23-10-2015، 13:55
روزی مورچه ای گرسنه را دیدم ...
که در حال گذر ، به دو مسیر متفاوت رسید ؛
مسیر اول ، غذایی اماده برای بردن به خانه اش بود
و مسیر دوم جسد بی جان دوستش که تکانی نمیخورد
و من چه بی فکر منتظر ان بودم که حیوان گرسنه غذا را انتخاب کند و ببرد ؛ قبل از انکه از دستش بپرد ..
اما مورچه چه بی تفاوت به غدا گذشت و یار بی نفسش را بلند کرد و به سوراخش برد . و من ان لحظه فهمیدم ، مورچه که خود حیوانی بیش نیست و فقط میخورد و میخوابد ، شرف داشت و از ان غذا گذشت ، و ما که انسان هستیم مثلا ، چه بیخیال از هم نوعانمان میگذریم .. چه بیخیال !
که در حال گذر ، به دو مسیر متفاوت رسید ؛
مسیر اول ، غذایی اماده برای بردن به خانه اش بود
و مسیر دوم جسد بی جان دوستش که تکانی نمیخورد
و من چه بی فکر منتظر ان بودم که حیوان گرسنه غذا را انتخاب کند و ببرد ؛ قبل از انکه از دستش بپرد ..
اما مورچه چه بی تفاوت به غدا گذشت و یار بی نفسش را بلند کرد و به سوراخش برد . و من ان لحظه فهمیدم ، مورچه که خود حیوانی بیش نیست و فقط میخورد و میخوابد ، شرف داشت و از ان غذا گذشت ، و ما که انسان هستیم مثلا ، چه بیخیال از هم نوعانمان میگذریم .. چه بیخیال !