امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.7
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان

#91
حتمأ بخونید نخونده پاک نکنید!???
ميدانيد که يک مُرده چه احساسي دارد،اين قصه را از اول بخوانيد،،،


گفتند:"ما تا قبر نگهبان تو هستيم"


گفتم:"من که نَمُردَم من هنوز زنده هستم چرا مرا به قبر ميبريد وِلَم


کنيد!!

من هنوز حس ميکنم و حرف مزنم و ميبينم پس هنوز زنده ام!

با لبخندي جوابم را دادند و

گفتند:"عجيب هستيد شما انسانها فکر ميکنيدکه مرگ پايان زندگي ست و نميدانيد که شما فقط خواب ي کوتاه ميديديد و آن خواب وقتي ميميريد تمام ميشود"


آنها هنوز مرا به سوي قبر ميکشند

در راه مردم را ميبينم گريه ميکنند و ميخندند و فرياد ميزنند


و هر کس مثل من دو نگهبان همراهشه!



ازشون پرسيدم چرا اينکار را ميکنند؟؟

گفتند:"اين مردم مسير خودشان را ميدانند آنهايي که به راه کج رفته بودند"

حرفش را با ترس قطع کردم:"يعني به جهنم ميروند!!!!"


گفتند:"بله"

و ادامه دادند"و کساني که ميخندند اهل بهشتند"


به سرعت گفتم:"مرا به کجا ميبرند؟؟؟؟"

گفتند:"تو کمي درست راه ميرفتي و کمي اشتباه..گاهي توبه ميکردي و روز بعد معصيت؛حتى با خودت هم رو راست نبودي و به اين شکل گم شدي"

حرفشان را دوباره با ترس قطع کردم:"يعني چي!؟!؟يعني من به جهنم ميرم؟؟؟"


گفتند:"رحمت خدا وسعت دارد و سفر طولانيست"


دور و برم را با ترس نگاه ميکردم و در يک آن خانواده ام را ديدم،پدرم و عمويم و برادرانم و فاميلهايم را!!

آنها مرا در صندوقي گذاشته و حمل ميکردند...به سوي آنها دويدم و گفتم:"برايم دعا کنيد"

ولي هيچکي جوابم را نداد-بعضيهاشان گريه ميکردند و بعضي ديگر ناراحت....

رفتم پيش برادرم گفتم"حواست به دنيا باشه؛تا فتنه اش چشمات رو کور نکنه


آرزو کردم که اي کاش صدايم را ميشنيد


آنها مرا به زحمت در قبر گذاشتند و بر روي جسدم خواباندند؛پدرم را ديدم که بر رويم خاک ميريخت؛و برادرهايم که همين کار را ميکردند...من همه مردم را ميديدم که بر رويم خاک ميريختند



آرزو کردم که اي کاش جاي آنها در دنيا بودم و توبه ميکردم


نشستم و فرياد کشيدم"اي مردم حواستان باشد که دنيا گولتان نزند"


اي کاش نماز صبح را خوانده بودم


اي کاش نماز قيام را خوانده بودم

اي کاش دعا کرده بودم که خداوند هدايتم کند و توبه ميکردم و گريه...و روزانه توبه ام را تجديد ميکردم و گناهانم را تکرار نميکردم...مسبب نميشدم...سنگدل نميبودم...معصيت نميکردم..و براي اين مردم دعا ميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت نميکردم...
پاسخ
 سپاس شده توسط sama00 ، Doory ، _Strawberry_
آگهی
#92
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 10


داستان کوتاه اشک پدر

 

هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که «وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است...» دلم می گرفت و برای پدرم غصه می خوردم.

پدر به چشم پسرش، بزرگ ترین و قوی ترین مرد دنیا است. پدر من یک سرباز بود. او در زندگی اش هم مثل یک سرباز قوی و با اراده بود. او شخصیتی نیرومند داشت و سختی های روزگار موهایش را سفید کرده بود. از نوجوانی برای تامین زندگی خانواده اش دوندگی و کار و کسب درآمد را شروع کرد. همیشه تا دیر وقت کار می کرد، اما هرگز گله نمی کرد. علی رغم سختی هایی که در بیرون تحمل می کرد، در خانه همیشه چهره ای خندان داشت.

با وجود آن که پدرم هر روز از صبح زود تا دیر وقت شب دوندگی می کرد، اما تحصیل من و برادرم در مدرسه، فشار مالی خانواده را سنگین کرده بود و خانواده ام زندگی را به سختی می گذراند.

پدرم برای بهبود دادن به معاش و درآمد خانواده، یک حوضچۀ پرورش ماهی کرایه کرد. پولش را قرض گرفت؛ بچه ماهی خرید و هر روز به تغذیۀ آنها مشغول شد. چشم گذاشته بود که بچه ماهی ها زود رشد کنند. چادری کنار حوضچه زد و هر روز از صبح تا شب به آن، که امید خانواده شده بود، رسیدگی کرد. مادر مترصد بود که بعد از فروختن محصول، چند اسباب جدید به خانه اضافه کند. من و برادرم هم امیدوار بودیم کتاب های جدیدی بخریم.

اما یک روز با خبر غیرمنتظره ای که پدر به ما داد، همۀ رؤیاهایمان رنگ باخت. همۀ ماهی ها مرده بودند. سکوت مرگباری خانه را فراگرفت. صدای گریۀ مادرم را از اتاق می شنیدم که با خودش نجوا می کرد: «همه چیز تمام شد! این همه پول از دیگران قرض گرفته بودیم.» در این هنگام پدرم لبخندی به مادرم زد و گفت: «عیبی ندارد! موفقیت که قرار نیست به آسانی به دست بیاید! این شکست برای ما درس می شود.»

بعداً از پدرم پرسیدم: وقتی ماهی ها مردند، همۀ ما گریه می کردیم. چرا شما گریه نکردید؟

پدرم جواب داد: «مردها نباید گریه کنند، فوق فوقش باید از اول شروع کنند.»

پدرم برای جبران زیان مالی که بر خانواده وارد شده بود، خود را روزانه بیست و چهار ساعت وقف کار در کنار حوضچه کرد. دیگر کم پیش می آمد که او را ببینیم. چین های روی صورتش عمیق تر شد، موهایش سفیدتر شد و خیلی پیرتر از سنش به نظر می رسید. طوری که گاه از خودم می پرسیدم آی این مرد که می بینم، پدر من است؟ آیا او واقعاً کمتر از 50 سال دارد؟

کم کم که بزرگ می شدم، عزمم را جزم کردم که برای بهتر و آسان تر شدن زندگی برای پدرم تلاش بیشتری بکنم و در زندگی موفق باشم.

در پایان سال 1998خدمت سربازی را تمام کردم و وارد دانشگاه ارتش شدم. حوضچۀ پرورش ماهی پدرم هم چند سال متوالی محصول خوبی داد. در تعطیلات زمستانی بعد از نیم سال اول تحصیلم در دانشگاه، با حقوقی که گرفته بودم، یک ریش تراش برقی برای پدرم هدیه خریدم. وقتی آن را به او دادم، پدرم ریش تراش را در دو دستش گرفت و مدتی طولانی به آن خیره شد. متوجه شدم که چشم هایش پر از اشک شد.

پدرم که مردی دارای شخصیت محکم و قوی، با هدیۀ کم ارزشی که از پسرش گرفته بود، متأثر شد و اولین بار گریه کرد. عشق پدر به فرزندان، عشقی عمیق و بزرگ است. من هرگز اشک پدرم را فراموش نخواهم کرد.

 
پاسخ
 سپاس شده توسط دریای بی موج ، sama00
#93
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 10

حکایت آموزنده تله موش
 
موشی از شکاف دیوار کشاورز و همسرش را دید که بسته‌ای را باز می‌کردند. فهمید که محتوی جعبه چیزی نیست مگر تله موش، ترس وجودش را فرا گرفت. به سمت حیاط مزرعه که می‌رفت، جار زد: تله موش تو خانه است. تا به همه اخطار بدهد.

مرغک قدقد کرد و پنجه‌ای به زمین کشید. سرش را بلند کرد و گفت: بیچاره، این تویی که باید نگران باشی، این قضیه هیچ ربطی به من ندارد، من که توی تله نمی‌افتم. موش رو به خوک کرد و گفت: تله موش تو خانه است. خوک از سر همدردی گفت: واقعاً متأسفم . اما کاری به جز دعا از دست من بر نمی‌آید. مطمئن باشید که در دعاهام شما را فراموش نخواهم کرد.

موش سراغ گاو رفت و او در پاسخ گفت: به نظرت خطری من را تهدید می‌کند؟

موش سرافکنده و غمگین به خانه برگشت تا یکه و تنها با تله موش کشاورز روبرو شود. همان شب صدایی در خانه به گوش رسید، مثل صدای تله موشی که طعمه‌ای در آن افتاده باشد. همسر کشاورز با عجله بیرون دوید تا ببیند چه چیزی به تله افتاده است؟ اتاق تاریک بود و اوندید چه چیزی به تله افتاده، از قضا ماری سمی بود که دمش لای تله گیر کرده بود. مار همسر کشاورز را گزید. کشاورز بی‌درنگ او را به بیمارستان رساند. وقتی به خانه برگشت تب داشت. خوب همه می‌دانند که دوای تب سوپ جوجه تازه است.

از این رو کشاورز چاقویش را برداشت و به حیاط رفت تا اصلی ترین ماده‌ی سوپ را تهیه کند. بیماری همسرش بهبود نیافت. به همین علت دوستان و همسایه‌ها مدام به عیادت او می‌آمدند. کشاورز برای تهیه غذای آنها خوک را هم کشت.

همسر کشاورز مرد. افراد بسیاری برای مراسم خاکسپاری او آمدند. کشاورز برای تدارک غذای آنها گاو را هم سر برید.

[b]پس به یاد داشته باش که وقتی چیزی ضعیف‌ترین ما را تهدید می‌کند، همه‌ی ما در خطریم.
[/b]
پاسخ
 سپاس شده توسط sama00
#94
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 10
چه کسانی بهستی نیستند؟
 
جعفر بن يونس ، مشهور به شبلى از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنيد بغدادى ، و استاد بسيارى از عارفان پس از خود بود.
در شهرى كه شبلى مى زيست ، موافقان و مخالفان بسيارى داشت . برخى او را سخت دوست مى داشتند و كسانى نيز بودند كه قصد اخراج او را از شهر داشتند. در ميان خيل دوستداران او، نانوايى بود كه شبلى را هرگز نديده و فقط نامى و حكايت هايى از او شنيده بود. روزى شبلى از كنار دكان او مى گذشت . گرسنگى ، چنان ، او را ناتوان كرده بود كه چاره اى جز تقاضاى نان نديد. از مرد نانوا خواست كه به او، گرده اى نان ، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت . شبلى رفت .
در دكان نانوايى ، مردى ديگر نشسته بود كه شبلى را مى شناخت . رو به نانوا كرد و گفت : اگر شبلى را ببينى ، چه خواهى كرد؟ نانوا گفت : او را بسيار اكرام خواهم كرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت : آن مرد كه الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دريغ كردى ، شبلى بود . نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد كه گويى آتشى در جانش برافروخته اند . پريشان و شتابان ، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بيابان يافت . بى درنگ ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست كه بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى ، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار كرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شكرانه اين توفيق و افتخار كه نصيب من مى گردانى ، مردم بسيارى را اطعام كنم . شبلى پذيرفت .
شب فرا رسيد . ميهمانى عظيمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دينار در آن ضيافت هزينه كرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .
 
بر سر سفره ، اهل دلى روى به شبلى كرد و گفت : يا شيخ !نشان دوزخى و بهشتى چيست ؟ شبلى گفت : دوزخى آن است كه يك گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى كه بنده ناتوان و بيچاره او است ، صد دينار خرج مى كند!بهشتى ، اين گونه نباشد .
 
پاسخ
 سپاس شده توسط Volkan
#95
قسمتی از رمان ماُموریت وعشق
باصدای افتادن چیزی روی زمین ازخواب پریدم گوشیم رودیدم که روی زمین افتاده و داره ویبره میره برش داشتم داشت زنگ می خورد بدون توجه به مخاطب تماس رو برقرار کردم
-الو
آرمیتا-کوفت و الو چرا گوشیتوخواب نمیدی با این صدا که معلومه خواب بودی هان جواب بده ببینم هان!
-یکم نفس بکش دختر من که کامپیوترنیستم اولاًمن خواب بودم درست دوماًگوشیم رو سایلنت بود سوم
«که آرمیتا نذاشت ادامه بدمومثل غورباقه پرید وسط حرفم. البته خودم از تشبیه خودم خندم گرفت»
آرمیتا-غلط کردی گوشیتوگذاشتی رو سایلنت گذاشتی توچرا انقدربیخیالی دختر ما باید۱۶ساعت دیگه تهران باشیم
-بسه آرمیتا من ساعت ۸:۳۰دقیقه میام دنبالت
وگوشیمو قطع کردم ساعت۷:۴۵دقیقه بود دستو صورتمو شستم وموهای قهوه ای روشنم رو شونه کردم وبه صرت گوجه ای بستمش یه خط چشم دور چشمای سبز پرنگم کشیدم وبه تصویر خودم داخل آینه خیره شدم ابروهای نیمه پیوسته ای دارم بالب متوسط بینی متوسط وصورت سفید سریع رفتم داخا آشپز خونه وبه پدرو مادرم سلام کردم صبحونم رو که تموم کردم خواستم بلند شم که صدای حدیث خواهر کوچکم متوقفم کرد:-مامان صبحونم وبرام آماده کن الان میام
بعد دیدم که داره میاد پایین
-اِ!حدیث من دارم میرم تو تازه بیدار شدی؟
حدیث-منم الان میام صبر کن
منم رفتم آماده شدم چمدونامونو برداشتمورفتم کفشمو بپوشم که گوشیم زنگ خورد
-الو
آیدا-سلام آبجی
-سلام به آبجی خودم خوبی؟
آیدا-آره!میگم منو راضیه آماده ایم کی میای؟
-کم کم میایم راستی هماهنگ باشین تا تک زدم پایین باشین
آیدا-باشه خدافظ
-خدفظ«آیداوراضیه مثل خوهرایه منو حدیثندرضمن خوهر بزرگ اونا هانیه عرسمونه»حدیث من رفتم!
حدیث-وایسا وایسا آومدم
رفتم وسایلارو گذاشتم تو پورشه سفیدمو سوارشدم راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم من آناهیتازارع هستم ۲۰سالمه من و آیدا,غزل,آیلین,حدیث وراضیه در رشته علوم انسانیوافسری میخونیم که ما در دانشگاه افسری امتحاناتی دادیم که اومدنش متابق میشه با اومدن جواب فوق لیسانسی های علوم انسان به ماهم داریم برایه دانشگاه به تهران میریم داشتم فکرمیکردم که حدیث اومدو نشست تویه ماشین هم زمان که از پارکینگ خوارج میشدیم بهش گفتم
-حالاهم لازم نبود بیای
حدیث-یکم دیر اومدما حالا انگار چی شده.......
رفتیم اول آرمیتا رو سوار کردیم بعد آیدا و راضیه رفتیم تهران سریع وسایلمونو چیدیم و خوابیدیم که فردا به موقع بیدار بشیم منو آرمیتاو راضیه باغزلو آیلین یه جا افتادیم حدیثو آیداهم به جا...وقتی بیدارشدم سریع هاحاظر شدم وقتی همه آماده بودیم هرکت کردیم البته قراره آیلینآ غزل بعدن به مااضافه بشن
تازه از کوچه باسزعت خوارج شده بودیم که یه ماشین دیگه باسرعت پیچید جلومون منم سریع دوتا پاهامو گذاشتم رو کلاچو ترمز وترمز دستیوکشیدم بلا ماشینا بافاصله کمی از هم ایستادن وقتی به خودم اومدم از ماشین خارج شدم اول جلوی ماشین. نگاه کرپم کهدیدی چیزیش نشده رفتم پشت کهدیدم جای لاستیکای ماشینم روی زمین مونده همره بوی لاستیکا ومردمم بابهت به ماخیره بودن
پسر-این ماشین مال شماست؟
-«بدون هیچ حرکتی»بله چطور مگه
پسر-نزدیک بود ماشینمو داغون کنیذ«باسرعت به طرفش برگشتم»
-سما باسرعت پیچیدین جلوم اونوقت طلب کارم هستین؟
پسر-تو سرعتت زیاد بوده واین رو جای چرخ لاستیات نشون میده!
-احترام خودتونو حفظ کنین!«یه پسر از در سمت کمک راننده پیاده شد»
پسر کمک راننده-پندار چیزی شده!«پس اسمش پنداره»
پندار-نه سامان تو برو سوارشو«هم زمان راضیت هم پیاده شدو اومد دم گگوشم »یواشگفت:آنا یواش تر همه دان نگامون میکنن
-توبرو سوار شو«باصدایی تقریباَبلند»راضیه که رفت پسره سامان گفت
-سریع کارتو تموم کن بیا!
پندار-باشه!پسره که رفت منم رو به پندار گفتم
-اگه اترام خدتونو نگه ندارین اونوقت....
پندار-اونوقت چی؟معلوم نبود اگه دوستاتون نبودن چی میشد!«این دقیقاَگفت تو هیچ کاری نمیتونی بکنی تازه بعدشم پوز خند زده!»
-منظورت اینکه من هیچکاری نمیتونم بکنم ؟باشه «تودلم گفتم :خودت خواستی»
سوار ماشین شدمو دنده عقب گرفتم
راضیه-آنا ماشینشون گرونه ها!
-ماشین منم همین تور!
وباسرعت بهطرف ماشین اونا که فراری زرد رنگی بود رفتم ودر یک سانتیس وایسادم و ازماشین پیاده شدم وبه سمت پنداری رفتم که با بهت به من خیره شپه بود رفتمو گفتم
-من هرکاری بخوام میکنم مثل همین الان که می تونستم ماشینتونو داقون کنم ولی نکردم!
سریع سوا ماشین شدم و به سرعت به طرف دانشگاه حرکت کردم
.....................پابان فصل اول........................
پاسخ
#96
معلداستانهای جالب,داستانهای آموزندهم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ‌می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎن ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪباشد.
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not
پاسخ
آگهی
#97
داستان کوتاه زنش!!!!

زنش !!!

مادر داماد :ببخشید شما کبریت دارید ؟

 

مادر عروس :وا ...کبریت واسه چی ؟

 

مادر داماد :واسه اینکه پسرم سیگارش رو روشن کنه !

 

مادر عروس :مگه داماد سیگاری ؟

 

مادر داماد :سیگاری که نه هر وقت مشروب می خوره سیگار هم باید بکشه !

 

مادر عروس :پس داماد مشروب هم می خوره

 

مادر داماد :همیشه که نه هر وقت تو قمار می بازه می خوره !

 

مادر عروس :پس داماد قمار باز هم هست

 

مادر داماد :خودش که این کاره نبود دوستاش تو زندان یادش دادند !

 

مادر عروس :پس داماد زندان هم رفته ؟

 

مادر داماد :آره معتاد بود انداختنش زندان !

 

مادر عروس :پس ذاماد معتاد هم هست !

 

مادر داماد :آره زنش لوش داد !

 

مادر عروس : زنش !!!
پاسخ
 سپاس شده توسط دریای بی موج ، Doory
#98
شکار
مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ.

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ
#99
ادغام شد
پاسخ
Heart 
عکاسی از دخترکی دستفروش ک زیرباران جوراب میفروخت عکسی گرفت…



آن عکس بهترین عکس سال شد…

عکاس بهترین عکاس سال شد و جایزه گرفت…

کتابی درمورد آن عکس نوشته شد… نویسنده اش بهترین نویسنده شد و جایزه ای گرفت…

از آن کتاب فیلمی ساخته شد…آن فیلم پر بیننده ترین فیلم شد…

تمام عوامل سازنده آن فیلم جوایزی گرفتند و تحسین شدند…

ولی آن کودک دستفروش هنوز دستفروشی میکند!!!!!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
The truth of love is living in heaven with you
پاسخ
 سپاس شده توسط •SAYDA• ، sama00 ، ƁяιƖƖιαηт ، پایدارتاپای دار ، negin13ha


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  پیشنهــآد رمــان .. ! مــآدر فلفلیــه مـن.. ! -.-

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان