امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان دل انگیزه«باران»

#1
((باران))

نگاهی به آسمان انداختم.ابرها چون حجابی برای خورشید بودند و نبود خورشید باعث شد که آن روز سایه ای نباشد تا مرا دنبال کند،با دوستم قرار گذاشته بودم که با هم به مدرسه برویم.سر کوچه منتظر ایستادم که دیدم لاله آمد و گقت:

- سلام تهمینه

- علیک سلام لاله خانم،از این طرفا.حواست هست چقدر منتظرت بودم.دیرشده و دوباره باید با خانم ناظم جرو بحث کنیم و 2 ساعت به ما گیر بده.

-ولش کن بذار هر چی می خواد بگه.ما که آخر میریم سر کلاس

-اگه این دفعه تاخیری بخوریم...

حرفم را برید و گفت:هیچی نمیشه،آخر سر که همه انضباطامون بیسته.

- من میدونم.تو آدم نمیشی

- حالا ول کن.پایه ای دو تا بستنی بخریم تو راه بخوریم!

- نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداختم و گفتم:

اصلا من الاغ بی شعور نفهم!تو خودت دلیل بیا که چرا حرف مفت زدی؟

-چد تا دلیل؟

-دو تا کافیه

-اوووووم...خوب یکی این که هوا سرده

-خوب آفرین.دومیش؟

-اون یکی هم...آها فهمیدم الان صبحه آخه کدوم آدم عاقلی الان بستنی می خوره؟

-چقدرم با اعتاد به نفس به خودش میگه عاقل!نه تروخدا برو بخربخور.سر صبح به شتر چوب بزنی نمی دوه اونوقت می خواد بستنی بخوره.یه جو عقل نو کله ات بود خوب بود...

راه مدرسه را به همین خزعبلات گذراندیم تا رسیدیم به مدرسه که ناظم دم در ایستاده بود.از در حیاط خلوت(که مخصوص معلم ها بود)وارد شدیم و هیچکس نفهمید..

زنگ اول ریاضی داشتیم.حواسم به درس بود اما هر از چند گاهی نیم نگاهی به دوستم باران که کنار شوفاژ می نشست می انداختم.خودش آن جا را انتخاب کرده بودکنار شوفاژ هوا گرم بود و او لباس گرم و مناسب برای زمستان نداشت.

خانواده او وضع مالی مناسبی نداشتند.البته فقط من این موضوع را می دانستم و او نمی گذاشت کسی این مووضوع را بفهمد.همیشه به عزت نفس او غبطه می خوردم.

آن روز حال عجیبی داشت.چشمانش به طور عجیبی باز وبسته می شد و و دستش را مدام دور سرش می گرفت.

حواسم بیشتر به سمت اورفت که به خودم آمدم دیدم معلم تمرینی را روی تخته نوشته و بچه ها مشغول حل کردن آن هستند.معلم بالای سر من بود.دستش را روی شانه ام زد و گفت:تهمیه!چرا امروز حواست به درس نیست.

من هم به باران اشاره کردم و آرام گفتم:مثل این که امروز حالش خیلی خوب نیست.

معلم با دقت بیشتری به او نگاه انداخت و او را صدا زد و گفت:باران خانم!اگه حالت خوب نیست می تونی بری بیرون آبی به دست و صورتت بزنی سر حال بیای.

باران جواب داد:ممنون خانم. در حال بلند شدن بود که اتفاقی افتاد که همه ما را شوکه کرد.

باران در حال بلند شدن بود که ناگهان از حال رفت و سرش به شوفاژخورد و به زمین برخورد کرد.همه بچه ها بالای سر او آمدند.باسرعت به طرف دفتر دویدم به اورژانس زنگ زدم.خانم مدیر و خانم ناظم هم به طرف کلاس ما دویدند.به کلاس رفتم.بچه ها سخت متاثر بودند.حالات نگرانی و پریشانی به راحتی در چهره های آن ها نمایان شده بود.حتی بعضی ها هم دست به سر نشسته بودند و گریه می کردند.از این حادثه سخت دلم بر آشفت.پاهایم سست شده بود و توان ایستادن در من نبود.روی سکوی کلاس نشستم.با یک چشم به حالت کنونی کلاس نگاه می کردم و با چشمی دیگر به باران با صورتی معصومانه و چشمانی نیمه باز گوشه ای بی هوش از حل رفته بود.

لحظاتی بعد اورژانس آمد و با معاینه ای کوتاه تشخیص داد که بی هوشی و سرگیجه ی باران ناشی از ضعف و گرسنگی او بوده است و او را به بیماستان منتقل کردند.گوشه ای ازحیاط شستم.نگاهی به ابر ها انداختم که هنوز خورشید را پوشانده بود.بی اختیار دستانم را روی دو چشمانم گذاشتم و بغض گلویم را ترکید و اشک از چشمانم جاری شد.

اشک می ریختم و باورم نمی شد در دنیایی که جولانگاه حرص و طمع ما انسان ها شده است تکه نانی ساده برای باران نبود!باورم نمی شد ولی اشک می ریختم.آری باورش سخت بود.نگاهی به آسمان انداختم.ابر ها هم می گریستند و گاهی با رعد و برقی به ما انسان هایی که چشم هایمان و گوش هایمان فقط به غرش شکم باره هایمان بود،می خندیدند.می خندیدند و می گریستند.ابر ها هم به حال ما انسان ها می گریستند.

آری باران چه نعمت بزرگی است که با بارش و بخشش خود پستی و ذلت ما انسان ها را باری ما روشن می سازد.

ببار ای اشک...ببار ای باران...ببار...
اگر مورد قبول بود اعتبار یادتون نره...............

...عاشقی کـــــــــار هر عیاش نیست...

...غـــــم را کشیدن کار هر نقاش نسیت...


داستان دل انگیزه«باران» 1
پاسخ
 سپاس شده توسط j0oj0o ، istanbul ، .ali. ، ps3000 ، parnia tajik ، آرمان0098 ، bita* ، ~Mahnaz~ ، نساء ، عارفه
آگهی
#2
عالیه مرسی
خوب میدانم که روزی دلت برایم تنگ میشود....برا خندیدنم...
اذیت کردنم...
حرف زدنم...
حتی گریه کردنم...و...
و خوب میدانم که ان روز هیچ چیز تکرار دوباره من نخواهد بود...
پاسخ
#3
ممنون عالی
پاسخ
 سپاس شده توسط ღeternal Loveღ
#4
سپاس
افرین
داستان دل انگیزه«باران» 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان