28-12-2015، 13:34
بیدار که می شوم تاریک است... زیادی تاریک.... چند دقیقه طول میکشد که چشمم به تاریکی عادت کند. تا می آیم بلند شوم، کله ام میخورد به سنگ بالای سرم و دوباره ولو میشوم. از کنار گوش چپم صدای پا میشنوم. چیزی وارد کانال گوشم میشود.تنم مور مور میشود ولی نمیتوانم دستم را فرو کنم توی سوراخ گوشم. از کانال گوش میگذرد تا میرسد به چشمم. وارد چشم چپ که میشود میبینمش. یک مورچه ی زرد ریزه میزه. همین طور قدم زنان می آید دم ایوان چشم چپم، با شیطنت برای رفقایش دست تکان میدهد و ماچ میفرستد.صدای خنده اش میپیچد توی جمجمه ام. بعد سلانه سلانه از چشم راستم می گذرد و از گوش راست می آید بیرون و از لاله ی گوش سر میخورد پایین و دور میشود.
اما موشها انقدرها مهربان نیستند. چشم راستم را از پشت هول میدهند و قولوپی از چشمخانه میاندازند بیرون و دِ به فوتبال. چیزی نمیگذرد که سر گل اول دعوایشان میشود و موش بزرگه که کمی عصبی به نظر میرسد، چاقوی ضامن دارش را از جیب ساعتی اش میکشد بیرون و چشمم را از وسط پاره می کند. از چشم چپم آب میآید. نمیدانم صحنه،زیادی دردناک است یا خاک رفته تویش.
تنها چیزی که در این تاریکی مرا میخنداند سوسک بزرگ قهوه ای زیر پایم است که با شاخکش کف پایم مینویسد:" نترس! فقط یه کمی مُردی"...
با اینکه باورش برام سخته،ولی واقعا مردم...