سلام ! خسته نباشین ! یه استراحتی به اون چشای بدبخت بدین خب !! گناه داره .
خب من این ایده رو یه ساله تو ذهنم دارم ولی هیچ وقت حوصله نداشتم ک چیزی بنویسم ! بعد چند روز پیش از فرید پرسیدم و گفت خیلی بده و منم تصمیم گرفتم برای اینکه حرصشو در بیارم داستانو بنویسم . مقدمه افتضاحی بود .. میدونم !
خلاصه داستان :
همه چیز از روی شروع شد که جنگی در ایران و دیگر کشور ها به راه افتاد ! همه مردم به زندگی عادی خود ادامه میدادند که جنگی سخت و مرموز شروع کرد به نابود کردن کشورها ! هیچ کس نمیدونه دشمن اصلی کیه .. و راز های مشخص میشه .
ژانر : اکشن ، اجتماعی ، تخیلی :|
شخصیت ها تعداد محدودی هستن که هنوز مشخص نیست و از بچه های فلشخورن . ولی نمیشه همه رو داخلش جا داد !! و شخصیت ها هم کسایی هستن که باهاشون آشنایی دارم تا بتونم بهتر داستان رو پیش ببرم .
داستان از زبان سوم شخص روایت میشه و خیلی افتضاحه .
حدود یک ساعت بود که از شدت بیکاری روی تخت ولو شده بودم و بی هدف به گوشه و کنار اتاقم نگاه میکردم . سرم مانند ساعت تیک تاک میکرد و گرمایی نفرت انگیز وجودم را فرا گرفته بود .در خانه تنها بودم و پدر و مادرم به مهمانی رفته بودند . تصمیم گرفتم به بالکن بروم تا کمی باد به صورتم بخورد و از گرمای بدنم کاسته شود ، به هر سختی ای که بود از جایم بلند شدم و به بالکن رفتم ، هوا را مانند جاروبرقی به داخل شش هایم هدایت کردم!
به آسمان نگاه کردم ، هوا در حال تاریکی بود و نوری صورت نامنظم در افق دیده میشد ، خورشید نبود ، چون درست برخلاف جهت آن نور در حال غروب بود . جرقه ای در ذهنم زد ، تلویزیون ! سریع به هال هجوم بردم و دستپاچه دنبال کنترل تلویزیون میگشتم . پیدایش کردم و سریع آن را روشن کردم :
" در آسمان کرمان و برخی از شهرهای شرقی کشور مانند مشهد ، بیرجند ، زاهدان و .. به طور ناگهانی حمله های هوایی صورت گرفته . از همشهریان عزیز و شهرهای حومه خواهشمندیم در خانه هایشان در امن ترین جای ممکن باقی بمانند . خطوط مخابرات دچار مشکل شده اند و امکان برقراری ارتباط ممکن نیست . تکرار میکنم لطفا در خانه هایتان باقی بمانید "
نباید دست روی دست میگذاشتم و مانند بچه ها در گوشه ای امن از خانه کز میکردم ، باید میرفتم پیش پدر و مادرم . لباس و وسایل مورد نیاز برای چند مدت را برداشتم . ممکن بود دیگر به خانه برنگردم ! چاقوی جیبی ای هم برا اطمینان برداشتم و از خانه بیرون زدم. تا خانه عمه ام راه زیادی را باید میرفتم . هیچ کس در خیابان ها نبود . چراغ های خانه ها همه خاموش بود و در تعداد کمی از ان ها نوری دیده میشد. چراغ های بلوار و خیابان ها روشن بودند و همین یک دلگرمی برایم بود.
نفس نفس میزدم . راه زیادی طی کرده بودم تا به خانه عمه ام برسم. و حالا که در میزدم کسی در را باز نمیکرد . تصمیم گرفتم از در بالا بروم. پایم را روی میله ی اول گذاشتم و بعد دستم را .. مانند اینکه از نردبان بالا بروم شروع کردم به بالا رفتن . پایم را روی دیوار کنار در گذاشتم و روی آن نشستم و خود را از دیوار آویزان کردم و به پایین پریدم. چراغ های خانه خاموش بود و سکوتی نفرت انگیز محیط را فرا گرفته بود. از حیاط عبور کردم و خود را به در ورودی رساندم . پدر و مادرم را صدا کردم اما جوابی نشنیدم . عجیب بود ، اگر پنهان شده بودند ، پس چرا جوابم را ندادند ؟
در را هل دادم و وارد شدم . کلید برق را زدم و اطراف را نگاه کردم . ترس برم داشته بود .. اگر کسی در خانه بود و به من حمله میکرد یا اتفاقی برای پدر و مادرم افتاده بود چه کاری میتوانستم انجام دهم ؟ در حال گشتن بودم که ناگهان برق قطع شد. سریع کوله ام را در اوردم و دنبال چراغ قوه گشتم . آن را برداشتم و سریع روشن کردم . گیج شده بودم ، نمیدانستم باید چه کاری بکنم. حالا که پدر و مادرم را پیدا نکرده بودم به کجا باید میرفتم ؟ خانه هم که امن نبود . ممکن بود حتی نیروی زمینی هم حمله کرده باشد . ولی نمیتوانست به این زودی ها به مرکز برسد . پس وقت کمی داشتم !
بی هدف و ناامید در پیاده روی خیابان اصلی قدم برمیداشتم. گوشی ام هنوز آنتن نداشت و کاری از دستم بر نمی آمد . به سمت پارک جنگلی رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم . باید به سمت کلانتری میرفتم . شاید میتوانستم آنجا پدر و مادرم را پیدا کنم . ناگهان صدای انفجار از نزدیکی به گوش رسید و رشته افکارم را پاره کرد . سریع زیر صندلی قایم شدم . صدای انفجار مدام ادامه داشت مثل اینکه بمب باران شده بود. اگر هواپیماها به پارک جنگلی بمب پرتاب میکردند درخت ها آتیش میگرفتند و کارم تمام بود ! سریع از زیر صندلی بیرون امدم . باید از پارک جنگلی بیرون می آمدم ولی اگر به سمت خیابان اصلی میرفتم باز هم کارم تمام بود ! در جهت دیگری از پارک جنگلی شروع کردم به دویدن و به یک کوچه رسیدم. در یک خانه قدیمی باز بود. معطل نکردم و به سمت حیاط خانه هجوم بردم و در را بستم :
- کسی اینجاست ؟
جوابی نشنیدم . پس به داخل خانه رفتم و سریع از یخچال آن یک بطری آب برداشتم و سر کشیدم :
- لعنتی من همه چیو برداشتم یادم رفت یه بطری آب همراه خودم بردارم !!
حدود یک ساعت می شد که دیگر صدای انفجار و هواپیما نمی آمد . تصمیم گرفتم از خانه بیرون بیایم و به سمت کلانتری بروم. راه را گم کرده بودم و مجبور بود به خیابان اصلی بروم . هنگامی که از کوچه بیرون امدم و به سمت پارک جنگلی رفتم با صحنه بدی مواجه شدم ، خیابان اصلی و خانه های اطراف آن نابود شده بودند . آسفالت ها کنده شده بود و بوی دود همه جا را گرفته بود . برق هم قطع شده بود و آتش اطراف را روشن میکرد . چه بلایی سر شهرم آمده بود ؟ نمیتوانستم آن صحنه را ببینم پس به سرعت خود افزودم و از خیابان اصلی شهر دور شدم و به سمت کلانتری رفتم .
موقعی وارد کلانتری شدم حس بچه ای را پیدا کردم که پدر و مادرش را گم کرده و در حال گریه و زاری است !! تعداد سربازها از همیشه کمتر بود . به سمت کابین کنار در ورودی رفتم . سربازی روی صندلی نشسته بود :
- ببخشید .
سرش را برگرداند . مثل اینکه تعجب کرده بود :
- ببخشید .
سرش را برگرداند . مثل اینکه تعجب کرده بود :
- خانوم شما اینجا تک و تنها چیکار میکنین ؟
- من .. پدر و مادرم رو پیدا نمیکنم . خونه هم امن نبود نمیدونستم باید کجا برم !
- و .. شما موقع بمب بارون کجا بودین ؟!
- نزدیک خیابون اصلی بودم ولی تونستم فرار کنم . میشه انقد سوال نپرسین ؟ میتونین کمکم کنین ؟
- شما کامل به اخبار گوش ندادین مثل اینکه . نیروهای ما تا جایی که تونستن همه مردم رو به منطقه امنیتی بیرون شهر بردن . برید توی ساختمون اصلی و اولین راهروی سمت چپ ، دومین اتاق سمت راست بشینید تا با چند نفر دیگه به منطقه امنیتی برده شین . شاید پدر و مادرتون هم همونجا باشن .
از عصبانیت ، دلم میخواست با چاقویم به طرفش حمله کنم ! کلافه دستی بر روی صورتم کشیدم و راهم را به سمت اتاقی که سرباز گفته بود به پیش گرفتم . اصلا نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد .