امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)

#11
همین؟
پس کو نظرات؟؟؟؟
اگر استقبال کم باشه من مجبورم که حذف کنم این تاپیک رو
رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) 2
پاسخ
آگهی
#12
6ماه بعد...

یه دستمو به دیوار گرفتم و سعی کردم از افتادنم جلوگیری کنم و دسته دیگمو گذاشتم روی دلم..انگار تمام اجزای بدنم داشتن از هم جدا میشدن..هر لحظه منتظر بودم همین یه ذره رمق هم تموم بشه و پخش زمین بشم..قبل از مردنم باید یه کاری میکردم..تکیه دادم به دیوار و سر خوردم رو زمین نشستم..با نشستنم روی زمین انگار دردم هزار برابر شد و ناله ای کردم..به سختی کیفمو که وقتی می نشستم از روی شونم افتاده بود کشیدم جلو و دست کردم توش..گوشیمو پیدا کردم و با دیده تار شماره هارو بالا پایین کردم..به کی باید زنگ بزنم؟..روی شماره افسون مکث کردم..ضربه بی جونی روی اسمش زدم و با ناتوانی گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم..خدا کنه جواب بده..یه بوق..جواب بده..سه بوق..تورو خدا بخواب بده..5بوق..دیگه داشتم ناامید میشدم که صدای همیشه شادش پیچید تو گوشی:

-به به ببین کی زنگ زده..ستاره سهیل..چیشده یاد ما بیچاره ها کردی سهیل خانم؟..دیگه داشتم اسمتو از لیست دوستای گرامی خط میزدم..فکر نمیکردم عاشق که بشی مارو یادت میره وگرنه عمرا میزاشتم این یارو قاپتو بدزده..هی چرا لال مردی؟..چرا هیچی نمیگی؟!..آبشار؟..

با صدایی که گویی از ته چاه بلند میشد،خسته از وراجی های تموم نشدنیه افسون زمزمه کردم:

-افسون بیا..

چند لحظه صدایی نیومد..فکر کردم قطع کرده اما یه دفعه با صدای بلند و پر از وحشتی گفت:

-آبشار..الو..آبشار کجایی؟..

همه توانمو جمع کردم و بلندتر گفتم:

-بیا دارم میمیرم..

وحشت زده جیغ کشید:

-چی؟..کجایی تو؟..آبشار کجا بیام؟..ادرس بده خواهری..زودی پیشتم..فقط بهم بگو کجایی؟..

گوشی رو چسبوندم به لبام و با اخرین انرژیم بریده بریده ادرس رو بهش دادم و گوشی از دستم افتاد..کوچه ی خلوتی بود و چون سرظهر بود رفت امدی نداشت..بی حال کنار یه تیربرق ولو شده بودم..طی این چند ساعت چیزایی شنیده بودم و اتفاقاتی برام افتاده بود که بالاتر از حد توانم بود برای همین تو یه حالت خلسه مانند فرو رفته بودم..انگار هم کور شده بودم،هم کر..نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم..حال خوبی بود..حس میکردم روح از تنم جدا شده..هیچ حسی نداشتم..نه خوب،نه بد..گنگ بودم..ترجیح میدادم تو همین حال بمونم..نمی خواستم یاد چیزی بیوفتم..نمی خواستم چیزی یادم بیاد..صداهای اطرافم مبهم به گوشم میرسیدن....

سرمو تکیه داده بودم به دیوار و تنها چیزی تو سر و گوشم بود یه هیاهوی خیلی بد بود..مثل سکوته شبانه که بادِ شدید هوهو کنان به در و پنجره ها میخوره و صداش بین پرده میپیچه..حالا انگار اون باد تو سر و گوش من داشت هوهو میکرد..دوست داشتم تا ابد این صدا تو گوشم باشه اما هیچی یادم نیاد..هیچی رو نفهمم..چشمامو محکم روی هم فشردم..کاش کور میشدم..کر میشدم..حافظم پاک میشد..اصلا کاش کلا میمردم..

حتی با صدای ترمز وحشتناکی که دقیقا کنارم بود هم پلک باز نکردم..بی حس بودم..بدنم کرخت شده بود..تمام تنم مور مور میشد..دردم هرلحظه زیادتر میشد..از لبام تا ته گلوم خشک شده بود طوری که حتی نمی تونستم بازشون کنم..هیچ بزاقی تو دهنم نبود تا بتونم یکم خشکی دهنمو رفع کنم..هنوز گیج و منگ بودم..دلم تیر میکشید..یه دستم روی شکمم چنگ میشد اون یکی دستم روی زمین..دستم از سنگ ریزه هایی که روی زمین بود و تو دستم فرو میرفت میسوخت اما یک هزارمه درد و سوزشه قلبم نبود..

دستِ گرمی دستمو از روی زمین برداشت و بین دو دستش گرفت..لای پلکمو به سختی باز کردم و تونستم افسون و صورت غرق در اشکشو ببینم..کج شدم و سرمو گذاشتم رو شونه ش..با این کارم شدت گریه ش بیشتر شد و میون هق هق گفت:

-چه اتفاقی افتاده قربونت برم؟..چرا به این روز افتادی خواهرم؟..کی اینکارو باهات کرده؟..

هق هق اجازه نداد بیشتر حرف بزنه..دستمو ول کرد و سرمو تو بغلش کشید..اروم تاب خورد..منم با خودش تاب داد..بی هیچ حسی تو بغلش موندم و چشمامو روی هم گذاشتم و اجازه دادم افسون تابم بده..به این حرکته گهواره مانند نیاز داشتیم دوتامون..به این همدردی..برای همین بدون توجه به درده شدیدی که با این تکون خوردن تو تمام تنم میپیچید،گذاشتم تابم بده..یکم بعد انگار تازه به خودش اومده باشه منو از بغلش کشید بیرون و صورتشو پاک کرد..دستشو انداخت زیر بغلم و همینطور که کمکم میکرد بلند شم گفت:

-باید بریم بیمارستان حالت خوب نی..شدی میت..

با بلند شدنم یه چیز خیس و لجز روی پاهام لیز خورد..چندشم شد و صورتمو جمع کردم..به جلوی مانتو افسون چنگ انداختم و به سختی نالیدم:

-نه..بیمارستان نه..ببرم خونه..

دوباره گریه رو از سر گرفت و سرشو به نشونه مخالفت تکون داد..خواست کمک کنه بشینم روی صندلی که ممانعت کردم..صورتمو بوسید و گفت:

-جانم عزیزم؟..چیشده؟..

سرمو به چپ و راست کردم و به سختی گفتم:

-یه..یه چیزی..روی..صندلی بزار..تا..تا کثیف..نشه..

گنگ بهم نگاه کرد..بعد از یکم فکر کردن انگار تازه فهمید چی میگم..با وحشت منو چرخوند و به لباسام نگاه کرد..با دیدنه خونی که تقریبا کل لباسمو الوده کرده بود جیغی کشید و زد تو سر خودش:

-الهی من بمیرم..چرا نمیگی چیشده؟..این خون برای چیه؟..کسی اذیتت کرده؟..چاقویی چیزی که نخوردی؟..ها؟..د حرف بزن تا سکته نکردم..

سرمو به نشونه نه تکون دادم..دیگه درنگ نکرد..بدون اینکه از کثیف شدنه صندلی ماشینش ناراحت بشه منو نشوند و درو محکم بست..پشت فرمون قرار گرفت و با سرعت راه افتاد..

سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و مات به داشبورت نگاه کردم..افسون برگشت چند لحظه به نگاه مات و یخ زده م خیره شد و دوباره صدای هق هقش بلند شد..کاش یکم..فقط یکم ساکت میشد..کاش بغل گوشم گریه نمیکرد..صدای گریه ش اذیتم میکنه..دستشو کشید روی دهنش سعی کرد جلوی هق هقشو بگیره..مهم نبود کجا میخواد ببرتم..فقط میخواستم چند ساعتی دراز بکشم..دلم دوباره تیر کشید..با دستم چنگ انداختم بهش تا اروم بشه..افسون برگشت بهم نگاه کرد و میون هق هق گفت:

-دلت درد میکنه؟..عادت شدی؟..

بی حوصله بدون اینکه جوابشو بدم چشمامو بستم..پاهامو جمع کردم و اوردم بالا تا شاید دردم اروم بشه اما انگار تموم شدنی نبود..دردی بود که قراره تا اخر عمرم همرام باشه..دردی که قرار نبود تنهام بزاره....

با توقف ماشین هیچ حرکتی نکردم..مثل ادمای مسخ شده..مثل ادمای مات..مثل مُرده ای که یخ زده..یا مثل گنجشکی که مُرده و بعد از یکی دو روز خشک شده..دقیقا این حالات رو داشتم...

در سمتم باز شد و افسون دست انداخت زیر بازوم..از ماشین پیادم کرد..پاهام که به زمین رسید کمرم خم شد و آخم تو گلو خفه..دو تا دستمو پیچیدم دور شکمم..همونطور خم خم با کمک افسون راه افتادم..شکممو محکم چنگ زدم و چشمامو محکمتر روی هم فشردم..صدای زنی رو شنیدم که مشکلمو از افسون می پرسید..بعد از یکم افسون اروم منو روی تختی خوابوند و دستمو محکم تو دستش گرفت..خیلی سریع بهم سرم وصل کردن..نمیدونم چی توی سرم تزریق کرده بودن که خیلی زود به خواب رفتم و دیگه نفهمیدم چی شد...

***

صداهای زیادی از اطرافم میومد..انگار صدها بلندگو اطرافم گذاشتن و تو هرکدوم یه نفر حرف میزد اما من هیچی نمی دیدم..وسطه یه محوطه خالی ایستاده بودم و دور خودم می چرخیدم..همه حرفا باهم قاطی شده بود اما یه چیزایی رو می شنیدم..یه صداهایی خیلی واضح به گوشم میرسید اما اینقدر منگ بودم که نمی فهمیدم متعلق به کی هسته..

"شاهزاده و پرنسس همه زندگیه بابایی هستن"..

"تو باید همیشه بخندی شاهزاده..ببینم ناراحتی و غصه میخوری دیگه باهات حرف نمیزنم"..

"تو رودخونه ی منی به مولا"..

"سعید اینقدر این دخترا رو لوس نکن دو روز دیگه از پسشون بر نمیاییم ها"..

-فردا از همین درسی که بهتون دادم امتحان میگیرم"..

"مامان جونم این دخترتو می بینی؟..من حاضرم براش جون بدم"..

از میون اون همه سر و صدا یه صدایی خیلی واضح تر از بقیه بود و انگار همش تکرار میشد..صدای کسی که انگار خیلی باهاش اُنس داشتم:

"در چه حالی آبشارِ پناهی؟..کاش آرشامِ پناهی بود تا تورو اینطوری میدید..اخ که چه حالی میداد"..

"پسرا اگه میخواهین یه حالی از این جوجه ببرین منتظر باشین"..

صداها بیشتر تو هم پیچید و یه دفعه میون اون همه سر و صدا هفت،هشت تا پسر با بالا تنه برهنه و لبخندهای شیطانی از رو به رو اومدن طرفم..جلوی همه ی اونا یکی که لباس تنش بود و یه لبخنده کجِ خیلی اشنا هم رو لبش بود،دست به جیب میومد به طرفم بقیه هم دنبالش..یه قدم رفتم عقب..صدای قهقه همشون جز جلویی که موزیانه بهم نگاه میکرد،پیچید تو گوشم..انگار همه ی اون صداهای خوب و دوست داشتنی قطع شده بودن و فقط صدای این خنده ها رو می شنیدم..دستامو گذاشتم روی گوشم تا نشنوم..یه قدم دیگه رفتم عقب..اما اونا با خونسردی به طرفم قدم برمی داشتن و قهقه میزدن..انگار مطمئن بودن من تو چنگشونم و راهه فرار ندارم..تند تند قدم برداشتم به عقب..اما بعد از چند قدم پشتم خورد به یه چیزی..سریع برگشتم و با دیدنه کسی که تا الان جلوم بود و حالا با همون لبای کش اومده ش دقیقا پشت سرم وایستاده بود چشمام از وحشت گشاد شد..دستامو محکم روی گوشم فشردم و از ته سرم جیغ کشیدم...

یکی محکم میزد تو صورتم..اما من فقط جیغ می کشیدم..دستام هنوز روی گوشم بود و سرمم انداخته بودم پایین..بدون اینکه به کسی نگاه کنم مداوم و هیستریک جیغ میزدم..دو سه نفر با زور دستامو از روی گوشام کشیدن پایین..یکی شونه هامو گرفت و هولم داد تا بخوابونتم..با این کارش تمام بدنم ناخوداگاه منقبض شد و صدای جیغام بلندتر..گلوم خش افتاده بود..میسوخت..اما این باعث نمیشد از جیغ زدن دست بکشم..یکی دستمو محکم گرفت و به سختی کنار بدنم نگه داشت..بعد از اون سوزش چیزی رو توی بازوم حس کردم..همچنان جیغ میزدم..اما انگار بدنم داشت سنگین میشد..حتی جیغام هم به ناله تبدیل شده بودن..چشمام داشت بسته میشد اما هنوز هشیار بودم..دیگه حتی حسِ تکون دادنه انگشتمم نداشتم چه برسه جیغ زدن فقط گاهی ناله ای از گلوم خارج میشد..از ترس لای پلکامو به زور یکم باز نگه داشتم..کم کم صداهای اطرافم کم و کمتر شد و فقط صدای هق هق یکی کنار گوشم بود..بعد از چند لحظه میون هق هق گفت:

-دکتر نمی خواهید به من بگین چه بلایی سرش اومده؟..

صداشو شناختم..افسون بود..احساس امنیت کردم..هنوز بدنم یکم منقبض بود که با شنیدنه صدای افسون ناخوداگاه شل شدم..خیالم راحت شده بود که افسون هست و جام امنه..داشتم بیهوش میشدم..میونه خواب و بیداری با پلکای نیمه باز صدای محزون و گرفته یه زنو شنیدم:

-بهتره به خانوادش خبر بدین بیان..به این دخترِ بیچاره تجاوز شده!..

نشستنه افسون کف زمین رو با همون پلکای نیمه باز دیدم و اخرین چیزی شنیدم صدای ضجه هاش بود.
***

با گرمی دستی که داشت موهامو نوازش میکرد با وحشت چشمامو باز کردم و همزمان خودمو کشیدم عقب..با دیدن افسون نفس راحتی کشیدم..افسون دستاشو برد بالا و گفت:

-هیس هیس..منم عزیزم نترس..اروم باش..

چشمامو بستم و دوباره سرمو روی بالش گذاشتم..دردم اروم شده بود..هنوز شکم و کمرم یکم درد میکردن اما نسبت به اول خیلی کم شده بود..تو چشمای خیس و پف کرده افسون نگاه کردم و اروم گفتم:

-به مامانم اینا خبر دادی؟!..

سرشو انداخت بالا و گفت:

-تو خواب همش می گفتی "به کسی خبر نده"..گذاشتم بیدار شی ببینم چی میگی..الان زنگ میزنم..

سرمو اروم و عجول تکون دادم و خشدار گفتم:

-نه نه..کار خوبی کردی..نمیخوام چیزی بدونن..

با چشمای گرد شده گفت:

-چی؟..ندونن؟..برای چی؟..

چشمامو باز و بسته کردم و با همون لحن گفتم:

-اره..نباید چیزی بدونن..

دوسه تا سرفه پشت هم کردم و به چشمای پرسشگرش جواب دادم:

-باید بین خودمون دوتا بمونه..فقط به دکتر بگو یه نامه در این خصوص بهم بده..یه نامه که توش نوشته باشه چه اتفاقی برام افتاده..

-اما اخه تو باید شکایت کنی!...

-نمیخوام دیگه درباره ش حرف بزنم..خواهش میکنم به کسی چیزی نگو..دیگه حرف از شکایت هم نزن..به چند دلیل نمی تونم همچین کاری کنم..

- من نمیتونم ساکت بمونم آبشار..هرکی این گُ.. رو خورده باید تاوانشو پس بده..تو اگه میخواهی حماقت کنی من نمیزارم..باید به سزای کاری که کرده برسه هر خری که بوده..

صدام پر التماس شد:

-جون آبشار کسی نباید بفهمه..هیچکس..حتی بیتا و تبسم..فقط بین منو تو میمونه..

کلافه دستی به چشمای خیسش کشید..همچنان مصمم و منتظر بهش نگاه میکردم که پوفی کرد و سرشو تکون داد..نفس عمیقی کشیدم..بعد از چند لحظه که تو سکوت بهم خیره شده بود دوباره صدای گریه ش بلند شد..خم شد سر و صورتمو بوسید و گفت:

-کی این بلارو سرت اورد عزیزدلم؟..

-هیچی نپرس افسون..هیچی..

-اخه مگه میشه قربونت برم؟..تو باید به من بگی چطور اینطور شده؟..کی اینکارو کرده؟..

سرمو به دو طرف تکون دادم و مات به دیوارِ سفیده روبه روم خیره شدم..چی بگم بهش؟..چی بگم وقتی خودمم تو عالمه بیهوشی بودم و نفهمیدم چندنفر این بلارو سرم اوردن..نفهمیدم چرا من شدم وسیله برای گرفتنه انتقام..نفهمیدم گناهه من این وسط چی بود..نفهمیدم چطور خام شدم..نفهمیدم چطور جادو شدم..چی بگم وقتی خودمم هیچی نمیدونم..هیچی نفهمیدم.....

عمق فاجعه اینقدر زیاد بود که هنوز انگار نفهمیدم نابود شدم..هنوز دارم نفس میکشم..چطور با این همه مصیبت هنوز این نفس داره دم و بازدم میشه..چطور هنوز میره و میاد..

کاش همونجا،تو همون خونه جون میدادم و دیگه ازش بیرون نمیومدم..کاش جنازم از اونجا بیرون میومد..کاش اخرین لحظه زندگیم میشد حرفای بیرحمانه کسی که خیلی اشنا بود..کاش منو میکشت و راحتم میکرد..کاش برای بیرون اومدن از اون خونه تلاش نمی کردم و میزاشتم همونجا جون بدم..کاش....

اما همه اینا در حد کاش باقی موندن..و من..آبشار پناهی..شاهزاده ی خانواده ی پناهی..هنوز دارم نفس میکشم..هنوز جون ندادم..هنوز زنده م..هنوزم نمردم.....اما........

اما یه مُرده ی زنده..یه جسم بدون روح..یه مُرده ی متحرک..یه جسم که دم و بازدمش دردناک میره و میاد..کسی که نفساش تبدیل به آه شدن..کسی که امید تو دلش کشته شده..ارزو دیگه براش معنا نداره..زندگی شده براش حکایته "نفس میکشم تا با مُرده ها اشتباهم نگیرن".....

دکتر اومد..مرخصم کرد..دکتر اومد..ادرس روانشناس به افسون داد..دکتر اومد..تاسف خورد..دکتر اومد..اشک تو چشماش حلقه زد..دکتر اومد..لعنت کرد کسی رو که این بلارو سرم اورده..دکتر اومد.....

چشمامو بستم..بستم تا نبینم..گوشامو گرفتم..گرفتم تا نشنوم..تاسف و اشک هیچکس به کار من نمیاد دیگه..روح زندگی من مُرد..امید من تموم شد..من مُردم..من برای همیشه مُردم..آبشار پناهی مُرد..بخاطر یه اشتباه..بخاطر یه سوتفاهم..بخاطر افکار احمقانه ی یه مَرد..بخاطر یه قضاوت ناعادلانه..بخاطر یه انتقام بی دلیل..بخاطر یه تصمیمِ بچگونه..من مُردم..آبشار پناهی مُرد!.....

افسون کمک کرد همینطور که گیج و بی حرکت روی تخت بیمارستان نشسته بودم لباس بپوشم..همینطور که دکمه های مانتوم رو میبست نگاهی به کاغذه مچاله شده تو دستم انداخت..

تمام پاکیم شده بود یه تیکه کاغذ که داده بودن دستم..سند خانمیم شده بود یه کاغذه مچاله شده تو مشتم..باید با این کاغذ چیکار میکردم؟..وقتی طبل رسواییم به صدا دراومد این کاغذو به کی نشون بدم؟..به کی بگم من بی تقصیرم..من کاری نکردم..

من فقط مثل هزاران دختر دیگه اعتماد کردم..احساس وسط گذاشتم..حالا چیکار کنم؟..این کاغذو بچسبونم به پیشونیم تا همه بفهمن چیشده؟..چطور ثابت کنم..چــــــطور؟!..با یه تیکه کاغذ؟..نمیشه..نمیشه..به خدا نمیشــــــه......

تمام سنگینیمو انداخته بودم روی شونه ظریفِ افسون..اونم بدون هیچ اعتراضی دستشو دورم انداخته بود و با قدمای کوتاه از بیمارستان بیرون میبردم..به ماشین که رسید درو باز کرد و اروم و با احتیاط منو نشوند روی صندلی و راه افتاد..بخاطره مسکنایی بهم زده بودن هنوز گیج و نیمه هشیار بودم..اما متوجه شدم که افسون راهه خونه مارو نمیره..با چشمای خمار بهش نگاه کردم..منظورمو فهمید..فین فینی کرد و گفت:

-میریم خونه ما تا حالت بهتر بشه..

واقعا ازش ممنون بودم..تو این موقعیت اصلا توان روبه رو شدن با مامان یا بابامو نداشتم..بهتر که چند روز منو با این حال و روز نبینن....

افسون کمک کرد از ماشین پیاده شم تو همون حال زیر گوشم گفت:

-زنگ میزنم به مامانت میگم چند روز اینجا میمونی..الانم مامانم اینا خونه نیستن..هنوز از سرکار نیومدن..

سرمو تکون دادم..راحت تر میتونستم راه برم..قدمام مثل همیشه محکم نبودن اما هنوز سرپا بودم..همینم خیلی تعجب داشت..چطور با این حال میتونستم سرپا باشم فقط خدا میدونست..روی تخت افسون دراز کشیدم و پاهامو تو شکمم جمع کردم..

افسون دست دراز کرد دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز کرد..یکم تکونم داد و مانتو رو از تنم دراورد..چشمامو بستم و افسون هم اروم پتو رو تا روی سینه م کشید بالا..خیلی خوابیده بودم دیگه خوابم نمیبرد..فقط چشمامو بستم تا خستگی چشمام از بین بره..

رفت و امده افسون رو هرچند دقیقه یکبار حس میکردم..سرشو میاورد داخل اتاق بهم نگاه میکرد و دوباره میرفت..برای اینکه صدای باز و بسته شدن در منو بیدار نکنه درو تا نیمه بیشتر نبسته بود..

نیم ساعتی گذشته بود و منم بدون باز کردن چشمام همونطوری که از اول خوابیده بودم،بی حرکت تو فکر فرو رفته بودم..درمانده بودم..نمیدونستم چیکار درسته چیکار غلط..هیچ راهی برای درست کردنِ مشکلم پیدا نمی کردم..هرچند تو این موقعیت فکرم اصلا کار نمیکرد..هنوز گیج بودم..هنوز تو باور کردن و نکردنِ این موضوع گیر کرده بودم..هنوز نتونسته بودم هضمش کنم چطور به فکر درست کردنش باشم....

با صدای جیغ ماننده افسون چشمام سریع باز شد و از فکر اومدم بیرون اما حتی تکون کوچیکی هم نخوردم..تنها عکس العملم باز کردن چشمام بود..بدترین اتفاق سرم اومده بود دیگه ترسناک تر از اون که چیزی نیست..بزرگترین بلایی که سر یه دختر میتونه بیاد،سر من اومده بود پس چیز ترسناک تری وجود نداشت..فقط صدای داد و بیداد افسون رو می شنیدم و بعضی از جمله هاش به گوشم میرسید:

-این دختر الان بهش نیاز داره....معلوم هست کدوم گوری گم شده....هر اتفاقی افتاده باشه به تو چه....مهراب من روزگارشو سیاه میکنم....بخاطر این کارش....خفه شو مهراب....تو هیچی نمیدونی....جلو چشمام نبینم اون نامرده عوضی رو.......

صداش ارومتر شد و فقط یه چیزای گنگی شنیده میشد..پوزخنده تلخی نشست رو لبام..چه دل خوشی داره افسونِ بیچاره..مطمئن بودم افسون چیزی به کسی نمیگه..خیالم راحت بود..

با یاداوری حرفای افسون زهرخندی روی لبم شکل گرفت..رفته دست به دامن کی شده تا منو نجات بده..لبامو روی هم فشردم و پلک روی هم گذاشتم..باید بخوابم..هرچند تو خوابم اروم نیستم اما حداقل مدتی از همه چی غافل میشم..پتو رو تو دستم مشت کردم و کشیدم روی سرم....


***

روی تخت افسون نشسته بودم و پاهامو جمع کرده بودم اورده بودم بالا و دستامو حلقه کرده بودم دورشون..چونه م رو گذاشتم روی زانوهام و به افسون که جلوم نشسته بود و اروم سوپ رو هم میزد نگاه کردم..

قاشق رو زد زیر سوپ و گرفت جلو دهنم..قاشق رو از دستش گرفتم و خودم اروم و بدون حرف مشغول خوردن شدم هرچند هیچی از گلوم پایین نمیرفت اما اگه نخورم باید غر زدن افسون رو تحمل کنم..

افسون دستاشو گذاشت پشت سرش روی تخت و تمام وزنشو انداخت روی دستاش..به سقف اتاقش نگاهی انداخت و بعد دوباره نگاهشو دوخت به من..پوف بی حوصله ای کشید و اروم زمزمه کرد:

-مامانت زنگ زد..

بدون هیچ عکس العملی قاشق رو توی کاسه سوپ چرخوندم..اون که دید من قصد حرف زدن ندارم دوباره خودش شروع کرد:

-خیلی نگرانت بود..میگفت چرا خودش زنگ نمیزنه..چرا جواب گوشیشو نمیده..هرموقع زنگ میزد من یه بهونه ای میاوردم اما انگار دیگه باور نمیکنه حرفامو..دیشب ساعت 10 بود فکر کنم که شماره خونتون افتاد روی گوشیت..اول خواستم جواب ندم تا فکر کنن خوابیم اما گفتم شاید نگران شن..گوشیتو جواب دادم دیدم آرشینه..

سرمو تند اوردم بالا..غمگین بهش نگاه کردم تا ادامه بده..اونم که دید بعد از دوسه روز به چیزی اشتیاق نشون دادم خودشو کشید جلو و تند تند شروع به حرف زدن کرد:

-زار زار گریه میکرد..اول فکر کرد تویی میگفت چرا نمیایی..دلم برات تنگ شده..از دست من ناراحتی و از این حرفا..اما وقتی فهمید منم و تو نیستی گفت بهت بگم اگه نیایی خونه آرشین از دلتنگیت میمیره میره تو آسمونا بعد دیگه نمیتونی ببینیش..

لبخند محو و غمگینی نشست رو لبام..افسون که لبخندمو دید با ذوق گفت:

-اگه دوست نداری فعلا بری خونه من میرم آرشین رو میارم همینجا پیش خودمون که ببینیش..

سرمو انداختم بالا و اروم گفتم:

-نه..دیگه باید برم خونه..

سرشو تکون داد و گفت:

-اره مامانت خیلی نگرانت بود حتی یکی دو باری هم بابات زنگ زد..نمیدونستم چی جواب بدم..اگه بری خونتون منم میام پیشت..

پوزخندی زدم و سرد گفتم:

-چیه میخواهی نگهبانی منو بدی؟..

-تو هرجور دوست داری فکر کن..من میام خونتون حتی اگه بیرونمم کنین بازم میام..

-اوکی..هرکار دوست داری بکن..من میخوام یه دوش بگیرم..

-اره اره کار خوبی میکنی..الان میخواهی بری خونتون بهتره سرحال باشی..تا بری و بیایی منم اماده میشم..

حوله رو از دست افسون گرفتم و راه افتادم سمت حمام اتاقش..بخاطره سردیِ حموم لرز کردم..دستامو گذاشتم روی بازوهام و خودمو بغل کردم..

از زیر دوش اومدم بیرون و یکم شامپو روی سرم ریختم..محکم موهای بلندمو چنگ زدم...وقتی دوباره زیر دوش ایستادم و موهامو اب کشیدم چشمامو باز کردم..با دیدن خودم توی ایینه قدی که روبه روم بود کل وجودم لرزید..

دستامو ضربه دری جلوم گرفتم..تو حموم خودم فقط یه ایینه کوچیک بالای روشویی گذاشتم..هیچ ایینه بلند و قدی تو حمومم پیدا نمیشه..خوشم نمیاد خودمو تو ایینه نگاه کنم..الان برای اولین بار یا شایدم دومین بار دارم خودمو کاملا برهنه میبینم..یعنی این تن و بدنی که خودمم بهش نگاه نکردم رو چندتا ادم هیز و خونه خراب کن دید زدن؟..یعنی من دیگه شدم یه دختره دست خورده؟..شدم ناپاک؟..دیگه خانم نیستم؟..دیگه دختر نیستم؟..پس چرا هیچی یادم نمیاد..چرا همه چی پاک شده از ذهنم؟.....

نگاه از ایینه گرفتم و چند قدم رفتم عقب تا اینکه خوردم به دیوار...سر خوردم اروم نشستم..خودمو جمع کردم و کز کردم کنج حموم..چشمامو بستم و سرمو گذاشتم روی زانوهام..تنها چیزی یادم بود صداهایی گنگ بود..خنده هایی مستانه..بوی تند الکل به همراه بوی یه عطرِ تند و سرد که انگار چسبیده بود به بینیم..و چیزی که خیلی اذیتم میکرد عطر نفسای داغی بود که روی گوشه گوشه ی بدنم با اون حالم حسشون کرده بودم..

اشکهای داغم سر خوردن روی صورتم..از داغیشون پوست صورتم میسوخت..بعد از چند روز که گذشته حالا با دیدن خودم،با فهمیدن ناپاکیم و دختر نبودنم اشکهام ریختن..حالایی که انگار باورم شد همه چی واقعی بوده و من دیگه آبشار قبل نیستم..

هق هقم بلند شد..نیمخیز شدم و شامپو بدن افسون رو برداشتم..تند تند مشتم رو پر کردم و با هق هق روی بدنم مالیدم..محکم دستامو میکشیدم روی پوست تنم..پاک نمیشد..اون بوی نفرت انگیز از بدنم نمیرفت..حس میکردم همه جای بدنم پر از لک شده و من باید پاکشون کنم..کل بدنمو چنگ میزدم و میکشیدم..کم کم با هق هقم صدای جیغام هم بلند شد..بدنمو چنگ میزدم و جیغ میزدم..

میون هق هق و جیغام صدای مشت های پی در پی که به در حمام میخورد رو میشنیدم..موهامو چنگ زدم و نشستم روی زمین..خودمو جمع کرده بودم و جیع میکشیدم..در حمام با صدای بدی باز شد و افسون پرید تو..منو که به اون حال دید با جیغ خفه ای حوله رو برداشت و انداخت روم..نشست کنارم و کشیدم تو بغلش..اروم بغل گوشم شروع به حرف زدن کرد..هرچند هنوزم جیغ میزدم اما زمزمه اروم افسون رو بغل گوشم میشنیدم:

-جونم..هیس..هیچی نیست..هیچی نیست عزیزم..تموم شد..اروم باش..من اینجام دیگه نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه..تو فقط اروم باش..اروم خواهری....

کم کم جیغام کم و کمتر شدن در عوضش هق هقم بلندتر شد..چنگ انداختم به پیراهن افسون و زار زدم:

-پاک نمیشم افسون..بوشون از بدنم نمیره..کل بدنم کثیف شده..ببین همه بدنم لک افتاده..باید پاکشون کنم اما نمیشه..نمی تونم..چیکار کنم تا پاک بشم..تا این ننگ از روم برداشته شه..تو بگو چطوری خودمو تمیز کنم....

افسون فین فینی کرد و منو محکمتر به خودش چسبوند:

-هیچ کس نمیتونه به پاکیه تو شک کنه..تو از برگ گلم پاکتری..کسی نمی تونه به تو انگ بد بودن بزنه..تو از همه ی دنیا پاکتری..اونایی ناپاکن که این گ.. رو خوردن..با این فکرا خودتو ازار نده عزیزم..تو به اندازه بچه ی تازه به دنیا اومده پاکی..پاشو گلم..پاشو بریم بیرون..نباید میزاشتم تنها بیایی..

دست انداخت زیر بازوم و بلندم کرد..دستمو رو زمین گذاشتم و خودمو کشیدم بالا..پامو که از حموم گذاشتم بیرون لرز کردم..افسون که دید دارم میلرزم دستشو بیشتر دورم پیچید و قدماشو بلندتر کرد..منو نشوند روی تخت و پتویی کشید دورم..نشست کنارم و با پتو بغلم کرد..دستامو اروم پیچیدم دورش..سرشو روی شونه م گذاشتو یه چیزایی زیر لب زمزمه کرد..

اینقدر سوزناک هق هق میکرد که اشک چشمامو سوزوند و صورتم خیس شد..لبای لرزونمو روی شونه ش فشردم و زار زدم..محکمتر بغلم کرد..پا به پای هم اشک ریختیم..هق هق کردیم..قلبم تیکه تیکه بود..دلم میسوخت..درد میکرد..انگار دور تا دورم اتیش روشن کردن..اشکام صورتمو می سوزوند..هق هقم دلمو....

تیشرت افسون رو از پشت مشت کردم:

-اف..افسون من..من حالا باید چکار کنم..چطور زندگی..زندگی کنم..

زار زدم:

-من نابود شدم افسون..سوختم..اتیش گرفتم..افسون..دلم درد میکنه..قلبمم درد..میکنه..همه وجودم میسوزه..من دیگه..مثل شما نیستم..من دیگه دختر نیستم..منو..منو با نامردی سوختن..زندگیمو ازم..گرفتن..افسون..من تا..تا امروز باورم نمیشد..اما..اما از این خونه که برم بیرون..چطوری نگاهه بقیه..رو تحمل کنم..من..من میمیرم..کاش..کاش....

هق زدم:

-افسون..ای کاش اینطوری..نمی..نمیشد.....

افسون با گریه سرمو بلند کرد و کف دستشو کشید روی گونه هام و اشکامو پاک کرد اما دوباره اشکای جدید صورتمو سریع خیس کردن..دستش روی صورتم مکث کرد..با گریه چشماشو از گونه هام گرفت و تو چشمام نگاه کرد..یه دفعه سرمو کشید تو بغلش و بلندتر زد زیر گریه:

-خدا ازش نگذره..خدا لعنتش کنه..باید..باید شکایت میکردیم..باید تاوان پس میداد..بمیرم برات..بمیرم برای دلت..دل منم میسوزه..برای چشمای غمگینت میسوزه..برای امید خاموش شده تو چشمات میسوزه..تو که ازاری به کسی نداشتی..این حقت نبود..بگو..بگو من چکار کنم تا حالت خوب شه؟..هرکاری بگی میکنم اما اینقدر غمگین نباش..اینقدر ناامید نباش..درست میشه..تو کاری نکردی که ایندر خودتو اذیت میکنی..اون باید تقاص پس بده..

-چی درست میشه؟..چی مثل قبل میشه؟..زندگی نابوده من؟..یا ارزوهای به باد رفته م؟..هیچ..هیچی درست نمیشه..هیچی...

-همینطوری نمیمونه..تو فقط خوب شو..خوب بودن تو از همه چی مهمتره..

سرمو از بغل افسون کشیدم بیرون و تو چشماش نگاه کردم و گفتم:

-حتی از زن بودنم؟!.......

مات موند تو چشمام..هق هقش قطع شد..اشکاش بند اومد..حتی حس کردم نفسم نمیکشه..خشک شد..دهن خودمم از حرفی که زدم باز موند..با بُهت به اطرافم نگاه کردم..بلند شدم..نشستم..دوباره بلند شدم..خیره تو چشمای مبهوت افسون رفتم عقب..خوردم به دیوار..پتوی دورمو تو مشتم فشردم..نشستم رو زمین..با یه دستم موهامو چنگ زدم..با این حرکتم افسون از روی تخت پرید..فهمیده بود حالم بد شده..این چند روز بعد از کشیدن موهام جیغای پی در پی بود که میزدم..دوید طرفم و جلوم زانو زد..مشتمو از تو موهام دراورد و تند تند دستمو بوسید:

-ببخشید..ببخشید..غلط کردم..دیگه حرف نمیزنم..اروم باش..

مبهوت لب زدم:

-زن؟..من الان دیگه یه زنم؟؟!...

افسون وا رفت..کامل نشست رو زمین و خیره شد بهم..در مقابل چشمای گرد شده ی افسون زدم زیر خنده..دوتا دستشو گذاشت روی سرش و شوکه بهم نگاه کرد..یه دفعه خنده م قطع شد و لب زدم:

-حتی تو هم نمی خواستی قبول کنی من دیگه یه زنم..یه زن بدون شوهر..یه زن با شناسنامه دختر..زنی بدون هیچ اسمی به عنوان مردش..شوهرش....بهترِ باور کنی و بهش عادت کنی..از این به بعد زیاد این چیزارو میشنوی.....

بلند شدم..پتو رو محکم دورم گرفتم و رفتم سمت لباسایی که افسون برام روی تخت گذاشته بود..خیره به دیوار لباسارو یکی یکی پوشیدم..موهای خیسمو محکم بالای سرم بستم..شال رو که انداختم روی سرم برگشتم سمت افسون..هنوز به همون حالت روی زمین نشسته بود..پوزخندی زدم..حتما فکر کرده دیوونه شدم..با صدایی گرفته گفتم:

-بلند شو بریم اگه میایی..

بدون اینکه نگاهی بهم بندازه سرشو تکون داد و بلند شد..لباس پوشید و یه ساک کوچیک برداشت و یکم لباس و وسیله هایی که نیاز داشت گذاشت داخلش..یه زنگ به مامانش زد و گفت چند روز میاد پیش من..اونم که این چند روزی که خونشون بودم متوجه اوضاع روحی خراب من شده بود،بدون حرف قبول کرد..

دوسه باری که با جیغ از خواب پریدم همشون با ترس اومدن بالا سرم..فهمیده بودن یه چیزیم شده اما افسون یه دروغ سرهم کرده بود و بهشون گفته بود..بعد از بستن درای خونه افسون ماشینشو برد بیرون منم در حیاطو بستم و رفتم سوار شدم..

پیشونیم رو تکیه دادم به شیشه کنارم و به مردمی که بی دغدغه از این طرف به اون طرف میرفتن نگاه کردم..یعنی هیچ کدومشون دردی به بزرگی دردِ من تو دلشون دارن؟..ای کاش که نداشته باشن..ای کاش درداشون مشکلات روزانه باشه..اهی کشیدم و چشمامو بستم..سر انگشتامو روی شیشه کشیدم و به اهنگی که پخش میشد گوش دادم..دستم روی شیشه مشت شد و سعی کردم هق هق بی صدام رو خفه کنم اما نمیشد..

اشکام صورتمو میسوزوند..قلبم انگار مچاله شده بود..چشمامو باز کردم و به بیرون نگاه کردم..اشکام همینطور اروم سر میخوردن روی گونه هام..مشت کم جونی به شیشه زدم..صدای گرم خواننده بلندتر و پرسوز تر شد و گریه منم شدید تر..سکسکه هم به حال خرابم اضافه شده بود..دست یخه افسون نشست روی دستم..از سردی دستش لرزیدم..برگشتم سمتش..بدون اینکه نگام کنه دستمو اروم میفشرد..لبای لرزونشو روی هم فشرد و گفت:

-نمیخواهی پیاده بشی؟..صورتتو پاک کن مامانت اینطوری ببینه میفهمه همه چی رو..

نگاهی به خیابون انداختم..کی رسیدیم که من نفهمیدم..یه دستمال برداشتم کشیدم روی صورتم..افتاب گیر ماشین رو پایین دادم و نگاهی به صورتم انداختم..سر بینیم سرخ شده بود و پشت پلکام متورم..انگشت شصت و اشاره م رو روی پلکام فشردم..از ماشین پیاده شدم..

نگاهی به در بزرگ و مشکیه خونمون انداختم..دوباره داشت اشکم راه میوفتاد که سریع پشت به در کردم و یکم اون اطراف قدم زدم تا سرخی و تورم صورتم از بین بره..وقتی حالم بهتر شد رفتم سمت ماشین که افسون هنوز داخلش نشسته بود و سرشو روی فرمون گذاشته بود..چند تقه به شیشه زدم..سرشو بلند کرد..اشاره کردم پیاده بشه تا بریم داخل..سرشو اروم تکون داد و همینطور که پیاده میشد گفت:

-ماشینو نیارم داخل؟..

نیم نگاهی بهش انداختم:

-حالا بعد میاری..فعلا بیا بریم داخل..

سرشو تکون داد و دزدگیر ماشین رو زد..بی هیچ حرفی راه افتادیم سمت خونه..زنگو که فشردم بعد از چند ثانیه ایفون برداشته شد..انگار منتظر بودن..صدای جیغ جیغ آرشین و صدای اروم مامانم باهم قاطی شده بود..داشت قربون صدقه آرشین میرفت تا اروم بگیره..انگار یادشون رفته یکی پشت در منتظره ایفون به دست باهم حرف میزدن..

همیشه همینطور بود..برای مامانم بچه هاش در الویت بودن..چون منو افسون دو طرف زنگ ایستاده بودیم نمیتونستن مارو ببینن..میون جیغ جیغ آرشین که میگفت آبشار اومده صدای متعجب مامانم بلند شد..انگار نتونسته بود ارومش کنه:

-بفرمایید؟..

دستمو به دیوار گرفتم و نفسمو فوت کردم بیرون:

-منم مامانی باز کن..

صدای خوشحال و پر هیجانشو شنیدم:

-آبشار..دخترم بیا تو..

نفس عمیقی کشیدم و اشکامو پس زدم..نباید می فهمیدن..هیچی نباید می فهمیدن..باید همون آبشارِ قدیم رو میدیدن..باید وقتی پیششونم یادم بره..یادم بره که من یه زنم..یه زنِ مجرد..

با صدای تیک باز شدن در نفس عمیقی کشیدم و درو هول دادم..با افسون قدم داخل خونه گذاشتیم..خونه ای که تا چند روز قبل وقتی واردش میشدیم صدای خنده هامون گوش فلکو کر میکرد..نتونستن این خنده های بی غل و غش رو ببینن..نتونستن خوشی رو برای ما ببینن..

نمی دونستن اینا همشون تظاهره..ما تو دلمون بزرگترین غم رو داشتیم..کاش می فهمیدن ما زخم خورده ایم..شاید اگه می فهمیدن دیگه به فکر زخم زدن به ما نبودن..دیگه به فکر گرفتن این خنده های مصنوعی نبودن..دست افسون نشست روی بازوم..انگار حالمو درک میکرد که با گرفتن بازوم باهام همدردی میکرد..چقدر خوبه که یه نفر خبر داره..یه نفر میدونه چه اتفاقی افتاده..خوبه که افسون تنهام نمیزاره..

با صدای جیغِ و گریه آرشین بهش نگاه کردم..دستاشو باز کرده بود و میدوید طرفم..روی زانوهام نشستم و با همه وجودم بغلش کردم..تو بغلم میلرزید و اشک میریخت..هیچ موقع اینقدر ازش دور نبودم..حتی به من بیشتر از مامانم وابسته اس..شاید با من بتونه دوری از مامان و بابا رو تحمل کنه اما با هیچی دوری منو تاب نمیاره..اینو مطمئنم..هق هقش دلمو اتیش میزد..صورتمو توی موهاش فرو بردم و اشکامو بینشون مخفی کردم..سرشو تو سینه م فرو کرده بود و گلایه میکرد:

-م..من باهات..قه..قهرم..چ..چرا..رفتی..دلم..دلم برات..تنگ..ش..شده بود..

تنگ تر بغلش کردم و تو گوشش اروم مشغول حرف زدن شدم:

-ببخش گل من..ببخش قربونت برم..قهر نباش..ابجی بی معرفتت طاقت قهرتو نداره..میمیرم..دل منم برات خیلی تنگ شده بود..تو که میدونی چقدر دوسِت دارم..

سرشو از روی سینه م بلند کرد و با چشمای اشکیش مظلوم بهم خیره شد..کف دستمو نرم کشیدم روی صورتش و اشکاشو پاک کردم..خنده ی شیرینی کرد و دستای کوچیک و تپلشو کشید روی گونه هام و اشکامو پاک کرد:

-دیگه نرو..

چشمامو بستم و اروم سرمو تکون داد..چشمامو کشیدم بالای سر آرشین که مامانم ایستاده بود..با دیدن لبخند همیشگی روی لباش لبخند محوی نشست روی لبام..بلند شدم یه قدم رفتم جلو و مامانمو کشیدم تو بغلم..قبل از اینکه چیزی بگه اروم زمزمه کردم:

-ببخشید مامانی..

یه دستش روی کمرم و دست دیگه ش روی موهام نشست..اروم موهامو نوازش داد:

-خدا ببخشه دخترم..مُردم از نگرانی..نمیگی دلمون تنگ میشه..نگران میشیم..تو که میدونی جونم به جون شما بسته س چرا بی خبرم میزاری..بابات این چند روز اروم و قرار نداشت..حال آرشین هم که دیگه دیدی..خودت میدونی چقدر برای ما عزیزی پس دیگه اینکارو با ما نکن..من بدون شما دق میکنم دخترم..همه امیدم شما دوتا و باباتون هستین..خواهش میکنم نا امیدم نکنین..من فقط شمارو دارم..میمیرم اگه یه روز ازتون بی خبر باشم..خودت میدونی از چی میترسم..میدونم بزرگ شدی و میتونی از خودت مراقبت کنی اما این ترس با من عجین شده..من مادرم..تا وقتی بمیرم همش نگران شما هستم و میترسم..بعد از اون اتفاق دلم همش شور میزنه..خواهش یه مادرو رد نکن..

پیشونیمو محکم روی شونه لرزون از گریه ش فشردم:

-ببخشید..دیگه تکرار نمیشه مامانی..معذرت میخوام..

-اینارو نگفتم که عذرخواهی کنی..گفتم که دیگه اینکارو با ما نکنی..یه ذره ازم دور میشین دلم مثل سیر و سرکه میجوشه..شما همه ی هستیه من هستین..

-چشم..چشم..

از بغل مامان اومدم بیرون..برگشتم سمت افسون..با ترس،دلهره،اضطراب،تشویش و نگرانی بهش نگاه کردم..نکنه همه چی رو بفهمن و ارامششون از بین بره؟..خدایا..خدایا..خدایا..من نابود شدم..دیگه هیچی نمیخوام فقط نزار خانواده م اذیت بشن..خواهش میکنم ازت تقاص اشتباهه منو از اونا نگیر..به اندازه کافی عذاب کشیدن دیگه بیشتر از این عذاب نداشته باشن..اگه بخاطره من چیزی پیش بیاد هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم..هیچوقت..

افسون چشماشو بست و سرشو اروم بالا پایین کرد..نفس عمیقی کشیدم و خم شدم آرشین رو بغل کردم..مامان غر زد:

-صد دفعه بهت گفتم این بچه سنگین شده بغلش نکن کمر درد میگیری..

واقعا هم سنگین شده بود..از اون وقتی که تو اتاقم بغلش میکردم و راه میبردمش تا اروم بشه خیلی گذشته بود..اون وقتهایی که تو بغلم تابش میدادم تا بخوابه..خیلی شبا پاش بیدار میموندم تا مامانم بتونه یه ذره استراحت کنه..

مامانم همیشه میگه تو بیشتر از من برای آرشین مادری کردی..شبها بالا سرش بیدار میموندم که تبش بالا نره..وقتی که دندوناش داشت درمیومد همش تب میکرد و تا صبح بالا سرش چرت میزدم تا یه وقت از تب زیاد تشنج نکنه..پاشویه ش میکردم..وقتهایی سرما میخورد صدبار بیدار میشدم تبش و نفساشو چک میکردم..

اون وقتها خیلی کوچیک و سبک بود الان نصف قد من قد کشیده..بغلش که میکنم پاهای بلندش اویزون میمونه..وقتی کوچیک بود سرشو روی شونه هام میزاشت و دستاشو دور گردنم حلقه میکرد..تا دو سالگیش عادتش شده بود که دستاش دور گردن من باشه و بخوابه..تا من نبودم نمیخوابید و سر مامانم نق میزد..وابستگی زیادی به من داره..خیلی از اون روزا نگذشته اما انگار برای ما قرنها طول کشیده..روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم..برای همین هرثانیه ش برامون یک سال میگذشت..

آرشین بغل کنار افسون رفتیم تو خونه..مامانم جلوتر از ما بود و افسونم داشت سربه سر آرشین میزاشت و صدای خنده ش رو بلند کرده بود..دستی به موهای بلند آرشین کشیدم و لبخند زدم....
***

تمام بدنم می لرزید..خیس عرق شده بودم..با قدم اولی که سمتم اومد لرزش بدنم بیشتر شد و دندونام محکم روی هم خوردن..از صدای برخورد دندونام روی هم حالم داشت بد میشد..چشمای وحشت زده و نمدارم خیره شده بود به قدمای اون و منتظر بود یه قدم جلو بیاد تا از حدقه بزنه بیرونه..با قدم بعدیش از ته دل نالیدم:

-نــــه!..

انگار پاهام سست شده بودن..ذره ای نمی تونستم تکون بخورم..سرجام خشکم زده بود..با هر قدمش تو دلم بیشتر خالی میشد و پاهام بی جون تر میشدن..وقتی به چند قدمیم رسید لرزش زانوهام به بالاترین حد رسید و نتونستم سر پا بمونم..روی زانوهام نشستم..

از زانو زدنم انگار خیلی لذت برد که قهقه بلند و ترسناکی سر داد..دستام ناخوداگاه روی گوشام نشستن..پلکامو محکم روی هم فشردم تا نبینمش..

با ساکت شدن یهویی اطراف و قطع شدن صدای قدماش لای پلکامو اروم باز کردم..با دیدن کفشای اسپرت سفید رنگش که دقیقا جلوی زانوهام بودن اولین جیغ رو کشیدم..خودمو روی زمین کشیدم عقب تا ازش فاصله بگیرم..

دومین جیغ رو که کشیدم یکی محکم تکونم داد..نفس بریده چشمامو باز کردم..افسون کنارم نشسته بود و تکونم میداد..با نفس نفس نشستم روی تختم و همون لحظه در اتاقم به شدت باز شد..دو دستمو محکم کشیدم روی صورتم و خیسی صورتمو گرفتم..

همینکه دستامو برداشتم یکی محکم بغلم کرد..تنها چیزی فهمیدم این بود که این هیکل تنومند و سینه ستبری که سر منو روش گذاشته متعلق به یه زن نیس..همین برای دیوونه شدنم کافی بود..با مشت و چنگ افتادم به جونش و همراه با جیغ خودمو محکم تکون میدادم تا از بغلش بیام بیرون..دوتا دستمو با ملایمت تو یه دستش گرفت و اروم تو گوشم گفت:

-هیس..دخترم منم بابات..چت شده تو؟..اروم باش..

همین جمله و شنیدن صداش ابی شد روی اتیش خشم و ترسم..جیغام یهو قطع شدن..نفس حبس شده م ازاد شد..اما انقباض بدنم از بین نرفت..منی که همیشه اویزون گردن بابام بودم..منی که تو همین اغوش بزرگ شده بودم و اکثرا رو پاش مینشستم..

حالا معذب بودم..دوست داشتم زودتر ولم کنه..دلم نمی خواست بغلم کنه..تکون خوردم و از بغلش اومدم بیرون..با شرم سرمو انداختم پایین..سکسکه م گرفته بود..بابام دست گذاشت روی چونه خیسم تا سرمو بلند کنه..نامحسوس سرمو کشیدم عقب اما بابام فهمید و دستش مشت شد..مشتشو گذاشت روی پاش و اروم گفت:

-چی شده دخترم؟..خواب دیدی؟..

معذب سرجام جا به جا شدم:

-میشه دست و صورتمو بشورم و بیام بیرون تا حرف بزنیم؟..

نفسشو محکم فوت کرد بیرون و بی حرف بلند شد از اتاق بیرون رفت..اشک چکید روی صورتم..تازه فهمیدم چه بلایی سر روحم اومده..اینقدر اون اتفاق روی روحیه م تاثیر گذاشته که حتی از اغوش پدرمم فراری شدم..تو بغلش معذب میشم..پدری که محرم ترین ادم تو دنیا بهمِ..با بغض به افسون نگاه کردم و سرمو چپ و راست تکون دادم..دستمو تو دستش گرفت و گریون گفت:

-درست میشه عزیزم..نگران نباش..

-دیگه درست نمیشه افسون..تو اغوش پدرمم معذب میشم..دوست ندارم بهم نزدیک بشه..کسی که از هرکسی بهم محرم تره..

اجازه حرف دیگه ای به افسون ندادم و رفتم تو دستشویی..صورتمو اب زدم و اومدم بیرون..جلوی کمدم ایستادم و گشادترین و بلندترین بلوز و شلوارمو برداشتم و پوشیدم..موهامو بالای سرم جمع کردم و جلوی ایینه ایستادم..با دیدن خودم دوباره بغض نشست بیخ گلوم..اون دختر مرتب و شیک پوش کارش به کجا رسیده که پیراهن به این بلندی و شلوار به این گشادی پوشیده..استین لباسم تا روی انگشتام اومده بود..

بغضمو پس زدم و از اتاق رفتم بیرون..ناخوداگاه روی دورترین مبل از بابام نشستم..با هر کدوم از کارایی که غریزی و از روی ترس انجام میدادم بغض به گلوم فشار میاورد اما دست خودم نبود..مامانم با صدای پر از غمی از داخل اشپزخونه گفت:

-دخترم بیا صبحانه بخور..

با صدای گرفته و خشداری بلند گفتم:

-نمیخورم مامان..بیا بشین میخوام باهاتون حرف بزنم..

مامان با سینی چای از اشپزخونه بیرون اومد و سینی رو روی میز گذاشت..کنار بابام نشست و منتظر بهم نگاه کرد..همه حتی افسون هم منتظر و کنجکاو چشم دوخته بودن به دهنم تا شروع کنم..منتظرشون نذاشتم و رفتم سر اصل مطلب:

-من..میخوام برم..

وقتی دیدم هیچی نمیگن سرمو بلند کردم و به تک تکشون نگاه کردم..چشماشون غرق تعجب بود..بابام کنجکاو گفت:

-چی؟..کجا بری؟..

اب دهنمو قورت دادم و با من من گفتم:

-مـ ــ ــی خـ ــ ــوام از ایـ ــ ــران بـ ــ ــرم!..

سکوت ناگهانی جمع نشون میداد که بی نهایت از حرفم شوکه شدن..دهن مامان و افسون باز مونده بود و هیچی نمی گفتن..بابا دستی دور دهنش کشید و موشکافانه بهم نگاه کرد:

-چرا؟..

نفس عمیقی کشیدم اروم گفتم:

-میخوام ادامه درسمو تو یه جای دیگه بخونم..

-مگه همینجا نمیشه بخونی؟..

-شما که همیشه می گفتین اگه خواستین جای دیگه ای درس بخونین بگین تا بفرستمتون..

یه ابروش پرید بالا:

-درسته..می گفتم..اما تو هم گفتی طاقت دوری نداری و هیچوقت نمیری..همینجا درس میخونی..

-اون برای قدیما بود الان دیگه میخوام برم..

-تا دلیلشو ندونم نمی تونم اجازه بدم..

دستامو با استرس تو هم پیچیدم..نیم نگاهی به مامانم انداختم که با نگرانی بهم نگاه میکرد:

-از اینجا خسته شدم..میخوام یه مدت دور باشم..

-دلیلت قابل قبول نیست برام..رفتنت ربطی به کابوس ها و جیغای شبانه ت داره؟..

سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم..نگاهی به بالای سرم انداختم و نفسمو فوت کردم بیرون..دوباره به بابا چشم دوختم و گفتم:

-چند روز پیش جلوم یه تصادف شد..یه ماشین زد به یه بچه سه چهار ساله..سریع پیاده شدم رفتم پیش بچهه که افتاده بود روی زمین..زیر سرش پر از خون بود..مُرده بود..اکثر شبا اون صحنه رو به شکل های مختلف تو خواب میبینم..خوابهای اشفته م برای اینه..دلیل رفتنم همونیه که گفتم..

این دروغ رو از قبل اماده کرده بودم..میدونستم براشون سوال شده که چرا تقریبا هرشب با جیغ و داد از خواب بیدار میشم اما سوالی هم نمی پرسیدن..اما برای زمانی که می پرسیدن این دروغ رو اماده کرده بودم..خدا منو ببخشه اما راهه دیگه ای نداشتم..فقط اینطوری شاید قانع بشن..با صدای بابام بهش نگاه کردم:

-در هر صورت نمی تونم با این دلایل بچگانه تک و تنها بفرستمت تو کشوره غریب..

می دونستم راضی نمیشن اما بازم بهم ریختم..سعی کردم اروم باشم:

-اما من میخوام برم شما هم باید به تصمیمم احترام بزارین..

-بتونی قانعم کنی بدون درنگ می فرستمت..خودم همیشه دوست داشتم بهترین امکانات برای درستون فراهم باشه..اما با این اوضاع روحیه بهم ریخته ت،اونم با این تصمیم یه دفعه ای نمی تونم بزارم بری..

از جام بلند شدم و راه افتادم سمت اتاقم:

-بابا من میخوام برم..خواهش میکنم سنگ جلو پام نندازین..

صدای پر بغض مامانمو که شنیدم از حرکت ایستادم:

-دخترم اخه چرا یه دفعه این تصمیمو گرفتی؟..به فکر ما هم باش..

کاش میدونستی بخاطره شما دارم میرم مامانی..کاش..چرخیدم و رفتم پیشش..جلوش زانو زدم..دستشو تو دستم گرفتم و سرمو روی پاش گذاشتم:

-مامانم من تصمیممو گرفتم..دور شدن از شما برام خیلی سخته اما مطمئنم برم اینده بهتری در انتظارمه..بدون رضایت شما نمیرم اما خواهش میکنم این اجازه رو بهم بدین..من باید برم..

مامان اون یکی دستشو روی موهام کشید و پر بغض نالید:

-دخترم ما بدون تو چکار کنیم پس؟..

از اونجایی که مامان و بابام همیشه معتقد بودن که جاهایی مثل کانادا و مالزی شرایط بهتری برای درس خوندن وجود داره کارم راحت تر بود..اما خودم راضی نمیشدم از خانواده م و دوستام جدا بشم قبول نمیکردم برم..اما حالا مجبور بودم..باید میرفتم..اینجا دیگه جای من نبود..

-مامان شما خودتون که همیشه می گفتین کشور دیگه راحت تر میتونم درس بخونم و پیشرفت کنم..حالا چرا اجازه نمیدین؟..

-قبلا فرق میکرد..حتی همون موقع هم برای پیشرفتتون فقط اجازه میدادم و دلم رضا نبود اما الان که داری همینجا درس میخونی فهمیدم اشتباه میکردم..همینجا هم امکانات و شرایط خیلی خوبی وجود داره..
***

تمام بدنم می لرزید..خیس عرق شده بودم..با قدم اولی که سمتم اومد لرزش بدنم بیشتر شد و دندونام محکم روی هم خوردن..از صدای برخورد دندونام روی هم حالم داشت بد میشد..چشمای وحشت زده و نمدارم خیره شده بود به قدمای اون و منتظر بود یه قدم جلو بیاد تا از حدقه بزنه بیرونه..با قدم بعدیش از ته دل نالیدم:

-نــــه!..

انگار پاهام سست شده بودن..ذره ای نمی تونستم تکون بخورم..سرجام خشکم زده بود..با هر قدمش تو دلم بیشتر خالی میشد و پاهام بی جون تر میشدن..وقتی به چند قدمیم رسید لرزش زانوهام به بالاترین حد رسید و نتونستم سر پا بمونم..روی زانوهام نشستم..

از زانو زدنم انگار خیلی لذت برد که قهقه بلند و ترسناکی سر داد..دستام ناخوداگاه روی گوشام نشستن..پلکامو محکم روی هم فشردم تا نبینمش..

با ساکت شدن یهویی اطراف و قطع شدن صدای قدماش لای پلکامو اروم باز کردم..با دیدن کفشای اسپرت سفید رنگش که دقیقا جلوی زانوهام بودن اولین جیغ رو کشیدم..خودمو روی زمین کشیدم عقب تا ازش فاصله بگیرم..

دومین جیغ رو که کشیدم یکی محکم تکونم داد..نفس بریده چشمامو باز کردم..افسون کنارم نشسته بود و تکونم میداد..با نفس نفس نشستم روی تختم و همون لحظه در اتاقم به شدت باز شد..دو دستمو محکم کشیدم روی صورتم و خیسی صورتمو گرفتم..

همینکه دستامو برداشتم یکی محکم بغلم کرد..تنها چیزی فهمیدم این بود که این هیکل تنومند و سینه ستبری که سر منو روش گذاشته متعلق به یه زن نیس..همین برای دیوونه شدنم کافی بود..با مشت و چنگ افتادم به جونش و همراه با جیغ خودمو محکم تکون میدادم تا از بغلش بیام بیرون..دوتا دستمو با ملایمت تو یه دستش گرفت و اروم تو گوشم گفت:

-هیس..دخترم منم بابات..چت شده تو؟..اروم باش..

همین جمله و شنیدن صداش ابی شد روی اتیش خشم و ترسم..جیغام یهو قطع شدن..نفس حبس شده م ازاد شد..اما انقباض بدنم از بین نرفت..منی که همیشه اویزون گردن بابام بودم..منی که تو همین اغوش بزرگ شده بودم و اکثرا رو پاش مینشستم..

حالا معذب بودم..دوست داشتم زودتر ولم کنه..دلم نمی خواست بغلم کنه..تکون خوردم و از بغلش اومدم بیرون..با شرم سرمو انداختم پایین..سکسکه م گرفته بود..بابام دست گذاشت روی چونه خیسم تا سرمو بلند کنه..نامحسوس سرمو کشیدم عقب اما بابام فهمید و دستش مشت شد..مشتشو گذاشت روی پاش و اروم گفت:

-چی شده دخترم؟..خواب دیدی؟..

معذب سرجام جا به جا شدم:

-میشه دست و صورتمو بشورم و بیام بیرون تا حرف بزنیم؟..

نفسشو محکم فوت کرد بیرون و بی حرف بلند شد از اتاق بیرون رفت..اشک چکید روی صورتم..تازه فهمیدم چه بلایی سر روحم اومده..اینقدر اون اتفاق روی روحیه م تاثیر گذاشته که حتی از اغوش پدرمم فراری شدم..تو بغلش معذب میشم..پدری که محرم ترین ادم تو دنیا بهمِ..با بغض به افسون نگاه کردم و سرمو چپ و راست تکون دادم..دستمو تو دستش گرفت و گریون گفت:

-درست میشه عزیزم..نگران نباش..

-دیگه درست نمیشه افسون..تو اغوش پدرمم معذب میشم..دوست ندارم بهم نزدیک بشه..کسی که از هرکسی بهم محرم تره..

اجازه حرف دیگه ای به افسون ندادم و رفتم تو دستشویی..صورتمو اب زدم و اومدم بیرون..جلوی کمدم ایستادم و گشادترین و بلندترین بلوز و شلوارمو برداشتم و پوشیدم..موهامو بالای سرم جمع کردم و جلوی ایینه ایستادم..با دیدن خودم دوباره بغض نشست بیخ گلوم..اون دختر مرتب و شیک پوش کارش به کجا رسیده که پیراهن به این بلندی و شلوار به این گشادی پوشیده..استین لباسم تا روی انگشتام اومده بود..

بغضمو پس زدم و از اتاق رفتم بیرون..ناخوداگاه روی دورترین مبل از بابام نشستم..با هر کدوم از کارایی که غریزی و از روی ترس انجام میدادم بغض به گلوم فشار میاورد اما دست خودم نبود..مامانم با صدای پر از غمی از داخل اشپزخونه گفت:

-دخترم بیا صبحانه بخور..

با صدای گرفته و خشداری بلند گفتم:

-نمیخورم مامان..بیا بشین میخوام باهاتون حرف بزنم..

مامان با سینی چای از اشپزخونه بیرون اومد و سینی رو روی میز گذاشت..کنار بابام نشست و منتظر بهم نگاه کرد..همه حتی افسون هم منتظر و کنجکاو چشم دوخته بودن به دهنم تا شروع کنم..منتظرشون نذاشتم و رفتم سر اصل مطلب:

-من..میخوام برم..

وقتی دیدم هیچی نمیگن سرمو بلند کردم و به تک تکشون نگاه کردم..چشماشون غرق تعجب بود..بابام کنجکاو گفت:

-چی؟..کجا بری؟..

اب دهنمو قورت دادم و با من من گفتم:

-مـ ــ ــی خـ ــ ــوام از ایـ ــ ــران بـ ــ ــرم!..

سکوت ناگهانی جمع نشون میداد که بی نهایت از حرفم شوکه شدن..دهن مامان و افسون باز مونده بود و هیچی نمی گفتن..بابا دستی دور دهنش کشید و موشکافانه بهم نگاه کرد:

-چرا؟..

نفس عمیقی کشیدم اروم گفتم:

-میخوام ادامه درسمو تو یه جای دیگه بخونم..

-مگه همینجا نمیشه بخونی؟..

-شما که همیشه می گفتین اگه خواستین جای دیگه ای درس بخونین بگین تا بفرستمتون..

یه ابروش پرید بالا:

-درسته..می گفتم..اما تو هم گفتی طاقت دوری نداری و هیچوقت نمیری..همینجا درس میخونی..

-اون برای قدیما بود الان دیگه میخوام برم..

-تا دلیلشو ندونم نمی تونم اجازه بدم..

دستامو با استرس تو هم پیچیدم..نیم نگاهی به مامانم انداختم که با نگرانی بهم نگاه میکرد:

-از اینجا خسته شدم..میخوام یه مدت دور باشم..

-دلیلت قابل قبول نیست برام..رفتنت ربطی به کابوس ها و جیغای شبانه ت داره؟..

سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم..نگاهی به بالای سرم انداختم و نفسمو فوت کردم بیرون..دوباره به بابا چشم دوختم و گفتم:

-چند روز پیش جلوم یه تصادف شد..یه ماشین زد به یه بچه سه چهار ساله..سریع پیاده شدم رفتم پیش بچهه که افتاده بود روی زمین..زیر سرش پر از خون بود..مُرده بود..اکثر شبا اون صحنه رو به شکل های مختلف تو خواب میبینم..خوابهای اشفته م برای اینه..دلیل رفتنم همونیه که گفتم..

این دروغ رو از قبل اماده کرده بودم..میدونستم براشون سوال شده که چرا تقریبا هرشب با جیغ و داد از خواب بیدار میشم اما سوالی هم نمی پرسیدن..اما برای زمانی که می پرسیدن این دروغ رو اماده کرده بودم..خدا منو ببخشه اما راهه دیگه ای نداشتم..فقط اینطوری شاید قانع بشن..با صدای بابام بهش نگاه کردم:

-در هر صورت نمی تونم با این دلایل بچگانه تک و تنها بفرستمت تو کشوره غریب..

می دونستم راضی نمیشن اما بازم بهم ریختم..سعی کردم اروم باشم:

-اما من میخوام برم شما هم باید به تصمیمم احترام بزارین..

-بتونی قانعم کنی بدون درنگ می فرستمت..خودم همیشه دوست داشتم بهترین امکانات برای درستون فراهم باشه..اما با این اوضاع روحیه بهم ریخته ت،اونم با این تصمیم یه دفعه ای نمی تونم بزارم بری..

از جام بلند شدم و راه افتادم سمت اتاقم:

-بابا من میخوام برم..خواهش میکنم سنگ جلو پام نندازین..

صدای پر بغض مامانمو که شنیدم از حرکت ایستادم:

-دخترم اخه چرا یه دفعه این تصمیمو گرفتی؟..به فکر ما هم باش..

کاش میدونستی بخاطره شما دارم میرم مامانی..کاش..چرخیدم و رفتم پیشش..جلوش زانو زدم..دستشو تو دستم گرفتم و سرمو روی پاش گذاشتم:

-مامانم من تصمیممو گرفتم..دور شدن از شما برام خیلی سخته اما مطمئنم برم اینده بهتری در انتظارمه..بدون رضایت شما نمیرم اما خواهش میکنم این اجازه رو بهم بدین..من باید برم..

مامان اون یکی دستشو روی موهام کشید و پر بغض نالید:

-دخترم ما بدون تو چکار کنیم پس؟..

از اونجایی که مامان و بابام همیشه معتقد بودن که جاهایی مثل کانادا و مالزی شرایط بهتری برای درس خوندن وجود داره کارم راحت تر بود..اما خودم راضی نمیشدم از خانواده م و دوستام جدا بشم قبول نمیکردم برم..اما حالا مجبور بودم..باید میرفتم..اینجا دیگه جای من نبود..

-مامان شما خودتون که همیشه می گفتین کشور دیگه راحت تر میتونم درس بخونم و پیشرفت کنم..حالا چرا اجازه نمیدین؟..

-قبلا فرق میکرد..حتی همون موقع هم برای پیشرفتتون فقط اجازه میدادم و دلم رضا نبود اما الان که داری همینجا درس میخونی فهمیدم اشتباه میکردم..همینجا هم امکانات و شرایط خیلی خوبی وجود داره..

-مامان من میخوام جای دیگه ادامه بدم..دیگه اینجا رو دوست ندارم..مطمئنم اونجا موفق تر میشم..

-دخترم تنها تو یه کشور غریب می پوسی..

-مامانی من فقط چند سال میرم و دوباره برمی گردم پیشتون..نمیرم که بمیرم..

صداش نشون میداد طاقت نیاورده و بغضش ترکیده:

-خدا نکنه عزیزم..دیگه این حرفو نزن..دلم دوریتو طاقت نمیاره..

اشک منم جاری شد:

-منم مامانی..منم طاقت نمیارم اما باید برم..تورو خدا درک کن..

-من مادرتم بهم بگو چرا می خواهی بری..

سرمو محکمتر روی پاهاش فشردم:

-دلیلم همونیه که گفتم..اینجا من پیشرفت نمیکنم..

بالاخره بعد از این همه سکوت صدای بابا بلند شد:

-چطور تازه به این نتیجه رسیدی؟..

سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم:

-خوب..خوب اون موقع فکر میکردم اینجا بهتره اما الان نظرم عوض شده..

-دلایلت قانعم نمیکنه دخترم..من ارزومه تو بهترین شرایط درس بخونی اما الان فکر میکنم اتفاقی افتاده که میخواهی بری..برای درس خوندن نیست..

کسی بود که بهتر از مادر و پدر بچه هاشون رو بفهمن؟..به خدا که نبود..همیشه حرف دل بچه هاشون رو از چشماشون می خونن..اما کاش الان هیچی نمی فهمیدن..من باید هر طور شده قانعشون کنم..هرطور شده..زانوهام رو جمع کردم و تکیه دادم به مبل و چشم دوختم به دستام که روی زانوهام گذاشته بودم:

-مطمئن باشین برای درس خوندنه..

-نمیتونم رضایت بدم شاهزاده ی بابا..دیگه حرفشو نزن..

چشمکی بهم زد و با لبخند پهنی بلند شد رفت تو اتاقش..همیشه مخالفت هاش هم با نرمش و مهربونی بوده..سعی میکنه با مهربونی و منطقی مخالفتشو بهمون نشون بده و نظرمون رو عوض کنه..اما این دفعه اون باید نظرشو عوض کنه..

من دلم نمیخواد برم اما مجبورم..مثل خیلی کارای دیگه که مجبورم انجامشون بدم..باید اجازه رفتنمو صادر کنه..کاش مجبور نشم دلشون رو بشکونم یا حرفی بزنم که ازم دلگیر بشن..کاش زودتر راضی بشن من وقت زیادی ندارم..باید قبل از باز شدن دانشگاه برم و حداقل بتونم درسمو ادامه بدم..این یکی رو به خودم بدهکارم....

با ناراحتی به مامانم نگاه کردم..سرشو تکون داد و همینطور که بلند میشد گفت:

-منم راضی نیستم که بری عزیزم..

با ناامیدی بلند شدم برم سمت اتاقم..افسون که تا الان سکوت کرده بود بلند شد و پشت سرم راه افتاد..در اتاق که بسته شد افسون پرید بهم:

-یعنی چی که میخوام برم؟..می خواهی از کشورت فرار کنی که چی؟..که دل اونی که اینکارو باهات کرده شاد بشه؟..تا به هدفش برسه؟..اخه عزیز من...

با بدخلقی پریدم وسط حرفش:

-افسون حوصله ندارم..من باید برم..می فهمی؟؟..بــــایــــد!..

-اخه چرا؟..

-فضولی نکن افسون..

دلخور بهم نگاه کرد و رفت روی تخت دراز کشید..پشیمون بهش نگاه کردم و رفتم کنارش دراز کشیدم..دستمو کشیدم روی بازوش و گونه ش رو بوسیدم:

-ببخشید خواهرم..اعصابم این روزا خرابه..خودت که میدونی..فقط همینو بدون که مجبورم برم..هرطور شده باید برم..من دیگه جایی اینجا ندارم..فقط تو همین مورد بهم کمک کن دیگه بعد میرم و مشکلاتمم با خودم میبرم..این مدت خیلی بخاطره من اذیت شدی..برم دیگه راحت میشی..

چرخید طرفم و چشمای نِم دارشو دوخت بهم:

-این چه حرفیه دیوونه..من حاضرم تمام زندگیمو بدم اما تو دوباره خوشحال باشی و خنده واقعی بشینه روی لبات..نمی دونم چکار کنم تا حالت خوب بشه..اگه بدونم با رفتنت همه چی درست میشه هرکاری میکنم که بتونی بری..

لبخند لرزونی زدم..به موقع شر و شیطون..به موقع هم یه دختر احساساتی و پر از محبت..چطور ممکنه..کی فکرشو میکنه افسونی که همش در حال قهقهه زدنه و همه اسمشو گذاشتن سرخوش،بخاطره ناراحتی دوستش روز و شب نداشته باشه و گریون باشه..خودم بارها تو این مدت دیدم که وقتی تنهاس درحال پاک کردن اشکاشه..

میدونم که بخاطره من خیلی عذاب میکشه اما کاری از دستش برنمیاد..مطمئنم همه ی حرفاش صادقانه اس..خم شدم با همه محبتی که یه خواهر میتونه به خواهرش داشته باشه بوسه ای روی بازوش نشوندم..سرمو که بلند کردم با لبای لرزونش گونه م رو بوسید و سریع پشتشو بهم کرد و شونه هاش لرزید.....

دستمو دور زنجیر تاب حلقه کردم و سرمو بالاتر از دستام به زنجیر تکیه دادم..اروم پاهامو روی زمین کشیدم عقب و بعد ول کردم..صدای قیژ لولا های زنگ زده ی تاب بلند شد..

تاب اروم مشغول عقب و جلو رفتن شد..مثل ذهن من که مدام به گذشته و حال برمیگشت..تاب خوردم و فکر کردم..فکر کردم و سرم پر و خالی شد..فکر کردم و به گذشته برگشتم..به گذشته ای که زیاد نگذشته بود اما انگار سال ها ازش فاصله گرفته بودم..

به روزای خوبی که داشتم و خیلی زود به این روزای دردناک تبدیل شدن..به روزی که برای اولین بار با شهراد پا به دانشگاه گذاشتم....

***

چسبیده بودم به در ماشین و با دلهره به دانشگاه نگاه می کردم..برگشتم سمت بزرگمهر:

-اقای بزر..اوممم..چیز..اقا شهراد من....

اخمالود پرید وسط حرفم:

-فقط شهراد..اعصاب منو بهم نریز آبشار...

-خوب سختمه...

-از همین الان تمرین کن تا کم کم عادت کنی..

بی حوصله سرمو تکون دادم..دلم عین سیر و سرکه میجوشید..پر از نگرانی و دلشوره بودم..یعنی بچه ها چه فکری میکنن؟..نکنه برداشت بدی درموردم بکنن؟..دوباره به بزرگمهر نگاه کردم..با مکث دهنمو باز کردم:

-میشه من زودتر برم بعد شما بیایین؟..

بزرگمهر برگشت به عقب و گفت:

-نظر شما چیه بچه ها؟..

با چشمای گرد شده،مبهوت برگشتم عقب..صندلی خالی بود و جز ما کسی تو ماشین نبود..برگشتم سمتش که دیدم با نیشخند داره بهم نگاه میکنه..قیافه مبهوتمو که دید گفت:

-داشتم از بقیه هم نظر می پرسیدم..

اخمام رفت تو هم:

-منو مسخره می کنید؟..

دوباره برگشت عقب و گفت:

-شماها آبشارو مسخره میکنید بچه های بد؟..

چشمامو با حرص روی هم فشردم..با شنیدن صداش چشمامو باز کردم:

-خودت گفتی شما...

تازه فهمیدم چی میگه..با خشم بهش نگاه کردم..چشمکی زد و گفت:

-این میشه برات درس عبرت که دیگه جمع نبندی..

با تمسخر گفتم:

-شهراد جون؟!..

پر خنده و کشدار جوابمو داد:

-جـــــون؟!..

دِ بیا..این پسر کلا زده به سرش..با حرص گفتم:

-من میرم شما..یعنی..تو هم بعد از من بیا...

یه دفعه از اون حالت شوخ فاصله گرفت و بی خیال گفت:

-نخیر..منو تو با هم میریم داخل..

معترض گفتم:

-یعنی چی؟..اینجوری که همه می فهمن..

خونسرد شونه بالا انداخت:

-خوب بفهمن..راه بیوفت تا کلاس شروع نشده..

با حرص پیاده شدم و در ماشین رو محکم بستم..بیچاره درای ماشین که همه هر حرصی داشته باشن سرشون خالی میکنن..با صدای دزدگیر ماشین که درا قفل شدن چرخیدم و به بزرگمهر که میومد سمتم نگاه کردم..کنارم که رسید دستشو با فاصله پشت کمرم گذاشت و گفت:

-بریم دیگه..چرا ایستادی!..

با دلهره قدم برداشتم..از برداشتی که بچه ها ممکنه با دیدن ما کنار هم بکنن نگران بودم..به دخترا همه چی رو گفته بودم حتی اگه نمی گفتمم اونا منو می شناختن و می دونستن بی دلیل کاری نمی کنم..اضطرابم بخاطره بقیه بچه های کلاس بود..

نامحسوس یکم خودمو کشیدم کنار تا فاصلمون بیشتر بشه اما بزرگمهر اینقدر تیز بود که سریع فهمید و همونقدری که فاصله گرفته بودم بهم نزدیک شد..کلافه به اطراف نگاه کردم..حیاط زیاد شلوغ نبود..چون تا چند دقیقه دیگه کلاسا شروع میشدن همه رفته بودن سرکلاس..

خوشحال شدم اینطوری فکر می کردن تو حیاط همو دیدیم و با هم اومدیم اما این خوشحالی زیاد دوام نداشت..بزرگمهر به محض اینکه در کلاس رو باز کرد رفت داخل و تقریبا با صدای بلندی که همه با شنیدنش ساکت شدن گفت:

-بیا تو دیگه عزیزم!..

با حرص بهش نگاه کردم که جفت ابروهاشو انداخت بالا..کلاس تو سکوت بدی فرو رفت..زانوهام می لرزید..نمی دونستم وقتی وارد بشم قراره با چه نگاه هایی رو به رو شم..قدم که داخل کلاس گذاشتم همه ی چشما زوم شد روی من..

چشمم به بیتا و افسون و تبسم افتاد..نیشاشون گوش تا گوش باز بود..خرکیف شده بودن از این دوستی..یهو سکوتِ کلاس با جیغ و هوارای همکلاسی های عزیز ترکید..حس کردم صدای جیرینگ شیشه ها رو شنیدم..پسرا سوت میزدن و هو می کشیدن..دخترا هم همچنان قصد داشتن گلوهای خودشون رو جر بدن..

این وسط بزرگمهر با نیش باز شده و من مبهوت وسط کلاس وایستاده بودیم..یعنی بخاطره یه عزیزم اینطوری کردن؟..بابا اینا چقدر باهوشن..ترشی نخورن یه چیزی میشن..چه سریع تشخیص دادن یه چیزی بین ما هست..

همینطور دستام روی بند های کوله م خشک شده بود و با چشمای گرد شده نگاه می کردم به دیوانه های جلوم..کلاسمون یه پا دیوونه خونه بود برای خودش و خبر نداشتیم..دانیال روی دسته صندلیش ضرب گرفته بود و بلند اواز میخوند..دوسه تا از پسرا پریده بودن وسط و قر میدادن..بقیه هم دست و سوت میزدن..

کم کم از بهت خارج شدم و با دیدن دست و پا پرت کردن پسرا که مثلا می رقصیدن صدای قهقه م رفت هوا..خدای من..فکرشم نمی کردم اینطوری رفتار کنن..منتظر بودم همشون ازم رو برگردونن و به چشم بد بهم نگاه کنن..

واقعا توقع این رفتار و شادی رو نداشتم..با خنده به بزرگمهر نگاه کردم که لبخندی روی لباش بود..یه دفعه پسرا وایستادن و همه ی کلاس یک صدا شروع کردن به دست زدن و خوندن:

-ما شیرینی می خواهیم یالا..ما شیرینی می خواهیم یالا....

بزرگمهر سرشو تکون داد و بلند گفت:

-شام همه مهمون من..

همه هو کشیدن و با یه دست زدنِ ممتد ساکت شدن..اما بازم صداهایی شنیده میشد..تقریبا همه بهمون تبریک گفتن و معتقد بودن که خیلی به همدیگه میاییم..سرمو با خنده تکون دادم و رفتم سمت دخترا..وسط راه کوله م کشیده شد..با تعجب برگشتم سمت بزرگمهر و سوالی بهش نگاه کردم..چشم و ابرویی اومد و گفت:

-پیش من بشین..

نمی دونم بخاطره چیزی که تو چشماش بود یا شایدم بخاطره ضایع نکردنش سرمو تکون دادم و دنبالش راه افتادم..کنارش نشستم و به دخترا علامت دادم بعدم حرف میزنیم..با نیش باز سرشون رو تکون دادن..بی حرف کنار بزرگمهر نشسته بودم که سرشو نزدیک سرم اورد و زیر گوشم نجوا کرد:

-اولین بارِ کنارم نشستی و مجبور نیستم هی یواشکی دیدت بزنم..

پر اخم بهش نگاه کردم که لبخند کجش نشست روی لباش و دوباره زمزمه کرد:

-اخم نکن..خوشحالم که پیشمی..

دلم لرزید..برای دومین بار دلم لرزید..اولین بار وقتی تو کافی شاپ بودیم و اسممو نجوا کرده بود..تو صداش یه چیزی بود که دلمو می لرزوند..ناخوداگاه اخمم باز شد..لبخندش عمیق تر شد و چشمک بامزه ای زد..

خواست چیزی بگه که تقه ای به در خورد و استاد وارد شد..دیگه تا اخر کلاس فرصت نشد چیزی بگه و ساکت به درس گوش دادیم..اما هر چند دقیقه یکبار برمی گشت بهم نگاه می کرد..

بدون اینکه بخوام از اول کلاس تا اخرش لبخندی روی لبام نشسته بود..تجربه ی تازه ای بود برام..تا حالا همچین تجربه ای تو زندگیم نداشتم....

***

با سر و صدای بچه ها از فکر خارج شدم و سریع اشکامو پاک کردم..دستمو زیر بینیم کشیدم و برگشتم سمتشون..بیتا و تبسم به همراهه افسون و آرشین خنده کنان داشتن میومدن پیشم..

بلند شدم و با خنده بهشون نگاه کردم..بهم که رسیدن افسون آرشین رو بلند کرد و نشوند روی تاب و خودشونم ولو شدن روی زمین جلوی تاب..تبسم دستشو تو هوا تکون داد و غر زد:

-معلوم هست شما دوتا چتون شده؟..چرا خبری ازتون نی؟..چند روزه هرچی زنگ میزنیم جواب نمیدین..

نگاهی به افسون انداختم که با اخم به تبسم نگاه میکرد..مشتی به بازوش زد و گفت:

-چه غلطا..می خواستی بیایی پیشمون..ادم وقتی از دوستاش بی خبر باشه فقط زنگ میزنه؟..دوستم دوستای قدیم..حداقل وقتی خبری ازشون نیس یکم می گردن تا پیداشون کنن نه اینکه طلبکار باشن..

از لحن معترض و حرفای بی منطقش خنده م گرفت..بیتا نگاهی به من و افسون انداخت و پشت چشمی نازک کرد:

-شما از وقتی با اون دوتا لندهور دوست شدین کلا مارو کنار گذاشتین..یکم از من یاد بگیرین..حتی وقتی مهدی رسما اومد خاستگاریم بازم شما تو اولویت بودین..

لبامو روی هم فشردم و سرمو پایین انداختم..افسون یه دفعه بحث رو عوض کرد و کشوند به جایی که اصلا دوست نداشتم:

-خبر دارین آبشار میخواد بره؟..

سرمو بلند کردم و چشم غره ای به افسون رفتم که بی خیال شونه ای بالا انداخت و گفت:

-بالاخره که می فهمیدن..

بیتا و تبسم شوکه و متعجب نگاهشون بین منو افسون می چرخید..افسون صورتشو جمع کرد و گفت:

-اه چندشا..دهنتون رو ببندین..

با این حرف،تبسم و بیتا سریع دهنشون رو بستن و اخم نشست روی صورتشون..بیتا اخمالود گفت:

-کجا به سلامتی؟..

افسون دستشو به حالت هواپیما تو هوا نشون داد و گفت:

-اون ور اب!..

دوتایی شوکه جیغ زدن:

-چـــــی؟!..

لبامو جمع کردم و نگاهمو ازشون دزدیدم..تبسم شوکه گفت:

-شوخی می کنین دیگه..

غمگین بهش نگاه کردم و گفتم:

-نه..میخوام برم..فعلا دارم بابا و مامانمو راضی میکنم..

-ابجی کجا میخواهی بری؟..

لبخند غمگینی زدم و دستمو روی موهای آرشین کشیدم که تا الان بی حرف کنارم نشسته بود:

-هیچ جا گلم..تو نگران نباش..

-اخه چرا؟..

نگاهمو چرخوندم سمت صورت پر اخمِ بیتا..ابروهام و شونه م رو همزمان انداختم بالا:

-به دلایلی..

-نمی خواهی اون دلایل رو به ما هم بگی؟..یعنی اینقدر نامحرم شدیم؟..

لبخند مهربونی به چشمای پر ابِ تبسم زدم:

-این چه حرفیه عزیزم..شما خواهرای منین..اما فعلا نمی تونم چیزی بگم..یه روزی شاید همه چی رو براتون تعریف کردم..

-پس ما چکار کنیم بدون تو؟..

افسون با کفشش به ساق پای بیتا زد و گفت:

-خودتون رو اذیت نکنین..من این چند روز همش دارم باهاش حرف میزنم..نظرش عوض نمیشه..بی خودی تلاش نکنین..

-اما این تصمیم یهوییت خیلی عجیبه..مجنون خبر داره؟..

اخمام بدون اختیارم جمع شدن..تبسم متفکر سر تکون داد:

-باید حدس میزدم هرچی هست به همون ربط داره..

افسون به دادم رسید:

-نه بابا اونم از هیچی خبر نداره..این یه دفعه دیوونه شده..

دستامو تو هم قلاب کردم و گذاشتم روی زانوهام..به جلو خم شدم و به صورت های نگرانشون نگاه کردم:

-نگران نباشین..من می فهمم دارم چکار میکنم..مطمئن باشین دل کندن از شما..از خانواده م..از شهرم..از همه وابستگی هام خیلی سخته..اما در حال حاضر این به نفع خودم و همه هسته که برم..نمیرم که برای همیشه..قول میدم همه چی که درست شد برگردم..فقط میخوام درکم کنین و مثل همیشه پشتم باشین..می دونین که من ادمی نیستم بدون فکر کاری انجام بدم..همینکه بدونم همه چی اروم شده برمی گردم پیشتون..قول میدم!..
***

-چرا اذیتم می کنین..یه روزی اصرار پشت اصرار که باید بری تا بتونی بهتر پیشرفت کنی..حالا که خودم می خوام لج می کنین؟..تو رو خدا بس کنین..

نشستم روی مبل و دستامو گذاشتم روی صورتم..با پای راستم عصبی روی زمین ضرب گرفته بودم..دوباره همون افراد جمع شده بودیم و سر رفتن من بحث میکردیم..کاش یکم درک می کردن..فقط یکم..صدای گرم اما مقتدر بابا عصبانیتمو تشدید کرد:

-آبشار چرا درک نمی کنی..ما نگرانتیم که اجازه نمیدیم..از سر دلخوشی نیست..تو هر شب با جیغ و داد از خواب بیدار میشی..میشینی یه گوشه و به یه نقطه خیره میشی..همش تو فکری..چطور توقع داری با این روحیه خرابت اجازه بدم ازم دور بشی..یکم فکر کن..عقلتو به کار بنداز و بفهم برای چی اجازه نمیدم..اگه حالت خوب بود،به جون خودت که دنیامی بی برو برگرد اجازه میدادم و حتی تا هرجا می خواستی حمایتت می کردم..اما الان صلاح نیست..بخاطر خودت میگم..

چند ثانیه سکوت برقرار شد..حق داشتن..بهشون حق میدادم اما راهی جز این نداشتم..میموندم اینجا و چوب حراج میزدم به ابروی چندین ساله بابام؟..هرگز..حتی شده خودمو گم و گور میکنم اما نمیزارم خدشه ای بخاطره من به ابروشون بیوفته..نمیزارم..

در حال فکر کردن بودم تا بتونم بابامو قانع کنم که با شنیدن صدای محکمِ افسون حرکت پام متوقف شد و دستام با بهت از روی صورتم افتاد:

-عمو اگه من باهاش برم چی؟..بازم اجازه نمیدین؟..

حتی بابا و مامانمم مبهوت شدن..متعجب به افسون نگاه کردن..زودتر از همه به خودم اومدم و با اعصابی متشنج تشر زدم:

-مزخرف نگو افسون..

مصمم تو صورتم نگاه کرد و چشم غره ای بهم رفت..بعد برگشت سمت بابا و محکمتر از قبل گفت:

-چی میگین عمو؟..اگه من قول بدم اصلا تنهاش نزارم چی؟..بازم اجازه نمیدین؟..

بابا دستی به صورتش کشید..تردید رو که تو صورتش دیدم نزدیک بود بال در بیارم..درسته دوست نداشتم افسون بخاطره من اواره بشه و از خانواده ش دور بیوفته اما اگه بابام اینطوری رضایت بده حاضرم یکی رو با خودم همراه کنم..

هرچند اون ته تهای دلم با کمال میل راضی بودم که افسون همراهم باشه..چون با هیچ اشنای دیگه ای نمی تونستم برم..با تردید به افسون نگاه کردم..هیچ نارضایتی تو صورتش پیدا نبود..فقط و فقط قاطعیت بود که تو چشماش موج میزد..

دروغ چرا..از داشتن همچین دوستی به خودم می بالم..اینکه با این قاطعیت و محکمی داره ازم حمایت میکنه و نشون میده که تحت هیچ شرایطی تنهام نمیزارم،تو این شلوغی ذهنی ته دلم غنج میره..لبخنده محوی نشست روی لبام..دوست داشتم بلند شم یه ماچ محکم بچسبونم روی لپای سرخش..

همون تردید تو صورت بابام هم یعنی تا یه جاهایی راضی شده..یعنی باید فقط مطمئنش کنیم که مشکلی برامون پیش نمیاد تا رضایت بده اما با صدای بابام هرچند که بازم با تردید بود اما دیوونه شدم:

-اصلا فکر کردین دوتا دخترو با چه اطمینانی بفرستم تو کشور غریب؟..

یه دفعه زد به سرم..تمام فشارای روحی این مدت ریخت بیرون..انگار یه دفعه تو سیاهی مطلق فرو رفتم..نه هیچکسو اطرافم دیدم نه صدایی شنیدم..فقط صدای جیغ جیغه خودمو می شنیدم..حرفایی رو به زبون اوردم که بدجور دلشون شکست اما انگار این زبون تازه به کار افتاده بود..بی اراده از من می چرخید..

دقیقا ده روز بود که سر این موضوع بحث می کردیم و نتیجه ای جز همونی بابا می خواست نداشت..کسی که خودش یه روزی می خواست مارو مجبور کنه تا بریم حالا شده یه سد جلوی راهم..یهو زدم به سیم اخر....

جیغ زدم و جیغ زدم..اشک ریختم و گلایه کردم..بغض ترکوندم و نالیدم..هق هق کردم و التماس کردم..هرچی تو دلم بود ریختم بیرون:

-چـــرا؟..چرا نمی زارین؟..مگه من بچه م که بپا نیاز داشته باشم..ولم کنین..تورو خدا ولم کنین..بزارین برم..من می خوام برم..باید اجازه بدین..شما خودتون یه روزی می خواستین مجبورم کنین برم حالا شدین یه سد جلوی پام..چرا اذیتم میکنین اخه..یه کاری نکنین خودمو گم و گور کنم..اگه نزارین کاری میکنم دیگه منو نبینین..برای همیشه میرم..میرم تا از دستم راحت شین..یه کاری می کنم که دیگه چشمتون بهم نیوفته..تمام دنیا رو هم که بگردین پیدام نکنین..خواهش میکنم..التماس میکنم بزارین برم..جون عزیزتون دست از سر من بردارین...دســـــت از سر مــــن برداریــــن!..

با جیغ اخرم اشکامو تند پس زدم و دویدم..از در که بیرون می رفتم شالمو از روی اویز کنار در چنگ زدم و کشیدم روی سرم..صدای گریه و التماس مامان و افسون رو پشت سرم می شنیدم که ازم می خواستن وایسم..اما من مثل دیوونه ها فقط می دویدم و اشک می ریختم..

از در حیاط زدم بیرون و چند قدم که رفتم یه دفعه ایستادم..شوکش اینقدر زیاد بود که گریه م قطع شد و به سکسکه افتادم..چشمام تا اخر حد باز شدن..دستام رفتن روی سرم و شالمو تو مشتم گرفتم..با ناباوری چند قدم به عقب برداشتم که نمی دونم چیشد سکندری خوردم..

نتونستم خودمو نگه دارم و به طرز فجیعی خوردم زمین..همونطور روی زمین خودمو کشیدم عقب..می خواستم هرطور شده خودمو ازش دور کنم..چند متر جلوتر مردی که کلا سیاه پوشیده بود تکیه داده بود به ماشینش و عینک افتابیش هم روی چشماش بود..دست به سینه ایستاده بود و با وجود عینک افتابیش بازم اون سنگینی نگاهشو حس می کردم و مطمئن بودم بهم خیره شده..

با چیزی که ازش شناخته بودم ایمان داشتم که از این حالم داره لذت میبره..خیره شده بودم بهش و سکسکه می کردم..دستامو از دو طرفم میگذاشتم روی زمین و به سختی خودمو با کمک همون دستام که روی سنگ ریزه ها زخم و زیلی شده بودن،می کشیدم عقب..

خیلی ترحم برانگیز شده بودم واسه همه اما مطمئنن یه سوژه عالی واسه مرد روبه روم تا لذت ببره..با دوره کردنم توسط مامان و افسون از تیر رس نگاهم کنار رفت..هنوز تو بهت بودم و سکسکه می کردم که صدای موتور ماشینش به گوشم رسید..بُهت زده گردن کشیدم و با دیدن ماشینش که از کوچه خارج میشد تونستم نفس راحتی بکشم..

تازه اون موقع متوجه گریه های مامانم و افسون و نگاهه غمگین و گرفته بابام شدم..شوکه بهشون نگاه کردم که جلوم نشسته بودن..گیج سرمو تکون دادم..مامان دستشو روی صورتم کشید و با گریه و التماس گفت:

-خودتو اذیت نکن دخترم..هرچی تو بخواهی همون کارو می کنیم..فقط دیگه اینکارو نکن..گریه نکن..ناراحتم نباش..هرچی تو بخواهی..هرچی تو بگی..باشه؟..

هنوز مبهوت بهشون نگاه می کردم..انگار تازه از خواب بیدار شدم..یهو فهمیدم چیکار کردم و چیا گفتم..با یاداوری حرفام بغضم دوباره شکست و به سکسکه م هق هقمم اضافه شد..افسون با گریه صورتمو بوسید و گفت:

-گریه نکن خواهری..من خودم تا ته دنیا همراهتم..هرجا بری منم میام..تنهات نمیزارم..فقط دیگه اینطوری نکن..ببین مامان و بابات چقدر اذیت شدن..متوجه شدیم یه دفعه حالت عوض شد اما تورو خدا فقط خودتو اذیت نکن گلم..ما نمی زاریم تو اینقدر عذاب بکشی..

نگاهه شرمنده م چرخید سمت بابا که دستی به صورتش کشید و با نارضایتی و تردیدِ تو چشماش دلخور گفت:

-بلندشو بریم داخل..کارای رفتنتون رو انجام میدم..

اما دیگه این رفتن به دردم نمی خورد..بخوره تو سرم..بهشتم با دلشکستگی خانواده م نمیخوام..دنیارو به اتیش میکشم اما نمیزارم خانواده م ازم دلشکسته بشن..با سکسکه دست مامان و بابامو گرفتم:

-غلط..کردم مامان..بابایی..ببخشید..نمیرم..به..خدا..نمیرم..ازم ناراحت..نباشین..اشتباه..کردم..دنیارو هم با..دلخوری..شما نمی خوام..نا..نا..ناراحت..نَ..نبا..نباشین..

نفسم بریده بریده شده بود..دیگه نای حرف زدنم نداشتم..چشمام داشت میوفتاد روی هم که مامانم دستمو گرفت بوسید و گفت:

-نور چشم منی تو..تو که ناراحت باشی دنیام بهم می ریزه..دلم پر از غصه میشه..حالا که اینقدر اصرار داری بری....

بابام پرید وسط حرفش و همینطور که دست مینداخت زیر بازوی من و بلندم می کرد گفت:

-پاشین..وسط کوچه نشستین زشته یه وقت یکی می بینه..بلند شین بریم تو خونه..

با کمک افسون و بابام بلند شدم..لحظه ای که می خواستیم بریم داخل برگشتم و به جای خالیه ماشینی که تا چند دقیقه پیش اونجا بود نگاه کردم..بودنش جلوی خونه ما یه مسئله خیلی بزرگ بود..چرا اومده اینجا؟..دیگه چی مونده که سرم بیاره؟..چرا دست از سرم برنمی داره؟..

امروز با دیدن حال من یه لذتِ بزرگ واسه چند روزش فراهم شد..با کشیده شدن بازوم رفتیم تو خونه و منو نشوندن روی مبل..نگاهم یک ثانیه هم از چشمای دلخور بابام جدا نمیشد..برای کسی که همیشه بوده و هرکاری تونسته واسه بچه هاش انجام داده اون حرفایی من زدم خیلی درد بزرگیه..

نهایتِ بی انصافیه برای پدری که حق پدری رو کامل به جا اورده..تنها درگیری ذهنیم اون لحظه دلخور نموندن بابا و مامانم بود حتی بودنِ اون مایع عذاب تو چند قدمیم هم مهم نبود..من دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم که بترسم..پس بود و نبودنش چندان مهم نبود..

مامان رفت تو اشپزخونه و چند لحظه بعد با لیوانی که قاشقی داخلش گذاشته بود و جعبه کمک های اولیه هم دسته دیگه ش،اومد نشست کنارم..جعبه رو گذاشت روی میز و لیوان رو به لبام نزدیک کرد..دستشو با یه دستم گرفتم و با دست دیگه م لیوان رو از دستش کشیدم و گذاشتم روی میز..

لبامو چسبوندم پشت دسته لرزونش..چندبار دستشو با هق هق بوسیدم..دستشو از دستم در اورد و سرمو بغل کرد..سرمو تو سینه ش فرو کردم و میون گریه چندین بار ازش عذرخواهی کردم..تا پای مرگمم عذرخواهی می کردم کافی نبود..بی انصافی کرده بودم در حق پدر و مادری که از جونشون برای بچه هاشون مایع گذاشتن..

دستشو تو موهام می کشید و همراهم اشک می ریخت..پشیمون بودم..خیلی پشیمون بودم بخاطره حرفام..میدونستم دلشون رو بدجور شکوندم..پس باید از دلشون دربیارم..هرطور شده..سرمو بلند کردم و با دستام صورتشو قاب گرفتم..با انگشتام اشکاشو پاک کردم و گفتم:

-منو ببخش مامانی..دختر بدتو ببخش..دیگه تکرار نمیشه..به خدا یه لحظه دیوونه شدم..اصلا نفهمیدم چی دارم میگم..معذرت میخوام..به قران نصف حرفام یادم نیست..ببخش مامانی..

با دستش گونه م رو نوازش کرد..چشماشو بست و با مکث باز کرد..نفس راحتی کشیدم..مامان دستامو گرفت و کف دستامو نگاه کرد..با پنبه و بتادین کف دستامو تمیز کرد و مشغوله باند پیچیش شد..چسبی که روی باندِ دستم زد بلند شدم..کنار بابام نشستم و دستشو گرفتم..با شرم و مظلومانه بهش نگاه کردم..حس کردم بخاطره نگام لبخندی محو از روی لباش رد شد....

تا وقتی خواستم بخوابم اینقدر از سر و کول بابام بالا رفتم و عذر خواهی کردم که از دستم عاصی شد...بیش از ده بار گفت که ناراحت نیست اما دل خودم راضی نمیشد..فکر می کردم ناراحته و نمی خواد نشون بده..اخرش هم جون خودم و آرشین رو قسم خورد که ناراحت نیست تا بالاخره رضایت دادم دست از سرش بردارم..با اسودگی روی تختم دراز کشیدم..افسون هم پایین روی رختخوابی که براش پهن کرده بودم دراز کشیده بود..دوتامون بیدار اما سکوت کرده بودیم..غلتیدم و رو به افسون،به پهلو خوابیدم..با صدای ارومی صداش زدم:

-افسون..بیداری؟..

هومی گفت و ساکت شد..دستمو گذاشتم زیر سرم و با همون صدای اروم گفتم:

-مطمئنی بخواهی با من بیایی مامانت اینا میزارن؟..

صدای اونم پچ پچ وار بود:

-از همون روز اولی که تو گفتی می خواهی بری من با مامان اینا حرف زدم تا امروز تونستم راضیشون کنم..

-ببخشید تو هم بخاطره من قراره از خانوادت دور بمونی..

-چرت نگو..اگه خودم نمی خواستم،نمیومدم..

-خداکنه زودتر کارامون درست شن..

-میشن..نگران نباش..

زخمای دستم که زیر سرم گذاشته بودم به گزگز افتاد..پنجه دستمو چندبار باز و بسته کردم تا سوزشش کمتر بشه:

-اخه زیاد نمی خوام اینجا باشم..هرچه زودتر بریم بهتره..

-حالا چه عجله ایه؟..

-افسون من اگه عجله نداشتم امروز اون اتفاقات اینجا نمیوفتاد..اگه عجله ای نبود تا بابام راضی بشه میموندم بعد می رفتم..پس این همه اضطراب و تنش بخاطره عجله داشتنمه..

کم کم چشمام داشت میوفتاد روی هم..میون خواب و بیداری صدای افسون رو شنیدم:

-من که سر از کارای تو درنمیارم..خودت بهتر میدونی..اما دیدی که بابات گفت از فردا میره دنبالش و زود کارا رو انجام میده..

-ایشالا که زودتر تموم شه و بریم..

-میشه..غصه نخور..

غلت زدم و پتو رو کشیدم تو بغلم..صورتمو تو بالش فرو کردم و فقط تونستم شب بخیری بگم..همون لحظه با شنیدن شب بخیرِ افسون،چشمام بسته شد.........
***

لیوانشو پر کرد و خودشو روی کاناپه انداخت..دراز کشید و دست ازادشو زیر سرش گذاشت..لیوان گرد و نیمه پر از مایع زرد رنگ رو روی شکمش گذاشت و با دستش مشغول چرخوندنش شد..نیم نگاهی به دوستش که روی مبل کناریش خواب رفته بود،انداخت و یه قلوپ از لیوانش خورد..

لیوان رو روی شکم تختش فیکس کرد و دست دراز کرد گوشیش رو از میون خرت و پرتای روی میز پیدا کرد..قفلشو که باز کرد با دیدن اسکرین گوشی چشماش ریز و لباش جمع شد..خیره به گوشی،لبای جمع شده ش کم کم کش اومدن و یه دفعه صدای قهقه ی بلندش تو خونه پیچید..دوستش سراسیمه و با وحشت از خواب پرید و با دیدنش که غش کرده بود از خنده،کوسنی که زیر سرش بود رو به طرفش انداخت و فحشی نثارش کرد..

با پرت شدن کوسن به طرفش سریع با همون دستی که گوشی توش بود لیوان رو از روی شکمش برداشت..نیمخیز شد و غضبناک به دوستش نگاه کرد:

-هوی ... چه مرگته..لیوانو نمی بینی..اگه ریخته بود که پدر پدرتو میاوردم جلو چشات..

-مگه کوری ندیدی اینجا کله مرگمو گذاشتم..این چه طرز خندیدنه..نزدیک بود سکته کنم..

شونه ای بالا انداخت و دوباره خوابید:

-چار دیواری..اختیاری..

یه قلوپ از لیوانش خورد و کشدار ادامه داد:

-ناراحتی..هــــری..

دوباره گوشی رو جلوش گرفت و به عکس نگاه کرد..دوباره داشت صدای خنده ش بلند میشد که با کشیدن انگشتاش روی لباش جلوشو گرفت..صدای کنجکاو دوستش رو شنید:

-حالا چی بود که تورو اونطور به خنده انداخت؟..

دست دوستش اومد جلو تا گوشی رو بگیره که سریع و با عکس العملی تند گوشی رو عقب کشید و غرید:

-دست خر کوتاه..

-برو بابا انگار نوبرشو اورده..خدا وکیلی می خوام چند دقیقه بخوابم حالم گرفته س..با سر و صداهای عجیبت سکته م نده..

نیشخندی زد:

-اونی که سر و صداهای عجیب از خودش درمیاره تویی عزیزم..

-ای کوفت..بزار دو دقه بخوابم..

-چیه؟..لیلی جوابتو نمیده؟..

صورت دوستش جمع شد:

-مگه تو گذاشتی لیلی ای برای ما بمونه..

با سرخوشی گفت:

-ولش کن بابا..لیاقت ندارن که..همون بهتر تنها باشی..

-خاک تو سر بی احساست..

نیشخنده دیگه ای زد و جواب نداد..بی خیاله عوض کردنِ عکس روی اسکرین شد و یکم تو گوشی گشت..بازی همیشگیش رو اورد و مشغول شد..یکم که بازی کرد فهمید اصلا نمیتونه تمرکز کنه..صحنه هایی که امروز دیده بود جلوی چشمش رژه میرفت..هرچی سرشو تکون داد و چشماشو باز و بسته کرد فایده نداشت..

لیوان رو یه سره داد بالا و بلند شد..دوباره لیوان رو از بار تکمیلی که گوشه خونه بود،پر کرد و برگشت نشست روی کاناپه..ارنج جفت دستاشو روی زانوهاش گذاشت و یکم به جلو خم شد..یه قلوپ دیگه از نوشیدنی تلخش خورد و یکم تو دهنش چرخوندش بعد قورتش داد..

کلافه چنگی به موهاش زد و یکم جا به جا شد..به نقطه ای نامعلوم خیره شد و دستی به صورتش کشید..چیزایی که دیده بود دوباره جلوی چشماش عین فیلم رد شدن..کلافه نگاهی دور خونه انداخت..یه دفعه با چیزی که تو ذهنش اومد از جا پرید و لیوان به دست،تقریبا هجوم برد سمت اتاقش..

روی تخت نشست و تکیه داد به تاجش..لبتابش رو از روی عسلی برداشت و گذاشت روی پاهای دراز شده ش..پاهاش رو تکون تکون میداد و منتظر روشن شدنه لبتاب بود..رمز رو وارد کرد و داخل فایل ها رفت..کلیپ مورد نظرشو با ولوم پایین پلی کرد..چنگی به موهاش زد و دستشو همونجا بین موهاش نگه داشت و بدون پلک زدن خیره شد به صفحه لبتاب و کلیپی که درحال پخش شدن بود..

مردمک چشماش دو دو میزد..ناخوداگاه دستش دراز شد و سر انگشتاش کشیده شد روی صفحه و صورتی که حتی نمی تونست چشم ازش برداره..دستش مشت شد و سریع کشیدش عقب..مشتشو روی پاش گذاشت و خیره به صفحه،لیوان رو به لباش نزدیک کرد و تمام محتویاتش رو سر کشید..از خیره شدنش چشماش اب افتاده بود اما حتی پلک هم نمیزد..

عصبی و کلافه سریع لبتاب رو بست و همزمان با قطع شدن صدای کلیپ از لبتاب،چشماشو بست..با انگشت شصت و اشاره ش چشماشو محکم فشرد..لبتاب رو روی تخت پرت کرد و لیوان خالی رو روی عسلی کوبوند..بلند شد و با قدمای بلند رفت سمت حمام و درو محکم کوبید بهم........

***

عینک افتابی مشکیم رو روی چشمام فیکس کردم و از ماشین پیاده شدم..بعد از قفل کردن درای ماشین با قدمای لرزون و اروم راه افتادم..بند کیفمو محکم بین انگشتام می فشردم..پاهام رو روی زمین دنبال خودم می کشیدم و به زور قدم برمی داشتم..

رو نداشتم..شرمم میشد..خجالت زده بودم..قطره اشک تو چشمام می رقصید..کلید رو تو دستم فشردم و انداختم تو قفل..در با صدای قیژِ بلندی باز شد..یه قدم رفتم عقب..چشمامو بستم و دستمو زیر بینیم کشیدم..با دلهره اما مصمم قدم جلو گذاشتم و رفتم داخل..چشمامو اروم باز کردم و نگاهی به فانوس های روشن و شمع های خاموش و تا نیمه اب شده انداختم..

بدون نگاه کردن به هیچی یک راست رفتم سمت خودش..می دونستم خیلی وقته منتظرمه..می دونستم چشم انتظارمه..بی معرفتی کردم اما شرمنده بودم..نمی تونستم بیام..پاهام لرزیدن و با زانو روی زمین نشستم..کیفمو گذاشتم کنارم و عینکمو از روی چشمام برداشتم و انداختم روش..

کف دستمو کشیدم روی اسمی که برای من همه کس بود..نفس بود..زندگی بود..بغضم ترکید..

سر انگشتامو کشیدم روی تاریخ تولدی که فقط پنج سال از تاریخ تولد من بیشتر بود..اشکم چکید..

دستمو روی تاریخ فوتی کشیدم که برای دوسال و نیم پیش بود..هق زدم..

روی جوان ناکام بودنش و بوسیدم..هق زدم..

سینه م رو چنگ زدم و پیشونی روی سنگ یخ زده گذاشتم..بازم هق زدم و نالیدم:

-پاشو ببین کی اومده..منِ بی معرفت اومدم..منِ بی شعور اومدم..پاشو دلم برات تنگه..پاشو شاهزاده ت اومده..پاشو بغلم کن..پاشو بگو مثل همیشه هستی..پاشو تا کسی جرات نکنه اذیتم کنه..پاشو من تنهام..آبشارت تنهاس..شاهزاده ت تنهاس..

مشت کم جونی روی سنگ سیاه رنگ زدم و بازم هق زدم:

-پاشو مثه من بی معرفت نباش..پاشو دارم میمیرم..از داغ نبودن و ندیدنت دارم میمیرم..یادته..یادته همش می گفتی مثله یه کوه پشتمی؟..یادته می گفتی نمیزاری کسی اذیتم کنه..یادته می گفتی کسی که منو دلخور و ناراحت کنه گردنشو میشکونی؟..

با ضجه جیغ زدم و صدام تو مقبره خاندان پناهی ها پیچید:

-پس کجایی تو؟..پس چرا نیستی تا گردن بشکونی؟..پس کجایی تا کوهه پشتم باشی؟..چرا نیستی؟..کجایی تا ببینی چه بلاهایی سر شاهزاده ت اومده..

به نفس نفس افتادم..پیشونیمو اروم روی سنگ زدم و دوباره نالیدم:

-پاشو ببین چه تهمتایی بهت میزنن..پاشو ببین چه بلایی سر من اوردن..پاشو..پاشو بهشون بگو جونتو برای ناموس یکی دیگه دادی..پاشو ببین چه جوابی به این کارت دادن..پاشو ببین با ناموست چه کردن..من صدام بلند نیست..من هرچقدر هم جیغ بزنم کسی صدامو نمیشنوه..فکر می کنن می خوام گندی که زدمو بپوشونم..اما تو میتونی..صدای تو بلنده..تو مَردی..هرکاری میتونی بکنی..من نمی تونم..من روم سیاهه..سرم پایینه..صدام در نمیاد..شرم دارم..پاشو ابروی جفتمون رو نجات بده..

سرمو بلند کردم..خودمو کشیدم عقب به دیوار پشت سرم تکیه دادم و پاهامو جمع کردم..دستامو دور پاهام حلقه کردم و سرم روی شونه م کج شد..اشک روی گونه هام شره کرده بود..با بی حالی زیر لب زمزمه کردم:

-من دارم میرم..میرم تا مامان و بابا رو از بی ابرویی نجات بدم..فقط بهم اعتماد کن..فقط هرطور شد بدون دلیل داشتم..هر اتفاقی که افتاد بدون من زخم خوردم اما هنوز ادمم..منه احساساتی نمیتونم بدون احساس زندگی کنم..یه مدت نمی تونم بیام پیشت..دلم برات تنگ میشه..برای همه تنگ میشه اما باید برم..با افسون میرم..

تلخ خندی زدم:

-میدونی که همه جا خودشو جا میده..حالا هم خودشو کرده دم من..هرجا میرم راه میوفته دنبالم..میریم فرانسه..نمیدونم قراره چی پیش بیاد اما از این بدتر که نمیشه..میشه؟..من دیگه کلا پی همه چی رو به تنم مالیدم..نمی دونم بابا چطور در عرض یک ماه همه کارارو انجام داد..میخواد به دانشگاه برسیم..انگار یکی از دوستای قدیمش اونجاس و ازش کمک گرفته..کارای ما اونجا درست شده و فردا شب راهی میشیم..میدونم خیلی زوده اما باید به شهریور که دانشگاه های اونجا باز میشد می رسیدیم..وقتی برگشتم زود میام پیشت..خودمو که ساختم میام پیشت..قول میدم..دلمو به همین سنگ سیاه و سرد خوش کرده بودم که همینم یه مدتی ازم دریغ میشه..چیکار کنم؟..بخت منم این بوده..فکرشو می کردی من اینقدر سیاه بخت باشم؟..فکر می کردی این همه بلا سرم بیاد؟..من که خودم حتی امکانشم نمیدادم اما شد..دیگه از هیچ اتفاقی تعجب نمیکنم..نمی دونم قراره چه بلایی سرم بیاد..نمی دونم اصلا کارم درسته یا نه..دیگه هیچی نمیدونم..گیج و منگم..اتگار دکمه اف مغزمو زدن..هیچ کمکی بهم نمیکنه..هرچی که جلو میرم فقط با کمک همین احساساته..همین احساسی که منو کشت..منو دق داد..منو به این دربدری کشوند..

خودمو کشیدم جلو و دستمو دوباره روی اسمش کشیدم:

-نمی تونم دل بکنم ازت..دوست دارم زودتر بیام کنارت..تو بی معرفت شدی و رفتی..رفتی و بهم پررو و گستاخ بودن رو یاد ندادی..بهم اهمیت ندادن به حرف مردم رو یاد ندادی..هرچی یادم دادی محبت کردن و احساساتی بودن و ساده بودنه..گفتی ساده باش و پاک زندگی کن تا روح بکرت،بکر بمونه..تا سیاه نشه..اما دیدی چیشد؟..دیدی زرنگ بودن هم لازمه..لازمه تا ازت سواستفاده نکنن..با این جماعت باید مثل خودشون رفتار کرد..به نظرت میتونم همرنگشون بشم؟..می تونم بشم یکی مثل خودشون؟..بشم همونی که همش ازش دورم می کردی؟..نمی دونم..شاید شد..

خم شدم روی اسمشو بوسیدم..آرشام..عشق،نفس،زندگی،محبت،مهربونی..

چیزایی که با شنیدن و اوردن اسمش،تو ذهنم میاد..چیزایی که بی چشم داشت نثارم میکرد..اینقدر زیاد که نیاز به هیچ محبتی از جنس مخالف نداشتم..اینقدر به پام میریخت که غرق میشدم..هنوزم که دوسه سال گذشته بازم حرفاش و مهربونی هاش رو تو تمام رگ و پی بدنم حس میکنم..کاش بود..کاش بود تا نیاز به کسی نبود..کاش بود تا نجاتم میداد.....

فاتحه ای خوندم و بلند شدم..کیفمو روی شونه م انداختم و عیکنمو به چشم زدم..بدون تکوندن خاکِ لباسام یه "به امید دیدار" زیرلبی گفتم و عقب عقب رفتم سمت در..به در که رسیدم رو پاشنه پا چرخیدم تا برم بیرون اما یه دفعه متوقف شدم..

برگشتم و سریع کنار قبر مامان بزرگ و بابابزرگم که اصلا ندیده بودمشون نشستم..اینقدر گیج بودم که نزدیک بود یادم بره..برای جفتشون فاتحه خوندم..همشون تمیز بودن..یکی بود که دو روزی یکبار میومد قبرهارو تمیز میکرد و به فانوس های همیشه روشن میرسید..برای عموهای بابام و بقیه پناهی ها هم فاتحه خوندم و پریدم بیرون..

داشتم خفه میشدم اون تو..چندتا نفس عمیق از هوای ازاد کشیدم و برگشتم درو قفل کردم..کیفمو صاف کردم و راه افتادم..سبک تر شده بودم..هرموقع باهاش حرف میزدم احساس سبک بالی می کردم..عجیب بود که با این حالم بازم سبک بودم..احساس می کردم یه بار از روی شونه هام برداشته شده..لبخند آرشام و چشمای غمگینش رو حس میکردم..

دستمالی از جیبم دراوردم و روی صورت خیسم کشیدم..قدمامو تندتر کردم..از سکوت اونجا و ترسی که این روزا تو دلم بود وحشت داشتم..تا به ماشین برسم همش برمی گشتم پشت سرمو نگاه می کردم..اینقدر چپکی به این طرف و اون طرفم نگاه کرده بودم که کاسه چشمم درد گرفته بود..

به ماشین که رسیدم سوار شدم و تند راه افتادم..همیشه وقتی از بین اون همه قبر رد میشدم رعشه به بدنم میوفتاد..نمی دونم این دیگه چه دردی بود..امروز اون رعشه رو بیشتر حس کرده بودم و ترس هم بیشتر از همیشه تو جونم افتاده بود انگار..اون لرزش پر استرس زیر شکمم هم بیشتر شده بود..شکممو اروم چنگ زدم و لبمو گزیدم.....

وقتی رسیدم خونه تو سکوت فرو رفته بود..یه ان بی دلیل ترسیدم..خیلی وقتها خونه ما ساکت بود و همه بیرون می رفتن..با دلهره از پله ها بالا رفتم..خواستم در نیمه باز اتاقمو کامل باز کنم که هق هق ریزی رو شنیدم..پاهام همون پشت در میخکوب شد..

از لای در تو اتاقو نگاه کردم..مامان پشت به من جلوی کمدم نشسته بود و چمدون بزرگی هم جلوش باز بود..با هق هق و گریه لباس از کمدم برمی داشت و بعد از اینکه بوشون می کرد تا میزد و میزاشت تو چمدون..دلم خون شد..همون پشت در سر خوردم و اشکام باز ریخت روی صورتم..

مامانم تو اتاق گریه میکرد،من پشت در اتاق..زانوهام رو جمع کردم و لبامو محکم روشون فشردم تا صدای گریه م بلند نشه..وقتی هق هق مامانم به اوج رسوند نتونستم تحمل کنم..همونطور نشسته درو باز کردم و چهار دستو پا خودمو کشوندم طرفش..کنارش که رسیدم خودمو پرت کردم تو بغلش و صدای گریه جفتمون بلند شد..

کجا بود تا ببینه با این بلایی سر من اورد چطور یه خانواده رو داغون کرد..کجا بود تا ببینه چطور زندگی مارو متلاشی کرده..چطور می خواد تقاص این اشکارو پس بده..چطور میخواد با این اه ها زندگیشو ادامه بده..چطور میخواد با این هق هقا رو پا وایسه..

می ترسم از روزی که باید جواب بده..می ترسم از عذابی که به جونش میوفته..می ترسم از روزی که همه چی رو بفهمه و هیچ راهی جلو پاش نباشه..می ترسم از روزی که به بن بست بخوره..از روزی که به پام بیوفته..

میرسه اون روز..شک ندارم میرسه..دیر نیست..من به خدای بالا سرم ایمان دارم..من به عادل بودنش ایمان دارم..خودش به زانو میندازتش..من منتظرم..منتظرِ اون روز..نوبت منم میشه..من دارم میرم و روزی برمی گردم..

روزی میام تا لحظه تقاص پس دادنش روبه روش بایستم..میام تا میون اتش ایستاده،ببینمش و هیچکاری براش نکنم..اتشی به جونش بیوفته که هیچ ابی خاموشش نکنه..اون روز دیر نیست..........
***

وسط راه برگشتم..با بغض لبخندی زدم و دستمو برای همشون تکون دادم..مامانم و مامان افسون هنوز داشتن تو بغل هم گریه می کردن..آرشین صورتشو تو گردن بابام قایم کرده بود و مطمئنم داشت گریه میکرد..لبخند تلخم عمیق تر شد وقتی همه برام دست تکون دادن..اشکمو پاک کردم و کف دستمو روی گلوم گذاشتم و زمزمه کردم:

-من برمی گردم..منتظرم باشین..زود میام..

چندبار تند تند نفس عمیق کشیدم و برگشتم..قدم تند کردم و سریع راه افتادم..افسون بیچاره هم تقریبا دنبالم می دوید..گلوم از بغض درد میکرد..معلوم نیست قراره چه بلایی سرم بیاد..هنوز نمی دونم کارم درسته یا نه..

اما اینو میدونم که خسته م..اینقدر خسته که دلم می خواد چند روز تو یه اتاق اروم و بدون هیچ نور و صدایی باشم و فکر کنم..باید با خودم کنار بیام..امیدوارم بتونم از پسش بربیام.....

روی صندلی هامون که نشستیم افسون دستشو گذاشت روی دستم..برگشتم لبخندی بهش زدم..دستمو نرم نوازش داد:

-فقط من و تو موندیم..امیدوارم به اون چیزایی که می خواستی برسی..

چشمام و بستم و باز کردم:

-دعا کن از پسش بربیام..می ترسم نتونم..می ترسم پشیمون شم..

با تردید و مشکوکانه بهم نگاه کرد..نگاه ازش دزدیدم..فشاری به دستم داد:

-من مطمئنم می تونی..من خودم همه جا همراتم..تو تنها نیستی..

-اگه تورو نداشتم که یک لحظه هم دوام نمیاوردم..بخاطر من خودتو از خانوادت دور کردی..من یه عمر شرمنده ت شدم با این کارت..منو ببخش..

صورتشو جمع کرد و گفت:

-اَیـــــــی چندش..بهت نمیاد از این حرفا بزنی..من خودم خواستم..تازه کیه که بدش بیاد یه مدت تو کشور خارجی باشه و عشق و حال..تازه پسرای اینجا میگن خیلی باحالن..

لبخند مهربونی به چشمک بامزه ش زدم..می دونستم بخاطره اینکه فکر منو مشغول کنه این حرفارو میزنه..دستشو بلند کردم و بوسیدم:

-ممنونم..

چشماشو باز و بسته کرد..سرمو تکیه دادم به صندلی پشتم:

-من یکم بخوابم عیب نداری؟..

-نه چه عیبی؟..منم یکم دیگه می خوابم..

سرمو تکون دادم و یکم خودمو کشیدم پایین تا جام راحت باشه..چشمامو بستم و دستامو تو هم قفل کردم گذاشتم روی شکمم..حرفای بابام به منو افسون لحظه اخر که باهاش خداحافظی می کردیم تو سرم اکو شد:

-فقط به درستون فکر کنین..چیزی احتیاج داشتین کافیه یه زنگ بزنین..اونجا سالار دوستم منتظرتونه..تو فرودگاه میاد دنبالتون..عکس آبشارو دیده..ببینتون میشناسه..خیالم ازش راحته..اگه کاری اونجا داشتین بهش بگین..همه چی اونجا اماده اس..نگران هیچی نباشین..مواظب خودتون باشین..میدونین که چقدر بهتون اعتماد دارم..برین و رو سفیدم کنین دخترا..میدونم که میتونین..مارو از خودتون بی خبر نذارین..اونجا فقط همو دارین پس حواستون به همدیگه باشه..کوچکترین چیزی شد بهم خبر میدین..برین به سلامت..

قطره اشکی روی صورتم سر خورد..چقدر بابام بهم اعتماد داره و من دارم چیکار میکنم..خدایا چرا زندگی من اینطور شد..چرا اینقدر زیر و رو شد زندگیم..چرا من اینقدر بدبخت شدم..دستی روی صورتم نشست و اشکامو پاک کرد..خودمو تو بغل افسون انداختم و زار زدم..مانتوشو تو مشتم فشردم:

-من چرا اینقدر بدبخت شدم..چرا زندگی من اینطوری شد افسون..مگه من چیکار کردم؟..منم مثه همه دخترا ارزو داشتم..دوست داشتم عاشق بشم..لباس عروس بپوشم..یه زندگی اروم داشته باشم..بچه دار شم..افسون به خدا ارزوهای من همشون مثل ارزوهای بقیه س..یه زندگی اروم و خوشبخت کنار شوهر و بچه هام..بیش از این نمی خواستم..همین برام کافی بود..اما دیدی چیشد..همشون به باد رفتن..همه رو زیر پاهاشون له کردن..همینم نتونستن برای من ببینن..منِ پر از احساس رو کشتن..به هر چیزی چنگ میزنم تا بشه امید برای زندگیم..تا یه چیزی داشته باشم که مُردن رو ترجیح ندم..بگم بخاطره این زندگیمو ادامه میدم..بگم هنوز یه امید هست..افسون چرا اینکارو با من کردن..دلم میسوزه که حتی واقعیت رو نمی دونستن..بخاطره یه قضاوتی که پیش خودشون کردن منو اتیش زدن..

پلکام سنگین و صدام نامفهوم شده بود:

-تمام تنم..درد..می کنه..زندگیم..جهنم..شد..افسون...

نفسام منظم شد و دیگه هیچی نفهمیدم............

با تکون افسون بیدار شدم..چشماش سرخ و پف کرده بود..معلوم بود گریه کرده..اصلا یادم نمیاد کی خوابم برد..لبخند تلخی زد و گفت:

-کمربندتو ببند میخواد فرود بیاد..

چشمام گرد شد:

-رسیدیم؟..

با خنده سرشو تکون داد:

-بله دیگه..وقتی این همه خوابیدی توقع داشتی نرسیم..

برای اولین بار بود خوابی بدون کابوس و تقریبا راحت داشتم..کاش حداقل این اومدنمون به اینجا این کابوسا رو از سرم بندازه..هرچند شک دارم..با تکون شدیدی فرود اومدیم..غربت رو با همه ی وجودم حس می کردم..درد تنهایی..ادمای غریبه..خیابون های نا اشنا..همه و همه داشت اذیتم می کرد.......

با دیدن چمدون هامون جلو رفتیم و برشون داشتیم..افسون دستشو به کمرش زد و نالید:

-حالا این پنج تا چمدون گنده رو چطور ببریم؟..

نگاهی به اطراف انداختم..معلوم نی این باربرا کجا هستن..پوفی کردم که صدای خوشحال و بلند افسون رو شنیدم:

-هی اقا وایسا..بیا اینارو ببر..با توام..اقا..

برگشتم دیدم یه باربر کمی اونطرف تر داره رد میشه..زدم سر شونه افسون تا اروم بگیره و رو به باربرِ به فرانسه گفتم:

-ببخشید اقا؟!..

برگشت و با دیدن چمدون های کنارمون حرکت کرد به طرفمون..افسون غش غش زد زیر خنده و گفت:

-می خواستم برم له کنم یارو رو..هرچی صدا میزنم انگار نه انگار..نگو داشتم فارسی حرف میزدم بدبخت نمی فهمید..

نیشخندی به سر خوشیش زدم..چه دلِ خوشی داره که تو این موقعیت می خنده..الان کیلومترها فاصله داریم با عزیزامون..دلم میخواد یه جایی پیدا کنم زار زار اشک بریزم اونوقت این دختره سرخوش هرهر میخنده..انگار نه انگار از کشورمون اومدیم بیرون و دوتایی تک و تنها تو غربت هستیم..

دنبال باربرِ راه افتادیم..داشتیم می رفتیم بیرون که دستی نشست روی شونه م..با وحشت چرخیدم و با دیدن یه مرد تقریبا همسن و سال بابام حدس زدم که باید اقا سالار باشه..

موهای جوگندمی داشت..یه ریش پروفسوری مرتب هم روی صورتش بود..هیکل عضلانی و قد بلند..قیافه با صلابت و محکمی داشت اما وقتی شروع به حرف زدن کرد مهربونی ازش میبارید..با لهجه قشنگ فرانسوی اما به فارسی گفت:

-باید آبشار باشی..درسته؟..

لبخندی زدم و سرمو به مثبت تکون دادم..سلام کردم که جواب داد و دستشو به طرفم دراز کرد..دستشو فشردم و گفتم:

-خیلی خوشبختم از اشنایی باهاتون..ببخشید تو زحمت افتادین..

اخمی کرد و گفت:

-دیگه نگی از این حرفا..دختر سعید روی چشم ما جا داره..خیلی خوش اومدین..

با لبخند دستمو سمت افسون گرفتم و گفتم:

-ایشون هم دوستم افسون جانه..بابا گفته بود بهتون!..

دست افسون رو هم فشرد و گفت:

-بله گفته بود با دوستتون میایین..بفرمایید که خانم تو خونه منتظرتون هسته..

با افسون نگاهی رد و بدل کردیم و با حفظ لبخندم گفتم:

-خیلی ممنون عمو جان..یه روز دیگه مزاحم میشیم..الان واقعا خسته ایم..خوشحال میشیم هرچه زودتر جایی که باید بمونیم رو ببینیم..

-اما خانم منتظر شماس..

-عذرخواهی کنین ازشون..بگین حتما مزاحم میشیم..

-اصرار نمی کنم چون می دونم خسته هستین..اما باید حتما بیایین یه روز..

سرمو تکون دادم..با دستش مارو به سمتی راهنمایی کرد..تو ماشینش نشستیم و چمدون هایی که مامان و مامان افسون فقط از مواد غذایی پرشون کرده بودن رو اقا سالار گذاشت تو صندوق عقب و یکیشون که جا نشد گذاشت عقب کناره افسون بعد نشست پشت فرمون و راه افتاد..

تا برسیم فقط اقا سالار سوال و احوال بابا و بقیه رو پرسید..منم جواب همه رو دادم..جلوی یه اپارتمان بزرگ نگه داشت..پیاده شدیم و نگاهی به ساختمان انداختیم..ساختمان شیک و قشنگی بود..

نمای اجر قرمز داشت و پنجره های بلند نشون میداد که هر واحد یه پنجره سرتاسری و یه تراس داره..با کمک هم چمدون هارو تو اسانسور گذاشتیم و عمو طبقه 18رو زد..از اسانسور که رفتیم بیرون عمو کلید انداخت و درو باز کرد..اینطور که معلوم بود هر طبقه دو واحد بیشتر نداشت..واحد ما طبقه 18 بود..

عمو چمدون هارو تو راهروی خونه گذاشت و هرچی تعارف کردیم بیاد داخل قبول نکرد..دسته کلید رو داد بهمون و گفت فردا یا پس فردا میاد تا ببرمون یکم با خیابونا اشنا بشیم و راه دانشگاهمون رو یاد بگیریم..ازش تشکر کردیم اونم رفت..قدم گذاشتیم داخل خونه..نگاهی دور تا دور خونه انداختم..

یه واحد نود متری دو خوابه..کوچیک و جمع و جور بود..از در که وارد میشدی یه راهروی دو متری بود..داخل راهرو یه جاکفشی کمد دار گذاشته شده بود..از راهرو که رد میشدی یه پذیرایی مربع شکل بود که کفش با پارکت های قرمز خوشگلی پوشیده شده بود..مبل های بزرگ و راحتیِ قرمز مشکی وسط خونه و ال ای دی 46اینچ روبه روی مبلا به دیوار نصب کرده بودن..

بوفه مشکی رنگ خوشگلی تو سه کنج جلوه قشنگی به خونه داده بود..سمت چپ هم تراس بود که در تمام شیشه کشویی داشت و با پرده حریر قرمز رنگ پوشیده شده بود..چندتا قاب از دریا و جنگل هم روی دیوار بود..رفتم سمت راسته خونه که اشپزخونه اپن کوچیکی،با دیزاین داخلش که تماماً مشکی رنگ بود..خودمو روی کانتر اویزون کردم و مشغول دید زدن شدم..

کابیت های چوبی مشکی رنگ که برای همه وسایل اشپزخونه هم ازشون قالب زده بودن..یخچال ساید مشکی با گاز صفحه ای جاگیر شده روی کابینت..ماشین لباس شویی و ظرف شویی هم هر کدوم توی قالب های خودشون کنار هم جا گرفته بودن..وسط هم یه میز چهارنفره کوچیک مشکی رنگ قرار داشت..روی کابینتا هم وسایل برقی چیده شده بود..از روی کانتر بلند شدم و راه افتادم سمت اتاق خوابا..

بعد از اشپزخونه یه راه بود که کج میشد سمت راست و پشت دیوار اشپزخونه مخفی میشد..دوتا اتاق خواب رو به روی هم قرار داشتن..بین دوتا اتاق خواب،رو به رو،یه در قرار داشت که حموم و دستشویی بود..در اتاق سمت راستی رو باز کردم..یه اتاق کوچیک به رنگ ابی اسمونی با تمام وسایل مورد نیاز یه اتاق..

درشو بستم و در اون یکی اتاق رو باز کردم..این یکی به رنگ شکلاتی خیلی خوش رنگی بود..مهمتر از همه اینکه تختش دو نفره بود و بزرگتر از اون یکی بود..با دیدن این اتاق لبخند گشادی اومد روی لبام..صدامو بلند کردم و گفتم:

-اتاق سمت چپی واسه من..

افسون اینقدر خسته بود که بدون دیدن اتاقا باشه ای گفت..رفتم داخل اتاق و نگاهی کلی انداختم..رو به رو تخت چوبی که قهوه ای رنگ بود و یه رو تختی خوش رنگ شکلاتی روش پهن بود و چند تا بالش بزرگ و کوچیک هم روش چیده شده بود..

سمت چپ کمد دیواری بود..رفتم سمتش و بازش کردم..خالی بود و چندتا چوب لباسی هم داخلش اویزون بود..در کمد رو بستم و رفتم سمت در شیشه ای که رو به رو بود..درو باز کردم و با دیدن تراس خیلی کوچیک و بامزه لبخند تلخی نشست روی لبام..خیلی کوچیک بود..اندازه ای که فقط میشد دوتا صندلی داخلش گذاشت..

یاد تراس اتاق خودم افتادم..بزرگ بود و پر از گلدون های گلی که با وسواس انتخاب کرده بودم..چقدر دلم تو همین یه روز واسه اتاقم و بقیه تنگ شده..دستامو به لبه جان پناه تکیه دادم و خم شدم به خیابون نگاه کردم..

ماشینا در حال رفت و امد بودن..این شهر زیبا و بی نظیر هیچ هیجانی برام نداشت..فقط از ناچاری بهش پناه اورده بودم..سرمو بلند کردم و نگاهی به اسمون انداختم..یه دستمو از جان پناه کندم و شکممو چنگ زدم..یه قطره اشک ریخت رو گونه م:

-دیگه اینجا کسی بهت نمیگه حروم عزیزم..

با صدای ناباور و شوکه افسون تکونی خوردم و برگشتم عقب..دستشو روی دهنش گذاشته بود و با چشمای بیرون زده بهم نگاه میکرد..اشک با سرعت بیشتری روی صورتم ریخت..افسون با وحشت جیغ زد:

-تو چیکار کردی آبشار!...


سری اول عکس شخصیتای رمان شاهزاده!..

***

دور میز تو رستوران نشسته بودیم و به شوخی های بچه ها می خندیدیم..بزرگمهر یه دستشو پشت صندلیم گذاشت و خم شد طرفم و زیر گوشم اروم گفت:

-اگه می فهمیدم بچه ها اینقدر از رابطه منو تو خوشحال میشن زودتر میومدم سمتت..

با خجالت سرمو زیر انداختم..لبخند همیشگیشو روی لباش حس کردم:

-عادت کن دیگه با حرفام خجالت نکشی عزیـــزم!..

عزیزم رو اینقدر کشدار و بامزه گفت که خنده م گرفت:

-افرین همیشه وقتی با منی بخند..خندتو بیشتر دوست دارم..

چشم غره ای رفتم بهش:

-رو دل نکنی یه وقت اقا..

-نترس..من حواسم به سلامتی خودم هست..

-مشخصه کاملا..

تا خواست جواب بده با اعتراض بچه ها که می گفتن پچ پچ نداریم حرفشو خورد..نگاهی بهشون انداخت و گفت:

-اگه می فهمیدم تو اولین قراره شاممون کلی سرخر دنبال خودم راه میندازم اصن پیشنهاد شامو نمیدادم..

بچه ها خنده ای کردن و هرکدوم یه چیزی بارش کردن..لبخند پر حرصی زدم و سرمو به افسون که با ارنجش هی تو پهلوم میزد،نزدیک کردم تا ببینم چه مرگشه..نیششو باز کرد و گفت:

-این چرا یه دفعه اینقدر تغییر کرد؟..یه ذلیلِ به تمام معنا شده..

لبامو کشیدم تو دهنم تا خنده م جمع بشه..با خم شدن بزرگمهر طرفم از کج شدن سمتِ افسون دراومدم و سرمو به بزرگمهر نزدیکتر کردم تا حرفشو بزنه:

-میگم پایه ای اینارو بپیچونیم؟..

متعجب نگاهش میکنم:

-کیارو؟..

-همین بچه هارو دیگه..غذاشون رو حساب میکنم و خودمون میریم!..

-کجا بریم اونوقت؟..

-هرجا تو بگی!..

از این تغییر اخلاق یهوییش هم متعجبم،هم..زبونمو روی لبم کشیدم..دروغ چرا..دلم غنج میره..خیره به چشمای براقش ناخوداگاه و مسخ شده گفتم:

-بریم..

برق چشماش بیشتر میشه و لبخند کجش اومد روی لباش:

-پس پاشو..

صندلیش رو عقب کشید و بلند شد..منم بلند شدم و کیفمو روی شونه م انداختم..پشت صندلی منو گرفت کشید عقب تا راه باز بشه..با اعتراض بچه ها بهشون نگاه کردم..بزرگمهر با نچ ارومی سرد گفت:

-روتون رو کم کنین..غذاهاتون رو حساب میکنم..ما میریم کار داریم..شما هم خوردین برین دیگه..نکنه باید یکی یکیتون رو برسونم و تحویل ماماناتون بدم که یه وقت گم نشین..

با لحن سردش بچه ها دیگه چیزی نگفتن و منم بعد از بوسیدن دخترا و بی محلی به تیکه هاشون خداحافظی بلندی گفتم و راه افتادم..بیرون یکم منتظر شدم تا بزرگمهر حساب کنه و بیاد..وقتی اومد کیف پولشو تو جیب عقبش گذاشت و گفت:

-بریم..

کنارش قدم برداشتم سمت ماشینش..وقتی نشستیم با یه حرکت ماشین رو از پارک دراورد و برگشت سمتم:

-خوب کجا بریم؟..

شونه بالا انداختم:

-نمی دونم..هرجا خودت میدونی..فقط من باید تا 11 خونه باشم..

سرشو تکون داد و باشه ای گفت..یکم از راه رو که رفت گفت:

-دوست داری بریم پارک ... قدم بزنیم یکم؟..

چشمامو روی هم گذاشتم..جفت ابروهاش رو انداخت بالا و همینطور که نگاش به جلو بود گفت:

-ساکت نباش حرف بزن برام..

چرخیدم طرفش و تکیه دادم به در ماشین:

-چی بگم؟..

نیم نگاهی بهم انداخت:

-نمی دونم..اما حرف بزن ساکت نباش..صداتو دوست دارم..

لبامو از ذوق جمع کردم تا لبخند گشادم معلوم نشه:

-تو حرف بزن..من هیچی ازت نمی دونم..

-خوب هرچی می خواهی بدونی ازم،بپرس..

یکمی متفکر بهش نگاه کردم و بعد خیلی بچگانه گفتم:

-اوممم..غذا چی دوست داری؟..

یه دفعه صدای قهقهه ش رفت هوا..از خنده ش منم خنده م گرفت و به این خنگی خودم لعنت فرستادم..برگشت سمتم و گفت:

-این چه سوالی بود دیگه؟..

-اخه من تا حالا تو این موقعیتا قرار نگرفتم..

لبخند مهربونی به روم پاشید و گفت:

-من همه چی میخورم اما استیک و لازانیا رو ترجیح میدم..

ذوق زده بخاطره لبخندش گفتم:

-منم لازانیا خیلی دوست دارم..

-اولین تفاهم..نه؟..

لبخندی زدم و چیزی نگفتم..بعد از یکم سکوت گفت:

-خواهرت خوبه؟..اسمشو نگفتی بهما..

-اوهوم خوبه ممنون..اسمش آرشینِ..

-چه اسم قشنگی..

همون لحظه ماشین رو پارک کرد و برگشت سمتم..دستشو گذاشت پشت صندلیم و خم شد روی صورتم:

-اما به قشنگی اسم تو نیست..اسم تو تکه..

چشمام از فاصله چند سانتی،تو تاریکی فضای ماشین،خیره شد تو چشماش..هیچی جز برق چشما و نفسای گرم اون حس نمی کردم..اون یکی دستش از فرمون کنده شد و اومد نزدیک صورتم..چشماش از روی چشمام چرخید روی موهام که کج از روی پیشونیم رد کرده بودم و نیمی از چشممو هم پوشونده بود..

با برداشتن خیرگی چشماش از روی چشمام انگار نفسم بالا اومد..نگاش نفسمو حبس کرده بود..مسخم کرده بود..صورتم از حرارت شرم میسوخت..همینکه سر انگشتاش خواست موهامو از روی پیشونیم کنار بزنه خودمو کشیدم عقب..نگاش برگشت روی چشمام..به سختی،با نفسای داغی که پخش میشد روی گونه هام،نالیدم:

-بریم..

نگاش تو تاریکی ماشین،یه دور تو صورتم چرخید..خودشو که کشید عقب نفسمو نامحسوس،محکم فرستادم بیرون..تند از ماشین پریدم بیرون و چندتا نفس عمیق کشیدم..هوای ازاد یکم از اون خلسه بیرونم کشید..سر انگشتامو روی گونه هام گذاشتم و پشت به ماشین ایستادم..

چشمامو محکم بستم و باز کردم..با صداش دستامو از روی صورتم برداشتم و چرخیدم طرفش..همون لبخند کج روی لباش بود و با چشمای مهربون بهم نگاه میکرد..فکر کنم فهمیده بود من خیلی پرتم که با یه خیره شدن اینقدر بهم ریختم..با همون نگاه مهربون گفت:

-بیا بریم تو پارک..

سرمو تکون دادم و ماشین رو دور زدم..کنارش که رسیدم دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و راه افتاد..شونه به شونه هم قدم میزدیم و هر دومون تو فکر بودیم..من که تو فکر چند دقیقه پیش بودم اونو نمی دونم..حالا که یکم از اون فضا فاصله گرفته بودم انگار مغزم به کار افتاد..

دستامو تو جیب پالتوم کردم و بدون حرف کنارش قدم زدم..چند دقیقه که گذشت نگاشو حس کردم که خیره شده بود بهم..نیم نگاهی بهش انداختم..همینطور که دستاش تو جیبش بود صورتشو چرخونده بود طرفم و با کج خندش بهم نگاه میکرد..وقتی صدای اروم و مهربونش رو شنیدم تصمیم گرفتم اصلا به رو نیارم چند دقیقه قبل چیشده:

-ساکتی؟..

-نمیدونم چی بگم..

تک خنده ای کرد:

-اون همه گفتی هیچی ازم نمیدونی بعد تنها سوالت غذای مورد علاقه م بود؟!..

خودمم خنده م گرفت..با خنده بهش نگاه کردم:

-خوب نمی دونم چی بگم..

به جلوش نگاه کرد و اروم شروع به حرف زدن کرد:

-من تک پسرم..فقط یه خواهر داشتم که اونم دو سال پیش فوت کرد..

-متاسفم..

سرشو تکون داد:

-ممنون..25سالمه میدونی که..خودم یه اپارتمان دارم..جدا از بابام اینا زندگی میکنم..البته تا وقتی خواهرم بود منم همونجا بودم اما بعد از اون دیگه تحمل اون خونه سخت شد..دوست صمیمیم هم مهرابِ..اصولا هم تو خونه من خودشو مهمون میکنه..مامانم خونه دارِ..بابام کارخونه لبنیات داره..کارخونه ش اینجاس اما تو خیلی از شهرها هم نمایندگی داره..همین دیگه..اگه بازم چیزی می خواهی بدونی بپرس..

سرمو به نشونه نه تکون دادم و در سکوت کنار هم قدم زدیم..خیلی وقتا با دخترا تو پارکا قدم میزدیم اما این قدم زدن یه خوشحالی محشر تو دلم راه انداخته بود..نمی دونم چرا اما از اینکه تو سکوت کنار هم قدم میزدیم راضی بودم..

حتی دوست داشتم ساعت جلو نره تا بیشتر کنارش باشم..انگار اون خیره شدناش،شوخی هاش،کج خنداش و نگاه های مهربونش کار خودش رو کرده بود.........

***

روی مبل نشسته بودم و به قدم رو رفتن و گریه های افسون با چشمای نم دار نگاه می کردم..اشکامو پس زدم و لرزون گفتم:

-بیا بشین افسون اینقدر راه نرو..

یه دفعه ایستاد و چرخید طرفم..دستاشو تند تند بالا پایین کرد و با هق هق گفت:

-آبشار چطور تونستی..می فهمی چکار کردی؟..می فهمی با این کار اینده خودتو نابود کردی؟..آبشار..آبشار..آبشار..

دستشو گذاشت روی پیشونیش و نفس عمیقی کشید:

-من نمی فهمم چی باید بهت بگم..نمی دونم چطور تونستی همچین کاری کنی..برای همین اینقدر عجله داشتی؟..می فهمی بابات و مامانت بفهمن چی به سرشون میاد؟..

اومد نشست جلوم روی زمین و دستامو گرفت تو دستش:

-باید هرچه زودتر ازش خلاص شی..می گردم همینجا یکی رو پیدا می کنم تا بندازتش..تو...

دستامو از تو دستش با وحشت کشیدم بیرون و بلند شدم:

-نه نه..نمی تونی ازم بگیریش..من دیگه نه اینده ای دارم،نه زندگی می تونم داشته باشم..خودمو از مادر بودن محروم نمیکنم..از این یکی نمی تونم بگذرم..نمی تونی مجبورم کنی..می خوامش..خودم پا همه چیش می ایستم..من دیگه نمی تونم همسری کنم..اما می تونم مادر باشم و مادری کنم..این یکیو نمی تونین ازم بگیرین..

بلند شد اومد کنارم..بازومو گرفت و محکم تکونم داد:

-به مامانت چی می خواهی بگی؟..به بابات؟..خودت چی؟..با یه بچه از همینی هم که هستی نابودتر میشی..من نمی فهمم چطور تونستی نگهش داری؟..چطور تونستی بچه کسی که بهت تجاوز کرده رو نگه داری آبشار؟..مگه عقل تو سر تو نیست؟..نمی فهمی؟..دیوونه شدی..به خدا دیوونه شدی..

بازومو از دستش کشیدم بیرون..چند قدم ازش دور شدم و گفتم:

-فکر می کنی نخواستم؟..فکر می کنی نرفتم؟..

ضجه زدم:

-رفتم بی انصاف..رفتم تا از شرش راحت شم اما نشد..می فهمی؟..نشد..نتونستم..

شکممو چنگ زدم و زار زدم:

-اینجا می لرزید..وقتی خوابیدم اینجا نبض زد..دلم کنده شد..نتونستم..زنده بود..حسش کردم..چطور می کشتمش..می خوامش..نمی تونی ازم بگیریش..نمی تونی..به هیچکس اجازه نمیدم..

با حرص جیغ زد:

-تو دیوونه شدی..فکر کردی چقدر حرف میاد پشت سرت؟..فکر کردی چیا میگن درباره ت؟..دیوونه می گن رفت اونور اب نتونست خودشو نگه داره با یه بچه برگشت..همه مثل جزامی ها باهات رفتار میکنن..تف هم نمیندازن طرفت..به بچه ای که این همه سنگشو به سینه میزنی میگن حرومزاده..تویی که با یه لرزش نتونستی ازش دل بکنی و حس مادریت قلمبه شده،می تونی بشینی و وقتی به بچه ت میگن حرومزاده نگاشون کنی؟..می تونی تحمل کنی؟..می تونی ساکت باشی؟..هرچی بگن تو نمی تونی حرف بزنی..یک کلمه بگی صدتا بارت می کنن..

سرمو تکون دادم و با بغض گفتم:

-نمی زارم..کسی جرات نداره به بچه من بگه حروم..فکر کردی چرا خودمو خلاص نکردم؟..فکر میکنی اگه این بچه نبود من الان کنار تو نشسته بودم؟..نخیر خانوم..الان باید سر قبرم برام فاتحه میخوندی..گفتم که خودم پا همه چیش وامیسم..به کمک هیچکس هم نیاز ندارم..حتی مجبور بشم تا اخر عمر همینجا میمونم و بچمو بزرگ میکنم اما نمیزارم کسی ازم بگیرش یا چیزی در موردش بگه..

شقیقه هاشو محکم فشرد و گفت:

-آبشار این بچه یکم که بزرگ بشه سراغ پدرشو میگیره..چی می خواهی بهش بگی؟..می خواهی بگی به من تجاوز کرد و تورو درست کرد؟..بگی منم از تو هیچی بهش نگفتم و فرار کردم یه کشور دیگه؟..می خواهی یه عمر عقده ای بزرگ بشه؟..پدرای دیگران رو ببینه و حسرت بخوره؟..آبشار تو الان فقط به این فکر میکنی که مادر بشی..اما به اینده هم فکر کن..یکم جلوترو هم ببین..به روزی فکر کن که وقتی گفت بابام کو،چی می خواهی بهش جواب بدی..ببین میشه؟..ببین جوابی داری بدی تا قانع بشه؟..آبشار خودتو بدبخت نکن..تو هنوز خیلی موقعیت داری..با این بچه موقعیتت به صفر میرسه..همون یه ذره هم تموم میشه..فکر نکن همیشه همینقدر بچه میمونه و تو هم براش مادری میکنی..نه آبشار..این بچه بزرگ میشه..فکر میکنی از خودگذشتگی که براش میکنی رو میفهمه؟..فکر میکنی میفهمه تمام جوونیتو صرف بزرگ کردنش کردی؟..اینده خودتو خراب کردی؟..به خدا که نمیفهمه..هرچی هم از دهنش دربیاد بارت میکنه که چرا به این دنیا اوردیش..آبشار تو خودت عاقلی..بد و خوب رو تشخیص میدی..نیاز نیست من نصیحتت کنم..اما خواهش میکنم..التماس میکنم بیشتر فکر کن آبشار..از روی احساسات تصمیم به این بزرگی رو نگیر..منطقی فکر کن..

با هق هق بهش نگاه کردم:

-من..من وقتی..اومدم..اینجا..تصمیممو..گر..گرفتم..نظرم..عوض نم..نمیشه..تو..تو هم..اگه خیلی..بر..برات..سخته که..کنار ما..باشی..بر..برگرد..ایران...

-خر نشو آبشار..من گفتم بهت تا ته دنیا باهاتم..پس هستم..من بخاطره خودت میگم..حالا که تصمیمتو گرفتی پس حرفی نمیمونه..فقط امیدوارم پشیمون نشی..

نشستم روی مبل و اشکامو پاک کردم:

-میشم..می دونم پشیمون میشم اما نمی تونم ازش بگذرم..می دونم شاید روزی برسه که پشیمون بشم و نتونه درک کنه که برای داشتنش چه ریسکی کردم اما مهم حس خودمه مگه نه؟..همین که یه امید و انگیزه داشته باشم برای این دنیا بسمه...مگه نه؟!..

چشماشو باز و بسته کرد و اومد کنارم نشست:

-مثل اینکه فکراتو کردی..امیدوارم تصمیمت درست باشه آبشار..دوست ندارم اذیت بشی..
***

ایفون رو جواب دادم و عمو سالار و تعارف کردم بياد داخل که قبول نکرد..در واحدمون رو قفل کردم و با

افسون سوار اسانسور شدیم..عمو اومده بود تا یکم مارو با خيابونا اشنا کنه..ماشينش رو همونجا پارک

کرد و پياده راه افتادیم..

خداروشکر خونه تا دانشگاهمون فقط یه خيابون فاصله داشت..مثل اینکه بابا به عمو تاکيد کرده بوده که

نزدیک دانشگاه برامون خونه بگيره..راه دانشگاه رو بهمون نشون داد..اسم خيابونی خونه توش بود و

چندتا خيابون دیگه رو بهمون یاد داد تا با تاکسی خواستيم رفت و امد کنيم راحت باشيم..

هرچند دانشگاه پياده می خواستيم بریم ده دقيقه بيشتر راه نبود و نياز به تاکسی نداشت..ادرس بازار و

چند تا پاساژ بهمون داد و گفت چطور باید بریم..دیگه بيشتر می خواست یادمون بده حتما قاطی می

کردیم خيابونارو..همين هارو هم اگه دونفر نبودیم حتما یادمون ميرفت..

جاهای گردشگری رو هم گفت هرموقع خواستيم بریم زنگ بزنيم و ازش ادرس بگيریم..کلا امروز همه

کاراشو ول کرده و تمام وقتشو گذاشته واسه ما..خيلی مرد با محبت و مهربونِی..من که خيلی ازش

خوشم اومده..

از عصر تا وقتی هوا تقریبا داشت تاریک ميشد عمو با ما تو خيابون دور زد و هر سوالی پرسيدیم با

مهربونی جواب داد..چند تا راه رو که از همه مهمتر بودن رو یاد گرفتيم..دیگه نياز نبود بيشتر تو خيابونا

بمونيم..

یه جعبه شکلات از جایی که عمو برده بودمون خریدیم و راه افتادیم خونشون..تو راه اینقدر از زنش با

عشق و محبت حرف زد که واقعا کنجکاو شده بودم تا ببينمش..تا خونه فقط از زنش حرف زد..طوری که

من فکر کردم اصلا بچه نداره و فقط خودشون هستن..

به خونه که رسيدیم با لبخند از ماشين پياده شدم و جعبه شکلات رو تو دستم جابه جا کردم..یه شلوار

جين تنگ برفی تا بالای قوزک پام پوشيده بودم با بوتای چرم مشکی بلند تا زیر زانوم..یه تيشرت ساده

استين کوتاه همرنگ شلوارم و یه کت مشکی کمر تنگ کوتاه هم تنم کرده بودم..موهام رو محکم بالا

سرم بسته بودم..

برگشتم سمت

افسون که پشت سرم ایستاده بود و لبخندی به روش پاشيدم..همراه عمو از حياط بزرگ

و سرسبز خونشون گذشتيم و از چند پله بالا رفتيم..به در ورودی که رسيدیم یه زن حدود چهل و هفت هشت

ساله درو باز کرد..

قد متوسط و تقریبا تپل بود..موهای بلونِد سشوار شده ش رو دورش ریخته بود..یه دامن تنگ تا زیر زانو

مشکی و کت زرشکی تنگی پوشيده بود..یه جفت صندل زرشکی پاشنه کوتاه هم پاش بود..در اولين

نگاه تنها چيزی تونستم بهش نسبت بدم٬جذاب و شيک پوش٬بود..چهره ناز و تو دل برویی داشت..با یه

لبخنده شيرین روی لباش که دوست داشتنی ترش کرده بود..

به عمو حق دادم که اونطور با عشق و علاقه درموردش حرف ميزد..واقعا زن نازنينی بود..منو افسون رو

محکم تو بغلش چند دقيقه چلوند و بعد ولمون کرد..گونه های تپلشو بوسيدم و گفتم:

­سلام..ببخشيد ما مزاحم شدیم..خيلی خيلی از دیدنتون و اشنایی باهاتون خوشحال شدم..

لبخندی مهمونم کرد:

­نه مزاحم نيستين..این چه حرفيه..خيلی هم خوشحال شدم..

مراسم معارفه که تمام شد حرکت کردیم سمت سالن و در همون حال گيتی جون با لحن بامزه ای

گفت:

­وای نمی دونين چقدر خوشحالم..شما بوی ایران رو ميدین..

با تعجب و خنده بهش نگاه کردیم..خواستم بپرسم منظورش چيه که همون موقع یه صدای مردونه و گيرا

از طرف پله های طبقه بالا شنيده شد:

­باز شما یه ایرانی تازه از وطن اومده٬دیدی خانوم خانوما؟!..

با تعجب زیاد همزمان با بقيه برگشتم سمت پله ها..یه پسر حدود بيست و هفت٬هشت ساله از پله ها

داشت ميومد پایين..موهای خيلی خيلی کوتاه خرمایی متمایل به طلایی..چشمای قهوه ای..بينی

مردونه قلمی که یه قوس کوچيک روی تيغه ش داشت..لبای گوشتی و درشت..قد خيلی بلند و هيکل

ورزیده و یه ته ریش مرتب هم روی صورتش داشت..

نميدونم کی بود..حرفی ازش نشده بود که بدونم کيه..گيتی جون لبخندی زد و رو به پسره گفت:

­تو باز به من گير دادی بچه؟..خوب خيلی وقته نرفتم ایران دلم تنگ شده مامان جان..

با کلمه اخرش تقریبا چشمام داشت ميزد بيرون..این پسره بچه عمو ایناس؟..اصلا بهشون نمياد بچه این

سنی داشته باشن..همون خودشون دوتایی که اول حدس زده بودم بيشتر بهشون ميخورد..

عمو لبخندی به قيافه متعجب منو افسون زد و رو به پسره گفت:

­بيا با دخترای من اشنا شو پسرم..

لبخندی بهش زدم و زیرزیرکی نگاهی به افسون انداختم..اونم متعجب بود..و صد البته

خوشحال..چشماش همون برقی رو داشت که در مقابل کيس های خوب تو چشمش ميومد..هرچند می

دونم دلش جای دیگه س اما افسوِن دیگه..

خنده م رو به زور خوردم و به عمو نگاه کردم که من و افسون رو معرفی ميکرد..وقتی خواست پسرش رو

معرفی کنه با کنجکاوی به دهنش نگاه کردم:



­این اقا هم٬بردیا٬پسرم..


اخم کمرنگِ بين ابروهام باز شد و لبخند محوی زدم..وقتی یه قدم اومد طرف ما دستام بی اراده تو جيبام
فرو رفت..ترسيدم بخواد دست بده و من تو رودروایسی کاری کنم بعد یک هفته وسواس بگيرتم..
فکر نمی کردم متوجه بشه اما شد و جای دلخوری لبخند خيلی محوی نشست روی لباش..تعجب
کردم٬خيلی زیاد..اینا حرکتای کاملا بی اراده و غریزی بودن که در مقابل جنس مذکر نمود پيدا می
..
کردن..اصلا هم نمی تونستم ازشون جلوگيری کنم
مثل دستی که به اتيش نزدیک ميشه و خيلی غریزی و از ترسِ سوختن ناخوداگاه کشيده ميشه
عقب..منم موقع نزدیک شدن جنس مخالف به خودم سریع کشيده ميشم عقب..
برای جبراِن حرکت زشتم٬گرم اما کوتاه باهاش احوالپرسی کردم..چشماشو با ارامشِ خاصی بست و با
مکث باز کرد..افسون جای من مفصل احوالپرسی کرد و لبخند نازشم یک ثانيه از صورتش پاک نشد..
همه با تعارف عمو نشستيم..گيتی جون در مورد دانشگاه ميپرسيد و ما هم جواب ميدادیم..خيلی زن
مهربون و خونگرمی بود..خيلی ازش خوشم اومده بود..بعد از نيم ساعت صحبت کردن و اشنا شدِن
بيشتر٬گيتی جون پاشد ميز شام رو اماده کنه..
خواستم دنبالش برم کمک کنم که افسون با چشم غره ای خودش پاشد رفت..دقيقا از روزی که موضوع
رو فهميده نميزاره من تکون بخورم..یه ليوان اب ميخوام برم بخورم تشر ميزنه و خودش مياره واسم..از
اینترنت یه ليست بلند تهيه کرده و از فروشگاه نزدیک خونه رفته خریده..
هر دقيقه یه چيزی مياره و به زور ميریزه تو حلقم..هرکی رو هم ميبينه سراغ دکتر زنان ميگرده..دیروز
رفت دِر واحد روبه رویی رو کوبيد..هرچی خواستم جلوشو بگيرم که نره٬گوش نداد و کاِر خودشو کرد..یه
پسره درو باز کرده بود و گفته بود خانمم خونه نيست..دو دست از پا دراز تر برگشت و تا دو ساعت تمام
جد و اباده پسره رو مستفيض کرد باُغر و بد و بيراهاش..
امروز صبح هنوز من بيدار نشده بودم٬رفته بود تو لابی ساختمان بلکه یه زن رو ببينه و ازش یه ادرس
بگيره که بالاخره با این همه تلاش و سعی فراوان تونسته بود یه جا رو پيدا کنه که قرار شده منو ببره..نه
از اون جيغایی که وقتی موضوع رو فهميد کشيد٬نه از این رسيدگی هاش....
با نشستن کسی کنارم از فکر بيرون اومدم..برگشتم و با دیدن بردیا جاخوردم اما لبخند زدم..جواب
لبخندمو داد و گفت:
­راحت هستين اینجا؟..مشکلی نداشتين تا الان؟..
تو جام یکم جابه جا شدم:
­هنوز جا نيوفتادیم اما مشکلی هم نداشتيم..امروز عمو زحمت کشيدن و ادرسه چند تا خيابون و مرکز
خرید رو بهمون یاد دادن..
­اگه کاری چيزی داشتين تعارف نکنين..خوشحال ميشم کمکی از دستم بربياد..
­خيلی لطف دارین..مزاحم ميشيم..
­مزاحم چيه..وظيفه س..
لبخندی زدم و چيزی نگفتم..به نظر پسره خوبی ميومد..یه ارامش خاصی داشت که به طرف صحبتش
هم منتقل ميکرد..دوباره نگاهم چرخيد روی ظرف ميوه روی ميز جلوم..یه سيب سرخ بدجور چشمک
ميزد..هی دستم می خواست دراز بشه برای برداشتنش که جلوشو می گرفتم..
اب دهنمو قورت دادم..همينم مونده که یه چيزی هم هوس کنم..دلم ميخواد خودمو اتيش بزنم..دست
بردیا از بغلم رد شد و دقيقا همون سيب رو برداشت..بهتر اینطوری دیگه نيست تا چشمم بهش
بيوفته..هرچند چشمم تا یه جایی دسته بردیا رو دنبال کرد..
یعنی اگه افسون بفهمه دو ساعت هر و کر کردنش ميره هوا..این چند روز اینقدر تو حلق من همه چی
ریخته که فرصت نميده خودم یه چی بخوام..با صدای بردیا از فکر بيرون اومدم..برگشتم سمتش که دیدم
با چشمای خندون و شيطون داره نگام ميکنه..جفت ابروهام پرید بالا..
لبخندش عميق تر شد و بشقابی گذاشت روی پام..در همون حال گفت:
­جای نگاه کردن بردار بخور دختر..چرا اینقدر تعارفی هستی!..
با دیدن سيِب پوست گرفته و قاچ شده باز اب دهنم جمع شد..فکر می کنه من تعارف ميکنم؟..هه..نمی
دونه من با همه این علائم یادم مياد چه بلایی سرم اومده و اینطوری خودمو تنبيه ميکنم..نمی دونم..یه
حس بد پيدا ميکنم..دوست ندارم این علائم رو داشته باشم..با لج کردن باهاشون نادیده شون می گيرم
تا یادم بره چه کار احمقانه ای کردم..دوست ندارم هی یادش بيوفتم..خلاصه اینکه اینجوری حس بهتری
بهم دست ميده..
یه قاچ سيب برداشتم و همينطور که می بردم طرف دهنم گفتم:
­نه من تعارفی نيستم..خودمو تنبيه ميکنم..این روزا زیاد می خورم می ترسم چاق شم..
با کنجکاوی و شيطنت گفت:
­اما به نظر من این تنبيه نبود..با یه هوس خاصی به سيب نگاه می کردین..
جا خوردم..بدجور جا خوردم..همونطور که یه تيکه سيب تو دستم٬نزدیکه دهنم بود برگشتم
سمتش..عميق بهم نگاه می کرد..اب دهنم و قورت دادم و سرمو انداختم پایين..قاچِ سيب رو گذاشتم تو
بشقاب و گفتم:
­نمی دونم..بالاخره ادما یه چيزی می خوان بخورن هوس می کنن دیگه..
خودمم نفهميدم چی سر هم کردم..فقط گفتم که دست از سرم برداره..با زیرکی گفت:
­می دونين من روانشناس هستم..خيلی هم به کارم علاقه دارم..
شوکه بهش نگاه کردم..این یعنی حالتاتو ميتونم بفهمم..این یعنی هيچ چيزی از دید من پنهون نمی
مونه..لبخند مهربونی زد و ارومتر گفت:
­چرا اینطوری نگاه می کنين؟!..
­جدی گفتين؟..
­اره..چطور؟..
­هيچی همينطوری..
ناخوداگاه خودمو جمع و جور کردم..با دیدن حرکتم لبخندش عميقتر شد:
­غم چشمات خيلی ناراحت کننده س..پِر از نا اميدی..خوشحال ميشم کمکی بکنم..
خواستم جواب بدم که گيتی جون اومد تو سالن و گفت شام اماده اس..همگی با تعارف عمو دور ميز
نشستيم..فکرم هنوز درگير بود..پس برای شغلشِ که اینقدر نگاهاش عميقه..باید ازش دوری کنم..ممکنه
بفهمه چی شده..
این خانواده هيچکدوم نباید بفهمن..مطمئنم بابام سراغمون رو از عمو می گيره..اگه بو ببره من بدبخت
ميشم..اینم شانسه من دارم؟..باید برم بميرم..حالم بدجور گرفته شد..
با غذام بازی بازی می کردم که صدای گيتی جون رو شنيدم:
­خوب نشده عزیزم یا دوست نداری؟..
سرمو بلند کردم دیدم با منه..لبخندی زدم و گفتم:
­نه ممنون..عالی شده..من کلا کم غذام..خصوصا شبا..
بيچاره گيتی جون چه تدارکی دیده بود..چند نوع غذا درست کرده بود..برای اینکه ناراحت نشه مشغول
خوردن شدم و سعی کردم به چيزی فکر نکنم..
عمو یه پسر دیگه هم داشت به اسِم باراد..با دوستاش رفته بودن مسافرت..چند سالی کوچکتر از بردیا
بود و اینطور که از شوخی هاشون فهميدم پسر خوش گذرون و رفيق بازیه..زیادم اینجا نمياد..یه خونه
مجردی داره که اونجا زندگی ميکنه اما بردیا دلش نيومده پدر و مادرشو تنها بزاره و همينجا پيششون
زندگی ميکنه..رفتارش واقعا معقوله..که با توجه به شغلش زیادم غير باور نيست..
نيم ساعت بعد از غذا نشستيم و بعد پا شدیم بریم خونه..هرچقدر اصرار کردیم که یه ماشين برامون
بگيرن خودمون ميریم قبول نکردن و بردیا راه افتاد تا ببرتمون..
ذره رو افسون..با کمک هم ادرس رو جور کردیم و دادیم بهش..بيچاره رو اینقدر سردرگم کردیم که می سوار شدیم و ادرس خونه رو که به سختی حفظ کرده بودیم بهش دادیم..البته یه ذره رو من ميدادم یه
خواست زنگ بزنه از باباش بپرسه...
تو راه هر سه ساکت بودیم و بيرون رو نگاه می کردیم..وقتی رسيدیم هممون از ماشين پياده
شدیم..افسون بعد از تشکر و خدافظی رفت داخل..لبخندی به صورت مهربون بردیا زدم:
­زحمت شد ببخشيد..بفرمایيد داخل؟..
بين در باز ماشين ایستاده بود..یه دستش رو روی سقف گذاشته بود و دسته دیگه ش رو روی در
ماشين:
­نه دیر وقته مزاحم نميشم..یه روز دیگه حتما ميام..فقط شماره منو بزن تو گوشيت کاری داشتی خبرم
کن..
­ما هنوز وقت نکردیم سيم کارت بخریم..یعنی حقيقتش جایی رو بلد نبودیم..
باز لبخند مردونه و قشنگش تکرار شد:
­عيب نداره..فردا ميام دنبالتون بریم بگيریم..
واقعا لطف می کنين..اخه ما نمی دونيم کجا باید بریم..
باز ازش تشکر کردم و قرار شد فردا بياد بریم سيم کارت بخریم..خداحافظی کردیم و نشست تو
ماشين..منتظر شدم و وقتی دور شد بند کيفمو مشت کردم و رفتم داخل ساختمان..
­***
از خرید که برگشتيم بردیا رو هم دعوت کردیم بياد داخل..روی مبل های داخل سالن نشستيم و بدون
عوض کردن لباسام اولين کاری کردم زنگ زدم خونه تا شمارمو بدم بهشون..بعد از سه چهار بوق صدای
ناز آرشين پيچيد تو گوشی:
­الو؟!..
با ذوق و هيجان خودمو کشيدن سر مبل:
­الهی قربونت برم عزیزم..
با جيغی که کشيد گوشی رو سریع از گوشم دور کردم..بعد از کلی تخليه انرژی گفت:
­کجایی تو..دلم برات تنگ شده..پس چرا نميایی؟..
با اشک تو چشمام خنده ارومی کردم و گفتم:
­گلم من که تازه اومدم..فعلا باید صبر کنی..
­اما من دلم تنگ شده برات..
­منم دلم تنگ شده اما دیگه بزرگ شدیم باید تحمل کنيم..
بعد از اینکه کلی باهاش حرف زدم قانع شد فعلا بهانه نگيره..یک ماه که بگذره کم کم عادت ميکنه به
نبودنم..با مامان و بابا هم صحبت کردم..مامان که طبق معموِل این چند روزه فقط گریه کرد و ابراز
دلتنگی..
بابا هم که همش می پرسه جامون خوبه٬مشکلی نداریم٬دانشگاه کی باز ميشه و از این قبيل
سوالا..گوشی رو که قطع کردم دستمو کشيدم روی صورتم و اشکامو پاک کردم..
سرمو که بلند کردم نگام به بردیا افتاد که با لبخند نگام می کرد..لبخندی زدم و گفتم:
­این مامان ما هم فقط بلده گریه کنه..
­مادره دیگه دلش تنگ شده..
­از اون بيشتر خواهرم بی تابی ميکنه..5سالش بيشتر نيست و به من خيلی وابسته بود..
­چشم بهم بزنی تموم شده و برگشتی پيش خانوادت..
سرمو اروم تکون دادم..افسون با یه سينی که دوتا فنجون قهوه داخلش بود و یه ليوان بلند که معجون
غليظی درست کرده بود٬بهمون نزدیک شد..ليوان بلند رو داد دست من و سينی رو جلوی بردیا گرفت..
بردیا تشکری کرد و یکی از فنجونای قهوه رو برداشت..اون یکی رو هم افسون برداشت و نشست روی
مبل..ليوان رو به دهنم نزدیک کردم و یه قلوپ خوردم..
همين که قورتش دادم انگار اسيد خوردم..هرچی تو معدم بود به دهنم هجوم اورد..ليوان رو روی ميز
گذاشتم و کف دستمو روی دهنم فشردم و دویدم سمت دستشویی..درو بستم و دستمو برداشتم..
روی روشویی خم شدم و عق زدم..هرچی خورده بودم بالا اوردم..تا فکر می کردم تموم شده یه دفعه
دوباره فشار ميومد به معدم..گلوم به سوزش افتاده بود..ابی به صورتم زدم و دستمو روی معدم
فشردم..تمام عضلات شکمم منقبض شده بود و درد می کرد..
خسته از عق زدنای پياپی روی توالت فرنگی نشستم و شکممو فشردم..سرمو به دیوار پشت سرم
تکيه دادم و هق زدم..این چه بدبختيه من دارم..چند روزی بود این حالت تهوع ها شروع شده بود..هرچی
می خوردم همون موقع برمی گشتن..
دستمو روی دهنم کشيدم و تازه اون موقع بود متوجه مشتایی که به در ميخورد شدم..انگار اون
مشتارو تو سر من ميزدن..انگار پتک تو سرم می کوبيدن..
با مشتایی که به در می خورد منم هيستریک شروع کردم مشت به شکمم زدن..مشت به شکمم می
کوبيدم و هق ميزدم..با تير کشيدن زیر شکمم موهامو چنگ زدم و جيغام شروع شد..تو خودم جمع شدم
و جيع کشيدم

چندتا ضربه محکم به در خورد و با سومين ضربه در باز شد..چشمام بسته بود و هيچی نمی

دیدم..کشيده شدم تو بغل افسون و با دستاش اروم مشتامو باز کرد و موهامو در اورد..اروم مشغول

نوازش کمرم شد..

یکم که اروم شدم همونطور تو بغلش بلندم کرد و بردم بيرون..روی تخت خوابوندم و پتو رو کشيد

روم..افسون لبخند پر بغضی زد و رفت از اتاق بيرون..به پهلو غلت زدم و پاهامو تو شکمم جمع کردم..هق

هقم قطع نميشد..پتو رو تو دستام مشت کردم و فشردم روی دهنم..

چند تقه به در خورد و در اروم باز شد..چشمامو محکم روی هم می فشردم و هق ميزدم..با پایين رفتن

تخت چشمامو باز کردم..با دیدن بردیا که روی تخت نشسته بود شوکه شدم..چند لحظه مات بهش نگاه

کردم و بعد به سکسکه افتادم..

نمی دونم رنگم پرید یا از حالتام فهميد از دیدنش چقدر شوکه شدم..دستاشو روی زانوهاش تو هم قفل

کرد و مهربون بهم نگاه کرد..با خجالت روی تخت نشستم و تکيه دادم به تاجش..پتو رو روی پاهام

کشيدم و سرمو پایين انداختم..

بعد از مکث کوتاهی با لحن ارامش بخشی به حرف اومد:

­چقدره این حالتا بهت دست ميده؟!..

هنوزم سکسکه می کردم:

­دو ماه و نيمی هست..

­علته خاصی داره؟..

نيم نگاهی بهش انداختم..نمی دونستم چی بگم..این سکسکه لعنتی هم شده بود قوز بالا

قوز..دستامو محکم تو هم فشردم و سکوت کردم..فهميد نمی خوام چيزی بگم:

­ببين..اجباری نيست که با من حرف بزنی اما بزار یه چيزایی بهت بگم..اول اینکه مطمئن باش٬قسم می

خورم٬هر حرفی که بهم بزنی همينطور بين من و تو ميمونه و هيچکس قرار نيست ازش باخبر بشه..بعدم

تو نياز داری یکی کمکت کنه..این حالتات اذیتت ميکنه..باید ریشه یابی بشه و درمانش کنی..برای این

کار هم خودت تنها نمی تونی باید یکی کمکت کنه..هوم؟..اگر هم فکر می کنی نمی تونی به من اعتماد

کنی یکی از همکارامو بهت معرفی ميکنم..شاید با من راحت نباشی..

منتظر بهم نگاه می کرد..مسلما که نمی تونستم بهش اعتماد کنم..حقم دارم مگه هنوز چقدره که می

شناسمش..شاید بره همه رو بزاره کف دست بابام یا عمو..

قبول داشتم که باید حتما به روانشناس مراجعه کنم چون وقتی یه چيزایی از اون روزا بروز داده ميشه و

یا یاد چيزی که مربوط به اون روزه ميوفتم٬دیگه هيچکدوم از کارام دسته خودم نيست..مطمئنن یکی دوبار

دیگه تو این حالتا مشت تو شکمم بزنم٬بچه ای که نمی مونه هيچ تازه خودمم یه بلایی سرم مياد..پس

واجب بود برام..

با صداش سرمو بلند کردم:

­هرموقع فکراتو کردی بهم خبر بده..شمارمو تو گوشيت سيو کردم..الان خوبی؟..

سرمو اروم تکون دادم:

­خوبم..

کف دو دستشو کوبيد روی پاهاش:

­می تونی بهم اعتماد کنی..قول ميدم هرکار از دستم بربياد انجام بدم..

چشمامو باز و بسته کردم:

­ميدونم..خيلی ممنون..

بعد از خداحافظی از در بيرون رفت..صدای صحبتش با افسون ميومد اما متوجه نميشدم چی



ميگن..دوباره دراز شدم روی تخت و به حرفای بردیا فکر کردم......

دستمو جلوی افسون باز و بسته کردم و گفتم:

­رد کن بياد..

جفت ابروهاشو بالا انداخت و نچ غليظی گفت..اخمام رفت تو هم..دو ساعت قل قل می کنه و انگار نه

انگار ما هم ادميم..شاکی روی تختی که نشسته بودیم یکم خودمو جلوتر کشيدم:

­جانم؟..نشنيدم؟..دوساعته منتظرم خودت ردش کنی اما ميبينم پررو تر از این حرفایی..

صورتشو به حالت بامزه ای چرخوند و به طرف دیگه نگاه کرد..اما همچنان درحال قل قل بود..دیگه هم



دودایی بيرون می فرستاد٬هم صدای قل قل قليون رفته بود روی اعصابم..سه تا قليون گرفتن و اون دوتا مرتب می چرخيد اما این یکی رو افسون قرق کرده بود برای خودش..

خواستم حمله کنم بهش و نی رو از دستش بگيرم اما دسِت شهراد که کنارم نشسته بود روی بازوم

نشست و صداش رو شنيدم:

­خيلی دوست داشتم یکی دیگه برات بگيرم منتهی برات ضرر داره..

با اخم برگشتم سمتش و چشم غره ای رفتم:

­خيلی ممنون..من نمی خوام این دختره پررو اینقدر بکشه..براش خوب نی..هرموقع ميکشه تا چند روز

نفسش تنگ ميشه..

با این حرفم مهراب که روبه روم بود و کنار مهدی نامزده بيتا نشسته بود خيزی گرفت و نی رو غافلگيرانه

از دست افسون کشيد و گفت:

­راست ميگه آبشار برات خوب نی..چرا لج ميکنی؟..خوبه چند روز نفست مشکل پيدا کنه؟..

افسون چشم غره ای رفت و گفت:

­تو الان نگران منی؟..

مهراب چشمک بامزه ای زد:

­نباشم؟..

افسون:

­دليلی نداره باشی..

مهراب خواست چيزی بگه که شهراد با صدایی که مشخص بود حوصله ش از بحث اونا سر رفته گفت:

­ما یه دوری این اطراف بزنيم زود ميایيم..

بلند شد اما من همچنان نشسته بودم و نگاِه همه هم به من بود..با تعجب ابروهامو بالا انداختم و گفتم:

­مشکلی پيش اومده؟..

تبسم هرهر زد زیر خنده و رو به شهراد گفت:

­فکر نکنی این دوست ما خنگه ها..یکم فقط منظور رو دیر ميگيره..باید مستقيم باهاش حرف بزنی..

با اخم بهش نگاه کردم:

­یعنی چی؟..چرا توهين ميکنی..

افسون که در حال چونه زدن با مهراب بود برگشت و با چشم ابرو به شهراد که پایين تخت دست به

سينه ایستاده بود٬اشاره کرد:

­اقا دو ساعت منتظره تا همراهش بری یه دوری بزنين..

لبخندی به شهراد زدم و در حال بلند شدن گفتم:

­خوب برای چی نميگی؟..

بيتا زد زیر خنده و گفت:

­ما که گفتيم داداش..باید مستقيم پيشنهاد بدی..

شهراد دستاشو تو جيب شلوارش فرو کرد و گفت:

­همه جوره عزیزه..

لبخندم عمق گرفت و بچه ها نيششون رو یکی یکی بستن..بيتا چينی به بينی انداخت:

­خدا بده شانس..

سردبود..دستامو روی بازوهام گذاشتم و خودمو بغل کردم..سردم شده بود..این بالا خيلی بيشتر از پایين

هوا سرد بود..یکم تو جام جابه جا شدم..

شهراد برگشت بهم نگاه کرد و بعد از این همه سکوت گفت:

­چرا ساکتی؟..

شونه بالا انداختم:

­وقتی تو ساکتی من چی بگم؟..

­یعنی من باید حرف بزنم تا تو جواب بدی؟..خودت حرف نداری؟..

اسمشو صدا زدن و باهاش از کارای روزمره صحبت کردن برام عادت شده بود..خوب کيه که ناراحت یک ماهی از دوستيمون می گذشت و یه جورایی عجيب باهاش احساس راحتی می کردم..دیگه راحت

باشه..پسر مغروری که هرکسی رو که بخواد بهش نه نميگه٬در حال حاضر فقط و فقط با منه..ماِل منه..

ازش خوشم اومده..رفتارش با من بدونه ذره ای غروره..چه وقتی دوتامون بودیم چه توی جمع٬رفتارش با

من پر از مهربونيه و تا حالا که هرچی ازش دیدم فقط خوبی بوده و حمایت..کسی جرات نداشت بهم تو

بگه..

وقتی بود حس می کردم یه کوه پشتم وایساده..اینقدر این کوه محکم و پر از حمایت بود که چندبار تو این

یک ماه از ته دل ارزو کردم کاش این تکيه گاهه هميشگی ميشد..اما خوب در کنار همه اینا ابراز علاقه

بلد نيست..یعنی تنها کلمه احساسی که به من شاید گفته باشه عزیزم هسته..

زبونی شاید چيزی نگه اما همون حرفای معمولی و لحن صحبتش پِر از مهربونی..تا الان هيچ ابراز علاقه

ای نکرده و هنوزم بعد از یک ماه نمی دونم دليل این ایجاد رابطه ش با من چيه اما بعضی وقتها اینقدر

حس حمایت و اطمينان رو بهم تزریق ميکنه که جای هيچ حرفی نميمونه..

همينکه تو این یک ماه تونسته اعتمادمو جلب کنه دنيایی برام ارزش داره و نباید بگم اما..در کنارش به

قدری اطمينان دارم که هيچ چيزی دیگه به چشمم نمياد......

با دیدن نگاه خيره ش به صورتم فهميدم خيلی وقته زل زدم بهش و هيچی نگفتم..چشمامو با شرم

انداختم پایين و لبامو با زبونم خيس کردم:

­نه خوب..امروز خودت تقریبا همه جا باهام بودی..روزای دیگه که نيستی و من نمی بينمت٬هميشه

حرف ميزنم و کارامو برات ميگم..

لبخندی زد و گفت:

­هومم..پس کاش هميشه همه جا باهات بودم..

­نچ..دوست دارم همه جا همرات باشم..پيشم باشی..در کنارم بودنت رو بيشتر از حرفای پشت گوشی ­یعنی دوست نداری برات حرف بزنم؟..

دوست دارم..

لبخندی زدم و چيزی نگفتم..اونم لبخند کجشو مهمون صورتم کرد و به جلوش نگاه کرد....

بعد از یکم حرف زدن و گلایه کردن از پدرش که از شهراد می خواست کارخونه ش رو اداره کنه و شهراد

هم قبول نمی کرد و می گفت فعلا درس و دانشگاه از همه چی برام مهمتره..بلند شدیم بریم پيش بچه

ها..

وقتی از شيب پایين می رفتيم پشت سرم با فاصله کم ایستاده بود و دستاشو برای نيوفتادنم با فاصله

دو طرفم نگه داشته بود..وقتی اینطوری ازم حمایت ميکرد حتی خطرناک ترین کار رو هم راحت انجام

ميدادم و ترسی نداشتم..به پایين شيب که رسيدیم کنارم قرار گرفت..

لبخندی زدم و هرکار کردم نتونستم نگم:

­وقتی اینطوری مواظبمی از هيچ کاری نمی ترسم..

یکم بهم نزدیک تر شد و صورتشو تو صورتم خم کرد:

­من هميشه مواظبتم..هميشه پيشتم..بيشتر از اینا برای من مهمی..

­ممنونم..

­تشکر لازم نيست..اینطوری خيال خودمم راحته..

لبخندی زدم و چيزی نگفتم..به بچه ها که رسيدیم سر و صداشون بلند بود..نمی دونم سر چی داشتن

دعوا می کردن..البته فقط صدای جيغ جيغه دخترا بالا رفته بود و مهراب و مهدی هم غش کرده بودن از

خنده..از مهدی اتو کشيدمون اینطور قهقهه زدن بعيد بود..

صدای اروم شهراد رو کنار گوشم شنيدم:

­مثل اینکه بهشون خوش گذشته..

با شيطنت گفتم:

­به ما که بيشتر خوش گذشت..

لبخند عميقی زد:
بر منکرش لعنت..
­***
جلوی ایينه قدی روی دِر کمد دیواری اتاقم ایستادم..یه تيشرت مشکی و شلوار جين لوله ای مشکی
پوشيده بودم..موهامو کج از روی پيشونيم رد کرده بودم و محکم پشت سرم بسته بودم..نمی دونم چرا
اما تازگيا یه ذره موهام دور گردنم یا روی صورتم می ریزه احساس خفگی بهم دست ميده..
بوتای خاکستری چرم کوتاهم که تا ساق بود و پاشنه تختی داشت پوشيدم..کت بهاره چرم سِت بوتام
رو پوشيده بودم و دو دکمه ای که داشت رو باز گذاشته بودم..کيف دستی کوچيک همرنگشم از روی
تخت برداشتم و به دستم گرفتم..
گوشيم رو از روی ميز ارایش برداشتم و گذاشتم تو جيب شلوارم..روی ایينه خم شدم و ابروهامو مرتب
کردم..حتی یه کرم هم نزده بودم..هم حوصله نداشتم هم می ترسم با کوچکترین چيزی جلب توجه
کنم..
از اتاق که بيرون رفتم افسون رو دیدم که با پاش روی زمين ضرب گرفته بود و یه ليوان اب پرتقال هم
دستش بود..یه شلوارک جين برفی تا زیر زانو پوشيده بود و یه بلوز حریر سفيد که خيلی بهش ميومد و
استين سه ربعی داشت..
موهاشم اتو کشيده بود و از فرق باز کرده بود ریخته بود دورش..ارایش ملایمی هم کرده بود و خيلی ناز
شده بود..
لبخندی به روم پاشيد و اومد طرفم..گونه م رو بوسيد و ليوان رو داد دستم:
­بخور تا گرم نشده..خيلی ناز شدی..
لبخندی به این همه مهرش زدم و ليوان رو تا نيمه سر کشيدم..یکم دیگه می خوردم باید دو ساعت تو
توالت علاف می شدیم..ليوان رو تو یخچال گذاشتم و رفتيم از خونه بيرون..
سوار تاکسی شدیم و افسون کاغذی رو که ادرس روش نوشته شده بود رو به راننده نشون داد و اونم
حرکت کرد..به خيابونا نگاه می کردم و فکرم تو این یک ماهی بود که اومده بودیم اینجا..
دانشگاه شروع شده بود و فقط یک روز تو هفته کلاس نداشتيم..با همه بچه های کلاس اشنا شده
بودیم..مثل بقيه ی غربی ها تقریبا سردن و زود صميمی نميشن..اما به نظرم کم کم یخشون داره اب
ميشه و نسبت به روز اول که همه پشت چشم نازک می کردن٬دارن بهتر ميشن..
البته یک هفته اول چندتا از پسرای شر کلاس خواستن به قول معروف مخ مارو بزنن اما وقتی دیدن
اهلش نيستيم کلا بی خيال شدن و دیگه کاری بهمون ندارن..
من که کلا تا بميرم نه اسم پسری رو ميارم و نه می تونم کسی رو دوست داشته باشم..به قول افسون
این چيزا اینجا زیاد براشون مهم نيست..اما خوب هم اینکه من دیگه خودم تنها نيستم و یه بچه هم
هست..هرچند خيلی وقت ها به کل فراموشش می کنم و یادم ميره..
هم اینکه من حتی از نزدیک شدن یه پسر به خودمم وحشت دارم و روانم بهم می ریزه چه برسه بخوام
یکبار دیگه به یکيشون اعتماد کنم و دوست داشتنو تجربه کنم..
ترجيح ميدم فقط به درسم فکر کنم..من دیگه تنها نيستم..تنها وحشتم از این موضوع تنها موندنم تا اخر
عمرم بود که اونم با وجود این بچه درست شد..واقعا بخوام راستشو بگم من هيچ احساسی به این
موجودی که تو شکمم داشت رشد می کرد و یکم بزرگ شده بود٬نداشتم..
نمی دونم اگه همينطور ادامه پيدا کنه می تونم بزرگش کنم یا نه..واقعا تو این موقعيت مخم هنگ کرده و هيچ تصميمی نمی تونم بگيرم..هيچی..
با صدای زنگ گوشيم از فکر بيرون اومدم..گوشی رو از تو جيبم به سختی در اوردم و دیدن اسم بردیا
لبخند نشست روی لبام..خدا ميدونه تو این مدت چقدر بهمون کمک کرده و مثل به برادر پشتمون بوده..
دستمو روی اسکرین گوشی کشيدم و بردم کنار گوشم..با شنيدن صداش بازم لبخند زدم:
­چطوری دخی؟..
­سلام..
­سلام خوبی؟..چه خبر؟..کجایين؟..
­اومم مرسی..بيرونيم..
صدای کشيده شدن صندلی روی زمين از پشت گوشی بلند شد:
­کجا؟..چرا زنگ نزدین بيام دنبالتون؟..
لبمو گزیدم و برای افسون که با اشاره می پرسيد کيه لب زدم "بردیا"..نفس عميقی کشيدم:
­دیگه باید خودمون یاد بگيریم..نميشه که مزاحم تو باشيم..اینجوری بهتر هم با خيابونا اشنا ميشيم..
­وقتی اینطوری ميگی دوست دارم دو تا بخوابونم تو گوشت..من نمی فهمم تو چرا اینطوری هستی..من
خودم دوست دارم همراتون باشم..نترس با منم می تونی خيابونا رو یاد بگيری..حالا بگو کجا ميرین؟..
به من من افتادم:
­اومم..هيچی..می خواستيم..یعنی داشتيم..
نفسمو محکم فوت کردم بيرون..یعنی ميشه به روانشناس جماعت دروغ گفت؟..عمرا..پس بهتره سنگين
راستشو بگم تا حرصی نشده:
­راستش داریم ميریم دکتر..
صداش پر شد از نگرانی:
­چی؟..دکتر برای چی؟..طوریت شده؟..افسون خوبه؟..کدوم دکتر؟..
­هيس..امون بده ميگم..هردومون خوبيم..فقط من ميرم یه چکاپ شم..دکتره خوبيه از بچه های دانشگاه
ادرس گرفتيم..
خيالش یکم راحت شده بود اما بازم نگران بود:
­خوب دکتِر چيه؟..اصلا اسمش چيه شاید بشناسم..
خوب روم نميشد بهش بگم دکتر زنان ميرم..اون که از هيچی خبر نداشت..سکوت کرده بودم که پر حرص
توپيد بهم:
­ادرس؟..
همون موقع راننده گفت رسيدیم..افسون پولشو حساب کرد و پياده شدیم:
­بردیا به من گوش بده..ما خوبين نگران نباش..الان باید برم داخل بعد حرف ميزنيم..فعلا..
کلاس که یه دورگه ایرانی و فرانسوی هسته این دکتر رو معرفی کرده بهمون و خيلی هم ازش تعریف صدای دادشو شنيدم اما ریلکس گوشی رو قطع و بعد خاموش کردم و انداختم تو کيفم..یکی از بچه های
خونگرم تر و مهربون تره..تا حالا ایران نرفته و اینطور که ميگفت یکی از ارزوهاش اینه که سرزمين مادریش می کرد..خودش هم برامون نوبت گرفت و می خواست همرامون بياد که قبول نکردیم..نسبت به بقيه
رو ببينه..اسمش هم ميشِل..اونم دوست صميمی نداره و تقریبا همه جا با ما مياد..به قول افسون تو این
غربت همين یه هموطن هم غنيمته..
به موقع رسيدیم..یه ربع دیگه نوبتمون ميشد..روی دوتا صندلی کنار هم نشستيم و منتظر
شدیم..دستام از شدت استرس می لرزید..می ترسيدم و نمی دونستم از چی..
نبضِ زیر شکمم تندتر از هميشه و بی وقفه می کوبيد..نمی دونم چرا اینقدر تند شده بود..انگار استرس
من به اونم سرایت کرده بود..ناخوداگاه دست راستم روی شکمم نشست و اروم تکون خورد..
یکم که دستمو دورانی روی شکمم کشيدم اون کوبش اروم کم و کمتر شد و به حالت عادی و
هميشگيش برگشت..سرمو پایين انداخته بودم و خيره بودم به دستم که روی شکمم کشيده ميشد..با
شنيدن اسمم تکون محکمی خوردم و سرمو بلند کردم..
لبخند بی حالتی رو لبای منشی بود و اسممو صدا ميزد..دستمو از روی شکمم برداشتم و با افسون راه
افتادم..داخل اتاق دکتر که شدیم نفس عميقی کشيدم و سرمو بلند کردم..
یه خانم سی سال به بالا و خوشگل..پوست سفيد و چشمای ابی روشن..روی بينی و گونه هاش کک
مک های خيلی ریز داشت..موهاشو محکم بالا سرش بسته بود و روپوش سفيدش خيلی بهش
ميومد..با لبخند بهمون تعارف کرد بشينيم..
من روی صندلی نزدیک به خودش نشستم و افسون هم روی مبل های راحتی که یکم دورتر چيده شده
بودن..با لبخنده نازی دستاشو تو هم قفل کرد و رو ميز گذاشت:
­خوب بفرمایيد..مشکل چيه..
گاهی به افسون انداختم و لبمو گزیدم..دستامو روی زانوهام گذاشتم و نگامو روی دستام انداختم..چی
بگم اخه؟..روم نميشه..دیوونه اون که نمياد بگه تو چرا حامله شدی..نميگه پدر بچه کجاس..اون فقط
وظيفه داره تورو معاینه کنه و ببينه همه چی خوبه یا نه..اینجا این چيزا عادیه و کسی سوال جوابت نمی
کنه..اومدی اینجا که از همين حرفا و سوالایی که براشون جواب نداری راحت باشی..یادت نره که اینجا
مجبور نيستی به کسی جواب پس بدی..
خوب اره..اون که نمی فهمه بچه من پدر نداره..نمی فهمه که چه بلایی سر من اومده..اصلا براش
اهميت نداره که بپرسه..با این فکرا ارومتر شدم و با نگاه به چشمای پر از ارامشِ خانوم دکتر استرسم
کمتر شد..
لبمو خيس کردم و گفتم:
­راستش من باردارم..اولين دفعه اس ميام دکتر ميخوام یه چکاپ شم ببينم مشکلی نداشته باشم..
لبخند دکتر عميق تر شد و با دستش پشت سرمو نشون داد:
­روی اون تخت دراز بکش اول یه سنوگرافی بگيرم ازت..
با کمک افسون کتمو در اوردم و روی تخت دراز کشيدم..تيشرتم رو بالا زدم و منتظر شدم..یه کوچولو
شکمم جلو اومده بود..از اون روز دو ماه و نيم بيشتر ميگذره..
چند دقيقه بعد من و افسون زل زده بودیم به مانيتوری که یه تصویِر نامفهوم نشون ميداد..هرچی دقت
کردم نفهميدم چی به چيه..نگاهی به افسون انداختم که دیدم اونم مثل من گيج داره نگاه می
کنه..دوباره به مانيتور نگاه کردم..
الان جای افسون باید پدر این بچه کنارم می ایستاد و ذوق می کرد از دیدن بچه ش اما الان حتی خودمم
خوشحال نيستم..چقدر من تنهام و بيچاره این بچه که از منم تنهاتره..یعنی وقتی یکم بزرگ شد می
تونه منو همه کس خودش بدونه و ازم درباره کسی سوال نپرسه؟..کاش بتونه..کاش جز خودم کسيو
نخواد و هيچ وقت هيچی نپرسه..
با صدای دکتر بهش نگاه کردم..همينطور که دستگاه رو روی شکمم تکون ميداد گفت:
­خوب تا اینجا که همه چی خوبه..بچه هم سالمه..حدودا یازده هفته اس..دیگه کم کم تکون هاش رو هم
حس می کنی..از ماه چهارم به بعد می تونم جنسيتش رو بهتون بگم..
چندتا دستمال کاغذی رو شکمم گذاشت و بلند شد..همينطور که دستکش رو از دستش در مياورد و
سمت صندليش ميرفت ادامه داد:
­چندتا ازمایش واست می نویسم فردا صبح باید انجام بدی..داروهای تقویتی و قرص اهن که زمان بارداری باید استفاده بشه واست می نویسم..هر روز باید استفاده کنی..حتی یک روز هم نباید یادت بره
یا به هر دليلی قطعشون کنی..هرچی چيزای مقوی بيشتر بخوری هم بارداری راحت تری خواهی
داشت هم بچه ت سالمتر به دنيا مياد..
سرمو تکون دادم و چشمی گفتم..دستاشو تو هم قلاب کرد و گفت:
­با هم زندگی می کنين..
با تعجب بهش نگاه کردم..چه ربطی داشت؟..خواستم چيزی بگم که افسون زودتر گفت:
­بله..مشکلی هست؟..
لبخند دکتر پررنگ تر شد:
­نه عزیزم چه مشکلی..زمان بارداری بعضی از خانوما هم تنبل ميشن هم بد ویار..یعنی هرچيزی نمی
تونن بخورن..یه ليست از غذاهای مقوی بهت ميدم حتما براش درست کن و بده بخوره..حتی اگه نخورد
به زور بهش ميدی..برای این پرسيدم..گفتم اگه تنهاس شما این مدت بری پيشش..خوب..سوالی
ندارین؟..
من که سوالی نداشتم..در واقع اون عکس سياه و سفيدی که دکتر دستم داده بود اینقدر ذهنمو
مشغول کرده بود که فرصت هر فکری رو گرفته بود..عکسه تو دستم بود و خيره شده بودم بهش..
صدای افسون رو می شنيدم که حال بد و حالت تهوع هام رو داشت توضيح ميداد..اینقدر غرق بودم که
نفهميدم دکتر چی جواب داد بهش..با دسته افسون که روی شونه م نشست از فکر خارج شدم و گيج
بهش نگاه کردم..لبخندی زد و علامت داد که بریم..
عکس رو تو جيب کتم گذاشتم و بلند شدم..کيفمو تو دستم جابه جا کردم و لبخند غمگينی به دکتر زدم:
­ممنونم خانوم دکتر..
لبخندش پر از ارامش بود:
­خواهش می کنم عزیزم..اميدوارم با هم یه بارداری راحت رو سپری کنيم..هر مشکلی که بود سریع بيا
پيشم که یه وقت اتفاقی نيوفته..الانم برای ماهه بعد از منشی نوبت بگير..
­ممنون..چشم..خدانگهدار..
سرشو تکون داد و ما هم بعد از نوبت گرفتِن دوباره برای ماهه بعد از مطبش زدیم بيرون..به هوای ازاد که
رسيدم چند تا نفس عميق کشيدم..افسون دستشو روی بازوم گذاشت و گفت:
­روی این نيمکت بشين من برم داروهات رو بگيرم و بيام..
سرمو تکون دادم و نشستم..افسون پا تند کرد و رفت سمت داروخونه.....
"فلش بک"
***
با عصبانيت بهش نگاه می کردم که برگشت و حق به جانب گفت:
­چيه؟..چرا اینطوری نگاه می کنی؟..
با غيض رو برگردوندم و به طرف دیگه نگاه کردم..دستشو زیر چونه م گذاشت و صورتم رو با ضرب چرخوند
طرف خودش:
­حواست باشه به رفتارت..به خاطره یه دختره هرز... اعصاب منو خورد کردی نکردیا..
پوزخندی عصبی زدم:
­منظورت عشقته دیگه؟..
صورتش جمع شد:
­عشق؟..کی این چرند رو به تو گفته؟..
دوباره تصویره دختری با موهای بلوند و صورتی برنزه که لنز عسلی روشنی هم تو چشماش گذاشته بود
تو ذهنم نقش خورد..دختره خوشگلی که هنوزم قدمای محکم و منظمش روی اعصابم بود..
دوباره عصبانی شدم و دستشو از زیر چونه م پس زدم:
­کی گفته؟..والا به تمام بچه های اینجا خودشو با این عنوان معرفی کرده بود..
هنوزم یادم مياد چند تا از بچه ها جلوم رو گرفتن و گفتن یه دختره اومده دانشگاه و سراغه شهراد رو
ميگيره و ميگه دوست دخترشه٬اعصابم ميریزه بهم..
داشتم دنبال شهراد می گشتم بهش این موضوع رو بگم که دیدم بله..با دختره کنار ماشين ایستادن و
مشغول حرف زدن هستن..از دور بهشون نگاه می کردم که دختره چه نازی ميومد و سعی داشت چيزی
رو با اصرار به شهراد بفهمونه...شهراد هم بی تفاوت و اخمو ایستاده بود و بهش نگاه می کرد..
درسته اخلاق شهراد مثل هميشه بود و هيچ اشتياقی تو رفتارش با دختره نشون نمی داد حتی وقتی
منو دورتر دید اخمش باز شد و با لبخند اشاره کرد برم کنارش اما بازم حرصم می گيره و توقع داشتم
قاطع تر با دختره رفتار کنه..
الانم دختره رفته و جنگ اعصابش مونده برای ما..جفت ابروهای شهراد از حرفم پرید تو هوا و انگشت
اشاره ش و به طرف خودش نشونه گرفت:
­عشق من؟..
اخمم غليظ تر شد:
­پس چی؟..اگه فکر می کنی دروغ ميگم از بچه ها بپرس..
پق زد زیر خنده..اینقدر بلند می خندید که هر کی از کنارمون رد ميشد نگاهمون می کرد..تا حالا ندیده
بودم اینقدر بلند و از ته دل بخنده..حيرت زده به خنده ش نگاه می کردم..کلا بحثمون یادم رفته بود و مات
مونده بودم به خنده ش..
اما به سختی جلوش رو گرفت..یه قدم بهم نزدیک شد..دست راستشو دراز کرد و کشيد پشت با سرفه خنده ش رو جمع کرد و نگاهی به من انداخت..با دیدن گيجی و ماتی من دوباره پقِ خنده رو زد
چشمام..
سر انگشتاش موهایی که روی چشمم ریخته بود روُسر داد داخل مقنعه م..با پلکای نيمه باز نگاش
کردم..با چشم و ابرو به ماشين پشت سرم اشاره کرد و گفت:
­بریم تو ماشين..
با این حرفش یادم افتاد چند دقيقه پيش تکيه داده به ماشين با دختره حرف ميزد..پشت چشمی نازک
کردم:
­من جواب نگرفتم هنوز..
­بيا بریم جوابتم ميدم..وسط خيابون جواب می خواهی؟..
اخمی کردم و نشستم تو ماشين..چند دقيقه گذشت دیدم سوار نشد..برگشتم دیدم دستاشو زده به

کمرش و با خنده نگام می کنه..چشم غره ای رفتم و درو باز کردم:

اگه نمی خواهی سوار بشی من برم..خيلی کار دارم..

ابروهاشو انداخت بالا و لبخندش عميق تر شد..دستاشو از کمرش انداخت و ماشين رو دور زد سوار

شد..استارت زد و راه افتاد..بعد از یکم که تو سکوت خيابونارو دور زد تو یه کوچه خلوت نگه داشت..

دستشو روی پشتی صندليم گذاشت و برگشت طرفم نگام کرد..چشماش می خندید اما صورتش جدی

شده بود:

خوب بفرما..من اماده م که جواب بدم..

اخمم پررنگ تر شد:

این دختره کی بود؟..

­یه دوسته قدیمی..

­که دوسته قدیمی اره؟..چطور اون خودشو دوست دختر تو معرفی می کرد..

­خوب عزیزم من که مسئوِل حرفای دیگران نيستم..

چشمام از این پررویيش گرد شد..یکم غضبناک بهش نگاه کردم بعد بی حرف سرمو چرخوندم و به جلوم

نگه کردم..دستشو فرو کرد تو موهاش و کشيدشون و چند دقيقه سکوت شد..یه ذره خم شد طرفم و

کلافه نجوا کرد:

­جوِن آبشار ماله خيلی وقت پيشه..اصن ازش خبر نداشتم..نمی دونم یه دفعه از کجا پيداش شد..باور

کن!..

از گوشه چشم بهش نگاه کردم که با چشمای خمارش به نيمرخم خيره شده بود..باور کرده

بودم..شهرادی که این مدت اینقدر ازم حمایت کرده بود مگه می تونست بهم دروغ بگه..

اما خوب دوست داشتم یکمی ناز کنم..کلا شهراد ناز خریدنش ملسه..یه زبون بازیه که لنگه نداره..لبامو

جمع کردم:

­نمی خوام..حتما تو یه کاری کردی که اون اینطوری حق به جانب حرف ميزد..

خيره به لبای جمع شده م بيشتر خم شد طرفم:

­اگه دفعه بعد ببينمش و حالشو بگيرم چی؟..بازم عفو نمی کنی؟..

­من از کجا بدونم راس ميگی؟..

نگاه خيره و ثابتش رو از لبای خيسم گرفت و همونطور کج شده به طرفم٬بدون اینکه سرشو بلند

کنه٬نگاهشو چرخوند تو چشمام و مات شده گفت:

­چيو؟..

چشمام گرد شد:

­شهراد منو مسخره کردی؟..دو ساعت دارم باهات حرف ميزنم تو هوا جواب ميدی بهم؟!..

هنوزم گيج بود اما سعی می کرد بفهمه من چی پرسيده بودم ازش:

­نه..حواسم هست عزیزم فقط درست متوجه منظورت نشدم..

تو گفتی منم خر باور کردم..پسره پررو..چشم غره ای بهش رفتم:

­ميگم ازکجا معلوم به من راست بگی و حاِل دختره رو بگيری..

حس می کردم با هر جمله ای که ميگه یکم هم به من نزدیک تر ميشه:

­هومم..خوب خبر ميدم خودت بيایی و ببينی..خوبه؟!..

لبام به لبخندی از هم باز شدن..با دیدن لبخندم اونم لبخند زد و یه نيم نگاه به چشمام انداخت و و دوباره

برگشت روی لبام:

­خوب جایزه من چی ميشه؟..

برگردونه طرف خودش اما وسط راه گوشيش زنگ خورد و دستشو پس کشيد..دیدم طولانی شد و زنگ مشت زدم به بازوش و صورتمو چرخوندم سمت شيشه..حرکت دستشو دیدم که سمت صورتم اومد تا

گوشيش قطع نشد..مشکوک چرخيدم طرفش..

گوشی رو به دستش گرفته بود و با اخم بهش نگاه می کرد..وقتی نگاهه خيره منو حس کرد نيم نگاهی

بهم انداخت..لبشو با زبون تر کرد و گفت:

­بهاره س..

نگاهه تندی بهش انداختم..کج خندی زد:

­خوب حالا اونطوری نگاه نکن..جواب نميدم..

دیگه داشتم از حرص می ترکيدم..چشمامو گشاد کردم و براق شدم سمتش:

­جلو من نمی خواهی جواب بدی نه؟..اره خوب باید یکی رو تو اب نمک نگه داری دیگه..

غش غش زد زیرخنده..امروز چقدر ناپرهيزی کرده..اولين روزیه که صدای خنده ش رو اینقدر بلند می

شنوم..اینقدر از ته دل می خندید که لبخند مهمون لبام شد و مهربون بهش نگاه کردم..دلم برای خنده

ش ضعف می رفت..

خواست چيزی بگه که گوشی دوباره زنگ خورد..خنده ش رو خورد و با اخم انگشت شصتش رو کشيد

روی گوشی:

­چيه؟..

با چشم و ابرویی که اومدم گوشی رو روی اسپيکر گذاشت..صدای پر از ناز و عشوه بهاره تو گوشم

پيچيد:

­عزیزم..باید ببينمت..یه جا قرار بزاریم..

با بی خيالی دستم و گذاشتم پشت صندلی و کامل چرخيدم سمت شهراد..سرمو به دستم تکيه دادم



و خيره نگاش کردم..از گوشه چشم منو می پایيد..

صورتشو جمع کرد و توپيد:

وقتی ميگم نامزد دارم یعنی چی؟..یعنی متعهدم..یعنی صاحب دارم..یعنی دست از سرم بردار..یعنی ­نه بابا؟..دیگه امری نی؟..چقدر تو پررویی دختر..مگه بهت نگفته بودم دیگه به من زنگ نزن؟..حاليته

دیگه زنگ نزن..نمی فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟..دیگه شمارتو نبينم!..

نامزد داره؟..دهنم خشک شده بود..چشمام دو دو زد..نگاهمو انداختم پایين و حرفاشو یه بار دیگه مرور

کردم..چشمامو بستم و نفس عميقی کشيدم..تو همين حالتام صدای دختره رو شنيدم:

­من دوستت دارم شهراد..اینکارو نکن..بزار حرف بزنم..شاید قانع شدی..ميدونم الکی ميگی نامزد

داری..می خواهی منو از سرت باز کنی..

با حرف شهراد لبخند خيلی محوی نشست روی لبام..پس بهش گفته نامزد دارم و برای اینکه منو حرص

بده هيچی بهم نمی گفت..بدجنس:

و بين مارو بهم بزنی از سرت بنداز بيرون..الان محترمانه بهت گفتم دیگه زنگ نزن دفعه بعد اینطوری نمی منی٬بهت نگفتن من نامزد دارم؟..اتفاقا الان کنارمه و داره صداتم ميشنوه پس فکره اینکه نقشه بکشی ­اصن تو ادمی که من بخوام بخاطرت دروغ بگم..اون ادمایی امروز تو دانشگاه بهشون گفتی دوست دختر

گم..وای به حالت دوباره زنگ بزنی بهاره..منو می شناسی سگ بشم دیگه نگاه نمی کنم ببينم طرفم

کيه..پس برای حفظ جونتم که شده خط بکش دور من..

لبخندم و خوردم و سرمو اوردم بالا..اخمای شهراد رفته بود توهم و قيافه ش خيلی وحشتناک شده

بود..تا حالا ندیده بودم اینطوری اخم کنه..

­شهراد نکن اینطوری..من عاش....

شهراد با حرص گوشی رو قطع کرد و انداخت روی داشبورد..نفس عميقی کشيدم و با خنده برای اینکه

جو عوض بشه و شهراد از این حال و هوا خارج شه گفتم:

جذبه ت خوشم اومد٬می بخشمت..اما از همين الان بگم دیگه از این خبرا نيس..مواظب دخترای اطرافت ­ایول جذبه..ادم باید همينطوری قاطع برخورد کنه..ایندفعه چون هم اولين بارت بود و هم بگی نگی از

باش..

کج خنده ش نشست روی لباش و با ابروهای بالا رفته صورتشو چرخوند طرفم و بهم نگاه کرد..یه دفعه

دستشو از فرمون جدا کرد و با خنده بينيم رو محکم کشيد:

­بچه پررو..حيف که خاطرت عزیزه
صبح خيلی زود بدون دليل بيدار شده بود و به دانشگاه اومده بود..روی یه نيمکت کنار دوستش نشسته

بود و ناخوداگاه نگاهش می چرخيد روی ورودی دانشگاه..بدون اینکه بخواد انگار منتظر بود..

نمی دوست منتظره چيه اما یه چيزی تو دلش بالا پایين ميشد..انگار منتظره یه گروِه شاد و خندون بود

که هميشه با سر و صدا وارد دانشگاه ميشدن..نگاهشو چرخوند و چشمش به صورت مهراب افتاد که

مشتاق و منتظر به ورودی نگاه می کرد..یه لحظه از ذهنش گذاشت که: «اگه اینقدر خاطرشو می

خواست چرا کات کردن؟»..

با صاف شدِن مهراب از حالت لم روی نيمکت تعجب کرد..رد نگاهشو دنبال کرد و رسيد به دو دختری که

بند کوله هاشون رو گرفته بودن و از ورودی وارد می شدن..خودشم سریع و تند صاف شد..

با کنجکاوی نگاهی به پشت سرشون انداخت..اما انگار فقط همين دونفر بودن و کسی همراهشون

نبود..گيج برگشت سمت مهراب که پکر شده بود..

دستی به صورتش کشيد و با خودش گفت:

"معلوم نی کدوم گوری گم شده که دانشگاه هم نيومده"

بی خيال شونه هاش رو بالا انداخت و زد سر شونه مهراب:


بلند شو داداش..الان کلاس شروع ميشه..

مهراب بلند شد و دوتایی قدم زنان راه افتادن سمت کلاسشون..بدون حرف تا کلاس رفتن..وقتی روی

صندلی ها تو ردیف سوم نشستن٬از گوشه چشم به اخر کلاس جایی که هميشه می نشستن نگاه

کرد..

شوخی و خنده نداشتن..با سواله یکی از دخترا چشماش یکم جمع و گوشاش تيز شد..خيلی راحت فقط همون دو نفر نشسته بودن و اروم حرف ميزدن..انگار با نيومدن دوستاشون اونا هم حال و حوصله

حس می کرد مهراب همه ی وجودش شده گوش و منتظره جوابه..

دختره چرخيده بود عقب و به تبسم و بيتا نگاه می کرد:

­بچه ها پس افسون و آبشار کجان؟..نيومدن؟!..

با این سوال کلاس تو سکوت فرو رفت و همه منتظره جواب به تبسم و بيتا خيره شدن..نگاهی بين

دوتاشون رد و بدل شد و بيتا لب پایينش و گزید و گفت:

­آبشار و افسون رفتن فرانسه..درسشون رو اونجا ادامه ميدن..

بچه ها یه هــو بلند کشيدن و مشغول سوال جوابه دوتا دختر در مورد رفتِن افسون و آبشار شدن..اما این

طرف کلاس دوتا پسر خشک شده بودن..با مکث سرشون رو چرخوندن و به همدیگه نگاه کردن..چشمای

مهراب می لرزید..شهراد سرشو پایين انداخت و خيره شد به دسته صندليش.....

بعد از خسته نباشيد استاد که هيچکدوم هيچی از حرفاش نفهميدن از کلاس بيرون زدن..نزدیِک ماشين

شهراد سویيچ رو پرت کرد سمت مهراب و گفت:

­تو بشين..

مهراب سرشو تکون داد و نشست تو ماشين..تو سکوت فقط به اهنگی که پخش ميشد گوش

انگار می خواست با صدای بلنده این اهنگ فکر و خيال رو از خودش دورکنه..انگار همه ی اميد تو وجودش ميدادن..مهراب دستشو بلند کرد و صدای اهنگ رو زیاد کرد..اینقدر زیاد که شيشه های ماشين می لرزید

با جمله ای که شنيده بودُمرد و روح از تنش جدا شد..

اما با نگاه به صورتِ شهراد ميشد فهميد که با خودش درگيره..تو چشماش کلی تردید موج ميزد..تردیدی

که هيچ جوره نمی تونست مخفيش کنه..پشيمون نبود..به هيچ وجه..اما یه حرفایی که با صدایی

مطمئن گفته شده بودن٬تردید تو دلش مينداخت..

انگار توقع داشت امروز دختری رو ببينه که همه ی زندگيش نابود شده و با روحيه ای خراب جلوش

وایساده..

دختری که به زور سرپا شده و کار هر ثانيه ش گریه اس..

دختری که از زور حرص یه حرفایی بهش زده تا بسوزونتش و هيچکدوم حقيقت نداره..

دختری که سپرده بودش به خدا..

دختری که گفته بود منتظرم تقاص کارتو پس بدی..

اما حالا با ندیدن اون دختر..با سرپا موندِن اون دختر..با ادامه دادن به زندگيش و یه جورایی منتظر

بودنش..اون صداها و حرفا با شدتِ بيشتری تو سرش اکو ميشد..عين خوره اون حرفا افتاده بود به

جونش..

همه ی این چند ماه منتظره این روز بود تا بياد و دختری که این همه وقت تصور کرده بود رو ببينه اما انگار



همه تصوراتش بهم ریخته بود..

با صدای مهراب برگشت طرفش:

­چرا پياده نميشی؟..

نگاهی به اطراف انداخت و خودشو تو پارکينگ اپارتمانش دید..بدون حرف پياده شد و دوتایی راه افتادن

سمت اسانسور..همين که وارد خونه شد کت اسپرت مشکيش رو از تن بيرون کشيد و انداخت روی

مبل..

به سمت باِر گوشه خونه ش قدم تند کرد و با اعصابی خراب یه شيشه برداشت و به مهراب نگاه کرد:

­می خوری؟..

مهراب سرشو به نشونه اره تکون داد..دوتا گيلاس برداشت و روی مبل روبه روی مهراب نشست..دوتا

گيلاس رو تا نيمه پر کرد و یکی رو هل داد سمت مهراب..گيلاسِ خودشو برداشت و یه نفس سر

کشيد..پشت سرش یکی دیگه هم پر کرد و سر کشيد..

مهراب خودشو کشيد جلو:

­چه مرگته تو؟..تو که باید خوشحال باشی..از زندگی انداختيش و از کشور خودش فراریش دادی..به

چيزی که می خواستی رسيدی حالا چرا پشيمونی؟..

نيشخندی زد:

­تو هنوز نمی دونی من هيچوقت از کاری که انجام ميدم٬پشيمون نميشم؟!..

­خو پس چته؟..از وقتی شنيدی رفتن یه طوری شدی..

یه قلوپ از نوشيدنيش رو خورد:

­یه چيز دیگه فکرمو مشغول کرده..

­چی؟..

لم داد و یکی از دستاش رو روی پشتی کاناپه دراز کرد..همينطور که محتویات داخِل ليوان رو می چرخوند

گفت:

­حرفای اون روزش بدجور ذهنمو درگير کرده..می دونی حتی یه درصد هم پشيمون نيستم..وقتی یاده

شهرزاد ميوفتم..یاده جسم غرق خونش..لبای کبودش..صورت سفيد و تن یخ زده ش..یاده اینا که ميوفتم

فکر می کنم کم کاری هم کردم..باید بيشتر از اینا عزیزدله آرشام رو می کوبيدم..

اما وقتی از تو همين خونه ميرفت بيرون یه حرفایی زد بهم..یه حرفایی که فکر می کردم از حرص

ميگه..اما الان با رفتنش..با ادامه دادنش به زندگی و دور شدنش٬اون حرفا تو سرم کوبيده ميشن..فکر

می کردم دیگه نمی تونه سرپا بشه و به زندگی ادامه بده اما.....

سرشو بلند و به سقف نگاه کرد..نفسشو فوت کرد بيرون و دستشو روی صورتش کشيد..خم شد جلو و

دستاشو روی پاهاش گذاشت..دوسه تا گيلاس پشت هم خورد..چشماش خمار و سرخ شده بود..

تا امروز هيچ مشکلی نداشت..معمولی و مثل هميشه به زندگيش ادامه ميداد..اما امروز همون یه جمله

متحولش کرده بود..از ناراحتی دور شدنش نبود..بلکه فکر می کرد اون از هيچی خبر نداره و با فهميدن

حقایق ميشکنه..

همينطور که آرشام پناهی باعث شده بود خواهرش پرپر بشه٬اونم باعث بدبختی عزیز دوردونه آرشام

ميشه و انتقام خواهرشو ميگيره..با دیدن یکی دوتا اتفاق برای خودش یه تراژدی ساخته بود و اجرا کرده

بود..

می خورد که فراموش کنه اما اون حرفا مثل یه نوار ضبط شده تو سرش تکرار ميشدن..انگار با مستی و

خماریش اون حرفا هم گنگ تر شده بودن اما همچنان بودن و اذیتش می کردن..

حرفایی از زبوِن کسی که به زور و با کمِک دیوار روپا وایستاده بود و با هق هق و به سختی گفته بود و

شهراد اون روز با لبخند و لذت نگاه کرده بود:

"تو از هيچی خبر نداری..بترس از روزی که بفهمی و هيچ راهی نداشته باشی"

"با اینکه قسم خوردم اما اگه پرسيده بودی بهت می گفتم و هيچ کدوم به اینجا نمی رسيدیم"

"من بی گناه سوختم..آرشام بی گناه متهم شد..یه روزی تقاص کاری که کردی رو پس ميدی"

"جای اینکه دنباِل دليل مرگه خواهرت باشی٬برای خودت داستان ساختی و منم کردی نقش اولش و

اتيشم زدی"

"یه روزی منم همينطور می ایستم و سوختنتو نگاه می کنم..من راه دارم اما تو دیگه هيچ راهی نداری و

همه ی پلای پشت سرتو خراب کردی"

"من دنبال انتقام نيستم اما می سپرمت دسته اون بالایی..اونی که خودش می دونه باهات چيکار کنه"


"این وسط تنها کسی که بی گناه بود آرشام بود..دعا کن نرسه اون روزی که حقيقت رو بفهمی و ندونی

­چطوری ازش حلاليت بطلبی"

"هيچوقت نمی بخشمت"

***


***

پانجو خاکستری بالا زانوم رو مرتب کردم و از روی صندلی بلند شدم..کوله سبک و تقریبا خاليم رو روی

شونه م انداختم و راه افتادم..با افسون از کلاس و بعد از دانشگاه بيرون زدیم..

از کناِر خيابون اروم قدم ميزدیم و سکوت کرده بودیم که صدای بوق ماشينی کنارمون از جا

پروندمون..دوتایی همزمان برگشتيم و با دیدِن بردیا لبخند نشست روی لبامون..حرکت کردیم سمتش..



شکمم یکم جلو اومده بود برای همين لباسای گشاد می پوشيدم..اخره ماهه چهار بودم و هر چه زودتر

باید می رفتم دکتر..هم واسه چکاپ هم تشخيص جنسيِت بچه..هرچند برای من فرقی نداشت اما

افسون گير داده بود..

دستمو لب پنجره ماشين گذاشتم و با احتياط خم شدم تا بتونم صورتشو ببينم..وقتی جواب سلاممون رو

ميداد لبخند زیبایی صورتشو زینت داده بود..سرشو یکم خم کرد و گفت:

­بيایين بالا کارتون دارم..

نگاهی به افسون انداختم و بعد سوار شدیم..پانچوم جلو بسته بود با اینحال وقتی می نشستم می

چسبيد و شکمم معلوم ميشد..کيفمو روی پام٬جلوی شکمم گذاشتم تا مشخص نشه..

دکتر گفته بود کم کم حالت تهوع هام تموم ميشه اما هيچ فرقی نکرده بودم..همچنان با بوی بعضی چيزا

حالم بهم می خورد..بوی سيگاِر بردیا تو ماشين پيچيده بود و حالمو دگرگون می کرد..تند تند اب دهنمو

قورت می دادم..شيشه رو کشيدم پایين و سرمو یکم بردم بيرون تا هوای ازاد کمکم کنه..

اما وقتی بردیا بی خبر از همه جا سيگاری اتش زد هرچی خورده بودم به معده م هجوم اورد..یه دستمو

جلوی دهنم گرفتم و یه دستمو تند تکون دادم جلوی بردیا تا وایسه..وقتی بال بال زدن منو دیدن افسون

جيغ زد:

­نگه دار..

همين که ترمز کرد پریدم بيرون..جوری که کيفم از روی پام افتاد کف ماشين..بغل خيابون نشستم و عق

زدم..دستمو روی شکمم فشردم و چشمامو بستم..سرمو بلند کردم و نفس عميقی کشيدم اما یه

دفعه دوباره اسيد معده م ترشح شد و به دهنم هجوم اومد..سریع سرمو پایين انداختم و عق زدم..

اینقدر زور به خودم اورده بودم که تمام شکمم درد گرفته بود و بچه تو پهلوم جمع شده بود..با پشت

دست اشکایی که از چشمم ریخته بود رو پاک کردم..افسون بطری اب رو از دسته بردیا کشيد و باهاش

صورتمو شست و یکم اب تو مشتم ریخت تا تو دهنم اب بزنم..

وقتی بلند شدم نگاهه مبهوت و پر از بهِت بردیا رو به شکمم دیدم..با بی حالی پانچوم رو مرتب کردم و با

ترس بهش نگاه کردم..فهميد..فهميد..بالاخره فهميد..حالا چيکار کنم..چقدر من خرم که فکر می کردم

می تونم ازش مخفی کنم..

اشک با سرعت از چشمام زد بيرون..به افسون با دلهره نگاه کردم..رنگش پریده بود و خشکش زده

بود..با دیدن قيافه افسون ترسم صد برابر شد..همزمان با بلند شدِن صدای هق هقم کمرمم خم

شد..دستامو روی زانوهام گذاشتم و هق زدم..

افسون دستشو دور کمرم حلقه کرد و بردم سمت ماشين..منو نشوند روی صندلی و خودشم کنارم

وایساد..پاهام از ماشين بيرون بود و با هق هق به بردیا نگاه می کردم..اگه به بابام بگه من چکار

کنم؟..بدبخت ميشم..خدایا..به دادم برس..

بردیا بدون حرف پشت فرمون نشست و وقتی ما هم تو ماشين نشستيم راه افتاد..هممون سکوت کرده

بودیم و فقط صدای هق هق من این سکوت رو می شکست..وقتی به این فکر می کنم که بردیا به بابام

خبر بده و اون هرکاری ممکنه انجام بده٬دیوونه ميشم..ميون هق هق ناليدم:

­بردیا؟!..

برگشت بهم نگاه کرد..یه چيزی تو چشماش بود که تنمو لرزوند..هق هقم بلندتر شد..حق نداره بهم

شک کنه..حق نداره نگاهش بهم عوض بشه..اون که از چيزی خبر نداره..اون که نمی دونه من چی

کشيدم..چطور می تونه ندونسته بهم شک کنه..چطور می تونه رنگ نگاهش تغيير کنه!..

دستمو روی شکمم فشردم..همش تقصيره توئه..تو باعث بدبختی منی..تو باعث شدی اینطوری بهم

نگاه کنه..بردیایی که هيچوقت زود قضاوت نمی کنه حالا تو چشماش پر از شک شده!..

کسی که اینقدر منطقيه اینطور رفتار کرد پس بقيه قراره چطور رفتار کنن..افسون راست می گفت..تف

هم دیگه بهم نمی ندازن!..

ميون هق هق٬با صدایی گرفته به حرف اومدم:

­حق نداری اینطوری نگام کنی..تو از هيچی خبر نداری..تو نمی دونی چه بلایی سر من اومده..چطور

می تونی بدون توضيح قضاوت کنی و بعدم خيلی راحت متهمم کنی..تو از من می خواستی بهت اعتماد

کنم..قرار بود اینطوری بهم کمک کنی؟..که با اولين جمله نگاهت اینقدر تغيير کنه و به چشم یه دختر

هرجایی بهم نگاه کنی؟..تو این چند ماه منو اینطوری شناختی؟..دستت درد نکنه..

بدون اینکه چيزی بگه همينطور رانندگی می کرد..دست افسون از پشت روی شونه م نشست و

فشردش..تقصيره خودم شد شاید باید بهش می گفتم..یکی باید کامل موضوع رو می دونست و بهم

کمک می کرد..

چه کسی بهتر از بردیا که هم می تونست تو حمله های هيستریکم بهم کمک کنه٬هم می تونست یه

پشت محکم باشه برام..تو این مدت ثابت کرده بود که رفيقِ جا زدن نيست و در همه حال می تونيم

روش حساب باز کنيم..

کاش زودتر بهش گفته بودم و شاید اگه حقيقت رو می دونست نگاش اینقدر عوض نميشد..من روی بردیا

همينطور که نشون ميداد مثل یه برادر حساب کردم..برادرانه هایی که خرجم می کرد رو دوست داشتم

و دلم نمی خواست از دستشون بدم..

ترسم از اینه که بابام بفهمه و این برادِر عزیز رو از دست بدم..نيم نگاهی بهش انداختم..خشک داشت

رانندگی می کرد..چرا هيچی نمی پرسه؟..چرا چيزی نميگه؟..کاش می پرسيد تا یه چيزایی بهش بگم و

از این حالت دربياد..

جلوی اپارتمانمون نگه داشت و چرخيد عقب و رو به افسون گفت:

­من و آبشار ميریم بيرون یکمی دور می زنيم و زود برمی گردیم!..

افسون با تردید نگاهی بهم انداخت که من با خوشحالی سرمو تکون دادم و اونم خداحافظی کرد و

رفت!..افسون که وارد لابی برج شد پاشو محکم گذاشت روی گاز و با یه تيک اف ماشين از جا کنده

شد..

هر لحظه سرعتش بيشتر ميشد..چشمام و بستم و با التماس ناليدم:

­بردیا ارومتر!..تو رو خدا..

بی توجه به من و حرفی که زده بودم بازم سرعتو زدیاد تر کرد..می دونستم می خواد عصبانيتش رو

خالی کنه تا وقتی با من حرف ميزنه اروم باشه..با سرعت گرفتن بيشتِر ماشين دستام ناخوداگاه

حمایتگرانه روی شکمم قرار گرفتن..با چشمای روی هم فشرده شده٬تو صندلی فرو رفته بودم و با

دستام از شکمم مراقبت می کردم..

دستاش رو محکم دور فرمون قفل کرده بود و صورتش سرخ شده بود..با تکون های شدید ماشين باز

داشت اشکم در ميومد..قلبم تو شدیدترین حالت ممکن می کوبيد..هم حالم داشت بد ميشد٬هم نگران

اون حجِم کوچيکه زیر دستام بودم که هر لحظه با ترسه من بيشتر تو پهلوی راستم جمع ميشد و

لرزشش بيشتر ميشد..

باعث شده بود که بردیا دست از دیوونگی برداره اما اگه یکم دیگه با اون سرعت رانندگی می کرد بی دیگه رو به موت بودم که نمی دونم چيشد کم کم سرعت ماشين اروم و ارومتر شد..نمی دونم چی

شک سکته می کردم..

اروم چشمامو باز کردم و نيم نگاهی بهش انداختم..با کلی غصه و نگرانی به من که کلا تو صندلی فرو

رفته بودم و دستام که دور شکمم پيچيده بودم٬نگاه می کرد..اشک از چشمام شره کرده و تا زیر چونه م

راه پيدا کرده بود..هنوز ضربان قلبم نرمال نشده بود..

نگاه ازش گرفتم و چشمامو دوباره بستم..سرمو به پشت صندلی تکيه دادم و با نفس های عميق و

پشت سرهم سعی کردم هم ضربان قلبمو منظم کنم٬هم اون حجِم کوچولویی که اونطور با ترس تو

پهلوم جمع شده بود رو به حالت نرمال برگردونم..اروم و با احتياط دستمو روی شکمم کشيدم..

صدا اروم و نادم بردیا بلند شد:

­معذرت می خوام!..یه لحظه کنترلمو از دست دادم!..



حالم خيلی بد بود..ممکن بود با این کار احمقانه ش بلایی سرمون بياد..هم خودم ترسيده بودم

وحشتناک٬هم اون موجود تو شکمم..هنوز به همون حالت اول تو پهلوم بود و این یعنی ترسش کم نشده

و همين عصبانی ترم می کرد..

همينطور که دوتا دستم و روی شکمم می کشيدم و نگاهم به جلوم بود پوزخندی زدم:

­جدا؟!..از دکتر مملکت بعيده اینطور کنترل از دست دادن!..همه می دونن این سرعت حتی برای یه ادم

نرمال هم خطرناکه چه برسه زن حامله!..
زاره کف دسته بابام و همه چی رو خراب کنه..البته اگه تو این مدت من درست شناخته باشمش حالا که دیگه فهميده بود باردارم..دیگه کاریش نميشد کرد..یا باید قانع بشه و ساکت بمونه یا اینکه بره

همچين کاری نمی کنه..بردیایی که من شناختم مردتر از این حرفاس..

فقط اميدوارم تو این یه مورد هم کمکم کنه و ساکت بمونه..باید این راز رو حتی شاید تا اخر عمرش پيش

خودش نگه داره..نگاهش ميخ شده بود روی شکمم..چشماش هر لحظه سرخ تر ميشدن..با نيم نگاهی

تو چشمام گفت:

­تو ازدواج کردی؟!..

زمزمه وار یه "نه" گفتم که چشماش داشت از کاسه ميزد بيرون..انگار اتيشش زدن..یه جست تو جاش

زد و اومد تو صورتم:

­نه؟!..نه؟!..افرین..پس برای همين فرار کردی از اونجا؟..تا کسی گندکاریت رو نفهمه؟..تا کسی نفهمه

چيکاره ای؟..اره؟..جواب منو بده..ساکت نباش که دارم دیوونه ميشم!..

صبرم تموم شد..از اون لحظه ای که پانچوم کنار رفت و شکمم و دید دارم از دست کاراش اذیت

ميشم..اون از ساکت بودن اولش٬اونم از سرعت بالاش که نزدیک بود به کشتنمون بده٬اینم از این

حرفاش..

اینطور قضاوت کنه و هرچی دلش می خواد بگه؟..مطمئن بودم صورتم از خشم سرخ شده..اینو از پوست من خودم دارم عذاب می کشم دیگه طاقت این حرفارو ندارم..چطور می تونه بدون دونستنه موضوع

صورتم که می سوخت حس می کردم..از چشمام حرارت ميزد بيرون..

­خفه شو..خفه شو..من هرجایی نيستم..من خراب نيستم لعنتی..من وسيله شدم..وسيله دست با چشمای گشاد شده از خشم خيره شدم تو صورتش:

همجنسای تو..من هرزه نيستم..چطور این مدت اشتباه شناختمت..بردیایی که من شناختم کسی نبود

که بدون توضيح متهم کنه..بردیایی که من روش مثله یه برادر حساب باز کردم کسی نبود که انگ خراب

بودن بهم بزنه..تقصيره خودمه..هميشه زود اعتماد می کنم..تا یه بلایی سرم نيارن نمی

شناسمشون..تو هم یکی هستی عين بقيه..چه فرقی می تونی داشته باشی..با دوتا محبت و

حمایتی که ازت دیدم فکر کردم فرق داری با اون نامردا..فکر کردم بعد از این همه نامرد یه مرد پيدا

شده..یه مرد که می تونم با خيال راحت کنارش بشينم و ترس از تعرض نداشته باشم..

با جمله اخرم به وضوح دیدم که تمام بدنش لرزید..چشماش سرخ تر شد و فکش فشرده تر..اما من ادامه

دادم..بی توجه به حال خرابش ادامه دادم:

­فکر کردم ميون این همه نامرد من یه مرد پيدا کردم..یه مرد که برادرانه پشتم وایميسه و نمی زاره از

چيزی بترسم..فکر کردم مردی..فکر کردم برادری..فکر کردم ميشه روت حساب کردم..اما یادم رفته بودم

تو هم مثل بقيه همجنساتی..چه فرقی می تونی داشته باشی..فقط چون دوتا کمک بهم کردی منه مرد

ندیده روت حساب باز کردم..اشتباه کردم..حالا هم می خواهی به همه بگی؟..برو بگو..هرکاری دلت می

خواد بکن..فقط دیگه نمی خوام ببينمت..فهميدی؟..دیگه دور و بر من پيدات نشه..نه کمک های

متظاهرانه ت رو می خوام٬نه هيچ چيز دیگه ای..فقط دیگه اسمتم نشنوم!..

در ماشين رو باز کردم و خواستم پياده شم که با صدای تحليل رفته ای گفت:

­بهم بگو چه بلایی سرت اومده؟..بگو اونی که فکر می کنم نيست!..

تيز برگشتم سمتش و به صورت رنگ پریده ش نگاش کردم..بدون توجه به حال خرابش پوزخند زدم:

­تجاوز..درست فهميدی!..

بدن خودم که از به زبون اوردنش رعشه گرفت هيچ٬بدن اونم شل شد..چشماش بسته شد و سرش

افتاد روی فرمون..یه لحظه پشيمون شدم که چرا اینقدر صریح و واضح گفتم اما بعد یاد حرفاش افتادم..

از ماشين پياده شدم و اونم اینقدر حالش خراب بود که نتونست جلوم رو بگيره..فکر نمی کردم اینقدر

حالش بد بشه..احتمال هر چيزی رو ميداد غير از این یکی برای همين براش خيلی سنگين بود..خصوصا

که خيلی حرفای بی ربط و زشتی بهم زد..

با گریه و هق هق چند متر از ماشين فاصله گرفتم..چند دقيقه بعد یه تاکسی گرفتم و ادرس برج رو

دادم..سرمو به پشت تکيه دادم و چشمامو بستم..کاش زود برسم خونه حالم خيلی بده!..می ترسم از

حال برم!........

***دستام یه لرزش مداوم گرفته بود..یه لرزش عصبی و هميشگی..ریزش مو پيدا کرده بودم..دستم و که تو

موهام می کشيدم٬کلی مو تو دستام ميموند..هرچند دکتر گفته بود اینا بخاطره بارداری طبيعيه..اما بازم

به این شدت نباید باشه که فکر می کنم بخاطره ضعيف بودن اعصاب و روانمه..

فقط برای دانشگاه از خونه بيرون می رفتم و یک بار هم دکتر..دیگه اصلا پا از خونه بيرون نذاشتم..یه ادم

افسرده به تمام معنا شدم که حتی حوصله خودشم نداره..شکمم بزرگتر شده بود..

شش ماهم بود و این موجودی که با چرخش ها و لگدهاش دیوونه م کرده بود٬پسر بود!..هيچ نظری در

مورد پسر بودنش نداشتم اما وقتی دکتر گفت پسره٬یه فکر مثل برق از ذهنم رد شد.."بزرگ که بشه

ميشه مرده من و هميشه پشتمه"..این چيزی بود که با فهميدن جنسيت بچه به ذهنم رسيد..

گاهی با ضربه هایی که به شکمم ميزنه پر از اضطراب و عصبانيت ميشم..اگه بتونم سعی می کنم بی

اعتنا باشم بهشون اما بعضی اوقات نميشه و اینقدر مشت به شکمم می کوبيدم که از درد به خودم می

پيچم و اونم یه گوشه جمع ميشه..

نمی دونم با این همه بلایی من سرش ميارم چطور هنوز زنده اس..افسون گاهی پابه پام گریه می کنه

و جلومو می گيره که بلایی سر بچه ای که شش ماهش شده نيارم..گاهی هم اینقدر ماهرانه بحث رو

عوض ميکنه که من یادم نمياد چرا و برای چی داشتم گریه می کردم..

اما همين چيزا اعصابمو هر لحظه ضعيف تر می کنه و اخلاقمو خراب تر..هنوز پيش هيچ دکتری هم نرفتم

برای روانکاوی..از بردیا هم بعد از اون روز دیگه خبری نداشتم..دو ماه گذشته و نه بردیا خبری از ما

گرفته٬نه ما بهش زنگ زدیم..

ادمای زندگی من همه رهگذر بودن..هرکس که وارد زندگيم شده خيلی زود هم رفته..دیگه عادت

کردم..به زخمایی که ميزنن و ميرن عادت کردم..دو ماه بی خبری از بردیایی که تو این مدتی اینجا بودیم

هميشه پيشمون بوده خيلی سخته اما دیگه عادی شده..

شاید هنوز یکم سخت باشه اما کم کم دیگه حتی ناراحت هم نميشم..سعی می کنم همون یه ذره رو

هم ناراحت نشم دیگه..جالب اینجاس که هيچ خبری از اینکه بردیا به بابام اینا موضوع رو گفته باشه بهم

نرسيده..

اینطور که معلومه بردیا حرفی بهشون نزده..اما هنوزم معلوم نيست می خواد چيکار کنه..برام مهمه که

بابام اینا نفهمن اما اگه بردیا بخواد بگه نمی تونم به زور جلوی زبونشو بگيرم تا حرفی نزنه..خصوصا که

خبری هم ازش ندارم..

باید بتونم خودم تنها زندگيم رو بسازم..باید عادت کنم به تنهایی..باید دلمو به همين بچه خوش

کنم..شاید یه روزی برسه که فقط من باشم و همين بچه..باید خودمو وفق بدم به این مدل زندگی..

با صدای زنگ واحدمون پاهامو بيشتر تو بغلم جمع کردم و نگاهمو دوختم به در اتاقم..چند دقيقه بعد در

باز شد و کله افسون از لای در اومد داخل:

­آبشاری؟!..

متعجب از نيش باز شده و لحن خر کننده اش خيره نگاش کردم..وقتی منو منتظر دید نيشش عميق تر

شد:

­مهمون داری!..

ابروهام پرید بالا..ما اینجا کيو داریم که حالا مهمون هم برامون بياد:

­کيه؟!..

چشمکی زد و کله ش رو برد بيرون و درو بست..متعجب به در اتاقم نگاه کردم..این دختره چرا باز دیوونه

شد..همينطور خيره بودم به در اتاق که چند تقه به در خورد..

هيچی نگفتم که بعد از چند ثانيه در روی پاشنه چرخيد و باز شد..با دیدِن قامت بلند و هيکل پهِن بردیا

مات موندم..بردیا..اینجا..چه ميکنه؟..
دهنم نيمه باز مونده بود..متعجب بودم..شوکه بودم..گيج بودم..بعد از دو ماه اومده چيکار؟..نمی دونم

دیگه چه حرفی مونده که بارم نکرده باشه..درو که پشت سرش بست یکم حواسم جمع شد..اخمامو

کشيدم تو هم و چشم دوختم بهش..با طمانينه قدم برداشت و اومد کنار تخت ایستاد..سرشو یکم خم

کرد و به چشمام نگاه کرد:

­سلام..خوبی!؟..

لب زد و اینقدر نرم و مهربون پرسيد که به سختی جلوی گرد شدن چشمامو گرفتم:

­سلام مرسی..

با دستم به لبه تخت اشاره کردم و ادامه دادم:

­بفرمایيد..

با لبخند لب تخت نشست..حين نشستن یه لحظه نگاهش رفت سمت شکمم اما سریع نگاشو چرخوند

و به جلوش نگاه کرد..دستاشو تو هم قفل کرد و گذاشت روی پاهاش..صورتشو چرخوند طرفم و لبخندی

زد:

­اول بگم٬از اینکه دو ماه خبری ازم نبود عذر می خوام..

سعی کردم متعجب نشون داده نشم:

­خواهش می کنم..بالاخره تو هم زندگی خودتو داری..دليلی هم برای عذرخواهی وجود نداشت..هر

کسی مسئول زندگی خودشه و به بقيه ارتباطی نداره..

ابرویی بالا انداخت و لبخندش عمق گرفت:

­این چه حرفيه..من اون روز اومده بودم بگم برای یه سمينار باید برم مسافرت که اون اتفاق افتاد..تازه

دیروز رسيدم پاریس و امروز تونستم بيام ببينمتون!..

بی حرف سرمو تکون دادم..سرم پایين بود و به پاهام نگاه می کردم که با شنيدن صداش شوکه شدم:

­معذرت می خوام!..

بهش نگاه کردم و سعی کردم حالتم متعجب نباشه..همينطور که به چشمام نگاه می کرد لبخند محوی

زد:

بعدش از رفتارم شوکه شدم..هميشه سعی کردم منطقی باشم و بدون شنيدن حرفای کسی قضاوتش ­بخاطره حرفا و کارای اون روزم ازت عذر ميخوام..رفتارم درست نبود..حقيقتش دست خودم نبود..خودمم

نکنم اما نتونستم..برای غریبه ها می تونم اما برای تو نتونستم..چون خيلی برام

عزیزی..خواهرمی..دوستمی..وقتی شکمتو دیدم انگار یه سطل اب داغ رو سرم خالی شد..جوش

اوردم..داغ کردم..اما با حرفات فهميدم اشتباه کردم..از همون لحظه دارم خودمو لعنت می کنم..روز

نبود..اگه تو هم منو قبول داری و باورم داری می خوام مثل قبل کنارت باشم..پيشت هيچی نفهميدم..من اینقدر باورت دارم که با حرفت سریع قانع شدم..منو ببخش..می دونم رفتارم درست بعدش هم مجبور شدم برم و نتونستم بيام از دلت دربيارم..برای همين داشتم دیوونه ميشدم..از اونجا

باشم..هوم؟!..باشه؟!..

نگاه دلگيری بهش انداختم..چند لحظه تو چشمام نگاه کرد و بعد چشماش و بست و گفت:

­باور کن اگه قرار نبود برم مسافرت همون روز بعدش ميومدم سراغت..ببخش دیگه!..

منتظر تو چشمام نگاه می کرد..سرمو پایين انداختم و با بغض گفتم:

­تو اصلا یادت مياد چه حرفایی به من زدی؟..منو مثه دخترای فا...

پرید تو حرفم و اون کلمه ای که خودمم بدم ميومد به زبون بيارم رو قطع کرد:

­نگو آبشار..من غلط کردم اینطور فکری کردم..من اون موقع اینقدر عصبانی بودم که فقط حرف می زدم و

اصلا به معنا و مفهوم حرفام فکر نمی کردم..شرمنده م!..

سرشو پایين انداخته بود که به صورتش نگاه کردم..کارایی که تو این چند ماه برام انجام داده بود عين

فيلم از جلوی چشمام رد شد..کمک هاش..مهربونی هاش..دلداری دادناش..همه و همه سریع تو ذهنم

اومدن..مگه ميشد به این پسری که هرکاری تونسته بود برام انجام داده بود "نه" گفت؟..اینقدر کمکم

کرده بود که حتی روی نه گفتنم نداشتم..اما.....

اما بازم ته دلم یه دلخوری کوچيک بود..یکم هنوز دلگير بودم..نمی تونستم اون حرفاشو از ذهنم بيرون

کنم..همونطور که به صورتش نگاه می کردم اروم زمزمه کردم:

کنارم بودی..جای عزیزترینم و تو زندگی پر کردی اما حرفات خيلی واسم سنگين بود..یکم بهم فرصت ­نمی تونم بخاطره حرفات ازت دلگير نباشم اما نمی تونم هم ازت بگذرم..مثل یه داداش مهربون و دلسوز

بده..نمی تونم بی خيال داشتنت باشم اما یکم وقت بده تا بتونم حرفاتو فراموش کنم!..

لبخند مهربونی روی لبای گوشتيش نشست و گفت:

­تا هروقت که بگی من منتظر می مونم..قول ميدم..باشه؟!..

لبخندی زدم و چيزی نگفتم..این یه حقيقت بود که من به بردیا و محبتاش عادت کرده بودم و نمی

تونستم بی خيالش بشم..هرچند هنوزم این دوستی یه حد و مرزهایی داشت اما به هرحال همين که

بردیا کنارمون می موند همه چی خوب بود..

با دیدن لبخندم خنده ی ارومی کرد و گفت:

­بریم بيرون که افسون منتظره من منت کشی کنم و بریم پيشش!..

سرمو تکون دادم و از روی تخت بلند شدم..شکم بزرگ شده م زیاد اجازه نميداد تحرک داشته

باشم..شکمم نسبت به بقيه خانومای بارداره شش ماهه خيلی بزرگتر بود..حتی دکتر هم گفت بهم که

شکم بزرگی دارم..به قوِل افسون راه رفتنم پنگوئنی شده..اینقدر سنگين شدم که مجبورم اروم قدم

بردارم..

کلی طول می کشه تا از تو اتاقم برسم پذیرایی..همين باعث خنده افسون ميشه و دوساعت مسخره م

می کنه..بردیا هم اروم پشت سر من قدم برمی داشت و مراقبم بود..

وقتی روی مبل نشستم صدای خنده افسون بلند شده بود و بردیا هم سرخ شده بود از بس به زور

جلوی خودشو گرفته بود که نخنده..دستمو روی شکمم گذاشتم و لم دادم روی مبل:

­راحت باش بردیا..می خواهی بخندی٬بخند!..

همينکه حرفم تموم شد صدای خنده ش بلند شد..روی مبل روبه روم نشست و با تک سرفه ای خنده

ش رو جمع کرد و جدی شد:

­خوب..الان این کوچولو چند ماهشه؟..

لحن شادش هيچ تناسبی با غم چشماش نداشت و من نمی دونستم اون چشمای پر از غم رو باور کنم

یا لحن به ظاهر شاد رو..خيلی معمولی و بدون هيچ حسی گفتم:

­شش ماه..

کف دو دستشو کوبيد بهم و خوشحال خودشو کشيد سر مبل:

­خوبه..پس سه ماه دیگه مياد به جمعمون..دلم می خواد هرچه زودتر بغلش کنم..

بق کرده بهش نگاه کردم:

­دوسش داری؟!..

­خيلی!..

­چرا دوسش داری؟!..

لبخندی زد و سرشو پایين انداخت:

­چون بچه توئه..چون یه تيکه از وجوده توئه..من قراره دایيش بشم..خيلی برام عزیزه..اندازه خودت

دوسش دارم!..

سرمو تکون دادم و دیگه چيزی نگفتم..افسون رفت اشپزخونه تا چای بياره..به چشمای بردیا نگاه

کردم..نگار منتظر بود من یه چيزایی براش تعریف کنم..می دونم منتظره که همه اون اتفاقات رو براش

بگم..اما الان واقعا نمی تونم..

باید یکم با خودم کنار بيام تا بتونم در اون مورد صحبت کنم..موضوعه راحتی نيست..نمی تونم حتی به

اون روز فکر کنم..اما اینم می دونم که برای خوب شدنم باید اول اون روز رو برای یکی تعریف کنم..کی

بهتر از بردیا؟!..
رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط آویـــســا ، asieh_alef ، تپش ، 2ba ، عسل شیطون ، ωøŁƒ ، R.a.h.a ، ناتاشا1
#13
سلام پس بقیش کو???
پاسخ
#14
پس ادامه شاهزاده چی شد
پاسخ
#15
نمی زاری بقیه رو؟

عاقا سریع بزار کنجکاوم
پاسخ
#16
بززززاررر خوااهشش
پاسخ
آگهی
#17
پس ادامه رمان اهزاده رو چرا نمیزارین
پاسخ
#18
اقا خواهشا ادامه رمان شاهزاده رو بزارین
پاسخ
#19
بذار بقیش رو

تو این رمانو از کجا اوردی ادرسش بم بده
پاسخ
 سپاس شده توسط عسل شیطون
#20
بقیش کوووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) 2
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان