امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

جذابیت های پنهان شغل های فصلی

#1
جذابیت های پنهان شغل های فصلی 1

وقتی سوار تاکسی شدم تا از میدان آزادی به میدان جماران بیایم، راننده به جای ۳۰۰ تومان همیشگی تقاضای یک هزار و دویست تومان وجه نقد رایج مملکت را کرد و در برابر اعتراض من شانه بالا انداخت و گفت: تو این برف، تو این یخبندان، تو این سیاه زمستان، تو این.... من یک مرتبه تصمیم کبری خودم را گرفتم و آن چه در پی می آید تجربه های ذهنی من از انتخاب یک شغل زمستانی است.

برف پاک کن، ضدیخ و باقی قضایا
اولین شغل زمستانی که توی ذهنم به آن پرداختم، همان راننده تاکسی شدن بود.
بنابراین یک تاکسی ذهنی خریدم و راه افتادم توی خیابان های منطقه و زیر نم نم باران دنبال مسافر گشتم.
چیزی که خیلی ذهنم را به خودش مشغول کرد این بود که اصلا کسی توی باران از خانه بیرون نیامده بود تا جایی برود و من او را به مقصدش ببرم اما کنار خیابان جمهوری یک نفر بساط محقری پهن کرده و برف پاک کن می فروخت.
سرش را آورد توی تاکسی ام و گفت: فصل فصل فروش برف پاک کن است.
آقا مثل نقل و نبات می خرند تو تابستان هم می شود راننده تاکسی شد اما فقط توی روزهای بارانی است که مردم به فکر خرید برف پاک کن می افتند.
تاکسی ام را در خیابان تبدیل به بساط برف پاک کن فروشی کردم و کنار سه راه اسدی نشستم.
اما کسی سراغ من را نگرفت و چهار قدم بالاتر یک بساطی پهن بودکه سر خرید آن غلغله بود.نزدیک تر رفتم بساط ضد یخ فروشی بود.
طرف سون آپ را جای ضدیخ به مردم می فروخت و چه فروختنی.
رفتم ضدیخ فروش بشوم اما گویا این تبدیل ذهنی یک ماهی طول کشید و همه جا را برف گرفته بود.
مردم هم ضدیخ و برف پاک کنشان را خریده بودند حالا در به در دنبال زنجیرچرخ بودند.
چرا لبو فروش نشوم؟
آقا اصلا چرا لبو فروش نشوم، لبوهای قرمز با هاله بخار در اطراف آن و دست هایی که از میان بخار به طرفم دراز می شود و من در میان بخار غلیظ هوا و بازدم مشتری ها که جلوی صورتم یخ می بست فقط اسکناس های هزار تومانی را می دیدم ولی همین طور که با ملاقه شکسته ای شربت قرمز را روی لبوهای دو شب مانده می ریختم داد می زدم (لبو ... داغه لبو) باید دو سه تا وردست هم داشته باشم اصلا چه طور است کنار لبو، باقالی هم بفروشم.جای کسب و کار را هم بلدم.
اول بازار، جلو ترمینال اتوبوس ها، ورودی پارک توحید اصلا اگر تا دیر نشده اقدام کنم می توانم یک شعبه مرکزی در خیابان جمهوری و چند شعبه در محل های منحصر به فردی که گفتم بزنم لوازم مورد نیاز یک چراغ والر، یک سینی بزرگ، چند تا سیخ، مجموعه ای از ظروف یک بار مصرف که عندالاقتضا می توان آن ها را بازیافت کرد و دوباره مصرف و حتی سه بار مصرف کرد.
یک چرخ از این چرخ های قدیمی میوه فروشی قدیمی و یکی، دو فقره آگهی در روزنامه ها بدون نیاز به جواز کسب.
بدون استرس.
یک کار عام المنفعه
کار لبو فروشی و باقالی فروشی ذهنی ام نگرفت.یعنی توی زیرساخت ها اشتباه کردم.
گلپر و فلفل و نمک را که پای اصلی بساط باقالی فروشی است، فراموش کرده بودم و رقبا بازار را از دست من درآوردند.
همیشه رقیب دارم.
حتی وقتی که دارم تدارک یک کار اقتصادی را در ذهن می چینم باز این رقبای ذهنی مداخله می کنند و من شکست می خورم.
سردم شده، کاش یک فنجان چای ... خودشه، چای و شیر کاکائو کتری دستمال پیچ و لیوان های یک بار مصرف و چایی های کیسه ای با مارک های متفرقه.
بعد مردم می آیند و دست هایی را که ته جیب پالتوهایشان چپانده اند بیرون می آورند و انگشت های یخ زده شان را دور لیوان های داغ حلقه می کنند.
اصلا چای فروشی و شیر کاکائو فروشی توی زمستان یک کار عام المنفعه است.
اصلا اگر کمی فکر خودم را متمرکز کنم به خاطرم می آید که توی همین بازار چند نفر این شغل را اختیار کرده اند و با یک کتری در دست توی بازار دنبال مشتری هستند.این وقعا از آن شغل های زمستانی است.اما نمی دانم چرا دنبال این کار راحتی توی ذهن هم نگرفتم، باید به فکر یک کار تخصصی تر باشم.
به دنبال بازار داغ
توی خیابان بودم که احساس کردم هوا سرد شده است.خیال را بوسیدم و گذاشتم کنار.
بلند شدم و دستی به رادیاتورها کشیدم.
مثل تکه ای یخ سرد بود.رفتم سراغ آگهی های روزنامه و برچسب هایی که جلوی در خانه به دیوار چسبانده اند و چند تا شماره شوفاژکار را پیدا کردم و گوشی تلفن را برداشتم.۵ تای اول وقت نداشتند و ۱۵ تای دوم برای یک ماه بعد وقت دادند و ۳۵ تای آخر هم قیمت هایی گفتند که از جرقه زدن یک فکر بکر توی ذهنم علی الحساب گرم شدم و باز رفتم توی خیال، خیالم هم گرم شده بود.
این را می گویند شغل تخصصی تازه فقط شوفاژ کار بودن کفایت نمی کند می شود در عین حال چند شغل تخصصی را دنبال کرد. می شود هم شوفاژ کار بود و هم تعمیرکار بخاری هم نصاب و تعمیر کار شومینه.
به فکر سقف ها هستم
حیف که توی زمستان می توان هزار شغل داشت به جز خیالبافی.از روی پشت بام صدای غریب چند نفر بلند شده است.
سری به پشت بام می زنم.
چند کارگر دارند روی پشت بام قدم می زنند.
حرف از عایق جدیدی برای پشت بام است که در جریان یخبندان سال گذشته ترک خورده است و یک شتر با بارش از شکاف آن می تواند سر بخورد و بیاید پایین.
همسایه همجوارمان صدایش را بلند می کند (آقا.. شما چرا اصلا به جای رانندگی تاکسی و فروشندگی لوازم یدکی زمستانی و لبو فروشی و شیرکاکائو و چای فروشی و سرویس کار وسایل گرم کننده نمی روی سراغ قیر و ایزوگام و عایق کاری پشت بام خانه ها.
الآن نان توی همین شغل است.
تو اصلا حساب کرده ای که توی شهر چقدر سقف خانه داریم.ابروهایم را در هم می کشم و می گویم: آقا شما توی خیال من چه می کردید عجب روزگاری شده ها.آدم نمی تواند در خیال خودش حریم خصوصی داشته باشد.
بعد حرفم را عوض می کنم: آقا چه جوری هاست....می توانیم اصلا با هم شریک شویم، قیر از شما کار از ما نه... معذرت می خواهم سرمایه از شما کار از ما.
فکر بکر
نتوانستیم با هم به توافق برسیم.
از خیر خدمات پشت بامی و پشتیبانی ساختمان ها در فصل سرما گذشتیم.
ذهنم خیلی شلوغ شده.
یک طرف زنجیر چرخ و تاکسی ولو شده، یک طرف بساط باقالی فروشی و شیر کاکائو ، یک طرف برف پاک کن ها و طرف دیگر جعبه ابزار شوفاژ کاری ام، چکار کنم با این همه مشغله ذهنی ام که برای خودم درست کرده ام.
اصلا چه طور است این چرخ را بردارم با چند تا ظرف ۲۰ لیتری و ۱۰ لیتری و یک قیف و یک دست لباس سرمه ای تیره، بساط نفت فروشی را رو براه کنم.به ویژه آن که شنیده ام یک جاهایی از منطقه یک، گاز کشی نیست و مردم برای تهیه نفت در مضیقه هستند.
مثلا روستاهای اطراف که حتی در فاصله چند کیلومتری ما هستند.
یکی، دو بار هم صدایم را بلند کردم و به سبک نفت فروشی های دوره گرد فریاد زدم »نفتی یه .... نفت «واقعا صدای خوبی هم دارم.
خلاصه سراسر استعدادم.
اصلا شاید یک چاه نفت توی همین منطقه زدم یا یک پالایشگاه.
اصلا چه طور است بروم سراغ پتروشیمی و صنایع وابسته.
نمی دانم چرا بعضی از بحران بیکاری حرف می زنند.
آن هم با این همه کار که روی سر من، نه، توی سر من ریخته است.
ایستگاه آخر
سقف خانه مان چکه می کند.
شوفاژ خانه خاموش است و رادیاتورها مثل یک تکه یخ بزرگ سرد سرد هستند.
بخاری نفتی قدیمی را از انباری آورده ام، اما نفتی در کار نیست.
دستم خالی است.می روم توی پارکینگ شاید با ماشین، گشتی توی شهر زدم.ماشین روشن نمی شود.
گویا ضد یخ آن تمام شده و ...
به کوچه می روم باران آمده است و زمین مثل شیشه سر است ماشین ها سر می خورند و به طرف من می آیند.این جا کسی زنجیر چرخ ندارد؟
سوار یک ماشین می شوم.
برف پاک کن ندارد.خیابان را نمی بینم با اولین تیر چراغ برق برخورد می کنم.
من سردم است، چای، لبو، باقالی، شیر کاکائو خریداریم.
نفت، برف پاک کن، زنجیر چرخ خریداریم.
اصلا می روم توی کار خرید و فروش.
می خرم، می فروشم ،سرم، سرم درد می کند.چشم هایم را باز می کنم.
پرستار می پرسد: شغل شما چیه؟ می گویم: سرویس کار وسایل گرمایشی در فصل سرما، نه، معذرت می خواهم لبو فروش ... نه، ...

..

 [ ᴇvɪʟ ]
사람들의 수용을 위해 사는 경우, 거절로 죽을거야 

..
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  جذابیت دود و دم برای دانشجویان ایرانی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان