امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

3تا داستان کوتاه (دو تا آموزه یدونه طنز)

#1
Star 
3تا داستان کوتاه (دو تا آموزه یدونه طنز) 1


مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد

وقتی پول ها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید :

آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم

سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت

او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند

و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید

نتیجه دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان : از فرصت ها نهایت استفاده رو ببرید !


3تا داستان کوتاه (دو تا آموزه یدونه طنز) 1

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد



مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند

پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .

پسرک گفت : اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند .

هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد .

برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم

برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت

برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد

نتیجه دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان : در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند


3تا داستان کوتاه (دو تا آموزه یدونه طنز) 1

مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت .

خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود .

مسافر فریاد زد : هی ، خانه ات آتش گرفته است!

مرد جواب داد : میدانم .

مسافر گفت : پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت : آخر بیرون باران می آید .

مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو می کنی

نتیجه گیری : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند .
             تو نباید کسیو مجبور کنی که بخوادت 
                  اونا خودشون باید تورو بخوان :> 
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان