شاید امشب همان شب باشد...!
همان شب ابری که می دانستم بالاخره از راه می رسد...
همان شب که طرح وداع میکشم بر دیوار ترک خورده احساسم...
وداع می کنم...!
وداعی سخت با احساسی که دیگر نمیشود از نو ساخت...
سقف احساسم فروریخته...!
احساسی که در پس خرابه های عشق تو بر سرم ویران شد...
این بار می روم بی هیچ حرفی...در سکوت مطلق شب...!
شاید حرفهای نگفته ام را از نگاه بی جانم
از بغض خیس و کالی که در گلویم نشسته
و از دستهایی که می لرزند از اینکه شاید دیگر نام قشنگت را مشق نکنند
بتوانی بخوانی...!
مهربانــــم،مرگ تدریجی احساسم را به تماشا نشین...!
احساسی که از تو هستی یافت،با نگاه گرم تو جان گرفت و حالا در سکوت
غم انگیز شب جان میدهد...!
در سکوت شب بی صدا محو می شوم...
تا احساس ترک خورده ام بر قلب کسی که زیباترین دقایق و ناب ترین خاطرات
را برایم ساخت،آوار نشود...!
محو میشوم در مه غلیظ دلتنگی...!
و بی صدا آنقدر دور میشوم که ردپاهای احساسم نیز مرا پیدا نکنند..!
فردا صبح که چشای قشنگتو باز میکنی، شاید عطر دلتنگیــامو حس کنی تو
کوچه پس کوچه های دلت...یا ردپاهای این احساس سرکش و لجباز که مدام بهانه ات
را میگیرد،بیابی..!!!
مهربانــــم من تو و عشقت را تنها نمی گذارم....
تو همیشه هستی....
همین حوالی...عطر دل انگیز یادت همیشه جاری می ماند در میان خرابه های احساسم...
و به شوق همین عطرس که احساسم هنوز نفس میکشد...!