امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمانــ سـآرآ- فصل 1 تــآ 6

#1
Heart 
سال نو شد و دوباره خونه محمدخان مهمانی ها بر پا شد دوباره من و مادرم تمام وقتمون و باید برای مهمونی ها می گذاشتیم برای غذا درست کردن و برگزاری آن .


همه عید دوست داشتن ولی من نداشتم چون عید مساوی بود با از دست دادن آرامشم پدر و مادرم توی خونه محمدخان کار می کردند از بچگی این جا بزرگ شدم از وقتی یادم میاد همیشه اینجا بودم . محمدخان چهار دختر داشت که از بزرگ به کوچک صنوبر ، سوسن ، سوگل و سیما بود منو سیما همسن بودیم و هر دو پا توی 18 سالگی می گذاشتیم . فرهاد تک پسر خانواده و از نظر من یک پسر مهربون و گاهی بدجنس ، 25 ساله دانشجوی رشته معماری بود از نظر تولد بعد از سوسن بود .


صنوبر و سوسن ازدواج کرده بودند و خوب فهمیده بودم بچه ها این خانواده حتی مرضیه خانم اصلاً از من خوششون نمیاد برای همین همیشه سعی می کردم جلو چشمشون نباشم ولی خود محمدخان همیشه به من لطف داشت همیشه برای همون چیزی رو می خواست که برای دختراش می خواست اگه مسافرت می رفت همون هدیه ای رو که برای دختراش میاورد برای من می آورد چون از کوچکی تو خونشون بزرگ شده بودم منم مثل بچه ها بهش آقاجون می گفتم .


حتی وقتی می خواستم وارد دبیرستان بشم آقاجون اسم من می خواست توی مدرسه ای بنویس که اسم سیما رو نوشت ولی مرضیه خانم کلی با آقاجون دعوا کرد که این دختر یک کلفت با دختر من یک جا درس بخونه آقاجون کلی با مرضیه خانم دعوا کرد که این چه حرفیه من تمام حرف ها رو شنیدم و بعد از چند روز به آقاجون گفتم اگه اجازه بدید می خواهم همین دبیرستان سر میلان برم که زیاد وقتم توی راه هدر نره و بتونم بیشتر درس بخونم اول قبول نمی کرد ولی وقتی دید مصمّم هستم قبول کرد . با جدای من از سیما دیگه رابطه من با بچه های آقاجون کم شد زیاد اون ها رو نمی دیدم بیشتر سعی می کردم توی خونه خودمون که آخر اون خونه ویلای بزرگ بود باشم مگه اینکه آقاجون مهمونی داشت تا من مجبور بشم برم اونجا.


فاصله گرفتن من از خونه بعد از اینکه برای سوگل خواستگار اومد بیشتر شد هیچ وقت اون روز و یادم نمیره


توی آشپزخونه بودم داشتم به مامان کمک می کردم تا برای خواستگارهای سوگل چای ببره وقتی اون خارج شد دیدم اومدنش خیلی طول کشید تعجب کردم که در باز و فرهاد عصبانی وارد شد :


سارا بیا بیرون آقاجون کارت داره


از آشپزخونه بیرون رفتم دیدم هنوز مهمون ها نشستن تعجب کردم چرا گفتن من بیام سوگل و سیما با اخم من و نگاه می کردند . به سمت آقاجون رفتم


: بله آقاجون کارم داشتید


آقاجون : بیا دخترم کنارم بشین


کنارش نشستم چشمم به سوسن و علی شوهرش افتاد که داشتند با دقت من و نگاه می کردند سرم و چرخوندم چشمم به صنوبر و رضا شوهرش افتاد اونهام اخم هاشون توی هم بود . مرضیه خانم که حسابی داغ کرده بود مامانم یک کناری نشسته بود .


آقاجون : سارا جون خانم و آقای زمانی و پسرشون برای تو اومدن خواستگاری فکر کردن تو دختر من هستی!


با تعجب نگاهش کردم


آقاجون ادامه داد : ما هر چی دختر داشتیم که مجرد بودن آوردیم ولی می گفتن این نیست تا این که خانم زمانی گفتم یک دختر مو بور و چشم های آبی بوده و فهمیدم تو رو میگن


چشمم به مامان افتاد که سرش و انداخته بود پایین


: خوب


آقاجون : خوب نداره آقاجون اومدن خواستگاری تو


خنده ام گرفت


خانم زمانی : دختر خیلی زیبای هستی و همتا نداری به سروشم گرفتم بهتر از تو پیدا نمی کنه


به آقاجون نگاه کردم خیلی عصبانی بودم . فرهاد اومد کنارم نشست بهش نگاه کردم و آروم گفت :


چند بفروشیمت


بهش نگاه کردم : ببخشید خانم زمانی شما به من لطف دارید ولی من قصد ازدواج ندارم


ببخشیدی گفتم و از جام بلند شدم


خانم زمانی : دخترم چرا تو که هنوز با سروش حرف نزدی


چشمم به سروش افتاد که داشت با چشم هاش من و می خورد


: خانم زمانی میشه بگید چقدر من و خانواده ام و می شناسید


خانم زمانی : آشنا میشیم


: خانم زمانی اینجا خونه محمد خان نه خونه من و خانواده ام . ببخشید میشه من رک حرف بزنم


آقای زمانی : بله دخترم اینجوری بهتره


پدرش هم کم از پسرش نمی آورد : ببخشید فکر کنم شما اومدید جنس بخرید نه برای پسرتون زن بگیرید منم فروختنی نیستم ، با اجازه ، ببخشید آقاجون


از جام بلند شدم و برگشتم توی آشپزخونه


سه روز از این ماجرا گذشت و آقاجون خواست که من برم توی اتاقش . در زدم و وارد شدم نمی دونستم چیکارم داره


با لبخند : سلام آقاجون


آقاجون : سلام عزیز دلم خوبی بابا


: مرسی ، امری داشتید .


آقاجون : بیا کنارم بشین


به من نگاه کرد : فکر نمی کردم بزرگ شده باشی


: چرا آقاجون


آقاجون : چون برای من همیشه اون سارا کوچولو هستی که وقتی من و میدید خود تو می انداختی توی بغلم ولی سه روز پیش فهمیدم بزرگ شدی خیلی بزرگ و خیلی خانم


: بابت اون روز ناراحتید


آقاجون : نه خیلی خوشحال شدم چون وقتی دیدم اونجوری با افتخار در مورد خانواده ات صحبت کردی از این که خجالت نکشیدی خیلی خوشحالم


: آقاجون اونا پدر و مادرم هستند بهترین پدر و مادری که شاید وجود داشته باشند .


آقاجون سرم و بوسید : ازت یک چیزی می خواهم سارا


: گوش می کنم


آقاجون : گفتم تا سه روز پیش فکر می کردم بچه ای هنوز ولی حالا می فهمم بزرگ شدی ، سارا جون دوست دارم از این به بعد وقتی توی این خونه میای روسری سرت کنی و لباس پوشیده بپوشی


: چرا آقاجون از من مگه چیزی دیدی


آقاجون : از تو نه ولی از دیگران آره


: چشم آقاجون از این به بعد روسری سرم میکنم


از حرفهاش خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم دیگه بهش نگم آقاجون بهش بگم محمدخان چون اون به من فهمند که من دخترش نیستم از اتاقش خارج شدم و رفتم سمت خونمون که فرهاد و دیدیم اومدم طرف :


بابا گفته بود اینها رو برات بگیرم


چند تا ساک بهم داد


: برای چی


تو چشم هام نگاه کرد : لباس های جدید و چند تا شال و روسری


: خودم یاد داشتم بخرم


فرهاد : نگفتم یاد نداری ، ولی آقاجون از من خواست برات تهیه کنم ، تقصیر خودته


: چرا تقصیر من


فرهاد تو چشم هام نگاه کرد : اگه خودت ندونی دلیلی نداره من بخواهم توضیح بدم


: فرهاد کار تو که نبوده


فرهاد : باشه ام ، کاری نمی تونی بکنی از این به بعد با شال و پوشیده اون ور میای


: دیگه نمیام


فرهاد : به جهنم


و رفت . خیلی ناراحت شدم رفتم توی اتاقم و تا تونستم گریه کردم ، مادرم اومد کنارم :


سارا جون مادر بهشون حق بده تو اونقدر خوشگل شدی که هر کی تو رو میبینه خشکش میزنه


: چرا مگه من مقصرم


مامان : نه مادر تو مقصر نیستی ولی تازگی ها من متوجه شدم دامادهای محمدخان وقتی تو رو می بیند زیادی بهت توجه نشون میدن به اون هام حق بده


: مگه من میخواهم اونها رو به دزدم


مامان : تو نه ولی اونها آره بدشون نمیاد کمی باهاشون صحبت کنی تا بتونن ازت سوء استفاده کنند


: تو فکر میکنی من همچین دختریم


مامان : مطمئن باش اگه همچین فکری می کردم یک لحظه ام زنده ات نمی گذاشتم


به مادر نگاه کردم تا ببینم چقدر حرفش راسته واقعا تو چشماش چیزی بود که من به صحت حرفش پی بردم.


از اون ماجرا چند ماه می گذره و حالا دیگه خودم عادت کردم به شال سر کردن . بعد از اون ماجرا دانشگاه قبول شدم و بیشتر وقتم و برای رشته مورد علاقه ام حقوق گذاشتم با رتبه بالا قبول شدم احساس خوبی به آدم دست میده دانشگاه من و فرهاد توی یکجاست ولی طوری با هم برخورد می کنیم که یعنی همدیگر و نمی شناسیم . وقتی دوستاش میان خونشون من اصلاً اون سمت نمیرم چون بارها شده بود که دوستهای فرهاد به من پیشنهاد دوستی داده بودند ولی من هیچ وقت محل نذاشتم توی دانشگاه برای خودم هیچ دوستی پیدا نکردم تا راحت باشم همیشه تنها بودم با همه حرف می زدم ولی فقط یک دوستی خیلی ساده در حد یک همکلاسی . همه فکر می کنند برای زیبایم خودم و میگیرم ولی اصلاً این طور نبود خودم می دونم دوست ندارم یک درصد کسی بفهمه پدر و مادر من تو خونه فرهاد اینا کار می کنند نه اینکه خجالت بکشم نه ولی دوست نداشتم کسی از زندگی من سر در بیاره .
 
یک روز داشتم از جلوی فرهاد و دوستهاش می گذشتم که احساس کردم می خواهن کاری بکند برای همین خودم و آماده کردم تا نزدیکشون رسیدم بهنام دوست فرهاد پاشو دراز کرد که بخورم زمین منم از روی پاش پریدم و برگشتم سمت همشون و:


بی شخصیت تر از شما ها تا حالا ندیده بودم


و زل زدم توی چشم فرهاد . سرش و انداخت پایین راهم و کشیدم و رفتم از دانشگاه اومدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن یک دفعه دیدم فرهاد جلوم نگه داشت :


بیا سوار شو کارت دارم


: من با آدم های بی غیرت کاری ندارم


فرهاد : بیا دیگه الآن ما رو با هم می بینن


سوار ماشین شدم و اون راه افتاد سرعتش بالا بود


: اوی یواش تر جوونم آرزو دارم


سرعتش و کم کرد و کنار خیابون نگه داشت : اون چه کاری بود کردی


: چیه می خواستی بخورم زمین بهم بخندی کور خوندی


فرهاد : نه نمیخواستم بهت بخندم شنیده بودم با کسی دوست نمیشی ولی خیلی شیطونی می کنی ، نمی دونستم اینقدر شیطونی


: پیاده شو با هم بریم ، به تو هیچ ربطی نداره من چیکار می کنم اگه شیطونی می کنم یا نمی کنم به خودم ربط داره فهمیدی یک بار دیگه اون دوست های خنک ات باهام شوخی کنن مطمئن باش کاری می کنم که تو جای اونها خجالت بکشی


فرهاد با عصبانیت : مثلاً چیکار


: امتحان کن تا بگم


از ماشینش پیاده شدم و در رو محکم بستم


فرهاد اومد کنارم : هوی یواش تر در رو کندی


: دلم می خواهد


فرهاد : بیا سوار شو برسونمت


: مگه هر روز تو من و می رسونی


فرهاد : نه ولی از خونه خیلی دوریم بیا سوار شو


دیدم راست میگه چون تا حالا اینجا نبودم و واقعاً یاد نداشتم برم خونه چاره ای نبود سوار ماشین شدم و دیگه اصلاً باهاش حرف نزدم


فرهاد به حرف اومد : چرا از آقاجون گوشی موبایل و قبول نکردی


: لازم نداشتم


فرهاد : کارت زشت بود آقاجون ناراحت شد


: محمدخان از دست من ناراحت نمیشن


فرهاد از شنیدن محمدخان جا خورد : پس بابا راست میگه که دیگه بهش نمی گیه آقاجون دلش و خیلی شکستی


: فکر می کنم اینجوری بهتر چون باید اونجا اون طوری راه برم دلیلی می داشتم و دلیل من ...


فرهاد : فقط آقاجون بود


: نه تو هم بودی ، دیگه دوست ندارم در موردش حرف بزنم


فرهاد : سارا درک کن اون شب پدرم از خانواده زمانی خیلی بدش اومد خیلی زیاد اون پدر و پسر از هیچی خجالت نکشیدن حتی از حضور آقاجون


: فرهاد نمی خواهم حرف بزنم می فهمی


فرهاد دیگه هیچی نگفت خونه که رسیدیم از ماشینش پیاده شدم و بدون تشکر ازش دور شدم و به سمت خونه مون رفتم . خودمم از اینکه دیگه آقاجون نمی گفتم ناراحت بودم چون اون و اندازه بابا دوست داشتم .


چند روزی از دیدار من و فرهاد گذشت ، دیگه توی دانشگاه دوستاش برام مزاحمت درست نمی کردند و کاری بهم نداشتم بیشتر وقتم و توی کتاب خونه می گذروندم و تا با کسی رو به رو نشم .


یک روز که رفتم کتاب خونه پشت میز نشسته بودم و داشتم کتابی رو مطالعه می کردم و از روش رو نوشت بر می داشتم که فرهاد اومد کنارم نشست .


برگشتم بهش نگاه کردم دیدم دوستاش دارن ما رو نگاه می کنند . از جام بلند شدم


فرهاد : سارا شرط بندیه طور خدا بزار ببرم


: چرا باید بزارم


فرهاد: مجبور شدم


: فرهاد بهت گفتم اگه مزاحمم بشی کاری می کنم که دیگه یادت بره روم شرط بزاری 


فرهاد : ببخشید مزاحمتون شدم با اجازه و رفت


از کارش تعجب کردم دیدم رفت پیش دوستاش و من بی خیال اون دوباره مشغول کتاب خوندن شدم


وقتی از کتابخونه خارج شدم دیدم فرهاد و دوستاش اونجان و دارن من و نگاه می کنند بدون کلامی از کنارشون گذشتم هنوز ازشون دور نشده بودم که یکی از پسرهای کلاس که فامیلش شاکری بود اومد پیشم :


ببخشید خانم کریمی


: بله


شاکری : ببخشید شنیدم شما جزوه عربی تون کامل میشه به من بدید


: بله


دست کردم توی کیفیم دستم به یک چیز نرمی خورد ، کشیدم بیرون و از دیدن یک قورباغه جا خوردم خیلی ترسیدم چشمم افتاد به فرهاد رفتم طرفش خودش و کشید عقب


ببخشید فکر کنم این مال شماست


فرهاد : نه این مال من نیست خانم کریمی


: لطفاً دستتون بیارن بالا


اونم دستش او اورد بالا و قورباغه گذاشتم کف دستش
تو چشم هاش نگاه کردم : خیلی بی شعوری


و ازش دور شدم رفتم پیش شاکری دیدم با اخم داره به فرهاد نگاه می کنه : ببشخید آقای شاکری اینم جزوه لطفاً برام فردا بیارید خیلی لازم دارم .


شاکری : چشم خانم کریمی


کلاس نداشتم به طرف خونه حرکت کردم نمی دونستم اون شجاعت و از کجا آوردم چون همیشه از قورباغه می ترسیدم و فرهاد هر وقت می خواست من و بترسونه و اذیتم کنه با قورباغه دنبالم می کردم .


از دانشگاه خارج شدم و به طرف ایستگاه رفتم اتوبوس اومد و سوار شدم نزدیک خونه بودم که دیدم ماشین فرهاد جلوی در خونه است و منتظر در بازه شه که بره تو . خودم و قائم کردم وقتی اون رفت تو آروم و بی سر و صدا وارد خونه شدم و سریع رفتم خونه خودمون 


مامان : سارا چرا اینطوری می کنی


: هیچی باز این فرهاد دوستاش و آورده خونه


مامان : خوب مگه دفعه اولش


: خوب من با اون ها هم دانشگاهی هستم و من و فرهاد اصلاً به کسی نگفتیم همدیگر رو میشناسیم


مامان : چرا خوب


: دوست ندارم مامان ، چون الان اینقدر گیرن وای به حالی که بفهمند فرهاد من و می شناسه


مامان : هر طور خودت دوست داری


تا شب از خونه بیرون نرفتم


ساعت 10 بود که مامان اومد گفت محمدخان کارت داره


شالی سرم کردم و به سمت اتاق محمدخان رفتم جلوی در که رسیدم در زدم و اون اجازه وارد شدن به من داد


: سلام ، امری داشتید


محمدخان: سارا جان بیا اینجا


پشت سر من فرهاد اومد توی اتاق پدرش


محمدخان : سارا جان این موبایل ببین لج با من نکن باشه برشدار


: من گفتم نیاز ندارم


فرهاد : چرا داری چون وقتی من می خواهم با دوستام بیام خونه می خواهم بهت خبر بدم که بدونی


: امروز دیدمت


فرهاد : می دونم دیدیم ولی ممکن بود تو بیای توی خونه و ما هنوز توی حیاط باشیم ولی اگه موبایل داشته باشی من بهت زنگ میزنم که یک بار غافل گیر نشی


: مثلاً بفهمند مگه چی میشه


فرهاد : تو خودت از روزی که اومدی دانشگاه اصلاً به من محل نمیدی پس یعنی دوست نداری کسی بدونه من با تو آشنام


محمدخان که دید داره دعوای من و فرهاد بالا میگیره : سارا جان مگه من و دیگه به عنوان آقاجون قبول نداری


سرم و انداختم پایین واقعاً نمی دونستم چی بگم


محمدخان : سر تو بالا کن و مثل همیشه رک حرف تو بزن


: مگه شما من و دختر خودتون میدونید


محمدخان جا خورد : بله مگه میشه


فرهاد : دختر احمق اگه بابا گفت روسری سرت کنی برای این نبود که بخواهد بگه تو دخترش نیستی


محمدخان : فرهاد درست صحبت کن ، سارا حق داره منم جای اون بودم همین فکر و می کردم ولی سارا جان من با تو مشکل ندارم با مردهای که اینجا رفت و آمد می کنند مشکل دارم تو خودت می دونی چقدر برام عزیزی پس حرف من و بد برداشت نکن من خیر تو رو می خواهم می فهمی سارا همیشه خواستم و باز می خواهم پس دیگه از دستم ناراحت نباش


ناخواسته اشکم ریخت و آقاجون مثل همیشه اومد طرف و من و بغل کرد ، سرم و بوس کرد : سارا منو درک کن


سرم و تکون دادم


فرهاد : منظور آقاجون من نبودم ها


: کی تو رو اصلاً حساب می کنه


آقاجون شروع کرد به خندیدن : سارا دیگه به من نمیگی محمدخان میگه آقاجون فهمیدی


: بله آقاجون


آقاجون : آفرین دختر خوب ، حالا این موبایلم بردار که هدیه قبولیت و تو این از من قبول نکرده بودی


: ببخشید آقاجون


با فرهاد از اتاق خارج شدیم ، گوشی رو گرفتم فرهاد از توی دستم چنگ زد


: دیونه چرا اینجوری میکنی


فرهاد : چون اول از همه باید شماره خودم و یادداشت کنم که هر وقت زنگ زدم بدونی سرورت زنگ زده


: خیلی اونم تو


فرهاد : پس چی فکر کردی ؟
 گوشی رو ازش گرفتم هیچوقت جواب تو نمیدم ، راستی فرهاد وای بحالت اگه شماره من دست یکی از دوستات بیفته فهمیدی


فرهاد : نه که خیلی تحفه ی


: نه نیستم ، من بودم روی تو شرط بستم نه تو روی من


فرهاد : اوه اوه به خودت نگیر فکر کردی کی هستی؟


: سرور شما


فرهاد : بشین ببینیم بابا


فرهاد اسم خودش و توی گوشی سرور گذاشته بود منم عوضش کردم گذاشتم مارمولک


خیلی خوشحال بودم که دوباره با آقاجون دوست شده بودم چون واقعاً توی این مدت خیلی به من سخت گذشته بود .


موقع امتحان ها شد و من دیگه هیچ کس و نمی دیدم چون فقط درس می خوندم که رتبه ی خوبی بگیرم توی دانشگاه ام بیشتر وقتم توی کتابخونه بودم و سعی می کردم به هیچی فکر نکنم . امتحان ها آخر ترم و دادم و راحت شدم داشتم می رفتم خونه که برام پیام اومد گوشی رو نگاه کردم از فرهاد بود نوشته بود با بچه ها توی خونه هستیم اونجا نرم هر وقت رسیدم جای خونه بهش پیام بدم که حواسش باشه تا من برم توی خونه


در خونه که رسیدم بهش پیام دادم و بعد از چند دقیقه فرهاد زنگ و گفت می تونم برم تو سریع رفتم تو خونه و با دو رفتم خونه خودمون . سه روز دوستای فرهاد اونجا بودند تا روی پروژه کار کنند و من توی این سه روز خونه نشین شده بودم خیلی حوصله ام سر رفته بود . زنگ زدم به فرهاد


خودش جواب نداد منم قطع کردم بعد از چند دقیقه فرهاد بهم زنگ زد می ترسیدم جواب بدم فکر کنم خودشم فهمید چون به خونمون زنگ زد


: بله


فرهاد: کار داشتی


: فرهاد تا کی دوستات اینجان مردم از بس تو خونه موندم


فرهاد : وای ببخشید اصلاً یادم رفت امروز دکشون می کنم


دو ساعت از صحبت من و فرهاد نگذشته بود که زنگ زد و گفت که دوستاش رفتن و من بعد از سه روز اومد بیرون واقعاً این سه روز مثل سه سال برام گذشت رفتم پیش مامانم داشت خونه رو تمیز می کرد بهش کمک کردم تا زود کارش تموم بشه .


فرهاد : ببخش سارا اصلاً یادم نبود چرا زودتر زنگ نزدی


: فکر کردم خودت می فهمی دیدم نفهمیدی بهت زنگ زدم


فرهاد : خودت نمی فهمی دختر لوس و ننر


: اوه تند نرو اگه می فهمیدی سه روز توی اون خونه زندونی نبودم


فرهاد : حالا که مجبورم کردی اونها رو بیرون کنم باید بهم کمک کنی


: به من چه


فرهاد : سارا اذیت نکن دیگه بیا کمک


: باشه


به اتاق فرهاد رفتم و شروع کردم به کمک کردن داشت ماکتی از یک هتل درست می کرد ، توی برش زدن بهش کمک میکردم ساعت یک شب بود که رفتم بخوابم


فرهاد : سارا صبح بیدارم می کنی


: چه ساعتی


فرهاد : قرار بچه ها ساعت 10 بیان اینجا


: ساعت 9 بیدارت می کنم


فرهاد: مرسی


از اتاقش اومدم بیرون خیلی خسته بودم و رفتم خونه به مامان گفتم فردا فرهاد و ساعت 9 بیدار کنه چون ممکنه من خواب بمونم .


دو روز بعدم توی خونه موندم چون دوستای فرهاد اونجا بودند . بالاخره کار پروژه اونها تموم شد و من راحت شدم و دیگه می تونستم راحت برم و بیام مخصوصاً که فرهاد با دوستاش رفتن اصفهان و بقیه خانواده ام رفتن کیش بهم خیلی خوش می گذشت چون دیگه راحت بودم و کسی نبود که من بخواهم ازش فرار کنم .


بالاخره تعطیلات میان ترم تموم شد و باز دوباره برگشتم دانشگاه توی رشته خودمون با معدل 19.83 شاگرد اول شدم و هر کی من و میدید بهم تبریک می گفت .


دوستای فرهاد هم وقتی من و دیدند برام دست زدن و تبریک گفتن ولی من اصلاً محلشون ندادم .


باز عید اومد و باز مهمونی ها شروع شد روز اول عید همه خونه محمدخان جمع میشدند . فرهاد دوستاش و دعوت کرده بود برای همین من اصلاً از آشپزخونه بیرون نرفتم و کارهای من فقط توی آشپزخونه بود آقاجونم به خانواده اش گفته بود اگه به کسی بگید که سارا توی آشپزخونه است من میدونم و اون همه ام ازش حساب می بردند و می دونستم کسی جرات نمی کنه حرفی بزنه میدونستم که این کار فرهاد بود ازش ممنون بودم که حواسش به من بود . مثل همیشه اون به آقاجون یک خطی داده تا این حرف و بزنه .


خوشبختانه روز مهمونی تموم شد و اونها رفتم شمال پس بقیه روزهای عید برای خودم بود توی حیاط کنار استخر نشسته بودم و داشتم شعر می خوندم که در باز شد و دیدم فرهاد با ماشین اومد و با عصبانیت از کنار من گذشت و اصلاً سلام من و جواب نداد .


شونه هام و بالا انداختم میدونستم باز فرهاد با یکی دعواش شده که اومده خونه همیشه یک روز از اومدن فرهاد گذشت اصلاً از اتاقش بیرون نیومد .


مامان : سارا برو باهاش حرف بزن ببین باز این چی شده ؟


: مامان ولش کن خودش آشتی میکنه
مامان : دِ برو دیگه از دیروز هیچی نخورده


مامان ناهارش و گذاشت توی سینی و داد دستم به طرف اتاقش رفتم و در زدم


فرهاد: هیچی نمی خواهم ؟


در رو باز کردم و رفتم تو


برگشت سمتم و گفت مگه نمیگم هیچی نمی خواهم بر رو بیرون


: به درک فدا سرم به مامان گفتم ولش کن اون گفت غذا بیارم و گرنه به من چه


می خواستم از اتاق خارج شم


فرهاد : سارا تو جدیداً مزاحم تلفنی داری


: چرا ؟


فرهاد : جواب من و بده


: فکر کنم الان یک هفته ای هست که گوشیم خاموش و توی اتاقم


فرهاد از جاش بلند شد و اومد جلوم واستاد : راستشو بگو


: برو کنار


ناهارش و روی میز گذاشتم می خواستم برم بیرون


فرهاد: سارا خواهش می کنم تو رو خدا راستش و بگو


: باور نداری پاشو بریم


فرهاد : کجا ؟


: پاشو بیا تا بگم


دنبالم راه افتاد رفتم سمت خونه اونم دنبالم اومد وارد اتاقم شدم اونم اومد تو اتاق به اطراف نگاه کرد تا حالا فرهاد اصلاً خونه ما نیامده بود


فرهاد : اتاق قشنگی داری


روز تخت نشستم و گوشیم و از توی کیفم در آوردم و طرفش گرفتم


: بیا اینم گوشی من


اومد روشنش کنه روشن نشد : چرا روشن نشد


: احمق میگم شارژ نداره


فرهاد : پس چرا گفت با تو دوست شده ؟


اخم هام توی هم کشیدم : کی ؟


فرهاد: سروش احمق


سروش کیه : همون پسر که اومد خواستگاریت


: مگه اونم شمال


فرهاد : آره دیروز ما رو دعوت کردن ویلاشون من شماره تو رو توی گوشیش دیدم گفتم شماره تو رو از کجا داره گفت خودت بهش دادی و حالا به هم دوستین


: غلط کرد با تو پاشو گم شو بیرون


فرهاد: سارا درست حرف بزن


: گمشو وقتی تو که من میشناسی اینجوری فکر می کنی وای به حال اونهایی که من و نمی شناسن


فرهاد : من معذرت می خواهم


: این و یادت باشه زندگی من به خودم مربوطه حتی اگه بخواهم با کسی دوست بشم نیازیم به تو ندارم حالا برو بیرون دیگه نمی خواهم ببینمت .


از اتاقم بیرون رفت دیگه فرهاد ندیدم حتی با شروع شدن دانشگاه از اون و دوستاش هیچ خبری نبود.


اول اردیبهشت شد و روز تولدم توی خونه مامان و بابا برام تولد گرفتن فقط خودمون سه تا بودیم مامان و بابا برام یک شلوار لی و بلوز آبی خریدند خیلی زیبا بود کلی بوسشون کردم .


گوشیم زنگ زد فرهاد بود : بله کاری داری


فرهاد : سارا بیا بیرون منتظرتم انتهای باغ ام


: نمیام منتظرم نباش


فرهاد: خواهش می کنم سارا بیا دیگه


دلم براش سوخت چون خدایش تو این مدت اصلاً جلوم سبز نشده بود


: مامان من برم میام


مامان : کجا ؟


: فرهاد کارم داره


مامان : برو عزیزم مراقب خودت باش


انتهای باغ رفتم فرهاد اونجا منتظرم بودم


فرهاد: سلام سارا خوبی ؟
: مگه تو دکتری


فرهاد: هنوز نبخشیدیم


: نه


فرهاد: تو که کینه ای نبودی


: حالا هستم ، کار تو بگو


فرهاد اومد نزدیکم : تولد مبارک سارا


: مرسی


می خواستم برم


فرهاد : سارا این هدیه من برای تو


: هدیه تولدم یا منت کشیت


فرهاد : هر دو ، واقعاً معذرت می خواهم دیگه آشتی باشه سارا


: فقط این بار قبول می کنم دفعه دیگه تکرار بشه من میدونم و تو


جعبه کوچکی جلوم گرفت : تولد مبارک


ازش گرفتم


فرهاد : باز کن


بازش کردم یک زنجیر خیلی خوشگل بود که یک پلاک کوچولو شکل قلب بهش بود


: خیلی خوشگله فرهاد مرسی ، ولی فکر می کنم نباید قبول کنم


فرهاد : چرا ؟


: چون خیلی گرونه و درست نیست قبول کنم


زنجیر رو از گرفت و انداخت گردنم : این برای آشتی و تولدت برای همین باید بزرگ می بود .


: مرسی فرهاد


فرهاد : صددرصد آشتی دیگه ؟


: باشه آشتی ولی گفتم آخرین بارت باشه


فرهاد : خوب دیگه کلاس نذار


روز بعد رفتم دانشگاه باز فرهاد و با دوستاش و دیدم ، هر کجا بودم بالاخره باید اون و میدیدم رفتم توی سلف تا چیزی بخورم پشت یک میز نشسته بودم که چند تا از بچه اومدند پیشم و کنارم نشستند و شروع کردیم حرف زدن چشمم به فرهاد افتاد که چند میز اون طرف تر نشسته بود و تمام حواسش به من و بچه بود


شاکری : خانم کریمی شما چرا همیشه تنهاین


: خوب اینجوری راحتم


شاکری : ولی تنهایی خوب نیست


فاطمه سرابی رو کرد به شاکری : علی اگه با کسی دوست بشه کی شاگرد اول بشه


مریم شیرازی : راست میگه فاطمه


طوفان احمدی : خانم کریمی شما چطوری درس می خونین


مریم : این درس نمی خونه کتاب و می خوره


فاطمه : راست میگه من هر وقت رفتم توی کتاب خونه این داشت کتاب می خوند .


مریم : راستی خانم کریمی اسم کوچک چیه


: سارا


فاطمه : خوب اینجوری بهتر شد سارا راحت تر از کریمی


شاکری : یک اجازه ای می گیرند


فاطمه : اون اجازه رو شما باید بگیرید ما خانم ها با هم کنار میام مگه نه سارا


: بر منکرش لعنت


مریم : روت کم شد علی


شاکری : خانم کریمی اجازه هست اسم کوچک تون و بگم


نمی دونستم چی باید بگم


شاکری : بله متوجه شدم دوست ندارین باشه ایراد نداره برای ما همون کریمی باشید


طوفان : سارا جون این دیونه است من به خودم این اجازه رو دادم چه فرقی تو با فاطمه و مریم برام داری یک همکلاسی هستی دیگه


شاکری : راست میگه دیگه سارا راحت تره


: اگه می خواستین اسمم و صدا کنید چرا اجازه گرفتی


شاکری : خریت !


: آقای شاکری


شاکری : علی . من علی اینم طوفان همین به همین سادگی


طوفان : راستی برای تحقیق هم پا نمی خواهی


: برای چی ؟


علی : راستش استاد توکلی گفت موضوع تحقیق شما و ما یکی گفت بهتره با همکار کنیم از نظر تو که ایرادی نداره


: نه ولی باید تقسیم کار کنیم


طوفان : قبول


مریم : راست میگه چون با بی نظمی نمیشه کار کرد .


فاطمه : خوب تقسیم کار می کنیم .


ما دخترها تحقیق می کنیم و می دیم به شما و شما باید کار تایپ و انجام بدیم


: نه این چه جور تقسیم کار کردن


فاطمه : چرا ؟


مریم : راست میگه دیگه تایپ کردن که کار نداره


طوفان : پس چیکار کنیم


: ببینید ما برای این کارمون باید چند فصل تحویل بدیم درسته
همه تایید کردند .


: خوب هر کدوم یک بخش و به عهده می گیریم و در موردش تحقیقی می کنیم و هر روز یک ساعت در موردش بحث می کنیم و نقطه نظرات مون و درمورد اون میگیم فکر کنم این جوری بهتر باشه 


طوفان : راست میگه


مریم : ولی از الآن بگم باید همه تلاش کنیم نه این که یک نفر فقط کار کنه فهمیدی فاطمه


فاطمه : قبول ، چرا می زنی


بعد هر کسی یک بخشی رو انتخاب کرد حرف هامون که تموم شد به ساعت نگاه کردم ساعت 5 بود


: خوب بچه من باید برم دیرم شده


فاطمه : سارا جون میشه شمار تو بدی اگه کاری داشتیم بتونیم باهات تماس بگیریم .


شمارم و دادم ، شماره هاشون و گرفتم


مریم : عجب رُند شمارت


: مرسی


مریم : حتماً خیلی بابتش پول دادی


: نه هدیه است برای قبولی توی دانشگاه


فاطمه : این جور که شنیدم جزو شاگرد ممتاز ها بودی


: نه بابا


طوفان : چند بود رتبه ات


: نود و هفت


طوفان : علی خاک بر سرت ببین تو صد و ده شدی


: عالی بوده


طوفان : تو دو رقمی آوردی و این سه رقمی


: چه فرقی میکنه


مریم : خوب فاطمه و منم سه رقمی آوردیم


: چند


فاطمه : من دویست ، مریم دویست و ده


به طوفان نگاه کردم گفت : خنگ تون من بودم سیصد و چهل هشت


: نه خیلی خوب بوده


طوفان : اره دیگه اگه تو نگی پس کی بگه ؟


با هم از سلف خارج شدیم به طرف در خروجی رفتیم . طوفان و علی از ما جدا شدند و رفتند . مریم و فاطمه راهشون از من جدا بود .


به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم گوشیم زنگ زد . فرهاد بود


: بله


فرهاد : سارا بیا چند تا کوچه پایین تر تا بیام دنبالت تا برسی خونه دیر میشه


: مزاحمت نمیشم


فرهاد: خودت و لوس نکن


به سمت خونه حرکت کردم چند تا کوچه که رفتم پایین تر . که فرهاد صدام زد و رفتم و سوار ماشینش شدم 


: سلام ، مرسی


فرهاد : چرا اینقدر توی سلف حرف زدین خوب زودتر می رفتی خونه


: آخه قرار با هم یک تحقیق انجام بدیم برای همین باید برنامه ریزی می کردیم .


فرهاد : خوش به حالشون که تو رو توی گروهشون دارن


: چرا ؟


فرهاد : آخه هر چی تنبل تو گروه ماست


: ولی فرهاد اونام همه رتبه های خوبی داشتند


فرهاد : مثلاً چند


: همشون سه رقمی بودند ، طوفان از همه کمتر بود که سیصد بود


فرهاد با تعجب به من نگاه کرد : خوب پس بچه خر خون ها با هم افتادین


: خیلی بدی فرهاد


تا خونه دیگه باهاش حرف نزدم . وقتی می خواستم پیاده بشم


فرهاد : اوی دختر


: من اسم دارم


فرهاد : باز قهر کردی فکر نکنی باز میرم برات هدیه میگرم تا آشتی کنه


: خیلی بدی فرهاد گفتم نباید ازت قبول کنم


به سمت خونه رفتم . دیگه هر روز با بچه ها بودم و غیر از ساعت کلاس بقیه روز توی کتابخونه بودیم بالاخره ترم تموم شد و ما تونستیم بهترین نمره تحقیق و بگیریم بازم من نفر اول توی دانشگاه شدم وقتی رفتم خونه و به مامان و بابا گفتم کلی بوسم کردند و بهم تبریک گفتن آقاجونم برای اینکه دختر زرنگی بودم و دو ترم دانشجوی ممتاز بودم ، برام یک لب تاپ خرید . خیلی ازش تشکر کردم .


دوباره فرهاد تحویل پروژه داشت خوشبختانه این ترم ، ترم آخرش بود و دیگه توی دانشگاه نمی دیدمش و از دست خودش و دوستاش راحت شدم .
خونه بودم مامان بهم زنگ زد که برم اون خونه . از جام بلند شدم و رفتم


: بله مامان


مامان : سارا جون من باید برم برای خونه خرید کنم فرهاد و ساعت 9 بیدار کن


توی خونه تنها بودم چون مرضیه خانم با دختراش و داماداش رفته بودند ترکیه فقط آقاجون و فرهاد بودند . آقاجون که سر کار بود ، فرهادم که خوابیده بود .


مامان رفت برای خودم یک چای ریختم ساعت 9 بود رفتم در اتاق فرهاد و زدم هر چی در زدم جواب نداد در رو باز کردم .


: فرهاد پاشو ساعت 9


فرهاد : می خواهم بخوابم برو بیرون


: من که معطل تونیستم پاشو دیگه


فرهاد : خسته ام برو بیرون


روی میزش یک لیوان آب بود برداشتم و پتو رو از روش کشیدم و آب و ریختم روش


از خواب پرید


: بیدار شدی


فرهاد : سارا می کشمت


فرار کردم و اونم دنبالم اومد توی حیاط بهم رسید و بغلم کرد انداختم توی استخر


داد زدم : خیلی خری فرهاد تو هم مثل من یک لیوان آب می ریختی روم ، حالا بیا کمکم کن بیام بیرون


دستش و دراز کرد تا کمکم کنه که کشیدمش توی آب اونم افتاد توی استخر


سری از پله ها بالا رفتم


دلم خنک شد تا تو باشی این کار و بکنی از استخر اومد بیرون : سارا می کشمت


: غلط کردی مساوی شدیم


روی تاب نشستم شالم خیس خیس بود از سرم در آوردم و شروع کردم به فشار دادن اومد کنارم نشست : سارا دیونه ای دیگه


: تو دیونه ای می تونستی یک لیوان آب بریزی روم


فرهاد : خاطرت جمع هنوز اون جای خودش


: غلط کردی انداختیم توی استخر


فرهاد : خودت غلط کردی تو هم من و انداختی توی آب پس سرجاش باقیه


از جام بلند شدم و جلوش ایستادم از تمام بندم آب می چکید


: فرهاد احمق ببینم ، شدم موش آب کشیده


موهام و کشید : تا تو باشی من و با لیوان آب بیدار کنی .


سلام


سری برگشتم و از دیدن دوستای فرهاد شوکه شدم خود فرهادم سریعی بلند شد دوستاش با تعجب منو نگاه می کردن .


صدای مامان اومد سارا مادر چرا خیس شدی


لبم و گاز گرفتم : هیچی مامان


مامان به من نگاه کرد و اخم هاش و کرد توی هم


برگشتم و توی صورت فرهاد نگاه کردم اونم حالی بهتر از من نداشت می خواستم برم که موهام هنوز تو دست فرهاد بود .


: فرهاد موهام ول کن دیگه


به خودش اومد : ببخشید حواسم نبود


از کنار دوستاش گذشتم ولی همشون فقط به من نگاه می کردند . صدای فرهاد و شنیدم که گفت تا شما برین تو من میام .


نزدیک خونه بودم که فرهاد خودش و به من رسوند : سارا ، سارا


ایستادم و برگشتم سمتش : چیه ؟


فرهاد : معذرت به خدا اصلاً ازشون یادم رفته بود .


: ایرادی نداره دیگه نمی بینمشون درستون تموم شد .


فرهاد : حتماً ، ناراحت که نیستی


: نه برو دیگه


فرهاد رفت منم رفتم توی خونه هر وقت یادم می افتاد خنده ام می گرفت . ساعت 6 بعدازظهر بود که مامان زنگ زد که زود برم اونجا ، شالم و سرم کردم و خودم و رسوندم اونجا رفتم توی آشپزخونه


: مامان چی شده ؟


مامان : آقاجون کارت داره برو توی حال منتظرت


: باشه


رفتم توی حال دیدم فرهاد و دوستاش روی میز ناهار خوری دارند به ماکتشون و میرم وقتی من دیدند دست از کار کشیدند و سلام کردند منم جوابشون و دادم


رفتم پیش آقاجون


با خنده : سلام آقاجون خسته نباشی


آقاجون : سلام دختر گلم خوبی ؟


: بله خوبم


آقاجون : سارا جون می خواهم برام یک نامه تایپ کنی فرهاد کار داشت نمی تونه کمک کنه تو می تونی انجام بدی


: اره آقاجون ، بزارین برم لب تاپ بیارم تا براتون تایپ کنم


آقاجون : نمی خواهد بری ، فرهاد بابا


فرهاد : بله آقاجون


فرهاد اومد پیش من و آقاجون


آقاجون : اگه لب تاپ و لازم نداری بده تا سارا نامه رو تایپ کنه


فرهاد رو کرد به من : سارا تو اتاقم برو بیار


: شارژ داره یا نه


فرهاد : تو که میدونی هیچوقت شارژ نداره


: خیلی تنبلی همیشه من باید برات شارژ کنم


فرهاد : خیلی خوب پاشو برو دیگه خودتم جلوی آقاجون لوس نکن


آقاجون : فرهاد با دخترم درست کن


از جام بلند شدم و به طرف پله ها رفتم : فرهاد توی کیفش


فرهاد : آره


رفتم اتاق فرهاد و لب تاپ و برداشتم اومدم پایین دوباره همه برگشتن سمت من خنده ام گرفته بود به طرف آقاجون رفتم


: آقاجون آوردم ولی باید بیان اون سمت تا وصل کنم به برق


آقاجون : پس تو تا وصل کنی من برم نامه رو بیارم


: چشم


به سمت بچه ها رفتم و روی مبل نزدیک برق نشستم ، لب تاب و روشن کردم و منتظر آقاجون شدم .


دوست فرهاد که اسمش بهنام بود برگشت سمت من : ببخشید سارا خانم چرا نگفتید با فرهاد آشنایت داری


فرهاد : به تو چه ؟ بکارت برس بهنام


آرش : راست میگه دیگه فرهاد چرا نگفتی از صبح دارم از فضولی می میرم


همه سرشون تکون دادند گفتن راست میگه دیگه


رسول : وقتی اومدیم


دیگه ادامه نداد ، چشمم به فرهاد افتاد که اخم هاش توی هم بود


همون موقع مامان اومد و یک سنی چای دستش بود گذاشت روی میز و به من نگاه کرد : چای بیارم برات


: نه مرسی مامان خواستم میان بر می دارم .


مامان رفت شاهین برگشت سمت من : این مامان واقعی تو




-----------------------------------------------------------------
فصل 2:


: آره ایرادی داره ؟


محمود : نه همین طوری سوال کرد


فرهاد یک فنجون چای برداشت و اومد کنارم نشست : خوب خسیس برای منم می آوردی دیگه


فرهاد : مگه چای می خوری ؟


: آره


فنجون دستش و داد به من : بیا این مال تو


آروم بهش : دهنی که نکردی


فرهاد : چرا دستم و کرده بودم توی دماغم زدم توش


: خیلی کثیفی فرهاد بگیر نمی خواهم خودم میرم بر می دارم


فرهاد فنجون و ازم گرفت و شروع کرد به خندیدن تا تو باشی دیگه چشمت دنبال چای من باشه


: گمشو


از جام بلند شدم و رفتم سمت میز و یکی از فنجون ها رو برداشتم و دوباره اومدم نشستم کنار فرهاد بچه هام به تبعید از ما یک فنجون برداشتن و اومدن نشستن .


آقاجون اومد همه جلوش بلند شدند : راحت باشین ، بنشینید


نامه رو داد به من : بیا این و برام تایپ کن سارا خوب تایپ کنی مثل این فرهاد یا سیما نباشه که همیشه پر غلط می نویسند


: نه آقاجون


فرهاد : من کی پر غلط تایپ کردم خط تون بد آقاجون


آقاجون : پس چرا وقتی سارا تایپ می کنه غلط تایپ نمی کنه


فرهاد : چون خود شیرینه


با اخم : فرهاد


فرهاد : چیه دروغ نمیگم که


آقاجون به ساعتش نگاه کرد : من باید برم


فرهاد : کجا آقاجون ؟


آقاجون : امروز جلسه داریم باید تا نیم ساعت دیگه اونجا باشم ، فرهاد شب نامه رو برام چاپ کن بزار توی اتاقم


فرهاد : چشم آقاجون


آقاجون : خوب بچه ها خداحافظ


همه خداحافظی کردند آقاجون که رفت ، منم رفتم کنار فرهاد نشستم و چای مو برداشتم خوردم و شروع کردم به تایپ کردن نامه آقاجون میدونستم این نامه الکی فقط برای اینکه بچه ها فکر بدی در مورد من و فرهاد نکنند همچین کاری کرد .


داشتم نامه رو تایپ می کردم


شاهین : سارا نامه ات تموم نشد


بهش نگاه کردم و اخم هام و تو هم کردم : چای نخورد فامیل شدی


محمود : چای خوردیم دیگه


: خوب که چی ؟


فرهاد اومد کنارم نشست : راست میگه دیگه بی ادب ها یک خانم معمولاً به اسمشون اضافه می کنند . چقدر اینا رو بهتون یاد بدم


بهنام : سارا خانم خیلی دوره


: یادم نمیاد خیلم بهتون نزدیک باشم که سارا صدام کنید .


آرش : فرهاد اون روز که توی کیفش قورباغه گذاشتی پس همش کلک بود


فرهاد : نه بخدا خودش اصلاً نفهمید


بهنام : راست میگه نامرد نفری 50 تومان ازمون گرفتی


محمود : راست میگه


شاهین : سارا ، جون مامانت خبر نداشتی


: نه


شاهین : مرگ من خبر نداشتی


خندیدم : نه


رسول : اصلاً تو از قورباغه می ترسی


: خیلی زیاد


آرش : پس چرا اونجا جیغ نزدی


: خوب دیدم شما ها منتظرید منم گذاشتم منتظر بمونید


بهنام : اگه الان بگم یک سوسک نزدیک پاته چیکار می کنی


: میگم دروغ میگی


ولی نتونستم تحمل کنم به فرهاد نگاه کردم : فرهاد راست میگه


فرهاد : به پایین نگاه کرد


: این بار راست میگه


جیغ کشیدم و پاهام و جمع کردم روی مبل ، طفلی مامانم هراسون اومد توی اتاق : سارا چی شده ؟


: مامان سوسک


مامان : ترسیدم دختر خوب بکشش


: می دونی که می ترسم


مامان : فرهاد جان بکشش دیگه


فرهاد بلند شد و چند تا دستمال کاغذی برداشت و سوسکه رو برداشت و گرفت سمت من : بیا برداشتمش


: فرهاد ببرش اونور


فرهاد از به طرف آشپزخونه رفت و مامانم دنبالش


بهنام : خیلی نامردی سارا


: چرا ؟


آرش : چرا نگذاشتی فرهاد به ما بگه


: دلیلی نداشت


شاهین : چرا ، اینقدر اذیتت نمی کردیم


محمود : شماها چقدر ساده این ، اگه امروزم اینا رو با هم نمی دیدیم بازم بهمون نمی گفتن


رسول : راست میگه دیگه


بهنام : پس بگو چرا هر جا تو بودی ما هم باید می بودیم


: چرا باید می بودین ؟


آرش : فرهاد تمام ساعت های درسی تو رو میدونست هر جا بودی یک سری بهت می زد مگه اینکه سر کلاس بودی


شاهین : منو باش فکرکردم این فرهاد عاشق شده


فرهاد : من که گفتم عاشق نیستم شماها قبول نکردین . سارا مامانت کارت داره


از جام بلند شدم و رفتم آشپزخونه نمیدونم چرا از حرف فرهاد کمی دلم گرفت .


: بله مامان
 
مامان : خیلی کار داری


: چرا مامان


مامان : چون فرهاد گفت برای شب پیتزا می گیره ، من کاری ندارم دارم میرم خونه زود بیا زیادم با این پسر ها کَلکَل نکن


: مامان من پیش فرهادم خاطرت جمع به قول خودت فرهاد کبرت بی خطره


مامان : فرهاد کبریت بی خطره دوستاش چی ؟


: اونم از فرهاد بی خطرتر


مامان رفت . منم اومدم توی حال پیش بچه داشتند روی ماکتشون کار می کردند . من نامه آقاجون و تایپ کردم .


فرهاد : سارا کارت تموم شد ؟


: آره


فرهاد : روی فلش سیو کن باشه


: باشه


احساس کردم فرهاد یک چیزی می خواست بگه ولی نگفت رفت توی آشپزخونه منم دنبالش رفتم ، دیدم داره چای میریزه


: چرا بهم نگفتی خوب میومدم میریختم


فرهاد : نه کاری نداره می ریم


: برو کنار بزار بریزم


رفت کنار و من شروع کردم به چای ریختن


فرهاد : سارا


: بله


فرهاد : احساس می کنم یکم ناراحتی


: نه چرا باید ناراحت باشم


فرهاد : تو چشمام نگاه کن بگو نه


زل زدم توی چشماش : نه ناراحت نیستم


صدای یکی از بچه بلند شد : فرهاد فرهاد بیا دارن زنگ می زنند


فرهاد از آشپزخونه رفت بیرون . منم وقتی چای ریختم رفتم توی حال از دیدن یکی از دخترهای دانشگاه وا رفتم


اونم با تعجب به من نگاه کردن


فرهاد حسابی عصبانی بود اومد کنارم و رو کرد به دختر ها و به من اشاره کرد : سارا


و با دست به دختر اشاره کرد : پریسا


: سلام خوشبختم


اونم با اکراه جواب منو داد رفت سمت بچه ها . یک دختر سبزه با قد متوسط چشم و ابروی مشکی ولی خوش هیکل ، کلی آرایش کرده بود فکر کنم دو ساعتی پای آینه بوده تا خودش و این شکلی کرده بود . چای روی میز گذاشتم


بهنام : مرسی سارا جان لطف کردی


: خواهش می کنم


به طرف لب تاب رفتم و خاموشش کردم و شروع کردم به جمع کردن ، فرهاد اومد کنارم : امروز مثل اینکه همه باید بفهمند تو با من نسبت داری


: فکر کنم تا ده دقیقه دیگه کل دانشگاه بفهمند


فرهاد : فکر می کنی اینقدر خبرگذاری قوی باشه


بهش لبخند زدم : مطمئن باش ، من دیگه برم


فرهاد : کجا ؟


: برم خونه


فرهاد : نمی خواهد گفتم پیتزا بیارن برای تو هم سفارش دادم پیشم باش تا بتونم پر این و باز کنم


: به من چه ؟


فرهاد : سارا جون من ، چون تو بری ول نمی کنه باشه


: فکر کن اومده شب بمونه


فرهاد : غلط کرده ، تو نرو بزار فکر کنه ، تو قرار شب پیشم بمونه


: خفه شو پرو


فرهاد : غلط کردم ، بخدا شوخی کردم


: اصلاً از شوخیت خوشم نیومد


فرهاد : خیلی خوب باز من به تو محتاج شدم دیگه


: باشه ، ولی اگه بهم بی احترامی کنه جوابش و میدم


فرهاد : قبول


: وقتی می خواهی کسی رو دعوت کنی یکی رو دعوت کن که بعد توش نمونی


فرهاد : من غلط بکنم این و اصلاً دعوت کنم خودش همش آویزون میشه


پیش بچه رفتم پریسا داشت با محمود حرف می زد و درباره ماکت نظر می داد وقتی من و فرهاد و دید : شنیده بودم به کسی پا نمیدی برای دوستی


: خوب
پریسا : به همه گفتم فقط چون چشم های آبی داری به خودت مینازی ولی باور نکردن ، بعد از اون دوست شدند با علی و طوفان انتظار داشتم حالا دنبال یکی بهتر باشی


: خیلی باهوشی چرا با این هوشت ژاپن ندزدیدت


پریسا : چرا باید بدوزدم


: خوب چون یک کوچولو فکر کنی میبینی علی و طوفان همکلاسی من هستن


پریسا : خوب باشن


: پس تو هم الان بی دلیل اینجا نیستی


رنگش پرید : خوب ما همکلاسیم دیگه


: چطور شما هم کلاسین ولی من با علی و طوفان هم کلاسی نیستم


پریسا : با اونها همکلاسی هستی


به بچه های اشاره کرد : با اینا چی ؟


زنگ خونه زده شد و فرهاد رفت در رو باز کرد : آقاجون


دختر خیلی راحت ایستاد منم همین طور ، فرهاد فقط داشت بال بال میزد آقاجون از همون دم در فرهاد دو صدا زد من رفتم سمت در : سلام آقاجون خسته نباشی


آقاجون : سلام سارا جون می تونی برام یک کاری بکنی


: بله آقاجون


آقاجون : برو توی اتاقم یک پاکت روی میز همون بیار یادم رفته بود ببرم مجبور شدم برگردم


: چشم آقاجون


به طرف پله ها رفتم چشمم به پریسا افتاد که به دهان باز داشت من و نگاه می کرد ، خنده ام گرفته بود آقاجون ناخواسته من و نجات داد .


پاکت و از توی اتاق برداشتم و رفتم پایین


: بیان آقاجون اینم پاکت


آقاجون : مرسی عزیزم کار نداری


: نه آقاجون خداحافظ


آقاجون : خداحافظ


در حال و بستم برگشتم پیش فرهاد ، فرهاد حسابی خوشحال بود


بهنام به بهانه خوردن آب رفت توی آشپزخونه بقیه خودشون و کنترل کردن : اِه چایتون سرد شد بزارین دوباره بریزم .


سینی رو برداشتم و رفتم توی آشپزخونه فرهادم پشت سرم اومد بهنام پشت میز نشسته بود و می خندید : وای حال کردم چه به موقع بود اومدن آقاجونت فرهاد


فرهاد : آره ولی دل تو دلم نبود اگه میومد تو این و میدید من و می کشت بهنام


بهنام بلند شد من برم که تابلو نشه


منم فنجون جدید برداشتم و چای ریختم فرهاد اومد پشت سرم و دستش و انداخت دور کمرم


: فرهاد چیکار می کنی


روی روسریم بوسه ای زد : فرهاد این چه کاری ؟


فرهاد : مرسی سارا نجاتم دادی


: خیلی خوب برو اون ور زشته


فرهاد : ببخشید


ازم فاصله گرفتم چای ها رو ریختم و گذاشتم توی سینی و بردم توی حال اونم دنبالم اومد پریسا نشسته بود و خیلی خصمانه منو نگاه می کرد .


چای رو جلوش گرفتم : بفرمائید


چای برداشت ، برای بقیه بچه هام گرفتم و همشون برداشتن . کنار فرهاد خالی بود رفتم کنارش نشستم و تنها فنجونی که مونده بود و برداشتم


پریسا : چرا شما ها نگفتین که نامزدین
 
 
فرهاد به من نگاه کرد


: ما نامزد نیستیم


پریسا ابروش و بالا داد : پس تو اینجا چیکار می کنه پس چطور به بابای فرهاد آقاجون میگفتی


: فقط دوست خانوادگی هستیم همین


پریسا چای شو روی میز گذاشت و روسری شو که روی شونه هاش بود سرش کرد : من دیگه باید برم


محمود : کجا پریسا خانم بودید حالا


پریسا : مگه اینجا خونه تو که تعارف می کنی ؟


محمود جا خورد و دیگه حرفی نزد پریسام از جاش بلند شد و یک خداحافظی الکی کرد و رفت . من و فرهاد تا دم در بدرقه اش کردیم . فرهاد دستش و انداخته بود دور کمر من . پریسا برای یک لحظه به ما نگاهی کرد و رفت .


به سمت تاب رفتم و روی آن نشستم : وای فرهاد حالا چیکار کنم


فرهاد : هیچ اتفاقی نمی افته خاطرت جمع


بهنام : بچه بیان دیگه


فرهاد : پاشو حالا بهش فکر نکن بیا یکم کمکون کن


تا ساعت 11 کار می کردیم و منم بهشون کمک می کردم توی آشپزخونه رفتم تا وسایل شام و حاضر کنم روی میز ناهار خوری جا نبود برای همین روی میز جلوی مبل لیوان و سس و نوشابه و دوغ گذاشتم


بالاخره غذا رو آوردن هر کسی یک جعبه برداشت و روی زمین نشست منم کنار فرهاد روی زمین نشستم


فرهاد یک جعبه رو جلوم گذاشت : بخور سارا


: من گرسنه نیستم


فرهاد : سارا گفتم بهش فکر نکن ، اتفاقی که افتاده کاریش نمیشه کرد


: ولی خیلی بد شد


بهنام : برو سارا خانم خدا رو شکر کن صبح با ما نبود و گرنه هیچی دیگه


لبم و گاز گرفتم و سرم و انداختم پایین


فرهاد : خوب مثلاً میدید می خواست چیکار کنه بره بگه دیدم باهام آب بازی می کردن


شاهین : خدایش فرهاد تو خودت از دیدن ما شوکه شدی اگه جای ما بودی چیکار می کردی ؟


فرهاد : چشم هام و درویش می کردم


رسول : گمشو اگه تو جای ما بودی چهار تا چشم دیگه غرض می کردی و نگاه می کردی


فرهاد : شما ها ندید پدیدید


آرش : راست میگه ما ندید پدیدیم وقتی اومدیم تو سارا خانم با اون وضع دیدم تو رو اونجوری خدایش خیلی پسرهای خوبی بودیم که چیزی نگفتیم


: مگه من چطوری بودم


بهنام : موش آب کشیده


: خوب مگه تا حالا ندید کسی با لباس بره شنا


آرش : چرا دیدیم ولی سارا رو ندیده بودیم ، کسی که توی دانشگاه ما رو آدم حساب نمی کنه محل هیچکدوم مون نمیده ، بیام تو خونه صمیمی ترین دوستمون بعد ببینیم دوتای مثل موش آب کشیده ایستادند تازه موهای تو هم توی دست فرهاد خدایش تو بودی چه فکری می کردی .


دیگه نتونستم چیزی بگم و شروع کردم به خندیدن


محمود : منم بودم می خندیم


فرهاد : خیلی خوب غذاتون و بخورین بیا سارا یه دونه از برش این بردار بخور


: سیرم فرهاد


فرهاد : غلط ، بردار دیگه


: ظهر غذا زیاد خوردم


فرهاد : غلط کردی مامانت گفت هیچی نخوردی


: تو چرا آمار میگری


فرهاد : بخور سارا صدامو در نیار


بهنام : شما دوتا چی با هم پیچ پیچ می کنید


فرهاد : به تو چه ؟ غذا تو بخور


مجبوری یک برش از پیتزای فرهاد برداشتم همه به من نگاه کردن : چیه چرا این جوری نگاهم می کنید


آرش : هیچی غذا تو بخور


از جام بلند شدم به طرف تلویزیون رفتم و روشنش کردم یکم کانال ها رو بالا و پایین کردم چیزی نداشت خاموشش کردم .


فرهاد : سارا ضبط تو روشن کن یک سوپرایز برات دارم


ضبط روشن کردم


فرهاد : برو روی آهنگ 10


زدم روی آهنگ 10 تا شروع کرد به خوندن با ذوق : فرهاد از کجا پیداش کردی من خیلی دنبالش گشتم


فرهاد : از اینترنت گرفتم


صداش و زیاد کردم خواننده اش سالار عقیلی بود خیلی وقت دنبالش می گشتم ولی پیدا نمی کردم


دل به غم سپرده ام ، در عبور سالها


زخـمــی از زمـانـه و خستـه از خیالها


چون حکایتی مگـو رفته ام ز یادها


برگ بی درختـم و در مسیـر بادها


نه صدایی ، نه سکوتی ، نه درنگی ، نه نگاهی


نـه تـو را مـانـده امـیــدی ، نـه مـرا مانـده قـراری


نیش ها و نوش ها چشیده ام


بـــس روا و نــاروا شـنــیــده ام


هر چه داغ را به دل سپـرده ام


هر چه درد را به جان خریده ام


در مسیر بادها ...


هر چه داغ را به دل سپـرده ام


هر چه درد را به جان خریده ام


در عبور سالها ...


نه صدایی ، نه سکوتی ، نه درنگی ، نه نگاهی


نـه تـو را مـانـده امـیــدی ، نـه مـرا مانـده قـراری ...


فرهاد اومد کنارم نشست : خوشت اومد


: فرهاد مرسی مرسی خیلی خوشحالم کردی


فرهاد : خوب حالا که اینقدر خوشحال شدی یک بوسم بکن


برگشتم سمت بچه ها دیدم دارن به من و فرهاد نگاه می کنند : فرهاد چرا اینها این طوری نگاه می کنن 


فرهاد آروم : چون خوشگل ترین دختر دانشگاه با من دوست
 
: گمشو


فرهاد : باور کن همه دنبال تو بودند ، همه شرط می بستن که تو رو بدست میارن این وسط منم با همه شرط می بستم اونم چه شرط های کلانی باورت میشه با یکی دو میلیون شرط بستم و باخت مجبور شد دو میلیون بهم بده


: اون دیگه چقدر احمق بوده


فرهاد : منم وقتی پول از گرفتم همین و بهش گفتم


: فرهاد سر من چقدر پول گرفتی


فرهاد : فکرکنم توی این دو ترم ...


بهنام : چهار میلیون


برگشتم سمت بهنام : چقدر ؟


بهنام : چهار میلیون ، تازه غیر از ادکلن و خیلی چیزهای دیگه که گرفت


: فرهاد خیلی پستی ، نمی ترسیدی من یکی رو انتخاب کنم


فرهاد : منم اونجا واستاده بودم تا تو یکی رو انتخاب کنی


بهنام : فرهاد پول ما پنج تا رو پس میدی ها


فرهاد : برای چی غلط کردین شرط بستین


: شما ها هم شرط بستین ؟


هر پنچ تاشون سر تکون دادن ، سرم و تکون دادم و از جام بلند شدم : شب بخیر


فرهاد : کجا سارا ؟


: می خواهم برم خونه ، اصلاً فکر نمی کردم همچین کاری بکونی فرهاد


فرهاد : سارا تقصیر خودشون بود خودشون میومدند شرط می بستن . خدایش بچه اون اوایل چقدر گفتم نه خدا وکیلی


بهنام : راست میگه سارا جان خودمون خریت کردیم به اون ربطی نداره


با ناراحتی : اون نباید شرط می بست من که وسیله قمار اون نبودم


بهنام : اون شرط نمی بستم ما می بستیم


: همه شما پسر ها احمق هستید


محمود : با این حرفت موافقم


خندیدم . فرهاد اومد کنارم و دستم و گرفت : نمیری دیگه


: الان مامان میاد دنبالم وقتی می خواست بره گفته کارم تموم شد برم خونه


بهنام : کار ما هم داره تموم میشه باش دیگه


بچه ها اصرار کردند و ماندم . رفتم توی آشپزخونه و برای همه چای ریختم و آوردم


آرش : خدا خیرت بده سارا واقعاً دلم چای می خواست


: خوب می گفتی


آرش : روم نشد


کناری نشستم و به کار کردن اونها نگاه کردم بالاخره کارشون تمون شد ساعت از 2 گذشته بود ، بچه ها شروع کردن به جمع کردن وسایل منم بشقاب ها و بقیه وسایل جمع کردم و بردم توی آشپزخونه تا بشورم کارم که تموم شد اومدم پیش بچه ها کار اون هام تموم شده بود و تمام وسایل جمع کرده بودند


بهنام اومد کنارم و طوری که فرهاد نفهمه : درکش کن


به طرفش برگشتم : چرا ؟


بهنام لبخندی زد و شب بخیر گفت بقیه بچه ها به تبعید از اون شب بخیر گفتن و رفتن منم به سمت خونه رفتم ولی اصلاً خوابم نمی اومد روی تاب نشستم و به حرف بهنام فکر کردم منظورش چی بود درکش کن چرا باید درک می کردم که احساس کردم کسی کنارم نشست


: تو اینجا چیکار میکنی چرا نخوابیدی؟


فرهاد : تو چرا نرفتی بخوابی


: خوابم نمیاد


فرهاد : چیزی شده سارا


: یک سوال کنم راستش و میگی


فرهاد : آره چرا دروغ بگم


: فرهاد به جون آقاجون قسم می خوری


فرهاد : تو اینجوری قبول می کنی ؟


سرم و تکون دادم : آره


فرهاد : خوب بپرس


: فرهاد تو با این ها سر دوستی با من شرط بستی


فرهاد: اصلاً


: فرهاد راستشو بگو


فرهاد : به جون آقاجون اصلاً دوست نداشتم اونجوری ما رو ببینند ، باور کن خودمم شوکه شدم ، آخه دیونه اگه اینها نمی فهمیدن من ترم دیگه ام جا داشت روت شرط ببندم


: فرهاد مگه درست تموم نشد


فرهاد : نه این ترم ترم آخر


: تو چرا اینقدر کش میدی این دانشگاه رو


فرهاد : چون نمی خواهم برم سربازی


: فرهاد مگه میشه


فرهاد : آره


: چیه از سربازی می ترسی


فرهاد : نه ، چون میدونم بابا اونقدر پارتی داره که من و همین جا نگه داره و ساده ترین کار رو به من بده


: پس از من می شنوی برو فرهاد ، مرد میشی ها


فرهاد : بعد بیام ببینم تو نیستی
به من چیکار داری ؟


فرهاد : نمی خواهم


: فرهاد درست حرف بزن بفهمم چی میگی


فرهاد : من برم شاید تو خر شدی با یکی دوست شدی


: تو دیونه ای اگه می خواستم دوست بشم تا حالا شده بودم ، بعدم خوبه خودت داری میگی سربازیت اینجاست پس دیگه چی . راستی فرهاد تو چرا از این غیرت ها برای سیما به خرج نمیدی


فرهاد : اون به من مربوط نیست


: عجب پرویی هستی سیما خواهرت به تو مربوط نیست بعد من به تو مربوط ام


فرهاد زل زد تو چشم هام : آره


توی چشم هاش چیزی دیدم که خیلی ترسیدم از جام بلند شدم : خدا روزیت جای دیگه حواله کنه ، شب بخیر


فرهاد : تا جای خونه باهات میام


: خودم می تونم برم لازم نیست تو بیای


فرهاد : هر جور دوست داری


ازش دور شدم واقعاً از نگاهش ترسیدم هیچ وقت فرهاد و اینجوری ندیده بودم خدایا حالا چیکار کنم . نکنه ... نه هیچوقت فرهاد همچین فکری در مورد من نمی کنه من مثل ... من مثل چی ام


نمیدونم اون شب و چه طوری صبح کردم با صدای موبایلم از جام بلند شدم


: بله


فاطمه : الاغ مگه ما با تو توی دانشگاه قرار نداشتیم


سری از جام بلند شدم ساعت 9 بود


: وای ببخشید بچه الان میام خواب موندم


فاطمه زود بیا


موبایل و قطع کردم و سریع از جام بلند شدم و حاضر شدم به طرف در حیاط میدویم که محکم خوردم به یکی سرم و بلند کردم فرهاد بود


: می بینی دارم میام ، میمیری بری اون ور


فرهاد : به جای سلام کردن دیگه


: دیرم شده فرهاد خداحافظ


فرهاد: کجا میری


: دانشگاه


فرهاد : خوب بیا با هم بریم چند تا کوچه بالا تر پیاده شو منم دارم میرم دانشگاه


: پس زود باش من خیلی دیرم شدم


سوار ماشین فرهاد شدم : بچه ها کجا رفتن ؟


فرهاد: صبح رفتن خونه شون تا لباساشون و عضو کنند بیان دانشگاه


: تحویل پروژه داری ؟


فرهاد : آره


: فرهاد با پریسا می خواهی چیکار کنی


فرهاد : فعلاً قرار شد همه حاشا کنیم تا بعد


: فکر می کنی جواب بده


فرهاد : آره این پریسا وجه خوبی توی بچه ها نداره عادت داره به شایعه پراکنی برای همین هیچی حرفش و باور نمی کنه


چند میلان مونده به دانشگاه پیاده شدم و به حالت دو رفتم دانشگاه بچه ها روی نیمکتی نشسته بودند و منتظر من بودند


مریم : اومد


: ببخشید بچه خواب موندم


علی : خوب نگران نباش دیر نشده ، انتخاب واحد ساعت 12 است


: بمیری فاطمه چرا اینقدر هول ام کردی


فاطمه : خوب ما بعد فهمیدیم


: خوب می تونستی یک پیام بدی می مردی


طوفان : حالا کوتاه بیان ، زود رسیدی


: آره یک در بست گرفتم


احساس کردم بچه ها با شک نگاهم می کنند .


علی : بیا بریم یک چیزی بخوریم


از جام بلند شدم که موبایلم زنگ زد فرهاد بود


: سلام ، خوبی


فرهاد : سارا از من تو عکس دارن


: یعنی چی ؟


فرهاد: اون دختر دیونه دیشب ازمون عکس گرفته و ما نفهمیدیم برای همه بلوتوث کرده


: حالا چیکار کنم ؟


فرهاد : تو کجایی


: داریم میریم بیرون دانشگاه توی کافی شاپ همین پایین


فرهاد : برو منم با بچه ها میایم


: اونجا نه فرهاد


فرهاد : باشه برو جایی که صبح پیاده ات کردم میام


گوشی رو قطع کردم


طوفان : سارا بیا بشین رنگت پریده


مریم : منم بودم رنگم می پرید


به مریم نگاه کردم : چی میخواهی بگی ؟


گوشیشو در آورد و عکس من و فرهاد که کنار هم بودیم و نشونم داد


: خوب


فاطمه : سارا ما فکر می کردیم دوستاتیم


: خوب هستین


علی خیلی ناراحت بود : ولی این عکس


: خوب


طوفان : نمی خواهی توضیح بدین


: دوست دارین توضیح بشنوین بیان بریم


از جام بلند شدم و به سمت بیرون رفتم جای که صبح پیاده شدم رفتم بچه ها اونجا بودند
 
بهنام : سارا اومد


فرهاد روی صندلی ماشینش نشسته بود و با حرف بهنام از جاش بلند شد : سارا خوبی ؟


تا گفت سارا خوبی اشک هام ریخت سریع اومد سمتم و بغلم کرد : دیونه چرا گریه می کنی


: فرهاد حالا چیکار کنیم ؟


بهنام : هیچی دیگه راحت با هم حرف میزنین


آرش : دیگه قائم موشک تموم شد


با گریه : فرهاد با حراست چیکار کنیم


فرهاد : هیچی آقاجون میاد توضیح میده این که گریه نداره


: این پریسا از من و تو زرنگ تر بود


فرهاد شروع کرد بلند بلند خندیدن : آره این بار ازش رو دست خوردم


شاهین : نمی خواهی دوستات و به ما معرفی کنی


از بغل فرهاد اومد بیرون و به صورتش نگاه کردم اونم اشک هام پاک کرد : دیگه برای این چیزها گریه نکن باشه


سرم و تکون دادم


فرهاد : خوب همه من میشناسین فرهاد رادم


بقیه ام شروع کردن به معرفی خودشون بعد از تموم شدن معرفی فرهاد رو کرد به دوستای من : من و سارا با هم دوست خانوادگی هستیم


بهنام : بیان بریم دانشگاه


: نه اصلاً


علی به ساعتش نگاه کرد : چرا سارا باید بریم نیم ساعت دیگه انتخاب واحد


فرهاد : مگه میخواهی تابستون درس برداری


: آره


فرهاد : بیخود حق نداری


اخم هام کردم توی هم : برای چی ؟


برای اینکه توی سال کم درس می خونی که حالا تابستونم بخونی


: می خواهم زود تموم بشه بعدم با بچه ها قرار گذاشتیم


فرهاد : اونا مختارن ولی تو نه


: فرهاد فضولی نکن


فرهاد : تو انتخاب واحد کن اگه آقاجون گذاشت من اسمم و عوض می کنم


: فرهاد بدجنس نشو دیگه


بهنام : راست میگه چیکار داری بهش چرا زور میگی


فرهاد برگشت بهش نگاه کرد ، اونم ساکت شد : همین که گفتم


: فرهاد تو رو خدا خواهش می کنم


آرش : فرهاد گناه داره چقدر تو خودخواه میشی


فرهاد : هر کار دلت می خواهد بکن


به سمت ماشینش رفت ، فهمیدم باز قهر کرد رفتم کنارش : فرهاد بگو چرا نه ، هر چی درسم زودتر تمومشه بهتر نیست


بچه ها که دیدن من دارم با فرهاد حرف می زنم


بهنام : ما میریم سمت دانشگاه اونجا منتظرتونیم


اونها رفتن


: فرهاد


فرهاد : برای چی زودتر تموم شه


: خوب اونجوری راحت تره


فرهاد : که زودتر عروس شی


تو چشماش نگاه کردم : تو دیونه ای فرهاد


فرهاد : آره خیلی وقت دیونه ام ، ولی اجازه نمیدم


با مظلومیت سرم و کج کردم : فرهاد جون


فرهاد بهم نگاه کرد : خوب خر شدم بیا سوار شو


: مرسی فرهاد


فرهاد : تشکر میکنی خر شدم


: فرهاد


سوار ماشینش شدم بچه ها جلوی در دانشگاه بودند از ماشین فرهاد پیاده شدم ، چشمم به بهنام افتاد لبخندی زد و من جواب لبخندش و دادم


آرش: سارا دوستات رفتن کافی نت


: مرسی با اجازه من رفتم


به طرف کافی نت دانشگاه کردم بچه ها برام جا گرفته بودند


فاطمه : سارا بیا بشین


مریم : ببخشید اونجوری برخورد کردیم


: نه ایرادی نداره


علی : پس بگو اون روز که قورباغه رو از توی کیفت در آوردی رفتی سمت فرهاد و گذاشتی توی دستش برای چی بود


طوفان : خوب بود علی اون روز با فرهاد دعوا نکردیم


: چرا ؟


طوفان : از کنارت رد شد چیزی گفت من و علی به غیرتمون برخورد تا خواستیم بریم چند تا دختر اومدن دورش کردند برای همین نشد بریم جلو
 
خندیدم


مریم : چی شد انتخاب واحد می کنی


: آره


فاطمه : اون می تونه به سارا نه بگه


: آره به راحتی


فاطمه : من که باورم نمیشه اون موقع که داشتی گریه می کردی حال اونم خیلی بد بود


مریم : آره منم فکر کردم الآن که گریه کنه


: توی اینکه فرهاد خیلی با محبت شک ندارم ولی گریه کردن نه تا حالا ندیدم گریه کنه


داشتم انتخاب واحد می کردم که احساس کردم یکی بالای سرم ایستاده برگشتم دیدم فرهاد


فرهاد : چند واحد می خواهی برداری


: هشت واحد


فرهاد : سایه بیشتر بر نمی داری ها


: نه بیشتر بر نمیدارم . بچه ها من انتخاب کردم شما ها چی ؟


علی : منم انتخاب کردم باید تائیدش کنم


طوفان و مریم و فاطمه ام کارشون تموم شد منم تائید کردم و از انتخاب رشته ام پرینت گرفتم ، هر روز کلاس داشتم ولی خوشبختانه صبح بود .


از جام بلند شدم مریم و فاطمه زود خداحافظی کردند و رفتند قرار بودند برن خوابگاه کار داشتند . علی و طوفانم یک بهانه آوردند و رفتن . می دونستم بخاطر اینکه من و فرهاد تنها باشیم اونها زود رفتند .


فرهاد : چه دوست های فهمیده ای


: مثلاً که چی من و تنهایی می خواهم چیکار


فرهاد : شاید تو نخواهی ولی من میخواهم


با هم از کافی نت اومدیم بیرون هر کی من و فرهاد میدید تعجب می کرد : همین و می خواستی فرهاد


فرهاد : آره زیباترین دختر دانشگاه با من همقدم شده و مال من شده


: حالا هیچ کس ندونه فکر می کنه با هم دوستیم


فرهاد : مگه دوست نیستیم


: نه اونجور که اونها فکر می کنند


فرهاد : اون ها چه جور فکر می کنند .


: که الان تو رای ناز من و میکشی و لاو می ترکونیم


فرهاد : مگه نمی کنم


: بسته فرهاد


فرهاد به تعجب به من نگاه کرد : پس من الان دارم چیکار می کنم ، می خواهی جلوت زانو بزنم و به عشقم اعتراف کنم


: بسته دیگه


فرهاد می تونم باهات صحبت کنم من و فرهاد چرخیدیم و به یک پسره بود که چند بار درخواست دوستی داده بود پسر خوشتیپی بود فرهاد کمی باهاش حرف زد و شروع کرد بلند بلند خندیدن صداش و شنیدم که گفت : می خواستی شرط نبندی خیلی بهت گفتم گوش نکردی اینم جریمت و به طرف من اومد


بهش نگاه کردم


فرهاد : این همون دیونه است که دو میلیون شرط بسته بود


: حالا چی می خواست


فرهاد : می گفت من کلک زدم ، منم بهش گفتم شرط نبند می بازی گوش نکرد


: دلم براش سوخت


فرهاد با اخم و کمی جدید : لازم نکرده


داشتیم با همراه می رفتیم که حراست جلومون گرفت و خواست بریم دفتر حراست با ترس به فرهاد نگاه کردم ولی اون خونسرد دستم و گرفت با خودش همراه کرد


توی دفتر بودیم که بهنام اومد تو


رئیس حراست با اخم بهش نگاه کرد : یاد نداری در بزنی


بهنام : ببخشید معذرت می خواهم اون آقای که بیرون بودند گفتن می تونم بیام تو


رئیس حراست : کی ؟


بهنام : فامیل شریفشون و نمی دونم


رئیس حراست : حرف تو بزن


بهنام : برای این دوتا اومدم


رئیس حراست : این موضوع به تو چه ربطی داره


فرهاد : برو بیرون زنگ زدم آقاجون بیاد


رئیس حراست : شما این دو تا رو میشناسین


بهنام : بله


فرهاد با عصبانیت به بهنام نگاه کرد : بهنام گفتم برو بیرون خود آقاجون میاد توضیح میده


بهنام دیگه حرفی نزد و از اتاق خارج شد


فرهاد : سارا اصلاً نگران نباشی ها


: نه نیستم


فرهاد : از رنگت مشخص


بهش نگاه کردم و لبخندی زدم


یک ساعت طول کشید تا آقاجون اومد


: سلام آقاجون


آقاجون به ما دوتا یک نگاهی کرد و لبخند زد و اومد کنارم و سرم و بوسید : خوبی


: بله


آقاجون : از رنگ روت پیداست بشین بشین . فرهاد برو یک آبی چیزی براش بیار


فرهاد : سلام آقاجون


آقاجون : برو دیگه


فرهاد از اتاق خارج شد و آقاجون من و روی صندلی نشوند


آقاجون : کی از شما دو تا توی خونه من عکس گرفته می خواهم ازشون شکایت کنم


رئیس حراست : سلام آقای راد


آقاجون رفت طرفش و باهاش دست داد : شرمنده از دیدن دخترم توی حالت خیلی نگران شدم برای همین یک لحظه موقعیتم و گم کردم
 
رئیس حراست : ببخشید آقای راد میشه بگید این دو تا با هم چه نسبتی دارند


آقاجون : دوتایشون بچه های من هستند


رئیس حراست : یعنی خواهر رو برادر


آقاجون : بله


نمی دونم چرا از حرف آقاجون دلم گرفت . فرهاد در زد اومد داخل به دستم یک آبمیوه داد


: بخور فشارت اومده پایین


هر کاری کردم نتونستم درش و باز کنم


فرهاد آروم : بده به من داره کشتی میگیره


آب میوه رو ازم گرفت و خودش باز کرد داد دستم یکم ازش خوردم حالم بهتر شد دیگه توجه ای به حرف آقاجون نکردم وقتی بلند شد فهمیدم منم باید بلند شم فرهاد دستم و گرفت از اتاق که اومدیم بیرون پشت در آقاجون: فرهاد کی بوده ازتون عکس گرفته ؟


فرهاد : حسابش با خودم


آقاجون : از دست شما دو تا من چیکار کنم ، اون از آب بازیتون اینم از این کارتون


فرهاد : آقاجون


آقاجون : زهر مار آقاجون هر چی می کشم از بچه بازی های تو می کشم


فرهاد : فقط من


آقاجون : نه دوتایتون ، من رفتم خونه بهتر توی خونه کسی از این موضوع با خبر نشه شما دو تا هم زود بیان خونه


فرهاد : چشم آقاجون سرم پایین بود خیلی خجالت کشیدم


آقاجون : تو خجالت یاد داری


سرم و بلند کردم و لبخندی زدم : آقاجون ما که کاری نکردیم


آقاجون : شما دوتا کی بزرگ میشین نمی دونم


فرهاد : آقاجون من و سارا قبلش تا جای میریم به زهرا خانم لطفاً بگید تا شب میایم


آقاجون : باشه مراقب خودتون باشید


آقاجون رفت . من و فرهادم با هم از اونجا خارج شدیم


آرش : اومدن


شاهین : چی شد ؟


فرهاد : هیچی دماغ بعضی ها خورد به خاک


بیشتر دوست های فرهاد اونجا بودند تا از موضوع سر در بیارن


یک دفعه پریسا رو دیدم که از کنار ما گذشت


فرهاد بلند طوری که همه بشنون : فضول خانم دفعه دیگه خواستی شایعه درست کنی حتماً نسبت ها رو چک کن


پریسا : نسبت تو رو با دختر کارگر خونتون


فرهاد : حتی اونو ، اون شرف داره به تو که پا میزاری توی خونه مردم برای فضولی


پریسا : من فضولم میخواستی بگی چیکارت


فرهاد : خوب حالا میگم ، سارا با منه هر کی جرات داره بیاد طرفش


پریسا شوکه شد و سریع رفت


آروم طوری که کسی نفهمه : فرهاد دیونه شدی شایعه درست میکنی


فرهاد به هم نگاه کردم و همون طور آروم جوابم و داد : تو دیونه ای که فکر می کنی دارم شایعه درست 
می کنم


بعد عصبانی رفت . بهنام اومد کنارم : گفتم درکش کن


: بهنام تو که چیزی از خانواده من و فرهاد نمیدونی


بهنام : چرا دیشب فرهاد با من صحبت کردم می دونم خانواده اش غیر از آقاجون بقیه زیاد ازت خوششون نمیاد .


: خوب بعد من برم باید چیکار کنم ، اون و به خودم امیدوار کنم و خودم دل ببندم تو که نمی دونی مامانش از الان عروسش و انتخاب کرده ، من و فرهاد هیچ امیدی به رسیدم به هم نداریم تو هم سعی کن از این فکر منصرفش کنی


بهنام بهم نگاه کرد : پس تو هم دوستش داری


: دوست داشتن من مثل قبل هیچ فرقی نکرده


بهنام یک نگاهی به من کرد سرش و تکون داد : بیا بریم فرهاد توی ماشین منتظرت سعی کن یکم آرومش کنی


با بهنام به طرف ماشین فرهاد رفتیم موضوع منو فرهاد مثل بمب توی دانشگاه صدا کرده بود هر کس من و میدید با تعجب نگاه می کرد


: فکر نمی کردم اینقدر تابلو بشم


بهنام : همه دارن حسادت می کنند ، بهشون حق بده زیبای دانشگاه با فرهاد راد


خندیدم : بهنام حالا چرا زیبای دانشگاه


بهنام : چون اسمی که روت گذاشتند اون دو تا چشم هات همه رو جادو می کنه


: ولی من یک دختر معمولیم مثل همه


بهنام : ولی معمولی نیستی خودت خوب میدونی


نزدیک ماشین فرهاد شدم شیشه رو داد پایین : سارا بیا دیگه دیرم شد


: بهنام خداحافظ از بقیه بچه هام خداحافظی کن
 
بهنام : باشه برو که الان خفت می کنه


سوار ماشین فرهاد شدم هیچ حرفی نزدم اونم ساکت بود دیدم سمت خونه نمیره ولی جرات سوال کردن ازش رو نداشتم چون دیدم خیلی عصبانی به صندلی تکیه دادم و چشم هام و بستم نمی دونم کی خوابم برد با صدای بوق ماشین بیدار شدم دیدم جلوی باغشون هستیم بهش نگاه کردم ولی هیچی نگفتم


مش رحیم در رو باز کرد فرهاد سریع رفت تو : از ماشین پیاده نمیشی تا بگم


مش رحیم : سلام آقا خوش اومدین


فرهاد : سلام مش رحیم .


دیگه هیچی نشنیدم فقط دیدم مش رحیم از باغ رفت بیرون ، یکم ترسیدم ولی به خودم دل داری دادم مگه دفعه اولم که با فرهاد تنهام


فرهاد در باز کرد بیا پایین و خودش جلو جلو رفت سمت ویلا منم دنبالش


رفتم توی ویلا کیفم انداختم روی مبل و خودم نشستم


فرهاد کولر رو روشن کرد و رفت طرف طبقه بالا و بعد از چند دقیقه اومد لباس راحتی پوشیده بود


فرهاد : پاشو مانتو تو در بیار


از جام بلند شدم و مانتوم در آوردم ولی مغنه ام در نیاوردم ، فرهاد رفت توی آشپزخونه منم رفتم توی آشپزخونه


: فرهاد چرا اینجایم


فرهاد بهم نگاه کرد : برو مغنه ات در بیار


: نه گفتن همیشه باید سرم باشه


خودش اومد طرفم و مغنه ام و از سرم کشید : اون برای بقیه بود نه برای من


: تو هم مثل بقیه


فرهاد : اومد نزدیکم گفت من با بقیه فرق دارم همیشه فرق داشتم


: از خود راضی


از آشپزخونه اومدم بیرون نمی دونم چرا می ترسیدم توی چشم های فرهاد نگاه کنم


فرهاد دنبالم اومد و دستم و گرفت به طرف خودش چرخوند


: فرهاد چرا اینجوری می کنی


فرهاد : توی چشم هام نگاه کن


: که چی بشه


فرهاد : نگاه کن


زل زدم توی چشمهاش : خوب


فرهاد : سارا واقعیت و می خواهم


: چی رو ؟


فرهاد : اینکه تو هم مثل منی


: چیم مثل تو ؟


فرهاد : تو هم عاشقی


دیگه نتونستم توی چشماش نگاه کنم سرم و انداختم پایین فرهاد دستش و گذاشت زیر چونم سرم و بلند کرد تا دوباره تو چشم هاش نگاه کنم : منتظرم


: نه عاشق نیستم


فرهاد : منظورم عاشق من


: نه نیستم


فرهاد : دروغ میگی ؟


: چرا اصرار داری تو که می دونی مامانت برات زن انتخاب کرده باید با مهتاب ازدواج کنی پس چرا دنبال این حرف ها هستی


فرهاد: چون اگه از تو مطمئن بشم با اون ازدواج نمی کنم


: فرهاد مادرت اصلاً از من خوشش نمیاد


فرهاد : مهم منم


: اون هام مهم هستند


فرهاد : می دونم رو حرف آقاجون حرف نمی زنند .


: فرهاد می دونی مرضیه خانم از من خوشش نمیاد


فرهاد : مهم من


: فرهاد


فرهاد : دوستت دارم سارا از وقتی فهمیدم عشق چیه عاشقت شدم ، بهتر بگم از بچگی عاشقت بودم و هستم


فرهاد آروم لبش و روی لبهام گذاشت و بوسید


سرش و عقب برد : سارا تو مال منی نمیزارم مال کس دیگه ای بشی


خیلی خجالت کشیدم و لب و گاز گرفتم


فرهاد : قربون اون خجالت


محکم بغلم کرد


: بهتر بریم


فرهاد : کجا ؟ اومدیم خوش باشیم


: فرهاد بریم


فرهاد : چرا ؟


: بریم دیگه


صدای زنگ بلند شد : بچه اومدن


در باز کرد و من سریع مانتو و مغنه ام پوشیدم

فصل 3 :


بهنام : یاالله یاالله

فرهاد : گمشو بیاین تو

محمود : اجازه هست برادر ما وارد بشیم

خنده ام گرفت

آرش : همه لباس تنشونه

فرهاد : خفه شو بیشعور

بهنام : آدم با زن داداشش از این شوخی ها میکنه

رسول : محکم زد پشت سر آرش

فرهاد : ناهار گرفتین یا نه

بهنام : آره فقط باید منتظر شاهین باشیم تا بیاد یکم طول میکشه

هر کدوم روی یک مبل افتادن و شروع کردن به غر زدن که هوا گرم چرا کولر سرد نمیکنه منم رفتم توی آشپزخونه براشون شربت درست کردم .

صدای زنگ دوباره اومد

بهنام : شاهینم اومد

با سینی شربت از آشپزخونه اومدم بیرون که علی و طوفانم و پشت سرشون فاطمه و مریم بودند تعجب کردم : سلام

مریم : سلام سارا خوبی

: شما اینجا

فاطمه : آقا فرهاد زحمت کشیدن

به سمت فرهاد برگشتم خندید و اومد کنارم خوب دیدم دوستای من هستند گفتم دوستای توهم بیان شاید باعث شدند ما هم درس خون بشیم .

بهنام اومد سمتم و سینی شربت و ازم گرفت : بیان بچه شربت همه یک لیوان برداشتند پنج تا کم بود دوباره رفتم توی آشپزخونه و پنج تا دیگه درست کردم

مریم : جای نیست ما بتونیم مانتوهامون در بیاریم

فرهاد : سارا برین توی اتاق من

با فاطمه و مریم رفتیم توی اتاق فرهاد و در رو بستم ، فاطمه بوسم کرد : وای سارا تبریک

: چرا ؟

فاطمه : نامزدیتون

: کوتاه بیا فاطمه مامانش اگه بفهمه جفتمون و خفه می کنه

مریم : چی بهتر از تو می خواهد خوشگل و ناز با وقار

فاطمه مانتوش و در آورد و یک بلوز شلوار پوشیده بود فاطمه هم همین طور

مریم : تو چرا در نمیاری

: لباسم مناسب نیست

مریم : بیا فکر می کردم خبر نداری این و برات آوردم

یک تونیک آبی بهم داد . تنم کردم : اون شالتم بهم بده

فاطمه : چرا ؟

: من اینجوری راحت ترم

فاطمه : بیا شال من و سرت کن سفیده بیشتر بهت میاد

شال و سرم کردم و از اتاق اومدم بیرون برای یک لحظه نگاه همه رو روی خودم احساس کردم

فرهاد : بیا خانمی کنار من بشین

احساس کردم با این حرفش به همه فهمند که من صاحب دارم

بهنام : اگه این فرهاد الاغ گذاشته بود الان پریسام پیش من بود

فرهاد : آره دیگه این بار همه اخراج بودیم

آرش : بجون تو صبح می خواستم یک فصل کتکش بزنم

شاهین : آره همچین اومد توی صورت من که حرفش و تائید کنم

فرهاد : کی ؟

رسول : وقتی توی سارا داشتین توی اون کوچه حرف می زدین ما اومدیم دانشگاه تا ما رو دید جلوی بچه اومد گفت مگه فرهاد با سارا دوست نیست

شاهین : تمام آب دهنش ریخت رو صورتم حالم داشت بهم می خورد

همه خندیدند و هر کسی یک چیزی می گفت

محمود از روی صندلی اومد پایین نشست و پاشو دراز کرد

فرهاد : چرا اونجا نشستی

محمود : از دیروز پام درد میکنه آویزون می کنم بیشتر درد میگیره

شاهین رفت کنارش نشست : من که می دونم کجات داره می سوزه

فرهاد : شاهین خفه شو

شاهین : شما ها هم اگه جای این بودید پاتون سرتون همه جاتون درد می گرفت می سوخت

آرش : چرا ؟

شاهین : دختر بود سبزه الهام


 
بهنام : خوب

دیروز محمود رفت بهش پیشنهاد دوستی داد اونم نامردی نکرد با پا زد توی ساق پای محمود

آرش : مگه چیکار کرده ؟

شاهین : آخه این احمق نمی دونسته ترگل دختر عموی الهام . حالا هم ترگل و از دست داده هم از الهام کتک خورده

همه بلند بلند خندیدن

مریم : نوش جونت تا تو باشی بخواهی دو تا دو تا انتخاب کنی

محمود : پاشین غذا رو بیارین بخوریم سرد شد .

رسول به همه یک ظرف غذا داد یکی کم اومد : باز بهنام تو آمار دادی

فرهاد : بیا این مال خودت من و سارا با هم می خوریم

شاهین : طفلی ها این دوتا باید فدا بشن

آرش : تو رو خدا قاشق و چنگال بدین با این پلاستیکی ها نمیشه غذا خورد

از جام بلند شدم رفتم توی آشپزخونه و به تعداد بچه ها قاشق چنگال آوردم

رسول : برای خودتون هم آوردین چون قاشق و دیگه نمیشه مشترک استفاده کرد اونجوری بهداشتی نیست

لبم و گاز گرفتم و به فرهاد نگاه کردم

فرهاد : تو نمی خواهد جوش من و سارا بزنی خودمون می دونیم

آرش : جون من تا حالا با هم اینجوری غذا خورده این

فرهاد : اره تا دلت بخواهد

بهنام : چه جوری

فرهاد : سارا هر وقت از مدرسه میدومد می خواست ناهار بخوری من باهاش شریک می شدم

بهنام : واسه همین این طفلک این همه لاغر چون تو همیشه حقش و می خوردی

فرهاد : نه که من الان خیلی چاقم

محمود : نسبت به سارا چاقی

فرهاد : الاغ اون دختر

علی : خوب باشه این طوفانم پسر ببین لاغر و ظریف

آرش : راست میگه چرا حقش و خوردی . سارا خودم حقت و پس می گیرم .

و شروع کرد : دستم ول کن بزار برم بزنمش

بهنام : خفه بزار غذا بخوریم

علی : حالا همچین میگه ولم کنین انگار صد نفر گرفتنش

آرش به دور رو برش نگاه کرد : اِه کسی من و نگرفته بود

همه خندیدیم بالاخره غذا خورده شد و من واقعاً لذت بردم بعد از غذا ظرف ها رو جمع کردیم و هر کدوم از پسر ها یک جا ول و شدند من و مریم و فاطمه روی زمین نشسته بودیم و داشتیم صحبت می کردیم . فرهاد چند تا متکا آورد و داد به بچه . دو تا هم به ما دختر ها داد

: خودت چی

فرهاد کنارم نشست : تو پا تو دراز کن تا بگم

منم پام و دراز کردم و فرهاد سرش و روی پام گذاشت : پاشو فرهاد زشته

فرهاد : زشت نیست دلم می خواهم سرم و بزار روی پای خانمیم ایراد داره

علی به من و فرهاد نگاهی کرد و لبخند زد که از نگاه تیز فرهاد دور نموند .

شاهین : فرهاد اینجا خانواده نشسته زشته

فرهاد : شما خانواده این یا من و سارا

محمود : ما

فرهاد : تو دیگه خفه

یکدفعه آرش و بهنام ، رسول بلند شدند و دست و پای فرهاد و گرفتن و بردن بیرون و انداختن توی استخر ما دخترها هم دنبالشون رفتیم داشتند فرهاد مسخره می کردند منم از پشت هلشون دادم و انداختم توی استخر

فرهاد از استخر اومده بود بیرون : دلم خنک شد به این میگن زن

و اومد کنار من

: خوبی فرهاد

فرهاد دستش و انداخت دور کمرم : بله خانمی

محمود و علی و شاهین دوباره فرهاد دو انداختن توی آب بهنام که از آب اومده بود بیرون اومد جلوی من : خودت می پری یا بندازمت

: بهنام تو رو خدا من لباس ندارم

بهنام : تا سه میشمرم ، یک ، دو ، سه

بغلم کرد و انداختم توی آب سرم و از آب آوردم بیرون دیدم مریم و فاطمه ام افتادن توی آب

به طرف پله ها شنا کردم فرهاد کمک کرد تا اومدم بیرون شالم از سرم افتاده بود فرهاد برام درست کرد

: فرهاد من باید این بهنام و بندازم توی آب

فرهاد : بیا کمکت می کنم
به طرف بهنام رفتم تا من و دید : گفتم می پرم توی آب تو هولم نده و خودش پرید توی آب

فرهاد کنارم ایستاد : بیا بریم بهت حوله بدم لباست خیلی چسبیده با فرهاد به سمت ماشینش رفتیم و از صندوق عقب بهم حوله داد

: تو اینجا چرا حوله داری

فرهاد : چون زیاد با بچه ها این ور اونور میریم برای همین همیشه توی ماشینم هست

حوله رو دورم گرفتم

: تو چی ؟

فرهاد : حوله توی خونه دارم

جای بدیم که دیده نمی شدیم شال و در آوردم و فشار دادم تا آبش گرفته بشه

فرهاد : سارا فکرکردم وقتی از تو اتاق بیای بیرون بدون روسری میای

: چرا ؟

فرهاد : نمیدونم چرا

: اگه میومدم چی ؟

فرهاد : برام دیگه مهم نیست سارا حالا همه می دونند تو مال منی پس همه به این موضوع احترام میزارن

آرش : لباساتون و تنتون کنید من اومدم زود ها اومدم

شال می خواستم سرم کنم که فرهاد نگذاشت

فرهاد : سرما می خوری

آرش : دارم میام ها

فرهاد : چیه

آرش : با تو کاری ندارم با سارا کار دارم

: بله

آرش : سارا این مریم دوست پسر نداره

: نه

آرش : خوب پس من برم

: خوب این یعنی چی ؟

آرش : می خواهم برم باهاش دوست بشم اگه خدا بخواهد

آرش رفت.

فرهاد کریپس موهام و باز کرد و با یک حوله کوچک شروع کرد به خشک کردن : سارا لطفاً توی خونه مثل قبل روسری سرت کن باشه

: باشه آقایی

فرهاد : چی گفتی

: گفتم باشه آقایی

فرهاد : محکم بغلم کرد و گونه ام و بوسید تو عشق منی جیگر منی فرهاد بی تو میمیره

سرم رو سینه فرهاد گذاشتم اونم بغلم کرد . صدای سرفه ما رو به خودمون آورد از فرهاد فاصله گرفتم

بهنام : ببخشید اومدم حوله بردارم

فرهاد به من نگاه کرد منم طبق عادتم لب و گاز گرفتم . فرهاد دستش و دور کمرم انداخت و به طرف بچه ها رفتیم وقتی بچه ها من و فرهاد دو دیدند یک لحظه نگاهمون کردند و مریم شروع کرد به دست زدند بقیه ام همین طور فاطمه اومد پیشم و صورتم و بوسید و تبریک گفت مریم همین طور طوفان و علی باهام دست دادند و تبریک گفتند بقیه دوستان فرهادم همین طور

بهنام اومد : من جا موندم

فرهاد دو بوسید و محکم بغلش کرد : آرزوی خوشبختی می کنم برای جفتتون

با من دست داد و رو کرد به فرهاد اجازه هست خانمتون ببوسم و تبریک بگم

فرهاد: بله

بهنام من و بوسید ، به صورتی که فرهاد بفهمه : دستت درد نکنه شر این دیونه رو از سر ما کم کردی خدا خیرت بده

فرهاد : بهنام خیلی ...

بهنام : اِه تو شنیدی قرار نبود تو بشنوی ، قرار بود توی اون گوشش بگم

آرش : رفت سمت ماشین و صدای ضبط و زیاد کرد و بچه ها شروع کردند به رقصیدن تا ساعت 7 اونجا بودیم و خیلی خوش گذشت یواش یواش بچه ها رفتند و من و فرهاد تنها شدیم دور رو برم جمع کردم لباسم و عوض کردم و لباس مریم و گذاشتم توی یک پلاستیک و گذاشتم توی کیفم از اتاق اومدیم بیرون فرهاد منتظر من بود تا حاضر شم مانتو و مغنه پوشیدم

: من حاضرم

فرهاد اومد طرفم دستش و انداخت دور کمرم و آروم من و بوسید : سارا خیلی برام سخته که ازت دور باشم خیلی سخت دیگه نمی تونم نسبت بهت بی تفاوت رفتار کنم

: فرهاد

فرهاد : جان فرهاد جانم

: می ترسم مامانت و خواهرات

فرهاد : مهم نیستن فقط تو برام مهمی

از اون روز یک ماه گذشت ، من و فرهاد هر روز بیشتر عاشق هم میشیم از وقتی مرضیه خانم و دختراش اومدند دیگه من زیاد اون ور نمیرم .


برای سوگل خواستگار اومد و بهش جواب دادند خوشبختانه نامزدیش و توی باغ گرفتند و به ما کار نداشتند فرهاد هر کاری کرد من توی مهمونی شرکت نکردم وقتی می خواست بره با دلخوری رفت و دو روز باهام قهر بود اونقدر باهاش حرف زدم تا بالاخره راضی شد و به قول خودش با یک بوسه خرش کردم

یک هفته از عروسی سوگل نگذشت که برای سیما هم خواستگار اومد اونم جواب داد . برای اونم توی باغ نامزدی گرفتن این بار خود مرضیه خانم من و مامان و دعوت کرد احساس کردم راحت شد چون دختراش و دیگه شوهر داد من برای عروسی با فرهاد رفتم خرید و برای خودم یک پیراهن آبی که به صورت ابرو باد ، با یقه هفت و آستین سه ربع و دامنش تا پایین زانو بود خریدم یک جفت کفش سفیدم خریدم

مامان از اومدن به مهمونی سر باز زد و به مرضیه خانم گفت بابا حالش خوب نیست نیومد . بابا زیاد با اون ها هم کلام نمی شد همیشه ساکت بود طوری که خیلی ها فکر می کردند پدر من نمی تونه حرف بزنه ولی مرد بسیار مهربون با قدی بلند و چشم های مشکی و سبزه و بینی عقابی ، مادرم چشم های عسلی داشت و پوستی سفید و بینی قلمی و لب های غنچه ای کمی برجسته از نظر صورت با مامان مو نمی زدم بیشتر اعضای صورتم مثل اون بود اونم زن زیبایی بود فقط موهای من بلوند و قسمت ریشه موهام کمی تیره تر بود و چشم های آبی که به مادر بزرگم یعنی مادر مادرم رفته بود خودم هرگز ندیده بودمش مادرم فقط ازش یک عکس داشت و واقعاً من شبیه اون بود . مادرم قد کوتاهی داشت و من قد بلندم و از پدر به ارث برده بودم و ظرافتم و از مادر به قول همه من زیبایی های مادر و پدر و گرفته بودم

روز مهمونی فرهاد هر کاری کرد من آرایشگاه نرفتم و خودم توی خونه موهام و به صورت موجدار کردم و خیلی کم آرایش کردم وقتی توی آینه به خودم نگاه کردم لذت بردم .

مامان و بابا وقتی دیدنم هر دو ماشاءالله گفتن و مادر برایم اسفندی دود کرد تا چشم نخورم .

موبایلم زنگ زد فرهاد بود گفت منتظر من مانتو سفیدی که بلند بود پوشیدم و روی سرم یک شال آبی انداختم

از خونه بیرون اومدم دیدم فرهاد کمی پایین تر منتظر منه وقتی من و دید چند لحظه فقط نگاهم کرد : من تو رو نمی برم مهمونی

: چرا فرهاد

فرهاد : اونجا ازم می دزدنت

: خوب باید باهام باشی تا ندزدنم . فرهاد تو هم خیلی قشنگ شدی

یک کت و شلوار مشکی پوشیده بود قد فرهاد بیست سانتی از من بلندتر بود صورت کشیده با چشم های و ابروی مشکی و بینی خوش ترکیب و لبهای زیبا ، سبزه روشن بود .

فرهاد دستم و گرفت گفت از همین حالا دستت توی دستم تا وقتی برگردیم .

نزدیک آقاجون که رسید می خواستم دستم و از توی دستش بیرون بیارم که نذاشت

فرهاد : آقاجون گفته باشم من امشب یک لحظه سارا رو تنها نمیزارم

آقاجون نگاهی به من کرد : اگه تنهاش بزاری خودم خفت می کنم این امانت دست تو

فرهاد پشت فرمون نشست و آقاجون کنارش منم عقب نشستم فرهاد آینه رو طوری تنظیم کرد که من و ببینه لبم و گاز گرفتم ولی اون اصلاً اعتنایی نکرد

آقاجون : فرهاد جان فقط ما سالم برسیم

فرهاد فهمید زیاد روی کرد اینه رو دوباره درست کرد و به طرف باغ رفتیم ما اولین نفری بودیم که توی باغ وارد شدیم وقتی به اتاق پرو رفتم و مانتو و شال در آوردم و خودم و توی آینه نگاه کردم فرهاد اومد پشت سرم گفت :

سارا معرکه شدی واقعاً زیبا شدی

: مرسی

فرهاد از اتاق رفت بیرون منم پشت سرش رفتم با آقاجون و فرهاد داشتیم حرف میزدیم که مرضیه خانم و به همراه صنوبر و رضا و سوسن و علی اومدند از جام بلند شدم و باهاشون احوال پرسی کردم مرضیه خانم که هیچ وقت ازم تعریف نمی کرد : وای سارا چقدر ماه شدی روز به روز زیبا تر میشی

: شما لطف دارد چشم هاتون قشنگ میبنه

سوسن و صنوبرم حرف مادرشون تائید کردم . از علی خوشم نمی اومد چون مرد هیزی بود ولی رضا خیلی پسر آقای بود .

داشتم با سوسن و صنوبر حرف می زدم که سوگل با شوهرش ماهان اومدند . ماهان تا حالا من و ندیده بود

سوگل با اکراه من و به ماهان معرفی کرد و قید کرد که من دختر زهرا خانم هستم . ماهان خیلی آقا بود و خیلی با احترام با من احوال پرسی کرد . فرهاد اومد کنار ما به خواهرش گفت نمی خوایین برین مانتوهاتون در بیارین

صنوبر : وای راست میگی

و رفت پشت سرش هم بقیه رفتن تا خودشون آماده کنند یواش یواش مهمون ها می اومدند . پشت میزی نشسته بودم و داشتم به کسایی که می رقصیدن نگاه می کردم دستی روی چشم هام قرار گرفت دست زدم دست مردونه بود

: بهنام تویی

بهنام : خیلی نامردی چطوری همیشه من و تشخیص میدی

: خوب غیر تو کی این شوخی رو با من میکنه

آرش : راست میگه دیگه خنگ خدا

: سلام بچه

محمود : سلام آبجی خانم

: سلام

بهنام ، آرش ، رسول ، شاهین و محمود اومدن جایی که من نشسته بودن نشستن

شاهین : چرا تنهایی این فرهاد الاغ کجاست

: درست حرف بزن

رسول : الاغ جلوی این که نباید اینجوری حرف بزنی بهش بر می خوره

فرهاد اومد : سلام بچه کی اومدی

بهنام : وقتی اومدیم که سارا خانم تنها بودند و تونستیم بد تو رو بگیم .

فرهاد اومد کنار من نشست . مرضیه خانم اومد سمت ما و از دیدن من توی اون جمع کمی جا خورد ولی به روی خودش نیاورد . همه بلند شدند

مرضیه خانم : سارا جان اگه اینجا ناراحتی بیا پیش ما

: بله چشم

فرهاد : کجا می خواهی بری ، مامان سارا همه رو میشناسه توی یک دانشگاهیم

مرضیه خانم : اوه راست میگی یادم نبود ، ولی رشته هاتون که فرق می کنه

فرهاد : بله درسته ولی وقتی من با سارا آشنام بچه هام آشنا هستند توی خونه ام که سارا رو دیدند 

مرضیه خانم : بله بله

مرضیه خان رفت

: فرهاد میذاشتی برم

فرهاد : لازم نکرده پیش خودم باشی بیشتر امنیت داری

بهنام : اُف چه غیرتی

آرش : بچه من که رفتم وسط شماهام خواستید بیان

: آرش از مریم اجازه گرفتی

آرش : بهش گفتم بیا من برم اونجا شیطونی می کنم اونم گفت تو هستی خبر میدی . نمیدی که ؟

: چرا لحظه به لحظه قراره ازت فیلم بگیرم براش بفرستم

بچه ها بلند شدند و رفتن وسط و هر کدوم با یکی شروع کردن به رقصیدن من و آرش و فرهاد نشسته بودیم و داشتیم صحبت می کردیم که مهتاب اومد سمت ما گفت : فرهاد میای با هم برقصیم

فرهاد : نه مهتاب جان نمی تونم

مهتاب : شب عروسی سوگل که غوغا کردی

فرهاد : آره دیگه امروز تو خونه از پله ها افتادم پام خیلی درد می کنه

مهتاب اومد کنارش نشست : کاریت که نشد

فرهاد : نه خدا رحم کرد

آقاجون : فرهاد هنوز پات خوب نشده

همه به سمت آقاجون برگشتیم فرهاد : نه آقاجون دیدید که چطوری خوردم زمین

آقاجون : بس که سر به هوایی

آرش رو کرد به مهتاب : اون نمی تونه من جورش می کشم چیکار کنیم خراب رفیقیم .

مهتاب و آرش رفتن

آقاجون : پسر وقتی می خواهی یک چیزی گی با من هماهنگ کن می دونی که اون میاد از من سوال می کنه

فرهاد : چیکار کنم آقاجون خیلی ازش بدم میاد

آقاجون : مامانت بفهمه سکته می کنه

فرهاد : شما که دیدن چند بار باهاش سر این موضوع دعوا کردم ولی گوش نمی کنه

آقاجون اومد نشست : نمی دونم باهاش چیکار کنم

فرهاد : آقاجون تو رو خدا خودتون یک کاری بکنید

آقاجون : حالا بزار تا ببینم چه میشه

سیما و شوهرش کاوه وارد شدند فرهاد دستم و گرفت رفتیم جلو سیما که به من رسید بهش از ته دل تبریک گفتم چون خیلی دوستش داشتم اونم لبخندی زد و تشکر کرد . سیما من و دوست داشت ولی به خاطر مامانش و خواهر هاش با من صحبت نمی کرد . تا وقتی باهام هم مدرسه بودیم توی مدرسه همیشه با هم حرف می زدیم ولی وقتی می اومدیم خونه اون از من کنار گیری می کرد و من سعی می کردم زیاد باهاش رو به رو نشم .

سیما و کاوه با همه احوال پرسی کردند و رفتن توی جایگاهی که براشون در نظر گرفته بودند خلاصه همه هدیه هاشون و دادند و من بهش یک سکه دادم هدیه اش و دادم این باعث شد یک عکس چهار نفر بگیریم.

بعد دوباره همه شروع کردند به رقصیدن . بهنام هر کاری کرد تا باهاش برقصم قبول نکرد .

فرهاد هم بهش گفت بخواهد برقصه با خودم میرقصه
بهنام : مثل اینکه یادت رفته پات درد میکنه

فرهاد : گمشو پر رو

بهنام : به جون خودم اگه سارا نرقصه فردا پدر این دختر و در میارن خود دانی

فرهاد دید بهنام بی ربط نمیگه : سارا حق با بهنام بهتری بری

: ولی من بلد نیستم

فرهاد : بخاطر من

با بهنام رفتم وسط ، همه حواس ها به من بود

بهنام : تا حالا این همه چشم و متوجه خودم ندیده بودم

آهنگ شروع شد و همه شروع کردن به رقصیدن دلم می خواست زودتر بشینم

بهنام : خیلی سخته برقصی

: با تو آره

بهنام : چرا من به این خوبی

: بهنام اگه یک چیزی بگم بین خودمون می مونه

بهنام : راحت باش

: نمی دونم چرا ولی احساس می کنم مرضیه خانم امشب یک فکری توی سرش

بهنام : منم این و متوجه شدم چون یکسره با مهتاب میان پیش فرهاد ، تو زیاد بهش فکر نکن

یک دفعه گروه ارکس ساکت شد و مرضیه خانم از همه خواست که ساکت بشن : راستش امشب غیر از نامزدی سیما و کاوه جان می خواهم نامزدی مهتاب و فرهاد و به همه اعلام کنم .

حسابی شوکه شدم بهنام سریع دستم و گرفت : آروم باش

خیلی خودم کنترل کردم و لبخند زدم چشمم به فرهاد افتاد که حسابی شوکه شده بود و عصبی بود آقاجونم دست کمی از ما نداشت .

همه تبریک گفتن و به فرهاد و مهتاب تبریک گفتم من و بهنام به طرفشون رفتم : تبریک میگم مهتاب جون مبارک باشه و فرهاد جان تبریک انشاالله خوشبخت بشین 

مهتاب : مرسی عزیزم

فرهاد هیچی نگفت و سرش و انداخت پایین حال من بهتر از اون نبود می دونستم مرضیه خانم کاری 
می کنه که حرف حرف اون بشه

دست بهنام گرفتم و با هم رفتیم پشت میزی نشستیم همه شروع کردن به رقصیدن

آرش : چرا این جوری شد

شاهین : پس تو چی سارا؟

بهنام : خفه شو شاهین

محمود : بهتره آروم باشی سارا بیا یک لیوان آب بخور باید ببینی بعد چی میشه

رسول : راست میگه

: گفتم امشب یک خبری هست بهنام ، خوب شد ازش دور شدم و گرنه اوضاع خراب میشد

بهنام : آره

بالاخره مهمونی تموم شد و همه خداحافظی کردند و رفتند

مرضیه خانم : فرهاد جان لطفاً تو مهتاب و ببر خونشون

فرهاد : چرا من ؟

مرضیه خانم اخم هاش و توی هم کشید : خوب تو نامزدشی

فرهاد : جدی یادم نبود

مرضیه خانم : فرهاد !

فرهاد بالاجبار با مهتاب رفت . هر کسی سوار ماشین شد آقاجون گفت سارا بیا با هم بریم

بهنام : اگه آقای راد اجازه بدین من سارا رو میارم

آقاجون نگاهی به من کرد: باشه فقط زیاد دیر نکنید

متوجه شدم آقاجون حال منو فهمیده

بهنام : مرسی که درک می کنید .

آقاجون سرش و تکون داد و رفت خیلی ناراحت بود .

سوار ماشین بهنام شدم آرشم با ما بود . رسول ، شاهین و محمود با هم بودند همین که از باغ خارج شدیم دیگه نتونستم جلوی گریه مو بگیرم

بهنام ماشین و نگه داشت از ماشین پیاده شد . آرش در عقب و باز کرد اومد کنارم نشست : سارا جون گریه نکن عزیزم هنوز هیچی معلوم نیست

همون طور که گریه می کردم : آرش تو مامان فرهاد و نمی شناسی اون هر چی بخواهد همون میشه

آرش دستمالی بهم داد در اون سمت دیگه باز شد

رسول : سارا جون بزار ببینیم چی میشه بعد

بهنام : رسول بیا بیرون

رسول از ماشین پیاده شد و خودش اومد کنارم نشست : سارا جون

برگشتم سمتش سرم و گذاشتم روی سینش و شروع کردم گریه کردن بهنام بغلم کرد

ماشینی با سرعت کنار ما نگه داشت .

آرش : فرهاد اومد

بهنام من از خودش جدا کرد : بیا پایین

از ماشین پیاده شدم فرهاد اومد سمت من و بغلم کرد خودشم گریه می کرد من که دیگه گریه نمی کردم بلکه زار میزدم

بهنام : بسته دیگه بزارین ببینم چی کار باید بکنیم

فرهاد : الان ولش کن بعداً ، بیا سارا بیا بریم خونه

بهنام : فرهاد بزار با من بیاد اگه مامانت ببینه می فهمی و اوضاع خراب میشه

: فرهاد بهنام راست میگه

فرهاد توی ماشین نشست و منم توی ماشین بهنام آرش با بقیه بچه رفت جلوی خونه پیاده شدم فرهاد منتظرم بود .

بهنام : سارا فقط آروم باش

سرم و تکون دادم با فرهاد وارد شدم تا جلوی خونمون من و برد وقتی می خواستم ازش جدا بشم بغلم کرد : سارا من نمیزارم

: فرهاد میدونی که دیگه نمیشه آبروی اون دختر میره

فرهاد : اونا خودشون خواستن

: مادرت بهشون اطمینان داده بود

فرهاد : حالا برو خونه تا من ببینم چی میشه

از اون روز یک هفته گذشت و من هر روز کلاس میرم و سعی می کنم تو خونه بزرگ اصلاً نرم ، فرهاد و یک هفته است ندیدم . حالم خیلی بده بهنام هر روز بهم سر میزنه و حالم می پرسه ، اونم مثل من از فرهاد خبری نداره . یکماه شد مامان خبر داد فرهاد راضی شد تا با مهتاب ازدواج کنه حالم خیلی خراب بود و با تنها کسی که حرف می زدم بهنام بود دیگه سعی کردم با فرهاد رو به رو نشم آبان ماه بود که فرهاد و مهتاب نامزدیشون گرفتم . چون حال پدرم خوب نبود من نرفتم تا اون راحت باشه اون شب برای من هر دقیقه مساوی بود با یک سال بالاخره صبح شد . و من یک هفته بعد از اون نامزدی فرهاد و دیدم چون با مهتاب بود بهش تبریک گفتم . فرهاد من ، خیلی لاغر شده بود گرچه منم دسته کمی از اون نداشتم
 
 
مرضیه خانم دو هفته بعد از نامزدی ، خانواده مهتاب و دعوت کرد یک مهمونی بزرگ گرفت من مجبور بودم توی این مهمونی باشم . وقتی فرهاد با مهتاب اومد اینگار قلب منو چنگ انداختند وقتی من و دید سرش و پایین انداخت آروم سلام کرد . آقاجونم خیلی ناراحت بود . سریعی از مجلس خارج شدم رفتم توی آشپزخونه و به مادر کمک کردم اون شبم بالاخره تموم شد . سعی کردم خودم و توی درس غرق کنم طوری که بیشتر وقتم توی دانشگاه بود . بیشتر اوقات بهنام میومد پیشم .

سه روز تعطیلی بود توی خونه داشتم درس می خوندم که برام پیام اومد . نگاه کردم بهنام بود ازم خواسته بود ساعت 11 توی پارک نزدیک خونه باشم و اصلاً باهاش تماس نگیرم . به ساعت نگاه کردم ساعت 10 بود . زود بلند شدم و حاضر شدم .

مامان : کجا میری

: زود میام مامان

مامان : آخه می خواستم برم خونه خاله ت

: خوب برو

مامان : تو الان فکر کنم یکسالی هست کسی رو ندیدی نمی خواهی بیای

: شما برو من هر وقت کارم تموم شد میام اونجا خوبه

مامان : الآن کجا داری میری

: میرم پیش بهنام

مامان : این بهنام کس و کار نداره که همش بهت زنگ میزنه

: نه نداره

مامان : باید با این فرهاد صحبت کنم ببینم این دوستش چطور آدمی

خندیدم : مامان مگه می خواهم زنش بشم

مامان : نمی دونم و الله

با خنده مامان بوسش کردم : خاطرت جمع من حلوای قندم به ریشت بندم فکر از سر باز کردن من و از سرت بیرون کن

از خونه اومدم بیرون به ساعت نگاه کردم یک ربع به یازده بود آروم آروم به سمت پارک می رفتم که ماشین فرهاد و دیدم از کنارم گذشت . جدیداً دیگه نه اون به من سلام می کنه نه من به اون انگار اصلاً برای هم وجود نداریم .

به پارک رسیدم و روی نیمکتی نشستم تا بهنام بیاد . به اطراف نگاه کردم بهنام اومد

: سلام خوبی ؟

بهنام : سلام تو چطوری خوبی ؟

: می بینی که زنده ام

بهنام : زنده ای یا زندگی می کنی

: فقط زنده ام

بهنام : دیونه من و باش اومدم پیش تو

: چی شده ؟

بهنام : پاشو بریم

: کجا ؟

بهنام : یک جای خوب و با حال

دستش و به طرفم گرفت : بفرمائید مادمازل

از جام بلند شدم و دنبالش رفتم

: بهنام ، فرهاد

بهنام : تو آروم باش

فرهاد عصبانی اومد سمت ما : شما دو تا اینجا چیکار می کنید

: سلام خوبی ، من خوبم

فرهاد کمی جا خورد : سلام

بعد رو کرد به بهنام و بهش نگاه کردم

بهنام : می دونم الان داری به چی فکر می کنی ولی اون چیزی که تو فکر می کنی اشتباه محض

فرهاد : با دیدن شما دو تا با هم باید چی فکری کنم

: اینکه فقط ما دو تا دوستیم ، خودت ما رو دوست کردی

فرهاد برگشت سمت من : من غلط کردم

هنوز حرف فرهاد تموم نشده بود : سلام بچه

: سلام آرش خوبی با مریم و فاطمه ای

آرش : آره بهنام بهم زنگ زد گفت بیام اینجا . چطوری فرهاد داماد شدی دیگه هیچ خبری ازت نیست . فکر نمی کردم تو هم بیای

بهنام : بچه دیگه کجان ؟

آرش : دارن میان

فرهاد : معذرت می خواهم بهنام

بهنام : با ما میای بیرون یا نه ؟

فرهاد : نه داریم میری شمال

بهنام : خوب تو نرو

فرهاد تو چشم های من نگاه کرد : خانواده مهتابم هستند مجبورم برم

بهنام : خوب پس مسافرت خوش بگذره

فرهاد متوجه شد که باید بره : خوب بچه از دیدنتون خوشحال شدم خداحافظ

روش و کرد به طرف من : مامانت رفت خونه خاله ات گفت حتماً باهاش تماس بگیری

فقط تونستم سر تکون بدم چون اگه حرف میزدم اشک هام می ریخت . فرهادم متوجه شد آروم اومد طرف و بغلم کرد : خیلی متاسفم سارا من الان فقط زنده ام .

و بعد رفت احساس کردم گریه کرد به رفتنش نگاه کردم سوار ماشین شد و دور زد و رفت

بهنام اومد کنارم دستش و انداخت دور کمرم : بریم عزیزم

سوار ماشین آرش شدیم چون بهنام ماشین نیاورده بود مریم جلو نشست و من کنار شیشه نشستم و بهنام وسط نشست فاطمه ام اون سمت دیگرش نشست .

بهنام : می تونم بپرسم چی گفت سارا ؟
نه

بهنام : باشه هر طور دوست داری

: قرار کجا بریم

آرش : مگه شما خانم ها فضولیت که هر ده دقیقه مثل پیام بازرگانی این و سوال می کنید .

برام پیام اومد از فرهاد بود

برگ بی درختـم و در مسیـر بادها

نه صدایی ، نه سکوتی ، نه درنگی ، نه نگاهی

نـه تـو را مـانـده امـیــدی ، نـه مـرا مانـده قـراری

با خوندنش اشک هام ریخت بهنام دستش و انداخت دور شونه سرم بلند کردم بهش نگاه کردم

بهنام آرم طوری که بچه ها نشوند : راحت باش

سرم و گذاشتم روی شونه اش و گریه کردم خیلی آروم . بهنام گوشی رو ازم گرفت و خوند

فاطمه متوجه شد به ما یک نگاهی کرد و موبایل و از بهنام گرفت

فاطمه ام اشک هاش ریخت ، خدایش فاطمه توی مدت هم پای گریه من بود چون خودش هم پسر دایی شو دوست داشت ولی بابا مامانش نذاشتن و اون با یکی دیگه ازدواج کرد .

بهنام نمیدونم دم گوش اون چی گفت که فاطمه خندید و گوشی رو داد به من

فاطمه : سارا یک امروز و بهش فکر نکن

آرش از توی آینه به من نگاه کرد : باز که تو چشمات طوفانی

مریم برگشت عقب : خدا لعنت کنه این فرهاد و که فقط تو رو به گریه می ندازه

: مریم درست حرف بزن

آرش به مریم نگاه کرد که یعنی مراعات کن

مریم : کاش اینهمه که تو اون دوست داشتی اونم دوستت داشت

فاطمه : مریم تو چیزی نمی دونی

مریم : چی رو باید بدونم

فاطمه گوشی رو ازم گرفت پیام و آورد داد به مریم ، اونم بلند بلند خوند

برگ بی درختـم و در مسیـر بادها

نه صدایی ، نه سکوتی ، نه درنگی ، نه نگاهی

نـه تـو را مـانـده امـیــدی ، نـه مـرا مانـده قـراری

بعد بدون هیچ حرفی به صندلیش تکیه داد : فقط می تونم بگم مامانش خیلی سنگ دله

آرش : مریم جان بهتر ولش کنید آرش دیگه پرید پس به فکر خودمون باشیم . و یک آهنگ شاد گذاشت

بهنام دم گوشم : سارا یک امروز به خاطر من خواهش می کنم قول میدم از فردا بشینم هر چی دلت خواست برام گریه کنی

خنده ام گرفت : قول دادی ها

بهنام مثل این بچه کوچولو ها انگشتش و آورد انگشت کوچک منم گرفت و : قول قول

خندیدم

بهنام بلند : خندید خندید

بالاخره رسیدیم آرش جلوی یک باغ بود چند تا بوق زد ، رسول در رو باز کردن با ماشین رفتیم داخل از ماشین پیاده شدم محمود سریع به سمت دری رفت که فاطمه نشسته بود و باز کرد :

سلام فاطمه خانم خوبید

می دونستم گلوی محمود پیش فاطمه گیر کرده ولی جرات نداره بگه

: محمود ما هم آدمیم ها

محمود : اومد سمت من شما که سرور ما هستید

و با هم دست دادیم

آرش : بیان بچه وسایل و آوردم کمک کنید که بریم تو هر کدوم یک چیزی برداشتند و رفتند تو می خواستم پلاستیک میوه رو بردارم که بهنام :

نمی خواهد نمی خواهد خودم میارم

بچه ها رفته بودند تو ، فقط من و بهنام بیرون بودیم پلاستیک میوه و برداشت و دست دیگش و که آزاد انداخت دور کمر من

بهنام : بریم

آروم باهاش راه افتادم

: بهنام فکر می کنی عاقبت چی میشه ؟

بهنام : هیچی به آینده فکر نکن به حال بی اندیش که اگه حال و از دست دادی توی آینده باید غصه گذشته رو بخوری

حرفش درست بود وارد خونه که شدیم دو تا دختر دیگه ام بودند

رسول : خوب اینم از این دو تا چه عجب اومدین

احساس کردم قبل از وارد شدنم همه در جریان اتفاق صبح قرار گرفتند

شاهین : سلام سارا خوبی

: سلام شاهین مرسی تو خوبی

شاهین : اره

: کسی نمی خواهد ما رو معرفی کنه

به اون دو تا دخترها اشاره کردم

رسول رفت کنار یکشون که موهای مشکی داشت ، سفید بود صورت خیلی ناز و عروسکی داشت : مهلا دوست دختر من

شاهینم رفت کنار اون دختر دیگه که هیکل درشت و سبزه و موهاش و بلند کرده بود : اینم شیدا

: منم سارا هستم و دیدن شما خوشحالم

مهلا لبخندی زد ولی شیدا خیلی جدی من و نگاه کرد

مریم : سارا بیا مانتو در بیار
پیش مریم که توی اتاق بود رفتم یک لباس سبز پوشیده بود ، مریم دختر نازی بود قدش از من کوتاه تر بود و موهای خرمای کوتاهی داشت و چشم های بادومی و بینی و لب کوچیک که واقعاً بهش میومد

مریم : چیه خشکت زده مانتو در بیار دیگه

مانتوم در آوردم یک بلوز پنبه ای مشکی پوشیده بودم که آستین سه ربع بود و یقه گردی داشت

فاطمه اومد اونم یک لباس بافتنی قرمز پوشیده بود که خوشگل بود خود فاطمه هم قد مریم بود یعنی قدشون تا جای گوش من بود و پوست گندمی و بینیش کمی بزرگ بود ولی دختر مهربون و خواستنی .

مریم رفت بیرون فاطمه : سارا این دو تا چرا اینجوری بودند مخصوصاً شیدا اصلاً آدم حساب نمی کنه

: محل نده تو راحت باش

به در زدند

: بله

بهنام اومد تو : شما دو تا نمی خواهین بیان بیرون

: مگه تو فضولی

بهنام : محمود داره اون بیرون بال بال می زنه

: فاطمه برو اون با تو کار داره

فاطمه دستم و گرفت و با هم از اونجا اومدیم بیرون

دیدم پسرها همه لباس راحتی پوشیدن

: آرش پسر با نمکی بود همیشه دنبال سوتی می گشت که حال بقیه رو بگیر پسر سبزه و قدش اندازه فرهاد بود و صورتی کشیده و زیبا

رسول قدش از من کوتاه تر بود و سبزه تندی بود و تپل

شاهین قدش از همه بلند تر بود و چهارشونه که خیلی خوشتیپ با یک صورت گرد و پوستی سبزه

محمودم پسر سبزه رو و قدش همه بچه ها کوتاه تر و لاغرتر از همه بچه ها

بهنام قدش مثل فرهاد بود فقط سفید بود و چشم و ابروی مشکی و تپل از همشون تپل تر بود و خیلی با محبت

بهنام : چرا اینجا نشستی ؟

: برای خودم چای ریختم نشستم

بهنام : پاشو بریم بیرون

از جام بلند شدم و فنجون چای رو برداشتم و رفتم بیرون شیدا یک تاپ پوشیده بود توی این هوای سرد مهلا هم یک پیراهن نازک پوشیده بود

آروم : بهنام سرما نمی خورند

بهنام : خوب مجبورند دیگه

: چرا ؟

بهنام : بین این همه پسر باید یک جوری خوشون نشون بدن

: آره یادم نبود تو هنوز مجردی بقیه دوست دختر دارند

بهنام : صد سال سیاه از بی دوست دختری بمیرم اینا رو انتخاب نمی کنم

: خوب واجب شد یکی خودم برات پیدا کنم

بهنام : تو اگه بلد بودی سر خودت بی کلاه نمی موند

بهش نگاه کردم

فهمید حرفی زده که نباید می زد : ببخشید بخدا منظوری نداشتم

: باشه

آرش اومد طرفم و دستم و گرفت : سارا سارا بیا این و ببین

یک قورباغه بود رفتم عقب

: خیلی نامردی آرش

آرش : تو که نمی ترسیدی ؟

: کی گفته من نمی ترسم

آرش : تو اون دفعه گذاشتی کف دست فرهاد

: اون دفعه مجبور بودم چون نمی خواستم آتو دستون بدم

با آرش برگشتم سمت بقیه

شیدا : شما دوست دختر فرهاد نبودید شنیدم ازدواج کرده

همه برگشتند به من نگاه کردند

: نه من دوست دخترش نبودم از دوستان خانوادگی شون هستم

شیدا : من مهتاب زنش و میشناسم دوست خواهرم

: اِه چه جالب

شاهین : خوب بچه بیان بریم تو اینجا خیلی داره سرد میشه

آرش به من نگاه کرد : کسی نمی دونست اون دوست مهتاب

: آرش این مهم نیست باید به دوری فرهاد عادت کنم 

آرش : خوشحالم که اینجوری فکر می کنی

: طوری دیگه ای می تونم فکر کنم

محمود : سارا میشه تو با فاطمه صحبت کنی

: محمود جان با اون گندی که تو دانشگاه زدی نمیشه

محمود : بابا ترگل اومد توی دانشگاه آبروریزی کرد

: خوب به فاطمه حق بده منم جای اون بودم دیگه بهت اعتماد نمی کردم
 
محمود : تو رو خدا

: بهتر خودت باهاش حرف بزنی

محمود : تا میرم طرفش سریعی ازم دور میشه

: باید نازش و بکشی تا قبول کنه

محمود : باشه از دست شما دختر ها

: به ما چه ربطی داره وقتی می خواهی با یکدست دو تا هندونه برداری همین میشه دیگه

بهنام : سارا بیا به مامانت یک زنگ بزن

اصلاً از مامان یادم رفته بود سریع رفتم تو و به مامان زنگ زدم

مامان : خوب بود بهت گفتم بهم زنگ بزنم

: ببخشید مامان

مامان : با کی ؟

: با بچه

مامان : مریم و فاطمه هستند

: اونا که دیگه پای ثابت هستند

مامان : کی میای ؟

: بزار بپرسم

مامان : مگه کجایی ؟

: اومدیم با بچه ها بیرون شهر . بهنام کی میریم

بهنام : تا 7 بر می گردیم

مامان : شنیدم مراقب خودت باش ، خداحافظ

: خداحافظ

گوشی رو قطع کردم : بهنام مامان بهت زنگ زد

: نه فرهاد بود مثل اینکه مامانت به اون زنگ زد

برام پیام اومد از فرهاد بود که نوشته بود تو معلوم هست کجایی ؟

براش جواب دادم با بچه اومدیم بیرون همین

دوباره برام پیام اومد : مراقب خودت باش بچه خوبی باشی

دیگه جوابش و ندادم به بهنام نگاه کردم سرش و تکون داد : چرا سر تو تکون میدی

بهنام اومد کنارم نشست : خانمی من اون دیگه زن داره

: من که ننوشتم دوستت دارم یا دلم برات تنگ شده

بهنام : نمی دونم باید با تو چیکار کنم

: کاری نمی خواهد بکنی بیا بریم توی حال پیش بچه ها

باغ رسول اینا نسبت به باغ فرهاد اینا خیلی کوچولو بود ولی با صفا و راحت بودیم .

همه با هم نشستیم به بازی کردن مریم و آرش یک سره جیر می زدند بالاخره با کلی خنده وش شوخی تموم شد

آرش ساندویج سرد خریده بود و به همه یکی رسید دو تا هم اضافه اومد

: این بار کی آمار داده

آرش : خودم چون اگه باز قرار بود بهنام آمار بده یکی باید گرسنه می موند .

همه خندیدیم ، از توی آشپزخونه یک چاقو آوردم و ساندویچم و نصف کردم

بهنام : چرا نصف کردی

: برای اینکه اگه نتونستم بخورم کسی خواست بتونه نصف دیگه رو بخور

شیدا : کی دلش میاد

: من که دهن نزدم که دلش نیاد

مریم: دهنم میزدی کسی اینجا بدش نمیاد

بهنام : راست میگه

شیدا قیافه اش یک جوری کرد

شاهین : راست میگه کی بدش میاد من که بدم نمیاد

شیدا : تو لیوان دهنی من و نمی خوری بعد ساندویج دهنی می خوری

شاهین : ولا شما دخترها یک من رژ می زنید همیشه لیوان و ساندویچ هی چی به لبتون بخوره رژی ولی ما پسرها ساده هستیم

با این که ساندویج و نصف کرده بودم بازم نتونستم همش و بخور

مریم : بخور سارا چیزی نخوردی

: سیر شدم دستتون درد نکنه

شیدا مونده ساندویج من و برداشت و داد دست شاهین : بخور ، سارا هیچی رژ نداشت

: شیدا جون شاهین یک چیزی گفت

همه به شاهین نگاه کردند

: شاهین بده من شاید خواستم بخورم

شیدا : خواستی ساندویج هست

شاهین به همه نگاه کرد و زل زد توی چشم من

: شاهین نخور

ولی شاهین بدون هیچ حرفی خورد ، شیدا شوکه شد چون فکر نمی کرد اصلاً شاهین لب بزنه . بعد شاهین ساندویچ خودش و برداشت ، خورد

آرش شروع کرد به دست زدن : دمت گرم مرد ابرو خریدی

شیدا دیگه ساندویج و نخور با چاقو قسمت دهنیش و برید : بیا شاهین اینم بخور

شاهین بهش نگاه کرد : مرسی من سیر شدم خواستم ساندویج هست

شیدا دیگه ساکت شد

بهنام کنار گوشم : این دو تا رو به جون هم انداختی

بهش نگاه کردم : به من چه شیدا نباید این کار رو می کرد

بهنام : با چه لذتیم خورد ، از شاهین بعد بود
 


مهلا زیاد حرف نمی زد وقتی چشمم بهش افتاد یک چشمکی به من زد احساس کردم خیلی خوشش اومد که شیدا ضایع شد نه تنها اون همه خوششون اومد

بعد از نهار هر کسی کاری انجام می داد من به دیوار تکیه داده بودم و داخل موبایلم یک آهنگ بود که خیلی دوستش داشتم

تو با مني هرجا برم مهر تو بند جونمه

عشقت نميره از سرم تو پوست و استخونمه

يکدم اگه نبينمت يه دنيا دلتنگت ميشم

نگاه دريايي تو آبيه روي آتيشم

واست دلم واست تنم , واست تمام زندگيم

از تو دوباره من شدم با تو تموم شد خستگيم

نم نم بارون چشام گواه عشق پاکمه

همنفس قسمت من دوست دارم يه عالمه

قشنگ ترين خاطره هام با تو و از تو گفتنه

آرامش وجود من صداي تو شنفتنه

تو با مني هرجا برم مهر تو بند جونمه

عشقت نميره از سرم تو پوست و استخونمه

يکدم اگه نبينمت يه دنيا دلتنگت ميشم

نگاه دريايي تو آبيه روي آتيشم

واست دلم واست تنم , واست تمام زندگيم

از تو دوباره من شدم با تو تموم شد خستگيم

به بچه نگاه کردم محمود داشت یواش یواش با فاطمه حرف میزد که راضیش کنه ، آرشم کنار مریم دراز کشیده بود و داشتن حرف می زدند . مهلا هم داشت با رسول صحبت می کرد شاهین و بهنام هم داشتن با هم حرف می زدند ، شیدا هم داشت به گوشیش ور می رفت .

شاهین اومد کنارم نشست : سارا از کارم ناراحت شدی

: باورم نمی شد شاهین

شاهین : باور کن فقط می خواستم روش و کم کنم دوست نداشتم با خودم بیارمش مهلا بهش گفته بود و گرنه نمی آوردمش

: مگه دوست دخترت نیست

شاهین : کی این ، کی بعنوان دوست دختر قبولش داره

: پس چرا باهاش دوست شدی ؟

شاهین : من باهاش دوست نیستم اون دوست مهلاست ، باید با مهلا صحبت کنم دفعه دیگه با خودش نیاره

بهنام اومد رو به روی من نشست : شاهین حالا جان ما رفتی بیرون بالا آوردی

منم به شاهین نگاه کردم

شاهین : چرا ؟

: چون ساندویچ دهنی سارا خوردی

شاهین : نه برای چی باید بالا بیارم دهن سارا از دهن منم تمیز تره

از حرف شاهین شوکه شدم ابروم بالا دادم

بهنام خنده ای کرد و از جلوی ما بلند شد رفت توی آشپزخونه

شاهین : چرا این جوری خندید

: نمیدونم ، بهنام تو آشپزخونه ای برای من یک چای میاری

بهنام : باشه الآن میارم

بهنام با یک فنجون چای اومد پیشم نشست : سارا فردا میام دنبالت

: برای چی ؟

بهنام : می خواهم ببرمت آزمایشگاه

: چرا ؟

بهنام : آزمایش بدی ببینم دهنت چقدر تمیزه

: اَه بهنام

شاهین : بهنام تو بعضی وقت ها چقدر با مزه میشی

بهنام : بامزه بودم . تو خبر نداشتی

: شاهین شیدا کارت داره

شاهین : ولش کن بابا

: پاشو فکر می کنه من نمیزارم بری

شاهین از جاش بلند شد و رفت کنار شیدا

بهنام : از کار شاهین تعجب کردم

: منم مثل تو اصلاً فکر نمی کردم همچین کاری بکن . فکر کنم کمتر باید توی جمعتون بیام

بهنام بهم نگاهی کرد : این چه حرفیه که میزنی

: آخه می ترسم ، آخه من خیلی راحت با شماها برخورد می کنم ولی مثل اینکه بعضی ها ازش برداشت خوبی نداشتن .

بهنام : این حرف و نزن باور کن همه باهات خیلی راحتن شاهینم برای اینکه از دست شیدا راحت بشه این کار و کرد .

: وقتی شاهین شیدا رو دوست نداره چرا باهاش بیرون میره

شاهین دوباره اومد پیش متا حسابی عصبانی بود

بهنام : چی شد ؟

شاهین : این دختر با خودش چی فکری کرده ؟

: برای چی ؟

شاهین به بهنام نگاه کرد : ازم می خواهد با هم بریم تو اتاق

تعجب کردم واقعاً نمی دونستم چی بگم قند توی دهنم گذاشتم و خودم و با چای خوردن سرگرم کردم

بهنام : رسوا پاشو بیا اینجا

رسول اومد پیش ما چی شده ؟

بهنام : این دو تا رو چرا آوردی ؟

شاهین : می خواستی دوست دختر تو بیاری قدمش روی چشم ولی چرا این دختر رو اوردی

رسول : باور کن از اینکه این دو تا رو آوردم پشیمون شدم دفعه آخرم بود .

بهنام : بهتر بهشون بگی اینجا کسی بختاطر کاری نیومده

رسول : یعنی چی ؟

شاهین حرف شیداغ رو برای رسول ام گفت

رسول : بهتر بریم بچه ها اصلاً احساس خوبی ندارم

بهنام بلند شد : خوب دیگه بلند شین همه بریم دیر شد .

شیدا : وا مگگه شب نمی مونیم

بههنام : نه ددیگه این یک تفریح سالم بود نه ناسالم

شیدا : تفریح نا سالم چیه ؟

بهنام : بهتر وارد جزئیات نشیم

آرش از جاش بلند شد خوب من وسایل می برم تو ماشین شماهام حاضر شید ، مریم جون من بیرون منتظرتم

ساعت 3 بود که همه سوار ماشین شدیم فاطمه و محمود با هم . من ، آرش ، مریم ، بهنام و شاهینم با هم بودیم رسول اومد کنار ماشین :

ببخشید بچه معذرت نمی دونستم اینا اینجوریند

آرش : ایرادی نداره خداحافظ

فصل 5:



[rtl]همه خداحافظی کردیم از باغ اومدیم بیرون

بهنام: بچه ها وقت داریم بریم سینما

آرش : اره عالی

مریم : نه من خسته ام منو بزارین خونه برین

: اره منم حوصله سینما ندارم

آرش : مریم جون چرا خونه

: آرش حالم خوب نیست

آرش : باشه

توی راه بچه ها کلی شوخی کردند . مریم و گذاشتیم خونه دیگه خوابگاه زندگی نمی کردند 

شاهینم ماشینش جلوی خونه مریم بود برداشت

آرش : بیان بریم همین کافی شاپ یکم حرف بزنیم

بهنام : آره خوبه

به شاهینم گفتیم و رفتیم توی کافی شاپ . دور یک میز نشستیم ، من قهوه سفارش دادم و بقیه ام با من هم پا شدند

: بهنام

بهنام : جانم

: ببینید بچه ها اگه قرار برنامه بزاریم لطفاً کسایی رو بیارین که مطمئن هستند چون اینجوری اصلاً نمیشه

شاهین: آره باید به رسول بگیم واقعاً اینجوری نمیشه

: آره چون همه باید به هم اعتماد داشته باشیم خودتون خوب می دونید که من به هیچ کدومتون هیچ نظری غیر از دوستی ساده ندارم

بهنام لبخندی زد : آره

: پس لطفاً یکجوری برخورد نکنید که معذب بشم

شاهین : بابت برنامه ظهر بازم معذرت می خواهم نمیدونم چرا اینکار رو کردم

: در هر صورت دوست ندارم دیگه اینجور برنامه ها پیش بیاد چون می دونم الان فرهاد خبر داره دوست ندارم درباره ما فکر بد بکنه

آرش : راست میگه سارا همه باید حد خودمون حفظ کنیم

به ساعتم نگاه کردم ساعت 5 بود : خوب بچه ها من دیگه باید برم

آرش : من می رسونمت

: نه می خواهم تنها برم

بهنام : امروز نمی خواهد روز تعطیل تنها بری

شاهین : مسیرت مگه خونه نیست

: نه میرم خونه خاله ام

شاهین من می برمت

آرش به بهنام نگاهی کرد ولی هیچ مخالفتی نکرد

: نه شاهین خودم میرم

شاهین : نه پاشو می برمت

بلند شدم با بچه ها خداحافظی با شاهین به طرف ماشینش رفتیم . سوار شدم و آدرس دادم و اون حرکت کرد

شاهین: سارا می خواهم باهات حرف بزنم

: به فرمائید

شاهین: هنوز به فرهاد فکر می کنی

: آره همیشه

شاهین : سارا باید فراموشش کنی

: چرا باید فراموشش کنم

شاهین: اون دیگه زن داره مطلق به یکی دیگست

: خوب مگه من می خواهم برم زندگیش و بهم بریزم

شاهین: خودت خوب می دونی تا تو ازدواج نکنی اون بی خیال تو نمیشه

: ببین شاهین چرت نگو من به خاطر فرهاد نمیرم خودم و بدبخت کنم

شاهین: مگه فرهاد برات مهم نیست

: چرا مهم خیلی بیشتر از اون که تو فکر کنی

شاهین: پس به زندگیش فکر کن

با عصبانیت : نمی خواهم با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای ندارم این خیانت به اون طرف پس دیگه توی کارهای من دخالت نکن فهمیدی

شاهین : سارا درست فکر کن

: شاهین نگه دار

شاهین: سارا چرا اینجوری می کنی ، من برای خودت میگم فرهاد دیگه نمیتونه تو رو دوست داشته باشه اگه این کار رو بکنه به زنش خیانت می کنه

: مگه من بهش میگم به من فکر کنه

شاهین: خودت میدونی هنوز همه حواسش به تو

دیگه نمی تونستم خودم و کنترل کنم : شاهین نگه دار همین حالا

شاهین کنار خیابون نگه داشت از ماشینش پیاده شدم و در و محکم بستم رفتم هر چی شاهین صدام کرد دیگه محل ندادم فقط گریه می کردم گوشیم زنگ زد

بهنام بود : چی کار داری

بهنام : کجایی ؟

: یک قبرستونی هستم

بهنام : کدوم قبرستون واستا تا من بیام ، الان کجایی؟

به اطرافم نگاه کردم : نمیدونم کجام از ماشین شاهین که پیاده شدم همین طور مستقیم اومدم

بهنام : همون جا صبر کن تا من بیام

نیم ساعت طول کشید تا بهنام و آرش اومدن پشت سرش اون شاهینم اومد بهنام تا من و دید سریع اومد پیشم

[/rtl]
[rtl][color][size][font]

دیگه نتونستم خودم و نگه دارم و توی بغل بهنام بلند بلند گریه کردم اونم من و بغل کرد

بهنام : سارا جان عزیزم گریه نکن این شاهین غلط کرد حرف زد

شاهین: چرا میگی غلط کردم بزار بفهمه بهنام باید درک کنه اون فرهاد بیچاره ام آروم میشه

با عصبانیت : من نمی تونم به کس دیگه فکر کنم پس دهنت و ببند

شاهین از حرفم شوکه شد و دیگه حرفی نزد

بهنام : خیلی خوب بیا بریم خودم می برمت خونه

آرش : لازم نکرده همون دفعه که به شاهین اعتماد کردم بسته بهنام تو با شاهین برو خودم سارا رو می برم

سوار ماشین آرش شدم و خودش نشست توی راه فقط به شاهین فحش می داد : گاو دیگه هیچی حالش نمیشه فکر می کنه همه مثل خودش عاشق میشن یک روز عاشق این یک روز عاشق اون

: آرش

آرش : جان آرش

: به مریم اینا هیچی نگی باشه

آرش : باشه تو گریه نکن من هیچی نمی گم

: به شاهینم هیچی نگو

آرش : نه این و باید یک گوش مالی درست حسابی بدم اینجوری نمیشه

: آرش ولش کن

آرش نفس عمیقی کشید . به خیابون نگاه کردم .

: آرش سر همین میلان نگه دار خونه خاله ام اینجاست

آرش : می خواهی تا در خونه برسونمت

: نه آرش می خواهم یکم قدم بزنم حالم بهتر شه

آرش : باشه رسیدی به من یک زنگ بزن نگرانتم

: باشه ، خیلی لطف کردی آرش خیلی زیاد . خدا رو شکر می کنم دوستای خوبی مثل شما دارم

آرش: خوب خر شدم

خندیدم : خیلی لوسی آرش

آرش : برو شوخی کردم خداحافظ

از آرش جدا شدم موبایلم زنگ زد شاهین بود اصلاً جوابش و ندادم یکسره بهم زنگ می زد پیام داد ولی جوابش و ندادم خیلی از دستش ناراحت شدم اون می دونست من فرهاد و می پرستم نباید اینجوری باهام حرف می زد .

رسیدم خونه خاله به آرش پیام دادم . خاله با دیدنم خوشحال شد و محکم بغلم کرد : تو معلوم هست کجایی اصلاً تو رو نمی بینیم قبلاً دبیرستان حالا هم دانشگاه

: چی کار کنم خاله سودابه باید درس بخونم

خاله سودابه : گاهی تفریح هم خوبه

بچه های خاله سودابه سمیه و سمانه هر دو دبیرستانی بودند و امروز رفته بودند خونه عمه اشون ما غیر خاله سودابه فامیل دیگه ای نداشتیم پدرم پسر یکی بود و پدر و مادرش فوت کرده بودند مادرم و خاله سودابه بودند دیگه با کسی رفت و آمد نداشتند چون بر خلاف خانواده ازدواج کرده بودند و همه اون ها رو ترک کرده بودند من تا حالا اون ها رو ندیده بودم ولی می دونستم سه تا دایی دارم و پدر و مادر مامان هر دو فوت کرده اند . یک خاله دیگه ام دارم که اونم با ما رفت و آماد نمی کنه .

مادرم برای اینکه زن پدرم بشه خیلی سختی کشید خیلی زیاد ولی خوب همدیگر و خیلی دوست دارند . عمو حسن شوهر خاله سودابه ام مرد خیلی خوبیه و توی یک کارخونه کار می کنه و هفته ای یک بار میاد به خانواده اش سر میزنه توی خودم بودم برام پیام اومد از شاهین بود نمی خواستم نگاه کنم ولی نمیدونم چی شد که نگاه کردم نوشته بود سارا غلط کردم به خدا برای خودت گفتم قصد نداشتم ناراحتت کنم می دونی که برام خیلی عزیزی پس از دستم دلخور نشو خواهش می کنم سارا

دلم براش سوخت ولی بازم جواب ندادم تا یادش باشه دیگه توی کار من دخالت نکنه

خاله سودابه : سارا جان کی درست تموم میشه

خندیدم : خاله هنوز خیلی مونده

خاله سودابه : کی می خواهی عروس بشی

: باز خواب برام دیدن ، می دونین که عروس نمیشم پس قید من و بزنید به فکر دخترهای خودتون باشین

خاله سودابه : به فکر اونهام هستم ولی اول تو

: پس خاله سه تا خمر بخرین که باید هر سه رو ترشی بندازین

خاله شروع کرد به خندیدند ، در خونه شون در زدند خاله به من گفت برم در و باز کنم ، رفتم در باز کردم یک پسر خیلی مرتب و خوش تیپ پشت در بود

: بله

ببخشید با آقای شکوهی هستند

: چند لحظه صبر کنید خودشون نیستند ولی همسرشون هستند

بله منتظر می مونم

در رو بستم : خاله سودابه یک آقای با شما کار دارند

خاله سودابه بلند شد و چادر سرش کرد و به طرف در رفت منم رفتم توی خونه و پیش مامان نشستم ، بعد چند دقیقه ای خاله سودابه با همون پسر اومد توی خونه و با مامان احوال پرسی کرد این کی بود که مامان می شناختش

خاله سودابه : سارا جون آقا فرامرز و نشناختی

: نه باید بشناسمشون

فرامرز اخم هاش توی هم رفت و خاله لبش و گاز گرفت : سارا ایشون آقا فرامرز پسر عمه طوبی بچه هاست

تازه فهمیدم چه خطایی کردم : ببخشید آقا فرامرز من اصلاً شما رو نشناختم چون تا حالا فکر نکنم دیده باشمتون

فرامرز با همون اخم : بله شما خیلی کوچک بودید که با هم ملاقات داشتیم .

: بله

خاله سودابه : بفرمائید بشینید آقا فرامرز الان حسن آقا هر کجا باشه میاد

صدای موبایلم بلند شد مامان : باز کیه ؟

به شماره نگاه کردم : بهنام

رنگ مامان پرید احساس کردم نباید بلند می گفتم

خاله سودابه : بهنام کیه ؟

: یکی از بچه های دانشگاه ، ببخشید باید جوابش و بدم

خاله به مامان نگاه کرد ولی هیچی نگفت

: سلام بهنام خوبی ؟

نمیدونم چرا ولی از دستی بلند حرف زدم چون احساس کردم اینجا یک خبری هست که به من ربط پیدا 
می کنه

بهنام : چرا جواب شاهین و نمیدی

: نمی خواهم جوابش و بدم بزار بفهمه اشتباه کرده

بهنام : اون غلط کرد هر چی تو بگی خورد گناه داره . آرش که تو رو رسوند زنگ زد بهش کلی به این بدبخت فحش و دری وری گفت

: خوب بهش بگو بخشیدمش

خاله سودابه اومد توی اتاق : تلفنت تموم نشد

: نه خاله الان میام

بهنام : بیا با خودش حرف بزن

شاهین : سارا سلام ببخشید بخدا دیگه هیچی نمیگم غلط کردم

: باشه ولی دفعه آخرت باشه شاهین به خدا یک بار دیگه توی کار من دخالت کنی اصلاً باهات حرف نمی زنم

شاهین: باشه پس آشتی دیگه

: آره خداحافظ

شاهین : خداحافظ سارا جان

وارد حال شدم دیدم فرامرز قرمز شده و نشسته سرش پایین

خاله سودابه : بهنام باهات چیکار داشت ؟

: کار خواستی نبود که قابل عرض باشه

مامان : با شاهین دعوات شده

: شما که می دونید چرا سوال می کنید

مامان با چشم فرامرز و نشونم داد و من لبخند زدم و سرم و تکون دادم

خاله سودابه : پاشو سارا جون برای آقا فرامرز یک چای بریز اون چایشون سرد شد

از جام بلند شدم : چشم خاله ، راستی عمو حسن کی میاد

و به طرف فرامرز رفتم و فنجون و از جلوش برداشتم یک نگاهی به من کرد و سرش و انداخت پایین ، رفتم توی آشپزخونه صدای زنگ اومد خاله رفت در رو باز کرد منم برای فرامرز چای بردم . در حال باز شد و 
عمو حسن اومد تو منم مثل گذشته به طرفش رفتم .

: سلام عمو حسن

عموحسن : سلام عزیز دلم خوبی سارا جان ، چقدر بزرگ شدی دیگه ما رو قابل نمی دونی بیای بهمون سر بزنی

و بغلم کرد و مثل همیشه سرم و بوسید چشمم به فرامرز افتاد که داشت من و نگاه می کرد جواب عموحسن دادم : این حرف و نزنید عمو حسن می دونید که من اینجوری نیستم به خدا یکسره دارم درس می خونم خودتون که می دونید

عموحسن : آره فکر نکنم بابا و مامانت طور رو درست ببین

مامان : سلام حسن آقا ، نه ما هم درست نمی بینیمش

عموحسن با فرامرز هم احوال پرسی کرد و به کنار فرامرز روی زمین نشست خاله سودابه برای عموحسن چای آورد

عموحسن : شنیدم شاگرد اول میشی

مامان با یک ذوقی : آره حسن آقا دخترم تا حالا همش نفر اول توی دانشگاهشون بوده

عموحسن : از سارا انتظار دیگه نمی رفت بایدم شاگرد اول باشه

لبخندی زدم و برای یک لحظه نگاهم با نگاه فرامرز گره خورد که یک لبخند تمسخر آمیز زد اصلاً ازش خوششم نیومد

عموحسن : انشاالله کی پلوی عروسی میدی

می دونستم هر چی هست عموحسنم در جریان که هنوز هیچی نشده به عروسی من گیر داده : امروز چه خبره هر کی به من می رسه پلو عروسی می خواهن

عموحسن : مگه کس دیگه ام بهت گفته

: آره امروز خاله سودابه می گفت اگه من عروس نشم طفلی سمیه و سمانه هم عروس نمی کنه

عموحسن : راست میگه دیگه اول بزرگ تر

: پس عمو زحمت بکشید سه تا خمر بگیر و ما رو ترشی بندازید چون اون طفلی ها هم به پای من می سوزند

عموحسن : همه دختر ها از این حرف ها می زنند

خیلی جدی : آره عمو همه از این حرف ها می زنند ولی من با همه فرق دارم

فرامرز بهم نگاه کرد تا ببینه چقدر جدی ام . موبایلم زنگ زد به شماره نگاه کردم دیدم مریم : ببخشید

: سلام مریم شب خودم باهات تماس می گیرم

 


بهنام: سارا چی شد
مریم :منتظرم

: باشه خداحافظ

عموحسن رو کرد به فرامرز : خوب دایی خوبی چه خبر

فرامرز : مرسی دایی شما خوب هستید

اون دو تا شروع کردند به حرف زدن منم با خاله سودابه و مامان حرف می زدم که عموحسن: سارا جان 
نمی دونم مامان اینا بهت در مورد امروز چیزی گفتن یا نه

: نه عموحسن

عموحسن : راستش فرامرز می خواست با تو صحبت کنه

: بابت

عموحسن : خوب با هم صحبت کنید ، متوجه میشی بهتر برین توی اون اتاق و با هم حرف بزنید و کمی با اخلاق هم آشنا بشیم

نمی تونستم روی حرف عموحسن حرف بزنم مجبوری رفتم توی اتاق . فرامرز پشت سر من وارد شد و در رو بست منم خیلی خونسرد رفتم و یک روی صندوق خاله سودابه نشستم : خوب گوش می کنم

فرامرز به من نگاه کرد : چی باید بگم

: شما می خواستید حرف بزنید

فرامرز : یعنی شما حرفی ندارید

: مثلاً چی باید به شما بگم

فرامرز یک ابروش و بالا داد : بهنام ، شاهین ، مریم

: به شما مربوط میشه

فرامرز : فکر کنم اگه با هم به تفاهم برسیم مربوط میشه

خندیدم : شما اول صحبت بفرمائید ببینم به تفاهم میرسیم بعد یکی یکی دوستام و معرفی می کنم

فرامرز : خیلی به خودت می نازی

: خوب باید به شما به نازم

فرامرز : خوب من شروع می کنم ، اسمم فرامرز ، 28 سالم ، کاردانی کامپیوتر دارم و الان هم توی یک شرکت مدیر عامل ام ، همین

: فکر می کنی برای به تفاهم رسیدن کافیه

فرامرز با اخم : حالا تو بگو

: تو که باید اطلاعات در مورد من کامل باشه که اومدی اینجا خواستگاری

فرامرز : می خواهم از خودت بشنوم

: سارا کریمی ، 20 سالم ، رشته حقوق می خونم همین

فرامرز : کارشناسی یا کاردانی

: کارشناسی

فرامرز : رتبه ات توی دانشگاه چند بود

: نود و هفت

فرامرز شوکه شد : آفرین پس خیلی بچه درس خونی

: بله خیلی

موبایلم زنگ زد به فرامرز نگاه کردم : جواب بده

مریم : سارا تو رو خدا خودت و برسون

: چی شده مریم ؟

مریم : آرش با شاهین درگیر شدن

: کجایین ؟

مریم : خونه بهنام فقط خودت و برسون زود باش

: باشه من الان میام

رو کردن به طرف فرامرز : ببخشید مشکلی پیش اومده باید برم

سریع از اتاق خارج شدم

مامان : سارا چی شده مادر

: هیچی آرش با شاهین دعواش شده

مامان : خوب به تو چه ؟

: مامان جون به من مربوط سر من بوده

مامان: چرا ؟

: با شاهین دعوام شد حالا آرش با اون درگیر شده

مامان : خدا از دست شما جوون ها من چیکار کنم

: خاله زنگ میزنی آژانس

فرامرز : اگه ایراد نداره من برسونمتون

: مزاحم شما نمیشم

فرامرز : نه این چه حرفیه .

صورت مامان و بوسیدم : من میرم خونه دیگه نمیام ، خاله ببخشید به طرف عموحسن رفتم و صورتش و بوسیدم ببخشید عمو شرمنده شده ام

عموحسن : نه عزیزم برو

سریع از خونه اومد بیرون فرامرز به طرف یک پژو 206 رفت منم پشت سرش سریع سوار شدم و بهش آدرس دادم اونم بدون هیچ حرفی رانندگی می کرد وقتی جلوی خونه بهنام رسیدم اونم پیاده شد می دونستم دوست داره بیاد

: دوست داری می تونی بیای ایرادی نداره فقط لطفاً هیچی حرفی از خواستگاری این چرت و پرت ها نمیگی

فرامرز سرش و تکون داد : بگم کیم

: میگم یکی از پسر فامیلی دروغم نگفتم

زنگ خونه بهنام و زدم و رفتم تو فرامرزم دنبالم میومد .

بهنام در رو باز کرد : سلام سارا چقدر دیر کردی

چشمم به فرامرز افتاد و به من نگاه کرد .

: آقا فرامرز از فامیل هستند خونه خاله بودم می خواستم بیام ایشون زحمت کشیدند

 بهنام با فرامرز دست داد و خودش و معرفی کرد من رفتم توی سالن .

شاهین یک طرف نشسته بود و محمود و فاطمه کنارش بودند . کمی اون طرف ترم آرش و مریم و رسول بودند بهشون نگاه کردم

: چیکار کردین

بهنام : تقصیر من خر بود گفتم بیان اینجا فکر نمی کردم به هم بپرند

آرش : تو چرا اومدی

مریم : من بهش زنگ زدم

آرش با عصبانیت به مریم نگاه کرد ، مریم خودش و کمی جمع و جور کرد : خوب دیدم آروم نمیشی

: خوبه آرش نمی خواهد با اون دعوا کنی .

به شاهین نگاه کردم دیدم پای چشمش کبود : بهنام یکم یخ بیار

بهنام به آشپزخونه رفت منم به طرف شاهین رفتم

: آرش ببین چیکارش کردی !

آرش : تقصیر خودش بود دید عصبانیم چرا زبون زد

: آرش مگه نگفتم موضوع تموم شد

آرش : باید بفهمه

: چی رو ؟

بهنام : خوب صلوات بفرستین موضوع حل شد دیگه . اینم آقا فرامرز فامیل سارا خانم هستند . چه نسبتی دارین

فرامرز : پسر عمه شون

بهنام : سارا تو که پسر عمه نداشتی

فرامرز به من نگاه کرد : پسر خواهر شوهر خاله شون اینجوری بهتر

بهنام : بله بله ، ببخشید بفرمائید بشینید . بیا سارا اینم یخ

یخ او از بهنام گرفتم و به طرف شاهین رفتم و پای چشمش گذاشتم : شاهین چرا دعوا کردی

شاهین : به خدا من و تو که آشتی کردیم این بهنام بدبخت زنگ زد به بچه ها گفت بیان اینجا مامانش اینا رفتن شمال همه اومدند آرش تا من و دید پرید بهم

خندیدم : الکی الکی

شاهین : نه همچین الکی نبود اون عصبانی بود منم بیشتر عصبانیش کردم

: معرض داشتی

شاهین: نمی دونستم میزنه

همه خندیدند

بهنام : تا تو باشی کلکل کنی

: بیا حالا این بزار روی صورتت تا ورمش کم بشه

به طرف آرش رفتم : بیا کارت دارم

آرش دنبالم اومد و رفتم توی آشپزخونه بهنام اومد : مگه آرش بهت نگفتم باهاش درگیر نمیشی

آرش : بخدا می خواستم ولی لجبازی کرد منم از کوره در رفتم

: آرش تو به من قول دادی

آرش : معذرت

: خودت باید بری از دلش در بیاری باشه

آرش : باشه و رفت بیرون

بهنام : این کیه سارا

: یک کنه

بهنام : احساس کردم وقتی رفتی پیش شاهین کمی ناراحت شد

: به درک

بهنام : نکنه خواستگار

: آره

بهنام بلند بلند خندید

: یواش بخند

بهنام : باشه

از آشپزخونه اومدیم بیرون . و روی مبل کنار فرامرز نشستم

: بچه ایشون آقا فرامرز هستند

و دونه دونه بچه ها رو معرفی کردم اونم خیلی مودبانه سرش و تکون داد به شاهین که رسیدم : اینم شاهین

فرامرز به اون نگاه کرد و هیچی نگفت

: بهنام پذیرایی نمی کنی

بهنام : مریم بدو یک چای بریز

مریم : ما اینجا مهمونیم ها

بهنام : با اون کاری که آقاتون کرد حتماً مهمونید برو برو زشته

مریم رفت توی آشپزخونه فاطمه ام دنبالش رفت

بهنام : پاشو سارا مانتو در بیار

: نه دیگه میرم خونه

بهنام : نه تو رو خدا بمون شام می خوریم بعد برو آقا فرامرز شما هم همین طور

فرامرز : نه دیگه مزاحم جمع دوستانتون نمی شم

بهنام : این چه حرفیه

بهنام بزور فرامرز و نگه داشت . منم بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه

مریم چای دم کرده بود و کنار فاطمه دور میز نشسته بودند

فاطمه : این فامیلتون چرا اینجوری بود

: چه جوری

مریم : مثل اینکه یکی داره به ناموسش نگاه می کنه

: گمشو مریم چرت نگو

مانتو و شالم در آوردم و گیره ام موهام مرتبط کردم

فاطمه : بده من دارم میرم بیرون بزنم سر جالباسی

: با هم به تفاهم رسیدین

مریم : آره بابا شام امشبم برای همین

خوشحال از جام بلند شدم و فاطمه رو بوسیدم : تبریک میگم پسر خیلی خوبیه

فاطمه : آره ولی بهش گفتم اگه یک روز بفهمم بهم خیانت کردی دیگه هیچ وقت نمی بخشمت

: کار خوبی کردی

با فاطمه از آشپزخونه اومد بیرون : فرامرز به من نگاه کرد و سری سرش و انداخت پایین به طرف محمود رفتم : وای محمود تبریک

محمود از جاش بلند شد : آره دیگه گوشام دراز شد

: اونا که دراز بود

بعد باهاش دستم و روبوسی کردم : من شیرینی می خواهم محمود

محمود : شام دارم میدم دیگه شیرینی می خواهی چیکار

: خیلی خسیسی اگه من نبودم تو با فاطمه آشنا میشدی باید برام هدیه بخری

محمود : مگه آرش برات خرید

آرش : بله فکر کردی باج ندادم

محمود : باشه

رفت طرف میز و از توی ظرف شیرینی یک شیرنی برداشت اومد طرف : دهنت و باز کن

با خنده : محمود من از این شیرینی ها نمی خواهم

بهنام : سارا تو چقدر ساده ای می دونی چقدر غر زدیم تا امشب شام بده

: آره دیگه اونم بدون من خدا خیر آرش بده اگه دعوا نکرده بود من الان اینجا نبودم

شاهین : اره دیگه من باید اینجوری میشدم تا یاد تو بیفتن 

: آخه نازی

مریم : بیان بچه ها چای ریختم

: بده فاطمه دور بگردونه تو دیگه قدیمی شدی

فاطمه بلند شد چای رو دور گردوند

: فاطمه بگم من خواهر شوهر بداخلاقیم

فاطمه : تو غلط کردی

: محمود این باید ادب کنی به آبجیت توهین کرد

محمود رو کرد به فاطمه و صداش و کلفت کرد : ببین فاطمه خانم غیر سه تا خواهر خودم این یکی ام هست با اونا هر کار خواستی بکن ولی این فرق داره

فاطمه سرش و تکون داد بزار به خواهرات بگم اونا رو به این فروختی

محمود با ناز و التماس : نمیگی دیگه نه فاطمه

فرامرز ساکت نشسته بود دلم براش سوخت رفتم کنارش : ببخشید آقا فرامرز شما رو امشب به دردسر انداختم

سرش و بلند کرد و به من نگاه کرد : نه خیلی خوشحالم که با دوستانتون آشنا شدم

بهنام : ما هم خوشحال شدیم

محمود طرف ضبط رفت و آهنگ ترکی شادی گذاشت و بچه ها شروع کردند به رقصیدن من کناری نشسته بودم و نگاهشون می کردم

فرامرز : شما نمی رقصید

: نه

فرامرز : چرا؟

زل زدم توی چشماش : چون دوست ندارم

رسول اومد کنارم نشست : سارا بابت ظهر معذرت اصلاً فکر نمی کردم شیدا باعث این همه مشکل بشه

: ببین رسول مهلا دوستت درست ولی تو رو خدا هر کسی رو توی گروه نیار اول بشناسشون بعد چون خودت می دونی دوستی خوبی داریم نذار بخاطر یک عده خراب بشه اینبار به خیر گذشت

رسول : باشه امروز با مهلا کلی دعوا کردم اونم خیلی ناراحت شد و دیگه جواب من و نمیده

: به مهلا چه

رسول : اون بدون اجازه من شیدا رو دعوت کرده بود

: حالا می خواهی چیکار کنی ؟

رسول : زیاد مهم نیست دیگه اصلاً بهش فکر نمی کنم

: رسول باید یک فکر درست بکنی هر روز نمیشه با یکی

رسول : مقصر تویی

: چرا من

رسول : همش دو تا دوست داشتی

: تقصیر من نیست تقصیر فرهاد بود که با همه شما صمیمی بود

رسول شروع کرد بلند بلند خندیدن و از کنار من بلند شد و رفت پیش بچه ها

به مامان زنگ زدم گفتم پیش بچه هام و فرامرز با منه اونم ازم خواست دختر سنگینی باشم

فرامرز با بهنام حرف می زد منم با مریم داشتم حرف می زدم که زنگ خونه زده شد

: بهنام کیه ؟

بهنام : محمود پاشو برو غذا رو تحویل بگیر

: چی تونستی ازش بگیری

بهنام : پیتزا

: عجب خسیسی ها

آرش : به جان خودم اگه سارا ازش خوب شیرینی نگیری خفت می کنم

خندیدم : چشم آرش جون

فاطمه : هوی زیاد توی خرج نندازیش

: به تو چه ؟ بهم قول داده

فاطمه : چقدر شیرینی باید بده

لپ فاطمه رو کشیدم : این بین من و محمود به تو ربطی نداره

فاطمه اخم هاش و توی هم کشید و کلمات و تیکه تیکه : خیلی هم مهمه ، می خواهم بدونم هر چی برای تو خرید باید برای من بیشتر بخره

بهنام : عجب بابا فکرکردم دلش براش سوخته

فاطمه : می خواست قول شیرینی به سارا نده ، میدونه سارا دختر پر خرجیه

: راست میگه

رسول : خدا رو شکر دوست دیگه ای نداری

شاهین : آره به خدا حساب کن ما هم مجبور بودیم با دوستای این دوست بشیم خودش چی که دوستاش باشه

: شاهین خیلی بدی و یک سیب به طرفش پرت کردم

محمود با غذا وارد شد : بچه ها از همین حالا بگم دو تا کم

آرش : بهنام باز تو آمار دادی

بهنام : اه اصلاً یادم رفت زنگ بزنم زیادش کنم

: بهنام

بهنام : خوب من اصلاً هیچی نمی خورم شما ها آروم باشید

: چرا تو نخوری ، آرش و مریم یکی می خورند محمود و فاطمه ام یکی درست میشه

آرش : من با هیچکس شریک نمیشم

بهنام به فرامرز یک دونه داد

فرامرز : نه مرسی من مهمون نا خونده بودم

بهنام : از این حرف ها نداریم راحت باش

شاهین : سارا می خواهی تو بیا با من بخور

آرش با بهش نگاه کرد

شاهین : اصلاً حق نداری سارا دست به پیتزای من بزنی

همه از حرف شاهین خندیدند . شاهین روی زمین نشسته بود همه رفتن روی زمین نشستن کنار شاهین بودم فرامرز طرف دیگه ام نشسته بود و بعد از اون بهنام و کنار اون رسول و بعد ، محمود ، فاطمه و مریم و آرش .

شاهین اومد کنار گوش من : سارا بیا جامون عوض می ترسم الان دوباره من بزنه

: شاهین

آرش صداشو شنید : ببخشید شاهین معذرت می خواهم

شاهین : نه تو حق داشتی شاید اگه منم جای تو بودم همین قدر عصبانی می شدم .

من و بهنام فقط پیتزا نداشتیم که اون با رسول شریک شد

شاهین : اگه بدت نمیاد بیا با من بخور

: نه چرا بدم بیاد ، فقط آزمایش دادی

بهنام با شنیدن حرف من پخی زد زیر خنده همه به بهنام نگاه کردن : هیچی ببخشید یاد یک خاطر افتادم

منم می خندیدیم .

شاهین تو چشم های من نگاه کرد آروم بهش یک چشمک زدم و یک برش از پیتزا شو برداشتم

شاهین آروم طوری که بقیه نشوند : باشه تلافی می کنم

به طرف فرامرز برگشتم احساس کردم تمام حواسش پیش منه برام اصلاً مهم نبود چقدر دلم می خواست جای اون الان فرهادم اینجا بود

موبایل بهنام زنگ خورد به شماره نگاه کرد : فرهاد

همه به جای اینکه به اون نگاه کنند به من نگاه کردند .

بهنام : سلام فرهاد جان خوبی مسافرت خوش می گذره ، آره همه اینجا جات خیلی خالیه ، آره اونم هست ، محمود و فاطمه سور دادند ، آره دیگه اونم گوشاش دراز شد . مثل تو

به شاهین نگاه کردم آروم دستم و گرفت فشار داد که یعنی خودت و کنترل کن

: رسول برام یک لیوان نوشابه میریزی

رسول سری برام ریخت و لیوان و داد دستم سعی کردم بی خیال فرهاد بشم ولی مگه میشد

فرامرز : سارا اگه می خواهی می تونی یک برش برداری من دیگه سیر شدم

: چرا اینقدر زود

فرامرز آروم طوری که بقیه نفهمند : نمیدونم چون احساس کردم همه با این تلفن از غذا افتادن

: آره این یکی از بچه هاست که ازدواج کرده باعث آشنایی همه ما با هم بود و الآن جاش خیلی خالی

فرامرز : مخصوصاً برای تو

به چشم های فرامرز نگاه کردم

فرامرز : درست گفتم نه

: بهتری در موردش حرفی نزنیم تو اون و نمی شناسیش

آرش : سارا چرا دیگه نمی خوری

به بچه نگاه کردم دیدم همه به من نگاه می کنند تلفن بهنام هم تموم شده بود : فرهاد به همه سلام رسوند و تبریک گفت

: خوب بود

بهنام : آره کنار دریا بودند

: خوب خدا رو شکر

محمود : خوب این فرهاد مثل اجل معلق می مونه همیشه درست موقع غذا زنگ میزنه معلوم نیست بو میکشه

آرش : آره راست میگی ها تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم .

شاهین آروم : سارا جلوی فرامرز زشته خودت و نه باز

بهش نگاه کردم و یکم دیگه از نوشابه رو خوردم تا بغض ام و باهاش پایین بدم

بعد از اینکه همه غذا خوردند من و مریم وسایل و جمع کردیم بردیم توی آشپزخونه بعد چند دقیقه شاهین اومد پیشم مریم فهمید که باید بره بیرون

شاهین : سارا خوبی

فقط سرم و تکون دادم

شاهین : سارا اینقدر رو خود فشار نیار

دیگه نتونستم اشکم ریخت اومد طرفم و آروم بغلم کرد گریه نکن خانمی سارا به خدا فقط داری با خودت لج می کنی

در باز شد و آرش اومد تو تا دید دارم گریه می کنم به شاهین نگاه کرد

شاهین : بخدا من حرفی نزدم از زنگ فرهاد ناراحت شد

آرش : می دونم ، آبجی کوچولو گریه نکن . این پسر که با خودت آوردی تموم حواسش به تو ، الآن خون داره خونش و می خوره

خنده ام گرفت : خوب بهش بگو بره

آرش : اون تا تو رو تا با خودش از اینجا نبره نمیره

از تو بغل شاهین اومدیم بیرون : غلط کرده چیکارم که غیرتی بشه

آرش : همون کاره که ما هستیم و غیرتی میشیم ، اوی شاهین دستش و ول کن من غیرتی شدم

شاهین : خفه شو ، این مریم چرا نمیاد تو رو جمع کنه

آرش : خوب

شاهین دستم و ول کرد : بیا با ، دلم براش کباب شد گریه کرد ، چشماش طوفانی شد الان فرهاد غرق میشه

به شاهین نگاه کردم

شاهین : باور کن چشمات رنگ دریاست اون بیچاره ام الآن کنار دریاست خوب غرق میشه دیگه

یک مشت زدم به بازوش : هر کی رو غرق کنم اون غرق نمی کنم

شاهین : خری دیگه اون خیلی وقته غرق کردی حالا نوبت این طفل مردم فرامرز

: شاهین

شاهین دست هاش و بالا آورد : غلط کردم

هر سه از آشپزخونه اومدم بیرون . فرامرز به چشم هام نگاه کرد

آرش : فهمید گریه کردی

: بفهمه دیگه مزاحم نمیشه

آرش : کور خوندی سارا این حالا حالا بندت

: غلط های زیادی

ساعت 11 بود : بچه ها من دیگه باید برم خونه

محمود : چرا اینقدر زود

: مگه تو خونه زندگی نداری ساعت 11 است

شاهین : آره دیگه ، بهنام جان من کجا بخوابم

بهنام : مگه شب می مونی

شاهین : با این صورت خوشگل برم خونه بابام میاد این آرش و می کشه پسر قند و عسل و زدن ها

آرش : خوب بابات می فهمه بی عرضه ای

شاهین : خفه شو نخواستم بزنمت

آرش : آره راست میگی

: خوب ولش کنید ، بهنام به این یکجا بده دیگه

بهنام : دیگه کی میمونه

محمود : من فاطمه و مریم و میبرم خونه شون بر می گردم

آرش : منم سارا رو می برم خونه

فرامرز که تا اون موقع ساکت بود : ببخشید اگه اجازه بدین خودم سارا خانم می برم

شاهین : خر نشی فرامرز بد قیافت میشه مثل من

فرامرز لبخندی زد : نه من مراقب هستم خطا نمی کنم

شاهین : بیچاره اگه اون خطایی که تو مد نظرت من کرده بودم الان گوشه قبرستون بودم

فرامرز قرمز شد و هیچی نگفت

بهنام : شاهین میشه خفه شی

شاهین : خوب نمی خواهم فکر بد بکنه من و سارا فقط سر یک مسئله با هم به تفاهم نمی رسیدم این حال و روزم شد تازه خدا رو شکر فرهاد اینجا نبود

همه به شاهین نگاه کردن متوجه شد زیادی حرف زده

: اگه فرهاد بود نیازی نبود تو من و ببری که اینجوری بشی

بهنام : اینم حرف حساب

با بچه ها خداحافظی کردم وقتی از بهنام خداحافظی کردم : سارا رسیدی خونه زنگ بزن من نگرانتم

: نگران نباش ولی باشه رسیدم زنگ میزنم

سوار ماشین فرامرز شدم و به سمت خونه رفتیم جالب بود برام اصلاً آدرس و سوال نکرد

: تا حالا خونمون اومدی

فرامرز : آره یکی دوبار زندایی سودابه رو رسوندم

: حافظه خوبی داری

فرامرز : بله حافظه خیلی خوبی دارم . دوستان جالب دارین چند سال با هم دوستید

خندیدم ولی جوابی بهش ندادم 

فرامرز : خیلی صمیمی هستید

: آره خیلی زیاد

فرامرز : ظهر مثل اینکه با اونها بودید آره

: باید جواب بدم

فرامرز : نه همین جوری سوال کردم

: دیگه همینجوری سوال نکنید

فرامرز : می تونم از رابطه تو فرهاد سوال کنم

: چی می خواهی بدونی

فرامرز : سر تو کلاه گذاشته

: منظور تو نمی فهمم

فرامرز : یعنی که قرار بود با هم باشید ولی رفته با یکی دیگه

: تو در مورد فرهاد چیزی نمیدونی پس لازم نیست در موردش نظر بدی

فرامرز : متاسفم ناراحتت کردم

: آره ناراحتم کردی خیلی زیاد . ببین فرامرز خان من اصلاً قصد ازدواج ندارم دوستامم دیدی همشون و خیلی دوست دارم خیلی زیاد اونقدر باهاشون راحتم که احساس می کنم یک خانواده هستیم

فرامرز : اونم همین طورن

: آره اگه من با شاهین حرف بزنم یا با آرش می دونند مثل برادر برام می مونن

فرامرز : پس چرا شاهین و آرش دعوا کرده بودند

: چون شاهین حرف های به من زد که نباید میزد مثل تو

فرامرز : در مورد فرهاد

: آره

فرامرز : خوب پس فهمیدم دور اون باید خط قرمز بکشم که دیگه در موردش نظر ندم

: آره ، بعد ام دیگه قرار نیست من تو رو ببینم رفت چند سال دیگه که شاید توی خونه خاله دیدمت

فرامرز : ولی من اینجوری فکر نمی کنم . ببین به قول تو فرهاد ازدواج کرده من برای عشق تو و اون ارزش قائل میشم

: ببین فرامرز من دیگه قلبی ندارم که بخواهم به تو بدم می فهمی یک بار همه رو با خلوص نیت به یکی دادم . هیچ دلم نمی خواهد بری این ها رو به خاله سودابه یا مامانم بگی

فرامرز : من نیومدم جاسوسی ، بیا یکم با هم باشیم شاید تونستی به من علاقه پیدا کنی

: دوست ندارم

فرامرز : خوب به عنوان دو تا دوست مثل بقیه دوستات میتونی روی من حساب کنی

: نه

فرامرز : چرا نه ؟

: تو می خواهی سوء استفاده کنی تا من به مرور عاشقت بشم . اگه به این هوا می خواهی دوستم بشی 
نمی خواهم

فرامرز : نه فقط یکی مثل بهنام مثل شاهین و بقیه قبول

: باید با بچه صحبت کنم

فرامرز : من می خواهم دوست تو باشم

: ببن فرامرز من تمام زمان با بچه ها هستم اگه نهار می خوریم اگه درس می خونیم اگه تفریح می کنیم همیشه با همین بچه ها هستم پس اونهام باید قبولت کنند و رای بدن به اومدنت اگه قبول کردن بهت خبر میدم

فرامرز : چه طوری خبر میدی

: با آتیش ، تو عصر هجر که زندگی نمی کنیم . شماره موبایلت و بده

فرامرز شمارش و داد : خوب تو هم شمار تو بده

: نه هر وقت قرار شد بیای توی جمع شمارم و بهت میدم 

فرامرز : خیلی زنگی

: کجاش و دیدی

فرامرز : بیخود نیست دانشجویی اول میشی

: پس سعی نکن من و دور بزنی

فرامرز : یادم می مونه

به خونه رسیدم و پیاده شدم : خیلی لطف کردید

فرامرز : منتظر هستم

: اگه تا فردا ساعت 7 خبر دادم که دادم و گرنه مطمئن باشید دیگه خبر نمیدم

فرامرز : امیدوارم بچه ها ازم خوششون اومده باشه و با نامردی رای ندن

: نه خاطرتون جمع هیچ کدومشون نامرد نیستند ، خداحافظ

فرامرز : میگم به امید دیدار شاید قسمت شد و دوباره هم و دیدیم

به سمت خونه رفتم گوشیم و که در آوردم دیدم روشن : الو

بهنام : سلام سارا جون خوبی رسیدی

: شماها چیکار کردین

بهنام : آخه ترسیدم سارا برای همین این کار رو کردم نمی شناختیمش

: اونجا کیه ؟

بهنام : هممون هستیم

: خیلی نامردیم شاید می خواستم یک حرف خصوصی بزنم

بهنام : کی تو ؟

: خوب اگه دیگه فضولی تون خوابید رای بدید ببینم باید چیکار کنم

بهنام : اول خودت

: نه شما اول رای بدید

بهنام : چهار تا نه بقیه آره 

: نه

بهنام : پس شمارش و پاک کن

: بهم کارت داده کارتشم پاره کردم

بهنام : آفرین دختر خوب

: بهنام کیا رای موافق دادند

بهنام : من ، رسول و شاهین

: چرا ؟

بهنام : نمی دونم ازش بدم نیومد

: فقط همین

بهنام : آره فقط همین . شب بخیر

شب بخیر

می دونستم داره دروغ میگه که ازش خوشش اومده فقط برای اینکه احساس کرده بودند ممکنه گزینه خوبی برای من باشه رای مثبت داده بودند .

***

از ماجرا دو ماه گذشت و زمان امتحانها شد حالا دیگه ما هشت نفر همیشه توی کتابخونه بودیم و درس 
می خوندیم پسرها امتحانشون تموم شده بود و روی پایان نامه هاشون تحقیق می کردند و ما دخترها برای امتحان می خوندیم . فرهاد دیگه توی جمع ما شرکت نمی کرد و به تنهایی روی پایان نامه کار می کرد بچه ها هر وقت بهش زنگ می زدند جواب نمی داد و یا سریع قطع می کرد برای همین بچه ها بهش زنگ 
نمی زدند منم اصلاً ندیده بودمش دلم براش خیلی تنگ بود ولی به خاطر اینکه ازدواج کرده بود سمتش 
نمی رفتم . روز آخری که امتحان دادیم و از جلسه اومدم بیرون مریم و فاطمه منتظرم بودند با بچه توی کافی شاپ قرار داشتیم تا جشن بگیریم که امتحان ها تموم شده توی کافی شاپ بودیم که

شاهین : بچه فرامرز

همه به طرف در برگشتن غیر از من

: خیلی تابلویین ، اگه ما رو ندیده بود با این کارتون دیگه دید

بهنام از جاش بلند شد و با فرامرز دست داد بالاجبار بلند شدم و منم باهاش دست دادم

بهنام : کم پیدایت

فرامرز به من نگاه کرد : من به رای جمع احترام گذاشتم

بهنام : امیدوارم از ما دلخور نباشید

فرامرز به من نگاه کرد : از شماها نه !

فهمیدم از من ناراحت

شاهین : بفرماید بشنید

فرامرز : مزاحم نیستم

بهنام : نه خواهش می کنم

تو دلم گفتم چرا هستی خیلیم زیاد برام پیام اومد یک نگاه کردم از مریم بود نوشته بود این از کجا
می دونست ما اینجاییم

براش نوشتم نمیدونم ولی به آرش بگو زود پرش و باز کنه بره

فرامرز : راستش مزاحم شدم دعوتون کنم

بهنام : به سلامتی داماد شدی

فرامرز : نه فردا شب یک مهمونی خونمون داریم منم بخاطر اون شب دلم می خواست شماها رو دعوت کنم

بهنام : چه مهمونی

فرامرز : یک مهمونی دوستانه

بهنام : فرامرز جان ببین اگه تولدی چیزی بگو چون زشت ما دسته خالی بیایم

فرامرز : نه اصلاً فقط یک مهمونی ساده است و چند تا از دوستای من خیلی دلم می خواست شماها هم شرکت کنید . واقعاً خوشحالم می کنید .

همه به من نگاه کردند تا ببینم من چی میگم ، فرامرزم به من نگاه کرد

: چرا همه زل زدین به من دوست دارید می تونید قبول کنید

بهنام : بله حتماً با کمال میل قبول می کنیم

فرامرز از جاش بلند شد و باز هم به من نگاه کرد و روی کارتش آدرس منزل و نوشت : خیلی خوشحالم کردید پنج شنبه هفته دیگه منتطرتون هستم

بهنام : از چه ساعتی شروع میشه

فرامرز : ساعت 7

بهنام : باشه حتماً میایم لطف کردید

فرامرز خداحافظی کرد و رفت

رسول : پسر خوشتیپی خدایش لباس های قشنگی می پوشه

: مگه تو چند بار دیدیش

رسول : با این بار میشه دوبار ولی هر دفعه دیدم مرتب و شیک بوده

بهنام : چقدر میشناسیش؟

: همون قدر که شما میشناسینش

فاطمه : مثلاً فامیلتون

: من اصلاً با کسی رفت و آمد ندارم که بخواهم بشناسمش تازه اون روز اولم که دیدمش اون من و میشناخت ولی من اصلاً ازش یادم نبود

شاهین : زحمت کشیده با این قیافه تو کی می تونه تو رو فراموش کنه

محمود : راست میگه دیگه

آرش : حالا چیکار کنیم

مریم : باید بریم لباس بخریم

: برو بابا

بهنام : آره امروز بعدازظهر ساعت 5 میریم خرید منم باید خرید کنم

: روی من حساب نکنید

بهنام : اصل تویی پس باید بریم خرید

[/font][/size][/color][/rtl]

فصل 6:

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان سارا

[rtl]
: بهنام زور نگو

شاهین : زور نیست راست میگه دیگه ، ما نمی دونیم اینا چه تیپین پس باید مرتب بریم خودش که خیلی خوش تیپ

: وای از دست شما من رفتم خونه

از جام بلند شدم

شاهین : ساعت 4:30 میام دنبالت

: باشه

بلند شدم و به سمت خونه رفتم ولی بقیه نشسته بودند و می خواستند هنوز باشن وارد خونه شدم صدای داد و بیداد از خونه آقاجون میومد

سمیه : مامان مامان

خیلی ترسیدم به طرف در خونه رفتم و وارد شدم

اوضاع خیلی بهم ریخته بود مرضیه خانم روی مبل افتاده بود آقاجون کنار مرضیه خانم بود و داشت شونه هاش و ماساژ می داد فرهاد وسط خونه بود

دخترها دور مادر بودند و دامادها فرهاد و گرفته بودند

آقاجون تا من و دید : سارا بابا یک لیوان آب قند بیار

فرهاد برگشت ، من و دید روی صندلی نشست . رفتم توی آشپزخونه مامانم داشت گریه می کرد

: چی شده مامان ؟

مامان : هیچی مادر

سریع یک پارچ آب قند درست کردم و رفتم بیرون یک لیوان به مرضیه خانم و یک لیوان به آقاجون دادم یکیم برای فرهاد ریختم و دادم دستش

کاوه : سارا خانم مراقب باشید تو پا تون شیشه نره

: نه حواسم هست ، اینجا چرا اینطوری شده

مرضیه خانم شروع کرد به گریه کردن سارا ببین چه بروزم اومده

رفتم طرفش آقاجون بلند شد و من جای اون نشستم : چی شده مرضیه خانم

مرضیه خانم : آقا می خواهد بره خارج

: کی ؟

مرضیه خانم : فرهاد

به فرهاد نگاه کردم : چرا فرهاد ؟

فرهاد : مهتاب دوست داره بریم منم حرفی ندارم

مرضیه خانم : خودت نمی خواهی تصمیم بگیری

فرهاد شروع کرد بلند بلند خندیدن : شما گذاشتین خودم تصمیم بگیرم که حالا انتظار تصمیم گیری دارید

از جاش بلند شد رفت سمت پله ها : من میرم

بعد رفت بالا

مرضیه خانم : سارا تو برو باهاش حرف بزن همیشه با هم خوب بودید شاید الآن به حرفت گوش کنه

: مرضیه خانم خودتون می دونید من الآن خیلی وقته فرهاد و ندیدم

مرضیه خانم : می دونم تو رو خدا جون مادرت جون عزیزترین کست

به آقاجون نگاه کردم توی چشماهای اونم اشک جمع شد : چشم من میرم باهاش صحبت می کنم ولی هیچ قولی بهتون نمیدم

مرضیه خانم : خدا خیرت بده برو شاید تونستی

کیفم و که هنوز همراهم بود در آوردم و گذاشتم روی مبل و به همه نگاه کردم و به طرف پله ها رفتم چشمم به آقاجون افتاد که با سر کارم و تائید کرد

جلوی اتاق فرهاد که رسیدم آروم در زدم و وارد اتاقش شدم

فرهاد سرش و بلند کرد و من و دید از جاش بلند شد : چی می خواهی سارا

: خودت چی فکر می کنی ؟

فرهاد : من تصمیم و گرفتم دیگه دوست ندارم اینجا باشم به هیچ عنوان دوست ندارم

به در اتاقش تکیه دادم : چرا فرهاد ؟

فرهاد اومد طرفم و دستش و گذاشت روی دیوار : برای اینکه خسته شدم دلم نمیخواست با مهتاب ازدواج کنم ، مامان با اون کارش تمام آرزوهای من و خراب کرد همه اش و سارا

: فرهاد دوباره می سازی این بار با مهتاب

فرهاد: ولی اون دو تا چشم آبی نمی ذارن

: اون تا چشم آبی خیلی وقت ندیدی

فرهاد : از کجا می دونی ندیدم هر جا تو با بچه بودی من از دور باهات بودم ولی دیگه نمی تونم سارا با این کارم دارم دیونه میشم بزار میرم شاید فراموشت کنم

: اگه فکر می کنی اینجوری فراموش می کنی برو

فرهاد: مطمئن نیستم سارا ، عشقت با تمام وجودم اجین شده فکر می کنی بتونم فراموش کنم

: مگه نشنیدی میگن هر آن کس از دیده برفت از یاد برفت

فرهاد : ولی تو از جلوی چشم های من دور نمیشی سارا

: باید فراموش کنی

فرهاد : تو کردی ؟

سرم و پایین انداختم و هیچی نگفتم دستش و زیر چونم گذاشت و سرم و بلند کرد اشک هام می ریخت

فرهاد : گریه نکن سارا طاقت گریه همه رو دارم غیر از تو ، برم شاید جفتمون آروم تر شدیم . سارا اگه پسر خوبی پیدا کردی جواب بده . ولی دلم می خواهد عشق من و گوشه قلبت نگه داری

سرم به نشانه فهمیدن تکون دادم چون نمی تونستم حرف بزنم بغض داشت خفم می کرد.

فرهاد سرش جلو آورد : اجازه هست می خواهم برای آخرین بار مزه اش و بچشم سارا

هیچی نگفتم و لبش و روی لبهام گذاشت وقتی لبش و برداشت اونم گریه می کرد چشم های اونم مثل

 
فرهاد: بدون همیشه عشقم خواهی موند حتی اگه سال ها بگذره

فرهاد رفت سمت پنجره دیگه نتونستم اونجا بمونم از اتاقش خارج شدم و همون طور گریه می کردم از پله ها رفتم پایین همه به من نگاه کردند سرم و به حالت متاسفم تکون دادم آقاجون اومد کنارم و آروم بغلم کرد : می دونم دخترم تلاش تو کردی

: اون می خواهد بره آقاجون نتونستم منصرفش کنم

آقاجون : خود تو ناراحت نکن دیر یا زود باید این اتفاق می افتاد ، می دونستم میره ولی فکر نمی کردم اینقدر زود

: مرضیه خانم دوباره غش کرد منم وسایلم و برداشتم چون دیگه نمیتونستم اونجا بمونم نفس کشیدن تو اون خونه برام خیلی سخت شده بود از خونه بیرون اومد به طرف اتاق فرهاد برگشتم دیدم داره من و نگاه می کنه احساس کردم اونم داره گریه می کنه به خونه رفتم از اون ماجرا سه روز گذشت و فرهاد و مهتاب برای همیشه از ایران رفتن با رفتن اون من مریض شدم حالم خیلی بد بود هر روز بچه ها به من سر میزدند مامان و بابام فهمیدند که من عاشق فرهاد بودم ولی هیچ وقت به روم نیاوردند . بهنام بیشتر اوقات می اومد پیشم و فقط برای اون گریه می کردم و اون با حرف هاش آرومم می کرد فقط اون می دونست بین من و فرهاد اون روز چی گذشت برای کس دیگه تعریف نکردم وقتی براش گفتم اونم چشم هاش پر از اشک شد .

بعد از این که بهتر شدم مریم گفت وقتی رفتن فرودگاه فرهاد از بهنام خواسته مراقب تو باشه و ازت قافل نشه و گفت موقع رفتن گریه کرده و گفته قلبم و اینجا جا گذاشتم و رفتم .

از مامان شنیدم مرضیه خانم هم حالش بد شده و کارش به بیمارستان کشیده آقاجونم دیگه اون مرد سرحال گذشته نیست . می دونستم اون از عشق من و فرهاد خبر داره می دونستم حرف های که فرهاد به من زد به اونم زده بود که آقاجون گفت می دونستم میره .

روز مهمونی فرامرز شد اصلاً دلم نمی خواست برم ولی بهنام برام لباس خرید بود و اومد خونمون و مجبورم کرد که برم مهمونی هر کار کردم نتونستم نرم

یک پیراهن مشکی یقه گرد باز بود که زیر سینش یک پارچه قرمز داشت که جلوش یک پاپیون می خورد و تا زانوم بود خیلی بهم میومد برام کفش مشکی هم خریده بود

مریم اومد موهام و درست کرد و مجبورم کرد کمی آرایش کنم بالاخره حاضر شدم و سوار ماشین بهنام شدم آرش اومد دنبال مریم قرارمون در خونه فرامرز بود وقتی جلوی خونه فرامرز بهنام نگهداشت اصلاً فکر 
نمی کردم خونه خودشون باشه

بهنام : خونه خودشون من وقتی آدرس و داد باور نکردم کمی تحقیق کردم دیدم درسته

همه بچه اومده بودند وقتی زنگ زدیم در باز شد و همه با ماشین رفتیم تو . شاهین اومد در ماشین و برام باز کرد می دونست حالم اصلاً خوب نیست برای همین دستش و جلو آورد :

ببخشید افتخار میدین

: بله حتماً دستم و دور بازوش حلقه کردم

بقیه بچه ها اومدند فرامرز روی تراس منتظر ما بود یک خونه بزرگ که هشت یا نه تا پله می خورد تا وارد بشیم

فرامرز : سلام خیلی خوش اومدین

همه سلام کردند به من نگاه کرد : بفرمائید بفرمایئد داخل

سبد گل دست رسول بود که داد به فرامرز و وارد خونه شدیم توی سالن سه تا پسر و چهار تا دختر بودند

فرامرز دوستاش و آبتین ، کوروش و شاهرخ و دختر ها رو تکتم ، مونا ، مریلا ،سپنتا معرفی کرد ما رو هم به اونها معرفی کرد

فرامرز : خانم ها اگه می خواهین مانتوهاتون در بیارین از این طرف

همراه فرامرز رفتیم مانتو شالم و در آوردم و گذاشتم سر جالباسی و کمی موهام و مرتب کردم

مریم : بچه ها عجب دخترهای بودند

: ول کن مریم مگه تو پسری

مریم : نه پسر مجرد داریم

: اونا کبریت بی خطرن

فاطمه : غیر از شاهین

: اونم کبریت بی خطر فقط صدا داره

با حرف من اون دو تا خندیدند . از اتاق که بیرون اومدم نگاه دخترها رو روی خودم دیدم کمی جلوتر که رفتم دیدم اون سه پسرم به من نگاه کردند

شاهین یک جا بین خودش و بهنام بود : بیا سارا جان بیا اینجا

به طرف شاهین رفتم چشمم به فرامرز افتاد نگاه تحسینی به من کرد و لبخندی زد

کنار شاهین که نشستم آروم : کنارم بشین که این دخترها دارن گولم میزنن

: شاهین

شاهین : شوخی کردم ولی دارن با چشم هاشون منو می خورن ها

: اونا به تو توجه ندارن به بهنام دارن نگاه می کنن

بهنام : چی شد اسم خودم و شنیدم

: هیچی شاهین و از اشتباه دور آوردم .

یک خانمی وارد شد و ازمون پذیرایی کرد خیلی مهمونی رسمی بود و خسته شده بودم

رسول : آقا فرامرز شما و دوستانتون همیشه اینقدر جدی هستید

فرامرز : نه اصلاً ، احساس کردم جمع شما جمع اون شب نیست

باز به من نگاه کرد : درست میگم سارا خانم

بهنام : سارا جون چند روزی کسالت داشتند الآنم چون قول داده بودند اینجا شرکت کردند

فرامرز : لطف کردند .

تکتم : سارا جون تعریف شما رو از فرامرز زیاد شنیدم فکر می کردم در مورد تون اغراق می کنه ولی حالا 
می فهمم که خیلی کم از تون تعریف کردند .

: ایشون لطف دارند .

مریلا یک گوشه چشمی نازک کرد : نه تکتم جونم زیادی اغراق می کنند .

: با شما موافقم

مریلا حسابی جا خورد

یکی از اون پسر ها که آبتین بود : رشته تون چیه ساراجون

: حقوق می خونم

کوروش : همتون

بهنام : نه خانم ها حقوق آقایون معماری

شاهرخ : خوب پس باید حواسمون باشه چون با این خانم ها نمیشه درگیر شد از قانون زیادی می دونند .

شاهین شماها :

شاهرخ : من ، کوروش ، سپنتا و مریلا کارشناسی ارشد آمار ، آبتین ، تکتم و مونا کارشناسی ارشد رشته دندان پزشکی

بهنام : فرامرز چطور؟

شاهرخ : این از هممون زرنگ تر بود چون الآن داره تخصص می خونه

بهنام : تخصص چی ؟

شاهرخ : جراحی قلب

تعجب کردم : ولی یادم رشته تون یک چیزی دیگه گفته بودید ؟

شاهین : چی شد ؟ اینجا یک اتفاقی افتاد

: یکی خودش و کاردانی کامپیوتر معرفی کرده بود

سپنتا : مگه سارا جون تو فرامرز و خوب نمیشناسی

تو چشم های فرامرز نگاه کردم : نه عزیزم این بار سوم دارم ایشون و میبینم

مریلا : واه پس فرامرز چرا اینقدر از شما اطلاعات داشتند

: ایشون فضول بودند ولی من نبودم

همه از حرفم جا خوردن ولی هیچکس هیچی نگفت

مونا : مگه شما فامیل نیستید

[/rtl]
[rtl][color][size][font]
: چرا ولی خیلی دور ، فکر کنم اولین باری که شما رو دیدم دو یا سه ماه پیش بود نه ؟

فرامرز : من همون روزم به شما گفتم شاید شما من و به یاد نیارید ولی من شما رو در خاطر دارم

شاهین: خوب این که مشخصه من اگه ده سال سارا رو نبینم تو ذهنم می مونه چند تا دختر در روز مثل سارا می بینیم .

شاهرخ : حرفتون منطقی ، فرامرز تو یک پسر معمولی با یک زیبایی معمولی ولی سارا اینطور نیست

فرامرز : بله قبول دارم

مریلا : یعنی چی ؟ چون سارا خوشگل باید فرامرز و یادش نیاد

فرامرز : خوب اون موقع شاید سارا جان ده یا دوازده سال بیشتر نداشتند پس من از ایشون بزرگترم و بهتر توی ذهنم می مونند .

: خونه خاله سودابه بودم

فرامرز : نه خونه محمدخان یادم یک پسر داشت به اسم فرهاد و تو اون همیشه با هم بودین هنوزم همین طور

با شنیدن نام فرهاد به بهنام نگاه کردم بهنام دستم که تو دستش بود و فشار داد همه منتظر بودند من جواب بدم : آره هنوزم مثل قبل من و فرهاد با همین ولی هفته پیش با همسرشون برای زندگی رفتند کانادا

فرامرز : چه بد ؟

: خوب هر کسی باید برای زندگیش تلاشی بکنه

فرامرز توی چشم های من نگاه کرد : بله همین طور

محمود رفت و روی فرش نشست : خوب برای اینکه از این مطلب های خسته کننده بیایم بیرون بهتر بیان بازی کنیم

شاهرخ ام به من نگاهی کرد : آره دیگه این بهتر بشرط اینکه جیر زنی آزاد باشه

رسول : آزاد ولی اگه لو رفتیم باختین

محمود دستش و طرف فاطمه گرفت: بیا خانمومم بیا کنارم بشین خواستم جیر بزنم تو کنارم باشی

بهنام : بیا سارا اینجا بشین

: باشه من یک آب به صورتم بزنم میام

فرامرز : من راهنمایتون کنم

همراه فرامرز رفتم ولی اصلاً باهاش حرف نزدم دستشویی رو بهم نشون داد وقتی می خواست بره : متاسفم ناراحتت کردم

: زیاد مهم نیست

رفتم توی دستشویی دلم نمی خواست گریه کنم آبم به صورتم نمیتونستم بزنم به مریم گفتم نمی خواهم آرایش کنم .

کمی اونجا موندم در دستشویی رو زدند

: بله

شاهین : سارا خوبی ؟

: آره

در دستشویی رو باز کردم به شاهین نگاه کردم

شاهین : می دونم خانمی ناراحت شدی ولی به خاطر بچه ها خواهش می کنم فرامرز می خواست بدون فرهاد ما همون فرهادی بود که می شناخته

: متوجه شدم

شاهین : حالا لبخند بزن نذار اون ناراحتت کنه

: باشه سعی خودم و می کنم

دست شاهین و گرفتم و رفتم توی حال کنار بهنام خالی بود ولی چون باید بین اون و فرامرز می شستم شاهین و اونجا نشوندم خودم رفتم بین آرش و آبتین نشستم .

فرامرز یک نگاهی به من کرد ولی من اصلاً تحویلش نگرفتم بهنام یک چشمک به من زد و من یک لبخند بهش زدم .

بازی که همیشه می کردیم چشمک زدن بود نوبت من شد من باید چشمک می زدم

اول به مریم زدم بعد فاطمه چشمم به فرامرز افتاد که داشت من و نگاه می کرد یک چشمک زدم لبخندی زد و برگه رو انداخت . بهنام بعد از اون انداخت شاهینم زود گرفت آبتین که کنار من بود اصلاً به من نگاه 
نمی کرد و اون باخت چون آخرین نفر بود .

آبتین : نامرد من کنارت بودم به من علامت می دادی

: تو به من نگاه کردی

آبتین : نه

: خوب چطوری بهت می گفتم

آبتین : خوب فکر کردم تو نیستی چون مطمئن بودم اگه تو بودی آخرین نفر فرامرز می شد .

: بله چون می دونستم همه این فکر رو می کنند نفر سوم به اون چشمک زدم

آبتین : باشه نامرد

: بالاخره چند دستی بازی کردیم و بیشترین باخت مال آبتین و بعدش مریلا بودند فقط فرامرز نباخته بودیم

بهنام : خوب فرامرز حکم کن

فرامرز : آخ جون رفت روی مبل نشست آقا هر چی خواستم حکم می کنم اَه و اِه نداریم

بهنام : نه قبول بگو

فرامرز : مریلا یک دور چای برای همه ، آبتین تو هم میوه پوست کن تکتم بیا بادم بزن مونا شونه هام و ماساژ بده خلاصه هر کسی رو یک جور حکم داد به من که رسید باشه برای بعد

بهنام : نه همین حالا حکم کردی کردی نکردی دیگه تموم

فرامرز : باشه ، بیا کنار من بشین این ظرف پسته ، پسته پوست کن بزار توی دهنم

: صد سال سیاه بشین تا بین همچین کاری بکنم

بهنام : عجب حکمی دادی فرامرز . فکر کنم نسبت به هر چی که همه آلرژی داشتند حکم دادی نه ؟

فرامرز : آره دیگه خدایش این بهترین حکم نبود

شاهین بلند بلند خندید پاشو سارا پاشو تو خودت جریمه شو می دونی

فرامرز : جریمه اش چیه ؟

: شاهین

فرامرز : بگو بگو

شاهین : اون موقع سارا باید بوست کنه

 
با عصبانیت : شاهین

رسول : راست میگه دیگه سارا کدوم یکی بوس یا پوست کردن پسته

مریلا که از توی آشپزخونه اومد بیرون : زود تر می گفتید که نخواهد من برم چای بریزم یک بوس راحت تر از این بود .

آبتین کنار من نشست : راست میگه دیگه یک بار حرف آدم وار زد اونم همین بود .

آرش : برای دخترا اینجوری برای ما آقایون سیلی

آبتین : نه بابا همون میوه پوست کردن بهتر

همه به من نگاه می کردند

فرامرز : سارا یاالله تا پنج دقیقه دیگه اومدی پسته پوست کندی کندی و گرنه باید بوسم کنی کدوم یکی

: هیچ کدوم صد سال سیاه این کار رو نمی کنم

مریم : سارا پاشو لج نکن بد تر میشه

: من برای خودم پسته پوست نمی کنم برم برای این پوست بکنم . بهنام بیا من تو رو بوس کنم تو از طرف من اون و بوس کن

بهنام : برو ، من برم جلو کتک می خورم .

فرامرز : دو دقیقه دیگه مونده

: از جام بلند شدم و دو دقیقه تموم شد

همه داشتند به من و فرامرز نگاه می کردند

فرامرز : وقت تموم شد ، خوب سارا یاالله بیا بوسم کن

از جام بلند نشدم

فاطمه : خیلی لج بازی دو تا پسته پوست کردن این حرف ها رو نداشت

: اون ظرف به اون بزرگی دوتاست

فاطمه : همش و که نمی تونست بخوره

: اگه این که همش و می خورد

مریم : خوب این می ارزه

محمود : فرامرز می تونم آهنگ بزارم

فرامرز : آره سی دی ها همون جاست

محمود یک نوار شاد گذاشت و خودش و فاطمه اولین نفرهایی بودند که رقصیدند و پشت سرش بقیه رفتند منم روی مبل نشسته بودم که فرامرز اومد پیشم : خوب جایزه من و کی میدی

: وقت گل نی

فرامرز : بچه این من و بوس نکنه من که می تونم بوسش کنم

آرش به من نگاه کرد : نه دیگه فرامرز اون باید بوست کنه

فرامرز : این جایزم و نمیده

آرش : دیگه شانس تو

بچه ها دوباره شروع کردند به رقصیدن

: مریلا که دوست داره بوست کنه خوب بزار از طرف من تو رو بوس کنه

فرامرز : بوس تو با اون فرق می کنه ، حالا پاش و با من برقص

: برقصم بی خیال بوس میشی

فرامرز : نه اون جای خودش این جای خودش

بزور من و بلند کرد و رفتیم وسط یکم باهاش رقصیدم بعد شاهین که داشت با مریلا می رقصید جام و عوض کردم و خودم با شاهین رقصیدم مریلا حسابی ذوق کرده بود چشمم به فرامرز افتاد که یکم با خشم نگاهم کرد آهنگ که تموم شد فرامرز اومد جای من و صورتش و آورد پایین

به بهنام نگاه کردم با سر تائید کرد آروم بوسش کردم

همه دست زدن خود فرامرز فکر نمی کرد بوسش کنم

: خوب دیگه تموم شد

و رفتم کنار بهنام و اون دستش و انداخت دور کمر من

فرامرز : شوکه شدم فکر نمی کردم اینقدر زود کوتاه بیای

شاهین : برو خدا رو شکر کن که ...

بهنام : شاهین میشه خفشی

شاهین : بله

فرامرز : چرا باید خدا رو شکر کنم

بهنام : هیچی این شاهین عادت داره حرف زیاد بزنه

آهنگ بعدی شروع شد و من و بهنام کناری ایستاده بودیم آروم :

بهنام دلم می خواهد این شاهین و بکشم اگه دهنش و باز نکرده بود

بهنام : ولش کن تو که بوست و کردی تموم شد دیگه

: بهنام

بهنام : جانم

: خیلی ناراحتم الآن با خودش یک فکر دیگه می کنه

بهنام : اون اگه یک فکر دیگه در مورد تو بکنه احمق

: مطمئنی

بهنام : آره عزیزم مطمئنم

تکتم : سارا مثل اینکه همه تو رو یک جور دیگه دوست دارند

بهنام : یعنی چی ؟

تکتم : آخه طرز صحبت همه با سارا یک جور دیگه است مثل این میمونه سارا رو تهت حمایت دارند

بهنام : سارا با مریم و فاطمه برای ما فرق نمی کنه همه ما با هم دوستیم

تکتم لبخندی زد : بله

و از ما دور شد

 
آبتین اومد سمت من ازش خوشم اومده بود هیچی تو دلش نبود : سارا میای با من برقصی

بهنام : برو خوب

: آبتین درست برقصی آره

آبتین دستم و گرفت و برد وسط و شروع کرد مثل یک آقا با من رقصیدن فرامرز کناری ایستاده بود و مریلا کنارش بود مریلا داشت حرف میزد ولی اون داشت به من و آبتین نگاه می کرد . آبتین دستم و گرفت تا یک دور بزنم . شاهینم مثل آگهی بازرگانی هی می اومد از وسط من و آبتین می گذشت . این بار که شاهین اومد رد بشه آبتیم دستش و انداخت دور من : می تونی حالا رد شد

منم داشتم می خندیدن

شاهین : دیگه دارم غیرتی میشم

آبتین یکی زد پشت کمرش : بیا برو دو دقیقه اومدیم برقصیم هی اومد از وسط مون رد شد

شاهین : الآن میرم بابام و میارم ، من و آبتین شروع کردیم به خندیدن

آبتین : چرا محل فرامرز نمیدی

: برای این درخواست کردی برقصم

آبتین : آره امروز خیلی استرس داشت تا حالا این طوری ندیده بودمش

: بهش گفتم دوستش ندارم

آبتین : چرا ؟

: آبتین دوست ندارم در موردش حرف بزنم

آبتین : یک چیزی بگم بعد دیگه در موردش حرف نمی زنم

: باشه

آبتین : روزی که با تو رو رفته بود مهمونی شبش اومد پیش من نمیدونی چه حالی داشت توی یک عالم دیگه بود تا روز بعد ساعت 7 منتظر تماست بود وقتی زنگ نزدی وا رفت چون فکر می کرد تونست قانع ات کنه میدونی بعد از ساعت 7 اولین حرفی که زد چی بود ؟

سرم و تکون دادم

آبتین : فرامرز گفت حاضرم شرط ببندم خودش رای منفی داده درسته

با سر تائید کردم

آبتین : نمیدونی این دو ماه چی کشید هر روز با هم جلوی در دانشگاه بودیم تا تو بیای رد بشی تمام ساعتهای کلاسات و گیر آورده بود تفریح من و اون توی این دو ماه جلوی دانشگاه منتظر تو باشیم بود بهش حق بده که اینقدر دوستت داشته باشه می دونم عاشق بودی شاید بتونی عشق فرامرز و یواش یواش قبول کنی

دیگه نمی رقصیدیم آبتین دستم و گرفت و برد روی مبلی نشوندم و خودش کنارم نشست

آبتین : کمی به فرامرز فکر کن گناه داره

: نمی تونم آبتین اصلاً هیچ احساسی نسبت بهش ندارم

آبتین : کس خواستی رو دوست داری مثلاً بهنام

برگشتم به بهنام نگاه کردم : ببین آبتین دل من دست کسی که اینجا نیست دیگه دلی برای دلبستن ندارم

آبتین : یعنی من این حرف و به فرامرز بزنم

: من یک بار بهش گفتم اون گوش نکرد ، اگه فکر می کنی حرف تو رو قبول میکنه تو بهش بگو

آبتین سرش و تکون داد : متوجه ام ، خیلی گناه داره

: آبتین قبول کن اگه قبول کنم و هیچوقت نتونم دوستش داشته باشم اون وقت بیشتر ضربه می خوره

آبتین : آره حرفت درسته

آرش : سارا افتخار میدی

: بله . با اجازه آبتین جان

آبتین راحت باش . از کنار آبتین که دور شدم فرامرز رفت کنارش نشست می دونستم حرف های من و داره بهش میگه اخم هاش توی هم رفت و چند باری سرش و تکون داد

آرش : حواست به من نیست

: نه

آرش : چرا ؟

: الآن آبتین داشت در مورد فرامرز حرف میزد

آرش : خواستگاری کرد

: آره

آرش : جواب

: منفی

آرش : اشتباه نکردی

: نه

آرش : دیونه

مریم : اگه بازجویی تموم شد من با آقامون برقصم

: بله بفرمائید ، آرش جواب من و به بقیه ام ابلاغ کن که نخواهم دوباره توضیح بدم

آرش : چشم سرکار الیه

رفتم روی مبل نشستم فرامرز اومد کنارم

فرامرز : سارا نمی خواهی بیشتر فکر کنی

: فرامرز تو جواب خواستی منم بهت جواب دادم

فرامرز : منم برای حرفت احترام قائل میشم بشرطی که منم بشم جزو دوستات

دستم و به طرفش گرفتم : قبول

اونم با من دست : قبول

فرامرز : حالا پاش و مثل یک دوست خوب با من برقص وسطش نامردی نکنی ها

: قبول

با فرامرزم رقصیدم و از اینکه از دستش راحت شده بودم خوشحال بودم

بالاخره موقع شام شد و همه دور میز نشستیم

فرامرز : خوب آقا بهنام دلم می خواهد این بار رای گیری کنید ببینم جزو دوستاتون میشم یا نه

بهنام : اینجا که نمیشه

شاهرخ : موضوع رای گیری چیه ؟

فرامرز : در صورتی کسی میتونه توی گروهشون بره که همه قبول کنند . یا بهتر بگم رای بیشتری میاره

بهنام : نمک گیرمون کردی حالا میخواهی رای بگیریم

فرامرز : هنوز کسی چیزی نخورد می تونی رای گیری کنی

بهنام : خوب باید بگم فرامرز جان اگه جواب منفی بود که از دست ما ناراحت نمیشی

فرامرز : نه ، ولی می تونیم گاهی همدیگه رو ببینیم درسته

بهنام : صد در صد

بهنام به من نگاه کرد : شونه هام و بالا انداختم

بهنام هر کی موافق به گوشیم پیام بزنه و توش شماره یک بزنه اگه موافق نیستید هیچی ننویسید

همومون گوشی هامون در آوریدم من براش یک فرستادم

بعد از چند دیگه به فرامرز نگاه کرد : از جاش بلند شد و گفت به جمع ما خوش آمدی

آبتین : چه با حال آقا برای رای بگیرید

همه خندیدند ولی کسی حرفش و جدی نگرفت

آبتین : حرف و جدی نگیرید ولی هر جا این بیاد منم میام گفته باشم

تکتم : اگه ما بخواهیم بیام تو جمعتون چی

به شاهین نگاه کردم چون احساسم می گفت شاهین از تکتم خوشش اومده منم ازش خوشم اومده بود دختر زرنگی بود

: شما دخترها باید دل پسرها رو ببرین که بتونین بیان

مریلا : تو دل کی رو بردی

آرش : اون دل همون و برد که اومد توی جمع

شاهرخ : ما چی ؟ شما تو گروه تون دختر ندارین دو تا بوده که نامزد دارن یکشم که جرات نزدیک شدن بهش و نداریم ما چیکار کنیم .

باید دل رئیس براتون بسوزه

شاهرخ : رئیس کیه ؟

بهنام : بماند

مریلا : حتماً ساراست دیگه

: نه من نیستم

خلاصه با شوخی و خنده مجلس تموم شد موقع برگشت به خونه من توی ماشین بهنام نشستم و سریع گوشیش و گرفتم تا ببینم بچه ها برای فرامرز چی رای دادند .

شاهین : هر چی سارا بگه

 
[/font][/size][/color][/rtl]
[rtl][color][size][font]
آرش : هر چی سارا بگه

رسول : رای سارا

محمود : رای سارا

فاطمه : سارا

مریم : سارا چی میگه

: بهنام اینا که رای ندادند

بهنام : خوب تو رو قبول داشتند دیگه

: پس خودت چی

بهنام : من روی حرف رئیس رای نمیدم

: من رئیست نیستم

بهنام : بله شما عزیز دلم ما هستید ، دلم برای آبتین سوخت دلم می خواست بیاد تو گروه

: آره پسر نازیه

بهنام : از این به بعد هر وقت قرار داشتیم به فرامرز میگم بگه اونم بیاد

: به بچه ها نمیگی

بهنام : اونام از آبتین خوششون اومده ، فقط از کوروش و مریلا زیاد خوششون نیومده

: دقیقا خیلی خنک بودند

بهنام : کوروش که فکر می کرد از دماغ فیل افتاده مریلام که فقط می خواست خودش و به یکی بندازه حالا فرق نمی کرد اون کی هست

مونا و سپنتا خوب بودند ولی تکتم یک چیزی دیگه بود

بهنام : آره مخصوصاً تکتم

: آی آی آی پس تو هم آره

بهنام : آره بهت دروغ نمی گم ازش خیلی خوشم اومد ولی باید ببینم شاهین اول چی کار میکنه

: هیچی اینم میشه حکایت شیدا ، من امشب باهاش حرف میزنم

بهنام : نمی خواهم بخاطر من بکشه کنار

: نه یک جوری نمیگم که بفهمه تو دوستش داری

بهنام : مرسی

: منم مرسی که بهم اعتماد کردی

بهنام : تو بهترین دوست من هستی این و بدون

با حالت لوسی : بهنام اگه با تکتم دوست شدی من و که فراموش نمی کنی

بهنام : چرا باید تو رو فراموش کنم

: شاید اون نخواهد دیگه تو با من حرف بزنی

بهنام : اگه از این چیزها خواست خاطرت جمع بی خیالش میشم

: جدی

بهنام : آره چون تو عزیز دلم منی اون بیاد میشه خانم من

: شاید دلش خواست عزیزتم بشه

بهنام : نه خاطرت جمع هیچی غیر از تو عزیزم نمیشه

: بهنام هیچ وقت بهش نگی چون ممکنه ناراحت بشه من خیلی ازش خوشم اومده

بهنام : باشه

شماره شاهین و گرفتم : تو از کی شماره گرفتی

شاهین : از مریلا

: شاهین

شاهین : نه بابا مگه دیونه ام از مونا گرفتم خیلی ماه بود خیلی ازش خوشم اومد

: تکتم چی ؟

شاهین : نه بابا خیلی جدی بود اون به درد بهنام می خوره

: شاهین باز خراب کاری نکنی ها اول ببین همونی هست که می خواهی بعد باهاش قاطی شو

شاهین : چشم خانمی

: آفرین

شاهین : راستی رسول از سپنتا شماره گرفت

: به اونم بگو اول مطمئن بشه بعد چون اینبار دو تا از گروه اونا میان تو گروه ما

شاهین : دو تا چرا ؟

: آبتینم هست مثل اینکه شما ها بدتون نیومده ازش نه

شاهین : چه خوب واقعاً دلم می خواست باشه ولی به خاطر شاهرخ و کوروش چیزی نگفتم

: خیلی خوب برو خداحافظ

شاهین : خداحافظ

بهنام من گذاشت خونه و بعد از اینکه تعطیلات میان ترم تموم شد بهنام بهم خبر داد که دو سه باری تکتم و دیده و با هم به تفاهم رسیدن قرار شده بهنام با خانواده اش بره خواستگاری تکتم خیلی بهش تبریک گفتم . محمود و آرشم به تبعید از بهنام رفتن خواستگاری مریم و فاطمه ، بالاخره با هزار بار رفتن و اومدن جواب گرفتن . مریم بچه شیراز بود و فاطمه بچه گیلان .

 
شاهین بازم با مونا کنار نیومد و بعد از یک هفته همه چیز بینشون تموم شد ولی رسول سپنتا خیلی خوب بودند ولی هنوز تصمیم برای ازدواج نداشتند .

روز دوم عید بهنام و تکتم عقد کردند و مجلس گرفتند یک پیراهن دودی یقه خشتی که دامن کمی کلوش بود پوشیدم و کفش مشکی موهام اینار لخت کردم و یک تل نگین دارم به سرم زدم این بار شاهین اومد دنبالم چون تنها فرد مجرد بود بقیه رفته بودند دنبال نامزداشون

وقتی همراه شاهین وارد شدم فرامرز و آبتین اومده بودند و با دیدن من دستی تکون دادند اول رفتم پیش بهنام و تکتم

: وای تکتم ماه شدی

تکتم : به خوشگلی تو که نرسیدم

: من زیاد خوشگل نیستم

تکتم : اگه این فروتنی رو نداشتی چیکار می کردی ؟

بهنام : هیچی باید آمبولانس خبر می کردیم بیان اونایی که غش می کنند و جمع کنند .

بعد از کمی حرف زدن با بهنام تکتم رفتم پیش فرامرز و آبتین . یکی یکی بچه ها اومدند و جمعمون جور شد با گذاشتن آهنگ همون رفتیم وسط و کلی رقصیدیم و خیلی خوش گذشت بالاخره مهمونی تموم شد و شاهین می خواست منو ببره خونه که فرامرز ازش خواست تا بزار اون من و ببره ، شاهین با اکراه قبول کرد

بالاخره با فرامرز رفتم خونه : سارا از این که بهنام ازدواج کرده ناراحت نیستی

: نه خیلی خوشحالم چون تکتم و خیلی دوست دارم

فرامرز : فکر می کردم تو بهنام و خیلی دوست داری

: آره خیلی دوستش دارم خیلیم باهاش جورم و بیشتر حرفهامم به اون می زنم تکتم تا حالا هیچ مخالفتی نکرده

فرامرز : آره تکتم خیلی دختر خوبیه

: فرامرز چرا می خواستی من و برسونی

فرامرز : سارا فقط می خواستم بگم اگه نیاز به کسی داشتی که باهاش حرف بزنی روی من حساب کن

خندیدم : باشه حتماً

فرامرز : گر چه می دونم با آبتین بیشتر از من حرف میزنی

: چون می دونم اونجور که تو دوستم داری دوستم نداره

فرامرز : من چه طوری دوستت دارم

ماشین و کنار خیابون نگه داشت و به هم نگاه کرد . زل زدم توی چشمهاش

: تو هنوز منتظری که من نظر عوض بشه ولی آبتین همچین توقع ای از من نداره ، می فهمی تو عشق من و باور نکردی ولی اون فهمید ، در صورتی که تو عاشق بودی بهتر می تونستی عشق من و درک کنی

فرامرز : اصلاً ازش خبری داری ؟

: نه تنها من خبری ندارم خانواده شم ازش خبر ندارن خود بی خبری خبر خوش

فرامرز : کاش یک صدم از این عشق و به من داشتی

: ندارم فرامرز اون عشقی که تو دنبالشی وجود نداره فقط یک دوستی ساده است همین

فرامرز : امیدوارم روزی بهم برسین

: نه من همچین آروزی برای فرهادم ندارم آرزو می کنم در کنار همسرش اونقدر خوشبخت بشه که من و فراموش کنه

فرامرز به من نگاه کرد ، ماشین و روشن کرد و راه افتاد جلوی خونه پیاده شدم و براش دستی تکون دادم و رفت گوشیم زنگ زد

: سلام شاهین خوبی کجایی ؟

شاهین : برگرد سمت چپت

برام چراغ داد : دیونه اینجا چیکار می کنی

شاهین : می خواستم مطمئن بشم که میرسی

: کی ازت خواست

شاهین : خوب بماند

: کی خواست

شاهین : بهنام وقتی فهمید گذاشتم با فرامرز بری کلی داغ کرد برای همین اومدم دنبالتون چی می خواست بگه که ماشین و کنار خیابون نگه داشت

: چیز خواستی نبود می خواست راجب فرهاد حرف بزنه

شاهین : ناراحتت که نکرد

: نه شاهین جون برو منم می خواهم برم خونه

شاهین : باشه خانمی برو شبت بخیر

: شب تو هم بخیر

وارد خونه شدم دوباره گوشیم زنگ زد : سلام بهنام

بهنام : رسیدی سارا

: آره رسیدم زشته جلوی تکتم

تکتم : سلام سارا ما رو که نگران کردی

: ببخشید فرامرز من و رسوند

تکتم : چرا با شاهین نرفتی

: فرامرز از شاهین خواست اونم توی معذوریت قرار گرفت همین

تکتم : خوب برو بخواب

: بازم معذرت تکتم جون

تکتم : این چه حرفی سارا من خیلی دوستت دارم

: منم همین طور خوش باشین

تکتم : مرسی ، خداحافظ

 مجلس بهنام و تکتم یک هفته گذشت آرش رفت شیراز و مریم و عقد کرد ولی ما نتونستیم بریم همزمان با آرش . محمودم رفت گیلان فاطمه رو عقد کرد در عرض دو هفته سه تا از بچه ها ازدواج کردند البته سه تا دوتا

دانشگاه ها شروع شد و من دیگه درگیر درس و شدم حالا کمتر بچه رو میدم تنها کسی که زیاد بهم زنگ زیاد میزد شاهین و آبتین بودند . مریم و فاطمه همین که کلاس تموم میشد می رفتند پیش آرش و محمود . پسرها سرمایه ای درست کردند و یک شرکت مهندسی راه انداختند و دیگه بیشتر وقتشون و توی شرکت بودند ، فرهاد همیشه این آرزو رو داشت ولی حالا نمی دونستم کجاست .

فقط از بهنام شنیدم که پایان نامه شو خیلی زودتر از اون که باید تحویل بده ، داده ، گفته نمی تونه بیاد چون خارج از کشور اینجام چون آشنا زیاد داشته قبول کردند و مدرک و بهش دادند .

هر وقت خیلی دلتنگش میشم میرم توی ایمیل که مخصوص خودمون بود براش ایمیل میذارم می دونم باز نمی کنه چون خودم رمزش و داشتم ولی این تنها راه خالی شدن احساسم بود چون واقعاً دلم گاهی خیلی براش تنگ میشد و اونقدر که گاهی سر زده می رفتم شرکت پیش بهنام و کلی براش گریه می کردم خدایش اونم خیلی صبورانه تحملم می کرد و می ذاشت خودم و خالی کنم .

بالاخره یکسال دیگه گذشت و درس من تموم شد و من یک ترم زودتر فارغ التحصیل شدم و پایان نامه رو خیلی سریع و بسیار عالی تحویل دادم . برای کارشناسی ارشد شرکت کردم بودم و منتظر بودم جوابش بیاد بالاخره توی شهریور جوابش اومد و من باز هم با رتبه ای عالی قبول شدم .

توی این یکسال که گذشت رسول و سپنتا ازدواج کردند و بقیه بچه ها مراسم عروسشون و گرفتند و رفتند سر خونه زندگیشون . آبتین عاشق یکی از همکارهاش شده چند باریم با اون بیرون رفتیم دختر خوبی بود اسمش شکیلا بود ولی خانواده اش قبول نمی کردند .

ولی آبتین اونقدر پافشاری کرد تا بالاخره خانواده شکیلا قبول کردند و اون دو تا با هم نامزد شدند این وسط فرامرز هنوز گاهی پاپی من می شد و تا من از کوره در میرفتم چند روزی پیداش نمی شد . تا من آروم بشم .

شاهینم مثل همیشه با همه بود و با هیچکس نبود هنوز اون دختری که باید پیدا بشه ، دلش و ببره پیدا نشده بود .

آقاجون از وقتی بچه هاش ازدواج کرده بودند خودش و باز نشست کرد چون می گفت دیگه نمی تونه کار کنه می دونستم رفتن فرهاد ضربه خیلی بدی براش بود چون واقعاً با فرهاد دوست بود . مرضیه خانم هر وقت 
می شستم کنارش مهتاب و نفرین می کرد خیلی دلم می خواست بهش بگم مقصر تو بودی نه مهتاب ولی خوب نمی تونستم چیزی بگم .

مرضیه خام برای خونه بزرگ چند تا کارگر جدید گرفت و مامان و بابا رو باز نشست کرد . آقاجونم یک آپارتمان خیلی بزرگ و شیک نزدیک خودشون به نام من خرید و من و بابا و مامان برای زندگی رفتیم اونجا . خودمم رفتم سر کار تا تجربه کسب کنم و هم تحصیل کنم . بالاخره این دو سال هم تموم شد و من دیگه می تونستم یک دفتر به نام خودم باز کنم .

خدایش آقاجون توی این مدت اصلاً من و تنها نگذاشت و چون برای مامان و بابا لیست بیمه رد می کرد حالا بهشون حقوق بازنشستگی می دادند . و برای من مثل همیشه به قول خودش پول تو جیبی می داد .

: سلام آقاجون

آقاجون : سلام عزیز دل بابا ، مگه تو هر روز بیای به بابا سر بزنی و گرنه کسی از این در تو نمیاد

: این چه حرفی همشون بچه دارن زندگی دارند نمی تونند بیان بهشون حق بدین من و می بینید هنوز شوهر نکردم

مرضیه خانم : سلام سارا جون خوبی عزیزم

: سلام مرضیه خانم خوب هستید ؟

مرضیه خانم : چه خوبی دلم برای پسرم تنگ شده ولی ازش خبری ندارم به خونه مهتاب اینام هر چه زنگ می زنم بی انصاف ها جوابم و درست حسابی نمیدن

دلم یکجوری شد سه سال و نیم بود ازش خبری نداشتم ولی دلم هنوز مثل روز اول براش میزد : مرضیه خانم حتماً حالش خوبه ناراحت نباشید

مرضیه خانم : خدا کنه ، سارا جان نمیدونم این چه کاری بود کردم خیلی بی عقلی کردم ، هر روزش برام چند سال گذشته

: مرضیه خانم قسمت بود دیگه کاریش نمیشه کرد .

به ساعتم نگاه کردم ساعت 9 بود

آقاجون : پاشو عزیزم پاشو دیرت میشه تو هم خسته ای این حرف های منو مرضیه ام خسته کننده است پسر رو با دست خودمون بدبخت کردیم

: آقاجون شما که نمی دونید پس چیزی نگید شاید خوشبخت شده باشه

آقاجون تو چشم های من نگاه کرد و سری تکون داد و از جاش بلند شد و رفت توی خونه

مرضیه خانم : سارا از اون شب که بدون اجازه اش فرهاد و مهتاب نامزد کردم دیکگه زیاد باهام حرف نمی زنه می دونم عاشق فرههاد بود ، فرهادم عاشق پدرش بود ولی نمی دونم محمدخان چطور راضی شد فرهاد بره خارج نمی دونم .

: شاید مصلحت بود مرضیه خانم

مرضیه خانم : بعضی اوقات فکر می کنم نکنه فرهاد عاشق بود و من که مادرش بودم نفهمیدم .

چی باید بهش می گفتم : مرضیه خانم به این چیزها فکر نکنید فقط خودتون و آزار میدید من با اجازه تون برم دیگه ، باز فردا میام

مرضیه خانم : برو عزیزم خدا به همراهت

فصل تابستون با همه گرمایش تموم شد . خوشبختانه توی کار هم خیلی پیش یرفت کردم و آقای کاشانی رئیسم خیلی به من لطف داشت ، همیشه من و راهنمایی می کرد تا اینکه به من گفت حالا دیگه می تونی برای خودت یک دفتر وکالت بزنی

خیلی خوشحال شدم پس اونقدر خوب شده بودم که آقای کاشانی سختگیر بهم گفت دفت بزنم .

با بهنام چند روزی دنبال دفتر بودم تا تونستم توی یک مجتمع خیلی خوب دفتر بگیرم . تمام کارهای اونجا رو با یک لذتی انجام دادم .

حالا یک هفته از افتتاح دفترم می گذره و من هنوز هیچ موکلی ندارم . به ساعتم نگاه کردم ساعت 6 بود امروز پنج شنبه است و مثل هر پنج شنبه خونه یکی از بچه ها هستیم . این پنج شنبه همه خونه فرامرز هستیم . رفتم خونه و یک بلوز و شلواز پوشیدم منتظر شاهین شدم تا بیاد دنبالم .

: سلام شاهین خوبی باز که تنهایی کو این جدیده

شاهین : من عرضه ندارم سارا الآن چهار سال می خواهم ازدواج کنم ههنوز نتونستم شخص مورد نظرم و پیدا کنم .

: آخه شاهین جان آدم نمی تونه توی خیابون ها پیدا کنه

شاهین : تو برام پیدا کن

: من یک دختر خوب پیدا کنم بهت می گم تو دنبال کسی نباش

شاهین : باشه

: آفرین پسر خوب

خونه فرامرز که رسیدم من و شاهین با هم وارد شدیم فرامرز خیلی خوشتیپ کرده بود

: چی شده خوشتیپ کردی ؟

فرامز : نکه همیشه با گونی می اومدم

: ایبار کمی فرق کردی

شاهین : شاید فکرهاش و کرده می خواهد داماد شه

: از این فرامرز آب زیرکاه هر چی بگی بر میاد

فرامرز : خانمی ما هنوز ما رو قبول نداره

شاهین : خر دیگه نمی فهمه

: تو دیگه ساکت شو شاهین ، اگه فرامرز عرضه داشت الآن باید با زنش از ما استقبال می کرد .

شاهین : راست میگه دیگه فرامرز

: تو هم همین طور

شاهین : کگی بههتر تاز تو با هر کی میومدم اینقدر جلب توجه نمی کردم

فرامرز کمی اخم هاش رفت توی هم

: شما دو تا بهتر بگردین یکی رو پیدا کنید حالا می خواهم برم تو اگه اجازه بدین

فرامرز : خواهش می کنم بفرمائید .

: سلام بچه ها خوبین

بهنام از جاش بلند شد و من مثل همیشه اول از همه رفتم پیشش و بغلش کردم

: خوبی بهنام

بهنام : من خوبم تو چطوری

: خوبم ، سلام تکتم جون

تکتم : سلام عزیزم خوبی

: خوبم ، سلام مریم ، فاطمه ، وای سللام شکیلا جون خوبی عزیزم خیلی خوش اومدی ، سلام سپنتا جون .

همیشه با همه رو بوسی می کردم غیر از فرامرز اونم همیشه ناراحت میشه ولی هیچی نمی گفت

فرامرز : از آخر من آرزو به دل می میرم

: چرا ؟

فرامرز : خودت خوب می دونی مثلاً ما دوستیم وقتی میای از یک کنار با همه روبوسی می کنی به من که میرسی نادیده گرفته میشم .

: آخه دلم سووخت

بهنام : تقصیر خودت فرامرز هر وقت به سارا میرسی یک چیزی میگگی اونم این جوری جبران می کنه

فرامرز : من که خیلی وقت چیزی نگفتم .

: خوب بیا

آروم لپش و بوسیدم : اینم برای تو

فرامرز خندید : چه عجب مهربون شدی

: امروز یک اتفاق خوب افتاده

فرامرز : چی بانک زدی

: نه بک موکل توپ پیدا کردم

شاهین : خوب دعوا شون سر چیه ؟

: کی گفت دعوا کردن

فرامرز : پس چی ؟

: من وکیل خانوادگی شون شدم

بهنام : کی سارا

: آقاجون

آرش : بابای فرهاد

: آره امروز بهم زنگ زد از من خواست وکیلش بشم

همه برام دست زدند و کلی سر به سر گذاشتن

فرامرز نوار گذاشت و اومد سمت من : به بدنده افتخار میدید

: بله و بلند شدم لقیه بچه هام اومدند وسط و شروع کردن به رقصیدن

فرامرز : وای سارا امروز خیلی خوشحال کردی

: چرا

فرامرز : فکر نمی کردم اگر بهت بگم بوسم می کنی

: چون جنبه نداری بوست نمی کنم

فرامرز : خیلی بدی

خلاصه مهمونی تموم شد و بچه ها همه بلند شدن و آماده شدند برای رفتن به خونه

: آبتین تو و شکیلا کی مجلس می گیرین ؟

آبیتین : انشاا.. به زودی میرم سر خونه زندگی زندگیمون

: انشااله ، شماها چرا بچه نمیارین من خاله عمه بشم

تکتم : بیا برو بیرون تو امشب حالت خوب نیست

بهنام : شاهین سارا رو میبری

شاهین : آره حتماً

شاهین من و رسوند خونه و خودش رفت نمی دونم چرا دل توی دلم نبود یک ددلشوره عجیبی داشتم . هر کاری می کردم خوابم نیم برد نزدیکی های صبح خوابم برد .

سارا جون ساعت 10 مادر نمی خواهی پاشی

: مامان بزار بخوابم

مامان : تو امروز نمی خواستی به محمدخان و مرضیه خانم یک سری بزنی

: چرا لآن پا میشم

بلند شدم رفتم دوش گرفتم حاضر شدم و به طرف خونه آقاجون رفتم همه بچه هاش بودند .

: سلام

آقاجون : سلام دختر گلم خوبی عزیزم

: بله آقاجون شما خوبید

صنوبر با یک حالت خاصی : سارا شنیدم هر روز به مامان و آقاجون سر میزنی

: بله با اجازه شما

سوسن : کار خوبی می کنی

 
چند وقتی می شد ککه همه مهربون شده بودند ، هیچ وقت از سوسن و سوگل خوشم نمی اومد چون فکر می کردند باید برای هر کاری ازشون اجازه بگیرم . تا ساعت 12 ظهر اونجا بودم و بعد از همه خداحافظی کردم و رفتم خونه .

یک هفته گذشت روز شنبه قبل از اینکه برم دفتر رفتم خونه آقاجون

یکی از خانم ها که تازه اومده بود برای تمیز کاری گفت : آقاجون و مرضیه خانم نیستند

دو سه روز دیگه هم رفتم و همیشه هم جوتاب و گرفتم . خیلی نگران شدم برای همین تصمیم یگرفتم بعدازظهر برم خونه آقاجون ببینم چی شده .

وارد خونه شدم آقاجون دیدم و خوشحال شدم : شما معلوم هست این دو سه روز کجاین نگران تون شدم

آقاجون لبخندی زد : کار داشتم برای همین خونه نبودم

: آقاجون کاری از دست من بر میاد بگین من انجام بدم

یک دفعه صدای پا بچه شنیدم که از پله ها اومد پایین یک دختر ناز و خوشگل

: وای آقاجون این کیه ؟

آقاجون : بهاره

به سمت بهار خودش اومد توی بغلم

: بچه کی آقاجون

آقاجون : دختر فرهاد

حسابی شوکه شدم و با من من : دختر فرهاد ، اینجا چیکار می کنه

آقاجون : فرهاد برگشته

: با مهتاب اومده

آقاجون : نه از مهتاب جدا شده

: چرا ؟

آقاجون با ناراحتی : فرههاد اون پسری که از اینجا رفت نیست ببینیش نمی شناسیش

: الآن کجاست

آقاجون : توی اتاقش ولی نمی خواهد کسی رو ببینه

: پس هر وقت خواست کسی رو ببینه به من بگید . راستی چرا از مهتاب جدا شده ؟

آقاجون : مهتاب اونجا با یکی دیگه بود

: این بچه چی ؟

آقاجون : مهتاب بچه رو نمی خواسته بعد از این که به دنیا اومده ترکشون کرده

: چرا فرهاد برنگشته

آقاجون سرش و تکون داد : نمی دونم

بههار آروم توی بغلم نشسته بود و شکلات می خورد .

اقاجون : به کسی چیزی نگو ، بزار خودش و کمی جمع و جور کنه

به آقاجون نگاه کرئم و اشک هام ریخت

آقاجون : سارا تو باید قوی باشی بهت گفتم چون می دونم هنوز فرهاد و دوست داری

: مرسی آقاجون

آقاجون از جاش بلند شد سرم و بوسید و رفت و من کمی با بهار بازی کردم . دلم می خواست فرهاد و ببینم توی این مدت دلم براش خیلی یتنگ شده بود یک ساعتی اونجا بودم و بعد بهار و دادم دست اعظم خانم همون خانمی کهع جای مادر من اومده بود . اومد توی حیاط به طرف اتاق فرههاد چرخیدم احساس ککردم کسی پشت شیشه است ولی چون نور به شیشه خوده بود خوب نمی تونستم داخل و ببینم . به طرف خونه رفتم تمام ذهنم پیش فرهاد بود 

مگعه چیکار شده بود که نمی خواست من و ببینه . یک هفته از روزی که آقاجون بهم گفت فرهاد اومده گذشت ولی هنوز نتونسته بودم فرههاد و ببینم

امروز دوباره رفتم اونجا آقاجون و مرضیه خانم توی حال نشسته بودند و بهار داشت بازی می کرد با دیدن من دوید اومد توی بغلم و با شیرین زبونی گفت : سلام ساراجون

: سلام دختر نازم خوبی ؟

بهار : بله

: سلام آقاجون ، سلام مرضیه خانم

مرضیه خانم : سلام سارا می خواهم ازت یک خواهشی بکنم .

: بفرمائید

مرضیه خانم : می دونم خبرداری فرهاد اومده کیشه بری ببینیش

آقاجون عصبانی : مرضیه باز داری سرخود کاری می کنی . مگه اون نگفت نمی خواهد کسی رو ببینه . باز می خواهی فراریش بدی

: اگه اجازه بدین منم خیلی دوست دارم ببینمش

آقاجون : فرهاد خیلی داغون سارا

: آقاجون اجازه میدین

آقاجون : نمی دونم ، می ترسم ناراحت شه

: آقاجون میرم اگه رام داد میرم تو باشه

آقاجون : باشه مراقب باشی ، آهسته در رو باز کنی چون گاهی چیزی پرت می کنه

از جام بلند شدم قلبم به شدت میزد احساس می کردم الآن که از قفسه سینه ام میاد بیرون می خواستم برم فرهاد دو ببینم . جلوی در اتاقش ایستادم و به آرومی دستگیره رو دادم پایین تا در باز کردم لیوانی به طرف پرت شد و صدای فرهاد شنیدم که داد میزد برین بیرون دست از سرم بردارید چی از جون من می خواهین

سریع در رو بستم و همون پشت روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن

آقاجون اومدکنارم نشست : گفتم نمیزاره کسی وارد بشه منم که می خواهم برم قبلش هزار بار میگم منم فرهاد تا بزار برم تو

: دکترا چی میگن

آقاجون : دکترش میگه فشار زیاد عصبی . باید باهاش مدارا کنیم تا خوب بشه

: میشه برم پیش دکترش

آقاجون : آره عزیزم فردا صبح ازش وقت می گیرم بریم اونجا

: اقاجون می خواهم زود خوب بشه

آقاجون سرم و بغل کرد و من گریه کردم اونم مثل من

با دلی شکسته رفتم خونه حوصله هیچی نداشتم و رفتم توی اتاقم مامان هر کاری کرد تا برم شام بخورم نرفتم . نمیدونم اون شب و چطوری صبح کردم گاهی راه رفتم گاهی نشستم گاهی دراز کشیدم و به تمام خاطرات خودم و اون فکر کردم چرا فرهاد منو فراموش کرده بود چرا وقتی اومده بود نخواسته بود من و ببینه . بالاخره صبح شد و حاضر شدم رفتم خونه آقاجون

 
[/font][/size][/color][/rtl]
[rtl][color][size][font]
: سلام آقاجون

آقاجون : سلام سارا خوبی ؟ چه زود اومدی

: خوب شما نگفتید چه ساعتی میریم دکتر

آقاجون : دکتر می خواهیم بریم ، کله پزی که نمیریم دختر

خوم و لوس کردم : آقاجون

آقاجون : جانم

: اینجوری نگین خیلی نگران فرهادم

آقاجون : همیشه گفتن یک دیونه یک سنگ توی چاه می ندازه صد تا عاقل نمی تونن دربیارن ، این مرضیه ام با این کارهاش

: آقاجون گناه داره

آقاجون : نمی دونم دیگه نمی تونم فکرکنم این دو هفته اونقدر روی من فشار اومده که خدا می دونه

بالاخره ساعت 9 شد ، من و آقاجون با هم رفتیم مطب دکتر

منشی : بفرمائید داخل دکتر شریفی منتظرتون هستند

اول آقاجون وارد شد و بعد من وارد شدم دکتر با دیدن من کمی جا خورد . انتظار داشتم یک دکتر مسن باشه ولی یک دکتر جوون و خیلی خوشتیپ .

دکتر به من نگاه کرد ، سلام کردم

دکتر : سلام

آقاجون متوجه نگاه دکتر روی من شد : سارا دخترم

دکتر : اون روزی که خونتون اومدم ایشون تشریف نداشتند

آقاجون : بله نبودند برای همین امروز اومدند

دکتر: شما و آقا فرهاد با هم نسبتی دارید غیر خواهری

لبخندی زدم و به آقاجون نگاه کردم

آقاجون اومد توضیح بده دکتر : ببخشید اجازه بدید خودشون بگن

آقاجون به مبل تکیه داد و به من نگاه کرد

: من همبازی و دوست صمیمی فرهاد بودم

دکتر : فقط در حد دوستی

: نه

دکتر : خوب بعد چی شد ؟

: فرهاد با کسی دیگه ای ازدواج کرد 

دکتر : خودش راضی بود ؟

به آقاجون نگاهی کردم و اون سرش و تکون داد : نه

دکتر: پس چرا قبول کرد

: چون توی یک مهمونی بدون خبر قبلی اعلام شد که خود فرهادم حسابی شوکه شد

دکتر : شما لنز گذاشتید

: نه

دکتر : می دونید فرهاد از چشم های آبی بدش میاد

: نه

دکتر : می دونید اونجا که بوده چشم هاش و می بسته که دخترهای چشم آبی رو نبینه

: نه

دکتر : بهتر اصلاً نزیکش نشید

: ولی نظر من با شما فرق داره

دکتر : یعنی می خواهید دیونه اش کنید

: نه ، می خواهم یک مدت توی یک خونه با هم زندگی کنیم

دکتر : نه ممکنه سارا خانم هیچ وقت زنده از اون خونه بیرون نیای

: چرا میام

دکتر: شما اصلاً توی مدت فرهاد و دیدی

: نه

دکتر : پس چرا می خواهی این کار رو بکنی ؟

: می دونم که می تونم باهاش کنار بیام

دکتر : حتی اگه زنده بر نگردی ؟

: حتی اگه زنده بر نگردم ، ولی مطمئنم فرهاد کاری به من نداره

دکتر : این فرهاد با اون فرهادی که می شناختی خیلی فرق کرده

: از نظر من همونی بوده هست

دکتر : چرا این حرف می زنید

: چون لجباز بود هنوزم لجباز

دکتر : آقای راد من اصلاً توصیه نمی کنم

: ولی من می خواهم این کار رو بکنم

دکتر : خود دانید سارا خانم

از جام بلند شدم و به سمت در رفتم مرسی دکتر

آقاجونم از جاش بلند شد و سری تکون داد . توی راه آقاجون اصلاً حرفی نزد

: آقاجون می خواهم اگه اجازه میدید یک مدت با فرهاد برم شمال

آقاجون: دکترش

: آقاجون میدونم می تونم فرهاد و خوب کنم بهم اعتماد کنید

آقاجون : به تو اعتماد دارم ولی به فرهاد ندارم

: به اونم اعتماد کنید .

بالاخره بعد از سه روز حرف زدن با همه بالاخره همه رازی شدند آقاجون شک داشت ولی دیگه نتونست مخالفت کنه

به اتاق فرهاد رفت و جریان و بهش گفت اول موافقت نکرد ولی نمیدونم چرا یکدفعه قبول کرد . صبح آقاجون دست فرهاد و گرفته بود چشم هاش و با یک پارچه مشکی بسته بود ریش و سبیل خیلی زیادی توی صورتش بود و خیلی لاغر و افتاده شده بود . سوار ماشین شد عقب نشست چون می خواست دراز بکشه

آقاجون : فرهاد جان اونجا یک خانم ازت مراقبت می کنه مدتی باش اگه خواستی برگردی خودم میام دنبالت

: فکر نکنم زود برگردند

فرهاد : غیر از ما کسی تو ماشین

آقاجون : آره پرستارت هم هست

فرهاد دیگه هیچی نگفت و دراز کشید .

: چای می خوری فرهاد

فرهاد : معمولاً یک آقا اولش اضافه می کنند

: بله ، چای می خورید آقا فرهاد

فرهاد : نه

آقاجون لبخندی زد احساس کردم کمی آروم تر شد

بالاخره رسیدیم . و آقاجون یک ویلا برای ما گرفت و خودش برگشت

فرهاد داخل اتاقی شد و منم داخل اتاقی دیگر وسایل و جا به جا کردم و به اتاق فرهاد رفتم

: اگه کاری داری بگو انجام بدم

فرهاد : نه کاری ندارم لطفاً دیگه وارد این اتاق نشو

: نمی تونم من باید زیاد به این اتاق بیام در جریان باش

فرهاد یکدفعه داد زد : بهت میگم نمیای توی این اتاق



منم گفتم باید بیام ، ناهار چی می خوری

فرهاد : هیچی

: به درک نخور

احساس کردم عصبانی شد ولی چیزی نگفت منم رفتم توی آشپزخونه و برای خودم یک تخم مرغ درست کردم و خوردم . فرهاد اصلاً از اتاقش بیرون نیومد ساعت 7 شب بود که اومد : دستشویی کجاست

: کنار پله

فرهاد : پله کجاست

: چشم تو باز کن تا ببینی

فرهاد : تو پرستار منی باید هر چی گفتم گوش کنی

: شرمنده بهت اشتباه فهماندن از این خبرها نیست

دوباره برگشت سمت اتاقش . منم رفتم توی آشپزخونه دوباره صدای باز شدن در رو شنیدم ولی بیرون نرفتم دیدم چشم هاش و با دستمال نبسته ولی چشم هاش و خودش بسته رفت سمت پله و رفت دستشویی .

ساعت 9 رفتم سمت اتاقش : بیا شام بخور

فرهاد : شام من و بیار توی اتاقم

: خواستی میای توی آشپزخونه من غذا اینجا نمیارم

فرهاد: به درک هیچی نمی خورم

: باشه گرسنه بخواب

رفتم پشت میز نشستم و خودم شروع کردن به خوردن ده دقیقه ای نشد که دیدم اومد و براش غذا کشیدم و خورد

برام جالب بود مخالفت می کرد ولی چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد باز میومد

فرهاد : اینجا با دریا چقدر فاصله داره

: در رو باز کنی دریا رو به روت

فرهاد : چه بد

: چرا

فرهاد : از رنگ آبی متنفرم

کمی جا خوردم : خوب پس خدا رو شکر چشمات بسته است

فرهاد : چرا ؟

: چون لباس من آبیه

فرهاد : لطفاً دیگه رنگ آبی نپوش

: چه فرقی برای تو میکنه ؟

فرهاد : شاید یک بار چشم هام و باز کردم و دیدم

: باشه سعی می کنم لباس آبی نپوشم ، می تونم ازت یک خواهش بکنم

فرهاد : بفرمائید

: میشه من و کنار دریا ببری

فرهاد : نه گفتم از آبی بدم میاد

: شب که دریا آبی نیست سیاه

فرهاد : نه

: چقدر بدی من تا حالا دریا رو ندیدم

فرهاد : جدی که نمیگی

: چرا ، یک روز یکی از دوستام بهم قول داد حتماً من و میبره که دریا رو ببینم ولی اون به قولش عمل نکرد

فرهاد : امشب نه بزارید برای شب دیگه

فرهاد غذاش و خورد و رفت توی اتاقش منم برای اون چای ریختم و بردم توی اتاقش

: بیا چای بخور

پشتش به من بود : مرسی بزار بعد می خورم

: می خواهم با هم چای بخوریم من اینجا تنهام

فرهاد: لطفاً برو بیرون می خواهم تنها باشم

از اتاقش اومدم بیرون : بد اخلاق

فرهاد : در رو ببند

: چشم

رفتم توی حال نشستم و به بهنام یک زنگ زدم

بهنام : سلام معلوم هست کجایی یک زنگ نمیزنی

: بهنام می تونی حرف بزنی

بهنام: آره بگو

: فرهاد برگشته

بهنام : کی ؟ با کی

: با دخترش بهار

بهنام : دختر داره و زنش چی شد

: مهتاب ازش دو سالی هست جدا شده ، یک دختر دو سال و نیم داره

بهنام : الآن کجایی

: شمال

بهنام : شمال چیکار می کنی ؟

: بهنام فرهاد اون کسی نیست که ما میشناختیم

بهنام : چرا سارا ؟

: اون از دخترهای چشم آبی بیزار شده

بهنام: برای همین تو پا شدی رفتی اونجا

: بهنام چیکار می کردم ؟

بهنام : خدایا عاشقان را غم بده دیونه شون نکن

 
بهنام

بهنام : جان بهنام

: حالا باید چیکار کنم

بهنام : همون کاری که امروز کردی

: اگه چشم هام و ببینه

بهنام : سارا اون هیچ کاری با تو نداره خاطرت جمع ، فرهاد همیشه فقط حرف زده هیچ وقت عمل نکرده

: تو هم فکر من و کردی

بهنام : اره دیگه مگه من اون نشناسم

: بهنام نمی خواهم کسی بفهمه مخصوصاً فرامرز و آبتین

بهنام : خاطرت جمع ، چون اگه اون بفهمه هر کجا تو باشی پا میشه میاد

: بهش بگو برای یک کاری رفتم مسافرت ولی جاش و مشخص نکن باشه

بهنام : چشم عزیزم

: شب بخیر به تکتم سلام برسون

بهنام: شب تو هم بخیر مراقب خودت باش

گوشی رو قطع کردم و تلویزیون و روشن کردم و جلوش نشستم

نمیدونم که خوابم برد وقتی بیدار شدم ساعت 8 صبح بود و من روی مبل خوابیده بودم سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق فرهاد در باز بود و از اون هیچ خبری نبود سمت دستشویی رفتم اونجام نبود خیلی نگران شدم سریعی مانتو پوشیدم و از خونه اومدم بیرون دیدم جلوی دریاست و داره داد میزنه سریع به طرفش دویدم

: فرهاد فرهاد

فرهاد چشم هاش بست دستش و گرفتم و بردمش به سمت ویلا

: چرا تنها اومدی

فرهاد : دلم می خواست کمی خودم و خالی کنم ، چرا اون دکتری که بابا باهاش صحبت می کرد مخالف اومدنم بود

: تو از کجا می دونی ؟

فرهاد : چون صبح بهم زنگ زد

: خوب دکتر تو عوض کردیم

فرهاد : تو سارا رو دیدی

: سارا کیه

فرهاد دیگه هیچی نگفت و با من هم قدم شد وارد ویلا شدیم و فرهاد به اتاقش رفت و من به آشپزخونه رفتم . نمی دونستم در مورد من دکتر چی گفته . تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم تا ببینم چی گفته !

صبحانه آماده شد به طرف اتاق فرهاد رفتم داشت وسایلش و جمع می کرد : کجا به سلامتی

فرهاد : می خواهم برم خونه دکتر گفت مخالف بوده از اومدن من به اینجا

: خودت چی ؟

فرهاد به طرف من برگشت ولی چشم هاش بسته بود : نمی دونم اینجا آروم ترم

: خوب پس بهتر بیای صبحانه بخوری

فرهاد دو دل شد و روی تختش نشست منم به آشپزخونه رفتم عجب دکتر احمقی بود . برای خودم چای ریختم و نشستم . فرهاد اومد توی آشپزخونه و پشت میز نشست

: چای یا قهوه

فرهاد : چای لطفاً

براش چای ریختم و گذاشتم جلوش

: اگه دوست داری می تونی اون پارچه رو باز کنی تا راحت صبحانه بخوری

فرهاد: نه بهش عادت کردم

: هر طور راحتی چون من لباس آبی نپوشیدم

فرهاد : مطمئنی

: آره

فرهاد : چشمات چه رنگی ؟

: بهتره صبحانه تو بخور

فرهاد : چرا جواب نمیدی ؟

: خودت چشمات و باز کن و نگاه کن

فرهاد : نمی خواهم

: خوب پس هیچی

فرهاد ساکت شد و نشست صبحانه اش و خورد دیگه هیچی نگفت بعدش رفت توی اتاقش ، من به مامان زنگ زدم ، حالشون و پرسیدم . بعد بلند شدم می خواستم برای ظهر ناهار درست کنم که حوصله نیومد به طرف اتاق فرهاد رفتم

: فرهاد ظهر میای بریم ناهار بیرون بخوریم

فرهاد : آقا فرهاد

: خوب میای ؟

فرهاد : نه تو می خواهی بری برو

: یک دختر رو تنها می فرستی توی یک شهر غریب تنها بره بیرون

فرهاد : خوب نرو تو خونه یک چیزی درست کن

: حوصله ندارم

فرهاد : مثل اینکه اینجا اومدیم شما از من پرستاری کنید نه من از شما

: خسیس

نزدیک ظهر بود من هنوز هیچی درست نکرده بودم بلند شدم و یک ماهی از توی یخچال گذاشتم . بیرون خدا خیر آقاجون بده همه چیز برای من خریده بود تا راحت باشم . برنج برداشتم و خیس کردم . ماهی رو توی آبلیمو و پیاز گذاشتم . برنج و درست کردم و بعد ماهی رو سرخ کردم ساعت یک شد . میز و چیدم از همون جا داد زدم فرهاد بیا ناهار

فرهاد : من نمی خواهم

عصبانی رفتم سمت اتاقش : یعنی چی نمی خواهم این همه زحمت کشیدم

فرهاد عصبانی شد و داد زد : میگم نمی خواهم

با عصبانیت از اتاقش اومدم بیرون و رفتم توی آشپزخونه خودمم اصلاً نتونستم بخورم . همه چیز و همونجا ول کردم و رفتم توی حال نشستم و تلویزیون و روشن کردم و کانال ها رو بالا پایین کردم هیچی نداشت حوصله ام واقعاً سر رفته بود با این که دو روز گذشته بود برای من یک سال شده بود . یادم اومد می خواستم به دکترش زنگ بزنم . موبایلم و برداشتم و شماره دکترش و گرفتم .

بله بفرمائید

: سلام آقای شریعتی

دکتر : شما

: من سارام چرا به فرهاد زنگ زدی اون چرت و پرت ها رو گفتی

دکتر : دست شما درد نکنه خیلی لطف دارین

: دروغ که نمی گم

دکتر : تو چرا اینقدر عصبانی هستی

: نمی دونم

دکتر : چی شده با هم بحثتون شده

: نه

دکتر : راستش و بگو

: همش توی اتاقش

دکتر : هنوز دو روز رفتی

: آره میدونم ولی دوست دارم بیاد با من حرف بزنه

دکتر : هنوز بهت اعتماد نداره

: چرا نداره ؟

دکتر : دختر چشم آبی اون از رنگ آبی بیزاره

: اون چشم هاش هنوز بسته است

دکتر : خوب پس سعی تو بکن باهات راه بیاد نه این که زود عصبانی بشی

: راه میاد اگه تو بهش زنگ نزنی با اومدنش به اینجا مخالفت نکنی

دکتر : برای خودت میگم سارا خانم

: نمی خواهد برای من بگی فقط به فکر خوب شدن اون باش ، راستی در مورد من چی بهش گفتی

دکتر : چرا ؟

: امروز در مورد سارا سوال می کرد

دکتر : ازم پرسید سارا اومده پیشم یا نه

: شما چی جواب دادید

دکتر : گفتم آره

: نگفتی که منم

دکتر : نه اونقدر بی عقل نیستم

: مطمئنی

دکتر : داری خیلی تند میری به کمک من هنوز نیازی داری

: اشتباهت اینجاست من بهت نیاز ندارم

دکتر شروع کرد بلند بلند خندیدن : خیلی مطمئنی 

: بزار یک هفته من و فرهاد بدون تو باشیم

دکتر : قبول ولی هر وقت احساس کردی باید باهام تماس بگیری زنگ میزنی بدون لجبازی

: باشه قبول

دکتر : من الآن باهاش تماس میگیرم و میگم می تونه بمونه

: نیازی نیست خودم باهاش صحبت کردم و قانع اش کردم

دکتر : جدی

: آره ، اگه غیر از این بود الآن از اینجا رفته بود

دکتر : اینم حرفیه پس داره دنبال خودش میگرده سعی کن کمکش کنی

صدای باز شدن در اتاق فرهاد اومد

:خداحافظ

دکتر : خداحافظ

گوشی رو قطع کردم : چیزی میخواهی

فرهاد : ساعت چنده

: ساعت رو به روت نگاه کن

پشتم و بهش کردم و به تلویزیون نگاه کردم : اهل فیلم نگاه کردن هستی بیا یک فیلم دارم خیلی قشنگه

فرهاد : نه اهلش نیستم

: قبلاً بودی

فرهاد: تو از کجا میدونی

: شندیدم

دیگه چیزی نگفت و رفت توی اتاقش برام جالب بود خیلی آروم تا می کرد . اون چند وقت که توی خونشون بود خیلی عصبی بود و چند بار دیده بودم حالش بد میشد که اورژانس اومد ولی خدا رو شکر این دو روز بهتر بود . دو هفته از اومدن ما به اینجا گذشت فرهاد دو روزی هست میاد سر میز و با من غذا می خوره ولی هنوز چشم هاش بسته است و خیلی کم حرف میزنه . هر شب با بهنام حرف میزنم و اون بهم امیدواری میده و همش میگه صبور باش .

سه ماه گذشت فرهاد خیلی بهتر شده و بیشتر باهام حرف میزنه حالا زمستون شده و هوا سرد بعضی روز ها در کنار هم به سمت دریا میریم البته وقتی شب میشه چون فرهاد هنوز از رنگ آبی بیزاره و حاضر نیست چشم هاش و باز کنه . شام درست می کردم صداش رو روی پخش گذاشتم

سلام بهنام خوبی

بهنام : سلام سارا خانم احوال شما خوبید

: بله شما چطوریند بچه ها چطورند

بهنام : همه خوبند این وسط فرامرز فقط کمی اذیت می کنه و می خواهد از تو خبر داشته باشه

: بهنام نمی خواهم اصلاً بدونه من کجام

بهنام : شاهینم تازگی ها خیلی بهانه تو میگیره دیگه موندم با این دو تا چیکار کنم زنگم می زنند تو جواب نمیدی بیشتر کلافه شدند .

: باشه جواب میدم

بهنام : نمی خواهد ولی من به شاهین گفتم فرهاد اومده ولی بهش گفتم فعلاً به هیچکس نگه

: بهنام اون نخود توی دهنش نم نمی کشه

بهنام : چیکار کنم سارا ، هزار بار رفته در خونتون دیگه داشت کلافم می کردم

: خوب حالا چی شده ؟

بهنام : قراره بهت زنگ بزنه جوابش و بده

: گفتی به فرامرز و آبتین چیزی نگه ؟

بهنام : آره عزیزم خاطرت جمع ، حال فرهاد چطور

: الآن رفته کنار دریا

بهنام : چرا شبها

: هنوز نمیتونه با رنگ آبی کنار بیاد

بهنام : سارا اگه چشم هاش و باز کنه رنگ چشم تو رو ببینه چی ؟

: نمی دونم بهنام ، دلم می خواهد این کار رو بکنه شاید یادش بیاد من عاشقش بودم اونم عاشق من بوده

صدای فرهاد اومد : خونه ای

: بهنام کار نداری فرهاد اومده خداحافظ

گوشی رو قطع کردم نمیدونستم چقدر از حرفهام و شنیده

فرهاد : خونه ای

: آره توی آشپزخونه ام

فرهاد : با کی حرف میزدی

: با یکی از دوستام

فرهاد: دیگه هیچ حرف نزد و رفت توی اتاقش

: غذا حاضر بیا

فرهاد اومد توی آشپزخونه ولی چشم هاش و با پارچه نبسته بود فقط خودش چشم ها روی هم گذاشته بود خیلی خوشحال شدم . اومد و پشت میز نشست براش غذا کشیدم و اون شروع کرد به خوردن . گوشیم زنگ خورد شما رو نگاه کردم شاهین بود

: سلام خوبی

شاهین : خیلی نامردی من غریبه بودم خیلی از دستت ناراحت شدم چهار ماه من ول کردی به امان خدا دلت اومد

: جواب سلام واجب ، بعدم من از بهنام حال همتون و می پرسیدم

شاهین : زحمت کشیدی پس من چی ؟

: خوبی ؟

شاهین : آره ، ولی دلم برات خیلی برات تنگ شده

: دلم منم ، بچه ها چطورن

شاهین : هر پنج شنبه منتظرن تا تو از در بیای تو ولی نمیای ، بیشتر از همه فرامرز کلافه است همه جا دنبالت گشت ولی پیدات نکرد

: بهش نگفتی که

شاهین : نه دیگه اینقدر احمق نیستم

: مطمئنی

شاهین: سارا دستم بهت برسه خفت میکنم ، مریم دلش خیلی تنگ شده هر پنج شنبه نمیشه گریه نکنه

: دلم منم براش خیلی تنگ شده

شاهین : راستی آرش داره بابا میشه

: وای راست میگی

شاهین : آره دیگه بس که هول

: به تو چه ؟

به فرهاد نگاه کردم دیگه داشت با غذاش بازی می کرد و به حرف های من گوش می کرد .

موبایل و روی میز گذاشتم و دکمه آیفون شو زدم

: خوب دیگه چه خبر

صدای شاهین پخش شد : هیچی جز دل تنگی رئیس که نباشه خوش نمیگذره

: شاهین از فاطمه و محمود چه خبر

شاهین : اونام خوبن هر وقت مریم برات گریه میکنه فاطمه عصبانی میشه میگه وقتی اون ما رو آدم حساب نکرده تو چرا گریه میکنی

: خوب دیگه

شاهین : رسول میگه اونم مثل فرهاد هر دو بی خبر گذاشتند رفتند .

: شاهین سپنتا مامان شده

شاهین: نه بابا به همشون گفتم یکی یکی میارین من اعصاب شلوغی ونگونگ بچه ندارم

: مگه تو میخواهی بزرگشون کنی

شاهین : ای سارا جون تو که نیستی ببینی

به فرهاد نگاه کردم هنوز داشت با غذاش بازی می کرد با اینکه شاهین اسمم و گفت تنها کاری که کرد یک لحظه دستش بی حرکت موند و باز با غذاش بازی کرد

: خوب شاهین دیگه باید برم

شاهین : نمی دونم فرهاد از ما خبر داره یا نه ولی از طرف من بوسش کن سارا دلم خیلی براش تنگ شده ، بهش بگو خانمیش و سالم بهش تحویل دادیم بعداً نگه ایرادی داشت که خودم خفه اش می کنم .

: باشه حتماً میگم خداحافظ

شاهین : خداحافظ

: فرهاد غذات سرد شد بده گرمش کنم

فرهاد : نه خوبه تو بشین غذا تو بخور

پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن نمیدونم چرا صبوری کرد و نشست ، چقدر حرف های شاهین روش تاثیر گذاشته . بعد از مدتی فرهاد بلند شد و به طرف اتاقش رفت . بعد از مدتی صدای آهنگی از اتاقش اومد ، گوش کردم آهنگ مورد علاقه من بود

دل به غم سپرده ام ، در عبور سالها

زخـمــی از زمـانـه و خستـه از خیالها

چون حکایتی مگـو رفته ام ز یادها

برگ بی درختـم و در مسیـر بادها

نه صدایی ، نه سکوتی ، نه درنگی ، نه نگاهی

نـه تـو را مـانـده امـیــدی ، نـه مـرا مانـده قـراری

نیش ها و نوش ها چشیده ام

بـــس روا و نــاروا شـنــیــده ام

هر چه داغ را به دل سپـرده ام

هر چه درد را به جان خریده ام

در مسیر بادها ...

هر چه داغ را به دل سپـرده ام

هر چه درد را به جان خریده ام

در عبور سالها ...

نه صدایی ، نه سکوتی ، نه درنگی ، نه نگاهی

نـه تـو را مـانـده امـیــدی ، نـه مـرا مانـده قـراری ...

اون شعر تکرار شد و من پا به پای اون گریه کردم با روحی خسته روی تختم دراز کشیدم . نمی دونستم فرهاد من و دوست داره یا نه ؟

نمیدونم کی خوابم برد. اون شب هوا طوفانی بود آسمان رد و برق زد منم که از رعد و برق می ترسیدم جیغ زدم دوباره رعد برق زد و من دوباره جیغ کشیدم خیلی ترسیده بودم ، فرهاد اومد توی اتاقم برق و زد ولی برق ها قطع شده بود و من هنوز می ترسیدم

: فرهاد فرهاد

فرهاد: من اینجام نترس چیزی نیست هوا طوفانی شده و صدای رعد و برق

اومد و کنارم نشست و من و توی بغلش گرفت : کی می خواهی بزرگ بشی و از رعد و برق نترسی

: هیچ وقت در این مورد بزرگ نمیشم

فرهاد : هنوز دختر لوسی هستی و محتاج به بقیه

: از کجا می دونی ؟

فرهاد : از اونجایی که هنوز بچه ها مراقب تو هستند از اونجایی که شاهین و بهنام و بقیه نگرانت هستند

: فکر کردی نگران تو نبودند

فرهاد : من مرد بودم زندگی رو بالاخره می گذروندم ولی تو

: چطوری با چشم بسته ، یعنی از رنگ چشم هام بدت اومد که ازم متنفر شدی

فرهاد : هیچ وقت از تو رنگ چشماتم متنفر نشدم

: الان چهارماه با توام ولی یک بار نگاهم نکردی

فرهاد : از کجا می دونی

: برای اینکه من هنوز چشم های تو رو ندیدم

فرهاد : منم چشم هات و ندیدم ولی صورتت و دیدم

: چطوری

فرهاد : هر شب خوابیدی اومدم و تو رو نگاه کردم

اشک هام می ریخت : خیلی بدی فرهاد پس من چی

فرهاد آروم سرم و بوس کرد : می خواستم بدونم هنوز مثل گذشته دوستم داری یا نه ؟

: حالا مطمئن شدی

فرهاد : آره با بهنامم حرف زدم از فرامرز سوال کردم از اینکه احساس تو به اون چیه ؟

: خوب

فرهاد: اونم گفت تو هیچ احساسی به اون نداری بهم گفت توی مدت دلت همیشه با من بده

: فرهاد اگه چشمات و باز می کردی و تو چشم هام نگاه می کردی میفهمیدی 

فرهاد : می ترسیدم سارا می ترسیدم من عاشقت باشم ولی تو من و فراموش کرده باشی می ترسیدم اینجا فقط اومده باشی که من خوب بشم و بعد بزاری بری من بی تو میمیرم سارا

: منم همین طور

برق ها اومد بعد چند سال به چشم های فرهاد نگاه کردم و اونم توی چشم های من و آروم لبش و روی لب من گذاشت

فرهاد : هیچ وقت این مزه رو یادم نرفت

سه روز بعد با فرهاد به خونه شون رفتیم و همه از دیدن فرهاد خوشحال شدند مرضیه خانم برای خوب شدن پسرش یک مهمونی گرفت .

این بار مریم مجبورم کرد برم آرایشگاه و ابروهام و مرتب کردم و موهام پشت سرم جمع کردم و یک تاج کوچک هم برای تزئین موهام گذاشت و آرایش لایتی کرد . یک پیراهن آبی و یقه دکلته و با دامن بلند پوشیدم .

قرار بود هر وقت حاضر شم به فرهاد زنگ بزنم ، بیاد دنبالم

یکی از کارکنان آرایشگاه : ببخشید سارا خانم شمائید

: بله

دم در همسرتون منتظر هستند

: مرسی

پول و حساب کردم از آرایشگاه اومدم بیرون . فرهاد دم در ایستاده بود ، وقتی من و دید لبخندی زد و اومد طرفم و یک بوس کوچولو از لپم کرد

فرهاد : امشب اگه از کنارم تکون بخوری یا با کسی غیر از من برقصی خودم می کشمت فهمیدی

لبخندی زدم : بله آقایی

با هم سوار ماشین شدیم وقتی به مهونی رسیدم خیلی از مهمون ها اومده بودند فرهاد دستم و گرفته بود و هر جا می رفت منو دنبال خودش می کشید

: فرهاد بیا بریم بشینیم پام درد گرفت

رفتیم پشت میزی نشستیم ، بهار تو بغل فرهاد بود ازم شیرینی خواست و من بهش می دادم که یکی دستش و روی چشم هام گذاشت

: بهنام

بهنام دستش و برداشت : سلام

شاهین خودش و تو بغل فرهاد انداخت و هم دیگر و محکم بغل کردند .

فرهاد با یکی یکی از بچه روبوسی کرد و بغلشون کرد و من بهش بچه های جدید و معرفی کردم به فرامرز که رسیدم ، اینم فرامرز

فرهاد بهش یک نگاهی کرد و باهاش دست داد فرامرزم فرهاد و نگاهی کرد .

آبتین : خوب منم که همیشه نخودی بودم

خندیدم : فرهاد اینم آبتین و خانمش شکیلا

فرهاد باهاشون دست داد

آبتین : خیلی دلم می خواست کسی که دل سارا رو برده بود ببینم .

فرهاد خندید و دستش و دور کمر من انداخت . بهار توی بغلم بود

مریم : این خانم کوچولو کیه

با خنده : بچه مون ، بهار

مریم : این از همه ما هول تر بود بعد می گفت بچه چیه

خندیدم : مریم اون مال زمان مجردی بود

بچه ها همه دور میز نشستند فرامرز گاهی به من نگاه می کرد فرهاد محکم دستم و گرفت . منم دستش و گرفتم تا بدونه فقط اون و دوست دارم نه کسی دیگه رو ، صدای آهنگ بلند شد . پرستار بهار اومد پیش من : لطفاً بهار رو بدید به من ، باید غذاش و بخور ، بخوابه

بهار نمی خواست بره و زد زیر گریه و چسبید به من : خودم بهش غذاش و میدم

به طرف آشپزخونه رفتم و غذای بهار و دادم و بردم تو اتاقش براش قصه گفتم و اون خوابید فرهاد اومد توی اتاق و بالای سر من ایستاد : خوابید

: آره

فرهاد : خوب بیا بریم حالا یکم به بابای بچه برسه

: ای حسود

با هم از اتاق خارج شدیم . فرهاد دستم و گرفت تا با هم از پله ها پایین بریم چشمم به فرامرز افتاد که لبخندی زد بقیه ام بچه هام برگشتند سمت ما مریم شروع کرد به دست زدن و بقیه ام به تبعید از اون برامون دست زدند . فرهادم من محکم بغل کرد و لپم و بوسید و اون شب شد ، و اون مهمونی شد شب نامزدی من و فرهاد ، بالاخره من و فرهاد مال هم شدیم بعد از یک ماه عروسی گرفتیم و رفتیم خونه خودمون بعد از یک سال صاحب پسری شدیم اسمش و گذاشتیم بهامد یعنی پیشامد خوب .

[/font][/size][/color][/rtl]
پایان
[rtl][color][size][font]
 
[/font][/size][/color][/rtl]
پاسخ
آگهی
#2
رُمانو به طــور کُل تویه تایپک بذارید لُطفـا ! "
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not
پاسخ
 سپاس شده توسط Meteorite


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان