17-10-2014، 14:17
صبح که بیدارشدی نگاهت میکردم،
اما متوجه شدم که خیلی مشغول انتخاب لباسی که میخوای بپوشی هستی،!
فکر میکردم يه لحظه وقت داری به من بگی"سلام"
اما بعد دیدمت که ازجا پریدی، اما درعوض تو به دوستت تلفن زدی.
با آن همه کار گمان میکنم که وقت نداری بامن حرف بزنی.
متوجه شدم قبل از نهار هی دوروبرت را نگاه میکنی؛
شاید خجالت میکشیدی، يادم نکردي!
بعد از انجام چندکار درحالیکه تلویزیون نگاه میکردی، شام خوردی،
بازم بامن صحبتی نکردی! به خانوادت شب بخیر گفتی و خوابیدي.
نمیدانم چرا به من شب بخیر نگفتی؛
اما اشکالی ندارد مگر صبح به من سلام کردی؟!
صورتت را که خسته ی تکرارِ یکنواختی های روزمره بود لمس کردم . . .
چقدر مشتاقم که بگویم چطور می توانی زندگیه زیباتر و مفیدتری را تجربه کنی،
احتمالاً متوجه نشدی که من در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من آنقدر دوستت دارم که هميشه منتظرتم،
منتظر یک سرتکان دادن،
یک دعا،
یک فکر یا
گوشه ای از قلبت که بسوی من آید،
به امید روزيکه کمی به من وقت بدهی
بخاطرخودت!
اما متوجه شدم که خیلی مشغول انتخاب لباسی که میخوای بپوشی هستی،!
فکر میکردم يه لحظه وقت داری به من بگی"سلام"
اما بعد دیدمت که ازجا پریدی، اما درعوض تو به دوستت تلفن زدی.
با آن همه کار گمان میکنم که وقت نداری بامن حرف بزنی.
متوجه شدم قبل از نهار هی دوروبرت را نگاه میکنی؛
شاید خجالت میکشیدی، يادم نکردي!
بعد از انجام چندکار درحالیکه تلویزیون نگاه میکردی، شام خوردی،
بازم بامن صحبتی نکردی! به خانوادت شب بخیر گفتی و خوابیدي.
نمیدانم چرا به من شب بخیر نگفتی؛
اما اشکالی ندارد مگر صبح به من سلام کردی؟!
صورتت را که خسته ی تکرارِ یکنواختی های روزمره بود لمس کردم . . .
چقدر مشتاقم که بگویم چطور می توانی زندگیه زیباتر و مفیدتری را تجربه کنی،
احتمالاً متوجه نشدی که من در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من آنقدر دوستت دارم که هميشه منتظرتم،
منتظر یک سرتکان دادن،
یک دعا،
یک فکر یا
گوشه ای از قلبت که بسوی من آید،
به امید روزيکه کمی به من وقت بدهی
بخاطرخودت!