20-11-2014، 23:53
من و همسرم به طور سنتي و خيلي خوب زندگي مان را آغاز کرديم اما بعد از به دنيا آمدن فرزندم دچار ناراحتي روحي شدم. بيماري افسردگي ام روز به روز پيشرفت مي کرد و ديگر نمي توانستم کارها و مسئوليت هاي سنگين مادري و همسرداري را به خوبي انجام دهم و همين موضوع باعث بروز اختلافات خانوادگي شديدي بين ما شده بود.
تلاش ها و نصيحت هاي «طاهر» براي مراجعه من به روانپزشک بي نتيجه بود چرا که من با شنيدن کلمه «روانپزشک» بسيار خشمگين مي شدم و او را سرزنش مي کردم که مرا «ديوانه» فرض مي کند .
حقيقت ماجرا اين بود که نمي خواستم بيماري خودم را قبول کنم و با ايجاد سر و صدا چنين وانمود مي کردم که آن ها درباره من اشتباه فکر مي کنند. بدين ترتيب روز به روز حال من بدتر مي شد و اختلافات خانوادگي ما شدت مي گرفت تا جايي که با بهانه گيري هاي واهي فرزندم را نزد طاهر رها مي کردم و با حالت قهر مدت زيادي را در خانه پدرم مي ماندم.
اين وضعيت ادامه داشت تا اين که فهميدم همسرم زن ديگري را به عقد خود درآورده و فرزندم را نيز نزد او برده است از آن روز به بعد شکايت هاي متعددي را عليه او مطرح کردم اما هيچ کدام به نتيجه نرسيد و نتوانستم توسط قانون طاهر را گرفتار کنم تا از آن زن جدا شود.
اين گونه بود که با طرح يک نقشه به فکر انتقامي سخت افتادم آن روز النگوهايم را فروختم و با پول آن مقداري شيشه تهيه کردم. آن شب ساعت ها منتظر ماندم تا طاهر خودرواش را مقابل منزل زن صيغه اي خودش پارک کرد و من در يک فرصت مناسب مواد مخدر را زير سپر خودرو جاسازي کردم سپس با پليس ۱۱۰ تماس گرفتم و از حمل مواد مخدر توسط يک قاچاقچي خبر دادم .
لحظاتي بعد ماموران با کشف مواد طاهر را دستگير کردند با دستگيري او احساس کردم به آرامش رسيده ام و حالا آن زن مجبور است از طاهر جدا شود اما اين احساس ساعتي بيشتر طول نکشيد چرا که ماموران به سراغ من آمدند و مرا به کلانتري آوردند در اين جا با ديدن اسناد و مدارک متوجه شدم که همه ماجرا لو رفته است .