امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شغل های نصفه و نیمه!

#1
شغل های نصفه و نیمه! 1

ماجرا درست از اولین تشریف فرمایون نگارنده حقیر به یک برج آغاز شد. وقتی برای یک جلسه خطیر (از آن جلسه ها که در آن وزیر عوض می شود!) برای نخستین بار در طول عمر بابرکت مان تصمیم گرفتیم پای مان را بگذاریم جا پای از ما بهتران! وقتی وارد برج شدیم دیدیم خدایی از سن و سال ما جیمی ها گذشته است که ۴ هزار و شونصد و شصت و شیش، ۳ تا شیش داره، بچه که از خواب پا می شه... بگذریم از بقیه اش، از طریق پله ها بالا برویم. این شد که از آسانسور این شیء غول آسای معجزه انگیزناک بهره گرفتیم. اما همین که در آسانسور باز شد دیدیم یک مرد کهنسال با لباس فرم داخل آسانسور ایستاده و وقتی وارد شدیم، گفت: «طبقه چندم؟...» این آغاز خلق سوژه و رسیدن خون به مغزمان بود. آن جا بود که متوجه یکسری مشاغل عزیز شدیم که همه شان چند ویژگی مشترک داشتند: اول این که جسارتا فقط تزیینی بودند یعنی بود و نبودشان فرقی به حال جامعه ندارد و فقط برای دکور و به قول بروبچ کلاس کار گمارده شده بودند و دوم هم این که کل فضای مناسب برای این کسب و کارها یک جورهایی در یک وجب جا (نهایتا ۲ متر در ۳ متر) خلاصه می شود و سوم این که همه شان دم «در» هستند! حالا با صرف این توضیحات و مقدمه طویل بفرمایید سر وقت اصل ماجرا...

دیدن آدم ها تنها از یک «در»!

«کلاه قرمزی» و اضافه شدن عروسک محبوب «فامیل دور»، کلمه «در» در واژگان فارسی معنا و مفهوم جدیدی پیدا کرده است! شاید برای همین هست که برای ما هم احیانا مثل شما جالب بود که بدانیم تماشای آدم ها از دریچه یک «در» چه حس و حالی دارد. آدم هایی که هر روز از یک «در» وارد محوطه کاری کوچک شما می شوند و ثانیه هایی بعد از همان «در» با سرعت بیشتری خارج. حسین علی خان مرد کهنسالی است که از ظاهرش پیداست حوصله حرف زدن ندارد. سگرمه هایش در هم است و تا وارد می شویم، می گوید: «طبقه چندم؟» ما هم برای به دست آوردن زمان می گوییم: «طبقه هجدهم»! خیال باطل است که در این فرصت چند ثانیه ای کوتاه هم عکاس بتواند از پس عکس گرفتن برآید و هم ما مصاحبه مان را بگیریم. از حسین علی خان می پرسیم چند وقت است این شغل را دارد و چند سوال دیگر. او هم با سرسختی پاسخ می دهد: «یک سالی می شود. بازنشسته هستم.» دلش عجیب سنگین است. «زندگی است دیگر. برای در آوردن مخارج زندگی باید کار کنی. آدم ها هر روز می آیند این جا و به سرعت برق و باد می روند. خاطره خاصی ندارم. فقط شاید بتوانم بگویم ۹۰ درصد آدم ها که از این در وارد می شوند تا وقتی می روند با گوشی موبایل شان حرف می زنند. الان دیگر کسی توجه زیادی به کار دیگران ندارد.»

در که باز می شود مشغول خواندن روزنامه است. مردی با کت و شلوار مرتبی در آسانسور ایستاده است. سوال تکراری برای ما باز هم تکرار می شود: «طبقه چندم؟» و ما باز هم دست بالا را می گیریم. مهدی آقا جوان تر از حسین علی خان است اما او هم گویا بازنشسته است: «بازنشسته هستم. تمام نگهبانان آسانسورهای این مجموعه به جز حسین علی خان بازنشسته دولت هستند. به هر حال آدم بعد از بازنشستگی باید یک کار سبکی برای خودش دست و پا کند تا حوصله اش سر نرود. از طرفی اوضاع اقتصادی هم آدم را مجبور می کند هر کاری بکند.» آسانسور در طبقه ۱۲ متوقف می شود. در باز می شود زن و شوهری جوان وارد می شوند. کلام مان را چند دقیقه قطع می کنیم. مهدی آقا ادامه می دهد: «این جور شغل ها بیشتر برای کلاس کاری مجموعه هاست. والا منم نباشم مردم خودشان طبقه مورد نظر را انتخاب می کنند و دکمه اش را فشار می دهند. البته ما مکان ها و مجموعه ها را در طبقات می شناسیم و می توانیم به آن ها راهنمایی بدهیم.» آسانسور که دوباره می ایستد پیاده می شویم...

زاویه مخالف حالا ما از دریچه یک در که مدام باز می شود و بسته حسین علی خان و مهدی آقای را می بینیم. یک دریچه تنگ و کوچک. اتاقکی کوچک با مردانی که لباس تزیینی به تن کرده اند و هر روز ساعت ها بالا می روند و بعد با همان سرعت پایین می آیند. انگار تمامی ندارد این روزگار...

مردی با ۴۰ بچه و یک جمله کلیدی:
خوش آمدید...

پیرمرد نوستالژیک یکی از رستوران های قدیمی با آن کلاه و لباس فرم همیشگی یقینا برای آن ها که به شکم شان خیلی اهمیت می دهند و در طول ماه چندین وعده ناهار یا شام را در این رستوران میل می کنند، بسیار شناخته شده است! او با یک شوخی به اولین سوال مان پاسخ می دهد: «۱۰ تا بچه دارم. البته الان دیگر شده اند ۴۰ تا!» بلند بلند می خندد و همین می شود محور گفت وگوی کوتاه مان با مردی که حالا دیگر مرز ۶۷ سالگی را گذرانده است. او در تمام طول گفت وگو با یک دست در را برای مهمانان رستوران باز می کند و یک جمله را لا به لای صحبت با ما مدام تکرار می کند: «خوش آمدید...»! ۷ سال است در این رستوران کار می کند: «قبل از این جا هم ۶ سال در یک رستوران دیگر کار می کردم. قدیم ها شغلم قالیبافی بود.» او بی تعارف از حقوق اش می گوید و این که راضی است: «حدود ۵۰۰ و خرده ای می گیرم. البته مردم هم گاهی محبت می کنند و انعامی می دهند. از کار در این جا راضی هستم. خدا را شکر. زندگی باید یک جورایی بگذرد که می گذرد. فقط همین...» زندگی برای پیرمرد نوستالژیک می گذرد. مدیر رستوران هم درباره این پیرمرد دوست داشتنی و شغلش می گوید: «عموما این جور مشاغل تزیینی است!»

زاویه مخالف همین که در رستوران را پیرمرد باز می کند بوی انواع و اقسام غذاها به مشام مان می رسد. راستش را بخواهید فکر می کنیم باید به پیرمرد حق سختی شغل هم بدهند که هر روز ساعت ها دم این «در» می ایستد، به این و آن خوشامد می گوید و عطر خوش این غذاها را استشمام می کند!

کار، تفریح و دست آخر وقت گذرانی!

«داد زن ها»! این اسمی است که برای یک شغل انتخاب شده است! شغلی که پیش از هر ویژگی دیگری به جسارت و به قول بروبچ خیره بودن نیاز دارد! کافی است خجالتی نباشید و عارتان نیاید. آن وقت می توانید سر شبی در شلوغای بازار پر تردد در خیابانی مثل راهنمایی یا بازارچه هایی چون جنت بروید و مقابل مغازه ای داد بزنید که: «آی حراجه! حراجه لباسه... آقا شلوارای جین تازه اومده، بفرمایید داخل مغازه... خانوم جدیدترین مانتوهای مد سال، بفرمایید داخل مغازه...»!

علی رضا که با قسم و آیه راضی اش کردیم فامیل اش را نمی نویسیم یکی از این دادزن هاست. او از اول سیاهی شب تا بوق آخرش در راسته بازار دم در مغازه می ایستد و به قول خودش حنجره اش را پاره می کند: «فکر نکنید این کار آسونه. از سر شب تا آخر شب باید داد بزنی و مردم رو متقاعد کنی بروند داخل مغازه. همین برای ما کافیه. یعنی این که بعدش طرف خرید هم بکنه یا نه به ما مربوط نمی شه. دیگه از اونجا به بعدش با فروشنده است. ما فقط ماموریت داریم مردم رو بکشونیم داخل مغازه.» علیرضا اضافه می کند: «البته باید این را هم اضافه کنم که برخلاف چیزی که تصور می شه اوج کار ما اتفاقا زمانی است که بازار شلوغه.» جوان ۲۶ ساله که حالا دیگر یکی دو تا از رفقایش هم دور ما را گرفته اند می گوید: «پول زیادی بابت این کار نمی گیرم. ما این جا با چند تا از رفیقا هستیم و بیشتر برای مرام و رفاقته که این کار رو می کنیم و یک قرون دوزاری هم می گیریم!»

سپهر هم یکی دیگر از بچه های راسته دادزن هاست که البته کمی اخموست. او می گوید: «من حسابدارم. الان یک هفته ای هست بیکارم اومدم اینجا پیش رفیقام واسه عشق و حال!» این حرفش مسیر گفت وگو را عوض می کند. از او می پرسیم عشق و حال؟ جواب می دهد: «آره. این کار یک جورایی تفریح هم هست دیگه. مردم میان و می رن. به هر حال گاهی ما جوونا با رفقا جمع می شیم می ریم تو همین بازارا دنبال بگو بخند و صفا سیتی دیگه!» بلند بلند می خندد و یخش آب می شود. ادامه می دهد: «به قول قدیمی ها هم فاله و هم تماشا!» سپهر ۲۳ ساله است و به ادعای خودش چند روز دیگر بر می گردد سر همان کار حسابداریش. او برای تفریح این شغل موقت را انتخاب کرده است. شغلی پرفریاد در یک وجب جا!

زاویه مخالف سپهر، علیرضا، محمد و آرمین همه شان را از راه دور نگاه می کنیم. چشم هایشان بیشتر از صدایشان می دود برای پیدا کردن شکار! برای یافتن مشتری. مشتریانی که بکشانندشان داخل مغازه، برای خرید: «خانوم بفرمایید مانتوی جدید داریم...»!

مردی در لباس خرگوش یا زنبور!

کل شهر را که دروغ است اما نصف بیشترش را جست وجو کردیم تا این آخری را پیدا کنیم. مردی در لباس یک عروسک! حالا خواه زنبور باشد، خرس باشد یا خرگوش! خاطر مبارک تان باشد قدیم ترها یک شغل جالب در پیتزا فروشی ها مد شده بود که یک نفر در لباس عروسکی قرار می گرفت و برای جلب مشتری بیرون در مغازه می ایستاد و مردم را به داخل دعوت می کرد. البته نه این که الان نباشد اما همین که ما به سختی یافتیم مردی را در لباس عروسکی، خودش موید این مطلب است که الان دیگر این شغل کمتر شده اما هنوز هم هست. رضا زنبوری لقبی است که بچه های بستنی فروشی به او داده اند. رضا جوان است و می گوید: «آقا خیلی خوش می گذرد. بیا یک بار داخل این لباس باش ببین مردم چقدر دیدنی می شوند!» رضا خیلی وقت نیست که لباس زنبور تن اش می کند تا در حومه شهر، جلوی در یک بستنی فروشی بایستد و تبلیغ کند اما از همین مدت کوتاه کلی خاطره دارد. او می گوید: «یک بار یک خانواده ایستاده بودند دم در بستنی فروشی و من هم تازه از پشت مغازه لباس زنبور را تنم کرده بودم تا بیایم دم مغازه بایستم و کارم را شروع کنم. وقتی آدم بیرون دختر بچه خانواده که حدودا ۶ ۵ سال بیشتر سن نداشت پشت به من ایستاده بود. رفتم جلو و به رسم معمول دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: «ویززززززززززز! سلام عزیزم... بستنی بدم بهت؟» همین که بچه برگشت و من را در آن لباس دید داد زد و دوید به طرف پدرش! راستش را بخواهید فقط شانس آوردم که پدرش پدرم را در نیاورد!» رضا این را که می گوید می زند زیر خنده. او ادامه می دهد: «حقیقت این است که معمولا از حدود ساعت ۷ و ۸ شب است که این لباس را تنم می کنم و می آیم دم در. قبلش در خود بستنی فروشی به همکاران کمک می کنم. با نمک است، به آدم خوش می گذرد. وقتی می روی داخل این لباس، آدم ها با تو مهربان می شوند. این را خیلی دوست دارم.»

زاویه مخالف زنبوری صدای ویزش در می آید. او هر روز چند ساعت در این رخت و جامه می رود تا بخنداند و خودش هم بخندد. کار شیرینی است. او هم یک تزیین است برای کمی پول حلال. رضا برای ما که در حال بازگشت به شهر هستیم، با لبخند زنبوری اش دستی تکان می دهد تا از بستنی فروشی دور می شویم. این جا ابتدای یک راه است برای کمی فکر کردن...
..

 [ ᴇvɪʟ ]
사람들의 수용을 위해 사는 경우, 거절로 죽을거야 

..
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان