27-05-2015، 15:23
نامرد! چرا پدرم را کشتي؟ به من نگاه کن، رحم نکردي؟ چرا مرا چشم به راه آمدن پدرم گذاشتي؟... کودک يتيم در حالي اين جملات را با زبان کودکانه اش فرياد مي زد که همه عقده هايش فرياد شده بود، سعي مي کرد رفتار مردانه اي در برابر قاتلان پدرش داشته باشد چشمان او ماه ها دخمه تاريک شب هاي انتظار را شکافته بود تا روزي جنايتکاران خشن را در چنگ قانون نظاره گر باشد.
اول آبان سال ۹۰بود که خانواده طلافروش مقتول براي شناسايي قاتلان وارد پليس آگاهي شدند. پسر ۱۲ ساله مقتول با ديدن قاتلاني که بي رحمانه پدرش را با شليک گلوله کشته بودند، بغض در گلو مانده اش ترکيد.
او چنان گريه مي کرد که اشک در چشمان همه حاضران حلقه زد. از شدت خشم دست هاي کوچکش را مشت کرده بود و همه توانش را در انگشتانش مي فشرد. وقتي روبه روي ۳ جنايتکار خشن ايستاد در ميان هق هق گريه فرياد زد خدا تو را لعنت کند، آرزو مي کنم زير خاک بروي!... و در حالي که مدام با هر دو دستش اشک هاي ريخته بر صورتش را پاک مي کرد ادامه داد: به خواهران کوچولويم نگاه کن! خجالت نکشيدي؟ تو چطور آدمي هستي؟ دوست دارم چنان سيلي به گوشت بزنم که خانواده ات هم يتيم شوند!... کودک ۱۲ ساله که نمي توانست بر اثر شدت گريه خشمش را پنهان کند نگاهي به چشمان خيس سردار اميري مقدم (فرمانده انتظامي خراسان رضوي) انداخت و گفت: آقاي پليس! اجازه مي دهيد من سيلي به گوش اين نامرد بزنم آخر او مرا يتيم کرده است... سردار که حرفي براي گفتن نداشت به آرامي چهره غمگينش را به سوي ديگر برگرداند اما دستان کوچک ولي مردانه پسر به صورت جنايتکار خشن نمي رسيد هر چه سعي کرد شايد با زدن ضربه اي به او عقده هاي کودکانه اش را براي لحظه اي التيام بخشد اما... نااميد در گوشه اي مقابل دزدان مخوف نشست و فرياد زنان گفت: بار اول يادت مي آيد! من و مادرم در مغازه پدرم بوديم تو عربده مي کشيدي! فحش مي دادي! آقا همين قد بلنده را مي گويم. او با شدت و حرارت اين جملات را در حالي بر زبان مي راند که ديگر حاضران نيز نمي توانستند بغض در گلو خفته خودشان را پنهان کنند.
در اين هنگام سردار دستي به سر کودک يتيم کشيد و گفت: ان شاءا... اين ها به مجازات مي رسند. امين کوچولو که گويي با شنيدن اين جمله کمي از غم هايش کاسته شده بود دستان لرزانش را بالا آورد و گفت: آن ها را جلوي مغازه پدرم اعدام کنيد. يک گلوله هم به سرش بزنيد تا بداند من در اين مدت چقدر براي پدرم گريه کردم... امين در همين حال خواهران کوچک دوقلويش را در آغوش گرفت و ادامه داد: وقتي اين نامردها براي بار دوم به مغازه پدرم آمدند ما در خانه نشسته بوديم.
صداي آژير آمبولانس را که شنيدم نگران شدم به مغازه پدرم رفتم که گفتند پدرت را به بيمارستان بردند و همان شب بود که با گريه هاي مادرم فهميدم پدرم فوت کرده است. آن قدر به دزدها فحش دادم و گريه کردم که دلم آرام شد. براي خواهران کوچکم هم ناراحت بودم و حالا مي خواهم همان طوري که پدرم را کشتند آن ها هم همان گونه بميرند. الان خيلي خوشحالم که پليس اين ها را دستگير کرده است.
مي خواهم فقط تير به سر آن ها بخورد چون وقتي در مغازه استخوان هاي سر پدرم را ديدم فقط جيغ مي کشيدم. در مدرسه دوستانم مرا دلداري مي دادند و مي گفتند: نترس پليس آن ها را دستگير مي کند. با هر صدايي از خواب مي پرم فکر مي کنم تيراندازي شده چون دفعه قبل که همين نامردها از مغازه پدرم دزدي کردند من آن جا بودم و از صداي گلوله مي ترسم... اما با گذشت حدود ۴ سال از اين ماجرا امروز آرزوي امين کوچولو برآورده شد و دزدان مسلح ساعت 9 صبح در مقابل مغازه پدرش به دار مجازات آويخته مي شوند.
او چنان گريه مي کرد که اشک در چشمان همه حاضران حلقه زد. از شدت خشم دست هاي کوچکش را مشت کرده بود و همه توانش را در انگشتانش مي فشرد. وقتي روبه روي ۳ جنايتکار خشن ايستاد در ميان هق هق گريه فرياد زد خدا تو را لعنت کند، آرزو مي کنم زير خاک بروي!... و در حالي که مدام با هر دو دستش اشک هاي ريخته بر صورتش را پاک مي کرد ادامه داد: به خواهران کوچولويم نگاه کن! خجالت نکشيدي؟ تو چطور آدمي هستي؟ دوست دارم چنان سيلي به گوشت بزنم که خانواده ات هم يتيم شوند!... کودک ۱۲ ساله که نمي توانست بر اثر شدت گريه خشمش را پنهان کند نگاهي به چشمان خيس سردار اميري مقدم (فرمانده انتظامي خراسان رضوي) انداخت و گفت: آقاي پليس! اجازه مي دهيد من سيلي به گوش اين نامرد بزنم آخر او مرا يتيم کرده است... سردار که حرفي براي گفتن نداشت به آرامي چهره غمگينش را به سوي ديگر برگرداند اما دستان کوچک ولي مردانه پسر به صورت جنايتکار خشن نمي رسيد هر چه سعي کرد شايد با زدن ضربه اي به او عقده هاي کودکانه اش را براي لحظه اي التيام بخشد اما... نااميد در گوشه اي مقابل دزدان مخوف نشست و فرياد زنان گفت: بار اول يادت مي آيد! من و مادرم در مغازه پدرم بوديم تو عربده مي کشيدي! فحش مي دادي! آقا همين قد بلنده را مي گويم. او با شدت و حرارت اين جملات را در حالي بر زبان مي راند که ديگر حاضران نيز نمي توانستند بغض در گلو خفته خودشان را پنهان کنند.
در اين هنگام سردار دستي به سر کودک يتيم کشيد و گفت: ان شاءا... اين ها به مجازات مي رسند. امين کوچولو که گويي با شنيدن اين جمله کمي از غم هايش کاسته شده بود دستان لرزانش را بالا آورد و گفت: آن ها را جلوي مغازه پدرم اعدام کنيد. يک گلوله هم به سرش بزنيد تا بداند من در اين مدت چقدر براي پدرم گريه کردم... امين در همين حال خواهران کوچک دوقلويش را در آغوش گرفت و ادامه داد: وقتي اين نامردها براي بار دوم به مغازه پدرم آمدند ما در خانه نشسته بوديم.
صداي آژير آمبولانس را که شنيدم نگران شدم به مغازه پدرم رفتم که گفتند پدرت را به بيمارستان بردند و همان شب بود که با گريه هاي مادرم فهميدم پدرم فوت کرده است. آن قدر به دزدها فحش دادم و گريه کردم که دلم آرام شد. براي خواهران کوچکم هم ناراحت بودم و حالا مي خواهم همان طوري که پدرم را کشتند آن ها هم همان گونه بميرند. الان خيلي خوشحالم که پليس اين ها را دستگير کرده است.
مي خواهم فقط تير به سر آن ها بخورد چون وقتي در مغازه استخوان هاي سر پدرم را ديدم فقط جيغ مي کشيدم. در مدرسه دوستانم مرا دلداري مي دادند و مي گفتند: نترس پليس آن ها را دستگير مي کند. با هر صدايي از خواب مي پرم فکر مي کنم تيراندازي شده چون دفعه قبل که همين نامردها از مغازه پدرم دزدي کردند من آن جا بودم و از صداي گلوله مي ترسم... اما با گذشت حدود ۴ سال از اين ماجرا امروز آرزوي امين کوچولو برآورده شد و دزدان مسلح ساعت 9 صبح در مقابل مغازه پدرش به دار مجازات آويخته مي شوند.