19-11-2015، 12:33
شاهزاده اي تصميم گرفت ازدواج کند......
و موضوع را به وزير دربار که از هوش بالايي برخوردار بود در ميان گذاشت......
وزير دستور داد تا تمام دختران شهر هرکدام غذايي بپزند و براي شاهزاده بياورند......
روز موعود فرا رسيد و دختران شهر هرکدام با غذاي لذيذ خود آمده بودند تا بخت خود را امتحان کنند........
در ميان آنها دختري بود که چهره زيبايي نداشت و همه وي را مسخره ميکردند و با زخم زبانشان او را آزار ميدادند........
از قضا شاهزاده به سراغ دختر ميرود و به او ميگويد تو چگونه به خودت اجازه جسارت داده اي مگر نميداني من شاهزاده ام و زن من بايد زيبا باشد........
در اين لحظه اشک از چشمان دختر جاري ميشود و با التماس ميگويد سرورم شما کمي از غذاي من ميل کنيد.......
با مساعدت آن غذا را ميل ميکند و از دست پخت دختر خوشش مي آيد و به دختر ميگويد : راز اين غذاي دلچسب چيست ؟؟؟......
دختر اشک از چشمان خود پاک ميکند و با لحني مظلومانه ميگويد: روغن فرد اعلا ... اين روزا يعني اويلا !!!.......
(اگه فحش بديد ديگه ازاين داستانهاي جالب نمي گذارم)
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد بابک ... پسرک خودش را جمع و جور کرد،سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش میزد،توی چشمان سیاه و مظلوم پسرک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس، دفترتو سیاه و پاره نکن؟ ها!؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه میخام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم. پسرک چونه لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:خانوم... مادرم مریضه اما...بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که از گلوش خون نیاد...اونوقت میشه واسه خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یک دفتر بخره که من دفترای دادشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول میدم مشقامو... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخاند و گفت بنشین بابک عزیزم... کاسه اشک چشم معلم روی گونه اش خالی شده بود، گردمبند طلای خود را باز کرد و در دستان بابک گذاشت و روی تخته سیاه نوشت: زود قضاوت نکنید...
پسرک خنده شیطانی کرد و نشست ...به خودش گفت چقدر اين معلم ساده است
خاطره بابک زنجانی از اولین اختلاسش - کلاس اول ابتدایی
:
يه خواهرزاده دارم جيگراسمش محمد صادقه ١٣سالشه به قول شماها اِنْدِ
نمك ، مادوتاعين اين دوقلوهاى بهم نچسبيده از پدر ازمادرسَوا ميمونيم
همه جاباهم ميريم .ديروز ميخواستم ازكارتم پول بردارم اينم گفت خاله منم
ميام توخيابون ماهم دوتابانك روبروى هم دوطرفه خيابونه ٤ تاهم عابربانك
دوتااينورخيابون دوتااونورجلوى من يه دخترخيلى شيك نوبتش شدرفت پاى
دستگاه ، من ميدونم حداقل رمز عابربانك ٤ رقمه ولى حداكثرش و نميدونم
دختره رمزيادش رفته بودزنگ زدبه پدرش حالانه ٤ تانه پنج تا نه ٦ تانه ٧ تا
يه ٢٠ ، سى رقم وارد كرد مرتب هم به باباش مى گفت خب خب خب ....
خلاصه يكى از اين لات هاى تو صف حوصله اش سر رفت داد زد :
چى كار مى كنى آبجى ؟!! بمب خنثى مى كنى ؟
محمد صادق هم خيلى ريلكس وجدى :
واحد خنثى سازى بمب اونورِ خيابونه داداش ، اينور اورانيوم غـــنى سـازى
مى شه ....!! O_o
يه خانومى آنچنان محكم پخ كردوخنديدكه پاشنه كفشش شكست وخودش هم
افتاد تو جوب كلاً اينور خيابون رو هوا بود از شدت خنده ، دختره بيچاره هم
كه بدجور ضايع شده بود، كارش رو انجام نداده كارتش رو بــرداشت و رفت
حالا بچه خواهر ما ميگه :
ببين اطلاع رسانى اينجور جاها به دردميخوره بيچاره دو ساعت اشتباهى
تو صف غنى سازى وايستاده بود .....!!!
من :-o
كلاً مردم خيابون :-)
خانوم پاشنه شكستِــهِ. :-)))))))))))
خانوم خنثى كننده بمب. :-((((((((
محمد صادق @ :-))oo
فداى اين دوقلوى بِــه هِـــم نچسبيده بشم كه هنوز دارم مى خندم از حاضر
جوابيش عشق منه . محمد صادق فداييتَم خاله خيلى مى خوامت
اون زمان که من فروشنده لوازم آرایشی بودم.(اون روزا تازه پسرا کاربرد لوازم آرایشی رو فهمیده بودن)یه پسری اومدتومغازه اولش پاش گیرکردبه در نزدیک بودپخش بشه.سریع گفت سلام خانم ریمل دارید؟گفتم بله ،ضدآب مارک بوووق و... ریملارو گذاشتم رومیز.پسره گفت ازاین ریملامیخوام که قیچی داره(آقامنظورش فرمژه بود)گفتم فرمژه میخوای؟براش آوردم.گفت بله قیمتش چنده؟گفتم 3تومن.گفت پس یه مدادچشم بدید لطفأ.
من0_o
ریمل و فرمژه @_@
مدادچشم بدبخت که حس میکردپسره جای رژلب ازش استفاده میکنه+_+
:
یکی از هویجی ترین فانتزیام اینه ک یروز شلوار کردی هویجی فسفری مو که تو پاچش قمه گذاشتمو پاکنم و موهامو که فشن کوتاه کردم زیر ی کلاه بافتنی هویجی با طرح کامپیوتری الاف(آدم برفیه توی اون کارتونه!!)مخفی کنمو سوار پیکان هویجیم بشم که موتور بنز روشه و ایربگ پراید داره و سیستم صوتی مزراتی روش نصبه و با سرعت ۱۳۷۹کیلومتر بر ثانیه برم طرف پارک بام شهرمون و در همون حال فلش هویجیمو ک فقط سره فلزیش باقی مونده و ۱۸۹۸۷ترابایت حافظه داره رو ب پخش ماشینم بزنم و آهنگ شلوار نارنجی دل منو بردی با صدای خودم پخش بشه و در حالی ک ماشینم داره زیر نگاه های مردم ذوب میشه با ی تیک اف شدید وایسم و رد لاستیکام تا دو کیلومتر آسفالتارو خط بندازه و همینجور که پیاده میشم کلاه بافتنی هویجیمو ک طرح کامپیوتری الاف داره رو از سرم بردارم و درحالی ک باد موهای فشنمو پریشان میکنه و ب در پیکان هویجیم تکیه دادم ب افق ک پر از دود پیکان هویجیم شده خیره بشم و ی هویج از صنوق عقب پیکان هویجیم دربیارم و با ی حرکت خیلی تکنیکی قمه مو از پاچه شلوارم دربیارم تا پوست هویجمو بگیرم که ناگهان قمه ب گردنم برخورد میکنه و..
.
.
تق..
.
.
قولنج گردنم میشکنه!!
ای درد بگیرید ک منتظر بودید گردنم قطع بشه!
تلاش آقوی همساده برای افزایش بار ادبیش ...
آقو ما یه روز تیریپ روشن فکریمون گرفت گفتیم بریم بر گنجینه ی ادبیمون بیفزاییم و مایه ی فخر و مباهات خانواده و خاندان بشیم ،
خلاصه آقو رفتیم بوستان سعدی رو برداشتیم.گفتیم چی بخونیم، باب اخلاق ، تا بازش کردیم دیدیم نوشته
شکم زندان باد است ای خردمند ندارد هیچ عاقل باد دربند
مارو میگی شوکه شدیم ،ای چیه آقو ،اگه ما اینو بر معلومات و گنجینه های ادبیمون بیفزاییم که ننمون مارو از خونه در میکنه هیچی دیگه رفتیم سراغ مثنوی ، این شاهکار بزرگ مولانا ،بلکه از اون خوشه ای بهر گنجینمون بچینیم آقو...
تا بازش کردیم دیدیم نوشته
برجهید و کو....ن برهنه سوی دشمن می دوید
تا اینو دیدیمااا ما یه نیمچه سکته ای زدیم ،ای دیه چیه ؟ ،
از شانس ما همش گنجینه های سانسوری و بیت های منشوری بهمون میخورد. به خودمون گفتیم طووری نییی ، حالو یه اشتباهی شده ، خبری نییی.
میریم دیوان حافظ میخونیم و از این رند شیرازی که همشهریمونم هس توشه ای بهر گنجینه های ادبیمون برمیداریم ، آقو چشمت روز بد نبینه تا ای کتابو وا کردیما ، اومد
گل در بر و می در کف و معشوق بووووووق .....
آقو انقدر صدای بوقش بلند بودا که ای گشت ارشاد هم صداشو شنید ، اومدن مارو به اتهام نشر ، تهیه و استفاده از مطالب خاک بر سری و مبتذل بازداشت کردن.
بردنمون اداره ی پلیس، به اندازه ی تعداد غزلیات حافظ خود این دیوان رو زدن تو کلمون ، الآن هم که به صورت آزادی مشروط در حال گذروندن بقیه ی مجازاتمون هستیم .ینی آقو نااابود شدیما، لِه ِ لِه .....
سپاس یادتون نره ها
و موضوع را به وزير دربار که از هوش بالايي برخوردار بود در ميان گذاشت......
وزير دستور داد تا تمام دختران شهر هرکدام غذايي بپزند و براي شاهزاده بياورند......
روز موعود فرا رسيد و دختران شهر هرکدام با غذاي لذيذ خود آمده بودند تا بخت خود را امتحان کنند........
در ميان آنها دختري بود که چهره زيبايي نداشت و همه وي را مسخره ميکردند و با زخم زبانشان او را آزار ميدادند........
از قضا شاهزاده به سراغ دختر ميرود و به او ميگويد تو چگونه به خودت اجازه جسارت داده اي مگر نميداني من شاهزاده ام و زن من بايد زيبا باشد........
در اين لحظه اشک از چشمان دختر جاري ميشود و با التماس ميگويد سرورم شما کمي از غذاي من ميل کنيد.......
با مساعدت آن غذا را ميل ميکند و از دست پخت دختر خوشش مي آيد و به دختر ميگويد : راز اين غذاي دلچسب چيست ؟؟؟......
دختر اشک از چشمان خود پاک ميکند و با لحني مظلومانه ميگويد: روغن فرد اعلا ... اين روزا يعني اويلا !!!.......
(اگه فحش بديد ديگه ازاين داستانهاي جالب نمي گذارم)
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد بابک ... پسرک خودش را جمع و جور کرد،سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش میزد،توی چشمان سیاه و مظلوم پسرک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس، دفترتو سیاه و پاره نکن؟ ها!؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه میخام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم. پسرک چونه لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:خانوم... مادرم مریضه اما...بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که از گلوش خون نیاد...اونوقت میشه واسه خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یک دفتر بخره که من دفترای دادشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول میدم مشقامو... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخاند و گفت بنشین بابک عزیزم... کاسه اشک چشم معلم روی گونه اش خالی شده بود، گردمبند طلای خود را باز کرد و در دستان بابک گذاشت و روی تخته سیاه نوشت: زود قضاوت نکنید...
پسرک خنده شیطانی کرد و نشست ...به خودش گفت چقدر اين معلم ساده است
خاطره بابک زنجانی از اولین اختلاسش - کلاس اول ابتدایی
:
يه خواهرزاده دارم جيگراسمش محمد صادقه ١٣سالشه به قول شماها اِنْدِ
نمك ، مادوتاعين اين دوقلوهاى بهم نچسبيده از پدر ازمادرسَوا ميمونيم
همه جاباهم ميريم .ديروز ميخواستم ازكارتم پول بردارم اينم گفت خاله منم
ميام توخيابون ماهم دوتابانك روبروى هم دوطرفه خيابونه ٤ تاهم عابربانك
دوتااينورخيابون دوتااونورجلوى من يه دخترخيلى شيك نوبتش شدرفت پاى
دستگاه ، من ميدونم حداقل رمز عابربانك ٤ رقمه ولى حداكثرش و نميدونم
دختره رمزيادش رفته بودزنگ زدبه پدرش حالانه ٤ تانه پنج تا نه ٦ تانه ٧ تا
يه ٢٠ ، سى رقم وارد كرد مرتب هم به باباش مى گفت خب خب خب ....
خلاصه يكى از اين لات هاى تو صف حوصله اش سر رفت داد زد :
چى كار مى كنى آبجى ؟!! بمب خنثى مى كنى ؟
محمد صادق هم خيلى ريلكس وجدى :
واحد خنثى سازى بمب اونورِ خيابونه داداش ، اينور اورانيوم غـــنى سـازى
مى شه ....!! O_o
يه خانومى آنچنان محكم پخ كردوخنديدكه پاشنه كفشش شكست وخودش هم
افتاد تو جوب كلاً اينور خيابون رو هوا بود از شدت خنده ، دختره بيچاره هم
كه بدجور ضايع شده بود، كارش رو انجام نداده كارتش رو بــرداشت و رفت
حالا بچه خواهر ما ميگه :
ببين اطلاع رسانى اينجور جاها به دردميخوره بيچاره دو ساعت اشتباهى
تو صف غنى سازى وايستاده بود .....!!!
من :-o
كلاً مردم خيابون :-)
خانوم پاشنه شكستِــهِ. :-)))))))))))
خانوم خنثى كننده بمب. :-((((((((
محمد صادق @ :-))oo
فداى اين دوقلوى بِــه هِـــم نچسبيده بشم كه هنوز دارم مى خندم از حاضر
جوابيش عشق منه . محمد صادق فداييتَم خاله خيلى مى خوامت
اون زمان که من فروشنده لوازم آرایشی بودم.(اون روزا تازه پسرا کاربرد لوازم آرایشی رو فهمیده بودن)یه پسری اومدتومغازه اولش پاش گیرکردبه در نزدیک بودپخش بشه.سریع گفت سلام خانم ریمل دارید؟گفتم بله ،ضدآب مارک بوووق و... ریملارو گذاشتم رومیز.پسره گفت ازاین ریملامیخوام که قیچی داره(آقامنظورش فرمژه بود)گفتم فرمژه میخوای؟براش آوردم.گفت بله قیمتش چنده؟گفتم 3تومن.گفت پس یه مدادچشم بدید لطفأ.
من0_o
ریمل و فرمژه @_@
مدادچشم بدبخت که حس میکردپسره جای رژلب ازش استفاده میکنه+_+
:
یکی از هویجی ترین فانتزیام اینه ک یروز شلوار کردی هویجی فسفری مو که تو پاچش قمه گذاشتمو پاکنم و موهامو که فشن کوتاه کردم زیر ی کلاه بافتنی هویجی با طرح کامپیوتری الاف(آدم برفیه توی اون کارتونه!!)مخفی کنمو سوار پیکان هویجیم بشم که موتور بنز روشه و ایربگ پراید داره و سیستم صوتی مزراتی روش نصبه و با سرعت ۱۳۷۹کیلومتر بر ثانیه برم طرف پارک بام شهرمون و در همون حال فلش هویجیمو ک فقط سره فلزیش باقی مونده و ۱۸۹۸۷ترابایت حافظه داره رو ب پخش ماشینم بزنم و آهنگ شلوار نارنجی دل منو بردی با صدای خودم پخش بشه و در حالی ک ماشینم داره زیر نگاه های مردم ذوب میشه با ی تیک اف شدید وایسم و رد لاستیکام تا دو کیلومتر آسفالتارو خط بندازه و همینجور که پیاده میشم کلاه بافتنی هویجیمو ک طرح کامپیوتری الاف داره رو از سرم بردارم و درحالی ک باد موهای فشنمو پریشان میکنه و ب در پیکان هویجیم تکیه دادم ب افق ک پر از دود پیکان هویجیم شده خیره بشم و ی هویج از صنوق عقب پیکان هویجیم دربیارم و با ی حرکت خیلی تکنیکی قمه مو از پاچه شلوارم دربیارم تا پوست هویجمو بگیرم که ناگهان قمه ب گردنم برخورد میکنه و..
.
.
تق..
.
.
قولنج گردنم میشکنه!!
ای درد بگیرید ک منتظر بودید گردنم قطع بشه!
تلاش آقوی همساده برای افزایش بار ادبیش ...
آقو ما یه روز تیریپ روشن فکریمون گرفت گفتیم بریم بر گنجینه ی ادبیمون بیفزاییم و مایه ی فخر و مباهات خانواده و خاندان بشیم ،
خلاصه آقو رفتیم بوستان سعدی رو برداشتیم.گفتیم چی بخونیم، باب اخلاق ، تا بازش کردیم دیدیم نوشته
شکم زندان باد است ای خردمند ندارد هیچ عاقل باد دربند
مارو میگی شوکه شدیم ،ای چیه آقو ،اگه ما اینو بر معلومات و گنجینه های ادبیمون بیفزاییم که ننمون مارو از خونه در میکنه هیچی دیگه رفتیم سراغ مثنوی ، این شاهکار بزرگ مولانا ،بلکه از اون خوشه ای بهر گنجینمون بچینیم آقو...
تا بازش کردیم دیدیم نوشته
برجهید و کو....ن برهنه سوی دشمن می دوید
تا اینو دیدیمااا ما یه نیمچه سکته ای زدیم ،ای دیه چیه ؟ ،
از شانس ما همش گنجینه های سانسوری و بیت های منشوری بهمون میخورد. به خودمون گفتیم طووری نییی ، حالو یه اشتباهی شده ، خبری نییی.
میریم دیوان حافظ میخونیم و از این رند شیرازی که همشهریمونم هس توشه ای بهر گنجینه های ادبیمون برمیداریم ، آقو چشمت روز بد نبینه تا ای کتابو وا کردیما ، اومد
گل در بر و می در کف و معشوق بووووووق .....
آقو انقدر صدای بوقش بلند بودا که ای گشت ارشاد هم صداشو شنید ، اومدن مارو به اتهام نشر ، تهیه و استفاده از مطالب خاک بر سری و مبتذل بازداشت کردن.
بردنمون اداره ی پلیس، به اندازه ی تعداد غزلیات حافظ خود این دیوان رو زدن تو کلمون ، الآن هم که به صورت آزادی مشروط در حال گذروندن بقیه ی مجازاتمون هستیم .ینی آقو نااابود شدیما، لِه ِ لِه .....
سپاس یادتون نره ها