06-11-2014، 19:51
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-11-2014، 19:52، توسط First Star.)
سرویس نقد کافهسینما- سید آریا قریشی: فیلمهایی که روی ترسناک زندگی را به تماشاگر نشان دهند، گاهی میتوانند به اندازه فیلمهای امیدوارکنندهای که سعی میکنند مخاطب خود را به آدمهایی عملگراتر تبدیل کنند، زیبا، تأثیرگذار و البته مفید باشند.
ویرانه غمانگیز (Blue Ruin) و ولگرد (The Rover) چنین فیلمهایی هستند. این، تنها ویژگی مشترک دو فیلم نیست. ویرانه غمانگیز در مورد آدمی به نام دوایت (با بازی معرکه میکون بلیر) است که پس از آزادی قاتل پدر و مادرش از زندان، برای انتقام به دنبال او میافتد. ولگرد هم ماجرای سه نفر را روایت میکند که به دلایلی ناچار به دزدیدن یک ماشین میشود و پس از آن، راوی فیلم کسی است (با بازی مثل همیشه دلچسب گای پیرس) که ماشینش دزدیده شده؛ کسی که حاضر است تا آخر خط پیش رفته و پای همه چیز بایستد تا حال سارقین ماشینش را بگیرد. میبینید که هر دو فیلم تریلرهایی جنایی هستند که بر پایه یکی از مهمترین کهنالگوهای تاریخ شکل گرفتهاند: انتقام. این کهنالگو هنوز که هنوز است به دلایل مختلف فرصت مغتنمی در اختیار سازندگان انواع و اقسام آثار هنری قرار میدهد. اول این که کمتر آدمی به اندازه فردی که به دنبال انتقام است، میتواند همدلیبرانگیز (و نه لزوماً دوستداشتنی) باشد. دوم این که فرصت را برای سکانسهای اکشن ناب فراهم میکند، و سوم این که شور و انرژی ناشی از عملگرایی و فردگرایی شخصیتها در این دسته از فیلمها، کمتر در فیلمهایی با مضامین دیگر به چشم میخورد.
جرمی ساولنیر (سازنده ویرانه غمانگیز) دومین فیلم بلندش را بعد از مهمانی قتل (2007) ساخته و دیوید میچود (کارگردان ولگرد) هر چند مثل ساولنیر دارد دومین فیلم بلندش را میسازد، اما اولاً فیلم قبلی او (فیلم درجه یک قلمرو حیوانات محصول 2010) بیشتر از فیلم اول ساولنیر مورد توجه قرار گرفته و دوماً در زمینه فیلمنامهنویسی تجربه بسیار بیشتری از ساولنیر دارد که حرفه اصلیاش فیلمبرداری است. با این وجود هر دو نفر موفق میشوند به خوبی از پتانسیل موجود در فیلمهای «انتقامی» استفاده کرده و علاوه بر آن، آثاری به شدت تند و تیزی بسازند. تلخی و گزندگی ویرانه غمانگیز (که جایزه فیپرشی را از بخش دو هفته کارگردانان جشنواره کن دریافت کرده) از پرداختن به زندگی آدمهایی ناشی میشود که میدانیم زندگیشان به فنا رفته است. اهمیتی ندارد که سرنوشت شخصیتها در انتهای فیلم چه میشود. به هدفشان میرسند یا نه؟ از این موقعیت فرار میکنند یا نه؟ میمیرند یا زنده میمانند؟ پاسخ این سؤالها خیلی هم مهم نیست چون هر چه که شود، میدانیم چیزی از زندگی آنها بیرون رفته که دیگر بر نخواهد گشت؛ آن هم به خاطر ماجرایی که خودشان نقش چندانی در شروعش نداشتهاند. تم تقدیرگرایانه (یا شاید بهتر بگوییم پوچگرایانه) فیلم، بدجوری یقه تماشاگر را میچسبد.
از آن طرف، ولگرد در مورد آدمهای حاشیهای خوار و خفیفشدهای است که به طرز مذبوحانهای سعی میکنند به زندگی تهیشدهشان معنا ببخشند. از این نظر تفاوت چندانی میان اریک (گای پیرس)، هنری (اسکات مکنیری) که ماشین اریک را دزدیده و ری، برادر هنری (با بازی رابرت پتینسن که در این فیلم تمام کلیشههای شکلگرفته به عنوان «پسر زیبا و جذاب هالیوود» را کنار میگذارد و نشان میدهد چه پتانسیلی برای تبدیل شدن به یک بازیگر درجه یک دارد) وجود ندارد. آقای هاوارد هاکس زمانی گفته بود داستان مهم نیست؛ شخصیتها هستند که اهمیت دارند. ولگرد مهر تأییدی است بر این حرف هاکس. میچود با شیوه روایی مینیمالی موفق میشود داستان شخصیتهای پر و پیمانی (از لحاظ دراماتیک) را به تصویر بکشد که حاضرند تا پای تباهی پیش روند که برای لحظهای (حتی شده به دروغ) احساس کنند آدمهای مهمی هستند: آدمهای حاشیهای، تنها، جدا افتاده و فراموششدهای که میخواهند دوباره لذت در مرکز توجه بودن را تجربه کنند و این، شاید غمبارترین تلاش زندگیشان باشد.
اگر توان تحمل کمی تلخی و خشونت و صراحت را دارید، ویرانه غمانگیز و ولگرد را ببینید. ضرر نمیکنید. این فیلمها میتوانند همانقدر تماشاگران را «بسازند» که آثار امیدوارانه جریان اصلی سینمای آمریکا.