امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هوا، دشمن عقل‏

#1
Smile 
[وَالْهَوى‏ عَدُوُّ الْعَقْلِ وَمُخالِفٌ لِلْحَقِّ وَقَرينُ الْباطِلِ؛ وَقُوَّةُ الْهَوى‏ مِنَ الشَّهَواتِ. وَاصْلُ عَلاماتِ الْهَوى‏ مِنْ أكْلِ الْحَرامِ وَالْغَفْلَةِ عَنِ الْفَرائِضِ وَالْاسْتِهانَةِ بِالسُّنَنِ وَالْخَوْضِ فِى الْمَلاهى‏]
امام صادق عليه السلام در پايان اين فصل مى‏فرمايد:
عقل با تمام منفعتى كه براى دنيا و آخرت انسان دارد، در برابر دشمنى چون هواست.
هوا مجموعه اميال و غرايز و خواسته‏ها و شهواتى است كه از حدود طبيعى و شرعى خارج است.
هوا در وجود انسان به طور صد در صد مخالف حق است و همنشين باطل، قدرت و قوت هوا ناشى از شهوهت‏هاست، يعنى از خواسته‏هايى كه جانب حق در آن رعايت نشده و حلال و حرام در آن ملحوظ نگشته است.

عوامل پيدايش هواى نفس‏
سبب پيدايش هوا سه چيز است:
1- خوردن مال حرام.
2- مسامحه و غفلت از واجبات بدنى، مالى و روحى و سبك انگاشتن سنن الهى.
3- فرو رفتن در ملاهى و مناهى و كارهاى بيهوده.
انسان اگر با توجه به آيات حق به دنيا و اهل دنيا بنگرد، به اين نتيجه مى‏رسد كه دنيا براى انسان، خانه به دست آوردن كمال و اهل دنيا هم بندگان و عباد حضرت حقّند، بايد دنيا را سرمايه كمال و رشد قرار داد و براى مخلوق خدا هم منبع خير و بركت بود.
با اين ديد، انسان نه گرفتار مال حرام مى‏شود، نه از فرايض و سنن غافل مى‏ماند، نه دچار خوض در ملاهى و مناهى مى‏شود.
آيا دنياى از دست رفتنى ارزش دارد كه به حرام نزد انسان جمع شود و به خاطر آن فرايض و سنن ترك شود و براى لذت بردن از آن، آدمى دچار محرّمات الهى و امور ناپسند شود؟!

چهره‏هاى درخشان مبارزه با هواى نفس‏
بازگو كردن حيات پاك اولياى الهى و عاشقان صادق حق كه پاكى در زندگى و نورانيت باطن را از طريق مبارزه با هوا به دست آوردند فرصت و مجالى بسيار وسيع لازم دارد و در اين باب كتاب‏هاى مستقلى بايد نوشت ولى از باب اين كه:
آب دريا را اگر نتوان كشيد
هم بقدر تشنگى بايد چشيد «1»

تا جايى كه امكان باشد به نمونه‏هايى اشاره مى‏رود، باشد كه توجّه در زندگى اين پاك‏مردان پاك باخته درسى براى زندگى ما باشد.

آخوند ملا ابراهيم نجم آبادى‏
حضرت آخوند، از نجم آباد بدون اين كه كسى او را بشناسد به تهران آمده و از طلبه‏اى ساكن در يكى از حجره‏هاى مدرسه مى‏پرسد: هم حجره مى‏خواهى؟
آن مرد كه ظاهرى بى‏پيرايه و افتاده‏وار مى‏ديد، گمان آن كه با فردى از بزرگان علما روبروست نبرده، گفت: اگر كسى باشد كه به خدمت حجره مدد نموده، سبب آلودگى و فراغت من گردد خواهم ساخت! آخوند به فروتنى و خاموشى مثل يك نفر خادم به كار پرداخت و دو هم حجره با يك ديگر روز و شب مى‏گذاشتند به حدى كه تازه وارد از حد دانش و مايه مصاحب خود آگاه و ديگرى بى‏خبر بود.
تا آن كه شبى صاحب حجره در مطالعه كتابى از معقول كه به درس مى‏خواند دير وقت فرو ماند و حضرت آخوند را روشنى چراغ مانع خواب آمده خسته ساخت، پس سر برآورد و فرمود: شما را چيست كه امشب از مطالعه بس نمى‏كنيد و نمى‏خوابيد!
طلبه مغرور با بى‏اعتنايى گفت: تو را چه كار؟ پس از چند كلمه گفتگو كه به اين روش در ميان رفت، آخوند فرمود: مى‏بينم كه فلان كتاب در پيش دارى و در فهم فلان عبارت درمانده‏اى، چه آن را غلط مى‏خوانى.
آن گاه برخاست و محل اشكال را صحيح خوانده، مطلب را به بيانى روشن و وافى تقرير فرموده گفت: حال مشكل حل شد برخيز و آسوده بخواب، اما با اين شرط و عهد كه آنچه امشب گذشت ناديده انگارى و به زبان نيارى، من همان خادم باشم و تو همان مخدوم كه بودى.
بيچاره صاحب حجره در گرداب حيرت فرو رفت و تا صبح در اين خيال كه اين چه حكايت بود؟! خواب نكرد.
فردا كه از درس مقرر برگشت كتاب را نزد آن مصاحب ناشناخته خويش گذاشته تقرير روز را طلبيد و بيانى بهتر و كامل‏تر از استاد خود شنيد.
از آن وقت خاضع گشته به استفاده پرداخت و آخر بر حفظ عهد خاموشى تاب نياورد همدرسان را خبر كرد و عاقبت كار به آنجا كشيد كه حضرت آخوند به درس گفتن وادار و مشهور كه به تازگى ابراهيم نامى در تهران مشغول به تدريس معقول شده است!!
آرى، اين است روش مردم بى‏هوا و انسان‏هاى كامل و رشد يافته و با خبران از حق و حقيقت و سالكان راه عشق و صفا و آراستگان به صفات محبوب ازلى و ابدى.
هر كه در راه تو اول قدم از خويش بريد
هم به اول قدم آنجا كه همى خواست رسيد
هيچ كس با تو نياويخت كه از خود نگريخت‏
هيچ كس با تو نپيوست كه از خود نبريد
همه با ناله و آهند چه هشيار و چه مست‏
همه با حسرت و دردند چه پير و چه مريد
زاهد از صومعه گر رخت به كوى تو كشيد
ما نخواهيم در آن كوى بجز درد كشيد
آن كه آسان شمرد اين همه خون خوردن ما
دور از آن روى مگر شربت هجرى نچشيد

جهانگيرخان قشقايى، اعجوبه مبارزه با نفس‏
اين وجود مبارك و منبع فيض و محلّ رحمت، فرزند خان قشقايى بود.
در ايام جوانى به دنبال اسب‏سوارى و كشاورزى و تربيت حشم و غنم پرداخت و به دنبال جمعى رفيق از طايفه خود، روزگار به خوشى مى‏گذارند.
در همان ايام به تارزنى شوق وافر پيدا كرد و پس از مدتى هنر تارزدن بياموخت و در جمع دوستان به تارزنى اشتغال مى‏ورزيد.
شنيده بود در اصفهان در اين زمينه استاد بسيار ماهرى هست، براى فروش اجناس ايلاتى و اصلاح تارش كه خراب شده بود و تكميل تحصيل موسيقى به اصفهان روى آورد.
در بازار اصفهان گذرش به مدرسه صدر افتاد، از حال و هواى آن‏جا خوشش آمد، صبح و عصر براى تفنّن به آنجا مى‏رفت.
روزى به وقت رفتن به مدرسه صدر از كنار مغازه‏اى در جنب مدرسه مى‏گذرد، ژنده‏پوش درويشى كه صاحب نفس بود او را صدا مى‏زند، فرزند خان وارد مغازه مى‏گردد، ژنده‏پوش از وطن و حرفت و نسب او جويا مى‏شود. جهانگير، شرح حال خود و علاقه‏اش را به تكميل تحصيل موسيقى و به خصوص تار با او در ميان مى‏گذارد، چون گفتارش به پايان مى‏رسد، درويش در او خيره مى‏شود و مى‏گويد:
گرفتم در اين فن، فارابى وقت شدى، ولى بدان كه مطربى بيش، از كار در نخواهى آمد!
جهانگير خان فرياد زد: مرا از خواب غفلت بيدار كردى، هان بگو اكنون چه بايد كرد كه خير دنيا و آخرت من در آن باشد؟ درويش الهى در پاسخش چنين گفت:
اين گونه استنباط كرده‏ام كه تو را فضاى اين مدرسه پسند افتاده، در همين جا حجره گرفته به تحصيل علوم الهى مشغول باش!
جهانگير خان مى‏گويد: از همت نَفَس آن ژنده پوش و يمن راهنماييش بدين مقام رسيدم.
جهانگير خان در تحصيل علوم الهى به مقامات ارجمندى رسيد، شاگردان زيادى از محضر پر فيضش به درجات عالى فقهى و اخلاقى و عملى رسيدند.
يكى از شاگردان او مرحوم آيت اللّه العظمى حاج آقا حسين بروجردى طباطبايى است كه پس از مرحوم آيت اللّه حايرى به تقويت حوزه پر بركت قم برخاست و از تأثير نفس گرم او حوزه هفتصد نفرى قم داراى ده هزار محصّل در رشته‏هاى گوناگون علوم اسلامى شد.
حوزه قم پس از آن، صداى اسلام را به گوش جهانيان رساند و چشم‏هاى اهل دل را از اطراف و اكناف جهان بدين ناحيه دوخت.
در اين حوزه دانشمندان بزرگى در علوم فقه، اصول، ادب، كلام، تفسير، تاريخ، خطابه و نويسندگى تربيت شدند.
مرحوم فسايى درباره جهانگيرخان مى‏گويد:
با اين كه در مراتب علميه سرآمد ارباب عمائم است، از لباس بزرگان ايلات از سر تا پا بيرون نرفت، او مانند افراد ايل كلاه و زلف دارد.
حاج شيخ عيسى بن فتح اللّه شاگرد خان مى‏گويد: سركار خان، موى بلند مى‏داشتى و به حنا خضاب مى‏فرمودى.
جناب خان به حاج شيخ عيسى فرموده بود: زمينى دارم به قشقايى و از مال الاجاره آن چهل تومان است به يك سال، زندگى خويش را تأمين مى‏كنم.
استاد جلال الدين همايى كه به يك واسطه، شاگرد آن مرحوم بود درباره خان مى‏گفته:
جهانگيرخان در اثر شخصيت بارز علمى و تسلّم مقام قدس و تقوا و نزاهت اخلاقى و حسن تدبير حكيمانه كه همه در وجود او مجتمع بود، تحصيل فلسفه را كه مابين علما و طلاب قديم سخت موهون و با كفر و الحاد مقرون بود از آن بدنامى‏ به كلّى نجات داد و آن را در سرپوش درس فقه و اخلاق، چندان رايج و مطلوب ساخت كه نه فقط دانستن و خواندن آن موجب ضلالت و تهمت نبود، بلكه مايه افتخار و مباهات مى‏شد.
وى معمولًا يكى دو ساعت از آفتاب برآمده در مسجد جارچى سه درس پشت سر هم مى‏گفت كه درس اولش شرح لمعه و بعد از آن شرح منظومه و سپس درس اخلاق بود و بدين ترتيب فلسفه را در حشو فقه و اخلاق به خورد طلاب مى‏داد.
جابرى گويد:
اگر شارب مسكرى يا فاعل منكرى را شبانه گرفته به مدرسه آورده براى اجراى حد، آن مرحوم مى‏فرمود: حبسش كنند تا به هوش آيد. بعد خود آن جناب نيمه شب رفته او را رها و از مدرسه بيرونش برده و با اندرز حكيمانه به راه راستش مى‏آورد.
وحيد گويد: من از جهانگيرخان با اين كه چندين سال در محضر درسش حاضر بودم، هيچگاه دعوى شعر و شاعرى نشنيدم و پس از رحلت وى از شاعرى و شعر وى به وسيله شيخ محمد حكيم كه به وى محرم‏ترين اشخاص بود آگاه شدم كه اين اشعار از اوست:
تا ياد چين زلف تو شد پاى بست ما
رفت اختيار عقل و سلامت ز دست ما
از صرف نيستى چو كسى را خبر نشد
عشقت چگونه كرد حكايت زهست ما
غمگين مشو گر از ستمش دل شكسته‏اى‏
كار زد به صدهزار درست اين شكست ما
از دشمنان ملامت و از دوستان جفا
بودست سرنوشت ز روز الست ما
گشتم زهجر غرقه درياى اشك خويش‏
تا ماهى وصال كى افتد به شصت ما

از آقا محمد جعفر دهاقانى خادم مدرسه صدر در مسئله فوت خان منقول است كه:
بيمارى ايشان در كبد بود، ميرزا مسيح خان دكترش بود، وقتى خان بيماريش شديد شد، من رفتم دنبال دكتر ميرزا مسيح خان، گفت: شما چه نسبتى با خان داريد؟ گفتم: خادمش هستم، دكتر گفت: من نمى‏آيم، خان آدم كوچكى نيست، من براى عيادت مى‏آيم. آمدم جريان را براى خان گفتم، خان فهميد گفت: برو بگو براى عيادتم بيايد، آن گاه طبيب به خدمتش آمد، خان تبسم كرد و به او گفت: هر چه تو مى‏دانى من هم مى‏دانم من چاق شدنى نيستم.
ميرزا مسيح خان رفت، دكتر شافتر خارجى را آورد، دكتر شافتر نسخه نوشت، دواهاى نسخه را از مريضخانه انگليسى‏ها تهيه كرديم، ولى خان آن‏ها را نخورد!!
سه چهار ساعت از شب گذشته بود كه خان گفت رختخواب را رو به قبله كنيد، سپس يك ليوان آب خورد و پس از خوردن آن به ذكر حق مشغول شد و چند لحظه بعد از دام تن و دنيا خلاص شد.
تمام علما در آن شب حاضر شدند، جماعت انبوهى آمده بودند، تشييع مفصلى از او شد و آيت اللّه آقا نجفى بر او نماز گذارد و در تكيه ترك دفنش كردند رحمة اللّه عليه رحمة واسعة.
مؤلف كتاب «تاريخ حكما و عرفاى متأخر صدر المتألهين» نزديك به پنجاه و دو نفر از شاگردان خان را نام مى‏برد كه هر يك از اعاظم مراجع تقليد و حكما و عرفا و فلاسفه الهى بوده و هر كدام منشأ آثار و بركات عظيمى در پيشبرد فرهنگ الهى و نبوت انبيا و امامت امامان عليهم السلام بودند.
آرى، مبازره با نفس از وجود آدمى چهره‏اى پاك و موجودى نورانى و الهى مى‏سازد، تا جايى كه انسان جز خدا نبيند و جز سخن خدا نشنود و جز سخن خدا نگويد:
زنده گشتم كه مرا نفس ستمكار بمرد
تا فلك شعله زدم كاين شرر خام فسرد
خط بيزارى دنيا نه چنان بنوشتم‏
كه به صد تيغ توان نقطه‏اى از وى بسترد
نتوان گشت چو من زنده دلى را زخمار
صاف گر مى نبود باد سلامت سر دُرد
اى كه باليد تو را روح زكاهيدن جسم‏
باد ارزانيت اين جان كلان و تن خرد
چون به مژگان نتنم رشته خونين كه فراق‏
بر حرير جگرم سوزن الماس فشرد
زده‏ام غوطه به صد رنگ جراحت چكنم‏
هر سر موى مرا عشق به نيشى آزرد
حسرت تيغ توام كشت به خاكم بنويس‏
كه فلان تشنه جگر مرد و دمى آب نخورد

برهان الحق آقاى شيخ مرتضى طالقانى‏
اين مرد بزرگ از حكما و اولياى الهى بود، سال‏ها در نجف اشرف مدرسه آقا سيد كاظم يزدى اقامت داشت و براى عاشقان علم، حكمت الهى و فلسفه و معقول مى‏گفت، قسمتى از حالات آن بزرگ مرد الهى را از زبان شاگرد حكيمش آقاى محمد تقى جعفرى عنايت كنيد:
آن بزرگ به حالى كه براى من اسفار همى گفت، اگر از او مى‏خواستندى از گفت امثله- اولين كتاب حوزه- نيز ابا نمى‏فرمودى!!
ايّام چهارشنبه را قبول كس نكردى و خود با خود همى گذراندى و مرا فرمود: كه من روزگارى دراز به طالقان شبانى همى كردم، مگر روزى به بيابان آواى قرآن شنودم و حالى يافتم و گفتم: پروردگارا! تو نامه خويش با ما فرو فرستادى، من بايد تا آخر عمر آن را در نيابم؟
و در وقت در آبادى شدم و حشم و غنم مردمان با آنان سپردم و به اصفهان شدم تحصيل را و پنج سال ببودم و آن گاه به نجف شدم و چندى به درس آخوند صاحب كفايه مى‏نشستم و همى ديدم كه فايدتى از آن درس مرا متصور نيست و نيز شنيدم از حكيم متأله آقاى جعفرى كه من بگاه تحصيل به حضرت آقا بزرگ، روزى دو مانده بود محرم سنه ارتحال وى، جرى عادت را به خدمت او شدم و شنيدم كه مى‏گويد:
«بلند شويد برويد آقا، براى چه آمده‏ايد آقا» و چون گفتم براى درس آمده‏ام گفت: درس تمام شد، آقا پنداشتم كه آن بزرگوار از سر اين خيال كه محرم درآمده است اين سخن مى‏گويد و گفتم: هنوز حوزه‏ها تعطيل نكرده‏اند كه فرمود: مى‏دانم آقا من مسافرم من مسافرم، خر طالقان رفته پالانش باقى مانده، روح رفته جسدش مانده «لا اله الّا الله» و اشك از ديده بباريد به شدت و دريافتم كه اخبار از ارتحال مى‏فرمايد به حالى كه مزاج او را ادنى انحرافى از صحبت نبود.
پس گفتم: با من سخنى فرماييد. گفت: آفرين آقا جان! حالا متوجه شديد حالا متوجه شديد و اين بيت بر خواند:
تا رسد دستت به خود شو كارگر
چون فتى از كار خواهى زد به سر
و تهليل برگرداند و نورانيتى سخت بر چهره او پديدار آمد و برخاستم و دو روز بر نيامد كه خبر ارتحال آن بزرگ بياوردند وبا اسف‏ها به مدرسه آقا سيد كاظم شديم كه مقام او بود و شنيدم كه سحرگاه عادت قديم خويش را بربام برآمد و مناجاتى گفته و چون باز آمده است و دوگانه به درگاه يگانه گذاشته به حجره شده است و ديگر بر نيامده و از آن روى كه پيوسته قبل از آفتاب باز از حجره برمى‏آمده است و به صحن مدرسه راهى مى‏رفته و امروز را بر نيامده است مضطرب گشته‏اند و در حجره شده و ديده‏اند كه به حال مراقبه تكيه فرموده است و جان با جان آفرين باز داده و عالم از او يتيم مانده است و من به مشاركت مرحوم مبرور آقا سيد محمد طالقانى رحمه اللّه متكفل غسل شدم و عطرى شديد به مغسل مى‏شنودم و آن پيكر پاك و نور تابناك به وادى السلام نهاديم.
خوش‏تر از اين در جهان نبود كار
دوست بر دوست رفت يار بر يار «2»
راستى، آنان كه از طريق مبارزه با هوا به مقامات عالى الهى رسيدند چه حالى داشتند و چه خبرها نزد آنان بود.
اين بوى روح پرور از آن خوى دلبرست‏
وين آب زندگانى از آن حوض كوثر است‏
بوى بهشت مى‏گذرد يا نسيم دوست‏
يا كاروان صبح كه گيتى منور است‏
اين قاصد از كدام زمين است مشكبوى‏
وين نامه در چه داشت كه عنوان معطر است‏
بازآ و حلقه بر در زندان شوق زن‏
كاصحاب را دو ديده چو مسمار بر در است‏
بازآ كه از فراق تو چشم اميدوار
چون گوش روزه دار بر اللّه اكبر است‏
دانى كه چون همى گذرانيم روزگار
روزى كه بى‏تو مى‏گذرد روز محشر است‏
گفتيم عشق را بر صبورى دوا كنيم‏
هر روز عشق بيشتر و صبر كمتر است‏
در نامه نيز چند بگنجد حديث شوق‏
كوته كنيم كه قصه ما كار دفتر است‏ «3»

حكيم بزرگ حاج ملّا هادى سبزوارى‏
حاجى سبزوارى از حكما و فقها و عرفاى اسلامى بود، در حق آن بزرگ مرد الهى مى‏توان گفت:
او از اولياى الهى و انسانى خود ساخته و مردى در ميان بزرگان اسلامى كم‏نظير است.
من قسمتى از احوالات آن عارف عاشق را مستقيماً از نبيره او آقاى اسرارى كه از علماى مهم سبزوارند به وقتى كه در سبزوار براى تبليغ رفته بودم و همانجا قسمت عمده‏اى از جلد اول عرفان را نوشتم در دو جلسه شنيدم كه آن را براى عزيزان نقل مى‏كنم و قسمت‏هاى ديگر را از كتاب «ريحانة الادب»، «تاريخ حكما و عرفاى‏ متأخر صدرالمتألهين» و مقدمه مجموع رسايل حكيم بازگو مى‏كنم.
آقاى اسرارى مى‏گويد:
چون واجب الحج شد، فرزند چهار ساله خود ملا محمد را نزد اقوام گذاشت و با همسر خود عازم حج شد.
در بازگشت از سفر حج، همسر مهربانش از دنيا مى‏رود، حاجى به تنهايى از راه آب به بندرعباس مى‏آيد و از آنجا وارد شهر كرمان مى‏شود.
از آنجا كه لباس و عمامه‏اش همانند دهاتى‏هاى سبزوار بود، كسى آن چراغ فروزان را باور نمى‏كرد كه از رجال شايسته علمى و از اولياى خداست.
با وضعى كه داشت وارد مدرسه معصوميه كرمان شد و از خادم آنجا درخواست حجره‏اى كرد كه چند شبى را در آنجا بماند، سپس به سبزوار حركت كند.
خادم عرضه داشت: واقف اين مدرسه، حجره‏ها را وقف بر طالبان علم نموده و ماندن كاسب يا فرد معمولى در اين مدرسه جايز نيست، مگر اين كه شما با من عهد كنى چند روزى كه در اينجا هستى در امور نظافت مدرسه و طلاب به من كمك دهى!!
حاجى جواب مثبت مى‏دهد و براى تأديب نفس به كمك خادم جهت امور طلاب و نظافت مدرسه اقدام مى‏كند.
حاجى در آن مدرسه قصد مى‏كند تا ريشه‏كن شدن هواى نفس به كار خادمى ادامه دهد، از اين جهت عزم بر ماندن مى‏نمايد.
مدّتى كه مى‏گذرد خادم از او مى‏پرسد: عيال دارى؟ مى‏گويد: نه، مى‏پرسد اگر وسيله ازدواج برايت فراهم باشد ازدواج مى‏كنى؟ حاجى پاسخ مثبت مى‏دهد، خادم مدرسه مى‏گويد: دخترى دارم اگر ميل داشته باشى با او ازدواج كن، حاجى بدون چون و چرا با دختر خادم ازدواج مى‏كند، خدمت حاجى در آن مدرسه‏ نزديك به سه سال طول مى‏كشد!
در آن زمان عالم و پيشواى روحانى كرمان آقا سيد جواد امام جمعه شيرازى بود.
اين امام جمعه از دانشمندان و علماى جامع علوم عقلى و نقلى عصر خود به شمار مى‏رفت كه علاوه بر مقامات علمى و واجديت مراتب معقول و منقول پيشوايى وارسته و روشن ضمير و دانشمندى متقى و صاحب ورع بود.
يك روز حاج سيد جواد مشغول گفتن منظومه حكمت حاجى براى شاگردان بود، در حالى كه حاجى در كار نظافت و جاروكشى مدرسه بود. سيد در حال درس به نكته‏اى مهم از مسائل عالى حكمت رسيد، آن چنان كه بايد مسئله بيان نشد، پس از اتمام درس در حالى كه سيد به طرف منزل مى‏رفت حاجى در طريق منزل با بيانى وافى نكته را شرح داد، سيد ابتدا اعتنايى نكرد، ولى وقتى به منزل رفت و در آن نكته غور كرد، بيان حاجى را بهترين بيان ديد. خادم منزل را دنبال كمك خادم مدرسه فرستاد، ولى حاجى از ترس شناخته شدن با همسر كرمانى از خادم مدرسه كه پدرزنش بود خداحافظى كرده و رفته بود، پس از چند سال دو طلبه كرمانى براى تكميل تحصيل حكمت به سبزوار آمدند، چون وارد مدرسه شدند و حكيم سبزوارى را در محل درس حكمت ديدند بهت زده شدند كه آه آن فردى كه سه سال در مدرسه به عنوان شاگرد خادم خدمت مى‏كرد اين مرد بود. حاجى از تغيير چهره آن دو قضيه را يافت، آنان را خواست و وضع خود را در كرمان به عنوان امانت و سرْ اعلام كرد و راضى نشد آن دو نفر طلبه داستان كرمان را بازگو كنند!!
عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست‏
وين شيوه به اندازه مردى است كه مردست‏
آن كس كه درين صرف نكردست همه عمر
بيچاره ندانم كه همه عمر چه كردست‏
زاهد چه عجب گر كند از عشق تو پرهيز
كس لذت اين باده چه داند كه نخوردست‏
عاشق كه نه گرمست چو شمع از سر سوزى‏
گر آتش محض است به جان تو كه سر دست‏
بس شب كه بر آن در بن خاكى زضعيفى‏
بنشستم و پنداشت رقيب تو كه گردست‏
اشكى كه بود سرخ چو رخسار تو داريم‏
ما را زتو تشريف نه تنها رخ زرد است‏
گر هست كمال از دو جهان فرد عجب نيست‏
اين نيز كمالى است كه آزاده و فردست‏ «4»

شرح حال حاجى را دو فرزندش آقا محمد اسماعيل و آقا عبدالقيوم و عيال كرمانيش چنين بازگو كرده‏اند:
مرحوم حاجى هر شب در زمستان و تابستان و بهار و پاييز ثلث آخر شب را بيدار بودند و در تاريكى عبادت مى‏نمودند تا اول طلوع آفتاب. دو ساعت از روز گذشته به مدرسه تشريف مى‏بردند و چهار ساعت تمام در مدرسه بودند، بعد به خانه مراجعت كرده ناهار مى‏خوردند، ناهار ايشان معمولًا يك قرص نان بود كه معمولًا يك سير بيشتر از آن نمى‏خوردند، يك كاسه دوغ كمرنگ كه خودشان در وصف آن مى‏فرمودند دوغ آسمان گون، يعنى دوغى كه از كمى ماست به رنگ كبود آسمانى باشد.
شب بعد از سه ساعت عبادت در تاريكى شام ميل مى‏كردند، شام آن جناب‏ مقدارى برنج و اسفناج بود، بعد از كمى راه رفتن در يك بستر ناراحتى كه غالباً تشك نداشت مى‏خوابيدند و متكاى غير نرمى از پنبه يا پشم زير سر مى‏گذاشتند.
لباس مرحوم حاجى چند سال يك عباى سياه مازندرانى بود و يك قباى قدك سبز رنگى كه به قدرى آن را شسته بودند كه آرنج‏هاى قبا پاره شده و چندين وصله برداشته بود.
در زمستان قباى برك شكرى رنگ و شلوار برك مى‏پوشيدند، كتابخانه‏اى نداشتند، كتاب ايشان منحصر به چند جلد كتاب بود!
معاشش از اين راه بود: يك روز از قنات عميد آباد داشتند و يك شبانه روز در قنات قصبه و باغى كه در بيرون پشت ارك واقع است كه سالى چهل تومان فايده و حاصل باغ بود و از دو قنات مذكور نيز سى خروار غله و ده بار پنبه عايد مى‏گرديد.
قسمتى از اين دخل را با كمال قناعت صرف معاش مى‏فرمودند و ما بقى را به فقرا ايثار و انفاق مى‏نمودند.
هر سال در عشر آخر صفر سه شب روضه خوانى مى‏كردند و يك نفر روضه‏خوان كريه الصوتى كه در سبزوار بود و كمتر او را دعوت مى‏كردند دعوت مى‏نمودند و شبى پنج قران به روضه خوان مى‏دادند و نان و آبگوشت به فقرايى كه شل و كور و عاجز بودند مى‏خورانيدند و نفرى يك قران به آن‏ها مبذول مى‏داشتند و خمس و زكات مال خود را هر سال به دست خود به سادات و ارباب استحقاق مى‏رسانيدند و در اين موقع جنس خود را وزن مى‏كردند و نقد خود را مى‏شمردند.
همه بزرگان دين بالاتفاق، آن بزرگوار را به اتصاف به ورع حقيقى و ترفع از دنيا و دنياوى وصف كرده‏اند و فى الحقيقة هم سخن به راست گفته‏اند.
بدين گفته از كيوان قزوينى بنگريد:
اولًا مى‏گويم: هيچ كس اسباب قطبيت را مانند حاج ملّا هادى نداشت، از علم و حكمت و زهد بى‏پايان، او از راه علم دخلى ننموده و معاشش منحصر به اجاره ملك موروثى‏اش بود.
و امتيازهاى تاريخى او آن بود كه با توفر و تسهل اسباب رياست، ترك هرگونه رياستى نمود، حتى پيش نمازى نكرد و به مهمانى نرفت و با رؤساى بلدش هم بزم نشد تا از آن‏ها پيش افتد و در صدرنشينى و سفره چينى و مجموعه غذا گذاردن و برداشتن و غليان و دعا كردن روضه خوان و دست بوسيدن عوام رعونتى ظاهر سازد.
يك زندگى ساده بى‏آلايش بى‏خودنمايى نمود كه امتياز براى خود قائل نشد و هيچ استفاده از توجهات كامله مردم به خودش ننمود و ثروتى نيندوخت و اولادش را متجّملًا بار نياورد و آن‏ها را عادت به رعيتى نداد.
آن جناب داراى كراماتى بود كه آن كرامات معلول مبارزه‏هاى جانانه او با هواى نفس و رياضات و عبادات آن بزرگوار بود.
آخوند همدانى كه از مشايخ اجازه اين افتاده مسكين است، براى اين فقير نقل كرد، زمانى كه نزد آيت اللّه حاج شيخ عبدالنبى نورى تلمذ داشتم فرمودند، در ايام جوانى كه در مدرسه مروى درس مى‏خواندم علاقه عجيبى به علم كيميا پيدا كردم، در پستوى حجره كتب مربوطه را گرد آورده و سرگرم مطالعه در آن دانش بودم، پس از چندى قافله‏اى از نور مازندران براى رفتن به مشهد به تهران آمد، از اهل قافله خواهش كردم مرا هم با خود ببرند، اهل قافله پذيرفتند، در مسير راه خرجى خود را برآورد كردم ديدم چند قران كم خواهم آورد. چون به سبزوار رسيديم اطراق كرديم، چند نفر از اهل قافله در شهر سبزوار مصمم به ديدن حاجى شدند، من هم همراه آنان رفتم، به وقت خداحافظى حاجى مرا نگاه داشت، كمبود خرجى مرا مرحمت كرده سپس فرمود: از آنچه مى‏خوانى دست بردار كه بهترين كيميا دانش امام صادق عليه السلام است!!
حكيم متأله آقا سيد كاظم عصار مى‏گويد:
از كسانى كه درك محضر حاجى كرده بودند و ما محضر آنان را دريافتيم و اگر تعيين نمى‏داشتى نقل نمى‏كردمى كه روزى فقيرى به حضرت آن بزرگوار شد و خواستار مقدارى سركه گرديد و حاجى با آن كه سخن كوتاه مى‏گفت به بلندى فرمود كه نداريم و فقير گفت: به فلان گوشه زير زمين سركه‏اى هست و حاجى فرمود كه درويش! از چشم تو پرده‏اى برگرفته‏اند كه چنين مى‏كنى، پرده‏ها هست كه بايد برگيرندش!!
گر مدعيان نقش ببينند پرى را
دانند كه ديوانه چرا جامه دريده است‏
آن كيست كه پيرامن خورشيد جمالش‏
از مشك سيه دايره نيمه كشيده است‏
اى عاقل اگر پاى به سنگيت برآيد
فرهاد بدانى كه چرا سنگ بريده است‏
رحمت نكند بر دل ديوانه فرهاد
آن كس كه سخن گفتن شيرين نشنيده است‏ «5»

حاجى سبزوارى و ناصرالدين شاه‏
ناصر قاجار كه از متكبران دوران و داراى اخلاق فرعونى بود مى‏گويد:
به هر شهرى كه وارد شدم صغير و كبير، عالم و عامى از من استقبال كردند، تا در شهر سبزوار كه معلوم شد همه افراد هر طبقه وظيفه لازم خود را معمول داشته و فقط حاجى ملّا هادى كه استقبال سهل است به ديدن شاه هم نيامده است به علّت اين كه او شاه و وزير نمى‏شناسد.
من اين اخلاق را پسنديدم گفتم: اگر او شاه نمى‏شناسد، شاه او را مى‏شناسد.
يك روز در حدود وقت ناهار، فقط با يك نفر پيشخدمت كه اسباب زحمت اهل علم نباشد و در آنجا ناهارى صرف كرده باشم رفته و پس از پاره‏اى از مذاكرات متفرقه گفتم: از شما خواهش دارم كه مرا خدمتى محول فرماييد كه آن را انجام دهم.
حاجى اظهار غنا و بى‏حاجتى كرد، اصرار كردم مفيد فايده نبود، گفتم: شنيده‏ام شما يك زمين زراعتى داريد، خواهش مى‏كنم كه ماليات آن را ندهيد. آن را نيز با عذر موجهى رد نمود. عرضه داشتم: بفرماييد ناهارى بياورند تا خدمت شما صرف كنم، بدون اين كه از محل خود حركت كند، خادم خويش را امر به ناهار آوردن كرده، خادم در دم يك طبق چوبينه با نمك و دوغ و چند دانه قاشق و چند قرص نان پيش دست ما گذاشت.
حاجى نخست آن قرص نان‏ها را با كمال ادب بوسيده و بر رو و پيشانى گذاشته و شكرها از ته دل به جا آورد، سپس آن‏ها را ريز كرده در ميان دوغ ريخت و يك قاشق هم پيش من گذاشت و فرمود: بخور كه نان حلال است و زراعت و جفت كارى آن دسترنج خودم است، من يك قاشق خوردم، ديدم خوردن آن ناهار از عهده من بيرون است!!
ناصر قاجار پس از رفتن پانصد تومان به خدمت حاجى فرستاد كه حاجى از قبول آن پول ابا كرد و فرمود: نصف آن را به فقرا و بقيه را به ساير مستحقان‏ برسانيد!!
آن را كه جاى نيست همه شهر جاى اوست‏
درويش هر كجا كه شب آيد سراى اوست‏
بى‏خانمان كه هيچ ندارد به جز خداى‏
او را گدا مگوى كه سلطان گداى اوست‏
مرد خدا به مشرق و مغرب غريب نيست‏
هر جا كه مى‏رود همه ملك خداى اوست‏
آن كز توانگرى و بزرگى و خواجگى‏
بيگانه شد به هر كه رسد آشناى اوست‏
كوتاه همه همه راحت طلب كنند
عارف بلا كه راحت او در بلاى اوست‏
هر آدمى كه كشته شمشير عشق شد
گو غم مخور كه ملك ابد خونبهاى اوست‏ «6»

مقام بى‏بديل ابن ابى عمير
مولى محمد بن على اردبيلى مؤلف «جامع الرواة» مى‏گويد:
اين مرد بزرگ و راوى عظيم القدر اصلًا از اهالى بغداد و در همان شهر سكونت داشت، از ائمه طاهرين عليهم السلام سه نفر آنان را زيارت و افتخار شاگردى و نصرت و يارى آنان را داشت و فرهنگ الهى آن بزرگواران را با كمال جديّت به ديگران تعليم مى‏داد.
از وجود مبارك حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر امام هفتم عليه السلام با دو گوش خودش احاديثى را شنيده بود و از آن بزرگوار معارف عالى الهيه را شنيده و تعليم گرفته بود.
او به خدمت عالم آل محمّد، راضى به قضاى الهى، چهره پاك امامت، شمس فضاى ولايت، اسوه عبادت، بحر معرفت، عالم باللّه و انسان آگاه، سرّ اسرار، جامع انوار، درياى ذخّار، شجره طيّبه حضرت رضا عليه السلام رسيده بود.
او با اختر برج كرامت و سرچشمه فضيلت و كوه حلم و علم حضرت جوادالائمه ملاقات داشت و از آن جناب نقل روايت كرده است: كتب رجالى در نشان دادن شخصيت پر ارزش ابن ابى عمير و تقواى آن چهره پاك و با بركت نوشته‏اند:
او انسانى است كه قدر و شأنش بسيار بزرگ و منزلت و موقعيتش نزد شيعه و سنى فوق العاده عظيم است.
او مردى است از هر جهت ثقه و مورد اطمينان كه تمام علما و دانشمندان و فقها و مفسران و خطبا و نويسندگان كتب حديث به وى اعتماد دارند و نزد خاصه و عامّه از مطمئن‏ترين و موثق‏ترين انسان‏هاست.
جاحظ اديب بزرگ عرب درباره آن بزرگوار مى‏گويد:
نسبت به حضرت حق از فرمانبردارترين فرمانبرداران و در عبادت و بندگى از قوى‏ترين بندگان و در پاكدامنى و ورع از بهترين آنان است.
مطلب بسيار عجيبى در كتب رجالى درباره آن بزرگ مرد الهى نقل مى‏كنند كه انسان از تعجب و حيرت بهت‏زده مى‏شود و به اين عظمت و بزرگى اللّه اكبر مى‏گويد و به فرموده‏رسول خدا صلى الله عليه و آله كه:
مؤمن از ملك مقرب بالاتر است‏ «7».
با تمام وجود اقرار مى‏كند و آن اين است كه:
آن جناب در تمام امور حيات اعم از جهات اعتقادى و عملى و اخلاقى و عرفى و اقتصادى و فردى و اجتماعى، انسانى تك و موجودى بى‏نظير در ميان مردم زمانش بود و احدى نبود مگر اين جلالت قدر و عظمت شأن او را مى‏ستود و وى را در جميع جهات انسانى عنصرى كم‏نظير و منبعى الهى و محورى خدايى و والا مى‏دانست.
رجال زمان ائمه درباره اين عارف سترگ گفته‏اند:
محمد بن ابى عمير اين اسوه حسنات از يونس بن عبدالرحمن كه خود محدّثى جليل القدر است از هر جهت شايسته‏تر و صالح‏تر و از آن جناب در امور دينى فقيه‏تر و در دانش و بينش افضل بود.
حسودان بى‏دين و متكبران بى‏انصاف و دنياپرستان بى‏شخصيت و آنان كه خالى از مردانگى بودند نزد هارون از وى سعايت كردند.
او را در عين مصادره تمام اموال به زندان بردند و از وى خواستند ياران و دوستداران ائمه عليهم السلام و شيعيان فعال و مجاهدان بزرگ را به دولت ظالم بنى‏عباس معرفى كند و براى اقرار او از هر جهت بر وى سخت گرفتند.
در زندان از ضرب و شتم و آزار او فروگذار نكردند، به وى گرسنگى و تشنگى سخت دادند، ولى تقواى بالاى وى و عقل مستقيم او و جهاد جانانه‏اش با هواى نفس وى را از افشاى اسرار حفظ كرد، تا او را به حياط زندان بردند و از پا به وسيله طناب بين دو درخت آويختند و صد ضربه تازيانه سخت به او زدند تا جايى كه‏ مى‏گويد: نزديك بود در امتحان رفوزه شوم، نداى محمد بن يونس را شنيدم:
دادگاه قيامتت را به ياد آور، بر آن ضربت‏ها صبر كردم و از دادن اطلاعات به دولت هارون خوددارى نمودم و بر اين تقوا و استقامت، خدا را شكر كردم.
خبرى يافتم از يار مپرسيد زمن‏
تا نياريد بر من خبر دار و رسن‏
خبرى يافته‏ام از گل و از باد بهار
خبر من برسانيد به مرغان چمن‏
خبر مرغ چمن باغ و گلستان باشد
خبر باغ و گلستان چكند دفع حزن‏
خبرى يافتم از نكهت پيراهن دوست‏
به خطا چند دويد از پى آهوى ختن‏
خبرى يافتم اى جوهرى از معدن لعل‏
تو چرا مى‏روى از بهر عقيقى به يمن‏
خبرى يافتم از دولت وصلت به نوا
تو كجا مى‏روى از بهر اويسى به قرن‏ «8»

ميرزا حسن كرمانشاهى و طلبه شاهرودى‏
آقا ميرزا حسن كرمانشاهى، علاوه بر احاطه به علوم متداول عصر از علوم رياضى و طب و حكمت مشّا و اشراق و فلسفه و عرفان و فقه، در عمل و اخلاق فريد عصر خود بود.
نجابت و عفت نفس و بى‏توجهى او به دنيا و اهل پليد آن زبانزد خاص و عام بود، با اين كه در كمال عسرت زندگى مى‏نمود، از احدى پول قبول نمى‏كرد و با همان حق تدريس مدرسه سپهسالار قديم زندگى مى‏نمود.
ابتلا به فقر و تنگدستى شديد هرگز در روحيه او تزلزل وارد نكرد و از روزگار شكايت نداشت و با شدايد مى‏ساخت.
هيچ چيز مانع او از تدريس و تربيت شاگرد نمى‏شد، يكى از اكابر مى‏گفت:
گاهى در اثناى درس و ديگر اوقات كه به حال خود فكر مى‏كرد آهى از عمق دل برمى‏آورد كه از آن نور مى‏باريد!!
خدايا! چه بندگان بزرگوار و پاكى داشتى و دارى، خداوندا! ما افتادگان در چاه طبيعت و ماديگرى را نجات بده، الهى! دردمندان را از در دورى از مقام قرب علاج كن، خداوندا! مستمندان را از ذلت بدر آر، پروردگارا! مهجوران را از درد هجر به مقام وصل رهنمون شو، الهى! كام ناكامان را از شراب عشقت پر گردان، خداوندا! خاك‏نشينان را به عالم پاك برسان.
حاج ميرزا حسن كرمانشاهى اين مرد بزرگ الهى مى‏گويد:
روزى در مدرسه سيد نصير الدين نشسته بودم، طلبه‏اى ژنده‏پوش و ژوليده موى مستقيم به نزد من آمد و گفت: آقاى ميرزا! كليد حجره شانزده را به من بده و از امروز منطق بوعلى برايم بگو، من خواهى نخواهى در برابر او تسليم شدم، كليد آن حجره را به او واگذار كردم و منطق بوعلى برايش شروع نمودم در حالى كه منطق گفتن كار يك طلبه فاضل بود و من سال‏ها بود از گفتن آن فارغ بودم.
مدتى براى او درس گفتم، يك شب خانواده‏ام از كثرت مطالعه من ناراحت شد به ناراحتى او پاسخ نگفتم. ولى شب بعد هر چه دنبال منطق گشتم آن را نيافتم. دو سه روزى بى‏مطالعه درس گفتم، يك روز به من پرخاش كرد كه اى شيخ! چرا بى‏مطالعه درس مى‏گويى؟ به او گفتم: كتابم را گم كرده‏ام، گفت: در محل رختخواب زير رختخواب سوم است، از اطلاع او به داستانم شگفت‏زده شدم. به او گفتم: كيستى؟ گفت: كسى نيستم، گفتم: روزى كه آمدى مستقيم به نزد من آمدى و نام مرا گفتى. سپس كليد حجره شانزده را كه خالى بود از من خواستى، آن گاه درخواست منطق بوعلى كردى و امروز از جاى كتاب خبر مى‏دهى و اين همه بى‏علّت نيست داستانت را بيان كن.
گفت: طلبه‏اى هستم از اهالى دهات شاهرود، پدرم عالمى زاهد و خدمتگزارى با واقعيت بود، تمام امور دينى اهل ده بر عهده او بود، ميل زيادى به درس خواندن من داشت، ولى من بر خلاف ميل او روزگار به عيش و نوش مى‏گذراندم. پدرم پس از ساليان درازى خدمت به مردم از دنيا رفت. پس از گذشت مراسمش، مردم لباس او را به من پوشانده و مسجد و محرابش را واگذارم نمودند.
دو سه سالى نماز خواندم، سهم امام گرفتم، هداياى مردم از قبيل گوسفند و روغن و ماست و پنير و پول قبول كردم و غاصبانه و بدون استحقاق خوردم، مسائل دينى را براى مردم از پيش خود گفتم، روزى به فكر فرو رفتم كه طى طريق به اين اشتباه تا كى؟ چند روز ديگر عمرم به سر مى‏آيد و به دادگاه برزخ و قيامت مى‏روم. جواب حق را در برابر اين وضع چه خواهم داد؟!
از تمام مردم دعوت كردم روز جمعه براى امر مهمّى به مسجد بيايند، همه آمدند، به منبر شدم و وضع خود را بازگو نمودم، مرا از منبر به زير آوردند و تا قدرت داشتند از ضرب و شتم فروگذار نكردند، پس از آن كتك مفصّل با لباسى پاره و مندرس، بدون داشتن وسيله، با پاى پياده به تهران حركت كردم.
در سرازيرى راه تهران به شخص محترمى كه آثار بزرگى از ناصيت او پيدا بود برخوردم با اسم مرا صدا كرد و آدرس شما و مدرسه شما را به من داد، من اكثر روزها او را مى‏بينم و با او هم غذا مى‏شوم، مسئله كتاب منطق و جايش را او به من گفت، ميرزاى كرمانشاهى كه از گفته‏هاى او متعجب شده بود و آثار الهى مبارزه با نفس و ترك هوا را در آن طلبه مى‏ديد، دريافت كه اين شخص با وجود مقدس امام عصر عليه السلام روبرو شده در حاليكه آن جناب را نشناخته، ميرزا به او فرمود: ممكن است از دوست خود اجازه بگيرى تا لحظه‏اى به شرف ملاقات او نايل گردم، طلبه شاهرودى گفت: اين كار مشكلى نيست، من او را مى‏بينم و زمينه ملاقات تو را با وى فراهم مى‏كنم.
چون روز ديگر شد طلبه شاهرودى گفت: دوست من به تو سلام رساند و گفت:
شما مشغول تدريس باش!
به او گفتم: اگر او را ديدى اجازه بگير من از دور جمال مباركش را زيارت كنم، گفت: مانعى ندارد. رفت كه اجازه بگيرد، ديگر باز نگشت و مرا در حسرت ديدارش خون‏جگر كرد!!
كسى زفتنه آخر زمان خبر دارد
كه زلف و كاكل و چشم تو در نظر دارد
نه ديده از رخ خوب تو مى‏توان برداشت‏
نه آه سوختگان در دلت اثر دارد
زسحر نرگس جادوى تو عيانم شد
كه فتنه‏هاى نهانى چه زير سر دارد
هزار نشه فزون ديده‏ام زهر چشمى‏
ولى نگاه تو كيفيت دگر دارد
زابروان تو پيوسته مى‏طپد دل من‏
كه از مژه به كمان تير كارگر دارد «9»

سيد الحكما آقا ميرزا ابوالحسن جلوه‏
سيد جلوه از اعاظم حكما و اساتيد حكمت و معقول در عصر قاجاريه بود.
سيد به عزم رفتن سبزوار جهت استفاده از حاجى از اصفهان خارج شد، ولى در تهران عزم سفرش به قصد اقامت تبديل شد و ساكن مدرسه دارالشفا گشت.
مدت چهل و يكسال در آن مدرسه به تدريس و تربيت شاگردان مستعد پرداخت و تا آخر عمر مجرّد زيست.
ميرزا مورد احترام تمام طبقات بود، ولى آن مرد بزرگ كه عمرى را براى خدا به رياضت گذراند از مقام و عنوان خويش به هيچ عنوان استفاده نكرد.
ناصر قاجار در حالى كه ميرزا كراهت داشت در همان حجره از آن سيد بزرگ ديدار كرد، در حالى كه ميرزا به بازديد او نرفت.
آرى، مردان خدا از خدا جز خدا نخواهند و براى غير حق هيچ‏گونه اصالتى قائل نيستند.
به قول خود ميرزا:
چون شد كه در اين غمكده يك هم نفسى نيست‏
از هم نفسان بگذر و از اصل كسى نيست‏
بازار جهان جمله جزا بين و مكافات‏
عاقل به چه سان گفت كه آنجا عسسى‏ «10» نيست‏
جز رفتن از اين مرحله با مژده رحمت‏
داناست خدا در دل جلوه هوسى نيست‏

آقا محمد رضا اصفهانى‏
اين شخصيت والا كه بر بسيارى از اساتيد حكمت و عرفان برترى داشت و شاگردان بنامى در مكتب او تربيت علمى و عملى يافتند براى شكايت از خوانين‏ اطراف اصفهان كه مختصر ملك او را تصاحب كرده بودند به تهران آمد و چون كسى به شكايت او ترتيب اثر نداد، به اصرار طلاب در مدرسه صدر شروع به درس كرد و تا آخر عمر در همان حجره‏اى كه بالاى آب انبار مدرسه بود سكونت اختيار نمود.
با اين كه در اوايل زندگى تمكّن مالى قابل توجه داشت، در اواخر عمر كه نيازش بيشتر بود به حال تجرد با نان و پنير ساخت، در حالى كه مى‏توانست از پرتو شخصيتش بهره‏هاى مادى فراوان ببرد.
اين مرد بزرگ در حالاتش آمده:
يك لحظه به غفلت نگذراند، يا تدريس مى‏كرد و يا به عبادت مشغول مى‏شد و در بيست و چهار ساعت بيش از پنج ساعت نمى‏خوابيد، اغلب روزها روزه داشت و بيشتر ساعات شب عبادت مى‏كرد، با آن كه دائماً در خود سير داشت و هميشه حزن قلبى داشت، هيچگاه تبسّم از لبش دور نمى‏شد!
وه كه مردان حق چه طرفه مردانى هستند، آه و حسرت بر ما كه عمرى را به غفلت به سر برده و هنوز هم غافليم، در حالى كه به مرگ ما چيزى نمانده، الهى! اين خفتگان در خواب غفلت را به لطف عميمت قبل از انتقال به جهان آخرت بيدار فرما.
هر كه در بند تو افتاد نجاتش نبود
وان كه بى‏زخم تو ميرد درجاتش نبود
گنج ديدار تو نقدى است كه صرفش نكند
وجه حسن تو نصابى كه زكاتش نبود
هر كه در ظلمت راه تو شبى روز نكرد
گر خضر شد به مثل آب حياتش نبود
جهد كردم كه شوم كشته شمشير غمت‏
تا رسيدم به حياتى كه وفاتش نبود
هر كه همسايه خورشيد بود هم چو مسيح‏
غم بيمارى و تشويش مماتش نبود
دل كه با درد تو باشد نكند ياد دوا
خنك آن تشنه پرواى فراقش نبود
هر كه از ياد كند ناله به بيدار عماد
سست عهدى است كه آيين ثباتش نبود
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان