امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

جهان در جنگ ( نسخه فلشخور !! )

#1
سلام ! خسته نباشین ! یه استراحتی به اون چشای بدبخت بدین خب !! گناه داره .

خب من این ایده رو یه ساله تو ذهنم دارم ولی هیچ وقت حوصله نداشتم ک چیزی بنویسم ! بعد چند روز پیش از فرید پرسیدم و گفت خیلی بده و منم تصمیم گرفتم برای اینکه حرصشو در بیارم داستانو بنویسم . مقدمه افتضاحی بود .. میدونم !

خلاصه داستان :

همه چیز از روی شروع شد که جنگی در ایران و دیگر کشور ها به راه افتاد ! همه مردم به زندگی عادی خود ادامه میدادند که جنگی سخت و مرموز شروع کرد به نابود کردن کشورها ! هیچ کس نمیدونه دشمن اصلی کیه .. و راز های مشخص میشه .

ژانر : اکشن ، اجتماعی ، تخیلی :|

شخصیت ها تعداد محدودی هستن که هنوز مشخص نیست و از بچه های فلشخورن . ولی نمیشه همه رو داخلش جا داد !! و شخصیت ها هم کسایی هستن که باهاشون آشنایی دارم تا بتونم بهتر داستان رو پیش ببرم .
داستان از زبان سوم شخص روایت میشه و خیلی افتضاحه .

حدود یک ساعت بود که از شدت بیکاری روی تخت ولو شده بودم و بی هدف به گوشه و کنار اتاقم نگاه میکردم . سرم مانند ساعت تیک تاک میکرد و گرمایی نفرت انگیز وجودم را فرا گرفته بود .در خانه تنها بودم و پدر و مادرم به مهمانی رفته بودند . تصمیم گرفتم به بالکن بروم تا کمی باد به صورتم بخورد و از گرمای بدنم کاسته شود ، به هر سختی ای که بود از جایم بلند شدم و به بالکن رفتم ، هوا را مانند جاروبرقی به داخل شش هایم هدایت کردم!
به آسمان نگاه کردم ،  هوا در حال تاریکی بود و نوری صورت نامنظم در افق دیده میشد ، خورشید نبود ، چون درست برخلاف جهت آن نور در حال غروب بود . جرقه ای در ذهنم زد ، تلویزیون ! سریع به هال هجوم بردم و دستپاچه دنبال کنترل تلویزیون میگشتم . پیدایش کردم و سریع آن را روشن کردم :
" در آسمان کرمان و برخی از شهرهای شرقی کشور مانند مشهد ، بیرجند ، زاهدان و .. به طور ناگهانی حمله های هوایی صورت گرفته . از همشهریان عزیز و شهرهای حومه خواهشمندیم در خانه هایشان در امن ترین جای ممکن باقی بمانند . خطوط مخابرات دچار مشکل شده اند و امکان برقراری ارتباط ممکن نیست . تکرار میکنم لطفا در خانه هایتان باقی بمانید "
نباید دست روی دست میگذاشتم و مانند بچه ها در گوشه ای امن از خانه کز میکردم ، باید میرفتم پیش پدر و مادرم . لباس و وسایل مورد نیاز برای چند مدت را برداشتم . ممکن بود دیگر به خانه برنگردم ! چاقوی جیبی ای هم برا اطمینان برداشتم و از خانه بیرون زدم. تا خانه عمه ام راه زیادی را باید میرفتم . هیچ کس در خیابان ها نبود . چراغ های خانه ها همه خاموش بود و در تعداد کمی از ان ها نوری دیده میشد. چراغ های بلوار و خیابان ها روشن بودند و همین یک دلگرمی برایم بود.
نفس نفس میزدم . راه زیادی طی کرده بودم تا به خانه عمه ام برسم. و حالا که در میزدم کسی در را باز نمیکرد . تصمیم گرفتم از در بالا بروم. پایم را روی میله ی اول گذاشتم و بعد دستم را .. مانند اینکه از نردبان بالا بروم شروع کردم به بالا رفتن . پایم را روی دیوار کنار در گذاشتم و روی آن نشستم و خود را از دیوار آویزان کردم و به پایین پریدم. چراغ های خانه خاموش بود و سکوتی نفرت انگیز محیط را فرا گرفته بود. از حیاط عبور کردم و خود را به در ورودی رساندم . پدر و مادرم را صدا کردم اما جوابی نشنیدم . عجیب بود ، اگر پنهان شده بودند ، پس چرا جوابم را ندادند ؟
در را هل دادم و وارد شدم . کلید برق را زدم و اطراف را نگاه کردم . ترس برم داشته بود .. اگر کسی در خانه بود و به من حمله میکرد یا اتفاقی برای پدر و مادرم افتاده بود چه کاری میتوانستم انجام دهم ؟ در حال گشتن بودم که ناگهان برق قطع شد. سریع کوله ام را در اوردم و دنبال چراغ قوه گشتم . آن را برداشتم و سریع روشن کردم . گیج شده بودم ، نمیدانستم باید چه کاری بکنم. حالا که پدر و مادرم را پیدا نکرده بودم به کجا باید میرفتم ؟ خانه هم که امن نبود . ممکن بود حتی نیروی زمینی هم حمله کرده باشد . ولی نمیتوانست به این زودی ها به مرکز برسد . پس وقت کمی داشتم !
بی هدف و ناامید در پیاده روی خیابان اصلی قدم برمیداشتم. گوشی ام هنوز آنتن نداشت و کاری از دستم بر نمی آمد . به سمت پارک جنگلی رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم . باید به سمت کلانتری میرفتم . شاید میتوانستم آنجا پدر و مادرم را پیدا کنم . ناگهان صدای انفجار از نزدیکی به گوش رسید و رشته افکارم را پاره کرد . سریع زیر صندلی قایم شدم . صدای انفجار مدام ادامه داشت مثل اینکه بمب باران شده بود. اگر هواپیماها به پارک جنگلی بمب پرتاب میکردند درخت ها آتیش میگرفتند و کارم تمام بود ! سریع از زیر صندلی بیرون امدم . باید از پارک جنگلی بیرون می آمدم ولی اگر به سمت خیابان اصلی میرفتم باز هم کارم تمام بود ! در جهت دیگری از پارک جنگلی شروع کردم به دویدن و به یک کوچه رسیدم. در یک خانه قدیمی باز بود. معطل نکردم و به سمت حیاط خانه هجوم بردم و در را بستم :
- کسی اینجاست ؟
جوابی نشنیدم . پس به داخل خانه رفتم و سریع از یخچال آن یک بطری آب برداشتم و سر کشیدم :
- لعنتی من همه چیو برداشتم یادم رفت یه بطری آب همراه خودم بردارم !!
حدود یک ساعت می شد که دیگر صدای انفجار و هواپیما نمی آمد . تصمیم گرفتم از خانه بیرون بیایم و به سمت کلانتری بروم.  راه را گم کرده بودم و مجبور بود به خیابان اصلی بروم . هنگامی که از کوچه بیرون امدم و به سمت پارک جنگلی رفتم با صحنه بدی مواجه شدم ، خیابان اصلی و خانه های اطراف آن نابود شده بودند . آسفالت ها کنده شده بود و بوی دود همه جا را گرفته بود . برق هم قطع شده بود و آتش اطراف را روشن میکرد . چه بلایی سر شهرم آمده بود ؟ نمیتوانستم آن صحنه را ببینم پس به سرعت خود افزودم و از خیابان اصلی شهر دور شدم و به سمت کلانتری رفتم .
موقعی وارد کلانتری شدم حس بچه ای را پیدا کردم که پدر و مادرش را گم کرده و در حال گریه و زاری است !! تعداد سربازها از همیشه کمتر بود . به سمت کابین کنار در ورودی رفتم . سربازی روی صندلی نشسته بود :

- ببخشید .

سرش را برگرداند . مثل اینکه تعجب کرده بود :
- خانوم شما اینجا تک و تنها چیکار میکنین ؟
- من .. پدر و مادرم رو پیدا نمیکنم . خونه هم امن نبود نمیدونستم باید کجا برم !
- و .. شما موقع بمب بارون کجا بودین ؟!
- نزدیک خیابون اصلی بودم ولی تونستم فرار کنم . میشه انقد سوال نپرسین ؟ میتونین کمکم کنین ؟
- شما کامل به اخبار گوش ندادین مثل اینکه . نیروهای ما تا جایی که تونستن همه مردم رو به منطقه امنیتی بیرون شهر بردن . برید توی ساختمون اصلی و اولین راهروی سمت چپ ، دومین اتاق سمت راست بشینید تا با چند نفر دیگه به منطقه امنیتی برده شین . شاید پدر و مادرتون هم همونجا باشن .
از عصبانیت ، دلم میخواست با چاقویم به طرفش حمله کنم ! کلافه دستی بر روی صورتم کشیدم و راهم را به سمت اتاقی که سرباز گفته بود به پیش گرفتم . اصلا نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد .
پاسخ
 سپاس شده توسط omidkaqaz ، Apathetic ، ÆҐÆŠĦ ، خخخخ ، Faust ، eNorto ، ~ CrAzY HuMaN ~ ، ๒lคςк ๔єค๔ ، L²evi ، CTG ، Brooklyn Baby ، Berserk ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، ( lιεβ ) ، ارش خان ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، *Nafas* ، mr.destiny ، ρѕуcнσραтн ، beber2003 ، Titiw ، Spell † ، Aiden Pearce ، ∆ MeRzaD ∆ ، _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، PISHY ، an idiot ، Dead Silence ، FARID.SHOMPET ، sober ، Interstellar ، # αпGεʟ ، Wєιяɗ ، || Mιѕѕ α.η.т || ، eɴιɢмαтιc ، saba 3 ، ✘Nina✘ ، باران20 ، Tɪɢʜᴛ ، ~ aylin ~ ، αѕтer
آگهی
#2
عالی بود !  :4chs:
دمت گرم .. یاد سریال قهرمانان فصل دومش افتادم ! اونجاییش که رفته بودن به اینده بعد دیدن اتفاقی مشابه این اتفاق افتاده !
منو هم تو داستان بیاریا -_-
منو یه مامور امنیتی یه چیز نظامی کن !
فرید هم یه بدبختی بکن که تو اون منطقه ی امن پدر و مادرت رو پیدا کرده و باهاش صمیمی شده و خل بازی در میاره !
آورین دخترم ..
خوب، ولی اشتباه...
پاسخ
 سپاس شده توسط Mason ، ~ CrAzY HuMaN ~ ، eNorto ، ☮ VENOM VΛDΞR ☮ ، ρѕуcнσραтн ، Berserk ، Brooklyn Baby ، # αпGεʟ
#3
باحاله اتفاقا تا اين جا بقيش كي مياد؟
پاسخ
 سپاس شده توسط Mason ، # αпGεʟ
#4
هوا را مانند جارو برقی .. جارو برقی .. جارو برقی .. D= اصن نابود شدم انقد خندیدم :| 
آیدو راس میگه از زبون خودت بنویس *-*
منم حتما بیاد تو داستان -_- 
خیلی هم نقشم زیاد باشع .^.
ولی خیلی داستان خوبی بود شکست نفسی نکن ^_^



جارو برقی  245
پاسخ
 سپاس شده توسط Mason ، ρѕуcнσραтн ، PISHY ، ÆҐÆŠĦ ، # αпGεʟ
#5
خوبه 
ولی به نظر من تا این جا تخیلش خیلی کم بود 
نوشتی بعضی شروع به نابودی کردند خب میتونی اینو ماورایی ها مرتبط کنی 
مثلا یک کشور تونشته با فضایی ها ارتباط برقرار کنه و در خواست کمک کنه 
یا مثلا سربازانی با سپر پلاسمایی نامریی 
سربازان پرنده 
ساخت سربازانی که یه چیز بین انسان و موحودات وحشی هستند با علم ژنتیک 
یا میتونی افراد رویین تن هم توش بیاری 
یا شفر در زمان 
نفرین فرعون ها 
پیداشدن لشکری مومیایی
اینطوری قشنگ تر میشه البته به نظر من
پاسخ
 سپاس شده توسط Mason ، Berserk ، # αпGεʟ
#6
راستش من میخوام این داستان یه موضوع جنگ جهانی سوم باشه ولی اسمی از کشوری هم برده نشه . تا قسمت های بعدیو بنویسم تا ببینم چجوری جذاب تر میشه . چون از نظرم همینجوری هم ی کم با منطق جور در نمیاد

تقصیر این فریده گفت از زبون سوم شخص بنویس !!

مرسی از همتون دلگرمی دادین کلی ..
پاسخ
 سپاس شده توسط ρѕуcнσραтн ، Berserk ، mr.destiny ، Apathetic ، eNorto ، Brooklyn Baby ، ~ CrAzY HuMaN ~ ، # αпGεʟ ، ÆҐÆŠĦ ، Spell † ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ
آگهی
#7
(07-08-2015، 10:30)exanimate نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
راستش من میخوام این داستان یه موضوع جنگ جهانی سوم باشه ولی اسمی از کشوری هم برده نشه . تا قسمت های بعدیو بنویسم تا ببینم چجوری جذاب تر میشه . چون از نظرم همینجوری هم ی کم با منطق جور در نمیاد

تقصیر این فریده گفت از زبون سوم شخص بنویس !!

مرسی از همتون دلگرمی دادین کلی ..

اگه میخواییی اسم کشور نیاد

میتونی دفاع زمینی ها علیه فضایی ها رو بنویسی؟؟؟چطوره؟؟؟


? WHAT YOU KNOW ABOUT LOVE


? WHAT YOU KNOW ABOUT LIFE


? WHAT YOU KNOW ABOUT BLOOD
پاسخ
 سپاس شده توسط Mason ، mr.destiny ، # αпGεʟ
#8
(07-08-2015، 10:32)lloc نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(07-08-2015، 10:30)exanimate نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
راستش من میخوام این داستان یه موضوع جنگ جهانی سوم باشه ولی اسمی از کشوری هم برده نشه . تا قسمت های بعدیو بنویسم تا ببینم چجوری جذاب تر میشه . چون از نظرم همینجوری هم ی کم با منطق جور در نمیاد

تقصیر این فریده گفت از زبون سوم شخص بنویس !!

مرسی از همتون دلگرمی دادین کلی ..

اگه میخواییی اسم کشور نیاد

میتونی دفاع زمینی ها علیه فضایی ها رو بنویسی؟؟؟چطوره؟؟؟

انقد تخیلی رو دوست ندارم .. فعلا تا قسمت های آینده که ببینم چجوری داستانو پیش ببرم قشنگه .

دوستان نقد و پیشنهادی دارین توی پ.خ بهم بگین تا پست ها پشت سر هم باشن
پاسخ
 سپاس شده توسط Berserk ، mr.destiny ، # αпGεʟ
#9
(07-08-2015، 10:36)exanimate نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(07-08-2015، 10:32)lloc نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(07-08-2015، 10:30)exanimate نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
راستش من میخوام این داستان یه موضوع جنگ جهانی سوم باشه ولی اسمی از کشوری هم برده نشه . تا قسمت های بعدیو بنویسم تا ببینم چجوری جذاب تر میشه . چون از نظرم همینجوری هم ی کم با منطق جور در نمیاد

تقصیر این فریده گفت از زبون سوم شخص بنویس !!

مرسی از همتون دلگرمی دادین کلی ..

اگه میخواییی اسم کشور نیاد

میتونی دفاع زمینی ها علیه فضایی ها رو بنویسی؟؟؟چطوره؟؟؟

انقد تخیلی رو دوست ندارم .. فعلا تا قسمت های آینده که ببینم چجوری داستانو پیش ببرم قشنگه .

دوستان نقد و پیشنهادی دارین توی پ.خ بهم بگین تا پست ها پشت سر هم باشن

میتونی از رویه کال اف دیوتی یک داستان بنویسی
با تغییر تحولات دیگه

چطوره؟؟؟

باید هی بنویسی بعد بخونی بعد جاهایه بدرد نخور پاک کنی یک چیزه بهتر بنویسی


? WHAT YOU KNOW ABOUT LOVE


? WHAT YOU KNOW ABOUT LIFE


? WHAT YOU KNOW ABOUT BLOOD
پاسخ
 سپاس شده توسط Mason ، Berserk ، mr.destiny ، # αпGεʟ
#10
خب ، از زبون اول شخص نوشتم . چنان فرقی نداره ولی به نظرم طبیعی تر به نظر میرسه .
نقد و انتقادی هم دارین توی پ.خ بهم بگین لطفا ! شاید تاپیک نقد رو زدم .



- یعنی چی ؟؟ شما دارین میگین که پدر و مادر من الان تهرانن ؟ تهران برای چی ؟

- صداتونو بیارین پایین لطفا ! من نگفتم پدر و مادرتون تهرانن من که اصلا اونا رو نمیشناسم . تعداد افراد زیادی اینجا مستقر شدن برای همین ما مجبور شدیم عده ای رو بفرستیم تهران . اینجا امنیت نداره باید همه شهروندا رو از اینجا خارج کنیم . دیشب به اینجا حمله هوایی شده ! میتونین خودتون اطراف رو یه نگاه بندازین . ما کلی تلفات داشتیم .

- شما الان منو میتونین ببرین تهران ؟

-البته . یک گروه دیگه هم عصر ساعت 5 به سمت تهران راه میفته .

دور و برم رو نگاه کردم . عده ای از سربازها به من و فرمانده خیره شده بودند و سریع سرشان را برگرداندند و مشغول انجام کاری شدند . مردم عادی هم در اتاق های استراحت به سر میبردند . سرم رو برگردوندم و نگاهی خشمگین به فرمانده انداختم . نمیدانستم چرا از او عصبانی ام ! ولی جنگ شده بود و او راحت روی صندلی نشسته بود و چایی کوفت میکرد ! دلم میخواست الان مسبب جنگ را پیدا کنم و خرخره اش را بجوم . خسته تر از همیشه به سمت یکی از اتاق ها به راه افتادم.

گوشه اتاق کز کرده بودم و سعی میکردم برای سوال های بی جواب ذهنم جوابی پیدا کنم. غرق افکارم بودم که یک ارتشی وارد اتاق شد :

- اتوبوس آماده است وقت حرکته .

بدون اینکه نایی داشته باشم از جایم بلند شدم و به طرف در رفتم که سرباز ارتشی جلوی در ایستاد و با خشم به من نگاه کرد :

- دفعه آخرت باشه با فرمانده اینجوری صحبت کنی مگه اون جنگو راه انداخته ؟

- استاد اخلاق که میگن شمایی ؟ لازم نیست به من یاد بدی چجوری صحبت کنم !

و سرباز را هل دادم و رد شدم ! نمیدانستم این همه شهامت را از کجا اورده بودم ! قدم زنی در خیابان های متروکه بدون امنیت شهر ، داد زدن سر فرمانده ارتش و در افتادن با یک سرباز ارتشی ! اگه یه اشاره میکردن الان مرده بودم ! لبخندی رو لبم نشست و به سمت اتوبوس به راه افتادم.

حدود 2 ساعت بود که راه افتاده بودیم . زیر لب هر چی فحش بود نثار نور خورشید کردم و هنزفری را در گوشم جا به جا کردم . نگاهی به کناری انداختم . از من بزرگتر بود و حدودا بیست سالی داشت :

- میدونستی خیلی ساکتی ؟

- همه ساکتن .. این جنگ شوک خیلی بزرگی به همه وارد کرده . اسمت چیه ؟

- رزی .

-  یه سوالی توی ذهنم بود . تو چجوری سر فرمانده داد زدی و با اون سرباز اونجوری حرف زدی ؟

- خب .. راستش عصبی بودم . همه چی به هم ریخته و اونا این وسط میخوان ناظم مدرسه باشن ! دست خودم نبود .

- آها . خوشبختم رزی !

سرم را تکان دادم و دوباره به هنزفری ام ور رفتم و گوشم را غلاف کردم . به هر حال بهتر از این بود که با یک دختر خشک و مسخره صحبت کنم !! دختری که حتی اسمش را هم به من نگفت ! انتظار داشتم بعد از اینکه اسمم رو گفتم اسمش رو میگفت !!

از اتوبوس پیاده شدم و به سمت ساختمان اصلی ای که در روبه رویم بود به راه افتادم . دو سرباز جلوی در ایستاده بودند و مانع ورود من شدند :

- خانوم شما باید برید سمت ااون ساختمون .

- اما من پدر و مادرم رو گم کردم ! باید با فرماندتون صحبت کنم !

- متاسفم . الان وقتش نیست . ما به فرمانده اطلاع میدیم تا در اول وقت با شما صحبت کنن.

میدانستم برای آنها پیدا کردن پدر و مادرم آخرین چیزی بود که برایشان اهمیت داشت ! آخه کدام فرمانده ای به من کمک میکنه پیداشون کنم که این دومی باشه ! از طرفی دلم نمیخواست دوباره با آن آدمها که مثل یک مجسمه شده بودند و حرفی نمیزدند جایی بمانم . شاید پدر و مادرم الان در جایی امن بودند و من بیخود نگرانشان بودم . اما .. ماندن در این اتاق های سوت و کور چه فایده ای داشت ؟

مشخص بود که آنها نمیگذارند کسی بیرون برود . باید دنبال نقشه ای میبودم تا بتوانم بدون اینکه آنها بفهمند از آنجا خارج شوم . از پله های ساختمان پایین امدم و همه جا را نگاه کردم . کسی حواسش به من نبود . ناگهان چشمم به اتوبوس خورد ! خودش بود . میتوانستم سوارش شوم و از آنجا بیرون بروم . ولی راننده ارتشی بود و نمیتوانست کمکم کند بلکه تحویلم می داد ! هنگامی هم که میخواست خارج شود مانند پادگان کرمان ، همه جا را میگشتند . چشمم ب زیر اتوبوس افتاد !

قدم هایم را تند کردم و به آنطرف اتوبوس رفتم و روی زمین خوابیدم و خودم را به زیر اتوبوس کشیدم . کوله ام را کشیدم سمت خودم بعد دستم را روی یک میله گذاشتم و پاهایم را در قسمت بر آمده ای محکم کردم و خودم را بالا کشیدم . زیاد نمیتوانستم خودم را در آن حالت نگه دارم و به بیش از حد به زمین نزدیک بودم . از طرفی تنها راه بیرون رفتنم فقط همین راه بود !

همان موقع چند ارتشی سوار اتوبوس شدند و بعد چندتا از آنها بیرون امدند دور تا دور اتوبوس را گشتند . بعد از چند دقیقه از آنجا دور شدند و اتوبوس روشن شد . به دست هایم فشار وارد میشد و  گردنم بیش از حد درد گرفته بود . حواسم به سربازهایی بود که از اتوبوس دور بودند و ممکن بود من را ببینند ! به در خروجی رسیدیم و تا اینجا شانس اورده بودم . چند سرباز از کابین بیرون امدند و مشغول صحبت با سربازهای داخل اتوبوس شدند. دیگر تحمل اینکه در آن حالت بمانم را نداشتم و دعا میکردم که حرفهایشان زودتر تمام شود . بعد از چند دقیقه در اتوبوس بسته شد و اتوبوس به راه افتاد . باید کمی از پادگان دور میشدیم و سپس از آنجا می آمدم بیرون .  

بعد از اینکه اتوبوس از در خروجی رد شد و پیچید در خیابان لبخند رضایتی روی لبم نمایان شد . صدای یک سرباز از دور امد که گفت نگه دار !! اما اتوبوس نگه نداشت . سرم را چرخاندم و از دور نگاهش کردم . از ما دور بود و فکر کنم مرا دیده بود ! سریع دوید سمت کابین و بعد از چند لحظه با چند سرباز برگشت و همان موقع بی سیم را به دهانش نزدیک کرد و بعد از آن اتوبوس نگه داشت .


نباید وقت تلف میکردم آنها فهمیده بودند که من آنجا قایم شده بودم ! سریع خودم را پایین انداختم و از زیر اتوبوس بیرون آمدم . اگر همان خیابان را طی میکردم احتمال اینکه پیدایم میکردند خیلی زیاد بود . سریع دویدم و قبل از اینکه سربازها از اتوبوس بیرون بیایند خودم را به اولین کوچه رساندم و وارد آن شدم . سریع تر از همیشه میدویدم .صدایشان از پشت سرم به گوش میرسید ولی چیزی نمیفهمیدم . آنقدر از این کوچه به آن کوچه رفتم که بلاخره به یک بلوار رسیدم . سرعتم را کم نکردم و بدون اینکه بدانم دارم کجا میروم به راهم ادامه دادم .

تا چند روز دیگه پست نمیزارم . فعلا همین دو قسمت باشه .
پاسخ
 سپاس شده توسط ( lιεβ ) ، ☮ VENOM VΛDΞR ☮ ، Berserk ، Brooklyn Baby ، mr.destiny ، Aiden Pearce ، Apathetic ، an idiot ، ๒lคςк ๔єค๔ ، ~ CrAzY HuMaN ~ ، ρѕуcнσραтн ، Interstellar ، # αпGεʟ ، Wєιяɗ ، eɴιɢмαтιc ، eNorto ، باران20 ، Tɪɢʜᴛ ، || Mιѕѕ α.η.т || ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  تیکه دلگرم کننده ... نسخه سوم
  معرفی رمان کاربران سایت فلشخور
Exclamation ****10 رمان برتر جهان****
  پرفروش ترین کتاب های جهان
  داستان های کوتاه پند اموز(ارزش خوندن دارن نسخه دو)
  50 رمان معروف جهان
  «سینما و جهان ایرانی» رونمایی شد
  قشنگترین داستان عشقولانه جهان
  چرا نگفته بودید نسخه دارید؟ – داستان کوتاه طنز

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان