09-05-2015، 13:37

لقمان حكيم پسر را گفت :
((امروز طعام مخور و روزه دار ، و هر
چه بر زبان راندى ، بنويس . شبانگاه
همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان ؛
آنگاه (( روزهات را بگشا و طعام خور .
شبانگاه ، پسر هر چه نوشته بود ، خواند .
ديروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام
نخورد .
روز سوم باز هر چه گفته بود ، نوشت
و تا نوشته را بر خواند ، آفتاب روز چهارم
طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد .
روز چهارم هيچ نگفت .
شب ، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد
و نوشتهها بخواند .
پسر گفت:
امروز هيچ نگفتهام تا بخوانم .
لقمان گفت: ((پس بيا و از اين نان كه بر
سفره است بخور و بدان كه روز قيامت ،
آنان كه كم گفتهاند ، چنان حال خوشى دارند
((كه اكنون تو دارى

