02-12-2015، 9:21
تولستوي، لئو نيکولايويچ Tolstoy, Lev Nikolayevich رماننويس و اديب روسي (1828-1910) لِف (لئو) تولستوي در خانوادهاي اشرافي و ثروتمند در دهکده ياسنايا پاليانا در 160 کيلومتري جنوب مسکو زاده شد، مادرش را در دو سالگي و پدرش را در نه سالگي از دست داد و به وسيله افراد ديگر خانواده و زير نظر مربيان خارجي تربيت يافت.
از منش و خوي نجيبزادگان برخوردار شد و به سبب رفاه و ثروت به لذتهاي زندگي دل بست. در 1844 در دانشگاه "قازان" به تحصيل زبانهاي شرق و حقوق پرداخت و در 1847 بيآنکه مدرکي به دست آورد دنباله تحصيل را رها کرد و پس از تقسيم املاک خانوادگي به عياشي پرداخت!، اما روحيه ناآرام، او را به تجربههاي گوناگون و متضاد کشاند.
در 1851 به ارتش قفقاز وارد شد و در دفاع از شهر سواستوپول l شرکت کرد.
اولين اثر ادبي تولستوي به اين دوره تعلق دارد. اثري سه بخشي که بخش اول آن به نام "کودکي" در 1852 انتشار يافت، بخش دوم آن به نام "نوجواني" در 1854 و بخش سوم با عنوان "جواني" در 1857. اين اثر در واقع زندگينامه نويسنده است که او را در چهره قهرمان کتاب تجسم ميدهد، گاه لحظههاي زندگي و گاه انديشهها و عقايد او را بيان ميکند. زندگي پسر جواني از کودکي تا جواني پيش چشم گذارده ميشود، بيآنکه با پيچ و خمهاي داستاني بياميزد. نکته جالب توجه در اين اثر تحليل عميقي از روح کودک است که در خلال آن اطلاعات گرانبهايي از شخصيت تولستوي به دست ميآيد. اين اثر به سبب صداقت و قدرت نويسندگي و طراوت کلام بلافاصله پس از انتشار با موفقيت بسيار همراه گشت. تولستوي پس از آن در کتاب ديگري با عنوان "قصههاي سواستوپول" زندگي خود را ميان افسران ارتش، دلاوريهاي سربازان و دفاع رشيدانه آنان را از شهر سواستوپول بيان ميکند. اين اثر تولستوي را به عنوان يکي از بزرگترين نويسندگان روسي به مردم شناساند.
در 1855 پس از سقوط شهر سواستوپول تولستوي به سنپترزبورگ رفت، مورد استقبال فراوان قرار گرفت و از آنجا به ملک شخصي در ياسنايا پاليانا بازگشت و از ارتش کنارهگيري کرد. داستان "بوران" (1856) شب پرهيجاني را در ميان برف و در کالسکه سرگشتهاي وصف ميکند و با بينش دقيق و هنرمندي خاص، خاطرات دوره کودکي را که به هنگام سفر از ذهن مسافر خوابآلود و نگراني ميگذرد، با سبکي شفاف و گويا شرح ميدهد. بوران از بهترين آثار جواني تولستوي به شمار ميآيد.
تولستوي در اين سالها دوباره به اروپا سفر کرد و در بازگشت، به هنگامي که فرمان آزادي غلامان و دهقانان از طرف تزار صادر شد در ملک خود مدرسهاي براي کودکان روستايي تأسيس کرد و براي آنان قصههاي خواندني بسيار نوشت که شاهکار سادگي و صراحت به شمار ميآيد.
تولستوي
در 1862 تولستوي با دختر يکي از همسايگان به نام سوفيا که از پيش به او دل بسته بود، ازدواج کرد و اولين دوره زندگي مشترک را با نيکبختي و کامراني گذراند که بعدها در کتاب "آنا کارنينا" به صورت زوج خوشبخت منعکس شده است.
در 1862 کتاب "قزانها" منتشر شد که آن نيز حوادث زندگي نويسنده است به هنگام اقامت در خط دفاعي قفقاز. اين اثر چه از نظر هنري، چه از نظر بيان اصول عقايد تولستوي شاهکار کوچکي به شمار آمد که نويسنده در آن مانند روسو زندگي ساده را در دل طبيعت ميستايد و کراهت خود را از مظاهر تمدن آشکار ميسازد.
تولستوي در سفر دوم به اروپا شاهد مرگ برادرش بود که از بيماري سل درگذشت. منظره مرگ برادر پس از روزهاي دردناک احتضار، تأثير هولناکي در تولستوي برجاي گذاشت و موجب تحريک فکريش ميان دو قطب مرگ و زندگي و الهامبخش او در ترسيم چهره وحشتناک مرگ در آثار مهمش چون "جنگ و صلح" (1864-1869) و "آناکارنينا" در 1877 گشت.
جنگ و صلح بزرگترين رمان در ادبيات روسي و از مهمترين آثار ادبي جهان به شمار ميآيد. تولستوي در اين اثر مهم به شيوهاي بسيار کامل و برمبناي احساس بشردوستانه، حوادث اساسي زندگي را مانند تولد، بلوغ، ازدواج، کهولت، مرگ و جنگ و صلح بيان کرده است. اين حوادث از طرفي بر زمينه وقايع بزرگ تاريخي آغاز قرن نوزده و لشکرکشي ناپلئون به روسيه و جنگ اوسترليتز و حريق مسکو قرار گرفته است و از طرف ديگر تاريخ و جريان زندگي دو خانواده اشرافي روسيه را که بعضي از افراد آن با خود تولستوي مشابهتهايي دارند، شرح ميدهد.
عظمت کتاب جنگ و صلح علاوه بر وسعت موضوع و کمال هنرمندي در بيان نکتههاي فلسفي و اخلاقي نهفته است که از جنبه روسي و در عين حال جهاني برخوردار است. در نظر تولستوي تنها روحيه نافذ سرداران و رهبران جنگ يا فنون جنگي نيست که در وقايع مهم تاريخي بايد مورد توجه قرار گيرد، بلکه روح توده مردم و نيروي اراده افراد است که در جهادي مشترک و مداوم متمرکز ميشود و موجب پيروزي ميگردد. به عقيده تولستوي اين وحدت در کاملترين شکل در روح ملت روس وجود دارد.
مسأله ديگر مربوط به مرگ است و ايمان تولستوي را به اين نکته نشان ميدهد که مرگ به خودي خود قسمتي طبيعي از زندگي است. کتاب جنگ و صلح از طرف منتقدان چون حماسهاي بزرگ مورد ستايش فراوان قرار گرفت و با شيفتگي مردم روبرو گشت، حتي داوران بسيار دقيق و سختگير از بحث درباره ارزش آن ناتوان ماندند.
تولستوي با وجود شهرت و افتخاري که در اين دوره نصيبش گشت، به اضطرابي روحي دچار شد که هرگز از آن رهايي نيافت. خود او درباره تغيير حالش مينويسد:
«دوست ميداشتم، مورد مهر و محبت قرار گرفته بودم، فرزندان خوب داشتم و از سلامت و نيروي جسماني و روحي برخوردار بودم و مانند دهقاني قادر به درو و ده ساعت کار بلاانقطاع و خستگيناپذير بودم. ناگهان زندگيم متوقف شد، ديگر ميلي در من وجود نداشت، ميدانستم که ديگر چيزي نيست که مورد آرزويم باشد، به گرداب رسيده بودم و ميديدم که جز مرگ پيش رويم چيزي قرار ندارد، من که آنقدر تندرست و خوشبخت بودم، احساس کردم که ديگر نميتوانم به زندگي ادامه دهم.»
تولستوي از آن پس در وراي هرچيز عدم را ميديد و تحت تأثير اين ضربه روحي، همه چيز در نظرش رنگ باخت، حساسيت و بستگيش به چيزهاي پرلطف زندگي، ناگهان به نفرت بدل شد و پيوسته تحت تلقين اين انديشه قرار گرفت که بايد ساده زندگي کند و به مردم نزديکتر شود.
تولستوي
در ژانويه 1872 در ايستگاه راهآهن، زن جواني خود را زير چرخهاي قطار انداخت. بعدها معلوم شد، عشقي ناکام علت اين خودکشي بوده است. تولستوي که شاهد جسد غرق در خون زن زيبا بود، کوشيد تا زندگي آن تيرهروز را که قرباني شهوت و لذت جسماني شده است، پيش چشم آورد. مدتها با اضطراب درباره اين صحنه پرشور ميانديشيد و در ذهن خود موضوع داستاني را آماده ميکرد که منجر به خلق رمان آناکارنينا گشت. داستان پردهاي نقاشي است از دنياي طبقه اشراف و تحليلي رواني از گروههاي مختلف افراد انساني. آناکارنينا زني جوان از طبقه ممتاز جامعه است که بدون عشق با کارمندي عاليمقام ازدواج کرده و در خلال زندگي مشترک، عشق واقعي را در وجود جواني به نام ورونسکي يافته است. تحرک داستان به جريان مراحل مختلف اين عشق بستگي مييابد. از طرفي مبارزه با نفس در راه وفاداري به شوهر و فرزند و از طرف ديگر چيرگي عشق که به فرار وي با جوان ميانجامد و سرانجام نگراني و پشيماني و اقرار به گناه که نشانه شرافتي بود که هنوز در قعر وجودش جاي داشت و همين امر سبب خودکشيش گشت.
تولستوي مرگ آنا را در نتيجه عدم قدرت او در مبارزه با جامعه دانسته است. در کتاب آنا کارنينا زوج خوشبختي را نيز وارد داستان ميکند تا تعادل رمان حفظ شود. اين زوج خوشبخت معرف زندگي سعادتمندانه خود نويسنده و همسرش است. رمان آنا کارنينا مردمپسندترين رمان تولستوي به شمار آمد و با ستايش و موفقيت فراوان همراه گشت، اما تولستوي از اين امر احساس خشنودي نکرد و نوشت:
«هنر دروغي بيش نيست و من ديگر نميتوانم اين دروغ زيبا را دوست داشته باشم.»
در 1879 تغيير عقيده مذهبي تولستوي به حد کمال رسيد. وي به اين مسأله پي برد که قوانين مذهبي و کليسايي با انديشههايش تطابق ندارد و در کتاب "اعتراف" (1882)، سرخوردگي پياپي خود را از زندگي آميخته به لذت، مذهب قراردادي، علم و فلسفه بيان ميکند و تغيير روحي خود را در نوعي عرفان و زهد و ترک لذات دنيوي نمايان ميسازد و تنها لذت را در عشق به افراد انساني و در سادگي زندگي روستايي ميداند.
از آن پس خود را به صورت دهقانان درآورد، لباس آنان را در بر کرد و زندگي ساده برگزيد، حتي به گياهخواري دست زد. "سونات کريتزر" (1889) سرآغاز سومين دوره زندگي تولستوي به شمار ميآيد، دورهاي که تحت تسلط بحران عميق مذهبي و اخلاقي قرار گرفته است. اين اثر از برجستهترين آثار اين دوره است. قهرمان داستان با دختر جواني ازدواج ميکند و بلافاصله متوجه ميشود که ميان او و همسرش جز رابطه جنسي رابطه ديگري وجود ندارد، پس زندگيشان رو به سردي ميرود، تا آنکه زن با نوازنده جواني آشنا ميشود و سونات بتهوون که اين دو عاشق با شور بسيار آن را اجرا ميکنند، بر علاقهشان ميافزايد، کمکم حسادت در روح شوهر رخنه ميکند و سراسر زندگيش را آشفته ميسازد تا روزي که از راه ميرسد و جوان را در کنار زن خود ميبيند و در حالي نامتعادل با کارد زنش را ميکشد و به زندان ميافتد. نويسنده چنين نتيجه ميگيرد که ازدواجي که تنها براساس جاذبه جنسي و از روي شهوت باشد، هيچگونه تفاهم و عطوفتي به وجود نخواهد آورد.
داستان "مرگ ايوان ايلييچ" (1886) پرده نقاشي گيرايي است از آداب طبقه سرمايهدار روسيه. تولستوي در اين اثر تنها مسئوليت مشترک افراد انساني را موجب شکست دادن مرگ و مفهوم واقعي بخشيدن به زندگي ميداند. از آثار مهم ديگر اين دوره رمان "رستاخيز" (1899) است که آخرين اثر دوره خلاقيت و فعاليت ادبي اوست. رستاخيز آشکارا نبوغ هنري او را در خدمت اخلاق قرار داده است، اين اثر از نظر وحدت موضوع و کمال ساختمان بر آنا کارنينا و حتي جنگ و صلح برتري دارد و در واقع هنر نويسنده در تجزيه و تحليل روحي قهرمانان داستان به حد کمال رسيده است.
در 1901 به سبب قسمتهايي از کتاب که نظر مغرضانه تولستوي را به کليساي ارتدوکس آشکار ميکرد، موضوع طرد او از کليسا مطرح شد و تولستوي چنين جواب داد:
«صحيح است که من با عقايد کليساي شما موافقت ندارم، اما به خدايي که ايمان دارم که براي من، روح و عشق است و اساس همه چيز.»
اين پاسخ غرورآميز در سراسر روسيه شيفتگي خاصي پديد آورد و فلسفه مذهبي و اخلاقي تولستوي را نشان داد. پس کاروان پيروانش به سوي ملک او به راه افتاد، خانهاش زيارتگاه مردم شد و سيل بيانيهها و خطابهها و مدايح به سويش روان گشت. تولستوي نماينده مسلم خواستها و آرزوهاي نسل جوان و روشنفکر گشت و نفوذش به دورترين نقطه جهان کشيده شد، اما تولستوي خود در اين دوره از همه چيز ملول بود، به دخترش گفت:
«روحي سنگين دارم» و در يادداشتهايش نوشت: «حسرت فراواني به رفتن دارم...» پس در دل شب برخاست وبه ايستگاه راهآهن رفت و نوشت: «روح من با همه قوا به دنبال استراحت و تنهايي است و براي فرار از ناهماهنگي آشکاري که ميان زندگي و ايمانم وجود دارد، بايد بگريزم.»
تولستوي در هفتم نوامبر 1910 چشم از جهان فرو بست و براي آرامش روحش هيچگونه تشريفات مذهبي انجام نگرفت.
شهرت و بقاي تولستوي به سبب داستانهاي او بود که خود در آخرين دوره زندگي آنها را محکوم کرد؛ اما آثار فلسفيش که بيشتر به آنها دل بسته بود، در فراموشي فرو رفت. تولستوي آميختهاي از خصوصيتهاي متناقض بود، از سويي داراي جسمي قوي و تمايلات حاد و از سوي ديگر بيزار از تمايلات جسماني. موضوع داستانهاي او يا از زندگي خود او گرفته ميشد يا از زندگي ديگران. نظرش درباره مبارزه مسالمتآميز و لغو مالکيت، راهنماي دستگاه حکومت گرديد، اما اين واعظ خشمگين از آن رنج ميبرد که نميتوانست زندگي را با انديشه خويش وفق دهد. ميخواست زاهد و پرهيزگار باشد، اما طبقه و خانواده اشرافي و پرتوقع او لذت محروميت را از او سلب ميکرد. ميخواست لذت فقر را بچشد، اما نميتوانست خانوادهاش را از لذتهاي مادي و رفاه محروم کند. ميخواست تنها بماند، اما بر تعداد مداحان و پيروانش افزوده ميشد. از همه چيز ميگريخت، اما شهرتش سراسر دنياي متمدن را فرا گرفته بود، ميخواست تبعيد و محاکمه شود، اما تزار از او حمايت ميکرد. بدين طريق چيزهايي را مانند شکنجه، فقر، اضطراب، زندان، تبعيد که داستايفسکي، بيآنکه بخواهد، با آنها دمساز بود، براي تولستوي دور از دسترس باقي ميماند. تولستوي به سبب ترسيم دنياي معاصر و معرفتش درباره عالم محسوس و ملموس و توجهش به مسائل انساني و هنر داستاننويسي، مرد بزرگ و رماننويس برجسته و ممتاز روسيه در قرن نوزدهم به شمار ميآيد.
از منش و خوي نجيبزادگان برخوردار شد و به سبب رفاه و ثروت به لذتهاي زندگي دل بست. در 1844 در دانشگاه "قازان" به تحصيل زبانهاي شرق و حقوق پرداخت و در 1847 بيآنکه مدرکي به دست آورد دنباله تحصيل را رها کرد و پس از تقسيم املاک خانوادگي به عياشي پرداخت!، اما روحيه ناآرام، او را به تجربههاي گوناگون و متضاد کشاند.
در 1851 به ارتش قفقاز وارد شد و در دفاع از شهر سواستوپول l شرکت کرد.
اولين اثر ادبي تولستوي به اين دوره تعلق دارد. اثري سه بخشي که بخش اول آن به نام "کودکي" در 1852 انتشار يافت، بخش دوم آن به نام "نوجواني" در 1854 و بخش سوم با عنوان "جواني" در 1857. اين اثر در واقع زندگينامه نويسنده است که او را در چهره قهرمان کتاب تجسم ميدهد، گاه لحظههاي زندگي و گاه انديشهها و عقايد او را بيان ميکند. زندگي پسر جواني از کودکي تا جواني پيش چشم گذارده ميشود، بيآنکه با پيچ و خمهاي داستاني بياميزد. نکته جالب توجه در اين اثر تحليل عميقي از روح کودک است که در خلال آن اطلاعات گرانبهايي از شخصيت تولستوي به دست ميآيد. اين اثر به سبب صداقت و قدرت نويسندگي و طراوت کلام بلافاصله پس از انتشار با موفقيت بسيار همراه گشت. تولستوي پس از آن در کتاب ديگري با عنوان "قصههاي سواستوپول" زندگي خود را ميان افسران ارتش، دلاوريهاي سربازان و دفاع رشيدانه آنان را از شهر سواستوپول بيان ميکند. اين اثر تولستوي را به عنوان يکي از بزرگترين نويسندگان روسي به مردم شناساند.
در 1855 پس از سقوط شهر سواستوپول تولستوي به سنپترزبورگ رفت، مورد استقبال فراوان قرار گرفت و از آنجا به ملک شخصي در ياسنايا پاليانا بازگشت و از ارتش کنارهگيري کرد. داستان "بوران" (1856) شب پرهيجاني را در ميان برف و در کالسکه سرگشتهاي وصف ميکند و با بينش دقيق و هنرمندي خاص، خاطرات دوره کودکي را که به هنگام سفر از ذهن مسافر خوابآلود و نگراني ميگذرد، با سبکي شفاف و گويا شرح ميدهد. بوران از بهترين آثار جواني تولستوي به شمار ميآيد.
تولستوي در اين سالها دوباره به اروپا سفر کرد و در بازگشت، به هنگامي که فرمان آزادي غلامان و دهقانان از طرف تزار صادر شد در ملک خود مدرسهاي براي کودکان روستايي تأسيس کرد و براي آنان قصههاي خواندني بسيار نوشت که شاهکار سادگي و صراحت به شمار ميآيد.
تولستوي
در 1862 تولستوي با دختر يکي از همسايگان به نام سوفيا که از پيش به او دل بسته بود، ازدواج کرد و اولين دوره زندگي مشترک را با نيکبختي و کامراني گذراند که بعدها در کتاب "آنا کارنينا" به صورت زوج خوشبخت منعکس شده است.
در 1862 کتاب "قزانها" منتشر شد که آن نيز حوادث زندگي نويسنده است به هنگام اقامت در خط دفاعي قفقاز. اين اثر چه از نظر هنري، چه از نظر بيان اصول عقايد تولستوي شاهکار کوچکي به شمار آمد که نويسنده در آن مانند روسو زندگي ساده را در دل طبيعت ميستايد و کراهت خود را از مظاهر تمدن آشکار ميسازد.
تولستوي در سفر دوم به اروپا شاهد مرگ برادرش بود که از بيماري سل درگذشت. منظره مرگ برادر پس از روزهاي دردناک احتضار، تأثير هولناکي در تولستوي برجاي گذاشت و موجب تحريک فکريش ميان دو قطب مرگ و زندگي و الهامبخش او در ترسيم چهره وحشتناک مرگ در آثار مهمش چون "جنگ و صلح" (1864-1869) و "آناکارنينا" در 1877 گشت.
جنگ و صلح بزرگترين رمان در ادبيات روسي و از مهمترين آثار ادبي جهان به شمار ميآيد. تولستوي در اين اثر مهم به شيوهاي بسيار کامل و برمبناي احساس بشردوستانه، حوادث اساسي زندگي را مانند تولد، بلوغ، ازدواج، کهولت، مرگ و جنگ و صلح بيان کرده است. اين حوادث از طرفي بر زمينه وقايع بزرگ تاريخي آغاز قرن نوزده و لشکرکشي ناپلئون به روسيه و جنگ اوسترليتز و حريق مسکو قرار گرفته است و از طرف ديگر تاريخ و جريان زندگي دو خانواده اشرافي روسيه را که بعضي از افراد آن با خود تولستوي مشابهتهايي دارند، شرح ميدهد.
عظمت کتاب جنگ و صلح علاوه بر وسعت موضوع و کمال هنرمندي در بيان نکتههاي فلسفي و اخلاقي نهفته است که از جنبه روسي و در عين حال جهاني برخوردار است. در نظر تولستوي تنها روحيه نافذ سرداران و رهبران جنگ يا فنون جنگي نيست که در وقايع مهم تاريخي بايد مورد توجه قرار گيرد، بلکه روح توده مردم و نيروي اراده افراد است که در جهادي مشترک و مداوم متمرکز ميشود و موجب پيروزي ميگردد. به عقيده تولستوي اين وحدت در کاملترين شکل در روح ملت روس وجود دارد.
مسأله ديگر مربوط به مرگ است و ايمان تولستوي را به اين نکته نشان ميدهد که مرگ به خودي خود قسمتي طبيعي از زندگي است. کتاب جنگ و صلح از طرف منتقدان چون حماسهاي بزرگ مورد ستايش فراوان قرار گرفت و با شيفتگي مردم روبرو گشت، حتي داوران بسيار دقيق و سختگير از بحث درباره ارزش آن ناتوان ماندند.
تولستوي با وجود شهرت و افتخاري که در اين دوره نصيبش گشت، به اضطرابي روحي دچار شد که هرگز از آن رهايي نيافت. خود او درباره تغيير حالش مينويسد:
«دوست ميداشتم، مورد مهر و محبت قرار گرفته بودم، فرزندان خوب داشتم و از سلامت و نيروي جسماني و روحي برخوردار بودم و مانند دهقاني قادر به درو و ده ساعت کار بلاانقطاع و خستگيناپذير بودم. ناگهان زندگيم متوقف شد، ديگر ميلي در من وجود نداشت، ميدانستم که ديگر چيزي نيست که مورد آرزويم باشد، به گرداب رسيده بودم و ميديدم که جز مرگ پيش رويم چيزي قرار ندارد، من که آنقدر تندرست و خوشبخت بودم، احساس کردم که ديگر نميتوانم به زندگي ادامه دهم.»
تولستوي از آن پس در وراي هرچيز عدم را ميديد و تحت تأثير اين ضربه روحي، همه چيز در نظرش رنگ باخت، حساسيت و بستگيش به چيزهاي پرلطف زندگي، ناگهان به نفرت بدل شد و پيوسته تحت تلقين اين انديشه قرار گرفت که بايد ساده زندگي کند و به مردم نزديکتر شود.
تولستوي
در ژانويه 1872 در ايستگاه راهآهن، زن جواني خود را زير چرخهاي قطار انداخت. بعدها معلوم شد، عشقي ناکام علت اين خودکشي بوده است. تولستوي که شاهد جسد غرق در خون زن زيبا بود، کوشيد تا زندگي آن تيرهروز را که قرباني شهوت و لذت جسماني شده است، پيش چشم آورد. مدتها با اضطراب درباره اين صحنه پرشور ميانديشيد و در ذهن خود موضوع داستاني را آماده ميکرد که منجر به خلق رمان آناکارنينا گشت. داستان پردهاي نقاشي است از دنياي طبقه اشراف و تحليلي رواني از گروههاي مختلف افراد انساني. آناکارنينا زني جوان از طبقه ممتاز جامعه است که بدون عشق با کارمندي عاليمقام ازدواج کرده و در خلال زندگي مشترک، عشق واقعي را در وجود جواني به نام ورونسکي يافته است. تحرک داستان به جريان مراحل مختلف اين عشق بستگي مييابد. از طرفي مبارزه با نفس در راه وفاداري به شوهر و فرزند و از طرف ديگر چيرگي عشق که به فرار وي با جوان ميانجامد و سرانجام نگراني و پشيماني و اقرار به گناه که نشانه شرافتي بود که هنوز در قعر وجودش جاي داشت و همين امر سبب خودکشيش گشت.
تولستوي مرگ آنا را در نتيجه عدم قدرت او در مبارزه با جامعه دانسته است. در کتاب آنا کارنينا زوج خوشبختي را نيز وارد داستان ميکند تا تعادل رمان حفظ شود. اين زوج خوشبخت معرف زندگي سعادتمندانه خود نويسنده و همسرش است. رمان آنا کارنينا مردمپسندترين رمان تولستوي به شمار آمد و با ستايش و موفقيت فراوان همراه گشت، اما تولستوي از اين امر احساس خشنودي نکرد و نوشت:
«هنر دروغي بيش نيست و من ديگر نميتوانم اين دروغ زيبا را دوست داشته باشم.»
در 1879 تغيير عقيده مذهبي تولستوي به حد کمال رسيد. وي به اين مسأله پي برد که قوانين مذهبي و کليسايي با انديشههايش تطابق ندارد و در کتاب "اعتراف" (1882)، سرخوردگي پياپي خود را از زندگي آميخته به لذت، مذهب قراردادي، علم و فلسفه بيان ميکند و تغيير روحي خود را در نوعي عرفان و زهد و ترک لذات دنيوي نمايان ميسازد و تنها لذت را در عشق به افراد انساني و در سادگي زندگي روستايي ميداند.
از آن پس خود را به صورت دهقانان درآورد، لباس آنان را در بر کرد و زندگي ساده برگزيد، حتي به گياهخواري دست زد. "سونات کريتزر" (1889) سرآغاز سومين دوره زندگي تولستوي به شمار ميآيد، دورهاي که تحت تسلط بحران عميق مذهبي و اخلاقي قرار گرفته است. اين اثر از برجستهترين آثار اين دوره است. قهرمان داستان با دختر جواني ازدواج ميکند و بلافاصله متوجه ميشود که ميان او و همسرش جز رابطه جنسي رابطه ديگري وجود ندارد، پس زندگيشان رو به سردي ميرود، تا آنکه زن با نوازنده جواني آشنا ميشود و سونات بتهوون که اين دو عاشق با شور بسيار آن را اجرا ميکنند، بر علاقهشان ميافزايد، کمکم حسادت در روح شوهر رخنه ميکند و سراسر زندگيش را آشفته ميسازد تا روزي که از راه ميرسد و جوان را در کنار زن خود ميبيند و در حالي نامتعادل با کارد زنش را ميکشد و به زندان ميافتد. نويسنده چنين نتيجه ميگيرد که ازدواجي که تنها براساس جاذبه جنسي و از روي شهوت باشد، هيچگونه تفاهم و عطوفتي به وجود نخواهد آورد.
داستان "مرگ ايوان ايلييچ" (1886) پرده نقاشي گيرايي است از آداب طبقه سرمايهدار روسيه. تولستوي در اين اثر تنها مسئوليت مشترک افراد انساني را موجب شکست دادن مرگ و مفهوم واقعي بخشيدن به زندگي ميداند. از آثار مهم ديگر اين دوره رمان "رستاخيز" (1899) است که آخرين اثر دوره خلاقيت و فعاليت ادبي اوست. رستاخيز آشکارا نبوغ هنري او را در خدمت اخلاق قرار داده است، اين اثر از نظر وحدت موضوع و کمال ساختمان بر آنا کارنينا و حتي جنگ و صلح برتري دارد و در واقع هنر نويسنده در تجزيه و تحليل روحي قهرمانان داستان به حد کمال رسيده است.
در 1901 به سبب قسمتهايي از کتاب که نظر مغرضانه تولستوي را به کليساي ارتدوکس آشکار ميکرد، موضوع طرد او از کليسا مطرح شد و تولستوي چنين جواب داد:
«صحيح است که من با عقايد کليساي شما موافقت ندارم، اما به خدايي که ايمان دارم که براي من، روح و عشق است و اساس همه چيز.»
اين پاسخ غرورآميز در سراسر روسيه شيفتگي خاصي پديد آورد و فلسفه مذهبي و اخلاقي تولستوي را نشان داد. پس کاروان پيروانش به سوي ملک او به راه افتاد، خانهاش زيارتگاه مردم شد و سيل بيانيهها و خطابهها و مدايح به سويش روان گشت. تولستوي نماينده مسلم خواستها و آرزوهاي نسل جوان و روشنفکر گشت و نفوذش به دورترين نقطه جهان کشيده شد، اما تولستوي خود در اين دوره از همه چيز ملول بود، به دخترش گفت:
«روحي سنگين دارم» و در يادداشتهايش نوشت: «حسرت فراواني به رفتن دارم...» پس در دل شب برخاست وبه ايستگاه راهآهن رفت و نوشت: «روح من با همه قوا به دنبال استراحت و تنهايي است و براي فرار از ناهماهنگي آشکاري که ميان زندگي و ايمانم وجود دارد، بايد بگريزم.»
تولستوي در هفتم نوامبر 1910 چشم از جهان فرو بست و براي آرامش روحش هيچگونه تشريفات مذهبي انجام نگرفت.
شهرت و بقاي تولستوي به سبب داستانهاي او بود که خود در آخرين دوره زندگي آنها را محکوم کرد؛ اما آثار فلسفيش که بيشتر به آنها دل بسته بود، در فراموشي فرو رفت. تولستوي آميختهاي از خصوصيتهاي متناقض بود، از سويي داراي جسمي قوي و تمايلات حاد و از سوي ديگر بيزار از تمايلات جسماني. موضوع داستانهاي او يا از زندگي خود او گرفته ميشد يا از زندگي ديگران. نظرش درباره مبارزه مسالمتآميز و لغو مالکيت، راهنماي دستگاه حکومت گرديد، اما اين واعظ خشمگين از آن رنج ميبرد که نميتوانست زندگي را با انديشه خويش وفق دهد. ميخواست زاهد و پرهيزگار باشد، اما طبقه و خانواده اشرافي و پرتوقع او لذت محروميت را از او سلب ميکرد. ميخواست لذت فقر را بچشد، اما نميتوانست خانوادهاش را از لذتهاي مادي و رفاه محروم کند. ميخواست تنها بماند، اما بر تعداد مداحان و پيروانش افزوده ميشد. از همه چيز ميگريخت، اما شهرتش سراسر دنياي متمدن را فرا گرفته بود، ميخواست تبعيد و محاکمه شود، اما تزار از او حمايت ميکرد. بدين طريق چيزهايي را مانند شکنجه، فقر، اضطراب، زندان، تبعيد که داستايفسکي، بيآنکه بخواهد، با آنها دمساز بود، براي تولستوي دور از دسترس باقي ميماند. تولستوي به سبب ترسيم دنياي معاصر و معرفتش درباره عالم محسوس و ملموس و توجهش به مسائل انساني و هنر داستاننويسي، مرد بزرگ و رماننويس برجسته و ممتاز روسيه در قرن نوزدهم به شمار ميآيد.