امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.7
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان

#11
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
- اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا !
و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
- برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
- من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
پاسخ
 سپاس شده توسط ღSηow Princessღ ، یاسی@_@ ، bakhi ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، ຖēŞค๑໓ ، mr.destiny ، Δ.н.ο.υ.я.Δ ، †cυяɪøυs† ، # αпGεʟ ، sama00 ، دریای بی موج ، Doory ، پایدارتاپای دار
آگهی
#12
 

مادربزرگ می گفت : دل هر آدمی دری دارد
می گفت : باید باز کنی در دلت را روی لبخند آدم ها
می گفت : هر کدام از این درها یک کلید بیشتر ندارند
می گفت : کلید دل آدم دست خود آدم نیست
می گفت : انگاری کلیدها را دم خلقت پخش کرده اند
بین آدم ها و هر کسی یکی برداشته برای خودش
می گفت بلند شو برو بگرد
بگرد ببین کلید قلب کیست توی دست هایت ؟
ببین کلید قلبت کجاست ؟
+ چشم به راه یه کلید ............... اونی که کلید دار بود اومد قفلی زد رو قفل ها |:

برچسب‌ها: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ازدواج , دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کلید قلب , دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
صحبت های مادر بزرگ , دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دلنوشته عاشقانه , دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دلنوشته های زیبا

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
+  نوشته شده در  ساعت 15:0  توسط   |  آرشیو نظرات


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان اموزنده

 

روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.
در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: من ایمیل ندارم.
مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.
مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد.
یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: ایمیل ندارم
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین
مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم!

برچسب‌ها: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان های اموزنده داستان های کوتاه , دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان عاشقانه , دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان س داستان ش داستان واقعی , دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان های تخیلی داستان های فکری , دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان ترسناک

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
+  نوشته شده در  ساعت 1:0  توسط   |  آرشیو نظرات


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان کوتاه - اموزنده


روزی با دوستم از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد می شدیم ؛
دوستم روزنامه ای خرید و مودبانه از مرد روزنامه فروش تشکر کرد ، اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد.
همان طور که دور می شدیم، به دوستم گفتم:
چه مرد عبوس و ترش رویی بود.
دوستم گفت:
او همیشه این طور است!
پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می گذاری؟!
دوستم با تعجب گفت:
"چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟!
من خودم هستم."

برچسب‌ها: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان های اموزنده داستان های کوتاه , دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان عاشقانه , دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان س داستان ش داستان واقعی , دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان های تخیلی داستان های فکری , دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان روانشناسی

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
+  نوشته شده در  ساعت 11:0  توسط   |  آرشیو نظرات


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شرط بندی

 

پسر: عشقم شرط بندي كنيم؟
دختر: باشه عشقم
پسر:تونمیتونی 24 ساعت بدون من بمونی
دختر: ميتونم
پسر:میبینیم
24 ساعت شروع میشه درحالی که دختر از سرطان عشقش و اینکه قراره زود بمیره اطلاع نداشته... 24 ساعت میگذره و دختر میره جلو خونه عشقش هرچقدر در میزنه کسی درو باز نمیکنه...وارد خونه ميشه پسره رو ميبينه كه رو مبل دراز كشيده و يه يادداشت تو دستش رو سینشه... " 24 ساعت بدون من بودي يه عمر هم ميتوني بدون من بموني عشق من ... دوست دارم " اگر عاشقي عشقت رو يك ثانيه هم تنها نزار حتي به بهونه قهر... قدر عشقتونو بدونید



【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 2【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 2




پاسخ
 سپاس شده توسط bakhi ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، mr.destiny ، # αпGεʟ ، setayesh 1386
#13
مدیر: خانم اگه میخوای اسم دخترت رو بنویسی باید صدو پنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری...

زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟

- اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!!زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!- این که شهریه نیست اسمش همیاریه!

زن : اسمش هر چی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن!

- خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر...

زن : آقای مدیر من دوتا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!

ـ خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟!

آهای مستخدم،این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!


...

زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود...

اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد...

روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد :

کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز ...

ستاد مبارزه با بیسوادی ...

تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود : با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه می کنید !؟

زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:

با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه می کنید !؟
پاسخ
 سپاس شده توسط bakhi ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، "تنها" ، Faust ، mr.destiny ، KING ERFAN ╬ ، nanali ، # αпGεʟ ، setayesh 1386
#14
داســــــــــتان:
رفاقتمون از زمان بچگیمون بود،بچه محل بودیم بدجوری هوا همو داشتیم اگه کسی چپ نگامون میکرد دهنشو صاف میکردیم مثل کوه پشت هم بودیم.رفتیم مدرسه تو یه نیمکت میشستیم کسی تو مدرسه جرات نداشت چپ نگامون کنه...بزرگتر شدیم و با هم دیپلم گرفتیم اما دیگه دانشگاه نرفتیم حسین مثل پدرش شد راننده تریلی و زد تو کار ترانزیت و منم رفتم تو نجاری داییم...روزا خوب پیش میرفت و جفتمون لقمه حلال درمیوردیم و مثل بچگیمون هوا همو داشتیم.دیگه رفیق نبودیم چون پیمان برادری بسته بودیم و همیشه رو رفاقتمون قسم میخوردیم.
یه شب حسین اومد پیشم گفت یه کار جدید پیدا کرده و میخواد دست منم بند کنه و یا به قول خودش با هم کار کنیم
گفت ترانزیتای خارج از کشورش زیاد شده و به کمک یکی نیاز داره و منم به خاطر رفاقتمون قبول کردم و شدم همراه سفراش.ماه ها میگذشت و ما همه زندگیمون شده بود جاده...پولشم خیلی خوب بود و زندگیمو از این رو به اون روکرد تا سفر آخرمون به ترکیه...داشتیم به ایست بازرسی نزدیک میشدیم
مرتضی من وقتی نگه داشتم و پیاده شدم اگه دیدی مامورا زیادی سوال پیچم میکنن و مشکون شدن بشین پشت فرمونو فقط بگاز از مرز که رد شی دیگه کاری بهت ندارن!!!
حسین این حرفا چیه میزنی؟آخه چرا باید فرار کنم؟
اه...چقد سوال میکنی همین کاری که بهت گفتمو بکن بگو چشم
تا نفهمم تو تریلی چی جاساز کردی نمیگم چشم...نکنه؟؟؟!!
آره داداش مواد تو ماشین جاسازه ولی اگه بگیرنمون سر جفتمون بالای داره....
خشکم زده بود!اصن نمیدونستم چیکار کنم انقد بهم شوک وارد شده بود که یه چک زد تو صورتم تا به حال اولم برگردم اما فایده نداشت
رسیدیم به ایست بازرسی
حسین از ماشین پیاده شدو رفت سمت مامورا و چند تا مامور با سگ اومدن حوالیه ماشینو داشتن تفحس میکردن که دیدم حسین داره بهم علامت میده که ماشینو روشن کنم و از دست مامورا فرار کنم....
اما خیلی میترسیدم و عرق سرد از پیشونیم داشت میریخت!!دست و پام خشک شده بود از جام تکون نخوردم و مامورام جنسا رو پیدا کردن
حسین با عصبانیت بهم نگاه میکرد، جفتمونو دستگیر کردن و منتقل کردن آگاهی...
قبل اینکه بریم برای بازجویی حسین گفت تو لال شو من همه چیرو گردن میگیرم،بگو مسافر تو راهی بودی و تو جاده سوارت کردم... ولی باید بهم قول بدی اگه برام حبس بریدن هوای مادر و نامزدمو داشته باشی....راستی بهشون نگو من حبسم...نمیدونستم چی بگم ولی اینبار بهش گفتم چشم!!!
حسین همه چیرو گردن گرفت و اعتراف کرد و بالا دستیاشو لو داد
تو دادگاه براش ۱۵ سال حبس بریدن و منو آزاد کردن
نمیدونستم با چه رویی برگردم خونه و به مادر حسین چی بگم!!!
مادرش سراغشو ازم گرفت و گفتم رفته خارج کشورو کارش طول میکشه....
رفتم پیش نامزدش مریم دختر فوق العاده ای بود به حسین حسودیم شد که نامزدش همچین دختریه،به اونم دروغ گفتم...
دوباره برگشتم نجاری و هر ماه خرج مادرشو میدادم و نمیزاشتم آب تو دلش تکون بخوره.
۱۵ سال بعد....
خیلی حس خوبی داشتم که بعد این همه سال دارم برمیگردم خونه،دلم بدجور برای مادرم تنگ شده بود....
دوس داشتم ببینم مریم چه شکلی شده و با دیدنم چه حالی میشه
دربست گرفتم و رفتم خونه،مادرم خونه نبود...
زنگ زدم به مرتضی و حاله مادرمو ازش پرسیدم
یهو زد زیر گریه،با صدای گریه هاش دنیا رو سرم خراب شد
حسین حاج خانوم قلبش ناراحت بود و همش به خاطر دوریه تو بود و دووم نیورد،۵ ساله که به رحمت خدا رفته....
بغض داشت گلومو پاره میکرد ولی اشکم نمیومد
با مرتضی رفتیم سر خاک مادرم...حالم خیلی بد بود
از بهشت زهرا که برگشیم سراغ مریمو ازش گرفتم اما هی طفره میرفت....بهش شک کرده بودم ولی به روش نمیوردم
بهم گفت برو خونه استراحت کن و یه دوش بگیر تا آروم شی...واسم عجیب بود که منو دعوت نکرد خونشون ولی بازم ازش دلخور نشدم.رفتم خونه و استراحت کردم ولی بازم فکر مادرم و مریم دست بردارم نبود....
نصف شب دوباره زنگ زدم به مرتضی و گفتم که طاقت ندارم و میخوام مریمو ببینم ولی بازم بهونه تراشی کرد و گفت تا فردا صبر کن....
فردا رفتم پیشش و گفتم که رفتارات خیلی مشکوک شده مرتضی یا همین الان میگی مریم کجاست یا شر به پا میکنم اونم که دید اعصاب ندارم مجبور شد حقیقتو بهم بگه....
از کشوی میزش شناسنامشو دراورد و صفحه عقدشو بهم نشون داد...شوک بدی بهم وارد شد
رفیق چندین و چند سالم بهم خیانت کرده بود و عشقمو بور زده بود...باهاش درگیر شدم و هولش دادم خورد به لبه میز،تو حال خودم نبودم اصن نفهمیدم چیکار کرده بودم ولی دیدم صدای مرتضی دیگه نمیاد. رفتم بالا سرش دیدم غرقه خونه...نفس نمیکشید...عین بید داشتم میلرزیدم..چند بار زدم تو گوشش تا شاید بهوش بیاد ولی فایده ای نداشت...مرتضی مرده بود
سریع از اونجا فرار کردم و برگشتم خونه چهره خونی مرتضی از ذهنم پاک نمیشد.من چه غلطی کرده بودم رفیقی که براش جون میدادم و کشته بودم،اما بازم از آتیش نفرتم نسبت به مرتضی و مریم کم نمیشد....منکه تو این دنیا نه چیزی برای از دست دادن داشتم و نه کسی....
رفتم کلانتری و خودمو معرفی کردم تا شاید بار گناهام کمتر شه!!!
به جرم قتل عمد بازداشت شدم...میدونستم چه بخوام چه نخوام سرم بالای داره ولی دیگه برام مهم نبود فقط دوس داشتم زودتر از این دنیای سگی راحت شم...
قاضی حکم داد....رفتم زندان
چند ماهی تو زندان بودم تا یه روز اسممو صدا کردن جزء لیسته ملاقاتیا
خیلی تعجب کرده بودم آخه منکه کسی رو ندارم یعنی کی اومده ملاقاتم؟؟!
باورم نمیشد....مریم بود...شکسته تر شده بود ولی بازم زیبا و جذاب مثل ۱۵ سال پیش
اشک جفتمون سرازیر شد...
نفسم بند اومده بود حتی نمیتونستم بهش سلام بدم....اونم همینطور
یه برگه از تو کیفش دراورد و از پشت شیشه بهم نشون داد...
دست خط مرتضی بود:
سلام داداش...خیلی مردی خیلی.عشق و مادرتو ول کردی تا من حبس نکشم!!
داداش بار اولی که نامزدتو دیدم بهت حسودیم شد...خیلی خانوم گلیه خوش به حالش که تو رو داره
داداش راستش من یه کاری کردم که میترسم بهت بگم ولی امیدوارم وقتی آزاد شدی منو ببخشی.من مریمو عقد کردم ولی به جون جفتمون قسم به خونی که پای رفاقتمون دادم تا حالا یه بارم با قصد و غرض بهش نگاه نکردم داداش....
براش خونه خریدم و خرجشو دادم تا خونوادش بهش شک نکنن اگه خواست ۱۵ سال پات وایسه ولی یه بارم تو اون خونه باهاش تنها نشدم...داداش من اینکا رو کردم که کسی نیاد خواستگاریش تا موقعی که تو آزاد شی!!!
از شدت گریه سرم داشت منفجر میشد ولی اشکام بند نمیومد....
من ۱۵ سال به خاطر گناه خودم حبس کشیدم اما مرتضی به خاطر من رفت بهشت و بهم درسی داد که تا آخر عمرم فراموش نمیکنم
مــــــــــعرفت



【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 2【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 2




پاسخ
 سپاس شده توسط bakhi ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، Faust ، mr.destiny ، nanali ، # αпGεʟ ، دریای بی موج ، Doory ، setayesh 1386
#15
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار كوتاه و قوزی بد شكل بر

پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در

كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او منزجر بود.

زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای

گفتگو با او استفاده كند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد

آمد. موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید :

- آیا می دانید كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می كرد گفت :

- بله، شما چه عقیده ای دارید؟

- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامی كه من به دنیا آمدم،

عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت:

«همسر تو گوژپشت خواهد بود»

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:

«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن»

فرمتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.

او سال های سال همسر فداكار موسی مندلسون بود.

نتيجه اخلاقي :

راست است كه دخترها از گوش خر مي شوند و پسر ها از چشم
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها" ، bakhi ، Faust ، mr.destiny ، nanali ، # αпGεʟ ، دریای بی موج ، Doory
#16
یرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند…
روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟!…
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه!
پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم که کفش ندارم…
(دوست خدا بودن سخت نیست…)
 *****************************
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 2



【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 2【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 2




پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، bakhi ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، Faust ، mr.destiny ، KING ERFAN ╬ ، nanali ، # αпGεʟ ، دریای بی موج ، Doory ، setayesh 1386
آگهی
#17
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،

نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.

در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.

مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.

ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.

آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت :

” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.
خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد
من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم
و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا
می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.”

سلیمان به مورچه گفت :

“وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟”

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن
پاسخ
 سپاس شده توسط ღSηow Princessღ ، "تنها" ، bakhi ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، Faust ، mr.destiny ، KING ERFAN ╬ ، nanali ، # αпGεʟ ، دریای بی موج ، setayesh 1386
#18
یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»kaffe2































 نظر میدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو نباشی  دوستام هستنto nabashi doostam hastan




بسلامتیm به توان 4&y    عشقای من دوستام




  fati=me
پاسخ
 سپاس شده توسط Parisa 78 ، love selena gomez ، KING ERFAN ╬ ، nanali ، # αпGεʟ ، دریای بی موج ، Doory ، setayesh 1386
#19
استاد اصولا منطق چیست ؟
معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : ....
 
نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
و از دیدگاه هر کس متفاوت است
پاسخ
 سپاس شده توسط bakhi ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، "تنها" ، Faust ، mr.destiny ، KING ERFAN ╬ ، nanali ، # αпGεʟ ، دریای بی موج ، setayesh 1386
#20
داستان جالب:  ((سیاست از دید پسر))
یه روز یه پسربچه که می خواست انشاءدریاره ی سیاست بنویسه از پدرش میپرسه:پدرجون میشه لطفا به من بگی سیاست ینی چی؟پدرش کمی فکر میکنه ومیگه بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال درمورد خانواده خودمون بزنم که تو بفهمی سیاست ینی چی/من توی خانواده حکومت هستم چون همه چیز رو در خونه من تعیین میکنم مامانت جامعه است چون کارهای خونه رو اون اداره میکنه کلفتمون ملت فقیره چون از صبح تا شب کار میکنه وهیچی نداره توروشنفکری چون امید مملکتی وداداش کوچیکت هم که 1 سالشه نسل آینده ست!امیدوارم منظورمو فهمیده باشی وفردا یه انشای خوب درباره ی سیاست بنویسی/پسرک خوابید ونیمه شب باصدای گریه برادر کوچکش ازخواب بیدارشد.رفت به اتاق برادر کوچکش ودید خودشوکثیف کرده وداره توی خرابی خودش دست وپامیزنه میره توی اتاق خواب پدرومادرش می بینه پدرش روتخت نیست ومادرشم به خواب عمیقی فرو رفته وهرچی میخواد مادرشوصداکنه که بره جای داداششو تمیز کنه مامانش بیدار نمیشه ناچارا میره تو اتاق کلفتشون که اونو بیدارکنه می بینه درکمال تعجب باباش رو تخت کلفتشون خوابیده!میره سرجاش میگیره میخوابه فردا صبح ازخواب بیدارمیشه وباباش ازش می پرسه:پسرم فهمیدی سیاست چیه؟میگه بله پدر دیشب فهمیدم که سیاست ینی چی:سیاست یعنی حکومت ترتیب ملت فقیرو میده درحالیکه جامعه به خواب عمیقی فرو رفته وروشنفکرهم هرکاری میکنه نمیتونه جامعه رو ازخواب بیدارکنه نسل آینده هم داره توی----دست وپا میزنه!.....بله پدر سیاست یعنی این!....
روی پیشونی فرشته ها نوشته:
                                              هرکی دختر داره جاش وسط بهشته....
پاسخ
 سپاس شده توسط bakhi ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، Faust ، نیلا ×××× ، mr.destiny ، KING ERFAN ╬ ، nanali ، # αпGεʟ ، دریای بی موج ، setayesh 1386


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  پیشنهــآد رمــان .. ! مــآدر فلفلیــه مـن.. ! -.-

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان