26-12-2012، 22:27
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشتها را روی آتش نهاد و باد میزد طوری كه بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس به راه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا میروی؟ پول دود کباب را که خوردهای بده! از قضا شیخی از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند که او را رها کند.
ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که او خورده است بگیرد. شیخ دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. شیخ پس از رفتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حالی که آنها را یکی پس از دیگری روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.
هرچقدر فشح میخواهید بدید بگین به کباب فروشه
ولی دکمه سپاس رو فراموش نکن عمو.....
ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که او خورده است بگیرد. شیخ دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. شیخ پس از رفتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حالی که آنها را یکی پس از دیگری روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.
هرچقدر فشح میخواهید بدید بگین به کباب فروشه
ولی دکمه سپاس رو فراموش نکن عمو.....