امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^

#11
بقیش کووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
[img]http://دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 2 [/img]
پاسخ
 سپاس شده توسط Mahshid80
آگهی
#12
بقیش کوووووووووووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رمانت خیلی باحال زود ادامشو بزار
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 2
همیشه عاشق باش Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Mahshid80 ، فاطمه 84
#13
مشغول خوندن یکی از جزوه هام بودم که صدای ویبره ی گوشی توجهم رو جلب کرد:
-الو
صدای طاها توی گوشی پیچید
-سلام آبجی خانوم
-سلام خان داداش خوبی؟
-خندید و گفت ممنون توخوبی؟
-اوهوم خوبم چه خبرا؟نگار خوبه؟
-نگارم خوبه سلام میرسونه یه خبر خوب
-چیشده؟
-اول تو به من گو چرا گوشیتو جواب نمیدی مامان نگران شده بود
-سایلنت بود منم حواسم بش نبود مگه زنگ زده بود؟
-آره زنگ زده بود بگه هفته بعد میان
باخوشحال گفتم:واقعا؟
-آره خواهرکم واقعا
-مرسی طاهایی خبلی خوشحالم کردی
-قربانت کاری باری؟
-نه فدات
پس فعلا خدافس
-خدافس
وای آخ جون مامان اینا هفته بعد میان...تقریبا سیزده روز بود رفتن...بااین که یه شب درمیون باهاشون حرف میزدم ولی دلم براشون یه ذره شده بود
یکم دیگه جزوه هامو خوندمو خوابیدم
صدای آلارم موبایل برای سومین بار بلند شد:
-ای مرض ای درد حلاحل نمیفهمی میگم پامیشم؟میام خفت میکنما؟!
همینطور که به گوشی بدبخت فوش میدادم از لای چشمم یه نگاهی به ساعت انداختم وای یه ربع به هفت شد بدبخت شدم.....سریع از جام بلند شدم ....چایساز رو به برق زدم.... یه آبی به دست و صورتم زدم و حاضر شدم یه چای و بیسکوئیتی خوردم و راه افتادم سمت دانشگاه رسیدم دانشگاه هشتو ربع بود و یه راست رفتم سر کلاس امروز تا ساعت یازده بیشتر کلاس نداشتم ....اما عصری سات پنجونیم جلسه شعر بود....گه گهداری دست به قلم میشدم و چیزایی مینوشتم ...ولی بیشتر به خاطر کیانا میرفتم...کیانا  تقریبا ترانه سرا محسوب میشد.....دختر احساساتی و لطیفی بود...و خیلی هم خجالتی
نگاهی به ساعتم انداختم یازدهو نیم رو نشون میداد اوووووو حالا کوتا عصری بهتره یه سر برم پیش بچه ها بعدشم برم خونه و برگردم .... راه افتادم سمت فضای سبز همیشگی کیانا و ساحل و پارمیس بودن بهارهم ظاهرا تاشب کلاس داشت بارسیدن بهشون با صدای بلند گفتم:
-به به میبینم که جمعتون جمعه گلتون کمه
ساحل – علیک سلام
-سلام همگی
کیانا و پارمیس هم همزمان سلام کردن پارمیس سریع موی کیانارو کشید و جیغ کیانا رف هوا
کیانا- مگه مرض داری؟
پارمیس-شک نکنید خوشگل تره
-کی؟
کیانا-شوور گور به گور شدش ....بیشوعور دردم گرفت
پارمیس-خوحالا شمشیر ابن ملجم که نزدم بهت
ساحل-خیلی خوب بسه
بعد سریع گلوشو صاف کرد و جفت ابروهاشو سه چهار بار بالا پایین کرد بعد یهو ثابت شد رومنو لبخند زد
منم درحالی که ابروهامو بالا پایین میکردم گفتم:
-ببین منم ابرو دارم تازه تکون تکونم میخوره
کیاناو پارمیس هم که کنار من روبروی ساحل واستاده بودن زدن زیر خنده ساحل باحرص ازلای دندوناش به طور گنگی گفت:
یه دوددقیقه خفه شید
پارمیس:وا چته تو؟
کیانا:خل شد از دست رفت
منم چشمامو اندازه نعلبکی باز کردمو خیره شدم بهش و سه بار پلک زدم
این دفه سه تایی باهم خندیدیم و قیا فه ی ساحل هم حرصی تر شد دوسه بار دیگه با حرص گلوشو صاف کرد و با ابرو به پشت اشاره کرد که بالا خره متوجه منظورش شدیم وپشت سر مونو نگاه کردیم  رها و کسری و یه پسره دیگه بغل دست کسری داشتن میومدن سمت ما ماهم زود متوجه شدیم و خومونو جمع کردیم خداروشکر اینبار ساحل از سوتی دادنمون جلو گیری کرد آروم  روبه ساحل گفتم:خدا خیرت بده زود به دامون رسیدی
اونم در جواب گف :جلو این پسره ک بغل کسری داره راه میاد سوتی بدید من میدونم و شما
کیانا-وا تومگه اینو میشناسیش؟
-فعلا ببند بعدا برات توضیح میدم
به محض این که ساحل این حرفو زد رها با صدای بلند سلام کرد بعد کسری و اون پسره سلام کردن:
رها-چطورید؟
-مرسی توخوبی؟
رها –اوهوم چه خبر؟
کیانا –سلامتی
کسری که تااون موقع ساکت بود روبه ما گف: معرفی میکنم داداش گلم ارشیا
ارشیا قد بلندی داشت و هیکلشم معمولی بود چشماش وموهاش قهوه ای بود
ارشیا-ازآشناییتون خوشبختم
وقتی خودشو معرفی کرد نگاه های کیانا و پارمیس هم رنگ تعجب گرفت
ساحل بالحن عجیبی گف:به همچنین
یه پوز خندی هم نشست گوشه لب جفتون
وا اینا چشونه؟ چرا ملت اینجورین؟
توهمین افکار بودم که یهو گوشی ساحل زنگ خورد صدای زنگ گوشیشم صدای عرعر خر گذاشته بود نفهمید چجوری گوشیشو جواب داد و کمی از ما فاصله گرفت منم داشتم از خنده منفجر میشدم ولی جلو خودمو میگرفتم ساحل و کیانا و رها هم مثل من بودن یه نگاهی به ارشیا انداختم دیدم اون بایه پوز خند پر رنگ داره ساحل و نگاه میکنه کسری و رها هم داشتن از راه دور با زبان اشاره باهم حرف میزدن دیدن اونا خنده دار تر از سوتی ساحل بود
رها ابروها انداخت بالاو لباشو کج کرد کسری هم شونه بالا انداخت رها نفس عمیقی کشید و بهش خیره شد کسری هم کسری هم سرشو کج کرد و نگاش کرد بعد رها لب پایینیشو آورد رو لب بالاییش وهمونطور بهش نگاه کرد کسری هم همونطور که نگاش میکرد لبخندی بهش زد و یه بار پلک رها هم یه لبخند بهش زد
مشغول برسی رها بودم که یهو ارشیا سرفه ای مصلحتی کرد ونگاه هممون به سمتش کشیده شدو دیدیم که ساحل داره میاد سمتمون  از نگاش میشد فهمید قاطیه شدییید همین که رسید به ما ارشیا یه پوزخند صدادار زد که فک کنم ساحل رو ول میکردیم دربست میفرستادش قبرستون:
ساحل-لابد از پوز خنداتونم مثل حرفاتون منظوری ندارید؟
ارشیا-اتفاقا بر عکس خیلی هم خوب منظور دارم
ساحل- اگه جرئتشو دارید منظورتون رو واضح بیان کنید
ارشیا-چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است
ساحل-خوب گوشاتو باز کن آقای محترم من نمیدونم اونی که اون  حرفا رو زده دقیقا چیا گفته اما همون شخص پیش منم چوقولی شمارو کرده ولی من به روتون نمیزنم
ارشیا-حرفای اون هیچی چیزی که خودم دیدمو چی میگید؟
ساحل-میتونم بپرسم چی دید؟
ارشیا-اینجا نمیشه گفت دنبال من بیاید
ساحل و ارشیا رفتن یه گوشه تا باهم حرف بزنم همین که یکم ازمون دور شدن روبه رها گفتم:
-تو میدونی قضیه چیه؟
-کم وبیش
-خو میشه بگی ماهم کم وبیش بدونیم؟
-یادتونه چند وقت پیش ساحل یه خواستگار داشت می گفت پسره خوبیه ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم و اینا...
-آره خو که چی؟
کیانا-این همون پسرس رها؟
رها- آره
پارمیس- خو دلیل رفتارای عجیب قریب امروزشون چی بود؟
رها- ارشیا که چیزی نگفت حتی از کسری هم پرسیدم قضیه چیه اونم گفت ارشیا گفته یه مشکل شخصیه باید حتما خانم رحمتی رو ببینم فقط اگه میدونید کجاس بهم بگید...کسری هم گفته ما داریم میایم پیش شما ارشا هم باهامون اومد...بقیشم که خودتون دیدید
-وا!همین؟!
رها-من همین قدر میدونم
کیانا-اوممم حالا صبر کنید خودش بیاد از خودش میپرسیم
پارمیس-کیا جان راه دیگه ای هم هس؟
کیانا-من صد بار به تو نگفتم به من نگو کیا؟
پارمیس-من دوس دارم بگم کیا تو مشکلی داری کیا؟
کیانا-کوفت کیا...دردکیا...مرض کیا
پارمیس-کوفت تو حلق مادر شوورت
کیانا-تو به مادر شوور من چی کار داری ها؟
رها-دوستان اندکی فقط اندکی آدم باشید ببینیم چه خاکی برسرمون شد
-وا ضد حالیا رها
رها-ضد حال چیه اعصاب ندارم معلوم نیس این ساحل و ارشیا چشونه
پارمیس-همچین هی زارت زارت ارشیا ارشیا میکنه انگار چه خبره؟ببخشیدا شوما چه صنمی با این مشتی ارشیا داری؟
رها-خو مث داداش بزرگم میمونه دوسش دارم
-حالا اصن این ارشیاهه ب درک...
رها – عهههههههه
-عه و کوفت وسط حرفم نپر بی ادب
کیانا-داشتی می گفتی؟
-آهاداشتم میگفتم اصن این ارشیا هه به جهنم ساحل رو بچسبید که فک کنم حسابی اعصابش خط خطی بود
کیانا –راس میگیا
داشتیم سر همین موضوع بحث میکردیم که بهار هم ب جمعمون اضافه شد رها ماجرارو برای بهار هم تعریف کرد مشغول بحث سر همین موضوع بودیم که یهو پارمیس گفت:
بچه ها اونجارو...
رد نگاهشو که گرفتم به ساحل رسیدم که ازدور داشت به سرعت میومد سمت ما یکم که به ما نزدیک شد ارشیا هم دنبالش دووید و سعی کرد جلوی راهشو بگیره...صداشون به قدری بلند بود که به وضح میشنیدیم
ساحل-یعنی چی آقای محترم قرار نیس من همه چیو برای شما توضیح بدم
-خیل خوب قبول دارم حالا یه دقه واستین
ساحل به سرعت داشت میومد سمتمون که ارشیا جلوشو گرف و گف:
بگم غلط کردم خوبه؟ باور کنید سوئتفاهم شده بود
ساحل هم با عصبانیت گفت
-شما راجب من چی فکر میکنید که ازین سوئتفاهمات براتون پیش میاد؟
-تو یه دقه خودتو بذار جای من ببین چه حالی بت دست میده یکم هم به من حق بده
-نمیتونم این یه دونه هیچ رقمه برام قابل هضم نیس حالام بفرمایید کنار تا کسی ندیدتمون
-تا راضی نشی به حرفام گوش بدی هیج جا نمیرم
ساحل هم خیلی شیکو مجلسی راهشو برعکس کردو برگشت تو محوطه اصلی
ارشیاهم همونجا واستاد عصبی دستی تو موهاش کشید بعد چند دقیقه کسری که تا اون موقع معلوم نبود کجا بود سر وکلش پیدا شد دست ارشیا رو گرفتو نشوندش لب جدول ...منم بی معطلی دوییدم به سمتی که ساحل رفته بود ....باحرص داشت میرفت سمت در ورودی... از پشت صداش کردم جواب نداد سریعتر دوییدم سمتش از پشت بازوشو گرفتم مجبور شد برگرده سمتم:
-وایستا یه دو دقیقه
-حوصله سین جین شدن ندارم تارا
-باشه توفقط آروم باش
-چجوری آروم باشم...توکه نمیدونی چیشده حرف نزن
-خوبگو بدونم
-گتم حوصله ندارم
یهویی زد زیر گریه
-ساحل...آخه اون موضوعی که اتفاق افتاده ارزش گریتو داره؟
-داره تارا..داره
-باشه اینجا که بده عزیزم بیا بریم یه گوشه قشنگ گریه کن
چند قدم عقب گرد کردیم که یهو بهار و کیاناو پارمیس جلو مون سبز شدن رو به اونا گفتم:
-بچه ها مجمع(فضای سبزی که همیشه اونجا جمع میشدیم) خالی نشد؟
بهارگف:
-چرا شد
-خوپس بریم همونجا حرف میزنیم
...
همه دو ساحل جمع شدیم و اونم شروع کرد به تعریف کردن
-چند وقت پیش این ارشیا با مامانش برای بار سوم اومدن خونه ی ما ... مامانم خیلی تاکید داشت که ایندفه جدی بهش فک کنم ....میگف دوسال پیش تازه درستو شروع کرده بودی باس ادامه میدادیش اما الان دیگه دو سه ترم بیشتر به تموم شدن درست نمونده دیگه موقشه که خوب راجب ادامه ی زندگیت فک کنی و تصمیم بگیری منم الان دیروز خوب بش فکر کردم ...راستش تو این دوسالی که از آشناییم با ارشیا و خواستگاریش میگذره رفتار بدی ازش ندیدم ینی....رفتاراش خوب بود....ینی خیلی باشخصیت بود به نظرم ... ینی چیزه... آدم جلبی بود ...ینی از کاراش بدم نمیومد....ینی خیلی آدم محترمی بودینی....
بهار-انقد ینی ینی نکن درست حرفتو بزن
ساحل-خو من بش گفتم فعلا  قصد ازدواج ندارم ولی اون گف من صبر میکنم تا هر وخ که بخوای ...گف نمیخوام مجبورت کنم بخاطر همینم صبر میکنم تا هروقت که صلاح بدونی...گف برام ویهژ ای خاصی دوستت دارم...این دوسالم صبر کرده...
کیانا-توچی؟توهم دوسش داری؟
-گفتم که به نظرم خیلی خوب بود...ینی ...چجوری بگم؟...ازش بدم نمیومد...ینی خوشمم میومد...ینی دوسش داشتم....ینی خیلی دوسش....
-داشتی یا داری؟
-دیروز یه کاری کرد که اصلا توقعشو نداشتم...من فک میکردم شاید اون یتونه آینده ی خوبی رو برام بسازه اما دیروز صبح اومد گف :
یه سری حرفارو آدم نمیخواد باور کنه اما نمیتونه بعدشم بی مقدمه گف:میخوام بدونم شما تا الان باکسی دوست بودین یارابطه ای داشتین؟ منم گیج و منگ پرسیدم :منظورتون چیه؟
اونم برگشت گف میخوام بدونم مرد دیگه ای تو زندگیتون هس؟
از حرفش حسابی شوکه شدم  ... بهش گفتم:چیشد که یه همچین فکری کردین؟
گف یه چیزایی شنیدم که نمیخوام باور کنم...
حس کردم بهم شک داره...ینی مطمئن شدم که بهم شک داره
از دسش دلخور شدم که به این زودی بهم شک کرده ...فورا ازش فاصله گرفتم ...دنبالم راه افتادو گف منظوری نداشتم فراموشش کن ولی اون موقعی که اومد پشون و رفتیم که حرف بزنیم گف امروز یکی اومده پیش منو با سند ومدرک  یه چیزایی رو به من ثابت کرد که هضمش برام سخته...همه ی اونچیزی رو که دربارم شنیده بود رو تعریف کرد....ببخشید بچه ها دیگه ازینجا به بعدشونمیتونم بگم
صداش حسابی بغض آلود بود
کیانا-خوبگو سبک شی
ساحل_آخه...
پارمیس حرفشو قطع کردو گف:آخه بی آخه بگو
ساحل-یه خری اومده گفته من باهاش عقد کردم بعدا بهم زدیم
بهار با تعجب جیغ کشید-عقد؟؟؟؟؟
ساحل- اصن عقدش مهم نیس مهم اون بچه ایه که من به دنیا نیومده کشتمش
من داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم باجیغ پرسیدم:بچـــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟
ساحل-هیس صداتو بیار پایین کل دانشگاه فهمیدن
بهار-کی این دری وری هارو گفته
کیانا-اصن اینارو از کجاش دراورده که گفته
پارمیس-حالا مدرکش چی بوده؟
ساحل-چنتا عکس اونم کنار کی؟
-کنار کی؟
ساحل-پسر خالم که ده سال ازم بزرگتره
بهار-بالاخره فهمیدی کی بود یانه؟جواب اونو چی دادی؟
ساحل-هر کاری کردم نگف اون کی بوده که اینا رو گفته ولی بش گفتم قضیه رو
-عکسارو از کجا آورده بود؟
ساحل-به راحتی چون خودم گذاشته بودمش تو پیج اینیستام البته زن پسر خالمم همراهمون بود ولی طرف عکسو تغییر داده بود
بهار-وقتی همه چیو فهمید چیگف؟
ساحل-هیچی فقط خجالت کشید ولی من دیگه به آدم ساده لوح و شکاکی مثل این فکرم نمیکنم
توهمین فضاها بودیم که یهو سرو کله رها خانوم پیدا شد اون همه ی ماجرا رو از ارشیا شنیده بود و میخواست راجب ارشیا حرف بزنه که بهار بهش گفت الان موقعیت مناسبی نیس واونم بحث و عوض کرد
نیم نگاهی به ساعتم انداختم ساعت 4 رو نشون میداد روکردم سمت کیانا و گقتم:
-کیانا ؟
-جانم
-دیگه باس برگردیم بریم سمت سالن اجتماعات یه ساعت مونده به شروع جلسه شعرمون
-باشه بذار اون مغازه جلویی رو هم بریم ببینیم برگردیم
پوف آخه من نمیدونم وقتی پول و کارت واسه خرید نیاوردیم دیدن بیخودی مغازه ها چه فایده ای داره در جوابش گفتم:
-باشه فقط زود باش به موقع برسیم
باخوشحالی گفت:
باشه عشقم
بعد از ماجرا های صبح و ناهار خوردن با بچه ها منو کیانا از بیکاری زدیم بیرون و رفتیم توی یه پاساژ و مغازه هاشو دید زدیم البته چون پول اینا همراهمون نبود فقط به قصد دیدن اومده بودیم اما دیدن کردن من کجا و دیدن کردن کیانا کجا سر هر مغازه تقریبا ده دقیقه میمونه و بیشتر اجناسشو آنالیز میکنه و منو حرص میدــــــــــــــــــــــه....بالاخره بعد از اینکه مغازه های مورد نظرشو دید زد راهی سالن شدیم وقتی رسیدیم دوسه دقیقه ای از شروع جلسه نگذشته بود ردیف پنجم دوتا جای خالی بود:
-کیانا؟
-جانم؟
-بریم اونجا بشینیم؟
-عه آره جای خوبیه بریم
توی هر ردیف هشت تا صندلی بود من روی صندلی اول نشستم کیانا هم رو صندلی کناری من بغل دست مون یه پسر خوشتیپ نشسته بودو صندلی کناریش خالی بود و روش یه کیف گیتار بود صندلی کنار کیف هم خالی بود و چیزی روش نبود سه تا دختر دیگه هم رو صندلی های باقی مونده نشسته بودن.پسره نگرانی تو چهرش داد میزد و مرتب پاهشو تکون میداد قد بلندی داشتو هیکلی معمولی نه لاغر نه چاق چشمای قهوه ای روشن وموهای تیره.یه پیرهن سورمه ای تنش بود و شلوار لی.البته دوستان توجه داشته باشین که بنده همه ی این اطلاعاتی رو که خدمتتون عرض میکنم تو سه نگاه کوتاه بدسته آوردم خدایی نکرده فکر نکنین چش چرون تشریف دارما.
نگاهمو به سن دوختم و توجهمو به برنامه های در حال اجرا دادم.چند دقیقه ای از تمرکز من روی برنامه نگذشته بود که استرس در کیانا اعلام وجود کرد و طبق معمول نقش پر اهمیت من در این جور مواقع پر رنگتر شد.
-تارااااا
-جانم؟
-من استرس دارم
-استرس واسه چی؟
-تو مثل اینکه حالیت نیستا الان باید برم اون شعره رو بخونم
-خو جلسه سبزی پاک کنی انجمن زنان متآهل محل در کوچه نیس که اومدیم جلسه شعر همه میرن میخونن توهم میری میخونی میای
بالحن مسخره آمیزی گفت:
-اوا خوب شد گفتی نمیدونستم میرم میخونم میام فک کردم میخونم دیگه نمیام
بعد یهو لحنش جدی شد و گفت:
الان من چجوری جلو اینهمه آدم شعذ عشقولانه بلغور کنم
-وا همچین میگی اینهمه آدم انگار کابینه دولت با زن و بچه جلوت نشسته چارتا دانشجو چپر چلاق که این مسخره بازیارو نداره
-مسخره بازی چیه میگم استرس دارم.
-عه نبابا من فکر میکردم گشنته
-تارا لوس نشو
-خوچیکارت کنم؟
-تارا جانی من
-چی میخوای؟
-خاک توسر بی ش.... ادامه ی حرفشو خورد و گقت:حیف که کارم گیره.
یه دو دقیقه ساکت شد بعد دوباره گفت:
آجی تارا؟
-جانم؟
-یه چیزی ازت بخوام
-تا چی باشه
-چیز بدی نیس
-نه تورو جون من میخوای بد باشه؟....بگو بینم چی میخوای
-میدونستی خیلی صدات قشنگه؟
-آره میدونستم خو که چی؟
-تازه میدونستی تو همیشه الگوی من در اعتماد به نفس بودی
-من کلا نیس خیلی آدم خوب و نیک صفتی هستم به خاطر همین نیمی از مردم جهان از من الگو برداری میکنن
-آفرین حالاکه تو انقدر نیک صفتی بیا برو جای من این شعر رو بخون
-کیانا؟
-جون دلم آجی خوشگل نازم
-جون و دلت بی بلا آجی خوشگلتم در امان خدا...ولی من هرگز این کار رو نمکنم به چند دلیل اولیش اینه که الان خیلیا تورو میشناسن خیلیا هم منو نمیتونم نقش بازی کنم دومیشم این که باید خودت بخونی تا یاد بگیری استرستم از بین بره
-وااااای تارا آخه تو چرا انقدر نفهمی من نمیتونم استرس میگیرم صدام میلرزه بعد به جای اینکه پای بلند گو شعر بخونم صدا تلویزیون برفکی درمیارم آبروم میره
-دفعه قبلی هم همین دری وری هارو گفتی رفتی خوندی همه برات دستم زدن
-اون دفعه عاشقانه نبود این دفعه عاشقانس
-عــــــــــه مبارکه به سلامتی حالا کی هس اینی که براش شعر گفتی
بالحن تمسخر آمیزی گفت:
-کره الاغ کدخداس مگه تو نمیدونی
-تواز اولشم سلیقه نداشتی میگفتی من برات آستین بالا میزدم خو
-فعلا آستیناتو بکش پایین بیابروی این شعر رو بخون
-عمرا
-وای خدا من با اینهمه جمعیت چی کار کنم
-اوووووووو همچین میگی جمعیت آدم فکر میکنه رییس جمهور چین شدی میخوای جلو ملتی عظیم سخنرانی کنی و پاسخگو باشی جمعیت اینجا به صد نفر هم نمیرسه
یه دفعه ای یه صدای خنده ی ریزی اومد رومونو برگردوندیم دیدیم بعله این پسر سورمه ایه بود  ریختشو توصیف کردم از خنده قرمز شده فقط داره سعی میکنه نخنده هر کاری میکنه نمیشه ... واسه این که مانفهمیم داره به ما میخنده گوشیشو گرفته بود جلوش که الکی مثلا من دارم به یه چی دیگه میخندم ولی خو منوکیاناهم که کور نبودیم دیدم گوشیو با ال سی دی خاموش گرفته جلو چشاش کیانا آروم دم گوشم گفت:
وای تارا گند زدیم این یارو از اونموقع داره منو تورو میپاد
تا امدم جواب کیانارو بدم یه صدای نازک دخترونه گفت:
ژووووون چه قشنگم میخنده
پسره بد بخت شروع کرد عرق شرم ریختن بعد سینشو صاف کرد و برگشت سمت دختره و گفت:
شما سراینده هستید؟
دختر هم در جوابش با ناز گفت:نخیر ...
تا اومد ادامه ی حرفشو بزنه پسره گفت:پس هدفتون از اینجا اومدن چیه دقیقا؟
-من به ادبیات و شعر علاقه مندم به خاطر همینم اومدم اینجا
-عه چه جالب پس بهتره به جای شرکت در جلسات ادبی رو ادبیات عامیانه ی خودتون بیشتر کارکنید.
کیانا باشنیدن این حرفش آروم در گوشم گفت:دمش گرم خوب حالشو گرف دختره ی چندش
از لای دندونام با حرص گفتم:خفه شو تا بیشتر از این آبرومونو نبردی
-وا تقصیر من چیه؟
-کی شروع کرد چرت و پرت گفتن؟
-واااای پنج دقیقه الان شعر خوانی رو شروع میکنن
-کیانا به  جان شوور نداشتم یه کلمه دیگه بگی خودم خفت میکنم
-چشم فقط میمیری یه کم اعتماد به نفس بدی
-آخه من نمیفهمم یه کار به این سادگی اینهمه مشاوره میخواد....من مطمئنم که تو میتونی تلاشتو بکن.
-چشم
-بی بلا
برنامه ی اصلی شروع شد و سه نفر شعر هاشونو خونده بودن که یه صدای آشنا توجهمو جلب کرد فک کنم مهراد بود سعی کردم توجهی نکنم اومد سمت اون پسری که کنار مانشسته بود و گفت:
-سلام سامی ببخشید دیر کردم
-سلام چی شد؟تونستی راضیش کنی؟
-حالش اصن خوب نبود به کلی رد داده
-مگه نرفتین باهاشون صحبت نکردین؟
-چرا بابا...تقسیر خودشه دیگه...من جا دختره بودم...
حرفشو قطع کردو گلوشو صاف کرد بر گشتم سمتشو سلام آرومی دادم...اونم مثل خودم جوابمو داد
بعدش دوباره شروع کرد آروم با اون پسر سورمه ایه که متوجه شدم اسمش سامیارِ صحبت کردن
مهراد-حالا بعدا برات ادامه ی ماجرا رو میگم...فعلا برنامه رو چی کنیم؟
-نمیاد؟
-نه
-الان من کیو گیر بیارم که جای اون سنتور بزنه؟
-میگی چی کارش کنم؟
-آخه من به تو چی بگم؟
-به من چه؟
-هیچی فقط لطفا از این به بعد کاری که در حد توانت نیست رو قبول نکن
-مث این که یه چیزیم بدهکار شدم
داشتم با کنجکاوی به حرفای اونا گوش میدادم که یهو کیانا در گوشم گفت:
تارا؟
-ها؟
-تو این پسره رو از کجا میشناسی؟
- کدوم؟
-همون که شلوار زرشکی پوشیده با بولیز مشکی
-کیانا؟
-ها؟
-کفشاش چه رنگیه؟
- کالج مشکیه روشم یه منگوله زرشکی مشکی داره
-کیانا؟
-ها؟
-تو همه ی اینا رو توی یک نیم نگاه فهمیدی؟
-عه حالا تو ام بحثو نپیچون از کجا میشناسیش؟
-استاد زاهدی چند جلسه نمیتونه بیاد این یارو میاد جاش
-اسمش چیه؟
-مراد غفاری اسم باباشم میخوای؟
-عه لوس بازی درنیاردیگه...فقط کنجکاو شدم.
دو دقیقه بعد دو باره کیانا گوشیشو گرف سمتم توی یاد داشت های گوشیش نوشته بود؟
-تارا میگما این سامیار یه جوریه نه؟
-کیانا نفر بعدی نوبت توعه بری شعرتو بخونیا
-میدونم تو جواب منو بده
-من که باهاش معاشرت نکردم بتونم را جبش نظر بدم ولی تویه نگاه آدم بدی نیس
-آها
-آفرین حالام مث بچه ی آدم برو بخون اون شعرتو بیا پایین
-تارا من خجالت میکشم
چشممو از سن گرفتم  و برگشتم رو به کیانا و یه نگاه عاقل اندر سفیه تحوبلش دادم همینطور که نیگاش میکردم یه دفعه مجری اسمشو خوند کیانا هم هول شد یهو رنگش رف استرس از چهرش میبارید محکم زد رو پاش
 میخواست بره آروم دستشو گرفتم و بهش گفتم:
تومیتونی فقط سعی کن صدات نلرزه
-باشه ای گفت و رفت
 
 
 
 
 
 
نیمه جانی بر کف
کوله باری بر دوش
مقصدی بی پایان
قرن ها پشت افق
سحری سرگردان
که در ان اتش کم نور نگاهی تنها
سینه ی ساکت صحرای سحرگاهی را 
مثل یک آینه رو به برهوت
پی سوسو ی نگاهی دیگر
بی ثمر می کاود
وحشتی بی گانه در سراپای وجود
لذتی پر اشوب پای مهراب سجود
در دل ویرانی
اخرین دلخوشی ام 
چشم ویرانگر توست
خسته از جنگیدن 
اخرین فرصت صلح 
عشق عصیانگر توست
کاش غیر از من تو
هیچ کس با خبر از ما نشود
نوبت بازی ما باشد و دیگر هرگز 
نوبت بازی دنیا نشود....
(افشین یداللهی)
صدای دلنواز کیانا به همراه شعر زیبایی سروده ی خودش توی سالن طنین انداز شد همه محو شعر قشنگ اون شده بودن...از صمیم قلبم به داشتن یه همچین دوستی افتخار میکردم...بعد از تموم شدن شعر کیانا کل سالن تشویقش کردن...آروم آروم قدم برداشت و اومد سرجاش نشست...نشستن که چه عرض کنم ولو شد
کیانا-اوفففففف....تارا من توانستم؟
-من گفته بودم تو میتوانی
-تارا خیلی بد خوندم
- نه دیوونه عالی بود همه ساکت شده بودن از تحیر
-برو بابا سوسکه رو دیوار راه میره دوستش بهش میگه ای جان چه هلوییِ
باگفتن این حرف کیا نا سامیار تقزیبا از خنده کبود شد مهراد هم سرشو انداخته بود پایین سعی میکرد نخنده ولی تابلو بود داره ریسه میره من خودمم خندم گرفته بود ....باخنده در جوابش گفتم:
- ضرب المثل رو تحرف نکن خانوم شاعر
-تارا پاشو برو یه گالون آب قند برا من بیار دارم از حال میرم
آروم در گوشش گفتم :تو تا امروز کاملا آبروی مارو نبری ول کن نیستیا ...این یارو دوباره شنید
از خجالت سرخ شد و گفت:مطمئنی؟
-بله
-واااای چه خاکی تو سرم کنم
-هیچی فقط لطف کن خفه شو
-نمیشه ک...اینا نباید به حرفای ما گوش کنن ماکه داریم آروم حرف میزنیم
-اینم حرفیه
-تارا موافقی یه چیزی بهشون بگیم؟
-موافقم شدییییید ولی نگیم بهتره
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
دوسه دقیقه بعد گفت تارا این دختره که داره شعر میخونه رو میبینی؟
-آره چطور؟
-این بامن کلاس سنتور میومد ولی تا آخر ادامه نداد خیلی دختر باحالی بود
تا اومدم جوابشو بدم سامیار گفت:
خانوم ببخشید
جفتمون برگشتیم سمتش.رو کرد سمت کیانا و گفت:
خانوم اسماعیلی دیگه؟درسته؟
کیانا-بله
-ببخشید شما گفتید که کلاس سنتور رفتید؟
-بله  ولی اصلا کارتون درست نیست که به حرف های دیگران گوش میدیدا
-بله متوجهم
-معلومه
-ببخشید ولی ما الان ب شدت ب کمک شما نیاز داریم
- خوب میشه بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد؟
یه نگاهی به مهراد کرد...مهراد بد جور چپ چپ نگاهش میکرد ولی با این وجود برگشت سمت کیانا و گفت:
-ببینین خانوم من نیما هستم قرار بود گروه موزیک ما امروز برنامه اجرا کنند اما متاسفانه یکی ازبچه های گروه در واقع سنتور زن گروهمون یه مشکلی براش پیش اومده و نمیاد میتونم از شما خواهش کنم که کمکمون کنید؟
کیانا با گنگی نگاش کرد و بعد نگاهی به من انداخت....شونه ای بالا انداختم و نگاش کردم ...بر گشت سمتشون و گفت:
-من فکر نمیکنم بتونم از عهدش بربیام
-خانوم اسماعیلی خواهش میکنم این حرف رو نزنید این هم مثل شعر خوندنتونه؟باور کنید ما واقعا به شما نیاز داریم ...خواهش میکنم روی منو زمین نندازین
کیانا از قیافش دودل بودن داد میزد...با یکم تآمل روبه سامیار گفت:
-باشه تلاش خودمو میکنم
-یک دنیا ممنونم
-اما هرچی شد پای خودتون
-میدونم به شدت خجالتی هستید اما مطمئنم میتونید
- امید وارم
-پس من برم بامسئول روابط عمومی هماهنگ کنم
کیانا سری به معنای تفهیم تکون داد و سامیار با خوشحال از ما فاصله گرفت بعد از بلند شدن نیما مهراد هم دنبالش رفت....نه ینی بلند شدن سامیار...خواین الان کیه نیماعه یا سامیار؟...رو کردم سمت کیانا....قیافش دادمیزد توفکره
-کیانا
-ها؟
-تو نیما میشناسی؟
-خاک تو اون سرت تو واقعا نیما رو نمیشناسی
-ها؟چرا چرند میگی؟
-چرند چیه؟
-کبانا خوبی؟
-نه
-چرا؟چته؟
برگشت سمتمو کلافه نگام کردوگفت:
-نیما؟...نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم/سرپیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
-کیامخت به جایی نخورده؟
-نیما یوشیج دیگه ... تارا ینی تو اینوهم نمیشناسی
-الاغ اونو نمیگم که...
-آها اون بازیگره نیما شاهرخشاهی رو میگی؟
-نخیر
-پس نیما دیگه کودوم خریه؟....توهم وقت گیر آوردیا؟...اااه
-همین یارو دیگه...همین که سامیار بود بعدش یهو نیماشد...دوست این مهراد مشنگ
-اوا راست میگیا...این مگه سامیار نبود اسمش؟
-من چه بدونم؟ اصن ببینم تو نبودی تادودقیقه پیش منو واسه دو بیت شعر خوندن کچل کردی؟...حالا میخوای بری سنتور بزنی؟
-تارا تو رودرباستی گیر کردم ...الان چه غلطی کنم؟
-خاک برسر من کنن با این رفیق پیدا کردنم...ینی یه نه نتونستی بگی
-تارا من خجالت میکشم
-به من چه
-تاراااا...
-مرض تارا
-تارایی جونم؟
-تارا مرد
-عه خفه شو ببینم دور از جونت...میگما میری به اینا بگی من نمیتونم
یعنی اون لحظه دلم میخواست کیانارو سیاهو کبود کنم...دلم میخواست کمکش کنم و کاری رو که خواسته انجام بدم ولی اگه اینکارو کنم مهراد میخواد فکر کنه میخوام تو کارشون سنگ بندازم و از موقعیتشون سو استفاده کنم یا مثلا فکر کنه خیلی برام مهمه میخوام انتقام بگیرم... بعدشم ممکنه با این سوتیای امروزم مسخرم بکنه....تازه کیانا هم باید یاد بگیره رودر واسی نداشته باشه... برا همینم روبه کیانا گفتم:
-من نمیتونم کاری برات بکنم ازمن کمک نخواه
-تارا آخه...
-آخه بی آخه ... میخواستی قبول نکنی...حالا که قبول کردی تا آخرش پاش وایمیستی اگه خراب کاری به بار بیاری ها اول خودم به قصد کشت میزنمت
-تاراااااااااااااا
-کوفتِ تارا تا تو باشی یادبگیری رودرواسی نداشته باشی..حالام پاش برو منتظرتن
-هیچ غلطی که نمیتونی بکنی حدالقل پاشو دنبالم بیا
اگه قبول کنم مهراد ممکنه فک کنه...اصن به جهنم چه فکری میکنه مهم اینه که الان کیانا به پشتیبان نیاز داره...چپ نگاهی بهش انداختمو گوفتم:
-پاشو بریم ببینم
-وای عاشقتم تارایی
***
-بعد از تموم شدن برنامه، سامیار که متوجه شدیم اسم کوچکش سامیار و فامیلیش نیما هست اومد سمتمون و حسابی از کیانا تشکر کرد تازه از منم تشکر کرد ولی اون مهراد بی شعور فقط یه(ممنون لطف کردیدِ خشک و خالی)تحویل کیانا داد بعدشم سرشو انداخت پایین عین چی رفت....منو کیاناهم تایه مسیری باهم رفتیم وبعش هرکی رفت خونه ی خودش
توی راه کیانا همش در ازاین سامیار حرف زد:
-تارا دیدی چه قدر حرفه ای پیانوزد؟...از اون بهتر اونیکی استادتون دیدی چه گیتاری میزد؟
-بله دیدم
-وااااای تارا داشتم از خجالت میمردم تاحالا جلوی هیشکی سنتور نزده بودم ....دفعه اولم بود اونم جلو اینهمه آدم...ولی فک کنم سامیار حرفه ای موزیک کار میکنه و....
***
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 2
پاسخ
 سپاس شده توسط مانیان ، مبینا138 ، °nazi° ، ستایش*** ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، فاطمه234 ، sama00 ، Nafas sam ، NAJY ، فاطمه 84
#14
عالی بود مرسی
پاسخ
 سپاس شده توسط Mahshid80
#15
عالی بود ادامشو بزار
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 2
همیشه عاشق باش Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Mahshid80
#16
ادامشو چرا نمیزاری
بزار دیگه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 2
همیشه عاشق باش Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Mahshid80
آگهی
#17
باصدای زنگ ساعت از جام بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم...ساعت 6:30 رو نشون میداد....امروز عصری قراربود که مامان و بابا برگردن....با خوشحالی وذوق خاصی به سمت دست شویی رفتم و دست و صورتم رو با آب سرد شستم .و اومدم جلوی آیینه تا موهامو شونه کنم...جلوی آینه واستادم و فرصتی پیدا کردم تا حسابی خودمو برانداز کنم...یه چهره ی معمولی داشتم...پوست گندمی چشم و ابرو ی مشکی وموهای خرمایی تیره ی بلند که تا روی شونم بود...بعد از شونه کردم موهام از آیینه فاصله گرفتم و به آشپزخونه رفتم ...یه هات چاکلت و کیک به عنوان صبحونه خوردمو راهی دانشگاه شدم ...امروز جلسه ی دومی بود که با مهراد غفاری کلاس داشتم...برای همینم اصلا دلم نمیخواست دیر برسم و متلک هاشو بشنوم...فورا حاضر شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم ... وقتی رسیدم تقریبا چهل دقیقه تاشروع کلاسم باقی مونده بود ....هیچ کودوم ازدوستام هم نیومده بودن .....خوابالوها....روی یه نیمکت نشستم و زنگ زدم به طاها

طاها-ها؟

-علیک سلام

-سلام

-خواب بودی؟

-نه بابا خواب چیه دارم میرم سر کار

-پس چرا صدات اینجوریه؟

-چجوریه؟

-یه جوریه

-خوابم میاد

-خوبرو بخواب

-خرج خونه رو کی بده

-عه اصن به منچه ها

-کارنداری؟

-کار نداشتم مریض بودم زنگ بزنم

-من دکتر نیستم نمیتونم بگم مریضی یانه

- میزنم لهت میکنما

-بیخی فرمایش؟

-پرواز مامان اینا ساعت چنده؟

-هفت میرسن

-بیا خونه دنبالم باهم بریم فرودگاه

- مگه من آژانسم

-عه اذیت نکن دیگه بیا

-باشه حاضر باش شیشو ربع اونجام

-باشه

-کارنداری؟

-نه

-خدافظ

-خدافظ

همین گوشیو قطع کردم باصدای "پخ" یه نفر از ترس رفتم هوا...باعصبانیت برگشتم و چشمام تو یه جفت چشم قهوه ای افتاد خوب که نگاه کردم پارمیس بود...یه جور میخندید که نگو و نپرس...مثل اینکه کلا من وقتی میترسم خنده دار میشم اون ازاون شب که دوست مهراد داشت ازخنده زمینو گاز میزد اینم از این رفیق شفیقمون...با تلبکاری رو بهش گفتم:

هوی الاغ سلامت کو؟

همونطور که داشت از خنده میمرد گفت :سلام....وایی تارا میترسی چه باحال میشی

یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم....نشست روی نیمکت و گفت:خوبی؟

-بله خدارو شکر خوبم...من اگه از دست شما جون سالم به در ببرم عزراییل به این زودی زودیا نمیاد سر وقتم

خندید در ادامه گفتم:توخوبی حالا؟

-وای بهتر ازین نمیشم

-چرا؟چیشده که اینجوری کبکت قناری میخونه؟

-هیچ بابا اتفاق خاصی نیفتاده ک... چیشده که انقدر زود تشریف آوردین دانشگاه؟

-باو این ترم من یه غلطی کردم با استاد زاهدی مدار برداشتم...

-زاهدی که میگن رفته سفر

-آهان دیگه مشکل همین جاست یه نفر اومده به جاش...یکی از دانشجوهاشه ...انقدر عقده ایه که حد نداره...مث چی پاچه میگیره...منم زود اتومدم یه وقت دیر نکنم سر کلاسش

به محض این که اینو گفتم یه صدای سلفه ای اومد و بعدش هم چشمتون روز بعد نبینه استاد عقده ایمون به همراه رفیق به اصطلاح پزشکشون سینا از جلو مون مثل برج زهر مار رد شدن...منم سرمو تا حدی که مهره های گردنم انعطاف پذیر داشتند انداختم پایین تا مثلا متوجهم نشن ولی خو صد درصد متوجه شدند...همینطور که قدم زنان رد میشدن کیف پول سینا افتاد زمین  و خودش اصلا متوجه این  موضوع نشده بود ...

.بهش بگم کیف پولش افتاده زمین؟...نه بابا به من چه! ...خو اونشب کلی کمکم کرد!!...یک تقصیر خودش بود ...دو وظیفش بود...

همینطور که باخودم در افکارم درگیر بودم صدای پارمیس رو شنیدم:

پارمیس-آقا ببخشید

سینا روشو برگردوند سمت پارمیس و گفت:

با منید؟

مهراد هم دیگه بر گشته بود سمت ما...پارمیس  بله ای گفت وکیفی رو که تقریبا کنار پاش افتاده بود برداشت و سمت سینارفت و گفت:این کیف پول وقتی داشتید رد میشدید از جیبتون افتاد

سینا دستی به جیبش زد و وقتی متوجه نبودن کیف پولش شد کیف رو از پارمیس گرفت و توش رو نگاه کرد وبعد سمت پارمیس با لبخند گفت:

دستتون درد نکنه واقعا ممنونم

پارمیس هم یه خواهش میکنم خیلی آرو تحویلش داد و اومد دوباره کنار من نشست و روبه من گفت:

خو از استاد عقده ایتون میگفتی

هنوز مهراد و سینا به اندازه ای ازمون دور نشده بودن که صدامونو نشنون....حتی اگه دفعه ی قبلی هم نشنیده بودن اینابار حتما شنیدن ....دستمو به نانه ی سکوت روی بینیم گذاشتم و به پارمیس اشاره کردم...پارمیس هم باصدای بلند گفت: وا چته؟

محکم جلوی دهنشو گرفتم تا مهراد اینا رد شدن....همینطور که دستم جلو دهن پارمیس بود و نگاهم به سمت مهراد و سینا یه دفعه ای احساس کردم چیزی کف دستم فرو رفتم  فورا بر گشتم سمت پارمیس و دید که دار دستمو گاز میگیره فشار دندونا یه کم بیشتر شد و احساس درد کردم و فورا دستمو از جلوی دهنش برداشتم ...همونطور که دستمو از در د تکون میدادم پارمیس رو هم فوش میدام:

ای تو روحت پارمیس ...گوشت دستمو کندی....هار شدی مگه....اصن تقسیر تو نیس که هر کی از کنار اون رد میشه هاری میگیره

پارمیس:چرا چرت میگی داشتم خفه میشدم ...اصن چرا مث وحشیا دستتو گرفتی جلو دهنم؟...از کنار کی؟

-مهراد

-مهراد دیگه کیه؟

-همون پسره دیگه

-کودوم؟اونی که کیف پولش افتاد؟

-نه اونیکی

-واتو با اون یکی چیکار داری؟

-اون همون استادمون

پارمیس یه دونه محکم کوبوند تو صورت خودش و گفت:

این پسر خوشتیپه اون استاد داغونتونه؟

با حرص گفتم:بله

اون یکی دستشو کوبوند اون سمت صورتشو گفت:

تارا بد بخت شدیم...سیاه بخت شدیم....مدار سه واحدیه نه؟

-هیچ غلطی نمیتونه بکنه خودش اینجا دانشجوئه همچین میگی بد بخت شدیم یکی ندونه فک میکنه هیئت علمیه تازه هیئت علمی هم اگر باشه باز هم هیچ غلطی نمیتونه بکنه مگراینکه استادمون باشه که نیست اگرم بود هیچ غلطی نمیتونست بکنه چون میشد خیلی ساده توحذف و اضافه عوضش کرد یا کلا عوضش کرد

-یعنی یه وقت عین خیالتم نباشه ها کاملا آسوده باش

-کاملا آسوده ام

-باش

دوسه دقیقه مکث کرد و گفت :نسکافه میخوری؟

-اوهوم میخوم

پارمیس-پس بزن بریم بوفه

رفتیم سمت بوفه ی دانشگاه و پارمیس دوتا پودر نسکافه به همراه دولیوان آب جوش خرید واومد کنار من و باهم روی یکی از نیمکت های دانشگاه نشستیم و خوردیم...هوا تقریبا داشت روبه سرما میرفت و تو اون هوا خوردن یه همچین نوشیدنی میچسبید...بعد از اینکه نسکافه هامونو خوردیم و تموم شد جفتمون رفیتیم  سر کلاس هامون...

درس دادنش که تموم شددوتا معادله ی وحشتناک نوشت روی تخته و خواست تا حلش کنیم

اوفــــــــــــــــــــــــ....خو الان که چی؟اینهمه رو باس حل کنیم؟اصن میشه که ما این همه رو حل کنیم....یه نفس عمیق کشیدم و دوباره به خودم گفتم : ببین تارا هرچقدر هم که خل و جل باشی مهم نیست مهم اینه که الان یا این مسئله هارو حل میکنی یا سه روز نمیذارم غذا بخوری....بعله با همین روش دیکتاتوری خودم شروع کردم به حل کردن.... مسئله ی اول رو کامل حل کردم و مسئله ی دوم رو تا نیمه...بقیش روهم بیخیال شدم...کسری جلوم نشته بود و سمت چپم یه بنده خدایی بود که موقع حضور وغیاب متوجه شدم اسمش آرمان محسنیِ....سمت راستم هم یه دختره نشسته بود که اگه اشتباه نکنم اسمش سپیده بود....قیافه ی با نمکی داشت...پوست سفید موهای مشکی که یه تیکه ی خیلی کوچیکشو به صورت کج روی صورتش آورده بود و چشمای مشکی... موقعی که از دراومد تو قدش به نظرم  بلنداومد فک کنم از من بلندتر واز من لاغر تر بود...دختر شوخ وشادی بود .... سر کلاس هم دوسه تا تیکه به استادمهراد انداخت مثلا وقتی که اون مسئله هارو نوشت روتخته گفت:استاد به مارحم نمیکنید به خاندان و گذشتگانتون رحم کنید

همین که حل کردنم تم شد با خود کارم یه سیخونک به کمر کسری زدم  اونم در جوابم گفت:تارا خانم قطع نخاع شدما من قراره یاور و نان آور منزل خواهر شما باشم الان فلج بشم کی جامو میگیره؟

-خوب حالا شمشیر ابن ملجم نبود که...میخواستم ببینم چند در آوردی جوابو؟

-مگه این حل هم میشه تا جوابش دربیاد؟

-یعنی حلش نکردی؟

-نه

-خسته نباشین

یه دفعه ای صدای جناب استاد مهراد غفاری بلند شد و گفت:لطفا سکوت رو رعایت کنین

بعد هم یه چشمک به کسری زد ومسلما کسری هم چند عدد فحش آبدار بارش کرده چون سرش پایین بود و ریز ریز میخندید

-پیس پیس

به سمت صدا برگشتم و سپیده رو دیدم آروم گفتم:چیه؟

-جواباتو ببینم

برگمو گرفتم سمتش تا جوابامو ببینه بعد منم آروم گفتم: منم میشه جواباتو ببینم؟

-اوهوم بیا

اون سوال دوم رو کامل حل کرده بود و اولی رو نصفه

مهراد با یه لبخند گفت :خانوم درگاهی شما لطفا سوال یک رورامون حل کنید

خانم رستگار شما هم سوال دوم رو....

***

کلاسش تموم شد و منو سپیده از کلاس اومدیم بیرون همینطور توی راهرو باهم حرف میزدم

سپیده-:ترم چندی؟

-دوم تو چی؟

سپیده-من هم دوم

-چه جالب الکترونیکی یاقدرت؟

-الک

-منم

-از آشناییت خوشبختم

-منم همینطور،اینجا تنهایی؟رفیقی،دوستی،چیزی؟

-نه تنهام میدونی حقیقتش تو این  دوترمه هرچی دختر لوس وننر بود خوردن به پست من تواولین کسی هستی که تونستم باهات ارتباط برقرار کنم

-خوب اگه دوست داشته باشی میتونی بیای بادوستای من آشناشی

-باکمال میل

باسپیده به سمت مجمع رفتیم و تو طول راه کلی باهم حرف زدیم به نظر دختر خیلی خوبی میومد....وقتی به مجمع رسیدیم همهی بچه ها بجز رها بودند بعد از اینکه سپیده و بچه ها باهم آشنا شدن شروع به حرف زدن کردیم و چند دقیقه بعد رها هم به جمعمون اضافه شد

رها-سلام همگی طورین؟

بهار-فدات توخوبی؟

-مرسی چخبرا؟

همونطور که تند تند حرف میزد یه دفعه ای چشمش به سپیده خورد  یه نگاه خیلی دقیق بهش انداخت ...سپیده هم همونجوری نگاهش میکرد تا اینکه بالاخره سپیده شروع به حرف زدن کرد:

رها خودتی دیگگگگگگه؟

-وای سپیده دارم خواب میبینم؟

همدیگه رو بغل کردن و بعداز کلی خوش وبش متوجه شدیم که سپیده و رها تو دوران دبستان باهم همکلاسی بودند...بعد از کلی حرف زدن به سمت کلاسهامون رفتیم

***

یه نگاهی به ساعت اندا ختم...ساعت شش رو نشون میداد دیگه چیزی نمونده بود که طاها بیاد دنبالم ...از وقتی که ازئانشگاه اومدم کل خونه رو جارو زدم...گرد گیری کردم ...وسایل پخش و پلا مو جمع کردم ...خونه رو مرتب کردم ...تازه خمیر کتلت رو هم آماده کردم...که وقتی مامان وبابا میان کلی سوپرایز شن... آخه من هیچ وقت تو خونه کاری نمیکردم واز بچیگیم همیشه شلخته بودم....مثلا یادمه بچه که بودم یه عالمه پازل داشتم که همیشه تیکه هاش با هم قاطی میشد برای همین مجبور بودم همه شونو باهم باز کنم و وقتی هم بازشون میکردم حال نداشتم جمعشون کنم وقتی هم که مامان مجبورم میکردم جمعشون کنم و خونه رو مرتب کنم همه ی تخته هارو شوت میکردم زیر تخت و تیکه هارم میریختم تو مشما بعد از یه جایی  به بعد حوصلم نمیومد ادامشو بریزم تو مشما اونارم شوت میکردم زیر تخت خلاصه بعد موقعی که میخواستم دوباره بازی کنم از زیر تخت تیکه هایی رو پیدا میکردم و باهمونا بازی میکردم خلاصه این وضعیت تا دو ماه ادامه داشت تا این که موقع اتناق تکونی عید مامانم همهی تیکه هارو زیر تخت پیدا کرد و ماجرا رو فهمید و کلی دعوام کرد عوضش بابا تا میتونست خندید....دلم کلی براشون تنگ شده بود....باذوق وشوق رفتم سر کمدم...یک مانتوی قهره ای سوخته پوشیدم باشلوار وشال زرشکی ...موهامو از زیر شال محکم بستم و روش شالمو سر کردم طوری که اصلا موهام دیده نمیشد...یه کم کرم زدم و بالای چشمم رو هم با مداد قهره ای خیلی کم کشیدم  یه رژ قرمز پر رنگ روهم به طوری که زیاد پر رنگ نباسه روی لبام کشیدم و منتظر شدم تا طاها بیاد دنبالم با صدای تک زنگ گوشیم فورا به سمت در دویدم کفش های اسپرت مشکیمو پوشیدم و سوار آسانسور شدم ...ازتوی آیینه کلی خودمو دید زدم...چشمای مشکی....پوستی کندمی...موهای لخت مشکی نسبتا بلد....بینی نسبتا بزرگ...و قد و هیکی متوسط....زیاد خوشگل نبودم،یعنی تابلو بود که زیاد خوشگل نبودم ولی خوب بدم نبودم به هرحال خدا رو شکر....از آسانسور پیاده شدم مهراد رو دم در دیدم....انقدر خوشحال بودم که نمیخواستم هیچ جوری خوشحالیمو خراب کنم برای همینم یه با خوشحالی بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم ...اونم با تعجب بهم نگاه کرد و جواب سلاممو داد....طاها همیشه جلوی در ورودی مجتمعمون نگه میداشت و منم با خوشحالی به اون سمت رفتم و سوار ماشین شدم و با جفتشون سلامو احوال پرسی کردمو اول به نگار و بعد هم با طاها دست دادم...به سمت فرود گاه رفتیم

هواپیمای مامان و بابا با یک ربع تاخیر نشست....بعد از سلام و احوال پرسی هر دوشون رو بوسید م بغل کردم....طاها و نگار هم مثل من...باخوشحالی ویژه ای سوار ماشین طاها شدیم و به سمت خونه رفتیم....توی راه بابا و مامان همش سر به سرم میذاشتن و طاها و نگار هم همراهیشون میکردن:

بابا:تارا  در این مدتی که نبودیم از اون مکانی که قبلا مادرش زندگی میکردیم و خونه نام داشت چیزی مونده

طاها-بله بابا یه خرابه هایی در حد خرابه های تخت جمشید باقی مونده در حدی که ی امشب رو تا صبح سر کنید

نگار-بابافرهاد بابای من بنای آشنا سراغ داره خواستید باز سازیش کنیدا

مامان-اوووو حالا شمام یه جور حرف میزنید انگار بچم سقف خونه رو آورده پایین...فوق فوقش سقف آشپزخونه رو سیاه کرده باشه دیوارای اتاق رو سوراخ کرده باشه و فرش حال رو سوزونده باشه و کل وسایل کمدشم رو مبلا ولو کرده باشه وخونه روهم خاک برداشته باشه ویه لوسترو یه دست لیوانو بشقابو شکسته باشه

-ماماااااان

همشون خندیدن:

بابا –حالا بلایی که سر خودت نیاوردی؟

-نه خیر سالمم

مامان-خوب خداروشکر

طاها ماشینو آورد تو پارکینگ و نگه داشت تا ما پیاده شیم بعدشم ماشینشو پارک کرد وچمدون های مامان و بابارو دست گرفتیم و باهم سوار آسانسور شدیم و اومدیم بالا...بابا کلید انداخت و در رو باز کرد همین که قفل در چرخید و درباز شد بابا گفت:

-خدایا  خودمو به خودت سپردم

طاها و نگار و مامان خندیدن و منم وآروم جیغ زدم:باباااااااا

وقتی وارد خونه شدیم همه از اونهمه تمیزی و نظم و ترتیب تعجب کردند و من با افتخار لخند زدم

معلوم بود که بابا و مامان هم خوششون اومده

بابا-میگم بچه ها درست اومدیم دیگه

مامان-طاها ،نگار اعتراف کنین چقدر گرفتین حرف نزنین

طاها-تارا مخت به جایی نخورده؟

-نچ ....بریم لباسامونو عوض کنیم یه آبی به سر وصورتمون بزنیم و بیایم

فورا به اتاقم رفتم ولباسام ور عوض کردم....یه تیشرت صورتی آستین بلند پوشیدم که روش نگین های تقره ای داشت با یک شلوار خاکستری....به آشپز خونه رفتم مشغول درست کردن کتلت ها شدم ...مسر گرم درست کردن کتلت ها بودم که مامانم اومد بالای سرم و گفت:

قدیما دخترا شوهر میخواستن یهویی به طرز عجیبی تند تند کار میکردن تا زود همه چیو یاد بگیرنو زرتی برن خونه شوهر

بعد یه چشمک بهم زد و گفت: نکنه خبر مبریه؟

نگار که پشت سر مامان بود گفت:مامان به نظر منم مشکوک میزنه ها

-آخه من از دست شما چیکار کنم کار میکنم یه چی میگید کار نمیکنم یه چی دیگه میگید ...خوب بده یه شب خواستم  مفید واقع شم؟

بالبخند نگاهم کرد و گفت: نه والا ولی مشکل اینجاست که چیشده که یهویی داری مفید واقع میشی

-بخدا چیزی نشده خواستم سوپرایز شید

مامان دیگه چیزی نگفت روبهش گفتم:

مامان برید بشینید براتون میوه بیارم

یه ظرف میوه رو ازقبل چیده بودم و گذاشته بودم تو یخچال مامان رفت کنار بابا و طاها روی راحتی های کرم رنگ توی حال نشست....میخواستم میوه رو ببرم که نگار گفت:

بدش به من زیادی بیش فعال شدی برات خوب نیس

بعد هم یه چشمک بهم زد و رفت

عجب غلطی کردم همه جارو مرتب کردما

نگار میوه رو برد ....متنم کتلت هارو تو تابه چیدم و وقتی سرخ شد از تو تابه در آوردم و توی پنج تا پیش دستی با پنج قطعه نون چیدم روی سفره....بعد از تموم شدن شام مامان و نگار ظرف ها رو ریختن تو ماشین ظرف شویی و منم که دیگه نای راه رفتن نداشتم رفتم کنار طاها رو مبل نشستم

طاها: فرداشب ال کلاسیکو عه ها

[rtl]-عه جدا؟ساعت چند؟[/rtl]














[rtl]-ساعت یازده [/rtl]














[rtl]-اتفاقا خوبه پس فردا سات یازده کلاس دارم[/rtl]














[rtl]نگار- خوب پس پاشید با مامان اینا بیاین خونه ی ما تو با طاها فوتبال ببین منم حوصلم سر نره[/rtl]














[rtl]-من که مشکلی ندارم میام به مامان اینا بگو[/rtl]














[rtl]نگار رو کرد سمت مامان و گفت:مامان مینو فردا شب میاین خونه ی ما؟مثل اینکه فوتبال داره تارا و طاها فوتبال ببینن مام حرف بزنیم حوصلمون سر نره[/rtl]














[rtl]مامان-دخترقشنگم شما فردا شب شام خونه ی مایید[/rtl]














[rtl]طاها-به چه مناسبت[/rtl]














[rtl]مامان – مگه باید مناسبتی داشته باشه که آدم بره خونه پدر مادرش؟[/rtl]














[rtl]طاها-نه خوب آخه اینجور که شما گفتین حتما یه مناسبتی داره [/rtl]














[rtl]بابا – خوب راس میگه دیگه بچه ...طاها جان  فرداشب آقای اخلاقی با خانودشون میخوان بیان خونه ی ما[/rtl]














[rtl]یا امام زاده گودرز...ال کلاسیکو نابود شد.... آقای اخلاقی وبرادرش یکی از دوستای قدیمی بابا بودن که هراز چند گاهی مواقعی که فوتبال یا برنامه ی ورزشی مهمی داره اینا میریزن خونه ما تا ما نتونیم تلویزیون روشن کنیم....این داداش بزرگه ی آقای اخلاقی آقا محمود یک اخلاق زایعی داره که به شدت به تلویزیون دیدن  در جمع آلرژی داره.....تازه زنشم شهلا به موبایل آلرژی داره یه دختر فوقالعاده لوس هم دارن  به نام سحرکه خیر سرش یک سال ازمن بزرگتره ....داداش کوچیکه آقا حمید و اهل و عیالش از بزرگه بدتر یه پسر و یه دختر دارن به نام های شهاب و شیما که یکی از یکی داغون تر اسم زنش هم ساره است که تو تیکه انداختن و متلک انداختن تبهر خاصی داره... بااومدن اسم آقای اخلاقی سریع رو کردم سمت مامان بابا و گفتم:[/rtl]














[rtl]-نمیشه من برم خونه ی طاها اینا نیام؟[/rtl]














[rtl]مامان-طاها و نگار خودشون اینجان تو میخوای کجا بری؟[/rtl]














[rtl]-خوب زنگ بزنید بگید ماتازه از راه رسیدیم خسته ایم نیاین[/rtl]














[rtl]-وا زشته دختر[/rtl]














[rtl]-خوب اصن بگید تارا حالش خوب نیس نیاین[/rtl]














[rtl]-وا خوب چرا نیان[/rtl]














[rtl]اوفـــــــــــــــــ....همینم مونده به مامان بگم من ازینا خوشم نمیاد....اونوقت بشینه تا لحظه ی اومدنشون منو نصیحت کنه...برا همینم بیخیال توضیح شدم......طاها هم که از زمان مجردیش از اینا خوشش نمیومد گفت:[/rtl]














[rtl]-فردا شب فوتبال داره مامان جان[/rtl]














[rtl]مامان-وا فوتبال مهم تر یا مهمون؟[/rtl]














[rtl]-فوتبال[/rtl]














[rtl]مامان-عه تارا این چه حرفیه[/rtl]














[rtl]-خوب مادر من یه بار دوبار که نیست ....فینال جام جهانی....المپیک وزنه برداری....والیبال قهرمانی آسیا....به علاوه ی اکثریت قریب به اتفاق بازی های رئال و بارسا اینا خونه ی ما بودن....اینم از فردا شب[/rtl]














[rtl]-زشته دختر....فردا شب طاها میتونه نیاد ولی توباس باشی[/rtl]














[rtl]طاها- عه خوب پس مانمیایم مامان[/rtl]














[rtl]نگار-عــــــــــــــه زشته طاها مام باس بیایم[/rtl]














[rtl]طاها- والا همه کارها که زشته....فقط این خوشگله که اینا در مواقع حساس پاشن تلب شن اینجا[/rtl]














[rtl]-والا اااه اصن چه مناسبتی داره؟[/rtl]














[rtl]بابا-خودشون زنگ زدن اون هفته پرسیدن کی برمیگردین مابیایم یه سر پیشتون مامانت هم گفت شام بیان ...نمیشد بگیم نیاین چون دختر ما میخواد فوتبال ببینه که[/rtl]














[rtl]دیگه من حرفی نزدم و طاها هم بحث رو پیچوند[/rtl]














[rtl] ****[/rtl]














[rtl]مامان-تارا نمیخوای حاضر بشی الان مهمونا میانا[/rtl]














[rtl]-حاضر میشم حالا...مگه چی میخوام بپوشم؟[/rtl]














[rtl]مامان-هرچی میخوای بپوشی پاشو زود باش دیر میشه[/rtl]














[rtl]-چشم[/rtl]














[rtl]به اصرار مامان بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم[/rtl]














[rtl]حالا چی بپوشم؟....کفن....این همه لباس داری خوب....لباس دارم که دارم جلو اینا چی بپوشم؟...کل کمدم رو زیرورو کردم و آخر سر یه سارفن طرح لی پیدا کردم که پایینش گیپر سفید کار شده بود....همونو بایه زیر سارافنی سفید و شلوار لی و کفش های بدون پاشنه ی سفیدم پوشیدم و یه شال سفید هم سر کردم  و رفتم تو حال رو مبل نشستم [/rtl]














[rtl]مامان-تارا بیا این میوه هارو ببر بذار سر میز بعدشم یه زنگ به طاها اینا بزن ببین کجا موندند[/rtl]














[rtl]-باشه [/rtl]














[rtl]بلند شد م وظرف میوه ها رو از مامان گرفتم و گذاشتم رو میز عسلی جلو مبل ....همینکه گوشیو برداشتم تابه طاها زنگ بزنم صدای زنگ در اومد [/rtl]














[rtl]مامان- ای وای فک کنم اومدن[/rtl]














[rtl]بابا در حالی که دکمه آیفون رو فشرد گفت: نه طاها و نگار بودن[/rtl]














[rtl]طاها و نگار اومدن بالا و بعداز سلام و علیک نگار رفت به اتاق من تا حاضر بشه...منم تو آشپزخونه مشغول کمک به مامان  شدم ظرف هارو آماده کردم وچیدم رو میز ناهار خوری بزرگ شونزده نفزه ی توی حال که روکش کرم داشت با پایه های قهوه ای سوخته و با مبل هامون ست بود....بعد از نیم ساعت زنگ در خونه به صدا در اومد و مهمونا اومدن بالا....طبق معمول ده دقیقه ای سلام علیک سر پایی طول کشید و بعد مهمونا نشستن ....من و نگار مسئول پذیرایی از مهمونا  شدیم ....من پیشدستی ها رو چیدم و میوه ها رو تعارف کردم ونگار هم شیرینی تعارف کرد وچایی آورد....بعد از تموم شدن پذیرایی  منو نگار رفتیم پیش شیما و سحر نشستیم...شهاب هم بغل دست طاها نشسته بود ... به محض نشستن  منو نگار  محمود آقا  گفت:[/rtl]














[rtl]خوب تارا خانم خوب هستین؟[/rtl]














[rtl]-ممنونم [/rtl]














[rtl]و بعد مشغول صحبت با بابا شد ....نگار و سحر و شیما هم مشغول حرف زدن راجب کیف و کفش و لباس شدن....نزدیک به نیم ساعت از اومدن مهمونا میگذشت.....نگار و سحر و شیما هنوز مشغول حرف زدن راجب کیف و کفش و لباس بودن ....نگار از قیلفش معلوم بو.د خسته شده ولی بازم به روی خودش نمیاورد و لبخند میزد....شهاب و بقیه ی آقایون هم راجب سفر چند روز پیش شهاب به گرجستان حرف میزدن...ایش همش دو هفته رفته خارج از کشور یه جور حرف میزنه انگار آمریکا بزرگ شده....حالا خوبه گرجستان رفته ها..طاها هم مثل من سکوت کردت بود و داشت ادای گوش دادن به حرف های اونارو درمیاورد ....منم از اون لحظه ای که نشستم تا حالا به فاصله  ده دقیقه یک بار یه نفر حالمو پرسیده  منتها جمله بندیاشون باهم فرق میکرد منم با کلمات مختلف جوابشون رو دادم....این بار نوبت ساره خانوم بود که حال منو بپرسه:[/rtl]














[rtl]ساره خانوم:خوب تارا جون خوبی  دخترم؟[/rtl]














[rtl]به پیر به پیغمبر به جان خودم خوبم تو رو خدا یه حرف جدید بزنید اه....ای کاش میتونستم اینا ور بهش بگم ولی نمیشد برای همینم لبخند مسخره ای زدم وگفتم :[/rtl]














[rtl]بله خاله ساره ممنون[/rtl]














[rtl]ساره –خوب خدارو شکر دختر قشنگم[/rtl]














[rtl]وا به حق چیزای ندیده ونشنیده این چرا انقدر با من مهربون شده قبلا کلی قیافه میگرفت چه بخندیم میزنه[/rtl]














[rtl]شهاب:تارا خانوم شما ترم چندم هستید؟[/rtl]














[rtl]وای خدایا شکرت ....باورم نمیشه یکی حرف جدیدی زده باشه !!![/rtl]














[rtl]-ترم چهارم[/rtl]














[rtl]شهاب:چه رشته ای میخونید؟[/rtl]














[rtl]-برق[/rtl]














[rtl]سحر سریع صحبتش با شیما ونگار رو قطع کرد و گفت:[/rtl]














[rtl]وا چرا برق حالا؟[/rtl]














[rtl]شیما:برق چه به درد دخترا میخوره میخوای در آینده برق کشی ساختمون انجام بدی؟[/rtl]














[rtl]سحر : خوبه دیگه برق کش آشنام نداشتیم اتفاقا[/rtl]














[rtl]ساره خانوم شروع به خندین کرد و پشت بندش کل خاندانشون خندیدن[/rtl]














[rtl]اگه دست من بود همون لحظه شیما و سحر رو میبستم به هم و تک تک پیش دستی های  روی میز رو توسرشون خورد میکردم اونقدر عصبانی بودم که نمیتونستم حرف بزنم نگار که حال خراب منو دید روبه سحر و شیما گفت:[/rtl]














[rtl]عزیزم هر کسی به یک چیزی علاقه داره همه که مثل شما و شیما جون به خیاطی و زبان علاقه ندارن[/rtl]














[rtl]سحر: اولا من طراحی لباس میخونم و شیما هم مترجمی میخونه  ثانیا چه ربطی به موضوع ما داره[/rtl]














[rtl]نگار : موضوع شما چیه دقیقا؟[/rtl]














[rtl]شبما: موضوع ما اینه که رشته ی تارا جون به درد دخترا نمیخوره بعدشم خیلی بده که شما فرق زبان و مترجمی وخیاطی و طراحی رو نمیدونیدا[/rtl]














[rtl]من دیگه نتونستم سکوت کنم میخواستم حرف بزنم که مامان با ابروهاش بهم اشاره کرد....به اشاره ی مامان هیچ توجهی نکردم و رو به شیما و سحر گفتم:[/rtl]














[rtl]-طراحی لباس و مترجمی زبان به درد دخترا میخوره بسه گلم....در ضمن خیلی بده که شما مثل افراد ما قبل تاریخ فکر میکنیدا[/rtl]














[rtl]شهاب :خوب بابا بهتره تا گیس و گیس کشی نشده این بحث رو تموم کنیم[/rtl]














[rtl]دوباره همه خندیدن....مامان برای تعویض بحث پیش قدم شد و شروع به تعارف کردن میوه و شیرینی کرد[/rtl]














[rtl]مامان:تورو خدا بفرمایین میل کنید چرا تعارف میکنید؟[/rtl]














[rtl]آخ آخ آخ شیطونه میگه برم خانوادگی ترورشون کنم....نمیدونم چرا انقدر عصبی بودم هرکس دیگه ای هم جای من بود و اینجوری به سخره میگرفتنش عصبانی میشد...دیگه واقعا از این مهمونی مسخره کلافه شده بودم....دلم میخواست با مامان و بابا تنها باشم....سرمو بذارم رو پای مامان و راجب این مدتی که نبودن براشون حرف بزنم....ولی برزنبور وز وزوی معرکه لعنت....همین بود دیگه؟....بازهم من سر ضرب المثل ها گیر کردم.....چمیدونم حالا پشه و زنبور مگس و کرم خاکی که باهم تفاوت چندانی ندارن ....ندارن؟....اهههه اصن به من چه مگه من جانور شناسم ...طاها یه گوش ساکت و تنها نشسته بود و داشت منو نگاه میکرد متوجه اعصاب خورد من شده بود ....همینکه بهش نگاه کردم بهم با دستش اشاره کرد که برم روی صندلی خالی کنارش بشینم...از جام بلند شدم و رفتم پیشش ...آروم طوری که فقط خودمون بشنویم دم گوشم گفت:[/rtl]














[rtl]طاها-تارایی[/rtl]














[rtl]-جانم[/rtl]














[rtl]-ناراحتی[/rtl]














[rtl]-تو جام بودی خوشحال بودی؟[/rtl]














[rtl]-نه ولی به حرفشون اهمیت نده از حسادته عرضه نداشتن ریاضی بخونن حالا حسودیشون میشه خواهری بهشون فکر نکن[/rtl]














[rtl]-باشه[/rtl]














[rtl]-خوب من که حسابی حوصلم سر رفته [/rtl]














[rtl]-منم همینطور[/rtl]














[rtl]-بازی امشب ساعت چنده؟[/rtl]














[rtl]-ساعت یازده و ربع[/rtl]














[rtl]از لای دندوناش گفت:[/rtl]














[rtl]-خوبه پس حدالقل میشه یه نیمشو دید[/rtl]














[rtl]-فکر نکنم بشه اینا دسته کم تا دوازدهو نیم یک اینجان [/rtl]














[rtl]-الان ساعت نهِ تا دوازدهو نیم چی میخوان بگن عاخه[/rtl]














[rtl]-همین جفنگیاتی که الان میگن[/rtl]














[rtl]-قاطی ایا[/rtl]














[rtl]-واییی طاها اگه دست من بودا.....وللش همون راجب فوتبال حرف بزنیم بهتره[/rtl]














[rtl]بعدباصدای معمولی گفتم:[/rtl]














[rtl]بنزما مصدومیتش بر طرف شد؟[/rtl]














[rtl]طاها-نه هنوز تازه بازی قبل مصدوم شدااا میگن سه هفته دیگه بر میگرده سره تمرین[/rtl]














[rtl]-خدا بخیر کنه بِیل هم که مصدومه رونالدو هم که تازه خوب شده [/rtl]














[rtl]-از اونطرف نیمار دوهفتس از استراحت برگشته سره تمرین ولی تو بازی پریشب باب اتلتیکو هم نبوده[/rtl]














[rtl]-اوه اوه چی مشه به نظرت طاها؟[/rtl]














[rtl]-نمیدونم باید دید[/rtl]














[rtl]دستشو انداخت دور گردنم و باخنده گفت :[/rtl]














[rtl]-از بایرن جونتون چخبر میبینم که بازی پریشب باختین [/rtl]














[rtl]با خنده جوابشو دادم:[/rtl]














[rtl]-حالا یه بار باختیما اینهمه از من سیتی جونتون بردیم[/rtl]














[rtl]-آخه ما مثل شما هی زارت زارت بازیکن نمیخریمک... افت داره بهترینای اروپا رو داشته باشی و ببیازی[/rtl]














[rtl]-بهترینام گاهی اوقات به مشکل میخورن دیگه ....عیب نداره فدا سرشون[/rtl]














[rtl]صدای مامان به بحث و کُری خونیمون خاتمه داد :[/rtl]














[rtl]مامان-تارا،طاها یه دقیقه بیاین[/rtl]














[rtl]کنار اوپن آشپزخونه واستاده بود ماهم رفتیم تو آشپز خونه کنارشش.....آشپزخونمون یه حالت اِل(L)مانند داشت ویه سمتش اوپن بود و سمت دیگش در دید کسایی که توی حال نشستن نبود و در اون سینک ظرفشویی قرار داشت:[/rtl]














[rtl]مامان-بچه ها زشته یه امشب که مهمون داریم دندون رو جیگر بذارین و کنار مهمونا بشینین ساره خانوم و شهلا خانوم بدجوری دارن نگاتون میکنن....مخصوصا تو تارا ...توکه همیشه کنار طاها هستی یه امشب رو برو پیش دخترا....[/rtl]














[rtl]-مامان جان من خسته شدم...پیششون حوصلم سر میره طاها هم همینطور[/rtl]














[rtl]مامان-برای طاها تصمیم نگیر[/rtl]














[rtl]طاها- راست میگه مامان ....به جهنم که نگاه میکنن [/rtl]














[rtl]مامان-بچه ها زشته یه امشبو آبرو داری کنین  ارونموقعکه شما نشستین پیش هم تا حالا من دارم تیکه میشنوم[/rtl]














[rtl]طاها عصبانی و ناراحت روبه مامان گفت:[/rtl]














[rtl]یعنی چی آبرو داری  کنین مگه ما بی آبرویی کردیم اصن باشه مامان ما جدا میشینیم و باهم حرف هم نمیزنیم[/rtl]














[rtl]وراهشو کشید و رفت مامان دستشو کشیدو گفت:[/rtl]














[rtl]ناراحت نشو حالا بیا این دیس برنج رو ببر زایع نشه...تارا توهم اون  ظرف سوپ رو ببر بعدش بر گردین بقیه وسایل ها رو هم ببرین[/rtl]














[rtl]-مامان مگه لشگر شاه عباس رو دعوت کردین که انقدر تدارک دیدین[/rtl]














[rtl]مامان – اینا رو ببرانقدر حرف نزن[/rtl]














[rtl]همین که با ظرف سوپ وارد هال شدم ساره خانوم با یه لبخند گل گشاد گفت عزیزم کمکی چیزی لازم ندارین؟[/rtl]














[rtl]وباز هم به حق چیزای ندیده و نشنیده سرش جایی نخورده؟....به جا تعجب جوابشو بده تارا:[/rtl]














[rtl]-بله؟؟؟؟....ینی نه خیر ممنون بفرمایید سر مییز[/rtl]














[rtl]برگشتم به آشپز خونه تا ادامه ی وسایل هارو ببرم سر میز....یه ژله ی سه رنگ درست کرده بودم ،سالاد هم درست کرده بودم....شام زرشک پلو با مرغ بود و سوپ قارچ هم همراهش بود[/rtl]














[rtl]همه نشسته بودن دور میز من و مامان هم رفتیم سر میز همه مشغول بودن کنار طاها یه صندلی خالی بود یه صندلی هم کنار بابا  بود ...خواستم برم پیش بابا بشینم که مامان جلومو گرفت و بهم اضاره کرد که کنار طاها بشینم ....بعد از تموم شدن شام به کمک نگار و مامان ظرف هارو چیدیم توی ماشین ظرفشوییی  و دوباره نشستیم پیش مهمونا...همونطور که مامان خواسته بود دوباره مثل قبل کنار شمیا و سحر و نگار نشستم....به محض نشستنم شیما گفت:[/rtl]














[rtl]تارا جون شما همیشه انقدر با آقا طاها صمیمی هستین[/rtl]














[rtl]تو لحنش کنایه موج که چه عرض کنم بندری میرفت ....دوباره میخواست عصبیم ولی اینبار سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم رو بهش گفتم:[/rtl]














[rtl]شیما جون شما همیشه انقدر رو کارها وحرکات دیگران دقیق هستین؟[/rtl]














[rtl]دیگه خفه شد حرفی هم نزد.....دختره ی فوضول ...ایش بهتر [/rtl]














[rtl]ساعت حدودا یازده و نیم بود که عزم رفتن کردن....به محض رفتنشون منو طاها دووویدیم جلو تلویزیون  ومشغول دیدن شدیم....مامان هم بابا رو صدا کرد  تاباهاش حرف بزنه....منو طاها و نگار هم مشغول فوتبال دیدن شدیم ....نگار هیچی از فوتبال نمیدونس و بعضی از سوالاش منو به خنده مینداخت مثلا توی یه موقعیت حساس مسی به نیمار پاس داد  بایه خط حمله ی تکمیل داشتن میومدن به سمت دروازه ی رئال که یهو نگار پرسید:[/rtl]














[rtl]نگار:اگه داور توپ رو پاس بده چی میشه؟[/rtl]














[rtl]طاها-واااای الان گل میشه الااااان گل میشههههه[/rtl]














[rtl]-اوه اوه اوه اوه اوه یا خدا[/rtl]














[rtl]گزارشگر :...وکیلور ناواس توپ رو میگره....حرکت عالیییی از کیلور ناواس دروازه بان کنونی کهکشانی ها....[/rtl]














[rtl]نگار با جیغ پرسید:[/rtl]














[rtl]خو چی میشه؟؟؟؟؟[/rtl]














[rtl]-چی؟[/rtl]














[rtl]طاها –هاااا؟؟[/rtl]














[rtl]نگار- ایش اصن حواستون به من هست؟؟؟؟[/rtl]














[rtl]منو طاها همزمان گفتم:[/rtl]














[rtl]نه[/rtl]














[rtl]نگار – واقعا که....اصن من دیگه هیچی نمیگم[/rtl]














[rtl]طاها- قهر نکن دیگه نگار جانم بگ....[/rtl]














[rtl]گزارشگر-روناااااااااالللللدوووووو به سسسسمت دروازه پاس عالی به مارسلللووووووووووووو  یههههه شوتتتت قشتنگگگگ وووگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگلللللللللللللللللللللللللللل[/rtl]














[rtl]منو طاها بلند شدیم پریدیم هوا طاها دس میزد منم ریز قر میدادم که این وسط نگار پرسید:[/rtl]














[rtl]کی گل زد؟[/rtl]














[rtl]طاها- مارسلو[/rtl]














[rtl]نگار- مارسلو که بارسلونا بود؟[/rtl]














[rtl]-نه آجی جونم مارسلو رئال بود[/rtl]














[rtl]نگار-عه چه با حال[/rtl]














[rtl]طاها- چی باحاله؟[/rtl]














[rtl]نگار- هیچی همینجوری گفتم[/rtl]














[rtl]دقایق ایانی بازی بود و نتیجه یک صفر به نفع رئال بود که...[/rtl]














[rtl]گزارشگر:چه می کنه این کریستیانو رونالدو،همه رو دریبل میکنه ،یه پا دو پای زییییبا و مدافعان حریف رو جا میذاره....شووووووووووووتتتتتتتتتت زیببببببببببببااااااااااا و......گلللللللللل دوم تیم رئال مادرید چقدر عالی کار میکنه این ستاره کهکشانی ها [/rtl]














[rtl]منو طاها دوباره پریدیم هوا ایندفه من نا خود آگاه یه جیغ بنفش کشیدم که مامان و بابا رو بعد نیم ساعت به بیرون از اتاق کشید[/rtl]














[rtl]مامان-چته دختر نصفه شبی قلبم ریخت[/rtl]














[rtl]بابا- کی زد ؟؟کی زد؟؟[/rtl]














[rtl]با خوشحال همراه با جیغ رو به بابا گفتم: روووونننناااااالدوووووو زد[/rtl]














[rtl]مامان-دخترا فوتبال ببینن همین میشه دیگه آخه کی گفته دختر باید بشینه فوتبال ببینه...ماهم سن و سال شما بودیم شب ها مینشستیم کنار مادرمون چهار تا هنر ازش یاد میگرفتیم...خیاطی ای گلدوزی ای بافتنی ای چیزی حالا تو با این قد و قوارت هی بشین این رونالدو رو ببین ببینم آخر سر بهت چی میدن[/rtl]














[rtl]-شما گلدوزی و خیاطی وبافتنی یاد گرفتی بهتون چی دادن؟[/rtl]














[rtl]مامان-وا هنره دیگه[/rtl]














[rtl]طاها به دفاع از من گفت :مادر من من که تا یادم میاد ما همه چیو حاضری میخریدیم شما هم لباساتو میدادی خیاط[/rtl]














[rtl]بابا- اذیت نکن بچه رو بذار فوتبالشو ببینه [/rtl]














[rtl]مامان-خوبه همه طرفدار این یه الف بچه شدن هیشکیم نیس طرف منو بگیره[/rtl]














[rtl]گزارشگر:....یه تکل عالییییییی از سوارز و اما....خطا میشه....داور دست به جیب میشه...و...بله کارت زرد رو نشون میده  تنها یک دقیق تا پایان بازی فرصت باقیست....پیروزی بازی کنان رئال مسلم شده اما ببینیم آیا آبی اناری پوش های بارسلونا میتواننند حد القل یک گل خورده رو جبران کنند...سه دقیقه وقت اضافه هم تعین شد ...بعله ...توپ به دست بازی کنان بارسلونا افتاد ...چه تشویقی هم میکنند هواداران حاضر در سالون بارسلونا....جرارد پیکه پاس عالی به اینیستا...یه سانتر بلند به نیمار......حرکت عالییی نیمااااااااار بازیکنانا حرف رو جا میذاره توپ رو پاس میده به مسی...این چهره نیمار  ستاره ی برزیلی آبی اناری ها ... مسی.... نزدیک به در وازه ی رئالی ها میشه...حمله ی زیبای بازی کنان بارسلونا رو نظاره گر بودین....پاس نه چندان دلچسب مسی به نیمار...دریافت عالی از نیمار....نییییماااااررر....شووووووووووووووتتتتتتتتت و تووووپی  کهههههههههه واااااااااااارد در وارد دروازه ی رئالی ها شد....[/rtl]














[rtl]-ااااااااااااااااااااه....بببینید انقدر گفتی نگفتین گل خوردیمممممممممممم اااااااااااااه[/rtl]














[rtl]مامان-گل خودیم؟تو هم تو زمین فوتبال بودی؟اصن چی به شما دوتا میرسه آخه؟[/rtl]














[rtl]طاها- هیسسسسسسسسسسسس توروخدا بذارین ببینیم چی میگه[/rtl]














[rtl]گزارشگر:مثل اینکه این توپ به آفساید مشکوکه.... اما نظر داور منفی هست....بله تنها سی ثانیه تا پایان بازی .........و داور سوت پایان بازی رو به صدا در میاره تا دیداری دیگر شماره به خدای بزرگ میسپارم باهمکارانم در پخش همراه باشید[/rtl]














[rtl]مامان- تموم شد ایشالا؟[/rtl]














[rtl]-بله[/rtl]














[rtl]مامان -بردیننننننن که دیگه چته؟[/rtl]














[rtl]-هیچی به خدا[/rtl]














[rtl]مامان- پاشو برو این لباساتو عوض کن  دوساعت مثل میخ چسبیدی به زمین[/rtl]














[rtl]با این حرف مامان به سمت اتاقم رفتم تالباسامو عوض کنم  بقیه هم رفتن روی میز آشپزخونه نشستن تا چای ی بخورن...ساعت حدودا یک و نیم رو نشون میداد خدا رو شکر فردا جمعه بود و تعطیل بودیم هممون ....لباسامو در آوردم یه دست لباس تو خونه ای رو جایگزین کردم ...یه تی شرت صورتی کمرنگ بایه شلوار ورزشی خاکستری ...موهای بلندم رو هم دم اسبی بالا سرم بستم  و به دستشویی رفتم....وقتی میخواستم از دستشویی بیام بیرون فکر شومی به سرم زد تا بترسونمشون برای همینم در دستشویی رو بی صدا باز کردم اما صدای حرف زدنشون  بد جوری کنجکاوم کرد کلا اهل فوضولی و فال گوش واستادن نبودم اما این دفعه فرق داشت داشتن راجب  من حرف میزدن:[/rtl]














[rtl]مامان-حالا بگیم بهش گفتش که ضرر نداره[/rtl]














[rtl]بابا-ولی من هنوزم میگم نگیم آخه اصن  تارا عمرا به اون  پسره راضی نمیشه [/rtl]














[rtl]طاها- منم با نظر بابا موافقم  بهتره خودمونو کوچیک نکنیم[/rtl]














[rtl]مامان-چه کوچیک کردنی آخه؟ این دفعه چهارمه ساره خانوم میگه با تارا جون حرف بزنیین سه بار تا حالا گفتم باباش میگه نذارین فعلا فکر خودشو درگیر کنه باید به درساش برسه امشب مخمو خورد انقدر اصرار کرد حالا ما به تارا بگیم بذاریم خودش تصمیم بگیره...ما حق نداریم به جای تارا واسه آیندش تصمیم بگیریم همه چیز به نظر اون بستگی داره [/rtl]














[rtl]طاها- چی بگم والا[/rtl]














[rtl]بابا- باشه مینو خانوم هرچی شما صلاح میبینی نظر شمام درسته ما باید به تارا حق انتخاب بدیم[/rtl]














[rtl]مامان-درضمن منم که زرتی نمیگم شهاب اومده خواستگاریت که یه جور مقدمه چینی میکنم بعد[/rtl]














[rtl]چی شده؟؟....من؟؟؟؟....شهاب؟؟؟....مگه دارییییییم؟....مگه میشه؟؟؟؟[/rtl]














[rtl]نگار-مامان مینو حالا چه کمکی از دست ما برمیاد[/rtl]














[rtl]مامان-شما فقط از شهاب تعریف کنین[/rtl]














[rtl]طاها-مثلا چی بگیم؟آخه این پسره ی نفله تعریف داره؟منکه از الان مطمئنم جواب تارا منفیه[/rtl]














[rtl]مامان-خدارو چه دیدی یه وقت دیدی یه قول اون شعره ...چی چی بود؟ دلت میگه نه چشات میگه آره اونجوری بود[/rtl]














[rtl]شهاب به جهنم شعر نابود شد: لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری/ که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری[/rtl]














[rtl](محمدعلی بهمنی)[/rtl]














[rtl]طاها- همین شعر رو برای مامان خوند و بعد گفت:ولی هر چی شما بگید من میگم دلشم میگه نه حالا میبینیم بذار بیاد[/rtl]














[rtl]مامان-نگار تورو تارا خیلی تآثیر میذاریا حتما یه چیزی بگو....آقایان درگاهی سوتی ندینا [/rtl]














[rtl]اوه اوه خیلی طولش دادم الان شک می مکنن...میدونم چی کار کنم ...سریع کلید برق دستشویی رو محکم و با صدا به سمت خاموش کردن فشردم و بعد در دستشویی رو طوری که صداش به گوششون برسه بستم و طوری که صدای پام بهشون برسه به سمتشون قدم بر داشتم و برای اینکه بیشتر متوجه حضورم بشن آهنگی رو با خودم زمزمه کردم[/rtl]














[rtl]-دلمو پس نده....دل به هر کس نده...طاقت بیار بامن...دل بده دل نکن... آبرومو نبر....آبرومو نریز...بری میشم مریض ...آی عزیز آی عزی عزی...[/rtl]














[rtl]مامان سریع بحث رو پیچونده بود وداشتن مثلا راجب خانواده شهاب اینا تعریف میکردن مامان با دیدن من گفت:[/rtl]














[rtl]مامان-تارا جان کبکت قناری میخونه[/rtl]














[rtl]خانوادگی تو تحریف ضرب المثل استعداد داشتیما[/rtl]














[rtl]روبه مامان با خوشحالی گفتم:بعله قناری چیه ولش کنم سوت بلبلی میزنه مگه میشه ال کلاسیکو رو ببریم بعد من کبکم نخونه[/rtl]














[rtl]طاها-آره بردیم تارایی...خداروشکر این آقای اخلاقی اینا زود رفتن ما به فوتبال رسیدیم [/rtl]














[rtl]مامان سریع چشم غره ای به طاها رفت و گفت:آخه خیلی به خانواده ی ما علاقه دارن[/rtl]














[rtl]با کنایه و لحن کش داری  روبه مامان گفتم:[/rtl]














[rtl]آرررررررررره خیلی ارواح اون سحر جونشون [/rtl]














[rtl]بابا در حالی سعی داشت خودشو کنترل کنه تا نخنده گفت:[/rtl]














[rtl]نه دختر گلم سحر خیلی دختر خوبیه[/rtl]














[rtl]-بله البته اگه حسودی و متلک  گفتن بدی حساب نشه[/rtl]














[rtl]مامان- راست میگه تارا ...کلا محمود آقا اینا یه طورین ولی ماشالا حمید آقااینا خیلی خوبن هم ساره خانوم هم بچه هاشون[/rtl]














[rtl]بالحن بیخیالی گفتم:[/rtl]














[rtl]-شیما جون که خارق العاده هستن فقط من نمیدونم چرا اینو میبینم حس میکنم از شاخ های زرافه افتاده[/rtl]














[rtl]مامان – نه بابا توام دختر به اون خوبی خوشگلی خانومی...برادرشم که خیلی خوبه[/rtl]














[rtl]بعد نیم نگاه ریزی به نگار انداخت که از چشم من دور نموند [/rtl]














[rtl]نگار-آره چقدر خوش تیپ شده این جای برادری منو یاد جوونیای راکی مینداخت[/rtl]














[rtl]-ولی نمیدونم چرا منو یاد علی صادقی مینداخت...بعدشم اجی جان شلوار زیتونی با پیرهن آجری قشنگه آیا؟[/rtl]














[rtl]نگار-وا آره خواهری خیلی قشنگه که اتفاقا من یه بار به طاها یه همچین تیپی رو پیشنهاد دادم مگه نه طاها؟[/rtl]














[rtl]طاها داشت از خنده منفجر میشد باباهم همینطور....طاها در حالی که گوشه های لبش رو برای کنترل خنده تو دهنش برده بود گفت:آره گفت...تازه مثل اینکه گرجستان بوده...شاید مد اونجا اینجوریه[/rtl]














[rtl]بالحن جدی روبه همه گفتم[/rtl]














[rtl]-راستییییییییی من به همگی حضار تبریک میگم که این جناب آقای شهاب سنگ نرفتن آمریکا وگرنه تا هم اکنون داشتن از تجربه هایی که در سفرشون داشتن برامون تعریف میکردن تا درس عبرت بشه....درضمن طاها خان این طرز فکر ازتو بعید بود یعنی اگه من الان یه سفر برم شمال باید شَلیته(لباس محلی گیلکی)بپوشم برگردم شهرم؟[/rtl]














[rtl]بابا فقط این وسط ساکت بود وریز ریز میخندید که اونم با اشاره ی مامان گفت:[/rtl]














[rtl]زبانش چقدر خوبه !؟[/rtl]














[rtl]من با لحن تعجبی گفتم:[/rtl]














[rtl]زبانش؟بابایی گرجستان به اینگیلسی نمیشه گُرگیا میشه جُرجیا [/rtl]














[rtl]و بعد با لحنی ناباورانه گفتم:من نمیدونم کودوم خری میاد زنه این بشه؟...آدمو مالاریا بزنه بیوفته بمیره خیلی بهتر از اینه که با خانواده ی اینا وصلت کنه [/rtl]














[rtl]با این حرف من بابا نتونست خندش رو کنترل کنه و زد زیر خنده و بعد ببخشیدی گفت و به سمت اتاق رفت و بعد طاها و بعد هم نگار به دنبالش رفتن...مامان که خوشم خندش گرفته بود با خنده داد زد:[/rtl]














[rtl]نامردا کجارفتین؟[/rtl]














[rtl]بعد روبه من گفت:تارا یه چی بهت  میگم نخندیا[/rtl]














[rtl]-نمیخندم ولی اینا کجارفتن؟[/rtl]














[rtl]مامان-گوش کن میفهمی...ساره  خانوم.....[/rtl]














[rtl]بعد خندش گرفت و نتونست ادامشو بگه و بعد در حالی که سعی داشت خندشو کنترل کنه گفت:[/rtl]














[rtl]ساره تو رو ..[/rtl]














[rtl]دوباره خندید وبعد با خنده بریده بریده گفت:[/rtl]














[rtl]ساره ....تورو...برای....پسرش شهاب....خواستگاری کرده[/rtl]














[rtl]به محض اینکه مامان اینو گفت بابا و طاها و نگار در حالی که از زور خنده قرمز شده بودن اومدن سمت منو مامان[/rtl]














[rtl]-مامان؟[/rtl]














[rtl]مامان باخنده:جونم[/rtl]














[rtl]-من اگه برم زنه شهاب بشم گناه کبیره میکنم[/rtl]














[rtl]مامان- وا چرا دختر ؟[/rtl]














[rtl]-مگه خود کشی گناه کبیره نیس؟[/rtl]














[rtl]مامان-معلومه که هست[/rtl]














[rtl]بعد آروم گفتم:مامان؟[/rtl]














[rtl]مامان-جونم[/rtl]














[rtl]-دیشب شام چی داشتیم؟[/rtl]














[rtl]مامان- کتلت دیگه خودت برامون درست کرده بودی[/rtl]














[rtl]-بابا؟[/rtl]














[rtl]بابا با خنده :بله[/rtl]














[rtl]این قصابی سر خیابون گوشتِ چی میفروشه ؟[/rtl]














[rtl]بابا- همه قصابیا گوشت  گاو و گوسفند میفروشن دیگه[/rtl]














[rtl]-طاها؟[/rtl]














[rtl]طاها-هان؟[/rtl]














[rtl]امکان داره یه قصابی گوشت خر بفروشه؟[/rtl]














[rtl]طاها باخنده-نه[/rtl]














[rtl]بعد باجیغ گفتم:اگه خودکشی گناه کبیرس اگه من گوشت خر نخوردم  پس چجوری میشه من زنه این پسره دیلاق(دراز به افراد قد بلند میگن)علاف نفله بشم؟؟؟؟؟[/rtl]














[rtl]مامان- دخترم آروم باش چیزی نشده که کولی بازی راه میندازی[/rtl]














[rtl]بابا و طاها و نگار هنوزم داشتن میخندین منم شروع کردم به مسخره بازی و خندیدن وبه بعد رو به مامان و بابا گفتم[/rtl]














[rtl]-ولی خدایی اینهمه بچه بودم برام به کَس کَسونش نمیدم میخوندین الکی بود دیگه؟[/rtl]














[rtl]بابا-من که گفتم ما دوبار جوابشون کردیم این دفعه اصرار کردن به توهم بگیم مام گفتیم شاید یه چیزی هس که میگن بگین دیگه[/rtl]














[rtl]مامان- حالا من جوابشون رو چی بدم که ناراحت نشن؟[/rtl]














[rtl]-هیچی بگو دخترمن مغز خر نخورده زن پسر شما بشه[/rtl]














[rtl]بابا- اینطوری که ناراحت میشن[/rtl]














[rtl]-بشن فدا سرم[/rtl]














[rtl]مامان-زشته [/rtl]














[rtl]نگار-خو بگین جای برادرشه نمیتونه به جای همسرش قبولش کنه[/rtl]














[rtl]طاها- نگار جان یه دور از جونی بلا نسبتی چیزی بچسبون تهش[/rtl]














[rtl]نگار باخنده-عه خو حالا توهم[/rtl]














[rtl]-چیچیو جای برادرشه پس فردا پررو میشه ...مامان بگو زیاد به این وصلت راضی نیس ایشالا شمام یه دختر خوب برای پسرتون پیدا کنین[/rtl]


















[rtl]مامان- حالا یه کاریش میکنم[/rtl]






[rtl]***[/rtl]
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، فاطمه234 ، sama00 ، seedni ، Nafas sam ، فاطمه 84
#18
(14-12-2015، 21:09)طهورا84 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ببین رمانتو نخوندم ولی یه پیشنهاد
اگه میخوای بیننده بیشتر داشته باشه این رمانتو تو سایت 98ia بفرست (مخصوص رمان ها)
Smile

اون که خرابه Dodgy
پاسخ
 سپاس شده توسط ⓩⓐⓗⓡⓐ
#19
سلام بچه هاجونم میشه یکم ازم حمایت کنین تا زودترپست بذارم سپاس ها خیلی کمه خیلی Blush
رمان بی اجازه ی عقل بله/به قلم خودم ^_^ 2
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
#20
عالی بود توپ توپ ادامشو بزار همرو سپاسیدم Heart Heart Heart Heart
پرسپولیس جیگرتو  Heart
پرسپولیسو عشق است Heart
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان