14-10-2014، 19:23
و اگر امروز برایت مینویسم،
از عریانی ذهنی ست که از ایمان گذشته و به عادت رسیده؛
که از اصالت عشق چیزی نمانده جز شُکوه بهجامانده خاطرهای دور
و وجودی سایهوار،
حضوری چنان کمرنگ که مرا به یاد خوابی میاندازد که هرگز نرفتهام،
به یاد نبودن،
شاید هم... مرگ
و اگر مینویسم،
هنوز شب را باور دارم
و لحظههای تاریکی که من را به تو پیوند میدهد،
بی آنکه بدانی،
بی آنکه باشی،
بی آنکه به یادم باشی
یا حتی دوستم داشته باشی
و اگر مینویسم،
دوست دارم بدانی در خلأ دنیای بیجاذبه از نبودنت عجیب معلقم،
میچرخم
و میچرخم
و میچرخم
و در چشمهای ناباور یک سرگردان دلتنگ، کسی را میبینم شبیه خودم
که هنوز عاشق کسی ست شبیه تو،
وجودی سایهوار
و حضوری کمرنگ،
حضوری بسیار بسیار کمرنگ که نوشتن برایش منصرف میکند مرا از مرگ و نبودن...
(نیکی فیروزکوهی)
از عریانی ذهنی ست که از ایمان گذشته و به عادت رسیده؛
که از اصالت عشق چیزی نمانده جز شُکوه بهجامانده خاطرهای دور
و وجودی سایهوار،
حضوری چنان کمرنگ که مرا به یاد خوابی میاندازد که هرگز نرفتهام،
به یاد نبودن،
شاید هم... مرگ
و اگر مینویسم،
هنوز شب را باور دارم
و لحظههای تاریکی که من را به تو پیوند میدهد،
بی آنکه بدانی،
بی آنکه باشی،
بی آنکه به یادم باشی
یا حتی دوستم داشته باشی
و اگر مینویسم،
دوست دارم بدانی در خلأ دنیای بیجاذبه از نبودنت عجیب معلقم،
میچرخم
و میچرخم
و میچرخم
و در چشمهای ناباور یک سرگردان دلتنگ، کسی را میبینم شبیه خودم
که هنوز عاشق کسی ست شبیه تو،
وجودی سایهوار
و حضوری کمرنگ،
حضوری بسیار بسیار کمرنگ که نوشتن برایش منصرف میکند مرا از مرگ و نبودن...
(نیکی فیروزکوهی)