نظرسنجی: از کدام یک از شخصیت های اصلی داستان بیشتر خوشتان می اید ؟ (قابلیت رای دهی به چند نفر موجود میباشد)
صابر
فرید
ایمان
شادی
امیررضا
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سری داستان های " خانه ی 1001 در " ویژه کاربران فلش خور !

#1
توجه : قسمت دوم به ثبت رسید . بر لینک زیر کلیک کنید :

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=239386
درود خدمت کاربران Angel
به سومین سری داستان های مخصوص فلش خوری ها خوش اومدید !
بعد از بیشتر از یک سال ، مفتخرم که دوباره این داستانها رو که برای سومین سِری و البته با داستانی کاملا متفاوت مهمانِ گوشی ها و لپ تاپ هایتان شده است ، افتتاح کنم Big Grin
البته این بار این داستانها که اسمشون " خانه ی 1001 در " هست ، با همکاری و شراکتِ دو مدیر اصلی سایت جناب اقایون فرید شومپت ( F A R I D ) و ایمان شومپت ( Wanton ) و البته با نقش افرینی این دو عزیز ، و از همه مهمتر بازم زیر نظرِ مدیریت ارشد سایت یعنی پادشاه صابر که البته این بار دیگه نقش پادشاه رو ندارن ، روانه ی انجمن بحث و گفتوگو میشود ! بزارید قبل از هر چیزی لیست بازیگران و عوامل سریال رو معرفی کنم val rding

نویسنده و طراح اصلی : با افتخار شخص بنده میباشم :d

دیگر نویسندگان ( البته اسمشونو بزاریم ویرایش کنندگان بیشتر بشون میاد ) : ایمان و فرید

با بازی :

بنده برای سومین سال پیاپی

فرید رومل ( رییس شومپتا ) برای سومین سال و سومین سری پیاپی

اقا صابر هم مثل ما برای سومین سری پیاپی

امیررضا خان برای اولین بار

ایمان عزیز برای اولین بار

این لیست در طی گذشت قسمتها کامل تر هم خواهم شد و نقش های بیشتری به صورت معمولا مهمان و در صورت نیاز ثابت ، به داستان افزوده خواهند شد ..

خب ، حالا بزارید یکم راجع به این داستانها براتون توضیح بدیم تا عزیزانی که قبلا با ما همراه نبودن هم با شیوه ی کار ما اشنا بشن .
داستان های فلش خوری ، ایده ای بود که من سه سال پیش ( 2012 ) از یکی از تایپیک های فرید گرفتم و همون سال تصمیم گرفتم یه داستان یک قسمتی با همین موضوع بزنم و زدم . این هم لینکشه :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=24555
اولین داستان ما تخیلی و تاریخی بود . داستان بعدی که سه فصل بود ( در مجموع 9 قسمت )  مربوط به سال های 2013 و2014 بود که اون هم بنا بر دلایلی تموم شد و پیشنهاد میکنم در صورت تمایل این رو هم مطالعه کنید :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=68787

و اما حالا ، ما باز تصمیم گرفتیم برای سال 2015 هم یه داستانهایی داشته باشیم که سر خودمون و شما عزیزان هم گرم بشه و تا جایی که بشه لذت ببرین . ما برخلاف دو داستان قبلی تصمیم گرفتیم این بار داستان در زمان حال باشه و تا جایی که میشه تخیلی نباشه ! البته سکانس های تخیلی زیادی داریم و برای همین ژانر فیلممون هزار تا چیز هست : تخیلی ، جناهی ، کمدی ، درام ، اجتماعی :|
دیگه بیش تر از این بحث اضافی نمیکنم ؛ فقط چن تا نکته :
اینجا درسته که انجمن بحث و گفتوگو هست و اسپم ازاده ، ولی تقاضا دارم در این تایپیک اسپم ندید و قوانین رو مثل دیگر انجمن ها رعایت کنید . به جای خوب ، مرسی ، خوشم اومد ، لایک و ... از سپاس استفاده کنید . در صورت اینکه انتقادی داشتید ( تا حد امکان ) در پ.خ به من یا فرید و ایمان بگید و اینجا رو زیاد شلوغ نکنید . چون قراره سری های بعدی داستان هم در همین تایپیک در ارسالها قرار بگیرن و اگه موضوع شلوغ باشه پیدا کردنش برای کاربران سخت میشه . پیشنهاداتتون رو میتونید بگید و اگه سوالی داشتید همینجا بگید . اگر دوست دارید به داستان اضافه بشید ، به یکی از ما سه نفر ( من ، فرید و ایمان ) پیام بدید تا رسیدگی بشه ، ولی در حال حاضر فعلا نیاز به شخصیت اضافه نداریم .
از مدیران محترم این بخش تقاضا میشه که تایپیک رو نبدن ، و فقط اسپم ها رو حذف کنن . با سپاس ..

مقدمه ای از داستان :

داستان ، در رابطه با خانواده ایست 3 نفره ، شاملِ دو برادر و یک خواهر که به تنهایی یک هفته قبل از عید سال نو به یک خانه ی دو طبقه نقل مکان می کنند و در طبقه ی دوم ساکن میشوند . این اغاز ماجراست ..


متن داستان ( فصل اول ، قسمت اول ) :

ساعت هفت صبح بود . سرمای زمستان بیش از پیش در ان زمان احساس می شد . گوشی اش را مدام چک می کرد مبادا اس ام اسی به دستش از طرف برادرانش رسیده باشد . از ساعت 6 صبح روبروی ان ساختمان بزرگ نشسته بود . با خود می گفت :

- آخه کدوم آدم سالمی این موقع صبح تو این هوای سرد اسباب کشی میکنه ؟ طفلک اقا صابر و پسرش ! از ساعت 4 صبح بیدارن .. اَه ! پس چرا نمیان ؟ خوبه بابا قبل از رفتن واسه فرید یه ماشین خرید که انقدر کارا طول نکشه .. حالا من بدبخت سه سال رفتم کلاس ورزشی که تو این موقع ها بتونم کمک جسمی کنم ؛ اون وقت منو فرستادن اینجا که معلوم نیس باید دقیقا چیکار کنم ! بار ها رو تحویل بگیرم ، با این صاب خونه ی جدید گرم بشم ، یا سرمای این هوا رو تحمل کنم !

- خانم آریا ، چرا نمیاید داخل ؟ یک ساعته که هرچی ما به شما میگیم بیا ، شما میگی نه ! هوا سرده ، سرما میخوری .. تا برادراتون و کامیون بارهاتون برسن ، بیا تو یکم استراحت کن !



- نه مرسی .. من اگه نتونم اینجا بشینم و ساده ترین وظیفه رو انجام ندم دیگه پس به چه دردی میخورم ؟ شما برید یکم استراحت کنید من همینجا میمیونم . حالا که این همه صبر کردم ، یکم دیگه هم صبر میکنم .



- پدر مادرتون به من سپردن هیچ اتفاقی نیفته . بهتره بیاید تو . دیگه کافیه خیلی تو این سرما نشستی من نمیتونم اجازه بدم اینجا منتظر بمونی در حالیکه اون بالا جا هست . لطفا بیاید داخل ...



به ناچار از جایش بلند شد . اس ام اسی برایش امد : سلام شادی ! یه خورده مشکل اینجا پیش اومده ، راستش باربر که میخواست ویترین اتاق تو رو بلند کنه بزاره تو کامیون از دستش افتاد شیشه اش شکست ! الان هم بعد از کلی بحث داریم راه میفتیم . تا نیم ساعت دیگه میرسیم . برو داخل تا ما بیایم . فعلا ..



با عصبانیت گوشی اش را فشار داد . همانطور که در راه بالا رفتن از پله ها بود زیر لب می گفت :

- آره دیگه ! طبق معمول هرچی خسارته باید وسایل من ببینن ! دفعه ی قبل هم گیتار من بود که داغون شد . چرا این دوره زمونه این باربرا انقدر بی دست و پا شدن ؟ این همه پول میگیرن که اخرش هرچی دار و ندار مردم هست رو نابود کنن . ویترین جدیدِ من ! منو ببخش عزیزم .. اگه قاتلت رو ببینم خودم هر چارتا پاش رو میشکونم .



- جسارت نباشه شادی خانم ، ولی ادم که چارتا پا نداره ! چارتا دست و پا داره !

- داشتید به حرفام گوش میدادید ؟ همه حرفامو شنیدید ؟

- قصد شنیدن حرفاتون رو نداشتم ، آخه گوشام تیزه ! شما هم که داشتی بیشتر داد میزدی تا حرف !



-وای خاک تو سرم .. حرفای منو نشنیده بگیریدا اقای نکومنش ! من معمولا انقدر غرغرو نیستم .. خودتون که شنیدید ؛ بازم وسایل من اسیب دیدن ! حالا این که هیچی ، یه ساعته تو این سرما منتظرم که اخرش خیلی راحت فرید میگه برو داخل . حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نمیکنن .. حتی یه " متاسفم " هم نگفت ! چه برای وقتم که هدر رفت ، چه برای ویترینم که به فنا رفت .. اَه .. !

پس از دقایقی ، انها به طبقه ی اول که محل سکونت اقای صابر نکومنش بود رسیدند . همانطور که قبلا تعریفش را از پدر و مادرش شنیده بود ، انجا خانه ای عادی اما عجیب بود . وسایل زیادی در خانه نبود ؛ تلوزیون شان از ان مدل های قدیمی بود ، کامپیوتر و وسایل تکنولوژی نداشتند ، رنگ و روی خانه نشان می داد که ان خانه با وجود رسیدگی هایی که بهش میشود ، مربوط به زمان های گذشته است . با وجود اینکه میدانست بهتر است در همان دیدار اول پر حرفی نکند ، گفت :

- اقا صابر .. تنها زندگی میکنید ؟

- من همراه پسرم امیررضا زندگی میکنم . من و همسرم دو سال بعد از تولد امیررضا به خاطر اختلافاتی که داشتیم تصمیمی گرفتیم از هم جدا بشیم .. من و پسرم باهم زندگی میکنیم .

- ببخشید ، چند وقته پدر و مادر من رو میشناسید ؟

- خیلی وقته .. من و پدر شما آقای آریا باهم دوست بودیم . پدرتون استاد دانشگاه ما بود و خیلی با من صمیمی شده بود . من ادمی نیستم که خیلی اهل رفت و امد های دوستانه و خانوادگی باشم . تو این سال ها هم ما اگر نیاز بود هم رو ببینیم باهم بیرون قرار میذاشتیم . پدر و مادرتون براتون تمامی دارایی شون و پول هاشون رو گذاشتند تا زندگی راحتی داشته باشید . منم میدونم تهیه مخارجتون یه مقدار مشکله ، برای همین مبلغ اجاره خونه رو کمتر از حد تعیین شده میگیرم . کمک مالی هم خواستید روی ما حساب کنید !

آهی کشید و در پاسخ گفت :

- اقای نکومنش ، اونا پول زیادی برامون نذاشتن ، ولی مشکل ما با پول نیست ! با اینکار نیاز مادی ما رفع میشه ، پس نیازمون به خانواده چی ؟ اونا همیشه فکر میکنن با پول میشه همه کار کرد و همه چیز رو خرید ؛ حتی جداییِ سه فرزند از پدر و مادرش رو ..

- سفر اونا که دائمی نیست ! تا سه سال دیگه برمیگردن . تو این مدت شما اینجا راحت باشید . اونا هم به خاطر کارشون رفتن . نمیرن که سرگرمی کنن ! برای اینکه بتونن یکم وضع زندگی شما رو بهتر کنن رفتن خارج و سخت ترین شغل هارو قبول کردن .

اقای نکومنش با دیدن چهره ی محزون شادی او را به اتاقی راهنمایی کرد و گفت :

- یکم اینجا استراحت کن ، الان اقا ایمان و اقا فرید میرسن . چیزی نیاز داشتی فقط به اتاق بگو تا فراهم بشه . فعلا ...

با تعجب با خود گفت :

- به اتاق بگم ؟! یعنی چی ! مگه اتاق .. نکنه جادوییه ؟! شاید هم کسی اینجاست .. اهای ببینم ، کسی اینجا نیست ؟

صدایی دریافت نکرد . با بی تفاوتی بر روی مبلی چرم و نرم دراز کشید . گوشی اش را چک کرد و خواست به برادرش زنگی بزند اما صدایی او را منصرف کرد . انگار سایه ای به سرعت برق و باد از کنارش گذشت . نگاهی به اطراف انداخت و فکر کرد خیالاتی شده ، اما همان سایه دوباره از کنارش گذشت . با ترس نگاهی به اطراف کرد ، در ان گوشه ی اتاق ، سبدی بزرگ را دید که پر از وسایل بازی بود . شمشیری پلاستیکی از ان بیرون اورد و پرسید :

- کی اینجاست ؟ بخدا جلو بیای میزنما ! ترسو هم خودتی ! من الان اصلا حوصله ی بازی ندارما ..

هیچکس جوابی نداد . با خود گفت :

- شاید واقعا جادویی در کار باشه .. خدای من ! گوشیم کجاست .. باید هشدار بدم .. اینجا طلسم شده ! شک ندارم که اینجا یه چیزیش عجیبه ! از ظاهر خونه بگیر تا این صدا !

ناگهان کسی گوشی اش را برداشت ؛ پشتش ایستاد و با خنده گفت :

- جادو چیه بابا ! من بودم ! ..

به سرعت برگشت و پشتش را دید ؛ پسری هم سن خودش بود که لباس سوپرمن را بر تن داشت و لبخند زنان گوشی اش را در دست خود گرفته بود .

- تو کی هستی ؟ گوشیم رو پس بده ببینم !

- یه دختر چهارده ساله گوشی میخواد چیکار خانم اریا ؟ بیا بگیرش ..

- تو باید امیررضا ، پسر اقا صابر باشی ! همونی که فرید همیشه میگه شخصیت عجیبی داره .. شانس اوردی که من بودم ، اگه ایمان رو اینجوری میترسوندی الان مرده بودی ! هرچند اون فک نکنم از تو میترسید .. !

- شنیدم میخواین بیاین همسایه ی ما بشین ! نمیدونم چه جور بابام رو راضی کردین .. اون سالهاست که با اومدن یه همسایه مخالفه و میگه طبقه ی بالا خالی میمونه .

- من خودمم خیلی اطلاع ندارم . پدر و مادرم این تصمیم رو گرفتن .. چیزی هم راجع به چرا و چه جورش نگفتن ! اگه هم گفته باشن ، به ایمان و فرید گفتن ، نه به من ! فقط میدونم برای اینکه میخوان ما تنها نباشیم گفتن بیایم اینجا . پدرم قبلا با پدر شما اشنا بوده . چیزی بهت نگفته ؟

- نه زیاد .. به هر حال ، خوش اومدین . آم ، فکر کنم یه صداهایی میاد .. احتمالا برادراتون و کامیون رسیدن . من برم . راستی ، شنیدم راجع به جادو داشتی حرف میزدی ! خیلی با شک و تردید حرف نزن ، جادو نیازی به اثبات نداره ؛ یادتون باشه ! خدافظ تا بعد ..

سپس به سرعت از انجا خارج شد . شادی با تعجب نگاهی دوباره به اتاق انداخت و گفت :

- جادو ؟ هه ! یه جوری حرف میزنه انگار اومدیم هاگوارتز ! منو مسخره میکنه ؟ صبر کن نشونش میدم ! جادو .. !

ساعت هفت و چهل پنج دقیقه بود . از اتاقش خارج شد و به سالن نگاه کرد . ایمان را دید که در حال صحبت با اقا صابر است . با چهره ای عادی و بی تفاوت به استقبالش رفت . ایمان با دیدن او گفت :

- سلام ! چه طوری ؟

- سلام . خوبم ، یعنی خیلی خوب ! ببینم ، ویترین نازنینم کجاست ؟

- فکر کنم تا الان برده باشنش طبقه ی بالا ! یه ویترینه دیگه بابا !

- از نظر تو یه ویترین ساده ست ، اگه لپ تاپ تو هم اینجوری میشد انقدر ساده میگفتی یه لپ تاپه دیگه آره ؟

به سرعت از پیش او رفت و از انجا خارج شد . ایمان رو به اقای نکومنش کرد و ادامه داد :

- خب اقا صابر ، بالاخره همسایه هم شدیم !

- بله ! خوش اومدین ! ..

- شادی رو ببخشین ، زیاد حرف میزنه ..

- نه اصلا ! ما رو ببخشید اگه به شما و خواهرتون سخت گذشت .

- نه بابا ، به هر حال ممنونیم ! من برم کمک فرید کنم . شما استراحت کنید . با اجازه ..

از ان طرف ، در طبقه ی دوم فرید در حال کمک به باربرها بود . با دیدن چهره ی عبوس شادی به طرف او امد و گفت :

- سلام !

با دیدن چهره ی او ادامه داد :

- اولا جواب سلام واجبه ، دوما چیه ؟

- نمیدونی چیه ؟

- نه !

- خب من میگم . یک ساعت بی دلیل تو اون سرما منتظرتون موندم که اخرم نیومدین . بعدش هم یه خبر شوکه کننده شنیدم که البته برام تازگی نداشت . سوما انتظار معذرت خواهی داشتم که هیچی نشنیدم . الان هم به جای اینکه حرفات رو بشنوم باید اموزش دین و مذهب که سلام واجبه بشنوم . خب ؟

- تقصیر من چیه ؟ شکستن شیشه ی ویترین تو به من ربطی نداره ، معمولا هرچی بدبختیه سر تو میاد ؛ این تقصیر خودته ! حتما دنیا نفرینت کرده . به نظرم یکم کتاب بخون و خوب فکر کن که چیکار کردی این همه بلا سرت میاد . برای دیر کردنِ ما هم باز منشاءش خودتی که همین الان چراش رو توضیح دادم . ولی به هر حال متاسفم . خب ؟ حالا مشه بزاری برم ؟

پنج ساعت از اسباب کشی گذشت . دیگر بابرها و کامیون رفته بودند و اساس ها همه چیده شده بودند . یک صبح پر کار بود . زمان صرف نهار رسیده بود . همه در خانه ی اقای نکومنش بر میز چوبی نهار خوری او نشسته و منتظر امدن او بودند . ایمان در حال صحبت با فرید بود و شادی طبق معمول در حال کار با گوشی اش بود . امیررضا که ان طرف میز نشسته بود با چهره ای خسته و بی تفاوت گفت :

- ببینم دختر تو خسته نشدی انقدر با گوشیت ور میری ؟ یکم تو دنیای واقعی باش !

شادی سرش را برگرداند . نگاهی طلبکارانه به او انداخت ؛ سپس با اشاره به چیدمان و ظاهر خانه به او گفت :

- ببینید که داره راجع به دنیای واقعی حرف میزنه ! کسی که همین چند ساعت پیش داشت راجع به جادو چرت و پرت می گفت و ظاهر خونش نشون میده که اینجا بر خلاف چیزی که همه فکر میکنن ، همه چی مدام در حال تغییره ..

- منظورت چیه ؟

- منظورم واضحه اقای نکومنشِ کوچک . یه نگاه خودت به اطراف بنداز . مثلا به ساعت دیواری خونتون ! ادم احساس میکنه هر لحظه داره بیشتر به سمت اون قاب عکسی که از قرار معلوم عکس پدرتون هست میاد . من خوب یادمه ، اولین بار که دیدمش سمت هال بود ولی الان داره تغییر جهت میده . یا مثلا اتاقِ خودت ! وقتی برای بار دوم رفتم اونجا احساس کردم اسباب بازی هات دارن هم دیگه رو پاره میکنن و زمانیکه با دقت بیشتری نگاهشون کردم دیدم پنبه هاشون جدا شده ! مثال های بیشتری هم هستن که تو خونه ی شماست و تا به حال جایی ندیدم . خب ، من ترجیح میدم تو دنیای گوشیم بمونم ؛ چون بنظرم از دنیایی که تو خونه ی شما هست واقعی تر و منطقی تره !

فرید با تمسخر گفت :

- چی میگی بچه ؟

- چیه ؟ حداقلش به نکاتی توجه کردم که تو و ایمان توجه نکردید .. !

امیررضا لبخندی زد و گفت :

- این بحث رو ول کنید ، نهار حاضره !

آقای نکومنش با ظرفی بزرگ از مرغ سوخاری وارد شد و ان را روی میز گذاشت و گفت :

- بفرمایید نوش جان کنید ! از اینکه بچه های یکی از بهترین دوستام به اینجا اومدن خیلی خوش حالم .

فرید لبخندی زد و گفت :

- ما باید تشکر کنیم ، اقا صابر ! زحمت کشیدی ! مرغ سوخاری اونم بعد از چند ساعت پرکار خیلی میچسبه ! شما هم خیلی زخمت کشیدی ! بیا بشین ..

موقع صرف نهار ، همه مشغول صحبت با اقا صابر بودند . امیررضا هم تمام حواسش به حرف های انان بود و تمام وقت حرف های پدرش را تایید می کرد . در این مدت ، تنها کسی که نه با اشتها غذا میخورد و نه توجهی به جمع داشت ، شادی بود . با چنگالش مرغش را پاره پاره میکرد و اخر هم فقط آب می خورد و به یک نقطه خیره شد بود . با خود فکر می کرد که چه قدر اینجا میتواند حوصله سر بر یا سرگرم کننده باشد !؟

با دیدن دختری از بیرون پنجره حواسش به او پرت شد . دختری تقریبا 17-18 ساله ، با ارایشی نه چندان غلیظ و موهای مشکلی و چشمانی درشت بود که از کنار خانه ی انها گذشت . فکری کرد و خندید ؛ دلش میخواست ان دختر را به فرید معرفی کند . زمانیکه کسی حواسش به او نبود ، از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت . خانه ی ان دختر درست سر کوچه بود . با خنده به سمت میز نهار خوری برگشت و غذایش را این بار با میل خورد و به دنبال این بود که بیش تر در رابطه با ان دختر تحقیق کند .

پس از صرف نهار ، خانواده ی اریا به طبقه ی بالا رفتند . فرید با خوش حالی رو به ایمان و شادی گفت :

- اینجا خیلی خوبه ! یه خونه ی ساده و معمولی ولی در عین حال جذاب و دل نشین .

ایمان زیپ کیفش را باز می کرد تا وسایلش را بچیند . فرید به دیوار تکیه داده بود و گفت :

- با اینکه 28 سالشه ولی بس که خاطره و تجربه داره ادم فکر میکنه یه عمره که داره زندگی میکنه !

- دقیقا ! دقت کردی که همه ی خاطراتش مربوط به همین کوچه بودن ؟ از بچگی هاش که اینجا دنبال مرغ و خروس ها می کرد و همشون رو برای نهار میخورد تا زمانیکه دنبال دختر میگشت و هر روز کلی دختر جلو خونش صف میکشیدن !

- آدم خوش شانسیه ..

 این دوره زمونه ما پسرا باید جلو در خونه ی دخترا صف بکشیم و البته ، با هزار جور روش مخ زنی ، شمارشونو بگیریم !

فرید سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت . شادی با دیدن چهره ی او گفت :

- یاد اون دفعه افتادی که بابا فهمید مخ یه دختره رو زدی بعد یه ربع از خونه بیرونت کرد ؟

- تو دفترچه خاطرات ادمی که هی گذشته ها رو یاد میکنی ؟ جالب هم اینه که فقط بدبختی های بقیه رو یادش میمونه .. اون روز های خوب رو که اصلا یاد نمیکنه .. خودخواه !

شادی نیشخندی زد و از روی مبل بلند شد ؛ سپس گفت :

- اگه من خودخواه بودم که نمیرفتم دنبال یه کیس جدید برای شومپتی مثل تو !

- چی ؟

- موقع نهار یه دختره مو مشکی و چشم و ابرو درشت و خوشگل و با کمالات از کنار خونه رد شد . قد بلند و لاغر هم بود خیلی هم با وجود تیپ خوبش ساده بود و مثل این دخترای بالا شهری ژست نمیگرفت ! خونشون هم سر کوچه ست .. خب حالا بازم میگی من خودخواهم ؟ یه روز هم نشده اومدیم اینجا برات یه دختر پیدا کردم .. میخوای بری تو کارش ؟ بنظرم دختر خوبیه ها .. احتمالا با این همه نمک نشناسیت بازم ازت خوشش میاد ..

فرید پشتش را کرد . لبخندی کوتاه زد اما بالافاصله چهره اش را عادی کرد . زیر چشمی علامتی به ایمان داد و سپس به شادی گفت :

- از کی تا حالا رفتی تو خط این چیزا ؟ چند بار بهت بگم تو این کارا دخالت نکن ؟ برو سراغ درس و مشقت تو رو چه به دختر یابی ؟

- عوضِ تشکرته ؟

- خوابم میاد میخوام برم بخوابم بعدا باهم حرف میزنیم .

- ضایع !

فرید به سرعت وارد اتاق ایمان شد و در را بست . چند لحظه بعد ایمان در را باز کرد و گفت :

- شادی .. انقدرم با اون گوشی ور نرو :| جای این کارا برو اسباب اساسیه رو ردیف کن !

فرید هم بلافاصله بعد از او گفت :

- فهمیدی جوجه شومپت ؟ بدو برو ..

سپس در را بست . شادی کفری شد و با خود گفت :

- واقعا که ! از کی تا حالا ایمان به من دستور میده ؟ جوجه شومپت ؟ ای فریدِ ... خوبه از زمانیکه مامان و بابا رفتن این منم که دارم جوراب هاشو میشورم ! این منم که قبل از اسباب کشی وسایلشو جمع کردم .. چه نمک نشناسیه واقعا این بشر ..

با عصبانیت رو به اتاق انها داد زد :

- هوی دیوونه ها ! میخواین عصبانی بشم ؟

با اینکه منتظر جوابی نبود ، اما صدای خنده های آشنا او را به سمت اتاق کشید . از پشت در گوش سپارد :

- دیدی ایمان ؟ یه دختره جدید ! خونشون هم نزدیکه ! یعنی ایول !

- خب حالا ! نرسیده نقشه میکشی واسه همسایه ها ..

- باید فردا باهم بریم یه مقدار بررسیش کنیم ..

هردو باهم خندیدند . شادی با عصبانیت در را باز کرد و گفت :

- آهای ! منو مسخره میکنید ؟ کاملا معلوم بود فرید داشت از شدت خوشحالی بال بال میزد !

- هی تو ! مگه نگفتیم برو کاراتو بکن !

- به من مدیونی فرید ، اگه این دختره بعدا پررنگ بشه .. درضمن ، انقدر خنگ بازی در نیارید ! دوتایی برید سمتش طفلک نمیفهمه کدومتون اومدید خاستگاری !

ایمان گفت :

- زود بزرگش نکن !

- به نظر میاد امیدی نداری :| فقط جون مامان ابرو ریزی نکنیدا ! درضمن فرید ، من دیگه جوراباتونو نمیشورم . خودت میشوری ..

فرید با ناراحتی گفت :

- خیلی خوب بابا ! اصلا تو مهربون ترینی خوبه ؟ جورابا رو هم میشوری ..

- آهان حالا شد .. حتما باید زور بالا سره این پسرا باشه تا قدر بدونن ..

ایمان و فرید یکصدا گفتند :

- حالا میشه بری دختر جون ؟

- چه قدر طرفدار ! هیچ فکرشم نمیکردم داداشای خودم انقدر بخاطر یه دختر باهام اینجوری رفتار کنن .. باشه بابا رفتیم . اه اه ! ..

بعد از خروجش ، باز صدای خنده ی آنان بلند شد ، اما این بار دیگر توجهی نکرد و تصمیم گرفت به کارهایش برسد ...
خوب، ولی اشتباه...
پاسخ
 سپاس شده توسط Δ.н.ο.υ.я.Δ ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، Magical Girl ، FARID.SHOMPET ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، MisS special ، Spell † ، ( lιεβ ) ، # αпGεʟ ، Wanton ، Ⓐⓗⓜⓐⓓ Ⓡⓔⓩⓐ ، tyjtfhdhr ، eNorto ، Berserk ، girl of chaos ، omidkaqaz ، Tɪɢʜᴛ ، saba 3 ، Dokhtari az JenSe SHISHE ، •ДmịrHoSsiŋ• ، ☻JOKER☻ ، Mason ، Medusa ، eɴιɢмαтιc ، ×ThundeRBolT× ، فاطمه1234 ، KING ERFAN ╬ ، Interstellar ، SABER ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، امیر خفن ، sober ، T!K TA∀K ، فاطما تیر انداز ، Mïņ̃†êR ، nanali ، Faust
آگهی
#2
اولین سپاس :|
راستش ب داستانای تخیلی شبیه نیست...
بیشتر شبیه ی رمان اجتماعیه ..
نمیدونم داستانای تخیلیه رو خوندی یا نه ولی سبک توصیفت زیاد نمیخورد داستان عجیب و غریب باشه..
حالا چون شاید تازه استارت زدی .. ادامه داستان رو باس ببینیم..
ولی توصیفای خوبی داشتی (:
شخصیت کارکترام ب واقعیشون نزدیکه و خیلی خوبه..
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، Apathetic ، ( lιεβ ) ، # αпGεʟ ، Ⓐⓗⓜⓐⓓ Ⓡⓔⓩⓐ ، Berserk ، Medusa
#3
مگه میشه شادی چیزی بنویسه و بلاخره تخیلی نشه!؟ حالا میشه! فقط صبر کن!! ولی از اون خوباش احتمالا!!!


راستی شادی این فونت ها رو درست کن! همه ی متن یک دست هست...
اگر اینجا قدیمی هستی و دوست داری یک گفتگو عجیب 
درباره گذشته و حال داشته باشی، راه‌های ارتباطی رو گذاشتم پروفایل!











پاسخ
 سپاس شده توسط Apathetic ، Δ.н.ο.υ.я.Δ ، ( lιεβ ) ، # αпGεʟ ، Wanton ، Ⓐⓗⓜⓐⓓ Ⓡⓔⓩⓐ ، MisS special ، Berserk ، Tɪɢʜᴛ ، Medusa ، sober
#4
(27-07-2015، 21:42)F A R I D نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مگه میشه شادی چیزی نویسه و بلاخره تخیلی نشه!؟ حالا میشه! فقط صبر کن!! ولی از اون خوباش احتمالا!!!


راستی شادی این فونت ها رو درست کن! هه ی متن یک دست هست...
Heart Wink 
درست کردم :|
(27-07-2015، 21:16)×WrOnG TuRn× نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اولین سپاس :|
راستش ب داستانای تخیلی شبیه نیست...
بیشتر شبیه ی رمان اجتماعیه ..
نمیدونم داستانای تخیلیه رو خوندی یا نه ولی سبک توصیفت زیاد نمیخورد داستان عجیب و غریب باشه..
حالا چون شاید تازه استارت زدی .. ادامه داستان رو باس ببینیم..
ولی توصیفای خوبی داشتی (:
شخصیت کارکترام ب واقعیشون نزدیکه و خیلی خوبه..
قرار نیس اونقدرا تخیلی باشه دیگه :|
قسمت اوله تازه ..
درضمن تو اصن داستانو خوندی ؟ انقدر زود نظر دادی شک دارما ._.
خوب، ولی اشتباه...
پاسخ
 سپاس شده توسط Δ.н.ο.υ.я.Δ ، FARID.SHOMPET ، ( lιεβ ) ، # αпGεʟ ، MisS special ، Berserk ، Tɪɢʜᴛ ، Medusa ، sober
#5
(27-07-2015، 21:44)shadi♥ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(27-07-2015، 21:42)F A R I D نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مگه میشه شادی چیزی نویسه و بلاخره تخیلی نشه!؟ حالا میشه! فقط صبر کن!! ولی از اون خوباش احتمالا!!!


راستی شادی این فونت ها رو درست کن! هه ی متن یک دست هست...
Heart Wink 
خودت درست کن من حوصله ندارم :|


(27-07-2015، 21:16)×WrOnG TuRn× نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اولین سپاس :|
راستش ب داستانای تخیلی شبیه نیست...
بیشتر شبیه ی رمان اجتماعیه ..
نمیدونم داستانای تخیلیه رو خوندی یا نه ولی سبک توصیفت زیاد نمیخورد داستان عجیب و غریب باشه..
حالا چون شاید تازه استارت زدی .. ادامه داستان رو باس ببینیم..
ولی توصیفای خوبی داشتی (:
شخصیت کارکترام ب واقعیشون نزدیکه و خیلی خوبه..
قرار نیس اونقدرا تخیلی باشه دیگه :|
قسمت اوله تازه ..
درضمن تو اصن داستانو خوندی ؟ انقدر زود نظر دادی شک دارما ._.

lقبل اینکه لینکو تو گ.ا بزاری خوندم (:
پاسخ
 سپاس شده توسط Apathetic ، ( lιεβ ) ، FARID.SHOMPET ، # αпGεʟ ، Medusa
#6
تا جایی که شد تلاش کردیم که داستان رو واقعی نگه داریم واسه چند سری اول !

ولی شادیه دیگه ؛ سخت بشه از تخیل به دور نگه داشت داستان رو ! سری داستان های " خانه ی 1001 در " ویژه کاربران فلش خور ! 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ( lιεβ ) ، Apathetic ، Δ.н.ο.υ.я.Δ ، Ⓐⓗⓜⓐⓓ Ⓡⓔⓩⓐ ، tyjtfhdhr ، FARID.SHOMPET ، eNorto ، MisS special ، Berserk ، sober ، Faust ، # αпGεʟ ، omidkaqaz ، мoвιɴα т
آگهی
#7
صابر نکومنش ._ . ..؟

واقعا فآمیلی صابر نکومنشهـ یا همینطوری گذآشتین ._. ؟
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، Apathetic ، # αпGεʟ
#8
(28-07-2015، 19:01)♪Rιнαηηα♪ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
صابر نکومنش ._ . ..؟

واقعا فآمیلی صابر نکومنشهـ یا همینطُری گذآشتین ._. ؟

الکی مثلا!  Wink
اگر اینجا قدیمی هستی و دوست داری یک گفتگو عجیب 
درباره گذشته و حال داشته باشی، راه‌های ارتباطی رو گذاشتم پروفایل!











پاسخ
 سپاس شده توسط Berserk ، Apathetic ، ( lιεβ ) ، omidkaqaz ، sober ، # αпGεʟ
#9
بقیه نداره ؟؟؟

من چون میدونم میگم من استاد رمان خوانی هستم داستان یطوریه که نمیشه حدس زد هر چند که هنو اولشه و یجورایی همینطوری ادامه بره یکنواخت میشه
پاسخ
 سپاس شده توسط Apathetic ، FARID.SHOMPET ، Berserk ، ( lιεβ ) ، sober ، # αпGεʟ
#10
(28-07-2015، 20:42)omidcr7 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
بقیه نداره ؟؟؟

من چون میدونم میگم من استاد رمان خوانی هستم داستان یطوریه که نمیشه حدس زد هر چند که هنو اولشه و یجورایی همینطوری ادامه بره یکنواخت میشه
چرا بقیه داره این قسمته اوله هر هفته یه قسمت میزاریم .
حالا الان من اخر نفهمیدم ؛ به نظرت داستان جوریه که نمیشه حدس زد یا اگه اینجوری پیش بره یک نواخته ؟ :|
خوب، ولی اشتباه...
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، Berserk ، ( lιεβ ) ، sober ، # αпGεʟ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان