امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پـارآگراف کتـاب

#1
 پاراگراف (1)

وقتي خواستمـ به دنبال معنی کلمه کتاب باشمـ فکر کردمـ که کار ساده ­اي را به عهده گرفته امـ ! اما وقتي دو روز تمام در

گوگل کلمه کتاب و کتاب خواني را جستجو کردم آنهم به اميد يافتن چند تعريف مناسب نه تنها هيچ نيافتم، تازه فهمیدم که


چقدر مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقيده ندارم که جستجوگر گوگل بدون نقص عمل مي کند، اما به

به هر حال يک جستجو­گر قوي و مهم است و مي بايست مرا در يافتن 2 يا 3 تعريف در مورد كتاب کمک مي کرد؛ اما اين که

بعد از مدتي جستجو راه به جايي نبردم، به اين معني است که تا چه اندازه کتاب مهجور و تنها مانده است.


راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون

از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني

بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه­ هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت

بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست

است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي

هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي

گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.

ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب

ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با

نظراتتان یاری کنید.

×××

شاید، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم.

ما هرگز از آن چه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم . ترس، سوغات آشنایی هاست.
هیچ پایانی به راستی پایان نیست . در هر سرانجام ، مفهوم یک آغاز نهفته است.
چه کسی می تواند بگوید "تمام شد" و دروغ نگفته باشد...!

بار دیگر شهری که دوست می داشتم | نادر ابراهیمی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




یکی از اشکالهای این آدمهای روشنفکر و باهوش اینه که درباره چیزی حرف نمی زنن مگه این که مهار کار دست خودشون

باشه . همیشه وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون می رن تو اتاقشون تو هم بری...!

ناتور دشت | جی دی سالینجر | مترجم: محمد نجفی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




و حالا اینجا در کنار دریا به هم رسیده ایم ، در مرز حقیقت و رویا . نمی توانیم پا فراتر گذاریم ، از شدت سعادت خواهیم

مرد...!

راز مرد گوشه گیر | گراتزیا دلددا | ترجمه بهمن فرزانه

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


اسکارلت ، من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد

 خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام.

آنچه که شکست شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تا

اینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم...!

بر باد رفته | مارگارت میچل

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




از اتفاق روزگار ، تراوت کتابی درباره درخت پول نوشته بود . به جای برگ, اسکناس بیست دلاری داشت .گلهای درخت، سهام

 دولتی بود . میوه های آن الماس بود . درخت پول، انسانها را به خود جلب می کرد و این انسانها اطراف ریشه های آن,

همدیگر را به قتل می رسانیدند و به کود مناسبی برای درخت تبدیل می شدند .

بله، رسم روزگار چنین است ...!

سلاخ خانه شماره پنج | کورت وانِگات جونیور

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




بعضی چیزهای دور و برمان تغییر می کند، آسان تر می شود یا سخت تر، این جوری یا آن جوری، اما در اصل هیچ چیز تغییر

 واقعی پیدا نمی کند. من به این اعتقاد دارم. تصمیمات خودمان را گرفته ایم، زندگیمان در جریان است، و آن قدر ادامه پیدا

می کند تا به آخر برسد. اما اگر این طور است پس بعدش چی؟ منظورم این است آخه که چی، به این موضوع اعتقاد داشته

باشی اما پنهان کنی، تا این که یک روز اتفاقی بیفتد که باید چیزی را عوض کند، بعد ببینی در نهایت هیچ چیز قرا نیست

عوض بشود. آن وقت چی؟ در این اثنا، حرف ها و رفتار دوروبری هایت طوری باشد که انگار تو همان آدم دیروزی، یا دیشبی، یا

 پنج دقیق پیش هستی. اما تو داری توی یک بحران دست و پا می زنی. حس می کنی


قلبت لطمه دیده...!

وقتی از عشق حرف می زنیم | ریموند کارور

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1





آیا مردها خنده آور نیستند؟ وقتی می خواهند برای تعریف از تو آخرین زورشان را بزنند با ناشیگری به تو می گویند که یک مغز

 مردانه داری...!

دشمن عزیز | جین وبستر


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




جوان 16 ساله مي داند رنج كشيدن يعني چه زيرا خودش رنج كشيده است. ولي آن طور كه بايد نمي داند كه ديگران هم رنج

 مي كشند،زيرا ديدن رنج ديگران كافي نيست. تا كسي خودش رنج نبيند نمي تواند بفهمد رنج يعني چه...!

اميل | ژان ژاك روسو

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




آدمها همه چیز رو همین طور حاضر و آماده از دکان ها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدمها مانده اند بی دوست.

تو اگر دوست میخواهی خوب مرا اهلی کن...!

شازده کوچولو | آنتوان دو سنت‌ اگزوپری

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




من با استعداد بودم . یعنی هستم . بعضی وقت‌ها به دست‌هایم نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی

 بشوم . یا یک چیز دیگر . ولی دست‌هایم چه کار کرده اند ؟ یک جایم را خارانده‌اند ، چک نوشته‌اند ، بند کفش بسته‌اند ،

سیفون کشیده‌اند و غیره .دست‌هایم را حرام کرده‌ام .

همین‌طور ذهنم را...!

عامه‌پسند | چارلز بوکوفسکی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




من دريافته ام كه دوست داشته شدن هيچ و اما دوست داشتن همه چيز است و بيش از آن بر اين باورم كه آنچه هستي ما را

 پر معني و شادمانه مي سازد، چيزي جز احساسات و عاطفه ما نيست....پس آنكس نيك بخت است كه بتواند عشق

 بورزد...!

شادماني هاي كوچك | هرمان هسه

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




به زودی . به زودی . به زودی . به زودی . این به زودی کی خواهد بود ؟ چه کلمه هراس انگیزی است این به زودی . به زودی

ممکن است یک ثانیه دیگر باشد . به زودی می تواند یک سال طول بکشد . به زودی کلمه ای است هراس انگیز . این به زودی

 آینده را در هم می فشارد ، آن را کوچک می کند و دیگر هیچ چیز مطمئنی در کار نخواهد بود . هر چه هست دودلی و تزلزل

 مطلق خواهد بود . به زودی هیچ نیست و به زودی چه بسا چیزهایی است . به زودی همه چیز است . به زودی مرگ است

قطار به موقع رسید | هاینریش بل

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




چه با شتاب آمدی ! گفتم برو ! اما نرفتی و باز هم کوبه در رو کوبیدی. گفتم: بس است برو ! گفتم اینجا سنگین است و

شلوغ . جا برای تو نیست .اما نرفتی . نشستی و گریه کردی ان قدر که گونه های من خیس شد . بعد در رو گشودم و گفتم

نگاه کن چه قدر شلوغ است ! و تو خوب دیدی که انجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط

کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و

تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در رهم ریخته بود و دل گیج گیج بود . و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود . گفتی اینجا

رازی نیست ؟ گفتم : راز ؟ گفتی :

من امدم ...!

روی ماه خداوند را ببوس| مصطفی مستور

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




انسان می تواند شهری را تغيير دهد و جای آن را عوض كند ولی هيچ كس نمی تواند مكان يك چاه را عوض كند؛ كسانی كه

يكديگر را دوست دارند هم را می يابند، تشنگی شان را برطرف می كنند خانه شان را می سازند و بچه هايشان را در كنار

چاه بزرگ می كنند . اما اگر يك روز يكی از آنها تصميم بگيرد كه برود چاه به دنبال او نخواهد رفت ... عشق همانجا می ماند،

رها شده اما همواره سرشار از آب پاك و خالص...!

كنار رود پيدرا نشستم و گریستم | پائولو كوئيلو

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




از راننده تاکسی می خواهم مرا انتها بلوار پیاده کند. باید کمی راه بروم. به قوطی کنسرو تخیلاتم لگد می زنم. از تلفن های

همراه بیزارم، از ساگان بیزارم، از بودلر، از همه این حقه بازی ها بیزارم. از غرور خویش بیزارم...!

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد| آنا گاوالدا | مترجم: الهام دارچینیان

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




از وقتی او را گم کردم، از زمانی که یک دیوار سنگین، یک سد نمناک بدون روزنه به سنگینی سرب جلوی من و او کشیده

شد، حس کردم که زندگیم برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی که از دیدنش برده بودم

یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا ندیده بود، ولی من احتیاج به این چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود که

 همه مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند. به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت...!

بوف کور | صادق هدایت

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




وقتی دنیا را آفرید حتم دارم که خود را توی هچل انداخت. ماهی فریاد می زند : ای خدا مرا کور نکن . نگذار وارد تور شوم .

ماهیگیر داد می زند : خدایا ماهی را کور کن . وادارش کن وارد تور شود . خدا به کدامش گوش کند؟ گاهی حرف ماهی را

گوش می کند و گاهی حرف ماهی گیر را . و این جوریست که دنیا می چرخد...!


آخرین وسوسه مسیح | نیکوس کازانتزاکیس

پـارآگراف کتـاب 1

اگر آدم بخواهد به تمام خطراتی که متوجه ما هستند فکر کند باید اصلا پای خود را از خانه بیرون گذارد . وقتی هم در خانه

ماند باید از جایش تکان نخورد . چون در آنجا هم ممکن است بلایی بر سرش بیاید . چه بسا کسانی که در حمام برق می

گیردشان . یا اینکه پایشان روی پله ها لیز می خورد و می شکند یا موقع بریدن کالباس انگشتشان را می برند . اگر بخواهیم

 به این چیزها فکر کنیم باید از جایمان تکان نخوریم . همان جا روی اولین پله بنشینیم . مثل کرم های حشره ای وحشت زده

که فقط به یک چیز فکر می کنند: انواع مرگ...!

اگر خورشید بمیرد | اوریانا فالاچی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1




آدمها هیچ وقت تنها نیستند . وقتی آدم تنها شد کافی است کسانی را که دوست دارد در نظر مجسم کند، مجسم کند که آن

 آدمها در ذهن او حضور دارند، کاری ندارد، همین...!

ناپدیدشدگان | آریل دورفمان

پـارآگراف کتـاب 1

ارزشش را دارد از درخت انجیر بالا برویم تا شاید بتوانیم انجیری بچینیم. این کار، بهتر از این است که زیر سایه‌اش دراز بکشیم

 و منتظر افتادن میوه بمانیم. در هر حال، باید به استقبال خطر رفت...!

دخمه | ژوزه ساراماگو


پـارآگراف کتـاب 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ЯΣΨΗΛΝЕH ، ▲ℐяυηℐє ҡι∂ƨ▲ ، √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، هلی
آگهی
#2
پیوسته در تاریخ ساعتی فرا می‌رسد که در آن، آنکه جرأت کند و بگوید دو دوتا چهارتا می‌شود مجازاتش مرگ است. و مسئله این نیست که چه پاداش یا مجازاتی در انتظار این استدلال است. مسئله این است که

بدانیم دو دوتا چهارتا می‌شود، آری یا نه؟

طاعون | آلبر کامو
پـارآگراف کتـاب 1


بعضی چیزهای دور و برمان تغییر می کند، آسان تر می شود یا سخت تر، این جوری یا آن جوری، اما در اصل هیچ چیز تغییر واقعی پیدا نمی کند. من به این اعتقاد دارم. تصمیمات خودمان را گرفته ایم،

زندگیمان در جریان است، و آن قدر ادامه پیدا می کند تا به آخر برسد. اما اگر این طور است پس بعدش چی؟ منظورم این است آخه که چی، به این موضوع اعتقاد داشته باشی اما پنهان کنی، تا این که یک روز

اتفاقی بیفتد که باید چیزی را عوض کند، بعد ببینی در نهایت هیچ چیز قرا نیست عوض بشود. آن وقت چی؟ در این اثنا، حرف ها و رفتار دوروبری هایت طوری باشد که انگار تو همان آدم دیروزی، یا دیشبی،

یا پنج دقیق پیش هستی. اما تو داری توی یک بحران دست و پا می زنی. حس می کنی

قلبت لطمه دیده...!

وقتی از عشق حرف می زنیم | ریموند کارور


پـارآگراف کتـاب 1


همه ی خاطرات و اتفاقات ناگوار با مرور زمان به فراموشی سپرده خواهند شد یا دیگر مانند قبل آزار دهنده نخواهند بود. همانطور که دریا جای پا را در ماسه ها از بین می برد...!

... هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شیئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ی ما می گویند. وجود اول یعنی

جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب می کنیم قد کوتاه باشیم یا گوژ پشت. بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست. وجود دوم که اگاهی ماست،


خیلی فریبنده و گول زننده است: یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند، آگاهی داریم. از آنچه که هستیم. می توان گفت آگاهی قلم موی چسبناک سر به راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم

ماست که به ما اجازه می دهد در سرنوشتمان دخالت کنیم. به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی می دهد...!

... شهرت بیشتر برازنده ی مردگان است. لباس عاریه ای است که به تن زندگان مضحک مینماید...!

... زیبایی، لعنتی است که جز کاهلی و رخوت به بار نمی آورد. و زشتی، برکتی که باعث استثناعات می شود و می تواند سرنوشت یک زندگی را شکوهمندانه رقم بزند...!

... موفقیت معمولا چیزی نیست که هنرمند آن را به وجود آورد بلکه این مخاطب است که آن را می آفریند...!

زمانی که یک اثر هنری بودم | اریک امانوئل اشمیت


پـارآگراف کتـاب 1


مگر انسان میتواند حالات خود را با کلمات بیان کند؟

اما همدلی و همزبانی حسن بزرگی ست. تو برای همدل و همزبان خود لازم نیست همه چیز را بگویی تا او اندکی از تو را بفهمد. بلکه کافی ست اندکی بر زبان بیاوری تا او همه تو را دریابد...!

... آدمهای سالم مثل هم هستند، زیرا خوشبختی یک رنگ دارد.

این بدبختی ست که رنگارنگ است...!

... اندیشیدن را جدی بگیریم. اندیشیدن. آنچه ما کم داریم مردان و زنانی است که اندیشیدن را جدی گرفته باشند. اندیشیدن باید به مثابه یک کار مهم تلقی شود. اندیشه ورزیدن.

بند زبان را ببندیم و بال اندیشه بگشاییم. نویسنده نباید فقط در بند گفتن باشد.

برای گفتن همیشه وقت هست، اما برای اندیشیدن ممکن است دیر بشود.

چرا یک نویسنده نباید مغز خود را برای اندیشیدن و برای تخیل تربیت کند؟...!

نونِ نوشتن | محمود دولت آبادی


پـارآگراف کتـاب 1



همه ی بادكنك ها روزی می تركند . حقايق و روياهای زندگی چون بادكنكی است كه كودكی در دست گرفته و به دنبال خود می كشد.

كودك با شنيدن صدای تركيدن بادكنكش به گريه می افتد ، اما بعد به دنبال بادكنك تازه ای مي گردد . زندگی تسلسل بادكنك هاست...!

ابرصورتی | عليرضا محمودی ايرانمهر

پـارآگراف کتـاب 1



برای مردم غمگین زندگی در شهر آسانتر است. در شهر شخص می تواند صد سال زندگی کند بدون انکه متوجه شود مرده و خیلی وقت پیش تبدیل به خاک شده است...!

موسیقی مرگ | لئو تولستوی



پـارآگراف کتـاب 1



- وقتی بچه بودید دلتان می‌خواست بعد‌ها چه کاره شوید؟

- قهرمان تیراندازی با کمان.

- خیلی به شما می‌آید.

- چون سوالم را به خودم برنگرداند، ادامه دادم: من، وقتی بچه بودم می‌خواستم خدا بشوم. خدای مسیحیان. حدود پنج سالگی فهمیدم که آرزویم تحقق ناپذیر است. بنابراین کمی آن را تعدیل کردم و تصمیم گرفتم

مسیح بشوم. مصلوب شدن خود را مقابل تمام بشریت در ذهنم می‌دیدم. در هفت سالگی، فهمیدم که این هم هرگز برایم اتفاق نخواهد افتاد. بعد با فروتنی بیشتر، تصمیم گرفتم یک شهید بشوم. سالها به این انتخاب

پایبند ماندم. آن هم درست از آب در‌نیامد.
- و بعد؟
- خودتان می‌دانید: در شرکت یومیموتو حسابدار شدم. و فکر می‌کنم که نمی‌توانستم بیشتر از این تنزل پیدا کنم.

- با لبخندی تمسخر آمیز پرسید: این طور فکر می‌کنید؟...!

ترس و لرز | املی نوتومب


پـارآگراف کتـاب 1


اگر نتوانیم تنهاییمان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست...!

... بی حساب بچه دار شدن اشتباه است، بچه دار شدن برای کاستن از تنهایی خویش غلط است، هدف دار کردن زندگی با تولید چون خودی، اشتباه است.

و اشتباه است اگر با تولید مثل، درصدد رسیدن به جاودانگی باشیم...!

وقتی نیچه گریست | اروین یالوم


پـارآگراف کتـاب 1


پیر میگوید: من اغلب از خود میپرسم که چه باید بکنم . در هفتادو پنج سالگی میتوان افکار خود را عوض کرد ولی نمیتوان عادات خود را تغییردارد ...... نفرت من از وضع موجود ناشی از کینه سیاسی نیست

، مثل کینه یک رای دهنده انتخاباتی نیست ، بلکه نفرتی انسانی است که این جامعه را غیر قابل قبول می داند . بلی ، آن وقت است که من از خود می پرسم چه باید بکنم؟...!

...دن پائولو میگوید: شنیده ام که در این کوه معدن هست .

بونیفاتسیو جواب می دهد: خدا نکند که معدن باشد .

دن پائولو نمی فهمد که چرا ، چوپان توضیح می دهد :

مادام که کوه فقیر است از آن ماست , اما همین که معلوم شد غنی است دولت آن را تصاحب خواهد کرد . دولت یک دست دراز دارد و یک دست کوتاه . دست دراز به همه جا می رسد و برای گرفتن است , و

 دست کوتاه برای دادن است و فقط به کسانی می رسد که خیلی نزدیکند...!

...ماگاشیا میگوید: باز خوشا به حال خر . خر فقط تا بیست و چهار سالگی کار می کند . قاطر تا بیست و دو سالگی و اسب تا پانزده سالگی . اما آدم تا هفتاد سال و بیشتر هم کار می کند . خدا به حیوانات رحم

 کرده ولی به ادم ها رحم نکرده است . چه می شود کرد ، چون او حق دارد هر چه عشقش کشید بکند...!

نان و شراب | اینیاتسیو سیلونه


پـارآگراف کتـاب 1


من پيش از ديدن او تنها بودم . خجالتى بودم . غمگين بودم . اما دلم مال خودم بود . مى دانستم چه كنم . با دردهاي خودم مى ساختم . اما حالا عاشق شدم . عشق مرا گرم كرد . از تنهايى در آورد . اما غم عشق

 با همه ى شيرينى ، سخت جانم را آزار مى دهد...!

...تو مرا اسير كردى . وقتى به قصه ات گوش مى دادم ، وقتى اسير قصه ات شدم ، برايم زندان ساختى . حالا اين جا زندان است . قفس است...!

نه تر و نه خشك | هوشنگ مرادى كرمانى


پـارآگراف کتـاب 1


نیمه عینی زندگی و واقعیت، در دست سرنوشت است و از این رو تغییر می کند. نیمه ذهنی، خود ما هستیم و علت اینکه نیمه ذهنی به طور عمده تغییر ناپذیر است، همین است...!

در باب حکمت زندگی | آرتور شوپنهاور


پـارآگراف کتـاب 1


زمانی دو انسان وجود داشتند.

وقتی آن‌ها دو ساله بودند، با دست‌هایشان همدیگر را زدند.

هنگامی که دوازده ساله شدند، با چوبدستی و سنگ به هم حمله کردند.

زمانی که بیست و دوساله شدند، با تفنگ به هم شلیک کردند.

وقتی چهل و دو ساله شدند، به هم بمب پرتاب کردند.

هنگامی که شصت و دو ساله شدند، بیمار شدند.

وقتی هشتاد و دو ساله شدند، مُردند و کنار هم به خاک سپرده شدند.

و زمانی که پس از صد سال کِرمی قبر آن‌ها را سوراخ کرد، اصلاً متوجه نشد که در اینجا دو انسان متفاوت به خاک سپرده شده‌اند.

خاک، همان خاک بود.

اندوه عیسی/ قصه های خواندنی | ولفگانگ بورشرت


پـارآگراف کتـاب 1


عزلت یافتنی نیست، می سازیمش، ساخته می شود. وقتی متقاعد شدم که باید تنها باشم، که تنها بمانم تا کتاب بنویسم، ساختمش. تا حالا این طور بوده؛ در این خانه تنها بوده ام؛ خودم را اینجا به بند کشیده ام. البته

 ترس هم با من بوده است، حتماً. خانه حالا مآوای نوشتن شده است. کتابهایم از همین خانه به بیرون راه پیدا می کنند، از این نور، از باغ، از نور برتابیده از آبگیر. بیست سال وقت لازم بود برای نوشتن آنچه

حالا بر زبان اوردم ...!

نوشتن همین و تمام ابان،سابانا،داوید | مارگریت دوراس


پـارآگراف کتـاب 1


عشق چیست؟ عشق تسلیم شدن است. عشق دلیل عشق است. عشق فهمیدن است. عشق موسیقی است. عشق همان قلب پاک است. عشق شعر اندوه است. عشق نگریستن روح شکننده است به آینه. عشق گذراست.

عشق یعنی اینکه هرگز نگویی پشیمانم. عشق تبلور است. عشق ایثار است. عشق تقسیم کردن یک شکلات است. عشق اصلا" معلوم نمیشود. عشق حرفی توخالی است. عشق رسیدن به خداست. عشق درد است.

 عشق رو در رو شدن با فرشته است. عشق اشک چشم است. عشق منتظر زنگ تلفن نشستن است. عشق همه دنیاست. عشق گرفتن دست یکدیگر در سینما ست. عشق مستی است. عشق هیولاست. عشق کوری

است. عشق شنیدن صدای دل است. عشق سکوتی مقدس است. عشق موضوع ترانه هاست. عشق برای پوست خوب است...!

... زندگی پر از ملاقات های مشخص و حتی عمدی بود که بعضی احمق هایبی فراست به آن می گویند"تصادف"...!

در” زندگی نو” آنچه مهم است نه رازهای زندگی، که مردمانند، قهرمانانی که گرداگرد این رازها می گردند و هستی را تاویل می کنند. زندگی این قهرمانان را کتابی رقم می زند که بود و نبودش در هاله ی

ابهام است. کتابی که شرق را نه سرزمین افسانه ای عشق و راستی، که جهانی آشنا با خشونت و بیهودگی معنا می کند.

پشت نوشتِ جلد کتاب | زندگی نو | اورهان پاموک


پـارآگراف کتـاب 1


تنبلی مطلوب عاشق فقط این نیست که «هیچ کاری نکند» بلکه فراتر از هر چیز «تصمیم نگرفتن» است...تنبلی واقعی یعنی اینکه مجبور نباشی درباره‌ی چیزی تصمیم بگیری، خواه «آنجا باشی یا نه». بسیا

ر شبیه حال و روزگار تنبل کلاس که آن ته می‌نشیند و ویژگی دیگری ندارد جز آنکه «آنجا» باشد. تنبل‌ها نه در فعالیتی شرکت می‌کنند و نه کنار گذاشته شده‌اند. آنها آنجا هستند، نقطه. چیزی شبیه کُپه...!

... اما با کمال تاسف، به مجرد اینکه مردم مجبور می‌شوند خود را با آیین کار نکردن در روز تعطیل سازگار کنند گرفتار تبعات «کاری نکردن» می‌شوند. دچار بطالت: زیرا آن از درون نیست، تحمیلی است،

و تبدیل به شکنجه می‌شود. این شکنجه اسمش کسالت است...!

... صدایی که در پشت تلفن می‌شنویم همیشه در حال عزیمت است. این صدا ما را دو بار تنها می‌گذارد. یک بار با آوایش و بار دوم با سکوتش: حالا نوبت کی است که صحبت کند؟ هم‌آهنگ با هم سکوت

 می‌کنیم: تجمع دو خلاء. صدای پشت تلفن هر لحظه می‌گوید: می‌خواهم تو را تنها بگذارم...!

پروست و من | رولان بارت


پـارآگراف کتـاب 1


فلیپ در حالی که سردی در قلب خود حس میکرد پاسخ داد:  خیلی کم برای زندگی کردن کفایت نمی کند.

«در دنیا هیچ چیز ناراحت تر کننده تر از نگران استعانت مالی بودن نیست . من از آن هایی که پول را حقیر می شمرند خیلی بدم می آید. این ها یا ریاکارند یا احمق. پول مثل حس ششم می ماند که اگر نباشد آن

 پنج حس دیگر هیچ سودی ندارند. بی درآمد کافی نصف امکانات زندگی بر روی انسان بسته می شود. تنها چیزی که انسان باید از آن مواظبت کند آن است که انسان دخل و خرجش یکسان باشد، دیناری بیش از

 آن که عایدش می شود خرج نکند. این را هم که میشنو ی که میگویند فقر بهترین انگیزه هنرمند است . اینها ... فقر را هرگز در جان و تنشان حس نکرده اند ، اینها نمی دانند که فقر چه بر سر روزگار آدم می

 آورد ........... ما ثروت نمی خواهیم بلکه تا ان اندازه که بتوانیم وقار و حرمتمان را نگه داریم ، آسوده خاطر کار کنیم ، دست و دلباز باشیم ، و رک و پست کنده بگویم ، مستقل باشیم.


من قلبا دلم میسوزد برای هنرمندی، چه نویسنده باشد چه نقاش، که برای امرار معاش و گذراندن زندگی به هنرش وابستگی دارد»...!

پای بندی های انسانی | سامرست موام


پـارآگراف کتـاب 1


برای من غیر از او چیزی در دنیا نبود و من او را بهترین آدمِ دنیا و از خطا مبرا می شمردم و به همین دلیل نمی توانستم غیر از او برای چیزی زنده باشم.هیچ هدفی در زندگی نداشتم جز اینکه در چشمِ او همان

 باشم که او گمان می کرد هستم.و او مرا اولین و بهترین زن دنیا می شمرد و صاحب همه ی فضایل و من می کوشیدم که در چشمِ اولین و بهترین مردِ دنیا همین باشم.

سونات کرویتسر و چند داستانِ دیگر|تولستوی|ترجمه سروش حبیبی
پـارآگراف کتـاب 1


ما فلک زده ها در ماتحت دنیا واقعیم . لذت دنیا و امنیت را راه نبرده ایم . نه در دوره ی افتخار بودیم ، نه در عصر مدنیت و تربیت و عدالت ... در دوره ی هرج و مرج واقع شده ایم . دلیران می میرند و

حاصل به ترسوها می رسد که زنده اند ... این ملت غیور به غرش دویست توپ از صدا و حرکت افتادند و دیگر نفس نمی کشند...!

.... چقدر عبرت در این عروسک‌هاست ، و ما از عروسک کمتریم . آن‌ها مرده بودند و زندگی می کردند ، ما زندگی می‌کنیم و مرده‌ایم...!

نُـدبه | بهرام بیضائی


پـارآگراف کتـاب 1


هر فردی می تواند در آن واحد ، عاشق چند نفر باشد ، همان غم و اندوه عاشقی را با هر يك از آنها احساس كند ، ولی به هيچ يك از آنان خيانت نورزد . فلورنتينو در حالی كه روی اسكله قدم می زد و اين افكا

ر را در ذهن می پروراند، دچار خشمی ناگهانی شد و زمزمه كرد : انگار قلب من ، بيشتر از يك فاحشه خانه ، اتاق دارد ...!

عشق سالهای وبا | گابریل گارسیا مارکز

پـارآگراف کتـاب 1


اگر روزی فرا برسد که زن ، نه از سر ضعف ، که با قدرت عشق بورزد... دوست داشتن برای او نیز ، همچون مرد ، سرچشمه ی زندگی خواهد بود و نه خطری مرگ بار...!

جنس دوم | سیمون دوبووار


پـارآگراف کتـاب 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ЯΣΨΗΛΝЕH ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، ×ИамеLеsS×
#3
اگه آدم بخواد كارى رو تموم كنه نبايد حرف بزنه . اما اگه خيال نداشته باشه تموم بشه اون وخت مى تونه دهنشو وا کنه و هر چى دلش مى خواد بگه...! 

چه كارى رو به من سپردهن كه نتونستهم تمومش كنم، هان؟ كم خونه آتيش زدهم؟ كم نصف شب آدم از تو رختخواب كشيدهم بيرون بردهم انداختهم تو هلفدونى؟ كم دل و روده بيرون كشيدهم ريختهم جلوى سگاى گرسنه تا شيكمى از عزا در بيارن؟ اينا اگه خدمت به اين آب و خاك مقدس نيس، پس چى يه؟...!

شکار انسان | خوئائو اوبالدو ريبيرو

پـارآگراف کتـاب 1


برای عده زیادی از مردم شب شیرین ترین قسمت روز است. پس شاید این که گفت تو نباید این قدر به پشت سرت نگاه کنی، درست گفت؛ باید طرز نگاه مثبت تری اتخاذ کنم و سعی کنم بازمانده روز را دریابم. چه حاصلی دارد که مدام به پشت سرمان نگاه کنیم و خودمان را سرزنش کنیم که چرا زندگی مان آن طور که می خواسته ایم از آب در نیامده؟...!

... میس کنتن لحظه‌ای ساکت شد. بعد ادامه داد: «این معنی‌اش این نیست که بعضی اوقات _بعضی اوقات خیلی سخت_ با خودم نمی‌گویم که: چه اشتباه وحشتناکی با زندگی خودم کردم. آن وقت آدم به زندگی دیگری فکر می‌کند، زندگی بهتری که می‌توانسته داشته باشد. مثلا من به آن زندگی فکر می‌کنم که ممکن بود با شما داشته باشم، آقای استیونز. گمان می‌کنم در همین لحظه‌ها است که سر هیچ و پوچ عصبانی می‌شوم و از خانه‌ام می‌روم. ولی هر وقت که این کار را می‌کنم، چیزی نمی‌گذرد که متوجه می‌شوم جای من توی خانه و کنار شوهر است. بالأخره ساعت را که نمی‌شود به عقب برگرداند. آدم نمی‌تواند تا ابد در این فکر باشد که چگونه ممکن بود بشود. انسان باید بفهمد که نصیب و قسمتش مثل دیگران بوده، شاید هم بهتر از دیگران؛ آن وقت باید شکرگزار باشد...!

... تصمیمات مهم این دنیا در واقع در مجالس مقننه یا در ظرف چند روز اجلاس فلان کنفرانس بین المللی، آن هم در معرض دید عموم مردم و مطبوعات، اتخاذ نمی شود؛ بلکه تبادل نظر و اتخاذ تصمیم واقعی در محیط آرام و خلوت بزرگ ترین خانه های این مملکت صورت می گیرد. چیزی که در ملأ عام و تشریفات و ترتیبات رخ می دهد، غالبا نتیجه یا تصویب و تحکیم امری است که در هفته ها یا ماه های پیش در چهار دیواری آن خانه های بزرگ گذشته است. پس به نظر ما دنیا چرخی بود که این خانه های بزرگ در محور آن قرار داشتند و تصمیمات مهم از این محور صادر می شد و دیگران، چه فقیر و چه غنی، همه حول این محور می چرخیدند. از میان ما، کسانی که آمال حرفه ای در سر داشتند سعی می کردند که هر چه بیشتر به این محور نزدیک شوند...! 

کازوئو ایشی گورو، نویسنده این اثر درباره رمان بازمانده روز می‌گوید: «استیونز همه ما هستیم، همه ما به دور از مرکز تصمیم‌گیری و قدرت قرار داریم اما خود را راضی می‌کنیم به انجام وظیفه‌ای که به ما محول کرده‌اند و خود را ارضا می‌کنیم. ممکن است در توزیع قدرت سهیم نباشیم اما از این‌ که این پایین به وظایف‌مان عمل کنیم راضی هستیم».

بازمانده روز | کازوئو ایشی گورو

پـارآگراف کتـاب 1


با شناختن مردم همیشه یک کمی دلمان برایشان می سوزد. برای همین است که با بیگانگان راحت تر هستیم . چون هنوز آن لحظه دلسوزی و تنفر شروع نشده است...! 

میلکه عزیز | ناتالیا گینزبرگ

پـارآگراف کتـاب 1


وقتی جوان هستی این جلوه بیرونی بدن است که اهمیت دارد، این که از بیرون چطور به نظر می آیی، وقتی پا به سن میگذاری آنچه درون است اهمیت پیدا می کند و دیگر برای کسی مهم نیست چه شکلی هستی...!

...آدم می‌تونه هر چیزی رو تحمل کنه، حتا اگه اعتماد آدم هم خدشه‌دار بشه باز اگه طرف اشتباهشو گردن بگیره می‌شه کاری کرد. با این‌که ارتباط زن و شوهری دیگه متفاوت می‌شه، ولی باز هم می‌شه ادامه‌ش داد.
ولی دروغ گفتن ــ دروغ گفتن خیلی کار پستیه، یه‌جور بازی دادن تحقیرآمیز نفر مقابله. تو طرف مقابلت رو نگاه می‌کنی که داره بدون داشتن اطلاعات کافی زندگی می‌کنه، یا بهتر بگم خودشو مسخره‌ی خاص‌ و عام می‌کنه. دروغگویی پیش‌پاافتاده است و در عین‌حال حیرت‌آور، خصوصاً اگر کسی باشی که دروغ بهش گفته شده.
آدمایی که شما دروغگوها بهشون خیانت می‌کنید لیست بلندبالایی از توهین‌هایی که به اون‌ها شده تو ذهنشون می‌سازند و بعد از چند وقت دیگه نمی‌تونن به چیزی جز اون فکر کنند. می‌تونن؟
مطمئنم دروغگوهایی به مهارت و سماجت و گمراهی تو به جایی می‌رسند که فکر می‌کنن کسی که دارن بهش دروغ می‌گن مشکل داره، نه خودشون. احتمالاً اصلاً به این فکر نمی‌کنی که داری دروغ می‌گی. بهش مثل یک‌جور عمل از سر 
محبت نگاه می‌کنی...!

...درست است، تنها زندگی‌کردن انتخاب خودش بود، ولی نه تا این اندازه تنها. بدترین جنبه‌ی تنهایی این است که مجبوری تحملش کنی یا تحمل می‌کنی، یا غرق می‌شوی. باید سخت تلاش کنی تا ذهن گرسنه‌ات را از نگاه به گذشته باز داری تا نابود نشوی...!

یکی مثل همه | فیلیپ راث

پـارآگراف کتـاب 1


آن يكى را نمى خواهم اسمش را بياورم همه شما مى شناسيدش. آن كه هر روز دير مى آيد و الان هم آن گوشه سمت راست وايستاده و پيراهن چهارخانه و كت قهوه اى پوشيده . سبيل هاى پرپشتى دارد . مرتب دارد با بغل دستى اش حرف مى زند... اسمش را نمى آورم و هرگز حاضر نيستم آبرويش را ببرم...! 

مرباى شيرين | هوشنگ مرادى كرمانى

پـارآگراف کتـاب 1


وقتی کسی این شانس را دارد که در ماجرایی زندگی کند و در دنیایی خیالی به سر برد، دردهای دنیای واقعی ناپدید می‌شوند. تا وقتی حکایت ادامه یابد، واقعیت وجود نخواهد داشت ...!

 پوزش خواستن کار دشواری است ، حرکتی است ظریف که میان غرور خشک و ندامت توام با اشک و آه قرار دارد و اگر راه گشودن قلب خود را به سوی دیگری صادقانه نیابیم ، همه عذرخواهی ها به نظر توخالی و کاذب می آیند ...!

با او نجنگیدم و وقتی به این ترتیب هر چه او می خواست پذیرفتم ، زندگی مشترگمان را رفته رفته به نابودی کشاندم ...!

دیوانگی در بروکلین | پل استر

پـارآگراف کتـاب 1


بیشتر تماس ها در حالتی برقرار می شوند که مردم حرفی برای گفتن ندارندو بدین ترتیب برایشان چندان اهمیتی هم نداردکه آیا موفق به برقراری تماسمی شوند یا نه و تنها کاری که می کنند لطمه زدن به آن چند نفری است که واقعاً حرفی برای گفتن دارند...!

شاه گوش می کند| پیش از آنکه بگویی سلام | ایتالو کالوینو

پـارآگراف کتـاب 1


برای اینکه خودتان را از بین ببرید ، باید یک روح پیچیده و اسرارآمیز داشته باشید . هرچه سطحی تر باشید بیشتر در امان هستید...!
عروس بیوه | جویس کرول اتس

پـارآگراف کتـاب 1


رفتار اصلى بودلر رفتار مردى است خم شده . خم شده بر خويش همچون نارسيس . نزد او هيچ آگاهى بى واسطه‌اى نيست كه با نگاهى تيز سوراخ نشده باشد.
براى ما كافى است كه خانه يا درخت را ببينيم ، مجذوب تماشاى آنها خود را فراموش مى‌كنيم . بودلر مردى است كه هرگز خود را فراموش نمى‌كند.
او خود را مى‌بيند كه نگاه مى‌كند . او نگاه مى‌كند تا خود را ببيند كه نگاه مى‌كند.
اين آگاهى او از درخت است ، از خانه است كه او تماشا مى كند و چيزها از طريق اين آگاهى است كه به نظر او مى رسند ، رنگ پريده تر ، كوچكتر و كم تاثيرتر ، انگار آنها را در يك دوربين مى بيند...!

بودلر | ژان پل سارتر

پـارآگراف کتـاب 1


در جلیله رسم داشتند که کمربندی راه راه به کمر ببندند که بدنشان را به دو قسمت تقسیم کننند و قسمت زیباتر و قابل قبول ، یعنی قلب و ریه ها و کبد و سر از قسمت دیگر بدن ، یعنی احشاء و عضو جنسی که بی اهمیت و صرفا تحمل پذیر بود تفکیک سازد...
... بدن انسان چه شباهتی به ساعت شنی دارد. آن چه بالاست در زیر است و آن چه در زیر، بالاست...!

تنهایی پرهیاهو | بهومیل هرابال

پـارآگراف کتـاب 1


یکی از خوشی های این روز های من ، اون چیزی که روزهای من رو خوش می کند ، گپ و گفت و گو با هاله است که مثل خودم ، به اندازه خودم بد است . ما گناهکارها ، ما بدها ، از دیدن همدیگر آرام می شویم ، که تنها نیستیم ، که بدی همه دنیا را گرفته ، اصلا اساسش بدی ست . انگار باید از همین بدی ها ارتزاق کنی ، انرژی جمع کنی تا بتوانی در کنار خوب ها ، خوب باشی ، آزارشان ندهی...!

شب ممکن | محمد حسن شهسواری

پـارآگراف کتـاب 1


اشتباه است اگر بگویم عشق کور است . حقیقت این است که عشق نسبت به نقص ها و ضعف هایی که به خوبی می بیند ، بی تفاوت است ، گاهی در وجود کسی که دوست می دارد چیزی می یابد که احساس می کند تعریف ناکردنی است و بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد...!

رنج دلدادگی | آندره موروا

پـارآگراف کتـاب 1


ماهی سياه کوچولو گفت: نه مادر، من ديگر از اين گردش ها خسته شده ام، می خواهم راه بيفتم و بروم ببينم جاهای ديگر چه خبرهايی هست. ممکن است فکر کنی که يك کسی اين حرفها را به ماهی کوچولو ياد داده، اما بدان که من خودم خيلی وقت است در اين فکرم. البته خيلی چيزها هم از اين و آن ياد گرفته ام؛ مثلا اين را فهميده ام که بيشتر ماهی ها، موقع پيری شکايت می کنند که زندگيشان را بيخودی تلف کرده اند. دايم ناله و نفرين می کنند و از همه چيز شکايت دارند. من می خواهم بدانم که، راستی راستی زندگی يعنی اينکه توی يک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پير بشوی و ديگر هيچ ، يا اينکه طور ديگری هم توی دنيا می شود زندگی کرد؟...!

ماهی سياه کوچولو | صمد بهرنگی

پـارآگراف کتـاب 1


چرا آنچه را که در قلب خود داريم, دقيقا بر زبان نمي آوريم, اگر واقعا منظورمان همان است؟ با اين وجود, همه سعی دارند نفرت انگيزتر از آنچه هستند, به نظر آيند. گويی هراس دارند اگر خود را براحتی به نمايش گذارند, اين عمل توهينی به احساسات آنها تلقی گردد....خدای مهربان ! آيا يک لحظه شادی کامل برای يک عمر کافی نيست؟...!

شبهای روشن | فئودور داستایوسکی

پـارآگراف کتـاب 1


از من ميپرسد: "تو به چه اميدی زندگی ميكنی؟"
به او ميگويم: "به اميد رسيدن روز چهارشنبه"
ميپرسد: "بعدش چی؟"
بعدش پنجشنبه است و بعدش جمعه و زندگی ادامه دارد. همين كه منتظرم، همين كه زمان تبديل به لحظه های بعدی شده ــ فردا، پس فردا، پسين فردا، هفته آينده ــ‌ برايم كافی است.
به دختر همسايه ميگويم كه ميتوانيم با هم سفر كنيم، به شرق دور، به خاورميانه، به آفريقا، به تهران و اصفهان. ميتوانيم مريض شويم. اسهال بگيريم. خوب شويم. (وای!) چه ميدانم، هزار كار هست كه ميشود كرد، يا نكرد. نگاهم ميكند و برای يك آن، ته چشم هايش خمار ميشود. ته چشم هايش خواب ميبيند. فراموش كرده كه چيزی به اسم فردا وجود دارد و امروز آخر دنيا نيست...!

دو دنيا | آخرين روز| گلی ترقی

پـارآگراف کتـاب 1


وقتی یک ساعت به تو هدیه می دهند ، در واقع یک جهنم کوچک غرقه در گل را برایت هدیه آورده اند . یک کند و زنجیر از جنس گل سرخ ، یک سلول زندان از جنس هوا . فقط ساعت را به تو نمی دهند؛ همراه آن ، بهترین آرزوها را هم ارزانی ات می کنند و اینکه امیدواریم یک عالمه وقت برایت کار کند چون یک مارک عالی سوییسی ست و یک سنگ فوق العاده هم دارد . فقط این وسیله ظریف کاری شده را که به مچ دستت می بندی و با خودت به گردش می بری به تو هدیه نمی کنند . خودشان هم نمی دانند و عمق فاجعه هم همین جاست که نمی دانند که به تو یک قطعه شکننده و متزلزل از خودت را هدیه می دهند ، چیزی که پاره ای از توست اما جسمت نیست . چیزی که باید با یک بند چرمی به بدنت وصل کنی ، مثل یک دست اضافه که از مچت آویزان باشد . به تو ضرورت کوک کردن هر روزه اش را هدیه می دهند ، لزوم کوک کردن دائم اش را تا همچنان یک ساعت بماند . به تو وسواس توجه کردن به زمان دقیق در ویترین جواهرفروشی ها ، اخبار رادیو و ساعت گویا را هدیه می دهند . به تو هراس از دست دادنش را هدیه می دهند . هراس از اینکه نکند آن را از تو بدزدند یا از دستت زمین بیافتد و بشکند . به تو مارکش را هدیه می دهند و اطمینان به اینکه این مارک از بقیه بهتر است . به تو دغدغه مقایسه ساعتت با بقیه ساعتها را هدیه می دهند .به تو یک ساعت هدیه نمی دهند ، تو خودت هدیه هستی . تو را برای جشن تولد ساعت ، به او هدیه می دهند...!

قصه های قر و قاطی ۲ | خولیو کورتاسار

پـارآگراف کتـاب 1


هر آن کس که می خواهد پرواز کردن بیاموزد
ابتدا بایستی ایستادن و راه رفتن و دویدن و صعود کردن و رقصیدن را یاد بگیرد .
هیچ کس پرواز کردن را با پرواز کردن نمی آموزد...!

چنین گفت زرتشت | فردریش ویلهلم نیچه

پـارآگراف کتـاب 1


کاش می توانستم فحش بدهم. تمام بچه ها فحش بلد بودند، خیلی دلم می خواست این کلمه های جادویی از دهانم بیرون بیایند ولی حیف!.... آن وقتها دقیقا درک نمی کردم که چرا این همه از فحش دادن خوشم می آید، ولی به نوعی احساس می کردم که فحش دادن یکی از بهترین راههای گرفتن انتقام است، برای فحش دادن لازم نیست زور داشته باشی، بزرگتر یا قوی تر باشی، فقط کافی است بتوانی حرف بزنی، دهانت را باز کنی و هر چیزی که طرف را عصبانی می کند بگویی. این کلمه ها خودشان قدرت دارند، اگر درست و به موقع بگویی، او را تا سرحد مرگ می چزاند. دیگر احتیاجی به خرابکاری نیست. اصلا انگار فحش را برای آدم های ضعیف مثل من ساخته اند...!

پدر آن ديگری| پرينوش صنيعی

پـارآگراف کتـاب 1


من معتقدم که وقایعی هستند که فقط چون ما از آنها می ترسیم اتفاق می افتند . اگر ترس ما آنها را احضار نمی کرد ، تو هم قبول داری دیگر که برای همیشه نهفته می ماندند. یقینا تخیل ماست که اتم های احتمال را فعال و آنها را گویی از عالم رویا 
بیدار می کند...!

خویشاوندان دور| کارلوس فوئنتس

پـارآگراف کتـاب 1


بشر با مقداری سوالات دشوار رو‌برو‌ست که برای آنها جواب قانع‌ کننده‌ای ندارد .
خب، دو کار می‌توان کرد: یا می‌توانیم خودمان و بقیه جهان را گول بزنیم و وانمود کنیم که آن‌ چه را باید بدانیم می دانیم ، یا می توان تا ابد چشم بر مسائل مهم بست 
و از پیشرفت باز‌ ایستاد . بشریت از این بابت به دو دسته تقسیم شده‌ است .
مردم به طور کلی یا صد‌در‌صد مطمئن‌اند یا صد‌در‌صد بی‌تفاوت.
مثل آن است که یک دست ورق بازی را دو قسمت کنی . خال‌های سیاه را یک‌ سو و خال‌های قرمز را سوی دیگری روی هم گذاری . ولی ناگهان در این میان ژوکری سر‌ بر‌‌‌‌‌ می‌آورد که نه خشت و نه دل است نه خاج و پیک . سقراط در آتن همین ژوکر بود . نه مطمئن بود نه بی تفاوت . تنها می‌دانست که هیچ نمی‌داند و این آزارش می‌داد . 
پس فیلسوف شد...! 

دنیای سوفی | یوستین گردر

پـارآگراف کتـاب 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ЯΣΨΗΛΝЕH ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ
#4
آدم نمی تونه صاحب یه آدمیزاد بشه . چیزی که مال آدم نباشه نمی شه گفت اونو از دست داده . فرض کن اون مال تو بود .

 آدم می تونه کسی رو دوست داشته باشه که بدون وجود اون هیچی نباشه؟ تو راس راسی همچه آدمی را می خوای؟

 کسی رو می خوای که وقتی بذاری از در خونه بری بیرون از هم متلاشی بشه؟ نه نمی خوای ، مگه نه؟ اونم اینو نمی خواد . داری همه زندگیتو به پاش می ریزی . همه زندگیتو ، دختر . و اگه زندگیت اون قدر واست کم ارزشه که به همین راحتی می خوای ولش کنی و واگذارش کنی به اون ، چه جور ممکنه اون واسش ارزش بیشتری بذاره؟ ارزشی که اون به تو می ده نمی تونه بیشتر از ارزشی باشه که خودت به خودت می دی...!
سرود سلیمان | تونی موریسون


پـارآگراف کتـاب 1


ترجیح داره انسان گناهکار باشه تا گناه رو نظاره کنه. گناهکار می تونه از گناهی که مرتکب شده پشیمون بشه. ولی مشاهده ی یک گناه نابود کننده س...!

ازدواج آقای می سی سی پی | فریدریش دورنمات


پـارآگراف کتـاب 1


چه قدر خوب است که برای تاسف خوردن به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم. چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش رو داریم
موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار می نشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش می رسید یادداشت می کرد. باورهایش را به رشته تحریر در می آورد. درباره زندگی در سایه مرگ می نوشت:  «آن چه را می توانید انجام دهید و آن چه را نمی توانید بپذیرید»، «بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید»، «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید»،

«هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است»...!

سه‌شنبه‌ها با موری | ميچ البوم


پـارآگراف کتـاب 1

بهترین حالت این است که آدم از اتفاقات خوبی که قرار است بیفتد با خبر شود ، درست مثل موقعی که مردم می دانند قرار است در یک روز به خصوص خسوف اتفاق بیفتد یا کسی بداند که قرار است برای کریسمس به او میکروسکوپ هدیه بدهند . و از طرفی بدترین حالت هم این است که آدم از اتفاق بدی که قرار است بیفتد با خبر باشد ، درست مثل موقعی که آدم می داند قرار است در یک روز به خصوص برای پر کردن دندانش به دندان پزشکی برود یا قرار است برای تعطیلات به فرانسه برود . اما من فکر می کنم از همه بدتر این حالت است که آدم نداند اتفاقی که قرار است بیفتد خوب است یا بد ...!

مردم به این دلیل به خدا اعتقاد دارند , که دنیا خیلی پیچیده است و به نظر آنها بعید است که چیزهایی به پیچیدگی سنجاب بالدار یا چشم آدمی یا مغز به طور اتفاقی به وجود آمده باشد . اما باید منطقی بود و اگر مردم منطقی فکر کنند متوجه می شوند که فقط به این دلیل می توانند بگویند خدا هست که این چیزها در جهان اتفاق افتاده است و وجود دارد . در حالی که میلیاردها سیاره وجود دارند که در آنها حیات جریان ندارد اما کسی در آن سیاره ها زندگی نمی کند که مغز داشته باشد و به این موضوع توجه کند . و این درست مثل این است که همه آدمهای دنیا با سکه شیر یا خط بیاندازند و ممکن است کسی پیدا شود که 5698 بار پشت سر هم شیر بیاورد و با خودش فکر کند که آدمی استثنایی است در صورتی که واقعاٌ این طور نیست چون از طرف دیگر میلیون ها آدم دیگر هستند که 5698 بار شیر نیاورده اند...! 

ماجرای عجیب سگی در شب | مارک هادون


پـارآگراف کتـاب 1


موریرا سزار گفت همه روشنفکرها خطرناکند، ضعیف، احساساتی و قادر به اینکه بدترین کارهایشان را با بهترین فکرها توجیه کنند...!

جنگ آخر زمان | ماریو بارگاس یوسا


پـارآگراف کتـاب 1


خوبی یک رویاست. نظریه ای که تلاش ضعیفان همواره آن را دنبال و پس از مدتی رها می کند. حدی که احدی به آن نائل نشده است، حکومت آن غیر ممکن است. تنها بدی است که می تواند تا بی نهایت پیش روی کند و مطلق العنان حکمرانی نماید. برای استقرار حکومتی آشکار و هویدا می بایستی از آن مدد جست...!

تبعید و سلطنت | آلبر کامو


پـارآگراف کتـاب 1


وقتی هدف‌ات با هم بودن است، هر چيزی کيف دارد، چون در اين صورت واقعاً احساس می کنی که آزادی ، زندگی ات را فراموش می کنی ، يعنی هرچه که به پول مربوط می شود...!

غم و غصه همیشه شنونده دارد در حالیکه لذت و احتیاجات طبیعی ننگ به حساب می آید .... غصه‌دار بودم ، برای اولین بار واقعا غصه‌دار بودم ، به خاطر همه ، به خاطر خودم ، به خاطر او ، به خاطر همه آدم‌ها . شاید همین است که آدم در زندگی دنبالش می‌گردد ، فقط همین ، یعنی دنبال بزرگترین غصه ممکن تا قبل از مردن کاملا در قالب خودش جا بیفتد...!

هرگز فوراً بدبختی کسی را باور نکنيد . بپرسيد که می تواند بخوابد يا نه ؟ ... اگر جواب مثبت باشد ، همه‌چيز روبراه است . همين کافی است...!

به خودم گفتم : بعد از این که تو را به این صورت به تاریکی انداختند ، بالاخره به جایی خواهی رسید . خودم را دلداری می‌دادم و برای این که بتوانم به راهم ادامه بدهم مدام به خودم می‌گفتم : فکرش را نکن ، فردینان ، وقتی که همة درها به رویت بسته شد ، حتماً بامبولی را که همه‌ی این اراذل را می‌ترساند و لابد جایی در انتهای شب مخفی شده پیدا می‌کنی . شاید به همین دلیل باشد که خودشان به آخر شب نمی‌روند...!

سفر به انتهای شب | لوئی فردينان سلين


پـارآگراف کتـاب 1


البته که دوستت دارم احمق جان . ولی آزارت می دهم . دلیلش هم صاف و ساده این است که دوستت دارم . این را می فهمی؟ آدم کسانی را که به آنها بی تفاوت است آزار نمی دهد...!

قهرمانان و گورها | ارنستو ساباتو


پـارآگراف کتـاب 1


هیچ حیوانی در انگلستان مزه سعادت و فراغت را از یک سالگی به بالا نچشیده است. هیچ حیوانی در انگلستان آزاد نیست. زندگی یک حیوان فقر و بردگی است. این حقیقتی است غیر قابل انکار آیا چنین وضعی در واقع لازمه نظام طبیعت است؟.....

.....برای یک بار در زندگی بنجامین حاضر شد که از قانونش عدول کند. با صدای بلند چیزی را که بر دیوار نوشته بود خواند. بر دیوار دیگر چیزی جز یک فرمان نبود : "همه حیوانات برابرند اما بعضی برابرترند"

قلعه حیوانات | جورج اورول


پـارآگراف کتـاب 1


فکر کردن دربارۀ جنسیت خود مخرب است. زن بودن یا مرد بودن به صورت خالص و مطلق مخرب است؛ باید زنانه-مردانه یا مردانه-زنانه بود. کوچکترین تأکید بر هر ظلم و جوری برای زن مخرب است؛ حتی نباید از روی انصاف و عدالت از آرمانی دفاع کند؛ یا به هر شکلی آگاهانه به عنوان زن سخن بگوید ... هر آنچه با تعصب آگاهانه نوشته شود محکوم به مرگ است. نمی تواند بارور شود...!

 اينكه زن بتواند زن را نه در ظلمت رقابت و حسادت، كه در روشنای دوستی و محبت بنگرد، اينكه زن همجنس خود را نه در سايه قضاوت مردان ديگر و براساس معيارهای آنان، بلكه بر مبنای توانايیهای خود او بنگرد، گامی است در راه دور شدن از تصورات قالبی و دانش محدود و ناقص آثار پيشينيان درباره زنان...!

ناپلئون و موسولینی هر دو مؤکدا بر حقارت زنان اصرار می ورزیدند، زیرا اگر زنان حقیر نبودند، آنها نمی توانستند بزرگ باشند. این امر تا حدودی نیاز مردان را به زنان توضیح می دهد...!

بسیار مهم است که خودمان باشیم و نه هیچ چیز دیگری...!

 زنان تمام این میلیونها سال درون خانه‌ها نشسته‌اند، تا آنجا که اکنون دیگر نیروی خلاقه‌ آنها در دیوارها نفوذ کرده و، در واقع، خصوصیات آجر و ملاط را چنان تغییر داده است که ناگزیر باید آن را با قلم و قلم‌مو و کار و سیاست مهار کرد. اما این نیروی خلاقه با نیروی خلاقه مرد بسیار متفاوت است. و باید گفت بسیار تاسف‌آور است که جلو این نیرو سد شود یا به هدر رود، زیرا به واسطه قرنها انضباط سخت به دست آمده، و جایگزینی برای آن وجود ندارد. جای بسی تاسف است اگر زنان مانند مردان بنویسند، یا مانند مردان زندگی کنند، یا ظاهرشان شبیه مردان باشد، زیرا اگر این دو جنسیت – با توجه به وسعت و تنوع دنیا – تا این حد بی‌کفایت‌اند، چگونه می‌خواهیم تنها با یک جنسیت سر کنیم؟...!

اتاقی از آن خود | ویرجینیا وولف


پـارآگراف کتـاب 1


ما مردها آدم‌هاى خودپسندى هستيم اگر به ديگران برنخورد در رابطه با زنان ابله و احمق هم مى‌شويم . خودخواهى ما چنان است كه خيال می‌كنيم هر زنى را ديديم يكدل نه صد دل عاشق‌مان مى‌شود اگر خيلى عاقل باشيم لااقل خود را براى همسرى و زندگى با او برابر مى‌دانيم اين جهالت مردها را به چاه مى اندازد و غفلتی پديد مى آورد كه عاقبت خوشى ندارد .

از روز اول كه دختر همسايه را دیدم هوا ورم داشت فورى كيسه دل را درآوردم و آن را در طبق اخلاص گذاشتم كه به معشوق تقديم دارم . اينرا نيز بگويم كه محصل دوره ادبى طبعاً عاشق پيشه می‌شود مثل شاگردان دوره هاى رياضی و طبيعى سروكارش با لابراتوار و فورمول هاى گیج كننده و رياضيات عاليه نيست سروكارش با شعر و غزل و تاريخ و آثار جاويد ادبى است شعر و ادب آن هم در زبان ما مقدمه عشق و عاشقى است . برويد و به كلاس‌هاى ادبيات سر بزنيد و در آنجا تا بخواهيد ليلى و مجنون ، رومئو و ژوليت و يوسف و زليخا پيدا مى‌شود . آخر جوانى هست ، شادابي هست ، نان مفت پدر هست ، شعر و غزل هم هست اگر با اين مقدمات عاشق نشوند خيلى خرند...! 

شلوارهای وصله دار | رسول پرویزی


پـارآگراف کتـاب 1


گفتم : عقیده تون در مورد بندناف بچه چیه ؟
کمی اوقاتش تلخ شد اما خونسردیش را از دست نداد و گفت : منو مسخره می کنی ؟
گفتم : این حرف ها چیه ؟... من غلط بکنم شما را با این دم و دستگاه مسخره کنم . منظوری نداشتم . این قضیه ناف بچه و انداختنش جای خوب ، عقیده ی قدیمی هست ، شما چه نظری دارین ؟
گفت : ناف بچه رو معمولا می اندازن دم سوراخ موش که باهوش بشه . باهوش که شد کارش می گیره . حالا موضوع ناف چه ربطی به کار من داره؟
گفتم : بالاخره یکی از راه های ترقی آدمیزاده . خود شما هیچ وقت تحقیق نفرمودین که نافتون رو کجا انداختن ؟

قصه های مجید | هوشنگ مرادى كرمانى


پـارآگراف کتـاب 1


پیوسته در تاریخ ساعتی فرا می‌رسد که در آن، آنکه جرأت کند و بگوید دو دوتا چهارتا می‌شود مجازاتش مرگ است. و مسئله این نیست که چه پاداش یا مجازاتی در انتظار این استدلال است. مسئله این است که بدانیم دو دوتا چهارتا می‌شود، آری یا نه؟

طاعون | آلبر کامو


پـارآگراف کتـاب 1


بهم بگو باهوشم.
مهربونم ,
با استعدادم...
بهم بگو بانمکم,
با احساسم,
عاقل خوش تیپم...
بهم بگو یه آدم کامل ام اما...
راستش ام بهم بگو!

زنده باد زن کچل! | شل سیلور استاین


پـارآگراف کتـاب 1


می دونی! خوشگلی در اصل هیچ ربطی به قیافه نداره، درباره رنگ مو یا سایز یا شکل نیست، همه اش اینجاست، به نوع راه رفتن و صحبت کردن و فکر کردن آدم بستگی داره. جادو اینه که راست بایستی، مستقیم در چشم مردم نگاه کنی، لبخندی کشنده به طرفشون پرتاب کنی و بگی گورت رو گم کن، من فوق العاده ام...!

... اسم گذاشتن روی یک چیز یعنی به آن قدرت دادن, یعنی معنایی احساسی به آن بخشیدن...!

... عادت دارم مردم به من خیره شوند. این حالت اتفاق می‌افتد، گاهی حتی در پاریس، جایی که زنان زیبا بسیار زیاد هستند. می‌گویم زیبا, اما این توهم است. سری اندک خمیده، گام برداشتنی بااعتماد به نفس، لباسی فراخور آن لحظه، و هر کسی می‌تواند زیبا به حساب بیاید...!

... خیلی سخت است هنگامی که مردم فقط وقتی دوستت دارند که شخص دیگری باشی ...!

کفش‌های آب‌نباتی | ژوان هریس


پـارآگراف کتـاب 1


ایران فردای ما در هزاره ای که از راه میرسد تنها نیاز به تحولی سیاسی یا اقتصادی و یا اجتماعی در حد تحولات دیگر کشورهای پیشرفته یا پیش نرفته جهان ندارد، نیاز به یک خانه تکانی اصولی در مقیاس هزاره ها و نه در مقیاس سده ها و دهه ها و سالها دارد ، نیاز بدانکه همچون سمندر افسانه ای از درون خاکستر آتشی که در آن سوخته است دیگر باره جوان و پویا سر برآورد . نیاز به "تولدی دیگر" دارد...!

تولدی دیگر | شجاع الدین شفا


پـارآگراف کتـاب 1


اگر روزی یک نفر با استخدام لغات و اصطلاحات فلاسفه و در لباس فیلسوف، سلاح خنده را به اهتزاز درآ ورد و از خنده سلاحی محیلانه و زیرکانه بسازد، اگر هنر سخنوری که باید در خدمت ایمان و اعتقاد باشد، جای خود را به هنری در خدمت ریشخند بسپارد، اگر آنچه موضوع ساختار صبورانه تصاویر رستگاری است، جای خود را به ساخت گشایی ناشکیبا و تحریف تصاویر قدسی و ملکوتی بسپارد، آن روز، آن روز حتی تو "ویلیام"، با همه آگاهی و معلوماتت، از صحنه روزگار محو خواهی شد ...!

نام گل سرخ | امبرتو اکو


پـارآگراف کتـاب 1


عمیق ترین احساس تنهایی زمانی به انسان دست می دهد که هدف اصلی در زندگی ، رسیدن به امنیت فردی باشد...!

بدون تردید بسیاری از ما در پشت چهره های شاد و بذله گویی هایمان، غرق در وحشتیم. می ترسیم مبادا شغل، پول یا زیبایی خود را از دست بدهیم. از پیر شدن می ترسیم و از تنها ماندن و زندگی کردن و مردن و به این خاطر است که رفتار هایمان این چنین جنون آساست. و دوای دردمان چیست؟ محبت دیدن، دوست داشته شدن...!

آخرین راز شاد زیستن| اندرو متیوس


پـارآگراف کتـاب 1


از جمله دروغ های معمولی ديگر سكوت است و آن عبارت از كار خطائی است كه كسی ما را بدان واداشته در حالی كه فقط سكوت را حفظ كرده و حقيقت را پنهان داشته است . بسياری از راستگويان عادی در اين سراشيبی می لغزند و خيال می كنند كه وقتی سكوت را حفظ كنند دروغ نمی گويند...!

مسلمآ كسانی هستند كه خيال می كنند هرگز دروغ نمی گويند. ولی به هيچ وجه چنين نيست . جهالت آنها يكی از ننگين ترين موضوعات تمدن دروغی ماست همه كس دروغ می گويد ، در هر روز و در هر ساعت ، در خواب و بيداری ، در عزا و شادی. اگر زبان حركت نمی كند دست ها و پاها و چشم ها و رفتار قصد فريب دارند...!

انحطاط فن دروغگويی| مارك تواين

پـارآگراف کتـاب 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ
#5
یک بار به مترسکی گفتم «لابد از ایستادن در این دشتِ خلوت خسته شده‌ای؟» گفت «لذتِ ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی‌شوم.»
دَمی اندیشیدم و گفتم «درست است؛ چون‌که من هم مزه این لذت را چشیده‌ام.»
گفت «فقط کسانی که تن‌شان از کاه پر شده باشد این لذت را می‌شناسند.»
آنگاه من از پیشِ او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردنِ من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنارِ او می‌گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیرِ کلاهش لانه می‌سازند...!

پیامبر و دیوانه/ جبران خلیل جبران

پـارآگراف کتـاب 1


رعنا، فردا به خانه ام می آیی، به ساعت ۵ عصر، و من پیش از آن به گل فروشی می روم تا یک شاخه گل صورتی بخرم، صورتی رنگی که از آن بیزارم. رعنا، سالها پیش وقتی هنوز جوانی بیست ساله بودم، مادرم لحاف و تشک عروسی ام را با ساتن صورتی دوخت و موشی نمی دانم از کجا آمد و تشک را سوراخ کرد، و من از همان سوراخ پرت شدم به این شهر، به این شهر درندشت که تو در آن نشسته ای و پنج شنبه هایت را در آرزوی پیدا کردن پهلوان همه دوران ها می سوزانی...!

نازلی / رعنا زنی مرفه / منیرو روانی پور
پـارآگراف کتـاب 1


باور کردن این فکر سخت است که عشق یا اندوه سند قرضه ای ست که بدون نقشه خریداری می شوند و خواهی نخواهی موعدشان سر می رسد و بدون اطلاع قبلی بازخرید می شوند تا جایشان را به هر موضوع دیگری بدهند... !

... انسان مساوی ست با حاصل جمع بدبختی هایش. ممکن است گمان برد عاقبت روزی بدبختی خسته و بی اثر می شود٬ اما آن وقت خود زمان است که سرچشمه ی بدبختی ما خواهد شد...!

... دوباره خود را در زمان میدیدم و صدای ساعت را می شنیدم. این ساعت پدربزرگ بود و هنگامی که پدرم آن را به من میداد گفت: کونتین٬ من گور همه ی امید ها و همه آرزوها را به تو می دهم .......... من این را به تو میدهم نه برای آنکه زمان را به یاد بیاوری٬ بلکه برای اینکه گاهی بتوانی لحظه ای آن را از یاد ببری٬ برای اینکه از این خیال درگذری که با کوشش برای تسخیر زمان٬ خود را از نفس بیاندازی. سپس گفت: زیرا هیچ جنگی به پیروزی نمی رسد ... صحنه ی جنگ فقط دیوانگی و نومیدی انسان را به او نشان می دهد و پیروزی چیزی نیست مگر توهم فیلسوف ها و احمق ها...!

خشم و هیاهو / ویلیام فاکنر

پـارآگراف کتـاب 1


وقتی که حرف ها تو مغز آدم جوش می زنن و تو دل آدم آتیش می ندازن ، همه گرم و گیران ولی همچین که از دهن بیرون ریخته شدن و گرمای خون ازشون گرفته شد و رفتن تو قالب کلمات ، همه سرد و یخ زده می شن ...!

غریبه ها و پسرک بومی / احمد محمود

پـارآگراف کتـاب 1


نمی توانیم سر دشمنانمان دراوریم بکشد...!

... چرخ‌ها باید بی‌وقفه بگردند. اما بدون مواظبت نمی‌توانند بچرخند. این، انسان‌ها هستند که باید آن‌ها را بگردانند، انسان‌هایی که مثل چرخ روی محورش ثابت باشند، آدم‌های معتدل، آدم‌های مطیع و در خرسندی استوار...! 

... آن‌هایی که خود را تحقیرشده حس می‌کنند به‌همان اندازه می‌کوشند تا خود را تحقیرکننده بنمایانند...!

... سعی كن اين مرد را بهتر بشناسی، قبل از آنكه عاشقش بشوی بيشتر با او آشنا شو. اگر از همين حالا عاشق او شده ای, هرگز او را نخواهی شناخت...!

... تمام هدف های تربیت در این خلاصه می شود : علاقه مند ساختن آدم ها به سرنوشت اجتماعی گریزناپذیرشان...!

... واقعیت این است که زندگی بسیار یکنواخت است. مردم همه مثل هم هستند، یکسان هستند، هر کس به فکر خویش است، به خصوص در مورد امور مادی. در نتیجه کاری باقی نمی‌ماند جز اینکه در خود فرو روی و غرق در رویای خود به زندگی ادامه دهی...! 

... «لنینا تو دلت نمی‌خواد آزاد باشی؟»
«منظورت رو نمی‌فهمم. من که آزادم. آزادم در این که بهترین کیف‌ و گذرانها رو بکنم
. امروزه‌ روز همه خوشبختند.»
برنارد خندید: «"امروزه‌روز همه خوشبختند." ما اینو از سن پنج سالگی به خورد بچه‌ها می‌دیم. اما لنینا، دلت نمی‌خواست آزاد بودی که به یه طریق دیگه خوشبخت باشی؟ مثلاً به طریقه‌ خاص خودت، و نه به روش همه افراد دیگه؟»
لنینا تکرار کرد: «منظورت رو نمی‌فهمم.»...!

برگرفته از کتاب "دنیای قشنگ نو" | آلدوس هاکسلی | مترجم: سعید حمدیان

پـارآگراف کتـاب 1


آنها فاتح بودند و برای فاتح بودن چیزی لازم نیست جز زور حیوانی، چیزی که داشتنش مایه‌ی فخر و مباهات نیست، چرا که زور و قدرت تو فقط تصادفی است زاییده‌ی ضعف دیگران. آنها به هرچه توانستند چنگ انداختند فقط برای آنکه همه را از آن خود کنند...!

دل تاریکی / جوزف کنراد

پـارآگراف کتـاب 1


راستش من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم . دست خودم نبود که با یک تشر رنگم می پرید و با یک سیلی تنبانم را خیس میکردم این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچکتر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید...!

... به او غبطه می خوردم . من نگران قضاوت دیگران بودم و او خودش را از بند قضاوت آزاد کرده بود . من با تصویری زندگی میکردم که می خواستم دیگران از من ببینند و او بی تصویر زندگی می کرد...!

... ما ، علاوه بر صفحه ی شطرنج، در صفحه ی روزگار نیز با هم نبرد می کردیم . او مهره ای می راند به نیتی و من هم ، که وانمود می کردم نیتش را نفهمیدم ، به او هدیه ای می دادم زهراگین...!

همنوايی شبانه اركستر چوبها / رضا قاسمی

پـارآگراف کتـاب 1


چه خنده دار است وقتی متوجه می شویم که مقتول حادثه ی رانندگی - سبقت غیر مجاز - بسیار ثروتمند بود و زن و بچه داشت. اما دلم برای آنهایی می سوزد که بی هیچ نوع ارثیه ای می میرند. بسیار وحشتناک است وقتی کسی از مرگ ما خوشحال نمی شود و فقط مردمی هستند که گریه می کنند...!

... برای اين كه ديگران دوستتان داشته باشند و موفق باشيد ، از خودتان بد بگوييد و تصديق كنيد كه نقايص و عيوب ها و بيماری های دردناكی داريد...!

متاسفيم از ... / دینو بوتزاتی

پـارآگراف کتـاب 1


بیشتر ما، همه‌ی عمرمثل وزغ زندگی می‌کنیم. آرام و با مهارت می‌نشینیم زیر درخت بارهنگ، تا پشه‌ای، سنجاقکی برِ ما بال بزند. صاف بیاید بنشیند روی زبان ما، تا تو هوا آن را بقاپیم‌ بعد هم ببلعیم‌اش، تمام. به همین ساده‌گی .

اما چقدر چون و چرا دارد که همیشه هم بی‌چون و چرا می‌گذرد. آخر این سنجاقک از کجا آمده بود؟ کجا داشت می‌رفت؟ شاید داشت می‌رفت با دلدارش بال بزند...!

... هی فکر و خیال. حالا یادم می‌آد همه‌ی زندگی‌ام از وقتی که آن اتفاق افتاد، گاه و بی‌گاه زده‌ام در و بیرون. آدمیزاد دلش می‌خواهد یک وقت‌هایی تنها باشد. تنها بودن معنی‌اش این نیست که هیچکس دور و بر آدم نباشد. تنها بودن یعنی اینکه مردم همه غریبه باشند و تو غریب...!

در شهرکی غریب/ شروود آندرسن

پـارآگراف کتـاب 1


اگر می توانستم بروم، کجا می رفتم ،اگر می توانستم باشم، که می بودم...اگر صدایی داشتم چه می گفتم، که این را می گوید ؟ که می گوید که منم؟ به سادگی جواب دهید...همان غریبه ی همیشگی ست ،که تنها برای اوست که هستم، در قعر نیستی ام ..نیستی مان...فراموشم کن...نادیده ام بگیر...این عاقلانه ترین کار است...این چه صمیمیت نامنتظره ای ست بعد از آن چنان تنهایی، فهمیدنش آسان است، این چیزی ست که او می گوید اما نمی فهمد که من در سر او نیستم! در هیچ کجای تن فرسوده اش هم نیستم! اما من آنجا هستم! برای او آنجا هستم! با او و تمام آشفتگی هایش...می خواهد شکلی داشته باشم! مثل خودش! اما به رغم او من همه جیز هستم! و وقتی حس می کند من از هستی ام تهی ام، می خواهد از هستی او تهی باشم. حقیقت این است که به دنبالم می گردد تا بکشدم! تا من هم مثل او مرده باشم...مرده مثل همه ی زندگان...!


متن هایی برای هیچ/ ساموئل بکت

پـارآگراف کتـاب 1


ما بیشتر به خاطر کسانی میل داریم در زندگی و کار خود موفق بشویم، که در موفقیت ما شک دارند...! 

... باز قادر است بگوید: زن های خوشگل نباید فکر کنند. و من از این که زیبا بودم خجالت می کشیدم، ترجیح می دادم زشت تر باشم ولی حق تفکر
به من داده شود...!

... اشخاص ضعیف قادر نیستند طبیعت خود را تغییر دهند، تنها می توانند در مقابل اخلاق خویش از خود دفاع کنند...!

... ما خودمان را گول می زنیم و تصور می کنیم کسانی را که دوست داریم با دیگران فرق دارند...! 

... می‌دانستیم که گاهی اوقات چیز بی‌اهمیت و کوچکی برای نجات یا از بین رفتن ما کافی است، با این حال هرگز در چنین اوقاتی به هم تلفن نکردیم و با طاقت آوردن چنین شب‌ها، زندگی آموختیم. گفتم: درست است اما عاقبت همیشه خسته هستیم، می دانی، دلم می‌خواهد زندگیم را مانند بسته‌ای در دست کس دیگری بگذارم و بگویم: بیا برای من دیگر بس است حالا تو فکرش را بکن...!

دیر یا زود / آلبا دسس پدس

پـارآگراف کتـاب 1


برخی آدمها هر چقدر که میلشان بیشتر باشد عمل کردن برایشان ناممکنتر میشود. بی اعتمادی به خودشان دست و پایشان را میبندد، ترس از خوش نیامدن از پا درشان میآورد؛ وانگهی، عواطف ژرف به زنان نجیب میمانند: از افشا شدن میترسند و عمری سر به زیر زندگی میکنند...!


تربیت احساسات / از گوستاو فلوبر

پـارآگراف کتـاب 1


اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطرافمان،
و دیگران را هم ببینیم
« عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند.
می فهمی چه می خواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوتمان را نسبت به
اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخره کلمات تنظیم کنیم؟ »
آه، او پیوسته با این فلسفه ها مرا گمراه میکرد. اندیشیدم چه
می خواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!...!


بی تفاوت / فروغ فرخزاد

پـارآگراف کتـاب 1


میتوانی آنقدر نفس نکشی تا بمیری ، ولی مردم همچنان مثل قبل رفتار خواهند کرد...!

تاملات / مارکوس اورلیوس

پـارآگراف کتـاب 1


من یك روز گرم تابستان، دقیقاً یك سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع كم بعدازظهر عاشق شدم. تلخى ها و زهر هجرى كه چشیدم بارها مرا به این فكر انداخت كه اگر یك دوازدهم یا یك چهاردهم مرداد بود شاید این طور نمى شد...!

... دایی جان حرف ا و را برید :
_ من اگر چیزهایی که از انگلیسا دیدم برای شما بگویم شاخ در می آورید.
در جنگ کازرون وقتی فرمانده ا نگلیسا شمشیرش را انداخت جلو پای من، انگار دیروز بود، گفت آفرین شما با هزارو چهارده نفر در مقابل چند رژیمان انگلیس مقاومت کردید و این در تاریخ جنگها با خط طلایی ثبت میشود ... باور کنید من دهانم باز ماند ... چون روز پیش افرادم را شمرده بودم درست هزارو چها رده نفر بودند
مش قاسم به میان حرف او دوید :
_ هزارو پانزده نفر
_ چرا مزخرف میگویی قاسم خوب یادم هست کلنل انگلیسی گفت هزارو چها رده نفر و اتفاقا درست هزارو چها رده نفر بودیم
_ والله دروغ چرا ؟ تا قبر آ آ .. ما خوب خاطرمان هست ...
_ خفه میشوی قاسم یا نه ؟
_ آخر آقا ما که خلاف عرض نمیکنیم. انگلیسی گفت هزارو چها رده نفر درست هم گفت، شما هم شمرده بودید هزارو پانزده نفر بودیم درست شمرده بودید ...
_ قاسم چرا مهمل میگوئی...!

دائی جان ناپلئون / ایرج پزشکزاد

پـارآگراف کتـاب 1


از خود گذشتگی بیشتر راه حل افرادی است که در آرزوی عشق سوزان هستند، اما چون توانائی عشق ورزی را از دست داده اند در فدا کردن زندگی خود عالی ترین درجه ی تجربه ی عشق را می بینند...!

داشتن یا بودن / اریک فروم

پـارآگراف کتـاب 1


انسان اغلب وقتیکه در لحظه اتخاذ تصمیمی قرار دارد, ناگهان دورنمای دیگری در برابر او ظاهر می شود و او را وادار به تفکر می کند، از تفکر درباره این وضع ثانوی خودداری می کند و بدون توجه به آن ندائی که در گوشش می گوید شاید اشتباه کند، خود را در آغوش تصمیم اول می اندازد...!

لایم لایت / چارلی چاپلین

پـارآگراف کتـاب 1


طبع آدمی طوری است که وقتی میبیند دیگری پولی گزاف و به رایگان دریافت کرد نمیتواند آن را ابراز نکند و خود را مکلف مینماید که بهرکسی میرسد آن موضوع را بگوید و بدین وسیله حسد خود را تسکین بدهد...!

خداوند الموت .حسن صباح / پل آمیر

پـارآگراف کتـاب 1


خانه‌ی من درب‌ و داغون است. سقف خراب است، مبل‌ها خرابند،
صندلی‌ها خرابند، کف اتاق خراب است، دیوارها خرابند، مستراح خراب است. 
با این‌حال در آن زندگی می‌کنیم، چون خانه‌ی من است و از پول هم خبری نیست.
مادرم می‌گوید که جهان سوم حتی همین خانه خراب هم ندارد و ما نباید ناشکری کنیم؛ جهان سوم از ما هم سومی‌تر است...!


" این‌ کتاب مجموعه‌ای است از شصت انشای دبستانی که «مارچلو د اورتا»، آموزگار یکی از دبستان‌های شهرک «آرزانو» طی ده سال و از میان تعداد بیشماری انشا انتخاب کرده است "

در آفریقا همیشه مرداد است / مارچلو دُ اورتا

پـارآگراف کتـاب 1


آن کس که در آرزوی بهترین چیزاست سر خورده از زندگی پیر می شود ، آن کس که همیشه مهیای بد ترین چیز است زود هنگام پیر می شود، اما آن کس که ایمان دارد جاودانه جوان می ماند...!

...ابراهبم ایمان داشت و برا ی همین زندگی ایمان داشت ، اگر ایمان او تنها برای زندگی اخروی بود بی گمان همه چیز را به دور می افکند ، تا از این جهان که به آن تعلق نداشت بیرون بشتابد...!

...ایمان دقیقاً از همان جایی آغاز می‌شود که عقل پایان می‌یابد...!

ترس و لرز/ سورن کیرکگور


پـارآگراف کتـاب 1
پاسخ
 سپاس شده توسط mahdi.ir ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ
#6
انسان هرگز نمی تواند موجودی را که دوست دارد به طور کامل درک کند٬ نه به آن جهت که این موجود نفوذ نیافتنی تر از دیگران است٬ بلکه به آن دلیل که درباره او بیشتر از دیگران خود را سوال پیچ می کند...!

مادراپور / روبر مرل / مترجم: مهدی سمسار

پـارآگراف کتـاب 1


پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره ی پر نور کنار ماه است. دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است.

عمه گفت: آفرین، چه بچه واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.

دختر بچه از فردای آن دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور را صاف می کرد، بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد.

هفته ی سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم ســـــــــــــــبز نمی شود؟

بازی عروس و داماد (مجموعه داستان)/ بلقیس سلیمانی

پـارآگراف کتـاب 1


آدم باید به تعداد کسانی که می شناسد ماسک داشته باشد...! 

... شده بود یک انار. یک انار خشکیده که پشت یک مشت خرت و پرت گوشه ی یک انبار زیر شیروانی افتاده بود و اگر کسی برش می داشت و تکانش می داد، می توانست صدای به هم خوردن دانه های خشکش را بشنود.
بوی ماندگی را در بینی اش احساس می کرد. بوئی ترش و شیرین که بر هوا می ماسید، آن را سنگین می کرد و مانند لایه ای از عرق بر پوست او می نشست. دلش می خواست از جایش برخیزد و بگریزد. اما فقط توانست یکی از انگشت های دست چپش را تکان دهد و با همان حرکت احساس کرد که یکی از دانه های انار پر از آب شد...!

... چقدر دوستش داشتم، چقدر مثل هم بودیم، اما گذشت، این همه سال اصلا به نظر نمی‌آید که او حتی لحظه‌ای به فکر من بوده. عاشق کارش است. ای کاش من هم عاشق چیزی بودم، عاشق چیزی که فقط و فقط مال خودم باشد، عاشق یک کار، مثل هرمز، یک عشق مطمئن، عشق به چیزی که به عواطفتت جواب بدهد، نگران آن نباشی که پَسِت بزند، یا کمتر دوستت داشته باشد، یا ته بکشد، چقدر پیر شدم، چقدر پیر شده، موهایش سفید شده، اما دست‌هایش همان دست‌ها هستند...!

... -الان دلت می خواست به جای فرهاد ، هرمز بود ؟
آلاله فکر کرد و بعد گفت :
- راستش نه ، چون آن وقت مثل یک جفت آدم بودیم که پایمان روی زمین نیست . بیشتر از آن به هم شبیه بودیم که بتوانیم با هم زندگی کنیم . من به کسی احتیاج داشتم که بتوانم بهش تکیه کنم و پدرت بهترین متکای دنیاست...!

... آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند...!

چهل سالگی / ناهید طباطبایی

پـارآگراف کتـاب 1


تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!
من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.
حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!
این چگونه حرف هایی است؟ این چگونه مخاطبی است؟...!

با مخاطبهای آشنا / علی شریعتی

پـارآگراف کتـاب 1


در قلب هر آدمیزاده ای دو احساس متضاد هست: به هنگام شوربختی، دیگران همه با ما همدردی می کنند. چنین نیست؟... اما چندان که از میدان نبرد با زندگی پیروزمند درآمدیم و توانستیم بینوایی را به زانو در آوریم و به نوایی برسیم، همان کسان که همدردان روزگار تیره بختی ما بوده اند در خود احساس تأسفی می کنند و چه بسیار که راهی می جویند تا بار دیگر ما را به بینوایی پیشین بازگردانند و چه بسیار که این همدردان قدیم بی آن که خود آگاه باشند در ژرفای روحشان احساس حقد و کینه نیز می کنند...!

دماغ / ریونوسوکه آکوتاگاوا / مترجم: احمد شاملو

پـارآگراف کتـاب 1


فقط مرغ‌های دريايی‌اند كه از توفان نمی‌هراسند، حتی وقتی در ميان درياها جهت خود را گم می‌كنند و جايی برای نشستن پيدا نمی¬كنند، آن ‌قدر بال می‌زنند كه توفان فرو نشيند و زمينی برای‌ نشستن بيابند يا در همان اوج جان می‌دهند، آن كه در ميان امواج می‌افتد مرغ دريايي نيست... مرغ دريايی در اوج می‌ميرد... آخرين توان خود را صرف اوج گرفتن می‌كند تا سقوط را نبيند...!

ضد خاطرات / آندره مالرو / مترجم: ابوالحسن نجفي - رضا سيد حسيني

پـارآگراف کتـاب 1


آدم غرب زده هرهری مذهب است...به هیچ چیز اعتقاد ندارد. اما به هیچ چیز هم بی اعتقاد نیست. نان به نرخ روزخور است. همه چیز برایش علی السویه است. خودش باشد و خرش از پل بگذرد...دیگر نبود و بود پل هیچ است...نه ایمانی دارد...نه مسلکی...نه مرامی...نه اعتقادی...نه به خدا با به بشریت...نه در بند تحول اجتماع ست و نه در بند مذهب و لامذهبی...حتی لامذهب هم نیست. هرهری ست...گاهی به مسجد می رود...همانطور که به کلوپ و سینما...اما همه جا فقط تماشاچی ست...هیچ وقت از خودش مایه نمی گذارد...حتی به اندازه ی نم اشکی در مرگ دوستی یا توجهی در زیارتگاهی یا تفکری در ساعت تنهایی...آدم غرب زده راحت طلب است...دم را غنیمت می داند...ماشینش که مرتب بود و سر و پزش...دیگر هیچ غمی ندارد...آدم غرب زده معمولا تخصص ندارد. همه کاره و هیچ کاره است...عین پیر زن های خانواده که بر اثر گذشت عمر و تجربه ی سالیان از هر چیزی مختصری می دانند و البته خاله زنکی اش را...آدم غرب زده هم از هر چیزی مختصر اطلاعی دارد...آدم غرب زده شخصیت ندارد...چیزی ست بی هویت. خودش و خانه اش بوی هیچ چیزی را نمی دهد. بیشتر نماینده همه چیز و همه کس است. در عین حال که خوش تعارف و خوش برخورد است. به مخاطب خود اطمینان ندارد. و چون سو ظن بر روزگار ما مسلط 
است...هیچ وقت دلش را باز نمی کند...!

...حرف دراین است که ما نتوانسته ایم موقعیت سنجیده و حساب شده ای در قبال این هیولای قرن جدید بگیریم. تا وقتی ماهیت و اساس و فلسفه تمدن غرب را در نیافته ایم همچون آن خریم که در پوست شیر رفت. و دیدیم که چه به روزگارش آمد.اینکه ما تا وقتی مصرف کننده ایم.- تا وقتی ما ماشین را نساخته ایم- غربزده ایم. غربزدگی مشخصه دورانی ازتاریخ است که به مقدمات ماشین یعنی به علم جدید و تکنولوژی آشنا نشده ایم...!

...روشنفکر کسي است که فارغ از تعبد و تعصب و به دور از فرمانبری، اغلب نوعی کار فکری می کند و نه کار بدنی، و حاصل کارش را که در اختيار جماعت می گذارد، کمتر به قصد جلب نفع مادي مي گذارد...!

غرب زدگی / جلال آل احمد

پـارآگراف کتـاب 1


اسب ها هرگز با هم مسابقه نمی دهند. ما انسان ها هستیم که آن ها را به مسابقه می کشیم. اسب ها هنگامی که آزاد و سر مستند به سرعت بادها می دوند. زنبورهای عسل نیز از هم پیشی نمی گیرند، همگی از گل ها کام دل برمی گیرند. و در پایان نیز کمتر از شهد گل نمی آفرینند. بال های یک پرنده با هم رقابت نمی کنند که به پروازش درآورند، و پرندگان نیز در یک دسته و در زمان پرواز از هم جلو نمی زنند، ولی همه ی آن ها به اوج می رسند.
ما انسان ها نیز گله وار آفریده نشده ایم که با هم مسابقه ی زندگی دهیم، ما تک تک به وجود آمده ایم تا زیست کنیم و به اوج های لایتناهی برسیم...!

... حالا من با خود فکر می کنم که آری به تنهایی مسابقه دادن بالاترین لذت و شوق زندگی را همراه دارد. تنها دویدن را همه باید بیاموزند. تنها دویدن، شتاب در رسیدن به جایی نیست، حرکتی است در ژرفای خود و طبیعت. این نکته در آن روز و در آن موقعیت شلوغ و پر هیاهوی زندگی من لحظه ای بیدار کننده و اثر گذار بود...!

... سرعت تنها اسلحه ای است که انسان توسط آن می تواند بر زمان غلبه کند. آرزوی نهانی انسان بدون آن که خودش نیز متوجه آن باشد آن است که زمان را متوقف کند و برای متوقف کردن زمان فقط یک راه وجود دارد: حرکت با حد اعلای سرعت در جهان که سرعت نور است. انسان با همه جوهر وجود خود می خواهد که از سنگینی جسم رهایی یافته و به انرژی روح تبدیل شود. و این راز تنها در حرکت با سرعت نور نهفته است...!

تنها دویدن / نادر خلیلی

پـارآگراف کتـاب 1


در دشت به دنیا آمدم و غیر از آن چیزی نمی شناسم...ما در مربع ۸۳۷-۳۳۳-۴ شرقی زندگی می کنیم. مربع ها، با مرزهایی از خطوط زرد که زمین سیاه رنگ را تقسیم می کنند، ده کیلومتر مربع مساحت دارند...ما یک خانه معمولی داریم با دیوارهای شفاف، تا چهار نفر ساکنان آن هیچ گاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. به این ترتیب تنهایی مغلوب می شود، زیرا هم چنان که همه می دانند بدی در تنهایی خفته است...!

... به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بد بخت ها به دیوار بچسبی، یاد خواهند داد به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دختر ها بخوابی، با چاق ها، لاغر ها، با جوان ها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم می ریزند، برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصا برای اینکه مشمئز شوی. برای این که از امیال شخصیت بترسی، برای اینکه چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد. و بعد با زن های زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و همچنین از لذت آن ها، برای آن ها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد، و گله وار به دشت خواهی دوید، با دوستانت، با دوستان بی شمارت، و وقتی مردی را می بینی که تنها راه می رود، کینه یی بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهد آمد و با پای گروهیتان آن قدر به صورت او خواهید زد که چیزی از صورتش باقی نماند و دیگر خنده اش را نبینید، چون او می خندیده است...!

... برایم مشکل است از بیماریم حرف بزنم. حس می کنم عمیقا در من جا گرفته است. مثلا اغلب اول شخص مفرد را در حرف زدنم بسیار زیاد به کار میبرم. جملاتم را اینطور شروع می کنم: من معتقدم که...در صورتی که یک مرد سالم می گوید: اعتقاد بر این است که...از طرف دیگر دوست ندارم که به من دست بزنند و این نشانه بسیار خطرناکیست...برایم اتفاق افتاده است که فکر کنم با لبخند زدن به کسی او را انتخاب کرده ام. خواسته ام که فقط او شاهد محبت من باشد. فرد سالم به همه لبخند می زند. در دشت اغلب راههای خلوت و کم سرو صداتر را انتخاب میکنم. فرد سالم در جستجوس سر و صدا و تحرک است. وقتی عده ای یک نفر را در دشت کتک می زنند غریزه ام به من حکم میکند که به کمک کسی بروم که در وضعیت ضعیف تری قرار گرفته است. فرد سالم همواره به اکثریت می پیوندد...!

میرا / کریستوفر فرانک / مترجم: لیلی گلستان

پـارآگراف کتـاب 1


واسه من اينجوريه كه بيشترين كارايی رو وقتی دارم كه محتاج پولش نيستم. وقتی فقط عشق دارم. بدون اجرت مالی خودمو از عوامل تاثيرگذار اجتماعی دور نگه ميدارم. مخصوصا پول. چيزی كه من دنبالشم پاداش معنويه. آوردن مردم به درون اينجا و اكنون. توی جهان واقعی. يعنی در لحظه ی حال. گذشته به درد ما نميخوره. آينده پر دلواپسيه. فقط حال واقعيه، همون اينجا و اكنون. دم را درياب...!
...خیلی از آدم ها می دانند چه باید بکنند ، ولی چند نفرشان می توانند انجامش دهند ؟...!

برگرفته از کتاب "دم را درياب" / سال بلو / مترجم: بابک تبرایی

پـارآگراف کتـاب 1


بهترین راه حل همیشه به طرز خنده داری ساده است...!

... کمک! چه حرف مفتی! خوب بگذار حرف مفت باشد. وقتی داری می میری فردیت به چه دردت می خورد. دلش می خواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد. حتی اگر در زندگی اش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد...!

... تکرار به نحوی هولناک ادامه داشت. بی تکرار نمی شد زندگی کرد, مثل ضربان قلب , اما این نکته هم درست بود که ضربان قلب همه چیز زندگی نبود...!

... هیچ چیز مهمی در روزنامه‌ها نبود. همه‌اش برجی توهمی، ساخته از آجرهای وهم و پر از سوراخ. اگر زندگی فقط از چیزهای مهم ساخته شده باشد،به راستی خانۀ شیشه‌ای خطرناکی خواهد بود که کمتر می‌توان بی پروا دست به دستش کرد. اما زندگی روزمره دقیقاً شبیه این عنوان‌ها بود. و بنابراین هرکس با دانستن بی‌معنایی وجود، مرکز پرگارش را در خانۀ خود می‌گذارد...!

... عشق به زاد و بوم و تعهد فقط در صورتی معنا می دهد که آدم با دست کشیدن از آن چیزی را از دست بدهد. آخر این زن چه داشت که از دست بدهد؟...!

زن در ریگ روان / کوبو آبه / مترجم:مهدی غبرایی

پـارآگراف کتـاب 1


توماس بودنبروک گفت: «چه موج‌های بلندی. ببین چه‌طور در زنجیره‌ای بی‌پایان یکی بعد از دیگری بیهوده و عبث پیش می‌آیند و سر به ساحل می‌کوبند. با این همه، مثل هر چیز ساده و ضروری‌ای آرامش بخش و تسلا دهنده‌اند. در این چند روز من دلبسته‌ی دریا شده‌ام. شاید به دلیل دوری راه بود که بیشتر‌ها کوهستان را ترجیح می‌دادم. حالا دیگر شوق کوهستان در دلم نیست. به گمانم در کوهستان بترسم و خجل بشوم. کوهستان بیش از اندازه خودکامه، بی‌نظم و متنوع است. شک ندارم که در کوهستان احساس حقارت می‌کنم. راستی کسانی که یکنواختی دریا را ترجیح می‌دهند،‌ چه کسانی هستند؟»...!

بودنبروک‌ها ( زوال یک خاندان) / توماس‌ مان/ مترجم : علی اصغر حداد

پـارآگراف کتـاب 1

کلاغ‌ها می‌گویند که یک کلاغ تک می‌تواند افلاک را نابود کند. در این باب هیچ شکی نیست، اما این مساله علیه افلاک نیست، چون معنای افلاک فقط این است « ناممکن بودن کلاغ‌ها »...!


آخرین عشق کافکا / کاتی دیامانت / مترجم: سهیل سمی

پـارآگراف کتـاب 1


برای من لحظه مشخصی برای کشف حقیقت نبوده و هیچ چیز بخصوصی ناگهان الهام بخش من نشده، بلکه فقط مجموعه ای منظم از هزاران مورد بی حرمتی، هزاران مورد خرد شدن شخصیت و هزاران مورد لحظه از یاد رفته مرا به خشم می آورد، شورشی می کرد و این خواسته را در من تقویت می کرد که با سیستمی که مردم مرا اسیر خود کرده مبارزه کنم.
هیچ روز بخصوصی وجود نداشته که در آن روز گفته باشم از امروز به بعد زندگی خود را وقف آزادی مردم می کنم، بلکه فقط پی بردم که در حال مبارزه هستم و جز این نمی توانم کار دیگری انجام دهم...!

راه دشوار آزادی / نلسون ماندلا / مترجم: مهوش غلامی

پـارآگراف کتـاب 1


ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمی خواهیم رنج ببریم . بنابراین تمام نیرویمان را صرف این می کنیم که به خودمان بقبولانیم که چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آنهاست که زندگی مفهومی دارد...!

... در بند حال برای اندیشیدن به فردا... ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمی داند چگونه حال را بسازد و وقتی کسی نمی داند چگونه حال را بسازد، به خود می گوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز می شود، متوجه هستید؟...!

... ما هرگز آن سو تر از یقین های خودمان را نمی بینیم و خطرناک تر از آن ، از ملاقات کردن با دیگران صرف نظر کرده ایم ، ما جز ملاقات کردن با خودمان کار دیگری نمی کنیم ، بی آن که خودمان در این آیینه های همیشگی بشناسیم . اگر ما متوجه می شدیم ، اگر از این امر آگاهی می یافتیم که هرگز جز خودمان کس دیگری را در دیگری نمی بینیم ، که ما در بیابان تنها مانده ایم ، راهی جز دیوانه شدن برای مان باقی نمی ماند...!

... پالوما: این بو از کجاست؟
زن سرایدار: یک مشکل گرفتگی لوله در حمام من وجود دارد.
پالوما: شکست لیبرالیسم!
زن سرایدار: نه، مساله مربوط به کانال کشی است و لوله ای گرفته است.
پالوما: این همان چیزی است که من به شما می گویم: چرا لوله کش تا امروز نیامده است؟
زن سرایدار: چون مشتری دیگری هم دارد.
پالوما: نه! چون اجباری ندارد. چرا اجباری ندارد؟
زن سرایدار: چون به تعداد کافی رقیب وجود ندارد.
پالوما،پیروزمندانه: به حد کافی نظارت و کنترل وجود ندارد!...!

... اگر در یک چیز داراها با ندارها مشترک اند همان روده های تهوع آورشان است که همیشه خود را جایی از شر محتویات نفرت آورشان خلاص می کنند...!

ظرافت جوجه تیغی / موریل باربری/ مترجم: مرتضی کلانتریان

پـارآگراف کتـاب 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ
#7
چه لحظاتی که بهتر است معمولی به حساب بیایند و روانه فراموش خانه شوند تا این که آدم با تیغ تحلیل سوراخ سوراخ شان کند! و بعد از همه این‌ها، انگار زندگی داشت روال معمولش را می‌یافت. و اگر کسی بخواهد به آینده فکر کند باید در همین حالت معمول بودنش فکرش را بکند - آینده‌ایی که تنها با جنگیدن رو به جلو بدست می‌آمد...!

... زندگی جاده است، و اگر ازش پرت افتادی یا خواستی میان‌بر بزنی، خداحافظ: جاده گم شد، تمام شد! و جاده بلندتر یعنی زندگی طولانی‌تر، اصل ادامه سفر است، نه رسیدن به مقصد؛ گذشته از این‌ها، مقصد که همیشه یکی است: مرگ...!

... زندگی‌اش دو شقه شده بود. نیمه‌ایی که می‌دانست در آن چه خبر است و نیمه‌ایی که هیچ خبری از آن نداشت. در آن نیمه تاریک ماه چه می‌گذشت؟ 
چه خبر ها بود؟...!

... آسمان بالای سرش که تک ستاره هایی اینجا و آنجا یش دیده می شدند، تازگی دلپذیری می پراکند. سکوت سنگین شهر خفته خفقان آور بود. پنجره های روبرو همه تاریک بودند. و پایین، حیاط که به خاطر شب، خالی از تحرک بود،
صحنه تئاتری بدون بازیگر بود...!

مرگ و پنگوئن / آندری کورکف/ مترجم: شهریار وقفی پور

پـارآگراف کتـاب 1


پروست عاشق تختوابش است، بیشتر اوقاتش را در آن می گذراند و آن را به میز تحریر و دفتر کارش تبدیل می کند. آیا تختخوابش وسیله ای دفاعی در مقابل جهان غدار بیرون است؟ وقتی غمگین هستیم بهترین کار این است که در گرمای مطبوع تختخوابمان دراز بکشیم و در آنجا که تمام تلاش ها و درگیری ها پایان می یابد، بهتر است حتی سرمان را زیر پتو کنیم و با تمام وجود خود را به دست امواج گریه بسپاریم، همچون شاخه ای در باد پاییزی...!

... هیچ انسانی آن اندازه خردمند نیست که در برهه ای از جوانی چیزهایی نگفته یا کارهایی نکرده باشد که دراواخر زندگی چنان ناخوشایند و مذموم به نظر نرسند که اگر قدرت داشت، به هر وسیله ای، آن ها را از خاطره ها محو می کرد. اما این فرد نباید مطلقاْ پشیمان باشد، چون نمی تواند قطعاْ مطمئن باشد در این لحظه هم مرد خردمندی است , مگر اینکه از تمام بوته های آزمایش فرساینده ای که انسان را به این مرحله می رساند عبور کرده باشد. می دانم جوانانی هستند…که معلمین شان از ابتدای تحصیل ذهنی شریف، اخلاقی ناب در وجودشان نهادینه کرده اند. احتمالاْ اگر بر گذشتشان مروری کنند ، چیزی برای پشیمانی نمی یابند: اگر دلشان بخواهد می توانند شرح امضاء شده ای از هر چیزی که گفته اند یا انجام داده اند منتشر کنند: اما موجودات مفلوکی هستند، وارثان مذبوح تزهای منحط، و خردشان منفی و عقیم است. ما نمی توانیم خرد را بیاموزیم، باید آن را از طریق کشف و شهود شخصی دریابیم، کاری که فقط خودمان از عهده بر می آییم، و کسی نمی تواند ما را از آن معاف کند...!

... هرگز نباید فرصت نقل قول کردن از دیگران را از دست داد، زمانی که مطلب را بهتر از خودمان بیان کرده اند...! 

...دوستی در نهایت چیزی بیشتر از دروغی نیست که ما را بر آن می دارد بپذیریم بطور علاج ناپذیری تنها هستیم...!


برگرفته از کتاب "پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند" / آلن دو باتن/ مترجم: گلی امامی

پـارآگراف کتـاب 1


به این فكر كن كدام برند بوت های خوشگل تری دارد. سپیده بوت هایش را از كجا می خرید ؟ آدیداس فقط از آن كتانی های رنگ و وارنگ پرپری دارد كه آدم را یاد دو مارتن سالمندان می اندازند. زارا؟ زارای اصل كه پیدا نمی شود. نایك؟ نایك كه بوت ساق بلند ندارد. كاترپیلار؟ كاترپیلار چه طور است ندا ؟ انگلیسی ام به خوبی تو نیست، ولی می دانم كاترپیلار به زبان انگلیسی می شود كرم ابریشم. بوت های سبك خردلی كاترپیلار را اگر پات كنی، به ثانیه نمی كشد كه پروانه ای استوایی می شوی و بال بال زنان از پاساژ گلستان می روی بیرون. آل استار و چنل و دولچه را هم بی خیال. اول و آخرش باید پای تو كاترپیلار ببینم...!

... سامان، برای آخرین بار از خودت بپرس این جا توی پاساژ گلستان چه می کنی. هر پاساژ اقیانوسی است و خیابان های شهر رودخانه هائی بزرگ اند که آخرش به پاساژ ها می رسند. همه ی رودها به اقیانوس می رسند. من با قایقی سوراخ وسط اقیانوس چه می کنم ؟...!

... سپیده همیشه می گفت پسر یعنی ساعت و کفش ...! 

... پسر ها حالا باید سرماهای سخت بخورند تا با سی و هفت درجه حرارت ، عاشق دخترها بشوند...!

یوسف آباد ، خیابان سی و سوم / سینا دادخواه


پـارآگراف کتـاب 1


خدایا باید به كدام سو بروم؟...این سردرگمی و نابینایی من نشانه‌ی شلختگی این جهان نیست؟...نشانه‌ی آن نیست كه این جهان هم ظلماتی مثل آن بیابان است؟...!

... انسان موجودی است بی هیچ راه که سرانجام برای آنکه گم نشود دروازه‌ها را به روی خود می‌بندد...اما، شروعی از یک راه، مرگ راهی دیگر است. دوستان من، راه‌ها مدام ما را صدا می‌زنند. راه‌ها ما را به مقصدی که خود می‌دانند می‌برند... انسان می‌تواند بر سرگردانی‌اش آن‌سان چیره شود که اگر راهی بسته بود به راه دیگری برود. وقتی گم شد همان مکانی را که در آن ایستاده، شروع راهی تازه بداند. فقط کافی است که در روزمره‌اش گردبادی بیندازد و تحول ایجاد کند...!

... صبح روز اول بود، که دانستم اسیرش هستم.
توی آن کاخ متروک، در عمق آن جنگل پنهان بود که گفت بیرون طاعون کشنده‌یی شایع شده است. وقتی که دروغ می‌گفت تمام پرندگان پر می‌کشیدند. از بچگی چنین بود. هرگاه دروغ می‌گفت بلاهای طبیعی نازل می‌شد باران می‌بارید یا درختان سقوط می‌کردند!... توی آن کاخ بزرگ و متروک اسیرش بودم. برایم کتاب‌های زیادی آورد و گفت «اینها را بخوان» گفتم «می‌خواهم بروم» گفت در بیرون طاعون آمده، تمام دنیا را طاعون برداشته، مظفر صبحگاهی، توی این کاخ زیبا بمان و زندگی کن. من این کاخ را برای رهایی از بیرون ساخته‌ام. اینجا آرام بگیر...من این کاخ را برای خودم و فرشته‌هایم ساخته‌ام، خودم و شیطان‌هایم...!

... حتی اگر جنگ بر ضد بدی ها هم باشد، رنج های دنیا را زیادتر می کند. حتی اگر 
برای عدالت هم باشد دست آخر دنیا را از غم و بی عدالتی پر می کند...! 

...بی‌خداحافظی از اتاقش آمدم بیرون. آن كاخ پرشوكت را كه ترك كردم،‌ دانستم كه در كاخی از توهم زندگی می‌كند. بیرون كه آمدم تصاویر تكان بار آن سال‌های انقلاب توی ذهنم چرخ می‌خورد. احساس كردم باد شدیدی می‌وزد. احساس كردم هزاران پرنده پر كشیدند... آن تصویر را سال‌ها پیش توی كوه دیده بودم. همان روزهایی كه یعقوب صنوبی، پیشمرگه‌های ناامید را از توی كوه‌ها و جنگل‌ها جمع می‌كرد... حیران و سرگردان توی آن حیاط بزرگ از نگهبان‌هایش خواهش كردم راه را نشانم بدهند در را گشودند و راه را نشانم دادند. در خودم فریاد زدم:
- خدای بزرگ... نمی‌خواهم با او بمیرم...!

آخرین انار دنیا / بختیار علی/ مترجم: آرش سنجابی

پـارآگراف کتـاب 1


خارجی‌ بودن يك جور حاملگی‌ مادام العمر است، با يك انتظار ابدی‌، تحمل باری‌ هميشگی‌ و ناخوشی‌ مدام...!

... گوگول در كار پدر و مادرش مانده، آنها چطور از خانواده شان جدا شدند و چطور آنقدر آنها را كم ديده اند. يك جور قطع ارتباط كامل پا در هوا ميان حسرت و اميد و انتظاری‌ ابدی‌. چطور ميشود آن مسافرت ها به كلكته كه او يك زمانی‌ آنقدر ازشان بيزار بود بس شان باشد؟ قطعا بس شان نبوده. حالا خوب ميداند پدر و مادرش علی‌ رغم تمام كمبود هاشان با صبر و طاقتی‌ كه او از خودش بعيد ميداند در امريكا زندگی‌ كرده اند. او سالهای‌ زيادی‌ را صرف فاصله گرفتن از اصل و ريشه اش كرده بود و پدر و مادرش تا جايی‌ كه ازشان بر ميامد صرف پل زدن روی‌ اين فاصله كرده بودند...!

هم نام / جومپا لاهيری / مترجم: امیر مهدی حقیقت

پـارآگراف کتـاب 1


هوا و زمین منابع نیروی حیاتند، اما زمین بیشتر. در جهان کسی نیست که مثل سرباز تا این حد زندگی‌اش به زمین بستگی داشته باشد. در آن هنگام که سرباز روی زمین دراز کشیده، روح و جسمش را به آن می‌فشارد، در آن هنگام سرباز از خوف مرگ چنگال‌هایش را به دامن زمین فرو می‌برد و صورتش را در خاک مخفی می‌کند. زمین تنها رفیق او، برادر او، و تنها مادر دل‌سوز اوست. او فریاد وحشتش را در دامن خاموش و امن خاک فرو می‌نشاند و زمین او را در پناه خود می‌گیرد و گوشه‌ای از دامانش را برای ده ثانیه زندگی در اختیارش می‌گذارد تا باز تلاش کند و باز به دامنش سر بگذارد و شاید برای همیشه به خواب رود...!

... تو قبلا برای من فقط یک وهم بودی. یک موجود خیالی که در ضمیرم جا گرفته بود. و به دفاع از جان وادارم می کرد من آن موجود خیالی را کشتم. ولی حالا برای نخستین بار می بینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجک هایت، بفکر سرنیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلوی چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی می بریم که دیگر خیلی دیر شده است. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبخت هایی هستین مثل خود ما، مادر های شما مثل مادر های ما نگران و چشم براهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد جان کندن یکسان، مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو می توانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور می انداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودین. بیا بیست سال از زندگی مرا بگیر و از جایت بلند شو، بیست سال و حتی بیشتر چون من نمی دانم با باقیمانده این عمر چکاری می توانم بکنم...!

... یک فرمان نظامی این انسانهای ساکت و آرام را دشمن ما کرده است و فرمان دیگری می تواند آنها را دوست ما کند. بر سر میزی چند نفر که ما آنها را نمی شناشیم ورقه ایی را امضاء کردند و سالیان دراز آدم کشی و جنایت را برجسته ترین شغل و هدف زندگی ما کردند...!

در غرب خبری نیست / اریش ماریا رمارک / مترجم: سيروس تاجبخش

پـارآگراف کتـاب 1


گوش کنید ، ندایی در درون من دارد غر غر میکند: تو شهروند بی بضاعتی هستی ولی می توانی نباشی . سرنوشتت به دست خودت است . وقت خودت را با سوار شدن به این اتوبوس های بو گندو تلف نکن یه روز همین اتوبوسها میبرندت به یه کورستان دسته جمعی و خاکت می کنن ! بیدار شو به آینده بچه هات فکر کن چیزی رو که تو اسمش رو میزاری رشوه گرفتن در واقع راهی است که از طریق آن می توانی حقوق از دست رفته ات را جبران کنی . همه دارن با این اوضاع کنار می آن .یه کم انعطاف داشته باش ، رفیق ، زندگی یعنی انعطاف پذیری...! 

... ابتدا تلاش کردم تا به او بفهمانم که رشوه گرفتن سرطانی است که به جان مملکت افتاده ، و تربیت خانوادگی من ، اصول اخلاقی من شدیداً با این عمل مخالف است . باز هم همچون دفعات قبل به من گفت که تو مرد نیستی...! 

... و پدرم...می دانست که زمانه بر وفق مراد آدم نیست . واسه همین هم ناشکری نمی کرد . واقعیت اینه که جسارت نداشتن و ترسیدن باعث شده بود آدم درستی باشه . من هم به اون رفتم : علت اینکه تا این اواخر رشوه قبول نکرده بودم ترس از گیر افتادن بود . بعدش آدم یه جورایی وجدانش رو راضی میکنه و به این نتیجه می رسه که واقعاً صداقت داره و به ضوابط و قوانین و اصول اخلاقی احترام می ذاره...!

... تو زندگی ضعیف ها هیچ جایگاهی ندارند و برای کسی که با دست خودش باعث خراب شدن وضع مالی اش شده دلسوزی معنا نداره باید راه های جنگیدن را بلد باشی . کسی که این پا و اون پا کند نباید دل سوزاند ، و آدم نباید با کسانی که فلسفه بافی می کنند و یا شعر می گویند وقتش رو تلف کنه زندگی خشنه و تو هم باید خشن باشی ...!

... پول به خودی خود جذابیتی نداره ، بلکه یه سمبله . چیزی که آدم رو به وجد می آره داشتن پول نیست بلکه روشهای مختلف درآوردنشه . همه میتونن پولدار شن . ولی همه نمی تونن قوی تر از پول بشن...!

فساد در کازابلانکا / طاهر بن جلون / مترجم: محمدرضا قلیچ خانی

پـارآگراف کتـاب 1


اما آدمی که از پرسیدن دست می کشد ، در واقع از فکر کردن باز می ایستد . چون فکر کردن ، هر چه باشد ، پرسیدن مدامی است برای رسیدن به پاسخ و آن آدمی که فکر نمی کند سخن هم نمی گوید ، فقط اصواتی از خود صادر می کند ... هر آن جا که فرهنگ خاموش می شود یا خاموشش می کنند ، جامعه انسانی می میرد و به همراهش زبان هم ...!

... سیل زباله های مادی چیزی است که نباید آن را دست کم گرفت . این زباله ها محیط طبیعی را تهدید می کنند و ممکن است آب و هوا را آلوده و مسموم کنند ، اما آشغال های فکری خطرناک تر هستند و انسان هایی با روح و جان مسموم میتوانند دست به اعمالی بزنند که عواقبی بازگشت ناپذیر دارند...!

... ترسی که در رختخواب آدم های بی قدرت لانه کرده است انگیزه ای قوی برای رویاهای آنها و اعمال آنهاست . آدم بی قدرتی که آرزو دارد خودش را از اضطراب برها ند معمولاً فقط دو راه پیش پای خودش می بیند : گریختن به جایی دور از دسترس نیروهای خصم ، یا قدرتمند کردن خودش ، ترس رویای قدرت را به بار می آورد...! 

روح پراگ / ایوان کلیما / مترجم: خشایار دیهیمی

پـارآگراف کتـاب 1


قبـل تو هم یه نفر باور داشته، شک داشته، خندیده، گریه کرده، تو فکر که بوده دستش رو توی دماغش کرده، درست عین تو، همیشه یه نفر قبلآ همه ی این کارا رو کرده. همیشه یه نفر یه درجه بیشتر از اون چه که در توان توست، صعود کرده، حتا خیلی بالاتر از تو. این نبایست روحیه ت رو تضعیف کنه. صعود کن، برو بالا و بالاتر. اما بدون که نوکی برای این قله وجود نداره. بدون که برف پا نخورده وجود نداره...!

بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن / کورت توخولسکی / مترجم: محمد حسین عضدانلو

پـارآگراف کتـاب 1


لحظه هایی هست که گذشته با چنان نیرویی ظاهر می شود که به نظر می رسد آدم را از بین می برد...!

... شب، همه جا چنان آرام بود که گویی هیچ کسی وجود نداشت، حتی خود من. صدای دریا را نمی‌شنوم. دریایی که شب‌های دیگر همهمه می‌کرد و موجی در موجی می‌شکست حالا که پیش پای من بود صدای تیزی داشت و در دوردست صدایی خفه. نمی‌خواهم این طور تنها بمانم.
چرا نمی‌آیی در جانم نمی‌دوی؟ کم‌ترین چیزی است که از تو می‌خواهم. چرا روزهایم ساکت و شب‌هایم خاموش مانده؟ سکوت تو مثل مه است. اول بیابان را سرتاسر می‌پوشاند، بعد توی آن غرق می‌شدیم و جایی را نمی‌دیدیم. افتان و خیزان و کورمال پیش می رفتیم...!

... دچار عشق می شدم، نه، شده بودم و کار از کار گذشته بود. آن حس اضطراب و سرخوشی، که همه ی عاشق های دنیا دارند. حسی که وقتی آدم عاشق می شود در جانش می دود. حتی تو این سن و سال می دانستم که همیشه عاشقی هست و معشوقی و می دانستم من کدام هستم...!

... حقيقت اين است که با هم پيش مي رفته اند گذشته و آينده محتمل و حال نامحتمل از يک نقطه آغاز مي شد...!

دریا / جان بنویل/ مترجم: اسدالله امرایی

پـارآگراف کتـاب 1


این همه در باره ی سال و زمان حساسیت نشان ندهید ... شما که در کار شعر و شاعری هستید نباید زیاد سخت بگیرید. زمان مگر چیست؟ خطی قراردادی که یک طرفش گذشته است و آن قدر می رود و می رود تا به تاریکی برسد. طرف دیگرش هم آینده است که باز دو سه قدم جلوتر می رسد به تاریکی. خب همه این جوری راضی شده ایم و داریم زندگی مان را می کنیم. بعضی وقت ها می بینی یکی از ما از این خط ها خارج می شویم. پای مان سر می خورد این ور خط که می شود گذشته، یا یک قدم آن طرف خط به آینده می رویم...!

... می گویند یک روز زنی از نجاری می خواهد برایش کمدی بسازد. نجار این کار را می کند و مزدش را می گیرد و می رود. فردای آن روز زن پیش نجار می آید و می گوید که کمد خوب درست نشده و هر وقت قطار از کنار خانه می گذرد، کمد می لرزد و سروصدا می کند. نجار می آید و کمد را بازرسی می کند و ظاهرا نقصی در آن نمی بیند. می رود توی کمد و در را می بندد تا وقتی قطار آمد، از تو ببیند کجای کارش عیب دارد. در همین حال مرد خانه می آید و از سر اتفاق در کمد را باز می کند و نجار را در آن می بیند. با خشم زیادی فریاد می زند:« تو این جا چه کار می کنی؟» نجار بخت برگشته می گوید :«اگر بگویم منتظر قطار هستم که باور نخواهی کرد...!

دو قدم این ور خط / احمد پوری

پـارآگراف کتـاب 1


کافکا با لحنی گله‌آمیز گفت: «شما شوخی می‌کنید. ولی من جدی گفتم. خوشبختی با تملک به دست نمی‌آید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم اینست که آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمی‌بیند. هیاهوی زندگی‌اش صدای موریانه مرگ را که وجودش را می‌جود، می‌پوشاند. خیال می‌کنیم ایستاده‌ایم، حال آنکه در حال سقوطیم. اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن.
مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟‌ یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟ خوب، چه می‌گوئید؟»

بی‌اختیار گفتم: «چندش‌آور است.»

کافکا گفت: «می‌بینید؟» و چانه‌اش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش نمایان شد. «حال کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید می‌کند. و من که بیمارم، بی‌دفاع‌تر از دیگران رودررویش ایستاده‌ام.» ...!

گفتگو با کافکا / گوستاو یانوش/ مترجم: فرامز بهزاد

پـارآگراف کتـاب 1


هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت ها را روشن کنیم، برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می آید که دوستش داریم، شمع می تواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت ها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج می شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می گیرد که با مرور زمان فروکش می کند، تا انفجار تازه ای جایگزین آن شود. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می دارد و از آنجا که یکی از عوامل آتش زا همان سوختی است که به بدنمان می رسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد می شود که سوخت موجود باشد. خلاصه ی کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع درنیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور می کند، قوطی کبریت وجودش نم بر می دارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمی شود.

اگر چنین شود، روح از جسم می گریزد و در میان تیره ترین سیاهی ها سرگردان می شود. بیهوده می کوشد برای سیر کردن خود غذایی بیاید، غافل از این که تنها، جسمی که سرد و بی دفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین وبس.

به همین دلیل باید از افرادی که نفسی سرد و افسرده دارند، پرهیز کنیم. حتی حضورشان هم می تواند شعله ورترین آتش ها را خاموش سازد. بعدش هم معلوم است چه می شود. با فاصله گرفتن از این جور آدم ها،آسان تر می توانیم آتش درون جانمان را از فرو مردن محافظت کنیم.

راه های زیادی برای خشک کردن یک قوطی کبریت نم کشیده وجود دارد. اما باید اول ایمان بیاوریم که راه علاجی هست.

فقط باید مواظب باشی کبریت ها را یکی یکی روشن کنی. اگر یک احساس قدرتمند همه را به یکباره شعله ور سازد، نوری چنان خیره کننده تولید می کند که چه بسا روشنایی اش در ماورای دید طبیعی ما قرار گیرد. آن وقت دالانی نورانی در برابر چشمانمان پدیدار می شود، گذرگاهی را که از لحظه ی تولد به فراموشی سپرده بودیم نشانمان می دهد و به سر منزل مقصود نزد ملکوت اعلی فرامان می خواند. روح آدمی همیشه در آرزوی بازگشت به سر منزل خویش است. ترک کالبد خاکی ...!

مثل آب برای شکلات / لورا اسکوئیول / مترجم: مریم بیات

پـارآگراف کتـاب 1


پدیده‌ی خشونت جزئی از فرهنگ است نه طبیعت، زیرا مثلا نمی‌گوییم پرستو با بلعیدن پشه، یا گرگ به هنگام جویدن گلوی آهو دست به خشونت می‌زند. در واقع، صرف نظر از مدافعان جنون‌زده‌ی حیوانات، به پختن میگو خشونت گفته نمی‌شود. این واژه مختص توصیف روابط میان انسان‌ها و عبارت است از هر گونه اِعمال زور یا تهدید به اِعمال آن، با هدف وادار کردن دیگران به نحوه‌ای از رفتار یا جلوگیری از نوعی کردار یا آزار دیگران به قصد تفنـن...!

درس‌هایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ / لِشِک کولاکوفسکی/ مترجم: روشن وزیری

پـارآگراف کتـاب 1


چرا کسی به فکر من نيست؟ چرا کسی ازم نمی پرسه تو چی میخواهی؟” ور مهربان ذهنم پرسید "تو چی میخواهی؟” جواب دادم "میخواهم چند ساعت در روز تنها باشم، میخواهم با کسی از چيزهايی که دوست دارم حرف بزنم.” ور ایرادگیر مچ گرفت. "تنها باشی يا با کسی حرف بزنی؟”...!

... پشه ای را که داشت می رفت توی دماغم تاراندم. اصلا چرا آمدم؟ چرا تهران نماندم؟ چون آرتوش استخدام شرکت نفت شد. چون آلیس در بیمارستان شرکت نفت کار گرفت و چون مادر با آلیس آمد آبادان . مادر برای اینکه با آلیس باشد آمد آبادان یا برای این‌ که نزدیک من باشد؟ تا حالا چه کسی کاری را فقط برای من کرده؟ خودم در سی و هشت سالگی چه کاری را فقط برای خودم کردم؟ ... هوا داشت تاریک می شد. نه کسی می آمد نه کسی می رفت. سر چرخاندم طرف خیابان خودمان. باید بر می گشتم. از لا به لای شمشاد های دور حیاط ها چراغ های خانه ها را می دیدم که تک تک روشن می شدند. از تصور کارهایی که باید می کردم دلم گرفت. درست کردن شام، برنامه ریزی برای مهمانی پنجشنبه، بحث با آرمن که حتمًا جِد می کرد تا پنجشنبه شلواری را که مدت ها بود نشان کرده بود بخرم و از همه مهمتر دعوت از خانم سیمونیان . توی دلم گفتم: "زنکه خودخواه متوقع . خیال می کند همه کلفت و نوکرش اند." کاش می شد به جای این همه که دوست نداشتم بکنم و باید می کردم، لم می دادم توی راحتی سبز و می فهمیدم مرد قصه ی « ساردو» بالاخره بین عشق و تعهد کدام را انتخاب می‌کند؟...!

چراغ ها را من خاموش می کنم / زویا پیرزاد

پـارآگراف کتـاب 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ
#8
کارهای بزرگ هیچ گاه از نزدیک خوب دیده نمی شوند. باید سال ها به عقب برگشت، و حتی قرن ها تا وسعت و عمق مسئله را دریافت...!

... هچ چیز ناخوشایندتر از این نیست که انسان با آشنایی در خیابان برخورد کند که از روبه رو نمی آید ، بلکه از پشت سرتان می آید و همان مسیر شما را طی می کند...!

كنسرت در پايان زمستان / اسماعیل کاداره/ مترجم: مهین میلانی

پـارآگراف کتـاب 1


اگر معلم بودم به بچه ها یاد می دادم که عاقل باشند ، عاقل به آن معنی که خودم می دانم . کاری نمی کردم که دلشان بخواهد همه ی دنیا را بگردند ، آن طور که بدون شک شما ، آقای سورل ، موقعی که معلم بشوید خواهید کرد . من برعکس به بچه ها یاد می دادم که خوشبختی را در همان نزدیکی خودشان و در چیزهایی جستجو کنند که ظاهرشان به خوشبختی نمی ماند...!

...این شب که دلم میخواست بی هیچ ماجرایی بگذرد به نحو عجیبی بر من سنگینی میکند. زمان میگذرد و این روزی که دلم میخواست از مدتها پیش به پایان رسیده باشد کم کم به آخر میرسد. آدمهایی هستند که همه امیدشان، همه عشقشان و آخرین رمقشان به این روز بسته بوده. کسانی هستند که دارند میمیرند و کسان دیگری که برایشان مهلتی به پایان میرسد و آرزو میکنند که ای کاش فردا هرگز نیاید. کسان دیگری هستند که فردا برایشان پشیمانی همراه میآورد. کسان دیگری هستند که خسته اند و این شب هیچ نمیتواند آن قدر دراز باشد تا خستگی را از تنشان در بیاورد. 
و من، منی که امروزم را هدر داده ام به چه حقی میتوانم فردا را بخواهم؟...!

مون (مولن) بزرگ / آلن فورنیه/ مترجم : مهدی سحابی

پـارآگراف کتـاب 1


شب گذشته خواب دیدم زن جوانی خودش را آتش زد: یک زن جوان لاغر اندام که پیراهن توری پوشیده بود. این کار را برای اعتراض به نوعی عمل غیر عادلانه می‌کرد؛ اما چرا فکر می‌کرد آتشی که از خودش درست می‌کند چیزی را حل می‌کند؟ می‌خواستم به او بگویم، آن کار را نکن. زندگی را آتش نزن، به هر دلیل که این کار را بکنی، ارزشش را ندارد. اما ظاهرا برایش مهم نبود.
چه چیزی دختران جوان را وادار می‌کند خود را قربانی کنند؟ برای این ‌که نشان دهند دختر‌ها هم شجاع هستند، که کارهایی غیر از نالیدن و گریه کردن هم بلدند، که می‌توانند با خودنمایی با مرگ روبرو شوند؟ و این میل شدید از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ آیا با نافرمانی شروع می‌شود، و اگر این‌طور است، نافرمانی در برابر چه؟ در برابر نظم عظیم خفقان‌آور چیزها، در برابر کالسکه چرخ‌نیزه‌ای عظیم، در برابر دیکتاتورهای کور، خدایان کور؟ آیا این دختر‌ها آن‌قدر بی‌پروا و بلندپروازند که فکر می‌کنند با قربانی کردن خود در یک محراب خیالی می‌توانند چنان چیزهایی را متوقف کنند، یا این نوعی شهادت دادن است؟ اگز وسواس فکری را تحسین کنید، چنان کارهایی ممکن است تحسین‌آمیز به حساب آیند. همچنین جسارت‌آمیز. اما کاملا بی‌فایده...!

آدمکش کور / مارگارت اتوود/ مترجم : شهين‌ آسايش

پـارآگراف کتـاب 1


گوش کن، دیزی-Daisy، ما بچه‌دار می‌شویم و بچه‌های ما هم بچه‌دار می‌شوند. البته خیلی خیلی طول خواهد کشید، اما ما دونفره می‌توانیم جامعة بشری را از نو بسازیم. اگر کمی همت کنیم...
- من نمی‌خواهم بچه‌دار شوم.
- پس چطور می‌خواهی دنیا را نجات بدهی
- اصلاَ شاید خود ما را باید نجات داد. شاید غیر طبیعی خود ما باشیم. مگر از نوع ما دیگر کسی را می‌بینی؟...!

... خیره به او نگریستم و گفتم:
- خبر دارید چه به سر بوف آمده است؟ کرگدن شده است.
- خوب، که چی؟ چه عیبی دارد؟ خودمانیم، آخر کرگدن‌ها هم مخلوقاتی مثل ما هستند و مثل ما حق زندگی دارند...
- به شرطی که زندگی ما را تباه نکنند. آیا متوجه تفاوت طرز تفکر هستید؟
- خیال می‌کنید طرز تفکر ما بهتر است؟
- نه، اما ما اخلاقی خاص خودمان داریم که به نظرم با اخلاق این حیوانات ناسازگار باشد. ما فلسفه و نظام ارزش‌های والایی داریم...
- انسانیت قدیمی شده است! شما آدم امل احساساتی مضحکی هستید و مزخرف می‌گویید...!

کرگدن‌ / اوژن یونسکو/ مترجم: ابوالحسن نجفی

پـارآگراف کتـاب 1


ای جواهر فروش های عزیز اگر زر و زیورهای شما و نسیه فروشی های شما نبود چه بر سر عشق می آمد ؟ شما عامل دست کم یک پنجم یا یک سوم مبادلات دل در عالم هستید...!

... انسان اشتباه چاپی تفکر است. هر دورهٔ زندگی چاپ جدیدی است که چاپ قبلی را تصحیح می‌کند و خودش هم در چاپ بعدی تصحیح می‌شود، تا برسد به چاپ متن نهایی که ناشر به کرم‌ها تقدیم می‌کندش...!

... آدم برای اینکه چیزی بشود راه های مختلفی دارد اما مطمئن ترین راه این است که از نظر مردم چیزی بشوی...!

... وقتی نمی‌توانید معمایی را حل کنید بهترین کار این است که از پنجره پرتش کنید بیرون...!

... عینکت را پاک کن. آخر گاهی اوقات مشکل در عینک آدم است...!

... خوانندهٔ عزیز، خداوند تو را از هر جور فکر سمج حفظ کند، خار به چشم آدم برود بهتر است، تیر به چشم آدم برود بهتر است تا گرفتار فکر سمج شود...!

خاطرات پس از مرگ براس کوباس / ماشادو دِ آسیس/ مترجم: عبدالله کوثری

پـارآگراف کتـاب 1


ما از يك جهان به جهانی‌ ديگر شبيه به آن سفر كرديم. فراموش كرديم كه از كجا آمده ايم .اهميتي نداديم كه به كجا خواهيم رفت. در لحظه زيستيم. فكر می‌ كني پيش از آن كه برای‌ نخستين بار به اين انديشه كه به جز زيستن، خوردن و جنگيدن و يا قدرت يافتن در فوج هدف والاتری‌ هم وجود دارد برسيم، چند بار بايستی‌ زندگی‌ كرده باشيم ؟
يك هزار زندگی‌، ده هزار، و آنگاه يكصد زندگی‌ ديگر تا آن كه فرا گيريم چيزی‌ به نام كمال وجود دارد، و از نو يكصد زندگی‌ ديگر تا اين كه درباره هدف زندگی‌ مان كه رسيدن به آن كمال و نشان دادن آن است صاحب انديشه شويم. همان قانون اكنون بر ما حاكم است. البته جهان بعدی‌ را از آنچه كه در جهان حاضر آموخته ايم انتخاب می‌ كنيم. اگر چيزی‌ نياموزيم جهان بعدی‌ نيز مانند زندگی‌ فعلی‌ مان خواهد بود. همان محدوديت های‌ مشابه و دشواری‌ هايی‌ كه بايد برآن غلبه كرد...!

... روش این است که ما تلاش کنیم به وسیله نظم و شکیبایی بر محدودیتهای خود غلبه کنیم...! 

... آنچه که برای فوج مرغان آرزو داشت اکنون خود به تنهایی به دست آورده بود. او پرواز را آموخت و از بهایی که در برابر آن پرداخته بود افسوس نمیخورد. جاناتان پی برد که ترس ملال و خشم علل کوتاهی عمر مرغان اند و با پاک کردن آنها از ذهن خود زندگی طولانی و مسرت بخشی را برای خود تداوم بخشید...!

جاناتان مرغ دریایی/ ریچارد باخ / مترجم: لادن جهانسوز

پـارآگراف کتـاب 1


زندگی یک مشکل نیست. اگر به آن بعنوان مشکل نگاه کنی، 
قدم اشتباه برداشته ای.
زندگی رازیست که باید با آن زیست، عاشقش شد و تجربه اش کرد...! 

شهامت / اشو / مترجم: خدیجه تقی پور

پـارآگراف کتـاب 1


می دانی اولين بوسه ی جهان چه طور كشف شد ؟
دست هاش تا آرنج گلي بود گفت: در زمانهای بسیار قدیم ، زن و مردی پینه دوز ، یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود ، تکه نخی را با دندان کند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بیانداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم، ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند...!

... گفت: «مرا یادت هست؟ دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم؟ چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد 
هیچ کس نیستم؟
صدای قطره های آب را میشنیدم، و صدای تیک تاک ساعت را که اعلام حضور می کرد، مردی در سردابه ای تاریک قدم میزد، زنی در باد راه را گم کرده بود، پروانه ها خاک میشدند و بوی خاک همه جا را میگرفت. صدای گریه زنی را می شنیدم که سالها بعد از سال بلوا یاد من افتاده بود. مگر نمیشود زنی یاد زنی دیگر بیفتد که چهارده سال پیش او را دیده و گفته است: شما خیلی شادابید، همیشه جوان و شادابید.
چه حرف ها ! خبر از دل آدم که ندارند، نمیدانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است.
پوسته ظاهری چه اهمیتی دارد؟ درونم ویرانه است، خانه ای پر از درخت که سقف اتاقش ریخته است، تنها یک دیوار مانده، با دری که باد در آن زوزه میکشد. یا نه، چناری است که پیرمردی در آن کفش نیمدار دیگران را تعمیر میکند، گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد. باید برمی گشتم...!

...نگاه كن چه قدر حقيرند ، مثل بچه های لجبار روح آدم را مي جوند كه حرف خودشان را به كرسی بنشانند . آدم دلش می جوشد و سر می رود . نه به عشق فكر می كنند ، نه گذشته ها يادشان می آيد ، و يادشان نيست كه روزی روزگاری گفته اند : دوستت دارم ...!

... به همين سادگی آدم اسير می شود و هيچ كاری هم نمی شود كرد . نبايد هرگز به زنان و مردان عاشق خنديد . همين جوری دو تا نگاه در هم گره می خورد و آدم ديگر نمی تواند در بدن خودش زندگی كند ، می خواهد پر بكشد...!

سال بلوا / عباس معروفی

پـارآگراف کتـاب 1


ما هرگز برای بلهوسی های خود پول کم نداریم، فقط سر قیمت چیزهای مفید و لازم چانه می زنیم. برای یک دختر رقاص سکه های طلا می ریزیم، اما با کارگری که خانواده گرسنه اش به انتظار پرداخت یک صورت حساب است بحث می کنیم. هر قدر هم که ما برای لذات خودپسندی پول بدهیم، باز هرگز در نظر ما چندان گران نیست...!

... دو چیز که انسان به طور غریزی انجام می دهد، او را از پا در می آورد و سرچشمه زندگی اش را می خشکاند: خواستن و توانستن. ولی میان این دو حد نهایی اعمال بشری، دستور دیگری هم هست که دانایان آن را به کار می گیرند...می توان به طور خلاصه گفت: خواستن ما را می سوزاند، توانستن نابودمان می کند، ولی دانستن وجود ناتوان ما را در یک حالت آرامش پیوسته نگه می دارد...!

چرم ساغری / اونوره دو بالزاک / مترجم: م.ا.به آذین (محمود اعتماد زاده)

پـارآگراف کتـاب 1


زندگی من، وقتی که دختر کوچولو بودم، در انتظار بیهوده ی خود زندگی گذشت. گمان می کردم که یک روز یک دفعه زندگی شروع خواهد شد، و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پرده ای، یا شروع شدن چشم اندازی. هیچ خبری از زندگی نمی شد. خیلی چیزها اتفاق می افتاد، اما زندگی نمی آمد. و باید قبول کرد که من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. چون همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم...!

... پل را می‌خواستم. مادرم می‌گفت که باز در سال ديگر هم‌ديگر را خواهيم ديد و کل زندگی را پيش رو داريم. آره، اين جمله‌ی آخر خيلی خوب به يادم مانده است، کل زندگی را پيش رو داريد. پس کجا بود آن کل زندگی؟ من هم مثل ميلنای تو از خودم می‌پرسيدم آيا شروع شد، شروع شد؟ من و پل که نشد کل آن را برای خودمان داشته باشيم...!

... من کودکی ام را در راه باریکی در اطراف شهر جا گذاشته ام، در راهی خاکی و سنگلاخ، که پرچین ها و درخت هایی در حاشیه هایش بود که سایه هایشان مرا افسون می کرد...آن سایه ها آن قدر مرا منقلب می کنند که جرات نمیکردم پایم را بر آن ها بگذارم و دورشان می زدم و خیال می کردم که آنها روح آن درختها هستند و همچنین زبان آنها. در روزهایی که آسمان ابری بود غیبت آنها ناراحتم می کرد...!

کاناپه قرمز / میشل لِبر / مترجم: عباس پژمان

پـارآگراف کتـاب 1


وقتی انسان راه تفرد را دنبال می کند، وقتی زندگی خودش را زندگی می کند، باید خطاها را پبذیرد، زیرا زندگی بدون این اشتباهات کامل نمی شود و یا حتی برای یک لحظه تضمینی نیست که گرفتار خطا نشویم. شاید بیندیشیم راه امنی نیز وجود دارد، اما آن راه، راه مرگ خواهد بود: آنگاه دیگر چیزی رخ نخواهد داد، یعنی لااقل چیزهای درست. آن کس که راه مطمئن در پیش می گیرد با مرده فرقی ندارد...!

خاطرات، رویاها، اندیشه ها / کارل گوستاو یونگ / مترجم: پروين فرامرزی

پـارآگراف کتـاب 1


تنها راه شناخت یک نفر، دوست داشتن اوست بی هیچ امیدی...!

در رويايی خودم را با تفنگم كشتم .بعد از شليك بيدار نشدم، اما خودم را ديدم كه مدتی همان طور آن جا دراز كشيده بودم، تنها بعد از اين بود كه بيدار شدم...!

... هیچ چیز درمانده تر از حقیقتی نیست که همان طور بیان شود که به ذهن خطور کرده است. این گونه نوشتن حتی به یک عکس بد هم نمی ماند. و در حالی که ما زیر پارچه سیاهی سر فرو برده ایم، حقیقت مانند کودک یا زنی که ما را دوست ندارد از این که جلو عدسی دوربین نویسنده بی حرکت بماند و لبخند بزند امتناع می کند. حقیقت خواهان آن است که در یک ضربه از جایی که در آن غرق شده است ، یا با قیل و قال، یا موزیک، یا فریاد کمک طلبانه ناگهان بدرخشد و به در آید...!

خیابان یک طرفه / والتر بنیامین/ مترجم: حمید فرازنده

پـارآگراف کتـاب 1


آندرئای عزیز، نکبت زندگی من!
بارها تو را تهدید کردم که ترکت می کنم و هرگز این کار را نکردم. اما اکنون می روم. خودت می دانی که در تصمیماتم کند اما مصمم هستم. در هجده سال زندگی مشترک به خودخواهی تو، به قدرتت در دروغ گفتن، به ترس هایت و به ناپختگی کودکانه ات پی بردم. نمی خواهم بدانم چطور بدون من از پس مشکلات بر می آیی، با توجه به اینکه قادر به باز کردن یک قوطی آبجو نیز نیستی. اگر مایل به ادامه ی زندگی باشی مطمئنا یاد خواهی گرفت که از خودت، سه فرزندمان و باغ وحشی که اسمش را خانه گذاشته ایم مراقبت کنی...پس از هجده سال زندگی مشترک دیگر برایم جاذبه ای نداری. چطور می توانستم تصور کنم مردی که عاشقش بودم فقط یک پسر بچه است. بچه ای که از بزرگ شدن اجتناب می کند...!

وانیل و شکلات / ازووا کاساتی مودینیاتی / مترجم: لیلا صدری

پـارآگراف کتـاب 1


خب، می‌روم چون عاشقش هستم. چون می‌خواهم بداند كه عاشقی مثل من پیدا نمی‌كند. شما فعلاً‌ برایش تازگی دارید، ولی نمی‌توانید مثل من باشید. چون همه‌ی لحظه‌های بغل‌زدن، بوییدن، و عشق‌ورزیدنش را پُر كرده‌ام. شما نمی‌توانید جورِ تازه‌ای بغلش كنید. به او ثابت كرده‌ام هیچكس نمی‌تواند به پای شیفتگیِ من برسد. از این به بعد هم خیال دارم بیشتر تنهایش بگذارم و به همه‌ی‌ مهمانی‌های شبانه و مسافرت‌های دوستانه بروم تا هر چه زودتر از بغل‌ کردن های شما كلافه شود. مطمئن باشید خودتان را هم بكشید، هیچ جور نمی‌توانید او را بغل كنید كه من صدبار بغل نكرده باشم. شرط می‌بندم نمی‌توانید وقتی نشسته و روزنامه می‌خواند آهسته از بالای سرش خم شوید و ببوسیدش و بلافاصله كله‌معلق بزنید و بنشینید توی بغلش و روزنامه‌ی له شده‌اش را به كناری پرت كنید و لبخندِ نشسته بر لبش را با بوسه‌ای طولانی، بر لبتان بدوزید. شما حتی نمی‌توانید به او بگویید دوستت دارم،‌ چون به هر لحن و هر لهجه و هر زبانی كه بگویید به یاد من می‌افتد. شما خیلی زودتر از من برایش كهنه می‌شوید؛ بلكه بدتر از آن، ترحم‌انگیز خواهید شد...!

... خب اگر خوشحال می‌شوید باید اضافه كنم كه بله ما هم مثل همه‌ی زن و شوهر‌های دیگر قهر می‌كنیم؛ و جر و بحث می‌كنیم و گاهی ظرف‌ها را طرف هم پرت می‌كنیم. در اتاق پذیرایی، آن تابلو گچی كه از ظروف شكسته درست شده توجه‌تان را جلب نكرد؟ خصوصیت آن تابلو این است كه شما در نگاه اول فكر می‌كنید تمام آن ظرف‌ها كامل‌اند و نیمه‌ی پنهان آن‌ها در دل دیوار است؛‌ اما با نگاهی دیگر،‌ می‌فهمید كه ظرف‌ها كامل نیستند و فقط لبه‌ی باریكی از آن‌ها در دل دیوار و پنهان مانده‌است. جدا از این خصوصیت تابلو، باید بگویم تك‌تك آن ظرف‌ها، كاسه‌های سفالی و بشقاب‌های سرامیكی و فنجان و نعلبكی‌های چینی و گیلاس‌ها و بستنی‌خوری‌های كریستالی هستند كه بنده طرف شوهرم پرت كرده‌ام؛ تازه اگر دقت كنید،‌ تكه‌های خرد و خاكشیر شده‌ی شمعدان‌های نازنینم هم به‌چشم می‌خورند. نام آن تابلو را "خیانت" گذاشته‌ام؛ چون هر بار كه احساس كرده‌ام شوهرم به من خیانت كرده یكی از آن‌ها را شكسته‌ام...!

شب های چهارشنبه / آذردخت بهرامی

پـارآگراف کتـاب 1


من كه واقعا فكر میكنم بیماری اصلی قوم ما یا هر قوم بدبخت فلك زده عقب افتاده، به خصوص آنها كه مدام زیردست و بال غربیها و استثمار له و لورده شده اند، مثل ما و مدام ناظر بر فقر خود، ثروت و شوكت آنها بوده اند، همین است، همین حس حسادت است...!

... دلم می‌خواست می‌توانستم در باره صحنه آن شب راحت و آزاد آن طور که اتفاق افتاده بود می نوشتم، ولی می‌دانم که دو نیروی سانسوری نمی‌گذارند. یکی سانسور رسمی دولتی، و دیگری سانسور نیمه رسمی شخصی که نام دیگرش شرم و حیای شرقی است. و اینکه آدم درباره لحظه‌های خصوصی زندگی خود وراجی نمی‌کند و برای هر کس و ناکسی آن را تعریف نمی‌کند. پس بهتر است که در باره لحظه‌ها و جزئیات چیزی نگویم...!

به خاطر یک فیلم بلند لعنتی/ داریوش مهرجویی

پـارآگراف کتـاب 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ
#9
امشب دلم می خواست تمام کوچه های دروس را تا بالای احتشامیه - خلاف جهت آب جوی ها - قدم بزنم و یک نفر برایم تعریف کند که چطور "قیاس" می تواند مفهوم پیدا کند در یک دنیای افلاطونی و فکر کنم به کلمه ی دلتنگی که در هیچ زبانی معادل فارسی ندارد و قشنگترین اتفاق بد دنیاست. چه حس بی کلامی است دلتنگی! پر است از سکوت که انگار بعد چهارم آن است و وقتی میآید ، زندان سه بعدی یودنش را میشکند و بعد حس آشنای یک جور خلسه ی غریب ...!

... چیزی در فضای اتاق هست که آزارم میدهد ، اما نمیدانم چیست. دلتنگی را نمیشود با بطریهای شیشه ای و قوطیهای فلزی پاک کرد. مثل خیلی چیزهای دیگر. دوباره خاطره ی کسی را به یاد آورده ای که تازه به نبودنش عادت کرده ای ؛ و باز آینده ات پر از نبودن کسی در گذشته میشود و آنوقت تو می مانی و جاسیگاری کوچکی که پر است از ته سیگارهای مچاله ، که زمانی فقط یک سیگار بوده اند و حالا قرار است بگویند که اینجا اتفاقی افتاده است...!

... همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی وسط خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی. هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یادآوردنش وجود ندارد ، باز یک روز با بهانه ای حتی کوچک ، خودش را از گوشه ی ذهنت بیرون می کشد و هجوم می اورد به گذر دقیقه های آن روزت...!

... وقتی کسی نداند که کجا و چه طور همه چیز تمام شده و نداند که برای کدام سنگ تکه تکه شده باید اشک بریزد ، وقتی خاطره ای نمانده باشد که شب و روز تکرار شود به یادت بیاورد همه چیز را ، نبودن دیگر معنا ندارد ، مثل انتظار و اشتیاق دیدن و حرف زدن با سنگی شکسته...!

مرگ بازی (مجموعه داستان) / پدرام رضایی زاده

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


افسوس! شهر دوگانگی. هم معبد آرتمیس، هم مأمن مطهر مریم مقدس. سرایی هم برای نفس و هم برای روح. تجسم هم کبر و هم فروتنی، هم اسارت و هم آزادی. افسس! شهری همچون انسان که در آن تضادها در هم ادغام شده اند...!

... اگر آن نقاب بزرگی كه به چهره‌ات زده‌ای تو را راحت می كند، منتظر نباش؛ به زدن آن ادامه بده. مدام بگو «من» اما فراموش نكن كه اين هم «تاوانی» دارد. بدان كه مدام من من كردن، فراموش كردن آن من درونی است. فراموش كردن اينكه تو يك رز هستی...!

... محبت٬ محبت نيست٬ اگر انتظار مقابله به مثل وجود داشته باشد...! 

... هر قلبی از بدو تولد قابلیت شنیدن صدای رزها را دارد، اما با گذشت زمان کر می شود و این توانایی را از دست میدهد...!

... آنها حتی برای لحظه‌ای فراموش نمی كنند كه زيبايی شان را مديون خاك هستند. می دانند كه روزی پژمرده خواهند شد و سپس بذری می شوند و به خاك خواهند افتاد و خاك هم تنها بذر رزهايی را قبول می كند كه جايی را كه از آن آمده‌اند فراموش نكرده باشند. با لمس خاك نشان می دهيم ما هم خاك را فراموش نكرده‌ايم و اين، رزها را خوشحال می كند...!

... تنها چيزی كه برای خاص بودن نياز داری خودت هستی...!

رز گمشده / سردار ازكان / مترجم: بهروز ديجوريان

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


تا جوانيد می توانيد خيلی چيزها را انكار كنيد، اما هميشه چيزی هست، يك شيئی مادی، يك اعتقاد. آن چيز لازم خودش با پيری می آيد چسبيده به ناتوانی تو، به غفلتت، با تو يكی می شود. از تو جدا نيست كه از آن سخن بگويی، خود توست. مثل پوست تنت كشيده روی استخوان و گوشت...!

... می گويم : مادر! اخلاق يك امر اعتباری است، تحميل شده از طرف قلدرها به اجتماع يك دوره، من كه ككم بابت اين چيزها نمی گزد، جايی اين چيزها را قبول دارند، جايی هم بهش مي خندند، جايي ديگر اصلا به اين چيزها فكر نمی كنند كه بخندند يا نه...! 

... هيچ كدام از ما وظيفه مان نمی دانيم آنچه را كه ديده ايم و شنيده ايم بنويسيم، اگر هر كسی به اين وظيفه كوچك ثبت ديده ها و شنيده ها عمل می كرد، دست كم در آينده نسل ما كمتر اشتباه می كرد...!

... عشق به نظر من آزادی است ، از گذشته و آينده . عشق زمان را به حال، به اكنون، تقليل می دهد، كوشيده ام از پوستم، از خاطراتم، از شكل های عادت شده، بدرآيم، رها از هر تعلقی، جز تو...!

... می دانی مشكل نسل شما چيست؟ چيزی نمي سازد فقط مصرف كننده ايد، مصرف كننده بی اختيار هر چيز كه در هر جا توليد می شود، فكر های آن جا، مدهای آن جا، حرف های آن جا...!

باغ گمشده / جواد مجابی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


برای‌ پنهان كردن ترس از يكديگر، دائم مي خنديديم؛ اما ترس هميشه برای‌ نشان دادن خود راه خروجي می‌ يافت. اگر حالت صورتمان را كنترل می‌ كرديم به صدايمان می‌ خزيد. اگر مواظب صورت و صدايمان بوديم و اصلا بهش فكر نمی‌ كرديم به سوی‌ انگشتانمان سر مي خورد، زير پوست آدم می‌ رفت و همان جا می‌ ماند؛ يا به دور اشياء نزديك می‌ پيچيد...!

... احمق يا هوشمند بودن، دليلي براي دانستن يا ندانستن چيزي نيست. بعضي ها خيلي مي دانند، ولي نمي شود آنها را باهوش دانست. بعضي ها هم زياد نمي دانند، ولي نمي شود آنها را احمق تصور كرد. معرفت و سفاهت را تنها خدا به آدم مي بخشد...!

... تا به امروز نتوانسته‌ام از گوری عکس بگیرم؛ اما از کمربند، پنجره، فندق، و طناب، عکس می‌گیرم. از نظر من هر مرگی شبیه یک کیسه است.
ادگار گفت: ”به هر کسی این را بگویی، فکر می‌کند دیوانه شده‌ای."
به نظر من هر کسی می‌میرد، کیسه‌ای لبریز از کلمات، از خودش به جا می‌گذارد؛ و همین‌طور آرایشگران و ناخن‌گیرها را که من همیشه به آن‌ها فکر می‌کنم؛ چون مُرده دیگر احتیاجی به آرایشگر و ناخن‌گیر ندارد. مردگان دگمه‌های‌شان را هم هرگز گم نمی‌کنند...!

... پس ما همه روستایی هستیم. سرهای ما ممکن است زادگاهمان را ترک گفته باشد، اما پاهای ما درست وسط دهکده‌ی دیگری ایستاده است. هیچ شهری در سایه‌ی دیکتاتوری رشد نمی‌کند؛ چون هر چیزی که زیر نظر گرفته شود، حقیر و کوچک می‌ماند..!

سرزمین گوجه های سبز / هرتا مولر / مترجم: غلامحسین میرزا صالح

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


باغبان جوانی به شاهزاده اش گفت:" به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزرائیل را توی باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت. دلم می خواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از این جا دور شوم و به اصفهان بروم."
شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت.
عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم می زد که با مرگ رو به رو شد و از او پرسید: چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی؟ مرگ جواب داد: نگاه تهدید آمیز نکردم. تعجب کرده بودم. آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من می دانستم که قرار است امشب، در اصفهان جانش را بگیرم...!
مرگ و باغبان / ژان کوکتو

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


ما عاشق بودیم ، اما نه به معنای کامل کلمه ، زیرا او بیش از آن منطقی ، عاقل و فهمیده بود که خطر کند و خود را نابود سازد...!

... در قلبم همچنان به معجزه عقیده دارم . خدا بزرگ ترین معجزه گر است ، او که یک کرم زشت و بدترکیب را به پروانه ای زیبا تبدیل می کند ، حتما قادر است که از نفرت و ترس هم عشق بیافریند...!

... چه قدر دشوار است که همیشه نه بگویی ، هر چند که در دل مایلی آری بگوئی...!

شبح اپرای پاریس / سوزان کی/ مترجم: ملیحه محمدی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


آنهایی را که دوست داریم٬ مرگ از ما نمیگیرد. برعکس٬ مرگ آنها را برایمان حفظ میکند: مرگ خاک عشقهامان است. این زندگی است که عشق را در خود حل میکند...!

... درون ما فقط یک عشق وجود دارد ٬نه عشق ها. و ما در برخوردهامان با آدمها از روی تصادف چشم ها و دهان ها را جمع میکنیم تا شاید با آن عشق مطابقت کند. چقدر احمقانه است امیدواری برای رسیدن به آن عشق...! 

... كدام منطق بايد ما را از رنج تحمل‌ناپذير لحظه‌ای رها كند كه در آن، فردی كه می پرستيمش و حضورش برای زندگی و حتي تن‌مان حياتی است،
با قلبی بی تفاوت (و شايد راضی) با غيبت هميشگی ما كنار می آيد؟ 
برای آنكه برايمان همه چيز است، هيچ چيز نيستيم...!

... همه چیز در خدمت عشق است: پرهیز آن را از کوره به در میکند٬ ارضا قوی ترش میکند. عفتمان بیدارش میکند٬ تحریکش میکند ٬ما را به وحشت 
می اندازد ٬مسحورمان می کند. اما اگر تسلیم شویم تنبلی مان هرگز با توقع عشق 
متناسب نخواهد بود...!

... همیشه فقط چیزی ارزش دارد که هیچوقت آن را بدست نمی آوریم...!

برهوت عشق/ فرانسوا مورياك/ مترجم: اصغر نوری

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


چرا دیوونه ها از این که اونارو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه, مث شغال زوزه بکشه, لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیدن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس, یا مریم مقدسه, یا پاپ اعظمه, یا واتسلاو قدیسه; هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه, اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید, و یه کار دیگه م می کرد که بلانسبت, روم به دیوار, باهاش هم قافیه س... اونجا همه هر چی دلشون می خواست می گفتن, هرچی که سر زبونشون می اومد, عین پارلمان ... شرتر از همه یه آقایی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه می خواست وازش کنن ... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش, خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد...!


شوایک / یاروسلاو هاشک / با تصویر سازی: یوزف لادا / مترجم: کمال ظاهری

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


ديگر نمی تواند يکی مثل من پيدا کند ،
اين جمله بسيار بی معنی و چرند است . کسی که شما را ترک يا اخراج کرده است ، دنبال مثل شما نمی گردد . واضح است ، اگر مثل شما را می خواست که خودتان بوديد!

شهر باریک/آیدا احدیانی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


بدترين مسئله در مورد يك كره خر اين است كه خواهی نخواهی روزی خر می شود...!
رابرت هينلين

آدم مشهور شخصی است که تمام هدفش در زندگی این بوده که همه او را بشناسند و بعد از اینکه به هدف رسیده عینک دودی می زند تا دیگر هیچ کس او را نشناسد...! 
فرد آلن

انسان ها نادان به دنیا می آیند نه احمق. این تحصیلات دانشگاهی است که حماقت را به آنها اعطا می کند...!
برتراند راسل

می دانم که ما خلق شده ایم تا به دیگران کمک کنیم اما نمی دانم که دیگران برای چه خلق شده اند...!
مارگارت آتوود

به خاطر داشته باش,امروز همان فردایی است که دیروز نگرانش بودی...!

نشان نخست بلاهت / گرد آوری: حسین یعقوبی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


آخ که اگه می شد الان منو ببینه خاطر جمع می شد دوستم داره. شک ندارم. شک
ندارم خاطر جمع می شد. چطوری می تونست نشه؟ نگاهم کن. همین الان نگاهم
کن. ببین چه حالی ام. اگه الان منو اینجوری می دید که منتظرشم، از چند ساعت
قبل تر، خیلی قبل از اینکه برسه، می دید که چشمم به هر نشونه و صدایی از
اونه، می دید چقدر مشتاقشم. بال بال زدنم رو می دید. اگه الان منو می دید،
از دور، یه جوری که اصلا من هم ندونم که داره نگاهم می کنه، اون وقت منو
همون جور می دید که هستم. اون وقت چطور می تونست به من احساسی نداشته
باشه؟ لااقل اندازه ی یه سر سوزن…شاید هم نه. شاید هم…شاید هم با دیدن
همچین چیزی پس می زد. درست نمی دونم چطوریه ولی…شاید آدما چندش بگیرن
وقتی کسی زیادی بهشون حرص می زنه، زیادی بهشون محتاجه، لازمشون داره. نمی دونم. شاید تشنج بگیرن. نه، نه، این جوری نمی گن. اصطلاحش این نیست.یه چیز دیگه می گن...!


خواب خوب بهشت (مجموعه داستان) / سام شپارد / مترجم: امیر مهدی حقیقت

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


در فیزیک دیـوانگی، یک سنگریزه نه تنها می‌تواند بهمنی را به حرکت درآورد، بلکه متوقف‌اش هم می‌تواند بکند...!

... بار اولی که در پشت سر زندانی به هم کوبیده میشود٬ او وسط سلول می ایستد و دور و برش را نگاه میکند. خیال میکنم همه باید کم و بیش همین رفتار را داشته باشند ..... مثلا خواهد گفت: وقتی بیرون بی آیم دیگر هیچ وقت حرص پول نمی زنم. با هر مشقتی یک جوری می سازم. یا وقتی بیرون بی آیم دیگر با زنم دعوا نمی کنم. یک جوری با هم کنار می آییم. در واقع٬ وقتی آزاد بشود همه چیز "یک جوری" رو براه می شود ... دنیای خارج برای او روز به روز بیشتر واقعیتش را از دست می دهد. دنیای خارج بدل به دنیایی رویایی میشود که در آن همه چیز یک جوری مقدور است...!

گفتگو با مرگ / آرتور کوستلر / مترجمان: نصرالله دیهیمی ، خشایار دیهیمی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


هیچ کدام از ما واقعا پوست کلفت نیست، اما ما با هم یک نوع مهربانی محتاطانه و درویشانه داریم که به میزان مساوی از محبت و بی اعتنایی تشکیل شده است، به اضافه مقداری بدجنسی که روابط میان افراد را تحمل پذیر می سازد. از هم می پرسیم "چطوری؟" و بی آنکه به این مطلب تکیه کنیم جواب می دهیم " بدنیستم ". نیکولا یک روز تعریف می کرد که در برتانی دیده بوده است که بچه ها یک مرغ دریایی را گرفتند و با صابون مارسی تنش را شستند و ولش کردند. همین که پرنده روی دریا نشست، چون بال و پرش چربی نداشت، یک هو توی آب فرو رفت و دیگر بالا نیامد.
نیکولا می گفت که بی اعتنایی چربی روح است، مانع می شود که آدم غرق بشود. وقتی که به دیگران خیلی اهمیت بدهیم دیوانه می شویم. و هم چنین به خودمان...!

... دو سه ماه پيش در گوشه كوچه بناپارت نيكولا همراه ژاك و آن ماری است. هر سه با عجله می روند. و ناگهان نيكولا به آن آدمكی كه هيچ وقت هيچ كس اسمش را نپرسيده است بر می خورد، كه دلال تابلوهای نقاشی است. همان مرد ريزه خپله ای كه شبيه ستاره ای دريايی است كه روی ساحل افتاده باشد و يك عينك شاخی به چشم زده باشد تا ببيند كجاست و چه خبر شده است. نيكولا از او مي پرسد:« حالتان چطور است؟» و ستاره دريايی برای او شرح می دهد كه حالش خوب نيست. از آپارتمانش بيرونش كرده اند. زنش در درمانگاه است. شش ماه است كه از «اينها» نفروخته است و غيره ... نيكولا خود را به ژاك و آن ماری كه در پياده رو كوچه آبئی منتظرش ايستاده اند می رساند و به آنها می گويد كه وقتی از كسی می پرسيم« حالتان چطور است؟» غرض اين است كه او جواب بدهد:«بد نيستم. شما چطوريد؟»
و ديگر هيچ...!

از داستان بد نیستم، شما چطورید؟ / کلود روآ

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


اوبر: کاش می‌دونستم چرا امشب این قدر افسرده ای آنری. تقصیر ماست؟
سونیا: آنری می‌خواد هم واسه‌اش اتفاق خوب بیفته و هم نیفته. می‌خواد هم موفق بشه هم نشه، هم کسی باشه هم نباشه. هم شما باشه اوبر، هم یه آدم سرخورده، می‌خواد هم کمکش کنیم هم ولش کنیم. آنری اینه اوبر، یه آدمی که از شادی به غم می‌رسه، از غم به شادی. کسی که یهو هیجان زده می‌شه، بلند می‌شه و هیجان زده فکر می‌کنه زندگی پر از وعده ست، خودش رو با جایزهٔ راسل یا نوبل تصور می‌کنه، حس و حال یه دسیسه چین هیجان زده رو به خودش می‌گیره، و یهو بی‌دلیل از پا در می‌آد و فلج می‌شه، به جای عجله، بی‌تابی، شک و تردید، و به جای اشتیاق، دودلی بی‌حساب می‌آد سراغش، بعضی‌ها می‌تونن با زندگی کنار بیان و بعضی‌ها نمی‌تونن...!

سه روایت از زندگی / یاسمینا رضا / مترجم: فرزانه سکوتی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


زندگی پیـکار نیست، بـازی است، زیرا آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد، چه خوب، چه بد قوه تخیل در بازی زندگی نقشی عمده دارد.
برای پیروزی در بازی زندگی باید قوه تخیل را طوری آموزش دهیم که تنها نیکی را در ذهن تصویر کند. زیرا آنچه آدمی عمیقاً در خیال خود احساس کند یا در تخلیش به روشنی مجسم نماید، بر ذهن نیمه هوشیار "ضمیر ناخودآگاه" اثر می گذارد و مو به مو در صحنه زندگی اش ظاهر می شود. تخیل را قیچی ذهن خوانده اند. این قیچی شبانه روز در حال بریدن تصاویر است. پس بیائید تا تمامی صفحات کهنه و نامطلوب و آن صفحاتی از زندگی را که میل نداریم نگه داریم، از ذهن نیمه هوشیار خود قیچی نموده و صفحاتی زیبا و نوین بسازیم ...!

... انسان تنها می تواند آن باشد که خود را چنان ببیند و تنها می تواند به جایی برسد که خود را آنجا می بیند...!

... جائی هست که غیر از تو هیچ کس نمی تواند آن را پر کند و کاری هست که غیر از تو هیچ کس نمی تواند آن راانجام دهد...!

چهار اثر از فلورانس اسکاول شین/ مترجم: گیتی خوشدل

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ
#10
من از هـر رده بنـدی متنفرم، از رده بندی کننده ها نیز متنفرم، آدم را به بهانه رده بندی محدود می کنند، می تراشتند، می سایند، و از میان چنگال شان ناقص و معیوب و سر دست شکسته بیرون می آیند...!

... خانم فونتاین با خود می‌اندیشید: همیشه به خودم دروغ می‌گویم. اگر با خودم صادق بودم دیگر نمی‌توانستم امیدوار باشم. نزدیک یکی از پنجره‌های اتاق پذیرایی ایستاده بود. بی آنکه پرده را کنار بزند، لحظه‌ای رفت و آمد ژورم و دانیل را در باغ تماشا کرد. با خود گفت: راستگوترین مردم چه راحت می‌توانند با دروغ زندگی کنند...! 

خانواده تیبو / روژه مارتن دوگار/ مترجم: ابوالحسن نجفی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


ما دیر فهمیدیم، جهانی که ساخته ایم روزی ما را از پای درخواهد آورد. ما دیر فهمیدیم، خیلی دیر، که زشتی این جهان، نتیجه ی زیباخواهی ما بود. این همه رنج، نتیجه ی آسوده خواهی ما و این همه جنگ، نتیجه ی صلح طلبی ما...!

... اشک ها برای غمهای بزرگ و شادی های بزرگ است.
پس مگذار که بر زمین فروچکد، مگذار که پژمرده ات کند. زیرا که در درخشانی چشمانت می توانی زندگی را ببینی. زیرا تو آن گلی نیستی که در گلخانه ناتمامی نحیف و زرد شود، بلکه تو آن پرنده ای هستی که که می توانی به هر کجا که آفتاب سایه گسترده است،پرواز کنی...!

... دیشب با دنیا حرفم شد. پشتم را به آسمان کردم،‌ شانه هایم از سنگینی نگاه ماه و ستاره که از پشت ابرها نگاه می کردند،‌ بی طاقت شدند. نمی دانستم حرفم را باید به که بگویم،‌ یا اصلا از چه بگویم. باور کن گاهی از کنار مادرم می گذرم و او را نمی شناسم. گاهی از جلوی خانه رد می شوم و بعد حیران،‌ به دنبالش می گردم. حتی به سراغ خودم هم نمی روم. گاهی خودم را توی چشمهای پرنده ای، لای شاخه های درختی، یا روی چترهای سپید از برف یا چشمهای خیس از اشک عابران جا می گذارم. حالا باید چطور ،‌باید چه ،‌باید از کجای قهرم بگویم؟...!

من از دنیای بی کودک می ترسم / هیوا مسیح

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


فکر چیزی نیست که در بیرون از جهان واقعی وجود داشته باشد. ریشه و غنای انبار فکری هر فرد، در روابط او با این جهان واقعی نهفته است و کسی که در روابط اش با جهان، «من» خود را «تنها واقعیت» فرض کند، به ناچار از نظر فکری بسیار فقیر خواهد بود. چنین فردی نه تنها فکری ندارد، بلکه امکان بدست آوردن آن را هم نخواهد داشت...!

... گرفتاری روزمره ی زندگی مادی، انسان را ضعیف، مطیع، احمق و قابل ترحم می کند. از او موجودی می سازد که توانایی عشق یا نفرت را ندارد، فردی که هر لحظه حاضر است آخرین بقایای اراده ی آزادش را فدا کند تا شاید کمی از این نگرانی بکاهد...!

هنر و زندگی اجتماعی / گ. و. پلخانف / مترجم: منوچهر هزارخانی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


بسیاری از مردم ازعکس گرفتن بیزارند، نه به آن خاطر که می ترسند در چشم دیگران بی حرمت شوند، بلکه بدین سبب که دوربین را دوست ندارند و از آن می ترسند. اغلب آدمها به دنبال یافتن تصویر ایده الی از خود هستند و می خواهند زیباترین حالتشان در عکس به نمایش درآید و عجز دوربین در نشان دادن جذابیتشان توهین به آنها تلقی می شود...!

... عکاس ناظری ريزبين اما بیطرف به شمار می آمد؛ کاتب و نه شاعر؛ اما مردم سريعا پی بردند که هيچ دو نفری از سوژهای مشابه، عکسِ مشابه نمیگيرند و کار دوربين نه ثبت عينی و غيرشخصی، که ارزيابی جهان است...!

... درك خود ما از موقعیت اكنون تابع مداخلات دوربین است. حضور همه‌ جانبه‌ی دوربین‌ها به طرزی مجاب‌كننده چنین القا می‌كنند كه زمان مشتمل بر رویدادهای جذاب است. رویدادهایی كه ارزش عكس شدن دارند. این, به نوبه‌ی خود, باعث می‌شود كه به سادگی احساس كنیم هر رویدادی, وقتی در شرف تكوین است و به‌رغم هر ویژگی اخلاقی, باید امكان یابد كه خود را كامل كند؛ تا اینكه چیز دیگری, یعنی عكس, بتواند به جهان آورده شود...! 

درباره عکاسی / سوزان سانتاگ 

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


وقتی دروغ و حقیقت با هم راه می رفتند، به چشمه ای رسیدند .
دروغ به حقیقت گفت: " لباس خود را در آوریم و در این چشمه آب تنی کنیم ."
حقیقت ساده دل چنین کرد، در آن لحظه که در آب بود، دروغ، لباس حقیقت را از کنار
چشمه برداشت و پوشید و به راه افتاد .
حقیقت، پس از آب تنی ناچار شد برهنه به راه افتد؛
از آن روز ما حقیقت را برهنه می بینیم ، اما بسا اوقات دروغ را هم ملاقات می کنیم که متاسفانه لباس حقیقت پوشیده است؛ و طبعاً حقانیّت خود را در نظر ما به تلبیس ثابت می کند...!


از پاریز تا پاریس / دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


گفت: خواستم بدونی واسه این نزدمت که تو روم وایستادی و پشت مادرت رو گرفتی. نه ... تازه کلی خوشم آمده بود. کیف می کردم از این که پسر سیزده ساله ام روی پاهاش ایستاده و صدای دورگه اش رو تو گلو پیچانده. اون لحظه دلم می خواست بغلت می گرفتم و می بوسیدمت. اما زدمت. با تمام قدرت. واسه اینکه قرار بر این شده بود که تنها بمونی و به تنهایی مرد بشی. اینو خودت نخواسته بودی، تصمیمش را من و مادرت گرفتیم. چاره ای هم نداشتیم. دیگه نمی شد همدیگر رو تحمل کرد. می خواستم بعد از آن محکم تر بایستی و بلندتر داد بزنی. می خواستم سیلی اول را خودم زده باشم تا سیلی های بعدی توی مسیر زندگی زیاد اذیت و آزارت نده و دوام بیاری...!

مورچه هایی که پدرم را خوردند / علی قانع

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


روی كاناپه دراز كشيده بودم و در شگفت بودم كه آن چه جور نوری است، در واقع به جای آنكه ملايم باشد نوری خشن بود. امكان نداشت بتوانی توضيح بدهی كه يك نوع از نور خورشيد چقدر افسرده ات می كند و باعث می شود صدايت چقدر عجيب و غريب به گوش ديگران برسد. او ادعا می كند نور خورشيد افسرده اش می كند، نه، فقط نوع خاصی از نور خورشيد او را افسرده می كند. چه تنهايی مطلقی، همه چيز در تنهايی مطلق است. بگذار بی پرده بگويم چه آسايشی است كه همه ی اينها را ول كنی تا از تمام اضطرابها رها شوی. زيرا تنهايی يك احساس است، احساسی مثل آويزان بودن وزنه ای در ميان سينه ات. چرا بايد كسی بخواهد با نوك انگشتان خودش آن را بچسبد و محكم نگه دارد؟ ...!

شبی عالی برای سفر به چين/ ديويد گيلمور/ مترجم: ميچكا سرمدی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


برای درک ذات زیبایی، حفظ فاصله لازم است...!

... بروز آشفتگی در هیچ خانه ای ناگهانی نیست، بین شکاف چوب ها، تای ملافه ها، درز دریچه ها و چین پرده ها غبار نرمی می نشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه یابد و اجزای پراکندگی را از کمین گاه آزاد کند. در خانه ی ادریسی ها زندگی به روال همیشه بود...!

... می دانم. هرقدر تلاش میكنی، كمتر موفق می شوی تا خودت باشی، هميشه آن من آرمانی بر تو مسلط است؛ در نقش كسی فرو می روی كه آرزويش داری...!

... یونس تبسمی کرد: پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند...!

خانه ادریسی ها / غزاله علیزاده

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره ی پر نور کنار ماه است. دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است.

عمه گفت: آفرین، چه بچه واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.

دختر بچه از فردای آن دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور را صاف می کرد، بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد.

هفته ی سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم ســـــــــــــــبز نمی شود؟

بازی عروس و داماد (مجموعه داستان)/ بلقیس سلیمانی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


راه پله ها مثل یک الا کلنگ عمل میکردند، وقتی به میانه آن می رسید به سمت پایین سرازیر میشد،و این بارها تکرار میشد و او بی نهایت خسته بود انگار قرنها در این راهروهای دوزخی سرگردان است در طول راه بارها با سرهایی مواجه میشد که از دیوار بیرون زده بودند و کنجکاوانه او را نظاره میکردند. صورت هایی کاملاً مات و بی اعتنا بودند، اما او می توانست صدای خنده و ریشخندشان را بشنود. سرها هیچوقت مدتی طولانی یکجا نمی ماندند، ناگهان ناپدید می شدند،اما کمی دورتر، سرهای مشابه دیگری از دیوار بیرون میامدند و به او زل میزدند. او خیلی دوست داشت با تیغی بزرگ در امتداد راهروها و پله ها بدود و هر چیزی را که از دیوارها بیرون زده بود از ته قطع کند....!

مستأجر / رولان توپور / مترجم: کورش سلیم زاده

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


چطورآدم به پـسرش بگوید که گاهی آدم به یاد کسی گریه نمی‌کند، اصلا آدم نمی‌فهمد چرا گریه می‌کند، و شاید یک نقطهٔ عمیق و نرم و ولرم، مثل نور آفتاب بهاری، توی دلش پیدا می‌شود، که اصلا حس بدی هم نیست. حتی یک احساس شادی است، گریه‌آور هم نیست، ولی آدم بی‌اختیار گریه‌اش می‌گیرد...!

قابلهٔ سرزمین من/ رضا براهنی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


به کوچه بعدی که پیچیدیم، من حسابی دمغ و پکر بودم و کفرم از دست بابام در اومده بود. و ویرم گرفته بود که سر به سرش بذارم و حرصشو در بیارم و تن و بدنشو بلرزونم. بابام آدم کله شقی بود، انصاف نداشت، حساب هیچی رو نمیکرد، همیشه به فکر خودش بود. تا می‌تونست راه می‌رفت، کوچه پس کوچه‌های خلوتو دوست داشت، در خانه‌های خالی را می‌زد، از خیابان‌های شلوغ می ترسید، از جاهای دیدنی فراری بود خیال می‌کرد رحم و مروّت تنها درخرابه‌ها پیدا میشه. خسته که می شد می‌نشست، و وقتی می‌نشست، بدترین جاها می‌نشست، زیر آفتاب، وسط کوچه، پای تیر چراغ، کنار تل زباله‌ها، جایی که تنابنده‌ای نبود، جنبده‌‌ای رد نمی‌شد و بو گند آدمو خفه می‌کرد. دیگه حاضر نبود جم بخوره، ساعت‌ها تو خودش کنجله می‌شد و حرکت نمی‌کرد، پشت سرهم ناله می‌کرد که چرا هیشکی از اون جا رد نمیشه، چرا کسی به داد ما نمی‌رسه، بعد، بعدش خواب می‌رفت، خواب که می‌رفت صداهای عجیب و غریب در می‌آورد،؛ به خودش می‌پیچید. بیدار که می‌شد، منو به باد فحش می‌گرفت که چرا بيدارش کرده ام، چرا دوباره دردش گرفته، چرا سردش شده، گرمششده، دلش مالش می ره. و من هيچوقت هيچ چی نمی گفتم.
نمی گفتم که من کاری نکرده ام، گناهی ندارم. يه هفته تمام همه جا رو گشته بوديم، هيچ جا آرام و قرار نداشتيم، اگه ته ماندة غذايی به دستمون رسيده بود، بيشترشو بابام بلعيده بود و بعدش بالا آورده بود. و هی به من و دنيا فحش داده بود که چرا بالا ميآره، چرا هيچ چی تو دلش بند نميشه، انگار که همه اش تقصير من يا تقصير دنيا بوده....!


آشغالدونی/ غلامحسین ساعدی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


من هیچ نمی فهمیدم چه طور ممکن است سرزمین روستا اینقدر قشنگ باشد و در عین حال بدون این که پیدا باشد این قدر گرفتاری داشته باشد ... چیزی که بار اول به اسم سکوت به گوشم خورد معلوم شد هوای پر از صداهای طبیعی است مثل باد و نسیم و گردباد که لای بته ها می پیچد و جیر جیر و چهچهه و وزوز و تیک تیک و قورقور که منشا هیچ کدامشان پیدا نبود. این بود که من هر چه بیشتر به این گردش ها رفتم بشتر پی بردم که آدم زندگی را بیش از آنکه ببیند بو می کشد و می شنود. انگار بینایی در عالم طبیعت زمخت ترین حس آدمیزاد است...!

بیلی باتگیت / ای . ال . دکتروف / مترجم: نجف دریابندی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


به‌زودی، دو سال می شود كه شوهرم رفته... زمستان‌ها می گذرند و شبيه هم هستند؛ اما من شبيه خودم نيستم. هر چقدر خودم را برهنه می كنم، پوست‌كلفت‌تر می شوم. در سرما، تنهايی، بی زره و بی لباس، پوستم دباغی مي‌شود، ماهيچه‌هام سفت‌تر می شوند. خودم را از درون محكم‌تر حس می كنم. و بيرون، وقتی در باد بيرون می روم، حالا برف به‌نظرم دلپذير، شهوت‌انگيز و معتدل می آيد. ديگر چيز ترسناكی نيست: همه‌چيز گرد است. زاويه‌های تيز رنده شده‌اند: به جای ده پله، يك تپة ساييده‌ شده است؛ خانه‌ها زير بام‌های بدون برآمدگی شان، شبيه قارچ هستند؛ و روی تراس، اين شب‌كلاه برفی كه بالای گلدانی مديسی قرار گرفته، شبيه يك تخم شترمرغ است روی جا تخم‌مرغی. صنوبرها فِرفری می شوند، سِدرها پرپشت. و در برف تازه و لطيف، غيژغيژ قدم‌هام را می شنوم. بايد از چی بترسم؟ تمام سرزمين، گربه‌ای پشمی و پرپشت شده تا بهتر رامِ من شود. «برف و شب درِ خانه‌ام را می زنند»: بهشان می گويم بياييد تو...!

... دست‌آخر رها شده‌ام. رهاشده از دروغ، از بدگمانی؛ همین‌طور از ترس. بالای سرم دیگر نه مرغ‌مگسی هست نه غول‌شیری. دیگر از ابرهای تیره، اضطراب‌های تاریک و شمشیر معلق هم خبری نیست: رهایی به آ‌نهایی که از رهاشدن می‌ترسیدند، آرامش می‌بخشد. وقتی آدم همه‌چیز را می‌بازد، همه‌چیز را می‌برد: با حیرت، درمی‌یابم که آدم می‌تواند بی‌تهدید زندگی کند...!

همسر اول / فرانسواز شاندرناگور / مترجم: اصغر نوری

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1


بدترين مسئله در مورد يك كره خر اين است كه خواهی نخواهی روزی خر می شود...!
رابرت هينلين

آدم مشهور شخصی است که تمام هدفش در زندگی این بوده که همه او را بشناسند و بعد از اینکه به هدف رسیده عینک دودی می زند تا دیگر هیچ کس او را نشناسد...! 
فرد آلن

انسان ها نادان به دنیا می آیند نه احمق. این تحصیلات دانشگاهی است که حماقت را به آنها اعطا می کند...!
برتراند راسل

می دانم که ما خلق شده ایم تا به دیگران کمک کنیم اما نمی دانم که دیگران برای چه خلق شده اند...!
مارگارت آتوود

به خاطر داشته باش,امروز همان فردایی است که دیروز نگرانش بودی...!
دیل کارنگی

نشان نخست بلاهت / گرد آوری: حسین یعقوبی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پـارآگراف کتـاب 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  ミミ פֿــطـوط مـانــבگـــــــار ミミ ( کتـاب )

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان