20-11-2014، 23:13
سلام خدا
شب شما بخیر باشه، داشتم به چیزهای که دارم فکر میکردم و اینکه با تمام کوچکی چقدر برامون با ارزش هستند.
چند روز پیش بابا روی تخته خوابیده بود تخت بابا چسبیده به بخاری اتاقشه بابا خواب بود و دستش خیلی به بخاری نزدیک شده بود، من هم نیمه خواب و بیدار بودم اصلا دلم نمیخواست از جام بلند شم، خلاصه بلند شدم و دستش رو بلند کردم گذاشتم رو تخت.
اصلا کار سختی نبود هیچ هزینه و زحمتی نداشت، بابا هم که خواب بود و متوجه نبود ولی اون لحظه خیلی حس خوبی داشتم.
دیدم اگه رو تخت باشه با یه تکون کوچیک دوباره ميخواد برسه به بخاری، ( آخه این اتفاق چند با افتاده و دستش سوخته) خلاصه چرخاندمش کلا به جهت مخالف.
خدا بیداری؟ میدانم و مطمئن ام که بیداری. شما همیشه حواست به همه چی هست. اگه این طور نبود هیچ احساس خوبی تو دنیا به وجود نمی اومد. احترام به پدر و مادر معنی پیدا نمی کرد. علاقه پدر و فرزندی کجا می رفت؟
خدا خیلی ممنونم که هنوز حواست به منه.
بابا لحظه چرخیدن، ميون خواب و بیداری یه لحظه دستم رو محکم گرفت شاید برای تشکر یا شایداز روی محبت.
اشک تو چشام جمع شد روشو بوسیدم دستم رو کشیدم کنار و سریع برگشتم سر جای خودم.
خدا چرا منو اینقدر مغرور آفریدی یا شاید هم خیلی آدم سرد و بی احساسی هستم ، دوست داشتم بغلش کنم و روشو محکم ببوسم و بهش بگم: خیلی دوست دارم، خیلی برام عزیزی، مواضب خودت باش بابای خوبم.
شاید بابا هم منتظر شنیدن بود، چرا این کارها رو نکردم نمیدونم!؟
شاید اون حریم ها و احترام ها بود که اجازه نداد!؟
نمیدونم خدا.
در هر صورت همون لحظه خیلی کوچیک برای بابا کافی بود که بدونه خیلی دوسش دارم و برای من همون لحظه خیلی کوچکتر کافی بود که بدونم خدا جونم حواسش به منه.
آخه خدا می دونی این لحظه ها فقط وقتی که تو به روم بخندی به وجود میان.
خدا بابا رو خیلی دوست دارم چون شما رو خیلی دوست دارم.
خدا حواست به خدا و بابای من باشه.
_____________
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
_______________________
شب شما بخیر باشه، داشتم به چیزهای که دارم فکر میکردم و اینکه با تمام کوچکی چقدر برامون با ارزش هستند.
چند روز پیش بابا روی تخته خوابیده بود تخت بابا چسبیده به بخاری اتاقشه بابا خواب بود و دستش خیلی به بخاری نزدیک شده بود، من هم نیمه خواب و بیدار بودم اصلا دلم نمیخواست از جام بلند شم، خلاصه بلند شدم و دستش رو بلند کردم گذاشتم رو تخت.
اصلا کار سختی نبود هیچ هزینه و زحمتی نداشت، بابا هم که خواب بود و متوجه نبود ولی اون لحظه خیلی حس خوبی داشتم.
دیدم اگه رو تخت باشه با یه تکون کوچیک دوباره ميخواد برسه به بخاری، ( آخه این اتفاق چند با افتاده و دستش سوخته) خلاصه چرخاندمش کلا به جهت مخالف.
خدا بیداری؟ میدانم و مطمئن ام که بیداری. شما همیشه حواست به همه چی هست. اگه این طور نبود هیچ احساس خوبی تو دنیا به وجود نمی اومد. احترام به پدر و مادر معنی پیدا نمی کرد. علاقه پدر و فرزندی کجا می رفت؟
خدا خیلی ممنونم که هنوز حواست به منه.
بابا لحظه چرخیدن، ميون خواب و بیداری یه لحظه دستم رو محکم گرفت شاید برای تشکر یا شایداز روی محبت.
اشک تو چشام جمع شد روشو بوسیدم دستم رو کشیدم کنار و سریع برگشتم سر جای خودم.
خدا چرا منو اینقدر مغرور آفریدی یا شاید هم خیلی آدم سرد و بی احساسی هستم ، دوست داشتم بغلش کنم و روشو محکم ببوسم و بهش بگم: خیلی دوست دارم، خیلی برام عزیزی، مواضب خودت باش بابای خوبم.
شاید بابا هم منتظر شنیدن بود، چرا این کارها رو نکردم نمیدونم!؟
شاید اون حریم ها و احترام ها بود که اجازه نداد!؟
نمیدونم خدا.
در هر صورت همون لحظه خیلی کوچیک برای بابا کافی بود که بدونه خیلی دوسش دارم و برای من همون لحظه خیلی کوچکتر کافی بود که بدونم خدا جونم حواسش به منه.
آخه خدا می دونی این لحظه ها فقط وقتی که تو به روم بخندی به وجود میان.
خدا بابا رو خیلی دوست دارم چون شما رو خیلی دوست دارم.
خدا حواست به خدا و بابای من باشه.
_____________
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
_______________________