31-05-2015، 20:29
جوابي که همه را حيرت زده کرد:
پسر کوچکي بعد از بازگشت به نزد خانواده اش از آنها خواست که يک عالِم دين براي او حاضرکنند تا به 3سوالي که داشت جواب بدهد.
بالاخره يک عالِم دين براش پيدا کردند و بين پسربچه و عالِم صحبتهاي زير رد و بدل شد؛
پسربچه: شما کي هستي؟ و آيا مي تواني به سه سوال بنده پاسخ دهي؟
معلم: من، بنده اي از بندگان خدا هستم و به سوالات شما جواب خواهم داد، به اميد خدا.
پسربچه: آيا شما مطمئني جواب خواهي داد؟ چون اکثر علما نتوانستند به سه سوال من پاسخ بدهند!
معلم: تمام تلاشم را ميکنم و با کمک خدا جواب ميدهم.
پسربچه: سه سوال دارم،
سؤال اول: آيا در حال حاضر خداوندي وجود دارد؟ اگر وجود دارد شکل و قيافه آن را به من نشان بده؟
سؤال دوم: قضا و قدر چيست؟
سؤال سوم: اگر شيطان از آتش خلقت شده است، پس براي چي او در آخرت در آتش انداخته خواهد شد؟ چون براش تأثيري نخواهد گذاشت!
معلم کشيده ي محکمي را به صورت پسربچه زد،
پسربچه گفت: براي چي به من زدي و چه چيزي باعث شد که از من ناراحت و عصباني شوي؟
معلم جواب داد: من از دست شما عصباني نشدم و اين ضربه اي که به شما زدم جواب هر سه سوال شماست.
پسربچه: ولي من هيچي را نفهميدم.
معلم: بعد از اينکه شما را زدم چه چيزي حس کردي؟
پسربچه: حس درد بر صورتم دارم.
معلم: پس آيا اعتقاد داري که درد موجود است؟
پسربچه: بله.
معلم: پس آن را به من نشان بده.
پسربچه: نميتوانم.
معلم: اين جواب اول من بود.همگي به وجود خداوند اعتقاد داريم ولي نميتوانيم او را ببينيم.
سپس اضافه کرد که آيا ديشب خواب ديدي که من تو را خواهم زد؟
پسربچه: نه.
معلم: آيا گاهي به ذهنت آمد که من تو را روزي خواهم زد؟
پسربچه: نه.
معلم: اين قضا و قدر بود.
سپس اضافه کرد: دستي که با آن تو را زدم از چه چيزي خلق شده است؟
پسربچه: از گل.
معلم: وصورت تو از چي؟
پسرپجه: باز از گل.
معلم: جه چيزي حس کردي بعد از اينکه بهت زدم؟
پسربچه: حس درد داشتم.
معلم: آفرين، پس ديدي چطور گل بر گل درد وارد ميکند، اين با اراده خدا انجام ميشود،
پس با اينکه شيطان از آتش خلق شده، اما اگر خدا خواست اين آتش مکان دردناکي براي شيطان خواهد بود.
اين چنين معلمي ميتواند نسلها را تربيت کند
یه روز یه مهندس انگلیسی اومده بود برای سیستم تهویه ای حرم آقا امام رضا(ع),که وقتی داشت داخل صحنا رو بازدید میکرد چشمش خورد به پنجره فولاد آقا,رو کرد به مترجمش چرا انقدر اینجا شلوغ و این دستمالها چیه که مردم به اون میبندن؟؟ گفت ما شیعه های ایران هر مشکلی داریم میایم اینجا و این دستمالا رو میبندیم تا مشکلمون زودتر حل بشه. که دیدن مهندس کرواتشو ازگردنش در آورد و بست به پنجره فولاد آقا.
چند قدمی از کنار پنجره دور نشده بودیم که تلفنش زنگ خورد مترجم میگه دیدم مهندس حالش دگرگون شد نمی تونست حرف بزنه بعدازین که حالش بهتر شد گفتم اتفاقی افتاده دستاش میلرزید گفت خانمم بود ما تو خونه یه دختر فلج داریم زنگ زده میگه کجایی بهش گفتم چرا گفت یه شخصی اومده بود جلوی در گفت من رضا هستم همسرتون منو فرستاده اومدم دخترتون ببینم برای چند لحظه اومد اتاق بچه یه نگاهی بهش کرد یه دستی رو سرش کشیدو گفت به آقاتون بگید مشکلش حل شد و رفت بعد ازین که برگشم اتاق بچه دیدم ایستاده رو جفت پاهاش داره راه میره
از ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻱ ﻳﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ , ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ , ﻋﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ , ﻋﺸﻘﺖ ﮐﻴﺴﺖ , ﮔﻔﺖ ﻋﺸﻘﻲ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ , ﺑﺮﺍﻱ ﻋﺸﻘﺖ ﺣﺎﺿﺮﻱ ﭼﻪ ﮐﻨﻲ ,ﮔﻔﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ ﻭ ﺳﺎﻟﻤﺎﻥ ﻧﻤﻴﺸﻮﻡ , ﻧﺎﻣﺮﺩﻱ ﻧﻤﻴﮑﻨﻢ , ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ , ﺗﻨﻬﺎﻳﺶ ﻧﻤﻴﮕﺬﺍﺭﻡ , ﻣﻴﭙﺮﺳﺘﻤﺶ , ﺑﻲ ﻭﻓﺎﻳﻲ ﻧﻤﻴﮑﻨﻢ, ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ . ﮔﻔﺘﻨﺪ , ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﻳﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ , ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ , ﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﻱ ﮐﺮﺩ , ﺍﮔﺮ ﺑﻲ ﻭﻓﺎ ﺑﻮﺩ ﭼﻪ , ﮔﻔﺖ ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻧﻤﻴﺸﺪﻡ.
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز
پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او
هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن
وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
×ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ فضا مجازی:×
√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﺘﻦ
ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻫﻢ ﺍﺻﻦ ﺟﺰﻭ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﻣﺎﻩ ﻧﯿﺴﺘﻦ!!!√
√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻻﻥ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱﻧﯿﺴﺘﻦ
ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﺻﻦ ﺟﺰﻭ ﻫﯿﭻ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻧﯿﺴﺘﻦ√
√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻥ ﻭ ﻭﺍﺳﺸﻮﻥ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﺪن
ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﺍﺻﻦ√
√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﺩﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﭘﺎ ﻧﻤﯿﺪﻥ
ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﻼﺳﻦ ﺍﺻﻦ ﺩﺧﺘﺮﻧﯿﺴﺘﻦ√
√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﭘﺴﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﻏﯿﺮﺗﯿﻦ ﺭﻭ ﻧﺎﻣﻮﺳﺸﻮﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻭﻓﺎﻥ
ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﻭ ﺑﺮﺍ خوش گذرونی ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺍﺻﻦ ﭘﺴﺮ ﻧﯿﺴﺘﻦ√
√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺭﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﺻﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻥ√
√ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﻓﮑﺮﻥ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ...√
×ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ...×
×ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺭﻭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ×
×ﯾﮑﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺎﯾﻢ×
ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﺭﺻﺪ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ
ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺍﻭﻥ ﮐﭙﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭﺍﻗﻌﯿﺘﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻪ؟؟؟×
پسر کوچکي بعد از بازگشت به نزد خانواده اش از آنها خواست که يک عالِم دين براي او حاضرکنند تا به 3سوالي که داشت جواب بدهد.
بالاخره يک عالِم دين براش پيدا کردند و بين پسربچه و عالِم صحبتهاي زير رد و بدل شد؛
پسربچه: شما کي هستي؟ و آيا مي تواني به سه سوال بنده پاسخ دهي؟
معلم: من، بنده اي از بندگان خدا هستم و به سوالات شما جواب خواهم داد، به اميد خدا.
پسربچه: آيا شما مطمئني جواب خواهي داد؟ چون اکثر علما نتوانستند به سه سوال من پاسخ بدهند!
معلم: تمام تلاشم را ميکنم و با کمک خدا جواب ميدهم.
پسربچه: سه سوال دارم،
سؤال اول: آيا در حال حاضر خداوندي وجود دارد؟ اگر وجود دارد شکل و قيافه آن را به من نشان بده؟
سؤال دوم: قضا و قدر چيست؟
سؤال سوم: اگر شيطان از آتش خلقت شده است، پس براي چي او در آخرت در آتش انداخته خواهد شد؟ چون براش تأثيري نخواهد گذاشت!
معلم کشيده ي محکمي را به صورت پسربچه زد،
پسربچه گفت: براي چي به من زدي و چه چيزي باعث شد که از من ناراحت و عصباني شوي؟
معلم جواب داد: من از دست شما عصباني نشدم و اين ضربه اي که به شما زدم جواب هر سه سوال شماست.
پسربچه: ولي من هيچي را نفهميدم.
معلم: بعد از اينکه شما را زدم چه چيزي حس کردي؟
پسربچه: حس درد بر صورتم دارم.
معلم: پس آيا اعتقاد داري که درد موجود است؟
پسربچه: بله.
معلم: پس آن را به من نشان بده.
پسربچه: نميتوانم.
معلم: اين جواب اول من بود.همگي به وجود خداوند اعتقاد داريم ولي نميتوانيم او را ببينيم.
سپس اضافه کرد که آيا ديشب خواب ديدي که من تو را خواهم زد؟
پسربچه: نه.
معلم: آيا گاهي به ذهنت آمد که من تو را روزي خواهم زد؟
پسربچه: نه.
معلم: اين قضا و قدر بود.
سپس اضافه کرد: دستي که با آن تو را زدم از چه چيزي خلق شده است؟
پسربچه: از گل.
معلم: وصورت تو از چي؟
پسرپجه: باز از گل.
معلم: جه چيزي حس کردي بعد از اينکه بهت زدم؟
پسربچه: حس درد داشتم.
معلم: آفرين، پس ديدي چطور گل بر گل درد وارد ميکند، اين با اراده خدا انجام ميشود،
پس با اينکه شيطان از آتش خلق شده، اما اگر خدا خواست اين آتش مکان دردناکي براي شيطان خواهد بود.
اين چنين معلمي ميتواند نسلها را تربيت کند
یه روز یه مهندس انگلیسی اومده بود برای سیستم تهویه ای حرم آقا امام رضا(ع),که وقتی داشت داخل صحنا رو بازدید میکرد چشمش خورد به پنجره فولاد آقا,رو کرد به مترجمش چرا انقدر اینجا شلوغ و این دستمالها چیه که مردم به اون میبندن؟؟ گفت ما شیعه های ایران هر مشکلی داریم میایم اینجا و این دستمالا رو میبندیم تا مشکلمون زودتر حل بشه. که دیدن مهندس کرواتشو ازگردنش در آورد و بست به پنجره فولاد آقا.
چند قدمی از کنار پنجره دور نشده بودیم که تلفنش زنگ خورد مترجم میگه دیدم مهندس حالش دگرگون شد نمی تونست حرف بزنه بعدازین که حالش بهتر شد گفتم اتفاقی افتاده دستاش میلرزید گفت خانمم بود ما تو خونه یه دختر فلج داریم زنگ زده میگه کجایی بهش گفتم چرا گفت یه شخصی اومده بود جلوی در گفت من رضا هستم همسرتون منو فرستاده اومدم دخترتون ببینم برای چند لحظه اومد اتاق بچه یه نگاهی بهش کرد یه دستی رو سرش کشیدو گفت به آقاتون بگید مشکلش حل شد و رفت بعد ازین که برگشم اتاق بچه دیدم ایستاده رو جفت پاهاش داره راه میره
از ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻱ ﻳﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ , ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ , ﻋﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ , ﻋﺸﻘﺖ ﮐﻴﺴﺖ , ﮔﻔﺖ ﻋﺸﻘﻲ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ , ﺑﺮﺍﻱ ﻋﺸﻘﺖ ﺣﺎﺿﺮﻱ ﭼﻪ ﮐﻨﻲ ,ﮔﻔﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ ﻭ ﺳﺎﻟﻤﺎﻥ ﻧﻤﻴﺸﻮﻡ , ﻧﺎﻣﺮﺩﻱ ﻧﻤﻴﮑﻨﻢ , ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ , ﺗﻨﻬﺎﻳﺶ ﻧﻤﻴﮕﺬﺍﺭﻡ , ﻣﻴﭙﺮﺳﺘﻤﺶ , ﺑﻲ ﻭﻓﺎﻳﻲ ﻧﻤﻴﮑﻨﻢ, ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ . ﮔﻔﺘﻨﺪ , ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﻳﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ , ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ , ﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﻱ ﮐﺮﺩ , ﺍﮔﺮ ﺑﻲ ﻭﻓﺎ ﺑﻮﺩ ﭼﻪ , ﮔﻔﺖ ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻧﻤﻴﺸﺪﻡ.
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز
پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او
هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن
وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
×ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ فضا مجازی:×
√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﺘﻦ
ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻫﻢ ﺍﺻﻦ ﺟﺰﻭ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﻣﺎﻩ ﻧﯿﺴﺘﻦ!!!√
√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻻﻥ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱﻧﯿﺴﺘﻦ
ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﺻﻦ ﺟﺰﻭ ﻫﯿﭻ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻧﯿﺴﺘﻦ√
√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻥ ﻭ ﻭﺍﺳﺸﻮﻥ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﺪن
ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﺍﺻﻦ√
√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﻏﺮﻭﺭ ﺩﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﭘﺎ ﻧﻤﯿﺪﻥ
ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﻼﺳﻦ ﺍﺻﻦ ﺩﺧﺘﺮﻧﯿﺴﺘﻦ√
√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﭘﺴﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﻏﯿﺮﺗﯿﻦ ﺭﻭ ﻧﺎﻣﻮﺳﺸﻮﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻭﻓﺎﻥ
ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﻭ ﺑﺮﺍ خوش گذرونی ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺍﺻﻦ ﭘﺴﺮ ﻧﯿﺴﺘﻦ√
√ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺭﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﺻﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻥ√
√ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﻓﮑﺮﻥ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ...√
×ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ...×
×ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺭﻭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ×
×ﯾﮑﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺎﯾﻢ×
ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﺭﺻﺪ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ
ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺍﻭﻥ ﮐﭙﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭﺍﻗﻌﯿﺘﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻪ؟؟؟×