امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان کسی پشت سرم اب نریخت

#1
خب اول از همه سلام من خودم عاشقه این رمانم به خاطره همین براتون میذارم امیدوارم دوس داسته باشین
شخصیتای اصلی
ماندانا
فریبرز
و......
خب شروع میکنیم
کسی پشت سرم اب نریخت
کلاس در سکوت سنگینی فرو رفته بود . تنها صدای قدم های آقای بهرامی ،دبیر تاریخ، سکوت را می شکست . گه گاهی بالای سر یکی از بچه ها می ایستاد و به پاسخ هایشان خیره می شد . خودکار در دهانم بود و در آن را می جویدم و پشت سر هم آهسته تکرار می کردم : منگوقاآن پس از مسلمان شدن چه نامی اختیار کرد ؟ منگوقاآن

اه ! چرا یادم نمی آمد . اگر این بیست و پنج صدم را از دست بدهم بیست نمی شوم . کاش یادم می آمد اما نیامد ! هر چه به مغزم فشار آوردم بیفایده بود . انگار سخت ترین پرسش امتحان را بی پاسخ می گذاشتم . اگر فقط همین پرسش را بی پاسخ می گذاشتم حتما با ارفاق بیست می شدم ، اما در پاسخ به پرسش دیگری هم مانده بودم : پیمان چنگیز خان با خاندانش به چه نامی مشهور شد ؟

_ وقت تموم شد بچه ها،لطفا ورقه ها بالا.

از ناراحتی نفس بلندی کشیدم وبه ناچار ورقه را بالا بردم . نگاهم به سمیرا افتاد که لبخندی حاکی از رضایت روی لبانش نقش بسته بود .

_ باشه!این دفعه بیست مال تو .

وقتی آقای بهرامی برگه ی امتحان را از دستم گرفت با دیدن چهره ی درهمم فهمید که نمره ای از دست داده ام .

_ غصه نخورین خانم ستایش،همیشه که نباید بیست بگیرین .

با دلخوری رویم را برگرداندم . انگار مقصر آقای بهرامی بود که من حافظه ام برای یادآوری نام ها ضعیف بود . پیش خودم گفتم:کاش جواب تمام سوال ها تشریحی بود .

زنگ که به صدا درآمد با همان اعصاب به هم ریخته همراه دیگر بچه ها به حیاط مدرسه رفتم . کنار تور هندبال ایستادم و به تیرک آن تکیه دادم . سمیرا و نرگس از مقابلم گذشتند . صدای خنده هایش مثل چکش بر اعصابم می کوبید:من که بیست می گیرم!امتحان دستور زبان رو هم همینطور ....

وقتی نگاه خیره ی مرا دید ریز خندید و از من فاصله گرفت. محکم بر تیر عمودی تور هندبال کوبیدم:بخشکی شانس!

از خودم دلجویی کردم که مهم نیست،امتحانات ثلث که شروع شود،حالیت می کنم خانم!

_ مانی،مانی!کجایی دختر،تمام مدرسه رو دنبالت زیرورو کردم.

صدای الهام بود،دوست و هم نیمکتی من. صورتی دراز و کشیده داشت و چشم و ابرویش هم چنگی به دل نمی زد. موهایش را بافته بود و تل سپید رنگی روی موهایش خودنمایی می کرد.

_ خوب چی کارم داشتی که مدرسه رو زیرورو کردی؟

دستم را گرفت و مرا با خودش همراه کرد: از معاون شنیدم شاگرد اول هر کلاس،البته شاگرد اول سه ثلث،سال بعد به کالج معرفی می شه!می دونی یعنی چی؟

_ یعنی چی؟

_ یعنی هرکی امسال شاگرد اول کلاس بشه،برای همیشه از این دبیرستان معمولی و معلمان معمولی و دانش آموزان معمولی خلاص می شه و وارد جایی می شه که مدرسان خارجی کار تدریس رو به عهده دارند و تمام دانش آموزان نخبه در اون جا تحصیل می کنند. وای!کاش تو هم یکی از اون ها بودی.

از آرزوهای قشنگی که برایم داشت خوشم آمد:خوب چرا این آرزو رو برای خودت نمی کنی؟

در آن لحظه روی پلکان مدرسه ایستاده بودیم. پوزخندی زد و چشم انداز مدرسه را از نظر گذراند و گفت:من کجا و شاگرد اول کلاس شدن کجا و کالج کجا؟من به زور بتونم نمره ی قبولی بگیرم،اما تو می تونی. مطمئنم حتی سمیرا رو پشت سر می ذاری،اصلا مگه سمیرا چه برتری نسبت به تو داره؟نه به خوشگلی توست،نه بلد است دو کلمه انگلیسی حرف بزنه،نه می تونه خوب بسکتبال بازی کنه و نه تو گروه تئاتر نقشی داره،تازه خیلی هنر کنه...

حوصله ام را سر برده بود. باز هم چانه اش گرم شده بود و نمی خواست به زبانش استراحت بدهد.

_ خیلی خوب الهام،زنگ خورد،بهتره بریم کلاس.

شتابزده دنبالم دوید و حرف هایش را ادامه داد:خیلی هنر کنه فقط بتونه تو درس با تو برابری کنه. چون در بقیه ی چیزها تو برتر هستی،بنابراین تو به کالج معرفی می شوی.

هر دو روی نیمکت نشستیم،او هنوز داشت نطق می کرد:وای خدا!خوش به حالت مانی!از همین حالا بهت تبریک می گم.

مبصر برپا داد.

_ افتخار می کنم که دوستی مثل تو دارم.

خانم قوامی حاضر و غایب کرد. دستم را گذاشتم روی دهانم و آهسته و به نجوا گفتم:خفه می شی یا نه؟

_ خانم الهام معیری؟

_ الهام معیری؟

محکم به پهلویش کوبیدم که با صدای بلند گفت:آخ،دردم اومد ماندانا.

شلیک خنده بود که فضای کلاس را پر کرد،الهام به خودش آمد و هول شد و گفت:بله خانم قوامی!حاضریم.سپس غرولندی زیر لب کرد و به تخته سیاه خیره شد.

وقتی فرمول های ریاضی را در دفترم یادداشت می کردم بی اختیار ذهنم به سمت حرف های الهام پر می کشید:کالج!محشره!بهتر از این نمی شه.

باز نگاهم به سمیرا افتاد که تند و فرز فرمول ها را یادداشت می کرد.

خوب سمیرا خانم!حاضرم بهت ثابت کنم که صلاحیت ورود به کالج را فقط من دارم.

_ خانم ستایش،بیایید پای تخته.

با یک حرکت تند از جا برخاستم. وقتی گچ سپید را در دستم لمس کردم به این فکر کردم که کالج ممکن است بزگترین فرصت زندگی ام باشد.



به خانه که برگشتم،هیچ میل و اشتهایی برای خوردن غذا در من نبود.

_ ماندانا،ناهارت رو گرم کردم،بخور تا سرد نشده.

بدون یونیفرم مدرسه و با لباس خانه احساس راحتی کردم.

_ باشه،مهبد کجاست؟سرو صدایش نمی یاد!

مادر با اشاره به اتاق مهبد سرش را تکان داد:طبق معمول با بچه ها بحثش شده!از وقتی اومده رفته و در رو هم به روی خودش بسته.

پشت میز آشپزخانه نشستم،خورشت قیمه زیاد باب میلم نبود،اما برنج زعفرانی مادر حرف نداشت،لقمه ی اول را بی اشتها جویدم.

_ آدم بشو نیست که نیست!هنوز یاد نگرفته با قلدری نمی تونه دنیا رو بگیره.

مادر پارچ آب را روی میز گذاشت و گفت:ولش کن،تو دیگه سر به سرش نذار،خوشت می یاد ،ها؟

لقمه را به زور قورت دادم و گفتم:مگه من چی گفتم؟شما دارید این پسر رو لوس بار می آرید!

_ خیلی خوب،تو غذات رو بخور.

به خاطر اخم های در هم رفته ی مادر سعی کردم دیگر چیزی نگویم.ظرف ها را شستم و میز آشپزخانه را پاک کردم.

_ خوب،مامان!اگه کاری نداری می رم به اتاقم،درسهام خیلی سنگین شدند...

وسط حرفم پرید و با لحن جدی گفت:بیخود. درس دارم و امتحان دارم و نمی رسم نداریم،امشب کلی مهمان داریم و من هنوز هیچ کاری نکردم.

دستم را روی سرم گذاشتم و با ناراحتی گفتم:وای نه!باز کی رو مهمون کردی مامان؟

یک بسته سبزی سرخ کرده را از فریزر درآورد و توی ظرفی در ظرفشویی گذاشت.بوی گوشت و پیاز داغ خانه را گرفته بود. کمی ادویه داخل قابلمه ریخت و بعد از هم زدن،شعله ی زیر قابلمه را ملایم کرد.

_ خاله رویا این ها رو،می دونی چند وقت است دعوتشون نکردیم؟

_ بعله...الان دو هفته می شه که دعوتشون نکردیم.

متوجه لحن تمسخرآمیزم شد. تند تند برنج توی سینی را پاک کرد و گفت:پاشو،پاشو تا من برنج را خیس می کنم تو هم سبزی ها رو پاک کن.

تا چشمم به دسته ی بزرگ سبزی افتاد،سرم گیج رفت.

_ این همه سبزی برای چی؟مگه خاله این ها چند نفرند؟

با تشر گفت:کارو دست می کنه،چشم می ترسه!این همه سبزی مگه چند کیلوه؟یک کیلو برای خودمون،بقیه هم مال مادربزرگه،پیرزن پا نداره بره خرید کنه،پس ما رو برای چی می خواد؟

می دانستم نمی توانم حریف مادر شوم،تسلیم شدم،روی صندلی نشستم و دوباره غر زدم:خوب اون پیرزن این همه سبزی رو می خواد چی کار کنه؟

چشم غره ای به من رفت وگفت:تو چی کار داری؟دو کیلو سبزی پاک کردن که این همه غر زدن ندارد،پس من دختر می خواستم برای چی؟

شانه هایم را بالا انداختم. 

_ لابد دختر می خواستید ظرفشوی مهمونی هاتون باشد و نظافتچی خونه تون.آه خدای من!چه سعادتی!مهبد می خوره و می خوابه و به هم می ریزه،هیچ کس هم جرات نمی کنه بگه بالای چشمش ابرو!اما من بدبخت...

_ مانی بس می کنی یا نه؟ 

از لحن تهدیدآمیزش ترسیدم.

_ باشه بس می کنم،ولی آخه مادربزرگ این همه سبزی رو می خواد چی کار کنه؟

کاش تمام کارهای مادر به همان سبزی پاک کردن ختم می شد،اما سالاد درست کردم،کف آشپزخانه را تمیز کردم،خانه را با جارو برقی برق انداختم و بعد با دستمال گردگیری کردم،بعضی از لباس های نشسته را شستم و کلی کار دیگر. ساعت که پنج شد من خسته و کوفته روی مبل ولو شدم. وقتی خانه را از نظر گذراندم دیدم همه چیز مرتب است و مادر دیگر نمی توانست بهانه بیاورد،من هم می توانستم تا آمدن مهمانان درس بخوانم. دراین فکر بودم که صدای مادر از آشپزخانه به گوشم رسید:

_ مانی،بلند شو سبزی هارو برای مادربزرگ ببر.

با غیظ از جا برخاستم:نخیر!کارای امروز تمومی نداره،حالا هم باید برم پایین کار کنم.به بخت خود لعنت فرستادم. سبد سبزی را برداشتم و بی آن که لباسم را عوض کنم از در بیرون رفتم. خانه ی ما سه طبقه بود،مادر بزرگ(مادر مادرم) طبقه ی پایین زندگی می کرد . ما طبقه ی وسط و ماریا،خواهر بزرگم که ازدواج کرده بود و امشب هم جایی رفته بود،طبقه ی بالا زندگی می کرد. این خانه متعلق به مادربزرگ است و ما مثلا مستاجرش هستیم. زنگ را فشردم. در دل گفتم تا بلند شدن مامان بزرگ از روی مبل راحتی و آمدن تا دم در چند دقیقه طول خواهد کشید پس باید صبر می کردم،همین طور هم شد. در را که باز کرد سلام کردم. هیکل چاق و تنومند مامان بزرگ با موهای یکدست سپید و عینک ته استکانی اش به چشم می زد.

_ تویی،بیا تو.

به دنبالش داخل شدم. از سکوت سنگین خانه دلم گرفت.قاب عکس پدربزرگ روی میز عسلی افتاده بود. لابد باز مادربزرگ با خودش خلوت کرده بود. صدای زمخت مادربزرگ بر جا میخکوبم کرد.

_ چیه؟چرا ماتت برده دختر؟گفتم سبد سبزی رو بردار بیار آشپزخونه.

هول شدم و گفتم:چشم .. تنهایی چی کار می کردین؟

_ چی کار داری؟نکنه مادرت تو رو فرستاده که بفهمه چی کار می کنم؟

از حرف های مادربزرگ زیاد ناراحت نشدم،؛همیشه با همین لحن حرف می زد. نگاهی به گوشه و کنار به هم ریخته ی خانه انداختم،فنجان های نشسته،قرص های تلنبار شده روی میز،دو سه لیوان آبخوری که روی تلویزیون و میز تلفن مانده بود و بشقاب میوه ای که پوست سیب در آن رنگ سیاه گرفته بود و معلوم بود که چند ساعتی از خوردنش می گذرد.

بار دیگر صدای خشن مادربزرگ تکانم داد:اه اه اه!برگ تربچه!دختر،مادرت بهت نگفته از برگ تربچه متنفرم،چندشم می شه؟

دلم ریخت،دستپاچه گفتم:ببخشید مادربزرگ،نمی دونستم،اما برگ تربچه خاصیت زیادی داره،ویتامین ث ...

حرفم را با پرخاش قطع کرد:خوبخ خوبه ویتامین ث داره،نمی خوام تو یکی به من چیز یاد بدی!اول برو دامن چرکت را عوض کن که حال آدمو به هم نزنه،بعد بیا علمتو به رخم بکش.

از روی ناراحتی نگاهی به دامنم انداختم،هنگام تی کشیدن کف آشپزخانه کثیف شده بود،خجالت کشیدم.

مادربزرگ در سطل زباله را باز کرد و گفت:این سبزیا دیگه به درد من نمی خوره،اه اه!حالم از دیدن تربچه به هم می خوره.

از زحمتی که به خاطر پاک کردن سبزی ها کشیده بودم دلم سوخت،با عجله به طرفش دویدم و ظرف سبزی ها رو از دستش قاپیدم.

_ بر شیطان لعنت!چی شده دختر؟چرا مثل عقب مونده ها رفتار می کنی؟

در حالی که تند تند برگ های تربچه را از باقی سبزی ها جدا می کردم گفتم:

_ دور ریختن نداره مادربزرگ،الان به حساب برگ تربچه ها می رسم.

منتظر ماند تا من با دقت این کار را انجام بدهم. بعد هم تا مرا جلوی ظرفشویی دید از فرصت استفاده کرد و تمام فنجان ها و ظرف های نشسته و لیوان ها را جل.یم گذاشت،به علاوه ی کاسه و بشقاب های اضافی که در یخچال مانده بودند و همین طور دو سه قابلمه ی برنج و خورشت مانده. وقتی زمین شور آشپزخانه را دستم داد به این فکر کردن که دخترش کپی خودش است،فرصت طلب و پرافاده!خوب شد دامنم را عوض نکردم. هال را جارو برقی کشیدم و بعد گردگیری کردم. تختش را مرتب کردم و لباس های خشک شده را در کمد گذاشتم بعد هم تا خواستم بگویم کار دیگه ای ندارین که برس را به دستم داد و با لحن نه چندان مهربانی گفت:

_ بیا،هیچ کس مثل تو از پس موهای من برنمیاد،ماری که انگار دستش چوب خشکه،با ذست عروسک هیچ فرقی نداره...آخ...یواش تر دختر...مگه داری نخ کاموا جدا می کنی؟

موهای مادربزرگ جنس عجیبی داشت. ضخیم وزبر. هرچند سعی کردم به آرامی برس بکشم،اما موهایش بد جوری در هم گره خورده بود و من ناچار باید ملاحظه رو کنار می ذاشتم. بعد از اینکه موهایش را مرتب پشت سرش جمع کردم برس را از دستم گرفت و بدون تشکر گفت:

_ هرچی ماریا دستش خشک و مترسکیه دستای تو خرزورن.

نمی دانم دات تعریف قدرت دستانم را می کرد یا تکذیب آن ها را. از جا بلند شد. در آینه نگاهی به خودش انداخت. چشم و ابروی ریز و دماغ باریکش به پهنای صورتش نمیومد.

_ مانی؟خیال رفتن نداری؟

به خودم آمدم و گفتم:چرا!شما برای شام تشریف نمیارین؟

به طرفم برگشت. نمیدانم از بابت شنیدن تشریف نمیارین لبخند بر لب آورد یا از چیز دیگری بود.

_ نه!حوصله م از دامادام سر می ره. یکیشونو تو یه جمع به زور تحمل می کنم،چه برسه به دو تاشونو تو جمع ببینم.خ.ب دیگه می تونی بری،به مادرت بگو بعد از شام با رویا . بچه هاس سری به من بزنن،قرمه سبزی ش رو هم کم نمک درست کنه،در ضمن مثل دفعه ی پیش تو نریزه بشقاب بیاره پایین،قابلمه کوچیکم خونه ی شماست،تو همون بریزه.

سپس چراغ اتاق خواب را خاموش کرد و گفت:

_ خوب دیگه برو که می خوام کمی بخوابم.آن گاه روی تخت دراز کشید.

با خداحافظی از اتاق بیرون رفتم. هنگامی که در خانه را می بستم صدای خرخر مادر بزرگ بلند شده بود. 


به خانه که برگشتم مهمان ها هنوز نیامده بودند،ساعت هفت بود م من به فکر درس های فردا بودم. مادر از تاخیرم نپرسید.می دانست مادرش از خودش هم زرنگ تر است.پدر در حال روزنامه خواندن بود.تا از مقابلش گذشتم و سلام کردم گفت:

_ یه چای خوشرنگ برای پدرت بیار دخترم.

نمی توانستم نه بیاورم.به آشپزخانه رفتم و فنجانی را روی سینس گذاشتم.مادر داشت ماست و خیار درست می کرد.

_ چایو که بردی بیا کمک من.

چشمانم را روی هم گذاشتم.

_ دیگه چه کمکی می خواین؟

_ وا!یه جور حرف می زنی انگار همه ی کارها رو تو کردی.

چای سرریز شد من مجبور شدم سینی را آب بزنم.

_ خیلی خوب نگفتی چه کاری مونده؟

نگاهی به ظرفشویی انداخت و گفت:هیچی،یه کم ظرف نشسته مونده که باید بشوری.

منظورش از یه کم ظرف آبکش بود و قابلمه بزرگ و کفگیر و ملاقه ی چوبی و چند تا بشقاب و کاسه به اضافه ی ظرف های نقره ای که از ویترین درآورده بود تا برای مهمانی امشب به رخ خواهرش بکشد.

آهی کشیدم و چای را برای پدر بردم.مهبد فوتبال نگاه می کرد و تند تند تخمه می شکست.

_ مهبد خواهش می کنم پوست تخمه هاتو توی پیش دستی بریز،من حال جارو کردن ندارما.

از لج من پوست تخمه را محکم تف کرد و یک متر آن طرف تر روی فرش افتاد.

_دخترم چای خیلی پررنگه برام عوضش کن.

نگاهی معنی دار به پدر انداختم و با غیظ فنجان را به آشپزخانه برگرداندم.وقتی آب جوش را توی فنجان می ریختم یاد امتحان جغرافیا افتادم که آقای تاجدار گفته بود حتما با نمره ی ثلث جمع می شود.

_ آخ،دستم سوخت.

_ یه کم حواستو جمع کن دختر دست و پا چلفتی.

زنگ خانه که به صدا درآمد تقریبا کار ها تمام شده بود.خاله رویا بزک کرده و آراسته دست در بازوی شوهرش وترد خانه شدند.بعد پسرخاله آرمین که موهایش را به یک طرف ریخته بود و شلوار لی راسته پوشیده بود و پشت سر او هم آرمینا با کت و دامن تنگ شکلاتی.

تعدادشان همین بود،اما سرو صدایشان به قدری بود که انگار تمام فامیل در خانه ی ما جمع شده اند.صدای خنده های خاله رویا مثل همیشه بلند بود.

_ ما از ساعت شیش از خونه راه افتادیم،اما سر راه هوس کردیم بریم شهربازی،من نشستم رو تاب و شهاب تابم داد،وای سیما نمی دونی چه قدر بهمون خوش گذشت.

آقا شهاب از خنده های خاله رویا لذت می برد.

_ هنوزم به سبکی همون موقع هایی،نه وزنت اضافه شده نه اندامت به هم ریخته.

آرمینا می خواست پدرش را قانع کند که اندام مادرش تغییر کرده است.

_ مامان یه کمی چاق شده برای همین پیرهن راسته بهش نمیاد.

خاله رویا بهش برخورد و گفت:نه آرمینا جون!اتفاقا تو مهمونی هفته ی پیش همه می گفتن چی کار می کنی که این قدر خوشگل موندی؟

آرمین مزه انداخت:خوب گفتن خوشگل،نگفتن که خوشتیپ.

مادر بحث را عوض کرد و گفت:خوب بفرمایین چای سرد میشه.

آرمینا در حالی که با ناخن های بلند لاک زده اش بازی می کرد خطاب به من گفت:خوب تو چی کار می کنی بچه محصل!هنوزم مرتب بیست می شی؟

مهبد و آرمین غش غش خندیدند،انگار بامزه ترین جوک دنیا را شنیده باشند.کمی در خود فرورفتم و گفتم:می گذرونیم.درسا خیلی راحت نیستن که مرتب بیست بشم،بعضی وقتا...

_ مانی برو زیر قابلمه برنج رو خاموش کن ، ته می گیره.

با دیدن اخم هایش فهمیدم خوشش نمی آید جواب خواهرزاده اش را بدهم.آرمین ومهبد ها به آشپزخانه آمدند.آرمین قصد داشت به غذا ناخنک بزند.

_ آرمین تزیینش به هم می خوره.

مهبد با تمسخر گفت:راست میگی آرمین،مانی داشت دو ساعت آرایشش می کرد.

یک د فعه چنگ زد و یک مشت سیب زمینی سرخ کرده برداشت.آرمین هم از فرصت استفاده کرد و تکه ای ران مرغ به دهان گذاشت.دیگر داشتم کلافه می شد،با تغیر گفتم:نشنیدین چی گفتم؟

خونسردی آن دو برایم زجرآور بود.به فدری کفرم را بالا آورده بودند که یادم رفت زیر قابلمه را خاموش کنم.آشپزخانه را ترک کردم و به پذیرایی برگشتم.پدر و آقا شهاب شطرنج بازی می کردند و خواهر ها و خواهر زاده مشغول تعریف کردن از فلان مهمانی و لباس پوشیدن فلانی و طلا و جواهرات مهمانی بودند.

_من و آرمینا به جشن تولد رزیتا خانم میریم،پیشنهاد می کنم تو هم بیا سیما جون،اون جا به قدری آدم های متشخص و حسابی می بینیم که حالت از آدمای دور و ورت به هم می خوره.

_ خاله جون ماندانا رو با خودت نیاری ها!اوم فقط بلده یه گوشه بشینه و جوری به آدما خیره شه که همه بفهمن تا چه حد امله...

مادر اندیشناک گفت:نمی دونم لباس مناسبی دارم یا نه؟فردا باید در گنجه رو باز کنم و لباسا رو دید بزنم.

دلم گرفت.از این که مادر در مورد امل بودن من از دهان آرمینا شنیده بود و چیزی نمی گفت حرصم گرفت.

_ بوی سوختنی میاد سیما.

مادر محکم به صورتش کوبید:خدا مرگم بده!این دست و پا چلفتی زیر قابلمه رو خاموش نکرد.

پیش از همه من با شتاب به آشپزخانه دویدم.زیر قابلمه به قدری زیاد بود که حسابی بوی سوختگی می آمد.بخ دنبالش با سرزنش های مادر دل من هم حشابی سوخت.

_ من نمیدونم تو با این همه خنگی چه طور بیست میاری؟

هیچ توضیحی نمی توانستم بدهم اما از لبخند های موذیانه ی مهبد و آرمین توانستم حدس بزنم زیاد کردن شعله زیر قابلمه کار کدام جانورهاییست.

سر شام خاله رویا و آرمینا گفتند به علت رژیم غذاییترجیح می دهند با نان جو کمی سالاد و سین زمینی بخورند.آقا شهاب هم کلاای گذاشت که برنجی که بوی سوختگی گرفته باب میلم نیست.تنها آرمین بود که دیس برنج را توی بشقابش خالی کرد.

مادر برای این که حواس همه را به بشقاب های نقره اش جلب کند خطاب به خواهرش گفت:دوستم برام از پاریس فرستاده.

خاله رویا انگار که نمی دانست صحبت از چیست پرسید:چی رو از پاریس فرستاده؟

مادر کمی در جایش جا به جا شد و گفت:همین سرویس غذاخوری رو دیگه.

خاله رویا مثلا تازه متوجه ظرف ها شد.

_ آهان!چه طور نفهمیدم ... ولی ...من مدل قدیمی ترش رو دارم که خیلی قشنگ تر و با ارزش تر نشون میده.

مادر در لاک خود فرورفت و دق دلی اش را سر من خالی کرد.

_ این برنجو نمیشه خورد،بیا همش مال خودت.بعد با غیظ دیس برنج را مقابل من محکم روی میز کوبید.

پس از خوردن شام،وقتی همه میز را ترک کردند فهمیدم شستن ظرف ها و تمیز کردن میز تنها به عهده ی من است.در حالی که ظرف ها را جمع می کردم در این فکر بودم که اگر ما مهمان آن ها بودیم خالهرویا قربان صدقه ام می رفت و می گفت:عزیزم بیا کمک خاله تا شر ظرف ها رو بکنیم.

یک ساعت طول کشید تا ظرف ها را شستم و میز را تمیز کردموانگار تنها میزبان این مهمانی من بودم.مادر که غش غش می خندید و پدر هم با آقا شهاب بحث سیاسی می کرد.پسر ها هم که فیلم نگاه می کردند.از بس که مادر صدایم زد داشتم خفه می شدم.

_مانی قهوه ات کم شکر باشه.

_ مانی اون شیرینی رو که ماریا درست کرده بیار تا خاله دستپخت ماری رو بچشه.

_ مانی میوه میاری نمکدون یادت نره.

_ مانی برای آقا شهای قهوه می بری یه کم شیر هم قاطیش کن.

_ مانی...

وقتی از کار پذیرایی خلاص شدم که دیگر باید می رفتند.

مادر آرمینا را خطاب قرار داد و گفت:ارمینا جون،تو رو خدا کاری کن مانی ااز این همه گوشه گیری دربیادوتو مهمونی که شرکت نمی کنه،اگرم بکنه به قدری غیراجتماعی برخورد می کنه که همه پشت سرش مسخرش می کنن،فقط خوب بلده درس بخونه،آداب معاشرت صفر.

آرمینا خندید و گفت:زیر صفر خاله جون،ولی ناراحت نباشین خودم راش میندازم.

مادر قهوه اش را تا ته سر کشید و گفت:هرچی ماری خوش برخورد و اجتماعیه مانی خشک و بدرفتاره.

سپس فنجان را محکم روی نعلبکی کوبید . گفت:اه!چه قدر تلخ بود.

خاله رویا فرصت پیدا کرد تا دخترش را به رخم بکشد:آرمینا تو هر مهمونی که شرکت می کنه محاله دو سه تا خواستگار براش پیدا نشه.

مادر طعنه زد که:پس چرا شوهرش نمیدی؟

خاله به روی خودش نیاورد و ادامه داد:شوهر می خواهد برای چی؟به عقیده ی من هرکسی لیاقت آرمینا رو نداره.

در دلم گفتم بله که نداره،چون آرمینا خانوم فوق العاده اروپایی تشریف دارن.اما جرات نکردم به زبان بیاورم.آرمینا قیافه ی جذابی نداشت.هیچ چیز در صورتش زیبا نبود که جلب توجه کند،چهره اش خیلی معموولی بود.تنها اندامش بود که حرف ندات.بلند بود و کشیده.

صذای آرمین مرا به خود آورد:خوب مادام کوری هنوز میخواین نویسنده شین یا نه؟

مهبد ریسه رفت.غضبناک نگاهش کردم.در دل دعا کردم هرچه زودتر این مهمانی تمام شود.

هیچ وقت از مهمانی هایی که در خانه مان برگزار می شد لذت نمی بردم.به یاد مادربزرگ افتادم.

_ مامان غذای مادربزرگو بردین؟

_ آره پسرا بردن اما مثل این که خواب بود درو باز نکرده.

برای این که خودم را از جمع آن ها خلاص کرده باشم خواسته ی مادربزرگ را در میان گذاشتم.مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت:چرا زودتتر نگفتی؟

_ خوب معلومه خاله جون،مانی خانوم خنگ تشریف دارن.

حرف های آرمینا مثل میخ در دلم فرو رفت.هنگامی که از در بیرون رفتند من نفس آسوده ای کشیدم.

به اتاقم رفتم بلکه بتوانم درس بخوانم ولی به قدری خسته و کوفته بودم که چشمانم بر هم می افتاد.نه!نباید بخوابم!باید بیست شوم.سپس خمیازه ی بلندی کشیدم.کالج!نباید بگذارن سمیرا وارد کالج شود!دیگر داشت خوابم می برد.محصول عمده ی کشور مالزی ...؟ و خوابیدم. 

وقتی به برگه امتحان نگاه کردم دیدم به زحمت بتوانم پانزده بگیرم.آن پانزده نمره را هم مدیون مطالعه ی قبلم بودم.از یادآوری مهمانی شب پیش قلبم ریش ریش شد.چرا باید پنج نمره را از دست می دادم.می دانستم سمیرا محال است نمره ای را از دست بدهد.با حسرت نگاهش کردم.مثل همیشه لبخند به لب داشت و این مفهومش این بود که سمیرا خانم این درس را هم بیست می آورند.
_ سرت به ورقه ی خودت باشه خانم ستایش.
با دستپاچگی نگاهی به آقای تاجدار انداختم که خیلی جدی نگاهم می کرد.
_ چشم.
وقتی سمیرا ورقه اش را بالا گرفت من آهی از ته دل کشیدم و برگه ام را بالا بردم.
زنگ تفریح سمیرا پیشم آمد و گفت:چیه ماندانا تو فکری؟
نوک پایم را روی زمین کشیدم و با کمی مکث گفتم:هیچی امتحانمو بد دادم.
نمی دانم خوشحال شد یا نه.
_ مهم نیست مواظب باش امتحانات دیگه رو خراب نکنی،راسی می دونستی شاگرد اول امسال به کالج معرفی میشه؟
با زهرخندی گفتم:آره،می دونم خوش به حال شاگرد اول کلاسمون.
شادمانه خنید و گفت:خوش به حال خودم.
گوشه چشمی نازک کردم و گفتم:یعنی تا این حد به خودت ایمان داری؟
_آره مانی جون نمی دونی چه قدر دلم می خواد به کالج برم.پدرم برام معلم خصوصی گرفته تا تو درسایی که کمی ضعیفم کمکم کنه.مامانم هم قول داده طبقه بالا رو از مستاجرمون پس بگیره تا وقتی مهمون داریم برم اونجا و راحت تر درس بخونم.
صدای زنگ که به صدا درآمد هردو به کلاس رفتیم.در دل با تمام وجودم به حال سمیرا غبطه خوردم و ورود به کالج را حق مسلم او دانستم.زنگ زبان حواسم سرجایش نبود.مدام به سمیرا خیره می شدم و به حال خودم افسوس می خوردم.هر لحظه این فکر از سرم می گذشت که ای کاس پدر و مادر من هم به فکر پیشرفت تحصیلیم بودند.وای!چه قدر از موضوع همیشگی گفت و گو هایشان بدم می آمد.امروز فلان دامن مد شده!فلان کفش به فلان شلوار میاد...اه اه اه!ماتیک خانم فلان چه قدر خوشرنگ بود...
_ خانم ستایش چی پچ پچ می کنین؟
_ هیپی خانم گرمارودی.سپس فکرم را روی درس خانم گرمارودی متمرکز کردم.
وقتی به خانه برگشتم تصمیم گرفتم با جدیت بیشتری درس بخوانم و حتی اگر باز مهمان داشتیم و مهمانی رفتیم تا نیمه های شب بیدار بمانم و درس بخوانم.
در را که باز کردم چهره ی بشاش ماریا را دیدم که به سمتم آمد.
_ سلام مانی زود اومدی.
چون خانه را خلوت دیدم پرسیدم کسی خونه نیست؟
_ نه،مامان رفته بیرون... مادربزرگ رو برده دکتر.
در حال درآوردن یونیفرم مدرسه پرسیدم:مگه مادربزرگ چش بود؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:نمی دونم،انگار سرش درد می کرد.
سپس مقابلم روی صندلی آشپزخانه نشست و پرسید:خوب،تعریف کن ببینم،دیشب خاله رویا و آرمینا راجع به کدوم مهمونی صحبت می کردم؟
از یادآوری خاطره دیشب اعصابم به هم ریخت.پاسخ تک تک پرسش هایش را با نمی دانم دادم.ناهارم را که خوردم خواستم به اتاقم بروم که ماری جلویم را گرفت و گفت:نه!آنالی هنوز خوابه،سرو صدا می کنی بیدار میشه.
چه قدر خودم را نگه داشتم تا داد نکشم:سر و صدا نمی کنم فقط کتابمو بر می دارم.
بازویم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشاند:نه!ولش کن!این همه درس خوندی کجا رو گرفتی؟بیا بریم کمی صحبت کنیم.
به حال خودم تاسف خوردم که باید به پای حرف هایی می نشستم که هیچ مایل به شنیدنشان نبودم.
ماریا حتی رنگ لاک دست آرمینا هم برایش مهم بود.
_ پس مشکی زده بود!یعنی الان مشکی مد شده؟
مادر که به خانه برگشت کمی خیالم راحت شد.ماریا با مادر مشغول گفت و گو شد و من هم خلاص شدم.فقط پیش از رفتن به اتاقم از مادر حال مادربزرگ را پرسیدم.
_ای،دکتر گفت سردردش مال میگرنشه.
آنالی بیدار شده بود و یکربز گریه می کرد.هرقدر بغلش کردم و نازش را کشیدم بی فایده بود.ماریا آنالی را ساکت کرد،بعد مادر را با صدای بلند خطاب قرار داد:مامان!پس خیالم راحت باشه دیگه!غذای آنالی رو هم گرم نگه داشتم بهش بدید بخوره.
مادر هم با صدای بلند گفت:برو دخترم،من و مانی نمی ذاریم آنالی نبودنت رو احساس کنه.
با خداحافظی ماریا من سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم:خوب،برنامه ی امروزم سرگرم کردن آنالیه!خدا بهم رحم کنه.
آنالی دو سالش بود و مدام دلش می خواست شیطونی کنه.مادر تنهایی از پسش بر نمی آمد و از من کمک می طلبید.کتاب زبان را بستم و سرم را روی میز گذاشتم.نخیر!اینجا نمیشه درس خوند!برای کسی مهم نبود که رفتن به کالج چه قدر برایم مهم است.انگار من وخواسته من هیچ ارزشی نداشتیم.کاش جایی پیدا می شد که نه سرو صدای بچه باشد و نه مهمانی و نه صحبت از مد و آداب معاشرت.
_ مانی!پس چرا نمیای؟بچه هلاک شد بس که نق زد.
فریاد کشیدم:اومدم دیگه. و در اتاقم را با غیظ بستم.آنالی تا مرا دید به طرفم بال کشید.به ناچار برای آرام نگه داشتن او به هر کاری که می گفت تن دادم.چهر دست و پا رفتم و او روی پشتم سواری خورد.بعد هم کمی شکلک درآوردم و او خندید.غذایش را هم با هزار مکافات بهش خوراندم.کمی بعد دوباره خوابید.
_مامان،ماری کجا رفته؟
مادر لباس هایی را که از گنجه درآورده بود جلوی آینه امتحان می کرد.
_ رفته خیاطی!داده برای تولد رزیتا خانم یه لباس شب براش بدوزه.
عصبی شدم و غر زدم:این رزیتا خانم کار و کاسبی نداره؟سر پیری جشن تولد نگیره نمیشه؟
مادر اخم کرد و به من پرید:رزیتا خانم کجا پیرن؟همش چهل و پنج سالشه.تازه دو سالم از من کوچیک تره.شوهر خوبی داره که هنوز جشن تولد زنش براش مهمه.سپس با پوزخند ادامه داد:پدرت چی؟فقط همون سال اول ازدواج برام یه جشن دو نفره گرفت.تو باید بیای به اون جشن و ببینی چه آدم های متشخصی اون جان.
با انزجار گفتم:منو قاطی این برنامه ها نکنین،من درس دارم،به تنها چیزی که فکر می کنم رفتن به کالجه.
مادر یکی از پیراهن های ساتن خودش را انتخاب کرده بود و در حالی که یک بار دیگر آن را مقابل آینه برانداز می کرد گفت:خیلی هم دلت بخواد دختر!رویا ازش خواهش کرده ما رو هم دعوت کنه،اصلا کالج به چه درد یه دختر می خوره؟
مقابلم نشست . زل زد به چشمانم و ادامه داد:دختر باید تو مهمونی ها شرکت کنه،با چند تا دختر و پسر برخورد کنه،نظر مرد ها رو به خودش جلب کنه،چه فایده این همه درس خوندن و بیست آوردن؟آخرش که باید شوهر کنی!مثل همه ی دخترای دیگه!پس این همه خودتو اسیر درس و مدرسه نکن،کمی امروزی باش.از لاک خودت بیا بیرون.
سرم را به علامت رد حرف هایش تکان دادم:نه!من بیشتر از هر چیز دیگه ای به درس و مدرسه علاقه دارم،خواهش می کنم مشوقم باشین و سعی نکنین دلم رو از درس بزنین.در ضمن هیچ علاقه ای هم به مورد توجه مرد ها قرار گرفتن ندارم.
پوزخند زد و قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت_رمز خوشبختی تو همینه دختر!معاشرت با آدمای بزرگ!امروزی و متجدد بودن!تا کی می خوای همه به چشم یه بچه محصل نگات کنن.وقتی من چهارده سال داشتم چهارده بار عاشق شده بودم.تو الان تو بهترین سن وسالی!باید به شکوفایی برسی!از خوشگلی هیچ کم و کسری نداری.فقط باید رفتارتو عوض کنی.ااون وقت می بینی که همه با تحسین نگات می کنن.
فقط نگاهش کردم برای اینکه بیشتر حرف هایش را درک کنم به قلبم رجوع کردم...نه!هیچ علاقه و کششی در من نبود...حرف های مادر آن چنان بی تاثیر بود که در قلب ظریف و تاثیرپذیرم رخنه نکردو
_ وقتی خوب درس بخونم و پیشرفت کنم حتما کسی پیدا میشه که مقامش از من بالاتر باشه و بخواد با من ازدواج کنه.
سرش را تکان داد و آه کشید:خوش خیالی نکن دختر!سعادتی رو که بعد از سال ها درس خوندن شاید به دست بیاری،می تونی همین حالا راحت و نقد پیدا کنی،فقط باید یه کم خجالتو کنار بذاری.
سپس از جا برخاست.پیراهم ساتن را تا کرد و خیره به من گفت:تو به فک و فامیل پدرت رفتی!خانوادگی بی فرهنگ و غیراجتماعی هستین!هیچی از آداب معاشرت سرتون نمیشه،همین پدرت...خودمو پیر کردم تا تونستم کمی افکار و عقایدشو عوض کنم،(با پوزخند) تازه هنوزم که هنوزه بعضی وقتا به من غر می زنه که چرا دست دادی!(با تکان سر) حیف از جووننیم که به پای پدرت به باد رفت.(با لحن پر تحکم) اما نمی ذارم تو هم مثل پدرت اسیر یه مشت عقاید پوچ و مضحک بشی . لحظه لحظه جوونی و زیباییتو از دست بدی(با اشاره به چشمانم) حیف این چشمای سبز و خمار تو نیست که کسی رو عاشق خودش نکنه؟ به طرف اتاق خواب خودشان می رفت که دوباره گفت:اینو تو گوشت فرو کن!از این به بعد تو باید تو همه ی مهمونی ها ستاره باشی،فهمیدی،ستاره!
وقتی رفت نفس بلندی کشیدم و جلوی آینه ایستادم:آخیش!من اگه نخوام امروزی و متجدد باشم کیو باید ببینم...مامان راست میگه ها!چشمام خیلی قشنگه،مژه هام!انگار ریمل زدم،بلند و پررنگن،مامان چرا از لب گوشتی و دماغ کوچیک و ابروی کمونم چیزی نگفت؟ای ناقلا!لوس شدیا!آینه بهت میگه پوست سفید صورت و موهای خرمایی تو رو هیچ کس تو فامیل نداره....مامان گفته به پدربزرگت رفتی.
سپس ژستی گرفتم و پر افاده گفتم:خوش به حال خودم.
ادای مادرم را درآوردم:حیف این چشما نیست که کسی رو عاشق خودش نکنه؟به روی خودم خندیدم.
آنالی که بیدار شد مهبد هم از راه رسید.مهبد سر به سر آنالی می گذاشت و گریه اش می انداخت.
_ مهبد تو رو خدا اذیتش نکن من درس دارم.
با لجبازی گفت:ا!خوب شد گفتی حالا بیشتر سروصدا می کنیم.
سروصدایشان به قدری زیاد بود که نزدیک بود سرسام بگیرم. مادر هم عین خیالش نبئد و هیچ تذکری به مهبد نمی داد.
کتابم را برداشتم و خطاب به مادر گفتم:من رفتم پایین!پیش مادربزرگ...تا درسم تموم نشه بر نمی گردم...خداحافظ.
در را بستم.سروصدایشان تا پایین هم می آمد.مادربزرگ که در را باز کرد از بالا دیگر صدایی نیامد.مهبد کار خودش را کرد. من را از خانه فراری داد و آرام گرفت.مادربزرگ بی روح نگاهم کرد.
_ چیه؟باز که کتاب بغلت گرفتی؟
با من و من گفتم:بالا مهبد و آنالی شلوغ...
حرفم را قطع کرد:خیلی خوب بیا تو...
خانه مرتب و منظم بود مادربزرگ کتاب می خواند،چنان غرق مطالعه شد که گویی حضور من را از یاد برد!جرات نکردم صدای بزنم اما از منتظر ایستادن هم خسته شدم.به آرامی صدایش زدم:مادربزرگ؟
چشم از کتاب برداشت و با اخم های در هم کشیده گفت:چیه؟باید تعارف کنم که بشینی؟
جانم بالا آمد تا گفتم:می تونم برم تو اتاق مطالعه؟
بهت زده نگاهم کرد.نمی دانم چرا از نگاه کردن به چمانش می هراسیدم.
_ خیلی خوب برو!ولی به کتابا دست نزن فهمیدی؟
راست ایستادم:چشم مادربزرگ!کاری داشتین صدام کنین.
وقتی پشت میز نشستم نگاهی به ساعت انداختم.ساعت پنج بود و من تا هفت وقت داشتم خوب درس بخوانم.کتاب زبان را باز کردم و با آرامش به نوشته هایش خیره شدم.از سکوت آن جا نهایت استفاده را بردم و هنوز ساعت هفت نشده درسم را تمام کردم.وقتی کتابم را بستم به خود گفتم:
Do you understand?
Yes,very good. OK
با لبخندی حاکی از رضایت اتاق مطالعه را ترک کردم.مادر بزرگ طبق عادت همیشگی اش ساعت هفت شب می خوابید و ساعت دو سه نیمه شب بیدار می شد و تا ساعت پنج و شش صبح بیدار می ماند،بعد از آن تا ظهر می خوابید.وقتی می رفتم خودش را برای خوا آماده کرده بود.
_ غذا برام نفرستین!شام دیشبو دست نزدم.
به خودم جراتی دادم و پرسیدم:مادربزرگ می تونم گه گاهی که بالا شلوغه بیان پایین و این جا درس بخونم؟
برخلاف انتظارم پاسخش مثبت بود:باشه!فقط طوری که برنامه ی خواب منو به هم نزنی.
از فرط خوشحالی صورتش را بوسیدم و گفتم:ممنونم مادربزرگ!کاری ندارین؟
با کمی ملاطفت گفت:نه!برو خوشحالم که تا این حد به درس خوندن علاقه داری.
ناباورانه گفتم:جدی می گین مادربزرگ؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.
_ پس چرا مامان میگه درس به درد دختر نمی خوره؟
خیلی رک گفت:مامانت غلط زیادی می کنه!خودش و خواهرش وسط درس و امتحان عاشق شدن و شوهر کردن!همین پدرت!چی داره؟اگه من زیر پرو بالشو نمی گرفتم الان معلوم نبود کجا ها آواره بودین!یه مکانیک ساده ی بی سواد!دیپلمشو هم نگرفته!گول حرفای مامانتو نخور.
برای اولین بار در چشمان ریز مادربزرگ مهربانی موج زد.یک بار دیگر صورتش را بوسیدم و گفتم:چشم مادربزرگ!سعی می کنم!

مانی بیا ببین لباسم چه طور از آب دراومده؟
کت ودامن تنگ و کوتاه به تنش چسبیده بود.رنگ مشکی اش به پوست صورتش می آمد.خواستم حرفی زده باشم:چاک دامنت زیاد باز نیست؟
زد تو ذقم:مدلش همینه!تو چی می دونی؟سپس چرخی زد و مقابل مادر که تحسین آمیز نگاهش می کرد ایستاد.با طنازی گفت:خوشگل شدم نه؟
مادر لبخندزنان گفت:آره خیلی بهت میاد!
سپس آهی کشید و روی صندلی نشست:کاش پول داشتم و برای مانی یه لباس مناسب تهیه می کردم،گمان نمی کنم لباساش به درد مهمانی رزیتا خانم بخوره.
ماریا جلوی آینه پشتش را دید زد و یقه ی کتش را صاف کرد:من پیرهن سفیدمو زیاد تو مهمونیا نپوشیدم،اگه به مانی بیاد می تونه اونو بپوشه.
همان پیراهم بلند وراسته اش را می گفت که یقه اش زیپ داشت و آستینش کوتاه و از حریر بود.
راست می گفت!فقط در ده دوازده مهمانی آن را پوشیده بود.
_آره فکر می کنم خیلی به مانی بیاد،قد درازشو کشیده می کنه،البته فکر کنم یه کم براش بلند باشه.
_ طوری نیست کفش پاشنه بلند بپوشه همه چی فیکس میشه.
مادر آرام تر از چند لحظه ی پیش اندیشناک نگاهم کرد:خیالم راحت شد شد،مانی باید تو اون جشن سرآمد همه باشه.
می دانستم در خیالش مرا با آن لباس مهمانی تجسم می کند...در دل به حال خودم افسوس خوردم:خدا به دادت برسه!نمی دونی مامان چه خوابی برات دیده؟!
آنالی جایش را خیس کرده بود و یکریز گریه می کرد:مانی جون.آنالی رو عوض کن.
به سمت آنالی رفتم و غر زدم:چند بار دور آینه تاب می خوری؟
_ خیلی خوب!نمی خواد اوقاتت رئ تلخ کنی،آنالی رو دریاب.
از خونسردی اش بیشتر حرصم گرفت.دست آنالی را گرفتم و به سمت دستشویی رفتم

_ خیلی خوب میام!ولی این آخرین باریه که تو همچین مهمونی ای شرکت می کنم.
_ یه بار که شرکت کنی به حضور تو همه ی مهمونی های دیگه هم علاقه پیدا می کنی،اینو بهت قول میدم.
با عصبانیت نگاهی به آینه انداختم.
_ ماری!خودمونیما!خیلی قدت درازه.
ماریا کفش پاشنه بلندش را بهم داد،سپس دست هایش را به هم گره زد و با ذوق گفت:خدای من!چه قدر خوشگل شدی دختر!
هرچند پیراهن به تنم بلند بود اما خیلی بهم می آمد.مادر هم همین را گفت.
_ نه!از ناتیک پررنگ بدم میاد.
_ حرف نزن!همین خوشگلت می کنه.
ماریا با اصرار ماتیک قرمزش را به لبانم مالید.از ریملش هم مژه هایم را بی نصیب نگذاشت،موهایم را باز گذاشت و تل تاج مانندی را لا به لای آن ها فروبرد.
_ محشر شدی دختر!
مادر چشمانش برق می زد:خسته شدیم از بس تو رو تو لباس مدرسه دیدیم،ببین چه ناز شدی!
کمی احساس غرور بهم دست داده بود.بدون آرایش بیشتر احساس زیبایی می کردم.به آرایش غلیظ عادت نداشتم.
صدای زنگ که آمد همه دستپاچه شدیم و دور خانه چرخیدیم.
_ ماری!دسته گل یادت نره.
_ مامان برای پدر و مادربزرگ شام گذاشتی؟
_ پدرت امشب خونه نمیاد،مادربزرگ هم از صبح رفته خونه ی خاله مروارید و فکر نکنم تا چند روز دیگه برگرده.
_ بریم خاله اینا منتظرن.
_ مانی،این قدر لباتو ور نچین،ماتیکت پاک میشه.
در را پشت سرمان بستیم.مادر درحالی که پله ها را با سرعت پایین می رفت گفت:خدا کنه مهبد و دوستاش خونه رو به هم نریزن.
ماریا دلداریش داد:مهبد دیگه پسر عاقلی شده.نگاه کن خاله رویا اومد تا دم در.
خاله خوش ظاهر تر از همیشه و با آرایشی غلیظ تر از همیشه با ما احوال پرسی کرد.نگاه خیره اش به من معطوف شد:به به!مانی خانم!می بینم که راه افتادی!
در حالی که کنار آرمینا عقب ماشین می نشستم گفتم:به زور تهدید راهم انداختند.
آرمینا غر زد:چه خبره مانی!چه قدر به من فشار میاری!ماری که از تو لاغرتره.
سپس دستی به سرو وضع مثلا به هم ریخته اش کشید.احساس کردم زیاد از برازندگی من خوشش نیامده است.ماتیک شکلاتی رنگش هم بهش نمی آمد.
_ داشتم فکر می کردم اگه مجلس زنونه باشه چه قدر کسل کننده و یکنواخت میشه...مامی یواش تر...نزدیک بود بزنی به بنز جلویی.
خاله رویا دنده را عوض کرد و گاز داد:نگران رانندگی من نباش!دست فرمونم حرف نداره.
بعد با سرعت هرچه تمام تر از لا به لای ماشین ها گذشت.خدا خیلی دوستمان داشت که از رانندگی خاله رویا جان سالم به در بردیم.
رزیتا خانم از دوستان بسیار نزدیک و صمیمی خاله رویا بود.شوهرش تاجر فرش بود و زندگی بسیار مرفهی داشتند.سالن مملو از جمعیت بود.
_ ماری نگاه کن!رکسانا هم اومده،چه لباس قشنگی پوشیده؟
رزیتا خانم در لباس شب همچون دختران جوان می درخشید.باید اقرار کنم که بسیار زیبا و گیرا بود.خیلی مودبانه به ما خوشامد گفت و هنگامی که دستان مرا به گرمی فشرد با خنده خاله رویا را مخاطب قرار داد:نگفته بودی خواهرزاده ای به این زیبایی و موقری داری!
آرمینا حرف را عوض کرد:چه قدر خوشگل شدین رزیتا خانم!رنگ ارغوانی پیرهنتون به پوست برنزه تون جذابیت خاصی داده.
با متانت پاسخ داد:متشکرم....چرا ایستادین؟بشینین تا ازتون پذیرایی شه.رویا جون...مهمموناتو دعوت کن بشینن و تو؟گفتی اسمت مانداناست؟!چه اسم اصیل و زیبایی!واقعا برازندته.و با خنده گفت:حالت چشماتو هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم،یادم باشه تو رو به پسرم معرفی کنم.
_مانی!خدا مرگت بده این قدر به یه جا خیره نشو!ماری!نذار آنالی به ظرف شیرینی ناخنک بزنه.
مادر نرتب غر می زد و از رفتار غیراجتماعی ما حرص می خورد.آرمینا ننشسته با ددیدن چهره ی آشنایی از ما جدا شد.خواننده یک آهنگ غربی می خواند.صدای ماریا را شنیدم که آهسته در گوشم نجوا کرد:مانی!اون مرد رو که داره با خاله رویا حرف می زنه می بینی؟
چشمانم در میان جمعیت چرخ زد و جایی را که خاله رویا مشغول صحبت با مرد غریبه بود نشانه گرفت:اوهوم!دیدمش.چه طور مگه؟
ماریا که انگار به زحمت جلوی خنده اش را می گرفت گفت:شرط می بندم داره آرمینا رو از مامانش خواستگاری می کنه...فکرشو بکن،با اون کله ی طاسش چه قدر به آرمینا خانم پر فیس و افاده میاد...دماغشو ببین...تصور کن موقع بوسیدن آرمینا اول نوک دماغش به ال آرمینا می رسه و بعد...
پکی زد زیر خنده.من هم خندیدم.آن هم با صدای بلند.بدون توجه به زمان و مکان!خیلی مضحک . خنده دار به نظر می رسید.هنگامی که کشت محکم مادر به پهلویم اصابت کرد خنده ام قطع شد.
_ خجالت بکش دختر!واسه چی این قدر گستاخانه می خندی؟
ماریا بر عکس من چهره ی جدی به خود گرفته بود.سرخ شدم و چون نگاه چند میز را متوجه خودم دیدم سرم را پایین انداختم.خاله رویا پس از چند دقیقه به میز ما پیوست.با چهره ای گشاده تر و بشاش تر از چند لحظه پیش کنار مادر قرار گرفت.صدای خنده هایش بلند تر از حرف هایش بود.
_ خیلی خوب!لازم نیست این قدر به روشنفکری شوهرت مباهات کنی.کی بخیل است،آقای مهدوی غیر از سر کچلش چی داره که آدم حسودیش بشه؟
از لحن طنزآلود مادر من و ماریا آهسته خندیدیم.مادر خودش را سرگرم گفت و گو با دوست قدیمی اش مژده خانم کرد.خاله رویا میز ما را ترک کرد.نمی دانم چرا با وجود آن همه مرد و زن و شلوغی سرو صدا احساس تنهایی می کردم.خوب که به صدای قلبم گوش دادم دیدم برای این جور برنامه ها ساخته نشده ام.
_ مانی!رزیتا خانم داره میاد پیش ما...
_ رزیتا خانم؟
لبخند ملیحی بر لب داشت و بسیار موزون و آرام قدم برمی داشت.بیش از اندازه موقر و متشخص بود.
مادر با دیدن رزیتا خانم دست از گفت و گو با دوستش برداشت و لبخند زنان به استقبالش رفت.رزیتا خانم در حالی که دست مادر را در دست داشت نگاهش به من بود و گفت:اگه اجازه بدین ماندانا جون رو با پسرم بردیا آشنا کنم.
گل از گل مادر شکفت.چنان هیجان و ذوقی در چهره اش هویدا شد که لبانش بسته نمی شد.
_ خواهش می کنم...باعث افتخار ماست...مانی...!مانی جون...!بلند شو...بیا این جا...
پیش از رفتن به گوشزد ماریا گوش دادم:حواست به پیرهن بلندت باشه!نخوری زمین!
با این گوشزد کمی دستپاچه و شل از جا برخاستم.کفش پاشنه بلند ماریا در پایم لق می زد.رزیتا خانم احتیاط مرا به حساب شرم گذاشت،دستم را به گرمی فشرد و تحسین آمیز نگاهم می کرد.شیرین خندید گفت:باور کن این همه وجاهت و وقار رو یه جا تو هیچ دختری ندیدم،خوشحالم که به این جشن اومدی.
مرا به دنبال خودش کشاند.در حین راه رفتن با بعضی از مهمانان خوش وبش هم می کرد.
_ بردیا هم مثل تو خجالتی و منزویه!این دختر خوشش میاد پشت سرش حرف باشه!هیچ دختر عاقلی به بهمن روی خوش نشون نمی ده که اون می ده...رویا که سر پیری عشق و عاشقیش گل کرده!نمی فهمم چرا این جور خانواده ها معنی تجدد و بی بند وباری رو اشتباه می گیرن،آهان!بردیا هم پیداش شد،نگاه کن چه جور به جمعیت نگاه می کنه.گاهی فکر کی کنم پدرش بیشتر از خودش برای این جور برنامه ها حوصله و شادابی ازخودش نشون می ده.
از دور دیدمش!بلند قامت بود،کت و شلوار مشکی به تن داشت و یقه ی پیراهن سپیدش باز بود.هرگام که به او نزدیک می شدم بهتر می توانستم ترکیب زیبای صورتش رو ببینم.در چشمای عسلیش برق خاصی می جهید.موهایش حالتی بین صاف و مجعد داشت،کوتاه و مرتب شانه خورده بود.چیزی که بیشتر از همه در چهره اش برق می انداخت غرور و ابخت او بود.
به سلامم متفکر و اندیشناک پاسخ داد.
رزیتا خانم با خنده گفت:بردیا جون!ماندانا جون خواهرزاده رویا خانمه.
لحظه ای لبخندی معنی دار بر روی لبش نشست و پر طعنه گفت:پس دختر خاله ی آرمینا خانم هستین...
از لحن پر استهزایش خوشم نیامد.رزیتا خانم ما را تنها گذاشت.چه قدر دلم می خواست به دنبالش می دویدم و التماسش می کردم که خواهان آشنایی با پسرش نیستم.اما با لباس بلند و کفشی که در پاهایم می لغزید این کار را ممکن ندیدم.از سکوتی که بین ما حکمفرما بود چندشم شد.احساس کردم به حضورم اهمیت نمی دهد و در واقع می خواهد با این بی اعتنایی یک جور بهم بی احترامی کرده باشد.نگاهش به سمت دیگری بود.من هم نگاهم به میز مادر و ماریا بود که با کنجکاوی از دور نگاهمان می کردند.بیشتر ماندن را صلاح ندیدم.خواستم از جا برخیزم که سکوت سرد را شکست.
_ گفتین اسمتون مانداناست؟
در جایم محکم نشستم و همراه با تک سرفه ای حرفش را تایید کردم.چند لحظه نگاهم کرد،نمی دانم چرا از برق نگاهش تا مغز استخوانم سوخت،انگار از این که مرا با نگاهش بیشتر معذب می کرد راضی بود.
_ فکر می کنم هنوز دبیرستان رو تموم نکردین این طور نیست؟
_ آره سال پنجمم اگه بهترین معدل کلاس رو بیارم می تونم وارد کالج بشم.
بی اعتنا به جمله ی آخرم سرش را به طرف دیگری چرخاند.عصبی از این حرکت سر خودم داد کشیدم که:کسی از تو توضیح خواسته بود خنگ خدا؟می مردی از کالج حرف نزنی؟
دوباره سایه ی سکوت بر فضای خالی از دوستی من و او گسترده شد.نمی دانم از شرم بود و یا علت دیگری داشت،اما در یک آن احساس کردم حرارت بدنم بالا رفت.
صدای گیرای او را شنیدم که همراه با لحنی ملامت آمیز گفت:چه قدر از دیدن حرکات سبکسرانه ی بعضی از آدم ها مشمئز می شم!بعضیا بی بند و باری رو تابلو می کنن تا همه اونو ببینن.
از این که این حرف ها در مورد دختر خاله ام زده می شد دلم گرفت و بیشتر از این دلم سوخت که مبادا بردیا در مورد من هم همین طور فکر کند.با نزدیک شدن رزیتا خانم نفس راحتی کشیدم،دیگر داشتم صبرم را از دست می دادم.با همان لبخند ملیح چشم در چشم پسرش دوخت و با لحن پر مهری گفت:پسرم،نمی خوای شادیت رو به خاطر این جشن ابراز کنی؟
_ چه طور باید ابراز کنم مامان؟
_ چرا از بین این همه دخترخوشگل کسی رو انتخاب نمی کنی؟
بردیا بی تفاوت نگاهی گذرا به من انداخت و با لبخند سردی گفت:تو این جشن،کسی رو به زیبایی شما ندیدم،ترجیح می دم با شما برقصم.
چهره ی مادر با شنیدن این جمله از هم شکفت.دستانش را به سوی او باز کرد و چشم در چشم پسرش گفت:پسرم این باعث افتخار منه که تو منو به همه ی دخترای زیبای این جمع ترجیح میدی.
بردیا دستانش را به دستان پر مهر مادرش سپرد و با لبخند به طرف محل رقص رفتند.بی آن که توجهی به من کنند یا حتی عذر خواهی کنند.این بار از شدت خشم و غضب تنم سوخت.به آرامی از جا برخاستم و شمرده و آرام به سمت میز مادرم رفتم.احساس کردم آن پسر مغرور و خودخواه بزرگ ترین اهانت ها و توهین ها را به من کرده است.چه قدر کوچکم کرده بود.

_ مانی یواش تر برو که چاک پیرهنت جر نخوره.

در آن لحظه از مقابل آرمینا هم با همان حرص و کینه گذشتم.فکر می کردم به دلیل رفتار سبک اوست که من این چنین تحقیر شده بودم.مادر 

بیچاره که فکر می کرد آن پسر خوش سیما وخوش اندام در این مدت کم عاشق من شده است با دیدن چهره ی عبوس و رنگ پریده ام آه از نهادش 

برآمد،ماریا چند لحظه نگاهم کرد،سپس سر در گوشم نهاد و با صدایی که تنها من بشنوم گفت: فراموش کن،به رقص مادر و پسر نگاه کن،ببین چه 

قدر هماهنگ و موزون می رقصن.

با غیظ چشمانم را به سمت محل رقص چرخاندم.آهنگ ملایمی نواخته می شد و فقط آن دو در حال رقص بودند،دیگر از رزیتا خانم هم خوشم نمی 

آمد.فکر می کردم او در تحقیر کردن من نقش داشته است.

عاقبت مادر طاقت نیاورد و سرزنش آمیز گفت: دلیل رفتار پسر رزیتا خانم خودت بودی!مثل ماست چسبیده بودی به صندلی.نه تحرکی،نه شور و 

نشاطی،هیچی.خاک تو سرت که پسر به این برازندگی رو از خودت روندی.

حوصله ی شنیدن حرف هایش را نداشتم.با تمام شدن آهنگ مهمانان را برای صرف شام دعوت کردند.رزیتا خانم دست در بازوی شوهرش مهمانان 

را به سمت میز شام راهنمایی می کرد.من هم سعی کردم در جایی قرار بگیرم که مجبور نباشم رزیتا خانم و پسرش را تحمل کنم.مادر بنابر 

سیاست خودش جای مرا با ماریا عوض کرد و تا به خودم آمدم دیدم کنار پسر جوانی قرار گرفته ام که بی اندازه حرف می زند و می خندد.کمی آن 

طرف تر رزیتا خانم بین پسر و شوهرش نشسته بود و توجهی هم به این طرف نداشت.پسر جوان که متوجه من شده بود سعی کرد به نوعی نظر 

مرا به سوی جلب کند.ظرف سالاد و ماست و نوشابه و سبزی و هرچی که بود را مقابل من می گذاشت و مرا دعوت به خوردن می کرد.معذب از 

این رفتار او در حالی که به جای از دست رفته ام غبطه می خوردم و مادر را در دل سرزنش می کردم با غذا بازی کردم.وقتی پرنده ی نگاهم به 

سمت جایگاه خانوادگی رزیتا خانم پر کشید نگاه نافذ بردیا را خیره به خود دیدم که زور نگاهش را از من دزدید و سرگرم گفت و گو با مادرش 

شد.نمی دانم چرا تا می دیدمش قلبم تند تند می زد!

غذا به دلم نمی چسبید،اولین نفری بودم که میز شام را ترک کردم و بدون این که جلب توجه بکنم به سمت دیگر سالن رفتم و روی صندلی 

نشستم.فکر امتحان ریاضی فردا ذهنم را مشغول کرده بود.بعضی از فرمول های سخت را مرور می کردم،اما سرو صدای قاشق و بشقاب و لیوان 

ها به حدی آزاردهنده بود که بعضی از فرمول ها راحت از ذهنم می گریختند و من برای یادآوریشان به زحمت می افتادم.همه جای ذهنم رفتار 

تحقیرآمیز آن جوان مغرور ترسیم شده بود و هر بار از یادآوری آن،خاطرم مکدر می گشت.کم کم مهمانان از سر میز غذا به طرف سالن آمدند.این 

لشگر مد و آرایش و لباس،چنان به میز شام چسبیده بودند که انگار به عمرشان غذاهایی به آن لذیذی نخورده بودند.کسی چه می داند؟شاید 

همه شان عاشق مفت خوری بودند و دلشان می خواست چیزی در ته بشقاب و کاسه ها و لیوان ها نماند.با دیدن ماریا و مادر کمی خودم را جا به 

جا کردم.آنالی با کفش های کوچکش جلوی پای مادر و مادربزرگش تاب مس خورد و راه می رفت.چهره ی مادر زیاد راضی به نظر نمی رسید،اما 

ماریا بعد از خوردن شام انگار شارژ شده بود،گونه هایش سرخ بودند و لبانش به نیش خنده باز.

_ چیه مانی؟چرا اخم کردی؟انگار سیر نشده بشقاب رو کنار زدی؟

نتوانستم جلوی آه بی اختیارم را بگیرم: کاش هرچی زودتر بر می گشتیم خونه این جشن بیش از حد کسل کننده س.

با زیرکی و تیزهوشی نیشگونم گرفت:نمی خواد خودتو برای رفتار اون پسر و مامانش ناراحت کنی،راستی می دونی جوونی که کنارش شام 

خوردی کی بود؟

شانه هایم را بالا انداختم و لب هایم را جلو آوردم: من چه می دونم!به خنده های لوس و بی موردش می اومد که نباید آدم متشخصی باشه!

_ نه عزیزم،این طور نیست،لیشون آقای راد هستن که بهترین گروه ارکستر شهر رو رهبری می کنه.

_ این موضوع چه اهمیتی داره؟رهبری گروه ارکستر به این مزخرفی که شخصیت نمیاره.خوی حالا که چی؟

لبخند شیطنت آمیزی زد و همراه با چشمکی گفت: هیچی!فکر می کنم بدجوری دم به تله ی زیباییت داده.چون داشت از رزیتا خانم راجع به تو 

می پرسید.

عصبی و قاطع گفتم: بیخود!اصلا به خاطر رفتار سبک خودش بود که من میز شام رو ترک کردم.

مادر که بدش نمی آمد اعمال نظر کند گفت: خودت رو لوس نکن مانی!با این اخلاق و رفتار خشک و سردت همه رو از خودت می رونی،از کجا 

معلوم؟شاید سر مسز شام می خواست علاقه و احترامش رو بهت نشون بده.

در پاسخش تنها به پوزخندی اکتفا کردم.دوباره گروه موسیقی نواخت. 


نمی دانم چرا پرنده ی نگاهم مدام به طرف آشیانه ی چشمان مغرور آن جوان پر می گرفت؟

_ مانی نگاه کن! آقای راد داره میاد سمت ما.

_ آخ چه خبره ماری؟تو و مادر پهلو برای من نذاشتین.

_ خونسرد باش و لبخند بزن!آرمینا و خاله رویا هم دارن نگامون می کنن.

به زور توانستم چهره ام را پشت هاله ای از خونسردی پنهان کنم.از خشم درونیم در حال انفجار بودم.کت و شلوار سپید به تن داشت و کراوات 

مشکی زده بود.بیست و سه چهار ساله به نظر می رسید،چهره اش هم زیاد جذاب نبود.چشمان آبی گردی داشت که زیاد با دماغ کشیده و 

ابروان پیوسته اش هماهنگی نداشت.نزدیک میز ما رسید.اول با مادر و ماریا مودبانه حال و احوالپرسی کرد.

من مات و مبهوت به گوشه ای از سالن خیره شده بودم که آن جوان برازنده و مغرور کنار دختر جوانی نشسته و در حال گفت و گو بود.بی اختیار یاد 

بی اعتنایی اش افتادم و دوباره قلبم تیر کشید.نمی دانم از روی لجبازی با او بود که از جا بلند شدم یا به دلیل تسلی خاطر خودم بود.خیلی زود 

مادر و ماریا و خاله رویا و آرمینا خودشان را به ایوان رساندند.من روی صندلی نشسته بودم و با صدای بلند می گریستم.رزیتا خانم هم همراه خانم 

دیگری سراسیمه به طرف من آمدند.

_ چیه مانی؟اتفاقی افتاده؟

_ مانی آبروی ما رو بردی.این چه حرکت زشتی بود که کردی؟

_ مانی،آقای راد آدم متشخصیه تو نباید...

_ بس کنین دیگه،حقش بود به خاطر این حرکت توهین آمیز خفه اش می کردم.

با صدای فریاد من خاموش شدند.رزیتا خانم دستش را روی دستم گذاشت و ناباورانه نگاهم کرد.

_ علت این کارت چی بود عزیزم؟

خواستم حرفی بزنم که خانم همراهش که خیلی عصبانی و خشمگین به نظر می رسید گفت: تقصیر پسرم چیه که شما پیرهنتون بلنده؟شما 

باید از پسرم عذر خواهی کنین اونم جلوی مهمون ها.

مادر که دیگر کفرش بالا آمده بود با لحن تحکم آمیز خطاب به آن زن گفت: دختر من عذرخواهی کنه؟پسر شما گستاخانه رفتار کرد،اونه که باید از 

دخترم معذرت خواهی کنه.

زن پوزخندی زد و در حالی که به جای لب هایش بیشتر گردنش را تکان می داد گفت: شما که لباس مناسبی ندارین مجبور نیستین تو جشن 

شرکت کنین.به رزیتا خانم گفتم که دعوت شده ها را از بین کسایی انتخاب کن که سرشون به تنشون بیارزه!نه شما رو که...

_ بس کنین خانم راد!این موضوع بدون دعوا هم به خوبی حل میشه.خانم ستایش شما با مانی جون صحبت کنین تا با یه عذرخواهی همه چی رو 

تموم کنه.

نمی دانم چرا مادر رنگش مثل گچ سفید شده بود!شاید ضربه حاصله از حرف های اهانت آمیز و صریح خانم راد به حدی بود که او نتوانست حالت 

تحکم آمیزش را حفظ کند و این بار مطیع و ناچار گفت: بله رزیتا خانم،شما برید،راضیش می کنم که معذرت خواهی کنه.

خانم رزیتا همراه خانم راد راضی و خشنود به اتاق پذیرایی برگشتند و بازویم از نیشگون مادر انگار تیر خورده باشد بیش از حد می سوخت.مادر 

کاردش می زدی خونش در نمی آمد.

_ دختره ی خنگ و خیره سر!خوب شد؟نوش جون کردی؟ دیدی چه توهینی بهمون کردن؟

خاله رویا می خواست مادر را دلداری بدهد: عیبی نداره خواهر!خودت رو ناراحت نکن،مانی یه غلطی کرده حالا هم میره جبران می کنه،چه می 

دونه وقتی مورد توجه کسی قرار گرفت نباید مثل یه خروس جنگی تاجشو تیز کنه.

ماریا از همه منصف تر بود: ولی این حقش نیست که ماندانا بره عذرخواهی کنه،آقای راد کمال بی ادبی رو در مورد ماندانا نشون داد.

آرمینا که لبخند شادمانه ای به لب داشت گفت: ماندانا باید یه جور آبروی ما رو بخره.فقط با یه معذرت خواهی کوچولو.

نگاه خشمگینی به او انداختم.بی آن که دفاع دیگری از خود کنم تسلیم خواسته آنان شدم.در واقع نمی خواستم یک بار دیگر آن خانم بی ادب ما 

را تحقیر کند.با ورودمان به سالن پچ پچ ها و در گوشی حرف زدن ها پایان گرفت.پاهایم به طرف محل رقص کشیده نمی شد.چه قدراز خودم بیزار 

شدم.از ناتوانی و تسلیم شدن خودم بدم آمده بود.با چشمان گستاخش انتظار مرا می کشید.بین رفتن و نرفتن مانده بودم.فکر می مردم با این کار 

غرورم را مثل شیشه بر زمین خواهم زد و دیگران را به تماشای خرد شدنش دعوت خواهم کرد و از طرف دیگر دلم به حال مادرم می سوخت.بی 

اختیار پاهایم به سمت محل رقص گام برداشتند،از نگاه به چشمان هرزه و گستاخش پرهیز کردم.عذرخواهیم را در هاله ای از انزجار و نفرت 

تقدیمش کردم.

چشمانش می خندید و لبانش از هم باز شد و گفت: احتیاج به عذرخواهی نیست،فقط یه سوءتفاهم بود.فراموشش کنین.

من بی توجه به حرفش سرافکنده و خجل از او دور شدم.فکر می کردم زیر نگاه جمعیت در حال ذوب شدن هستم.مادر و ماریا خاموش و متفکر 

جشن را دنبال کردند و من سر به زیر و غمگین به زمین خیره بودم.تازه نگاه گاه و بی گاه آن جوانک مغرور،بردیا،این تلخی را بیشتر به دلم آب و رنگ 

می داد.نمی دانم با نگاهش چه می خواست به من تفهیم کند،اما احساس می کردم با هر نگاهش تیر ملامت و سرزنش را به طرفم پرتاب می 

کند.عاقبت مهمانان راضی به خداحافظی شدند و ما هم باید منتظر حرکت خاله رویا و آرمینا می ماندیم.آنالی در آغوش ماریا به خواب رفته بود و 

مادر با چهره ای رنگ پریده و بی حال انتظار خواهرش را می کشید.رزیتا خانم به همراه همسرش به سمت میز ما آمدند.این بار من مادر را با ضربه 

ای که به پهلویش زدم متوجه آن ها کردم.رزیتا خانم که در چهره اش ضعف و خستگی موج می زد همراه با تبسمی بی روح خطاب به مادر گفت: 

امیدوارم اون سوءتفاهم رو فراموش کنین،بچه برادرم،کاوه،هیچ قصد و غرضی نداشت.به هر حال امیدوارم که دوباره ببینمتون.

مادر لبخند کم رنگی زد و با لحنی که انگار می خواست به زور خشم درونش را پنهان کند گفت: خواهش می کنم شما خودتون رو ناراحت نکنین 

به هر حال جوون ها دچار اشتباه و سوءتفاهم میشن.

_ سیما،ما آماده ایم،شما حاضرین؟

مادر نگاهی به خاله رویا انداخت که از فاصله ی دور صدایش کرده بود و با تکان دست اعلام آمادگی کرد.

رزیتا خانم دستم را فشرد و با ملاحت گفت: عروسک زیبا! باید اعتراف کنم پسرم از زیبایی هیچی نمی دونه.خیلی دوست دارم تو جشن تولد بردیا 

باز هم تو رو ببینم.

مادر شتابزده به جای من گفت: بله!بله!باعث خوشحالی ماست!حتما شرکت می کنیم.و بعد به پهلوی ماریا زد.ماریا که انگار حواسش جای دیگری 

بود گفت: بله!شرکت می کنیم.سپس متعجبانه به مادر چشم دوخت.رزیتا خانم از این حرکت پرشتاب مادر و دختر نتوانست نخندد.اگر گوشزد 

همسرش نبود چه بسا قهقهه هم سر می داد.به هر حال بعد از خداحافظی ما خانه ی رزیتا خانم را با تمام زیبایی ها و تجملاتش ترک کردیم.طی 

راه هر کس چیزی می گفت و نظرش را در مورد این جشن به دیگری القا کرد.

_ بهمن هم خیلی بذله گو و اجتماعیه .می گفت سالی دو بار به پاریس و لندن مسافرت می کنه.

_ آقای مهدوی به خاطر کله ی طاسش تو اون جمع متشخص بود.اَه اه َاهَ!با اون طرز حرف زدنش که همه ی سین ها رو می گفت شین.

_ مامان!نفهمیدی گل سر آنالی رو اون پسر بی ادب چی کار کرد؟

من هیچ لحظه ی شادی را در این مهمانی به خاطر نمی آوردم.با یادآوری نگاه بی اعتنای بردیای جوان تنم در التهاب می سوخت و با به خاطر 

آوردن حرکت زشت آن جوان گستاخ تمام تنم سرد می شد.هربار به خودم دلداری می دادم که شاید هیچ منظوری نداشت و فقط قصدش جلوگیری 

از سقوط من به زمین بود.شاید!اما دوباره در تردید و دودلی غوطه ور می شدم.خاله رویا بیش از حد به آقای مهدوی ابهت می داد و دخترش از 

یادآوری حرکات دور از شأن خودش و بهمن هیچ ابایی نداشت.وقتی به خانه رسیدیم نفس راحتی کشیدم.ساعت دوازده بود.آرام از پله ها بالا 

رفتیم تا اگر مادربزرگ به خانه برگشته بود از خواب بیدار نشود.مهبد روی کاناپه به خواب عمیقی فرورفته بود.خانه با وضعی در هم ریخته به ما 

نیشخند می زد.میز شام جمع نشده و بشقاب های کثیف و نشسته مادر را عصبی تر ساخت.من در فکر امتحان ریاضی فردا بودم.خوابم می آمد و 

نمی دانستم می توانم کتاب را مرور کنم یا نه؟

هنوز وارد اتاقم نشده بودم که مادر ندا داد: وقتی اون پیرهن لعنتی رو از تنت در آوردی بیا ظرف ها رو بشور.

به عقب برگشتم تا اعتراض کنم،اما وقتی چشمان پرخشم و چهره ی ملتهبش را دیدم منصرف شدم.به گمانم باید قید امتحان فردا را هم می 

زدم.چشمانم را روی هم گذاشتم و تسلیم گفتم: چشم!همین الان!و سپس در را بستم تا آن «پیراهن لعنتی» را از تنم دربیاورم.


_ خانم ستایش!از شما انتظار نداشتم ورقه ی سفید بهم بدین.شما حتی یه سوال رو هم جواب ندادین.میشه توضیح بدین چرا؟
سرم پایین بود و در خودکارم را می جویدم.بعضی از سوال ها را بلد بودم،اما دلم نمی خواست جوابشان را بنویسم.به نظرم صفر شدن بهتر از نمره ی پایین تر از پانزده آوردن است.آن هم برای من که برای رفتن به کالج ادعای رقابت با سمیرا را داشتم.
_ خیلی خوب!انگار هیچ توضیحی ندارین.من این موضوع رو با مدیر مدرسه در میون می ذارم.
چه توضیحی می توانستم به او بدهم؟می توانستم بگویم دیشب در ضیافت رزیتا خانم شرکت داشتم و بعد از نیمه شب هم باید ظرف های نشسته را می شستم و خانه ی بهم ریخته را مرتب می کردم.راستی که قضاوت بعضی از دبیران غیر منصفانه است!سمیرا نگران از دست دادن یک سوال یک نمره ای بود.زنگ تفریح که به صدا درآمد هیچ کششی برای بیرون رفتن از کلاس نداشتم.در آن گرمای مطبوع و در سکوت سرم را روی میز گذاشتم و خسته از یک شب بی ثمر و پردردسر چشمانم را بستم.با تکان دستی از خواب عمیق و دلچسبم بیدار شدم.سرم را که بلند کردم دو سه نفر از بچه ها را دیدم که با نگرانی نگاهم می کنند.الهام که کثل همیشه موتور چانه اش گرم بود گفت: حالته خوب نیست مانی؟اگه کسالتی داری بریم از مدیر اجازه بگیریم...
سرحال تر از ساعتی پیش دست هایم را کش و قوسی دادم و گفتم: نه!چیزی نیست!حالم خوبه.
_ دروغ نگو اگه حالت خوب بو د که زنگ تفریح میومدی بیرون!
_ بس کن الهام!گفتم که حالم خوبه.
با ورود دبیر ادبیات،الهام دست از سرم برداشت.آقای بسطامی غزلی از سعدی را با لحن همیشه پر سوزش دکلمه می کرد.

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می گذراند؟
وقتست اگر از پای درآیم،که همه عمــــــــر
باری نکشیدم که به هجــــــران تو ماند
سوز دل یعقوب ستمــــــــــدیده ز من پرس
کاندوه دل سوختــــــــــگان سوخته داند

به فکر فرو رفتم،چرا آن جوان مغرور تا آن حد نسبت به من بی اعتنا بود؟

هر گه که بسوزد جگرم،دیده بگرید
وین گریه نه آبی ست که آتش بنشاند

ولی به نظرم در مورد کاوه اشتباه کردم،شلید حقش نبود آن قدر تند با او برخورد می کردم.

شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند

چه قدر از یاد آوری حرکات ناپسند خاله رویا و آرمینا ناراحت شدم.راستی امروزی بودن همین است؟
_ خانم ستایش!بیت آخری رو که خوندم شما از رو بخونید.
به خودم آمدم،نگاهی به کتاب انداختم و گیج و دستپاچه دنبال بیت آخر گشتم.از کجا فهمید حواسم سر جایش نیست؟ سبیل های نازکش را تابی داد و سرم داد کشید: چند بار بگم وقتی من شعر می خونم باید تمام وجودتون گوش بشه خانم عزیز؟
سرم را پایین انداختم و شرمگین گفتم: بله آقای بسطامی.ببخشید که حواسم پرت شد.
روی صندلی نشست و با حرکتی عصبی،پا روی پا انداخت و عینکش را روی میز پرت کرد.
_ بعضی ها چیزی از شعر و احساس نمی دونن!نمی دونن وقتی خواننده ی شعر در حس و حال شاعرانه فرو رفته دیگران باید ساکت باشن تا از آن فضای معنوی همه بهره مند بشن.شما خانم ستایش،بار آخرتون باشه که به شعر خونی دیگران بی احترامی می کنین.
در حالی که از خشم و ناراحتی کتابم را خط خطی می کردم گفتم: چشم آقاب بسطامی!تکرار نمیشه.
وقتی آقای بسطامی دوباره در حس و حال شاعرانه فرو رفت من به خود نهیب زدم: چه مرگت شده دختر؟چرا حواستو جمع نمی کنی؟
این بار کمی آرام تر از پیش حواسم را به غزل سوزناکی از حافظ دادم.

* * *

_ مانی این قدر آب نریز کف آشپزخونه.تو داری ظرف می شوری یا آب بازی می کنی؟
نگاهش کردم.موهای سفیدش را پشت سرش جمع کرده بود.چشم ها و نوک دماغش به علت سرما خوردگی سرخ شده بود.پس از شستن ظرف ها قرصش را همراه با یک لیوان آب به طرفش بردم.
خِرخِر می کرد.عطسه های پشت سر هم امانش را بریده بود.
_ دستت درد نکنه دختر!تو از همه ی نوه هام دلسوزتری!ماریا که قلبش مثل سنگ می مونه.هفته ای یه بار هم بهم سر نمی زنه،مامانت که مثل خواهرش بی عاطفه و بی مهر بار اومده... نمی دونم چرا از بچه های رویا خوشم نمیاد... بی اندازه بی تربیت و گستاخن... مانی،لیوان رو ببرآشپزخونه... سعی کن سروصدا نکنی تا یه کم بخوابم... دکتر گفته فقط باید استراحت کنم... رفتی بالا به مامانت بگو برام سوپ جو درست کنه... خیلی خوب،اگه درستو خوندی می تونی بری.
ناخواسته لبخند زدم. به قصد درس خواندن آمده بود پایین.چون بالا،مادر درگیر یک مشاجره ی شدید با پدر بود. وقتی هم 
آمدم پایین طبق معمول باید به کارهای خانه ی مادربزرگ می رسیدم،چون حالش خوب نبود حوصله ی مرا هم نداشت. وقتی صدای خروپفش بلند شد به آرامی دفتر و کتاب فیزیک را برداشتم و از خانه بیرون آمدم.
مادر با چهره ای برافروخته دررا به رویم گشود: چرا برگشتی؟مادربزرگ حالش خوب بود؟
_ قرصش رو خورد و خوابید،همه ی کارهاش رو هم انجام دادم.
هنوز جلوی در ایستاده بود و به من اجازه ی ورود ناد.
_ خیلی خوب،برو بالا پیش ماریا!من و بابات هنوز بحثمون تموم نشده.سپس در را محکم به رویم بست.ناچار از پله ها بالا رفتم و زنگ خانه را فشردم.ماریا به آرامی در را به رویم گشود و در حالی که انگشتش را به نشانه ی سکوت روی بینی اش گذاشته بود گفت:هیس!آنالی رو تازه خوابوندم... کاری داشتی؟
کمی بی حوصله گفتم: مامان منو فرستاده پیش تو.میشه بیام تو؟
خودش را کنار کشید و داخل شدم.آقا ستار،شوهر ماریا،روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون تماشا می کرد.با دیدن من تکانی به خودش داد و بی تفاوت گفت: ها!تویی مانی؟باز که کتاب بغلت گرفتی.
ماریا مرا به آشپزخانه برد.از شلوغی و به هم ریختگی اشپزخانه دلم به هم خورد.ماریا با حرکاتی شتابزده سعی داشت روی میز را خلوت کند.بی آن که چیزی پرسیده باشم توضیح داد: مگه این آنالی میذاره آدم به کاراش برسه؟مدام نق می زنه و بهانه می گیره!شب شده و من هنوز کارهای صبحمو تموم نکردم... بشین تا برات قهوه بریزم... صبح با ستار رفتم دیدن خاله ش که تازه از انگلیس برگشته.وای نمی دونی دختر!خاله ش چه ابهتی داشت... با شکر می خوری دیگه... آره،داشتم می گفتم،گردنبند مرواریدی به گردنش آویزون کرده بود که چشام داشت از حدقه در میومد.مدل موهاش رو بگو... وای!نمی دونی چه قدر دلم می خواست حتی یه لحظه جاش بودم... قهوه ت رو بخور تا سرد نشده.راستی مامان چرا تو رو فرستاده بالا؟
فنجان خالی را روی میز گذاشتم . نگاهش کردم و گفتم: مثلا می خواستم امروز درس بخونم،مامان که با بابا میدون رزم راه انداخته.مادربزرگ هم که کسالت داشت و حوصله ش سر جاش نبود،اومدم بالا که...
و نگفتم جنابعالی هم که فرصت نمی دی من لای کتاب رو باز کنم.رو به رویم نشست و فنجانش را سر کشید:مامان و بابا برای چی بحث می کردن؟
شانه هایم را بالا انداختم: چه می دونم!از اون مهمونی تا حالا مامان مرتب با بابا بحث می کنه که چرا ما لباس مناسب نداریم؟چرا باید به خاطر لباسی که مناسب مهمونی نیست بهمون بخندن؟چرا مهمونی با شکوهی راه نمیندازیم؟چرا براش تا حالا جشن تولد نگرفته و ... چه می دونم از این چرت و پرتا...
_ مامان حق داره.بابا تا حالا براش چی کار کرده؟هر مرد دیگه ای جای بابا بود... می دونی چیه مانی؟مرد ها خوششون نمیاد زنشون تو جمع جلوه کنه.همین ستارو می بینی؟جونش بالا میاد تا واسه لباس پول بهم بده.اما من نمی ذارم بلایی که سر مامان اومده سر منم بیاد.نمی خوام چیزی از زنای دیگه کم داشته باشم و همه چیز تو دلم عقده بشه... خاله رویا رو دیدی؟اون همه آزادی و اختیار عمل رو از برکت روشنفکری شوهرش پیدا کرده.ما به شوهرامون رو دادیم... جوری که فکر می کنن زنشون فقط باید بشوره و بروبه و بپزه و چه می دونم بروبه و بپزه و بشوره...
_ ماری این قدر حرفاتو تکرار نکن.
_ خوب!... همین دیگه،دلشون می خواد زنشون کت بسته در خدمت خونه و مهم تر از همه آشپزخونه باشه.آقایون هم بخورن و خیکشون بزرگ شه.واقعا که فرهنگ بعضی از مردهای ایرانی تأسف برانگیزه.تا حالا خیلی به ستار رو داده ام،اما بعد از این محاله بذارم منو پشت اعتقادات پوچ و بیهوده ش زندونی کنه،از این به بعد هفته ای یه بار مهمونی می رم و هفته ای یه بار مهمونی می دم...ای وای آنالی بیدار شد برم آرومش کنم.
وقتی از آشپزخانه بیرون رفت نفس بلندی کشیدم.ساعت هشت شب بود و کتاب فیزیک به بغلم چسبیده بود.به حرف های ماریا فکر نمی کردم،به نظرم ارزشی برای فکر کردن نداشت.باید یواش یواش می رفتم تا مبادا دستشویی بردن آنالی هم گردن من بیفتد...
_ کجا میری مانی؟تازه داشتیم با هم اختلاط می کردیم.
_ نه دیگه میرم ببینم مامان و بابا آتش بس دادن یا نه.
خیلی خوب،خداحافظ.
در را پشت سرم بستم.وقتی زنگ خانه را می فشردم در دل خدا خدا می کردم که همه چیز تمام شده باشد.مادر در آشپزخانه بود،از جلوی پدر که گذشتم او را در حالتی غمگین و گرفته دیدم.انگار چشمان ماتش به صفحه ی رنگی تلویزیون چسبیده بود.
_ سلام مامان کمک نمی خوای؟
تشر زد: تو هم وقت گیر آوردی با این همه کار از بالا می ری پایین و از پایین میای بالا!بتمرگ خونه ببین چی کار دارم که بکنی!
جرأت نکردم بگویم خودت مرا فرستادی پایین بعد هم بالا.کتاب را توی کشو قایم کردم تا با دیدن آن خشمش بیشتر نشود!سینس سیب زمینی را جلویم گذاشت و چاقو را به دستم داد.
_ بیا!اعصاب ندارم می زنم دستمو می برم!
بدون هیچ حرفی به پوست کندن سیب زمینی ها مشغول شدم.نگاهش به لخت شدن سین زمینی ها بود و دستش را حایل چانه اش کرده بود: به مادربزرگ سر زدی؟
_ آره!بدجوری سرما خورده!آخ...!یادم رفت بهت بگم براش سوپ جو درست کنی...
_ بس که خنگی!پاشو زودپز رو بردار و خودت ترتیبش رو بده.پیرزنه حال نداره پخت و پز کنه.
چاقو و سیب زمینی را روی سینی گذاشتم و اولین کاری که کردم زودپز را روی گاز گذاشتم،بعد از ریختن هویج و پیاز و جو و جعفری دوباره پشت میز نشستم.
مادر انگار داشت با خودش حرف می زد: باید از رویا بپرسم تاریخ دقیق جشن تولد پسر رزیتا خانم کِیه.حسابی براش برنامه ریزی کردم.نمی خوام مثل دفعه ی پیش کم بیاریم.
سوپ که حاضر شد سیب زمینی ها هم سرخ شده بودند.مادر در حالی که میز شام را آماده می کرد،سوپ را در ظرفی ریخت و گفت: باید با مادربزرگ صحبت کنم تا تو بری پیشش بمونیوپیرزنه.احتیاج به مراقبت داره،نصف شبی آب خواست،قرص خواست و نتونست از جا بلند شه کسی باشه که به دادش برسه.
هیچ اظهار نظری نکردم.در حالی که با ظرف سوپ از آشپزخونه بیرون می رفت گفت: تا مهبد و بابات حاضر شن اومدم.
در حین خوردم شام متوجه رفتار سرد پدر و مادر شدم.وقتی مادر حرف می زد پدر با مهبد گفت و گو می کرد و به حرف های مادر توجهی نشان نمی داد.
_ مادربزرگ حال خوشی نداشت!به گمونم تب داشت،اما به روب خودش نمی آورد.باهاش صحبت کردم تو بری پیشش،خیلی هم خوشحال شد.از امشب می تونی بری پایین.پیرزنه،گناه داره!
من گناه نداشتم که باید پرستار یک پیرزن بداخلاق و عیب جو می شدم که از کوچیک ترین حرکتم انتقاد می کرد و بهم امر ونهی می کرد،اما انگار کسی در دلم بهم نهیب می زد: هی دختر!خودت هم یه روز پیر میشی و به کمک دیگران احتیاج پیدا می کنی...
پدر زیاد راضی به نظر نمی رسید.با حالتی عصبی قاشق را به بشقاب کوبید و غر زد: سیب زمینی ها بس که سرخ شدن زبون آدم رو زخم می کنن.
مادر با خونسردی برای خودش آب ریخت و گفت: تا مانی بخواد مثل مامانش آشپز ماهری بشه خیلی راهه،یواش یواش راه میوفته.
پدر از این که تیرش به سنگ خورد صورتش سیاه شد.بشقاب را دوباره پیش کشید و به خوردن مشغول شدواما مادر می خواست زهرش را بیشتر به پدر بریزد: آقای ستایش،شما هم یادت نره که دوماد سرخونه خستین بهتره ادای دومادای مستقل رو در نیاری.
پدر زیر لب غرولندی کرد.مادر زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر گرفته بود.مهبد سیب زمینی های بشقاب مرا کش رفته بود و زود تر از همه میز شام را ترک کرد.پدر دیگر نه لب به غذا زد و نه از جا بلند شد.همان جا به صندلی تکیه داده بود و خیره نگاهم می کرد.
_ پاشو مانی،میز شام با تو!بعد هم یه چای کم رنگ بریز بیار نشیمن.
وقتی مادر رفت من نگاهی به ظرف غذای پدر انداختم.هنوز غذایش را تمام نکرده بود.مردد مانده بودم که دست به میز غذا بزنم یا نه.
_ مانی،تحمل نق و نوق ها و غر زدن های مادربزرگتو داری؟
آب دهانم را قورت دادم . سر جنباندم و متفکرانه گفتم: نمی دونم!اما باید یه جوری باهاش کنار بیام.
_ مامانت زیادی از حد سرخود شده.داره کفر من رو درمیاره.
آهسته گفتم: شما خودتون رو ناراحت نکنین،چای می خورین براتون بریزم؟

مادر بزرگ سرش را با دستمال بسته بود و وقتی حرف می زد مرتب دماغش را بالا می کشید.
_امشب همین جا روی کاناپه بخواب با فردا شب یکی از اتاق ها رو برات آماده کنیم.عادت نداری که شب ها راه بری؟
_نه!هر طرف که خوابیدم همون طرف بیدار می شم.
_ خوبه!پس چرا ایستادی و نگام می کنی؟من ساعت دو یا سه بیدار می شم و این جا تو هال کمی مطالعه می کنم،البته تو هم بیدار می شی،ولی خوب از فردا شب دیگه این برنامه نیست.خوب دیگه من باید بخوابم.حالم هیچ خوش نیست.
وقتی مادربزرگ به اتاق خودش رفت،من هم روی کاناپه افتادم.تازه به این فکرافتادم که چرا من؟چرا من باید از مادربزرگ پرستاری می کردم؟خمیازه امانم را برید.خوب دیگه کارهای مادره و نمی شه براش چون و چرا آورد.خدایا امشب این جا خوابم می بره؟به مادربزرگ دروغ گفتم که بدخواب نیستم.می ترسم نصفه شبی راه بیفتم و مادربزرگ رو بترسونم.
آن شب چند بار از کاناپه پرت شدم پایین و خواب آلود سرجایم برگشتم.نیمه های شب بود که با صدای شعر خواندن مادربزرگ از خواب بیدار شدم.روی مبل راحتی لم داده بود و دیوانی در دستش بود.من با چشمانی خواب زده متوجه شلعرش نشدم.اهمیتی به بیداری من نداد.همچنان با صدای سرماخورده اش شمرده شمرده کلمه ها را بر زبان خاری می کرد!نگاهی به ساعت انداختم.دو و نیم شب بود.خمیازه ی بلندی کشیدم.به یاد فیزیک افتادم که فرصت نشده بود بخونم.از جا بلند شدم.
_ کجا می ری مانی؟
_ سلام خوابم نمیاد می خوام درش بخونم فردا امتحان دارم.
_ خیلی خوب!فقط سروصدا نکن.
نمی دانم این چه عادتی بود که مادربزرگ دچارش شده بود.نیمه های شب بیدار می شد و مطالعه می کرد بعد نزدیکی های صبح دوباره می خوابید.پیش از این که بخواهم شروع کنم صدایم کرد.
_ مانی می خوام به این شعر خوب گوش کنی.
_ چشم مادربزرگ گوش می کنم.

هـــــان ای بهار خسته که از راه های دور
موج صدای پـــــای تو می آیدم به گوش!
وز پشت بیشـــــــــه های بلورین صبحدم
رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش
برگرد ای مســــــــافر گم کرده راه خویش
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگـــــــرد
اینجا میا.. میا..تو هم افسرده می شوی
در پنجه ی ستمگر این شامگــــــاه سرد

_ نظرت راجع به این شعر چیه؟
_ قشنگ بود!
سری به تأسف تکان داد: همین،بی سواد!مثل بچه های کلاس اول میگی قشنگ بود.معل.مه که تو ادبیات هالویی تمام عیاری.
سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم،او هم حرف دیگری نزد.تا ساعت پنج بیدار بود و بعد به اتاقش رفت تا بخوابد.من هم یک دور کامل فیزیک را خواندم و مطمئن شدم که خوب یاد گرفته ام.به این فکر کردم که شاید این برنامه ی نیمه شب های مادربزرگ برای درس خواندن من بد نباشد.

مادر عاقبت کار خودش را کرد.سرویس قاشق و چنگال نقره اش را فروخت و برایم یک دست لباس قشنگ و بی نظیر سفارش داد.شب تولد نزدیک 

بود و دوباره به جنب و جوش افتاده بودند.ماریا بعد از کلی دعوا توانست نظر شوهرش را برای خرید یک لباس گران قیمت جلب کند.خاله رویا از بابت 

لباس و زیورآلات نگرانی نداشت و آرمینا عقیده دشت لباس سفارشی اش در آن جشن بی رقیب خواهد بود.مادر پشت سرش غر می زد: فکر 

کردی!بذار بذار لباس مانی آماده شه اون وقت می فهمی بی رقیب یعنی چی؟

_ مامان!اگه رنگ پیرهن مانی رو به جای آبی،صورتی کمرنگ انتخاب می کردی قشنگتر نبود؟

_ نه!تو چی می دونی ترکیب رنگ ها یعنی چی؟خودت که تو انتخاب رنگ اسیر سلیقه ی ستاری لازم نکرده به رنگ پیرهن یکی دیگه ایراد بگیری.

_ من کی ایراد گرفتم؟ فقط خواستم نظرم رو بگم.

نمی دانم چرا این بار زیاد بی میل نبودم که بروم،برخلاف بار اول که هیچ رغبتی به رفتن نداشتم.ناخواسته چهره ی زیبای آن جوانک مغرور در 

افکارم نقش بست.نمی دانم چرا دلم می خواست یک زبار دیگر او را ببینم.علاقه داشتم بهترین لباس ها را بپوشم و در آن جمع بی رقیب جلوه 

کنم تا نظرش نسبت به من جلب شود؟نمی دانم این تمایلات از کجا سرچشمه می گرفت.می کوشیدم کسی متوجه کشمکش درونییم نشود.

عاقبت خیاط لباس مرا حاضر کرد و به راستی که طبق قولی که داده بود بی نظیر از آب درآورده بود.پیراهن تنگ و کوتاهی بود که با حریر ادامه پیدا 

می کرد،خوش دوخت بود و درست اندازه ی تن من.وقتی پرو کردم و نگاه های تحسین آمیز مادر و ماریا و خیاط را دیدم دلم نمی خواست آن را از 

تن دربیاورم.

مادر فوقالعاده از کار خیاط راضی بود و چشمانش برق می زد.

_ مانی بذار شب تولد برسه اون وقت مثل نگین می درخشی.

من مستانه خندیدم.نمی توانستم منکر این حقیقت باشم که از ته دل خواهان این هستم که در آن جمع تک باشم... نه! این حقیقت انکار ناپذیر بود.

مادربزرگ حالش رو به بهبودی می رفت،از برکت بیداری های شبانه اش دو سه امتحانم را بیست گرفتم.وقتی از موضوع جشن تولد باخبر شد غر 

زد: مامانت حاضره تموم لوازم زندگیش رو بفروشه تا چیزی تو اون جشن کم نیاره،با درآمد بابات،سیما باید در خونه ش رو چفت کنه و با کسی رفت 

و آمد نکنه،حماقت هم حدی داره.

کتاب تاریخ را برداشتم و به اتاق خودم رفتم.مادربزرگ یکی از اتاق ها را به من اختصاص داد و اجازه داد که آن را با سلیقه ی خودم مرتب 

کنم.هرچند سعی کردم از سکوت موجود بهترین استفاده را بکنم و درس بخوانم اما نمی دانم چرا نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم.

شب جمعه نزدیک بود،یعنی دختر دیگری نیست که لباسش از لباس من زیباتر باشه؟خدای من!چه قدر دلم می خواد برای یه بارهم که شده 

ستاره باشم.


از مدرسه که برگشتم،سرو صداهایی از راهرو شنیدم.از چند پله بالا رفتم که دیدم مادر دارد به دو کارگر امر و نهی می کند.

_ مواظب باشین به درو دیوار نزنین.چی کار می کنی نزدیک بود بزنی به دیوار.

کارگر ها پیانوی یادگار پدربزرگ را که روز تولد مادر برایش خریده بود از پله ها پایین می بردند.

_ سلام مامان اینا دارن چی کار می کنن؟

_ سلام مانی بیا بالا کارت دارم.

وقتی داخل رفتم به او که در حال شمارش پول بود گفتم: مامان!شما پیانوی یادگاری رو فروختین؟

سرش به کار خودش بود: آره!چیز قابل استفاده ای نبود،کنج خونه خاک می خورد،دیدم خوب می خرنش،فروختم.

_ ولی آخه چرا؟چه احتیاجی داشتی؟

نگاه گذرایی بهم انداخت و لبخندزنان گفت:پول قابل ملاحظه ایه،مدتی بود سینه ریز برلیانی که تو طلا فروشی آشنای خاله رویا دیده بودم بدجوری 

چشمم رو گرفته بود.خوب دیگه می تونی بری،اما نه... مادربزرگ خونه نیست،رفته تو مراسم خواهران خیّر،بگرد توی یخچال ببین چیزی پیدا میشه 

بخوری؟

نمی دانم چرا دلم از فروش پیانو گرفت.با این که هیچ وقت نوای ماهرانه ای از آن به گوشم نرسیده بود،اما دلم سوخت.

تو یخچال به جز املت وماست چیز دیگری پیدا نکردم.همان طور که مشغول خوردن بودم به کار مادر فکر کردم و این که سینه ریز برلیان بهتره یا 

پیانو؟

_ مانی برای فردا برات یه سرویس بدل خریدم که با اصلش مو نمی زنه.

لیوان آب را سر کشیدم و با پوزخند گفتم: مامان باز میخوای آبروریزی شه؟

_ آبروریزی یعنی چی دختر؟وقتی دیدیش خودت هم باورت نمیشه اصل نباشه،الان دست ماریه والا نشونت می دادم،درضمن یه شبه و هیشکی 

نمی فهمه.

_ مامان ظرف ها فقط همینه؟

_ اون دو تا قابلمه رو هم بشور.

_ چشم،مطمئنی دیگه ظرف نیست؟



_ مانی نگاه کن! مثل شاهزاده خانم های باوقار شده ای... ببین این سرویس چه قدر به لباست میاد... واقعا که سلیقه ی مامان حرف نداره.

مادر لبخند از لبش محو نمی شد.با رضایت خاطر نگاهم می کرد و ذوقش را پنهان نمی کرد.چرخی مقابل آینه زدم و برای چندمین باراز بی نظیر 

بودن لباسم مطمئن شدم.ماریا هم از پیراهم بلند راسته اش راضی به نظر می رسید و برای رفتن بی تابی می کرد.

_ مامان!خاله رویا نگفت کی میاد؟

مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: چه می دونم!این جور مواقع خیلی کم پیش میاد خاله رویا بد قولی کنه... آهان،گوش 

کن،صدای بوق ماشین عهد بوقش میاد...بجبین بچه ها...

این بار از آرایش ملایم چهره ام خشنود بودم.نمی دانم چرا این قدر اعتماد به نفس پیدا کرده بودم.نه قلبم تند می زد و نه دستپاچه بودم.

_ مامان شام بابا رو حاضر کردی؟

_ آره شام رو با خودش برد..گفت تو گاراژ می خوابه.مانی درو قفل کردی؟

_ بله مامان بریم.

خاله رویا و آرمینا جلوی در پارکینگ ایستاده بودند و محو تماشای من دهانشان باز ماند.

_ به به!مانی خانم!می بینم خوب فهمیدی در این جور مهمونی ها باید چه جور پوشید تا انگشت نما شد.

آرمینا فقط گوشه چشمی نازک کرد.حق هم داشت.لباسی که گفته بود یقین دارد بی رقیب است فقط با لباس ماریا از نظر زیبایی برابری می 

کرد.تا خاله رویا دنده را عوض کرد آرمینا با غرغر گفت: مامان تند نرونی ها،حوصله ندارم حرص تند رفتن تو رو بخورم... سرم درد می کنه.

خاله رویا خندید: خیلی خوب توام!خودت رو جمع کن،لبت رو بس که ورچیدی ماتیکش پاک شد.

_ ای وای!پس چرا زود تر نگفتی مامان.

با عجله از توی کیفش ماتیک و آینه ی کوچکی بیرون آورد و دوباره لبش را ماتیک مالید.

_ خوب شد مامان؟

خاله رویا نیش گازی داد و بی آن که حتی از آینه نگاهی به او بیندازد گفت: محشری دختر!حرف نداری!خوب با اجازه بریم دنده چهار.



رزیتا خانم به استقبالمان آمد و خوشامد کوتاهی گفت.نگاهش به من بود و مبهوت و تحسین آمیز سر تا پایم را برانداز کرد.صدای موسیقی شاد 

چند نفر از دختر و پسر ها را به رقص واداشته بود.تعداد دعوت شده ها از مهمانی قبل بیشتر بود و اکثر جمعیت را جوانان تشکیل می دادند.رزیتا 

خانم در توضیح با خنده گفت: این جوونای پر شور از دوستای کالج پسرم هستن.بردیا حتی یه نفرشون رو هم جا نذاشته.خوب چرا معطلین؟

در پاسخ سرم را پایین انداختم و شرمگین گفتم: ممنونم،لطف دارین.

وقتی به سوی میزس که رزیتا خانم به ما اختصاص داده بود می رفتیم زیرچشمی یک یک مهمانان را از نظر گذراندم.نه!جدی که هیچ دختری با من 

برابری نمی کرد.نمی دانم از این که مادر قاشق و چگال نقره را فروخت راضی باشم یا نه؟چرا راضی نیاشم؟ببین چه جور بهم زل زدن!

چه قدر احساس غرور می کردم.با وقار و طمأنینه روی صندلی نشستم.

ماریا گفت: این همه ناز رو کجا قایم کرده بودی؟

مادر گه گاهی با لبخند پرمهری نگاهم می کرد.در نگاهش برق افتخار دیده می شد.سینه ریز برلیانش را انداخته بود و گه گاهی با دست لمسش 

می کرد.ناخواسته به یاد پیانو افتادم و دوباره این پرسش در ذهنم شکل گرفت که سینه ریز برلیان بهتره یا پیانو؟

نگاهم به بردیا افتاد که برازنده تر از قبل از در تالارداخل شد.کت و شلوار سفید و کراوات سرمه ای زده بود.نمی دانم چرا با دیدنش قلبم به تپش 

افتاد و احساس کردم خودم را باختموخاله رویا با دیدن آقای مهدوی میز ما را ترک کرد.آرمینا از این که بهمن را بین مهمانان پیدا نکرده بود با چهره 

ای عبوس روی صندلی چمباتمه زده بود.

ماریا به خوبی از خودش پذیرایی می کرد.مادر بهش غر زد: این قدر شیرینی نخور!دندون های پوسیده ت دوباره قِر میان ها!

_ شما غصه نخورین،دندون های من همیشه ی خدا اهل قِر و ادان،چه شیرینی بخورم چه نخورم.

خواسته یا ناخواسته با نگاه مشتاقم بردیای جوان و برازنده را تعقیب می کردم.کاش متوجه من می شد و می دید چه زیبا و بی نظیر خواهان 

رویارویی با او هستم.با شنیدن نامم به عقب برگشتم.از دیدن چهره ی آشنای آقای راد حالت انزجار بهم دست داد.بدون تعارف،مقابلم روی صندلی 

نشست و با نیشخند کوتاهی گفت: شاید خودتون ندونین که با چه جادویی ادم رو به طرف خودتون می کشونین.مثل ستاره ای که تو تاریکی شب 

می درخشه شما هم تو تین همه نور و چراغونی برق می زنین.

در پاسخ تبسمی خشک و کوتاه کردم و گفتم:مرسی.

قانع نشد و دوباره لب به تملق گشود: باورم نمیشه خدا این همه حسن و زیبایی رو یه جا جمع کرده باشه.شما حتما از مخلوقات خاصشین.خدا تو 

خلقت شما کمال لطف و حسن رو رعایت کرده.

نگاهی به مادر انداختم که گوش هایش را تیز کرده بود و ماریا که بی هوا شیرینی می خورد.

چند لحظه در سکوت به تماشایم نشست.معذب و شرمگین سرم را پایین انداختم و خدا خدا می کردم کسی مرا از آن وضعیت نجاد بدهد.با 

شنیدن صدای گرم رزیتا خانم نفس راحتی کشیدم.

_ ماندانا!عزیزم،می خوام با بردیا سلام و احوالپرسی کنی،موافقی؟

بی آن که نگاهی به سمت کاوه بیندازم از جا برخاستم.بدون هیچ مخالفتی به سمت گوشه ای از سالن رفتم که بردیا مشغول صحبت با چند پسر 

جوان یود.وقتی نزدیکشان رسیدیم رزیتا خانم بردیا را صدا کرد.با نگاه اول بردیا مسخ شدم.خیره خیره نگاهم کرد و سپس به سمت ما آمد.سلام 

کردم و مودبانه تولدش را تبریک گفتم.همان طور که مستقیم نگاهم می کرد با من سلام و احوالپرسی کرد.رزیتا خانم زود ما را تنها 

گذاشت.ترسیدم و فکر کردم شاید مثل مهمانی قبل مورد بی اعتنایی اش قرار بگیرم.دلم به تب و تاب افتاده بود و فکر کردم گونه هایم گل انداخته 

اند.سنگینی نگاهش را حس می کردم.در تن دایش خونسردی و غرور موج می زد.

از دیدن رقص های تکراری خسته شدم،از حرف های یکنواخت هم حوصله م سر رفته،من چهار سال پاریس زندگی کردم اون جا همیشه حرف تازه 

ای پیدا میشه که راجع بهش گفت و گو کرد.

نمی دانستم در پاسخش چه بگویم.وقتی نگاهش کردم به رویم لبخند زد من هم به رویش خندیدم.از گرمای نگاهش همه ی تنم می سوخت،نمی 

دانم برای علاقه مندی زود بود یا نه؟اما احساس می کردم در قلبم آشوب به پا کرده است.طرز نگاهش را دوست داشتم و بیشتر از همه این که 

دوست داشتم مورد توجه اش قرار بگیرم.تا هنگام صرف شام من و او حرف های زیادی زدیم.طی این مصاحبت او را پسری با خصوصیات متفاوت 

دیدم.وقتی به طرف میز شام می رفتیم متوجه نگاه شادمان مادر شدم.بردیا مرا کنار خودش نشاند و رزیتا خانم در طرف دیگرم قرار گرفت.نگاه 

شیطنت امیزی به ما انداخت و همرا با چشمکی گفت: بهت خوش می گذره یا نه؟

تشکر کردم و به خوردن مشغول شدم.برذیا نوشابه ی مورد علاقه ی خودش را در لیوان من ریخت.

_ این نوشابه ی مخصو منه،تا حالا کسی رو تو خوردنش شریک نکردم.

فقط به رویش لبخند زدم و با علاقه نوشابه را سر کشیدم.

سر میز شام ناخواسته متوجه سنگینی نگاه کاوه شدم که کینه توزانه نگاهم می کرد.اشتهایم کور شد و میل به خوردم را از دست دادم.وقتی از 

جا برخاستم بردیا نگاهی به ظرف غذایم انداخت و در حالی که دوباره برای خودش نوشیدنی می ریخت گفت:همیشه این قدرغذا می خوری؟

_ قبل از شام شیرینی زیاد خوردم اشتها نداشتم.

_ پس صبر کن منم زیاد اشتها ندارم.

چند لحظه صبر کردم تا سالادش را بخورد همان طور که دور لبش را با دستمال کاغذی پاک می کرد گفت: مهمونی پیش از جسارتت خیلی خوشم 

اومد.به نظرم،پسر داییم حقش بود که سیلی بخوره.

ذوق زده گفتم: جدی می گین؟ولی خیلی ها سرزنشم کردن و مجبورم کردن عذرخواهی کم.

_ مهم نیست که مجبور به این کار شدی.مهم اینه که جواب گستاخی کاوه رو خوب دادی،اون عذرخواهی مصلحتی نمی تونه جسارتت رو نفی 

کنه.سپس با لبخندی که زیبایی مردانه اش را ابهت می بخشید،با نگاهی دوست داشتنی گفت: من به ادامه ی این دوستی خوشبینم.

جا خورده بودم.انتظار این حرکت را نداشتم.احساس علاقه خیلی بیشتر در قلبم رنگ گرفتوصلف در چشمانم نگاه می کرد: من دوست دختر 

نداشتم،البته دو سه سال پیش تو پاریس با مارگریت آشنا شدم.دختر خوب و پاکی بود.خوب،سرطان گرفت و مرد.ما دوستای خوبی بودیم،خاطره 

های زیادی هم ازش دارم.

وقتی میز شام خلوت شد ارکستر آهنگ شادی زد.بردیا نگاهش هنوز در نگاهم خیمه انداخته بود.

بدنم داغ شده بود،انگار پای آتش نشسته بودم.کمی هول شدم و گفتم: منم همین طور... آشنایی و دوستی با... با شما...باعث خوشحالی منه.

چند لحظه چشم در چشم به هم زل زدیم.یک احساس نارس... مثل طعم گس پرتقال!یا خرمالو داشتم!با او احساس راحتی می کردم.نمی دانم... 

انگار می شناختمش.از خیلی وقت ها پیش... انگار حقیقت داشت... من دوستش داشتم... انگار در تمام دنیا تنها او را می شناختم... او را که 

وجودش برایم از هر کس و هر چیزی عزیزتر و خواستنی تر بود.در آن لحظات که انگار جز من و او هیچ کس حتی نفس هم نمی کشید من به 

چیزی فکر نمی کردم.او هم انگار تنها به من می اندیشید.آهنگ تمام شد و ما به طرف میزمان برگشتیم.هر دو هیجان زده بودیم.گونه هایش گل 

انداخته بود و مرتب به موهایش چنگ می زد.

_ شما چیزی لازم ندارین؟

_ نه،ممنون،همه چی هست.

شربت روی میز را به دستم داد و با لبخند گفت: خوشحالم که تو روز تولدم با تو آشنا شدم.سپس به رویم لبخند زد.چشمانم را روی هم گذاشتم 

و در رویا های دور و درازم غرق شدم.صدایش در رویاهایم پژواک یافت.

هنوز چشمم به رویا باز بود و از صدای ضربان قلبم لذت می بردم که با شنیدن صدای کاوه چشم باز کردم.بردیا را صدا کرده بود:عمه جون گفتن بری 

کادو ها رو باز کنی.

نیم نگاهی به سویش انداخت: باشه!تا چند دقیقه ی دیگه میام.

کاوه نگاه زخمناکی بهم انداخت و از ما فاصله گرفت.بردیا شیرینی ای بردات و به طرف دهانم گرفت.خجالتزده ان را از دستش گرفتم.در حالی که 

خودش همخ شیرینی می جوید گفت: حواست کجاست؟

دستپاچه شدم و گفتم: همین جا!گفتین خاطره ی امشب رو فراموش نکنم ولی نیازی به تذکر نبود.

از جا بلند شد و گفت: من باید یرک کادو ها رو باز کنم،ناراحت که نمی شی؟

_ نه!میرم پیش مامان و خواهرم.

_ خیلی خو ب،بیا با هم بریم.می خوام باهاشون آشنا شم.

شادمانه از جا برخاستم و دوشادوش هم به طرف میز مادر و ماریا رفتیم.مسیر نگاهم را تعقیب کرد و پوزخندی زد.

_ خاله و دختر خاله ت فوق العاده اروپایین!

اظهار نظری نکردم.مادر از خوشحالی در پوست نمی گنجید و خیلی گرم و صمیمی با بردیا برخورد کرد . هر از چند گاه نگاه توأم با مهر و تحسینش 

را به طرفم نشانه می گرفت.بردیا دوباره از من عذرخواهی کرد و به طرف مادرش رفت.

ماریا دستم را گرفت و مرا پهلوی خودش نشاند.

_ خوب حالا دیگه ما رو تحویل نمی گیری.هان؟

خواستم چیزی بگویم که مادر با لبخندی پیروزمندانه گفت: آفرین دختر!حظ کردم،بهت امیدوار شدم!

پدر و مادر بردیا سوییچ بنز آخرین مدلی به او هدیه کردند.هدیه های دیگر بیشتر جنبه ی تزیینی داشت.مادر هم برایش یک ساعت خریده بود.فکر 

کردم می بایست من هم هدیه ای بهش می دادم.وقتی شمع ها را فوت کرد آواز تولدت مبارک جمعیت بلند شد.به روی جمعیت خنده ی زیبایی 

کرد و سپس از آن بالا به من خیره شد.مادر هیجان زده و بی تاب به پهلوی ماریا زد و گفت: ببین چه جور داره مانی رو نگاه می کنه تو رو خدا ببین!

_ دارم می بینم مامان جون،تو رو خدا به پهلوی من رحم کنین مامان!

_ اه!بی ذوق بد قواره!خوشحال نیستی،مانی دست و پا چلفتی تا این حد مورد توجه پسر رزیتا خانم باشه؟

_ چرا خوشحال نباشم؟ولی باور کنین پهلوم درد گرفت.

_ خیلی خوب توام،اه!نازک نارنجی!

وقتی پیشخدمت ها کیک را تقسیم کردند،بردیا سهم من و خودش را برداشت و مرا با خود به گوشه ای دنج و خلوت برد.در حین خوردن کیک گفت: 

بیست سالگی احساس خیلی قشنگی به آدم میده می دونی تو این سن آدم فکر می کنه که همه چیز،بهترین ها و زیباترین ها مال 

خودشه...آه!این احساس خیلی قشنگ و لطیفه.راستی چند سالته؟

_ شونزده سال.

_ بیشتر به نظر می رسی!شونزده سالگی هم سن و سال قشنگی برای دخترهاست،این طور نیست؟

سرم را کج کردم و لبخند زدم: راستش تو این مورد زیاد فکر نکردم،بیشتر حواسم به درس و مدرسه ست.

_ درس خیلی خوبه،ولی نه این که همه ی فکر و ذکر آدم بشه،آدم باید کار های دیگه ای هم بکنه...راستی بلدی پیانو بزنی؟

به یاد کارگر ها افتادم که پیانو یادگار پدربزرگ رت از پله ها پایین می بردند و مادر که اسکناس ها را می شمرد.

_ نه!متأسفانه فرصت یادگیری پیش نیومده.

_ پاریس که بودم پیش یه استاد بزرگ درس پیانو می گرفتم.می خوای کمی هنرنمایی کنم؟

لبخند زدم و گفتم: البته!خوشحال میشم.

آخرین تکه کیک را به دهانم گذاشت و به رویم خندید.از حرکات رمانتیکش هیجان زده شدم.دستم را گرفت و مرا به گوشه ای از سالن برد که 

پیانوی سفید رنگ بسیار گران بهایی آن جا قرار داشت.هیچ کس متوجه قصد او نشده بود.هرکسی مشغول کار خودش بود.روی سن هنوز چند 

نفری در حال رقص بودند.ابتدا صدای پیانو در لا به لای همهمه و سرو صدا گم شد اما یواش یواش سرو صدا خاموش شد و تالار یک باره در سکوت 

غرق شد.وقتی انگشتانش هنرمندانه روی شاستی ها قرار می گرفت نگاهش به من بود و لبخند زیبایی کنج لبش نشسته یود.با وجودی که 

چیزی از پیانو نمی دانستم،اما از نرمی و لطافت آهنگی که می نواخت در خود فرو رفتم.من هم به نگاه روشنش زل زده بودم و با علاقه به آهنگ 

روح بخش او گوش می دادم.وقتی اهنگ تمام شد صدای کف و براوو بلند شد.ولی من و او هنوز نگاهمان خیره بود.او در نگاهش غرور و افتخار برق 

می زد و من با عشق و علاقه نگاهش می کردم.جمعیت دوباره به ولوله افتاد.

_ دوباره،دوباره...

بردیا با غرور از جا برخاست،لبخند متینی بر لب آورد و رو به جمعیت تعظیم کوتاهی کرد و گفت: متشکرم!اگه می بینین پشت پیانو نشستم فقط به 

خاطر ماندانا خانم بود والا آمادگی زیادی نداشتم.

تا بناگوش سرخ شدم.دوباره با لبخند نگاهم کرد.صدای سوت و کف بار دیگر سکوت را شکست.

سرم پایین بود و به صدای ضربان قلبم گوش می کردم که صدایش را شنیدم: چه طور بود؟

نمی دانم چرا از آن همه محبت و احترام به گریه افتادم.در چشمانم اشک جمع شد و جرأت نداشتم به چشمانش نگاه کنم.ترسیدم!نکنه جلوی او 

اشک بریزم و او از ضعف درونی ام با خبر شود.نا خواسته با قدم های بلند از کنارش دور شدم.نمی دیدمش،اما سایه ی نگاهش را به دنبال خود 

احساس می کردم.بی هدف می رفتم که دستی به بازویم چنگ زد:

_ چت شد دختر؟

_ ولم کن ماری!بیا از این جا بریم.دارم خفه می شم.

_ باشه می ریم،ولی خوب بگو چرا این کارو کردی؟

سرم را روی شانه اش گذاشتم و با گریه گفتم: نمی دونم ماری!به خدا دست خودم نبود.

دروغ می گفتم.خوب می دانستم چه کردم.از ترس رسوا شدن بود که فرار کردم.بله!از نگاه مشتاق بردیا گریختم تا در نگاهم عشق را نبیند تا 

نفهمد در مقابل او احساس عجز و حقارت بهم دست می دهد.با نگاهی پر از سوال!سرم را بلند کردم و لحظه ای از برق نگاهش تنم لرزید.سرم را 

به طرف دیگر چرخاندم.چانه ام می لرزید.خوب می دانستم که رنگ چهره ام پریده.ماریا توضیح داد که: فکر می کنم حالش زیاد خوب نباشه.شاید از 

تأثیر آهنگ زیبای شما باشه.می دونین او خیلی حساسه.

از دروغی که به خاطر من گفته بود دلم سوخت.صدایم کرد،گرفته و محزون.جرأت نداشتم به طرفش برگردم.دوباره صدایم کرد.ماریا دوباره لب به 

دروغ گشود: وقتی تحت تأثیر آهنگی قرار می گیره مدتی طول می کشه تا به حال عادی برگرده.

با دیدن مادر که با نگاه شماتت بارش از رو به رو می آمد آه از نهادم برامد.جمعیت پراکنده شده بود و بعضی ها سر در گوش دیگری پچ پچ می 

کردند.وقتی مادر به من نزدیک شد،آهسته و با تشر در گوشم گفت: عادت داری آخر هر جشن از خودت ادا و اصول در بیاری؟ و سپس به روی بردیا 

که هنوز منتظر بود لبخندی تصنعی زد و گفت: شما ناراحت نشین الان خودش توضیح میده.

من چه توضیحی داشتم به او بدهم؟می دانستم او را دلگیر کرده ام.حقیقت این بود که قادر نبودم به او بگویم دوستش دارم.بردیا مقابلم قرار 

گرفت.من سرم پایین بود.خجالت می کشیدم!می ترسیدم!

_ نمی دونم چی کار کردم یا حرفی زدم که باعث ناراحتی تون شد و با این که نمی دونم چرا اما متأسفم.

لحظه ای نگاهش کردم،غم غریبی بر روشنی چشمانش سایه انداخته بود و مضطرب و پریشان به نظر می رسید.از خودم بدم آمد.او به گناهی 

نکرده پریشان خاطر شده بود.

_ پسرم!ماندانا حالش خوبه؟

هر دو به طرف رزیتا خانم برگشتیم.او نگاهی از سر دقت و نگرانی بهم انداخت و سپس نفس راحتی کشید.

_ خدا رو شکر!فکر کردم حالت خوش نیست!راستش منم هر وقت بردیا آهنگ غمگینی می زنه این طور آشفته می شم.

خدا را شکر که او هم بر حرف های ماریا مهر تأیید زد.فکر کردم بهترین فرصت را برای جبران نباید از دست بدهم به زور لبخند زدم.

_ درسته!در مقابل سوزناکی یه آهنگ از خودم هیچ اختیاری ندارم.دست خودم نبود.سپس به طرف بردیا برگشتم و با لحن گرفته ای عذرخواهی 

کردم،اما انگار از توضیحی که داده بودم راضی نشد و یا این که فهمید علت واقعی را از او پنهان می کنم.فقط خیره خیره نگاهم کرد،سپس دستش 

را به عنوان خداحافظی جلو آورد.یک خداحافظی خشک و خالی!

_ به امید دیدار.

_ به امید دیدار.

وقتی همراه مادر و ماریا می رفتم به عقب برگشتم.همان جا ایستاده بود و نگاهم می کرد.



مادربزرگ خواب بود.به آرامی خودم را به اتاقم رساندم.حرف های پر از سرزنش مادر در گوشم زنگ می زد.

_ نمی تونی آبروریزی نکنی!مثل عقب افتاده ها یکدفعه جنی میشی!

_ اِ...اِ...اِ... حیف جوون به اون برازندگی نبود که این طور ناراحتش کنی؟... الحق که دختر همون پدری!

روی تخت دراز کشیدم.دوباره صدایش در گوشم پیچید.

_ چه قدر بهت بگم مواظب رفتارت باش تا مجبور به عذرخواهی نشی؟می مردی این کارو نمی کردی؟

خاله رویا هم که خیلی بی خیال بود:وای نمی دونی سیما!اقای مهدوی ما رو به باغ خانوادگیشون تو کرج دعوت کرد.

در طول راه برگشت آرمینا هنوز اخم هایش در هم بود.

_ مامان نفهمیدی چرا بهمن نیومده بود؟

_ چه می دونم!لابد دعوتش نکرده بودن.

_ وا!مگه میشه؟!

به یاد تمام حرف ها و حرکات بردیا چشمانم را روی هم گذاشتم.خوابم نبرد.خواستم درس بخونم که دیدم حوصله اش را ندارم!خدای من!چرا 

ناراحتش کردم؟فردا امتحان تاریخ داشتم... کاش نظرش نسبت بهم عوض نشه... راستی دوباره همدیگه رو می دیدیم؟ 


_ خانم ستایش نمره های این ثلث شما هیچ خوب نیستن.ببین،شونزده،پونزده، فده،سیزده و ده،می بینی؟اصلا انتظار این نمره های افتضاح رو از تو نداشتم.فکر می کردم محاله نمره ی کمتر از هیجده بیاری اما... تو همه ی تصورات منو به هم ریختی!چرا؟علت این همه افت و پسرفت چیه؟می خوای کارنامه ی سال قبلت رو نشونت بدم؟چرا ساکتی و چیزی نمی گی؟
سرم پایین بود و نوک کفشم را روی زمین می کشیدم.
_ چه علت خاصی وجود داره که نمره های بیست یه دفعه ده و سیزده شدن؟نمی خوای چیزی بگی؟
خواستم چیزی بگویم که متوجه شدم بغض کرده ام.کالج را از دست رفته می دیدم.سمیرا را در یونیفرم مخصوص کالج دیدم که رو به رویم ایستاده و نیشخند می زند.صدای بلند خانم مدیر رشته ی افکارم را پاره کرد.
_ سمیرا یوسفی همه ی نمره هاش بیست شده و فقط یه هیجده داشت اونم تو ریاضی!اما تو... خیلی خوب برو... ناامیدم کردی.
با قلبی آزرده از دفتر بیرون اومدم.نامه ی احضاریه ی پدر و مادر دستم بود.حال خوشی نداشتم.چه کسی می فهمید این روز ها چه حالی داشتم؟هرشب تا صبح بی قراری و بی تابی و روز ها در تب و هذیان،چه کسی می فهمید که من عاشق شده ام؟هروقت کتابی را باز می کردم هیچ نوشته ای نمی دیدم.فقط چهره ی او را می دیدم و صدای او در گوش هایم طنین می انداخت.چه کسی می فهمید درد این عشق پنهانی روز و شب را برایم یکی کرده و شب ها از کابوس تا صبح ناله سر می دهم.خیلی وقته ندیدمش...آره... از شب تولد یه ماهی می گذره...چه طور این همه مدت رو تحمل کردم؟چه طور؟به درک که نمره کم آوردم... من باید او رو ببینم... چرا برای دیدنم اقدامی نکرده؟مگه نگفت باید دوستای خوبی برای هم باشیم؟پس چه طور این همه مدت حالم رو نپرسیده؟چه قدر موقع صحبت های مامان و خاله رویا گوش هام رو تیز کنم تا شاید درباره ش حرف بزنن؟خسته شدم..خانم مدیر.همین که تا حالا روی پا ایستاده م شق القمر کردم...من باید تا حالا مرده باشم... از این غم دوری... از غم ندیدنش باید تا حالا جسمم زیر خاک پوسیده باشه... تو از من نمره ی بیست می خوای.. بیست آوردن دل آروم می خواد،فکر راحت می خواد،محیط سالم و پاک می خواد.ولی تو ازم چه انتظاری داری؟نمره ی بیست می خوای؟به درک که سمیرا میره کالج!به درک که تجدید بشم... وای خدای من!دارم دق می کنم... این دل صاحب مرده از جون من چی می خواد؟چرا راحتم نمی ذاره؟خدا...ای خدا...
جیغ کیدم و وسط مدرسه از حال رفتم.همه می گفتند بابت نمره های کمی است که آورده ام،ولی خودم خوب می دانستم چه مرگم شده است!بعد از خوردن آب قند در دفتر کمی حالم جا آمد.جز سایه روشن چیزی نمی دیدم.بس که چیزی نخورده بودم ضعیف و مردنی شده بودم.خانم مدیر به خانه زنگ زد و مادر را در جریان قرار داد... تا آمدن مادر،مدیر و ناظم مراقبم بودند.دبیر فیزیک فشارم را گرفت . سرش را تکان داد.
_ فشارش خیلی پایینه!فکر کنم باید بستری شه.
مدیر نگران تر شد.دستی به سرم کشید و گفت: متأسفم که ناراحتت کردم...می تونی ثلث بعد جبران کنی... همه که نباید برن کالج!
مادر آمد.خیلی آشفته و ناراحت،انگار از همه طلبکار بود.
_ خانم مدیر چه بلایی سر دختر من اومده؟چرا این ریختی شده؟ای وای!
سپس شانه هایم را مالید.مضطرب و پریشان حرف می زد.
_ دخترم،مانی!بگو چت شده؟پاشو... باید ببرمت دکتر!وای!انگار هوش و حواسش سر جاش نیست... خانم مدیر زنگ بزنین آژانس بیاد تا مانی رو ببریم اورژانس...خدایا دخترم از دستم نره.

دکتر خوب معاینه م کرد.حالم داشت به هم می خورد.سرم درد می کرد.انگار با پتک تو سرم کوبیده بودند.چهره ی دکتر را خوب نمی دیدم.مادر بی قراری می کرد.
_ آقای دکتر،حالش چه طوره؟مدیر مدرسه ش گفت یه دفعه تتوی حیاط غش کرد...
دکتر برای بار دوم فشارم را گرفت و آرام گفت:بله!خیلی خیلی پایینه... باید بستری شه.
مادر محکم به صورتش کوبید.
_ ای وای!یعنی تا این حد حالش بده که باید بستری شه؟
_ آره خانم!نمی بینین از ضعف چه طور ناله می کنه؟ببینین،کف کرده!پرستار زود یکی از تخت ها رو آماده کنین.
وقتی مرا روی تخت خواباندند متوجه شدم مادر گریه می کند.سوزن سرم که در دستم فرو رفت از حال رفتم.وقتی دوباره چشم گشودم صدای گفت و گوی دکتر و مادر را شنیدم.
_ مدیر مدرسه شون نگفت قبل از این که از حال بره چه اتفاقی افتاد؟
_ نه!ولی چرا!مثل این که نمره های ثلثش پایین بودن و مدیرشون به خاطر همین سرزنشش کرده...اه...!می دونستم آخرش این درس و مدرسه زندگیش رو تباه می کنه.
_ مگه نمره هاش همیشه خوب بود که مدیر سرزنشش کرده؟
مادر با اکراه توضیح داد: آره،همیشهنمره هاش بالای هجده بود...
_ خوب چی شده درسش افت کرده؟
مادر عصبانی شد و گفت: چه می دونم آقای دکتر؟شما هم تو این موقعیت عجب سوالی از آدم می پرسین.
دکتر ضربان قلبم را گوش داد و با پوزخند گفت: عجیبه که نمی دونینی علت افت تحصیلی دخترتون چیه؟شاید همون علت باعث این حال و روز وخیمشه.فکر میکنم یه روانپزشک هم باید ببیندش.
مادر وحشتزده گفت: وای آقای دکتر!روانپزشک دیگه برای چی؟
دکتر نگاهش کرد و گفت: دختر شما از فشار روحی شدید نزدیک بود از دست بره و اون وقت شما که مادرشی نفهمیدی خانم محترم!
مادر خودش را جمع و جور کرد و دیگر چیزی نگفت.دستی روی سرم کشید.سرم هنوز گیج می رفت.مادر را به وضوح نمی دیدم.
_ مامان... من حالم خوب نیست... سردمه... این جا چه قدر تاریکه.
مادر به گریه افتاد و با مهربانی گفت: عزیزم،خوب می شی.الان میگم یه پتوی تمیز روت بکشن... الان میام.
رفت و با پتو برگشت.پتو را که رویم کشید،گونه ام را بوسید.پرستار جای سرم خالی را با یک سرم دیگر عوض می کرد.آمپولی را در آن فرو برد و رفت.نمی دانم تا چند ساعت در تب و هذیان بودم.بیدار می شدم و از حال می رفتم. آخرین
بار که بیدار شدم پدر و ماریا هم بالای سرم بودند.وقتی حالم را پرسیدند مثل دیوانه ها ضجه زدم.
_ منو از این جا ببرین... من دیگه خوب نمی شم... حالم بده... حالم بده.
پدر دستم را فشرد و ماریا موهایم را نوازش کرد.مادر آهسته اشک می ریخت... از صدای ناله و فریاد من دکتر و پرستار خودشان را رساندند.دکتر نبض و فشارم را دوباره گرفت،بعد گفت که یکی باید شب را پیش من بماند.مادر و ماریا با هم تعارف کردند.
عاقبت مادر گفت: تو بچه کوچیک داری!بهتره با پدرت برگردی خونه... من پیشش می مونم.
وقتی پدر و ماریا رفتند پرستار آمپول دیگری بهم تزریق کرد.در حالی که زیر پتو می لرزیدم خوابیدم.
روز بعد اگرچه حالم بهتر نبود اما دیگر نمی لرزیدم.دکتر با خوشرویی بهم سلام کر و حالم را پرسید.دهانم خشک و بدطعم بود.
_ از دیروز بهترم.. ولی هنوز سرم گیجه.
_ طوری نیست دخترم،چند روز که این جا بستری باشی خوب میشی!مثل قبل سالم و شاداب.حالا بذار فشارت رو بگیرم،نبضت که از دیروز بهتر می زنه.
گوشی را که از گوشش درآورد دوباره سرم را به کارانداخت.
_ دکتر ماماننم کجاست؟
_ تو محوطه.مامانت غذای بیمارستان رو دوست نداشت.لابد رفته بیرون چیزی بخوره.
از لبخند معنی دارش من هم لبخند زدم.چهره ی مهربان و نگاه گرمش بهو آرامش داد.ناخواسته گفتم: دکتر!می دونم چرا حالم بد شده!به کسی نگفتم ولی به شما میگم.
_ البته عزیزم!به من بگو.خوشحال میشم که بهم اعتماد می کنی.
گفتم،همه چیز را به او گفتم.بعد از این که در سکوت به حرف هایم گوش داد لبخند زد،دستی روی سرم کشید و با لحن مهربانی گفت: همه چی درست میشه دخترم،یه عاشق قبل از هر چیز باید صبور باشه!اگه بخوای خیلی از خودت بی تابی نشون بدی از دست میری.
_ دکتر به مامانم چیزی نگین،راستش خجالت می کشم.
دوباره لبخند پر مهری پوست سفید صورتش را مهربان تر کرد.
_ عشق به آدم ابهت و آزادگی میده!نباید باعث خجالت کسی بشه.مامانت باید در جریان باشه شاید بتونه کاری برات بکنه.
وقتی از پیشم می رفت همراه آه بلندی گفت: برای سن و سال تو کمی زوده که عشق رو درک کنی،امیدوارم در مورد احساست اشتباه نکرده باشی،هر احساس زودگذری رو نمیشه گفت عشق.و رفت.
حال چندان خوبی نداشتم که به حرف های دکتر فکر کنم.مادر که برگشت دوباره تب و لرز کردم.

_ مانی وقتی برگشتیم خونه می خوام یه مهمونی ترتیب بدم.خونواده رزیتا خانم رو هم دعوت می کنیم.
قند تو دلم آب شد: راست می گین مامان؟
و زود لبم را به دندان گزیدم.با شرم سرم را پایین انداختم.به رویم خندید و گفت: البته!به پدرت هم گفتم،حرفی نداشت.
وقتی نگاهش کردم خیلی خوشحال به نظر رسید.لابد دکتر همه چیز را به او گفته بود.
_ ولی آخه به چه مناسبتی؟
ظرف سوپ را جلویم گذاشت.از دیروز سرم را قطع کرده بودند و بهم سوپ می دادند.دکتر گفت یواش یواش باید مرخص شم.
_ به مناسبت سلامتی تو!چه بهونه ای بهتر از این؟
_ مامان؟!
_ چیه؟
_ هیچی... فقط... فقط... ممنونم.
به رویم خندید.سوپ آبکی بیمارستان به نظرم خیلی خوشمزه آمد.تا ته خوردم.حتی کاسه ی ماست را هم خالی کردم.مادر گفت وقتی اشتهایت برگشته یعنی حالت خوبه.خوشحال بودم.از مرخص شدن یا از مهمانی؟نمی دانم!
آخرش بعد از چهار روز بستری بودن،دکتر برگه ی ترخیص رو امضا کرد.پدر و ماریا هم آمده بودند.مهبد برایم گل زنبق آورد. 


_ سیما،زیاد مهمون دعوت نکن،از پسش برنمیام.

_ تو غصه نخور!با من!

_ تو چرا همیشه با من مخالفت می کنی،فقط آشناهای نزدیک رو دعوت کن،مگه رزیتا خانم رو چه قدر می شناسی؟!

_ اتفاقا ایشون جز اولویت هان،شما دخالت نکن آقای ستایش.

پدر مثل همیشه حریف مادر نشد.سرش را تکان داد و زیر لب چیزی گفت و رفت پای تلویزیون نشست.

از پنجره به خیابان خلوت خیره شده بودم.سپیدار های لخت و عریان دو طرف خیابان،یک دست و یک شکل صف کشیده بودند و دسته چهار پنج تایی کلاغ ها از این درخت به آن درخت می پریدند.

_ مانی،بیا این جا عزیزم،تلفن کارت داره.

_ کیه؟

مادر لبخندی بر لب داشت و شانه اش را بالا انداخت.گوشی را از دستش گرفتم و آرام گفتم: الو.

از آن طرف صدای گیرا و گوشنواز او را شنیدم.

_ سلام،حالت چه طوره؟

به زور جلوی فریادم را گرفتم.

_ وای!شمایین!

قلبم تند می کوبید و عرق روی پسشانیم نشسته بود.

_ نمی دونستم بستری بودی والا بهت سر می زدم.

به طعنه گفتم: دوستای خوب هیچ وقت از حال هم بی خبر نمی مونن.

_ تو درست میگی!می خوام ببینمت.

داغ شدم و پرسیدم: کجا؟

_ با مامانت صحبت کردم،بعد از ظهر میام دنبالت،بعد با هم تصمیم می گیریم که کجا بریم.

قلبم انگار می خواست از سینه بزند بیرون.آب دهانم را قورت دادم و گفتم: باشه،منتظرتم.

_ خداحافظ عزیزم.

_ خدا... حافظ.

صدای بوق می آمد،ولی من هنوز گوشی دستم بود.

_ مانی!چرا گوشی رو سر جاش نمی ذاری؟

_ ها!؟چرا الان می ذارم.

مادر همچنان لبخند بر لب داشت.فکر می کردم در عالم خواب این تلفن بهم شده.

_ مانی،باهات قرار گذاشت؟

به سویش برگشتم.نمی دانم چرا احساس کردم بیشتر از همیشه دوستش دارم.خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: مرسی مامان.

_ خوشحالم به خودت اومدی!بردیا جوون برازنده ایه!مطمئنم مرد خوبی می تونه برات باشه... فقط باید با هوشیاری برای خودت نگهش داری!



پدر خانه نبود.مادر پالتویی را که تازه خریده بود به تنم پوشاند.ماریا آرایش ملایمی به صورتم کرد و گفت: مانی،مواظب رفتارت باش!بذار رفتارت همیشه جذبش کنه نه این که از خودت برونیش.

_ وای!انگار اومد،صدای ماشین رو شنیدی؟

_ زود باش مانی.سلام ما رو بهش برسون و خودت برای مهمونی شب جمعه دعوتش کن.

از خانه زدم بیرون.نمی دانم پله ها را چه طور پایین رفتم.چه قدر پشت فرمان بنز نشستن بهش می امد.با دیدنم پیاده شد.همزمان با هم سلام کردیم و به هم چشم دوختیم.از شدت هیجان دست و پام می لرزید.نگاهم که به پنجره ی طبقه ی دوم 

افتاد متوجه مادر و ماریا شدم که به شیشه ی پنجره چسبیده بودند.خنده م گرفت.

_ خوب کجا بریم؟

_ نمی دونم!جای خاصی سراغ ندارم.

_ خوب!پس میریم جایی که من سراغ دارم.

سوییچ را چرخاند.موقع رانندگی،خیلی آرام و مهربان حرف می زد.

_ خوب،نگفتی چرا بستری شدی؟

یاد حرف مادر افتادم: سعی کن با رفتارت جذبش کنی...

باید حقیقت را به او می گفتم تا می فهمید چه قدر بهش علاقه دارم.

_ وقتی قلب ادم رو بدزدن کسالت هم پیش میاد.

نمی دانم منظورم را گرفت یا نفهمید.

_ خوب حالا که خوبی.

_ خوبم،ولی روزای بدی رو گذروندم.

جلوی در بزرگ سبز رنگی توقف کرد.پیاده شد و در را باز کرد و دوباره برگشت.

_ اینجا زمانی خونه ی بابام بود...

ماشین را داخل باغ راند.باغ بزرگ و درندشتی بود.متروکه به نظر می رسید.به یک ساختمان دو طبقه رسیدیم.ماشین را خاموش کرد و با لبخند به سویم برگشت.

_ خوب،اینم یه جای خلوت و دنج.بدون سروصدا و مزاحم!

پیاده شد.برای پایین رفتن دودل بودم.برای چی منو این جا آورده؟یک لحظه بدگمان شدم.در سمت مرا گشود.

_ نمی خوای پیاده شی؟

فکر کردم نباید متوجه ترس و اضطرابم بشه.پیاده شدم.مرا با خود به سوی ساختمان برد.در با صدای قیژی باز شد.لوازم زیادی آن جا نبود،جز یک دست مبل رنگ و رو رفته و آشپزخانه ای با لوازم ضروری.چند چوب توی شومینه انداخت و

کبریتی زد و چوب ها را شعله ور کرد.خیلی سرد بود.نگاهی به گوشه و کنار خانه انداختم.همه جا پر از گرد و تار عنکبوت بود.پارچه ی روی مبل ها را پس زد و مرا کنار خودش نشاند.می ترسیدم صدای تپش قلبم را بشنود.گرمای شومینه 

خیلی زود بر تنم چیره شد.

در مبل فرورفت و گفت: هیچ کس از این جا خوشش نمیاد.بعد از پدربزرگم این جا به پدرم ارث رسیده،پدرم نه دلش میاد بفروشدش و نه این که بهش سر بزنه.فقط من گهگاهی میام این جا... گوش کن چه سکوتی داره...آدم حظ می کنه.

خدایا چرا می ترسیدم؟او که با من کاری نداشت؟

_ چرا چیزی نمی گی؟

قلبش خیلی آرام می زد.چه طور می توانست تا این حد طبیعی رفتار کند؟سرم را بلند کرد و به چشمانم خیره شد.

_ چرا ساکتی؟از این جا خوشت نمیاد؟

به زور تونستم لبخند بزنم و بگم: چرا!اگه یه دستی به روش بکشی بهتر هم میشه. 

از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت: ببینم این جا چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه؟در یخچال را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت.

گوشه و کنار خانه را از نظر گذراندم.نه!از این همه پنجره و لوسترهای بزرگ و فرش های قدیمی خوشم نمیاد.

_ آهان!پیدا کردم.فکر نمی کردم این جا قهوه پیدا شه.تاریخش هم نگذشته...

سپس به من گفت: خوب چرا نشستی؟بلند شو بیا به من کمک کن.

از جا برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم.وقتی مرا کنار خودش دید گفت: دوستت دارم ماندانا!می خوام تو فقط مال من باشی!

چه قدر شنیدن این جمله برایم تسکین بخش بود.به خودم جرأتی دادم و گفتم: منم همین طور!قول میدم فقط مال تو باشم.

لبخند زد،لبخند زدم.از حرکات عاشقانه اش به شوق آمده بودم.با همدیگر قهوه درست کردیم و کنار شومینه فنجان های قهوه را سرکشیدیم.بعد دوربینی از ماشین درآورد و آن را تنظیم کرد و خودش کنارم نشست.اصرار داشت عکس بیندازیم.

خیلی زود هوا تاریک شد.برای رفتن چندان عجله نداشت.من با وجودی که دلم می خواست بیشتر کنارش باشم از جا برخاستم.نگاه خونسردی بهم انداخت و به پشتی لم داد.

_ به این زودی از بودن با من خسته شدی؟

سرم را تکان دادم و گفتم: نه!ولی هوا تاریک شده،بهتره برگردیم.

نگاهی به بیرئن از پنجره انداخت و با پوزخند گفت: خوب بهتر!دلت نمی خواد شام رو با هم بخوریم؟

احساس کردم رنگ از چهره ام پرید: امشب نه!باشه برای یه وقت دیگه،این جا سرده.

از جا بلند شد و به سویم آمد و آرام گفت: خوب این که مشکلی نیست.بیرون چوب زیاده.

نمی دانستم دیگر چه بهانه ای باید برایش بیاورم.لحظه ای تردید کردم.

_ پس شام را با هم می خوریم.

نتوانستم جلوی فریاد ناشی از ترس خودم بگیرم و گفتم: نه!بر می گردیم.

با تعجب نگاهم کرد و دوباره روی مبل ولو شد.با خونسردی به چشمانم زل زد: خوب پس خودت برگرد!می خوام امشب جلوی شومینه بخوابم. 

انتظار چنین رفتاری نداشتم.فکر کردم خیال شوخی دارد،اما پاهایش را روی میز گذاشت و دست هایش را زیر سرش قرار داد.فکر کردم باید با لحنی دیگر او را وادار به رفتن کنم.مقابلش زانو زدم و به آرامی گفتم: بیا 

برگردیم بردیا!بابام خوشش نمیاد شب بیرون باشم.شاید دیگه هم اجازه نده باهات جایی بیام... خواهش می کنم برگردیم.

با حرکت تندی روی مبل نشست و گفت: خیلی خوب بر می گردیم،ولی یه شرط داره.

از این که تغییر عقیده داده بود خوشحال شدم و پرسیدم: چه شرطی؟

_ این که هرلحظه خواستم و اراده کردم ببینمت.بدون هیچ محدودیتی.نشونی مدرسه ت رو هم می خوام.

هیجان زده گفتم: این شرط خیلی خوبیه.منم دلم می خواد تو رو ببینم.سپس به روی هم خندیدیم.نشانی مدرسه را بهش دادم.

_ ماندانا،خیلی دوست دارم،می خوام همیشه یادت بمونه.

چشمانم را روی هم گذاشتم.خیلی زور به خانه رسیدیم.

سرم را تکان دادم.دستم را بوسید و صبر کرد من در را باز کنم.وقتی در را بستم صدای استارت ماشینش را شنیدم و چند لحظه بعد صدای اتومبیلش در گوشم گم شد.مادر در را به رویم باز کرد.خیلی نگران و عصبی 

به نظر می رسید.معلوم بود تا آن لحظه منتظر آمدنم بوده.وقتی پالتویم را آویزان کردم صدای فریادش در گوشم پیچید.

_ تا حالا کجا بودی؟ساعت هشت شبه!مگه نگفته بودم غروب برگرد.

دنبال توضیح قانع کننده ای می گشتم: شما درست میگین مامان!وقتی از پارک برگشتیم متوجه شدیم بچه ها هر چهار لاستیک ماشین را پنچر کرده ن!خوب خیلی طول کشید تا امداد رسید و...

_ خیلی خوب... سپس با دقت نگاهم کرد.دیگر در چهره اش آن خشم و غضب دیده نمی شد.آرام تر از پیش گفت: بهت خوش گذشت؟

روی صندلی نشستم.نفس بلندی کشیدم و لبخند زدم: خیلی مامان!نمی دونین چه قدر بهم ابراز علاقه کرد.

نرم نرمک لبخند رضایت نقش لبانش شد: خوب!این خیلی خوبه.مواظب رفتارت که بودی؟

_ بله مامان!خیلی حواسم بود... خیلی دوستم داره.

_ برای خانواده ی ما این یه افتخار بزرگه.اگه عروس خونواده ی شاهنده شی یعنی یه عمر خوشبختی.حرفی در این مورد نزد؟

از این خوش خیالی مادر خنه م گرفت و گفتم: به این زودی؟ما تازه داریم همدیگه رو پیدا می کنیم!زوده که همچین صحبتی بشه.

_ خوب قرار مهمونی جمعه شب رو بهش گفتی؟

محکم بر پیشانیم کوبیدم و گفتم: آخ!پام یادم رفت...

سرش را تکان داد و بلند گفت: احمق فراموشکار... خیلی خوب،بلند شو برو پایین پیش مادربزرگ.

مطیعانه از جا بلند شدم.قبل از این که بروم گفتم: مامان!باز هم می تونیم همدیگه رو ببینیم؟

سرش را بلند کرد و چشم در چشم من دوخت: البته!این فرصت را نباید از دست داد.بردیا جوان برازنده ایه.

از خوشحالی به طرفش دویدم و صورتش را بوسیدم.


* * *

_ چی کار می کنی دختر؟حواست کجاست؟لیوان نازنینم رو شکستی.

با عجله خرده شیشه ها را جمع کردم.دستپاچه بودم و نوک انگشتم خراش برداشت و کمی خون آمد.نگاه غضبناک مادربزرگ را به جان خریدم.

_ نگفتی حواست کجاست؟

باید می گفتم حواسم پیش بردیا بود؟و از یادآوری حرف ها و حرکاتش خود را می باختم؟نه!بذار فکر کنه دست و پا چلفتیم!آخ بردیا!هیچ فکرش رو نمی کردم به زودی عاشقم بشی... باور می کنی؟به همین زودی دلم 

برات تنگ شده... کاش زودتر می دیدمت.آن شب با خیال بردیا به خواب رفتم.برایم مهم نبود فردا چه درسی دارم.



_ خانم ستایش؟

...

_ خانم ستایش؟

...

_ خانم ستایش حواستون کجاست؟

پریدم بالا: بله آقای تاجدار؟

نگاه پر ملامتش را به سویم روانه کرد: چرا حواستون رو جمع نمی کنین؟می دونین چند یار صداتون کردم؟معلومه کجایی؟

با شنیدن صدای زنگ نفس راحتی کشیدم.با غضب نگاهم کرد.بچه ها یکی یکی از جا بلند شدند و کلاس را ترک کردند.آقای تاجدار هم مجبور شد تنبیه و مواخذه ی مرا به جلسه بعد موکول کند.زنگ آخر بود.همراه 

الهام از کلاس بیرون آمدم.الهام از در کلاس تا خروجی مدرسه یکریز حرف می زد.

_ از وقتی سمیرا شاگرد ممتاز کلاس شده دیگه به کسی محل نمیده... خوب حقم داره... می خواد بره کالج.منم بودم به کسی محل نمی ذاشتم... راستی مانی!چعلت این همه افتت چی بود؟چرا این قدر نمره 

هات کم شدن...

_ وای بردیا...

_ چی؟چی گفتی؟

با دیدن بنز قرمز رنگ بردیا بی اعتنا به حرف های بی سروته الهام به طرف ماشین دویدم.جلوی پایم ترمز کرد.در جلو را باز کردم و با گفتن سلام روی صندلی نشستم.پولور آبی تنش بود و موهایش برق می زد.ادوکلن 

خوشبویی هم زده بود.صدای ضبط بلند بود.

_ حالت چه طوره؟کی تعطیل شدین؟

_ همین الان.حدس می زدم میای.

نگاهی گذرا بهم انداخت.از دیدنش به قدری خوشحال شده بودم که سر از پا نمی شناختم.

_ می خوای ناهار رو تو یه رستوران حسابی و آنتیک بخوریم؟

_ البته،با کمال میل...

_ پس محکم بشین که رفتیم.

با سرعت زیاد خیابان ها را طی می کردیم.صدای ضبط هم فوق العاده بلند بود.ذوق زده بودم و احساس خوشبختی می کردم.رستورانی که می گفت در یکی از بهترین خیابان ها قرار داشت. 

_ مامان،کسی تلفن نزده؟

_ نه!راستی لباست آماده شده.نمی خوای پرو کنی؟

_ چرا،ولی باشه برای بعد!مامان،بردیا...

_ نه!هیچ کس زنگ نزده.

پیراهن شکلاتی اندازه تنم بود و مثل لباس قبلی بهم می آمد.

_ به به!چه قدر خوشگل شدی مانی!

ولی من هیچ حوصله نداشتم.آن روز بردیا نیامده بود جلوی مدرسه تا مرا با یک عالمه پز و ادا جلوی ده ها چشم سوار کند و بهم بگوید دوستت دارم.فردا شب مهمانی برگزار می شد.او لابد می آمد.آخ!یعنی تا اون وقت طاقت میارم؟حوصله نداشتم برم پایین پیش مادربزرگ.بی حوصله و عصبی به اتاقم رفتم و روی تخت دراز شدم،پلک هایم را که روی هم گذاشتم سیمای جذاب او را دیدم که لبخند می زد و صدایش در افکارم می پیچید:

_ دوستت دارم و می خوام فقط مال من باشی!

منم دوستت دارم بردیا.چرا امروز نیومدی مدرسه؟مگه نمی دونی چه قدر به اومدنت عادت کرده م؟آخ!دلم می خواست الان پیشم بودی یا پیشت بودم.حتی دلم می خواست تو اون باغ درندشت بودیم.آره!کاش زنگ بزنی و بگی حاضر شو با هم بریم اون جا... بردیا... من عاشق توام.

ولی تا فردا تلفن زنگ نخورد و من با اعصابی داغون همراه مامان خونه رو برای اومدن مهمون ها آماده کردیم.جمع مهمانان به سی نفر هم نمی رسید.مادر می گفت: همین تعداد هم اگه تو خونه ی کوچیکمون جا بگیرن خودش کار بزرگیه. بی قرار و بی تاب چشم به راه آمدن مهمانان بودم.نه!فقط چشم به راه آمدن بردیا بودم... آره،فقط چشم به راه او بودم.

_ مامان پس چرا کسی نمیاد؟

_ میان دختر،یه کم صبر کن.

خانواده ی خاله رویا زودتر از همه آمدند.ارمینا نگاهی به سرتاپایم انداخت و ابروانش را بالا و پایین برد و گفت: خوب خوشگل خانم! شنیدم پسر رزیتا خانم یه دل نه صد دل عاشقت شده؟

ماریا به جای من گفت: درست شنیدی.خوب دیگه،مانی ما لیاقتش همین بود.

روی مبل نشست و پا روی پا انداخت و گفت: ما که بخیل نیستیم،ولی ماندانا هنوز بچه ست باید خیلی حواسش رو جمع کنه.

_ برای چی باید حواسش رو جمع کنه؟

نگاهش به من بود و با موهای رنگ کرده ش بازی می کرد: خوب دیگه! یه وقت از سادگیش سوءاستفاده نکنن.

ماریا عصبی شد و گفت: کی گفته مانی ساده ست؟

خاله رویا وسط حرفشان پرید و گفت: ساده نه،خنگه!

ماریا با خشم نگاهش کرد ولی چیزی نگفت.من هم بدون کوچکترین اعتنایی به گفت و شنود هایشان پشت پنجره ایستادم و در انتظار توقف یک بنز قرمز رنگ چشم از پنجره برنگرفتم.عاقبت انتظارم به پایان رسید.قلبم با دیدنش تند کوبید و تمام وجودم گرم شد.دلم می خواست برای استقبالش تا دم در بدوم،ولی ماریا مانع از این کار شد.تا برسد طبقه ی بالا جانم بالا آمد.دسته گل بزرگی در دستش بود.تا به من رسید نگاه جذابش را به دیده ی مشتاقم پاشید و گل را به طرفم گرفت و گفت: تقدیم به عزیزترین کس زندگیم.

تمام دلتنگی ام را با نگاهش از یاد بردم.گل ها را به سینه فشردم و با خوشحالی تشکر کردم.پدر با رفتار نه چندان دوستانه ای با بردیا برخورد کرد.دستش را فرد و فقط لبخند سردی تحویلش داد.آقا شهاب برعکس پدر بسیار خوش مشرب و بذله گو بود . مدام سر به سر دیگران می گذاشت.مادر دندان هایش را از حرص بر هم می سایید و زیر لب به رفتار پدر غر می زد.

_ نگاه کن تو رو خدا!مثل برج زهرمار نشسته.انگار عصا قورت داده!کاش امشب می موند تعمیرگاه.مایه ی آبروریزیه.

خاله رویا دلداریش داد و گفت: ای بابا،چی کارش داری خواهر،کاظم خان از بیخ عقبه.دست خودش نیست بیچاره.همین که ساکت نشسته و چیزی نمی گه خودش خیلیه.

آرمینا نوار شادی گذاشت.پس از این که گل ها را داخل گلدان بزرگی گذاشتم به طرف بردیا رفتم که کنار مادرش نشسته بود.رزیتا خانم با دیدنم از جا بلند شد و جای خودش را به من داد.

بردیا گفت: دیروز نیومدم دنبالت دلت برام تنگ نشده؟

_ چرا!خیلی هم ناراحت شدم،راستی چرا نیومدی؟

_ راستش با چند تا از دوستام رفته بودیم سالن بیلیارد...

بردیا دست در جیب کت کرم رنگش کرد و جعبه ی قرمز رنگی را بیرون کشید.وقتی درش را باز کرد چشمانم از فرط تعجب گرد شدند.گردنبند مرواریدی به گردنم انداخت و در میان کف و هلهله مهمانان دستم را بوسید.بیش از اندازه حس کردم دوستش دارم و از رفتار عاشقانه ش لذت بردم.

مادر نتوانست طاقت بیاورد.مرا با اشاره ی چشم و ابرو به آشپزخانه کشاند.ذوق زده و خوشحال به نظر می رسید.مروارید ها را با انگشتانش لمس کرد و دو سه تاشان را زیر دندان فشرد با صدایی سرشار از شادی گفت: اصل اصله دختر،نگاه کن!وقتی تو همچین جشن ساده ای گردنبند مروارید بهت هدیه بده معلومه خیلی می خوادت... وای!الان چشم خاله رویا و آرمینا درمیاد... بعد از رفتن مهمونا یادم بنداز اسپند دود کنم... اخ... چه قدر سربلندم کرد... این جوون متشخص و از خونواده ای اصیله.

از آن شب به بعد ما هر روز همدیگر را می دیدیم.هر بعدازظهر در مقابل چشمان پر حسد دختران مدرسه مرا سوار بنز آخرین مدلش می کرد و تا شب کنار هم به گشت و گذار می پرداختیم.در چند مهمانی دوستانش مرا هم با خودش برد.در یکی از آن مهمانی ها که در یکی از روز های عید نوروز برگزار شد اتفاق بدی افتاد.

_ مانی،اون دخترو پسر رو نگاه کن!ببین چه قدر رفتارشون مضحکه.

نگاهم مسیر نگاهش را دنبال کرد.چیز غیرعادی در رفتارشان ندیدم.

بوی الکل و دود سیگار فضای اتاق را مسموم کرده بود.

_ بردیا بریم بیرون!این جا دارم خفه میشم.

_ البته عزیزم،کمی قدم زدن سرحالمون می کنه.

هنوز جوابش را نداده بودم که بردیا به طرز وحشتناکی آن جوان را زیر مشت و لگدهایش غرق در خون کرد.هیچ کس نتوانست مانع این رفتار های جنون آمیز بردیا شود.چشمانش دو کاسه ی خون بود.وقتی خسته شد دست از زدن کشید.از نفس افتاده بود.من سراپا وحشت و ترس بودم.در آن مدت چنین رفتار غیرعادی از او ندیده بودم.هنوز اعصابش آرام نشده بود که سر من هم داد کشید.

_ بیا برگردیم تا همه رو زیر مشت و لگد له نکردم.

وقتی سوار ماشین شدیم با سرعت سرسام آوری پشت سر هم دنده عوض می کرد و گاز می داد.به خودم جرأت دادم و گفتم: بردیا چرا این قدر عصبانی ای؟

با فریاد پرخشمی گفت: مگه نگفته بودم فقط مال منی؟چه طور جرأت کردی...؟

با صدایی بغص آلود گفتم: ولی خودت دیدی که من تقصیری نداشتم...اون پسره خودش...

_ خفه شو... هیچی نگو... والا...

والا را چنان تهدیدآمیز گفت که لرزیدم و در خودم مچاله شدم... آن شب به راستی از رفتار عصبی بردیا ترسیده بودم. 
_ دانش آموز سمیرا یوسفی،با پشتکار فراوان و به خواست الهی و همکاری پدر و مادرش با نمره های عالی به کالج معرفی شده.ما دبیران و دست اندرکاران دبیرستان اندیشه مفتخریم که با معرفی چنین دانش آموز بااستعدادی به عالی ترین مراکز تحصیلی،گامی سبز در جهت احیای سطح علمی کشور بر می داریم.باشد که استعدادهای همه ی دانش آموزان نخبه به شکوفایی برسد.
سمیرا در میان کف زدن ها و تشویق فراوان برای دریافت جایزه و لوح تقدیر به بالای سکو رفت.وقتی برایش کف می زدند چیزی در دلم فرو ریخت.حس غریبی داشتم.نمی شد گفت حسادت.نه!کالج حق مسلم سمیرا بود.آن همه تلاش،آن همه پشتکار.من چه کرده بودم؟در طول مدرسه در چند پارتی شرکت کرده بودم؟می دانم که یادم نمی آمد.در تمام ساعت هایی که من کنار بردیا از عشق و علاقه و دوست داشتن حرف می زدم سمیرا درس می خواند.به حالش غبطه نمی خوردم،اما برای خودم متأسف شدم که با دو تجدید کارنامه ی ثلث آخر را تزیین کردم.ساعت یک و نیم بعدازظهر بود.لابد بردیا پشت در مدرسه به انتظار من بود.دیگر اشتیاق به دیدنش تبدیل به یک عادت هر روزه شده بود.مثل طلوع خورشید یا مثل شب و روز که پشت سر هم می آمدند و می گذشتند.بدون کوچکترین تغییر زمانی.زنگ که به صدا درآمد آخرین روز مدرسه هم به اتمام رسید.همراه الهام از صف طویل بچه ها گذشتیم.من متفکرانه گام برمی داشتم و الهام مثل همیشه وراجی می کرد.
_ مانی!خیلی دلم می خواست به جای سمیرا تو امروز تشویق می شدی... حیف شد.فکر می کنم دوستت بردیا باعث این شکست شد... تو این طور فکر نمی کنی؟
برای اولین بار در طول این مدت دلم می خواست به حرف های الهام گوش بدهم.نمی دانم چرا احساس می کردم احتیاج دارم آن حرف ها را بشنوم.نوعی مسکن و آرام بخش بود که قلب پر از تب و تابم را تسکین می داد.برخلاف انتظارم ماشین بردیا را ندیدم.به قلبم گوش دادم... نه!انگار زیاد ناراحت نبودم.
_ انگار امروز پیداش نشده... وای!نمی دونی چه قدر ازش می ترسم.خیلی بد گاز میده.بعضی وقت ها هم چپ چپ نگام می کنه.اون روز یادته که با آقای تاجدار در مورد امتحان صحبت می کردیم؟تا رسیدیم دم در و ما رو دید به قدری عصبانی شد و گاز داد که نزدیک بود آقای تاجدار رو زیر بگیره.
نه زدم تو ذوقش و نه با بی میلی به حرف هایش گوش دادم... چه قدر دلم می خواست بیشتر حرف بزند.انگار حرف هایش را دوست داشتم.داغ دل مرا تازه می کرد... به یاد برخورد هفته پیشش افتادم که جلوی مادرش سیلی محکمی زیر گوشم خواباند،آن هم فقط به خاطر این که گفتم نمی توانم شب را پیششان بمانم.اگر پادرمیانی مادرش نبود فقط به همان سیلی اکتفا نمی کرد.
_ مانی،خداحافظ.من رفتم... حالا که مدرسه ها تعطیل شدن دلم برات تنگ میشه... راستی... تجدیدی هات رو چی کار می کنی؟
آه عمیقی کشیدم و گفتم: یه کاری می کنم،گه گاهی بیا پیشم.
برایم دست تکان داد و گفت: باشه،خداحافظ.

مادربزرگ که در را باز کرد،خسته و غمگین داخل شدم.حالم بدجوری گرفته بود.می دانستم به خاطر نیامدن بردیا نیست.احساس سرخوردگی می کردم،چیزی درونم شکسته بود.نمی دانم چه چیزی؟فقط می خواستم در را به روی خودم ببندم و با خودم خلوت کنم.
_ نمی خوای ناهار بخوری؟
نگاهش کردم.چین و چروک تمام صورتش را گرفته بود.
_ نه مادربزرگ!اشتها ندارم... مامان بالائه؟
_ فکر نکنم چون هیچ سروصدایی نمیاد.
_ مادربزرگ؟
_ چیه؟
_ یه کمی حالم گرفته س!احساس خوبی ندارم.
سرش را به علامت تأسف تکان داد.در نگاهش تجربه ی یک عمر زندگی برق می زد.
_ خیلی برای سیما متأسفم!چه طور اجازه میده اون مرتیکه ی فکلی بهت نزدیک شه؟تو هنوز بچه ای دختر!چه می دونی عشق یعنی چی؟این عشق های بچگونه که آدم ورکسل و بی حوصله می کنه هوس های دوره ی جوونیه!من از اون مرتیکه خوشم نمیاد.وقتی دیروقت تو رو می رسونه خونه هوایی میشم و دلم می خواد بیام دم در و صدتا چیز بهش بگم.اما خوب،چی می تونم بگم؟اینا همش از حماقت سیماس.چه می دونه دختر مثل برگ گله.اون قدر لطیف و حساسه که اگه بهش دست بزنن پژمرده و مریض میشه... ای!مامان های اون دوره زمونه کجا از این کارا می کردن؟
فکر کردم دلم می خواد گریه کنم.قلبم در هم فشرده می شد.چشمانم نمناک شدند.بغض آلود صدایش کردم.
_ مابزرگ... ؟!
نگاهم کرد.عمیق و متأثر.
_ می خوام یه کم فکر کنم.اگه اومد دم در بگین نیست باشه؟
_ خودم بلدم چه جوری ردش کنم،تو هم برو فکر کن،خوب فکر کن!تا به نتیجه نرسیدی هم بیرون نیا.
قدرشناسانه به رویش لبخند زدم و با خیال راحت به اتاقم رفتم.وقتی روی تخت دراز کشیدم احساس کردم برای فکر کردن اول باید بخوابم.پلک هایم سنگین شدند و یک خواب عمیق و راحت چشمانم را ربود.وقتی بیدار شدم که هوا تاریک شده بود.خواب نیمروزی به قدری به روح خسته م آرامش بخشیده بود که فکر می کردم هیچ دغدغه و خیالی ندارم.مادربزرگ تلویزیون نگاه می کرد.دو استکان چای ریختم و کنارش نشستم.
لبخند به لب گفت: پسره اومد.از خودراضی و طلبکار هر چی بهش گفتم مانی این جا نیست به خرجش نرفت که نرفت.بهش گفتم دست از سر مانی بردار.فقط کینه توزانه نگاهم کرد و رفت.
تعجب کردم از این که چه طور داد و قال راه نینداخته بود.
_ خوب کاری کردین مادربزرگ!پسره یه کمی قاطی داره... یعنی چه طور بگم عصبیه.می خواد همیشه حرف خودش باشه.
تلفن زنگ زد.به طرف گوشی رفتم.صدای غضب آلود بردیا مثل برق تمام وجودم را به لرزه در آورد.
_ خوب!پس اون پیرزن خرفت بهم دروغ گفت و نذاشت تو رو ببینم!
برای این که مادربزرگ متوجه گفت و گویمان نشود به آرامی گفتم: دروغ نگفت خونه نبودم...
نعره کشید: خفه شو!مگه بهت نگفته بودم هروقت خواستم باید بدون مانع ببینمت؟
به قدری عصبی بود که جرآت حرف زدن نداشتم.
_ خوب!حالا چرا عصبانی ای.ببخشید فردا بیا دنبالم.
_ اِ!من امروز می خواستم ببینمت.
چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: خیلی خوب!فردا جایی نرو،منتظرم باش.
همان طور که بدون سلام توبیخم کرد،بدمن خداحافظی هم گوشی را گذاشت.قلبم تیر می کشید.راستی به چه حقی با من این طور می کرد؟چرا فکر می کرد من باید بدون چون و چرا در اختیارش باشم؟به چه حقی؟
_ اون مرتیکه بود،نه؟
به مِن مِن افتادم.
لازم نیست انکار کنی!از چهره ی رنگ پریده ت معلومه!یعنی تا این حد گستاخ و دیکتاتوره؟چرا بهش اجازه میدی این طور بهت حکم کنه؟باید با مامانت صحبت کنم.این مرتیکه اصلا قابل اعتماد نیست.
در خودم فرورفتم.اگر می خواستم می توانستم به این رابطه خاتمه بدهم.اما مگر می شد؟!دیگر همه ما را به عنوان نامزد می شناختند.
_ نه مادربزرگ!خودم باهاش صحبت می کنم،مطمئنم که اهل منطق هم هست.
سرش را به علامت رد حرف هایم جنباند و آه کشید.

سوار شو... چه قدر طولش دادی؟

_ ساعتم رو پیدا نمی کردم.

بی آن که نگاهش کنم در را بستم.مثل همیشه تند می راند.لحنش طعنه آمیز بود:خوب سایه ت سنگین شده!وکیل مدافع هم که پیدا کردی.

نمی خواستم چیزی بگویم که تحریک شود.سعی کردم متین و خونسرد حرف بزنم.

_ دیروز یه کم کسل بودم،فقط همین.

_ خوب اگه می دیدمت چی می شد؟

چشمانم را روی هم گذاشتم: خیلی خوب گفتم که اشتباه کردم،ببخشید.

مشت محکمی روی فرمان کوبید و با حرص گفت: از کسی که بهم کلک بزنه متنفرم.

وقتی نگاهش کردم چهره ش ملتهب و گلگون بود.ترسیدم!خدایا بردیا چه مرگشه>چرا این قدر عصبانیه؟

به باغ رفتیم.به محض این که ماشین را خاموش کرد پیاده شد.در سمت مرا گشود و مرا کشان کشان داخل ساختمان برد.

داد کشیدم: چی کار می کنی؟خودم میام،چرا این طوری می کنی؟

در را بست.چه قدر از دیدن چشمان پرخشم و جنونش می هراسیدم.بی مقدمه و پی در پی چند سیلی در گوشم خواباند،به قدری جا خورده بودم که نقش زمین شدم.وقتی دید افتادم از زدن چند مشت و لگد هم دریغ نکرد.

به گریه گفتم: آخه چرا می زنی؟مگه من چی کار کردم؟به چه حقی دست روی من بلند می کنی؟

یقه پیراهنم را چسبید و با آن نگاه پر از نفرت و انزجارش قلبم را ریش ریش کرد.

_ حالا دیگه خودت رو قایم می کنی!اون پیرزن فس فسو کوکت می کنه که منو نبینی آره،آره،نشونت میدم.

به موهایم چنگ انداخت و در حالی که آن ها را در مشتش گرفته بود مرا روی زمین کشید.پوست سرم درد گرفته بود.به هق هق افتاده بودم و التماسش می کردم: تو رو خدا ببخش... غلط کردم... دیگه تکرار نمی کنم... اشتباه کردم.

ولی او آرام نمی شد.روی مبل کنار شومینه پرتم کرد.خیره به چشمانم نگریست و گفت: همین جا منتظرم می مونی تا برگردم...

_ کجا می خوای بری؟

_ می رم برای شام چیزی بگیرم،شامو این جا می خوریم.

تسلیم و مطیع گفتم: باشه!هرچی تو بگی!

رفت.در را هم از پشت قفل کرد.تمام تنم درد می کرد.بعد از رفتنش به گریه افتادم.این کابوس نبود؟نه!امکان نداره بردیا با من این طور کنه.لابد خواب می دیدم،چه طور می تونه کتکم بزنه؟پای چشمم می سوخت... نه!من خواب نبودم.این بیداری و واقعیت تلخ زندگیم بود.بردیا مشکل روحی روانی داشت.آه!چرا خودم را گرفتارش کردم؟

ساعت هشت بود.هنوز هوا روشن بود.دو ساعتی از رفتنش می گذشت.به نظرم دیر کرده بود.برگشت.دو دستش پر بود.به ترتیب مرغ و نوشابه و نان و میوه را روی میز آشپزخانه چید.چهره ش آرام به نظر می رسید.نه!اشتباه نمی کردم . خیلی

آرام بود... شاید کابوس دیده بودم،پس چرا بدنم درد می کرد؟صدایم کرد.نرم خوش آهنگ... نه!اشتباه نمی کردم... لابد پشیمان شده بود.

_ مانی من!بلند شو بیا مرغ رو برای کباب آماده کنیم.الان شومینه رو هم راه میندازم.

با تردید و دودلی از جا بلند شدم.نگاهم می کرد،مثل همیشه که خوش اخلاق بود،خواستنی و عاشق!و گفت: می دونی چه قدر دوستت دارم؟

از فرصت استفاده کردم و گفتم: پس چرا روم دست بلند می کنی/به خاطر یه اشتباه کوچیک...

انگشتش را روی لبم گذاشت و با لبخند گفت: همه چیزو فراموش کن!

هیچ نفهمیدم علت آن رفتار جنون امیز و این برخورد مهرآمیز چیست؟ولی دیگر نمی توانستم به آرامشش اطمینان کنم.آن شب،نه از روی میل بلکه از روی ترس و واهمه در کنارش شام خوردم و پای حرف هایش نشستم.مثل هربار چندین عکس ازم گرفت و مثل همیشه دلش خواست بیشتر با هم بمونیم.برخلاف همیشه لحظه های با هم بودنمان برایم سخت و سنگین می گذشت و نگاهم مدام به حرکت کند عقربه های ساعت بود.متوجه شد.

_ مثل این که خیلی برای رفتن عجله داری؟

از ترس واکنشش سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم و با لکنت گفتم: نه،نه... این طور نیست... و بعد برای این که فکرش را منحرف کنم گفتم: چه شب مهتابی قشنگیه... راستی بهت گفتم دو تا تجدید آوردم؟

در جوابم با بی تفاوتی پوزخند زد.عاقبت راضی به رفتن شد.وقتی برمی گشتیم خیلی سرحال بودم.موقع خداحافظی با لبختد گفت: فردا می بینمت.

با ظاهری خرسند لبخند زدم و گفتم: خیلی خوبه... شب بخیر.

ساعت یازده شب بود.چراغ های طبقه دوم و سوم روشن بودند اما طبقه اول چراغهاش خاموش بود.پاورچین از پله ها بالا رفتم.کلید را به در انداختم.لابد مادربزرگ خواب بود.چرا یادش رفته آباژور رو روشب بذاره؟کلید چراغ را زدم.کفش هایم را درآوردم و به طرف آشپزخانه رفتم تا آب بخورم،اما با دیدن سایه ای از پشت سر وحشتزده به عقب برگشتم.چیزی که می دیدم سایه نبود.نمی توانستم باور کنم.مادربزرگ بود که از سقف آویزان شده بود،با چشمانی از حدقه بیرون آمده.چند لحظه مات و مبهوت ماده بودم.صدای جیغ خودم را شنیدم و احساس کردم نقش بر زمین شدم.

چشم که باز کردم چند چشم قرمز و پف کرده بهم خیری بود.انگار صبح شده بود.چرا مامان داشت گریه می کرد؟تصویر وحشتناکی پرده ی چشمانم را گرفت.موهای یکدست سفید مادربزرگ درهم ریخته و ژولیده بود.انگار کسی به موهایش چنگ انداخته بود.چرا از سقف آویزانش کرده بودند؟نگاه ماتش هنوز به من خیره بود... آه مامان!مادربزرگ...!و زدم زیر گریه.ماریا شانه هایم را می مالید و مادر هق هق می کرد.چند مأمور پلیس مدام از این طرف به آن طرف می رفتند.طناب خالی هنوز از سقف آویزان بود... اما مادربزرگ؟شایدد داشتم خودم را گول می زدم.

_ مامان!مادربزرگ کجاست/چه اتفاقی براش افتاده؟

مادر تور مشکیش را روی لبانش گرفت و با گریه گفت: یه دزد نامرد همه ی جواهرات مادربزرگ رو برده و او رو هم... نتوانست دیگر ادامه بدهد.

یکی از آن مأموران که انگار رئیس پلیس بود به سویمان آمد.در یک دستش بی سیم بود و در دست دیگرش یک برگ یادداشت.نگاهی بهم انداخت و گفت: شما برای پاره ای توضبحات با ما به اداره ی پلیس بیاین.

نگاهی پرتردید به مادر انداختم.مادر روسری مشکی ای سرم انداخت و همراهم از پله ها پایین آمد.

همسایه ها با کنجکاوی از در و دیوار سرک می کشیدند.



_ نام؟

_ ماندانا ستایش.

_ نسبت با مقتول؟

_ نوه ی دختریشونم.

_ چرا دیروقت به منزل مادربزرگتون رفته بودین؟

_ من با مادربزرگ زندگی می کردم،چون تنها بود مامانم خواسته بود برای مراقبت ازش کنارش باشم.

_ پس تا اون موقع شب کجا بودین؟

به پوشه ی سبزرنگی که روی میز بود خیره شدم.

_ با نامزدم بیرون بودم،وقتی برگشتم...

ادامه ندادم.چهره ی رنگ پریده مادربزرگ جلووی چشمانم بود،بغض کردم.رئیس پلیس بی توجه به حالت من سرش پایین بود و یادداشت می کرد.

_ چه مدتی با مادربزرگتون زندگی می کردین؟

_ حدود هفت ماه.

_ تو این مدت متوجه اومدن هیچ دزدی نشده بودین؟

سرم را تکان دادم: نه هیچ موردی نبود.

_ با نامزدتون کجا بودین؟

خواستم بگویم توی یه باغ بزرگ تو یه خیابون خلوت تو نیاوران اما به یاد گوشزد همیشگی بردیا افتادم که به کسی نگم اون جا میریم.

_ توی خیابون،پارک،کار همیشگیمون گشتن تو خیابونه.

_ تمام مدت کنار هم بودین؟

یاد خرید شام افتادم که دو ساعت طولش داده بود: بله،تمام وقت با هم بودیم.آخرین یادداشت را هم نوشت و سپس به پشتی صندلی تکیه داد و دست هایش را در هم گره کرد.

_ خیلی خوب!ازواقعه پیش اومده متأسفم شما می تونید برید.

دستمال کاغذی را روی دماغم گرفتم و بریده بریده گفتم: جناب سرهنگ،تو رو خدا قاتلش رو پیدا کنین،مادربزرگم زن بی گناهی بود... کاری به کار کسی نداشت... یه زن تنها... آخ... مادربزرگ...

لبخند مهربانی بر لب آورد و گفت: قاتل خیلی زیرک و هوشیار بوده،چون هیچ اثر انگشتی نذاشته و فقط جواهرات رو برده... ولی نگران نباشین،ما پیداش می کنیم.

توان بلند شدن از روی صندلی را نداشتم.به زحمت راه می رفتم.پیش از این که از در بروم بیرون گفت: در ضمن به نامزدتون هم بگین یه سر به این جا بزنه.

سرم را تکان دادم و گفتم: باشه!حتما... خداحافظ.

مادر جلوی در خروجی منتظرم بود.بازویم را چسبید و با تاکسی به خانه رفتیم.مادر دست هایم را می فشرد و من سر بر روی شانه اش می گریستم.مادربزرگ بیچاره!تو که در حق کسی بدی نکرده بودی.چه طور دلشون اومد اون طور حلق آویزت کنن... آه!چه طور کسی متوجه نشده؟

_ مامان شما چه طور نفهمیدین؟یعنی هیچ سرو صدایی نشنیدین؟

مادر دستش را روی صورتش گرفت.انگار شرمنده و پشیمان بود.

_ راستش اون وقت که تو جیغ کشیدی ما تازه برگشته بودیم خونه.با ماری منزل مادرشوهرش دعوت داشتیم... بعدازضهر که می رفتیم... ساعت شیش بود،اصرار کردیم که باهامون بیاد ولی گفت می خواد بخوابه.همسایه ها هم هیچی ندیدن،آخ... مامان بیچاره!

مادر که به هق هق افتاد بیشتر دلم سوخت.کاش قاتلش پیدا می شد.یعنی اون جواهرات لعنتی ارزشش رو داشت که به خاطرش جون کسی رو بگیرن؟

ماریا در حال پذیرایی کردن بود.سینی خرما را جلوی مهمانان می گرفت.زیرچشمی نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: بردیا اومده،بردمش اتاقت.
حوصله ش را نداشتم.خاله رویا سینی چای را به دستم داد و گفت: بلند شو دختر!این مهمونا نباید پذیرایی شن؟
نگاهش کردم.تکیده شده بود.بدون آرایش چین چروک صورتش را می شد شمرد.بعد از پذیرایی با گوشزد دویاره ی ماریا به اتاقم رفتم.روی تخت نشسته بود.لباس مشکی هم به تن نداشت.با دیدنم از جا برخاست و یه طرفم آمد.گونه م را بوسید و گفت: چه قدر رنگت پریده؟
گله نکردم چرا لباس مشکی نپوشیدی.
_ چیزی می خوری برات بیارم؟
روی تخت نشاندم و گفت: نه!اومدم تو رو با خودم ببرم.
خیره به دمپایی مشکی ای که به پا داشتم گفتم: ولی نمی تونم بیام!
موهایم را از روی پیشانیم پس زد و پرسید: چرا؟یه پارتی خصوصیه.د.ستان همه جمعن.
با خشم و عتاب به طرفش برگشتم و گفتم: مثل این که متوجه نیستی.مادربزرگم رو به قتل رسونده ن.تو صحبت از پارتی می کنی!
پوزخندی زد و گستاخانه گفت: بله،مادربزرگ شما فقط بیست سالش بود و جوون مرگ شد... بس کن این اداها رو.
این همه خونسردی و بی تفاوتی در تحملم نمی گنجید.ناخواسته سرش داد کشیدم: مادربزرگ برای من خیلی عزیز بود!منم عزادارشم!خودت تنهایی تو اون پارتی لعنتی شرکت کن.
موهایم را از پشت کشید و عصبی گفت: انگار حرف خوش حالیت نیست.نذار داد و قال راه بندازم.مثل بچه ی ادم لباستو عوض می کنی و دنبال من میای،فهمیدی؟
نمی دانم از درد موهایم بود یا از وحشت آبروریزی که تسلیم شدم: باشه!باشه!میام.
موهایم را ول کرد.از توی کمد لباس راسته بلندم را درآوردم.گریه می کردم،شاید هم التماس...
_ خواهش می کنم بذار با همین لباس بیام،بعد لباسم رو عوض می کنم.
مقابل پنجره ایستاد و گفت:خیلی خوب!فقط زیاد طولش نده.
لباسم را تا کردم و توی ساکی انداختم.اشک هایم را پاک کردم و گفتم: ولی آخه بگم کجا میرم؟
به طرفم برگشت و گفت: فکر نکنم به کسی ربط داشته باشه که کجا میری!راضی کردن مامانت هم با من.
خجل و غمگین از اتاق بیرون آمدم.فکر می کردم نباید سرم را بالا بگیرم چرا که با رخت عزا می خواستم در یک پارتی شرکت کنم... نمی دانم چه به مادر گفت که او مخالفتی نشان نداد.
_ اول می برمت باغ تا لباستو عوض کنی و دستی به سرو روت بکشی.بعد از یکی دو ساعت استراحت می ریم تا به دوستم بدقولی نکرده باشیم.
نگاهش نکردم.از دستش دلخور بودم... نه!انگار دیگر ازش خوشم نمی آمد.

_ خوب،تا تو شومینه رو راه بندازی من با وسایل ناهار برگشتم.
وقتی رفت نگاهی به شومینه انداختم.چوب ها را یکی یکی داخل شومسنه ریختم.سست و بی حال بودم.آتش که گر گرفت محو شعله های سرخ و آبی ش شدم.چرا قبوا کردم همراهش بیام؟مگه او کی بود؟نباید ازش می ترسیدم،چون از ضعفم خبر داره همیشه با تهدید می خواد بهم زور بگه... نباید بذارم مثل موم تو دستش اسیر باشم و منو به هر شکلی که می خواد دربیاره.
کلید که به در انداخت نگاهی به ساعت انداختم.نیم ساعت بیشتر طول نکشیده بود که برگشت.وسایل خریده شده را روی میز چید.مرغ را درسته سیخ کشید و کنارم آمد.همان طور که زغال چوب را آماده می کرد پرسید: چرا این قدر پکری؟وقتی پیش منی...
حرفش را قطع کردم: نمی تونم بی تفاوت بشینم آقای شاهنده!مادربزرگم...
این با او وسط حرفم پرید: این قدر مادربزرگت رو بهانه نکن!عمرش رو کرده بود.
_ بله،ولی به مرگ طبیعی نمرده.به قتل رسیده!این دلم رو می سوزونه.اگه من کنارش بودم...!
مرغ به سیخ کشیده را روی آتش گذاشت و کنارم نشست.
_ دلت به خاطر این چیزا نسوزه!لحظه رو دریاب.
دستش را پس زدم و از جا بلند شدم،پشت به او ایستادم و بازوانم را در آغوش گرفتم: تو ازم چه توقعی داری؟من نمی تونم...
صدای فریادش بلند شد:این ادا ها رو برای من در نیار... حوصله ش رو ندارم.
از جا بلند شد و همه ی پنجره ها را باز کرد.صددایم کرد.می دانستم اگر کم محلی بکنم با واکنش شدیدش رو به رو خواهم شد.بی میل و ناچار به طرفش برگشتم.کنار یکی از پنجره ها در زاویه ی چپ خانه ایستاده و دست هایش را به سویم گشوده بود.دلم نمی خواست حتی یک قدم به سویش بردارم.هیچ کششی در من نبود... به یاد چهره ی خشمگین و چشمان به خون نشسته ی دیشبش افتادم.
_ می دونی چه قدر دوستت دارم؟
نگاهش کردم ودوستم داشت؟در نگاهش برقی می جهید که تنم را به رعشه درآورد.سرم روی سینه ش بود.دوستش نداشتم... مطمئن بودم که دیگر نمی خواهمش.مثل آن وقت ها عاشق طرز نگاهش نبودم.دست هایش را نمی پرستیدم.از ترس بود که در آغوشش فرو رفته بودم.
_ بوی سوختگی میاد...
به طرف شومینه رفتیم.پس از خوردن ناهار بالشتی روی کاناپه انداخت و خودش دراز کشید.زیر حلقه دستانش به شعله ی آتش چشم دوخته بودم که نرم نرمک خاموش می شد.او خیلی زود خوابید،اما من نتوانستم پلک روی هم بگذارم.به رفتارش فکر می کردم.اگه دوستم داشت چرا تو غمم شریک نمی شد و درکم نمی کرد؟از یادآوری رفتار وحشیانه دیشبش قلبم در هم پیچید.ناخواسته به یاد حرف های کاوه افتادم.در یکی از مهمانی ها بردیا برای انجام کاری رفته بود بیرون.او کنارم نشست.اگرچه می دانست ازش خوشم نمیاد،اما چشم در چشمم دوخت و گفت: به عنوان یه دوست بهت گوشزد می کنم،زیاد با بردیا رابطه برقرار نکن!اون یه کم مشکل داره... وقتی چیزی رو بخواد هر کاری ممکنه بکنه.یه کمم عصبیه.وقتی عصبانیه براش مهم نیست چی کار می کنه...
کینه توزانه نگاهش کردم و با تمسخر گفتم: اگه فکر می کنین با این حرفا می تونین نظر منو نسبت به بردیا عوض کنین،باید بگم سخت در اشتباهین.من تا حالا باهاش هیچ مشکلی نداشتم،بهتره دو به هم زنی نکنین.او با دلخوری میز را ترک کرده بود.
ا جا به جا شدن بردیا روی کاناپه افکارم به هم ریخت.بعد فکر کردم شاید حق با کاوه بود.
بیدار شد.هوس قهوه کرده بود.خودش قهوه را اماده کرد.من زیاد دلم قهوه نمی خواست ولی مجبور شدم همراهی ش کنم.ساک را از روی مبل برداشت و به طرفم پرت کرد.
_ خوب،لباست رو بپوش،کم کم باید را بیفتیم.
ساک را برداشتم و خواستم برای لباس عوض کردن به یکی از اتاق ها بروم که نگذاشت: نکنه از من خجالت می شی؟سپس دو قدم به سویم امد و گفت: نترس نامحرم نیستم.
موهایم را شانه کردم و به اصرارش کمی آرایش کردم.وقتی آماده شدم جلویم ایستاد.لبخند به لب داشت و سرتاپایم را برانداز می کرد.
_ واقعا تو یه عروسک زیبایی و فقط مال منی!این یادت باشه.
دستم را بوسید و دوباره برق نگاهش را به چشمان مضطربم پاشید.
آن مهمانی بهم خوش نگذشت.نه شام خوردم و نه لب به میوه و شیرینی زدم.وقتی همه می رقصیدند بهم خیره شد.کمی مست کرده بود اما مثل دوستانش رفتارش غیر عادی نبود.
_ نه عزیزم!باشه برای یه مه مونی دیگه!درست نیست من...
فشاری که به بازویم داد هشداری بود که باید اطاعت می کردم.حال خوشی نداشتم.در تمام طول رقص در چشمان روشن وحشی اش چهره ی حلق آویز شده ی مادربزرگ را می دیدم که بهم زل زده بود.سرم گیج می رفت،فکر می کردم همه ی چراغ ها را خاموش کرده اند.دیگر نتوانستم هماهنگ با او برقصم و با پای سست در آغوشش افتادم.دستپاچه شد.روی صندلی نشاندم.دوستانش،آن هایی که از خوردن زیادی از خود بی خود نشده بودند برایم شربت و چای داغ آوردند.دیگر نتوانستم ان جا بمانم.محکم به بازوی بردیا چسبیدم و ملتمسانه گفتم: خواهش می کنم منو از این جا ببر بردیا!حالم اصلا خوب نیست.
انگار متوجه حال بدم شده ود.دست نوازشگرانه ای روی صورتم کشید و مهربان گفت: باشه عزیزم،همین الان میریم.سپس کمک کرد تا بلند شوم.
وقتی روی صندلی ماشین نشستم احساس کردم کمی حالم بهتر شده!
_ اگه حالت خیلی بده ببرمت بیمارستان؟
صدایم ضعیف و گرفته بود: نه!برسم خونه استراحت می کنم،راستش مرگ مادربزرگ...
لحنش از حالت دوستانه خارج شد و گفت: بس کن دیگه ماندانا،مادربزرگت یه پیرزن مردنی بود.باید می مرد!تو خودت رو به خاطر یه مرده زجر کش نکن.
شنیدن حرف هایش قلبم را به درد می آورد.می دانستم کلنجار رفتن بااوو کاری بیهوده ست و این را هم می دانستم که باید با او موافق باشم: تو راست میگی!نباید خودمو اذیت کنم.
از این که باهاش هم عقیده شده بودم راضی به نظر می رسید.
اول اصرار کرد مرا با خودش به خانه شان ببرد.به زحمت توانستم رأیش را عوض کنم.ساعت دهه شب بود.می دانستم هنوز خاله رویا منزلمان است.نمی دانستم با آن لباس چه طور باید برای بیرون رفتنم دلیل بیارم.
آرمینا اولین نفر جلوی در بود که تحقیرم کرد: خوب!امشب دنبال این برنامه ها نمی رفتی نمی شد؟
خاله رویا تحقیر دخترش را تکمیل کرد: مادربزرگ هنوز توی سرد خونه س.بدنش رو تیکه تیکه کردن... اون وقت خانم...
مادر به موقع به دادم رسید: ولش کنین چی کارش دارین؟جایی نرفته بود!اون قدر حالش بد بود که گفتم بردیا ببردش بیرون یه کم روحیه ش عوض شه.سپس به من اشاره کد زودباش برو لباستو عوض کن.
دلم می خواست گریه کنم.از کجا می دانستند چه حالی دارم؟مگه به میل خودم رفته بودم؟مجبور شدم برم.هرکاری کردم مجبور بودم.
لباسم را عوض کردم و روی تخت افتادم.بی اختیار با صدای بلند گریه می کردم.گریه هم آرامم نمی کرد.مادربزرگ!واقعا امشب شرمنده شدم.به جای این که بشینم و به خاطر مرگ معومانه ت گزیه کنم رفتم تو یه جشن رقص و شادی کردم... آخ... مادربزرگ... منو ببخش!باور کن تقصیر من نبود... من دختر بی احساسی نیستم.مجبورم کردن روی احساسم پا بذارم... مادربزرگ دعا می کنم قاتلت به سزای عملش برسه. 


 مراسم چهلم هم تمام شد.تلاش گروه های پلیس برای پیدا کردن قاتل تا آن لحظه به هیچ نتیجه ای نرسیده بود.خانواده ی خاله رویا در تمام این مدت مهمان ما بودند و با هم بحث 

می کردند.بردیا دو هفته پیش برای انجام کاری که هیچ در موردش با من صحبت نکرده بود به همراه خانواده اش به پاریس رفت.از وقتی رفت من با خیال راحت درس خواندم و 

توانستم در دو درس زبان و ریاضی که تجدید شده بودم نمره ی قبولی بیاورم.

آن روز خاله رویا هنوز روی حرفش اصرار می کرد: ببسن خواهر!طبقه ی اول که مال من شد.طبقه ی دوم هم مال تو... طبقه ی سوم را هم می فروشیم و تقسیم می کنیم.

مادر مخالف فروش طبقه ی سوم بود: نه!این چه کاریه؟طبقه ی سوم رو اجاره میدیم و اجاره هایش را نصف می کنیم.

ماریا که نگران فروش منزل اجاره ایش بود سرش را تکان داد و در تأیید حرف های مادر افزود: بله،این طوری بهتره،درضمن سال به سال هم قیمت ملک میره بالا و فروش خونه چیزی 

جز ضرر نیست.

زنگ خانه به صدا درآمد.گوشی اف اف خراب بود و هیچ کس هم حوصله پایین رفتن از پله را نداشت.

_ مانی برو ببین کی پشت دره.

باز هم زورشان به من رسید.بدون هیچ اعتراضی برای گشودن در پایین رفتم.در را که باز کردم با دو چهره ی نا آشنا برخورد کردم.اولی مرد میانسالی بود با موهای جوگندمی و قدی 

متوسط که دو سه پوشه ی رنگی زیر بغل گرفته بود و دومی جوانی بیست و هفت هشت ساله به نظر می رسید که قد بلندی داشت و چهره اش خوش ترکیب و جذاب بود.چشم 

های سبز و موهای خرمایی اش به چهره اش جذبه خاصی بخشیده بود.ابروان مشکی اش به نظرم کمی آشنا آمد،ولی هرچه فکر کردم نشناختمش.خیلی طول کشید تا یادم امد 

باید سلام کنم.

فقط جواب سلامم را دادند و پرسیدند کسی خانه هست یا نه؟خواستم به داخل دعوتشان کنم که فکر کردم اول باید خودشان را معرفی کنند.

_ ببخشید شما؟

مرد میانسال که خشک و صاف ایستاده بود گفت: من وکیل آقای بهتاش هستم.وبا دست به جوان همراهش اشاره کرد.

نگاهی به آن جوان انداختم که بدون هیچ حرکتی به من زل زده بود.

خواستم بگویم ایشان را به خاطر نمی آورم که آقای وکیل گفت: آقای بهتاش،نوه ی بهتاش بزرگ،یعنی پدربزرگ شما هستند!

چشمانم قلمبه زدند بیرون!نمی دانم دهانم تا چه حد باز مانده بود.همان لحظه از ذهنم گذشت: بهتاش!نوه ی بهتاش بزرگ!پدربزرگ من!پدربزرگ و مادربزرگ که دو دختر بیشتر 

نداشتند... پس...

_ تا کی می خواین ما رو پشت در نگه دارین؟

صدای گیرایی داشت.همان طور که راست ایستاده بود زل زده بود به چشمان مات و مبهوت من.خودم را کنار کشیدم.گیج و منگ.نمی دانستم کار درستی کردم که گذاشتم بیایند 

داخل یا نه؟

پشت سرم از پله ها بالا آمدند.در فکرم هنوز این معما را حل نکرده بودم که چه طور او می تواند نوه ی پدربزرگ من باشد؟

_ کی بود مانی؟

نگاهی به مادر کردم و شانه هایم را بالا انداختم.خودم داخل رفتم و مادر تازه متوجه دو مرد ناآشنای پشت در شد که انگار منتظر بودند کسی به داخل دعوتشان کند.منتظر پرسش 

مادر نماندند.خودشان را معرفی کردند.مادر چشمانش را تنگ کرد و گفت: چی!نوه ی پدر من!

_ اگه اجازه بدین بیایم تو،همه چیز براتون روشن میشه. 

مادر که سخت حیرت کرده بود خودش را کنار کشید.همه از جا برخاستند.خاله رویا با اشاره ی چشم و ابرو از مادر پرسید آن دو نفر کیستند و مادر سر در گوش خواهرش فرو برد و 

آرام چیزی نجوا کرد.ماریا و آرمینا زل زده بودند به جوانی که چشمان سبز داشت.مهبد و آرمین در حال تماشای تلویزیون بودند.

آقای وکیل پا روی پا انداخت و سینه اش را صاف کرد.چهره های ما را تک تک از نظر گذراند،عاقبت تصمیم گرفت ابهام را از بین ببرد و گفت: قبل از این که بخوام توضیحی بدم،واقعه ی 

اسفناک قتل بانو بهتاش رو بهتون تسلیت عرض می کنم...

مادر نتوانست تا پایان حرف هایش صبر کند و پرسید: ببخشید آقای...!؟

وکیل با لبخند خودش را معرفی کرد: ادیبی هستم.وکیل حقوقی آقای بهتاش.

مادر زیر چشمی نگاهی به جوان انداخت.جذبه ای در رفتارش بود که احترام همه را برمی انگیخت.

آقای ادیبی ادامه داد: یک ماه پیش با خبر شدیم که این واقعه اتفاق افتاده،برای همین موکلم رو از شهرستان احضار کردم تا...

این بار خاله رویا پاتک زد: ببخشید گفتین ایشون نوه ی آقای بهتاشن؟

آقای ادیبی نگاهش کرد و حرفش را تأیید کرد.خاله رویا تک خنده ای کرد و موهای روی پیشانیش را پس زد و گفت: این چه طور می تونه حقیقت داشته باشه؟ما فقط دو تا 

خواهریم،نه خواهر دیگه ای داریم و نه برادری که...

آقایی ادیبی عینکش را بر چشم گذاشت و گفت: اگه تا آخر عرایض بنده صبر کنین همه چی مشخص میشه.

و توضیح داد پدربزرگ در زمان خدمتش به عنوان فرمانده ی نیروی دریایی شمال در شهر نوشهر با دختری از یک خانواده ی کشاورز ازدواج می کند،اما با مخالفت و تحقیر خانواده ش 

مواجه می شود و برخلاف میل باطنی ش،آن زن را با پسر بچه ای سه چهار ساله ترک می کند و به تهران بازمی گردد و تن به ازدواج دیگری می دهد و دیگر هیچ وقت به سراغ 

همسر اولش نمی رود.اما قبل از مرگش وصیت می کند آن چه پس از او باقی می ماند پس از مرگ همسر دومش به پسرش،سهراب،تعلق گیرد.این وصیت نامه مکتوب را نزد او به 

طور محرمانه امانت می گذارد تأکید می کند تا زمانی که همسر دومش در قید حیات است این وصیت نامه هیچ ارزش قانونی نداشته باشد...

و در ادامه گفت: پس از شنیدن خر قتل بانو بهتاش تصمیم گرفتم وصیت نامه آقای بهتاش رو عملی کنم.بعد از جست و جو تونستم ردی از خونواده ی اول آقای بهتاش پیدا کنم که 

متأسفانه فهمیدم،پسرشان سهراب،بعد از فوت همسرش از دست میرن و تنها بازمونده ی ایشون پسریه به نام فریبرز...

فکر می کنم نه تنها من بلکه دیگران هم زیرچشمی به جوانی که فریبرز نام داشت نگاه کردیم.درک حرف های آقای وکیل 

اگرچه چندان مشکل نبود،اما کسی دلش نمی خواست این حقیقت را قبول کند.

مادر عرق روی پیشانیش را با دستمال پاک کرد.وانمود می کرد که خیلی گرمش است: آقای ادیبی!یعنی شما می خواین بگین که این آقا برادرزاده ی ناتنی ما و وارث این آپارتمان 

سه طبقه س؟

پیش از این که آقای ادیبی پاسخ بدهد فریبرز با صلابتی که در نگاهش بود و صراحتی که در بیانش می جوشید گفت: بله خانم ستایش.اگر چه هیچ وقت پدربزرگم رو ندیدم،اما کاری 

که انجام داده یه ذره هم فقدات محبت پدرونه ای رو که باید به فرزندش می کرد جبران نمی کنه.پدر من تو تموم سال های زندگیش بی حضور دستای گرم و سلیه ی پرمهر پدر 

همیشه خلئی رو تو وجودش احساس می کرده.فکر می کنم این به صورت یه میراث خونوادگی دراومده،منم تو سال های نوجوونی پدر . مادرم رو از دست دادم و مثل پدرم از این 

نعمت خدادادی محروم شدم... میخوام هرچه سریع تر نسبت به وصیت پدربزرگم اقدام بشه.

مادر زیاد از لحن صریح برادرزاده ش خوشش نیومد: معلومه که خیلی برای صاحب این خوونه شدن عجله دارین!ما از کجا بدونیم این قصه ای که شما برامون تعریف کردین حقیقت 

داره؟شاید فقط یه کلک و نقشه س... شاید قاتل مامان یچاره م شما باشین...

فریبرز با صدای محکم و قاطعی فریاد کشید: بس کنین خانم!واقعا شرم آوره که من رو به این کار متهم می کنین،می تونم به خاطر این کار ازتون شکایت کنم.

مادر عصبانی شد و درحالی که چهره ش پر از خشم و غضب بود فریاد کشید: خوب برید شکایت کنین،شما و وکیلتون معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای بلند شدین اومدین این جا 

و ادعای ارث و میراث می کنین.ما هم از شما به عنوان دو کلاهبردار که می خوان مال مردم رو بالا بکشن شکایت می کنیم.

از جا برخاست؛صورتش از خشم گلگون شده بود.لب پایینش می لرزید.رنگ سبز چشمانش تیره تر به نظر می رسید.

_ خیلی خوب! هیچ تمایلی ندارم شخصا این جریان رو دنبال کنم.همه چیز رو به وکیلم محول می کنم.از دیدن شما هم پشیمونم.سپس رو به آقای ادیبی گفت: بریم آقای ادیبی.از 

حقم نمی گذرم.اگه قراره زور بشنوم باید بگم که زورگویی رو بیشتر دوست دارم... انتقالی می گیرم و به تهران میام تا به فامیل ناتنیم ثابت کنم که کلاهبردار کیه؟

برای لحظه ای چشمان مادر و فریبرز در هم خیره ماند.در نگاه هردو کینه و نفرت صاعقه می انداخت.وقتی رفتند همه در سکوتی عمیق فرورفتیم.چه طور این موضوع می تونست 

حقیقت داشته باشه؟فکر کردم از همون لحظه ی اول که دیدمش یه حس غریبی می گفت که آشناس.

نمی دونم شاید چشمای سبز و موهای خرماییش که شبیه من بود و مامان و مادربزرگ همیشه می گفتند فقط تو چشمای سبز و موهای خرمایی پدربزرگ رو به ارث بردی.

مادر مدام در اتاق پذیرایی از این طرف به آن طرف می رفت و بلند بلند حرف می زد.

_ مامان بیچاره!تو تموم سال های زندگیش با پدر چیزی جز صداقت و درستی از خودش نشون نداد،اما در عوض پدر تلخ ترین حقیقت زندگیش رو ازش پنهان کرده بود... آخ... مامان 

بیچاره!پدر چه طور تونست این کارو بکنه؟چرا این خونه رو به اسم اونا کرد؟پس ما ها چی؟ما بچه هاش نبودیم؟ما حقی نداشتیم؟

ماریا برایش آب آورد،اما او با ترشرویی لیوان را پس زد و گفت: آب به چه دردم می خوره؟دارم آتیش می گیرم،می سوزم.این پسر حال منو به هم می زنه.انگار طلبکاره.ارث بابش رو 

از ما می خواد.طوری بهمون نگاه می کنه انگار 

داره به نوکراش نگاه می کنه.

خاله رویا دستش را گرفت و برای همدردی گفت: حالا که اتفاقی نیفتاده.از کجا معلوم که راست میگن؟شاید همه چیز نقشه باشه.

آرمینا سیبی گاز زد و در حالی که لپ هایش پر بود جویده جویده گفت: من که میگم شاید قتل مادربزرگ هم در ارتباط با همین موضوع باشه.این آقای فریبرز با اون هیبت طلبکارانه 

ش معلومه که برای بالا کشیدن این خونه از هیچ تلاشی مضایقه نمی کنه.

مادر چنگی به موهایش انداخت و گفت: بهتره همه چیزو به زمان واگذار کنیم.باید اونو به عنوان یه مضنون به کلانتری معرفی کنیم.

آن شب هرکس در لاک خودش فرورفته بود و شاید پیش خود این موضوع را بررسی می کرد.هیچ کدام از ما برملا شدن چنین حقیقت بزرگی را پیش بینی نمی کردیم.از کجا می 

دانستیم پدربزرگ پیش از ازدواج با مادربزرگ همسر و فرزندی داشته.از کجا می دانستیم مادربزرگ به قتل می رسد و این حقیقت فاش می شود.آیا می شود حدس زد که قاتل 

مادربزرگ صاحب همان چشمان سبزاست؟!نه!آن چشم ها نمی توانستند قصد جان کسی را بکنند.آن چشمان سبز چه قدر شبیه چشمان من بودندومبریا گفت: به قدری شبیه تو 

بود که اگه کسی شما رو با هم ببینه فکر می کنه خواهر و برادرین!

مادر زیاد از این حرف ماریا خوشش نیامد.اخم هایش را در هم کشید و به ماریا گفت: این قدر حرف های بی ربط نزن.حوصله داری ها!

آرمینا هم نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و گفت: پسر دایی به این خوش قیافه ای داشتیم و خبر نداشتیم. و غش غش خندید.

به گمانم متوجه نگاه ملامت آمیز مادر نشده بود. 
مادربزرگ موهای سپیدش را بافته بود و به چشمانش سرمه کشیده بود.چشمان ریزش به قدری درشت شده بود که آدم از دیدنش هول برش می داشت.صدایش کردم،به طرفم برگشت و لبخند کجی زد.خواستم به سویش بروم که دستی دور گردن مادربزرگ آویخت.دستان استخوانی مادربزرگ به نشان کمک به سویم دراز شده بود و زبانش بیرون زده بود.خیلی سعی کردم بروم . نجاتش بدهم اما انگار پاهایم به زمین چسبیده بود..گریه می کردم،داد می کشیدم اما فقط چشمان مادربزرگ را دیدم که از حدقه زده بیرون.جیغ کشیدم و از خواب پریدم.هوا کم کم داشت روشن می شد.روی گلدان شمعدانی لبه پنجره گنجشکی نشست و کمی بعد پر زد و رفت.نسیم خنکی از پنجره به داخل وزید و تور سفید پرده را تکان داد.لیوان آبی ریختم و جلوی آینه ایستادم.چرا چهره ی قاتل را ندیدم؟

نمی دانم زیر نور ضعیف چراغ خواب بود که احساس می کردم رنگ چهره م پریده و یا این که واقعا رنگم پریده بود؟دیگر خوابم نمی آمد.کنار پنجره ایستادم.تا انتهای کوچه خلوت و ساکت بود.درخت نارون زیر پنجره خیلی سبز شده بود و شاخ و برگ پیدا کرده بد.دسته ای از کلاغ ها از دور به سمتی که خورشید در حال طلوع بود پرواز می کردند.دلم گرفته بود اما می دانستم دلم برای بردیا تنگ نشده است.دلم می خواست مسافرتش چندین ماه طول بکشد.

آن روز نوبت دادگاهمان بود.تمام شواهد و قرائن نشان می داد که ادعای فریبرز بهتاش چیزی جز حقیقت نیست.آن روز دادگاه رأی نهایی را صادر می کرد.تلاش مادر و خاله رویا برای متهم ساختن فریبرز بی ثمر بود چرا که پس از بازجویی های به عمل امده او بی گناه شناخته شد و اتهام به کلی رد شد.مادر و خاله رویا حسابی کلافه بودند و دلشان نمی خواست ملکی که فکر می کردند به آن دو تعلق دارد از آن تازه رسیده ای شود که برادرزاده ی ناتنی شان بود.

من... نمی دانم چرا هنوز به صاحب آن چشمان سبز می اندیشیدم؟



از دادگاه بیرون آمدیم.مادر و خاله رویا شکست خورده و متفکر سر به زیر انداخته بودند و هیچ حرفی نمی زدند.من و آرمینا و ماریا حتی نتوانستیم با مادرانمان همدردی کنیم.چنان تشری بهمان زدند که هر سه خاموش و سرکووب شده سرجایمان قرار گرفتیم.از آن طرف فریبرز در کنار وکیلش لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت و حکم موفقیتش در دست راستش بهمان دهن کجی می کرد.وقتی از جلویمان می گذشت پوزخندی زد و گفت: آخرش حق به حقدار رسید.حکم تخلیه رو هم گرفتم. می خوام کل ساختمون رو بفروشم.

مادر یخ کرد.نگاه تندی به او انداخت.خاله رویا بر جا خشک شده بود و واکنشی از خود نشان نمی داد.فریبرز از پله های دادگاه پایین رفت.مادر آقای خطیبی را صدا زد و او جلویش ایستاد.مادر آب دهانش را قورت داد.رأی دادگاه برایش گران تمام شده بود اما طوری حرف می زد که انگار دلش نمی خواست آقای وکیل فکر کند که التماس می کند.

_ آقای ادیبی باهاش صحبت کنین که از حکم تخلیه استفاده نکنه.ما نمی تونیم به این سرعت خونه ی پدری مون رو ترک کنیم،اصلا فکر کنه بهمون اجاره داده!سر ماه اجاره ش رو پرداخت می کنیم،خوب هرچی باشه ما با هم فامیلیم،خوب نیست که...

_ ببینین خانم ستایش.آقای بهتاش از برخورد شما خیلی ناراحت و عصبیه و این کار ها رو فقط به عنوان تلافی می کنن.تا اون جا که من خبر دارم اگه انتقالی بگیرن به تهران میان.باهاش صحبت می کنم ولی قول نمی دم که قبول کنه.

مادر چند لحظه نگاهش کرد گویی دلش می خواست آقای وکیل را تحت تأثیر قرار بده.آقای وکیل با عذرخواهی خداحافظی کرد و رفت.لشکر شکست خورده ی دو خانواده پله های دادگاه را با قدم هایی سست و ناتوان پشت سر گذاشتند.مادر گریه می کرد.

_ یعنی ما رو از خونه میندازه بیرون؟

مطمئن بودم خاله رویا به حرفی که می زند اطمینان ندارد: نه خواهر!هیچ غلطی نمی تونه بکنه.مگه شهر هرته؟

آرمینا برعکس مادرش واقع بینانه تر حرف زد: با حکم تخلیه ای که تو دستشه هر وقت که اراده کنه می تونه اسباب و اثاثیه تون رو بیرون بریزه.

خاله رویا بهش پرید: تو خفه شو آرمینا.

آرمینا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: برگ برنده تو دست اونه.چرا خودمونو گول بزنیم؟

مادر دوباره آتشی شد و فریاد زد: چه قدر ازش متنفرم!عارمه که اون از گوشت و پوست خودمونه.اگه وصیت پدر نبود می دونستم چی کارش کنم.

خاله رویا کلاس فرهنش گل کرد: پسره ی دهاتی معلوم نیست از پشت کدوم کوه اومده که حالا شده صاحب یه ساختمون سه طبقه تو بهترین جای تهران...

آرمینا دوباره زد تو ذوق مامانش: شانس که دهاتی و شهری سرش نمیشه.

خاله رویا یک بار دیگه با تشر گفت: تو خفه شو لطفا.

ماریا آنالی را در آغوشم انداخت و آهسته گفت: باید به ستار بگم به فکر پیدا کردن خونه باشه،فریبرزی که من دیدم فامیل و غریبه سرش نمیشه.می خواد همه ی عقده های زندگی خودش و پدرش رو سر ما خالی کنه.چه قدر تو اون خونه راحت بودیم!

جمله ی آخر را با حسرت ادا کرد.من در باورم نمی گنجید که صاحب آن چشمان سبز تا این حد بی رحم باشد.نمی دانم چرا مطمئن بودم این کار را نخواهد کرد و حرف هایش فقط در حد یک تهدید توخالی است.



پدر پس از شنیدن حرف های مادر به پشتی صندلی آشپزخانه تکیه داد.هیچ تغییری در چهره ش ندیدم که بفهمم چه حالی پیدا کرده است؛اما نگاهش روشن بود: خوب،پس آخرش از دوماد سرخونه بودن نجات پیدا می کنیم.

مادر که حوصله شوخی نداشت سگرمه هاش تو هم رفت و با اخم گفت: به جای هم فکری زخم زبون می زنی؟

پدر خلال دندانی برداشت و آن را لای دندان هایش فرو برد.بعد آرام گفت: چه کاری از دست من ساخته س.وقتی میگی رئیس دادگاه به نفع اون حکم داده باید حقیقت رو قبول کنیم.

_ نخیر!نمیذارم این اتفاق بیفتهوکی جرأت می کنه منو از خونه ی پدریم بندازه بیرون؟همین طوری هم که نیست.

انگار پدر می خواست ته دل مادر را خالی کند: اگه الان برادرزاده ی ناتنیت با دو تا مأمور و حکم تخلیه بیاد پشت در چی کار می کنی؟

مادر با حرص نگاهش کرد.برق دندان هایش را دیدم که به هم ساییده می شد.در دلم گفتم الانه که سر بابا داد بکشه اما انگار خودش هم به درستی حرف های پدر واقف بود.قوطی کبریتی را که در دستش بازی می داد مچاله کرد و روی میز پرت کرد: نمی دونم این آکله از کجا پیدا شد و زندگیمون رو به هم ریخت.

پدر گفت: مانی چای بریز خوشرنگ باشه.

مادردستش را زیر چانه ش زده بود و این بار به جای قوطی کبریت به گلدان گیر داده بود.پدر زیرچشمی مادر را زیر نظر گرفته بود ولبخند کجی روی لبش بود.خوشش میامد در این حال و هوا سر به سرش بگذارد.

_ ولی خودمونیم ها!فریبرز با آقای بهتاش بزرگ شباهت عجیبی داشت.قد بلند،چشمای سبز و موهای خرمایی.حتی ابهت و غرورش رو هم از اون خدابیامرز به ارث برده بود.

چای را مقابلش گذاشتم.پوزخندی زد و نگاهم کرد و ادامه داد: چه قدرم شبیه مانی بود.مگه نه سیما؟

مادر با اخم نگاهش کرد و پدر بی تفاوت قند را در دهانش گذاشت. 
هیچ کس در خانه نبود.مادر هم برای خرید بیرون رفته بود.روی کاناپه رو به روی دریچه کولر لم داده بودم.بردیا تماس گرفته و خبر داده بود که تا هفته ی دیگر به ایران برمی گردند و برای چندمین بار در خلال حرف هایش تکرار کرد که دلش برایم خیلی تنگ شده و این که وقتی به ایران برگردد برای رفع دلتنگی باید چند روز بدون وقفه در کنار من باشد.من خوشحال یا ناراحت در جوابش فقط خندیدم.

فکر خاصی نداشتم.گه گاهی به یاد مادربزرگ آه می کشیدم.چه طور قاتل بی رحمش پیدا نشده بود؟با شنیدن صدای زنگ بی حوصله بلند شدم.حال باز کردن در را نداشتم.دستی روی موهای ژولیده م کشیدم و در را باز کردم.با دیدن فریبرز از آن حالت شل و بی حال درآمدم و صاف ایستادم:سلام کردم و به چشمان سبزش زل زدم.تی شرت مشکی و شلوار جین پوشیده بود.موهای خرماییش را دو طرف صورت ریخته بود.ژل زده و آراسته.

_ سلام کسی خونه نیست؟

این مرد مغرور من رو داخل آدم حساب نمی کرد؟چه قدر تن صدایش دلنشین بود.

_ غیر از من کسی نیست،البته مامانم تا نیم ساعت دیگه برمی کرده.بفرمایی داخل،تا شما شربتی بخورین اونم برگشته.

زیاد بی میل نبود.لبخند کمرنگی لحظه ای لبانش را گشود و گفت: اگه مزاحم نیستم منتظر مامانتون میشم.

خودم را کنار کشیدم و او داخل شد.با عجله آینه و شانه را از روی مبل برداشتم و او را دعوت به نشستن کردم.روی مبل نشست.بدون حضور مادر کمی دستپاچه شده بودم ونمی دانستم اول برایش شربت ببرم یا چای؟شربت پرتقال را توی لیوان مخصوص مهممان ریختم اما نی پیدا نکردم.نمی دانم چرا این قدر هول شده بودم.ناخواسته جلوی اینه ایستادم.دستی به سر و روی آشفته م کشیدم و همراه با لبخندی به پذیرایی برگشتم.

لیوان شربت را از روی سینی برداشت و تشکر کرد.رو به رویش نشستم.لیوان شربت در دستم بود و نگاهم سبزی چشمانش را می کاوید.او هم عجیب به چشمانم زل زده بود.شاید در دلش می گفت چه قدر شبیه چشمان من است.برای این که حرفی زده باشم با اشاره به لیوان گفتم: بخورید تا گرم نشده.

هم زمان با هم لیوان را سر کشیدیم.پس از خالی کردن لیوان دوباره نگاه سبزش را به من دوخت و پرسید: چند سالته؟

_ شونزده سال.پنجم دبیرستانم یعنی میرم شیشم.

_ از چه درسی خوشت میاد و از چه درسی بدت میاد؟

نمی دانم چه منظوری از این پرسش ها داشت.شاید فکر می رکد چون شانزده سالم است باید باهام مثل دختر بچه ها حرف بزند!با این حال گفتم:

_ از تاریخ خوشم می یاد،اما از ادبیات خوشم نمیاد.

چشم چپش تنگ تر از آن یکی چشمش شد و گفت: چرا از ادبیات خوشت نمیاد؟

به یاد حال و هوای شاعرانه دبیر ادبیات افتادم که دلش می خواست همه آن حس و حال را برای خواندن و گوش دادن به شعر پیدا کنند،ولی لزومی ندیدم او علتش را بداند.فقط شانه هایم را بالا انداختم.

پس از لحظه ای سکوت و تفکر گفت: من حدود هشت ساله که تدریس می کنم و...

مثل بچه های کوچک ذوق زده وسط حرفش پریم: وای!یعنی شما دبیرین؟

از هیجانزدگی من خنده اش گرفت و با سر تأیید کرد.پرسیدم: چی درس میدین؟

وقتی گفت ادبیات سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.نمی دانم چرا شروع کردم به توضیح دادن: راستش از خود درس ادبیات بدم نمیاد،از دبیر دبیر ادبیاتمون...

نگاه پر تمسخرش نگذاشت به حرفم ادامه دهم: در طی این چند سال هیچ دانش آموزی رو ندیدم که از ادبیات خوشش نیاد.

دوباره خجالت کشیدم.مادر برگشت.با دیدن فریبرز از روی ناچاری با او سلام و احوالپرسی کرد.برخورد آن دو نفر با همه ی سردی و خشکی قابل توجه بود.مادر نگاه زیر چشمی به او داشت و فریبرز خیلی راحت صاف روی صندلی نشسته بود.

_ ببینین خانم ستایش با انتقالی من موافقت نشده یعنی گفتن تا سال دیگه نمی تونم انتقالی بگیرم...

مادرکه دست راستش روی قلش بود آهسته نفس راحتی کشید و فریبرز ادامه داد: در حال حاضر از فروش این جا صرف نظر کردم تا سال دیگه!شما هم تا اون موقع بهتره به فکر پیدا کردن جایی برای زندگی باشین.

مادر که خیالش از بابت خونه راحت شده بود پا روی پا انداخت.

_ تا سال دیگه خدا بزرگه.شاید تا اون موقع تصمیم تون به کلی عوض شد و قصد فروش خونه رو نداشتین و ما هم...

حرف مادر را برید و محکم و صریح گفت: من به ندرت تصمیمم رو عوض می کنم،اگه می بینین کوتاه اومدم،به خاطر یه سرس معذوراتیه که در برابر مسئله ی هم خونی و فامیلی...

مادر دست هایش را به علامت رد حرف هایش بالا آورد و با لحن استهزاآمیزی گفت: اصلا به مسئله ی هم خونی فکر نکنین که برای ما رسمیتی نداره و...

_ بسیار خوب!پس مجبورم حکم تخلیه رو به اجرا بذارم.

سپس از جا برخاست.در نگاه پرصلابت و جدی فریبرز نمی دانم چه چیزی نهفته بود که به مادر فهماند خیلی تند رفته است.

_ حالا چرا عصبانی می شین؟باشه تا سال دیگه ما خونه ی مناسبی پیدا می کنیم،لطفا بشینین.

_ نه!باید برم.سپس رو به من با لبخند نرمی گفت: از پذیرایی گرمت ممنونم!

من هم بلند شدم.او با مادر خداحافظی کوتاهی کرد.نمی دانم چرا تا دم در بدرقه اش کردم.

_ سعی کن تو درس ادبیات به تنها چیزی که فکر می کنی عشق باشه و زیبایی احساس آدمیت!وقتی شعر می خونی آروم زیر لبت پچ پچ نکن.خوبه که با صدای بلند برای خودت دکلمه کنی.اون وقته که می فهمی شیرین ترین درس زندگی ادب و ذوق شاعرانه س.

به یاد آقای بسطامی افتادم که هروقت شعر می خواند با چنان سوزی دکلمه ش می کرد که انگار خودش آن را سروده.

_ سعی می کنم.

از پله ها پایین رفتیم.جلوی در هر دو ایستادیم.وقتی مقابلش ایستادم با قد بلندم تنها تا شانه هایش می رسیدم.سبزی نگاهمان در هم گره خورد.

_ تا سال دیگه خدانگهدار.

نفهمیدم چرا پرسیدم: دیگه بهمون سر نمی زنین؟

فقط نگاهم کرد و لبخند زد.ماریا می گفت از وقتی تو مهمونی های رنگارنگ شرکت کردی و با این و اون نشست و برخاست کردی چشم و گوشت باز شده و کمرویی رو کنار گذاشتی؛راست می گفت.

دستش را به نشان خداحاقظی بالا آورد و به طرف بی.ام.و آلالویی رنگی رفت که خیلی قشنگ بود.بوقی زد و به آرامی از مقابلم گذشت.وقتی از خم کوچه عریض و خلوت رد شد متفکر و سربه زیر برگشتم.

مادر در اتاق نشیمن در حال راه رفتن بود و غرغر می کرد: خدای من!چه طور نتونستم جواب این پسرهی بی ادبو بدم؟داشت تهدیدم می کرد... آخ!ببین چه قدر بدبخت شدیم که این از پشت کوه اومده برام خط و نشون می کشه... مانی... کدوم گوری رفته بودی؟می خواستی آب هم پشت سرش بریزب.خیلی رفتارش دوستانه و مودب بود که تا پایین بدرقه ش کردی؟

_ چرا این قدر حرص می خورین مامان جون!اون بیچاره که رفت و تا سال دیگه هم این طرفا پیداش نمیشه.تا سال دیگه هم به قول شما خدا بزرگه.شاید رأیش عوض شه. نخواد ما از این جا بریم... خدا رو چه دیدی؟

به طرفم برگشت و نگاهم کرد.کمی آرام تر به نظر می رسید.وقتی به طرف اتاقم می رفتم به این فکر می کردم که تا سال دیگه خیلی راهه.


سلا مانی!می خوام ببینمت همین حالا.

دستم را روی پیشانیم گذاشتم تا عرق سردم را در آن هوای گرم پاک کنم.

_ سلام کی اومدی؟

از لحنش پیدا بود که خیلی خوشحال است: صبح رسیدم!دلم برات تنگ شده بود.تو چی؟

خوشم نمی آمد دروغ بگویم،اما گفتم: منم همین طور!کی میای؟

_ همین حالا آماده شو که اومدم.

وقتی گوشی را گذاشتم نگاه تیز مادر متوجه من بود.

_ آخرش بردیا اومد.خیلی خوبه.همش دلم شور می زد که نکنه یه دختر خارجی تورش بزنه.سپس ابروانش را داد بالا.

بی آن که کششی در خودم پیدا کنم به اتاقم رفتم و روی تخت دراز شدم.خدای من!چرا از اومدنش خوشحال نشدم و شادمانه بالا و پایین نمی پرم؟یک ماهی میشه که ندیدمش.پس چرا مثل اون روزا برای دیدنش لحظه شماری نمی کنم؟واقعا دیگه دوستش ندارم؟پس اون همه عشق و علاقه کجا رفته؟چرا ازش دلزده سدم؟دیگر دوستش نداشتم.مثل اون وقتا دیدنش بهم آرامش نمیده.

نه!نمی تونم خودم رو گول بزنم.اون دیگه تو قلب من جایی نداره.اش جرأتش رو داشتم و بهش می گفتم این رابطه رو تموم کن؛اما مگه میشه به اون چشمای شوریده خیره شد و اعتراف کرد؟

_ مانی بردیا دم در منتظرته.هرچی اصرار کردم بیاد بالا قبول نکرد... تو که هنوز آماده نشدی!پا شو چرا بی خیال دراز شدی روی تخت؟

کاش مامان می تونست پای حرفام بشینه و راه حلی پیش پام بذاره؛اما مامان کم حوصله ی من بعد از شنیدن حرفام منو به باد ابتقاد می گیره.بدون هیچ شتابی بلند شدم و لباسم را عوض کردم.حتی از پنجره نگاهی به پایین ننداختم تا از دیدن بنز قرمزش قلبم فشرده شود.آرایشی نکردم.فقط مادر ماتیک شکلاتیش را به زور روی لبم مالید.تا دم در هم مرتب سفارش کرد.

_ یه جوری رفتار کن که فکر کنه دوریش خیلی برات سخت بوده.جالب بود.شاید مادر از بی علاقگی او با خبر بود.

_ وقتی بفهمه دوریش باعث ناراحتیت میشه محاله دیگه به مسافرتای دور دراز بره.ببین از فرنگ سوغاتی برات چی آوردهتأکید کن که با مامانم حتما برای دیدن مامانت میایم...

_ خداحافظ مامان.و در را پشت سرم بست.جلوی در ایستادم.با خودم در حال کشمکش بودم که پیاده شد.موهایش را بیش از اندازه کوتاه کرده بود.شلوار جینش هم خیی تنگ به نظر می رسید.نگاهمان در هم گره خورد.نه از طرز نگاهش گر گرفتم و نه هنگامی که به سویم خیز برداشت دستپاچه شدم.

_ عزیز دلم!باور کن دلم برات یه ذره شده بود!اگه امروز صبح نمی رسیدیم تهران خودم رو می کشتم.سپس سرم را بلند کرد و خیره به چشمانم گونه م را بوسید.

زن پیر همسایه با زنبیلی در دست از در حیاطشان بیرون آمد و نگاه پرطعنه ای به ما انداخت.شرمگین از رفتار بردیا،به

رویش لبخند زدم و متوجه ش کردم که کجاییم.

دستم را گرفت و شتابان به طرف ماشین برد.یکریز حرف می زد.

_ خودمم باورم نمی شد تا این حد بهت وابسته باشم.پاریس که بودم مثل همیشه بهم خوش نگذشت.همش به یادت بودم.مامانم می دونه چه قدر از این دوری عذاب کشیدم،وقتی بلیط برگشت را در دست پدر دیدم نزدیک بود بال در بیارمدلم می خواست داد بکشم تا همه ی پاریسی ها بفهمن چه قدر خوشحالم.

حرف هایش هیچ حسی در من برنینگیخت.مثل همیشه ذوق نکردم و گونه هایم سرخ نشدند.بی تفاوت نگاهش کردم و پرسیدم: اصلا چرا رفتی؟چرا این همه طول کشید؟

لب پایینش را داد بالا و متفکرانه گفت: مجبور بودم.

با تعجب پرسیدم: چرا؟

انگار دلش می خواست بحث را عوض کند.بوق ممتدی زد و با خنده سر از شیشه بیرون کرد و فریاد زد:برین کنار!نمی خوام از خوشحالی بزنم به شماها...

اما هیچ کس سرراهش قرار نگرفته بود!



برای ابراز علاقه و احساس بیش از حد بردیا هیچ آمادگی نداشتم و حتی بوسه های پی در پی اش حالت بدی بهم می داد. وقتی شومینه را روشن می کرد گفت که چه قدر دلش برای کباب و شام دو نفره تنگ شده اما من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.وقتی در نبودش احساس آسودگی و راحتی می کردم و وقتی برگشت حالم گرفته شد... چه باید می گفتم؟

_ مانی!چرا چیزی نمیگی؟

دلم نمی خواست با حرف هایم فریبش بدهم اما شهامت راستگویی هم نداشتم: به قدری حرف برای گفتن داشتم که همه ش با دیدنت یادم رفت.

در دل خودم را سرزنش کردم.دروغگو!بزدل ترسو!چرا راستش رو نمیگی!لابد از سیلی هاش می ترسی.

_ بیا کنارم.نمی دونم چرا این قدر سردمه.دلم می خواد گرم شم.

نگاه پراکراهی به دستان گشوده ش انداختم.دلم نمی خواست بروم ولی مگر چاره ی دیگری هم داشتم؟مثل عروسکی در دست بچه ای بودم که تمام عشقش بازی با عروسک بود.گاهی عروسک را درون تختخواب اسباب بازی می خواباند . برایش لالایی می خواند و گاهی دیگر با او دعوا می کرد و از زور خشم و قهر به گوشه ای پرتش می کرد.

_ مانی دلم می خواد شب همین جا بخوابیم.

پس از خوردن شام هردو سنگین و بی حال روی مبل افتاده بودیم.از نگاه خمارش یک لحظه نگرانی بر وجودم چنگ انداخت،منتظر پاسخ مثبت من بود.

_ متأسفم نمی تونم قبول کنم.

سریغ از جا بلند شد و زل زد به من.چشمان روشنش پر از ابر ناراحتی بود: چرا؟مگه مال هم نیستیم؟

چه قدر شنیدن این جمله برایم دردناک بود.چه قدر راحت مرا متعلق به خود می دید.نمی توانستم با صراحت گفته اش را رد کنم،باید با ملایمت توجیهش می کردم.

_ هنوز نه!چون نه به طور رسمی نامزدیم و نه عقد کردیم.

_ از کدوم رسمیت حرف می زنی؟لزومی نداره همه باخبر شن که ما مال هم شدیم.همین که من و تو قبول داریم کافیه.

_ اشتباه نکن بردیا!باید رسمیت باشه تا مشروعیت هم داشته باشه.

نمی دانم چرا با صدای بلند خندید.دستش را روی شکمش گذاشته بود و غش غش می خندید.بعد گفت : چه قدر حرفات بچگونه س نمی تونم جلوی خنوده م رو بگیرم.

از این که دستم انداخته بود دلگیر شدم.متوجه شد و دست از خندیدن برداشت و به طرفم آمد.می خواست عذر خواهی کند.

_ قصد بدی نداشتم مانی!ولی قبول کن که حرفات خنده داره.. اخم نکن... معذرت می خوام،خوب بخند دیگه،اگه نخندی شب رو همی جا می مونیم.

به ناچار خندیدم.

هدیه هایی را که از پاریس برایم آورده بود از چمدان بیرون آورد و به دستم داد.کت و دامن زرد یقه انگلیسی که فکر کنم انتخاب مادرش بود،همراه کیف زیربغل کوچکی که همرنگش بود،پیراهن حریر صورتی رنگی با تاج سفید و کفش ساتن به اضافه ی سرویس برلیان گرانبهایی که چشمانم با دیدنش برق زد و تا چند لحظه نتوانستم حرف بزنم.دو سه دست بلوز شلوار هم برایم آورده بود و توضیح داد چون قدم بلند است بلوز و شلوار بیشتر بهم میاد.

آن همه هدیه با ارزش گرچه برایم جالب بودند اما چندان هیجانزده م نکرد و وادارم نکرد مثل دفعه های پیش بعد از گرفتنشان به طرفش بپرم و صورتش را ببوسم.تنها به متشکردم اکتفا کردم.انگار او منتظر همان واکنش گذاشته م بود و زیاد راضی به نظر نمی رسید. 
_ مانی چرا همون کت ودامنی رو که بردیا از پاریس برات آورده نپوشیدی؟با این لباس رفتی دیدن مامانش؟

سگرمه هایم در هم رفت و رو به به ماریا گفتم: مگه این لباس چه مشکلی داره؟مگه مامان بردیا چه شخصیت مهمیه که من باید به خاطرش...

مادر محکم زد تو ملاجم: بس که بی لیاقتی!بیچاره غیر از هدیه های پسرش برات گوشواره ی مروارید آورده.حالا تو دوباره قر بیا.

چشمان ماریا برق زدند و گفت: گوشواره ی مروارید بده ببینم خدا شانس بده.

مادر و ماریا را به حال خودشان گذاشتم و به اتاق خودم رفتم.بی جهت دلگیر و عصبی بودم و دلم می خواست بهانه ای به دست بیاورم تا خشمم را سرشان آوار کنم.خیلی هم بی جهت دلگیر نبودم.دو هفته ی دیگر در یک مهمانی مفصل که خانم رزیتا ترتیبش را می داد نامزدی من و بردیا رسمی می شد.البته مادر چیزی نمی دانست.بردیا به من گفته بود که مثلا خوشحالم کند... مسخره است!چرا کسی نمی فهمه که من دیگه بردیا را رو دوست ندارم؟در واقع از این که روزی عاشقش بودم و به خاطرش در بیمارستان بستری شده بودم دیوانه می شوم و از این که این اواخر فقط تحملش کرده بودم خسته بودم.سر خودم داد کشیدم: بس کن دیگه!مگه تو جرأتش رو داری؟می تونی جلوی مامان بگی دیگه بردیا رو دوست نداری؟بی لیاقتی و بیچارگی از خودته.بس که ساکت موندی تا دیگران برات تصمیم بگیرن.کافیه لب باز کنی تا همه رو سرت آوار شن.حق هم دارن.دوستش نداری و هر روز تا نیمه شب رو با اونی؟حماقت هم حدی داره!حالا که گندش بالا اومده...

به خودم گفتم: چه گندی؟هنوز که اتفاقی نیفتاده... هنوز دستش بهم نرسیده.و خیره خیره به آسمان صاف و آبی شهریور زل زدم.نمی دانم چرا ناخواسته چهره ی مادربزرگ جلوی چشمانم آمد.چه زود فراموش شد.فکر کردم اگر در زمان حیاتش می فهمید وهرش زن دیگری داشته چه واکنشی از خود نشان می داد؟آن موقع هم مثل همیشه در خلوت شبانه اش برایس از هر شاعری شعر می خواند؟با یاد پدربزرگ دوباره ضمیر ناخودآگاهم فریبرز را به خاطرم آورد.با آن غرور و صلابت مردانه ش!بردیا هم اول به نظرم مغرور رسید... اما نه... فریبرز با همه ی آدم هایی که دیدم فرق داره... چه قدر رنگ چشمانش را دوست داشتم.خدا رو شکر که مامان نمی تونه بفهمه آرزوی دیدار دوباره ش رو دارم تا تو سرم بکوبه و سرزنشم کنه.

مدرسه ها تا چند روز دیگر باز می شدند.نمی انستم آن سال را چه طور شروع خواهم کرد.یا سمیرا افتادم که به کالج رفته بود.جایی که رسیدن به آن روزی آرزوی قلبیم بود.نمی دانستم چرا آن را از دست دادم.نمی دانستم؟همیشه خودم را گول می زنم.هیچ کس مثل خودم بلد نبود سرم رو شیره بماله... کالج حق مسلم سمیرا بود.

از بیکاری حوصله م سر رفته بود.از یکنواختی روز ها و نقش بازی کردن هایم خسته شده بودم.مادر نوید روز های خوب را می داد اما من خوشبین نبودم.دیگر از هیچ چیز خوشم نمی آمد.خستگی عشق بی بنیان بردیا بر روح تنم سنگینی می کرد... دلم می خواست در جایی قرار بگیرم که هیچ کس دستش بهم نرسد.جایی که دیگر نه صحبت از پارتی و مهمانی و رقص باشد و نه صحبت از مد و لباس و آرایش... کاش جایی پیدا می شد که بی حضور سایه ی پررنگ و چشمان روشن بردیا قلبم برای زندگی بتپد؛فقط برای زندگی.
با شنیدن سرو صدای بچه ها با کنجکاوی پشت پنجره رفتم.چرخ و فلکی آمده بود و بچه ها با شادمانی بالا و پایین می پریدند و به نوبت سوار می شدند.لبخند زدم.کاش دوباره بچه می شدم و تنها نگرانیم از دست دادن فرصت برای سوار شدن به چرخ و فلک بود.کاش دوباره بچه می شدم 


از نظر من رمان خیلی قشنگیه حتما نا حالا  موضوشو فهمیدین داستان زندگی پر فرازو نشیب یه دختر
نامردیه خیلیا
قربانی شدن
من قولتون میدم اخر رمان خیلی تعجب بکنید 
من که فقط پست اخره رمانو میخونم زار میزدم Sad
پاسخ
 سپاس شده توسط ღSηow Princessღ ، Mαяѕє ، saeid ، همه هستی من ، the lost body
آگهی
#2
پس بخاطر همین نام کاربری خودت هم همینه.
خیلی فوق العاده و محشره. ادم چندبار هم بخونه خسته نمیشه.
پاسخ
 سپاس شده توسط کسی پشت سرم اب نریخت
#3
اوهوم یکی ای نیکی کیما ناجور گریس crying
پاسخ
#4
سپــــــآس:*)
پاسخ
 سپاس شده توسط کسی پشت سرم اب نریخت
#5
بچه ها من یه روز اتفاقی به انجمن برخورد یه حسه شیشم گفت عضو شو شدم
حوصله فکر نداشتم هکین اسمو گذاشتم منظوره خاصه دیگه ای نیست
رمانش خیللللللللللللللللللللللللللییییییییی قشنگه هر کی تونست جلد دوشو بگیره بهم بگه
پاسخ
#6
من خوندم گریه داره خیلی Sad
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کسی پشت سرم اب نریخت 1
پاسخ
 سپاس شده توسط کسی پشت سرم اب نریخت
آگهی
#7
Big Grinببببببببببببببببببببببببببب
 
پاسخ
 سپاس شده توسط کسی پشت سرم اب نریخت


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان