امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بهشت سه رنگ من

#21
نخوندم
من یه دیونم
دیونه ی چشای تو
عشقم
پاسخ
آگهی
#22
سلام سلام
بلاخره میخام ادامشو بزارم
بابا سپاسی چیزی بدید بد نمیشه بخدا
ازونجایی ک خیلی دوستون دارم
امروز سعی میکنم تا یه جایی برسونمش
البته تا پایان...
خب خب اینم پست جدید بهشت سه رنگ من:

با صدای جیغ بلندی از خواب پریدم.
با وحشت دنبال منبع صدا گشتم ک نگاهم به موبایلم ک رو میز بود افتاد
چشمام ار حدقه در اومده بود گوشی رو جواب دادم و کنار گوشم گذاشتم.
_ب ب بله؟
رها-سلام عزیزم عزیزم سلام.
_درد و سلام ای کوفت ای زهر ماااار.
رها-یه سوال دارم جوابمو بده ادامه خوابتو برو.
_رها به مریم مقدس سلاخیت میکنم کبابت میکنم با نون بربری میخورمت د لامصب قراره فردا 6ص...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صداش در اومد.
رها-تر تر فیلم جاده خاکی رو دیدی؟
_نه خبر مرگم ای الهی داغت به دل آرمین جونت...
دوباره پرید وسط حرفم.
رها-خو جیگر پاشو ببین الان آسفالت میشه.
بعدم صدای بوق ممتد گوشی؟○_○
یکم ک فکرمو تحلیل کردم افتادم رو تختو به خواب رفتم.

با صدای جیغ بلندی از خواب پریدم.
با وحشت دنبال منبع صدا گشتم ک نگاهم به موبایلم ک رو میز بود افتاد
چشمام ار حدقه در اومده بود گوشی رو جواب دادم و کنار گوشم گذاشتم.
_ب ب بله؟
رها-سلام عزیزم عزیزم سلام.
_درد و سلام ای کوفت ای زهر ماااار.
رها-یه سوال دارم جوابمو بده ادامه خوابتو برو.
_رها به مریم مقدس سلاخیت میکنم کبابت میکنم با نون بربری میخورمت د لامصب قراره فردا 6ص...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صداش در اومد.
رها-تر تر فیلم جاده خاکی رو دیدی؟
_نه خبر مرگم ای الهی داغت به دل آرمین جونت...
دوباره پرید وسط حرفم.
رها-خو جیگر پاشو ببین الان آسفالت میشه.
بعدم صدای بوق ممتد گوشی؟○_○
یکم ک فکرمو تحلیل کردم افتادم رو تختو به خواب رفتم.

با حرص نگاهمو به زمین دوختم.
صدای تانی بلند شد:
تانیا_اومدن اومدن
سرمو گرفتم بالا چشمام به خون نشسته بود سانتافه رهام جلوی در ایستاد.
به سمت ماشینشون هجوم بردم در سمت رها رو باز کردم افتادم به جون موهاش میکشدمشون دلم خنک میشد.
رها_غلط کردم تری ببخشیر تر تر شیر خوردم نکن
موهاشو محکم تر کشیدمو بلند خندیدم ک یهو بسمت عقب کشیده شدم.تمام بدن میلرزید.
دیدم آرمین داره میره سمت رها رهام و آرتانم میخندیدن تانیا آب میبرد برا رها.و رایان محکم بازو هامو گرفته بود دوتا قطره اشک از گوشه چشمام چکید.دستم بسمت چشمم رفت جلوشو گرفتم ترلان جلوی هیچکس گریه نکرده بود تاحالا.
رایان گفت_چی شده چرا زدیش؟
من_چیزی نبود حقش بود.
رایان_هوفففف خوب بگو چکارت کرده بود.
من_الان وقتش نیس به موقعش.
ژالین گفت_رایان تو خبر نداری؟ترلان 6ماه بیمارستان روانی تحت نظر بود.بخاطر همینه لابد.از تیکه ای ک انداخته بود حرصم گرفت.کثیف عوضی.با حرص به سمتش برگشتم.
چیزی نگفت داشت درست میگفت رو جیغ حساس شده بودم.
آرتان_بهتره دیگه بریم.
من_بریم
آرمین_دوتا ماشین میبریم.ماشین من بارایان.
تانی_من و آذی و رهاوتری با رایان میریم.ژالین و بقیم با آرمین بیان.
ژالین به حالت قهر داخل خونه رفت.قلبم فشرده شد فقد من میدونشتم رایانو دوست داره.به رایان که باچشم دنبالش میکرد نگاه کردم.سمتش رفتم برو دنبالش.بخاطر احساست.
با چشمای ریز بهم نگاه گرو.اول به شخصیت طرفت نگاه کن بعد تحمت بزن.بعدم به سمت در ورودی خونه آقا بزرک راه افتاد.
ناراحت شد؟باید برم دنبالش.الان نه.
آرتان گفت.:آرمین تو دخترارو ببر.
آرمین گفت_پس رایان چی؟
آرتان_اون بامن.
به فکر فرو رفتم آذین صندلی جلو نشسته بود کفشامو در آوردم پامو تو شکمم جمع کردم و سرمو روش گذاشتم.مامان اینا دو شب پیش رفتن تا خونه رو برای مهمونی آماده کنند.فرداشب کریسمس بود.ومن 24ساله میشدم.مطمئنم امساد هم کسی یادش نیست.مثل پارسال--__--

چشمامو باز کردم.یکم به اطرافم نگاه کردم.کجام من.
به اطراف نگاه کردم هیشکی تو این اتاق نبود پنج تا تخت بغل هم با یه دست مبل و نصفشم خالی بود.تازه یادم افتاد این اتاق من و دختراس تو ویلای شمال آقا بزرگ.از جام بلند شدم هنوز لباس بیرون تنم بود رفتم دست شویی موهامو دورم ریختم.صورتمو شستیم لباسام عوض کردم نمیخاستم ماهامو ببندم پس گوشیمو برداشتم.روی اسم رها ثابت موندم.
بزاش اس دادم_سلام آجی رها کجایید.
رها_لب دریا.
من_رهایی میای کمکم؟
رهد_هنوز تو اتاقی؟
من_آره.
رها_اوکی اومدم.
پنج مین بعد صدای در بلند شد.
من_بیا تو.
رها_جانم کاری بود؟
من_رهایی میبافی موهامو؟
رها آره خانومی.
داشت موهامو میبافت.که همزمان گفتیم:
_رها
_ترلان.
اول تو بگو اصن اهل تعارف نبودم پسفتم.ببخشید بابات صبح.
رها_ت هم ببخشید بابات دیشب راستش یادم نبود رو جیغ حساسی وگرنه اون زنگو..
مریدم وسط حرفش(چه بی ادب)تو داستانتو بنویس فضول.
_فراموشش کن آحی.
کش بده.
کش شلوار یا چادر.
رها_کش چهل گیس.
آهاوم بیا بگیر.
رها_خوشگلیدی فقط یه چیز بزن به صوررت رنگت پریده.بعد بیا لب ساحل.
_اوکی.
یکم رژ گونه مسی زدم.
یه دامن مسی بلند تارو زمین پوشیدم.با یه شومیز خمون رنگی دکمه هاشو بستم یه دوسدی سه گوش مسی برداشتم انداختم سرم.صندلای راهتیمم رو هم پوشیدم از ویلا خارج شدم پامو روی سنگ فرش ها گذاشتم.

نظر و سپاس هم بدید ادامشو بزارم میخام برسونمش به جاهای قشنگ.
رنگ خاموشـے در طرح لب است
بانگـے از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه اے نیست در این تاریکـے
در و دیوار به هم پیوسته
سایه اے لغزد اگر روی زمین
نقش وهمـــے است ز بندے رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
سہـراب سپهـرے
پاسخ
#23
لب ساحل رسیدم.
اولین کسی که میدیدم یه مشت چشم طوسی عسلی متعلق به رایان بود.
وقتی به جمع رسیدم از بین جمع بلند شد و رفت ای وای ینی ببخاطر من؟
ژالین گفت وای چرا رفت بلند شدم بره دنبالش که گفتم_از دست من دلخوره من میرم پیشش.
رفتم داشت میرفت از پشت صداش زدم لپ تاب سمتم برگشت.گفتش بله؟
من_راستش منو ببخش.کارم بد بود نباید...
رایان_فراموشش کن.
یه لحظه صبر کن.الان میام رفتم بالا بسته کادو پیچ شدشو نگاه کردم یه کت زرد بود تانی بهم گفته بکد ازین رنگ متنفره روش نارنجی کار شده بود خندم گرفت از طرخش.
این برا توعه بعدم بسمتش گرفتم.
بازش کرد.اخمش جمع شو.اما گفت_قشنگه مرسی
خندیدم گفتم میپوشیش؟
پوشیشدش.
_انگار یه نفر ماکارانی خورده روت استفراغ کرده. افتاد دنبالم دنیال هم دوییدیم تا رو یه شن ها دراز کشید نفس نفس میزدیم

(18-06-2016، 11:28)nazanin jon نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
لب ساحل رسیدم.
اولین کسی که میدیدم یه جفت چشم طوسی عسلی متعلق به رایان بود.
وقتی به جمع رسیدم از بین جمع بلند شد و رفت ای وای ینی ببخاطر من؟
ژالین گفت وای چرا رفت بلند شدم بره دنبالش که گفتم_از دست من دلخوره من میرم پیشش.
رفتم داشت میرفت از پشت صداش زدم لپ تاب سمتم برگشت.گفتش بله؟
من_راستش منو ببخش.کارم بد بود نباید...
رایان_فراموشش کن.
یه لحظه صبر کن.الان میام رفتم بالا بسته کادو پیچ شدشو نگاه کردم یه کت زرد بود تانی بهم گفته بکد ازین رنگ متنفره روش نارنجی کار شده بود خندم گرفت از طرخش.
این برا توعه بعدم بسمتش گرفتم.
بازش کرد.اخمش جمع شو.اما گفت_قشنگه مرسی
خندیدم گفتم میپوشیش؟
پوشیشدش.
_انگار یه نفر ماکارانی خورده روت استفراغ کرده. افتاد دنبالم دنیال هم دوییدیم تا رو یه شن ها دراز کشید نفس نفس میزدیم

رایان:
تو چشماش نگاه کردم.آبی شده بودن.کتو در آوردم.رو شن ها به پهلو دراز کشیدم.
میخاستم بهش بگم همین الان.اما بیشتر در مورد داستان رها و بستری بودنش کنجکاو بودم.
_ترلان.
ترلان_ها؟
_میگم چرا با رها دعوات شد؟
تا اونموقع طاق باز خوابیده بود دستشو تکیه گاه سرش کرد و به سمت من برگشت.شروع کرد به گفتن.
_واییی عجب دلقکیه این رها مردم خدا.یهو یاد سوال اصلیم افتادم.
دوباره به پهلو دراز کشیدم و گفتم ژالین چی میگفت؟
انگار نمیخاست در باره چیزی بگه.
ترلان_باید بدونی؟
_اگه تو بخوای آره
بلند شد نشست پاشو جمع کرد تو شکمش و شروع کرد به گفتن.
_رایان تو دوازده ساله که از ایران رفتی یه سالی میشد که دیگه اینجا نبودی که مادرت و مادرم باردار شدن.مادر من هفت ماهگی زایمان کرد و مادر تو در نه ماهگی.اما هردو در یک روز.
مات حرفش مونده بودم.
آهی کشیدو ادامه داد_درست نه سال بعد وقتی تیهو و طاها هفت ساله بودن منو تانی میرفتیم دنبالشئن دم مدرسه. اما یکی از این روز ها تانی دلش درد گرفت و من به تنهایی دنبالشون رفتم.بیست سالم بود.تو یه کوچه باریک باید رد میشدم ک.
آره منو دزدیدن با تیهو و طاهای هفت ساله.
هیچوقت صدای جیغای داداش کوچولومو یادم نمیره جلوی چشمام بهش تعرض کردن.داداشم جون داد جلوی چشمام.
یه ساعتی میگذشت که صدای جیغ های بلند تیهو خواهرت بلند شد باورم نمیشد اون اونا به تیهو کوچولو.....
گفتنش خیلی براش تلخ بود که حرفاشو نصفه رها کرد خودم میدونستم چی میگه.
صساعت نه شب بود صدای جیغ بلند میومد جیغای خیلی بلند ک باعث میشد دیوونه بشم.همون موقع صدای پلیس اومد محاصره بود با من کاری نداشتن حتی کتکم هم نزده بودن.
ولی انگار میخاستن منو بفروشن.
قلبم بدرد اومد خدای من چی میشنیدم صداشمنو از افکارم رها کرد_من شش ماه تو شک بودم و بیمارستان روانی.رو جیغ حساسم و قرص میخورم.عصبیم.
بهش نگاه کردم بورم نمیشد یه ساعت بود داشتیم حرف میزدیم.ینی میزد.نگاهش کردممن_ترلان
ترلان_بله؟
میخام یه چیزی بهت بگم.
_بگو.
راستش من من تورو
حرفم با صدای مزخرف ژالین صفه موند.
ژالین_مزاحم که نیستم؟
من_نه نه اصلا
بعدم بلند شدم رفتم لعنتی.
با حرص به آنیل زنگ زدم.گوشی رو جواب داد بله داداش.
_سلام آنیل خوبی؟
آنیل_من خوبم ولی مثل اینکه تو. داغونی.
تمام داستان براش کفتم که گفت:داداشم عیبی نداره الان نشد آینده که هست فردایی پس فردایی مگه نمیگی فردا تولدشه اصن یه حلقه بخر براش یه نامه بزار توش بعد بزار تو جمدونش ها؟
پیشنهاد خوبی بود.
_وایییییی آنیل ممنونم راه خیلی خوبیه فداتم
آنیل_قابل نداره داداش جبران میکنی.بعدم خندید
باهاش خداحافظی کردم و به سمت ویلا رفتم.

تانیا:رایان رو دیدم که داشت از خونه میرفت بیرون.کجا میره؟اصن بمن چه.
برگشتم که صدای ترلان بلند شد_آقا یه کازی بگم پایه اید؟
رها_اوووف هستم داغون
آذی_منم پایم.
ترب_تو چی تانی.
_بنظرت میتونم بگم نه؟حالا چی هست این کارتون.
تری_آقا این آشپزه خیلی موذیه همش داره عشوه خرکی میاد برا پسرا.
رها_خب توچرا نگرانی.
تری_تو خجالت نمیکشی یکی برا نوامیست عشوه بیاد؟برا داداشت پسر عمه هات چیزی که من ندارم بقیه رو نمیدونم ینی همون عشقت آرمین خان.اینا نوامیستن دیگه.
رها_پوووووووف من نفهمیدم چی میگی ولی پایم میخای چه کار کنی؟
تری امروز وقتی داشت نهار می پخت دیدم ظرف نمکش با شکرش فرق داره.
دخترا_خب
تری_خب ببین یکی تون باید سرشو گرم کنه مثلا درباره غذا سوال بپرسه تو این فاصله منو یکی دیگه میایم نمک ها و شکرارو تو یک دو تا ظرف خال میکنیم.بعدش تو ظرف نمک شکر میریزیم تو ظرف شکر نمک.
دخترا_ایول
آذی_پس من با تانی میریم در باره یه غذا مثلا فسنجون ازش سوال کنیم بعدش تو و رها برید اینکارو انجام بدید
ایندفه باهم گفتیم_ایول.
ترلان:
برا رایان من عشوه میای آره از کا بی کارت کنم حالا وایسا.
از آشپزخونه اومدیم بیرون با رها زدیم قدش هورررراااا.
همه تو ایوون داشتیم چای میخوردیم که صدای اقا بزرگ بلند شد سوگل سوگل شکر بیار.
من_بابابزگ من میرم ازشون میگیرم.
به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم بله ذاره نمکارو میریزه تو شکر پاش جلوی خندمو گرفتم.بدید من میبرم.
سوگل:بفرمایید.
نمکارو دادم دست آقا بزرگ برا دختره چشمک زدم و کنار آرتان نشستم راستی!کو رایان؟
لابد رفته جایی بیخی.
نگاهمو به آقا بزرگ دوختم قهوه رو خورد سریع ریخت بیرون صدای سوگل سوگل آقا بزرگ بلند شد.
سوگل_بله آقا
آقا بزرگ وسیله هاتونو جمع کن برو نمک به جای شکر.زن احمق.
آرتان زیر گوشم گفت کار تو بود نه؟
من_آره.
آرتان گفت_امان از دست تو.
ژالین _آقا بزرگ تقصیر سوگل خانوم نیست. من خودم دیدم ترلان جای نمک و شورو عوض کرد.
چیزی نداشتم بگم.دخترا مبهوت منو میدند که صدای رایان بلند شد.
رایان_ژالین چرا دروغ میگی ترلان تا قبل از ساعت پنج با من بود.
ژالین سریع صحنه رو ترک کرد.
آقا بزرگ سر زنش آمیز به خانه تیما گفت:تیما تو یه اصیل زاده ای دختر تو؟برای چی؟تهمت؟به هم خونش؟ برات متاسفم.... تو تربیتش خوب عمل نکردی
بلند شدم دنبال ژالین رفتم.
نزدیک رایان رسیدم_ممنونم بابت کمکت..
رایان_شنیدم به آرتی چی گفتی.قابلی نداشت سزای خروس بی محل همینه.
منظورش رو نفهمیدم وارد اتاق شدم ژالین داشت گریه میکرد....
رنگ خاموشـے در طرح لب است
بانگـے از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه اے نیست در این تاریکـے
در و دیوار به هم پیوسته
سایه اے لغزد اگر روی زمین
نقش وهمـــے است ز بندے رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
سہـراب سپهـرے
پاسخ
#24
_ژالین عزیزم گریه نکن
ژالین_خفه شو همه سختی هایی که من میکشم زیر سر توعه عوضیه.
_ژالین به خدا آقا بزرگ منظوری نداشت فقط عصبی بود.
ژالین_خفه شو برو بیرون میخام تنها باشم.
همون لحظه در باز شد و تانیا وارد اتاق شد متعجب بهش نگاه کردم دستاشو پشتش قایم کرده بود یه تا ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
_به به تانی خانوم صفا آوردید با چی؟
تانی_فضولی نکن برو ببین رهام چیکارت داره.
منو رهام قهر بودیم باهم!انگشت اشارمو بع سمت خودم گرفتم و گفتم با من؟
تانی لبشو گاز گرفتو گفت_آره با خوده خودت.
متعجب از جا لند شدم و به سمت اتاق پسرا رفتم.پشت در رسیدم که لای در یکمی باز بود یه صداهایی ازش میومد.
رها_هو آرتان اون لنگه جورابت لنگه جوراب من نیست ببین رنگش تیره تره.
آرمین_اوی رهام اون زیر پوش منو کی برداشتی پوشیدی؟
رهام_همون موقعی که تو شلوارک منو کش رفتی.
آرتی_هوی غولی اون کروات منو بده میخام بزارم یه جا قایم نشه.
رایان_خواهرش کم بود خودشم اضافه شد بابا من دارم دنبال لنگه کفش سبزم میردم تو کروات میخای از من؟
رهام_آرتی بیا خوبی کن کروات رو بده من تو این پاپیونو بزن.
آرمین_آخ مخم.
آرتی_آخ جون متکا بازی.
رهام_متکا بازی نبود لنگه کفش سبزه رایان بودو
آرمین_خدا بگم چه کارت کنه رهام لنگه کفش رایانو زدی مخمو پوکوندی.
قبل از اینجا از خنده بپوکم در زدم.که صدای رایان بلند شد داشت با آهنگ میخوند.
رایان_کیه؟کیه؟در میزنه؟درو با لنگر میزنه.(بیا ترلان با کیا رفتی مسافرت از خودت روانی تر.)تو رمانتو بنویس.
منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم_منم منم مادرتون شلوارک و کروات و لنگ جوراب و لنگ کفش آوردم براتون.
رایان تو چارچوب در ظاهر شد.موهاش پریشون بود یه زیر پوش پوشیده بود ک قرمز بود دکمه های پیرهن مشکیش باز بود با شلوارک آبی دمپایی پلاستیکی مشکی.(ای جونم چه جیگری شده با این تیپش)رمانتو بنویس ساکت شو.
لبمو برای اینکه نخندم جمع کردم._فک کنم با یکی کارداشتم کی بود؟
رایان گفت میخای بیا ببین با کی.
_نه مرسی لطف میکنی بگی آرتان بیاد جلوی در.
رایان_خیله خب
آرتان_جونم کار داشتی.
_آرتی من با دخترا میریم بیرون.اودافظ.
بعدم سریع از جلوی در اتاق دور شدم.

تانیا:
با دور شدن ترلان از جمع همه بهش نگاه کرزدن صدای آقا بزرگ بلند شد:دروتی و دنیل احسنت دارید دختری که تربیت کردید واقعا نمونس.
برق افتخار تو چشمای عمو و خاله روشن شد ما دخترا به اضافه رایان و آرتان لبامون از خنده جمع شده بود.
جمع به حالت عادی برگشته بود عمه تیما خیلی پکر بود مادر مادر عمه تیما با مادر بزرگ ما فرق داشت ینی از زن دوم آقا بزرگ بود.وقتی به ایران مهاجرت کردیم آقا بزرگ مجبور شده یه زن دیگه بگیره که حاصلش عمه تیماست.تو افکارم غرق بودم که صدای آرتان بلند شد_عشقم؟
من_جانم
آرتان_توهم تو جنایتشون مشارکت داشتی؟
بهش نگاه کردم چشمای سبزش.چه محبتی توش موج میزد.خجالت زده گفتم _آره.
آرتان_من به آقا بزرگ میگم ولی ترلان چیزی نفهمه.
من_چشم نمیفهمه.
صدای رایان بلند شد-پدربزرگ(عزیز دردونه رو)میشه منو تانی یه لحظه از حمع جدا شیم؟
با تعجب نگاهش کردم. که آقا بزرگ گفت_برو پسرم.
تو چشمام نگاه کردو یه جعبه گرفت سمتم_بدون اینکه فضولی کنی اینو میبری میزاری تو چمدون تری؟
متعجب بهش نگاه کردم که گفت اوکی؟
گفتم_اوکی.
جعبه رو پشتم رفتم وارد اتاق شدم عاشق پیشه داداش جونم داشت گریه میکرد تری هم منت کشی.
_تری برو ببین رهام چکارت داره.
انگشت اشارشو گرفت شمت خودشو گفت بامن؟
گفتم_آره.
به سمت چمدون رفتم درشو باز کردک که ژالین گفت با چمدون تربچه چی کار داری؟
گفتم_به تو چه اه فضول.
جعبه رو داخلش گذاشتم و در چمدونو بستم.

تانیا:
با دور شدن ترلان از جمع همه بهش نگاه کرزدن صدای آقا بزرگ بلند شد:دروتی و دنیل احسنت دارید دختری که تربیت کردید واقعا نمونس.
برق افتخار تو چشمای عمو و خاله روشن شد ما دخترا به اضافه رایان و آرتان لبامون از خنده جمع شده بود.
جمع به حالت عادی برگشته بود عمه تیما خیلی پکر بود مادر مادر عمه تیما با مادر بزرگ ما فرق داشت ینی از زن دوم آقا بزرگ بود.وقتی به ایران مهاجرت کردیم آقا بزرگ مجبور شده یه زن دیگه بگیره که حاصلش عمه تیماست.تو افکارم غرق بودم که صدای آرتان بلند شد_عشقم؟
من_جانم
آرتان_توهم تو جنایتشون مشارکت داشتی؟
بهش نگاه کردم چشمای سبزش.چه محبتی توش موج میزد.خجالت زده گفتم _آره.
آرتان_من به آقا بزرگ میگم ولی ترلان چیزی نفهمه.
من_چشم نمیفهمه.
صدای رایان بلند شد-پدربزرگ(عزیز دردونه رو)میشه منو تانی یه لحظه از حمع جدا شیم؟
با تعجب نگاهش کردم. که آقا بزرگ گفت_برو پسرم.
تو چشمام نگاه کردو یه جعبه گرفت سمتم_بدون اینکه فضولی کنی اینو میبری میزاری تو چمدون تری؟
متعجب بهش نگاه کردم که گفت اوکی؟
گفتم_اوکی.
جعبه رو پشتم رفتم وارد اتاق شدم عاشق پیشه داداش جونم داشت گریه میکرد تری هم منت کشی.
_تری برو ببین رهام چکارت داره.
انگشت اشارشو گرفت شمت خودشو گفت بامن؟
گفتم_آره.
به سمت چمدون رفتم درشو باز کردک که ژالین گفت با چمدون تربچه چی کار داری؟
گفتم_به تو چه اه فضول.
جعبه رو داخلش گذاشتم و در چمدونو بستم.
رنگ خاموشـے در طرح لب است
بانگـے از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه اے نیست در این تاریکـے
در و دیوار به هم پیوسته
سایه اے لغزد اگر روی زمین
نقش وهمـــے است ز بندے رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
سہـراب سپهـرے
پاسخ
#25
تانیا:
با دور شدن ترلان از جمع همه بهش نگاه کرزدن صدای آقا بزرگ بلند شد:دروتی و دنیل احسنت دارید دختری که تربیت کردید واقعا نمونس.
برق افتخار تو چشمای عمو و خاله روشن شد ما دخترا به اضافه رایان و آرتان لبامون از خنده جمع شده بود.
جمع به حالت عادی برگشته بود عمه تیما خیلی پکر بود مادر مادر عمه تیما با مادر بزرگ ما فرق داشت ینی از زن دوم آقا بزرگ بود.وقتی به ایران مهاجرت کردیم آقا بزرگ مجبور شده یه زن دیگه بگیره که حاصلش عمه تیماست.تو افکارم غرق بودم که صدای آرتان بلند شد_عشقم؟
من_جانم
آرتان_توهم تو جنایتشون مشارکت داشتی؟
بهش نگاه کردم چشمای سبزش.چه محبتی توش موج میزد.خجالت زده گفتم _آره.
آرتان_من به آقا بزرگ میگم ولی ترلان چیزی نفهمه.
من_چشم نمیفهمه.
صدای رایان بلند شد-پدربزرگ(عزیز دردونه رو)میشه منو تانی یه لحظه از حمع جدا شیم؟
با تعجب نگاهش کردم. که آقا بزرگ گفت_برو پسرم.
تو چشمام نگاه کردو یه جعبه گرفت سمتم_بدون اینکه فضولی کنی اینو میبری میزاری تو چمدون تری؟
متعجب بهش نگاه کردم که گفت اوکی؟
گفتم_اوکی.
جعبه رو پشتم رفتم وارد اتاق شدم عاشق پیشه داداش جونم داشت گریه میکرد تری هم منت کشی.
_تری برو ببین رهام چکارت داره.
انگشت اشارشو گرفت شمت خودشو گفت بامن؟
گفتم_آره.
به سمت چمدون رفتم درشو باز کردک که ژالین گفت با چمدون تربچه چی کار داری؟
گفتم_به تو چه اه فضول.
جعبه رو داخلش گذاشتم و در چمدونو بستم.
رنگ خاموشـے در طرح لب است
بانگـے از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه اے نیست در این تاریکـے
در و دیوار به هم پیوسته
سایه اے لغزد اگر روی زمین
نقش وهمـــے است ز بندے رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
سہـراب سپهـرے
پاسخ
#26
عالیه ولی بقیش کوش؟؟؟؟
پاسخ
آگهی
#27
خب خب دوستان سلام من رمانمو تو تلگرام کاملش کردم حالا واسه دوسالی فلشخوریمم ادامشو میزارم طرفدارای بهشت سه رنگ سپاس فراموش نشه...

داشتم زیپ چمدونو کامل میبستم که یهو صدای تری بلند شد:اوی فضولچه سر چمدونم چکار داری هان؟عه عه نگا کنا باز رفته لباسامو کش بره...
از استرس نفس نفس میزدم گفتم:هی هی هیچی بابا رهام چکارت داشت؟؟؟
گفت:نخودسیا نداش بگو چی برداشتی؟؟
_هیچی بخدا عه عه
-عه باشه گوشام مخملی.
همون موقع فرشته نجاتم از راه رسید چند تا تقه به در خورد و صدای رایان_تانی؟اینجایی؟
-آره آره اومدم و به سمت در به راه افتادم....

ترلان:
روی دوزانوم نشستم در چمدونو باز کردم دونه دونه لباسامو تو کمد گذاشتم نگاهم به لباس صورتی مهمونی افتاد واقعا حیف شد که مهمونی یه هفته عقب افتاد....
نگاهم به یه جعبه کوچیک قرمز مشکی توی چمدونم افتاد این دیگ چیه؟؟؟؟؟؟؟؟
در جعبه رو برداشت که
جییییییییییییییییییییییییییییییییییغ.......
واااااییی سه تا سوسک بالدار قهوه ای روی صورتم نشسته بودن وحشتناک بود از اتاق بیرون دویدم جیغ میکشیدمو گریه میکردم که صدای جیغ یه دختر دیگم از پشتم بلند شد دیگ سوسکارو حس نمیکردم فک کنم از شرشون خلاص شدم یهو یه دختر با جیغ از کنارم رد شد و هی لباساشو میتکوند.....
کی بود؟آذین بود به سمت پله ها رف که یهو مستقیم رف تو شکم رهام.....
رهام که با شنیده صدای جیغ اومده بود تو پله ها با چشمای گرد شد گف چته ولی دیر شده بود چون اذرین از کنارش رفته بود یهو صدای اب به سمت استخر دویدم که دیدم اذین لباسشو دراورده پریده تو اب رهامم همین کارو کرد و نجاتش داد.
صدالی تانی بلند شد رایااااااان.....
رایان گف مگه نگفتم بزار تو لباسای ترلان......
با عصبانیت گفتم اره گفتی ولی رف تو لباس اذین و من این رو به عنوان یه اعلام چنگ برداشت کردم......
اذین همه تنش بخاطر نیش سوسکا ورم کرده بود.
دارم واست اقا رایان....

واقعا تو فکر دلیل کارش بودم و دلیلشم پیدا نمیکردم....
فردا صبح سر میز صبحانه:رها سینی چایی دسش بود که بهت گفتم بدش به من من میبرمش با دقت تو یکی از لیوانای چایی مقداری ازین داروی جادویی که باعث رانش شکم میشد ریختم......
به به چه شود.....
چایی هارو دونه دونه تعارف کردم همه چی خوب پیش میرفت اخرین لیوان رو جلوی رایان گرفتم چایی رو برداشت نفس اوسوده ای کشیدم و سر میز نشسیتم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که رایان به سمت دسشویی دوید حقشه.........
رنگ خاموشـے در طرح لب است
بانگـے از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه اے نیست در این تاریکـے
در و دیوار به هم پیوسته
سایه اے لغزد اگر روی زمین
نقش وهمـــے است ز بندے رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
سہـراب سپهـرے
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان