امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اگه‌بدبود‌من‌راقتل عام کنید

#1
         اگه‌بدبود‌من‌راقتل عام کنید 1           
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)
آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)
به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)
کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!
این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!
لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟
فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...
او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.
 
                اگه‌بدبود‌من‌راقتل عام کنید 1استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند اما پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.

آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.




اگه‌بدبود‌من‌راقتل عام کنید 1
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.
فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته.
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت
و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت : دیگر تمام شد.
دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است
و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ.














اگه‌بدبود‌من‌راقتل عام کنید 1



  در یک روز آرام ، روشن ، شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پایین آمد و به این دنیای قدیمی پا گذاشت. در دشت ، جنگل ، شهر و دهکده گشتی زد. هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن بود او بالهایش را باز کرد و گفت:
حالا که دیدار من از زمین پایان یافته ، باید به دنیای روشنایی برگردم. اما قبل از رفتن باید چند یادگاری از اینجا ببرم.
فرشته به باغ زیبایی از گلها نگاه کرد و گفت:
چه گلهای دوست داشتنی و خوشبویی روی زمین وجود دارد!
بی نظیرترین گلهای رز را چید و یک دسته گل درست کرد و با خود گفت:
من چیزی زیباتر و خوشبوتر از این گلها در زمین ندیدم، این گلها را همراه خود به بهشت خواهم برد.
اما اندکی که بیشتر نگاه کرد کودکی را با چشم های روشن و گونه های گلگون در حال خندیدن به چهره مادرش دید.
فرشته با خود گفت:
آه! خنده این کودک زیباتر از این دسته گل هست من آن را هم با خود خواهم برد.
سپس فرشته آن طرف گهواره کودک را نگاه کرد و آنجا محبت مادری وجود داشت
که مانند یک رودخانه در حال فوران به سوی گهواره و به سوی کودک سراریز می شد.
فرشته با خود گفت:
آه! محبت مادر زیباترین چیزی است که من تا به حال بر روی زمین دیده ام من آن را هم با خود به بهشت خواهم برد.
به همراه سه چیز ارزشمند و گرانبها؛ فرشته بالی زد و به سمت دروازهای مروارید مانند بهشت پرواز کرد.
خارج از بهشت رو به روی دروازه ها فرود آمد و با خود گفت:
قبل از اینکه وارد بهشت شوم یادگاری ها را ببینم.
به گلها نگاه کرد. آنها پلاسیده شده بودند!
به لبخند کودک نگاه کرد ، آن هم محو شده بود!
فقط یکی مانده بود ... به محبت مادر نگاه کرد.
محبت مادر هنوز آنجا بود با همه زیبایی همیشگی اش.
فرشته گلها و لبخند محو شده کودک را به گوشه ای انداخت و به سمت دروازه های بهشت پرواز کرد.
تمام بهشتیان را جمع کرد و و گفت:
من چیزی در زمین یافتم که زیبایی بی نظیرش را در تمام راه ، تا رسیدن به بهشت حفظ کرد.




    اگه‌بدبود‌من‌راقتل عام کنید 1
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می تواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."


 اگه‌بدبود‌من‌راقتل عام کنید 1 

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.
از ماهی گیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟
ماهی گیر: مدت خیلی کم.
تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.
تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟
ماهی گیر: تا دیر وقت می خوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی میکنم بعد میرم
توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.
تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.
اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری.
ماهی گیر: خوب بعدش چی؟
تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکو سیتی
بعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...
ماهی گیر: این کار چقدر طول می کشه؟
تاجر: پانزده تا بیست سال
ماهی گیر: اما بعدش چی آقا؟
تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار برای عایدی داره.
ماهی گیر: میلیون ها دلار، خوب بعدش چی؟
تاجر: اون وقت باز نشسته می شی، می ری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.




      اگه‌بدبود‌من‌راقتل عام کنید 1
براساس داستانی، روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود كه مرد سطل چرمی اش را پر از آب كرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش كه پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم شكرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر كشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان كرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی كرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندكی بعد، استاد به یكی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: "آب بسیار بدمزه است." ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود كردید كه گوارا است! استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی ومن خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود وهیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
……………………
شاید وقتی این پند را بهتر درك كنیم كه هدیه ای ساده ولی شرشار از عشق از كودكانمان دریافت می كنیم. این هدیه شاید كاغذ نقاشی مچاله شده یا پیكره ای سفالی باشد. بهترین و طبیعی ترین واكنش ما اظهار قدردانی و تشكر است. چرا كه ما اندیشه نهفته در هدیه را دوست داریم. ابراز قدر دانی به طور معمول اتفاق نمی افتد. چرا كه متاسفانه اكثر بزرگسالان و بچه ها به جای بها دادن به احساس نهفته در هدیه، فقط برای خود هدیه ارزش قایلند. ما باید زیبایی و پاكی احساسات و اظهار قدردانی به خود را به خود یاداور شویم و آن را به فرزندانمان اموزش دهیم. خلاصه آنكه، هر آن چه از دل براید، لاجرم بر دل نشیند.
از این پس به مجرد دریافت یك هدیه، به كوچكی آن اهمیت ندهید. عشقی را به یاد آورید كه درون هدیه نهفته است و به قضاوت در مورد ظاهر هدیه نپردازید، احساسی عمیق از قدرشناسی نسبت به هدیه، ولو به هرشكل داشته باشید.
روزگار عجیب عجیب درگردشه مواظب حرفامون باشیم
 سپاس شده توسط しíþ ßしâçk ، memory ، AMIR ALI 22 ، فره ناز ، mr.destiny
آگهی
#2
ویرایش کن

میپسندید اشتباسSmileWink
اگه‌بدبود‌من‌راقتل عام کنید 1
#3
UndecidedUndecidedUndecidedUndecidedUndecidedUndecidedUndecidedUndecidedUndecidedUndecided
#4
خيلي قشنگ بودن............................
خـــدا…!
آن حـس زیبــاست که درتاریکـــی صحـــرا،
زمــانی که هـــراس مـــرگــــــ می دزدد، سکـــوتت را...
یکی همچـــون نسیم دشت می گــــوید،

"كــــــــــنارت هستم ای تنهــــــــــا"

و دل آرام میگــــیرد..!


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان