میدانی چیست؟
بعضی ها؛ شبیه یک انجیر رسیده می مانند که یکهو؛ از آسمان می افتند در دامن رنگ و وارنگ زندگی ات...
آن قدر بی هوا که اصلا نمیدانی چه شد...چگونه شد....اصلا خودت را میزنی به کوچه علی چپ و از بودنش لذت میبری.
بعضی ها؛ شبیه عطر بهارنارنجی هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت.نفس میکشی.آنقدر عمیق؛ که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه ی عمرت؛ در ریه هات ذخیره کنی...
بعضی ها؛ شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند که افتاده اند در تنگ بلورین روزگارت؛ جانت را با جان و دل در هوایشان؛ تازه میکنی...
بعضی ها؛....
اصلا چرا باید از در و دیوار مثال بزنیم؟
بعضی ها؛ آرامش مطلقند؛ لبخندشان...تلالو برق چشمانشان؛ صدای آرامشان...اصلِ کار، تپش قلبشان...انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق میکند
و آنقدر عزیزند؛ آن قدر بکرند؛ که دلت نمی آید حتی یک انگشتت هم بخورد بهشان...میترسی تمام شوند و تو بمانی و یک دنیا حسرت...
بعضی ها؛ بودنشان...همین ساده بودنشان...همین نفس کشیدنشان؛ یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه لبمان..
اصلا خدا جان؛ در خلقت بعضی ها؛ سنگ تمام گذاشته ای
میدانی چیست رسم این روزگار؟
محبتت را میگذارند پای احتیاجت
صداقتت را میگذارند پای سادگیت
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت
و وفاداری ات را پای بی کسیت
وآنقدر تکرار میکنند که خودت باورت می شود که تنهایی و بیکس و محتاج...
سهم من از تو عشق نبود ......
سهم من از تو "ذوق و شعر عاشقانه" نبود
سهم من "وهم و خیال" بود در شبهای بیقراری
و "بی تابی و انتظار" در روزهای دلتنگی
اکنون که می اندیشم
سهم من ترس "بی کسی" ست
سهم من خزانی از چهار "فصل" آرزو هاست
سهم من از تو تنها "خوابهای قشنگی" بود
که در آرزوی تحقق به "فراموشی سپرده" شدند
سهم من سالهای "دیوانگی و آشفتگی" است
سهم من عشق نه ٬دلتنگی "بی سرانجامی" است
که روزها کوچه گردم میکند و شبها "مجنون بی پروا" .....
وقتی آفتاب
در آستین خیال
گم میشود در آب
تو نیستی
تا زمزمه کنم
برایت از غروب
وقتی آفتاب
مأیوس از خود
به تاریکی مینشیند
نیستی
تا ورد تو گویم
به اشتیاق عشق
اصلاً چه فرق میکند
میدانی چیست؟
تو که نیستی
شب و روز
یکی است
و دلتنگی من
برای همیشه ماندنی است
تا تو بیایی
بعضی ها؛ شبیه یک انجیر رسیده می مانند که یکهو؛ از آسمان می افتند در دامن رنگ و وارنگ زندگی ات...
آن قدر بی هوا که اصلا نمیدانی چه شد...چگونه شد....اصلا خودت را میزنی به کوچه علی چپ و از بودنش لذت میبری.
بعضی ها؛ شبیه عطر بهارنارنجی هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت.نفس میکشی.آنقدر عمیق؛ که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه ی عمرت؛ در ریه هات ذخیره کنی...
بعضی ها؛ شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند که افتاده اند در تنگ بلورین روزگارت؛ جانت را با جان و دل در هوایشان؛ تازه میکنی...
بعضی ها؛....
اصلا چرا باید از در و دیوار مثال بزنیم؟
بعضی ها؛ آرامش مطلقند؛ لبخندشان...تلالو برق چشمانشان؛ صدای آرامشان...اصلِ کار، تپش قلبشان...انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق میکند
و آنقدر عزیزند؛ آن قدر بکرند؛ که دلت نمی آید حتی یک انگشتت هم بخورد بهشان...میترسی تمام شوند و تو بمانی و یک دنیا حسرت...
بعضی ها؛ بودنشان...همین ساده بودنشان...همین نفس کشیدنشان؛ یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه لبمان..
اصلا خدا جان؛ در خلقت بعضی ها؛ سنگ تمام گذاشته ای
میدانی چیست رسم این روزگار؟
محبتت را میگذارند پای احتیاجت
صداقتت را میگذارند پای سادگیت
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت
و وفاداری ات را پای بی کسیت
وآنقدر تکرار میکنند که خودت باورت می شود که تنهایی و بیکس و محتاج...
سهم من از تو عشق نبود ......
سهم من از تو "ذوق و شعر عاشقانه" نبود
سهم من "وهم و خیال" بود در شبهای بیقراری
و "بی تابی و انتظار" در روزهای دلتنگی
اکنون که می اندیشم
سهم من ترس "بی کسی" ست
سهم من خزانی از چهار "فصل" آرزو هاست
سهم من از تو تنها "خوابهای قشنگی" بود
که در آرزوی تحقق به "فراموشی سپرده" شدند
سهم من سالهای "دیوانگی و آشفتگی" است
سهم من عشق نه ٬دلتنگی "بی سرانجامی" است
که روزها کوچه گردم میکند و شبها "مجنون بی پروا" .....
وقتی آفتاب
در آستین خیال
گم میشود در آب
تو نیستی
تا زمزمه کنم
برایت از غروب
وقتی آفتاب
مأیوس از خود
به تاریکی مینشیند
نیستی
تا ورد تو گویم
به اشتیاق عشق
اصلاً چه فرق میکند
میدانی چیست؟
تو که نیستی
شب و روز
یکی است
و دلتنگی من
برای همیشه ماندنی است
تا تو بیایی
ادامه دارد ...
دلـــم براي کسي تنــگ نيست...
براي کسي نــمـيتپد...
افکارم پيش کسي نيست......
دلــــم چيزي را نميخواهد...
ميداني چيست؟
مـــــــــــن ديگر کم توقع شده است...
چند متري پارچه سياه به نشانه غم...
يکي دو متري جا در دل خاک به نشان رازهاي دلم،
و کمي تغذيه از جنس خاک...
اري مـــــن دلــــــــم اينـــــــها را ميخــــــواهد...
با تو از ناب ترین لحظه سخن خواهم گفت>
دوستت خواهم داشت>
هیچ میدانی چیست؟
لحظه ای نیست که در خاطر من یاد تو نیست...
براي کسي نــمـيتپد...
افکارم پيش کسي نيست......
دلــــم چيزي را نميخواهد...
ميداني چيست؟
مـــــــــــن ديگر کم توقع شده است...
چند متري پارچه سياه به نشانه غم...
يکي دو متري جا در دل خاک به نشان رازهاي دلم،
و کمي تغذيه از جنس خاک...
اري مـــــن دلــــــــم اينـــــــها را ميخــــــواهد...
با تو از ناب ترین لحظه سخن خواهم گفت>
دوستت خواهم داشت>
هیچ میدانی چیست؟
لحظه ای نیست که در خاطر من یاد تو نیست...