امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣

#11
بَخش های سهـ و چهار داستان بچهـ های فلشخور در مَدرسهـ..!


3_ خُلاصهـ مُبیــنا راهی بیمارستان شُد!
ماهمـ تو مدرسهـ بودیــم و زنگ تفریح خورده بودُ اومدیم تو حیاط مدرسه پدر مادر مُبیــنا اومدن و غزل نمیخواست ببیــنَنِش! غزل داشت قایمـ میشُد کهـ فریـــد با صدای بُلند گُفت غزل قایموشَکـ بازی میکنی؟
پدر ومادر مُبیــنام شنیده بودن یه دانش آموزی بنام غزل اون کارو با مبینا کردهـ پدرو مادرش غزلُ دیدَن و از اونجایی که فریــد اونُ با اسم غزل صداش کرد شناختنش غزل مات شدهـ بود
که پدر و مادر مبینا افتادن دُنبال غزل! باباش کُتشو درآورد من گُفتمـ یا خُدا! الان دُختر مردمو میکشه غزل همچنان داشت فرار میکرد«
کهـ با صورت خورد تو دیوار!x افتاد زمیــن بابای مبینا اومد بالا سرش گُفت گیرت آوُردم! دُختره لوس..
غزل دید راهی ندارهـ پَس گریه کرددآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
و اونامـ دلشون بحال غزل سوخت مامان مبینا گُفت گریه نَکُن عزیزَم «غزل»»»»دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
بابای مبیــنا گُفت چی چیو گریه نکن خانوم! زده بچمونو با آمپول فرستاده بیمارستان! غزل »»»» cry2
انقدر لوس بازی درآورد تا ولش کردن!
فریــد اومد گُفت علی گُفتمـ جونم؟ گُفت بنظرت هیتلر هدفِش چی بود؟ گُفتمـ میخواست یه آریایی اَصل بسازهـ آلمان ها هم آریایی هستن!
مدرسه زنگش خورد و رفتیــم خونه غروب ساعت پنج شیش یه سر رفتم در خونه فریــد اینا دیدم نیستن!
فرداش تو مدرسهـ بهش گُفتمـ : دیـــشَب اومدم درخونتون نبودی♪♫  راستشو بگو کُجا رفتهـ بودی♪♫؟
فریــد گُفت رفته بودم زمین چَمن بازی کنمـ قولی که دادهـ بودمو به دوستام رو انجام بدم گُفتمـ: دروغ نگو دروغ نگو توروخُدا گولمـ نَزن♫  دیدَنِت با دیگرون تو کافی شاپ ها رفته بودی♪


فریـــد گُفت قسم به اون زیــارتی که رفتم   قسم به اون عبادتی که کردم  
قسم به اون قُفلُ دخیل که بستم  بَعد خُدا من تورو میپرستمـ ♪♫♪دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2






4_ فریــد داشت ترانه میخوند تو کلاس معلم هنوز نیومده بوددآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2 
دیدیم معلم امروز خبر آوردن نمیاد جایی کار دارهـ همگی پا شُدیــم ._.»»»دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
من رفتم پیش غزل نشستمـ دیدم به تخته نگاه میکنه گفتم چته؟ 
گُفت دلمـ گرفتهـ یه چیزی بخون شاد شیمـ ^_^!...
میزامون شُد آلات موسیقی و رفتیــمـ تو فاز موسیقی هر وقت معلم نمیومد با از ایــن کارا میکردیــمدآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
به فریـــد گُفتم بپر وسط هُنر نمایی کُن! گُفت نه تو اول برو گُفتم شما بزرگتری! .-.
رفت وَسط کلاس گُفتمــ« حالا دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
♪♫♪♫
فریــــد اینوجوری هنر نمایی میکرد :||»»»»دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2

گُفتمـ اَه اهـ بیا ابرومونو بُردی =/
دیدیمـ ایمان نشسته تَه کلاس دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2


گُندهـ مَدرسهـ که میگن ایمان بود! ._.
گُفتیــم تو نمیای؟ گُف نُچ
ماهم ادامه دادیم
حالا دَس دَس دَس دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
اُ
اُ
اُ آُ آُ
اُ 
اُ
اُ اُ اُ

وَ ایمان شروع به خوندن کَرد!
هل دان دان دان .. هلـع دان دان دان هلـ, یه دانه دو دانه سه دانه 





وَ بی خبر از همه جا معلم ناگهان اومد مارو اینجوری دید!دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
و کُلا حالمونو گرفت! :|


پایان
پاسخ
 سپاس شده توسط ( lιεβ ) ، Silver Sun ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، Brooklyn Baby ، мoвιɴα т ، ~ُُBön َBáŠŦ~ ، sober ، ✓SHINE AGAIN✓ ، # αпGεʟ ، FARID.SHOMPET ، eɴιɢмαтιc ، Berserk ، omidkaqaz ، || Mιѕѕ α.η.т || ، ✘Nina✘ ، باران20 ، ÆҐÆŠĦ ، مهسا کوچولو ، mr.destiny ، Medusa ، girl of chaos ، Mobi.32 ، {HoSsein_83} ، #lonely girl#
آگهی
#12
داستان : بچه های فلش در تایــتانیــکــ« ._.!
دو قسمَـــت
شخصیـــت ها : ایــمان علی غزل فریـــد
و داستان :
1_ تو فلشخور بودیم که من پینهاد کردم بریــم سفر  فریــد گُفت بریــم سرزمیــن هیتلر :||
من گُفتمـ بریـــم قُطب جُنوب .____.!
غزل گُفت بریـــم کافی شاپ :|||||||!
  ایمان گُفت بریــم قهوه خونهـ .___.
به ایـــن نتیجه رسیدیم بریم سواحِل هاوایی! با تایــتانیکــ :|
تایتانیک مَعروف« وسایِلُ جمع کردیــم  اول از تهران رفتیــم طرفای بندرعباس  جُنوب کشور  بعدش از اونجا با تاتانیـــک راه افتادیم مسیرمون خیلی طولانی بود!
تو راهـ بودیــم کهـ گُفتمـ فریـــد بیا بریــم رو عَرشه کشتی دریا رو ببینیم من خوابم نمیاد رفتیــم همینجوری خیرهـ شدیــم  هرچقدر کشتی جلوتر میرفت هوا سرد تر میشد   که  یه دفعه تایتانیک با یه صَخره برخورد کرد!..
تایتانیکــ داشت میرفت زیر آب  تا جایی که رفت  ما هم رو آب موندیم بعضیا که شنا بلد نبودن غرق شدن آب واقعا سرد بود یه تیکه چوب پیدا کردمـ از اونجایی که من خیلی وقتهـ شنا کار میکنم «« شنا بلد بودم
 دست بچه هارو گرفتم بردمشون روی یه تیکه چوب فرید و غزل جا شدن فقط دو نفر جا میشدن! من هنوز تو آب بودم و یَخ زدن رو احساس میکردم دیدم ایمان جا نداره بشینه ممکنه جونش بخطر بیفته گُفتم 
ایمان بیا رو پشت من سوار شو همینجوری که دستشو گرفته بودم بردمش رو پشتم دیگه خیالم راحت بود! مرگــ رو احساس کردم پَس چشمامو بستمـ و گُفتمـ خُدایا از گُناهان من بگذر و چشمام بسته شُد!
برای همیشه بخواب رفتمـ ولی این چیزی بود که من فکر میکردم میدونید وقتی انسان میمیرهـ تا چند ساعت هنوز مغزش کار میکنهـ؟ بخاطر همین صدای غزل و فرید رو شنیدَمـ فریــد منُ در آغوش گرفت گُفت نه
تو قرار نیست بمیری  نه تو قرار نیست بمیری >_<
من گُفتمـ من هنوز ازدواج نکردم خودت بمیری! :|
گُفت دیالوگِت رو فراموش کردی اَهـ آرهـ یادم رفت کات آقا کات (;
فیلم خوبی شُد! -_^



2_ این دفعهـ واقعا میخواستیــم بریم رفتیــم نزدیکای هاوایی بودیم که تایتانیک رو نگه داشتن و سوار قایق شُدیــم چون تا اونجا کشتی نمیتونست بیاد اون عمقش کمتر بود داشتیــم میرفتیم با قایق که قایق سوراخ شُد!  گُفتم چیکار کنیم چیکار نکنیم گُفتم سریع تر پارو بزنیــد فریــدُ ایمان داشتن پارو میزدن!  که قایق دیگه داشت میرفت زیر اب که یه دفعه قایق چوبی شکست! آب رفت داخِلش اونم کُهنه بود سنگینی آب شکوندش  رسیدیم تقریبا  از قایق پریدیم بیرون تا زانو تو آب بودیم و شانس آوردیم واقعا, من سه نفرو نمیتونستم با شنا کردن نهایی بیارم! ..
رسیدیم اونجا دیدیم بَه بَه چه شَود!
 تو هتل که نه یه خونه ای بود اجارش کردیم .. بعدش اومدیم تو ساحل هاوایی! آفتاب بگیریمـ گُفتمـ اینجا زنونهـ ندارهـ این غزل برهـ؟ دیدیم نه قاطیه همه جا ! گُفتیم پَس غزل تو همینجوری آفتاب بگیر
منُ فرید ایمان پیرانامونو در آوردیمُ رفتیــم زیر آفتاب یه عینک دودی اَم زدیم!دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2 خعلی حال میداد, بعد گُفتم برم شنا, رفتمـ  شنا کردن بقیه شنا بلد نبودن فرید اینا..
من رفتمـ, فرید گُفت علی منم بیام گُفتم, بیا پَس دستتو بده من«
رفتیمـ تو آب فریــد گُفت خیلی حال میده, گُفتم آرهـ چون الان سوارمن شدی منم عین اَسب آبی دارمـ تو آب میتازمـ! ._.


یه هفته ای موندیــمـ بعدش برگشتیـــم! دیدیم غزل رفتهـ کُلی لباس زنونهـ گرفتهـ! :||  گُفتیــم میخوای چیکار گُفت میخوام تو فلش همهـ دُخترا چششون از حسادَت درآد .________.
و پایان ایــن داستان <:
پاسخ
 سپاس شده توسط # αпGεʟ ، sober ، Silver Sun ، ( lιεβ ) ، Berserk ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، FARID.SHOMPET ، omidkaqaz ، || Mιѕѕ α.η.т || ، ✘Nina✘ ، ÆҐÆŠĦ ، vampire whs ، mr.destiny ، girl of chaos ، {HoSsein_83} ، Mαяѕє
#13
مرگــ رو احساس کردم پَس چشمامو بستمـ و گُفتمـ خُدایا از گُناهان من بگذر و چشمام بسته شُد!

ها :| ؟

واهویی O_o ..

میگم تو قرار نبود نقش من ُ پُررنگ کنی ؟

من ُ فرید رفتیم تو آب .. ایمان داشت غرق میشد من هویجم دیگه نه ؟ =|||

برو بمـــیر ! >_< cry girl
پاسخ
 سپاس شده توسط Silver Sun ، sober ، || Mιѕѕ α.η.т || ، # αпGεʟ ، mr.destiny
#14
(14-08-2015، 11:50)✘ Aυтυмη Pяιηcєѕѕ ✘ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مرگــ رو احساس کردم پَس چشمامو بستمـ و گُفتمـ خُدایا از گُناهان من بگذر و چشمام بسته شُد!

ها :| ؟

واهویی O_o ..

میگم تو قرار نبود نقش من ُ پُررنگ کنی ؟

من ُ فرید رفتیم تو آب .. ایمان داشت غرق میشد من هویجم دیگه نه ؟ =|||

برو بمـــیر ! >_<  cry girl
میخوای تو قسمت بعد نقشتو پر رنگ کُنمـ ؟ ._.!
بیش اَز حَد رُمانتیــک میشه آخهـ :|||||
باشهـ میرمـ بمیرَمـ (;
پاسخ
 سپاس شده توسط ( lιεβ ) ، Silver Sun ، || Mιѕѕ α.η.т || ، # αпGεʟ
#15
داستان غَرب وَحشی
شخصیـت ها : ایــمان علی فریــد
چهار بَخش..


1_ یه روز مَنُ فریــد داشتیم تو شهر میچرخیدیم دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
کهـ صدای گُلوله اومد از توی بانکــ، رفتیــم تو بانکــ که چند تا دُزد به سمت فریــد شلیک کردن! 
فریــد  دستش زَخمی شُد رفتیــم پُشت یه ستون سنگر گرفتیــم به فریــد گُفتم من شلیک میکنم بهشون اونوقت تو فرار کُن!
فریــد از خُدا خواسته قبول کرد :||!
منم پاشدمـ و شلیـــکـــــــ دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
فریــد رَفت ولی دوبارهـ برگشت سریع اومد پیش من پُشت ستون تو بانکـ گُفتم تو دارهـ ازت خون میرهـ چرا نرفتی؟
فریــد گُفت آدمـ داداششو میون یه عِدّه کفتار جا نمیزارهـ همونجا بود که بغلِش کردم گُفتمـ با هم حسابشونو میرسیم برادر (;
همشونو کُشتیــم ._.
ایمان در همون لحظه وارد بانکـ شُددآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
فریــد گُفت حالا میای؟ :|
فریــد حالش خیلی بد شُدهـ بود کهـ اُفتاد،
 گُفتم نه برادر نه تو قرار نیست بمیری نهههههـ >_<
وَلی فریــد صدای مَنُ دیگه نمیشنیــد ، فریــدُ دفن کردیــم دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
مَنُ ایمان آدمای سردی شدهـ بودیم دیگه مِث قبل خوش رو نبودیــم
فکر انتقام از همه خلاف کارا وُجودمون رو پُر کردهـ بود
تا که یه روز، تو کافه نشسته بودیــم،دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
که چند نفر اومدن گُفتن اینجای جای ماست 
گُفتم اَسلحتُ بِکِش مَرد، گُفت هه ._.
پَس اینجوریه؟ 
ساعت دوازده ظُهر فردا تو دوئل میبیــنمتون! 
فردا من ایمان رفتــیم به محل دوئل »
اوههـ اوهه اُُُُ ، بَنگ بَنگ بَنگــ« :||
ما دو نفر بودیــم اونا سه نفر
مَن :دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
ایـمان:دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2

 چَند ثانیه موندهـ بود
بَنگـــ تموم شُددآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2 در همون لحظه روح فریــد پیداش شُد دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
گُفت دُرود بر اون شرفتون منُ سر بلند کردید تو اون دُنیا!...


قسمت های بعدیشُ بعدا میزارَمـ ._.!
پاسخ
 سپاس شده توسط ( lιεβ ) ، Silver Sun ، || Mιѕѕ α.η.т || ، FARID.SHOMPET ، جوجه کوچول موچولو ، # αпGεʟ ، sober ، мoвιɴα т ، Berserk ، ✘Nina✘ ، باران20 ، ÆҐÆŠĦ ، mr.destiny ، girl of chaos ، Medusa ، †cυяɪøυs† ، B@R@N
#16

داستان غَرب وَحشی
شخصیـت ها : ایــمان علی فریــد
چهار بَخش..



بخش دومـ

2_ یه روز مَنُ ایمان تصمیم گرفتیـم بریم سر قبر فریــد فریــد تو بخش قبل شهیــد شُد :|| یعنی کُشته شُد! ._.
بعد که رفتیــم فریــد پاشُد پذیرایی کُنهدآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2 گفتیم نه نمیخواد ما تعارفی نیستیم، ما اونجا داشتیــم در مورد سرخپوستا حرف میزدیــم گُفتیــم یه عدشون خلاف کار شدن تو جنگل زندگی میکنن! به این فکر اُفتادیم که بریم سراغشون!
فریــد گُفت منم میخوام بیام گُفتیــم باشه..
رفتیــم از لای سبزه ها تو جنگل نگاهشون کردیم  دیدیم زیـادن حریفشون نمیشیم!
تصمیم گرفتیـم چند روز یجوری پیششون باشیم تا بفهمیم  سلاح هاشون چیه دقیقا چند نفرن که بعدن آدمای زیادی رو بیاریم و بهشون حمله کُنیم!
هی فکر کردیم که چجوری بریم بینشون که متوجه نشن تصمیم گرفتیـم لباسامونو شکل اونا کُنیم
قبل و بعد از عوض کردن لباسامون!
مَن:دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2»دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
فریــد:دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2»دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
ایمان:دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2»دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
رفتیــم بیـــن سرخپوستا دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
همچیـــن نگاه میکردن که آدم میترسید!
خلاصه هرجوری شده بود ما به اینا فهموندیم فامیلاشونیم! :|
بعد چند روز گُفتیم ما میخوایم بریم شکار!
رفتیم تو شهر ده بیست نفرو آوردیم که بیایم به اینا Attack  بزنیم! نیستُ نابودشون کُنیم رفتیم وارد جَنگ شُدیم  سَنگر گرفتیــم! 
ما:دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
اونا:دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2


:||| ._.!
وَ  در نهایت ما شکست خوردیم اونا زیــاد  بودن! 
و مارو اَسیر کردن!
یه ساعت جنگی که ما کردیم برابر با 100 سال دفاع مُقدس بود ._.!
صواب داشت!
و + همگی[»دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2


پایان ایــن قسمت از داستان غرب وَحشی!◄▲▼►
پاسخ
 سپاس شده توسط # αпGεʟ ، ÆҐÆŠĦ ، sober ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، ḲℑℳℐÅ ، FARID.SHOMPET ، ☮ VENOM VΛDΞR ☮ ، Berserk ، Silver Sun ، ✘Nina✘ ، باران20 ، mr.destiny ، girl of chaos ، †cυяɪøυs† ، B@R@N
آگهی
#17
نقل قول:
غرب وحشی قسمت  3
با همکاری :
اِحسان (;
با حضور : ، فرید شومپِت ، علی بِراندو ،غزل جولی ، احسان لوپِز و نقش کوچکـ» صابر 


3_ تو کافه نشسته بودم ک یهویی صدای شلیک و داد و بیداد بلند شد . سریع بلند شدم و پول لیمونادو دادم ب کافه چی ، هفتیرامو بستم ب کمرم و سوار اسبم شدم داشتم آروم آروم ب سمت سروصدا میرفتم ک یهو دیدم غزل با چشمای گریون اومددآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2 گفت : علی و ایمان اسیر شدن  . آقا مارو میگی فکمون افتاد راه افتادم و خودمو شبیه سرخپوستا کردم زین و یراق اسبمو گذاشتم تو اصطبل و رفتم سمت قبیله ی اومپاگونتا .
نقل قول: وقتی رسیدم دیدم علی و ایمان تو قابلمه نشستن دارن سیب زمینی پوست میکنن ؛ جنازه ی فریدم از قبر کشیدن بیرون و لباس عروس تنش کرده بودندآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2 زیرش نوشته بودن فرید نسخه ی 2 شکنجه ی 200 صفحه شومپت نوشتن بی مورد!  . چشمام از تعجب شده بود اندازه هندونه ی چابهار ازشون پرسیدم گومبالا بریم حالا اون بالا! باغالایکزهبدیخند.یجب ؟ ( چرا این دو تا رو تو قابلمه گذاشتین ؟ ) رییس قبیله گفت :بوکیخع تیحخقب نربئغ تالاب ( میخوام غذای مخصوص اسب دریایی درست کنم !) 
نقل قول: من بهش گفتم ولی اینجا ک دریا نداره ! ._. تا اینو گفتم ریختن سرمو تا جایی ک میشد منو کتک زدن بعد منو بستن ب پای یــآبو !!! موبایل فرید افتاده بود رو زمین و خاکی شده بود برا همین کسی ندیده بودش .
انقد خودمو کش دادم تا با پام هلش دادم سمت خودم تا گوشیو با دستم گرفتم دیدم صابر داره زنگ میزنه ، سریع جواب دادم و ماجرا رو براش تعریف کردم اونم گفت ک میاد کمکمون کنه .
بعد حدودا نیم ساعت دیدم یه کاکتوس داره میاد سمتم ، اول فک کردم توهم زدم ولی وقتی نزدیک تر شد صداشو شنیدم ک گفت من صابرم اومدم نجاتتون بدم .
گفتم ایول حالا چیا با خودت آوردی ؟ گفت : دو تا موز ، 5 تا بادکنک ، 3 تا نون بربری ، 7 تا شارژ دوتومنی ایرانسل و یک مجله کَفن تازه برای فرید
قیافه ی من این شکلی شده بود O_O
خلاصه ب هر بدبختی بود پای یــابو رو کندیم و رفتیم سراغ ایمان و علی دیدم ایمان نیمپز شده ولی علی از بس چغله هنوز خام مونده ؛ ب صابر گفتم تو این دو تا رو از قابلمه بیار بیرون تا منم برم سراغ جنازه ی فرید ، وقتی رسیدم دیدم دارن هنوز شکنجه میکنن جنازه ی بدبختو اونم برای دویست و یکمین بار خلاصه بعد از 5 دیقه رفتن بخوابن ، وقتی همشون رفتن یدفه فرید از بالای درخت پرید پایین !!! فهمیدم ک اون کسی ک مرده فرید نبوده ،بدلِ فرید بوده !!! 
دیگه همه خواب بودن ک ما میخواستیم فرار کنیم موقع حرکت فریدِ شومپت  شدهـ گفت یه لحظه وایسین من الان میام ...
من یواشکی تعقیبش کردم دیدم رفت کنار جنازه ی بدلش ***، اول یه فاتحه خوند بعد با یه تیکه زغال روی سنگ کنار جنازه نوشت :  نسخه ی 3 ، شکنجه ی اول ...  نُسخه  جدید بعد از اتمام 200 صفحه ان شاءلله
ب هر ضرب و زوری «  بود از اون جهنم لعنتی خلاص شدیم و برگشتیم شهر :||

پایان این قسمت از داستان غَرب وَحشی
پاسخ
 سپاس شده توسط ( lιεβ ) ، esiesi ، sober ، || Mιѕѕ α.η.т || ، FARID.SHOMPET ، ☮ VENOM VΛDΞR ☮ ، Berserk ، # αпGεʟ ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، Silver Sun ، мoвιɴα т ، ✘Nina✘ ، باران20 ، ÆҐÆŠĦ ، mr.destiny ، girl of chaos ، †cυяɪøυs† ، B@R@N
#18
ایـــن داستان≈ فریــد در موج زندگی!
شخصیـــت هـآ: فریــد« غزل« عـلی « ایـــمآن«
دیگه داستان رو قسمت بندی نمیکنم یا تا آخر مینویسم یا اگه جای ادامه دادَن بود ادامه میدمـ»(یه قسمت دیگه میزنم)« (;
writer≈ Ali
داستان▼


صُبح بود که اَز خواب بیـدآر شُدمـ دیدم صدای تلـفن میــاد.. رفتم تلفــنُ برداشتمـ فریـد بود که میگفت مَنُ زنم میخوایم از هَم طلاق بگیریـم باهمـ جَروبحث نداریمـ  ولی احساس میکنیم ما بدرد هم نمیخوریم!..
هرچی گُفتمـ تو تازهـ ازدواج کردی به زندگیت ادامه بده گوش نکرد فریــدِ شومپت شده!
فریـدُ زنش طلاق گرفتــِن!
 فریــد همـ جَوون بود خوب نبود که تا اَبَد مجرد بمونه پَس زَن دیگری اِختیــار کَرد !!!  :4chs:
روز عروسیش همه جَمع بودیـم مَن برادر داماد غزل خواهر داماد و ایــمان پِدر داماد فامیــلای عَروس زیــاد بودن داداش عروس چَپ نگاه میکرددآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
مَنم زُل زدم تو چِشاش! O_O
غزل هم  با خواهر عروس دَست به یقه شدهـ بود!
فریــدِ کته کله وارد شُد! دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
علیُ فریــدُ برادر عروس و پدرعروس اومدن بقل هم نشستن مشغول به گفتگو بقیه هم حرف میزدن خُلاصه شلوغ بود! دآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
اَما یه نفر کَم بود بابا کُجاست فریـد؟ ایـمان به عُنوان پدر داماد رفته بود رو سکو میخواست ترانه بخونه :||
آقا ما گُفتیـم الان میرهـ عباس قادری میخونه! ._.
یه دفعه شروع به خوندن کرد: حالا تکون بده، بدنُ تکون بدهـ =|
آها هی دُنبالت میام، ناز نکن بیــا ،دیونتمـ ._.
+
و وَقت شام شُد شام چلو کَباب بود.. آوردن شآمُ در حیـن خوردن بودیم که فریــد یه کروات بسته بود انقدر محکم بسته بود غذا نمیرفت پایین! :|
داشت خفه میشددآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
ایـمان به عُنوان پدر داماد اومد چنان به پشت فریـد زد که فریــد رو میز پَهن شُد! 
ایــنا هیچی بَعد عروسی تو غذا نمیدونم چی ریخته بودن مسموم شده بودیمدآستــآن های طَنز فِلشخورے➣ 2
فریـد و زنش سوار ماشیــن شُدن  که بسمت خونشون که اجارهـ کردن برن تو راهـ فامیـلا با ماشیــن»»» دید دید؛ دیدید دید :|
و ایــنجوری بود که فریـد سکته کرد ومتأسفانه نمرد ایندفعه :|||||||

در قسمت بعد فریــد شلوارش دوتا میشه! :|


END
پاسخ
 سپاس شده توسط ƝAƲA ، # αпGεʟ ، ( lιεβ ) ، ÆҐÆŠĦ ، omidkaqaz ، Berserk ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، Silver Sun ، sober ، esiesi ، MS.angel ، ḲℑℳℐÅ ، ô◄Amin◄ô ، mr.destiny ، †cυяɪøυs†
#19
: فرار از فلش  ._.

(یادی از فریـد رومل) 

داستان کوتاه▼

ایــرآن » تهران تابستانِ 94

بیشتر مُدیرای فلش خسته شده بودَن و تو فکر رفتن بودن بعضیام ناز میکردن! اما فریــد رَفت و کِی دوباره برمیگردهـ خدا میدونه احتمالا فُسیل میشیم تا اون موقع :|

تو ایــن هم همه» بعضیـا تا آخر در کنارفلش موندَن تا اوقات بیکاریشون پُر بشه :|||||||

خُب یکم فانتزیش کُنیـم ._.▼

یعضی از مُدیرا میخواستن توظئه کُنن از ایـن رو به سُراغِ اَدمینِ سایت رفتن تا نابودِش کُنن x__x

اَما در ایــن میان مُدیران با شرافتی نیز بودَن جَنگِ سایبری به راه اُفتاد :||||||||||||||||||

مُدیرا همدیگرو  تعلیق میکردنُ اخطار میدادن ناگهان اِژدهای پنهان روح بزرگ بزرگُ العُظـَما (پورمَن) پیداش شُد :|

و با آقا صابر ایـن توطئه رو خُنثی کردن و به کسایی که در مقابلِ کُفارِ فلش ایستاده بودن مدال افتخار دادن ._.

و ایـن دلاوران افتخاری دیگر برای فلش آفریدَند 

تا فیلم های هالیوودی دیگر بِدرود .__.
THE END
پاسخ
 سپاس شده توسط ( lιεβ ) ، sober ، ÆҐÆŠĦ ، # αпGεʟ ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، mr.destiny ، girl of chaos ، Medusa ، Maryam Farrokhy ، †cυяɪøυs†
#20
مُدیرا همدیگرو اخطار تعلیق میکردنُ اخطار میدادن ناگهان اِژدهای پنهان روح بزرگ بزرگُ العُظـَما (پورمَن) پیداش شُد :| =====>در کتاب گینس این لحظه ثبت خواهد شد:|
اینم اضافه کنین اندر احوالات نقل و انتقالات تیم مدیریت فلش
شیفت شب(ریحانا)و آقا حمید و ماهان جان ==>مدیر
تینا جان و پارمیدا جان و علی آقا(نویسنده متخصص سخت افزار) ==>نویسنده
شدند
به این دوستان و بقیه کسانی که رنگ اسمشون تغییر کرد تبریک میگیم 4xv
پاسخ
 سپاس شده توسط ηἔ∂Δ ، ÆҐÆŠĦ ، # αпGεʟ ، Silver Sun ، MS.angel ، shakibaaa ، mr.destiny ، ʜɪᴅᴅᴇɴ ، Medusa


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان