امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مقصد نهایی ورژن فلشخور !+15 (بخش سوم )

#1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مقصد نهایی ورژن فلشخور !+15 (بخش سوم ) 1

نقد و انتقاد خودتون رو در این تاپیک مطرح کنید !

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=205702

 مقدمه :
سلام ..
قبل هر چیز ازتون میخوام برای خوندن این نوشته جنبه لازم رو به خرج بدید ..
توضیه میشه افراد زیر 15 سال این نوشته رو نخونند !
داستانی که شروع کردم ایدش خیلی وقته تو ذهنمه اما نیاز به فرصت داشتم تا تداعیش کنم ..
اما باید راجبع داستان اکادمی بگم که بخاطر نبود رزی این داستان به تعلیق افتاد و انشالله وقتی برگشت ما اونکارو ادامه میدیم پس دیگه راجبع اکادمی نپرسید !
اما داستان مقصد نهاییمون به چه صورته ! ..
اولا باید بگم این داستان ما حدودا شاید پونزده قسمت باشه و کلا کمه ..
ثانیا محتوای داستان ترسناک هست !
نکته قابل توجه اینه تو این داستان ممکنه از برخی اطلاحات یا لغتای نامناسب یا حتی تصاویر ترسناک استفاده بشه پس خواهشا اگه کم سن هستید نخونید و نبینید ..
اما اینکه کلا داستان به چه روالی پیش میره خیلی ساده هست
مطمنا همتون فیلم مقصد نهایی رو دیدید ..
تو این داستان ما چند کارکتر اصلی داریم که ابتدا تک به تک با همشون تا حدودی اشنا میشیم ! بعد از اشنایی با کارکترا داستان شروع میشه !
ماجرا از این قراره که چندتا دوست با هم قرار میزارن تا برای جشن هالووین به کوه های الابا برن و به جشنواره مخصوص هالووین بپوندند ..
همچی به صورت نرمال پیش میره تا وقتی که میخوان سوار تله کابین بشن رعد و برق شروع میشه و جشنواره بهم میخوره ! اما به اصرار چند تن از دوستان تصمیم میگرند که ریسک کنن و سوار تله کابین بشن !
فاجعغ رخ میده و تعداد کثیری از دوستان میمیرن ..
ولی   عده ای از دوستان به واسطه ونسا (کارکتر اصلی ) نجات پیدا میکنن اما چ نجات پیدا کردنی ((:
نکته دیگه داستان اینه که سعی کردم کمی ابهام داشته باشم ولی گیج کننده نیست ! داستان روال خاص خودش رو پیش میگیره ولی هر قسمت میتونه جای حساسی متوقف بشه و این ابهامات رفع میشه !
ما دو دسته کارکتر داریم .. کارکترای اصلی و فرعی ..
اصلیا رو خودم انتخاب کردم (: چون میخواستم شخصیتا نزدیک باشه ..
اما فرعی ها رو درخواستی انتخاب میکنم ._.
نکته : هرگونه رابطه و مسائلی که تو داستان پیش میاد تخیلی بوده و هیچ ارتباطی به زندگی شخصی اعضا نداره!
و اما چون میخواستم داستان طبیعی جلوه کنه برای کارکترامون اسم خارجی در نظر گرفتم  که در ابتدای داستان میگم چه کسایی هستن ..
 
 
کارکترهای اصلی :
 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آندرو (
اهورا)
 
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ونسا (
بیتا)
 
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
چلسی (
شادی)
 
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کندل (
ملیکا)
 
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بلا (
تینا)
 
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ویلبر (
علی)
 
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
برد (
امیر)
 
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مورگان (
فریما)
 
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خوآن (
احسان)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
الیشیا (مرضیه)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
استفن (سعید )



 29 اکتبر سال 2015 ..

صبح :

بلا و کندل مشغول بررسی لباسای فروشگاه بودند ..

کندل رگال به رگال رو میگشت ..

یه بلوز ابی برداشت و رو به بلا گفت : این چطوره؟

بلا در حالی که ادامس میجوید و باد میکرد گفت : مزخرفه! میخوای مثل ذغال اخته توی جشن هالووین شرکت کنی؟

سپس بلوز رو از دست کندل قاپید و سرجاش قرار داد ...

کندل و بلا از فروشگاه خارج شدند ..

فروشگاه های زیادی کنار هم در یک مجتمع سرباز قرار داشت ! دخترا ایس پک به دست به روی صندلی های بیرون از  کافی شاپ نشستند ...

بلا مقداری از از ایس پک رو نوشید و ناگهان چند بار پشت سر هم پلک زد !

کندل پرسید: چیزی شده بلا؟

بلا درحالی ک پلک میزد با عصبانیت گفت : عین احمقا منو نگاه نکن .. یعه چیزی رفته تو چشمم زودباش فوت کن !

سپس با ناخون های بلند و شیطانیش چشمش رو باز نگه داشت ..

کندل نزدیک شد که در این حال بلا جیغی زد و با دست ضربه محکمی به صورت کندل زد ! کندل به عقب نشست ..

-هالوووویییییییییییین مباررررررررررکککککککککککک !

برد و ویلبر با ماسک ترسناک (کارکتر فیلم اره ) زیر خنده زدند ..

کندل در حالی که دستش رو به روی سینه اش گذاشته بود و نفس نفس میزد گفت : لعنت به شما ! عوضیا !

ویلبر شونه های کنذل رو محکم گرفت و گفت : ببینم .. هر× کوچولو از این میترسه !؟و به نقابش اشاره کرد .. سپس نقابش رو دراورد و به صورتش اشاره زد : از این چطور؟

کندل سیلی محکمی به صورت ویلبر زد و گفت : برو گمشو !

جاستین و ویلبر با صدای بلند خندیدند !

بلا پوزخندی زد و گفت : اینکارا فقط از شما دوتا روانی بعید نیست ! احمقای بیکار .. ک×ن ما رو تا اینجا دنبال میکردید نه؟

برد نقابش رو برداشت و گفت : اصلا جیگر .. ما تو فروشگاه  جستیس کار میکنیم ..

کندل از جاش بلند شد و گفت : حتما این ماسکای مزخرفم از اونجا پیدا کردین ! ..

بلا : زدی تو هدف عزیزم ! .. یه مغازه عروسک فروشی .. برای دوتا احمق ! ببینم با این قیافه هاتون  بچه ها ازتون نمیترسن؟

با گفتن این حرف کندل و بلا خندید .. برد موذیانه گفت : بچه ها عاشق بازی با ما هستن ! درست مثل شما دوتا ..

بلا سیگاری از کیفش دراورد و زیر لب گفت : خفه شو ..

سپس در حالی که با کندل از کنار اونها رد میشدند گفت : هالووین مبارک بدبختا ..

ویلبر پوزخندی زد : لعنتی واقعا خوش استیله :|

ویلبر و برد خندیدند

 

شنبه ..29 اکتبر سال 2015

ظهر :

تو وان کمی خودم رو جا ب جا کردم .. موزیک ملایم پخش میشد ..

چشام رو بسته بودم ..

A cold with high-headed believers

I threw my hands in the air I said show me something

He said, if you dare come a little closer

Round and around and around and around we go

Ohhh now tell me now tell me now tell me now you know

Not really sure how to feel about it

Something in the way you move

Makes me feel like I can't live without you

It takes me all the way

I want you to stay

It's not much of a life you're living

It's not just something you take, it's given

Round and around and around and around we go

Ohhh now tell me now tell me now tell me now you know

 

 اهنگ رو زمزمه میکردم .. چه حس ارامشی داشتم!

در همین لحظه در حموم باز شد .. خودمو جمع کردم و چشای متعجب رو به سمت در کشیدم.

اندرو توی چارچوب در وایستاده بود ..

با تعحب گفتم: زود برگشتی!

پوزخندی زد: ناراحتی ؟

-اصلا ..

کتش رو دراورد .. اومد نزدیک و کنار وان نشست ..

سرفه ای کردم و بیشتر رفتم تو کف ..

خندید.. سرخ شدم.

- بچه های دبیرستان یه برنامه واسه هالووین گذاشتن .. دوست داری بازم ببینیشون؟

با تعجب گفتم : بچه های سال اخر؟

اندرو سرش رو تکون داد ..

با خوشحالی گفتم ارررره .. چرا که نه ! ببینم کیا هستن؟

- ویلبر .. جاستین .. کندل و بلا ! تقریبا همه بچه ها

- یه دورهمی دوستانه باید عالی باشه اندرو .. ما هم میریم نه؟

لبخندی زد و گفت : اگه تو دوست داشته باشی میریم ونسا !

سرم رو تکون دادم .. اندرو از جا بلند شد و گفت: زود کارتو تموم کن برای شام پیتزا خریدم ...

دستام رو بهم زدم: اخجون پیتزا .. خندید و از حموم خارج شد

چشام رو اروم بستم و پاهام رو روی هم قرار دادم ..

اهنگ اوج میگرفت و من کمی بیشتر ب زیر اب میرفتم .. حس خوبی داشتم .. دستام بی حس شده بود .. ناگهان زنجیر وان ب دور پام پیچید و من به داخل اب فرو رفتم ..

در خلع بودم ! احساس خفگی میکردم

(موزیک همچنان پخش میشد ) ..

 

Not really sure how to feel about it

Something in the way you move

Makes me feel like I can't live without you

It takes me all the way

I want you to stay

Ohhh the reason I hold on

Ohhh cause I need this hole gone

Funny all the broken ones but i'm the only one who needed saving

Cause when you never see the lights it's hard to know which one of us is caving

Not really sure how to feel about it

Something in the way you move

Makes me feel like I can't live without you

It takes me all the way

I want you to stay, stay

 I want you to stay, oh

 

یکشنبه 30 اکتبر سال 2015

عصر :

دینگ .. دینگ .. دینگ .. دینگ .. دینگ .. دینگ

با صدای در از خواب پریدم ..

سرم درد میکرد فریاد زدم : احمق دستتو از روی زنگ بردار !

دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ ..

سرم رو میون دستام گرفتم ..

با عصبانیت از جا پریدم و چوب بیس بالم رو از کنار تختم برداشتم و درو باز کردم و میخواستم با همون چوب سر طرف مقابلم رو بشکنم ..

با دیدن خوآن کنی مکث کردم و نچی گفتم ..

خوان با تعجب پرسید : میشه بیام تو ؟

سرم رو ب نشونه منفی تکون دادم و گفتم : چیکار داری ؟

خوان گفت: نگران نباش آلیشیا نمیخوام مزاحمت بشم یا حتی اذیتت کنم ..

به سمت داخل رفتم .. خوان هنوز سرجاش ایستاده بود .. اشاره زدم : نمیخوای بیای تو؟

خوان داخل شد ..

به سر و وضع خونه نگاهی انداختم .. بطریای خالی .. پیتزا ی هفته مونده .. گیتارم کنار لباس زیرام افتاده بود .. هیچ جایی برای نشستن پیدا نمیشد ..

با بدبختی دوتا از مبلا رو خالی کردم و خوان روی یکی از اونا نشست ..

-چی میخوری؟

- هیچی .. الیشیا من فقط اومدم به یه مهمونی دعوتت کنم ..

در حالی ک بطری ویسکی رو سر میکشیدم گفتم : مهمونی ؟

- مهمونیه بچه های دبیرستان ..

بطری رو به روی زمین گذاشتم : خوان تو خوب میدونی من از مهمونیای شلوغ خوشم نمیاد !

- اره ولی خب گفتم شاید دوست داشته باشی با ما باشی ..

- من از اون احمقا متنفرم .. از تو هم همینطور

خوان گفت : بیشتر از صدبار بهم گفتی !

تلو تلو خوران بهش نزدیک شدم و گفتم : پس بهتره از اینجا بری ! درب خروجی رو بهش نشون دادم ..

خوان بلند شد و به طرف در حرکت کرد در همین لحظه چشمام سیاهی رفت و به روی زمین افتادم ...

......

وقتی بهوش اومدم روی تختم بودم .. کمی طول کشید تا بفهمم چی گذشته !

خوان با لیوان شیر به داخل اتاقم اومد و گفت : بیدار شدی؟

سرم رو تکون دادم ..

خوان لیوان شیر رو به دستم داد و گفت : بخور برای فشارت خوبه .. زیاد الکل مصرف کردی ..

لیوانو پس زدم و گفتم : به تو ربطی نداره .. گفتم از خونم گمشو بیرون !

-نمیتونستم ولت کنم ..

- تو خیلی وقت پیش اینکارو کردی ! بعد از یه سال میخوای ادای رومئو رو دربیاری؟ نه خوان من هیچوقت نمیبخشمت ! نمیخوام دیگه تو رو ببینم وگرنه مثه دفعه قبل بازم به پلیس زنگ میزنم ..

با گفتن این حرفها دستم میلرزید ..

خوان متوجه شد و از اتاق بیرون رفت .. وختی داشت از خونه خارج میشد گفت : در هر حال جشن فردا ساعت 9 شروع میشه .. توی کوه های الابا ..

خدافس الیشیا ..

صدای بسته شدن در رو شنیدم ..

از روی عصبانیت لیوان شیر و عسلی ک خوان درست کرده بود شکستم و با خورده های شیشه اون روی دستم نقش های طرح کردم .. محکم میکشیدم

یه بار ..

دوبار

س بار ..

بار چهارم خیلی عمیق بریدم که باعث شد خون به شدت فواره بزنه ! به زخمای قبلی نگاه کردم که حالا فقط یادگاریشون مونده بود ..

با مشت های خونین به دیوار کوبیدم و جیغ زدم ..

 

30 اکتبر سال 2015 ..

عصر :

صدای برخورد ماشین ها با همدیگه به خوبی شنیده میشد ..

دور اخر بود که ماشین 61 به عنوان نفر اول از خط پایان گذشت ...

مسابقه هیجان انگیزی بود ..

چند دقیقه بعد ماشین ها توقف کردند و هر راننده ب جایگاه خودش برگشت ..

سالن مسابقه رالی تقریبا خالی شده بود .. به طبقه رختکن بازیکنا رفتم ..

چلسی از رختکن بیرون اومد و با دیدن من هیجان زده شد !!!

 منو در اغوش گرفت و با خنده گفت : استفن ! فکر نمیکردم برای دیدن مسابقم بیای !

خندیدم و گفتم : فوق العاده بود چلسی .. تو واقعا ماهری !

لبخندی زد و دستم رو گرفت و با هم به بیرون از سالن مسابقه رفتیم ..

بوی ماهی دودی و سبزیجات معطر همه جا پیچیده بود ..

چند اشپز به روی میز ها مشغول خورد کردن نوعی سبزی بودند ..

- رستوران کره ای .. پیشنهاد جالبی بود !

- غذای کره ای عالیه .. هم مقویه هم سالمه ..

- اره خب شاید

چلسی در حالی که به طور ماهرانه ای با چوب غذا مشغول خوردن نودل بود گفت : حال مادربزرگت چطوره استفن؟

نگاهی به کیم چی و نودل مقابلم انداختم و گفتم : هنوزم مریضه ..

چلسی با ناراحتی گفت : نگران نباش عزیزم .. درست میشه !

سپس به خوردن نودل ادامه داد ..

گارسونی به ما نزدیک شد و با زبون کره ای رو به من گفت : 당신은 무엇을 하시겠습니까?(چیزی میل دارید؟)

رو به چلسی گفتم : نمیفهمم چی میگه!

چلسی گفت : 그는 한국어를 말할 수 없다 (او نمیتواند کره ای صحبت کند )

- 한국 음식을 맘에 안 들어?(ایا غذای کره ای دوست ندارد؟)

- 왜 물어합니까?(چرا این را میپرسی؟)

با گفتن این حرف چلسی به من نگاهی کرد ..

من ک نمیدونستم راجبع چی حرف میزنن با تعجب پرسیدم چیزی شده؟

- 이 음식이 아니기 때문에(زیرا این غذا را نمیخورد)

چلسی خندید و گفت : 그는 약간의 음식되지 않습니다(نه او کم غذا است)

گارسون تشکری کرد و دور شد ..

با تعجب گفتم : اون چی میگفت ؟

- فکر میکرد که غذای کره ای دوست نداری!

-اوه ..

توی دلم گفتم : واقعا هم دوست ندارم ..

سپس رو به چلسی گفتم : خب نظرت راجبع جشن هالویین چیه ؟

- اوم عالیه ! من میام ..

- خیلی خوشحالم که بچه ها دوباره دور هم جمع میشن ..

- اره اره ..

بعد از خوردن غذا من و چلسی از جا بلند شدیم .. خواستیم صورت حسابو پرداخت کنیم ک همون گارسون مزاحم به ما نزدیک شد و با خنده دست و پا شکسته گفت : اقا بخور کره ای غذا ..

چلسی خندید و گفت : 간단하게이 후 더 많은 음식을 먹는다 (نگران نباشید از این به بعد غذای بیشتری میخورد )

گارسون خندید ..

من و چلسی از رستوران خارج شدیم ! و من هنوزم معنی حرفای اونا رو درک نکردم
 سپاس شده توسط Mαяѕє ، Jack Daniel'ѕ ، Brooklyn Baby ، هلی ، √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ ، Silver Sun ، # αпGεʟ ، نیلوفر 2000 ، sober ، bieber fan ، omidkaqaz ، Apathetic ، Titiw ، Berserk ، Thyme ، Dead Silence ، ~ aylin ~ ، an idiot ، esiesi ، Interstellar ، ʜɪᴅᴅᴇɴ ، ηἔ∂Δ ، MS.angel ، Faust ، ÆҐÆŠĦ ، ×ThundeRBolT× ، teen555 ، girl of chaos ، مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב ، mih
آگهی
#2
مقصد نهایی ورژن فلشخور !+15 (بخش سوم ) 1



بخش 2 

30 اکتبر سال 2015 ..
شب:
چلسی (سو هان تایه) مشغول مسواک زدن دندوناش بود ..
صدای پیانو پخش میشد ..
- ادامه بده جوتی ..
چلسی به اینه رو به روش نگاهی انداخت .. چشماش رو بست و سرش رو پایین اورد تا دهنش رو بشوره ..
صدای پیانو قطع شد ...
چلسی سرش رو بالا اورد و همچنان چشماش بسته بود .. با صدای بلند گفت: چرا ادامه نمیدی جوتی؟
خندید و چشماش رو باز کرد ..
جوتی رو توی اینه دید .. درست پشت سرش .. با دستای خون الود و موهای بلند و اشفته ..
جیغ بلندی کشید ..
-بلند شو چلسی .. بلند شو !
بدن چلسی از عرق خیس شده بود .. از ترس میلرزید ..
مادرش گفت : کابوس میدیدی؟
چلسی در حالی که میلرزید سرش رو تکون داد و گفت : جوتی .. جوتی رو دیدم ..
مادرش دخترش رو توی اغوش گرفت و گفت : عزیزم .. تو باید قوی باشی و خوب غذا بخوری ! میدونم به خواهرت خیلی وابسته بودی من هم بودم ولی باید قبول کنیم که امروز خدایان مبعد از اون محافظت میکنن .. بودای بزرگ حامی جوتیه دخترم !
- مادر ..
مادر چلسی از جا بلند شد و گفت : حالا هم اروم بخواب .. خواب مقدسه سو ..
سپس درب کشویی اتاق رو باز کرد و به بیرون از اتاق رفت ..
چلسی دوباره دراز کشید ..

30 اکتبر سال 2015 ..
شب:
الیشیا مشغول تنظیم تارهای گیتارش بود ..
به دست های کبود و زخمی خودش نگاه کرد ..
درد بدی داشت ..
یاد اولین روزایی افتاد که با خوآن توی دبیرستان اشنا شده بود ..
همیشه بخاطر اصلیت اسپانیاییش حس تنهایی داشت ولی اون سال شاگرد جدیدی اومده بود که مثل خودش اهل اسپانیا بود ..
پوست برنز و هیکل ورزشکاری خوان میتونست هر دختری رو به خودش جذب کنه ..
الیشیا غرق فکر بود .. گه گاهی بخاطر درد شدید انگشتاش .. زخمش رو میمکید ..
از جا بلند شد و به طرف اتاق رفت .. در کشوها رو باز کرد .. دنبال گاز استریل میگشت ! ناگهان چشمش به البوم عکسش خورد .. اونو برداشت و گوشه ای نشست .. صفحه ها رو به ارومی ورق میزد! البوم قدیمی که بعضی از صفحه هاش پاره شده بود .. عکس خودش رو دید .. دختر ساده و معصومی که کنار خوآن عوضی ایستاده بود .. اشک از چشماش جاری شد ..
اولین عکس با گیتارش و ذوقی که توی چشماش وجود داشت باعث شد تا گریش اوج بگیره .. صفحه ها رو تند تند ورق میزد تا به عکس تکی خوآن رسید ..
عکسو بیرون اورد و از جا بلند شد .. فندکی از روی اپن اشپزخونش برداشت و زیر عکس خوآن گرفت و درحالی ک گریه میکرد گفت: تو .. تو فکر کردی من همون الیشیای احمق گذشتم؟ فکر کردی بازم میتونی باهام بازی کنی؟ نه خوآن من دیگه بازیچه دستای کثیفت نمیشم .. دیگه برای تو گریه نمیکنم ! عکس خوآن اروم میسوخت و دستای الیشیا داغ میشد..
الیشیا همیشه اینجوری نبود .. اون دختر مهربون و بازیگوش کجاست؟ اون دختری که همیشه میخندید؟
الیشیای گوشه ای کز کرد و توی خودش جمع شد ..
نفرت جلوی چشماش رو گرفت ..
با خودش گفت: اره من فردا به اون جشن مزخرف میرم و بهش ثابت میکنم برام ارزشی نداره ! نمیخوام دوباره بازیچه شم ..
سپس جیغ زد و گفت: دردایی که من کشیدم تو نکشیدی عوضی ..
شبایی که من سر کردم تو سرنکردی ..
در همین لحظه در خونه به صدا دراومد ..
الیشیا به ساعت نگاه کرد .. 10:50 ..
کی میتونه تو همچین ساعتی بیاد اینجا؟ به ارومی چوب بیسبال رو برداشت و سمت در رفت  ... طبق معمول گارد گرفت! برای یه دختر تنها لازم بود تا از خودش دفاع کنه .. درو باز کرد و با دیدن جسیکا اروم شد ..
جسیکا با خنده گفت : اوه عزیزم نکنه میخوای دخترعمو عزیزتو با این چوب بیسبال به گ* بدی؟
سپس الیشیا رو کنار زد و داخل شد ..
الیشیا غرید : باز تو و اون عموی اشغالم چه غلطی کردید که اومدید سراغ من؟
جسیکا در حالی ک روی یکی از مبل ها مینشست گفت: پدرم رو توی جاده فلوریدا دستگیر کردن !
الیشیا چوب بیسبال رو کنار گذاشت و اومد و روی اپن نشست : خب؟
جسیکا ادامه داد: حدودا 100 کیلو از بار حشیشمون از بین رفت .. ما باید خیلی زود این بارو به اونا برسونیم وگرنه ..
الیشیا: وگرنه ؟
جسیکا چشماش رو ریز کرد و گفت : اونا به بوستون میان و تمام زندگیمونو نابود میکنن ..
-زندگی شما .. نه من !
-هرچی الیشیا .. من به کمکت نیاز دارم !
- روی من حساب نکن هرز*
جسیکا از جا بلند شد و گفت : واقعا به این پول نیاز داری دخترعمو ! به خونه ات نگاه بنداز ..
تا کی میخوای با اون گیتار کوچولوت تو خیابون گدایی کنی .. الیشیا عصبی شد و جسیکا رو به سمت در خروجی کشید و گفت : من حتی اگه بمیرمم قاطی کارای خلاف تو و اون عوضی نمیشم جسیکا .. حالا هم برو به سلامت ..
جسیکا از خونه بیرون رفت و الیشیا درو محکم بست ..
سپس زیر لب غرید : هرز*

30 اکتبر سال 2015 ..
ونسا در حال تماشای تی وی بود که در خونه باز شد و اندرو به داخل اومد ..
ونسا بدون اینکه ب سمت در نگاه کنه گفت : خوش اومدی عزیزم ..
چند لحظه بعد دستای گرم اندرو رو روی شونه هاش حس کرد ..
اندرو خم شد و گونه ونسا رو بوسید ..
در این بین زنگ تلفن به صدا دراومد .. ونسا از جاش بلند شد .. اندرو هم به سمت اتاق خواب رفت ..
- الو؟
-خشششششش .. خششش
-الو؟؟؟
-خششششش ..
-شما؟
صدا خیلی ضعیف بود و فقط خش خش سطحی ای شنیده میشد ..
- مرگ پشت سر شماست .. خششش
ونسا با تعجب گفت : چی ؟
- او در همین نزدیکی است ..
- من ..
ناگهان برق قطع شد و تاریکی همه جا رو فرا گرفت .. صدای بوق به صورت یکنواخت توی گوش ونسا شنیده میشد ..
اندرو داد زد : بازم فیوز پرید ؟
ونسا جوابی نداد ..
اندرو دوباره فریاد زد: ونسا؟
...
اندرو با نور موبایل سعی میکرد ونسا رو پیدا کنه .. اروم قدم برمیداشت ..
سرانجام کنار تلفن ونسا رو پیدا کرد .. در حالی که از ترس میلرزید و گوشی توی دستش خشک شده بود ..
اندرو به سمت ونسا رفت و اونو در اغوش کشید و گفت: چی شده ؟
ونسا زیر لب گفت : هیچی .. هیچی .. فقط یه شوخی هالووینی بود
اندرو اروم گفت : هنوزم شمع داریم ؟
...
نور شمع .. کمی اتاق رو روشن کرده بود !
اندرو با اشتیاق مشغول خوردن پاستا بود ..
- حالت بهتره ونسا؟
ونسا در حالی مشغول بازی با پاستا بود گفت: اره .. خودمم نمیدونم امروز چم شده بود ! حس کردم دارم خفه میشم .. نجاتم دادی ..
اندرو گفت : باید بیشتر مراقب باشی عشق من ..
-اهوم ..
اندرو دوباره مشغول خوردن غذا شد ..
در این بین برق وصل شد ..
-احتمالا بخاطر بارون و رعد و برق این سیما اتصالی کرده !
-هردفعه همینه اندرو .. باید سریعا تعمیرش کنیم ! هنوز تو اکتبریم ..
زینگ زینگ زینگ زینگ ..
صدای موبایل اندرو بود که به گوش میرسید..
ونسا با شک و تردید گفت : این موقع شب کیه؟
اندرو از کنار بشقابش موبایلش رو برداشت و با تردید به ونسا نگاه کرد ..
ونسا پرسید: اون کیه اندرو؟نمیخوای جوابشو بدی؟
اندرو جواب داد ..
-الو ؟
-سلام آن .. آلتا هستم ..
-سلام ..
-عزیزم میدونم که نباید شب مزاحمت بشم .. ولی راجبع جشن فردا میخواستم ازت بپرسم ..
من میتونم با تو بیام ؟
-با من؟اما من تنها نیستم ..
سپس به سمت ونسا نگاه کرد ..
ونسا با اخم پرسید : کیه ؟
- اوه حتما ونسا هم هست .. مهم نیست من با اون دخترم کنار میام ! فردا ساعت شش میبینمت .. شبت بخیر ..
-اما آلتا ..
- مشکلی هست عزیزم ؟
اندرو نفس عمیقی کشید و گفت : نه .. شبت بخیر ..
سپس تماسو قطع کرد ..
ونسا در حال جمع کردن میز غذا بود ..
آندرو دستی توی موهاش کشید و گفت : آلتا بود ..
-خب؟
- میخواد فردا با ما بیاد !
ونسا چشماش رو اروم بست و سعی کرد خونسرد باشه .. مشغول شستن ظرف ها شد ..
اندرو از پشت ونسا رو بغل کرد و گفت : عزیزم میدونم ..
ونسا دست از ظرف شستن کشید و دستای اندرو رو از دور کمرش باز کرد و گفت : نمیخوام چیزی بشنوم اندرو فقط میخوام بدونم تا کی قراره دوست دختر سابقت توی زندگی ما دخالت کنه ؟
- اون دخالتی نداره ونسا .. فقط میخواد با ما به جشن بیاد !
ونسا عصبی خندید و گفت : من نمیخوام دوست دختر سابقتو توی زندگیم ببینم اندرو ! این خواسته زیادیه؟
- باید منطقی باشی ون ! التا الان فقط دوست منه !
ونسا دستکش های ظرف شویی رو از دستاش دراورد و توی بغل اندرو گذاشت و گفت : امیدوارم فقط دوستت باشه !
سپس به سمت اتاق خواب حرکت کرد .. اندرو به دتبالش راه افتاد و فریاد زد : منظورت از این حرفا چیه؟ میخوای بگی من با التا رابطه دارم ؟
ونسا تی شرتش رو دراورد و لباس راحتی پوشید و گفت : سر من داد نزن اندرو !
سپس با شونه ای که روی میز توالتش قرار داشت مشغول شونه زدن موهاش کوتاهش شد ..
اندرو نزدیک شد و دستای ونسا رو توی هوا نگه داشت و پرسید : منظورت از اینکارا چیه ؟ تو به من شک داری ؟
ونسا غرید: ولم کن .. سپس دستاش رو جدا کرد و به کار خودش ادامه داد  ..
اندرو خندید و روی تخت خواب نشست و گفت : من و تو .. اه من و تو قراره تا سه ماه دیگه ازدواج کنیم ! من دارم با کسی ازدواج میکنم که بهم اعتماد نداره ..
ونسا با عصبانیت گفت : منم دارم با کسی ازدواج میکنم که جای رژ لب همکارش  رو روی استین یقش پیدا کردم !
اندرو سرش رو گرفت و با لحن عصبی گفت : ونسا داری تند پیش میری ! من برات توضیح دادم که قضیه چیه !
-انتظار داری باور کنم ؟
- بله ! باید باورم داشته باشی ..
ونسا داد زد : نه ندارم .. به تو اعتماد ندارم ! از این اتاق برو بیرون نمیخوام ببینمت !
آندرو که حوصله بحثای اضافی رو نداشت از اتاق بیرون رفت  و درو محکم بست ..
ونسا شقیقه هاش رو مالید .. کمی تند پیش رفته بود ولی از کار خودش پشیمون نبود !
به هرحال ابن پسر انگلیسی باید برای روابطاش یه حد و حدودی میزاشت !

30 اکتبر سال 2015 ..
شب:
ویلبر و برد به کافه ای در بیرون شهر رفته بودند ..
جمعیت زیادی از مردها توی کافه بود ..
برد و ویلبر وارد کافه شدند ..
کوپر لیوان مشروب رو محکم به زمین زد و روبه ویلبر گفت : خب پس تو و اون عوضی فردا میخواید برید به اون کوها؟
ویلبر مقداری از نوشید و گفت : اره یه دورهمی دوستانست ..
کوپر موذیانه خندید و دندونای سیاه و داغونش معلوم شد ..
چاقو رو از روی میز برداشت و با لحنی ترسناک گفت : افسانه ها میگن کوهای الابا طلسم شدن .. درسته؟
- میدونی که به افسانه اعتقادی ندارم مرد ..
کوپر زیرلب گفت امیدوارم افسانه ها الکی باشن ویل وگرنه ..
در این لحظه صدای رعد و برق بلندی به گوش رسید ..
صدای فریاد برد بلند شد ..
-اخ دستم ! اخ  ..
نگاه ها به سمت برد برگشت که دستش رو فشار میداد ... نوک تیز تیر دارت به دستش فرو رفته بود ..
برد با عصبانیت گفت : تو یه عوضی هستی دن .. مگه کوری؟
دن که مرد قوی هیکلی بود گفت : بهتره خفه شی برد .. ک×نت رو جمع کن و از کافه برو بیرون  ..
برد ژست دعوا گرفت که ویلبر نزدیک شد و برد رو منصرف کرد ..
-الان وقتش نیست برادر!
ویلبر با شک به سمت کوپر نگاه کرد و مشغول تمیز کردن جام های ویسکی بود ..
سپس همراه با برد از کافه خارج شد ..
برد و ویلبر داخل ماشین نشستند ..
- اخه چجوری تیر دارت رفت توی دستت مرد؟
-خودمم نمیدونم ! من توی بازی نبودم .. فقط دیدم دن داره پرتاب میکنه و بعد از اون رعد و برق تیر توی دست من بود اخ !
- دستتو بده به من ..
برد دست خودش رو به سمت ویلبر گرفت .. زخم عمیق بود!
ویلبر ماشین رو روشن کرد و به سمت درمونگاه حرکت کردند ..
صدای اهنگ هتل کالیفرنیا توی ماشین پیچید .. هوا تاریک بود و بارون به شدت میبارید ..
برد اروم خوابیده بود ..
ویلبر صدای اهنگ رو پایین اورد .. بین راه بودند که ویلبر متوجه حضور دوفرد کنار جاده شد ..
این وقت شب توی جاده شهر !؟
ویلبر اتومبیل رو متوقف کرد و از ماشین پیاده شد و به سمت افراد رفت ..
اونا دوتا دختر بودند که این وقت شب میون بارون ماشیشنشون خراب شده بود !
- لعنت به تو کندل ! مگه نگفتم باک رو پر کن ؟
- هعی خانوما ؟
کندل و بلا به سمت صدا برگشتند و با دیدن ویلبر بسیار تعجب کردند ..
کندل به طرف ویلبر رفت و پسر رو بغل کرد و گفت : باورم نمیشه که تو اینجایی ! شبیه معجزه هست ..
ویلبر کندل رو جدا کرد و گفت : مشکل چیه ؟؟
بلا در حالی که در زیر بارون خیس و خالی شده بود فریاد زد : باک ماشین خالی شده ویل .. میتونی ما رو تا یه جایی برسونی؟
ویل گفت : ماشینت رو قفل کن فردا صبح بگو بیان ببرن ! بیاین تو ماشین من ..
بلا ماشین رو قفل کرد و همراه با کندل سوار ماشین ویلبر شدند ..
برد از خواب بلند شده بود و با دیدن کندل و بلا تعجب کرد و گفت : هعی .. تو چیکار کردی ویل ؟ فکر نمیکردم به این زودی بیام به بهشت ..
کندل و بلا  سعی داشتند لباسشون رو خشک کنند .. بلا به روی سر برد ضربه زد و گفت : اینجا بهشت نیست احمق ما کنار جاده مونده بودیم ویل بهمون کمک کرد !
برد با تعجب به سمت ول نگاه کرد .. پسر بازیگوش چشمک  زد و گفت : دستت چطوره برد ؟
-هنوزم درد میکنه ..
کندل پرسید: دستت چی شده ؟
- موقع بازی دارت اسیب دیده ..
پسرا و دخترا با هم به سمت شهر راه افتادند ..


30 اکتبر سال 2015 ..
- و بالاخره شاهزاده خانوم غورباقه کوچولو رو بوسید و اون غورباقه به یه مرد زیبا و خوشتیپ تبدیل شد و اونا با هم ازدواج کردند ..
تمام !
اسکایلر با ذوق گفت : وای چه رمانتیک مامانی !
مورگان به ارومی پیشونی دختر کوچولوش رو بدسید و گفت : حالا دیگه خرس کوچولوتو بغل کن عزیزم !
وقت خوابه ..
اسکایلر زیر لب گفت : نه ..
مورگان پرسید : بله بله ؟ نشنیدم چی گفتی !
اسکایلر روی تخت نشست معصومانه به مادرش چشم دوخت و گفت : مامان اگه من بخوابم بابایی میاد تا منو ببینه ؟
مورگان شوکه شد  .. انتظار همچین حرفیو نداشت ..
اسکایلر پرسید : اره مامانی؟
مورگان به خودش اومد .. دخترش رو بغل کرد و گفت : عزیزم .. بهتره بخوابی !
اسکایلر پوفی گفت و دراز کشید و بلند گفت : شبخیر مامان !
مورگان چراغ خواب رو خاموش کرد و در حالی که داشت از اتاق بیرون میرفت گفت : شبخیر عزیزم ..
..
- نه کلر .. گفتم که به پدرت چیزی نگو !
- اه من دارم میام خودم برای پدرت توضیح میدم ..
- بهتره بخوابی ..
- منم دوستت دارم خدافس !
این صدای مکالمه مارگت با دخترش کلر بود ..
مورگان از توی اشپزخونه پرسید : چیزی شده خواهر؟
مارگت در حالی که کیفش رو از روی صندلی برمیداشت و لباسش رو مرتب میکرد گفت : آلبرت قضیه جدا زندگی کردن کلر رو فهمیده ! واقعا عصبیه ..
مورگان دو فنجون قهوه داغ رو روی میز گذاشت و گفت : کلر میخواد جدا زندگی کنه ؟ اما برای چی؟
- چون حس میکنه نیاز داره مستقل بشه .. پدرش مخالف این قضیه هست .. امیدوارم راجبع کاسپر اینقدر احمقانه برخورد نکنه ..
- ولی کاسپر هنوز خیلی بچه هست مارگت ..
مارگت کمی از قهوه نوشید و گفت : نه نه .. اون یه پسر 17 ساله هست .. از سال دیگه باید جدا زندگی کنه ! درکش برای البرت خیلی سخته .. نمیتونه دور از بچه هاش باشه !
- باید باهاش صحبت کنی خواهر ..
مارگت کتش رو پوشید و گفت : اره عزیزم همینکارو میکنم ..
سپس گونه مورگان رو بوسید و گفت : من دارم میرم ..
مورگان گفت : قهوه ات رو تموم نمیکنی ؟
مارگت در حالی که داشت از در خارج میشد گفت : نه خواهر .. عجله دارم ! شبت بخیر .. سپس در رو بست ..
مورگان نفس عمیقی کشید و کمی از قهوه اش رو نوشید ..
قهوه عجیب تلخ بود ..
نگاهی به ساعت انداخت .. 12:30 دقیقه ..
برنامه مورد علاقش شروع شده بود ..
تی وی رو روشن کرد و پشت چرخ خیاطی نشست ..
مشغول تماشای تی وی و کار با چرخ خیاطی شد ..
- خب خب خب .. قرعه به نام کی دراومد ؟
- خانوم بل ایج ..
تماشاچیا دست زدند .. مورگان کمی صدا رو پایین اورد..
سپس به کار دوخت مشغول شد .. بارون اوج میگرفت و مورگان با ریتم بارون پدال میزد ..
- نفر خوش شانس بعدی کیه ؟؟
- کیه ؟
نمیتونید حدس بزنید ! فرد خوش شانس بعدی ..
مورگان حس کرد لحظه ای زمان متوقف شده .. گوینده صداش قطع شده بود ..
حتی صدای بارون و چرخ خیاطی هم شنیده نمیشد ..
چیزی نمیشنید و هیچ جسمی حرکت نمیکرد ..
ساعتش رو نگاه کرد ..
12:30 دقیقه ..
چطور ممکنه ؟
 در اتاق اسکایلر به ارومی باز شد ..
مورگان از جاش بلند شد و گفت : دخترم چیزی شده ؟
اسکایلر لباس خواب سفید به تن داشت ..
موهای مشکیش مرتب به دور شونه هاش ریخته شده بود ..
مورگان با ترس و تردید گفت : اسکایلر ؟
دخترک لبخند شیطانی زد و سرش رو پایین اورد ..
مورگان نزدیک شد ...
یه قدم .. دو قدم .. در حالی ک دستتش میلرزید شونه اسکایلر رو به دست گرفت و دخترک رو تکون داد و گفت : اسکایلر .. اسکایلر ..
دخترکوچولو سرش رو بالا اورد .. سفیدی چشماش نمایان شد ..
مورگان جیغی زد و زمین نشست  ... عقب عقب رفت !
ساعت همچنان 12:30 بود ..
...
برنده خوش شانس اقای جورج بلیک ..
مورگان ب خودش اومد ..
سوزن چرخ خیاطی دستش رو برید ..
به سرعت دستش رو کنار گرفت و مکید و زیر لب گفت اخ ..
ساعت 1 رو نشون میداد ..
...
صدای اهنگ i want it از کریس دی برگ توی اتاق خواب پیچید ..
البرت همسرش رو صدا زد : مارگت ؟
صدایی نشنید ..
به اسمی که روی تلفن بود نگاه کرد سپس دوباره فریاد زد : مارگت خواهرت داره تماس میگیره ..
مارگت از حموم بیرون اومد و در حالی که به دور خودش حوله میپیچید گفت : جواب بده آل ..
-الو ؟
- هی آل .. این منم مورگان ..
-سلام مورگان ..
-مارگت اونجاست ؟
-اه البته .. سپس گوشی رو به دست مارگت داد ..
-چیزی شده خواهر؟
لرزش صدای مورگان به خوبی نشون میداد که از چیزی ترسیده ..
-مارگت من امشب یه چیز عجیبی رو حس کردم درست شکل یه توهم بود اما واقعی !
مارگت پوفی کشید و روی تخت نشست و به البرت که در حال روزنامه خوندن بود نگاه کرد .. اندکی بعد گفت : خواهر مگه قرار نبود دیگه از مواد مخدر استفاده نکنی؟ ما راجبعش حرف زدیم ..
-نه نه من از چیزی استفاده نکردم ..
مارگت کمی از لوسیونی که کنار میز عسلیش بود به روی خودش مالید و گفت : حتما خیلی خسته شدی! یه شیر داغ بخور و سعی کن بخوابی مور ..
- باشه ..
-شبت بخیر خواهر ..
-شبت بخیر 
مارگت تماس رو قطع کرد .. البرت عینک طبی اش رو کمی روی صورتش جابه جا کرد و گفت : خب؟
- اصلا حوصله بحث ندارم آل .. میتونیم بزاریم برای یه شب دیگه !
آلبرت روزنامه رو کنار گذاشت و گفت : الان بهترین موقعیته ماری .. من بهت گفته بودم نمیخوام کلر و کاسپر جدا از ما زندگی کنن ..
مارگت جلوی اینه ایستاد و در حالی که موهاش رو شونه میزد گفت : اونا بچه نیستن عزیزم سعی کن درک کنی ..
- یادت نیست چه بلایی سر پای کلر توی اردوی تابستون اومد ؟
مارگت با تعجب به آلبرت نگاه کرد و گفت : اما اون موقع فقط 12 سالش بود ! الان اون یه دختر 22 ساله هست و میدونی عزیزم؟ تو داری خیلی سخت میگیری !
- من فقط دارم مثه یه پدر ایده ال رفتار میکنم .. کاری که پدر خودم انجام نداد ..
مارگت به روی تخت و کنار البرت نشست و گفت : عزیزم .. میدونم که میخوای بهترین پدر دنیا باشی و بچه هات بهت افتخار کنن .. ولی باید بزاری اونا راه خودشون رو برن ! کلر دیگه بزرگ شده و اون دختر 12 ساله سر به هوا نیست که توی اردو پاش بشکنه ! مطمئنم که اینو میفهمی عزیزم ..
البرت لبخندی زد و گفت : بچه ها خیلی زود بزرگ شدن ماری ..
مارگت با لبخند جواب البرت رو داد و چراغ خواب رو خاموش کرد ..
بارون می بارید و رعد و برق گهگاهی نور کمی به اتاق میداد ..
روزنامه در تاریکی دیده میشد ..
روزنامه Sunny Times
مرگهای زنجیره ای ادامه دارد ..
تعدادی از مسافران پرواز 180که جان سالم به در برده بودند به طرز عجیب و دردناک کشته شدند ..
سال 2000 ..
مرگهای زنجیره ای ادامه دارد ..
دختری حادثه تصادف مهلک را پیش بینی و باعث نجات چند تن از دوستان خود شد ..
افراد بازمانده قربانی قتل های زنجیره ای عجیب شدند
سال2003 ..
مرگ های زنجیره ای ادامه دارد ..
دانش اموزانی که از حادثه رولکستر در شهربازی جان سالم به در برده بودند به طرز عجیبی جان خود را از دست دادند ..
سال 2006 ..
مرگ های زنجیره ای ادامه دارد ..
فردی که جان عده ای از مردم را در مسابقه رالی نجات داده بود قربانی مرگ عجیب شد ..
گفتنی است که بازماندگان مرگ به طرز وحشتناکی کشته شدند ..
سال 2009 ..
مرگ های زنجیره ای ادامه دارد..
افردای که از حادثه پل جان سالم به در برده بوده اند یکی پس از دیگری کشته شدند ..
سال 2011 ..
ایا این بازی همچنان ادامه دارد ؟
 سپاس شده توسط bieber fan ، Apathetic ، Jack Daniel'ѕ ، # αпGεʟ ، Silver Sun ، esiesi ، Titiw ، ηἔ∂Δ ، Dokhtari az JenSe SHISHE ، sober ، √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ ، Berserk ، omidkaqaz ، an idiot ، Faust ، MS.angel ، ×ThundeRBolT× ، vampire whs ، girl of chaos ، mih
#3
مقصد نهایی ورژن فلشخور !+15 (بخش سوم ) 1



بخش 3

31 اکتبر سال 2015 ..
شب :
جشن هالووین توی کوه های الابا برپا بود ..
تله کابین عظیمی از سمت زمین ب طرف کوه ها قرار داشت و در زیر مسیر تله کابین شهربازی به چشم میخورد ..
جمعیت مردم رو به افزایش بود ..
دوستان دبیرستانی کنار همدیگه اما با فاصله حرکت میکردند ..
صدای فشفشه ها همه جا می پیچید ..
مردم در گریم های ترسناک دیده می شدند ..
هلن و چلسی در حالی که میخندیدند و پشمک میخوردند با هم قدم میزدند ..
چلسی گفت : هلن تو شبیه یه زامبی ترسناک شدی!
هلن خندید و گفت : ممنونم ! این گریم سه ساعت تموم طول کشید ..
چلسی از پشمک گاز بزرگی زد و گفت: هومممم عاشقشم!
با صدای مهیب فشفشه مورگان دست استفان رو سفت چسبید  .. استفن با خونسردی گفت : ترسیدی ؟
مورگان دست استفن رو رها کرد و کمی اروم شد و گفت : نه ! همه چیز رو به راهه ..
استفن لبخندی زد و گفت : گریم روح بهت میاد مور!
مورگان موهای کوتاهش رو کنار زد و گفت : ممنونم ..
برد و ویلبر در حال عکس برداری بودند ..
دست برد درد کمتری داشت .. پسرا طبق معمول مشغول اذیت کردن بلا و کندل بودند ..
بلا پووفی کشید و گفت : ویلبر .. برد.. شما حال بهم زنید !
کندل تایید کرد ! ویلبر و برد قهقه زدند .. برد گفت : مگه میشه از دوتا جیگر دست کشید ؟
کندل لبخند مصنوعی زد و دستش رو به علامت ف*ک بالا برد و بلا از اونجا دور شد ..
پسرا خندیدند .. ویلبر گفت : چه خانومای خشنی !
ونسا و اریک کنار یکدیگه حرکت میکردند ..
اریک گفت : دوس پسر کوچولوت داره با التا راه میره ! نمیخوای کاری کنی ؟
- اصلا برام مهم نیست اریک .. بزار امشب خوش باشه ! شاید باید یه فکر اساسی برای رابطمون بکنم ..
اریک ایستاد و ونسا ب تبیعیت از وی به راه رفتن ادامه نداد و پرسید : بچه ها دارن میرن .. نمیخوای بیای؟
- میخوای با اندرو تموم کنی؟
ونسا هول شد و پرسید : چی؟
- خودت گفتی ..
- نه گفتم میخوام یه فکری برای این رابطه کنم ..
سپس اندکی مکث کرد و گفت : من دوسش دارم !
اریک تایید کرد و به راه افتاد .. ونسا هم به دنبالش حرکت کرد ..
توی فکر فرو رفته بود .. اروم و بی صدا حرکت میکرد ..
به پشمک فروش نگاهی انداخت .. چه صورت وحشتناکی ! پشمک فروش موذیانه به ونسا خیره شده بود ..
نگاهی به دستگاه پشمک ساز انداخت .. بشقاب پشمک ساز به سرعت میچرخید .. نگاه ونسا خیره موند ..
الیشیا رو دید .. مثل اینکه قصد خریدن پشمک داشت ..
الیشیا که گرم صحبت با مکنزی بود اصلا متوجه نگاه موذیانه پشمک فروش نشده بود ..
ونسا نمیتونست تکون بخوره ..
بشقاب پشمک ساز به سرعت میچرخید و پرهای تیزش نمایان میشد ..
الیشیا دستش رو به بشقاب نزدیک کرد ..
ونسا جیغی کشید و گفت : نه الیشیا !
الیشیا دستش رو با صدای ونسا عقب کشید ..
یه تیکه از پارچه لباسش به پره های پشمک ساز گیر کرد و بریده شد ..
چرخش بشقاب متوقف شد و الیشیا با ترس به پشمک ساز نگاه کرد ..
پشمک ساز گفت : متاسفم خانوم .. اصلا حواسم نبود
ونسا به طرف الیشیا و مکنزی که ترسیده بودند دوید ..
- حالتون خوبه دخترا ؟
مکنزی سرش رو تکون داد .. الیشیا گفت : نزدیک بود انگشتم قطع بشه ..
ونسا با ارامش گفت : بخیر گذشت .. حالا هم بیا تا به بقیه ملحق شیم .. الیشیا و مکنزی با هم به راه افتادند .. ونسا اندکی مکث کرد و به سمت جایگاه پشمک فروش نگاه کرد .. کسی نبود ..
عقب عقب راه رفت .. به دور و بر نگاه کرد .. زوزه باد شنیده میشد و دور و برش خالی از جمعیت بود ..
قلبش به تندی میزد ..
دستی رو روی شونه هاش حس کرد جیغ بلندی کشید ..
- ون .. منم منم ..
اندرو ونسا رو به سمت خودش برگردوند ..
ونسا بی درنگ اندرو رو در اغوش کشید ..
- چی شده ون ؟
- من میخوام برم خونه .. من نمیخوام اینجا باشم  .. اندرو بیا برگردیم
اندرو صورت ونسا رو توی دستاش گرفت و گفت : تو فقط یکم ترسیدی .. امشب شب هالووینه باید خوش باشیم نه ؟ ون من نباید تنها میزاشتم ...
ونسا دستای اندرو رو کنار زد و گفت : آن .. خواهش میکنم ..
در این لحظه صدای خوان و جوناس به گوش رسید ..
خوان فریاد زد : جوجه های عاشق نمیخواید حرکت کنید ؟
اندرو نگاهی به ونسا انداخت و گفت : چیزی برای ترس نیست عزیزم .. دستتو به من بده و با من بیا ..
سپس دست ونسا رو گرفت و به سمت خوان و جوناس حرکت کرد ..
نیم ساعت بعد همه دوستان توی کافه ای که در جشنواره قرار داشت بودند ..
گروه به گروه روی میزهای 4_5 نفره نشسته بودند و نوشیدنی می نوشیدند ..
چلسی و هلن از خاطرات دوران مدرسه برای هم میگفتند و ذوق میکردند ..
در این حال دو پسر غریبه به اونا نزدیک شدند ..
پسر اولی موهای بور و صورت سفید کک مکی داشت و چشمای ابی براق که به خوبی اصلیت انگلیسیش رو نشون میداد ..
پسر اول مودبانه گفت : من و دوستم میتونیم کنار شما خانوم های زیبا بشینیم ؟
چلسی گفت : حتما .. و لبخندی زد ..
پسر دوم بر خلاف دوستش موهای مشکی بلند و چشمای مشکی و دماغ پهنی داشت .. از ظاهر ارومش میشد حدس زد که اون یه هندی اصیله ..
پسر مو بور خودش رو هنری معرفی کرد و سپس به دوستش اشاره زد و گفت : اسمش سلمان هست ..
چلسی با لبخندی گفت: من سو هستم .. ولی توی امریکا  بهم میگن چلسی !
هلن ادامه داد : منم سئول بی هستم ولی بهم میگن هلن !
هنری خندید و گفت : مثل اینکه ما با دوتا خانوم زیبای کره ای طرفیم نه ؟
دخترا با هم گفتند : 예, 선생님( بله اقا )
هنری خندید و گفت : اوه .. من کمی از زبون شما رو میفهمم ..
چلسی ذوق کرد و گفت : واقعا ؟ شما اولین انگلیسی ای هستید که میبینم زبون ما رو میفهمید ..
در تمام این مدت که چلسی و هنری مشغول صحبت بودند ..
سلمان کوچکترین لبخندی نزد .. هلن به هنری گفت : ببینم دوستت همیشه اینقدر ارومه ؟
هنری گفت : اره تقریبا همیشه .. ولی مرد اصیلیه !
سلمان بدون اینکه حرفی بزنه به دختری ک روی صندلی میز کناری قرار داشت خیره شد ..
چلسی موذیانه گفت : مثل اینکه از ونسا خوشش اومده ..
هلن خندید .. هنری لبخندی زد ..
چلسی با خنده گفت : اون نامزد داره سلمان !
هلن از خنده ریسه میرفت .. ونسا در فاصله نه چندان زیادی و کنار میز چلسی و هلن نشسته بود ..
اندرو و الیشیا و مکنزی هم بروی صندلی های میز ونسا نشسته بودند ..
ونسا اروم بود و با خوراک ماهی رو به روش بازی میکرد ..
برد با صدای بلندی فریاد زد : گردگیر بدبخت ! فرد همیشه تو بازی ذخیره هست !
سپس لیوان ابجوی بزرگی رو برداشت و فریاد زد : زنده باد بوستون بروئینز!
عده ای از کسانی که در کافه حضور داشتند هورا کشیدند ..
اما مرد  دیگری گفت : بروئنزیای حقیر ! تا وقتی رنجرز هست شما نمیتونید حتی به استنلی کاپ دست پیدا کنید !
ویلبر خندید و از جا بلند شد و به سمت مرد قوی هیکل نگاه کرد و گفت : تو چی میخوای بگی نیویورکی عوضی؟ اومدی تو بوستون و داری به بروئنزیا توهین میکنی؟
با گفتن این حرف مرد قوی هیکل رو هل داد .. بروئنزیایی ها ویلبر رو تشویق کردند ..
( تو این قسمت بچه ها دارن از تلویزیون کافه بازی هاکی رو تماشا میکنن .. هاکی رو یخ یکی از پرطرفدارترین بازیای بوستون هست و مردم بوستونی روش تعصب خاصی دارند .. بروئنزیا تیم هاکی بوستونه و رنجرز هم تیم هاکی نیویورکه ..
استنلی کاپ هم همون کاپ حذفیه بازیه هاکیه !)
الیشیا رو به مکنزی گفت : از بازی هاکی متنفرم!
مکنزی جواب داد : چون یه مادریدی هستی !
مورگان گرم صحبت با استفن بود ..
- بازم ابجو میخوری مور؟
مورگان رد کرد و گفت : نه استفن نمیخوام مست بشم ..
جایگاه مورگان و استفن میز رو به روی ونسا بود ..
- گل گل گل ..
صدای تماشاچیای بازی هاکی تو کافه بود ..
ونسا گوش هاش رو گرفت ..
ناگهان نگاهش به سمت سلمان کشیده شد .. مردی که تمام این مدت به او خیره شده بود ..
موبایل اندرو زنگ خورد و اون برای جواب دادن به بیرون از کافه رفت ..
ونسا به سمت سلمان خیره شد ..
سلمان با انگشتاش اروم به میز ضربه میزد و ونسا به خوبی ریتم ضربه رو توی اون شلوغی میشنید ..
به ساعت نگاه کرد .. 10 ؟ چقدر زود گذشت ..
حس تشنگی کرد .. کمی نوشیدنی نوشید
به سمت چلسی نگاه کرد .. مثل اینکه شدیدا مست بود! با هلن روی میز کافه میرقصیدند و به چیزی توجه نداشتند ..
ویلبر و برد مشغول تماشای بازی هاکی بودند ..
الیشیا و مکنزی نوشیدنی میخورند ..
مورگان و استفن حرف میزدند ..
در این بین فقط ونسا بود که خودش رو تو خلا احساس میکرد ..
از جا بلند شد و به سمت دست شویی کافه رفت ..
ابی به صورتش زد که باعث شد گریم دور چشمش پخش بشه و سیاهی دور چشمش رو فرا بگیره ..
خودش رو تو اینه نگاه کرد ..
- اروم باش ونسا .. اروم باش دختر ! تو زیادی ترسو شدی
به خودش تلقین میکرد..
چند بار چشماش رو باز و بسته کرد ..
ی بار ..
دو بار ..
سه بار ..
تصویر سلمان رو پشت سرش دید ! خواست جیغ بکشه که دستای سلمان رو روی دهنش حس کرد ..
رو به روی سلمان قرار داشت .. ترس توی چشمای ونسا موج میزد ! سلمان لبخند چندشی زد ..
ونسا چشمهاش رو بست .. با تمام وجود با سلمان ضربه میزد و میخواست که اون رو از خودش دور کنه کنه ..
چشم هاش رو باز کرد ! کسی نبود ..
شیر اب باز بود ..اب شر شر میکرد ..
ونسا دست هاش رو روی دهنش گرفت و زیر لب گفت : خدای من .. سپس از دست شویی خارج شد .. اندرو رو دید ک دنبال او میگرده .. با دیدن ونسا گفت : عزیزم کجا بودی ؟ ما داریم میریم تله کابین سوار شیم ..
ونسا در حالی که اشک توی چشم هاش موج زده بود گفت : اندرو من ..
اندرو گونه ونسا رو بوسید و گفت : نترس عزیزم .. چیزی نیست ! بیا بریم ..
ونسا علی رغم میلش با اندرو از کافه خارج شد .. لحظه ای به پشت سر نگاه کرد .. کسی رو ندید !
یک ربع بعد دوستان هم مدرسه ای کنار تله کابین حضور داشتند ..
ویلبر فریاد زد : احمق نباش مرد .. ما بچه نیستیم میتونیم از خودمون مراقبت کنیم
مرد مراقب گفت : نه اقا .. هوا مساعد نیست ! هر اتفاقی ممکنه توی تله کابین رخ بده ..
حتی جشنواره رو داریم جمع میکنیم ! بهتره به خونه هاتون برگردید ..
برد گفت : بزدل ترسو ! ما داریم پول میدیم .. زود باش این قارقارکا رو راه بنداز ک*ن گشاد ..
خوان تایید کرد و گفت: ما بلیط داریم اقا .. فقط یه دوره ! هالووین رو خراب نکنید !
مرد مراقب اندکی فکر کرد و گفت : من مسئولیتی قبول نمیکنم ...
بلا ضربه ای به روی باسنش زد و گفت : مهم نیست ! اتیش کن بریم !
دوستان کله شق صف گرفتند .. هر تله کابین سه جایگاه داشت..
در وهله اول هلن1 و چلسی2 و دوست جدیدشون هنری3 سوار شدند ..
نفرات بعدی الیشیا4 و مکنزی 5 بودند ..
بعد از انها خوان 7 و جوناس 8 سوار کابین شدند ..
مورگان 9 و استفن 10 در کابین بعدی قرار داشتند ..
ونسا به بازوی اندرو چسبید و گفت : من میترسم اندرو .. بیا برگردیم .. خواهش میکنم
اندرو لبخندی زد و گفت : نترس عزیزم من کنارتم خب؟
- ولی ..
-چیزی نیست عزیزم !
ونسا به هوا نگاه کرد .. رعد و برق شدیدی شکل گرفته بود ..
التا رو دید که میخواد با ویلبر و برد سوار بشه .. اما انگار که بلیطش مشکلی داره ..
کندل11 و بلا12 از فرصت استفاده کردند و به  داخل کابین بعدی رفتند ..
- هی خانوم ! شما نباید ..
ویلبر گفت : بیخیال مرد .. بهتره کار ما رو راه بندازی ! التا با ما میاد ..
مراقب حرفی نزد ..
ویلبر 13 و برد 14 و بعد از اونها التا 15 سوار کابین شدند ..
در اخر اریک و ونسا و اندرو باقی مونده بودند ..
با نشان دادن بلیط .. اریک 16 .. اندرو 17 و ونسا 18 سوار کابین شدند ..
 سپاس شده توسط Jack Daniel'ѕ ، _Lσѕт_ ، omidkaqaz ، Silver Sun ، # αпGεʟ ، Apathetic ، esiesi ، √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ ، sober ، Mαяѕє ، Faust ، MS.angel ، an idiot ، Titiw ، ×ThundeRBolT× ، teen555 ، funny girl... ، vampire whs ، girl of chaos ، mih


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان