امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فصل دوازدهم رمان عشق،شادی،دیوانگی.جلد دوم فصل امید(عکس جدید شخصیتا+کاور رمان)

#21
(19-10-2015، 0:15)مهدی خسته۳ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(18-10-2015، 18:23)aynazstyles نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
وااااااااااااااا چرا عكس داداشي زين منو گذاشتيييييييي؟! Angry  Huh  Angry  Huh

اومدم لیامو بزارم.زین گف خسته ب مولا اونو بزاری خوردمت منه بزار‏|‏:
ی دلیل قانع کننده.اگه میگی دروغ میگم برو از هری بپرس
والا :|‏

ok
اگه قرار باشه من هرکاری رو که دوس دارم انجام بدم
و بعدش برام هیچ عواقبی نداشته باشه
دیگه زندگی چه معنیی میده؟

Breaking Bad
پاسخ
 سپاس شده توسط Fatemeh_ns
آگهی
#22
خب خب...فصل جدید تو راهه.
این رمان ک تموم بشه ی غافلگیری عالی دارم...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فصل دوازدهم رمان عشق،شادی،دیوانگی.جلد دوم فصل امید(عکس جدید شخصیتا+کاور رمان) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Fatemeh_ns
#23
فصل ششم
نجات یا چالش
رفتیم تو که دیدم اقا پارسا مثل جغد واساده اونجا داره نگا میکنه.
دخترارو ول دادم پایین و خودمم ول شدم پایین...
من:سلام پارسال
-سلام ادرین
روشو کرد به مرجان:
-سلام مری
جوابشو نداد از کنارش رد شد پشتشم نگا نکرد.
ی پوزخند زدم رفتم تو.
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم اومدم بیرون.
ساعت7شب بود.مرجانو ادرینا تو اتاق درس میخوندن.بقیه ام یا تو اشپزخونه بودن یا پذیرایی
نشستیم منو پارسا فوتبال نگا کردیم و هیچ حرفی ردو بدل نشد بینمون جز چنتا حرف ساده.
ساعت9بود که شامو خوردیم و طرفای ساعت 10:30-11پارسا اینا پاشدن که چی؟؟؟؟برن...
رفتیم بدرقه و اینا ک بلخره رفتن و اقا پارسا ام کلی خیت شد...
درو بستم سرمو گذاشتم رو در و از چشمی در داشتم نگاش میکردم ک رفتن...پشت سرم هیچکس نبود.یکم تکون دادم خودمو داشتم میمردم از خوشحالی ک دیدم ی نفر پشتم داره هرهر میخنده برگشتم نگا کردم دیدم ادریناس گفتم:
-مرض...بی ادب.نگا میکنه
انقد خندید کبود شد حرف نمتونست بزنه.مرجان از تو اشپزخونه اومد با کنجکاوی تمام گفت:
-چی شده؟چی شده؟؟؟ادرینا ب چی میخندی؟؟
من جواب دادم:
-هیچی عزیزم شما برو بشین سرجات.
-عه ادرین چی شده؟
ادرینا بلخره ب حرف اومد گفت:
-وای مری...داشت میرقصید این
دیدم مرجان ک بگی (سلام چطوری)میخنده نخندید گف:
-عب نداره ک...بیا ادرینا
دومتر ازم فاصله گرفتن ک مرجانه پوکید از خنده داد زدم:
-نخـــــــــند
ادرینا اروم گف:
-خشم اژدها
-مرز...بیشور
ادرینا رف نشست جلو تلوزیون و مرجان اومد دسمو کشید برد منو نشستیم رو مبل بزرگه ک گف:
-دو روزه میخوام اینارو نشون بدم نمیشه...اه
-چیارو؟؟؟
گوشیشو از جیبش دراورد گف:
-لباس عروسه
-عه؟؟؟بیار ببینم کدوم عروسا ک تو لباس عروسن خوشگل ترن
اخم کرد گفت:
-ادرین؟؟>،<میزنما
-شوخی کردم عزیزم
چنتا لباس عروس نشون داد که گفتم:
-مگه من ی لباس عروس صورتی نگرفتم
مظلومانه نگام کرد و گفت:
-ادرین جونم..بهم نمیادcrying
-پ چکارش کنیم
اومد در گوشم گف:
-ادرینا خیلی خوشش اومدااا
-ینی؟؟؟؟
-بله
-هرچی شما بگید...ولی فعلا لباس عروسو بیخیال پارسارو چکا کنیم
-نمیدونم واقعا
کلی حرفیدیمو با خانواده البوم عکس دوران طفولیت دیدیم که ساعت1شب شد.
داشتن میرفتن خونه خودشون که چسبیده بود به خونه ما.که من گفتم:
-مامان سمانه بابا جواد میشه مرجان بمونه اینجا؟؟ب خدا دوروزه درست باهم نبودیم.
اقا جواد گفت:
-نه واقعا زحمت میشه دیگه
مامانم برگش گفت:
-بزارید بمونه...اینا ام دلشون ب هم خوشه...نه سمانه؟؟
مامان سمانه(خسته شدم از بس مامانارو صوا کردمSmile)گفت:
-اره جواد بزار بمونه
-اخه خیلی اذیتشون کردیم
بابام گف:
-جواد اذیت چیه ب هممونم خوش گذشت.
مرجان مونده بود چکار کنه کیفشو دو دستی جلوش گرفته بود که با مظلومیت گف:
-بابایی؟؟؟میشه ی امشبو بمونم؟؟؟
-مرجان بده
من گفتم:
-چیش بده اخه؟؟؟میمونه...باشه؟؟
-چکا کنم دیگه ...بمونه
خدافظی کردیمو رفتن...
مرجان پرید بقلم گف:
-اخ جوووووووووووون
-باشه عزیزم این کارا چیه
ادرینا گف:
-مرجان پیش من میخوابی؟؟
من گفتم:
-نع نمیشه
-ب تو چه ادرین بزا خودش بگه
-دعوا نکنین...اصن هر سه تامون تو حال میخوابیم.منم وسط ک دعوا نشه...خوبه؟؟
ادرینا گفت:
-اره عالیه
بلخره خوابیدیم ک من دست چپ مری بودم ادرینا دست راست.که گفتم:
-رو زمین خوابیدنم صفا داره ها
دوتاشون گفتن:
-اوهوم
ادرینا خیلی خسته بود زود خوابش برد...منم مرجانو بغل کردم از پشت و خوابیدیم...
صب ک شد پاشدیم رفتیم دانشگاهو اینا...
سرتونو درد نیارم ی هفته همینجوری گذشت و تو این ی هفته سه بار پارسا اینارو دیدیم...
دیگه طاقتم تموم شده بود.
هفته بعد مرجان اینا خونمون بودن که همونجور ک نشسته بودیم گوشیم زنگ خورد...
مرجان گف:
-ادرین کیه؟
-شماره خارجه....صب کن بینم...هستیه.مامااااااان هستیهههههه
مامانم:
-اومدم
گوشیو گرف دسش ک دیدیم تماس تصویریه.
جواب دادو واسادن سلام علکو اینا و کلی جیغ با ادرینا که هستی گف:
-عروس خانومو اقا دوماد نیستن؟؟؟
-چرا اینجان
گوشیو داد به من که با هستی بحرفم:
-سلام هس
-سلام آد
-چطوری هس؟؟
-خوبم آد
کلی خندیدیم ک گف:
-بیشور به ما نمیگی داماد میشی؟؟؟
-خوبه باو سه سال چار ساله دارم میگم بتا
یهو همه گفتن:چاااار سال؟؟؟
جواب دادم:
-بیشتر حدود شیش یاهفت سال که من چارسالشو به هستی گفتم...
گفت:
- عروس خانوم کجان؟؟
-نمدونم الان اینجا بود رف تو اشپزخونه میاد الان.
گوشیو چرخوندم طرف مامان سمانه و بابا جواد گفتم:
-مادر زن و پدر زن گرامی
-ای ک چقد دوس دارم ببینمتون..
-هستی خاله اینا کجان؟؟؟
-بیرونن منو تنها گذاشتن
آدرینا گف:
-قرنتینه ای دیگه دیوونه
مامانم زد پس کلش و یهوووو مرجان امد ک گفتم:
-هسی هسی زنم اومد
-ای جان کوش؟؟؟
گوشیو دادم به مریو خودم گفتم:
-جی جی جی جیــــــن ایناهاش
گوشی دست مری بود که دیدن همو و هستی گفت:
-سلام مرجاااااااااننننننن
-سلام عزیزم خوبی؟؟؟
-قربونت عروس خانوم..وای چقد دوس دارم ببینمتون.
-ما بیشتر مشتاقیم
-مرجان جون ببین هنو جاداری طلاق بگیری ازین خل و چل
داد زدم:
-آدم شدم نمیدونی حرف نزن
-ساکت وقتی من با عروس میحرفم نپر وسط حرفم...مرجان تو ک انقد خوشگلی تورو چ به این یوری
باز داد زدم:
-عمته
-عمه ندارم...
یهو مری گف:
-چشت خوشگل میبینه وگرنه همچینا ام نیس
-ساکت شو چ حرفیه دختر به این نازی...ولی بی شوخی واقعا به هم میاید
-فدات بشم هستی خانوم
-ببخشید مرجان جون میشه ی دقه بدی گوشیو دست خاله زیبام کارش دارم
-چرا نشه عزیزم کاری نداری با من؟؟؟
-نه گلم خیلییییییییی خوشحال شدم
-من بیشتر...قربونت برم.از من خدافظ
-خدافظ
گوشیو دادم به مامانم که هستی گفت:
-خاله میخوام یکم خصوصی باهاتون حرف بزنم...
-باشه خاله جون
یهو دوربینو خاموش کرد و تماس ساده شد و مامانم رفت تو اشپزخونه ک ما صداشو نمیشنیدیم
مرجان روشو کرد به من گف:
-وای خدا چه دختر نازیه چند سالشه؟؟؟
-همسن خودته خانوم.ی چند ماهی اینور اونور
-اهان...ینی چی به مامانت میگه.؟؟؟
-مث همیشه...چوقولی
بعد چند دیقه مامانم ی جیغ خفیف زد که من دوییدم تو اشپزخونه:
-چی شده مامان؟؟؟
-چی چی شده؟؟؟
-جیغ زدی؟؟؟
-نع...ینی اره...ذوق کردم.
ادرینا گف:
-چیزی شده؟؟؟
-نه مامان جان گفتم که ذوق کردم.
مرجان اومد بغل دست من که من با کنجکاوی گفتم:
-خو یچیزی شده که ذوق کردی دیه.
-اخ اره...هستی اینا دارن بر میگردن
یهو جو(jaw) خونه عروسی شد...البته جو خونه منو ادرینا و مرجان بودیم.
ادرینا و مرجان پریدن بغل هم دس همو گرفتن بالا پایین میپریدن.:492:
منم دس میزدمp332..کم مونده بود بقیه رقص نور بیان که مامان سمانه گف:
-چرا اینجوری میکنین حالا؟؟؟بیچاره باید الان شمارو ببینه عمرا بیاداونوقت
همه خندیدیم که من گفتم:
-مامانا باباها زن و خواهر...نمدونم شما چرا شادی بعد از تلفن کردید ولی من ی چیز بی نقص به سرم زد...:89:
همه ی صدا گفتن:
-چی به سرت زد؟؟؟
هنگ کردم از هماهنگیشون:N56: که گفتم باز:
-واقعا راس بگین ...قبلا تمرین کرده بودید؟؟؟
ادرینا داد زد:
-د بگو جون به لبمون کردی...
-ببینید...خاله اینا که بیان.شاید ی اتفاقی بیفته که پارسا و هستی یکم اشنا شن.و شاید همه چی به خیرو خوشی تموم بشه
مامانم گف:
-ینی تا هستی اومد شوورش بدیم
-نه در اون حد...اخه مگه میشه عاقد ببریم تو فرودگاه.25r30 بی شوخی...کی میان؟؟؟
-پس فردا
-جانم؟؟؟پسفردا؟؟
-اره...
تو ی عان همه پخش شدیم..و بعد نیم ساعت تصمیم گرفتیم تا صب خونرو مرتب و تزئين کنیم فردا ام بریم خرید..
اقا چشمتون روز بد نبینه مارو تاساعت6صب به کار گرفتن و در اخر همه مث خرس هرجا بودیم خوابیدیم..منو مری رو مبل نشسته خوابیدیم ک مری تو بغلم خوابش برد..مامانم رف تو اتاق سرجاس بقیه ام پخش بودن..
ساعت دوازده پریدیم طرف فروشگاه و بازهم بساط دفعه قبل و بعد هم خونه و بعد باشگاه5020و در کل ی روز ساده داشتیم...ولی روز اومدن هستی اینا....
یاعت ده پاشدم رفتم ماشینو بردم کارواش به خونه مرجان اینا زنگ زدم:
-الو سلام
مامان سمانه برداشتم:
-سلام آدرین جان چطوری؟؟
-قربونت مامان..شما خوبی؟
-فدات ی لحظه صبر کن من کاردارم بگم مرجان بیاد بات بحرفه
-چشم مامان بگو بیاد بحرفه
-دیوونه
-تقصیر دخترته خو
-لوس نکن خودتو خندم گرف...
داد زد:مرجاااااااان
-جانم؟؟؟
-بیا ادرین پشت تلفنه
جیغ زد گف:
-اخ جون اقامون
اومد تلفن گرف گف:
-سلام شوعر گلم
-سلام زندگیم چطوری؟
-خوبم تو خوبی؟
-شما خوب باش منم خوبم...مرجانی
-جانم ؟؟؟؟
-ساعت3شاید برسنا
-ساعت3؟؟
-من چیز دیگه ای گفتم؟؟
-نع..ولی ارایشگاه نرفتم
-عزیزم فرودگاهه نه عروسی
-چشم نمیرم
-قربون چشم گفتنات
-نگو...کجایی؟؟
-کارواش
-اهان..
ی ده ثانیه سکوت شد که فقط صدانفسامون بود گفتم:
-فدا نفسات
-لوس نشو عه..
-پارسا اینا میان؟؟
-اره دیگه..
-برم من؟؟
-اره گلم برو.مواظب خودت باش
-تو بیشتر مرجان خانوم
-خدافظ اقایی
-خدافظ خانومی
قط کردم.ی لبخند زدم و سوار بر ماشین گازشو گرفتمو رفتم طرف سلمونی...
موام مرتب کردم که کلا با چنتا کار دیگه ساعت12شد
رفتم طرف خونمون که اونموقه مرجان اینا ام خونه ما بودن.ساعت حدود یک پارسا اینا اومدن که سریع رفتیم سوار ماشین شدیمو راه افتادیم طرف فرودگاه:w14:
ترافیک بود و ساعت دو و نیم رسیدیم که فهمیدی یک ربع بعد هواپیماشون فرود میاد.
فرود اومدن و فهمیدیم که همه داستان پارسارو میدونن
اومدن جلو که خالم اینا همرو بغل کردن و خالم که بعد10سال منو ادرینارو دید با کلی گریه بغلمون کرد و گفت:
-وای خدا چقد شما دوتا ماه شدید
پسر خالمو بغل کردم و هستی اومد جلو منو چپ چپ نگا کرد یقمو گرف کشید پایین در گوشی گف:
-حیف جلو اینا نمیتونم کاری بات بکنم ب خاطر همین پسره بد دارم برات.
ولم کرد ک فمیدیم چندنفری دارن نگامون میکنن گفتم:
-دختر خالمون جا اینکه بیاد سلام علک کنه چرا میخواد بزنه منو؟؟
-خودت میدونی
رف پرید بغل مرجان و کلی فشارش داد و برا اینکه ضایه نشیم گف ی دوست جدید پیدا کردم
و چیزی ک کشف کردم این بود...
پارسا نگاهشو از رو هستی برنمیداشت...و این شد قدم اول..
رفتیم سوار ماشینا شدیمو رفتیم خونه و ک بقیه اعضاع خانواده مثل داییو مامان بزرگ بابابزرگ اونجا بودن. اول قرار بود جشن خونه بزرگترا باشه ولی نشد..
بعد ی ساعت نشستن و حرف زدن هستی اشاره کرد بیا تو اتاق
رفتم تو اتاق که گف:
-بزنم؟؟؟؟؟؟؟
-هستی چه رفتاریه..بعد ده سال.عه
-ساکت شو...الان چکار باید بکنیم ینی؟؟
-هیچ...طبیعی
-اه...چکاریه اخه.
-بیکاریه...پا زندگی منو مری وسطه ها..
-چ دختر نازیه خیلی ماهه
-میدونم...
-حیف اون دختر که نصیب تو دیوونه بشه
-عه واسه چی اخه؟
-واسه چی؟؟انقدجذبه نداری بگی ب پسره همه چیو تموم شه
-ده بار اومدم بگم نزاشتن
-کیا؟؟؟
-خالت...شوهر خالت..دختر خالت..زن پسر خالت مخصوصا... و مادر و پدر زن پسرخالت.
-چرا واقعا
-شرره
-از تو بدتر؟؟
-گفتم آدم شدم
-تو ادم نمیشی...ولی پسره ام بد نیسا Shy
حس کردم از پارساخوشش اومده...قدم دوم.
-عاشق شدی هستی؟
-ساکت شو بی ادب...عه.گفتم بدنیست..شبیه زینه
-اره خیلی شبیهه من اول فک کردم زینه...
-بریم بیرون؟؟؟
-اره
رفتیم بیرونو کلی حرف زدیم با خلم اینا اندازه ده سااال حرفیدیم.
خالم اینا رفتن خونه مامان بزرگم اینا..دایی هامم رفتند و پارسا اینا ام رفتند و در اخر مرجان اینا نرفتند...واسادن کمک جم کنیم چیزمیزارو
شب که ب مرجان گفتم از پارسا خوشش اومده بال در اورد...سرتونو درد نیارم کلا شب ایده آلی بود برا همه...
و باز هم عشقم تو بغلم خوابید تا ثابت کنه هست...ساعتو کوک نکردم چون فقط میخواسم بخوابیم...و خوابیدیم تا صبح روز بعد...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فصل دوازدهم رمان عشق،شادی،دیوانگی.جلد دوم فصل امید(عکس جدید شخصیتا+کاور رمان) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجه کوچول موچولو ، M.AMIN13 ، Fatemeh_ns ، ستایش***
#24
فصل هفتم
روز آزادی(قسمت1)
ساعت دوازده پاشدم دیدم مری خوابه
رفتم بیرون سلام کردم فمیدم مامانش اینا رفتن.
صبونه خوردم ی سر زدم دیدم خوابه...رفتم حموم و اومدم رفتم بالاسرش خواب بود...صداش کردم:
-مرجان..مرجااان
خیلی خسته جواب داد:
-بـــــ .....له
-پاشو عزیزم ساعت یک و نیمه
-مامان ولم کن بابا داشتم خواب ادرینو میدیدم...
یهو تو ذهنم با لحن بچه فامیل دور گفتم به خودم...چــــــــی شـــــده؟؟؟؟؟فمیدم ک فک کرده کل این چند وقت خواب دیده صدامو نازک کردم گفتم:
-پاشو دخترم خواب دیدی
پتو روش بود ک پتو رو از روش زدم کنار...
خواب خواب بود...
چشماشو باز کرد ب زور..ی لبخند زد..دسشو زد به صورتم...منم مواشو از صورتش بردم پشت گوشش...
گفتم:
-نه خانوم خوشگله خواب ندیدی...
-ادرین؟؟؟؟
-پ ن پ جعفر...
-خواب نبود؟؟؟
-نع
-عروسیو اینا ام همینطور؟؟؟
-عروسی ک هنو نکردیم.نامزدی بود..
-وای ادرین
پاشد بغلم کرد که ادرینا اومد تو اتاق
دیدمش سریع اشاره کردم برو بیرون اوضاع خیته
رفت...دستمو دورش حلقه کردم و ب مواش ور رفتم ک سرشو برد تو گودی گردنم گفتم:
-مرجان؟؟؟
-جونم؟
-نایل هورانو دوس داری؟؟؟
-چطور؟؟؟
-اخه ی جاخوندم یکی از عادتا نایله کسیو ک بقل میکنه سرشو میکنه تو گودی گردنش
-بحثو عوض نکن...انقد خسته بودم فک کردم همه چی فقط ی کابوس بوده
سرشو بلند کرد خیلی عصبانی گفتم:
-کابوس؟؟؟؟عروسی با من کابوسه؟؟؟؟ناراحتی برو با پارساتون عروسی کن اصنAngry
-دیوونه اگه واقعی نبود میشد کابوس دلتو اب میکرد...
زدم زیر خنده گفتم:
-شوخی کردم عشقم پاشو بریم صبونه بخور
رفتیم بیرون پرید مامان و ادرینارو عجیب بغل کرد ک نگام کرد ادرینا.گفت:
-چیزی شده؟؟؟
-نه باو انقد خسته بودن خانوم الان ک پاشدن فک میکنن همه چیوخواب دیدن
صداش در اومد:
-مسخره نکن عه...خو خسته بودم
-اخییییی برو صبونتو بخور
نشستم جلو تلوزیون رو مبل راحتی
بعد ی ربع مرجان اومد نشست رو دسته مبل خودشو ول کرد رو من دسشم انداخت دور گردنم.
گفتم:
-ای جونم چ حالی میده
-حال میده؟؟؟
-بعله
-اورین...ادرین
-جانم
-میگم شکا کنیم حالا؟؟؟
-شکا کنیم واقعا؟؟؟
-نمدونم
-اصلا چیو شکا کنیم؟؟؟
-دیوونه.. هستی و پارسا
-نمدونم...
-هستی چی گف بت دقیق؟؟
-گف ک...پسره همچینم بد نیس خوبه ازش خوشم اومد
-مطمئنی؟؟
-نه
-چی گف پس
-گفت خوبه بد نیست شبیه زینه...بلانسبت زین
-بلانسبتم گف؟؟
-نع
-اهان...وااااای دیوونه شدم
-چرا
-کثیفم بابا دوروزه حموم نرفتم
-برو خو
-لباس ندارم اخه
-خنگول منی دیه...ادرینا هم سایزته تقریبا
-راس میگی ولی من یکم چاق شدم
ی نگاه غضب الود بهش انداختم..که اسمش نگاه معنی دار بود.ک گفت:
-این نگاه معنی دار بود؟؟؟
-اره...
-طولانیشم بود..
-بعله...مرجان تو چاق نمیشی عزیزم.
-خودم میدونم فقط خوشم میاد تو میگی
-اثکل کردیا...
بوسم کرد رف طرف ادرینا گف:
-آدییییییییی
-مریییییییی
-آدییییییییی جووووون
-مریییییییی جووووون
-ی چی بگم؟؟؟؟
-بگو دیوونه.
-لباس اندازه من داری؟؟؟
-چرا؟؟؟
-اگه میشه میخواستم برم حموم خیلی کثیف شدم...
-اندازه تو ک اندازه خودمه ولی زیادم کثیف نشدیا
-میشه برم حموم دارم روانی میشم
-تو حموم میخوای بری چرا از من اجازه میگیری؟
-ببشید...مرسی
بوسش کرد دویید طرف حموم.خونمون دوتا حموم داشت..اتاق من و راهروی اتاقا که مری رف تو اتاق من
ی ربع گذشت نیومد....نیم ساعت گذشت نیومد...چل دیقه شد رفتم تو اتاقم در حمومو زدم:
-مرجان؟؟؟
جواب نداد
دوبار سه بار صدا زدم جواب نداد...در حموم قفل نبود ی هول دادم وا شد...
تو حموم بود تو وانم بود ولی چشماش بسته بود...
هول کردم دوییدم دو سه مترو طرف وان داد زدم:
-مریییییییی
پاشد یهو جیغ زد:
-چیهههههه؟؟؟؟
رنگم پریده بود نفس نفس میزدم یهو مامانم از تو پذیرایی داد زد چی شد؟؟؟؟؟
رفتم طرف در گفتم:
-هیچی مامان
برگشتم دیدم اونم کلی ترسیده نفس نفس میزنه گف:
-ادرین چته ترسیدم...اه..وای قلبم
-تو چته...دو ساعته دارم صدات میکنم...دس بزا رو قلبم ببین مث گاو داره میزنه
-خو خواب بودم
-مرجان چیزی زدی امرو همش خوابی؟؟؟
-بی ادب...
-بدجوری ترسوندیم.
دستشو گرفتم ی لحظه دوزاری هردوتامون افتاد...
گفتم:
-بد موقه مزاحم شدم فک کنم
-با اینکه تویی ولی بدترین موقس
-ببخشید...
پاشدم سرمو انداختم پایین مثل بچه ادم اومدم بیرون...
هنو قلبم میزد..خیلی صحنه ی بدی بود خدایی
رو تختم دراز کشیدم چشامو بستم ده دیقه بعد مرجان اومده بود بیرون ی چی ب سرش بسته بود که مواش خشک شه و دوتا لباس از ادرینا ام پوشیده بود..
چشام بسته بود اومد بالا سرم نشست رو تخت..
دستشو گزاشت رو صورتم گفت:
-ببخشید ترسوندمت
-فدا سرت گلم...ولی واقعا امروز ی جوری هسی
-اممممممممم...من دیشب چی خوردم؟؟؟
-نمدونم...
یکم رف تو فکر گف :
-آهااااااااااان
-چی شد...
-فمیدم...فک کنم دیشب ی قرص اشتباه خوردم
-قرص؟؟؟اولا شما چرا باید قرص بخوری ک اشتباهم بکنی؟؟؟؟
-دیشب سرم خیلی درد میکرد ی ژلوفن خوردم
-ژلوفن؟؟؟؟
-اره چطور؟؟؟
-تو اولا قرصیو ک خوردی ک میدونی چیه..دوما...ما ژلوفن نداریم...
یهو چشاش چارتا شد...دویید بیرون رف قرصرو ازیخچال اورد گف:
-مگه این نی؟؟؟
-نههههه...این کلدژله
-ینی چی؟؟؟؟
ب خودم گفتم یکم اذیتش کنم:
-این قرص اصن براسردرد نیس این برا چیزه
-چیز چیه؟؟؟
-چیز؟؟چیزه....اهان اهان...برا عطشه
-عطش؟؟؟
-اره از اسمشم معلومه...کلد ژل...سرما
-ینی چی؟؟
-برا کساییه ک عطش یا تب دارن اگه کسی الکی بخوره.....
ی لحظه خودمو مضطرب نشون دادم..گف:
-بخوره چی؟؟؟؟؟
با صدای لرزون گفتم:
-دمای بدن پایین میاد تشنج و بعد....
دستش میلرزید:
-نه نه نه...این...این ممکن نیس
زدم تو سرم گفتم:
-بد بخت شدیم مرجان...
-نه ادرین من...من چیزیم نمیشه نمیمیرم حتما ی راهی هس
-نه مرجان راهی نیس
پاشدم قرصو از دستش گرفتم..باز کردم..یدونشو گذاشتم تو دهنم ی لیوان ابم بغلم بود خوردم که گف:
-چکار میکنی دیوونه؟؟؟؟
-اگه تو چیزیت بشه منم باید همون چیزم بشه
-نه ادرین..حتما ی راهی هست
-اره ی راه هس
-چیهههه؟؟
-بیای بغلم
-چی؟؟؟؟؟
-بیای بغلممم
-ادرین تو این وضعیت وقت گیر اوردی؟؟؟
نتونستم خودمو کنترل کنم دیگه از خنده منفجر شدم...کبود شدم تو عمرم اونقد نخندیده بودم..داشتم میپوکیدم از خنده ب معنای واقعیه کلمه...مری گف:
-چت شد یهو
تو اون حالت باسرفه گفتم:
-....ههههههه...الکی گفتم.....وااای خدا چقد این ماهه...وااای
ی نگا بهم کرد گف پس قرصه چی تشنج و تبو اینا...
-الکی بود این قرص سرما خوردگیه.خخخخخ
یهو با خشم نگام کرد گف:
-دیوونــــــــه ی رواااانننییییی...داشتم سکته میکردم قلبم مث چی داشت میزد بعد تو میخندی؟؟
اومد طرفم با مشت میزد ب سینم که یهو بغلش کردم:
-روانی تو ام دختر جون...نزن دست خودت درد میگیره من ب درک..
-ساکت شو ولم کن...
-لوس نشو خانومی خو تو ام منو ترسوندی
-من از قصد نکردم تو کلی اذیت کردیcrying
از تو بقلم درش اوردم ولی بازواشو گرفته بودم ک گفتم:
-خانومم گریه میکنی
ی نگا کرد یهو گازم گرفت در حد مرگ...ی داد زدم ولی چاره ساز نبود:
-قلط کردم مری ببخشید نکن تورو خدا
همونجوری ک بازومو گاز میگرف گف:
-دهه آخلت باهه
-باشه دفه اخرمه ب جان مری ولم کن تورو خدا گوشتم کنده شد
گازش ک تموم شد جلو روم واسا.
گفتم:
-حس میکنم دس ندارم
-حقته
-حق عمته
-حق عمه خودته
-حق عممه واقعا
ی نگا ب دستم کردم دیدم جا دندونش بد جوری مونده...
یهو پرید تو بغلم:
-دیوونتم ادرین
-باشه عزیزم بیخیال
ی قدم رفت عقب نگام کرد:
-ببینم دستتو چی شد؟؟؟
-هیچی یادگاری زنم موند.اولین بار بود محکم گاز گرفتیا
-ببخشید
-فدا چشات...کلیم حال داد
اومد جلو جاشو بوس کرد گفت:
-قرصه ام همچین بد نشدا...یکم سرما خورده بودم
-منم از تو شاید گرفتم
-مگه سرما خوردی
-یکم
-چ تفاهمی ادرین منم یکم
دوتایی زدیم زیر خنده که گفتم:
-چ روز عالی ایه امروز مگه نه؟؟؟؟
-دقیقا
-اسمشو بزاریم روز ازادی
-اوهوم...
-بریم بیرون...؟؟؟؟
- بریم...
-راسی خانوم...ببخشید اونموقه پریدم تو حموم...
-عب نداره ولی با اینکه عقد کردیم و محرمیم دفه آخرت باشه
-چشم
باز کلی خندیدیمو رفتیم تو پذیرایی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فصل دوازدهم رمان عشق،شادی،دیوانگی.جلد دوم فصل امید(عکس جدید شخصیتا+کاور رمان) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Fatemeh_ns ، ستایش*** ، Fatemeh_ns
#25
نقد

رمانت قشنگه اما گویندت نمیتونه خوب رمانتو شرح بده ینی نتونستی درست از زبونش صحبت کنی

بی رودروایسی بگم بلد نیستی بنویسی نوشته هات احساس ندارن
siram az zendegi
پاسخ
#26
نگرفتین چی میگم

شما نتونستین درست از زبون ادرین صحبت کنید درواقع ادرین باید با تمام احساسش کار کنه اینجای داستان به نظرم باید از احساس شوخ طبعی ادرین کم میشد تا معلوم بشه ادرین ازوضعیت فعلیش راضی نیس
siram az zendegi
پاسخ
آگهی
#27
(25-11-2015، 13:56)ساجده 810 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
نگرفتین چی میگم

شما نتونستین درست از زبون ادرین صحبت کنید درواقع ادرین باید با تمام احساسش کار کنه اینجای داستان به نظرم باید از احساس شوخ طبعی ادرین کم میشد تا معلوم بشه ادرین ازوضعیت فعلیش راضی نیس

ادرین از وضع فعلیش راضیه...چرا؟؟؟چون پارسا دوشبه نیس و هستی شده راه نجات زندگیشون.

بعدم خیلی جاها همرو خندونده چندوقت حالشخوب نبودحالا...دوروز بدبخت شاده میخواید اشکشو درارید؟؟؟خخخ
وضعیتش تو این فصل خوبه ساجده خانوم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فصل دوازدهم رمان عشق،شادی،دیوانگی.جلد دوم فصل امید(عکس جدید شخصیتا+کاور رمان) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Fatemeh_ns
#28
ببین ادرین الان تو وضع خوبی نیس

درضمن بنظرم رمانت فقط جنبه طنز با چاشنی عاشقانع داره

درحالی که بهتره رمان عاشقانه باشه با چاشنی طنز

اتیش عشق ادرین یکمی باید تند باشه

و یه اتفاق یهوویی باعث جذابیت بیشتر رمانت میخوره

رو اسم رمانتم بیشتر فکر کن

شخصیتات عالی طراحی شدن

تو انتخاب اسمت اگر بجای مرجان ستایش انتخاب میشد به نظرم بهتر بود چون مخففش جالب تر از مرجان و اینکه با اسم شخصیت های رمانت سازگار تر میشد

در ضمن بهتر بود مرجان نقطه ضعفی وجود داشته باشه که ادرین بتونه مرجان رو حرص بده

نظراتم دوستانس اگه چنتا کتاب رمان نویسی میخوندی قطعا رمانت جذاب تر میشد
siram az zendegi
پاسخ
 سپاس شده توسط ραяα∂ιѕє-
#29
(25-11-2015، 14:43)ساجده 810 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ببین ادرین الان تو وضع خوبی نیس

درضمن بنظرم رمانت فقط جنبه طنز با چاشنی عاشقانع داره

درحالی که بهتره رمان عاشقانه باشه با چاشنی طنز

اتیش عشق ادرین یکمی باید تند باشه

و یه اتفاق یهوویی باعث جذابیت بیشتر رمانت میخوره

رو اسم رمانتم بیشتر فکر کن

شخصیتات عالی طراحی شدن

تو انتخاب اسمت اگر بجای مرجان ستایش انتخاب میشد به نظرم بهتر بود چون مخففش جالب تر از مرجان و اینکه با اسم شخصیت های رمانت سازگار تر میشد

در ضمن بهتر بود مرجان نقطه ضعفی وجود داشته باشه که ادرین بتونه مرجان رو حرص بده

نظراتم دوستانس اگه چنتا کتاب رمان نویسی میخوندی قطعا رمانت جذاب تر میشد

یادم نبود قبل نوشتن رمان ازشما اجازه بگیرم..
انتظار داری تو این رمان ک تو انجمنیه که کلی بازدید داره پسره دراره لباسو بیفته رو دختره؟تا اتیشی شه عشق ادرین؟سایت+18نیس ب خدا...هه جنگه مگه.
چاشنی عاشقانه...مردم دارن میگن ای کاش از این شوهر عاشقا نصیب ماشه بعد میگی طنزه تا عاشقونه؟؟اسم رمان،اسم شخصیتا،و کاراکتر هارو 15نفر دور هم جمع شدیم انتخاب کردیم...اسم رمان خلاصه داستانه ی جورایی...
بعدم تا فصل هفتم نمیشه جو الکی بدم...رمان فصلاش کوتاهه ولی زیاد...بنابراین کلی مونده هنو..
چنتا نکته:
1اسم دوتا کاراکتر اصلی اسمای واقعی خودشونه
2من همه چیزو در نظر گرفتم..و تو فصل های بعد ی اتفاق بد میوفته که اشک همتون درمیاد
3واقعا مخفف ستایش:ستیseti...از مرجان:مریmaryقشنگ تره ایا؟؟؟؟:/
4اسم رمان:
عشق:فصل های یک تا شش که نشون داد ادرین ب خاطر مرجانه حاضره تحمل کنه هیز بازیا ی پارسارو ولی ناراحتی نامزدشو نبینه
شادی:فصل هفت تا یکم جلوتر که اتفاقا یکم خوب میشه
دیوانگی:فصلای اخر که.......اینو نمیگم

راسی...یکی از مدیرا بیاید اسپمارو پاک کنید دوهفتس اعصابم خورده اسپما زیاد شده
باتشکر(:
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فصل دوازدهم رمان عشق،شادی،دیوانگی.جلد دوم فصل امید(عکس جدید شخصیتا+کاور رمان) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Fatemeh_ns ، yegi200180 ، ραяα∂ιѕє-
#30
نقد رمانم به ما نیومده

منم نگفتم مثبت18 باشه تو یه رمان طنز ارائه میدی میم یکم عاشقانه تر یکم رمان رو با دقت بخون
siram az zendegi
پاسخ
 سپاس شده توسط Fatemeh_ns


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان