امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دفتر اشعار نجمه زارع

#1
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد

شکنجه از این بیشتر که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه میکنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد

رها کنی برود از دلت جدا باشد
به او که دوست ترش داشته به آن برسد

رها کنی بروند دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

گلایه ای نکنی ،بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادابه گوششان برسد

خدا کند که ......نه نفرین نمی کنم نکند
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد

خداکند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

____________________________


باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…
وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفتههای «هِگِل» بود و ما دو تا…
روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا
افتاد روی میز ورقهای سرنوشت
فنجان و فال و بیبی و دِل بود و ما دو تا
کمکم زمانه داشت به هم میرساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…
تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چهقدر سرد و کسل بود و ما دو تا،
از خواب میپریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…



____________________________
ضعیف و لاغر و زرد و صدای خواب آور
کنار بستر من قرصهای خواب آور
لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی
از این تب، این تبِ مالاریای خواب آور
منی که منحنی زانوان زاویه دار
جدا نمیکندم از هوای خواب آور
همین تجمع اجساد مومیایی شهر
مرا کشانده به این انزوای خواب آور
زمین رها شده دور ِ مدار ِ بیدردی
و روزنامه پر از قصههای خواب آور
هنوز دفترِ خمیازههای من باز است
بخواب شعر! در این ماجرای خواب آور



____________________________
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟ نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را



____________________________
کدخدا میگوید از اینجا نرو ـ یک ناشناس،
با بهار و گل میآید سال نو یک ناشناس
با خودم میگویم ای شاعر! تو تنها نیستی
توی دنیا هست حتماً مثل تو یک ناشناس
با صدای ساعتِ قلبم از این پس مایلم
بشمرم این لحظهها را تا سه! دو! یک!… ناشناس،
میرسد میپرسم ای خوبِ جنوبی کیستی؟
خیره میماند و میگوید که: مُو؟ یک ناشناس
آه میدانم که روزی روزگاری میرسد
میرویم آن سوتر از غمها من و یک ناشناس



____________________________
صدای پچ پچِ غم… خواب من به هم خورده است
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است
صدای پچپچِ غم… هیس! هیس! ساکت باش
سکوت، در دلِ بیتاب من به هم خورده است
تو قابِ عکس مرا دیدهای، نمیدانی
نشاطِ چهرهی در قابِ من به هم خورده است
غم تو را نسرودم وگرنه میدیدی
که وزن، در غزلِ ناب من به هم خورده است
هجای چشم تو را وزنها نمیفهمند
دو ساعت است که اعصاب من به هم خورده است



____________________________
تمام عمر من انگار در غم و درد است
مرا غروب تو صد سال پیرتر کرده است
تمام خاطرهها پیش روی چشم منند
زبان گشوده به تکرار: او چه نامرد است
ـ بیا و پاره کن این نامه را نمیبینی؟
دو سال میشود او نامهای نیاورده است…؟
همیشه گفتهام اما نمیشود انگار
دل تو سخت مرا پایبند خود کرده است
تمام میشود این قصه آه حرف بزن
فقط نپرس که «لیلی زن است یا مرد است!!»



____________________________
کفشِ چرمی ـ چتر ـ فروردین ـ خیابانِ شلوغ
یک شب بارانی غمگین خیابانِ شلوغ
میرود تنهای تنها، باز هم میبینمش
باز هم رد میشود از این خیابانِ شلوغ
اشک و باران با هم از روی نگاهش میچکند
او سرش را میبرد پایین… خیابانِ شلوغ
عابران مانند باران در زمین گم میشوند
او فقط میماند و چندین خیابانِ شلوغ
او فقط میماند و دنیایی از دلواپسی
با غمی بر شانهاش ـ سنگین… خیابان شلوغ
…ناودانها، چشمکِ خطدار ماشینهای مست
خطکشی، بارانِ آهنگین، خیابانِ شلوغ…
او نمیفهمد نمیفهمد فقط رد میشود
با همان انگیزهی دیرین… خیابان شلوغ
کفش چرمی روبهروی کفش چرمی ایستاد
لحظهای پهلوی من بنشین خیابان خلوت است



____________________________
و ای بهانهی شیرینتر از شکرقندم
به عشقِ پاک کسی جز تو دل نمیبندم
به دین اینهمه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی خداوندم
همین بس است که هر لحظهای که میگذرد
گسستنی نشود با دل تو پیوندم
مرا کمک کن از این پس که گامهای زمین
نمیبرند و به مقصد نمیرسانندم
همیشه شعر سرودم برای مردم شهر
ولی نه! هیچکدامش نشد خوشایندم
تویی بهانهی این شعرِ خوب باور کن
که در سرودن این شعرها هنرمندم



____________________________
دو ساعتی که به اندازهی دو سال گذشت
تمام عمرِ من انگار در خیال گذشت
-ببند پنجرهها را که کوچه ناامن است…
نسیم آمد و نشنید و بیخیال گذشت
درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیرهی تو… لحظهای که لال گذشت
- چه ساعتیست ببخشید؟… ساده بود اما
چهها که از دل تو با همین سؤال گذشت

گذشت و رفت و به تو فکر میکنم ـ تنها ـ
دو ساعتی که به اندازهی دو سال گذشت



____________________________
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود
باید بگویم اسم دلم دل نمی شود
دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه ی تو است که عاقل نمی شود
تکلیف پای عابرمان چیست آیه ایی
از آسمان فاصله نازل نمی شود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی شود ؟
….
می خواستم رها شوم از عاشقانه ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی شود
تا نیستی تمام غزل ها معلق اند
این شعر مدتی ست که کامل نمی شود



____________________________
تا میکشم خطوطِ تو را پاک میشوی
داری کمی فراتر از ادراک میشوی
هرلحظه از نگاهِ دلم میچکی ولی
با دستمالِ کاغذیام پاک میشوی
این عابران که میگذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک میشوی
تو زندهای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک میشوی
باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک میشوی



____________________________
بیتو اندیشیدهام کمتر به خیلی چیزها
میشوم بیاعتنا دیگر به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من! نمیدانم هنوز…
دوری از تو میشود منجر به خیلی چیزها
غیرمعمولیست رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی میشود ـ مادر به خیلی چیزها
نامههایت، عکسهایت، خاطرات کهنه ات
میزنند اینجا به روحم ضربه، خیلی چیزها

هیچ حرفی نیست، دارم کمکم عادت میکنم
من به این افکار زجرآور… به خیلی چیزها
میروم هرچند بعد از تو برایم هیچچیز…
بعدِ من اما تو راحتتر به خیلی چیزها…



____________________________
چگونه رود میرود به سمت بیکرانه ها
که ابر گریه میکند برای رودخانه ها
پرنده غافل است از اینکه تندباد میرسد
وگرنه باز هم بنا نمیشد آشیانه ها
و اینچنین که اینهمه زِ عشق رنج میبرند
مرا غمِ تو میکِشد در آتش بهانهها
چراغ و چشمِ آسمان! ستارهها تو، ماه، تو
پس از تو تار میشود شبِ تمامِ خانه ها
اگرچه زخم میزنی ولی ترا نوشتهاند
به روی صفحهی دلم خطوطِ تازیانه ها
خلاصه بر درختِ دل تو باید آشیان کنی
وگرنه میسپارمش به دست موریانه ها



____________________________
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟
عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!
در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!
هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!
هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند…
آه!، مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست
حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!!
خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها
باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند…”



____________________________
تو نیستی و این در و دیوار هیچوقت…
غیر از تو من به هیچکس انگار هیچوقت…
اینجا دلم برای تو هِی شور میزند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچوقت…
اخبار گفت شهر شما امن و راحت است
من باورم نمیشود، اخبار هیچوقت…
حیفند روزهای جوانی، نمیشوند
این روزها دو مرتبه تکرار هیچوقت
من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بودهام برات سزاوار؟… هیچوقت!
بگذار من شکسته شوم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچوقت…



____________________________
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلّق اند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود.



____________________________
خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
میریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شدهای… کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من… تو… چهقدر مثل تو هستم! خدای من!!












آوخ! هنوز زخمیم و رنج می برم
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم

مردم چه می کنند که لبخند می زنند
غم را نمی شود که به رویم نیاورم

قانون روزگار چگونه ست کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نا برابرم

تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی ست
از فکر دیدن تو ترک می خورد سرم

وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت
از این همیشه ها که ندارند باورم

حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
مجبور می کنند بگویم که "بهترم"














   خود را اگر چه سخت نگه داری از گناه
   گاهی شرايطی است که ناچاری از گناه

   هر لحظه ممکن است که با برق يک نگاه
   بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

   گفتم گناه کردم اگر عاشقت شدم
   گفتی ... تو هم چه ذهنيتی داری از گناه !!
   ...
   سخت است اين که دل بکنم از تو ، از خودم
   از اين نفس کشيدن اجباری ، از گناه

   بالا گرفته ام سر خود را اگر چه عشق
   يک عمر ريخت بر سرم آواری از گناه

   دارند پيله های ی دلم درد می کشند
   بايد دوباره زاده شوم ... – عاری از گناه –
















   قلبت که می زند ، سر من درد می کند
   اینروزها سراسر من درد می کند
   قلبت که . . . نیمه ی چپ من تیر می کشد
   تب کرده ، نیم دیگر من درد می کند
   تحریک می کند عصب چشم هام را
   چشمی که در برابر من درد می کند
   شاید تو وصله ی تن من نیستی ، چقدر
   جای تو روی پیکر من درد می کند
   هی سعی می کنم که تو را کیمیا کنم
   هی دستهای مسگر من درد می کند
   دیر است ، پس چرا متولد نمی شوی
   شعر تو روی دفتر من درد می کند









ساعت دو شب است که با چشم بیرمق
چیزی نشستهام بنویسم بر این ورق
چیزی که سالهاست تو آن را نگفتهای
جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق
هر وقت حرف میزدی و سرخ میشدی
هر وقت مینشست به پیشانیات عرق
من با زبان شاعریام حرف میزنم
با این ردیف و قافیه های اجق وجق
این بار از زبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق
من رفتنی شدم، تو زبان باز کردهای!
آن هم فقط همینکه: “برو، در پناه حق ”
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان