23-04-2015، 15:55
یافتن شخص مناسبی برای ازدواج ممکن است سالها به طول بیانجامد، اما گریس گلدر متوجه شده که از روز اول زندگیش با این شخص آشنا بوده است.
بعضیها از سر خوشقلبی و با متانت به من رساندند که حرکتم خودستایانه است. مسلماً، وقتی که به دیگران بگویید میخواهید با خودتان ازدواج کنید، آن را به خودستایی تعبیر میکنند، و خودِ من هم انتظاری جز این نداشتم. اما من به هیچ وجه مشکلی با انگیزههایم برای این کار نداشتم.
با این حال، راستش را بخواهید، نمیتوانم توضیح بدهم که به روشنی چه اتفاقی افتاد که به پیشنهاد ازدواج به خودم روی نیمکت یک پارک در یک روز از روزهای ماه نوامبر منتهی شد.
با این وجود به خوبی به خاطر دارم که وقتی در هیجده سالگی در دانشگاه هنرهای نمایشی میخواندم، مصرعی از ترانۀ بیورک با نام ایزابل که میگفت "اسم من ایزابل است، با خودم ازدواج کردهام" به نظرم جنونآمیز میرسید، و به همین دلیل این که نگرش دیگران به کار من هم همین باشد برایم چندان تعجب آور نیست. ولی برای این است که من با خود عهدی بستهام، و از آن روز به بعد باید این عهد را چگونه زیستن خود متجلی کنم.
بعدتر به قصد پالایش روحی خودم به سفری رفتم، که در آن با استفاده از مدیتیشن، رقص و اجرا سعی کردم به خودآگاهی بیشتری برسم.
از جمله برنامههای این سفر، مرحلۀ "ساکتی تانترا" بود که بر مسئلۀ زناشویی، و چگونگی پایبند ماندن بر تعهداتی که با خود و دیگران میبندیم تمرکز دارد.
تا اینکه یک روز در حالی که روی نیمکتِ پارکی نشسته بودم، این فکر به ذهنم خطور کرد که یک مراسم ازداوج با خودم در حضور دیگران میتواند ابزار قدرتمندی برای پایبند ماندن به آن تعهدات باشد.
البته مسئلۀ زمانبندی وقایع در این ماجرا بسیار تاثیرگذار بود. من شش سال بود که عملاً رابطهی عاطفی با کسی نداشتم و این موضوع باعث شده بود تا رابطۀ بسیار خوبی با خودم ایجاد کنم. با این وجود، خودم آگاه بودم که در حال افتادن در باتلاقی هستم، که در آن ایجاد رابطه با کسی دیگر به نظرم کار طاقتفرسایی میرسید. در نتیجه برایم مهم بود که در عین حالی که نگاهم به مرحلۀ پیش رو در زندگیم است، آن مقطع پرماجرایی را که به کشف خود رسیدم را نیز به ترتیبی جشن بگیرم.
اما چطور باید این کار را میکردم؟ یکی از دوستان فوقالعاده نزدیکم به نام "تیو"، زنی بسیار عاقل و دوست داشتنی است که آن زمان به تازگی دورۀ آموزشی برگزاری مراسمات را به پایان رسانده بود.
طبیعتاً، مستقیماً سراغ او رفتم و از او خواستم تا در برنامهریزی و گرداندن مراسم کمک کند. این اولین ازدواجی بود که او برنامهریزی میکرد، و در نتیجه این ماجرا نقطۀ عطفی برای هر دوی ما به حساب میآمد.
در تمام مدت، از زمان اعلام نامزدی در نوامبر تا زمان مراسم در اواسط ماه مارس، تیو برایم همزمان هم یک دوست بود و هم یک مشاور.
بعدتر، در ماه فوریه، در حالی که تنها یک ماه به عروسی باقی مانده بود، کم کم تردیدها به دلم راه یافت. از خودم میپرسیدم که واقعاً چرا دارم چنین کاری میکنم؟ آیا حرکتم خودستایانه نیست؟
اما تیو با دلگرمیهایش نگذاشت جا بزنم. به من یادآوری میکرد که این نمایشی که با هم در حال خلقش بودیم، مرحلۀ جدید از زندگی مرا که کلید خواهد زد.
برای دعوت مهمانها از ایمیل استفاده کردم، و اصلاً نمیتوانستم حدس بزنم که چند نفر در مراسم شرکت خواهند کرد. در نتیجه وقتی که یک ماه بعد، پا به اتاق پذیرایی خانۀ ییلاقی دوستم گذاشتم، صحنهای را که دیدم باورم نمیشد. پنجاه نفر آمده بودند، در حالیکه انتظار داشتم حداکثر تنها بیست نفر در عروسیم شرکت کنند.
به خاطر نبود وسیله، خواهرم تنها فردی از خانواده بود که به عروسیم آمد. با این وجود پدر و مادرم در طول مراسم مرتب با فرستادن پیامکهای محبتآمیز به من قوت قلب میدادند.
با وجود اینکه بیشتر برنامهریزیها را خودم انجام داده بودم، اما بعضی کارها عمداً به دقیقۀ نود موکول کرده بودم.
از جمله این که تنها چند روز قبل از عروسی و به طور اتفاقی لباس عروس را در فروشگاهی دیده بودم و آن را خریدم، که نهایتاً عالی از آب درآمد.
وقتی در اتاق نشسته بودم و به این فکر میکردم که این همه آدم این همه راه آمدهاند تا ازدواج من با خودم را ببینند، واقعاً لذت میبردم.
ولی فکر بعضی چیزها را خیلی قبلتر کرده بودم: حلقه و صحبتهای پیش از ازدواج. وجود این عناصر سنتی جشنهای عروسی باعث میشد که مراسم جدیت و وزن خاصی بگیرد.
صحبتهای پیش از عقد، بسیار برایم مهم بود و به خاطر دارم وقتی که لغات ار دهانم خارج میشدند، چگونه روی گوشم سنگینی میکردند. بخش بیشتر صحبتهایم به این مربوط بود که در مسائلی که به عشق مربوط میشوند، شجاعت بیشتری از خودم نشان دهم.
حلقه به همان اندازه باعث شد که نگاهم به تعهد بیشتر تقویت شود.
اگرچه سوژه اصلی آن روز مسلماً من بودم- موضوعی که با آوردن آینهای برای اینکه بتوانم خودم را ببوسم به اوج رسید!- اما به نظر خودم چیزی بسیار به خصوص را با دوستانم قسمت کردم. من این فرصت را برای همه پدید آوردم که به عقایدشان راجع به عشق و تعهد بیشتر فکر کنند.
دوستی داشتم که در دهۀ ششم عمرش بود و به من گفت که عروسی من از بهترین عروسیهایی بوده که تا به حال در آنها شرکت داشته است. با شنیدن این جمله احساس رضایت خاطر فوقالعادهای به من دست داد. آن موقع بود که به نظرم رسید از پس کار برآمدهام و کل ماجرا برای معنا پیدا کرد.
بعضی از آشنایان همجنسم، به من میگویند که من الگویی برای زنها هستم. پاسخ من به آنها این است که "الگویی برای مردها چطور؟"
نمیخواهم فمینیست به نظر برسم، اما برگزار کردن عروسیای اینچنینی واقعاً باعث ایجاد احساس قوی بودن در من شده است.
ازدواج من با خودم- اگرچه از دید قانون بیمعنی است- باعث شده تا تصویر روشنتری از خودم داشته باشم. ضمن اینکه، ازدواج من با خودم به این معنی نیست که روزی شاهد ازدواج من با فردی دیگر نخواهید بود.
به گزارش فرارو به نقل از گاردین، وقتی به خانواده و دوستانم گفتم که میخواهم با خودم ازدواج کنم، مادربزرگ مرحومم گفت: "گریس، تو همیشه کارای عجیب و غریب میکنی!"
پدر و ماردم، که بسیار روشنفکرند، هم در ابتدا حیرت کردند. ولی درنهایت واکنششان این بود "تا وقتی که خودت راضی باشی، ما هم راضی هستیم."
با وجود اینکه مطمئنم خیلی از دوستانم فکر نمیکردند واقعاً این کار را انجام دهم، اما وقتی برای اولین موضوع را با آنها در میان گذاشتم، ایدهام را تحسین کردند و به من دلگرمی دادند.
پدر و ماردم، که بسیار روشنفکرند، هم در ابتدا حیرت کردند. ولی درنهایت واکنششان این بود "تا وقتی که خودت راضی باشی، ما هم راضی هستیم."
با وجود اینکه مطمئنم خیلی از دوستانم فکر نمیکردند واقعاً این کار را انجام دهم، اما وقتی برای اولین موضوع را با آنها در میان گذاشتم، ایدهام را تحسین کردند و به من دلگرمی دادند.
بعضیها از سر خوشقلبی و با متانت به من رساندند که حرکتم خودستایانه است. مسلماً، وقتی که به دیگران بگویید میخواهید با خودتان ازدواج کنید، آن را به خودستایی تعبیر میکنند، و خودِ من هم انتظاری جز این نداشتم. اما من به هیچ وجه مشکلی با انگیزههایم برای این کار نداشتم.
با این حال، راستش را بخواهید، نمیتوانم توضیح بدهم که به روشنی چه اتفاقی افتاد که به پیشنهاد ازدواج به خودم روی نیمکت یک پارک در یک روز از روزهای ماه نوامبر منتهی شد.
با این وجود به خوبی به خاطر دارم که وقتی در هیجده سالگی در دانشگاه هنرهای نمایشی میخواندم، مصرعی از ترانۀ بیورک با نام ایزابل که میگفت "اسم من ایزابل است، با خودم ازدواج کردهام" به نظرم جنونآمیز میرسید، و به همین دلیل این که نگرش دیگران به کار من هم همین باشد برایم چندان تعجب آور نیست. ولی برای این است که من با خود عهدی بستهام، و از آن روز به بعد باید این عهد را چگونه زیستن خود متجلی کنم.
بعدتر به قصد پالایش روحی خودم به سفری رفتم، که در آن با استفاده از مدیتیشن، رقص و اجرا سعی کردم به خودآگاهی بیشتری برسم.
از جمله برنامههای این سفر، مرحلۀ "ساکتی تانترا" بود که بر مسئلۀ زناشویی، و چگونگی پایبند ماندن بر تعهداتی که با خود و دیگران میبندیم تمرکز دارد.
تا اینکه یک روز در حالی که روی نیمکتِ پارکی نشسته بودم، این فکر به ذهنم خطور کرد که یک مراسم ازداوج با خودم در حضور دیگران میتواند ابزار قدرتمندی برای پایبند ماندن به آن تعهدات باشد.
البته مسئلۀ زمانبندی وقایع در این ماجرا بسیار تاثیرگذار بود. من شش سال بود که عملاً رابطهی عاطفی با کسی نداشتم و این موضوع باعث شده بود تا رابطۀ بسیار خوبی با خودم ایجاد کنم. با این وجود، خودم آگاه بودم که در حال افتادن در باتلاقی هستم، که در آن ایجاد رابطه با کسی دیگر به نظرم کار طاقتفرسایی میرسید. در نتیجه برایم مهم بود که در عین حالی که نگاهم به مرحلۀ پیش رو در زندگیم است، آن مقطع پرماجرایی را که به کشف خود رسیدم را نیز به ترتیبی جشن بگیرم.
اما چطور باید این کار را میکردم؟ یکی از دوستان فوقالعاده نزدیکم به نام "تیو"، زنی بسیار عاقل و دوست داشتنی است که آن زمان به تازگی دورۀ آموزشی برگزاری مراسمات را به پایان رسانده بود.
طبیعتاً، مستقیماً سراغ او رفتم و از او خواستم تا در برنامهریزی و گرداندن مراسم کمک کند. این اولین ازدواجی بود که او برنامهریزی میکرد، و در نتیجه این ماجرا نقطۀ عطفی برای هر دوی ما به حساب میآمد.
در تمام مدت، از زمان اعلام نامزدی در نوامبر تا زمان مراسم در اواسط ماه مارس، تیو برایم همزمان هم یک دوست بود و هم یک مشاور.
بعدتر، در ماه فوریه، در حالی که تنها یک ماه به عروسی باقی مانده بود، کم کم تردیدها به دلم راه یافت. از خودم میپرسیدم که واقعاً چرا دارم چنین کاری میکنم؟ آیا حرکتم خودستایانه نیست؟
اما تیو با دلگرمیهایش نگذاشت جا بزنم. به من یادآوری میکرد که این نمایشی که با هم در حال خلقش بودیم، مرحلۀ جدید از زندگی مرا که کلید خواهد زد.
برای دعوت مهمانها از ایمیل استفاده کردم، و اصلاً نمیتوانستم حدس بزنم که چند نفر در مراسم شرکت خواهند کرد. در نتیجه وقتی که یک ماه بعد، پا به اتاق پذیرایی خانۀ ییلاقی دوستم گذاشتم، صحنهای را که دیدم باورم نمیشد. پنجاه نفر آمده بودند، در حالیکه انتظار داشتم حداکثر تنها بیست نفر در عروسیم شرکت کنند.
به خاطر نبود وسیله، خواهرم تنها فردی از خانواده بود که به عروسیم آمد. با این وجود پدر و مادرم در طول مراسم مرتب با فرستادن پیامکهای محبتآمیز به من قوت قلب میدادند.
با وجود اینکه بیشتر برنامهریزیها را خودم انجام داده بودم، اما بعضی کارها عمداً به دقیقۀ نود موکول کرده بودم.
از جمله این که تنها چند روز قبل از عروسی و به طور اتفاقی لباس عروس را در فروشگاهی دیده بودم و آن را خریدم، که نهایتاً عالی از آب درآمد.
وقتی در اتاق نشسته بودم و به این فکر میکردم که این همه آدم این همه راه آمدهاند تا ازدواج من با خودم را ببینند، واقعاً لذت میبردم.
ولی فکر بعضی چیزها را خیلی قبلتر کرده بودم: حلقه و صحبتهای پیش از ازدواج. وجود این عناصر سنتی جشنهای عروسی باعث میشد که مراسم جدیت و وزن خاصی بگیرد.
صحبتهای پیش از عقد، بسیار برایم مهم بود و به خاطر دارم وقتی که لغات ار دهانم خارج میشدند، چگونه روی گوشم سنگینی میکردند. بخش بیشتر صحبتهایم به این مربوط بود که در مسائلی که به عشق مربوط میشوند، شجاعت بیشتری از خودم نشان دهم.
حلقه به همان اندازه باعث شد که نگاهم به تعهد بیشتر تقویت شود.
اگرچه سوژه اصلی آن روز مسلماً من بودم- موضوعی که با آوردن آینهای برای اینکه بتوانم خودم را ببوسم به اوج رسید!- اما به نظر خودم چیزی بسیار به خصوص را با دوستانم قسمت کردم. من این فرصت را برای همه پدید آوردم که به عقایدشان راجع به عشق و تعهد بیشتر فکر کنند.
دوستی داشتم که در دهۀ ششم عمرش بود و به من گفت که عروسی من از بهترین عروسیهایی بوده که تا به حال در آنها شرکت داشته است. با شنیدن این جمله احساس رضایت خاطر فوقالعادهای به من دست داد. آن موقع بود که به نظرم رسید از پس کار برآمدهام و کل ماجرا برای معنا پیدا کرد.
بعضی از آشنایان همجنسم، به من میگویند که من الگویی برای زنها هستم. پاسخ من به آنها این است که "الگویی برای مردها چطور؟"
نمیخواهم فمینیست به نظر برسم، اما برگزار کردن عروسیای اینچنینی واقعاً باعث ایجاد احساس قوی بودن در من شده است.
ازدواج من با خودم- اگرچه از دید قانون بیمعنی است- باعث شده تا تصویر روشنتری از خودم داشته باشم. ضمن اینکه، ازدواج من با خودم به این معنی نیست که روزی شاهد ازدواج من با فردی دیگر نخواهید بود.