19-03-2015، 14:33
داستان کوتاه “ سین ، حرف اول اسم تو بود ”
.
.
.
.
سه نصفه شب بود. تلفن داشت خودش را خفه می کرد. یک بار. دو بار. چشمانم را نیمه باز کردم و خودم را با کش و قوس به تلفن رساندم. دلم نمی خواست بیدار شوم. بعد از مدت ها داشتم خوابش را می دیدم. خودش بود. باز رفته بودیم دارآباد و شیرین بازی اش گل کرده بود. کلاه کاپشنم را گرفته بود و مثلا می خواست هل م بدهد. صدای خنده اش ابر شده بود و به آسمان می رفت. بعد باران بارید. همانطور که کلاه کاپشنم را گرفته بود، داد زدم : نکن احمق. و باز خنده هایش ابرهای پر صدایی شد. چشمانم خیس بود و می سوخت. شاید از بس خواسته بودم نگاهش کنم و هر بار سر باز زده بود.
تلفن را برداشتم. کسی پشت خط گفت :
_ “پخ! ”
انگار که اشتباه شنیده باشم. گره ای به ابروانم دادم و گوش تیز کردم. پرسیدم :
” بله؟! “
که باز گفت :
_” پخ “
بعد صدای نفس کشیدنش آمد. انگار صدا می خندید
.
هیچ نگفتم. تلفن را به گوشم محکم تر چسباندم و منتظر شدم تا صدا، لب باز کند. میان خنده هایش چیزی گفت که وادارم کرد دست روی قلب بگذارم. صدای ضربان قلبم ، مانع می شد بشونم. دستم را محکم تر به سینه چسباندم و خواستم ساکتش کنم
آخرین باری که گفت : منم ، دیوونه ” دیگر پیدایش نشد. زنگ زده بود تا خداحافظی کند. می خواست برود هلند. خندیدم و پرسیدم : ” دیوونه حالا چرا هلند؟! ” جواب داد : همینجوری. حتما شانه هایش را بالا داده بود ، ابروهایش را نیم دایره کرده بود و چشمانش بالا را دید می زد. همیشه همینطوری می گفت : همینجوری
صدا انگار که از خندیدن خسته شده باشد ، پرسید :
_ ” خوبی؟! ”
… سرم را به عقب هل دادم که یعنی نه. یک نه بزرگ و کشیده. صدا پرسید :
_ ” خواب بودی؟! الان اونجا شبه ، نه؟! می دونستم ها… اما می دونی که ! مرض دارم. ”
دلم گفت : می دونم
صدا گفت : منم خوبم
خواستم حرف بزنم. اما یک چیزی ، آرام آرام توی گلویم داشت جمع می شد. یک چیز سنگین که قورت دادنی نبود. حرفم بالا نیامد
صدا پرسید :
_ “نمی خوای بپرسی کجام؟! چیکار می کنم؟! کدوم گوری بودم این همه وقت؟! ”
کلماتم لا به لای چیز سنگین حل می شد. بالا نمی آمد
صدا گفت : دارم میام. جدی جدی
چیز سنگین اشک شد و بارید. کلماتم انگار آزاد شده باشند. رفتم بپرسم : کی؟! که گفت :
_ ” برو بخواب. فردا شب پیشتم. ”
نگاهم گاهی روی دیوار ثابت می ماند. گاهی زمین و گاهی هم به تصویرهایی کوچکی از گذشته که هر روز گردگیری شان می کردم. نمی دانستم باید چکار کنم. نیمی از وجودم خوشحال بود و نیمی از عصبانیت ، می خواست سر به دیوار بکوبد. خودم را روی تخت انداختم و زل زدم به سیاهی سقف. یادم آمد که بارها پرسیده بود : ” چرا من؟! ” و من هر بار جواب داده بودم : ” چه سوال مسخره ای. ”
یادم نیست ساعت چند بود که خوابم برد. آفتاب روی چشمانم را پوشانده بود که بیدار شدم. چتری موهایم را از دهانم در آوردم و به بدنم قوس دادم. بدنم درد می کرد. کوفته بود. انگار تمام شب، با خودم جنگیده باشم. بلند شدم. چیزی زیر پاهایم صدا داد. تلفن بود. تمام دیشب یادم آمد. خوابم، تلفن و صدایی که خنده های شیرینی داشت
دست به موهایم کشیدم
زبر بود. ابروهایم در آمده بود و صورتم رنگ کم داشت. داشت می آمد. باید به خودم می رسیدم. باید نشان می دادم که نبودنش آنقدرها هم درد نداشت. هل کرده بودم. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. کتاب ها را در کتابخانه جای دادم و خندیدم. پایم روی زمین بند نمی شد. دست هایم گرد می شد ، در هوا می چرخید و پتو برمی داشت. می چرخید و پاکت های خالی چیپس و پفک برمی داشت. می چرخید و جوراب های تا به تا را می انداخت داخل ماشین لباس شویی. پنجره را باز کرده بودم. هوا خوب بود و بو می داد. بوی آن روزهایی که بودنش رویا نبود. به خانه رسیدم ، به خودم رسیدم…
دلم خواست به گلدان خالی روی میز هم برسم. نرگس خریدم. گل نرگس را دوست می داشت. می گفت شبیه به نیمرو می ماند. عاشق نیمرویی بود که زرده اش دست نخورده و خورشید وار، بتابد
شب شد. همه چیز منتظر رسیدنش بود. حتی سرامیک های سفید و سرد خانه ، که بوی وایتکس می داد. قول داده بود همه ی گل های هلند را یک جا بار بزند. می گفت :
_” می خواهم همه جای خانه را گل باران کنم. روی ظرف های ناهار خوری ، روی میز تلویزیون ، لا به لای تک تک کتاب ها ، اصلا یکی هم می گذارم لای دندان هایم ، این جوری … خوبه؟! ”
و من بی اینکه ببینم چطوری… قه قه می زدم که خوبه.
هوا تاریک تر شد. حس کردم چشمانم سنگین شده. اما دلم می خواست با اولین زنگ ، در را به رویش باز کنم. تلفن زنگ زد. ساعت سه نصفه شب بود. داشتم فکر می کردم این وقت شب کدام احمقی می تواند باشد
تلفن را برداشتم. صدای پشت خط گفت :
_ “پخ “
انگار که اشتباه شنیده باشم. گره ای به ابروانم دادم و گوش تیز کردم. پرسیدم :
_ ” بله؟! “
که باز گفت :
_” پخ “
بعد صدای نفس کشیدنش آمد. انگار صدا می خندید
.
.
.
.
.
.
سه نصفه شب بود. تلفن داشت خودش را خفه می کرد. یک بار. دو بار. چشمانم را نیمه باز کردم و خودم را با کش و قوس به تلفن رساندم. دلم نمی خواست بیدار شوم. بعد از مدت ها داشتم خوابش را می دیدم. خودش بود. باز رفته بودیم دارآباد و شیرین بازی اش گل کرده بود. کلاه کاپشنم را گرفته بود و مثلا می خواست هل م بدهد. صدای خنده اش ابر شده بود و به آسمان می رفت. بعد باران بارید. همانطور که کلاه کاپشنم را گرفته بود، داد زدم : نکن احمق. و باز خنده هایش ابرهای پر صدایی شد. چشمانم خیس بود و می سوخت. شاید از بس خواسته بودم نگاهش کنم و هر بار سر باز زده بود.
تلفن را برداشتم. کسی پشت خط گفت :
_ “پخ! ”
انگار که اشتباه شنیده باشم. گره ای به ابروانم دادم و گوش تیز کردم. پرسیدم :
” بله؟! “
که باز گفت :
_” پخ “
بعد صدای نفس کشیدنش آمد. انگار صدا می خندید
.
هیچ نگفتم. تلفن را به گوشم محکم تر چسباندم و منتظر شدم تا صدا، لب باز کند. میان خنده هایش چیزی گفت که وادارم کرد دست روی قلب بگذارم. صدای ضربان قلبم ، مانع می شد بشونم. دستم را محکم تر به سینه چسباندم و خواستم ساکتش کنم
آخرین باری که گفت : منم ، دیوونه ” دیگر پیدایش نشد. زنگ زده بود تا خداحافظی کند. می خواست برود هلند. خندیدم و پرسیدم : ” دیوونه حالا چرا هلند؟! ” جواب داد : همینجوری. حتما شانه هایش را بالا داده بود ، ابروهایش را نیم دایره کرده بود و چشمانش بالا را دید می زد. همیشه همینطوری می گفت : همینجوری
صدا انگار که از خندیدن خسته شده باشد ، پرسید :
_ ” خوبی؟! ”
… سرم را به عقب هل دادم که یعنی نه. یک نه بزرگ و کشیده. صدا پرسید :
_ ” خواب بودی؟! الان اونجا شبه ، نه؟! می دونستم ها… اما می دونی که ! مرض دارم. ”
دلم گفت : می دونم
صدا گفت : منم خوبم
خواستم حرف بزنم. اما یک چیزی ، آرام آرام توی گلویم داشت جمع می شد. یک چیز سنگین که قورت دادنی نبود. حرفم بالا نیامد
صدا پرسید :
_ “نمی خوای بپرسی کجام؟! چیکار می کنم؟! کدوم گوری بودم این همه وقت؟! ”
کلماتم لا به لای چیز سنگین حل می شد. بالا نمی آمد
صدا گفت : دارم میام. جدی جدی
چیز سنگین اشک شد و بارید. کلماتم انگار آزاد شده باشند. رفتم بپرسم : کی؟! که گفت :
_ ” برو بخواب. فردا شب پیشتم. ”
نگاهم گاهی روی دیوار ثابت می ماند. گاهی زمین و گاهی هم به تصویرهایی کوچکی از گذشته که هر روز گردگیری شان می کردم. نمی دانستم باید چکار کنم. نیمی از وجودم خوشحال بود و نیمی از عصبانیت ، می خواست سر به دیوار بکوبد. خودم را روی تخت انداختم و زل زدم به سیاهی سقف. یادم آمد که بارها پرسیده بود : ” چرا من؟! ” و من هر بار جواب داده بودم : ” چه سوال مسخره ای. ”
یادم نیست ساعت چند بود که خوابم برد. آفتاب روی چشمانم را پوشانده بود که بیدار شدم. چتری موهایم را از دهانم در آوردم و به بدنم قوس دادم. بدنم درد می کرد. کوفته بود. انگار تمام شب، با خودم جنگیده باشم. بلند شدم. چیزی زیر پاهایم صدا داد. تلفن بود. تمام دیشب یادم آمد. خوابم، تلفن و صدایی که خنده های شیرینی داشت
دست به موهایم کشیدم
زبر بود. ابروهایم در آمده بود و صورتم رنگ کم داشت. داشت می آمد. باید به خودم می رسیدم. باید نشان می دادم که نبودنش آنقدرها هم درد نداشت. هل کرده بودم. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. کتاب ها را در کتابخانه جای دادم و خندیدم. پایم روی زمین بند نمی شد. دست هایم گرد می شد ، در هوا می چرخید و پتو برمی داشت. می چرخید و پاکت های خالی چیپس و پفک برمی داشت. می چرخید و جوراب های تا به تا را می انداخت داخل ماشین لباس شویی. پنجره را باز کرده بودم. هوا خوب بود و بو می داد. بوی آن روزهایی که بودنش رویا نبود. به خانه رسیدم ، به خودم رسیدم…
دلم خواست به گلدان خالی روی میز هم برسم. نرگس خریدم. گل نرگس را دوست می داشت. می گفت شبیه به نیمرو می ماند. عاشق نیمرویی بود که زرده اش دست نخورده و خورشید وار، بتابد
شب شد. همه چیز منتظر رسیدنش بود. حتی سرامیک های سفید و سرد خانه ، که بوی وایتکس می داد. قول داده بود همه ی گل های هلند را یک جا بار بزند. می گفت :
_” می خواهم همه جای خانه را گل باران کنم. روی ظرف های ناهار خوری ، روی میز تلویزیون ، لا به لای تک تک کتاب ها ، اصلا یکی هم می گذارم لای دندان هایم ، این جوری … خوبه؟! ”
و من بی اینکه ببینم چطوری… قه قه می زدم که خوبه.
هوا تاریک تر شد. حس کردم چشمانم سنگین شده. اما دلم می خواست با اولین زنگ ، در را به رویش باز کنم. تلفن زنگ زد. ساعت سه نصفه شب بود. داشتم فکر می کردم این وقت شب کدام احمقی می تواند باشد
تلفن را برداشتم. صدای پشت خط گفت :
_ “پخ “
انگار که اشتباه شنیده باشم. گره ای به ابروانم دادم و گوش تیز کردم. پرسیدم :
_ ” بله؟! “
که باز گفت :
_” پخ “
بعد صدای نفس کشیدنش آمد. انگار صدا می خندید
.
.