23-10-2014، 11:25
شیخ الرئیس انسان را موجودی دو رکنی می داند که یک رکنش بدن مادی و رکن دیگرش نفس یا روح مجرد است. از این رو سعی کرده به این مسئله که نفس چیست و چرا غیر از بدن مادی می باشد و وجودی مجرد دارد بپردازد و هم از جهت تجربی و هم از جهت عقلانی در باب مرگ و ضرورت آن بحث های متعددی را مطرح می کند و در مورد مرگ و معاد بررسی های خاصی دارد و به نتایج قابل توجهی نیز دست پیدا کرده است.
چگونگی تعلق نفس به بدن
سؤالی که مطرح می شود این است که تعلق نفس به بدن آیا به صورت حال و محل است یا به صورت ظرف و مظروف؟ ابن سینا در این مورد معتقد است که نفس همواره مجرد بوده و مجرد هم باقی می ماند و نفس هم در حدوث و هم در بقا روحانی و مجرد است. نفس حقیقتی است که از ماورای طبیعت پائین آمده و پس از اینکه مدتی در بدن ماند، دوباره از بدن جدا می شود و مجرد می ماند. اما سؤالی پیش می آید و آن اینکه ابن سینا نفس را در روحانیت قدیم می داند و یا معتقد است که با حدوث بدن حادث می شود؟ وی معتقد است که نفس قبل از حدوث بدن وجود نداشته.
وی در این رابطه می گوید: «این طور نیست که ارواح آدمیان جدای از ابدان باشد، چون اگر نفوس آدمی که وحدت نوعی دارند، قبل از ابدان نوع واحد در واحد بوده است و اگر معتقد نباشد دیگر نمی تواند متکثر شوند و تکثرشان ممتنع است (زیرا تکثر مربوط به ماده است) و اگر تکثیر پیدا کنند و یا به جهت ماهیت آنهاست و یا به جهت نسبتی است که با ماده پیدا می کنند، اگر نفوس آدمی پیش از ابدان موجود باشند، چگونه در قبل دارای کثرت بوده اند؟ اگر بگوییم قبل از بدن نفوس یکی بوده اند و بعد اضافه به بدن متکثر شده اند این سخنی باطل است، چون لازم می آید یک شیء واحد که هیچگونه ضدی ندارد قابلیت انقسام پیدا کند، در حالی که نفوس مجرد و غیرمادی هرگز قابلیت انقسام ندارند.»(۱) پس نفس انسان موجود مجردی است که با رسیدن و رشد بدن، به میزانی از استعداد، از طرف مبانی عالیه، در بدن متعلق می شود و در مقام فعل محتاج است و می خواهد بدن را تدبیر کند و افعالش را به وسیله بدن انجام دهد. به هر حال ابن سینا در افکار خود از جمله این مسئله کاملاً ارسطویی است اما در آثار اواخر عمرش نظریاتی منطبق با تئوری های افلاطونی ارائه کرده که این آثار عبارتند از: داستان حی بن یقطان، قصیده عینیه و نمط آخر اشارات.
ابن سینا در قصیده عینیه، یک افلاطون مسلمان است؛ زیرا تعلق و سابقه روح را با نظریات افلاطون منطبق می کند و در مرحله جدا شدن و رجوع روح با موازین اسلام هم سو می شود. به هر حال در این مورد تفاسیر مختلفی وجود دارد. برخی چون هانری کربن معتقدند چون ابن سینا اواخر عمرش متحول شده، آثار و رساله های متفاوتی بر جای گذاشته است، برخی هم می گویند او هیچگاه از عقاید خود برنگشته و فقط برای ارائه نظریات گوناگون در آن مباحث آنها را اینگونه مطرح کرده است.
ارتباط نفس و بدن
ابن سینا معتقد است که نفس، جوهر کاملاً مجرد، مفارق و بسیطی است که با حدوث بدن حادث می گردد و در بدن قرار می گیرد، لکن با بدن اتحادی نظیر اتحاد ماده و صورت پیدا نمی کند. نفس فقط چند صباحی که در دنیاست تعلقی تدبیری به بدن دارد و بدن آلت و ابزاری است جهت اعمال و افعال او. از آنجایی که ابن سینا نسبت بین نفس و بدن را نسبت صورت و ماده نمی داند، به اعتقاد او تعریف نفس به «کمال» از تعریف نفس به «صورت» برتر است. نفس متعلق به بدن می باشد در حالی که صورت منطبق در ماده است. اگر نفس را منطبع در بدن بدانیم معنایش این است که هر جزئی از نفس بر هر جزئی از بدن منطبق می باشد و با انقسام بدن، نفس هم منقسم می گردد، در حالی که نفس انسان حقیقت مجرد و غیرمنقسمی است. بنابراین تعریف نفس به صورت جامع، نفس انسان نمی باشد، بلکه فقط نفوس منطبعه (نباتی، حیوانی) را دربرمی گیرد.(۲)
از سوی دیگر بنا بر عقیده ابن سینا، تعلق نفس به بدن، تعلقی عرضی است و نه ذاتی. در واقع نفسیت نفس چیزی خارج از ذات و حقیقت نفس می باشد. لذا تعریف نفس به کمال بدن مبین حیثیت ذات نفس خواهد بود، بلکه بیان کننده حیثیت اضافی و تعلقی آن است به همین علت بررسی این جوهر مجرد به لحاظ تعلق آن به بدن مربوط می شود به علم طبیعیات، در حالی که بررسی این جوهر مجرد به ذات مجردش مربوط به علم الهیات است.
بنابراین معلوم می شود ابن سینا نفس و بدن را در دو جوهر متغایر دانسته و نسبت آن دو را فقط در حد تدبیر و تصرف و تعلق عرضی می داند. در مقام تشبیه ابن سینا در برخی موارد نسبت نفس به بدن را مانند نسبت پادشاه به مملکت و کشتی بان به کشتی و حتی در مواردی مرغ به آشیانه می داند.(۳)
«حکمت خداوند را نظاره کن که چگونه به وسیله اصول و پایه هایی مزاج های مختلفی را ساخته و هر مزاجی را برای پست ترین انواع قرار داده و بهترین مزاج را که معتدل ترین آن است برای نفس انسانی قرار داده است تا اینکه نفس ناطقه در آشیانه خود قرار گیرد.»(۴)
خواجه نصیرالدین طوسی در شرح این فقره از عبارات شیخ می گوید: «در بیان شیخ استعاره لطیفی است مبنی بر اینکه نفس مجرد است و نسبتش به مزاج، نظیر نسبت پرنده به آشیانه اش می باشد.»(۵)
گرچه وی نسبت نفس و بدن را مغایر دانسته، اما نه تنها منکر تأثیر متقابل نفس و بدن نیست، بلکه با تأکید فراوانی در تأثیر و تأثر متقابل نفس و بدن سخن گفته است.
وی در فصل چهارم از مقاله چهارم نفس شفا می گوید: «افعال و احوال نفس، در نسبت با بدن اقسامی دارد به این قرار: بعضی از احوال اولاً و بالذات مربوط به بدن است اما از آن حیث که بدن دارای نفس می باشد مانند خواب و بیداری، صحت و مرض، برخی احوال اولاً و بالذات مربوط به نفس است اما از آن حیث که در بدن است و به بدن تعلق دارد مانند تخیل شهوت، غضب، غم، هم، حزن و آنچه مانند اینهاست و بعضی احوال به طور مساوی مربوط به هر دو است.» ابن سینا در نمط سوم اشارات و تنبیهات بعد از این که مغایرت نفس با بدن اثبات شد درباره اوصاف نفس که جوهر یگانه و واحدی است و شایبه کثرت در آن راه ندارد و اصل انسان همین حقیقت می باشد و این حقیقت دارای فروعی است که در اعضای بدن پراکنده می باشد.
وی سپس به تأثیر و تأثر نفس و بدن تصریح می نماید که: «هرگاه چیزی را به وسیله اعضای بدن احساس کنی یا تخیل نمایی یا غضب کنی، ارتباط و علاقه ای که بین نفس و قوای جسمانی نفس است، باعث ایجاد حالتی در تو می شود که افعال صادره به تدریج در تو ملکه می گردد و به راحتی می توانی آنها را انجام دهی، کما این که عکس آن نیز واقع می شود، یعنی این که یک هیأت نفسانی در قوای جسمانی و اعضای بدن تأثیر می گذارد. توجه کن که وقتی درباره خداوند و جبروت او فکر می کنی چگونه پوستت می لرزد و موی بدنت راست می شود.» (۶)
کیفیت و ضرورت مرگ
ابن سینا در آثار خود به توجیه مرگ و ضرورت آن می پردازد و دلایلی در این مورد ذکر می کند. شیخ الرئیس، مرگ را توقف قوه غاذیه انسان می داند و مرگ را در نتیجه اختلال اعضای بدن و قوای آن می داند. ابن سینا می گوید: اگر مرگ رخ ندهد و افراد بشر جاوید بمانند، ماده ای که ابدان از آن ساخته می شود تمام می شود و دیگر هیچ فرد انسانی به وجود نمی آید و اگر هم به وجود آید، جایی برای زندگی و حیات برای او دیگر نیست و وجود سابقین برای ایجاد شرایط وجود لاخفین ضروری است.
اگر مرگ ضروری نباشد فلسفه ادیان متزلزل می شود زیرا ادیان آمده اند یک سری اعمال و لذایذ بشری را محدود کنند، اگر مرگی نباشد برقراری عدالت و داوری بین خوبان و بدان در این دنیا فایده ای ندارد، زیرا پاداش ها و عقوبت های دنیایی در مقابل خوبی ها و بدهی های نفسانی برابری نمی کند. حقیقت مرگ از نظر وی همانا مفارقت نفس از بدن است به صورتی که نفس فاسد نمی شود بلکه فسادی هم اگر باشد فساد ترکیب اجزای بدن است و جوهر نفس یا همان ذات انسانی باقی و پایدار است. (۷)
چگونگی تعلق نفس به بدن
سؤالی که مطرح می شود این است که تعلق نفس به بدن آیا به صورت حال و محل است یا به صورت ظرف و مظروف؟ ابن سینا در این مورد معتقد است که نفس همواره مجرد بوده و مجرد هم باقی می ماند و نفس هم در حدوث و هم در بقا روحانی و مجرد است. نفس حقیقتی است که از ماورای طبیعت پائین آمده و پس از اینکه مدتی در بدن ماند، دوباره از بدن جدا می شود و مجرد می ماند. اما سؤالی پیش می آید و آن اینکه ابن سینا نفس را در روحانیت قدیم می داند و یا معتقد است که با حدوث بدن حادث می شود؟ وی معتقد است که نفس قبل از حدوث بدن وجود نداشته.
وی در این رابطه می گوید: «این طور نیست که ارواح آدمیان جدای از ابدان باشد، چون اگر نفوس آدمی که وحدت نوعی دارند، قبل از ابدان نوع واحد در واحد بوده است و اگر معتقد نباشد دیگر نمی تواند متکثر شوند و تکثرشان ممتنع است (زیرا تکثر مربوط به ماده است) و اگر تکثیر پیدا کنند و یا به جهت ماهیت آنهاست و یا به جهت نسبتی است که با ماده پیدا می کنند، اگر نفوس آدمی پیش از ابدان موجود باشند، چگونه در قبل دارای کثرت بوده اند؟ اگر بگوییم قبل از بدن نفوس یکی بوده اند و بعد اضافه به بدن متکثر شده اند این سخنی باطل است، چون لازم می آید یک شیء واحد که هیچگونه ضدی ندارد قابلیت انقسام پیدا کند، در حالی که نفوس مجرد و غیرمادی هرگز قابلیت انقسام ندارند.»(۱) پس نفس انسان موجود مجردی است که با رسیدن و رشد بدن، به میزانی از استعداد، از طرف مبانی عالیه، در بدن متعلق می شود و در مقام فعل محتاج است و می خواهد بدن را تدبیر کند و افعالش را به وسیله بدن انجام دهد. به هر حال ابن سینا در افکار خود از جمله این مسئله کاملاً ارسطویی است اما در آثار اواخر عمرش نظریاتی منطبق با تئوری های افلاطونی ارائه کرده که این آثار عبارتند از: داستان حی بن یقطان، قصیده عینیه و نمط آخر اشارات.
ابن سینا در قصیده عینیه، یک افلاطون مسلمان است؛ زیرا تعلق و سابقه روح را با نظریات افلاطون منطبق می کند و در مرحله جدا شدن و رجوع روح با موازین اسلام هم سو می شود. به هر حال در این مورد تفاسیر مختلفی وجود دارد. برخی چون هانری کربن معتقدند چون ابن سینا اواخر عمرش متحول شده، آثار و رساله های متفاوتی بر جای گذاشته است، برخی هم می گویند او هیچگاه از عقاید خود برنگشته و فقط برای ارائه نظریات گوناگون در آن مباحث آنها را اینگونه مطرح کرده است.
ارتباط نفس و بدن
ابن سینا معتقد است که نفس، جوهر کاملاً مجرد، مفارق و بسیطی است که با حدوث بدن حادث می گردد و در بدن قرار می گیرد، لکن با بدن اتحادی نظیر اتحاد ماده و صورت پیدا نمی کند. نفس فقط چند صباحی که در دنیاست تعلقی تدبیری به بدن دارد و بدن آلت و ابزاری است جهت اعمال و افعال او. از آنجایی که ابن سینا نسبت بین نفس و بدن را نسبت صورت و ماده نمی داند، به اعتقاد او تعریف نفس به «کمال» از تعریف نفس به «صورت» برتر است. نفس متعلق به بدن می باشد در حالی که صورت منطبق در ماده است. اگر نفس را منطبع در بدن بدانیم معنایش این است که هر جزئی از نفس بر هر جزئی از بدن منطبق می باشد و با انقسام بدن، نفس هم منقسم می گردد، در حالی که نفس انسان حقیقت مجرد و غیرمنقسمی است. بنابراین تعریف نفس به صورت جامع، نفس انسان نمی باشد، بلکه فقط نفوس منطبعه (نباتی، حیوانی) را دربرمی گیرد.(۲)
از سوی دیگر بنا بر عقیده ابن سینا، تعلق نفس به بدن، تعلقی عرضی است و نه ذاتی. در واقع نفسیت نفس چیزی خارج از ذات و حقیقت نفس می باشد. لذا تعریف نفس به کمال بدن مبین حیثیت ذات نفس خواهد بود، بلکه بیان کننده حیثیت اضافی و تعلقی آن است به همین علت بررسی این جوهر مجرد به لحاظ تعلق آن به بدن مربوط می شود به علم طبیعیات، در حالی که بررسی این جوهر مجرد به ذات مجردش مربوط به علم الهیات است.
بنابراین معلوم می شود ابن سینا نفس و بدن را در دو جوهر متغایر دانسته و نسبت آن دو را فقط در حد تدبیر و تصرف و تعلق عرضی می داند. در مقام تشبیه ابن سینا در برخی موارد نسبت نفس به بدن را مانند نسبت پادشاه به مملکت و کشتی بان به کشتی و حتی در مواردی مرغ به آشیانه می داند.(۳)
«حکمت خداوند را نظاره کن که چگونه به وسیله اصول و پایه هایی مزاج های مختلفی را ساخته و هر مزاجی را برای پست ترین انواع قرار داده و بهترین مزاج را که معتدل ترین آن است برای نفس انسانی قرار داده است تا اینکه نفس ناطقه در آشیانه خود قرار گیرد.»(۴)
خواجه نصیرالدین طوسی در شرح این فقره از عبارات شیخ می گوید: «در بیان شیخ استعاره لطیفی است مبنی بر اینکه نفس مجرد است و نسبتش به مزاج، نظیر نسبت پرنده به آشیانه اش می باشد.»(۵)
گرچه وی نسبت نفس و بدن را مغایر دانسته، اما نه تنها منکر تأثیر متقابل نفس و بدن نیست، بلکه با تأکید فراوانی در تأثیر و تأثر متقابل نفس و بدن سخن گفته است.
وی در فصل چهارم از مقاله چهارم نفس شفا می گوید: «افعال و احوال نفس، در نسبت با بدن اقسامی دارد به این قرار: بعضی از احوال اولاً و بالذات مربوط به بدن است اما از آن حیث که بدن دارای نفس می باشد مانند خواب و بیداری، صحت و مرض، برخی احوال اولاً و بالذات مربوط به نفس است اما از آن حیث که در بدن است و به بدن تعلق دارد مانند تخیل شهوت، غضب، غم، هم، حزن و آنچه مانند اینهاست و بعضی احوال به طور مساوی مربوط به هر دو است.» ابن سینا در نمط سوم اشارات و تنبیهات بعد از این که مغایرت نفس با بدن اثبات شد درباره اوصاف نفس که جوهر یگانه و واحدی است و شایبه کثرت در آن راه ندارد و اصل انسان همین حقیقت می باشد و این حقیقت دارای فروعی است که در اعضای بدن پراکنده می باشد.
وی سپس به تأثیر و تأثر نفس و بدن تصریح می نماید که: «هرگاه چیزی را به وسیله اعضای بدن احساس کنی یا تخیل نمایی یا غضب کنی، ارتباط و علاقه ای که بین نفس و قوای جسمانی نفس است، باعث ایجاد حالتی در تو می شود که افعال صادره به تدریج در تو ملکه می گردد و به راحتی می توانی آنها را انجام دهی، کما این که عکس آن نیز واقع می شود، یعنی این که یک هیأت نفسانی در قوای جسمانی و اعضای بدن تأثیر می گذارد. توجه کن که وقتی درباره خداوند و جبروت او فکر می کنی چگونه پوستت می لرزد و موی بدنت راست می شود.» (۶)
کیفیت و ضرورت مرگ
ابن سینا در آثار خود به توجیه مرگ و ضرورت آن می پردازد و دلایلی در این مورد ذکر می کند. شیخ الرئیس، مرگ را توقف قوه غاذیه انسان می داند و مرگ را در نتیجه اختلال اعضای بدن و قوای آن می داند. ابن سینا می گوید: اگر مرگ رخ ندهد و افراد بشر جاوید بمانند، ماده ای که ابدان از آن ساخته می شود تمام می شود و دیگر هیچ فرد انسانی به وجود نمی آید و اگر هم به وجود آید، جایی برای زندگی و حیات برای او دیگر نیست و وجود سابقین برای ایجاد شرایط وجود لاخفین ضروری است.
اگر مرگ ضروری نباشد فلسفه ادیان متزلزل می شود زیرا ادیان آمده اند یک سری اعمال و لذایذ بشری را محدود کنند، اگر مرگی نباشد برقراری عدالت و داوری بین خوبان و بدان در این دنیا فایده ای ندارد، زیرا پاداش ها و عقوبت های دنیایی در مقابل خوبی ها و بدهی های نفسانی برابری نمی کند. حقیقت مرگ از نظر وی همانا مفارقت نفس از بدن است به صورتی که نفس فاسد نمی شود بلکه فسادی هم اگر باشد فساد ترکیب اجزای بدن است و جوهر نفس یا همان ذات انسانی باقی و پایدار است. (۷)