19-12-2014، 12:01
سلمان کیست؟
کنیه او ابو عبد الله است و در مداین به روزگار خلافت عثمان، مرد در حالی که والى آنجا بود. روایت کردهاند که سلمان گفت: من دهقانزادهاى ( پدرش دهخدا بوده است ) بودم از دهکده «جى» اصفهان و پدرم چندان مرا دوست مىداشت که هم چون دوشیزگان در خانه حبس مىکرد و من در آیین مجوس کوشش بسیار کردم تا به خادمى آتشکده رسیدم. پس پدرم، در آن هنگام مرا به پارهاى زمین که داشت فرستاد و در آنجا از کنیسه نصارى گذشتم و به نزد ایشان درآمدم و نماز ایشان مرا خوش آمد و با خود گفتم: آیین ایشان از آیین من بهتر است. از ایشان جویا شدم که اصل این آیین در کجاست؟ گفتند: در شام است. پس از پدرم گریختم و به شام رفتم و نزد اسقف شدم و به خدمتگذارى او پرداختم و چیزها از او مىآموختم تا آنگاه که روز مرگش فرا رسید. بدو گفتم: مرا به چه کسى وصیت مىکنى؟
گفت: مردم همه هلاک شدهاند، و دین خویش را رها کردهاند، تو را به مردى در موصل وصیت مىکنم، نزد او رو. چون او درگذشت نزد آن مردى رفتم که مرا به او وصیت کرده بود. چندى نگذشت که آن مرد نیز مرد و قبل از مردنش بدو گفتم مرا به چه کسى وصیت مىکنى؟گفت: کسى را نمىشناسم که بر راه راست مانده باشد مگر یک تن که در نصیبین است.
پس به نصیبین نزد آن مرد رفتم پس آن مرد نصیبین را نیز مرگ فرا رسید و مرا نزد مردى، در عمّوریه، از سرزمین روم، فرستاد. پس نزد آن مرد شدم و نزد او اقامت گزیدم و گاو و گوسفندانى چند به دست آوردم و چون مرگ او رسید، از او پرسیدم که مرا به چه کسى وصیت مىکنى؟ گفت: مردم همه دین خویش را رها کردهاند و هیچ کس از ایشان بر حق نمانده و روزگار پیامبرى- که به دین ابراهیم مبعوث مىشود و از سرزمین عرب ظهور مىکند و به سرزمینى میان دو حرّه که در آنجا نخل ها است مهاجرت مىکند- نزدیک شده است. من از او پرسیدم که نشان این پیامبر چیست؟ گفت: هدیه اگر بدهندش مىخورد اما صدقه نمىخورد، میان دو کتف او مهر پیامبرى است.
پس سوارانى از بنى کلب بر من گذشتند و من با ایشان بیرون آمدم و چون به «وادى القرى» رسیدند بر من ستم کردند و مرا به مردى یهودى فروختند و من در کشتزار و نخلستان او، برایش کار مىکردم. یک بار که نزد او بودم ناگهان پسر عمویش نزد او آمد و مرا از وى خریدارى کرد و به مدینه برد. به خدا سوگند که چون آنجا را دیدم شناختم. و خداوند محمد را در مکه مبعوث گردانید و من چیزى از او نشنیده بودم. یک بار که بر سر خرما بُنى بودم، پسر عموى سرور من آمد. و گفت: «خدا این قبیله بنى قیله را بکشد که در قُبا بر گرد مردى جمع شدهاند که مىگوید من پیامبرم.» پس مرا لرزه و سرما فرا گرفت و از خرما بن فرود آمدم و به جستجو و پرسش از هر سوى پرداختم.
سرور من هیچ سخنى با من نگفت و گفت: به کار خویشتن بپرداز و چیزى را که سودى براى تو ندارد رها کن. چون شب فرا رسید اندکى خرما که داشتم برداشتم و نزد پیامبر رفتم. گفتم شنیدهام که تو مردى شایستهاى و دارای یاران غریب و نیازمند و فقیری و این چیزى است که براى صدقه نزد من بود و من شما را سزاوارتر از دیگران بدان یافتم. پس پیامبر گفت: «بخورید.» و خود از خوردن سر باز زد. من با خود گفتم: اینک این یکى از نشانهها و بازگشتم. چون فردا شد بازمانده خرماها را برداشتم و نزد او رفتم و گفتم: من دیدم که تو صدقه نمىخورى، این هدیهاى است از سوى من. پس حضرت فرمود: «بخورید.» و خود نیز با ایشان خورد. روزى بنزد آن حضرت که در قبرستان بقیع بتشییع جنازه یکى از اصحاب خود رفته بود آمدم، من دو جامه خشن زمخت بر تن داشتم و آن حضرت در میان اصحاب نشسته بود، پس من پیش رفته سلام کردم و به پشت سرش پیچیدم تا شاید مهر نبوت را در میان دو شانه آن حضرت ببینم، رسول خدا (ص) که متوجه رفتار من شده بود مقصود مرا دانست، و رداى خویش را پس زد و چشم من به مهر نبوت افتاد.
من خود را بر روى شانههاى حضرت انداخته آنرا مىبوسیدم و اشک می ریختم رسول خدا (ص) بمن فرمود: بازگرد، من پیش روى او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خویش را تا به آخر براى او شرح دادم، رسول خدا بشگفت فرو رفت و از این که اصحابش این جریان را مىشنیدند خوشحال گشت. پس دانستم که این همان پیامبر است. پس به دست و پاى او افتادم و مىبوسیدم و گریه مىکردم. سپس به من فرمود: «اى سلمان خود را از صاحب خویش باز خر.» و من خود را از صاحب خویش باز خریدم که در برابر، سیصد ساقه نخل را براى او در زمین بکارم تا بگیرد و چهل اوقیه[1] طلا نیز بدو بدهم. پس پیامبر مسلمانان را فرمود: برادرتان را یارى کنید. و ایشان در کار نخل ها مرا یارى کردند تا این که سیصد خرما بُن کوچک براى من حاصل آمد. پس پیامبر مرا گفت: اى سلمان برو و براى این خرما بنان کوچک محل کاشتن حفر کن و مرا آگاهى ده و چنین کردم و به او خبر دادم. پس حضرت به دست خویش آنها را در آنجاها به زمین کرد و به خدا که تمام آنها گرفت و حتى یکى از آنها نیز خشک نگردید و از یکى از غزوهها مالى براى پیامبر آورده بودند، به من بخشید و گفت: حق آزاد بودن خویش را بپرداز و من پرداختم و آزاد شدم. و به علت گرفتارى و بردگیى که داشتم جنگ بدر و جنگ احد را نرسیدم و در خندق شرکت کردم. بعضى عقیده دارند که سلمان دویست و اند سال زندگى کرد
کنیه او ابو عبد الله است و در مداین به روزگار خلافت عثمان، مرد در حالی که والى آنجا بود. روایت کردهاند که سلمان گفت: من دهقانزادهاى ( پدرش دهخدا بوده است ) بودم از دهکده «جى» اصفهان و پدرم چندان مرا دوست مىداشت که هم چون دوشیزگان در خانه حبس مىکرد و من در آیین مجوس کوشش بسیار کردم تا به خادمى آتشکده رسیدم. پس پدرم، در آن هنگام مرا به پارهاى زمین که داشت فرستاد و در آنجا از کنیسه نصارى گذشتم و به نزد ایشان درآمدم و نماز ایشان مرا خوش آمد و با خود گفتم: آیین ایشان از آیین من بهتر است. از ایشان جویا شدم که اصل این آیین در کجاست؟ گفتند: در شام است. پس از پدرم گریختم و به شام رفتم و نزد اسقف شدم و به خدمتگذارى او پرداختم و چیزها از او مىآموختم تا آنگاه که روز مرگش فرا رسید. بدو گفتم: مرا به چه کسى وصیت مىکنى؟
گفت: مردم همه هلاک شدهاند، و دین خویش را رها کردهاند، تو را به مردى در موصل وصیت مىکنم، نزد او رو. چون او درگذشت نزد آن مردى رفتم که مرا به او وصیت کرده بود. چندى نگذشت که آن مرد نیز مرد و قبل از مردنش بدو گفتم مرا به چه کسى وصیت مىکنى؟گفت: کسى را نمىشناسم که بر راه راست مانده باشد مگر یک تن که در نصیبین است.
پس به نصیبین نزد آن مرد رفتم پس آن مرد نصیبین را نیز مرگ فرا رسید و مرا نزد مردى، در عمّوریه، از سرزمین روم، فرستاد. پس نزد آن مرد شدم و نزد او اقامت گزیدم و گاو و گوسفندانى چند به دست آوردم و چون مرگ او رسید، از او پرسیدم که مرا به چه کسى وصیت مىکنى؟ گفت: مردم همه دین خویش را رها کردهاند و هیچ کس از ایشان بر حق نمانده و روزگار پیامبرى- که به دین ابراهیم مبعوث مىشود و از سرزمین عرب ظهور مىکند و به سرزمینى میان دو حرّه که در آنجا نخل ها است مهاجرت مىکند- نزدیک شده است. من از او پرسیدم که نشان این پیامبر چیست؟ گفت: هدیه اگر بدهندش مىخورد اما صدقه نمىخورد، میان دو کتف او مهر پیامبرى است.
پس سوارانى از بنى کلب بر من گذشتند و من با ایشان بیرون آمدم و چون به «وادى القرى» رسیدند بر من ستم کردند و مرا به مردى یهودى فروختند و من در کشتزار و نخلستان او، برایش کار مىکردم. یک بار که نزد او بودم ناگهان پسر عمویش نزد او آمد و مرا از وى خریدارى کرد و به مدینه برد. به خدا سوگند که چون آنجا را دیدم شناختم. و خداوند محمد را در مکه مبعوث گردانید و من چیزى از او نشنیده بودم. یک بار که بر سر خرما بُنى بودم، پسر عموى سرور من آمد. و گفت: «خدا این قبیله بنى قیله را بکشد که در قُبا بر گرد مردى جمع شدهاند که مىگوید من پیامبرم.» پس مرا لرزه و سرما فرا گرفت و از خرما بن فرود آمدم و به جستجو و پرسش از هر سوى پرداختم.
سرور من هیچ سخنى با من نگفت و گفت: به کار خویشتن بپرداز و چیزى را که سودى براى تو ندارد رها کن. چون شب فرا رسید اندکى خرما که داشتم برداشتم و نزد پیامبر رفتم. گفتم شنیدهام که تو مردى شایستهاى و دارای یاران غریب و نیازمند و فقیری و این چیزى است که براى صدقه نزد من بود و من شما را سزاوارتر از دیگران بدان یافتم. پس پیامبر گفت: «بخورید.» و خود از خوردن سر باز زد. من با خود گفتم: اینک این یکى از نشانهها و بازگشتم. چون فردا شد بازمانده خرماها را برداشتم و نزد او رفتم و گفتم: من دیدم که تو صدقه نمىخورى، این هدیهاى است از سوى من. پس حضرت فرمود: «بخورید.» و خود نیز با ایشان خورد. روزى بنزد آن حضرت که در قبرستان بقیع بتشییع جنازه یکى از اصحاب خود رفته بود آمدم، من دو جامه خشن زمخت بر تن داشتم و آن حضرت در میان اصحاب نشسته بود، پس من پیش رفته سلام کردم و به پشت سرش پیچیدم تا شاید مهر نبوت را در میان دو شانه آن حضرت ببینم، رسول خدا (ص) که متوجه رفتار من شده بود مقصود مرا دانست، و رداى خویش را پس زد و چشم من به مهر نبوت افتاد.
من خود را بر روى شانههاى حضرت انداخته آنرا مىبوسیدم و اشک می ریختم رسول خدا (ص) بمن فرمود: بازگرد، من پیش روى او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خویش را تا به آخر براى او شرح دادم، رسول خدا بشگفت فرو رفت و از این که اصحابش این جریان را مىشنیدند خوشحال گشت. پس دانستم که این همان پیامبر است. پس به دست و پاى او افتادم و مىبوسیدم و گریه مىکردم. سپس به من فرمود: «اى سلمان خود را از صاحب خویش باز خر.» و من خود را از صاحب خویش باز خریدم که در برابر، سیصد ساقه نخل را براى او در زمین بکارم تا بگیرد و چهل اوقیه[1] طلا نیز بدو بدهم. پس پیامبر مسلمانان را فرمود: برادرتان را یارى کنید. و ایشان در کار نخل ها مرا یارى کردند تا این که سیصد خرما بُن کوچک براى من حاصل آمد. پس پیامبر مرا گفت: اى سلمان برو و براى این خرما بنان کوچک محل کاشتن حفر کن و مرا آگاهى ده و چنین کردم و به او خبر دادم. پس حضرت به دست خویش آنها را در آنجاها به زمین کرد و به خدا که تمام آنها گرفت و حتى یکى از آنها نیز خشک نگردید و از یکى از غزوهها مالى براى پیامبر آورده بودند، به من بخشید و گفت: حق آزاد بودن خویش را بپرداز و من پرداختم و آزاد شدم. و به علت گرفتارى و بردگیى که داشتم جنگ بدر و جنگ احد را نرسیدم و در خندق شرکت کردم. بعضى عقیده دارند که سلمان دویست و اند سال زندگى کرد