28-06-2015، 0:01
دخترک داغ عشقی بود که ندیده بودش فقط از شنیده هایش تصویری ساخته بود که با قلم خود ترسیمش کرده بود و با نگاه به تصویر خیالی اش لذت میبرد پسرک هر روز به خانه او می آمد اما دخترک با حیایی که داشت هیچ وقت به او نگاه نمیکرد فقط از بوی عطرش که برایش آشنا بود لذت میبرد
دخترک راز خود را راز نگه داشت تا روزی که خبر ازدواج پسر به گوشش رسید اشک در چشمانش حلقه زد گویی امیدش نا امید شده بود شب عروسی پسر دختر هم دعوت شد با نگاه به پسر و بوی آشنا مطمئن شد خود پسر است مرد رویایی آرزو هایش اشک در چشمش حلقه زد و زیر لب گفت خوشبختی حق توست بهترین هارا برایت میخواهم دختر فورا آنجا را ترک کرد اما پسر اشک دختر را دید
بعد از یک ماه خبر مرگ پسر به گوش دختر رسید دختر حال خوبی نداشت وقتی جویای وی شد فهمید پسرک سرما خورده بعد تب و لرز گرفته دیگه عرضم به حضورتون که عمرش بدنیا نبوده خدابیامرزتش
خخخخخخ
تو رو خدا فوشم ندین
سپاس بدین ممنون میشم
دخترک راز خود را راز نگه داشت تا روزی که خبر ازدواج پسر به گوشش رسید اشک در چشمانش حلقه زد گویی امیدش نا امید شده بود شب عروسی پسر دختر هم دعوت شد با نگاه به پسر و بوی آشنا مطمئن شد خود پسر است مرد رویایی آرزو هایش اشک در چشمش حلقه زد و زیر لب گفت خوشبختی حق توست بهترین هارا برایت میخواهم دختر فورا آنجا را ترک کرد اما پسر اشک دختر را دید
بعد از یک ماه خبر مرگ پسر به گوش دختر رسید دختر حال خوبی نداشت وقتی جویای وی شد فهمید پسرک سرما خورده بعد تب و لرز گرفته دیگه عرضم به حضورتون که عمرش بدنیا نبوده خدابیامرزتش
خخخخخخ
تو رو خدا فوشم ندین
سپاس بدین ممنون میشم