26-06-2015، 12:16
دور باشـــی و تــپــــــنده
بهتر است از این که …
نزدیـــک باشی و زننـــــــده …
این مفــــــهوم را که در رگ هـــایت جاری کنی …
دیگر تنـــــــــها نخواهی بود
هنوز هم دنیا با من سر ناسازگاری دارد
هنوز هم ساز ناکوک می نوازد
و من تنها و بی هیچ پناهی
می رقصم باهرسازَشـ
چون مترسکی تنها درمیان مزرعه
و لبان این مترسک مثل همیشـه پر از لبخند است
و چشـمانشـ
مات نگاه می کند بدون هیچ احساسی
نه خشـم نه عشـق نه شـادی نه نفرت
گویی میخواهد بگذرد وتمام شـود
به امید روزی است که از پا بیافتد
ومزرعه دارتن فرسوده اش را
درگوشـه ای رها کند
ڪلیدهایم از جیبم مے افتند
ڪیف پولم را گم مے ڪنم
گوشے ام را جا مے گذارم
و عجیب ڪه
{ تــــ ـــُـــ ـو } را
ڪه نیستے
مے برم با خودم
در جیبم
در ڪیفم
در دلــ ـ ـ ـ ـ ـ ـم . .
سر به هوا نیستــــم!
امــــا ...
همیشـــــه چشــــم به آسمان دارم ...
حال عجیبـــی ست
دیدن ِ همان آسمان که
شاید “تـــــو”
دقایقی پیش
به آن نگاه کـــرده ای…!!!
خوش به حال کودکانی که درکوچه ها
همانندباد می دوند و
بزرگترین بغضشان
شکستن نوک مدادرنگی شان است.
گـــاهے عڪسے را میسوزانیم....
گـــاهے عڪس ما را میسوزاند...
گـــاهے با دیدن یڪ عڪس ساعت ها گریـہ مے ڪنیم...
گـــاهے سال ها با یڪ عڪس زندگے میڪنم...
گـــاهے با یڪ عڪس یڪ لبخند بزرگ مے شویم...
گـــاهی...
راستے خاطرہ ها با آدم چـہ ها ڪـہ نمیڪنند؟؟؟
ایـن گلــویـم را هـر از گــاهــی بــایـد ..
بتــراشمـ تــا بـرای دلتنگـی هــایــ تــازه جــا بــاز شـود ..
دلتنگــی هــایـی کــه مـی تــواننـد
آدمـ را خفــه کننــد