امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 2.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید

#1
رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید 1



خلاصه:باران و مارال(دخترخالش)دنبال کار می گردن.با کمک فربد(داییش)،تو شرکت دوستش استخدام می شن.قرار می شه روز بعدش برن برای مصاحبه.باران و دوستاش(مارال و رها)،تصمیم می گیرن یه سر برن پارک ساعی و دوری بزنن.پای باران رو پله ها لیز می خوره و یه بنده خدای چشم عسلی،رو هوا می گیردش.روز بعد می ره شرکت و متوجه می شه رئیس شرکت،همون پسری که تو پارک دیده.اون پسر هم با دیدن باران تعجب می کنه ولی زود خودشو جمع و جور می کنه.شاهین پسر سرسخت و خود رأیی بوده و سر بعضی از مسائل یا یاران بحث می کرده.باران با ساحل(برادرزاده ی شاهین) و پریا هم اتاقی می شه.یه مدت می گذره و شاهین(صاحب شرکت)،تصمیم می گیره با سیما ازدواج کنه.بعد از ازدواج سیما و شاهین،رابطه ای دوستانه بین باران و سیما و شاهین شکل می گیره.یه روز باران می ره خرید و شاهینو با یه دختر می بینه ولی نمی دونسته که...

پست اول


خيلي وقت بود که در به در دنبال يه کار مناسب مي گشتيم... من و دختر خالم مارال که يکي از بهترين دوستام بود... کاري که با رشته ي تحصيليمون جور دربياد،ولي کو کار؟؟اگه ديدينش سلام منم بهش برسونين...بعد از کلي گشتن و پيدا نکردن،قرار شد که فربد با يکي از دوستاش که شرکت مهندسي داشت درباره ي من و مارال صحبت کنه...
منتظر تماسش بودم... با صداي تلفن از جام پريدم...با دو خودمو به تلفن رسوندم...
من:بله؟
صداي فربد رو شنيدم که داشت تند تند واسه خودش حرف مي زد...
فربد:هي ولوله...کارتون جور شد،هم تو و هم مارال...با شاهين حرف زدم... قبول کرد استخدامتون کنه...به مارالم خبر بده...شب ميام خونتون مفصل برات توضيح مي دم...الان سرم خيلي شلوغه...فعلا...
بدون اين که اجازه ي حرف زدن بهم بده،قطع کرد...
خيلي خوشحال شدم...بالاخره اين فربد يه کار مثبت تو کل زندگيش انجام داد...
بلند داد زدم:مامان......کارمون درست شد...
صداي مامانو از اتاق شنيدم:فربد بود؟
من:اره...خود بي خاصيتش بود...
يادم افتاد که بدون خداحافظي قطع کرده...پسره ي بي ادب...من که اصلا به اين عتيقه نرفتم...براي چي ميگن حلال زاده به داييش ميره؟!!
مي دونستم سرش با يکي از دوستاي مونثش گرمه و به خاطر همين زود قطع کرده...مي دونست اگه بهم خبر نده،بد جور بهش گير ميدمو دست از سر کچلش برنمي دارم...
گوشيو برداشتمو رفتم تو اتاقم...به خونه ي مارال اينا زنگ زدم...يه بوقم نخورده بود که مارال جواب داد...
مارال:بنال ببينم چي ميگي...
من:سلام خانوم...چته؟چرا پاچه ميگيري؟
مارال:عليک...از صبح تا حالا منتظر زنگ اين فربدم...
من:به من زنگ زد...
مارال:آره؟؟...خب جون بکن زودتر بگو ديگه...حالا چي شد؟
من:دوستش قبول کرده استخداممون کنه...قراره شب بياد خونمون...طبق معمول سرش شلوغ بود...تو هم پاشو بيا اينجا...مي خوام به رها زنگ بزنم تا بريم يه دوري بزنيم...
مارال با خنده گفت:اون که هميشه سرش شلوغه...باشه،ميام...من پشت خطي دارم...باي...
من:زبان فارسي را پاس بدار...بدرود عزيزم...بدرود...
بعد از صحبت کردن با مارال،به رها زنگ زدم...من و رها ومارال از همون 7-8سالگي يه اکيپ سه نفره بوديم...
جلوي اينه وايسادمو شروع کردم به حرف زدن با خودم...يعني من ازپس کار برميام؟؟...چرا که نه...خير سرت24سالته...خجالت بکش دختر...امثال تو واسه خودشون يه پا مديرن...خدارو شکر به سرتم زده و داري با خودت حرف ميزني...پاشو برو امادشو...پاشو که الان رها و مارال ميان...
بعد از چند دقيقه اماده شدم...از تيپ خودم خوشم اومد...مانتوي طوسي که تا بالاي زانوم بود...شلوارجين خاکستري...شال سفيد...زياد اهل ارايش نبودم،براي همين فقط رژ زدم...
از اتاقم خارج شدم و مامانو صدا زدم...
من:مامان؟
مامان:جانم؟
من:با رها و مارال مي ريم بيرون يه دوري بزنيم...خداحافظ...
مامان:باشه...مواظب خودت باش...
در همين حين صداي اف اف اومد...رها و مارال بودن...سريع جواب دادمو گفتم:بالا نمياين؟
رها:نه...
من:ماشين اوردين؟
رها:اره...من اوردم...زود باش بيا پايين...
من:اومدم...
کفشامو پوشيدم و خيلي سريع از پله ها پايين رفتم...درو باز کردم...ديدم رها يه پاشو به در ماشين تکيه داده و داره دست به سينه نگام ميکنه...مارال هم دستشو گذاشته بود رو سقف ماشينو داشت نگام مي کرد...
من:خوشگل نديدين؟...زياد که منتظر نموندين؟...درسته؟
رها:خوشگل که جلوت وايساده...نه...چطورمگه؟
من:اخه ژست هردوتون مثه اين علافا و بي حوصله هاست...انگار زيادي منتظر موندين و علف زير پاهاي مبارکتون سبز شده...
مارال:برو بابا...
من:الان معني اين بروبابا چي بود؟
قبل ازاين که مارال جوابمو بده،رها گفت: بچه ها سوارشين...ادامه ي بحث براي تو ماشين...
رها پشت فرمون نشست و مارال بغل دستش.منم عقب نشستم.بعد از اين که حرکت کرديم،رها گفت:خب بچه ها کجا بريم؟خريد که ندارين؟گرسنتون که نيست؟
من و مارال نگاهي بهم انداختيم و هردو گفتيم:نه.
من:بريم پارک ساعي.موافقين؟
مارال:من که موافقم.تو چي رها؟
رها:منم همين طور.
از تو آينه به چهره ي رها خيره شدم.خيلي دوسش داشتم.رها دختر لاغري بود که قد متوسطي داشت.پوست جوگندمي و صاف.موهاي مشکيه کوتاه.چشماش خيلي ناز بود.با اون چشماي سبزش دل آرينو برده بود.
اسم نامزد رها آرين بود.پسر يکي از دوستان باباش که از چندسال پيش به هم علاقه مند شدن...حدود دو ماهي ميشد که به هم محرم شده بودن...بين ما سه تا فقط رها نامزد داشت...
مارال هم که کپي فربد بود.همون چشم و ابروي مشکي.همون موهاي مشکي.فقط قد و هيکل و فرم لبشون با هم تفاوت داشت.
مارال با سرکار گذاشتن و دوستي با پسرا خوش بود.منم که اعتقادي به اين مسخره بازي ها نداشتم و از هفت دولت ازاد بودم.
رها:باران حواست کجاست؟پيادشو.
از ماشين پياده شديم.از پله ها پايين اومديمو به سمت يکي از نيمکت ها حرکت کرديم.من وسط نشستمو رها و مارالم کنارم.
رها:کارتون درست شد ديگه؟
منتظر بودم مارال جواب بده ولي صدايي ازش درنيومد...برگشتم سمتش و ديدم به يه جايي داره خيره نگاه ميکنه و اصلا تو باغ نيست.
رد نگاشو دنبال کردمو به دوتا پسر خوش تيپ و جذاب رسيدم که يه سگ بزرگ وقهوه اي رنگ کنارشون بود.چهرشونو نمي شد درست ديد ولي تيپ و هيکلشون حرف نداشت.يکيشون سويي شرت مشکي با يه شلوار خاکستري پوشيده بود...اون يکي هم سر تا پا قهوه اي پوشيده بود.يک پليور و شلوار جين قهوه ايه سوخته.اصلا حواسشون به ما نبود و داشتن با سگشون بازي مي کردن و با هم حرف مي زدن.سقلمه اي به مارال زدم که باعث شد از هپروت بيرون بياد.
مارال به سمت من برگشت و با اخم گفت:چته تو؟
من:ببخشيدا که دو ساعته محو اون دوتايي رو زمين سير نمي کني...
مارال که انگار دوباره ياد اونا افتاده بود و پاچه گيري يادش رفته بود،با ذوق گفت:واي...مي بينين چقدر خوش تيپه...واسه خودش تيکه ايه...
من: خاکه عالم تو سرت...دختره ي جلف...خجالت نمي کشي براي پسره اينجوري غش و ضعف ميکني؟؟حالا از کدوم خوشت اومده؟من که عاشق سگه شدم.خيلي نازه.
مارال:خاک توسر خودت...دختره ي از خود راضي...مثه اين مادربزرگا مي مونه...دو تا جنتلمنو ول کردي و عاشق سگه شدي؟؟من از سويي شرت مشکيه خوشم اومده.
حرفش که تموم شد،دوباره برگشت و به جايي که پسرا وايساده بودن نگاه کرد...
مارال با ناراحتي رو به رها گفت:اَه.نيستن،رفتن...همش تقصيره اين بارانه که منو به حرف گرفت.
با بي خيالي مشغول ديد زدن پارک شدم...چندتا پيرمرد روي نيمکت رو به روي ما نشسته و مشغول حرف زدن بودن...سختي زندگيو مي شد از خطوط روي صورتشون خوند...بعضياشون شاد و سرحال وبعضي ها بيحال و خسته...چشم از پيرمردها گرفتم...به دختر و پسري که دست در دست هم مشغول راه رفتن بودن نگاه کردم.هر دو کم سن و سال...دختره حدودا13-14ساله بود و پسره17-18ساله...براي هر دو تاسف خوردم...نمي دونستن اين دوستي ها ممکنه چنان ضربه اي به آيندشون بزنه که جبرانش سخت و يا غير ممکن باشه!!.
با سوال رها،چشم از دختر و پسر گرفتم...
رها:يکي جواب منو بده.کارتون درست شد يانه؟
من:يکي از دوستاي فربد شرکت مهندسي داره و قبول کرده ما رو استخدام کنه.دو-سه روز ديگه ميريم براي مصاحبه.
رها:به سلامتي.
من:ممنونم عزيزم.
يه نگاه به مارال کردم.به خاطر گم کردن پسرا پکر بود.
ديدم رها داره دنبال چيزي مي گرده.
گفتم:دنبال چي مي گردي؟
رها:گوشيم...قراره آرين بهم زنگ بزنه...فکر کنم تو ماشين افتاده...باران جونــــــــــم؟؟؟؟
من:من آرين نيستما.حتما مي خواي بگي برم گوشيتو برات بيارم،درسته؟
رها:جون من برو بيار.چند روزي پاهام درد مي کنه.
از جام بلند شدمو دستمو به سمت رها دراز کردمو گفتم:باشه.مي رم.سوئيچو بده.
رها با خوشحالي صورتمو بوسيد و گفت:عروس بشي عزيزم.
من:فعلا زوده.
از پله ها بالا رفتم و از پارک خارج واز خيابون رد شدم.در ماشينو باز کردم.روي صندلي جلو نشستم.صندلي هاي جلورو کامل گشتم...نبود...پياده شدم و درعقبو باز کردم...شروع به گشتن کردم...پيداش کردم...زير صندلي بود...از ماشين پياده شدمو درها رو قفل کردم...
داشتم از پله ها پايين مي رفتم که يهو احساس کردم رو زمين و هوا معلقم و تا چند ثانيه ديگه است که کمرم به دونيم تقسيم شه...جيغ خفيفي کشيدم و خودمو براي يه درد شديد وبرخورد به زمين آماده کردم،ولي...
به جاي اين که دردي احساس کنم،گرماي فوق العاده و بوي خيلي خوبي روحس کردم...چشمام بسته بود...بازشون کردمو با دوتا تيله ي عسلي رنگ که چند سانت بيشتر ازم فاصله نداشتن و با نگراني و تعجب نگام مي کردن،روبه رو شدم...يکمي خيره نگاش کردمو بعدش تازه به خودم اومدم..سريع خودمو از بغلش بيرون کشيدم و ازش فاصله گرفتم.تازه متوجه دوستش شدم که کنارش ايستاده بود....جاي مارال خالي....واااااي...اينا که همون دوتان..
پسر:شما حالتون خوبه خانم؟
مي خواستم مثل هميشه راهمو کج کنم برم که يادم افتاد اگه منو نمي گرفت معلوم نبود چه اتفاقي برام مي افتاد...
من:بله...مرسي...خوبم...
چشمم به پوست موزي که روي زمين بود افتاد.پس دليل ليز خوردنه من اين بود.
پسره خم شد و سوئيچو که روي زمين افتاده بود برداشت و به سمت من گرفت...ازش گرفتمو گفتم:ممنون از اينکه...
مونده بودم چي بگم...مي گفتم ممنون از اين که بغلم کردي و نذاشتي زمين بخورم؟؟...
خودش منظورمو فهميد...سرشو تکون داد و گفت:خواهش مي کنم...با اجازه....
بعد از اتمام حرفش،به سمت دوستش و سگه رفت و از پارک خارج شدند...
اين سري با احتياط بيشتر از پله ها پايين اومدم و به سمت جايي که بچه ها نشسته بودن حرکت کردم...به رها و مارال رسيدم...در حال خنديدن بودن...نمي دونستم چرا،ولي نمي خواستم از اتفاقات دقايق پيش با خبر بشن...
من:منو فرستادين دنبال پيدا کردن گوشي و خودتون دارين هرهر مي خندين؟؟
رها:ديدم مارال افسردگي گرفته.مي خواستم از اين حالت دربياد.گوشيمو بده.
من:بچه ها پاشين بريم خونه.
****
مارال:من مي رم خونه...کلي کار دارم.بعدا بهم بگو فربد بهت چي گفت.
از رها و مارال خداحافظي کردم و زنگو زدم...در باز شد...سوار آسانسور شدم و طبقه ي پنجم پياده شدم.کفشاي فربد جلوي در بود.حدود يه هفته اي ميشد که نديده بودمش،براي همين خيلي دلم براش تنگ شده بود...رفتم تو...فربد روي يکي از مبلها لم داده و درحال شربت خوردن بود...رفتم جلو و محکم صورتشو بوسيدم...
من:سلام فربدي...چطوري؟سرت خلوت شد؟
فربد:سلام ولوله...تورو نبينم خوبم...سر من هميشه شلوغه...الانم که اينجام همه ي قرار مدارامو با کلي خالي بندي بهم زدم...براي همين بايد جواب خيلي ها رو بدم...
من:بي احساس...
فربد:بيا بوست کنم عقده اي نشي...
من:لازم نکرده...توضيحتو بده و بعد شرتو کم کن...
فربد:شرمنده...مي دوني که من چترباز خوبي هستم...امشب مي خوام شام خونمون باشم...شايد شب موندم...اصلا تو چيکاره اي...
من:من تورو نشناسم،کي بايد تو رو بشناسه؟؟در اين که چتر باز ماهري هستي که شکي نيست...درضمن تو که نامردي کردي و خونتو از ما جدا کردي.مگه تو نمي دوني من همه کاره ام؟؟...
مامان:باران...تو که از راه نرسيده شروع کردي.پاشو برو لباساتو عوض کن.
من:سلام ماماني.باشه.
هنوزم دلم از دست خونه گرفتن فربد پر بود.خدا مي دونه چقدر بهش گفتم همينجا بمون و خونه مجردي نگير...ولي کو گوش شنوا؟ميگفت مي خوام مستقل بشمو از اين حرفا.تا يکي دو هفته سر همين قضيه باهاش قهر بودم.رفتم لباسامو عوض کردم.يه تيشرت صورتي با يه شلوارک بنفش که تا زير زانوم بود پوشيدمو از اتاق خارج شدم.
فربدم لباساشو عوض کرده بود.لباس هاي زيادي خونه ي ما داشت،چون تا قبل از اينکه خونه مجردي بگيره،پيش ما زندگي مي کرد.وقتي من و فربد 2ساله بوديم،پدربزرگ و مادر بزرگم تو يه تصادف فوت کردن...مامان و بابامم که عاشقه فربد بودن،قبول کردن بيارنش پيش خودشون و بزرگش کنن...از همون بچگي رابطه ي صميمانه اي بين منو فربد شکل گرفت...من که خيلي بهش وابسته بودم...البته با مارال هم صميمي بود اما نه به اندازه ي من.فربد به مامان ابجي نمي گفت،مي گفت مامان.به باباهم مي گفت بابا.
فربد:بيا کنار من بشين ببينمت اتيش پاره.
رفتم کنارش نشستمو گفتم:فردا بايد بريم؟
دستشو انداخت دور شونمو و گفت: کجا؟؟
با حرص گفتم:خونه ي عمو شجاع.شرکت دوستت ديگه.
فربد:آها...اره...فردا برين که هم ببينتون و هم باهاتون صحبت کنه.
من:تو نمياي؟؟
فربد:نه،کلي کار رو سرم ريخته.
من:اين دوستتو از کي ميشناسي؟
فربد:از اول دبيرستان.يکي از صميمي ترين دوستامه.
صداي باز شدن در اومد...سرمو بالا گرفتمو بابا رو ديدم که با کليد درو باز کرده بود و وارد شده بود.
فربد:سلام بابا.چطورين؟
بابا با لبخند گفت:سلام پسرم.چه عجب.دلمون خيلي برات تنگ شده بود.
بابا رو به من گفت:چرا درو باز نمي کنين؟
من:شايد مامان آيفونو بد گذاشته.
مامان با صداي بلندي گفت:بياين شام بخورين.
بابا:شما دو تا برين.منم ميرم لباسامو عوض کنم.
من و فربد رفتيم تو اشپزخونه و با مامان سر ميز نشستيم.بوي قورمه سبزي مستم کرده بود.
من:فربد...چرا من اين دوستتو تا حالا نديدم؟
فربد:چون ايران نبود.تازه از کانادا اومده.
من:اِ.پس اونور تحصيل کرده.
فربد:آره...کارش خيلي خوبه.يک سال نميشه که برگشته و شرکتشو تاسيس کرده ولي کارش خيلي گرفته.
بابا با لبخند کنار مامان نشست و همه شروع به غذا خوردن کرديم.
****
من:فربد،فردا چه ساعتي بريم؟؟آدرسو بهم بده.
آدرسو بهم دادو گفت:ساعت11اونجا باشين...به مارالم بگو.
من:مرسي...شب همگي بخير...
رفتم تو اتاقم...لباس خوابمو که يه تاپ وشلوارک بود پوشيدم... رو تخت دراز کشيدمو دوباره ياد پارک افتادم.حرصم از خودم دراومد.چرا انقدر دست و پاچلفتي بودم؟؟اگه يه ذره با احتياط راه مي رفتم،اون اتفاق نمي افتاد.يه کوچولوهم واسه فردا استرس داشتم.به مارال زنگ زدم و بهش گفتم فردا بايد ساعت11اونجا باشيم.گفتم بيا اينجا و از اينجا بريم.اونم قبول کرد و خداحافظي کرديم... چشمامو بستم و نفهميدم کي خوابم برد.
احساس کردم يه چيزي داره رو صورتم تکون مي خوره و قلقلکم مياد...محکم زدم رو صورتم...خيلي دردم گرفت...خوب شد هرچي که بود رفت...ولي نه...چند لحظه بعد دوباره اومد...با خودم گفتم نکنه سوسک يا يه حشره باشه...خيلي سريع چشمامو باز کردم...با ديدن فربد که روي تختم نشسته و با نيش باز نگام مي کرد وپري در دستش بود از جام پريدم و خواستم بگيرم بزنمش که با خودش مسابقه دو گذاشت و خيلي سريع از اتاق بيرون رفت...با خودم گفتم آخه دختر جون سوسک کجا بود؟؟...مثلا زمستونه ها...به ساعت نگاه کردم...9:30بود...لبخندي زدم...بعد از تعويض لباسام از اتاق بيرون زدم...ميز صبحانه چيده شده بود و مامان و بابا خونه نبودن...رفته بودن سرکار...فربدم رو يکي از صندلي ها نشسته بود و داشت ريز ريز مي خنديد...
يکي از صندلي هارو عقب کشيدمو روش نشستم...
من:هر هر...مردم آزار...ميزو که تو اماده نکردي؟
فربد:تقصير خودته...خوابت سنگينه....هر چي صدات کردم بيدار نشدي...مجبور شدم که به اين روش بيدارت کنم.شانس اوردي يه پارچ اب روت خالي نکردم.مامان قبل از اين که بره اماده کرده.
تا اومدم جوابشو بدم،صداي اف اف بلند شد...مارال بود...درو باز کردم...سه تايي با هم صبحانه خورديم.
فربد:برو حاضرشو باران.ديرتون ميشه.
خيلي سريع حاضرشدم.از اتاقم بيرون اومدمو گفتم:بريم،من حاضرم.
فربد:نمونه کارا و نقشه هاتو برداشتي؟
من:يادم رفت...
دوباره رفتم تو اتاق و نمونه کارامو برداشتم.
از ساختمون خارج شديم.
من:فربد...تو با ما نمياي؟
فربد:ديشبم بهت گفتم...نه...فقط يه چيز...شاهين تو کار خيلي جدي...حواستونو حسابي جمع کنين...دست از پا خطا کنين هاپو ميشه و پاچه مي گيره.
من:استرس نده ديگه.
فربد:تو و استرس؟حرفاي عجيب مي شنوم!!
من:برو پي کارت بابا...
فربد:باشه بابا...چرا مي زني؟
رو به مارال کرد و گفت:خداحافظ خانوم حسابدار..
وبعد رو به من گفت:باي خانوم مهندس.
من:جوابتو ندم سنگين تري...بچه که زدن نداره.
با فربد خداحافظي کرديم...سوار ماشينش شد و رفت.
رو به مارال گفتم:با ماشينت اومدي؟؟
مارال:نه...حوصله ي رانندگي نداشتم.
من:پس وايسا تا من ماشينمو بيارم...
ماشينو از پارکينگ بيرون اوردم...مارالم سوار شد.ازبچگي عاشق رانندگي بودم...11-12 ساله که بودم رانندگيو از بابا ياد گرفتم...بلافاصله بعد از18سالگيم براي گرفتن گواهي نامه اقدام کردم.بعد از قبولي در رشته ي معماري هم بابا برام ماشين گرفت.دست فرمونم عالي بود.گاهي اوقات که فربد به پيست مي رفت منم همراهش مي رفتم.تو راه کلي با مارال حرف زديم...بالاخره رسيديم...حالا بگرد دنبال جاي پارک...مگه پيدا ميشد؟...کلي دور خودمون چرخيديم تا تونستيم جاي پارک پيدا کنيم...از ماشين پياده شديم...عجب برجي!!...فکر کنم20-25طبقه اي ميشد...وارد شديم...دو تا نگهبان جلوي در نشسته بودن.زمينش از تميزي برق مي زد.به ادرس نگاه کردم.سوار اسانسور شديمو مارال دکمه ي طبقه 19 رو فشار داد.
خودمو تو آينه ي اسانسور نگاه کردم...
تيپم خوب ولي تا حدودي اداري بود...مقنعه سرم کرده و تيپ مشکي زده بودم...بيشتراوقات شال سرم مي کردم...با مقنعه خيلي قيافم عوض مي شد...به چشماي طوسيم خيره شدمو تو دلم گفتم:از همين الان که جوجه مهندسي،واسه موفقيت بجنگ تا به مراحل بالاتر برسي...مطمئنم که پيروز ميشي...
اسانسور وايساد...
مارال:خودشيفته جان،کم به خودت نگاه کن...خوشگلي بابا...
همينطور که به آينه خيره بودم،گفتم:فکر کردي همه مثه خودتن؟؟.خودم مي دونم خوشگلم...
مارال:بيا...ميگم خودشيفته اي،ميگي نه...
دست از نگاه کردن به خودم کشيدمو پياده شديم...
مي خواستم حرصشو درارم،بخاطر همين گفتم:من واقع بينم نه خودشيفته...
مارال:آها...اين يعني اين که تو واقعا خوشگلي؟
يهو يادم اومد که ما فاميليه اين آقا هاپوکومارو رو نمي دونيم...بدون اين که جواب مارالو بدم،گفتم: مارال،يه زنگ بزن فربد،فاميلي اين آقا هاپو رو بپرس...
مارال: فاميليشم نمي دونيم...معمولا همه دنبال اسم رئيس مي گردن ولي ما دنبال فاميلي جناب رئيسيم...کلا با همه فرق داريم...جالب و در عين حال مسخرست...
به فربد زنگ زد و بعد از قطع کردن گوشي گفت:چقدر قطع و وصل شد...آرشام...فاميليش آرشامه...
زير لب شروع به خوندن سر درا کردم:مدير داخلي،معاونت،مديرکل و...
جلوي در اتاق مديرکل وايساديم...نگاهي به ساعتم کردم...11:10بود...ياد حرف فربد افتادم((شاهين تو کارخيلي جديه))...با خودم گفتم پس حتما مقرراتي هم هست و به نظم اهميت ميده...اي وااااااي.روز اول با 10دقيقه تاخير.اگه شلوغ نبود و جاي پارک پيدا مي کرديم،انقدر دور خودمون نمي گشتيم و زودتر مي رسيديم.تقه اي به در زدم.بعد از چند ثانيه در باز و دختر ظريفي نمايان شد.
دختر در حالي که دستگيريه درو در دست گرفته بود گفت:سلام...بفرمايين.
من:سلام خانوم.ما براي مصاحبه اومديم...يکي از آشناهاي آقاي آرشاميم.
ديگه نگفتم خواهرزاده هاي دوست صميمي آقاي آرشاميم...
دختر با تعجب ابروهاشو بالا دادو گفت:آقاي آرشام؟؟ما اين جا آقاي آرشام نداريم!!!
قبل از اين که حرفي بزنم،صدايي محکم،آشنا و پر صلابتي از پشت در گفت:خانوم اميدي،چي شده؟؟اتفاقي افتاده؟؟
اميدي:خانوما ميگن با آقاي آرشام کار دارن،ولي ما که شخصي به اسم آرشام نداريم!!
مرد:اجازه بدين بيان تو...
دختر يا همون خانوم اميدي درو باز کرد...وارد اتاق شديم...پسره اون طرف اتاق داشت بايکي از مهندسا سر يه نقشه اي صحبت مي کرد و اصلا حواسش به ما نبود.
محو دکوراسيون،ترکيب رنگ کاغذ ديواريا ، معماريه داخلي و کوبلن هايي که به ديوار زده شده بود شدم...کاغذ ديواريا ترکيبي از همه رنگها بود...با اين که يکم طرحش شلوغ بود اما براي اين مکان و اين دکوراسيون فوق العاده زيبا بود.
ما تو يه اتاق خيلي بزرگ بوديم...اتاقي که 6 تا در داشت که اين درها به اتاق هاي ديگه راه داشتند.
سمت راست اتاق يه ميز مشکي پايه کوتاه با مبل هايي به رنگ سفيد که احاطش کرده بودند، قرار داشت...کوسن مبل ها شيري رنگ وسمت چپم ميز منشي بود...
سقف به شکل خيلي زيبايي طراحي شده بود...رنگ لوسترها و لامپ ها،تأثير زيادي روي رنگ و زيبايي خاصي که دراتاق وجود داشت گذاشته بود...
به کوبلن ها نگاه کردم...يکي از يکي قشنگ تر بودن...يکيشون تصوير لبخند موناليزا وديگري تصوير شام آخر که هر دو از معروف ترين و برترين آثار لئوناردو داوينچي هستن،بود...
در حال ديد زدن اطراف بودم که صداي همون مردو از پشت سرم شنيدم...
مرد:خانوم...بفرمايين با کي کار داشتين؟؟
قبل از اين که برگردم،دو تا تيله به رنگ عسل و آغوشي گرم جلوي چشمام اومد.بوي عطري سرد و فوق العاده رو حس کردم..
برگشتم...درسته...صاحب همون چشمها بود...چشمهايي که با پوست برنزش جلوه بيشتري داشت ...با تعجب نگاش کردم...اونم همينطور ولي خيلي سريع خودشو جمع و جورکرد و به حالت عاديش برگشت...
مرد:بنده شاهين آرام هستم،مدير شرکت...
يکم فکر کردم...اي وااااااااي...تازه فهميدم چه گندي زديم...يه نگا به مارال انداختم...مشخص بود که شاهينو نشناخته...بيا،الان ميگه اينا چقدر خنگن،يه اسمو نمي تونن درست حفظ کنن...روز اول فاميليشم اشتباه گفتيم...
اي فربد ايشالا که بري تو ديوار و از ريخت و قيافه بيفتي،بعدشم اون دوست دخترات ولت کنن و...شايدم فربد درست گفته و مارال اشتباه شنيده...
همين طور که داشتم تو دلم فربدو نفرين مي کردم و حرص مي خوردم،صداي جناب آرامو شنيدم:خب...من منتظرم...
تودلم گفتم:ببين اين چقدر بيکاره که داره ما رو سيم جين ميکنه...مثلا مديره شرکته...دوباره در جواب خودم گفتم:البته حقم داره...بايد بدونه اين آرشام کيه که ما داريم تو شرکتش دنبالش مي گرديم...
من:ما خواهر زاده هاي فربديم...من واقعا معذرت مي خوام که اسم فاميلتونو اشتباه گفتم...
مرد:آها...من فکر کردم ديگه نمياين...چون حدود10-15دقيقه اي دير کردين...
تو دلم گفتم:پسره ي پررو يه خواهش مي کنم نگفت...
منشي داشت هاج و واج مارو نگاه مي کرد...
آرام:بفرمايين اتاق من.
رو به منشي ادامه داد:بگين سه تا فنجون قهوه بيارن.
نمي دونم چرا مارال لالموني گرفته بود...وارد اتاقش شديم.اتاقشم مثله فضاي بيرون محو کننده و بزرگ بود.کاغذ ديواريش ترکيبي از سفيد ، مشکي و قرمز بود،سقف هم همين طور...احتمال دادم که اين طراحي و دکوراسيون،حاصله تلاش يک دکوراتور بايد باشه..
تيپ طوسي زده بود...يک پليور طوسيه روشن و يه شلوار تيره تر از پليورش... نشست پشت ميزش.ميز و صندليش خيلي بزرگ بود..دو تاي من رو صندليش جا ميشد.يه کم جابه جا شد.دستشو بهم قلاب کرد و روي ميز گذاشت.
رو به من گفت:خانوم...
گفتم:بلوکات هستم.
آرام:خانوم بلوکات،شما نمونه اي از کاراتون رو براي من اوردين؟؟...
از جام بلند شدمو نمونه نقشه هايي که همراهم بودو جلوش گذاشتم...يه نگاه بهم کرد و شروع به ديدن نقشه ها کرد...برق تحسينو مي شد تو چشماش خوند.منتظر بودم الان بگه کارتون عاليه.سرشو از رو نقشه ها بلند کرد و خيلي بي تفاوت گفت:کارتون بد نيست...متوسط رو به بالاست.
تو دلم گفتم:مرده شور نظر دادنتو ببرن...متوسطه رو به بالا!!آخه اينم شد نظر؟؟.مي مردي بگي خوبه حسود؟
پابرهنه دويد تو افکارم وگفت:خب...شما دو نفر از فردا مشغول به کار بشين...
اصلا متوجه صحبت کردنش با مارال نشده بودم.
آرام:شما بايد سر ساعت تعيين شده اينجا باشين.نه مثل امروز که 15 دقيقه اي دير اومدين...يک دقيقه هم نبايد تاخيري انجام بشه...خيلي از اين تاخيرها سبب اخراج تعداد زيادي از کارمند هاي ما شده.
رو به من گفت:اتاق شما،رو به روي اين بخشه.
به مارال هم گفت که طبقه ي ششم.
منظورش از اين بخش چي بود؟؟...
بعد از خوردن قهوه که تو فنجون هاي ظريفي ريخته شده بود،از جامون بلند شديم...اونم فقط از رو صندليش بلند شد...به خودش زحمت نداد تا دم در بياد...
آرام:فردا،رأس ساعت 8 صبح بايد اينجا باشين...
روي کلمه ي رأس تأکيد کرد...
من:حتما...خدانگهدار...
آرام:خدانگهدار خانومها...
از اتاقش بيرون اومديم...با منشي خداحافظي کرديمو از در خارج شديم...وارد راهرو شديم...سر دراتاق روبه رويي آقا هاپو رو ديدم...مهندسي...پس اتاقم اينجا بود...
تو دلم گفتم:چه غم انگيز...دقيقا روبه روي اتاق اين عتيقه است...
همراه مارال سوار آسانسور شديم...
مارال با ناراحتي گفت:چقدر بد که پيش هم نيستيم...با اين وضع فکر نکنم بتونم تو ساعات اداري يه سر بهت بزنم...
من:کدوم وضع؟...
مارال:چرا خنگ بازي درمياري؟؟...طبقات من و تو با هم فرق مي کنه،تو نوزده و من شيش...در ضمن اتاق تو درست روبه روي اتاق اين ابوالهله...دست از پا خطا کني فهميده...
من:حيف از ابوالهل...ابوالهل به اون خوشگلي...
از حق نگذريم اين شاهينم خيلي جذاب و دخترکش بود،ولي متأسفانه اخلاق نداشت.من خواستم يه چيزي بگم که گفته باشم!
با رسيدن آسانسور به طبقه ي اول،پياده شديم...با گفتن خسته نباشيد به نگهبان ها از ساختمان خارج شديم...سوار ماشين شديم و به سمت خونه حرکت کرديم...
من:تو چرا لالموني گرفته بودي؟؟
مارال:نمي دونم...ابهتش منو گرفته بود...عجب آدم مزخرفيه!
من:چرا؟؟
مارال:چرا چي؟؟
من:زهرمار...توميگي آدم مزخرفي بود..منم ميگم چرا مزخرف بود؟؟
مارال:با دوتا خانوم با شخصيت و محترم که اينجوري رفتار نمي کنن...زده رو دست هر چي کوه يخ...
من:درسته که زيادي بداخلاقه،اما اون بايد اينجوري باشه تا بتونه شرکتشو جمع و جور کنه...اگه اينطوري نباشه که هيچي...اونم با تيپ و قيافه اي که اين داره...
مارال:بيخيال بابا...به من و تو چه...بيچاره زن و بچش...
من:طفلکي زنش...با چه کسي مي خواد زندگي کنه...
يهو ياد گندي که زده بوديم افتادم...
من:من اين فربدو ريز ريز مي کنم...
مارال:چرا؟
من:امروز چرا انقدرچرا،چرا مي کني؟خب بخاطر سوتي که سر فاميلي جناب داديم ميگم ديگه....
مارال:آها...بايد عوضش کنه...تنها چيزي که بهش نمي خوره،آرامش و آرام بودن...
من:مياي خونه ي ما؟؟
مارال:نه بابا...کلي کار دارم...
مارال رو رسوندم وخودم رفتم خونه...مامان اينا نبودن...از فردا بايد کارمو تو شرکت اون ابوالهل شروع مي کردم...
رفتم حموم...بعد از دوش گرفتن با اب گرم و پوشيدن لباسام،دفتر خاطراتمو برداشتم...نشستم رو تختمو شروع به نوشتن اتفاقات اون روز کردم...از وارد شدن به اتاقش و معماري ساختمون تا خداحافظيمون و اينکه اتاقم روبه روي اتاقشه...
با صداي تلفن از اتاقم خارج شدم...شماره ي فربد بود...
من:ها مزاحم؟؟...
فربد:ها يعني چي؟؟دختره ي بي ادب...تقصير من بود که به شاهين معرفيتون کردم...
من:ها يعني اگه بياي اين جا کله ي مبارکتو مي کنم...
فربد:براي چي؟؟...
با خودم گفتم خوب شد نگفت چرا...
من:يه کم به مغزت فشار بيار شايد فهميدي...
کمي مکث کرد و بعد گفت:نتيجه اي حاصل نشد...
من:مي دونستم...آخه تو مغزت چيزي نيست که...پوکه پوکه...تا فردا هم فکر مي کردي نتيجه نمي داد...
فربد:چقدر چرت و پرت ميگي...شاهين چي بهتون گفت؟؟...
من:از فردا بايد بريم...چرا فاميليشو اشتباه گفتي؟؟
فربد:به سلامتي...من اشتباه نگفتم...احتمالا مارال بد شنيده...کاري نداري؟؟
من:دوباره سرت شلوغ شد،نه؟
فربد:زدي به هدف...باي...
حوصلم سر رفته بود...بيکار و علاف تو خونه نشسته بودم و در و ديوار رو نگا مي کردم...مي خواستم به رها زنگ بزنم که يادم افتاد قرار بره خونه ي آرين اينا...بيخيال شدم...چون اگه الان زنگ مي زدم،نقش خروس بي محل رو بازي مي کردم...
موهام هنوز خيس بود...رفتم سشوارو برداشتم...دوشاخه رو به پريز زدم...شروع به خشک کردنشون کردم...موهام خيلي زياد،نرم و رنگشون پر کلاغي همراه با رگه هاي طلايي بود...رگه هايي که نماي جالبي تو اون سياهي داشت...تا گودي کمرم مي رسيدن...هميشه از موي کوتاه بدم ميومد،براي همين از بچگي گذاشتم موهام بلندشه...هرماه چند سانت کوتاشون مي کردم تا موخوره نگيرن...
صداي مامانو به زور شنيدم:باران...باران جان...کجايي دخترم؟؟
سشوارو خاموش کردمو از اتاقم خارج شدم...
من:سلام مامان...خسته نباشيد...
مامان:سلام...ممنونم عزيزم...رفتين پيش دوست فربد؟؟
من:بله...قرار شد از فردا مشغول به کار بشيم...
مامان:به سلامتي...موفق باشين...
من:ممنون...
دقايقي بعد از مامان،بابا هم اومد...ساعت حدود 9:30بود که شام خورديم....بعد از جمع کردن ميز و شستن ظرف ها به طرف اتاقم رفتم...رو تختم دراز کشيدمو به تيپ و قيافه ي شاهين فکر کردم...
موهاي قهوه اي کوتاه که تا زير گوشاش بود...لب هاي قلوه اي به رنگ قرمز...فک تقريبا پهن...قد بلند...فکر کنم 2متريا190سانتي مي شد...هيکلي ورزيده و سينه اي پهن...به نظرم بسکتبال و تناسب اندام کار کرده بود...صداش هم بم و بسيار گوش نواز بود...
ساعت گوشيمو چک کردم...براي ساعت7کوکش کرده بودم...سرمو گذاشتم رو بالشم...چشمام آروم آروم بسته شدنو به خواب رفتم...
با صداي گوشيم از جام پريدم...به زور نيم خيز شدم...گوشيم روي ميز کامپيوترم بود...با چشمهاي بسته شروع به دست کشيدن رو ميز کردم...بلاخره پيداش کردم...بدون نگاه کردن به شماره با چشمهاي بسته و صداي خواب الود گفتم:بله؟
مارال:پاشو...چقدر مي خوابي...ديرمون ميشه ها...نرفته اخراجمون ميکنه.
مثله فنر از جام پريدم و رو تخت نشستم.
من:مگه ساعت چنده؟؟
مارال:شستم رو بنده...فعلا خيسه...خشک شد بهت ميگم...يه ربع به هفت...
من:مسخره...مي خواستم يه ربع ديگه بخوابم...
مارال:ميام دنبالت...باي...
گوشيو قطع کردمو اداي مارالو دراوردم:باي...
از رو تخت بلند شدم...مامان و بابا هم بيدار شده بودن و در حال صبحانه خوردن بودن...
من:سلام...صبح بخير...
مامان:بيدار شدي عزيزم...مي خواستم بيام بيدارت کنم...
من:مارال خروس زنگ زد بيدارم کرد...
بعد از شستن دست و صورتم،رفتم براي خودم چاي ريختم و سر ميز نشستم...ساعت حدود7:30 بود که مارال اومد دنبالم...از خونه خارج و سوار ماشين مارال شدم...تا رسيدن به شرکت کلي با هم حرف زديم...
مارال:کار کردن با اين آرام خيلي سخته.بايد هميشه مطيعش باشي.
من:من نمي تونم مطيع کسي باشم.
3 دقيقه از 8 گذشته بود که رسيديم...سوار اسانسور شديم...باهم خداحافظي کرديم و مارال پياده شد...از آسانسور که پياده شدم به سمت اتاقي که جناب ارام گفته بود محله کارمه،حرکت کردم...دستمو رو دستگيره ي در گذاشتم تا بازش کنم که صداشو از پشت سرم شنيدم:سلام خانوم...
من:سلام جناب...
يا حضرت...اخماشو نگاه کن...
آرام:روز اول با 3 دقيقه تاخير...
با خونسردي گفتم:الان اتفاقي افتاده؟؟...
آرام با صدايي که رگه هايي از عصبانيت توش بود،گفت:اين قانون اينجاست خانوم...شما بايد سر ساعت اين جا باشين...
با پررويي تمام به چشماش نگاه کردم...بدون اينکه حرف ديگه اي بزنه روشو برگردوند و به اتاقش رفت...منم وارد اتاقم شدم...بدون توجه کردن به اطراف روي اولين صندلي نشستم... از اين که اتاقم درست روبه روي اتاقش قرار داشت،غصم گرفته بود...
با خودم گفتم:يعني من هرروز بايد قيافه اخمو و اخلاقه سگيه اينو تحمل کنم؟؟.چقدر بد.از الان مي تونم بحث هايي که با هم خواهيم داشتو پيش بيني کنم.از بس که همه جلوش خم و راست شدنو سرشونو پايين انداختن،فکر کرده کي هست.پسره ي مغروره از خود راضي.
با صداي در سرمو بلند کردمو چشمم به يه دختر ظريف و خوشگل افتاد..
تقريبا همسن و سال خودم يا يه کم کوچکتر بود.يه کم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:سلام.
اون بدبخت يه سلام کرد ولي من يه بيوگرافي از خودم بهش دادم:سلام.باران بلوکات هستم،کارمند جديد شرکت.24 سالمه.از آشنايي باهات خوشبختم عزيزم.
دختر با لبخند گفت:پريا رحماني هستم،22سالمه.من هم از آشناييت خوشبختم.
بعد از آشنايي با پريا تازه متوجه محيط اتاق شدم.اتاق بزرگ با 3تا ميز آبي،سفيد.پنجره هاي زيادي داشت و فوق العاده نور گير بود.سمت چپ و سمت راست پنجره دوتا گلدون پيچک قرار داشت که به خوبي رشد کرده بودن و تقريبا به سقف مي رسيدن.کاغذ ديواريا هم تلفيقي از آبي کم رنگ و پررنگ بود.
اتاق گرم و منم يه پالتوي پوست تنم بود.از جام بلند شدمو پالتومو دراوردم و اويزون کردم.زيرش يه مانتوي سورمه اي پوشيده بودم.رفتم پشت ميزم نشستم.پريا هم پشت ميزش نشست.ميزامون روبه روي هم بود.
من:پريا جان،راستي اگه به اسم کوچک صدات کنم که مشکلي نيست؟ناراحت نمي شي؟
-نه عزيزم.چه مشکلي؟چرا بايد ناراحت بشم؟حالا چي مي خواستي بگي؟سوالت چي بود؟
-چندوقت کارمند اينجايي؟
-يه سالي مي شه.
-اينجا سه تا ميزه.دوتاش براي من و تو واون يکي؟
قبل از اين که جوابي بشنوم،در با شدت باز شد و دختري با سر و صدا اومد تو.
پريا با لبخند گفت:ميز سوم براي ايشونه.
دختر:سلام.پس کارمند جديد شمايين.ساحل آرام هستم.24ساله.خوشبختم.
خودمو بهش معرفي کردم.بعد از اين که ساحل هم پشت ميزش نشست گفتم:هر دوتاتون مهندس معمارين ديگه،نه؟
ساحل:بله عزيزم.
رو به پريا گفت:از دست اين جناب آرام.چنان زهره چشمي ازمون گرفته که سر ساعت حاضر مي شيم.حالا خوبه امروز نديد من دير اومدم.فکر کنم سرش شلوغه.امروز با سينا اومدم،براي همين يه کم دير شد.
پريا:امروز ماشينم پنچر شد.با هزار بدبختي تاکسي گيرم اومد،براي همين يه کم دير اومدم.به منم گير نداد.
من:يعني تا اين حد بيکاره که هر روز بهتون گير مي ده؟؟مثل برجه زهرمار مي مونه.از اين پسراس که از سايه ي خودشم تشکر مي کنه.حسابي از خودش متشکره و فوق العاده مغروره.انگار که از دماغ فيل افتاده.زيادي بيکاره...فکر کنم کارش مچ گرفتنه کارمنداشه.
اصلا حواسم به بچه ها نبود.سرمو انداخته بودم پايين و داشتم واسه خودم حرف مي زدم.بعد از سخنراني بلندبالام سرمو بلند کردم.ابروهاي پريارو ديدم که داره به سمت ساحل اشاره مي کنه و دستش به علامت سکوت رو بينيش.با تعجب به پريا نگاه کردم.منظورشو نفهميدم.يه نگاه به ساحل کردم،ديدم داره هرهر مي خنده.
ساحل بين خنده اش گفت:الهي بميرم براي شاهين.خوبه يکي هم عقيده با من پيدا شد.البته حقم داره.اگه اين جوري نباشه که دخترا ول کنش نيستن.همين جوريشم از سر و کولش مي رن بالا.دختراي فاميل و دور و برش که اصلا هيچي.فقط دنبال به دست اوردنشن.اينم که به هيچ دختري راه نمي ده.يه صلاح از جنس فولاد در برابرشون پوشيده.
منگ داشتم به ساحل نگاه مي کردم.هنوز هيچي نفهميده بودم.نه از خنده ي ساحل و نه از چشم و ابرو اومدن پريا.
ساحل:خوشم اومد.اولين دختري هستي که حسابي شناختيش،اونم در يکي دو روز.يکي مثه تو مي تونه حريفش بشه.
وقتي نگاهمو ديد گفت:چيه؟چرا اينجوري نگاه مي کني؟مگه دروغ مي گم؟در ضمن انقدرم بيکار نيست که هر روز گير بده.اگه ببين دير اومدي گيره سه پيچ مي ده.اگه نبينه که هيچي.
پريا:دختر جون چرا انقدر گيج مي زني؟اقاي ارام عموي ساحله...
با تعجب گفتم:راست مي گي؟
ساحل:بله که راست مي گه...خب بچه ها بشينين به کارتون برسين...
-رفتي در غالب عمو جونت؟
-اره ديگه...اون اينجا نيست،ولي من که هستم...
براي خوردن نهار پايين رفتيم...با هزار بدبختي مارالو پيداکردم..با دوتا دختر بود...با ساحل و پريا رفتيم سمتشون...
من:معرفي نمي کني؟؟
مارال:سلام باراني...اول من معرفي کنم يا تو؟
من:اول تو...
با اون دوتا هم آشنا شدم...هما و تارا...هما دختر خوبي بود ولي تارا خيلي مرموز بود و خودشو مي گرفت...يه خروار آرايش کرده و اونجا رو با سالن مد اشتباه گرفته بود...
بعد از خوردن نهار هر کسي رفت سرکارش...به مارال گفته بودم که از فردا جدا از هم بريم،اونم قبول کرده بود...
ساعت حدود 6:30 بود که به خونه رسيدم...خسته و کوفته رو مبل نشستم...اولين روز کاريم بود و چون هنوز عادت نداشتم،حسابي خسته شده بودم...تلويزيونو روشن کردم...آشپزي...مستند... سخنراني...سريال...برنامه ها بدردم نمي خورد...حوصلم نگرفت بشينم کانالاي ماهواره رو چک کنم...خاموشش کردم...رفتم لباسامو عوض کردم و روي تخت ولو شدم...مي خواستم فقط براي چند دقيقه استراحت کنم،ولي ...
با چرخيدن دستي تو موهام از خواب بيدار شدم...
خواب آلود گفتم:مامان...مي خوام يه کم ديگه بخوابم...
به جاي مامان صداي فربد رو شنيدم:مامان کجا بود بابا...منم...ساعت 9...فکر کنم دوساعتي ميشه که لا لا کردي...پاشوکارت دارم...
من:تو اينجا چيکار ميکني؟؟
فربد:عوض مهمون نوازيته؟؟...شنيدم دوست ما ازت شاکيه؟؟
من:غلط کرده پسره ي پررو...راه مي ره،دستور مي ده...همه از اين شاکين...
فربد:خواب از کلت پريد...پاشو بريم پايين...
من:بريم...
با هم رفتيم پايين...تمام اتفاقاتي که افتاده بود و براشون تعريف کردم...
خبري از رها نداشتم...دلم براش يه ذره شده بود...زنگ زدم خونشون...
رها:جونم؟؟
من:جونم و زهر مار...فکر کردي آرين پشته خطه؟شايدم انقدر جونم جونم کردي ورد زبونت شده؟؟...
رها با خنده گفت:سلام...دومي درسته...
من:اگه يه مزاحم بود چي؟؟
رها:فوقش چند بار زنگ مي زد و بعد بيخيال ميشد...
احساس کردم خوشحاله،براي همين گفتم:خبريه؟؟
رها با شادي گفت:آخر ماه قراره عقد کنيم...نمي خوايم جشن بگيريم...
من: به سلامتي عزيزم...خوشبخت بشي...
دو ماهي از شاغل شدنم مي گذشت...سر کردن با جناب آرام کار حضرت فيل بود...من نمي دونم کي دخترشو سپرده دست اين...سه هفته ديگه عروسيشون بود...خيلي دوست داشتم خانومشو ببينم...ساحل مي گفت يکي مثل تو پيدا شده و تونسته اين عموي مارو آدم کنه...
روز عروسي جناب ارام رسيده بود...مراسمشون مختلط بود... دلم واسه زنش مي سوخت...مامان اينا معذرت خواهي کرده بودن،چون نمي تونستن بيان،خاله اينا هم که مهمون داشتن و عذرشون موجه...قرار شد من و فربد و مارال بريم... داشتم تو آينه به خودم نگاه مي کردم... به نظر خودم که عالي شده بودم...ياد حرف مارال افتادم که تو آسانسور شرکت بهم گفتSadخود شيفته جان،کم به خودت نگاه کن...خوشگلي بابا)
کت دامني به رنگ بنفش پوشيده بودم که فيکس تنم بود و به پوست سفيدم خيلي ميومد...دامنم تا روي زانوم بود و براي اين که لختي پاهام معلوم نشه،يه جفت بوته مشکي که تا بالاي زانوم،پاشنه 10سانتي و لژدار بود،پوشيدم...
سايه ام ترکيبي از بنفش و طوسي بود که حسابي به چشمهام و لباسم ميومد...رژ صورتي زده و خط چشمم کشيده بودم...چون زياد اهل آرايش نبودم،وقتي آرايش مي کردم خيلي قيافم عوض ميشد...نيازي به ريمل و کرم پودر نداشتم...خدادادي مژه هاي بلندوفر و پوست صافي داشتم و اين خيلي خوب بود...
صداي غرغر فربد از پذيرايي ميومد:بدو ديگه بابا...از ظهرتا حالا داري آماده مي شي...بايد دنبال مارالم بريم...بدو...
مانتومو روي کتم پوشيدمو شالمو رو سرم انداختم...کيفمو از روي صندلي برداشتمو از اتاقم خارج شدم...
من:چقدرغر ميزني تو...
نگاش کردم...کت شلوار نقره اي با پيراهن طوسي پوشيده بود...کراواتشم ترکيبي از رنگ هاي طوسي پررنگ و کمرنگ و صدفي بود...خودمونيما...فربدم خيلي خوشتيپه...نمي خواستم به روم بيارم که خوشتيپ چون پررو مي شد...البته به اندازه ي کافي بود...منظورم اينه که پرروتر ميشد...
اي جانم...قربون داييم برم...دايي...دايي...کلمه ي فوق گنده اي براي فربد بود...ناخوداگاه خندم گرفت و شروع کردم به خنديدن...
فربد که داشت نگام مي کرد گفت:چرا مي خندي؟؟...دو ساعته داري نگام ميکني و بعد هرهر مي خندي؟؟...از زيبايي من هوش از سرت پريد،نه؟؟...
من:تو دلم واسه يه لحظه دايي صدات کردم...ديدم زيادي برات سنگينه...براي همين خندم گرفت...من موندم تو زيبايي تو...
فربد:برو بيرون خانوم خوشگله...فکر کنم همين قدر که علاف تو شدم،علاف مارالم مي شم...
من:نه بابا...اون ديگه الان آمادست...
سوار ماشين شديمو رفتيم دنباله مارال...
من:کجا با خانومش اشنا شده؟؟...
فربد:دختر خالشه...
من:خدا بهش صبر بده...
فربد:شاهين تو محل کار آدم خشک و بداخلاقي ولي خارج از اون خيلي پسر ماه،شوخ طبع و ناناسي...
من:نچ...نچ...نچ...نچ...نچ...نچ...
داشتم به نچ نچام ادامه مي دادم که صداي فربد دراومد:سرم رفت...چرا سوزنت گير کرده و هي نچ نچ مي کني؟؟
نفس عميقي کشيدمو گفتم:واقعا که...انقدر با دخترا نشستي که حرف زدنتم مثل ماها شده...
فربد:يعني چي؟
من:همين کلمه ي ماه و ناناس...فوقش ده يا بيست درصد پسرا از اين کلمات استفاده کنن...
فربد:تو دوباره رفتي تو فاز ادبيات و اينجور چيزا؟؟
قبل از اين که جواب بدم،از ماشين پياده شد...بعد از 5 دقيقه مارال خانوم تشريف فرما شدن...رفت صندلي عقب نشست...
بعد از اومدن مارال به سمت تالار حرکت کرديم...مي خواستن مراسمشونو تو باغ بگيرن ولي بخاطر سردي هوا کنسلش کردن...
فربد نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:جشنشون هفت تا دهه...الانم ساعت هفت و ربعه...به لطف فس فس هاي شما دوتا و باروني که اومده و باعث شلوغي خيابونا شده فکر کنم 8 يا 8:30برسيم...
من:فاميل درجه يک که نيستيم...فوقش يه کم ديرتر مي رسيم...آسمون که به زمين نمياد...
فربد:ببخشيدا که شاهين دوستمه...
مارال:من موندم که دختره از چي اين خوشش اومده!!!!!
با حرف مارال ياد نظر فربد درباره ي شاهين افتادم...موقعي که تو پارکم ديدمش همونجور اخمو و بد اخلاق بود...
من:چقدر بد که مامان اينا نتونستن بيان...
مارال:مهمون کمتر مساوي است با پول خرج کردن کمتر...واسه اونا که خوبه...
من نمي دونم چرا تا يه نمه بارون مياد،خيابونا انقدر شلوغ ميشه...صداي انواع و اقسام بوق هارو ميشه شنيد...
بالاخره بعد از کلي تو ترافيک موندن و تحمل بوق هاي کشداري که راننده ها براي هم مي زدن و شنيدن صداي راننده ها که مي گفتن آقا يه ذره برو جلو مي خوام ردشم يا آقا يه ذره بيا عقب مي خوام ردشم و غرغراي فربد و هزارتا چيز ديگه،ساعت 8رسيديم...
عروس و دوماد اومده بودن...ماشين جناب آرام به طرز زيبايي با گل تزئين شده بود...صداي آهنگ تا بيرونم ميومد...سه تايي وارد شديم...جاي سوزن انداختنم نبود...دختر و پسر،پير و جوون همه وسط بودن و دور عروس داماد حلقه زده بودن ومي رقصيدن...هر چي خواستم چهره ي عروسو ببينم موفق نشدم...ازدحام خيلي زياد بود...سعي کردم ساحلو پيدا کنم،ولي نشد...
دست مارالو گرفتم و کشيدم سمت خودم...بخاطره صداي موزيک زير گوشش با صداي بلند گفتم:بيا بريم لباسامونو عوض کنيم...
با اشاره به فربد فهموندم که مي ريم براي تعويض لباس...وارد اتاقي که براي تعويض لباس بود،شديم...
من:اينجا صدا کمتره...
مارال:بدو لباستوعوض کن بابا...
مانتو مو دراوردم و آويزان کردم...شالمو رو سرم انداختمو خودمو تو آينه نگاه کردم...با اينکه خوانواده ي متعصبي نداشتم ولي پوشش مو خيلي برام مهم بود...
به مارال نگاه کردم...اونم کت دامني به رنگ سبز صدري پوشيده بود...با اين تفاوت که يه صندل پاشنه بلند همراهش به پا کرده بود که باعث ميشد پاهاي خوش ترکيبش معلوم بشه...شالم سرش نبود...
مارال:نمي خواي اون شالتو برداري؟؟
من:وقتي جوابو مي دوني،چرا مي پرسي؟؟
مارال:گفتم شايد عوض شده باشي...
من:مي دوني که تو اين مورد نمي شم...
با هم از اتاق خارج شديم...هنوزم وسط شلوغ بود...نصف چراغارو خاموش کرده بودن...با چشم دنبال فربد مي گشتيم که ديدم پشته يه ميز نشسته و داره با يه پسري حرف مي زنه...به مارال نشونش دادم که ديگه دنبالش نگرده...به سمت ميزي که نشسته بودن،حرکت کرديم...
پسره پشتش به ما بود و اصلا متوجه اومدن ما نشد...
فربد:اِ...اومدين بچه ها...
با حرف فربد پسره هم برگشت...واي که قيافه ي مارال ديدن داشت...همون پسري بود که اون روز همراه شاهين تو پارک ديده بوديمشون...از جاش بلند شد و گفت:اُه...ببخشيد که من متوجه حضورتون نشدم...
مارال که لالموني گرفته و تو اين دنيا نبود،براي همين من گفتم:بفرمايين...اي حرفا چيه...خواهش مي کنم...
فربد رو کرد به پسره و گفت:خواهرزاده هام،باران و مارال...ب
عدش رو به ما گفت:دوستم رامين...
من:خوشبختم...
ديدم مارال به يه سقلمه احتياج داره...وارد عمل شدم که از جاش پريد و تند گفت:منم خوشبختم...
رامينم که خندش گرفته بود گفت:همچنين...
روي صندلي هايي که خالي بود،نشستيم...عروس و داماد رفتن تو جايگاهشون...تازه تونستم چهرشونو ببينم...خانومش خيلي بانمک بود...هردو خوشحال بودن...واسه اولين بار شاهينو خندون مي ديدم...در حال نگاه کردن بهشون بودم که دستي چشمامو گرفت و صداي ساحلو زير گوشم شنيدم:درويششون کن...چقدر اون دوتا رو ديد ميزني...
دستامو گذاشتم رو دستشو از جلوي چشمام پايين کشيدمشون وگفتم:چطوري خانومي؟؟
بچه ها از جاشون بلند شدنو با ساحل احوالپرسي کردن...ساحل هم خيلي خوشگل شده بود...موهاشو اتو کشيده و به حالت دخترونه دورش ريخته بود...يه پيراهن آبيه بلند پوشيده بود...قسمته بالاي لباسش پر از نگين هاي آبي بود و همين جلوه بيشتري بهش مي داد...آرايش مليحي داشت که فوق العاده به صورتش ميومد...
ساحل با عذرخواهي گفت که بايد بره و به مهمون هاي ديگه برسه...گوشي رامين زنگ خورد...اون هم از روي صندليش بلند شد و با يه عذرخواهي به سمت در رفت...نگاه فربدو مي ديدم که دنبال ساحله...محکم زدم به پاش که زير ميز بود...سرشو برگردوندو با اخم بهم نگاه کرد و گفت:ساديسم داري مگه؟؟
منم با اخم گفتم:ساحل نه...
فربد:هااااا؟؟
من:خودتو به اون راه نزن...ساحل نه...يعني نمي ذارم باهاش دوست بشي...
با چشمهاي گرد شده گفت:الاغ...ساحل برادرزاده ي شاهينه و اون دوست من...هيچوقت حرمت بينمونو نمي شکنم و پيشنهاد دوستي به ساحل نمي دم...
مطمئنم بودم اون چيزي که تو چشمهاي فربد ديدم،يه علاقه بوده...از چه نوعشو هنوز نمي دونستم...
من:پاشين بريم بهشون تبريک بگيم...
هرسه تا بلندشديمو رفتيم سمت شاهينو و سيما(خانومش)...
از جاشون بلند شدن...به سيما دست دادمو رو به هردو گفتم :سلام...تبريک مي گم...خوش بخت بشين...
آرام با لبخند گفت:سلام خانوم...ممنون...خوش اومدين...
سيما:ممنون عزيزم...
نزديک بود دوتا شاخ رو کلم سبزشه...آرامو خنده؟؟
فربد،شاهينو بغل کرد و براش آرزوي خوشبختي کرد...مارال هم تبريکشو گفت...برگشتيم سرجامون...رامين اومد سمت ميزمون و روبه فربد گفت:اجازه مي دي مارال خانوم افتخار رقص به من بدن؟؟
فربد با خنده گفت:خودش مي دونه...
رامين رو به مارال گفت:افتخار مي دين؟؟
عجب صحنه ي عجيبي!!!!مارال سرخ شده بود...فکر کنم فربد هم مثل من تعجب کرده بود...مارال يه نيم نگاه به من و فربد انداخت و دستشو گذاشت تو دست رامين که جلوش دراز شده بود...رفتن وسط و شروع کردن به رقصيدن...
فربد:بريم وسط...
من:بريم...
رفتيم وسط و کمي با فربد رقصيديم...حواسم به مارال هم بود که هي سرخ و سفيد ميشد...
بعد از رقصيدن ما،گفتن برين براي شام...مي خواستم با مارال حرف بزنم که بيخيال شدم...گذاشتم براي بعد...
غذاشون سلف سرويس بود...جوجه،باقالي پلو،فسنجون و کوبيده...از اونجايي که معدم با خوردن چند غذاي مختلف بهم ميريخت،فقط جوجه خوردم...مهموناشون مي خواستن برن خونه ي سيما اينا...بزن و بکوب داشتن...ما رفتيم کادوشونو که سه تا سکه تمام بود داديمو خداحافظي کرديم...
مارالو رسونديم خونشونو خودمونم رفتيم خونه...
فربد:فکر کنم يه عروسي ديگه افتاديم...
با کنجکاوي پرسيدم:کي؟؟
-فکر کن؟؟
-مسخره بازي درنيار ديگه...بگو...
-رامين و مارال...
-اون يه درخواسته رقص به مارال داد...دليل نميشه که واسه ازدواج بخوادش...
-من رامينو مي شناسم...مي دونم که از مارال خوشش اومده...نفهميدي شماره بهش داد؟؟
با تعجب برگشتم سمتشو گفتم:کي؟؟کي که من نفهميدم؟؟
-موقع خوردن شام...تو که اصلا حواست نبود...
به حالت شوخي گفتم:خاک تو سرت...پسره جلو چشمت به خواهرزادت شماره داده،بعد تو مثله سيب زميني نشستي و نگاش کردي؟؟
-موندم تو احترامي که به من ميذاري!!!!
بعد با بي خيالي ادامه داد:وقتي مي شناسمشو مي دونم پسر خوبي و قصدش چيه،چرا بايد مخالفت کنم؟؟
-نمي دونم والا...از تو هيچي بعيد نيست...
خيلي واسم جالب بود که فربد با روابطشون مشکلي نداره.
رسيديم...فربد مي خواست بره خونش که نذاشتمو با کلي اسرار بردمش بالا...مامان و بابا اومده بودن...زنگ درو زديم و منتظر مونديم تا درو باز کنن...مامان درو باز کرد...تا چشمش به فربد خورد،شروع کرد:
-همسن و سالاي تو الان بچه دارن...با اين تيپ و قيافه اي که تو داري هرجا بري خواستگاري نه نمي شنوي...
حالت دلخور به خودم گرفتم و وسط حرف مامان پريدم:
-چقدر به من توجه شد!!!!خوبه از اين همه توجه غش نکنم... اين زن بگيره؟؟از محالاته!!اگه اين زن بگيره،اونوقت کي مي خواد نصف دختراي تهرانو سرکار بذاره؟؟همين ديگه مامان خانوم...انقدر ازش تعريف کردي و لي لي به لالاش گذاشتي که اينجوري شده...
مامان با شوخي گفت:زن بگيره،درست ميشه...
بابا:به به،دختر خوشگلم...اين دوتا رو ول کن...بدو بيا بغل بابا...
مثل بچگيام پريدم تو بغلش...يکي نبود بگه دختر جون خيرسرت 24 سالته و باباتم يه سني ازش گذشته...مدارا کن...حالا بابا يه چيزي گفت،تو چرا جوگير شدي...
فربد با خنده گفت:چقدر تو حسودي دختر...چشم نداري يکي از من تعريف کنه...
من:پس چي که حسودم...
همه ي اتفاقاتي رو که اونشب افتاده بود براي مامان و بابا تعريف کرديم...البته با سانسور درخواسته رامين از مارال و رقصيدنشون...
بعد از مسواک زدن وارده اتاقم شدم...رو تختم نشستمو شروع به برس کشيدن موهام کردم...عادتم بود که شبا قبل از خواب و صبا بعد از بيدار شدن،برسشون بکشم...
صداي در اومد...همون درزدن رمز داره بين منو فربد بود...
من:جانم فربد؟
اومد تو اتاقو لبه ي تخت نشست...
برسو کنار گذاشتم و با خنده گفتم:حرفاي مامان روت تاثير گذاشته و مي خواي زن بگيري؟؟
-ولوله جان،خواهشا واسه يه لحظه جدي باش...مي خوام راجع به تصميمي که گرفتم باهات صحبت کنم...
-چي شده؟؟
-مي خوام براي ادامه تحصيل برم کانادا...منتظر ويزام بودم که اومده...
با ناراحتي گفتم:تو که بي خبرکاراتو انجام دادي،بي خبرم مي ذاشتي مي رفتي ديگه...
فربد:خودت خوب ميدوني که من چيزي پنهون ازت ندارم...همه ي اتفاقات ناگهاني بود...يکي از دوستام اونجاست...اسمش نيماست...از بچگي اونجا بزرگ شده و شهروند کانادا محسوب مي شه...تو سفارتم کارمي کنه...با کمک اون خيلي زود کارام رديف شد...وقتي رفتم،شايد تونستم کار تو رو هم جور کنم...چون با مني مي دونم که مامان اينا حرفي ندارن...
-کي ميري؟؟
-تا آخر ماه...شبت بخير...
-شب تو هم بخير...
فربد از اتاق خارج شد...يادمه بعد از کنکورم و رتبه ي دو رقمي که اوردم از کانادا برام بورسيه اومد...خيلي خوشحال شدم...مي دونستم مامان و بابا از ته دل راضي به رفتنم نيستن و نگرانم هستن که چجوري بايد تنهايي تو غربت زندگي کنم،براي همين بيخيال رفتن شدم و تو کشور خودم درسمو تا ليسانس ادامه دادم...
با خودم گفتم:اگه فربد بتونه کارمو جورکنه مي رم اونجا،ادامه تحصيل مي دم و بعد به ايران بر مي گردم...
فربد گفت آخر ماه...يعني دوهفته ديگه ميره...با ناراحتي خوابم برد...
****
با صداي مامان از خواب بيدار شدم:
-پاشو باران جان...دير ميشه ها...ساعت9...امشب کلي مهمون داريم و تا دلت بخواد کار رو سرمون ريخته...
چشمامو باز کردم...ديدم مامان درحال کنار زدن پرده ي اتاقمه...نورخورشيد چشمامو ميزد...نمي دونستم داره راجع به چي حرف ميزنه...با چشماي نيمه باز پرسيدم:مگه امشب چه خبره؟؟
مامان با چشمهاي گرد شده به سمتم برگشتو گفت:گودباي پارتي فربد ديگه....
تازه يادم اومد دوهفته از اون شبي که فربد جريانو بهم گفته بود مي گذره و فردا قراره بره...
تو جام نيم خيز شدمو با ناراحتي گفتم:تازه يادم اومد...انيس خانوم اومده؟؟
مامان:آره...زودتر پاشو بيا کمکمون...
-باشه مامان...شما برين،منم الان ميام پايين...
از تختم بيرون اومدم...غصم گرفته بود...فردا فربد مي رفت و امشب آخرين شبي که ايرانه...حالا خوبه منم مي خوام برم پيشش و انقدر بيتابي مي کنم...
مي خواستم خودمو براي حمالي آماده کنم...مي دونستم مامان مي خواد سنگ تموم بذاره...
بعد از سلام و احوالپرسي با انيس خانوم،رفتم صبحانمو خوردم...
هرموقع جشن و يا مهمون داشتيم،انيس خانوم براي کمک به مامان ميومد خونمون...
بالاخره ساعت 6بود که کارامون تموم شد...خونه از تميزي برق ميزد...دکوراسيون هم که کلا عوض شده بود...از بس که مبلا رو اين ور و اون ور کرديم پدرمون دراومده بود...مهمونا ساعت8 ميومدنو من هنوز در حال حمالي بودم...صداي اف اف بلند شد...مي دونستم خاله اينان...زودتر اومده بودن تا کمي کمک کنن...بدو بدو رفتم تو اتاقم...مي دونستم اگه وايسم تا سلام عليک کنم،انواع و اقسام حرفا پيش مياد و يه ربعي طول ميکشه...بدو بدو رفتم تو اتاقم...
بوي گند عرق گرفته بودم...هول هولکي لباسامو آماده کردمو پريدم تو حموم...مامان قبل از من رفته بود...زير آب داغ خستگي از تنم در رفت...احساس کردم همش با آب شسته شد و رفت...واسه اولين بار زود از حموم بيرون اومدم...
تند تند موهامو با سشوار خشک کردم...يه سارافون مشکي که تا بالاي زانوم بود همراه با ساق مشکي پوشيدم...شال سفيدمو سرم انداختمو از اتاق خارج شدم...
با خاله و خانوادش احوالپرسي کردم...
مارال:يه4-5کيلويي کم کردي،نه؟
من:اره بابا...از صبح تا حالاست مشغوليم...
-فربد کجاست؟؟
-تا ظهر که شرکت بود،الانم رفته آرايشگاه...
هنوز فربد از آرايشگاه نيومده بود...با موهاي بلندش کپي تارزان شده بود...رفته بود تا کوتاشون کنه...
يادم افتاد بعد از عروسي مارالو نديدم،براي همين نتونستم درباره ي رامين ازش سوال بپرسم...
با لحن شاکي گفتم:واقعا که...رامين بهت شماره مي ده و به من خبر نمي دي؟؟
مارال با خنده گفت:تو چي کارمي که بايد خبر داشته باشي؟؟...راستي تو از کجا فهميدي؟؟
من:همه کارت...فربد ديدتتون و بعد به من گفت....
مارال با دهان نيمه باز:نـــــــــه....
آروم فکشو بستمو گفتم:آره...بازم خوبه در جريانم گذاشت...پسر خوبيه؟؟داشتي باهاش مي رقصيدي،چي بهت مي گفت؟؟
انگار نه انگار که تا دقايقي پيش داشت عين ماست به من نگاه مي کرد...دستاشو بهم زد و با يه لحن شادي گفت:
-وايــي...انقدر پسر آقا وخوبي که نگو...محشره...هموني که من مي خوام...گفت ازم خوشش اومده و قصد بدي نداره...
چيني به پيشونيم دادمو گفتم:خب بابا...خب...فکر کردم پسر خانومه...حالا خودتو نکش براش...
مارال:دوباره رفتي تو نقش مامان بزرگيت؟؟...
من:زياد داري حرف مي زني...حالا برنامتون چيه؟؟
مارال:مي دوني باران،احساس مي کنم براي اولين بار دارم عشقو تجربه مي کنم...اين حس خيلي برام گنگه...درسته که تازه دو هفته است که مي شناسمش ولي يه حس خاص و غيرقابل توصيفي بهش دارم...حسي که...
قبل از اين که حرفشو ادامه بده،محکم تو بغلم گرفتمش و کنار گوشش گفتم:خيلي برات خوشحالم....خيلي...اميدوارم رامينم همين احساسو به تو داشته باشه...عشق،محبتي که خدا به هر کسي نمي ده...مواظب باش که با هوس اشتباهش نگيري...خيلي حواستو جمع کن...
مارال:از همون روز اول بهم گفت که به قصد ازدواج مي خواد باهام اشنا بشه...گفت با هيچ دختري نبوده...هميشه مي خواست به قصد ازدواج آشنا بشه و من اولين نفري هستم که به نظرش مناسب اومدم...
خوشحال بودم که مارال دست از کاراش و بچه بازياش برداشته و بالاخره دلش يه جا گير کرده...مي دونستم اگه پيوندي شکل بگيره،حتما خوشبخت مي شه...
دقايقي بعد فربدو پشت سرش مهمونها هم رسيدن...نصف بيشتر مهمونا اومده بودن...خونه تقريبا شلوغ شده بود...انقدر دور خودم چرخيده و از اين و اون پذيرايي کرده بودم که سرم گيج مي رفت...با اين که انيس خانوم ،خاله،مارال و دوتا از دختراي فاميلمون بودن و کمک مي کردن،ولي بازم تعداد نفرات کم بود...فربدم که سوگلي مجلس شده بود و دست به سياه و سفيد نمي زد...يعني خودش مي خواست کمک کنه ولي اطرافيان نمي ذاشتن و به حرف مي گرفتنش...
موقع تعارف چاي با اين که حجابم کامل بود ولي سنگيني نگاه يکي از همکاران فربدو به خوبي حس مي کردم و اين منو خيلي معذب مي کرد...چشماش زاغ بود به طرز خيلي بدي بهم نگاه مي کرد...فربد که داشت با يکي از پسراي فاميل صحبت مي کرد،متوجه شد...ازجاش بلند شد و به سمتم اومد... سينيو از دستم گرفت و با عصبانيت پرسيد:مگه انيس خانوم نيست که تو داري به مهمونا چاي مي دي؟؟
-دستش بنده...داره به مامان کمک مي کنه...
-خب من و يا بابا رو صدا مي زدي...
-داشتي حرف مي زدي،گفتم مزاحمت نشم...
نفس عميقي کشيد و گفت:جلوي چشم اين پسره نيا،ازش خوشم نمياد...مجبور نبودم دعوتش نمي کردم...بيخيال مهمونا...
-آخه...
-آخه بي آخه ولوله...
-باشه...پس من مي رم کمک مامان...
وارد آشپزخونه شدم...مامان،خاله و انيس خانوم در تکاپو بودن...واي که بوي غذاها باعث شد گشنم بشه...از ظهر تا حالا چيزي نخورده بودم...به مامان مي گفتم غذا از بيرون بگيرم،مي گفت نه،غذاي خونگي بهتره...اگه از بيرون مي گرفتيم ديگه اين دردسرا رو هم نداشت...مي خواستيم غذاها رو به صورت سلف سرويس روي ميز بچينيم...هرکس بياد غذاشو برداره و بره سرجاش بخوره...ميزمون که هشت نفره بود و اين تعداد مهمون جا نمي شدن،سفره هم که نمي شد پهن کرد...بهترين راه همين بود که غذاها به صورت سلف مصرف بشه...تو دلم گفتم خدا پدره طراح ماشين ظرفشويي رو بيامرزه...
بعد از مصرف غذا،بعضي از مهمونا رفتن...بيشترشون از همکاران فربد بودن...خاله اينا مي خواستن خونمون بمونن...ساعت نزديکاي 12 بود که تقريبا خونه خالي شد...ما بوديمو خانواده ي خاله اينا که قرار بود شب بمونن...به غير از فربد،دايي ديگه اي نداشتم...پدرمم تک فرزند بود...قرار بود شاهين و سيما هم براي امشب بيان،ولي با عروسي خواهر سيما از اومدن صرف نظر کردن...بعد از عروسيشون روابط دوستانه اي بين من و سيما و مارال شکل گرفت...کمي با شاهينم صميمي شده بوديم...خيلي پسر خوبي بود...رفتارش تو محله کار،با جمع خانواده،از آسمون تا زيرزمين فاصله داشت!!...
خودمو رو مبل انداختمو گفتم: دارم از خستگي مي ميرم...
رو به فربد ادامه دادم:ولي رفتنت به اين خستگي و بدن درد مي ارزه...مي ري و ما يه نفس راحتي مي کشيم...
مامان با اخم گفت:اِ...باران...
من:خب راست مي گم ديگه...باران نداره که...
فربد:همچنين...
من:ها؟؟
فربد:مي گم همچنين...منظورم اين که منم يه نفسي تازه مي کنم.
مامان:فربد جان،پاشو برو کمي استراحت کن عزيزم...ساعت 4:30 بيدارت مي کنم.
فربد:پس شب همگي بخير...
ساعت 7صبح پرواز داشت...بايد مي رفت و کمي استراحت مي کرد...من و مارالم به اتاقم رفتيم...جاي مارالو پايين تخت انداختيم...لباس خوابمو که تاپ و شلوارک بود پوشيدم و روي تخت نشستم...برس و برداشتم و در حين برس کشيدن موهام روبه مارال گفتم:پس توهم تا چند وقت ديگه مي ري.
گيج بهم نگاه کرد و گفت:کجا؟؟
من:خونه ي آقا شجاع...خونه ي بخت ديگه مادر!
مارال:آها...آره ديگه...ما هم رفتني شديم.يه فکري به حال خودت کن که هوا پسه.داري مي ترشيا.
من:فعلا زوده.من که مثل تو و اون رها نيستم.
مارال:مگه ما چمونه؟؟
من:زيادي هول برتون داشته.اون رها که ديگه هيچي.بين ما رکورد زده.
چراغ خوابمو خاموش کردم و رو تخت دراز کشيدم.
مارال:تو کي ميري پيش فربد؟؟
من:معلوم نيست.شايد تا 6ماهه ديگه...شب بخير.
مارال:شب بخير.
****
با صداي مارال از خواب پريدم...
مارال:پاشو..داريم مي ريم فرودگاه...
خواب از کلم پريد.آسمون هنوز تاريک بود.ساعت 5 صبح بود.
از اتاق خارج شدم...همه آماده و فربد چمدون بدست دم در بود...سوار ماشين شديم و به سمت فرودگاه رفتيم...رو صندلي نشسته و منتظر اعلام شماره پرواز بوديم...
مامان:فربد جان،رسيدي يه زنگ به ما بزن...
فربد:چشم مامان...راستي پنج شنبه ي اين هفته خونه ي شاهين دعوتيم...تولد سيماست...من که نيستم...شما برين...
با لبخند روبه من گفت:ولوله جونم،من نيستم اين شاهين بدبختو کمتر اذيت کن...هر موقع زنگ مي زنم از دستت مينال بدبخت...
با بيخيالي گفتم:تقصير خودشه...تو بهتر ميدوني که من رفتار کسيو بي جواب نمي ذارم...از سيما هم بپرسي،حقو به من مي ده..چون شوهرشو خوب مي شناسه...
شماره پرواز فربد اعلام شد...
فربد از جاش بلند شد...چشمهاي مامان پر از اشک شده بود...مامانو بغل کرد...به آرومي تو گوشش زمزمه مي کرد...صورت مامانو بوسيد و از بغلش جداش کرد...مامان اشکاشو پاک کرد...سعي کردم بغضمو قورت بدم و از لرزش چونم جلوگيري کنم...ولي نشد که بشه...کم کم داشت بغضم مي ترکيد...همه باهاش خداحافظي کردن...نوبت من رسيد...
با لبخند گفت:ولوله و گريه؟؟
من:اذيت نکن ديگه فربد...
آروم رفتم تو بغلش...بغضم ترکيد...
فربد:اِاِاِ..خرس گنده...حالا خوبه چند وقت ديگه مياي پيشما...زشته...
من:مواظب خودت باش...خب؟؟
فربد:توکه مي خواستي يه نفس راحت بکشي!!مي دوني از چي ناراحتم؟؟
پرسشگر نگاش کردم که با لبخند بدجنسي گفت:برم اونجا،ديگه کسي نيست که حرصش بدم و بفرستمش سرکار...
مشت آرومي به سينش زدم...
من:ناراحتي منم از همينه...
فربد:مواظب خودت باش...خداحافظ...
من:توهم همينطور...خداحافظ...
بابا:فربد جان الان درو ميبندنا...زود باش...
چمدونشو برداشت و براي همه دستي تکون داد و کم کم از ديدمون محو شد...مامان هنوز داشت گريه مي کرد...اشکامو پاک کردم...رفتم سمتشو گفتم:بسه ديگه ماماني...
بابا دستشو دور شونه ي مامان انداخت و گفت:باران راست مي گه خانومي...ديگه گريه نکن...به اين فکر کن که فربد براي پيشرفت در زندگي و تحصيل رفته و بعد برمي گرده و به کشورش خدمت ميکنه...ايشالا چندوقت ديگه بارانم مي ره پيشش...
از مامان و بابا فاصله گرفتم...رفتم پيش مارال...چشماي اونم سرخ بود...يه کم با هم صحبت کرديم...همگي سوار ماشين شديمو به سمت خونه حرکت کرديم...خاله اينا برگشتن خونشون...منم بلافاصله خوابيدم...خيلي خسته بودم...
****
صبح روز بعد در حال صبحانه خوردن بوديم که تلفن زنگ خورد...مامان با عجله خودشو به تلفن رسوند و گوشيو برداشت...منتظر تماس مسافرمون بود...از حرفاش فهميدم فربد پشت خطه و رسيده...
از خونه خارج شدم...ماشينو از پارکينگ دراوردم و به سمت شرکت حرکت کردم...وقتي رسيدم،خانوم اميدي زنگ زد و گفت که آقاي آرام کارت داره...
رو به ساحل گفتم:برم ببينم عموي جنابعالي چه کاري با بنده دارن...
ساحل:سلام منو بهش برسون...
من:برو بابا...حرف کم اوردي؟؟...
منتظر جوابش نشدمو از اتاق خارج شدم....
به مهرنوش يا همون خانوم اميدي سلام کردم...تقه اي به در شاهين زدم و منتظر موندم...
شاهين:بفرماييد...
درو باز کردمو وارد شدم...سرش پايين بود...
من:سلام...خوبي؟؟خانوم اميدي گفت که باهام کار داشتي...
سرشو بلند کرد...جديدا احساس ميکردم يه فرقي بين چشماي ...
طبق معمول پابرهنه پريد تو افکارم:سلام...بيا بشين...ببخشيد ديشب نتونستيم بيايم...
نشستمو گفتم:نه بابا...اين حرفا چيه...سيما چطوره؟؟
کشوي ميزشو باز کرد و گفت:خوبه...
دستشو به سمتم دراز کرد...دوتا کارت تو دستاش بود...نگاه گيجمو که ديد گفت:کارتاي تولده سيماست...براي شما و خالت اينا...
کارتارو ازش گرفتم و گفتم:آها...فربد ديشب تو فرودگاه بهمون گفت...دستت درد نکنه...مي رم به کارام برسم...
ازجام بلند شدمو به بخش خودمون رفتم...
ساحل:چي شد؟؟چي گفت؟؟
بدون اين که حرفي بزنم،دستمو بردم بالا کارتارو نشونش دادم...
پنجشنبه بود و روز تولد سيما...چندروزي از رفتن فربد مي گذشت...جاي خاليش حسابي حس مي شد...
براش يه گردنبند خوشگل طلا سفيد گرفتم...زنجير ظريفي داشت که يه گوي،پلاکش بود...هميشه از طلاي زرد بدم ميومد...مارال و خاله اينا هم انگشتر ست گردنبند و مامان و بابا هم دستبندشو خريدن...
از ديروز همراه با مارال دنبال لباس بوديم...من دنبال لباسي بودم که هم پوشيده باشه و هم شيک...مارال هم بخاطر حساسيت رامين دنبال لباسي پوشيده بود...خودش مي گفت بخاطر عشق و علاقه اي که بهش دارم حاضرم همچين شرايطيو قبول کنم...بعد از کلي گشتن،مارال لباس مورد نظرشو پيدا کرد ولي من هنوز لباسي که باب ميلم باشه رو پيدا نکرده بودم...کلا سر خريد لباس يا هر چيز ديگه اي خيلي وسواس به خرج ميدادمو وسيله ي مورد نظرمو سخت مي پسنديدم...بالاخره پشت يکي از ويترين ها لباس مشکي رنگي که يه کتم روش مي خورد،توجهمو جلب کرد...
اشاره اي به لباس کردم و رو به مارال گفتم:به نظرت اين خوبه؟؟...
مارال:خيلي قشنگه...به پوست سفيدت خيلي مياد...
رفتيم تو و لباسو پوشيدم...حق با مارال بود...تا حالا لباس مشکي نپوشيده بودم...تضادي که با پوست سفيدم داشت باعث شده بود جلوه بيشتري پيدا کنه...
مارال تقه اي به در زد و گفت:پوشيدي؟؟
در اتاق پرو رو آروم باز کردمو به مارال گفتم بياد داخل و زيپ لباسو ببنده...زيپو بالا کشيد...
مارال:واي...چقدر بهت مياد...همينو بگير...فيکس تنته...
همون لباسو خريدم...حالا نوبت کفش و صندل بود...مارال دنبال صندل و من دنبال يه کفش مناسب مي گشتم...رابطه ي خوبي با صندل نداشتم...بعد از کمي راه رفتن،حتما پامو مي زد...بالاخره تمام وسايل مورد نظرمونو پيدا کرديمو رفتيم خونه....
با صداي مامان از هپروت بيرون اومدم...
مامان:باران...کجايي دختر؟...بيا ديگه...
تو آينه قدي اتاقم نگاهي به خودم انداختم...همه چيز رو به راه بود...از اتاق خارج شدمو با مامان اينا رفتيم پايين...
****
جلوي خونشون از ماشين پياده شديم...صداي دست وآهنگ تا کوچه هم ميومد...زنگو چندين بار فشرديم تا در باز شد...سوار آسانسور شديم و دکمه ي طبقه ي7رو فشار داديم...از آسانسور پياده شديم...در باز بود و سيما و شاهين کنار هم منتظرمون بودن...کنارهم مثل فيل و فنجون بودن...شاهين با اون قد و هيکل کنار سيما که لاغر و از منم ظريف تر بود،ايستاده بود...ولي خيلي بهم ميومدن...هر دو حسابي تيپ زده بودن...
سيما:سلام خوش اومدين...
بعد از سلام و احوالپرسي وارد خونشون شديم...واي که چقدر شلوغ بود...سگ مي زد و گربه مي رقصيد...بدبخت سيما، هنوز سه هفته هم از عروسيشون نگذشته بود که بايد مهمون داري مي کرد...
صداي مارالو از پشت سرم شنيدم:چقدر دير کردين...از صدقه سر فربد بوده که هميشه آن تايم بودين...
برگشتم طرفش و گفتم:سلام عرض شد...چقدر تو غر ميزني...الان فربد نيست،تو جايگزينش شدي؟؟...کي به کي مي گه مادربزرگ...
لباس و آرايشش خيلي باهم جور درميومد...واسه اولين بار بود که انقدر پوشيده تو جمعي حاضر ميشد...
مارال با تشويش گفت:رامين هنوز نيومده...نکنه نياد...
من:چه ربطي داشت...مياد...مي رم لباسامو عوض کنم...
رفتم تو يکي از اتاقا و مانتومو دراوردم...لباسو از زير پوشيده بودم...کفشامو از نايلون خارج و پام کردم...شالمو رو سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم...
با چشم دنبال مارال مي گشتم...به به...تو همين فاصله،رامين خان هم که اومده بود...کنار رامين وايساده بود و داشت حرف مي زد...از اون فاصله هم مي شد برقيو که تو چشماش ديد...


ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط پسر شاد ، هستی0611 ، طوطی82 ، SOGOL.NM
آگهی
#2
پست دوم


مي خواستم برم پيششون که بيخيال شدم...تو جشنا هميشه با فربد بودم که قربونش برم الان نبود...مامان و خاله کنار هم نشسته بودن و سيما و شاهين هم درحال پذيرايي از مهمونايي که تازه رسيده بودن...برام جالب بود که ساحل هنوز نيومده...با خودم گفتم حتما تو ترافيک موندن...مگه اون ساحل مي تونه دير بياد؟؟...شايدم اومده و من هنوز نديدمش...توهمين فکر بودم و سرم پايين بود که صداي ساحلو شنيدم...
-سلام باران خانوم گل...مي بينم که دوباره شروع به باريدن کردي و شهرو شلوغ و مردمو علاف کردي...
-سلام...ما اينيم ديگه...کي رسيدين؟؟...الان تو فکرت بودم...
-به لطف بارندگي شما،ترافيک و سينا همين الان...
-مامانت اينا کوشن؟؟
ساحل با سر سمت ديگه اي از حالو نشون داد و گفت:اونطرفن...سينا هم که نتونست بياد...آقا قرار داشت...
نگاهي به تيپش انداختم...يه تاپ پشت گردني با يه شلوارک تا بالاي مچش پوشيده بود ...ياد نگاه فربد به ساحل افتادم...آخي...الان بايد اينجا باشه که نيست...
ساحل:من و تو چرا وايساديم؟؟...بيا بريم بشينيم...
نشستيم رو مبل...صداي جيغ و سوتها و دستها بلندتر شد...شاهين و سيما داشتن با هم مي رقصيدن...
ساحل:از شاهين که گذشت،سيما درستش کرد...يکي بايد پيداشه تا اون سينا رو آدم کنه...البته اون نقطه ي مقابل شاهينه...
-تو که همش به فکر آدم کردن اين و اوني...فعلا يه فکري به حال خودت بکن...راستي،شاهين از سينا بزرگتره؟؟
-:نه...سينا 4 سال از شاهين و کلا از ما بزرگتره... شاهين از اين طرف غش کرده بود که توسط سيما جمع شد،سينا از اونطرف کرده که جمع شدني نيست...شاهين زيادي مغرور بود،سينا زيادي اهل خوشگذرونيه و البته مغرور...فعلا سه ماهه که برگشته ولي دوباره ميخواد بره...
-داداش و عموي محترمتو ول کن...مارالو نگاه کن...
يادم رفت از ساحل بپرسم مگه سينا کجا بوده؟؟...
-ايشالا نوبته ما هم ميشه...
-مگه ترشيدي؟؟...
-نه...ولي قحطي شوهر ديگه...خبر نداري که بايد بجنبيم؟؟...
-من و تو چرا مثل اين پير زنا نشستيم و داريم حرف ميزنيم؟؟...مثلا تولد...پاشو بريم وسط...
بعد از کمي رقص،دوباره نشستيم سرجامون...
ساحل نگاهي به صورتم انداخت و گفت:اگه ابروهاتو نازک کني محشر مي شي...چرا پهن برشون مي داري و نازکشون نمي کني؟؟
-خوشم نمياد قبل از ازدواج زيادي چهرم زنونه بشه...
با احساس لرزشي تو دستم،به گوشيم که نگاه کردم...فربد بود...مي دونستم دلش اينجاست...
-جونم فربدي؟؟
-سلام ولوله ي خودم...خوش مي گذره؟؟...
-سلام...انقدر جات خاليه...
فربد:تو به جاي منم شادي کن...قدرمو بيشتر مي دوني...
نگاهي به ساحل کردمو آروم گفتم:به جات دارم با يکي صحبت ميکنم...نگو که فکرت اينجا نيست...
فربد با مکث گفت:کي همچين حرفي زدم...فکرم اونجاست،اساسي هم اونجاست...از طرف من به سيما تبريک بگو،به بقيه هم سلام برسون...
نگاهي به دوروبرم انداختم و گفتم:الان اينجا نيست...وگرنه گوشيو مي دادم بهش تا خودت باهاش حرف بزني...
-خداحافظ...
-خداحافظ...
به مارال که داشت به سمت ما ميومد نگاه کردم...
من:يه وقت بد نگذره بهت...خبري ازت نيست...
مارال با لبخند گفت:چشات از حدقه دراد...خيلي هم خوبه...
-ما که بخيل نيستيم...فربد سلام رسوند...
-قربون دايي....الان روحش اينجاست...
-تو هم الان روحت اونطرف سالنه...
-اون که بله...
من:بله و بلا...برو پي کارت...
مارالم از خداخواسته رفت...ساعاتي بعد شام صرف شد...بعدش هم کيک...کادوها رو هم بعد از بريدن کيک باز کرد...کادوي شاهين يه سورپرايز بود و کسي ازش خبر نداشت...وقتي سند ويلايي رو که تو عباس آباد بود به سيما داد،خونه رفت رو هوا...خود سيما هم خيلي خوشحال شد...خلاصه اون شب خيلي خوش گذشت و تولد سيما هم بالاخره تموم شد...
اواخر اسفند ماه بود و نزديکاي عيد نوروز...درختا شکوفه زده بودن و بوي بهار به خوبي حس مي شد...ازسرماي هوا کاسته شده بود...ماهي هاي قرمز و نارنجي کوچولو ،سبزه،هفت سين هاي آماده و...همه و همه بوي عيد رو مهمون خونه ها کرده بودن...خيابونا و مراکز خريد غلغله بود...جاي سوزن انداختن نبود...همه دنبال لباس و وسايل نو بودن...
اون روز با پريا و مارال قرار گذاشتيم که بريم براي خريد عيد...بالاخره لباسامونو خريديم...نايلون ها يکي از يکي سنگين تر بودن...با هزار بدبختي و هن هن کنان داشتيم به سمت ماشين مي برديمشون که يکي محکم بهم برخورد کرد...نگاهي به وسايلي که از دستم روي زمين افتاده بودن،کردم...مي دونستم از عصبانيت قرمز شدم...سرمو بلند کردم تا حرفي بزنم که...
خداي من...اين شاهين نبود؟؟؟؟...يه کم با دقت نگاش کردم...در نگاه اول خيلي شبيه شاهين بود ولي وقتي کمي دقيق شدم،فهميدم تفاوت هايي باهاش داره...ياد پارک ساعي افتادم...ليز خوردن از پله...افتادنم تو يه جاي گرم...اون عسلها...
اون تيله هايي که من ديده بودم،متعلق به اين فرد بود،آره...درسته...اون روز من فقط چشماشو ديدم...دقتي رو اجزا صورتش نداشتم...با کمي دقت ميشد فهميد که چشمهاشم با شاهين فرق ميکنه...شيطنت و رگه هاي زرد و سبزي تو چشمهاش بود...همين ترکيب رنگ و حالتشون که پر از شيطنت و يه جورايي غرور بود،اين چشمهارو از چشمهاي شاهين متمايز مي کرد...
نمي دونم چقدر تو هپروت بودم و به کشف بزرگم آفرين مي گفتم...با ضربه اي که به پهلوم خورد،به خودم اومدم...اي خاک تو سرت باران که بر و بر داري پسر مردمو نگاه مي کني...مثلا مي خواستي بهش بتوپي که چرا وسايلتو ريخته...حالا مثل گربه ي شرک وايسادي و داري نگاش ميکني...واقعا که...
سرمو بلند کردم...اونم داشت خيره نگام مي کرد...
چشمهاش از شيطنت برق زد و گفت:دست و پاتون که درد نمي کنه؟؟خوبين ديگه انشاا...؟؟...
با تعجب نگاش کردم...قربون حافظه...فکر نمي کردم يادش مونده باشه...
من:ممنون...
با طعنه ادامه دادم گفتم:ببخشيد که به شما برخورد کردم...واقعا معذرت مي خوام که وسايلتونو ريختم...
با بيخيالي گفت:نه بابا...خواهش ميکنم...اين حرفا چيه...وظيفه اي بود که در مقابل يه همشهري انجام دادم...خودم گرفتمتون...اگه نمي گرفتمتون که...
ديدم داره پاشو از گليمش درازتر ميکنه،براي همين با جديت گفتم:بي زحمت موقع راه رفتن و حتي دويدن،مراقب باشين که به عابران ديگه برخورد نکنين تا مزاحمتي براشون ايجاد نشه..
اومد جوابمو بده که صداي دختري رو از پشت سرش شنيدم...صداش زيادي جيغ و تيز بود:
عشقم...بيا بريم ديگه...
نگاه خصمانشو رو خودم حس کردم...در ادامه ي صحبتش گفت:مثلا ما امشب کلي برنامه داريم...
پسر با لحن لوسي و آبکي گفت:الان ميام عزيزم...
نزديک بود بگم عشقم و زهرمار...اين کلمه ي مقدسو براي هرهوسي بکار نبر...دوباره به خودم گفتم:آخه به تو چه ربطي داره؟؟...سر پيازي يا تهش؟؟...
رو به ما گفت:خداحافظ خانوما...
و رفت...
مارال که رسما لال شده بود...به قول خودش به رامين قول داده که ديگه با پسري بحث نکنه...پريا هم که کلا رو سايلنته...
پسره ي پررو...کمکم نکرد وسايلو جمع کنيم...باهم خم شديم و مشغول جمع کردن وسايل شديم...
پريا:يه عذرخواهي هم نکرد...اصلا اين براي چي رو دور تند بود؟؟...
مارال:يعني چي؟؟...
پريا:منظورم اينه که چرا مثل آدم راه نمي رفت و مي دوييد...
مارال:فکر کنم دختر باهاش قهر کرده بود و پسره مي خواست نازش رو بکشه،چون قبل از اين که به ما بخوره و دست گل به آب بده،ديدمش که داشت يه مسئله اي رو براي اون توضيح ميداد و دختره فقط با اخم سرشو تکون ميداد و متقائد نميشد...بعدش هم دختر با قدم هاي تند ازش دور شد...پسره هم دنبالش دويد و در نتيجه به ما خورد...دختره هم وقتي با ما ديدش،ناز و نوزو کنار گذاشت و چسبيد به پسر...فکر کرد الان مي دزديمش...
پريا:حقم داشت...پسر که خيلي خوب بود...هم هيکلش و هم چهرش...
مارال:اونجوري که اينا بهم زل زده بودن،منم جاي دختر بودم شک مي کردم و بدو بدو ميومدم....
حرفاشونو مي شنيدم اما حواسم اونجا نبود...به طور ناخوداگاه تو فکر پسر بودم...چقدر عجيب...بعد از چند ماه،يه برخورد ديگه...
مارال و پريا همچنان در حال حرف زدن بودن...وسيله هارو جمع کرده بوديم به سمت ماشين مي رفتيم...
مارال رو به من گفت:هي تو،کجايي؟؟چرا زل زده بودي به پسر مردم؟؟...ورپريده خودت از صدتاي قديم من بدتري...
نمي خواستم دليل اصليشو بدونه و جريان پارکو بفهمه،براي همين گفتم:خب بابا توام...همچين ميگه قديم که هر کي ندونه فکر مي کنه داره از40سال پيش حرف مي زنه...
قيافه ي متفکري به خودم گرفتم و گفتم:بخاطر شباهتش به شاهين يه لحظه شک کردم...به نظر شما شبيه نبود؟؟...
مارال چشم غره اي بهم رفت و گفت:خودتي...من با تو بزرگ شدم...يه چيزي اين وسط هست که من بي خبرم...مطمئنم...
ديگه به ماشين رسيده بوديم...صندق عقب رو باز کردم و گفتم:خب ديگه زياد سخنراني کردي...از بالاي منبر بيا پايين و بپر رو صندلي...
وسايلو گذاشتم تو صندق و بستمش....
مارال:من هنوز سر حرفم هستم...ولي بخاطر تو تمومش مي کنم...
نشستم پشت فرمونو ماشينو روشن کردم...پريا عقب نشست و مارال کنارم...تا از پارکينگ طبقاتي بيرون بريم،کمي طول کشيد...سر يکي از پيچ ها نزديک بود يه ماشين به ماشينم بزنه...بدونه اين که ماشين منو ببينه،داشت ماشينشو از جاش بيرون ميوورد...سرمو گرفتم بالا...چهره ي شخص راننده زياد معلوم نبود...از برق چشمهاش مي تونستم تشخيص بدم کيه...
با خودم گفتم:رانندگيشم که در حد صفره...
ثانيه اي بعد به خودم خنديدم...به طرز حرفه اي و ماهرانه اي عقب رفت...با سرعت از جلوش رد شدم...بچه ها متوجه نشده بودن که همون پسرست...
قبض و پولو دادم و از پارکينگ خارج شديم...وارد اتوبان شديم...مي خواستم تند برم...دلم براي سرعت لک زده بود...واي که چه حالي مي داد الان پامو مي ذاشتم رو گاز و واسه خودم مي رفتم...حيف که نمي شد...مي خواستم برم پيست...هميشه با فربد مي رفتم...با هم مسابقه مي ذاشتيم...دلم راضي نمي شد بدون فربد برم...مي دونستم زياد بهم خوش نميگذره...
مي خواستم يه کوچولو تند برم...کمربندمو بستم و رو به بچه ها گفتم:کمربنداتونو ببندين...
مارال:برو بابا...خانوم پليسه...زيادي مقرراتي هستي...
پامو گذاشتم رو گازو گفتم:خود دانيد...من بهتون گفتما...
مارال:يا قمر بني هاشم..پري کمربندتو ببند که به رانندگي اين هيچ اعتمادي نيست...
بالاخره اونا هم کمربنداشونو بستن و تا خونه تخته گاز رفتم...
اواخر فروردين بود...واسه عيد فربد نيومد ايران...البته حقم داشت...کلي درس و کار رو سرش ريخته بود...سرم پايين بود و در حال مطالعه ي مجله ي مورد علاقم بودم...با صداي تلفن سرمو بلند کردم...کسي خونه نبود...با تنبلي و به زور از جام بلند شدم...
من:بفرماييد...
فربد با صدايي که خوشحالي توش موج ميزد گفت:سلام ولوله ي من...بالاخره تا چند وقت ديگه مياي پيش خودم...
لحظه اي مکث کردم و بعد با خوشحالي گفتم:سلام...واي...راست ميگي فربد؟؟
فربد:بله که راست ميگم...نيما بهم خبر داد...خلاصه اين که ويزات آمادس...برو دنبال بليط....
بعد از حرف زدن با فربد،تلفن رو قطع کردم...بالاخره کارام درست شده بود...تازه با کلي پارتي بازي انقدر طول کشيد...دلم مي خواست درسمو ادامه بدم...دوست داشتم يه روزي خودم مديرعامل يک شرکت بزرگ و موفق باشم...
به مامان اينا گفتم که ويزام جور شده و بايد برم...رفتيم دنبال بليط...اوايل خرداد بايد مي رفتم...
روزا با هم مسابقه گذاشته بودن و خيلي زود مي گذشتن...
****
روزي که بايد مي رفتم رسيد...هم خوشحال بودم،هم ناراحت...بار و بنديلمو تحويل داده بودم و فقط يه کوله همراهم بود...من وسط و دورتا دورم آدم وايساده بود...همه فاميلا و دوستامون بودن...رها،آرين،سيما،شاهين و ساحل و پريا هم اومده بودن...خلاصه شماره پروازم اعلام شد...بايد زحمت رو کم مي کردم...با همه خداحافظي کردم...خيلي سعي کردم مامانو آروم کنم...تا حدودي هم موفق بودم...دستي براي همه تکون دادم و رفتم تا سوار اتوبوساشم...
****
از پله هاي هواپيما بالا رفتم...هميشه دوست داشتم کنار پنجره بشينم تا ابرها رو که مثله برف بودن وکوه ها و کلا مناظر اطراف و پايين رو ببينم...صداي مهماندار اومد...در حال خوش آمد گويي و آرزوي سلامتي و سفري خوش بود...
از مرز ايران خارج شده بوديم...خيلي ها بلافاصله شال و روسريشونو دراوردن...داشتم به ابرها نگاه و به عظمت خدا فکر مي کردم که کم کم خوابم برد...
****
منتظر بودم بارها رو بيارن تا چمدونم رو بردارم...بعد از برداشتنش،مثه گيج ها به دور و برم نگاه مي کردم و با چشم دنبال فربد مي گشتم...همچنان که چشمام درو برو ديد مي زد،صداشو دم گوشم شنيدم:سلام ولوله ي خودم...
برگشتم سمتشو خودمو انداختم تو بغلش...واي که چقدر دلم براش تنگ شده بود...يادم افتاد که مکان عمومي و احتمالا کل افراد فرودگاه دارن نگامون مي کنن...سريع خودمو از بغلش بيرون کشيدم...به اطرافم نگاه کردم...هر کسي مشغول کار خودش بود و حواس هيچکس به ما نبود...يه لحظه يادم رفته بود که اينجا کاناداست و اين رفتار ها براي مردمش عادي...
فربد که انگار دليل عکس العملمو مي دونست،دستشو دراز کرد سمتم وگفت:بيا اينجا ببينم...براي اينا اينجور چيزا عاديه...
رفتم سمتش...چمدونمو ازم گرفت و دستشو انداخت دور گردنم...
فربد:الان مي ريم خونه تا يکم استراحت کني...قيافت خيلي خستست...البته حقم داري...بعد از 24-25ساعت پرواز يا شايدم بيشتر بايد خسته باشي...من که جنازم رسيد اينجا...بعدش حال و احوال کل فاميلو ازت مي پرسم...
-آره...خيلي خسته شدم...تو چطوري خان دايي؟؟...
-نه بابا...دوري اثر کرده...خان دايي!!!!با اومدنت عالي...
تا برسيم خونه ي فربد،کلي حرف زديم...وقتي هم که رسيديم انقدر خوابم ميومد که چشمام به زور باز ميشد...بدون اين که خونه رو ديد بزنم،وارد اتاقي شدم که فربد از قبل برام آماده کرده بود...مانتومو دراوردم و روي تخت ولو شدم....
چشمامو باز و به اطرافم نگاه کردم...مکان برام نا آشنا بود...تازه يادم اومد که ايران نيستم و اينجا هم اتاقم نيست...برام جالب بود که فربد نيومده تا بيدارم کنه...تو اين چند وقت آدم شده بود...چمدونم کنار در،و در هم بسته بود...از روي تخت بلند شدم و سلانه سلانه به طرف چمدونم رفتم...يکي از لباس راحتيامو پوشيدم...موهامو با کليپس جمع کردم و از اتاق خارج شدم...
به...چه صحنه ي جالبي...فربد داشت آشپزي مي کرد...خدا به داد من بدبخت برسه که الان بايد دست پخت اينو بخورم...اي هوار...
فربد:اِ...بيدار شدي؟؟مي خواستم خودم وارد عمل بشم و بيام بيدارت کنم...
من:نه...الان خوابم و اين روحمه که داره درباره ي جسمم حرف ميزنه...با خودم گفتم آدم شدي و دست از اين کارات برداشتي...ولي مي بينم که نه...
فربد:اشتب فکر کردي ديگه خانوم...فرشته که آدم نميشه...
با همون لحن خودش گفتم:اشتب فکر کردي آقا...اگه فرشته ها مثه تو بودن که ديگه هيچي...
اومد دوباره حرف بزنه که تلفن زنگ خورد...
در حاليکه به سمت تلفن مي رفت گفت::فکر کنم مامان اينان...خواب بودي زنگ زدن...
درست گفته بود....گوشيو برداشت و بعد از صحبت کردن داد به من...منم بعد از صحبت کردن گوشيو گذاشتم...به فربد نگاه کردم...
-تو از کي تا حالا آشپزي ميکني؟؟
-از همون وقتي که رفتم خونه ي خودم...
-همچين مي گه خونه ي خودم که هر کي ندونه فکر ميکنه دختره و رفته خونه ي شوهرش...تو مگه آشپزي هم بلد بودي؟؟
-پس چي...آشپزيم از توي ولوله هم بهتر...
-الکي براي من رجز نخون...حالا چي داري درست ميکني؟؟
-مي خوام پاستا درست کنم...
در ادامه گفت:بيخيال آشپزي...احوال اونوريا؟؟
-اونا هم خوبن...
شروع کرد به پرسيدن حال تک تکشون...از پريا بگير تا خود من...فقط خبري از ساحل نگرفت...مي دونستم يادش نرفته...
يکدفعه گفتم:ساحلم خوبه...
فربد کمي با تعجب نگام کرد و گفت:ها؟؟...تو حالت خوبه؟؟..مگه من خبري از ساحل گرفتم؟؟...
با شيطنت نگاش کردمو گفتم:با زبون بي زبوني،آره...
-هه هه...مسخره...راستي از رامين و مارال چه خبر؟؟
-فکر نکن نفهميدم که بحث رو عوض کرديا...اونا هم خوبن...قرار تا يکي،دو هفته ديگه بيان خواستگاري مارال...چقدر بد که ما نيستيم...
-آره،ولي آسمون که به زمين نمياد...فردا بايد بريم دنبال کارا و ثبت نام دانشگات...
شام آماده شده بود...ظرفارو روي ميز گذاشتيم...فربد تو بشقاب هر کدوممون مقداري پاستا ريخت...بوش که خوب...بايد ديد مزش چطوره...
مقداري از غذامو خوردم...خيلي خوب درست کرده بود...
من: بهت اميدوار شدم...راه افتاديا...
فربد:من که گفتم خوبه...
خونه اي که توش ساکن بوديم،کاملا مناسب بود...يه خونه ي نقلي با دوتا اتاق خواب...آشپزخونش هم تقريبا بزرگ بود...فربد بعد از اين که به کانادا اومده بود،اين خونه رو خريد...
دو ماهي از جور شدن کارام مي گذشت و وارد دانشگاه شده بودم...از مامان اينا و کلا کساني که ايران بودن،بي خبر نبودم...مارال و رامين هم نامزد کردن...با يه دختر ايراني به اسم مهلا آشنا شده بودم...روز اول مثل آدماي منگ دور خودم مي چرخيدم که بهش برخورد کردم...خيلي خوشحال شدم که همکلاسيمه...دختر خيلي خوبي بود و مي تونست جاي مارالو در نبودش برام پر کنه...
همراه مهلا از دانشگاه خارج و سوار ماشين شديم...حرکت کردم...مسافتي رو طي کرديم...حواسم به جلو بود...مهلا که از آينه به پشت نگاه مي کرد گفت:اين ماشين خيلي وقته که دنبالمون افتاده...
نگاهي به آينه انداختم...چند روزي بود که کارمون پيچوندن اين ماشينا بود...نمي دونستم چرا تعقيبمون مي کردن؟؟؟؟...يه ماشين خاصم نبود...هر روز عوض مي شد...اين سوال چند روزي بود که فکرمو مشغول خودش کرده بود... براي اين که مطمئنشم داره تعقيبمون مي کنه،از چند تا کوچه پس کوچه رفتم...اون ماشين هم دنبالمون ميومد...افتادم تو خيابون اصلي و بعد اتوبان...شيشه ي ماشين دودي بود و نمي شد سرنشيناشو ديد...
در حالي که کمربندمو مي بستم گفتم:درست مي گي...کمربندتو ببند...مي خوام تندبرم تا گممون کنن...
پامو گذاشتم رو گاز...اتوبان تقريبا شلوغ بود...با هزار بدبختي از بين ماشين هاي ديگه رد شدم...بازم دنبالمون بود...فاصلش خيلي با ماشين ما کم شده بود...سر يه دوراهي بود که اول فرمونو گرفتم سمت چپ و بعد پيچيدم سمت راست...راننده ي اون ماشينم همينکارو کرد ولي با گاردريل ها برخورد کرد و متوقف شد...من هم با سرعت بيشتر از اون مکان دور شدم...
مهلا نفسشو بيرون داد و با نگراني گفت:خوب شد که گممون کردن...به نظرم اين قضيه داره بودار مي شه...يعني چي هر روز يه ماشين دنبالمونه؟؟...
من:مثلا جه بويي؟؟... ما چيکار کرديم که بخوان تعقيبمون کنن؟؟...خلافکاريم يا آدم هاي خيلي مهمي هستيم که نياز به اسکورت داشته باشيم؟؟...اينا يه سري آدماي علافن که مي خوان وقتشون تلفشه...همين...
مي دونستم اينا همش حرف و خيرسرم مي خوام مهلا رو آروم کنم...خودمم احساس مي کردم که يه خبرايي هست...اما چي؟؟...مگه من کاري کرده بودم و خودم خبر نداشتم؟؟...اصلا اينا کي بودن؟؟...چرا دنبالمونن؟؟...دنبال منن يا مهلا؟؟...چي از جونمون مي خوان؟؟...
انواع و اقسام سوال هاي بدون جواب تو ذهنم رژه مي رفت...
مهلا:اگه اينا واسه يه روز دنبالمون بودن،حرفت تو درست بود،ولي اينا نزديک به يه هفتست که دنبالمونن...من که مي گم فربد رو تو جريان بذار...
من:نه بابا...من چيکار به کار اون دارم؟؟...اومديمو به فربد گفتم...خب چه کاري از دستش بر مياد؟؟...هيچي...فقط اين که نگرانم مي شه...خودش به اندازه ي کافي سرش شلوغه،ديگه لازم نيست درگير مشکلات منم بشه...
مهلا:خودداني...اينا برات دردسر مي شن...ببين من کي گفتم...
من:نگران نباش...بالاخره خسته مي شن و دست از اين مسخره بازياشون برمي دارن و مي رن پي کارشون....
مهلا رو به خونشون رسوندم...خودمم رفتم خونه...
کفشامو دراوردم...کيفمو رو مبل انداختم...اومدم برم آب بخورم که تلفن زنگ زد...از ايران بود...
-جانم؟؟
سيما با صداي بچه گونه گفت:سلام خاله...
-سلام گوگولي خاله...
-چطوري خاله؟؟...اين خاله با اون خاله ها فرق داره...
-اونوقت يعني چي؟؟
-يعني اين که داري خاله مي شي...
يه لحظه مکث کردم و بعد با خوشحالي گفتم:تو بارداري؟؟...
سيما با خنده گفت:آره...واي..نمي دوني چقدر شاهين خوشحال شد...
-مبارکه...چند وقتته؟؟
-مرسي...سه هفته...
-قربونش برم من...
-مي خواستم خودم بهت بگم که گفتم...حالا ديگه برو پي کارت...
-خيلي خوشحال شدم...به شاهينم سلام برسون...
بعد از قطع کردن تلفن،روي کاناپه نشستم...چشمامو بستم و رفتم تو فکر اونايي که دنبالمون بودن...ودوباره همون سوال هاي بي جواب....
انقدر فکر کردم و به هيچ نتيجه اي نرسيدم که احساس مي کردم دود داره از سرم بلند مي شه...از جام بلند شدم...هرچي زيادي به مخ مبارک فشار ميووردم،بدتر بود...تصميم گرفتم برم حموم...خوبيش اين بود که اتاقها،سرويس هاي جداگانه داشت...رفتم تو اتاقم...حولمو از کمدم بيرون اوردم...لباسامو برداشتم...همه ي وسايلمو آماده کردم و بعد وارد حموم شدم...آب داغ رو باز کردم و کمي صبر کردم تا وان پر بشه...نشستم تو آب...خيلي خسته بودم...دوست داشتم همونجا مي گرفتم مي خوابيدم...بعد از دقايقي،حولمو پوشيدم و از حموم خارج شدم...لباسامو که يه شلوار آبي آسموني همراه با تيشرت سورمه اي بود پوشيدم...موهامو با سشوار خشک کردم...صندلامو پام کردم و از اتاق خارج شدم...انگار انرژيم تحليل رفته بود...اصلا حوصله ي غذا درست کردن رو نداشتم...کمي سوسيس سرخ کردم و خوردم و بعد به اتاقم رفتم تا استراحت کنم...بدون هيچ فکري و به آسودگي خوابم برد....
ساعت حدود 8بود که از خواب بيدار شدم...صداي تلويزيون ميومد...متوجه شدم که فربد اومده خونه...رفتم بيرون...روي مبل دراز کشيده و کنترل ماهواره هم تو دستش بود...
-سلام بر دايي گرام،ملقب به آقا خروسه...امکان نداره يه جا باشي و آرامش منو به هم نزني...کي اومدي خروس جون؟؟
-سلام...خروس اون پسر عموي نداشتته...يه ربعي مي شه...
خودش رو مبل نشست و به بغلش اشاره کرد...
-بيا اينجا بشين...
رفتم و کنارش نشستم...
-من براي چند ماه بايد برم قطر...مأموريت دارم...هر کاري کردم،قبول نکردن يکي ديگه رو جايگزينم کنن...نگران توام...تنها که نمي توني باشي...احتمالا بايد بري ايران...مامان اينا هم بفهمن،حتما نگرانت مي شن...
-چرا بايد نگرانم باشي؟؟...مگه من بچه ام؟؟...تو برو به کارات برس...با اين شهر و مردمانش آشنا شدم و يه جورايي تونستم باهاش کنار بيام...به اين خونه هم عادت کردم...من کلي درس دارم...چي چي پاشو برو ايران...فوقش بعضي از شبا،به مهلا مي گم بياد پيشم...اين که ديگه نگراني نداره...
-شايد تو درست بگي...نمي دونم...
****
تو راه دانشگاه حرف هاي ديشب رو براي مهلا تعريف کردم...
مهلا:حالا نتيجه؟؟
من:هيچي ديگه...فربد تا چند وقت ديگه مي ره قطر...حالا تو فکر کن اگه قضيه ي تعقيبا رو بهش مي گفتم،چقدر نگرانيش بيشتر مي شد...
ماشين رو پارک کردم...هردو با هم وارد محوطه و بعد کلاس شديم...نشسته بوديم رو صندليمون و داشتيم حرف مي زديم...تقه اي به در خورد و استاد وارد شد...همه به احترامش تو جاشون نيم خيز شدن...استاد مي خواست درس بده که صداي در اومد...
پسري وارد کلاس شد...نگاهش تو کلاس چرخيد و روي من ثابت موند...خيلي مشکوک و مرموز نگام کرد...
استاد:کاري داشتين؟؟
نگاهشو به سمت استاد چرخوند و گفت:ماهان شمس هستم...از شهر مونترال انتقالي گرفتم...
استاد:پس دانشجوي جديدمون هستين...بفرمايين...
روي يکي از صندلي ها که خالي بود،نشست...لاغر و قد بلند بود... زيادي لاغر بود...چشمهاش سبز زاغ و موهاش مشکي رنگ بود و به صورت سه سانتي کوتاه کرده بودشون...لب هايي تقريبا نازک با بيني استخواني که به صورتش ميومد...عيب اساسيش،لاغري زيادش بود...بخاطر قد بلندش،خيلي تو چشم ميومد...تيشرت سفيد همراه با شلوار جين آبي پوشيده بود...
از همون روز اول سعي داشت رابطه اي دوستانه باهام برقرار کنه...البته هنوز اون نگاه مرموز رو داشت...کمي مهربوني هم چاشنيش شده بود...هميشه به تندي باهاش برخورد مي کردم...اصلا ازش خوشم نميومد...ديگه ماشيني دنبالمون نبود و همين باعث شده بود که نگراني مهلا از بين بره...هميشه براي اين که به ماهان بي توجهي مي کردم،از طرفش سرزنش مي شدم...مي گفت پسر خوبيه...ولي به نظر من...
فربد رفت قطر...همراه مهلا به فرودگاه رسونديمش...تو راه برگشت از فرودگاه بوديم که به سرمون زد بريم بستني بخوريم...مقابل بستني فروشي نگه داشتم...مهلا پياده شد و به سمت مغازه رفت...پوستي به رنگ سبزه داشت و همين خيلي با نمکش مي کرد...چشماش سبز پررنگ و بينيش خدادادي کوچولو و جم و جور بود...موهاش تا روي شونش مي رسيد و همرنگ چشماش بود...از 14-15 سالگي به همراه خانوادش به کانادا مهاجرت کرده بودن...دقايقي بعد بستني به دست از مغازه خارج شد...نشست کنارم...بستنيمو به دستم داد و گفت: تو چه فکري هستي؟؟
-چهره ي تو...
-من؟؟...
-آره...دارم فکر مي کنم که چقدر بانمک و نازي...
-دستم پره...نمي تونم همشو با هم بگيرم...حداقل دونه دونه بهم بدشون...نميگي سنگينن و باعث خستگيم ميشن؟؟... شايدم ذوق زده بشم و از دستم بيفتن و بهت خسارت وارد کنن؟؟...
با ابروهايي بالا رفته گفتم:چي؟؟...
-واي که چقدر جديدا خنگ شدي...هندونه ها رو دارم مي گم ديگه...اين همه سرش داري فکر مي کني چي بگي...
-برو بابا...از اين به بعد طالبي تقديمت مي کنم....
-چقدر حرف مي زني تو...بستنيتو بخور...آب شد...
شروع به خوردن بستني کردم...خيلي بهمون چسبيد...قرار شد اون شب مهلا بياد پيشم بمونه...با هم رفتيم خونه...درو باز کردم هر دو با هم وارد شديم...شالمو از روي سرم برداشتم و رو مبل انداختم...وارد آشپزخونه شدم...نگاهي به داخل کتري انداختم...زيرشو روشن کردم...صداي مهلا رو شنيدم که مي گفت:باران...بدو بيا...گوشيت داره زنگ مي خوره...
با دو از آشپزخونه خارج شدم...هول هولکي در کيفمو باز کردم...شماره ناشناس بود...
من:yes.
بعد از کمي مکث،صداي مردي رو شنيدم که به فارسي گفت:سلام باران خانم...احوالتون؟؟
با تعجب کمي به مخم فشار اوردم...نتيجه اي نداد...با تعجب گفتم:شما؟؟...
مرد:ماهان هستم...ماهان شمس...
با خودم گفتم همينم مونده بود که شمارمو هم داشته باشه...به مهلا که داشت نگام مي کرد،نگاه کردم و جواب ماهانو دادم...
با تعجب گفتم:سلام جناب شمس...ممنون...شما شماره ي منو از کجا اوردين؟؟...
ماهان:از يکي از بچه ها گرفتم...اميدوارم مزاحم نباشم...چشمهاي مهلا گرد شد...زير لب گفت:اين شمارتو از کجا اورده؟؟
دستمو به علامت سکوت،روي بينيم گذاشتم...
مي خواستم بگم بي زحمت زودتر قطع کن چون مزاحمي بيش نيستي...خودمو کنترل کردم...
-امري داشتين؟؟...
نگاهم به مهلا افتاد که از فضولي داشت مي مرد و مي گفت بزن رو اسپيکر...کاري که مهلا گفت رو انجام دادم... صداش تو کل خونه مي پيچيد...
شمس:مي خواستم ببينمتون...يه کار واجب باهاتون دارم...
اصلا دوست نداشتم حتي براي يه لحظه هم پيشش باشم...
من:شرمنده...من فعلا وقت آزاد ندارم...
شمس با ناراحتي گفت:باشه...خداحافظ...
من:خداحافظ...
تعجبم از اين بود که اسرار زيادي رو حرفش نکرد...آدمي نبود که با يه بار نه گفتن و مخالفت،کنار بکشه...
مهلا:دختره ي خر...چرا گفتي نه؟؟...مي رفتي ببيني بدبخت چي کارت داره...
-جان من دوباره شروع نکن...اگه قبول مي کردم،پررو تر مي شد...
-خودت مي دوني...من که مي گم اين پسر خوبيه...
-زيادي مرموز...
رفتم چاي دم کردم...نشستم رو کاناپه و تي وي رو روشن کردم...بعد از خوردن چاي،کمي حرف زديم و بعدش خوابيديم...
با صداي گوشيم از خواب بيدار شدم...خاموشش کردم و تو جام نشستم...به مهلا نگاه کردم...هنوز خواب بود...با دست تکونش دادم...
-مهلا...پاشو بايد بريم دانشگاه...
جا به جا شد و خواب آلود گفت:ولم کن ديگه...مسخره...
از جام بلند شدم و گفتم:به من ربطي نداره که امتحان امروز رو چطور مي دي...مي خوام برم صبحانه بخورم...بعدش هم مي رم...
از جاش پريد وگفت:مگه ما امروز امتحان داشتيم؟؟...
لبخند خبيثانمو که ديد نفسي کشيد و گفت:اي تو روحت...بميري تا من از دستت راحت شم...ذليل مرده...بدبخت شوهرت...بيچاره نمي دونه چجوري مي خواي صبحا از خواب بيدارش کني...دلم براش مي سوزه...
-تو دلت براي اون نسوزه...روش هاي مخصوصي براش در نظر دارم...
از جاش بلند شد...هر دو با هم صبحانمونو خورديم...لباسامونو پوشيديم...در اين چند ماهي که کانادا بودم هميشه تونيک مي پوشيدم...شالم سرم مي کردم...هر دو از خونه خارج و سوار ماشين شديم...
کلاسهاي اون روز تموم شد...داشتيم از کلاس خارج مي شديم که با صداي ديويد متوقف شديم...
ديويد:سلام خانم ها...
جوابش رو داديم...رو به مهلا گفت:من مي تونم با شما صحبت کنم...
مهلا نگاهي به من کرد و گفت:خواهش مي کنم...بفرماييد...
رو به مهلا گفتم:تو ماشيتن منتظرتم...
-باشه...
رفتم تو ماشين نشستم...چند وقتي بود که ديويد سعي داشت به مهلا نزديک بشه و يه جورايي مي خواست باهاش دوست بشه...چند باري هم غير مستقيم گفته بود...
دقايقي گذشت...مهلا اومد...ضربه اي به شيشه زد...شيشه رو کشيدم پايين...
-تو برو...من با ديويد مي رم بيرون تا کمي باهم حرف بزنيم...بعد هم ميام پيش تو...
-بادا بادا مبارک بادا؟؟...
خنده اي کرد و گفت:ديوونه...شايد...
-پس يه عروسي افتاديم...برو...کلي منتظرت مونده...
-فعلا...
مهلا رفت و من هم به سمت خونه حرکت کردم...در رو بازکردم...خونه تاريک و تمام چراغ ها خاموش بود...روشنشون کردم...لباسامو عوض کردم...مقداري از نهار ديروز رو تو مايکروفر گذاشتم...خيلي گرسنم بود و يه جورايي دلم ضعف مي رفت...رفتم صورتم رو شستم...تو دستشويي بودم که برق ها رفت...بعد از چند ثانيه همه جا روشن شد و دوباره تاريک...پشت سر هم اين عمل تکرار شد...انگار يکي مي خواست از قصد اذيتم کنه...خاموش...روشن...خاموش...رو شن...پشت سرهم چراغ ها روشن و خاموش ميشد...با خودم گفتم الان همش مي سوزه...کمي ترسيده بودم...يعني چه کسي بود؟؟...ياد اين فيلما افتادم...نگاهي به خودم انداختم...صد رحمت به ميت...رنگم مثل گچ شده بود...سريع از سرويس خارج شدم...با ترس به پنجره نزديک شدم...دوباره همه جا تاريک شد...نگاهي به خونه هاي مجاور انداختم...همه برق داشتن...ديگه مطمئن بودم که کاسه اي زير نيم کاسه است...نمي دونستم بايد چي کار کنم؟؟...با خودم گفتم مي رم پايين ولي به قدري ترسيده بودم که تقريبا مي لرزيدم...صداهايي از پايين شنيده مي شد..دوباره فضاي خونه روشن شد...خودم رو به بيخيالي زدم...غذام رو با هزار بدبختي و به سختي خوردم...کمي هم آب نوشيدم...دستام سرد بود...چجوري بايد اينجا مي موندم...تازه به حرف فربد رسيدم که مي گفت نبايد تنها بموني...
دوساعتي گذشت...برق ها هنوز روشن بود...ديگه بي خيال شده بود...با صداي اف اف از جام پريدم...مهلا بود...
درو باز کردم و اومد بالا...نمي خواستم متوجه بشه...مي دونستم اگه مي فهميد،استرس مي گرفت...
سعي کردم عادي برخورد کنم...
من:خوش گذشت...چي گفتين؟؟...
مهلا دقيق به صورتم نگاه کرد و گفت:چرا انقدر تو فضولي؟؟...بذار از راه برسم بعد شروع کن...
مکثي کرد و با نگراني گفت:تو چرا مثل شبه شدي...رنگت پريده...
دستم رو گذاشتم رو گونم و گفتم:کمي دلم درد مي کنه...فکر کنم فشارم افتاده...
-آب قند خوردي؟؟...
-نه...
مهلا:بشين رو مبل...الان برات درست مي کنم...
از خدا خواسته نشستم...مهلا آب قند بدست اومد کنارم نشست...به زور همشو به خوردم داد...
من:زود بگو ديويد چي بهت گفت؟؟...
مهلا:رو به موتم که باشي،بي خيال فضولي نمي شي...رفتيم کافي شاپ...علني بهم درخواست دوستي داد...منم قبول کردم...مي دونم که پسر خوبيه...
با نيش باز گفتم:شناگر قابلي هستي...منتظر يه ندا از طرفش بودي...يه کم ناز مي کردي دختر...
مهلا:برو بابا...قبلا نازام رو کردم...ديگه بسه...اون موقع که غير مستقيم مي گفت...
من:گشنته؟؟...
مهلا:نه...
از جاش بلند و وارد اتاقم شد...دوباره رفتم تو فکر...چجوري مي خواستم تو اين خونه بخوابم؟؟...
خدا رو شکر کردم که مهلا پيشمه...اون که نمي تون هر شب پيشم باشه...کار و زندگي داره...از اين به بعد نصف بيشتر وقتش رو هم با ديويد مي گذرونه...فردا بايد بره...دوباره غصم گرفت...رو تخت دراز کشيدم...مهلا هم جاشو پايين تخت انداخت...تا 3:30-4 صبح بيدار بودم...خدارو شکر اولين کلاسمون ساعت 10 شروع مي شد...
****
يه هفته اي از اون قضيه مي گذشت...هرشب همين برنامه رو داشتم...ترسم کمي ريخته بود...مهلا 3 شب اول پيشم بود...بلافاصله بعد از اين که ميومدم خونه،قطع و وصل چراغ ها شروع ميشد...خيلي دوست داشتم بدونم دليلش چيه...
رفته بوديم خريد...عروسي پسر عموي مهلا بود و دنبال لباس مي گشت...خريداشو کرد و نشستيم تو ماشين...تو اتوبان بوديم که متوجه شدم يه ماشين دنبالمون...چند وقتي بود بي خيال شده بودن...فکر مي کردم تموم شده ولي انگار تموم شدني نبود...همه چيز به نظرم مشکوک ميزد...از همين ماشينها بگير تا برق خونه...هر چي دنبال دليل مي گشتم،عاملي پيدا نمي کردم....
مهلا:واي...دوباره شروع شد...
-پيچوندن ما هم شروع شد...
دوباره وقت قهرمان بازي بود...انقدر دور خودمون گشتيم تا تونستن گممون کنن...ديگه خسته شده بودم...شب و روز استرس داشتم...مثل آدم نميومدن جلو...فقط موش و گربه بازي بود...مهلا رو به خونشون رسوندم...
باشگاه ثبت نام کرده بودم...دفاع شخصي...از 16 سالگي شروع کردم...کمربند مشکيمو 20 سالگي گرفتم...قصد داشتم کارت مربي گريمو هم بگيرم...خيلي وقت بود که به صورت حرفه اي کار نکرده بودم...نزديک به 4 سال...براي همين بدنم نرمي کامل رو نداشت و کمي خشک شده بود...مي خواستم چند ماهي بيام کلاس و بعد با آمادگي کامل برم براي گرفتن کارت...جلسه ي سوم بود که مي رفتم...مي خواستم فشرده کار کنم... روزهايي که کلاس نداشتم، از 11 صبح تا 7 بعد از ظهرسر تمرين بودم...جنازم مي رسيد خونه...
اون روز يکم دير به کلاس رسيدم...ساعت 9 بيدار شده بوديم و تا 1 دنبال لباس براي مهلا بوديم...بالاخره کلاسم
تموم شد...لباسامو عوض کردم و از باشگاه خارج شدم...مونده بودم کي مي خواد رانندگي کنه...من؟؟...مني که اگه مي شد همونجا مي خوابيدم...
نشستم پشت فرمون...پنل رو تو جاش زدم...صداي آهنگ رو زياد کردم تا خوابم نبره...در همون حال شروع کردم به فحش دادن به مهلا:اي درد بي درمون بگيري که امروز منو علاف خودت کردي...مردشورت رو ببرن که يکي مثل خودمي...سخت پسند...
در حال بد و بيراه گفتن به مهلا بودم که گوشيم زنگ خورد...نگاهي به شماره انداختم...چه حلال زاده...سرعتم رو کم کردم و جوابش رو دادم...
من:بنال...
آمپرش رفت بالا و گفت:حناق...تقصير من که زنگ زدم بگم بيا اينجا...مامان آش رشته درست کرده...مي خواستم بگم بياي کوفت کني...نبايد به تو که عفت کلام نداري زنگ ميزدم...
با اسم آش،خواب از سرم پريد...
از لحن صحبت کردنش خندم گرفت و گفتم:به جون خودت،خودتي...نگو که خودت خواستي زنگ بزني خانوم عفــــــت کلام...من که مي دونم به سفارش خاله ميترا زنگ زدي...من تو رو مي شناسم و مي دونم که اين کار نيستي...منو سيا نکن دختر...
مهلا:حالا هر کي که گفته...مهم اين که من زنگ زدم...پاشو بيا اينجا...در ضمن خودت سياهي...نيازي به سيا کردن نداري...
من:برو خودت رو جلوي آينه ببين و بعد بگو کي سياهه...
نذاشتم حرفي بزنه و گوشيو قطع کردم...با فکر کردن به چهرش دوباره خندم گرفت...خونشون چندتا خيابون با ما فاصله داشت...
عاشق آش رشته بودم...خاله ميترا هر موقع درست مي کرد،به من مي گفت برم خونشون...من که کلا خانواده ي مهلا رو دوست داشتم...
ماشين رو بردم تو پارکينگشون...خونشون ويلايي بود...از ماشين پياده شدم...هر سه تاشون دم در وايساده بودن...مهلا،پدر و مادرش...با همه سلام و احوالپرسي کردم وبعد نشستم...واي که چه بوي آشي ميومد...دلم داشت ضعف مي رفت...
خاله ميترا:چطوري باران جان؟؟...ديگه خبري از ما نمي گيري دختر...
-ممنون خاله...به خدا انقدر سرم شلوغ که اصلا وقت سر خاروندن رو هم ندارم...
-الان که ديگه فربدم نيست...بيشتر بيا اينجا...شبا پيش ما بمون...
واي که چقدر دلم مي خواست قبول کنم...به خودم گفتم:هوي...جو نگيرتت...اون بنده خدا يه تعارف زد...نمي دونه جنابعالي دنبال فرصتي و بي جنبه اي...
-ممنون خاله...تو خونه خيلي راحتم...مشکلي ندارم...
دوباره تو دلم گفتم:آره ارواح عمه ي نداشتت...خدا از دلت بشنوه که چقدر راحتي و مشکلي نداري...فقط شبا تنت از راحتي زياد مي لرزه...همين...چقدر چاخان مي گي تو دختر...
خاله ميترا رو به مهلا گفت:به جميله خانم بگو ميزو آماده کنه...خودتم کمکش کن...
منم از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم...
من:به...سلام جميله خانم...
پيرزن خوبي بود...يه جورايي سر جهازيه ي خاله ميترا بود...از قبل از ازدواجش و تا بعدش،همراه و ياورش بوده...
جميله خانوم:لبخندي زد و گفت:سلام دخترم...خوبي مادر؟؟...ديگه به ما سر نمي زني...
مهلا سرش رو تکون داد و گفت:از بي معرفتيشه...
-تو حرف نزن...
ميز رو چيديم...خاله ميترا وعمو بابک رو صدا زديم...همه سر سفره نشستيم...آشش خيلي خوش مزه بود...دو کاسه خوردم...داشتم مي ترکيدم...
من:مرسي خاله...خيلي خوشمزه بود...من که ديگه دارم مي ترکم...
خاله:نوش جونت عزيزم...
ظرف ها رو جمع کرديم...
کمي با عمو بابک شطرنج بازي کردم...هر دومون خوب بازي مي کرديم...سر يه بي فکري از طرف من،عمو برنده شد...يعد از خوردن چاي،از جام بلند شدم...
من:بازهم ممنون...ديگه زحمت رو کم مي کنم...
عمو بابک:امشب رو بمون پيش ما...
من:نه...مرسي...بايد برم خونه...حموم هم بايد برم...باشگاه بودم...
از همه خداحافظي کردم و به طرف خونه ي خودمون حرکت کردم...ماشين رو پارک کردم...کوچه خيلي خلوت بود...پياده شدم و درها رو قفل کردم...امشب دوباره سر برقها فيلم داشتم...سر و صدايي از پشت سرم شنيدم...اومدم برگردم که يه چيزي محکم خورد تو سرم...چشمام تار شد و ديگه هيچي نفهميدم...
چشمهام رو باز کردم...همه ي بدنم درد مي کرد...عضلاتم گرفته بود...دست و پام خشک شده بود...نمي دونستم کجام...به اطرافم نگاهي انداختم...تاريکي مطلق بود و هيچ چيز ديده نميشد...نمي دونستم شب يا روز...کمي فکر کردم...از خونه ي مهلا اينا برگشتم...از ماشين پياده شدم...سر صداي پشت سرم..اون شي خورد تو سرم و بعد بي هوش شدم...
با طناب به صندلي بسته شده بودم...سعي کردم دست و پام رو آزاد کنم...سوزش بدي رو مچ دستم احساس کردم...به قدري طناب محکم بسته شده بود که دستم رو زخم کرد...زخمي تقريبا عميق...خون از دستم جاري شد...گرماشو به خوبي حس مي کردم...تلاشم بي فايده بود...سرم رو به پشت صندلي تکيه دادم و چشمهام رو بستم...دقايقي گذشت...صداي نخراشيده ي در آهني بلند شد...در بزرگي که درست رو به روم قرار داشت باز شد...نور چشمهام رو اذيت مي کرد...سعي کردم از فرصت استفاده کنم و نگاهي به اطراف بندازم...انگار انبار کارخونه بود...صداي خشن مردي رو شنيدم...نمي تونستم چهرش رو ببينم...يه سيني دستش بود...با لحن مخصوص به خودش حرف ميزد...
مرد:چه عجب...بعد از دو روزهوش اومدي...
-شماها کي هستين؟؟...واسه چي منو اوردين اينجا؟؟...
مرد خنده اي کرد و گفت:حالا چه عجله اي داري...شوما حالا حالا ها مهمون مايي...به مرور زمان مي فمي(مي فهمي) ما کي هستيم و تو چرا اينجايي...
کم کم چشمام به نور عادت کرد...تونستم قيافش رو ببينم...آدم رو ياد افراد قاتل و قاچاقچي مي انداخت...جاي انواع و اقسام چاقو و قمه رو صورتش بود...چهره اي فوق العاده خشن داشت...خدا به دادم برسه...
سيني رو که دستش بود روي پاهام گذاشت...دستام رو باز کرد...
با لحن عاميانه اي گفت:همين الان غذات رو کوفت مي کني...مي خوام دسات(دستات)رو ببندم...الکي صدات رو نذار رو سرت و از کسي کمک نخوا...هيچ احدي صدات رو نمي شنوفه(نمي شنوه)...به جز اين که خودت رو خسته کني نتيجه اي نَره(نداره)...فکر فرار هم به سرت نزنه که بد مي بيني...بدتر از بد مي بيني...بيرون کلي نگهبان واساده...همه مسلحن...سعي نکن دسات رو وا کني...فقط زخمشون مي کني...
لگد محکمي به پام زد...نفسم رفت...
من:آخ...
با خشم ادامه داد:بر و بر منو نگا نکن...اون لامصب رو کوفت کن...
به نون خشک و آبي که برام اورده بود،نگا کردم...نمي تونستم بخورم...
با خشم گفتم:ببرش...نمي خورم...
مرد با عصبانيت گفت:به جهنم...حيف که رئيس زنده مي خوادت...
در حالي که از در خارج مي شد بلند يه نفر رو صدا زد:اکبر...اکبر...
مردي اومد تو...يکي بود مثل خودش...صورتي خشن و پر از جاي چاقو...
اکبر:بله آقا جلال...
جلال:دس اين کثافت رو ببند...سيني رو هم بيار...
اکبر:بله...شما بفرماييد...رئيس پشت خطه...
جلال رفت بيرون و اکبر اومد و بدون حرف دستم رو با طناب بست... محکمتر از سري پيش...دوباره گرماي خونم رو روي دستم احساس کردم...سيني رو برداشت و از انبار خارج شد...من دو روز بيهوش بودم؟؟...مطمئنا الان همه نگرانم شدن...مامان اينا هر روز زنگ ميزدن و حالم رو مي پرسيدن...فربد هم همينطور...مهلا هم که بهم سر مي زد...
حوصلم سر رفته بود...نمي دونستم چي کار کنم...بايد مي رفتم دستشويي...فشار بدي به مثانم وارد مي شد...
من:آهاي کسي اون بيرون هست؟؟...
صداي اکبر رو شنيدم:چي مي گي؟؟...
من:بايد برم دستشويي...خيلي سريع...
در رو باز کرد...اومد تو و دست و پام رو باز کرد...اومد دستم رو بگيره که با انزجار گفتم:دست کثيفتو به من نزن...
بدون حرف دستبندي از جيبش دراورد...به دست من و خودش بستش...
دنبالش راه افتادم...از در انبار خارج شديم...محوطش باغ مانند بود...چپ و راست افراد مسلح ايستاده بودن...انقدر رفتيم تا به دستشويي رسيديم...وسط باغ بود...دستمو باز کرد...
اکبر:من اينجام...گفتم که فکري به سرت نزنه...
بدون اين که جوابشو بدم رفتم تو...فقط يه پنجره ي کوچک داشت...
دستام رو شستم و خارج شدم...دوباره دستام رو با دستبند بست و به انبار برم گردوند...
دو روزي از به هوش اومدنم مي گذشت...دوست داشتم برم حموم...تو وان دراز بکشم...احساس مي کردم بوي گند گرفتم...خيلي دوست داشتم بدونم اين رئيس کيه؟؟...اصلا منو از کجا ميشناسه...
يعني مامان اينا پليس رو در جريان گذاشتن؟؟...
از بس نشستم و به در و ديوار نگاه کردم،افسردگي گرفتم...لامپ انبار رو روشن گذاشته بودن...ديگه تو سياهي غرق نبودم...ديگه تحمل دست درد رو نداشتم...
داد زدم:کي بيرونه؟؟...
اکبر:صدات رو بيار پايين دختر...چي کار داري؟؟...
-بيا براي چند دقيقه دستام رو باز کن...
-نمي تونم...حالا هم ديگه لال شو...تا چند دقيقه ديگه بايد بياي بيرون...
ايشالا که همتون يرقان بگيرين...از اون رئيستون تا اين نگهبانا...رو به موت بشين...
هنوز هم بهم نگفته بودن چه خبره...از روز اول فقط يه تيکه نون و کمي آب خورده بودم...
بايد هرطور شده مي رفتم بيرون...ولي آخه چجوري؟؟...
به خودم گفتم:خير سرت رزمي کاري...رفتي کلاس که بتوني تو اين مواقع خودت رو نجات بدي...برو با چندتا ضربه کارشون رو بساز...
دوباره در جوابم گفتم:اونا نزديک به 8 نفرن...نمي تونم از پس همشون بر بيام...
واي خدا...تو اين چند روز با کسي حرف نزدم...از بي همزبوني دارم با خودم حرف مي زنم...تو اين مدت عقل از سرم نپره خيليه...
نمي دونستم رئيس گور به گورشون کجاست و از کدوم جهنم دره اي مي خواد بياد اينجا...مي گن تا اومدن رئيس بايد همينجا بموني...
تو همين فکرا بودم که در باز شد...جلال اومد تو و بدون حرف و با همون دستاي بسته از جام بلندم کرد...طناب دو پام رو باز کرد...نمي تونستم رو پام وايسم...چهار روز بود که با پاهاي بسته،به صندلي بسته شده بودم...اهميتي نداد و با طنابي که به دستم بسته بود،کشيدتم...نمي دونستم چرا مي خواد ببرتم بيرون...با هزار جون کندن سعي کردم بايستم...از انبار خارج شديم...مسير زيادي رو طي کرديم و بالاخره جلال ايستاد...
سرم پايين بود...فردي رو به روم وايساد...قبل از اين که سرمو بلند کنم،از پشت ضربه ي محکمي به زانوم زدن...همين باعث شد با دستاي بسته روي زمين بيفتم...موهام روي صورتم ريخته بود و جلوي ديدم رو مي گرفت...سعي کردم با حرکت سرم از جلوي چشمام عقب بزنمشون...سرم رو بلند کردم...اومدم حرفي بزنم که با ديدن چهرش هنگ کردم...همون مرموز بودن به همراه خرواري از نفرت تو چشمهاش موج ميزد...شمس بود...ماهان شمس...همون کسي که مهلا طرفدار پر و پا قرصش بود ...هموني که جون خودش از من خوشش اومده بود...هموني که ازش متنفر بودم...
تو چشمام زل زد و با پوزخندي گفت:چيه؟؟...خيلي تعجب کردي،نه؟؟...تو بهتي از اين که اون پسرعاشقي که سعي کرد با انواع و اقسام نقشه ها بهت نزديک بشه تو هي ردش مي کردي و ازش متنفر بودي،شد ربايندت...خيلي چموش و زرنگي...خيلي سعي کردم بهت نزديک بشم...از اولش با نقشه بهت نزديک شدم...از همون انتقالي تا بعدش...مي خواستيم زودتر از اينها بدزديمت...با وجود اون دوستت نميشد...بالاخره اون شب تنها بودي و ما تونستيم نقشمون رو عملي کنيم...اون برقها هم کار ما بود...ماشين ها هم همينطور...مي خواستم مثه خواهرم بترسي...از ترس گريه کني و بلرزي...مثل اون...مي خواستم جيغ بزني...خيلي زياد...مي خواستم روح کوچولوش آروم بگيره...دوست داشتم ضربه اي به خودت و اون پدر آشغالت بزنم که ديگه نتونين بلند بشين...الآن هم مي خوام همچين کاري کنم...فقط منتظرم رئيس بياد...از خودت و خوانوادت،حالم بهم مي خوره...پدر بي همه چيزت،خانواده ي منو کشت...زندگيمون رو بهم ريخت و نابود کرد...
با دهان باز نگاش مي کردم....مثل افراد ديوونه حرف ميزد...انگار جنون آني داشت...صورتش قرمز شده بود و مي لرزيد...پدر من کي آدم کشته بود؟؟...اين امکان نداره...غير ممکنه...چجوري تونسته بياد تو خونه؟؟...
اومد سمتم...چنان کشيده اي به صورتم زد که پرت شدم روي زمين...سرم محکم به زمين برخورد کرد...دستي دورم حلقه شد و بعد از حال رفتم...
صورتم خيس شد...به زور چشمهامو باز کردم...خداي من...سرم داشت از درد مي ترکيد...بدجور مي کوبيد...دستمو گذاشتم روي سرم...چشمم به ماهان افتاد...بالاي سرم نشسته بود...نفرت انگيز ترين موجود دنيا...حالم ازش به هم مي خورد...تو يه خونه بوديم...مي ترسيدم بلايي سرم اومده باشه...با ديدنش ياد حرفاش افتادم...نمي تونستم باور کنم...پدر من اهل اين حرفا نبود...براي کشتن يه مورچه،کلي سرزنشمون مي کرد...سعي کردم بشينم اما شونه هامو گرفت و نذاشت بلندشم...
من:تو يه...
پوزخندي زد و گفت:حرفاي من هنوز تموم نشده بود...با يه سيلي به اين روز افتادي...فکر کنم زير شکنجه بميري...ولي من نميذارم به اين راحتي بميري...عمو هم بخواد،من نمي ذارم...تو بايد زجر بکشي...مثل خواهر من...مي خوام يه سري چيزا رو بهت بگم...تو که قرار بميري،پس از اين گفته ها از اين مکان بيرون نميره...من جمشيد اميريم...با شناسنامه ي جعلي وارد دانشگاه شدم...بعد از اين که پدر قانونمندت خانوادم رو کشت ،عموم بزرگم کرد...کسي که با پدرم بزرگ شده بود...
تقه اي به در خورد و بعدش صداي جلال اومد:آقا...رئيس تازه از راه رسيدن...کارتون دارن...
جمشيد:الان ميايم...
خودش از رو صندلي بلند شد...رو به من گفت:يالا...از جات بلندشو...
از اتاق خارج شد...
با هزار زور و زحمت تو جام نشستم...سرم کمي گيج مي رفت...انگار تو خواب بودم...اونا گنگ توضيح مي دادن...طوري که هيچي نمي فهميدم...شالم رفته بود عقب...کشيدمش جلو...تو اين چند روز خيلي ضعيف شده بودم...
در باز شد و جلال اومد تو...
جلال:زود باش...مگه نون نخوردي؟؟...رئيس رو منتظر نذار...
از در خارج شديم...ويلاشون دوبلکس بود...رو به روم پيرمردي شيک پوش و مرتب،روي مبل لم داده و بالاي سرش هم جمشيد دست به سينه وايساده بود...پاهاش رو روي هم گذاشته و در حال پيپ کشيدن بود...موهاي يکدست سفيد و بلندش رو با کش بسته و کت وشلوار سفيد پوشيده بود...
پيرمرد:چه بزرگ شدي...چموش بودي،چموش تر شدي...مثل بچگيات خوشگليو تودل برو...کلا دوبار تو اين کشور ديدمت...شبيه مادربزرگتي...کپ خودش...بالاخره بعد از سالها تونستيم گيرت بياريم...بعد از 22 سال...پدر احمقت چه فکري مي کرد؟؟...رفيق شفيق من و داداشم...فکر کرد مي تونه قايمت کنه؟؟...احتمالا تا الان فهميده چه خبره...فهميده دردونش تو چنگ من...کسي که سالهاست نديدتش...اون خوب منو مي شناسه...با هم بزرگ شديم...تو همين کشور...من،داداشم و پدر تو...اون از همون بچگي عاشق قانون و پليس بازي و من و شهبازعاشق پول و ثروت...از همون دوران جواني راهمون از هم جدا شد...ما شديم يکي از بزرگترين قاچاقچي ها و اون شد يکي از بهترين و زبده ترين افراد پليس...
مکثي کرد و گفت:کسي که به خاطر قانون و درجه،چندين نفر رو کشت...نه فقط از افراد ما...
در يکي از اتاق ها باز شد...دختري با تاپ و شلوارک قرمز و موهاي هاي لايت شده اومد بيرون...کرم پودر رو صورتش ماسيده و سايه و رژ قرمز زده بود...مونده بودم کجاي اين تيپ و قيافه قشنگه!!...شبيه دلقک سيرک شده بود...براي يه لحظه خندم گرفت...خيلي خودم رو کنترل کردم تا نخندم...
چقدر قيافش برام آشنا بود...مطمئنم اينو يه جايي ديدم...من اينو کجا ديدم؟؟...پدر من پليس بود؟؟...يعني چي؟؟...چطور من خبر نداشتم؟؟...من امروز دم به دقيقه مي رم تو شک...خبرايي که نمي تونم هضمشون کنم...تو اون موقعيت اصلا نمي تونستم فکرم رو متمرکز کنم...
دختر به سمت جمشيد و عموش رفت...
با هزار ناز و عشوه گفت:سلام پاپي...رسيدن بخير...
دستش رو گذاشت رو شونه ي جمشيد...گونش رو بوسيد و گفت:تو چطوري فدات شم؟؟...
عموي جمشيد:سلام ناز بابا...ممنون گل من...
جمشيد جواب بوسشو داد و گفت:نه...زياد خوب نيستم طنازم...
طناز با نگراني مسخره اي گفت:چرا آخه؟؟...
جمشيد:بيا من و تو بريم تو باغ...
طناز دست جمشيد رو گرفت و به سمت در خروجي حرکت کرد...چند قدم مونده به در،برگشت و گفت:راستي آرين فردا شب مياد اينجا...دوستاشم هستن...
عموي جمشيد:چرا انقدر زود؟؟...اون که مي خواست دوهفته ديگه بياد...
طناز:نمي دونم...مي گه هم دلش براي من تنگ شده و هم با تو کار داره...بايد يه مهموني بگيريم...
طناز و جمشيد،از خونه خارج شدن...جناب رئيس اومد حرفش رو ادامه بده که يکي از محافظين،گوشي بدست از پله ها بالا اومد گفت:ببخشيد شهروز خان،اسي پشت خطه...مي گه دچار مشکل شدن...با شما کار داره...
شهروز هول هولکي رو به پسر گفت:گوشي رو بده من...
اشاره اي به من کرد و گفت:اينم ببر تو انبار...
شهروز مشغول صحبت کردن با تلفن شد...پسر اومد طرفم و با صداي محکمي گفت:راه بيفت...زود باش...
صداي جلال رو از پشت سرم شنيدم:دستش رو سفت ببند علي...
پسر يا همون علي:چشم جلال خان....
بدون اين که حرفي بزنم،پشت سرش راه افتادم...نمي دونستم منظور شهروز از اينکه گفت((دردونه اي که سالهاست نديدتش))چيه؟؟...
اصلا نفهميدم کي به انبار رسيديم...نگاهي به دستم انداختم...مي دونستم اگر دوباره با طناب ببندنشون،شروع به خونريزي ميکنه...نگاه علي رو،روي دست و بعد صورتم احساس کردم...سرم رو بلند کردم و ديدم با نوعي نگراني و ترحم داره نگام مي کنه...وقتي ديد دارم نگاش مي کنم،نگاش رو گرفت و مشغول باز کردن قفل انبار شد...اگه مي شد،همينجا ناکارش مي کردم و بعد فرار...مي دونستم نمي تونم از اينجا فرار کنم،مگر با کمک يه نفر ديگه...
قفل رو باز کرد...
علي:برو داخل...
دست و پام رو بست...خدارو شکر زياد محکم نبست...يه کلمه اي رو زير لب زمزمه کرد که چيزي ازش نفهميدم...
داشت مي رفت بيرون...برگشت سمتم و خيلي آروم گفت:غذايي رو که بهت مي دن بخور...تو نبايد ضعيف بشي...به حرفم گوش بده،باشه؟؟...
تو چشمهاي طوسي رنگش،جز صداقت چيزي نبود...انگار با بقيشون فرق داشت...سرم رو به معني باشه حرکت دادم...وقتي خيالش راحت شد،از انبار بيرون رفت...
ياد حرف طناز افتادم... مهموني؟؟...چطور مي خواستن با وجود من مهموني بگيرن؟؟...هر چقدر فکر کردم که طناز رو کجا ديدم،نتيجه اي برام نداشت...
****
صداي آهنگ قطع نمي شد...ساعاتي از شروع مهمونيشون مي گذشت...صداي باز شدن قفل اومد...در باز شد و جلال با سيني غذا اومد تو...سيني رو گذاشت زمين...دستم رو باز کرد...يکي صداش زد...بدون اين که در رو قفل کنه،از انبار خارج شد...
ياد حرف علي افتادم...مي خواستم مقداري نون رو بخورم ولي با دستاي بسته نمي شد...سعي داشتم دستم رو باز کنم که براي دومين بار در انبار باز شد...به روبه رو خيره شدم...يه پسر بود که به انگليسي حرف مي زد...وحشت کردم...چه طور بايد از خودم دفاع مي کردم؟؟...دست و پام بسته بود و نمي تونستم کاري انجام بدم...کلمات رو مي کشيد و نمي تونست درست حرف بزنه...به زور روي پاهاش ايستاده بود...
پسر:تو چقدر خوشگـــــــلــي...ناز من...
فارسي و انگليسيم قاطي شده بود:خفه شو...کثافت...گمشو بيرون...
در حالي که نزديکتر ميشد گفت:چي داري مي گي تو هانـــي؟؟...
دستاش رو باز کرد و گفت:بيا...بيا اينجا...
مي دونستم اگرم داد بزنم با وجود آهنگ،کسي صدام رو نمي شنوه...فکر ديگه اي به ذهنم رسيد...سعي کردم نقش بازي کنم تا بياد دستام رو باز کنه...بايد نرمش نشون مي دادم...تو دلم فقط به اون جلال مفت خور فحش مي دادم...
من:بيا اينجا...دستامو ببين...بيا طنابا رو باز کن...بعدش هر چي تو بگي...خب؟؟...
پسر:دستت رو بده من تا طناب رو از دستاي خوشگلت باز کنم...
از لحن صحبتش چندشم مي شد...اومد پشت سرم و در حالي که دستام رو باز ميکرد لمسشون هم مي کرد...دقايقي طول کشيد تا تونست دستم رو باز کنه...دلم مي خواست خفش کنم،ولي بايد خودم رو کنترل مي کردم...مي خواستم زودتر بلندشم و يکي بزنم تو دهنش...
پسر:حالا پاشو...بايد بريم...
من:چند دقيقه صبر کن...بايد طناب پاهام رو هم باز کنم...
تو دلم گفتن:حالا صبر کن...يه رفتني نشونت بدم که مرغاي آسمون به حالت گريه کنن...
رو صندلي خم شدم و مشغول باز کردن پاهام شدم...رو پام وايسادم...اومد سمتم که پام رو بالا اوردم محکم به دهانش زدم...يه لحظه شکه شد...با اين که ضربم زياد محکم نبود يکي از دندوناش شکست...خون دهانش رو پاک کرد و با گفتن چندتا فحش بهم حمله کرد....
از بيرون صداي داد بيداد و شليک گلوله مي اومد...تير پشت تير...نمي دونستم چي شده...سعي کردم توجهي نکنم و به کار خودم بچسبم...صورتم خيس عرق بود...استرس گرفته بودم...کمي مي ترسيدم...درگير زد و خورد بوديم که در انبار با صداي وحشتناکي باز شد...انگار بهش لگد زده بودن...همزمان با ضربه ي من و افتادن پسره روي زمين،نزديک به 5-6 نفر اسلحه بدست ريختن تو...همشون آخر هيکل و جليقه هاي ضد گلوله ي مشکي پوشيده بودن...با ترس چهره ي تک تکشون رو از نظر گذروندم...بينشون چشمم به علي خورد...صورتش قرمز شده بود...اول از همه اومد جلو و دستم رو کشيد سمت خودشون...اشاره اي به همراهانش کرد...اونا هم رفتن سمت پسره که افتاده بود روي زمين و از درد به خودش مي پيچيد...يکم شکه شده بودم...همونطور که دستم تو دستاش بود و آروم نوازششون مي کرد،با نگراني گفت:خوبي؟؟...اتفاقي که برات نيفتاد؟؟...
فقط سرم رو تکان دادم...نمي تونستم حرف بزنم...شايدم نمي خواستم تو اون لحظه حرف بزنم...
نفسش رو بيرون داد...لبخندي زد و دستش رو پشت شونم گذاشت...احساس امنيت مي کردم...تازه متوجه درد بدنم شدم...اون موقع که به جون پسره افتادم،اصلاً حواسم به اين درد نبود...نگاهي به همراهانش کردم که دستاي پسره رو گرفته بودن و از در خارجش مي کردن...
من:خودم مي تونم راه بيام...دستت رو از رو شونم بردار که اگه برنداري مجبور مي شم بلايي رو که سر اين بي مصرف اوردم،سر تو هم بيارم...مي تونم بپرسم اينجا چه خبره؟؟...
لبخندي زد و شونم رو محکمتر فشار داد...
علي خنده اي کرد و گفت:چي چيو دستت رو از رو شونم بردار...عمرا اگه ولت کنم...اين همه سال آرزو داشتم ببينمت...
با خودم گفتم مگه اين منو مي شناسه؟؟...
دستم رو اوردم بالا و اومدم بزنمش که دستم رو محکم گرفت و اورد پايين...دستش رو کرد تو جليقش و يک جليقه ي ديگه که تا شده بود،بيرون اورد...
علي:بايد از انبار خارج شيم...تو بايد جليقه ي ضدگلوله بپوشي تا آسيبي نبيني...
مثل منگا نگاش مي کردم...
علي:چرا اينجوري نگام مي کني؟؟...بدو...
-تو چيکاره اي؟؟...اصلا چرا مي خواي کمکم کني؟؟...
-يه کاره اي هستم ديگه...خواهشاً زود باش...الان اين سوالهاي مسخره رو نپرس...
وقتي ديد همينجور دارم نگاش مي کنم،جليقه رو از دستم گرفت و خودش به زور تنم کرد...
دستم رو محکم تو دستاش گرفت و گفت:در هر شرايطي دست من رو ول نمي کني...باشه؟؟...مگه اين که خودم بهت بگم...اگرم من آسيبي ديدم،تو از باغ خارج شو...بچه ها بيرونن...
سرمو تکان دادم و گفتم:باشه...
هم هيجان داشتم و هم استرس...
از انبار خارج شديم...بيرون از باغ،پر ازجنازه بود...همه با لباس هاي فاخر و گرون و انواع و اقسام جواهرات...با احتياط و آروم اروم راه مي رفتيم که صداي شليک گلوله به گوشمون خورد...سريع دستم رو کشيد و هردومون روي زمين افتاديم...
علي:بايد يه کم سينه خيز بريم...هوا تاريکه...احتمالا با نور چراغهاي اطراف تونستن ببيننمون...مشخص نيست از کجا تير اندازي مي کنن...
چند دقيقه اي بود که سينه خيز مي رفتيم جلو...سوزشي روي مچ دستم احساس کردم...
من:آخ....
علي:چي شد؟؟...
نگاهي به دستم انداختم...زخمم عفونت نکنه،خيليه...شاخه اي از درختان به زخم اثابت کرده بود و همين باعث سوزش و خونريزي دوباره شده بود...
علي دوباره پرسيد:باران جان،خوبي؟؟...چي شده؟؟...
من:مسئله ي مهمي نيست...
آره جون خودم...اصلا مهم نبود...فقط داشتم به سلامتي تلف مي شدم...کمي ديگه سينه خيز رفتيم...ماه دقيقا بالاي سرمون بود...بوسيله ي مهتاب جلومون رو مي ديديم...درد بدنم بيشتر شده بود...به زور خودم رو به سمت جلو مي کشيدم...سوال ديگه اي نپرسيد...
يکي داشت از پشت سربه سمتمون ميومد...صداي پاهاش به خوبي شنيده مي شد...نزديک و نزديکتر مي شد...فقط سايه اش مشخص بود و نمي شد چهرش رو ديد...
خدايا،الان جوون مرگ مي شم و بعد کلي از جوون هاي رعناي مردم،پشت سرم جون مي دن...هي واي...عجب غلطي کردم اومدم تو اين خراب شده...تو همون ايران مي موندم و درس مي خوندم ديگه...مگه مرض داشتم؟؟...نونم کم بود،آبم کم بود،کانادا اومدنم چي بود؟؟...اي فربد...چقدر دلم براش تنگ شده...
اين چرت و پرتا رو زير لب مي گفتم،طوري که علي هم مي شنيد...تو اون موقعيت خندش گرفته بود...
همونطور که نگاش به سمت سايه بود،آروم زير لب گفت:تو وقت گير اوردي،نه؟؟...به جاي اين که حواست به جلو و اطراف باشه،داري چرت و پرت مي گي؟؟...نوبرشي والا...
من:پس بشينم عذا بگيرم؟؟...بذار دقايق آخر دلم خوش باشه...
قبل از اين که حرفي در جوابم بزنه،صدايي از طرف سايه اومد:باربد...باربد...
چقدر صداش آشنا بود...مونده بودم باربد اين وسط کيه؟؟...
علي اسلحش رو کنار گذاشت و با تعجب گفت:تويي؟؟... اينجا چيکار مي کني پسر؟؟...مگه نبايد پيش طناز باشي؟؟...
سايه اومد نزديکتر...هيچ چيزي جز برق چشمهاي آشناش نمي ديدم...بنظرم لباسش شبيه به علي بود...تشخيصش تو اون نور کار مشکلي بود...
پسر:بعدا بهت ميگم...اينجا تا حدودي امنه...اونطرف چند نفر بودن که تو درگيري با بچه ها کشته شدن...باران خانم رو من مي برم بيرون...تو برو تو ساختمون اصلي...اونجا نيرو کم داريم...متأسفانه شهروز و جمشيد فرار کردن...نصف بيشتر بچه ها رفتن دنبال اونا...بيشتر آدماشون اونجان...بجنب...
علي فشار خفيفي به دستم وارد کرد و بعد رهاش کرد...با احتياط بلند شد و ايستاد...منم همين طور...
علي نگاهي بهم انداخت و رو به دوستش گفت:مواظبش باشيا...
پسر:باشه...برو...
علي:پس فعلا بچه ها...
و بعد به سمت ساختمون حرکت کرد...
سايه بهم نزديک شد...بدون اينکه حرفي بزنه،دستاي سردم رو محکم گرفت...گرماي دستش آتيشم مي زد...با احتياط و در سکوت کامل شروع به حرکت کرد...خودش جلو جلو مي رفت و من رو که پشت سرش بودم مي کشيد...فقط صداي راه رفتنمون شنيده مي شد....
نزديک در خروجي بوديم...دوباره صداي تير...مثل منگلا سرجام وايساده بودم و نمي دونستم چي کار کنم...سريع خودش رو روي زمين انداخت و دست من رو هم کشيد...تعادلم رو از دست دادم و افتادم روش...سرم محکم به قفسه ي سينش خورد...سرم من درد گرفت،چه برسه به قفسه ي سينه ي اون...فکر کنم واسه يه لحظه نفسش بالا نيومد...طفلک...با اينکه صورتش رو درست نمي ديدم،ولي مي خواستم از خجالت بميرم...تو همون يه لحظه،هر چي فحش بلد بودم،نثار خودم کردم...آخه چرا انقدر دست و پا چلفتي بودم؟؟...اومدم خودم رو بکشم کنار که دستش رو گذاشت پشتم و نذاشت...بوي عطرشم برام آشنا بود...تازه صداي قلبش رو شنيدم...بر عکس قلب من که فوق تند مي زد،قلب اون انگار آرامش داشت و به روال معمولي مي تپيد...
پسر با همون صداي بمش گفت:از جات تکون نمي خوري...يه حرکت از تو باعث مي شه اونا بفهمن که ما اينجاييم...
اقتدار تو صداش موج ميزد...نا خوداگاه لال شدم...صداي قلبش،بوي عطرش،برق چشمهاش،تن صداش و...همه و همه من رو ياد اون روز مي انداخت...همون روزي که با بچه ها رفتيم پارک...همون موقع که داشتم از پله ها مي افتادم و يکي مانع از افتادنم شد...
چرا همش باهاش برخورد داشتم؟؟...از اون ايران بگير تا همين کانادا...دوتا قاره ي مختلف که ربطي به هم نداره...حاضر بودم شرط ببندم که همسايمون رو سالي يه بار،اونم تو آسانسور مي ديدم...
شايدم من اشتباه مي کردم...اين آدم با اون کسي که تو پاساژ ديديمش فرق مي کرد...همون کسي که بهم برخورد کرد و باعث شد نايلون از دستم بيفته...ولي چشمهاش...
کمي فکر کردم...تازه فهميدم طناز کيه و کجا ديدمش...همون دختري که تو پاساژ همراهش بود...طناز اون بود...
هيچ چيز تو ذهنم جور نمي شد...يه پازل با قطعات به هم ريخته...
سکوت محض بود و هيچ صدايي شنيده نمي شد...
با صداش به خودم اومدم:خيلي آروم سرت رو بذار رو زمين...دوباره بايد سينه خيز بريم جلو...
همونطور که گفته بود،به آرومي سرم رو از روي سينش برداشتم و روي زمين گذاشتم...
با دستش به کلبه ي مخروبه اي که کنار در باغ بود اشاره کرد و گفت:ما بايد بريم پشت اون ديوار و بعد از باغ خارج شيم...تا اواسط راه سينه خيز مي ريم...هر موقع گفتم بلندشو،بايد بلندشي و به سمت اون کلبه بدويي...من حواسشون رو پرت ميکنم...خب؟؟...
نور مهتاب بيشتر شده بود...سرش رو بلند کرد تا ببينه حرفش رو تأييد مي کنم...تازه تونست چهرم رو ببينه...منم فهميدم که اشتباه نکردم و اين،همون پسره...قيافش ديدني بود...
با ناباوري گفت:بازم تو؟؟...
من:دقيقا سوالي رو پرسيدي که من مي خواستم بپرسم...
همينجور با تعجب به هم نگاه مي کرديم...فاصلمون خيلي کم بود...نمي دونم چقدر گذشت که نگاهي به ساعتش کرد و با جديت گفت:ساعت 3 صبحه...
حرفش رو قطع کرد و دستش رو گذاشت رو گوشي که تو گوشش بود...
پسر:بگو...مي شنوم...
نمي دونم چي بهش گفتن که نگران شد...
پسر تند تند گفت:لعنتيا...همتون از ساختمون خارج بشين...فکر نکنم کسي از افرادشون مونده باشه...چقدر وقت داريم؟؟...
بازم نفهميدم چي بهش گفتن...
پسر با داد گفت:مهم نيست...بهتون مي گم زودتر خارج بشين...تکرا مي کنم،از ساختمون خارج بشين...
دستم رو گرفت و سريع بلندم کرد...به سمت کلبه دويد...منم پا به پاش مي دويدم...
پسر:بدو...بمب الان منفجر مي شه...
با اين حرفش بخاطر احساس ترس،سرعتم بيشتر شد...صداي مهيبي رو شنيدم...
انداختم زمين و دستش رو گذاشت پشت شونه هام و محکم بغلم کرد...خيلي بدنم سالم بود،حالا اينم پرتم کرده بود روي زمين...
سرم دقيقا روي قلبش بود...تند تند ميزد...هيچ صدايي رو نمي شنيدم به جز قلبش...دقايقي گذشت و ما هنوز تو همون حال بوديم...چشمام رو بستم...داشتم از حال مي رفتم...فقط فهميدم دستاش دور زانو و گردنم حلقه شد...از روي زمين بلندم کرد و با دو حرکت کرد...
لاي پلکم رو به زور باز کردم...چشمهام خيلي سنگين بود...نور چشمهام رو اذيت کرد...اومدم دستم رو بذارم رو چشمم که ديدم سرم بهش وصله...با تعجب به اطرافم نگاه کردم...روي تخت يک نفره خوابيده بودم...اينجا کجا بود؟؟...من کجام؟؟...انگار تو يه خونه بودم...
يادم افتاد که بمب منفجر شد...پسره بغلم کرد و بعد از حال رفتم...انقدر از اينايي که تقي به توقي مي خوره و غش مي کنن،بدم مياد که نگو...حالا خودم شدم يکي مثل اونا...
به در و ديوار اتاق نگاه کردم...تعدادي نقاشي به ديوار آويخته شده بود...به ميزي که کنار تخت بود،چشم دوختم...چندتا قاب عکس که عکسهاي علي توش بود،روي ميز قرار داشت...همين طور داشتم به اطرافم نگاه مي کردم و گيج مي زدم که در اتاق باز شد...سرم رو چرخوندم و علي رو ديدم...
با خنده گفت:به به...خورنده ي سهم من،بعد از دو روز بهوش اومد...
منظورش از خورنده ي سهم من چي بود؟؟...
اومد رو تخت نشست...خم شد و قبل از اين که عکس العملي نشون بدم،پيشونيم رو بوسيد...
اومدم اعتراض کنم که دوباره در باز شد...خداي من...فربد بود...الهي قربونش برم...نگام بين علي و فربد مي چرخيد...فربد از کجا فهميده بود من اينجام؟؟...
با صداي گرفته گفتم:فربدي...
خودم از صداي خودم وحشت کردم...چه برسه به اونا...
اومد سمتم و آروم بغلم کرد...
فربد:خوبي ولوله ي من؟؟...
-آره...
علي:واقعاً که...مني رو که 9 ماه باهات بودم ول کردي،چسبيدي به اين عتيقه؟؟...
واقعاً منظورش رو نمي فهميدم...فربد و علي همديگه رو مي شناختن؟؟...
فربد:اِ...باربد چقدر حرف مي زني تو...
فربدم خم شد و گونم رو بوسيد...علي سمت چپم نشسته بود و فربد،سمت راستم...باربد برام شخص مجهول بود...
علي نگاهي بهم کرد...ديد که دارم گيج ميزنم...گفت:اسم من باربد...
فربد رو به باربد گفت:برو به مامان و بابات بگو که قل محترمت به هوش اومده...
قل محترم؟؟!!...باربد رفت بيرون...
رو به فربد گفتم:مي شه بهم بگي اينجا چه خبره؟؟...
فربد:شايد کمي شوکه بشي،ولي بايد بدوني...باربد برادر دو قلوته...پدرت يکي از بهترين افسران پليس بوده...سر يکي از عمليات ها،براي دفاع از خودش به يکي از سران باند قاچاق شليک مي کنه و اون کشته مي شه...از قضا اون فرد يکي از دوستان قديمي پدرت بوده...برادر شهباز،يعني شهروز،همش پدرت رو تهديد مي کنه...تا اين که پدر و مادرت تصميم مي گيرن بفرستنت ايران...
چشمهام پر از اشک شده بود...قطرات اشک آروم از گوشه ي چشمم سر مي خورد و روي بالش مي ريخت...هضم حرفاش برام سخت بود...يعني فربد داييم نبود؟؟...
فربد مي خواست حرفش رو ادامه بده که چشمهاي من رو ديد...
فربد:ولوله ي من،چرا داري گريه مي کني؟؟...
قبل از اين که جوابي به فربد بدم،در اتاق باز شد...اول باربد اومد تو...پشت سرش يه خانم با چهره ي مهربون ، موهاي کوتاه قهوه اي رنگ و چشمهاي اشکي اومد داخل...نفر سوم مردي بود قد بلند و خوش تيپ با موهاي جوگندمي...چشمهاي اونم برق مي زد...يعني افراد خانوادم اينا هستن؟؟...
به چهره ي تک تکشون نگاه کردم...تازه متوجه شباهتم به باربد شدم...کپي هم بوديم...اون در قالب پسر و من در قالب دختر...
اون خانم اومد جلو و با خنده و بغض گفت:خوبي بارانم؟؟...
نمي دونستم چي بايد بگم...چشمهام رو گذاشتم روي هم و سعي کردم بغضم رو قورت بدم...موفق بودم...اونا براي نجات جونم،من رو فرستادن ايران...
احساس کردم دستي موهام رو نوازش کرد...مي دونستم فربد...چشمهام رو باز کردم و سعي کردم تو جام بشينم...باربد اومد کنارم و بي حرف و با يه لبخند کمکم کرد...جواب لبخندش رو دادم...
سعي کردم صدام نلرزه:ممنونم...
خانم و يا همون مامانم اومد جلو و بغلم کرد و بلند بلند گريه کرد...
فربد اومد جلو و شونه هاي مامانم رو گرفت و گفت:حالا انقدر گريه کردن نداره که آبجي فرنوش...
چشمهام گرد شدو رو به فربد گفتم:آبجي فرنوش؟
فربد خنده اي کرد و گفت:قربون چشمهاي گرد شدت ولولم...تو بالا بري،پايين بياي،خواهر زاده ي خودمي...چي فکر کردي؟؟...فکر کردي ديگه فربد نامي نيست که داييت باشه؟؟...
من:يعني مامان فريبا خاله ي منه؟؟...در واقع خالم بزرگم کرده،نه؟؟...
فربد:آخه تو چرا انقدر با هوشي دختر؟؟خب معلومه.چون به داييت رفتي.برعکس اين قولت که خنگه،تو آي کيوي بالايي داري.مطمئني تنهايي گفتي؟؟وقتي من داييتم،مامان فريبا چه نسبتي باهات پيدا مي کنه؟؟...واي که چقدر تو خنگي!!
زير لب گفتم:خالم ميشه.
بلند گفتم:چقدر چرند مي گي تو.درکم کن.من الان مثل يه شخصيم که يه وسيله اي خورده تو سرش و پرنده ها دارن دور سرش مي چرخن و آواز مي خونن.
خنده اي کرد و گفت:عوارض کارتون ديدن زياده.بذار پرنده هاي دور سرت بيشتر بشن.عرضم به حضورت که بابا هم عموت مي شه.
من:تو چي داري مي گي؟؟
فربد:خب به من چه...اينا با هم ازدواج و در نتيجه تورو گيج کردن...دوتا خواهراي بنده،با دوتا برادر ازدواج کردن...
دقايقي همچنان تو هنگ بودم...خاله...عمو...پدر...مادر.. .برادر دوقلو...قاطي کرده بودم...
پدرم اومد جلو و سرم رو بوسيد...
آروم بغلم کرد و تو گوشم گفت:خوبي دختر من؟؟...اگه بلايي سرت مي اومد،هيچوقت خودم رو نمي بخشيدم...
باربد نذاشت جواب بدم و گفت:خب...خب...فيلم هندي بسه ديگه...نوبت منه...اين اصلا نمي ذاشت من بدبخت بهش نزديک بشم...همش گارد مي گرفت...
پدرم با خنده رفت کنار و جاشو به باربد داد...باربدم محکم بغلم کرد و به خودش فشارم داد...
من:که من سهم تورو خوردم،آره؟؟...
باربد:نصف بيشترش رو...
فربد:امروز بچمونو آبلموش کرديم...جمع کنيم بريم بيرون تا استراحت کنه...
پدرم:بايد هرچه زودتر باران رو از اينجا خارج کنين...اين خونه براش امن نيست...ممکن بازم جمشيد و شهروز برامون دردسر درست کنن...بايد بفرستيمش پيش سرگرد آرام...تا وقتي که اون دوتا دستگير نشدن،بايد پيش سرگرد بمونه...
باربد:بيخيال پدر من.من،جناب سروان باربد بلوکات جلوت وايسادم.خودم حواسم بهش هست.
پدر:سرگرد بهتر مي تونه مواظبش باشه.باربد:خودتون بهتر مي دونين.اين که نمي تونه تنها بره پيش سرگرد.
چي مي خواست بشه؟؟...سرگرد آرام کي بود؟؟...من بايد کجا مي رفتم؟؟...
همه سکوت کرده بودن که پدر سرش رو بلند کرد و گفت:ما به هيچ عنوان نمي تونيم باران رو اينجا نگه داريم.ايرانم که بره،قطعاً اونا مي فهمن.فقط يه راه داريم که باران بايد براي نجات جونش اين راه رو قبول کنه...
 
ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط پسر شاد ، هستی0611 ، طوطی82 ، SOGOL.NM
#3
پست سوم



همه در سکوت منتظر بوديم...بايد سوالم رو مي پرسيدم...
من:حالا اين سرگرد آرام کي هست؟؟...
باربد:هموني اون شب اومد و به من گفت برم تو ساختمون اصلي...اون سرگرد سينا آرامه...يکي از بهترين نيروهاي ما...
يا خدا!!...منو بکشنم پيش اون عتيقه نمي رم...مگه عقلمو از دست دادم؟؟...برم اونجا که چي بشه؟؟...پسره ي مزخرف...پررو...حال و بي حال...کم مونده با پاي خودم برم پيشش...کم اتفاقي سر راهم قرار گرفت و ديدمش؟؟...اِ...من چقدر برم نرم مي کنم؟؟...
سيمام دوباره اتصالي کرده بودن...تو فکر بودم و يه مشت چرت و پرت واسه خودم رديف مي کردم که سنگيني نگاه همه رو رو خودم حس کردم...سرم رو آروم بلند کردم و به تک تکشون نگاه کردم...وا...اينا چرا اينجوري نگام مي کنن؟؟...به خودم شک کردم...با خودم گفتم شايد لباسم خوب نيست...نگاهي به خودم انداختم...لباسم خوب و شاخ و دمي هم در کار نبود...انگار همه منتظر بودن...منتظر چي،نمي دونم...چهره ي باربد کمي عصباني بود...پدرم ريلکس نشسته بود و فربد کمي نگران مي زد....
باربد:شما که مي دوني سينا چجور آدمي...من خيلي بهتر از شما مي شناسمش...براي همين هم مي گم نه...بايد به فکر راه ديگه اي باشيم...ممکن تو اون مدت باران اذيت بشه...چرا مي خواين همچين کاري کنين؟؟با اين کار،آينده ي باران هم خراب مي شه...
فربد حرف باربد رو قطع کرد و گفت:الکي شلوغش نکن باربد...بابات داره براي خود باران اين حرف رو مي زنه...اگه سينا ازش مراقبت نکنه،پس کي مي خواد اين کار رو انجام بده؟؟...اون به خوبي با باند و افراد اونا آشناست...تو کارش فوق العاده ماهر...سينا يه پسر مجرده...تو نمي توني ازش ايرادي بگيري...اونم يکي مثل من و تو...
باربد:من و توفرق مي کنيم...مثل اون...
ادامه ي حرفش رو خورد...
پدر:من بهش اعتماد دارم...مثل پسر خودمه...مي دونم بهترين کسي که مي تونه اين عمليات رو جمع و جورش کنه و در عين حال حواسش به باران هم باشه...
باربد:اومديمو باران رفت پيش سينا...طناز رو مي خواين چيکار کنين؟؟...اون به پول و خود آرين،منظورم همون سيناست،علاقه مند شده...
پدر حرفش رو قطع کرد و گفت:فعلا که نفهميده سينا يکي از نيروهاي ماست...
نمي دونستم چه تصميمي گرفتن و منظورشون از اين حرفا چيه...واسه خودشون حرف مي زدن و نظر مي دادن...منم مثل احمقا بدون اين که حرفي بزنم،نگاشون مي کردم...
با صداي پدرم به خودم اومدم:نظر خودت چيه دخترم؟؟...
من:درباره ي چي؟؟...
فربد:درباره ي پسرهمسايه...در باره ي عمه ي من...توام عين اين باربد حسابي شوتيا...ما داريم اينجا نقد و بررسي نظر مي کنيم و دنبال راه چاره ايم،انوقت خانم تازه مي گه درباره ي چي؟؟...
من:توام منتظري غر بزني...حواسم نبود...متوجه نشدم...
فربد:آخرشي بابا...
پدر:بچه ها خواهشا بس کنين...الآن وقت مسخره بازي نيست...بايد سريعتر کارا رو انجام بديم و تصميمون رو بگيريم...
رو به من ادامه داد:مي دونم خودم مقصرم.اشتباه از من بود.هر لحظه ممکن شهروز و جمشيد،بلايي سرت بيارن...حاضرم براي نجات جونت هرکاري بکنم...دخترمي...عزيزمي..تو بايد بري پيش سرگرد.فقط اون که مي تونه به خوبي از تو محافظت کنه...ولي قبلش بايد يه صيغه ي چند ماهه بينتون خونده بشه.به خدا دل خودمم راضي نيست.مجبورم.اگه نري پيشش،مي دونم به زودي بدست شهروز مي افتي...ممکن هر بلايي سرت بيارن...
بابا با شرمندگي سکوت کرد.
با رنگي پريده و چشمهايي گرد شده نگاشون کردم...يعني چي؟؟...خب چرا از من نظر خواستن؟؟حالا چه نيازي که محرم بشيم؟؟خب من همينجوري مي رم پيشش.نه...اينجوري هم نمي شه...مي دونم که اگه همينجوري برم،راحت نيستم و هميشه معذبم.
با صداي ضعيفي گفتم:بايد فکر کنم...
همه از اتاق خارج شدن...من موندم و فکر و فکر و فکر...بايد چيکار مي کردم؟؟...
چند ساعتي مي شد داشتم فکر مي کردم.واقعا نمي دونستم بايد چيکار کنم.تو اين مدت ممکن بود هر اتفاقي بيفته.طناز اين وسط چيکاره بود؟؟حالا من مي رفتم خونه ي سينا و طنازهم مي فهميد.چي مي شد؟؟نکنه دوسش داره؟؟
سرم رو به بالشم تکيه داده بودم و داشتم از مخ گراميم کار مي کشيدم که در به شدت باز شد.از جام پريدم.فکر کردم فربد و يا باربد.
من:هويTچته؟؟چرا...
با ديدن مهلا دهنم رو بستم.
من:تو اينجا چيکار مي کني؟؟
همين طور که به تختم نزديک مي شد گفت:سلام از ماست.منم خوبمTمرسي.مامان اينا هم سلام مي رسونن.آخه تو چرا انقدر حال منو مي پرسي و شرمندم مي کني؟؟
داشت واسه خودش حرف مي زد.
من:عليکم از ماست.به خاطر علاقه ي زيادي که بهت دارم،هي حالت رو مي پرسم.احوال دوست پسرت؟؟خوبه؟؟در نبود من چه کردين؟؟
مهلا:پرو.ديويد هم خوبه.مگه تو فضولي؟
خم شد و گونم رو بوسيد.
دوباره گفت:کجا بودي تو دختر؟؟مي دوني چقدر نگرانت بوديم؟؟اون شب هرچي به خونتون زنگ مي زدم،جواب نمي دادي.گفتم شايد شارژ گوشيتون تموم شده.گوشيتو هم خونه ي ما جا گذاشته بودي.دلم خيلي شور مي زد.تا صبح صبر کردم و بعد اومدم خونتون.با کليدي که داشتم در رو باز کردم.تو خونه هم نبودي.فربد به گوشيت زنگ زد که من جواب دادم.بهش گفتم از ديشب تا حالا نيستي و گم شدي.خيلي نگرانت شد.سريع گوشي رو قطع کرد و ساعاتي بعد بهم زنگ زد و گفت که دزديدنت.دو روز بعدش از قطر اومد.
مکثي کرد و گفت:شايد اگه جريان ماشينا رو به فربد مي گفتي،هيچ وقت اين اتفاق نمي افتاد.
نگاهي بهم کرد و گفت:چقدر لاغر شدي تو.
لبخند بي جوني زدم و گفتم:خب هيچي نمي خوردم.
ياد ماهان يا همون جمشيد افتادم و گفتم:ديدي مهلا خانم.ديدي ماهان چه آدمي بود؟؟
سرشو تکون داد و گفت:فربد بهم گفت.پست فطرت.
ساکت شد و منم دوباره رفتم تو فکر...خدايا چيکار کنم؟؟
دستش رو جلوي صورتم تکون داد و گفت:کجايي باران؟؟هستي؟؟
با حال زاري گفتم:نمي دونم چيکار کنم مهلا.
مهلا:چي شده؟؟
مردد بودم بگم يا نگم...بالاخره گفتمالبته فقط حرف بابا رو...
فکري کرد و گفت:تو بايد قبول کني.اونا دارن براي خودت ميگن.راستي،خانواده ي جديد مبارک.
من:من چي مي گم،تو چي مي گي.مرسي.
گوشيش زنگ خورد.شروع کرد به حرف زدن.
قطع کرد و رو به من گفت:بايد برم.اومدم بهت سر بزنم.تو چه بخواي چه نخواي بايد بري پيشش.
خداحافظي کرديم و مهلا رفت.
راست مي گفت.من که بايد مي رفتم پيش اون عتيقه.مگه چقدر پيشش مي موندم؟؟شايدم برخورد زيادي باهاش نداشته باشم.
خيلي فکر کردم و در آخر به اين نتيجه رسيدم که بايد قبول کنم.
****
ساعت حدود 8 شب بود.سعي کردم از جام بلندشم.درد بدنم بهتر شده بود.از صبح که به هوش اومدم از تختم پايين نيومده بودم.نهار رو تو اتاقم خوردم.از در خارج و وارد يه راهرو شدم.تا تهش رفتم تا به پذيرايي رسيدم.هر چهارتاشون روي کاناپه نشسته بودن.باربد تا من رو ديد اومد جلو و کمکم کرد تا روي يکي از کاناپه ها بشينم.
بابا:به به.دختر گلم.خوبي؟؟چي شد؟؟
من:ممنون.من حاضرم قبول کنم.
بابا:سرگرد از اول در جريان تصميم ما بود.قرار شد همين امشب بياد اينجا.خودم صيغه رو براتون مي خونم.امشب ببرنت بهتره.هر چه زودتر بري بهتر و خطرش کمتره.باربدم به سينا کمک مي کنه تا تو رو از اينجا ببرن.ممکن چند نفر از آدماشون اينجا رو زير نظر داشته باشن.
مامان با بغض:نمي تونه به ما سر بزنه؟؟من اين همه سال از دخترم دور بودم،ديگه برام طاقت فرساست.
بابا:نه،اصلا نبايد اينورا بياد.ما مي تونيم گاهي اوقات بهش سر بزنيم.
باربد:بابا شما بايد يه فکر ديگه اي مي کردين.
بابا:براي هزارمين بار،تنها راه همين بود.
چرا به من اجازه ي فکر کردن داده شد؟؟من که بايد اين کار رو قبول مي کردم،پس چرا،شايد براي اين که مثلا يه جورايي با اين مسئله کنار بيام.
همه در حال حرف زدن بودن که صداي اف اف به گوش رسيد.جناب عتيقه تشريف اوردن.
فربد از جاش بلند شد و به طرف اف اف رفت...
باربد با کلافگي گفت:حداقل صيغه ي دائم بينشون بخونين.عقد کنن بهتره.من نمي تونم با اين کنار بيام.
دومتر تو جام پريدم هوا...اين واسه خودش چي مي گه؟؟...مگه الکيه...تا همين جاشم که قبول کردم خيلي...عمرا اگه بزارم دائميش کنن.عمرا.
اومدم حرف بزنم که بابا گفت:نه...يکسال بسه.
يکسال؟؟...يعني من يکسال بايد اون عتيقه رو تحمل کنم...يا خدا...فکر کنم خارج از توانم باشه...در سه برخوردي که با هم داشتيم،دوبارش نجات دهندم بوده...خدا بقيه رو به خير کنه.من بايد تنها پيش اون زندگي کنم؟؟عجب غلطي کردم که اومدم اينجا.کي فکرشو مي کرد که اينجوري بشه؟؟
با صداي سلام عليک کردن بقيه به خودم اومدم.پشتم به در بود.مي خواستم بلند نشم،يعني حالش رو نداشتم،ولي ديدم نهايت بي احترامي...با هزار زور بلند شدم و برگشتم...يه آستين کوتاه مشکي تقريبا جذب همراه با جين مشکي پوشيده وعضلاتش به خوبي مشخص بود...موهاشو به سمت بالا ژل زده بود...با يه لبخند محو با همه سلام عليک کرد...به فربد که رسيد،ضربه اي به شونش زد و بغلش کرد...بعد از فربد،نوبت من بود...نگاهي بهم انداخت و گفت:سلام باران خانم...بهتري؟؟
نگاش کردم...احساس مي کردم هميشه مسخ چشمهاش مي شم.شيطنت تو چشمهاش داشت ديوونم مي کرد.سعي کردم نگامو بندازم پايين.
سعي کردم مودب باشم:سلام...ممنون...شما خوبين؟؟
گفت:منم خوبم.
همه روي مبل نشستيم..
بابا:نبايد معطل کنيم.بايد هرچه زودتر کارها رو انجام بديم.
باربد:چرا انقدر عجله دارين؟؟...اونا که بالاخره جاي باران رو پيدا مي کنن.ما که نمي تونيم باران رو تو خونه حبس کنيم.قطعا خونه ي سينا رو هم زير نظر مي گيرن.
بابا:بله.همين الانش هم خونه رو زير نظر دارن.چه اين جا و چه خونه ي سينا.اين طوري ديرتر مي تونن باران رو پيدا کنن.
دقايقي بعد صيغه ي محرميت بين من و سينا خونده شد.
با خودم گفتم:يعني الان همسر منه؟؟
بابا:ماشينت رو کجا گذاشتي سينا جان؟؟
سينا:فربد ريموت رو بهم داد و ماشين رو اوردم تو پارکينگ...
بابا:خوبه.ما بايد باران رو بزاريم تو گوني!!.دورش رو هم لباس مي ذاريم.تو و باربد هم مي برينش پايين.
با تعجب به بابا خره شدم...گوني!!...
باربد:چادر هم مي تونه سرش کنه...
سينا:نه...کمي شک برانگيزه...تو اين کشور و چادر؟؟...به ريسکش نمي ارزه...
با تعجب گفتم:گوني تحمل وزن منو داره؟؟!!توش جا مي شم؟؟
بابا:آره عزيزم...محکمه...تو هم به خوبي توش جا مي شي...
بعد از کلي حرف زدن و ياداوري چگونگي انجام کارها،باربد از جاش بلند شد و به اتاقش رفت و بعد با يک گوني بزرگ اومد بيرون...
باربد:بيا بشين تو گوني...
با مامان روبوسي کردم...دقايقي بغلم کرد و گريه کرد...با بقيه هم خداحافظي کردم و نشستم تو گوني...دورتادورم رو لباس ريختن تا گوني پر بشه...زيپ گوني رو بستن...احساس خفگي مي کردم و جايي رو نمي ديدم...گوني رو از روي زمين بلند کردن...
صداي سينا رو شنيدم:نترس...من و باربد داريم مي بريمت بيرون...
من:مي شه يکم در گوني رو باز کنين؟؟...نفسم بند اومد...
ياد کلاه قرمزي و سروناز افتادم...وقتي که دزديدنشون،انداختنشون تو گوني...تو اون موقعيت،از فکرم خندم گرفت...
يکم در گوني باز شد...آخيش...
سوار آسانسور شديم...
باربد:چقدر تو سنگيني...
من:خودت سنگيني...يه خروار لباس دورم ريختين،اونوقت مي گي سنگيني؟؟...
سينا:بسه ني ني...رسيديم پارکينگ...يک کلمه هم حرف نزن...ممکن افرادشون تو پارکينگ هم باشن.ما وانمود مي کنيم که تو لباسي!!مي ذاريمت تو صندوق عقب.
مي خواستم بگم ني ني عمته که آسانسور وايساد.
سينا:واي باربد،چقدر اين لباسا سنگينن...نمي شه بلندشون کرد.
باربد:پدرمونو دراوردن...
بزارين من بيام بيرون،بهتون ميگم کي سنگين و لباس کيه.
از روي زمين بلندم کردن و گذاشتنم تو صندوق...واي که داغون شدم...مي خواستم بلند بگم آخ که ياد حرف سينا افتادم...محکم جلوي دهنم رو گرفتم...در صندوق بسته شد و ماشين راه افتاد...
تهوع گرفته بودم...نمي دونم چرا هرچي مي رفتيم نمي رسيديم...حرصم دراومده بود...اين بدن دردم که بي خيال من نمي شه...
با يه نفر سلام عليک مي کردن...بالاخره ماشين وايساد...اومدن و من بدبخت رو از صندوق بيرون اوردن...همينطور که با هم حرف مي زدن،وارد آسانسور شدن...
خدا پدر مخترع آسانسور رو بيامرزه...اصلا چرا پدرشو؟؟...خودشو بيامرزه که اگه همچين وسيله اي رو اختراع نمي کرد،بنده با پله ها يکي مي شدم.
باربد:اوف...بالاخره تموم شد...
من:چه اوفيم مي گه!!خيلي کار شاقي کردي؟؟من بدبخت تهوع گرفتم و بدنم داغونه.
تو دلم گفتم:تو ديگه چقدر پررويي دختر...اين بدبختا واسه تو دارن اين کارها رو انجام مي دن و انواع و اقسام نقشه ها رو مي کشن.
باربد:بايد بهم مدال بدم.
آسانسور ايستاد.
مي دونستم فعلا بايد خفه بشم...وارد خونه شديم...با صداي بسته شدن در شروع کردم.
من:بيارينم بيرون.
باربد:صبرکن ياغي جون.
من:ياغي خواهر غيرِ قُلِ نداشتته.
در گوني باز شد و سرمو اوردم بيرون...نگاهم به اطرفم افتاد...خونش شيک و زيبا بود...نه خيلي درندشت بود که گم بشي و نه خيلي نقلي که نفس کم بياري.
باربد:خب،من ديگه برم.
سينا:با ماشين من برو.
باربد:قربون دستت.مرسي.حس رانندگي ندارم.
نگاهي به من انداخت و گفت:سينا مواظبش باشيا.
سينا:خيالت راحت باشه،حواسم بهش هست.
باربد سري تکون داد.
رو به سينا گفت:يه لحظه بيا دم در.کارت دارم.
سينا:باشه.بريم.
مي دونستم بازم مي خواد سفارش منو به سينا کنه.بعد از مدتي،سرشو اورد تو خونه و ازم خداحافظي کرد.چهرش باز شده بود.انگار قول و حرف سينا،براش خيلي ارزش داشت.
بعد از رفتن باربد استرس گرفتم.اگه سينا بلايي سرم ميوورد؟؟.بالاخره اونم يه پسره.اگه...
با صداي سينا به سمتش برگشتم:چرا اونجا وايسادي؟؟بيا اينجا،کارت دارم.
روي مبل نشسته بود...سعي کردم خونسرديمو حفظ کنم.يه نفس عميق کشيدم و آروم آروم رفتم سمتش و با فاصله ازش نشستم.
دوتا ليوان و يه شيشه شربت روي ميز بود.يکي از ليوان ها رو برداشت.توش شربت ريخت و به سمتم گرفت.
سينا:بخور.شربت آلبالو.کار مادرمه.
واقعا به اون شربت احتياج داشتم.لبم خشک شده و تشنم بود.
ليوان رو از دستش گرفت و گفتم:مرسي.
چشمهاي عسليشو روي هم گذاشت و هيچي نگفت.
شيرين و خنک بود.خيلي بهم چسبيد.
سينا:من آدم خشک و خشني نيستم ولي تو کارم فوق العاده جدي و از صدتا آدم خشک،خشک ترم.مي خوام اينجا رو مثل خونه ي خودت بدوني و راحت باشي.اگه مشکلي داشتي،رو من مثل يک دوست حساب کن.
مکثي کرد و خيلي راحت گفت:از امشب تا3-4 شب ديگه،تو پذيرايي و روي مبل مي خوابيم،هر دومون...مي خوام بهم عادت کني و خجالتت بريزه.
باتعجب بهش نگاه کردم.چه ربطي داشت؟؟.خب من کم کم بهش عادت مي کنم ديگه.اين ديگه چه روشيه؟؟مدل جديده؟؟
انگار سوالم رو از نگام خوند...
سينا:من شبا بايد پيشت باشم.منظورم اينه که بايد پيش خودم بخوابي،براي همين گفتم امشب تو پذيرايي و روي مبل بخوابيم.تو دست من امانتي.از اون شهروز و دارو دستش هيچ چيز بعيد نيست.پدرت تو رو به من سپرده تا مواظبت باشم ازت محافظت کنم.دخترشو سپرده دست من.ريسک کرده و بهم اعتماد کرده.با اون سو سابقه اي که من دارم،خيلي بزرگواري به خرج داده که تورو دست من سپرده.من هيچ وقت نمي خوام شرمنده ي پدرت بشم.بهش مديونم.نمي تونم ريسک کنم و تو رو به امون خدا ول کنم.مي خوام همه ي تلاشم رو براي خنثي کردن نقشه هاشون انجام بدم.
واي که دلم مي خواست سرم رو به ديوار بکوبم.اين چي داره ميگه؟؟.همين يه کارم مونده...واي...حالا چيکار کنم؟؟اگه مي دونستم اينجوري مي شه،صدسال سياه قبول نمي کردم.بدبخت شدم رفت.يکسال من بايد با اين سر کنم؟؟
دستش رو جلوي صورتم تکون داد و همين باعث شد که از فکر بيرون بيام...
سينا:کجايي دختر جون؟؟...
نگاهي بهش کردم و گفتم:نم يشه...
با بيخيالي و لبخند،دستاش رو باز کرد و به مبل تکيه داد و گفت:چي نمي شه؟؟...
با حرص بهش نگاه کردم...مي دونستم خيلي خوب مي دونيه چي نمي شه اما خودش رو زده به اون راه...چشمهاي خوشگلش دوباره برق شيطنت گرفته بود...
من:هموني که نمي شه،نمي شه...
سينا:نمي شه که نشه...بايد بشه...اگه نشه امکان داره توسط شهروز بري اون دنيا...
ديدم راست ميگه...من شناخت درستي روي شهروز نداشتم ولي سينا و پدرم خوب مي شناختنش...
سينا:برو لباساتو عوض کن...
با تعجب نگاش کردم...لباسام؟؟...
من:من که لباسي با خودم نيووردم...
با دستش يکي از اتاقها رو نشونم داد و گفت:برو تو اون اتاق...قبل از اين که بياي،با باربد برات لباس گرفتيم...همش تو کمد...
من:مرسي...
بدون حرف ديگه اي به اتاق رفتم...يه تخت دونفره ي مشکي،قرمز وسط اتاق بود...رنگ ديوارها و فرش هم مشکي و قرمز بود...نگام به کمدي که مي گفت افتاد...رفتم سمتش و درش رو باز کردم...انواع و اقسام لباسها توش پيدا مي شد...
يه تيشرت به همراه يه شلوار بيرون اوردم و پوشيدم...هيچوقت نمي تونستم تو خونه آستين بلند بپوشم...در بعضي مواقع هم که مي پوشيدم،عذاب بزرگي رو تحمل مي کردم...واسه خواب غصم گرفته بود...هميشه با تاپ و شلوارک مي خوابيدم...با تيشرت خوابم نمي برد...احساس خفگي مي کردم...حالا بايد چيکار کنم؟؟...با چه لباسي بايد بخوابم؟؟...
اگه مي شد،هيچوقت پيشنهادش رو قبول نمي کردم ولي چون خودم شهروز و جمشيد رو ديده بودم،مي ترسيدم که دوباره گيرشون بيفتم...مي دونستم اگر يکبار ديگه بگيرنم،مرگم تقريبا حتميه...
شالم رو برداشتم و موهام رو باز کردم...همه توهم گره خورده بود...انقدر نرم بود که حرص آدم رو درميورد...برسشون کشيدم و دوباره بستمشون...شالم رو سرم کردم...نگاهي به آينه انداختم...
باخودم گفتم:اين دختري که تو آينست منم؟؟...
خيلي لاغر شده و رنگمم کمي پريده بود...دست از نگاه کردن به خودم کشيدم و از اتاق خارج شدم...
سينا هم لباساش رو عوض کرده بود...يه تي شرت قهوه اي و يه شلوار سفيد ورزشي...
با خودم گفتم احتمالا خودش مي دونه چي مي شه که همش قهوه اي مي پوشه...
نگاه به من افتاد و گفت:چرا شال سرت کردي؟؟...
خيره نگاش کردم...از رک گوييش خوشم اومد...پسري نبود که با هزار زور يه سوال بپرسه و يا حرف بزنه...مغرور و در عين حال شيطون...
من:اينجوري راحت ترم...
سينا:براي خودت دارم ميگم...تو مگه محرم من نيستي؟؟...اصلا براي چي صيغه ي محرميت بينمون خوندن؟؟...براي اين که راحت باشي،نه معذب...اينجوري من ناراحت مي شم...احساس مي کنم بخاطر حضور من که به خودت سخت مي گيري...
من:بذار يکم بگذره...من تازه همين امروز اومدم اينجا...
سينا:هر جور خودت راحتي...براي راحتي خودت مي گم...
من:مرسي...فعلا که مشکلي ندارم...
حرفي نزد و مشغول فيلم نگاه کردن شد...
واقعا نمي دونستم بايد چيکار کنم...حوصلم سر رفته بود و داشتم در و ديوار رو نگاه مي کردم.نشستم کنارش.
من:تا کي بايد اينجا بمونم؟؟
سينا:تا وقتي که ما بتونيم شهروز رو دستگير کنيم.
من:سرگرد،مي تونم از خونه بيرون برم؟؟
سينا:تا يکي،دوهفته نمي توني...بعدش هم هر جا خواستي بري،خودمم همراهت ميام...درضمن من اسم دارم...بهم بگو سينا،بدون هيچ پيشوند و پسوندي...اينجا اداره نيست.
سرم رو تکون دادم و با ناراحتي گفتم:دانشگاهم چي مي شه؟؟کلي درس دارم.
سينا:سرهنگ با رئيس دانشگاه صحبت کرده و شرايط رو براش توضيح داده...برات مرخصي گرفتيم.
مکثي کرد و پرسيد:متولد چه ماهي هستي؟؟...
با خنده گفتم:چرا انقدر سخت مي پرسي؟؟...بگو تولدت کيه؟؟
لبخندي زد و همين باعث شد چال گونش مشخص بشه.چه چال خوشگلي.دوست داشتم دستمو بکنم تو چال لپش.قيافش رو بانمک مي کرد.
سينا:خب تولدت کيه؟؟...اين چه فرقي با اون يکي داشت؟؟
من:به نظرم تلفظ اين آسون تره.18 دي.شما چي؟؟
سينا:منم 18 اسفندم...ماه هاي تولدمون فرق مي کنه ولي هردومون هجدهم بدنيا اومديم.
صداي زنگ تلفن اومد.سينا از جاش بلند شد و گوشيو برداشت.
سينا:جانم.
نمي دونم کي بود و چي گفت.
سينا:به...خواهر روحاني خودم.چه خبر از اون ورا؟؟در نبود من چه غلطا مي کنين؟؟سيما چطوره؟؟
بازم نفهميدم کسي که اونطرف خطه چي گفت...
به من نگاه کرد و گفت:ما که عاقبت به خير شديم و يه خانم خوب گيرمون اومد.تو هم ترشيدي رفت.کدوم احمقي پا مي شه بياد تو رو بگيره خواهر روحاني من؟؟
...................................
سينا:حالا چرا داد مي زني؟؟مي دونم حقيقت تلخه.
بعد از دقايقي گوشيو قطع کرد.
سينا:ساحل بود.خواهرم،تو که مي دوني چجور آدميه،نه؟؟
با چشمهاي گرد شده گفتم:نگو که تو برادر ساحلي.تو همون سينا آرامي؟؟يعني برادرزاده ي شاهيني؟؟
سينا:چشماتو چرا انقدر گرد مي کني؟؟اينجوري نکن.آره،من برادر ساحلم
ياد حرفايي که ساحل درباره ي سينا ميزد افتادم((خوشگذرون در عين حال مغرور))
من:يعني تو همون سينايي؟؟
سينا با خنده گفت:کدوم سينا؟؟
زير لب گفتم:هموني که يکي بايد آدمش کنه.
سينا:تو چيزي گفتي؟؟
به خودم اومدم:نه.
در ادامه گفتم:پس براي همين که انقدر شبيه شاهيني.
سينا:اون شبيه منه.خيرسرم 4 سال ازش بزرگترم.فربد بهت نگفته بود؟؟
من:چيو؟؟
سينا:همين که من برادر ساحلم.
من:نه...به من که حرفي نزده بود.
سينا:اين فربد هم آلزايمر داره ها.
جوابش رو ندادم...حالا يه جورايي مي تونستم دليل مخالفت باربد رو بفهمم...با توجه به حرفهاي ساحل و مخالفت باربد،استرسم بيشتر شد.
سينا:يه لطفي مي کني؟؟
من:چي؟؟
سينا:مي ري دوتا چاي بريزي؟؟من دَم کردم.
از جام بلند شدم و گفتم:الان ميام.
وارد آشپزخونه شدم.مشخص بود پسر با سليقه و منظميه.هر وسيله اي جاي خودش بود.دوتا ليوان برداشتم و تو سيني گذاشتم.
صداي سينا رو از پذيرايي شنيدم:شکلات و گز هم تو کابينته.
منم بلند گفتم:امر ديگه؟؟چيزي خواستي تعارف نکن.
سينا:اگه خواستم بهت مي گم،اهل تعارف نيستم.
خيلي دوست داشتم سيني رو بکوبم تو سرش.گز و شکلات رو از داخل کابينت برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
سينا:دستت درد نکنه...
کمي نگاش کردم و سيني رو روي عسلي گذاشتم...
سينا:دلت مي خواد اون سيني رو بکوبي تو سرم،نه؟؟
-دقيقا.خوبه خودتم مي دوني.
چايشو برداشت و آروم آروم نوشيد.
-ساحل مي دونه من اينجام؟؟
-نه.بهش نگفتيم.يعني به هيچ کس نگفتيم.
-حال سيما چطور بود؟؟
-ساحل مي گفت خوبه.دارم بچه عمودار مي شم!!
-بچه عمودار ديگه چه صيغه اي؟؟
-ما که جنسيت بچشون رو نمي دونيم،پس مي گيم بچه عمو دار!!
-بچه عموت مبارکت باشه!!
نگاهم به ساعت افتاد...نزديکاي 12 شب بود...منم چاييمو همراه با يک شکلات خوردم...از روي مبل بلند شد و گفت:من مي رم مسواک بزنم...مسواک تو هم روي اپن.
نگاهي به اپن انداختم.اينا چه فکر همه جا رو هم کردن.از لباس بگير تا مسواک،همه رو برام خريدن.
****
هر دومون مسواکمون رو زده بوديم.
سينا:امشب رو نشسته مي خوابيم!!
حرف ديگه اي نزد...به يکي از اتاقها رفت و چند ثانيه بعد،پتو بدست اومد بيرون.
يکي از پتوها رو داد به من گفت:بنداز روت.
برق ها رو خاموش و چراغ خوابي رو روشن کرد.رو مبل دو نفره نشست.
سينا:چرا خشکت زده باران؟؟بيا اينجا.
رفتم کنارش و با کمي مکث نشستم.
سينا:پتوت رو بنداز روت.نزديکاي صبح هوا سرد مي شه.
کاري رو که گفته بود انجام دادم.
سينا:دستت رو بده به من.
وقتي ديد هيچ حرکتي نمي کنم،خودش دستم رو تو دست گرمش گرفت.ازش خجالت مي کشيدم.استرس هم داشتم.تاحالا تو همچين موقعيتي قرار نگرفته بودم.آماده بودم يکي بگه پنير و من سرمو بذارم بميرم.
سينا:چرا انقدر دستت سرده دختر؟؟سردته؟؟
يهو از جاش پريد و گفت:نکنه از من مي ترسي؟؟
سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:بهم اعتماد نداري؟؟
تو همون نور کم به چشمهاش نگاه کردم...نمي دونستم چي در جوابش بگم.
سرشو انداخت پايين و با ناراحتي گفت:البته تا حدودي هم حق داري.من رو نمي شناسي.
دوباره به چشمهام نگاه کرد و گفت:قول مي دم پسر خوبي باشم.کاري به کارت ندارم.اگه مي شد يکي از اتاقها رو بهت مي دادم تا اونجا باشي،ولي نمي شه.بهم اعتماد داشته باش،باشه؟؟
نگاهم مي کرد و منتظر جواب بود.
سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه.
دستم رو فشار داد و گفت:مرسي.حالا آروم بگير بخواب.شبت بخير.
من:شب توهم بخير.
هر کاري مي کردم خوابم نمي برد.انواع و اقسام گوسفند،گاو،گوساله،بز و...رو شمردم،ولي فايده نداشت.با تيشرت خوابم نمي برد.سينا هم انگار خوابش نمي برد.اونم بيدار بود.دليل بيدار بودن اون رو نمي دونستم.ازم پرسيد که چرا نمي خوابي،الکي گفتم براي چايي.نمي تونستم بگم چون تاپ نپوشيدم،نمي تونم بخوابم.شالم رو کمي باز کردم.بهتر شد.سينا خوابيده بود.از نفسهاي منظمش مي شد فهميد که خوابش برده.من هم کم کم خوابم برد.
نور خورشيد چشمهام رو اذيت مي کرد و همين باعث شد که چشمهام رو باز کنم و از خواب بيدارشم...يادم افتاد که خونه ي سينام...سرم رو بازوش بود.با اون يکي دستش هم،دستم رو گرفته بود.آروم سرم رو بلند کردم.خواب بود.ناخوداگاه دوست داشتم بشينم و نگاش کنم.تو خواب خيلي بانمک مي شد.مثل پسر بچه ها خوابيده بود.نگاهي به ساعت انداختم.7 صبح بود.شالم از سرم افتاده بود.نمي تونستم دوباره شالم رو درست کنم.يعني حس و حالش رو نداشتم،احتمال هم مي دادم با اين کارم از خواب بيدار بشه.کمي نگاش کردم که جابه جا شد.سرم رو دوباره روي بازوش گذاشتم و دست از نگاه کردن بهش کشيدم.
خيلي خوابم مي اومد،با خودم گفتم:بيخيال،بگير بخواب بابا.کي به کيه؟مثلا محرمته.تو زودتر از سينا بلندشو و شالت رو سرت کن.
دوباره چشمهام رو بستم و خيلي زود خوابيدم.
****
با صداي سينا از خواب بيدار شدم.روي مبل دراز کشيده بودم.نمي دونم کي جابه جام کرده که بيدار نشدم.موبايلش دستش بود و داشت با يکي به انگليسي حرف مي زد.
سينا:نمي تونم گلم.خونه نيستم.
.............................
سينا با کلافگي گفت:نمي تونم بيام پيشت.کلي کار رو سرم ريخته.حال خواهرم بدِ.بايد ببرمش بيمارستان.
نگاهش به من افتاد.خيره نگام کرد.با مکث سرش رو تکون داد.منم با تکون دادن سرم جوابش رو دادم.
يعني حال ساحل بدِ؟؟چرا؟؟
همينطور که نگام مي کرد،گفت:خداحافظ.من کلي کار دارم.
گوشيش رو قطع کرد.
نگاش رو از روم برنمي داشت.
با نگراني گفتم:حال ساحل بدِ؟؟
تو همون حالت سرش رو به معناي نه تکون داد.
خيالم راحت شد...مگه مرض داري که دروغ ميگي؟؟
نگاهي به خودم انداختم...اين چرا اينجوري نگام مي کنه؟واي...شالم سرم نبود و موهاي بلندم دورم ريخته بود.خيلي سريع با کليپسم جمعشون کردم و شالم رو هول هولکي روي سرم انداختم.خجالت مي کشيدم بهش نگاه کنم.
يکي نبود بهش بگه اون چشماتو درويش کن،وگرنه از کاسه درش ميارم.
اگه مي شد خودم مي گفتم،ولي مي دونستم که طاقت ندارم تو چشمهاش که حالا مطمئن بودم برق مي زنن،نگاه کنم.
فربد هميشه بهم مي گفت وقتي موهاتو دورت مي ريزي،خيلي ناز مي شي.
يهو سينا زد زير خنده.با انگشتش به من اشاره کرد و بلندتر خنديد.
چال لپش چقدر خوشگله.
نمي دونستم داره به چي مي خنده.از جام بلند شدم و خودم رو تو آينه اي که تو حال بود،نگاه کردم.بنده خدا حقم داشت بخنده.خودمم خندم گرفته بود...موهام رو خيلي بد و باعجله بسته بودم و همين باعث شده بود زير شال کج بشه و نماي مسخره اي رو درست کنه.شالمم مثل چادر گرفته بودم...حالت خاصي نبسته بودمش.چشمهام هم که پف کرده و خلاصه قيافم خيلي مسخره شده بود.
کم کم خندش قطع شد.
من:هه هه هه...يکي بايد به تو بخنده.قضيه ي ساحل چي بود؟؟چرا گفتي حالش بده؟؟
خوبه الان بگه به تو چه،مگه مفتشي؟؟...دوست داشتم بگم...تورو سننه؟؟...
سينا:وضع من خنده هم داره.جان من ناراحت نشو.ايني که الان زنگ زده بود،يکي از دوست دختراي قديميمِ...برزيليه...مي خواست بياد پيشم،منم الکي گفتم خواهرم مريضه.
من:کلا چندتا دوست دختر داري؟؟با اين چطور آشنا شدي؟؟
سينا:اوفــــ...خيلي زيادن.آمارشون رو ندارم،از دستم خارجه.همين دوست جنابعالي که خواهر روحاني بنده هستن،مخالف سرسخت دوستان عزيز بندست.مي گه خوشگذرونيِ.رفته بودم برزيل...اونجا با آنا آشنا شدم.من واسه تفريح و کمي خنده با دخترا دوست مي شم،ولي اينا خيلي جدي مي گيرن و ديگه ول کنت نيستن.يه نمونش همين آنا.
-منم با حرف ساحل موافقم.شده عاشق يکيشون بشي؟؟
با خنده گفت:توهم همسر روحاني.نه بابا،عشق کجا بود؟؟فقط براي تفريح باهاشون دوست مي شم.برو دست و صورتت رو بشور.ميزو چيدم.مي خواستم بيدارت کنم که خودت بيدار شدي...
من:باشه.مرسي...الان ميام.
لبخندي زد و وارد آشپزخونه شد.منم رفتم تا صورتم رو بشورم.
وارد آشپزخونه شدم.ميزو خيلي با سليقه چيده بود.يکي از صندلي ها رو برام عقب کشيد و روش نشستم.
من:مرسي...سليقت خوبه ها.فکر کنم خونه داريت هم خوب باشه.
روبه روي من نشست و گفت:خواهش مي شه همسر روحاني.-بالاخره بعد از چندسال مجردي زندگي کردن،بايد خونه داريم خوب باشه.
هيچي نگفتم و مشغول خوردن صبحانه شديم.
من:ظرفارو مي شورم.
-نه...مي ذارمشون تو ماشين ظرفشويي.
حرف ديگه اي نزدم...ظرفارو تو ماشين ظرفشويي چيد.
سينا:به موسيقي علاقه داري؟؟
با ذوق گفتم:واي...عاشقشم.هميشه دوست داشتم برم کلاس و ساز زدن رو ياد بگيرم،ولي نشد،يعني وقت نداشتم.احساس مي کنم براي آرامش روح خوبه...نمي دونم،شايدم من اشتباه مي کنم.
ديدم داره با لبخند نگام مي کنه.مثل اين که زيادي حرف زدم.آخه تو چرا انقدر سوتي مي دي باران؟؟...اون يه سوال ازت پرسيد،تو بايد با آره و يا نه جوابش رو مي دادي،نه اين که تاريخچه ي علاقت به موسيقي رو براش توضيح بدي.
از آشپزخونه خارج شديم.
سينا:تو اينجا باش،من الان ميام.
وارد يکي از اتاقها شد و چند ثانيه بعد،با يک ويولن خارج شد.
يعني بلد ويولن بزنه؟؟خب معلومه که بلده.از کجا معلومه؟؟شايدم بلد نباشه.
سينا:تو،توي خونه حوصلت سر مي ره.با خودم گفتم بهت ويولن زدن ياد بدم.موافقي؟؟
ديدي بلده بزنه؟؟مشخصه.
-چرا که نه؟من خيلي هم خوشحال مي شم.از کي شروع کردي؟؟
-خوبه.من از 8 سالگيم رفتم کلاس.علاقه ي زيادي به موسيقي داشتم و دارم.حق با تو.ساز زدن به آدم آرامش مي ده.من رو که خيلي آروم مي کنه.وقتايي که ناراحتم،به سازم پناه مي برم.موافقي از امروز شروع کنيم؟؟
-پس تو کارت استادي.آره،از همين امروز شروع کنيم.فقط يه خواهش...
-چي؟؟
-مي شه يه آهنگ بزني و باهاش بخوني؟؟
-باشه.ولي چه آهنگي؟؟
کمي فکر کردم و گفتم:گل ارکيده.
-من براي هرکسي نمي خونم ها.چون تو همسر روحاني هستي،مي خوام برات بخونم.
صداش رو صاف کرد.ويولنش رو گذاشت روي شونش و آرشه رو تو دستش گرفت.چشمهاش رو بست و شروع به خواندن و نواختن کرد.
شاخه اي تكيده،گل اركيده
با چشماي خسته،لبهاي بسته
غم توي چشماش آروم نشسته،شكوفه شاديش از هم گسسته
آه
آشناي درده،خورشيدش سرده
تو قلب سردش غم لونه كرده
مهتاب عمرش در پشته پرده
تنها وصالش پائيز سرده
آه
دستاي ظريفش تو دست مادر
پيكر نحيفش چون گل پرپر،از محنت و درد آروم نداره
سايه سياهي رو بخت شومش
اركيده تنهاست،زير هجومش طوفان درد آروم نداره
دست من وتو ميتونه باهم قصري بسازه با رنگ شبنم
شكوفه اي كه غمگين و سرده گل اركيدست نميره كم كم
بيا نذاريم گل اركيده،گلي كه چهرش پاك و سپيده
كه توي پاييز شاخه اي بيده،بهار نديده بميره كم كم
دستاي ظريفش تو دست مادر
پيكر نحيفش چون گل پرپر،از محنت و درد آروم نداره
سايه سياهي رو بخت شومش
اركيده تنهاست،زير هجومش طوفان درد آروم نداره
آهنگ تموم شد.صداش فوق العاده بود.بقدري قشنگ مي نواخت که مسخ شده بودم.محو صداش و آهنگ شده بودم.ويولنش رو گذاشت رو پاش و پرسيد:خوب بود؟؟
به خودم اومدم و براش دست زدم:خوب بود؟؟نه،عالي بود.هم خوب مي نوازي و هم اين که عالي مي خواني.
-نه بابا،انقدرا هم که مي گي خوب نيستم.پس حالا من رو به عنوان استاد مي پذيري؟؟
-آره،نمي تونم قبول کنم تو يه پليس باشي.
-چرا؟؟
-افسراي پليس خشنن...يعني بايد باشن و شغلشون اين شرايط رو براشون ايجاد مي کنه ولي تو...
-يه بار بهت گفتم،بازم مي گم.من رو اين جوري نبين.تو کارم فوق العاده سخت گير و خشکم و اين سينا نيستم.يه سيناي ديگم...
-جالبه،سخت نيست؟؟
-هرکاري سختي خودش رو داره...بايد تلاش کني و علاقه داشته باشي...
چندتا از نت ها رو بهم گفت و اطلاعاتي درباره ي ويولن بهم داد.3 ساعتي بود که داشت برام توضيح مي داد.
سينا:واسه امروز بسه.من مي رم دوش بگيرم.
من:مرسي استاد نمونه،خسته نباشي.
سينا:مرسي شاگرد روحاني.
خنديد و به سمت حموم رفت.
مي خواستم نهار درست کنم.دنبال سطل برنج گشتم و بالاخره پيداش کردم.چند پيمونه برنج خيس کردم و يه بسته مرغ از فريزر برداشتم.گذاشتمش بيرون تا کمي يخش آب بشه.چندتا پياز کوچک برداشتم و پوستشون رو کندم و سرخشون کردم.برنج رو گذاشتم تا دم بکشه.خورشت رو هم گذاشتم تا آماده بشه.مي خواستم زرشک پلو درست کنم.مقداري زرشک رو هم جدا تفت دادم.
صداي سينا رو شنيدم:باران...مي شه حولم رو از کمدم برداري و بهم بدي؟؟يادم رفت برش دارم.
من:باشه...الان ميام.
شالم رو درست کردم و به طرف حموم رفتم.
موهاش خيس شده و قيافش خواستني تر شده بود.
من:دقيقا کجاست؟؟...
سينا:برو تو اتاقم،تو کمدم آويزونِ.
به طرف اتاقش رفتم...همون طور که فکر مي کردم تميز و مرتب بود...يه تخت يه نفر،يه کمد و يه کامپيوتر و کتابخونه تو اتاقش بود...به طرف کمدش رفتم.حوله ي سفيد رنگي رو که آويزون بود برداشتم و از اتاق خارج شدم.
تقه اي به در حموم زدم.
سينا:بله؟؟
من:حولت رو اوردم.درو باز کن.
درو باز کرد...تازه نگام به سينه و بازوهاش افتاد.سعي کردم نگام رو بگيرم.سرم رو انداختم پايين و حوله رو گرفتم سمتش.
با خنده گفت:الحق که همسر روحاني هستي.مرسي.
هيچي نگفتم.سري به غذا زدم..يه ليوان آب خوردم.در عرض يکي،دو روز بهش اعتماد کرده بودم.بنظرم در کل پسر خوبي بود.باهاش راحت بودم.
سينا:واي...چه بويي راه انداختي،گشنم شد.
برگشتم.لباساش رو پوشيده و اومده بود تو آشپزخونه.
صداي گوشيش بلند شد.
رفت تو هال...صداش رو مي شنيدم.
سينا:به،بهناز جون...
......................................
سينا:من الان بيمارستانم عزيزم.حال مادرم بد.
...................................
سينا:نه گلم.قربونت برم عزيزم.مرسي.
...................................
جون خودت.که الان بيمارستاني ديگه،نه؟؟از لحن صحبتش بدم اومد.دوست نداشتم پسري به خوبي سينا،با دختراي ديگه اينجوري حرف بزنه.
گوشيو قطع و پوفي کرد.
سينا:پيرم کردن.شدم پينوکيو.
من:مگه مجبوري که باهاشون دوست مي شي؟؟
سينا:تو که نمي دوني سرکار گذاشتن اينا چه حالي مي ده همسر روحاني.من هرجا که مي رم بايد يه روحاني همراه خودم داشته باشم.اينجا تو و ايران اون ساحل.
يکي ديگه از گوشياش زنگ خورد.2-3 تا موبايل داشت.دستش رو گذاشت رو بينيش و گفت:هيس،يک کلمه هم حرف نزن.
سينا:به،خانوم من.طناز خودم.چطوري جوجو؟؟
.......................
سينا:الهي من قربون اون دل کوچيکت برم.نه،خونه نيستم.تو کجايي؟؟
.........................
سينا:نمي تونم بيام عزيزم.
.........................
سينا:ببخش طنازم.باي هاني.
گوشيش رو قطع کرد و خيلي سريع يه شماره اي رو گرفت.
سينا:سلام سروان.ردش رو بگير و به من اطلاع بده.
چند دقيقه گذشت.
سينا:مرسي.خسته نباشين.
من:مي تونم بپرسم جريان چيه؟؟
سينا نگاهي بهم انداخت و گفت:طناز بود،دختر شهروز.
من:باهم دوستين؟؟
-آره.
-چجوري باهاش دوستي؟؟
-يعني چي چجوري؟؟نقشمون اين بود.نزديک به يک سال که باهاش دوستم.يادت تو پارک گرفتمت و تو پاساژ بهت برخورد کردم؟؟
مگه مي شه يادم نباشه؟؟!آخه اينم شد سوال؟؟
سرم رو به معني آره تکون دادم،ادامه داد:اون موقع طناز مي خواست بياد ايران که منم مجبور شدم باهاش بيام.اومدم که از کاراشون سر دربيارم.درباره ي تو با من صحبت کرده بود.گفته بود که کي هستي و چرا مي خوان بگيرنت.ما مي دونستيم که چه نقشه اي دارن.هم طناز به من گفته بود و هم باربد به عنوان يکي از آدماي شهروز،پيش اونا بود و مارو مطلع کرد.به قول خودش من بهترين دوست پسرش بودم و عاشقم شده بود.خدا به داد من برسه.الانم زنگ زده بود بهم،ديدي که...به بچه ها گفتم ردش رو بزنن.به احتمال زياد با شهروز نيست،چون مي خواست بياد پيش من.البته من اينجا زندگي نمي کنم،اينجاخونه ي دوم منِ...تورو اورديم اينجا.اون آدرس اينجا رو نداره.
دختره ي پررو.غلط کرده بياد اينجا.جون عمش،عاشق شده ديگه،آره؟؟حالا تو چرا دور برمي داري؟؟اصلا به تو چه باران؟؟
من:چطوري اونا تو رو نشناختن؟؟
-چرا بايد بشناسن؟؟...شهروز که تا حالا من رو نديده...چه به عنوان سرگرد و چه به عنوان دوست پسر دخترش.اون شب که ما تورو نجات داديم،قرار بود شهروز من رو ببينه.اون مهموني هم براي من برگزار شده بود ولي خوشبختانه و يا متأسفانه نتونست من رو ببينه.
-يه سوال ديگه بپرسم؟؟
-بپرس.
-چرا تو ايران من رو گروگان نگرفتن؟؟حتما بايد مي اومدم کانادا؟؟
-دوتا دليل داشت.تو فکر کردي تو ايران تنها بودي؟؟انواع و اقسام محافظ ها دور و برت بودن.خيلي هاشون رو شايد تا حالا نديده باشي.مهدي و سعيد رو يادته؟؟
دو نفر از همکلاسيام در ايران بودن.با تعجب گفتم:آره،تو اونا رو از کجا مي شناسي؟؟
-اختيار داري.چطور نبايد دوتا از بهترين دوستانم رو بشناسم؟؟اونا دوتا از چندين محافظ تو بودن.
-نه!!!!...
-آره عزيزم،آره.
مهدي و سعيد دوتا از سنگين ترين پسرهاي دانشکده بودن.هميشه پشت سر ما راه مي رفتن.چندبار مارال مي خواست دليلشو ازشون بپرسه که من مانعش شدم.واقعا کارشون جاي تعجب براي ما داشت داشت.بالاخره دليل کارشون رو فهميدم.
سينا:حالا زياد تعجب نکن.
-تو هم جاي من بودي تعجب مي کردي...الان کجان؟؟
-ايران.
مکثي کرد و ادامه داد:دليل ديگشم اين بود که اونا مي ترسيدن بيان ايران.شهروز نمي خواست ريسک کنه.مي دونست اگه پاشو بزاره ايران،بلافاصله دستگير مي شه.
مکثي کرد و گفت:خب بسه ديگه.،کلي برات قصه گفتم.پاشو بريم غذا بخوريم که من از گشنگي مردم.
-باشه.بريم من ميز رو آماده کنم.
-بريم ببينيم دستپخت همسر روحاني چطوره.خوبه يا بده.
-انگشتاتم با غذا مي خوري.
-بايد ديد.
هردو وارد آشپزخونه شديم.ميز رو با کمک هم چيديم و رو به روي هم روي صندلي نشستيم.
سينا:بشقابت رو بده برات برنج بکشم.
-خودم مي کشم،تو فعلا براي خودت بريز.
-مي گم بشقابت رو بده من.
-اُه اُه،چه زور گو!من براي تو برنج مي کشم و تو براي من.
-تقصير خودته.کاري مي کني که برم تو نقش سرگرديم.باشه.
بشقابش رو داد دستم و بشقابم رو گرفت.هردو براي هم برنج و خورشت ريختيم و بشقابامون رو به هم برگردونديم..
من:شروع کن.
شروع کرد به خوردن غذاش.منم همينطور.قاشق اول رو که خورد،کمي مزه مزش کرد و گفت:عاليه،مي دونم که تو اين مدت حسابي چاق مي شم.
با ذوق گفتم:گفتم که انگشتات رو هم مي خوري،نوش جان.
دو بشقاب پر غذا خورد.با هيکلي که اون داشت،بايد انقدر هم غذا مي خورد.
از جاش بلند شد و گفت:دستت درد نکنه.
-خواهش مي کنم.
رفت بيرون.ظرفا رو جمع کردم و توي ماشين ظرفشويي و کنار ظرفاي صبحانه چيدم.ديگه جا نداشت.مي خواستم روشنش کنم ولي کار کردن باهاش رو بلد نبودم...
-سينا...
واسه اولين بار بود که اينجوري صداش مي کردم.
-بله؟؟
-مي شه يه لحظه بياي؟
-اومدم.
چند ثانيه بعد اومد پيشم.
-بله؟؟کاري داري؟؟
نگاش به ميز افتاد و گفت:جمعش کردي؟؟مي خواستم کمکت کنم.
-مهم نيست،خودم جمع کردم.مي شه بياي اينو روشن کني؟؟
ماشين ظرفشويي رو روشن کرد و طريقه ي تنظيم کردنش رو بهم گفت.
-اين واسه خودش اينارو مي شوره...بيا بريم تو حال.
-بريم.
حولم رو برداشتم و لباسام رو آماده کردم.مي خواستم برم حموم.بوي عرق گرفته وموهام حسابي چرب شده بود.کمي مي ترسيدم.سعي کردم بهش غلبه کنم و موفق هم شدم.اگه سرويس تو يکي از اتاق خواب ها بود،خيلي خوب مي شد...متأسفانه تو حال بود و بعد از استحمام بايد از جلوي سينا رد مي شدم.مي تونستم لباسام رو داخل حموم بپوشم ولي خشک کردن بدنم کمي برام سخت بود.بدنم به خوبي خشک نمي شد و در نتيجه لباس به تنم مي چسبيد.
سينا:مي ري حموم؟؟
-آره.
-من مي رم بيرون يه دوري بزنم.همين پايينم.
خدا خيرت بده.زودتر مي گفتي داري مي ري بيرون تا من انقدر صغري کبري واسه خودم نچينم..
-باشه.
وارد حموم شدم.فکر کنم خودش فهميده بود که راحت نيستم،براي همين گفت از خونه مي رم بيرون.نمي دونستم چرا رفتارش با من اينجوري بود.با توجه به صحبتاي خودش و ساحل،جور ديگه اي از شخصيتش برداشت مي شد ولي بنظر من پسر کاملي بود.البته تا اينجايي که با رفتارش آشنا شده بودم.
با خيال راحت دوش گرفتم...نزديک به يک ساعت و نيم تو حموم بودم.حولم رو برداشتم و دور خودم پيچيدمش.متأسفانه حوله لباسي نبود.با احتياط از حموم خارج شدم...از سکوت خونه متوجه شدم که هنوز برنگشته...با خيال راحت به سمت آشپزخونه حرکت کردم...کمي آب خوردم...هم تشنم بود و هم اين که مي خواستم بدنم خشک بشه.به سمت اتاقم حرکت کردم.وسط راه بودم که صداي در رو شنيدم.با کمي مکث چرخيدم...قدرت تحرک نداشتم...انگار پاهام به زمين چسبيده بود.سينا هم خشکش زده بود.دستش روي کليد که توي قفل در بود،مونده و بدون حرکت من رو نگاه مي کرد.از حالتش هم خندم گرفت و هم گريه.نگاهش رو موها و سرشونه هاي سفيدم مي چرخيد.منم مثل ببو گلابي،بر و برنگاش مي کردم.به خودم اومدم و با دو به سمت اتاقم دويدم.نزديک بود رو يکي از سراميک ها سر بخورم که به خير گذشت.وارد اتاق شدم و در محکم پشت سرم بستم.به آينه نگاه کردم.سرخ شده بودم.چي مي شد اگه حوله ي من رو هم لباسي مي گرفتن؟؟
هي باران،اينجا خونه ي بابات نيست که يه ساعت و نيم تو حموم بودي.اون بدبخت از کجا بايد مي فهميد که تو نزديک به دوساعت تو حموم بودي؟؟
کلي به خودم بد و بيراه گفتم.لباسم رو پوشيدم.خجالت مي کشيدم از اتاق برم بيرون.بالاخره که بايد مي رفتم.
بين رفتن و نرفتن از اتاق مونده بودم که صداي بسته شدن در رو شنيدم.سينا رفته بود بيرون.
از اتاق خارج شدم.
****
سه روز از اومدنم مي گذشت...روابطم با سينا بهتر شده بود وعنوان يک دوست و يا يک همخونه پذيرفته بودمش...دوست و همخونه اي که بايد مراقبم باشه و ازم محافظت کنه.قضيه ي حموم رو،هيچکدوم به روي هم نيوورديم.انگار نه انگار که اتفاقي افتاده.اينجوري هم من راحت بودم و هم خودش.
دوشب بعد هم به همون روال شب اول پيش هم خوابيديم.هر روز نزديک به يک تا دو ساعت،ويولن تمرين مي کرديم.
داشتم لباساي تو کمد رو جابه جا مي کردم که صداي سينا رو از پشت در شنيدم.
-باران؟؟
-بله؟؟
-مي تونم بيام تو اتاق؟؟
-بفرماييد.
در باز شد...به سمت در چرخيدم.سينا گوشي تلفن رو به سمتم گرفت و گفت:فربد.
با ذوق گفتم:راست مي گي؟؟
نذاشتم جوابم رو بده.گوشي رو از دستش قاپيدم و گفتم:جانم؟؟
--سلام ولوله ي من.چطوري؟؟ما رو نمي بيني،خوش مي گذره؟؟
-سلام فربدي.خوبم.چه خوشي.جاي تو خالي.خوبي؟؟چه خبر؟؟
فربد:منم خوبم.خبري نيست..
کمي ديگه با فربد صحبت کردم و بعدش نوبت به پدر و مادرم و باربد رسيد.با اونا هم کمي حرف زدم.گوشي رو قطع کردم و به سمت سينا گرفتم.
سينا:فربد رو خيلي دوست داري؟؟
-معلوم که خيلي دوسش دارم.
از جاش بلند شد و زير لب گفت:خوش به حالش.
فکر کنم فکر کرد که نشنيدم.اون خيلي آروم گفت ولي نمي دونست گوشاي من چقدر تيزه.از اتاق خارج شد و من هم به ادامه ي کارم مشغول شدم.
نزديک به يه هفته از اومدنم مي گذشت.تو ا,ن چند روز، موقع خواب مشکل داشتم.سينا هم همين جوري بود.دليل من لباسم و دليل سينا نامعلوم بود،يعني من نمي دونستم چيه.هنوز پام رو از خونه بيرون نذاشته بودم.
کم کم بايد شالم رو برمي داشتم.برام کمي سخت بود ولي با خودم گفتم سينا محرم و يه جورايي شوهرته.مشکلي نداره که جلوش سرباز باشي...شالت رو بردار.
بالاخره خودم رو راضي کردم.تو اين مدت،سينا خيلي سعي کرده بود باهام صميمي بشه.منم باهاش مشکلي نداشتم و يه جورايي کمکش مي کردم.هم براي خودم خوب بود و هم براي خودش.مي تونستيم دوستانه کنار هم باشيم.
تو اين مدت فهميده بودم که دلش مهربونه،آدم مغروري و اين که خيلي شيطونه.نمي فهميدم چرا جلوي من سعي مي کرد شيطنتش رو پنهان کنه.
جلوي آينه وايسادم...به آرومي شالم رو برداشتم...به چهرم خيره شدم.
سينا:کارت تموم شد،بيا پيشم،کارت دارم.
من:باشه.
فکر مي کرد دارم اتاق رو جمع و جور مي کنم.نمي دونست که با خودم درگيرم.
نگاهي به لباسام انداختم.طبق معمول تي شرت و شلوار پوشيده بودم.تيشرت نخي قرمز و شلوار
تريکوي سفيد.موهاي بلندم رو با کليپس جمع کردم و بعد بستم.رنگم پريده و لباي قرمزم،سفيد شده بود.رژ صورتي رنگي به لبم زدم تا کمي رنگ بگيره.کمي عطر به لباس،گردنم و مچ دستام زدم.قيافم خوب شده بود.صندلي به رنگ قرمز هم پام کردم.کمي پاشنه داشت و همين باعث شده بود که قدم بلندتر بشه.
با قدمهايي لرزون فاصله ي آينه تا در رو طي کردم...دليل استرسم رو نمي فهميدم...نمي فهميدم چرا پاهام و دستام دارن مي لرزن و هيجان دارم.نمي فهميدم چرا نفسهام بهم ريخته.دستگيره ي در رو گرفتم.چشمهام رو بستم و چندتا نفس عميق کشيدم.سعي کردم باران هميشگي بشم...خونسرد و ريلکس...آروم در رو باز کردم و وارد پذيرايي شدم.
سينا پشتش به من و روي مبل نشسته بود...آرنجشو روي زانوش گذاشته و پنجه هاي دستش رو تو موهاش فرو کرده بود.
سينا:تو زحمت افتادي دختر.بيا اينجا،کارت دارم.مي خوام درباره ي خودمون صحبت کنم.درباره ي روالي که از اين به بعد بايد طي کنيم.
يعني چي؟؟جوابي بهش ندادم.هنوز من رو نديده بود.بدون اين که دستاش رو از موهاش بيرون بکشه،سرش رو به سمتم چرخوند و در جا خشکش زد...سعي کردم خونسرديم رو حفظ کنم...چشم هاش کمي گرد شده بود و خيره نگام مي کرد.
دقايقي گذشت.من همون جا وايساده بودم و اون همينجور داشت نگام مي کرد.از نگاش خجالت کشيدم.مي خواستم خفش کنم،شايدم خودمو بايد خفه مي کردم،اون که گناهي نداشت.
پشيمون بودم که شالم رو برداشتم...شايدم بايد برمي داشتمش،نمي دونم.
زير لب و همين طور که بهم خيره شده بود،گفت: مي دونستي موهات خيلي قشنگن؟؟
فکر کرد نشنيدم...انگار به خودش اومد...يهو از جاش بلند شد و گفت: چرا تو خونه شال سرت مي کردي؟؟بذار موهات آزاد باشن و يه هوايي بخورن.بدبختارو هي زير شال اسير مي کني.بذار واسه خودشون آزاد باشن...امکان داره موهات بريزه.انقدر تو خونه شال سرت نکن دختر،کچل ميشيا.
سرم رو انداختم پايين و هيچ حرفي نزدم.خوشحال بودم.خوشحال از اين که ازم تعريف کرده.چه دليلي داشت که من از تعريف اون خوشحال بشم؟؟خودت رو جمع کن باران...با يه تعريف که نبايد خوشحال بشي...تو نسبت خاصي با اين نداري که بخواي از تعريفش خوشحال بشي.
سرم رو بلند کردم.تازه متوجه شدم اومده و دقيقا روبه روم وايساده...انقدر تو هپروت بودم که نفهميدم کي اومده پيشم وايساده و داره نگام مي کنه.
در حالت عادي سرم تا زير گردنش بود،ولي اون موقع با اون صندل هاي مزخرفي که پام کرده بودم،صورتم درست مقابل صورتش بود.کمي تو چشمهاش نگاه کردم.اونم به چشمهام نگاه مي کرد.نگاش کمي رو صورتم چرخيد و روي چشم هام ثابت شد.واي که من عاشق چشم هاش بودم.اين رو از همون اولين برخوردمون توي پارک فهميدم...دو تا تيله عسل که درست رنگش مشخص نبود.چشم هاش عسلي بود ولي خطوط داخل چشمش،هر موقع به يه رنگ درميومد.نفسهاي گرمش به صورتم مي خورد.چشم هاي عسليش پر از غرور بود.حرفي نمي زد،فقط به چشم هام نگاه مي کرد.
با صداي ترقه اي که از بيرون اومد به خودم اومدم.خدا پدر کسي رو که ترقه زده بود،بيامرزه.چشم از چشم هاش گرفتم و از کنارش رد شدم...روي يکي از مبلها نشستم و پاهام رو روي هم انداختم...بيخيال به اطرافم نگاه کردم...سعي کردم وانمود کنم که هيچي نشده...
چرا اون صندلها رو پوشيدم؟؟حداقل اگه راحتي بود،مشکلي نداشت.صندلا براي جشن بود و ده سانت پاشنه داشت.
مي خواستم سکوت رو بشکنم.احساس کردم جو کمي سنگينه.کمي صدام رو صاف کردم و گفتم:مثل اين که کارم داشتي.بگو،مي شنوم.
اونم اومد و رو به روم نشست.کمي سکوت کرد.انگار داشت تو ذهنش،جملاتش رو براي گفتن مرتب مي کرد.دوباره پنجه هاش رو تو موهاش کرد و به مبل تکيه داد.خيلي دوست داشتم دستم رو تو موهاش فرو کنم.
من:چي شد؟؟بگو ديگه...
خندش گرفت.دوباره گونش چال رفت.
سينا:يه لحظه مهلت بده خب.الان مي گم.چقدر تو عجولي دختر.مگه 7 ماهه به دنيا اومدي؟؟
-نه...ولي کمي فضوليم گل کرده و مي خوام هرچه زودتر بدونم مي خواستي درباره ي چي صحبت کني؟؟
-الان مي گم.
نفس عميقي کشيد و نگاهم کرد و بعد از مکث کوتاهي گفت:فکر کنم تا حدودي بهم عادت کرديم،درسته؟
منتظر تأييدم بود،سرم رو به علامت آره تکون دادم.
سينا:من ديگه نمي تونم روي مبل بخوابم.صبح که از خواب بيدار مي شم،تا چند ساعت بدن درد دارم و عضلاتم گرفتست.خود تو هم فکر کنم همين مشکل رو داشته باشي.از طرفي تو رو هم نمي تونم ول کنم و خودم برم روي تخت و واسه خودم بخوابم،پس تو هم مياي و کنار من مي خوابي.قبوله؟
کمي گيج نگاش کردم.از طرفي راستم مي گفت.بدن خودم هم درد مي گرفت.از اول قرارمون همين بود.چند روز روي مبل بخوابيم تا بهم عادت کنيم و بتونيم با هم کنار بيايم.
از فکري که به ذهنم رسيد اخم کردم:اون تو رو اينجوري ديده و خواسته اين پيشنهاد رو بده.چرا قبل از اين که شالت رو برداري،اين پيشنهاد رو نداد؟
در جواب خودم گفتم:نه.از اول هم مي خواست درباره ي همين قضيه صحبت کنه.اون بدبخت که نمي دونست تو مي خواي کشف حجاب کني و شالت رو برداري،خودش گفت صحبتم درباره ي روالي که بايد طي کنيم.
سينا:باران؟؟
سرم رو گرفتم بالا و گفتم:قبوله.
لبخندي زد و گفت:خوشحالم که کمکم مي کني.
هيچي نگفتم.مگه چاره ي ديگه اي هم داشتم؟؟بايد قبول مي کردم.اون بدبخت بخاطر نجات جون من،راضي شد اينکار رو کنه و براي راحتي من گفت اول روي مبل بخوابيم.
من:از کي مي تونم برم بيرون؟حوصلم سر رفت از بس نشستم در و ديوار رو نگاه کردم و ترک هاشون رو شمردم.
-اين خونه نوسازه و در و ديوارش ترک نداره،پس الکي براي خونه ي من حرف در نيار.اين جا رو فعلا پيدا نکردن.قطعا دانشگاهتون زير نظره و اگه بري،تعقيبت مي کنن و به اينجا مي رسن.هر موقع خواستي بري بيرون،به خودم اطلاع بده،بهت مي گم بريم يا نه.من که جايي نمي رم و هميشه در دسترسم،بخوام جايي هم برم مجبورم تورو با خودم ببرم.
از کلمه ي مجبورمي که توي جملش استفاده کرد،حرصم گرفت و با خشم گفتم:کسي مجبورت نکرده من رو بياري اينجا و مسئوليت اين کار رو به عهده بگيري.خودت با يه پيشنهاد قبول کردي.مي توني من رو بذاري خونه و خودت هر جا که خواستي بري.بري دنبال عشق و حال و دوست دختر بازيت،بدون اين که مجبور باشي من رو به عنوان مزاحم همراه خودت ببري.
از اين که سينا بدون من بره بيرون و پيشم نباشه و بعد آدم هاي شهروز بيان و دوباره ببرنم،پشتم لرزيد.
حرفم تموم شد.مي دونستم صورتم قرمز شده...با تعجب و چشمهايي گرد شده نگاهم مي کرد...
دستشو کشيد پشت گردنش و گفت:تو درست مي گي.خودم کردم که لعنت بر خودم باد!!
با لحن شوخي ادامه داد:باشه...از اين به بعد هرجا که دلم بخواد مي رم بدون اينکه توئه مزاحم رو همراه خودم ببرم،چون تو گفتي.بعد نگي من نگفتم.مي رم با دوست دخترام کلي حال مي کنم و جات رو هم حسابي خالي مي کنم.يه خوبيش هم اينه که طنازم رو مي بينم و از کار باباش سردرميارم.درباره ي عروسيمون هم حرف مي زنيم.
-هر هر.درباره ي مهموناتون هم صحبت کنين.فقط منو از قلم نندازين.
دلم مي خواست گلدوني دم دستم بود تا بکوبم تو سرش.من جدي حرفم رو زده بودم و اون مسخره با شوخي جوابم رو مي داد.
بدون اين که بهش نگاه کنم از جام بلند شدم و به اتاق رفتم...
روي تخت نشستم و صندل هاي مسخره رو از پام دراوردم.روي تخت دراز کشيدم.کليپسم اذيتم مي کرد،سرم رو بلند کردم و بازش کردم.دستام رو تو هم قلاب کردم و زير سرم گذاشتم.به سقف خيره شدم و پاهام رو دراز کردم و روي هم گذاشتمشون.
امشب بايد کنار سينا بخوابم؟؟واي.تصورش هم برام مشکله.کنار کسي باشم که برام مثل يه دوسته.درست نمي شناسمش و شناخت کمي ازش دارم.اي کاش قبول نمي کردم.بالأخره که چي؟؟نمي تونستيم تا يک سال روي مبل بخوابيم.اين بار قبول نمي کردم،فردا خودم از روي مبل خوابيدن خسته مي شدم...
اي لعنت بهت شهروز که من رو تو اين دردسر انداختي.داشتم زندگيم رو مي کردم ها.
با صداي شلاقوار باران چشمهام رو باز کردم.بدون اينکه بفهمم،خوابم برده بود.نزديک به دوساعتي ميشد که خوابيده بودم.به سمت پنجره رفتم و به خيابون خيره شدم.
تقه اي به در زده شد و بعدش صداي سينا رو شنيدم:باران،هنوز خوابي؟؟
من:نه،بيدار شدم.بيا داخل.
در رو باز کرد و اومد تو.
سينا:موافقي بريم و کمي زير بارون قدم بزنيم؟؟
از بچگي دوست داشتم زير بارون قدم بزنم.مي خواستم بگم لازم نکرده با من بري قدم بزني،برو با طناز جونت قدم بزنم،ولي با خودم گفتم حالا که خودش بي خيال قضيه شده منم دنبالش رو نمي گيرم.
من:آره.
سينا:پس لباسات رو بپوش.منم مي رم آماده بشم.
از اتاق خارج شد.به بارون نگاه کردم.از شدتش کاسته شده بود.خيلي خوشحال بودم که بعد از چند روز تو خونه نشستن،مي خوام برم بيرون.
لباسام رو پوشيدم و بعد از کمي آرايش،از اتاق خارج شدم.همزمان با خارج شدن من از اتاق،سينا هم از اتاقش اومد بيرون.نگاهي به تيپش انداختم.سرتاپا مشکي پوشيده و چتري هم دستش بود.اونم داشت به من نگاه مي کرد.تو نگاش مي تونستم تحسين رو بخونم،تحسيني که دليلش رو نمي دونستم.
جلو جلو راه افتاد و به سمت در رفت.خودش وارد راهرو شد و گفت:بيا ديگه.
توقع داشتم خودش در رو برام باز کنه.شايد توقع بي جايي بود ولي...
آروم آروم حرکت کردم و منم از خونه خارج شدم.سوار آسانسور شديم.
سينا:از اين توقع ها از من نداشته باش.
با تعجب نگاش کردم.يعني فهميده؟؟از کجا؟؟
با خنده گفت:چيه؟؟تعجب کردي؟؟من فقط براي يه نفر اين کار رو انجام مي دم.کسي که عزيزمه و عاشقشم.انقدر با انواع و اقسام دخترا بودم که به خوبي مي شناسمشون ولي تو...
حرفش رو قطع کرد.آسانسور هم ايستاد.پياده شد و منم پشت سرش پياده شدم.
من:ولي من چي؟؟چرا حرفت رو قطع کردي؟؟
سينا:مهم نيست،شايد روزي بهت بگم.
حرف ديگه اي نزدم.دوست داشتم بدونم اون فردي که گفت کيه؟؟
وارد کوچه شديم.هوا کمي سرد بود.چتر رو باز کرد و روي سر هردومون گرفت.
سينا به سمت خودش اشاره کرد و گفت:يه کم بيا اين ورتر.قدم هاتم با من هماهنگ کن تا خيس نشي و زير چتر جا بشي.
وقتي ديد من حرکتي نمي کنم،خودش دستش رو دور بازوم حلقه کرد و به سمت خودش کشيدتم.مخالفتي نکردم،چون کمي خيس شده بودم و سردم بود و با اين کارش کمي گرم مي شدم.
سينا:سردته؟؟
من:نه.
سينا:کمي جلوتر يه کافي شاپه.بريم يه قهوه بخوريم؟؟
من:بريم.
در سکوت راه مي رفتيم که گوشيش زنگ خورد.هم چنان که دستش دور بازوم بود،چتر رو داد دستم و گوشيش رو از جيبش بيرون اورد.نگاهي به شماره کرد و با لبخند سرش رو تکون داد.موبايلش رو جواب داد و سرش رو به سرم نزديک کرد.
سينا:ها،مزاحم.
ساحل بود.چقدر دلم براش تنگ شده بود.
ساحل:عليک سلوم خان داداش.
-گيرم سلام خاله قزي.که چي؟؟
ساحل با حرص گفت:من پير شدم و تو هنوز آدم نشدي.مي ميري سلام کني؟؟به جون تو کار سختي نيست.يه کلمه ي 4 حرفيه.
سينا:برو بچه،برو.نکنه زنگ زدي تا فلسفه ي سلام کردن رو براي من تو ضيح بدي؟؟
ساحل:نه بابا،يعني من تا اين حد بيکارم؟؟
سينا:هستي ديگه،خودت باور نداري.
ساحل:کجايي؟؟
سينا:مگه فضولي؟؟به تو چه؟؟اصلا چرا مزاحم من و خانوم عزيزم شدي؟؟
ساحل:اوه.مامانم اينا.خانوم عزيزت ديگه چه خريه؟؟
نگاهي بهم انداخت و گفت:از حرفت پشيمون مي شيا.
ساحل:عمرا.به خانوم عزيزت بگو بهت سلام کردن رو ياد بده.راستي،خانوم جديدت کجايي و اسمش چيه؟؟
سينا با خنده گفت:داره حرفات رو مي شنوه ولي نمي خواد باهات صحبت کنه چون از صداي نحست بدش مياد.هموطنه.اسمش هم حالا بماند.
ساحل با عصبانيت گفت:واه،چقدر پررويي تو دختر.دور سينا رو خط بکش که به درد تو و امثال تو نمي خوره.فقط يه نفر که مناسب سيناست.اگه نمي دونستي،بدون که عاشق هم ديگه هستن.
از حرفاي ساحل که با عصبانيت گفته مي شد،خندم گرفته بود.
صداي خندم رو شنيد و گفت:نيشت رو ببند.
سينا:بسه.دل خانوم من هم باز شد.زيادي حرف زدي.
-يه لحظه قطع نکن.تو از فربد خبر داري؟؟
-چطور؟؟
-دلم براي باران تنگ شده.مي خوام باهاش حرف بزنم.به خونشون که زنگ مي زنم،فربد مي گه پيشم نيست.نگرانشم.
-نگران نباش،اتفاقي نيفتاده.
-تو خبري داري؟؟
سينا:آره.فقط مي گم که حالشون خوبه.
ساحل:مواظب خودت باش.خداحافظ..
سينا:تو هم همين طور.
گوشيش رو قطع کرد و گذاشت تو جيبش.چتر رو از دستم گرفت.
سينا عاشق کي بود؟؟نمي دونم چرا با اين حرف ساحل حس بدي پيدا کردم.وقتي خودم رو جاي اون دختر گذاشتم،حس بدي نسبت به خودم پيدا کردم.اگه اون دختر بفهمه سينا داره با من زندگي مي کنه،راجع به من چي فکر مي کنه؟؟
با صداي سينا به خودم اومدم.
سينا:باران،کجايي؟؟بيا بريم داخل.
تازه متوجه شدم جلوي کافي شاپ وايساديم.با کمي سعي،تونستم داخلش رو ببينم.فضاش کمي تاريک وبراي همين به سختي مي شد داخلش رو ديد.سينا دستم رو کشيد و در کافه رو باز کرد.
گرماي مطبوعي به صورتم خورد.صداي پچ پچ افرادي که در کافه بودند،به گوش مي رسيد و صداي موسيقي که پخش مي شد،به فضا آرامش مي بخشيد.
چتر رو بست و با نگاه دنبال کسي گشت.پسري که مسئول کافه بود،از جاش بلند شد و با تعجب به من و سينا نگاه کرد.قد متوسطي داشت و هيکلي بود.موهاي سرش کمي ريخته و مشکي رنگ بود.نمي دونم از چه مسئله اي انقدر متعجب شده بود.به سمت اون پسر حرکت کرديم.
سينا:هي پويا.
پسر به خودش اومد رو به من گفت:سلام خانوم.
من:سلام.
هنوز هم تعجب تو چشم هاش بود.
سينا رو به من گفت:پويا يکي از دوستان من و صاحب اين کافه.
من:باران هستم،خوشبختم.
سينا:ميز هميشگي خالي؟؟
پويا:آره.چي مي خورين؟؟
سينا به من نگاهي کرد و منتظر بود تا جواب بدم.
من:من که قهوه.
پويا:تلخ؟؟.
من:بله تلخ.
به سينا نگاه کرد و گفت:تو هم که مثل هميشه قهوه ديگه،نه؟؟
سينا:آره.يه کيک شکلاتي هم بگو بيارن.
پشت سر سينا حرکت کردم.به سمت ميز دونفره اي که گوشه ي کافه قرار داشت رفتيم.روبه روي هم نشستيم.
سينا:پويا خيلي پسر خوبيه.
-از چي انقدر تعجب کرده بود؟؟
سينا خنده اي کرد و گونش چال رفت،گفت:فکر کنم از تيپ تو.حالا بماند چرا.
قهوه هامون رو اوردن.
سينا:چرا تلخ مي خوري؟؟
-به همون دليلي که تو تلخ مي خوري.
فنجون رو به لبم نزديک کردم و کمي از قهوم نوشيدم و بعدش گفتم:قضيه ي سلام چي بود؟
-من معمولا سلام و خداحافظي نمي کنم و همين حرص ساحل رو درمياره.
-چرا؟؟
-همين جوري.از بچگي عادت کردم.
کمي جدي شد.تو چشم هام نگاه کرد گفت:تو که حرفاي من رو به خودت نگرفتي،درسته؟؟
-چه حرفايي؟؟
-خانوم عزيز من...
چقدر اين بشر پررو بود.
زل زدم تو چشمهاش و با تحکم گفتم:نه،هيچوقت.
هر دو سکوت کرديم و در حالي که به آهنگ گوش مي داديم،قهومون رو همراه با کيک خورديم.
سينا:بريم خونه؟؟
من:بريم.
با پويا خداحافظي کرديم و از کافه خارج شديم و به سمت خونه حرکت کرديم.
سينا در رو با کليد باز کرد.کفش هامون رو دراورديم و وارد خونه شديم.رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم.از اين که بعد از چند وقت رفته بودم بيرون،حس خوبي داشتم...نزديک به 3 ساعت بيرون بوديم.نگاهي به ساعت کردم و استرس دوباره به سراغم اومد.نزديک 11 بود.روي تخت نشستم.تقه اي به در خورد.
من:بفرماييد.
اومد تو.لباس راحتي پوشيده بود.
به سمت تخت اومد و روش نشست.
سينا:من خيلي خسته ام و مي خوام بخوابم.
سرم رو تکون دادم و حرفي نزدم.
لحاف رو زد کنار و رفت زيرش.تي شرتش رو دراورد.چشم هام گرد شد.بدن عضلاني داشت.متوجه نبودم که همين جور خيره دارم نگاش مي کنم.
سينا: من عادت ندارم شبا با لباس بخوابم.براي همين بود که دير خوابم مي برد.
هول هولکي از جام بلند شدم.نزديک بود بخورم زمين.سينا هم فهميده بود و ريز ريز مي خنديد.
من:مي...مي رم آب بخورم.
خيلي زود از اتاق خارج شدم و هرچي از دهنم مي رسيد به خودم گفتم.چرا آخه اون جوري بهش خيره شدي احمق؟؟دختره ي خنگ،گاگول...
به آشپزخونه رسيدم.از دست خودم حرص مي خوردم.بطري آب رو برداشتم و سر کشيدم.مقداري آب روي گردنم ريخت ولي برام مهم نبود.نصف بيشتر آب داخل بطري رو خوردم.گذاشتمش تو ظرفشويي و رفتم و کمي روي مبل نشستم.دقايقي گذشت و به سمت اتاق حرکت کردم.
نزديک در اتاق بودم که پشيمون شدم و برگشتم.خجالت مي کشيدم تو چشمهاش نگاه کنم.
اگه فربد الان اينجا بود مي گفت:باران و خجالت؟؟اصلا مي دونه با کدوم "ت" نوشته مي شه؟؟
درباره ي من چه فکري مي کنه؟؟حالا دليل بي خوابيش رو فهميدم.حداقل من بدبخت به تاپ و شلوارک قانع بودم ولي اون...
بي خيال باران.اتفاقي که افتاده.اون قدر هم مهم نيست که خودت رو درگيرش کني.
خودم رو پرت کردم روي کاناپه.شدم باران هميشگي.تي وي رو روشن و فيلمي رو که داشت نشون مي داد رو نگاه کردم.
کم کم داشت خوابم مي گرفت.برقا و تي وي رو خاموش کردم و روي مبل دراز کشيدم.
زير لب زمزمه کردم:اول و آخر بايد روي مبل بخوابم.به من نيومده که تو اين خونه راحت و بي دردسر کپه ي مرگم رو بذارم!
همين طور که زير لب غر مي زدم،خوابم برد.
****
ناخوداگاه از خواب بيدار شدم.سينا بالاي سرم بود و داشت مي خنديد.چشم هاش کمي پف داشت و مشخص بود که تازه بيدار شده.
روي مبل نشستم.دوباره بدن درد.چرا من روي مبلم؟؟
کمي فکر کردم و اتفاقات ديشب يادم اومد.سعي کردم به روي مبارکم نيارم و خودم رو بزنم به اون راه.
من:صبح بخير.
سينا:صبح شما هم بخير خانوم.يکم بيشتر مي خوابيدي.چرا اومدي و رو مبل خوابيدي؟؟
ساعت نزديک به يازده صبح بود.بهش نگاه کردم و گفتم:نمي خواي بگي که خيلي وقت بيدار شدي،نه؟
خنديد و گفت:اتفاقا مي خوام همين رو بگم.
چشم هاش برقي زد و با لحن شيطوني گفت:دليل رو مبل خوابيدنت چيه؟؟
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم:اول برو يه خيار حلقه حلقه کن و بذار رو چشمات تا پفشون بخوابه،بعد بيا پيش من از زود بيدار شدن حرف بزن.
مکثي کردم و ادامه دادم:اگه گفتي فضول رو بردن کجا؟؟
گفت:اين که ديگه سوال نداره،بهشت ديگه.
من:نه ديگه.اشتباهت تو همين وگرنه فضولي نمي کردي.بردنش جهنم و حسابي سوزوندنش تا فضولي از سرش بپره.
يکي نيست اينا رو به خودت بگه باران جان که رو دست سينا زدي.
خنديد و گفت:فکر نکن نفهميدم از زير جواب دادن به سوالم در رفتيا.باشه،کي طلب من.تو فکر کن من دليلش رو نمي دونم.
نه تو رو خدا،بيام بهت بگم آخه نه اين که خيلي زيبايي،با ديدن جمالت نزديک بود سکته رو بزنم.چون خجالت مي کشيدم از اون اتاق لعنتي فرار کردم.
من:اگه مي دوني،مگه مريضي که مي پرسي؟؟
-مي خواستم مطمئن بشم.
جوابش رو ندادم و از کنارش رد شدم.رفتم دسشويي و سر و صورتم رو شستم.
سر ميز صبحانه بوديم.
من:مي شه يه خواهشي ازت داشته باشم؟؟
با تعجب گفـت:خواهش؟؟
-آره.
-بگو.
-ببين،من احساس مي کنم که تو خودت نيستي.
چشم هاش گرد شد و گفت:يعني چي؟؟چرا واضح حرف نمي زني؟؟
مي خواستم چشم هاش رو از کاسه در بيارم ولي حيف که دلم نمي اومد.
من:منظورم اين که احساس مي کنم مي خواي خودت رو جور ديگه اي نشون بدي.ازت مي خوام رفتار خودت رو داشته باشي.
سينا:آها،از اون لحاظ.من براي راحتي تو اين رويه رو پيش گرفتم.
-اينجوري من ناراحتم.سعي کن اخلاق و رفتار خودت رو داشته باشي.
خنديد و گفت:باشه،فقط اگه بلايي سر لباسات،وسايلت و يا خودت اومد،بدون که تقصير خودته.
خنديدم و گفتم:باشه.
ميز رو با کمک هم جمع کرديم.
من:مي خوام برم دانشگاه.
-خودمم همرات ميام.بايد از اين به بعد چهار چشمي مراقبت باشم.وقتي که بري،اونا هم اينجا رو پيدا مي کنن.مشکلاتمون دوبرابر مي شه.
با خودم گفتم نه اين که تا الان دو چشمي مراقبم بودي،خدا به داد چهار چشمي برسه!!
من:حوصلم سر رفته از بس که در و ديوار رو نگاه کردم.بيا دکور خونه رو عوض کنيم.
روي مبل لم داد و گفت:اول بريم کمي ورزش کنيم.هستي؟؟
من:ورزش؟؟کجا؟؟
بلند شد و گفت:بيا تا بهت بگم.
به سمت اتاقي رفت که هميشه درش بسته بود.
درش رو باز کرد.دور تا دور انواع و اقسام لوازم ورزشي چيده شده بود.
با تعجب گفتم:تو هميشه اينجا ورزش مي کني؟؟
سينا:بايد ورزش روزانم رو داشته باشم تا بدنم هميشه آماده باشه.باشگاه هم مي رفتم که فعلا تعطيلش کردم.مواقعي که تو خواب بودي،ميومدم و ورزش مي کردم.
من:رزمي چي؟؟کار کردي؟
رفت روي تردميل.پوزخندي زد و گفت:جوجه جون تو چيزي از رزمي حاليت مي شه که داري از من مي پرسي چي کار کردم؟؟
صبر کن.نشونت مي دم پسره ي از خود راضيه خودبرتر بين.
من:تو فکر کن يه چيزايي حاليمه.
سينا:خب،ما همچين فرض محالي رو در نظر مي گيريم.کنگ فو و دفاع شخصي.
ما نزنيم همديگه رو ناقص کنيم خيلي شانس اورديم.
منم کمي ورزش کردم.از نرمي و انعطاف بدنم خيلي تعجب کرده بود ولي به روي مبارکش نيورد و سوالي نپرسيد.
نزديک به دوساعتي بود که داشتيم با دستگاه کار مي کرديم.هر دو خيس عرق بوديم.
سينا:اگه بخوايم دکور خونه رو عوض کنيم،دوباره عرق مي کنيم و بوي پياز داغ مي گيريم.الان حموم نرو که بي فايدست.
-راست مي گي.
هردو از اتاق خارج شديم.
من:با سليقه ي خودت وسايل اينجا رو چيدي يا يکي از دوستاي مونثت؟؟
-نه بابا،دوست مونث کيلويي چنده؟؟سليقه ي خودمه.
-سليقه ي خوبي داري.
با شيطنت گفت:مي دونم.اگه سليقه ي خوبي نداشتم که اون روز تو رو توي پارک نمي گرفتم و با طناز و آنا هم دوست نمي شدم...اينا همه نشون مي ده که من چقدر خوش سليقه ام.
-بسه ديگه.زياد داري از خودت تعريف مي کني.
نگاهي به دورم انداختم و گفتم:خب.از کجا شروع کنيم؟؟
-من نظري نمي دم.طراحي دکور با تو.
من:بريم از آشپزخونه شروع کنيم.
نمي دونم چند بار وسايل رو اين ور و اون ور کرديم.زمان به سرعت مي گذشت و من دم به دقيقه صداي غرغر سينا رو مي شنيدم و توجهي نمي کردم.خسته شده و همه ي وسايل رو جابه جا کرده بوديم.فقط يه دست مبل مونده بود که يکي از يکي سنگين تر بودن.اونا رو هم جابه جا کرديم و فقط سه نفرش موند.دوتايي بلندش کرديم.خيلي سنگين بود.
سينا:بي خيال باران.بذار واسه بعد.
من:چي چيو بذار واسه بعد.اين آخريشه.الان ديگه تموم مي شه.
وسط راه بوديم که مبل از دستم ول شد.جيغ زدم و هم زمان نفسم رفت.درد بدي تو شصت پام ايجاد شد.ناخوداگاه از شدت درد و سوزش اشک تو چشم هام جمع شد.سينا اومد پيشم و مبل رو از روي پام بلند کرد.کل شصت پام خوني بود.خود انگشتم هم خون مرده شده بود.ناخنم بلند بود و تقريبا مي شد گفت که نصف بيشترش شکسته شده بود.
با عصبانيت و صداي بلند گفت:مگه نگفتم ول کن.ببين با پات چي کار کردي؟؟
دستام مي لرزيد.خودم مي دونستم که شبيه گچ ديوار شدم.هميشه همين بودم.کمي که ازم خون مي رفت،اينجوري مي شدم.دردش خيلي زياد بود و نمي تونستم رو پام وايسم.روي مبل نشستم.
چندتا دستمال کاغذي اورد و گذاشت زير پام و بعد با دو خودش رو به آشپزخونه رسوند.همه ي دستمال ها پر از خون شد.چند ثانيه بعد با يه ليوان آب قند اومد بيرون.هول هولکي قنداي توش رو هم زد و ليوانو گرفت جلوي دهنم.
سينا:بخور.
کمي از آب قند خوردم و سرم رو کشيدم کنار.به زور بقيش رو هم خوردم.
سينا:نمي توني وايسي،نه؟؟
مي خواستم بزنم تو سرش.آخه سواله که مي پرسه؟؟
دستش رو از زير بغلم رد کرد و از روي مبل بلندم کرد.کمي خم شد و گذاشتم رو کولش و به سمت حموم حرکت کرد.
فکرش رو نمي کردم کولم کنه.با خودم گفتم دستم رو مي گيره و تو راه رفتن بهم کمک مي کنه.مي خواستم بگم بذارتم زمين ولي ديدم که اين جوري فقط خودم رو ضايع مي کنم،چون واقعا نمي تونستم راه برم.
در حموم رو با پاش باز کرد.روي چهارپايه نشوندم و خودش رفت بيرون.لرزش دستام قطع شده و حالم بهتر بود.
دقايقي بعد با گاز استريل و بتادين برگشت.دوش رو برداشت.
سينا:پاچه ي شلوارت رو بزن بالا.
به آرومي داشتم مي کشيدمش بالا که خودش اومد جلوم و پاچم رو زد بالا.
سينا:چرا انقدر تو اسلوموشني؟؟
-حال ندارم بابا.
-زخم شمشير که نخوردي.
آب رو باز کرد و کمي روي انگشتم ريخت.چشمهام رو بستم و لبم رو گاز گرفتم.خيلي مي سوخت.
-خب توام.هر کي ندونه فکر مي کنه چي شده!!چرا انقدر نازک نارنجي هستي؟؟اگه گلوله خورده بودي چي؟؟فکر کنم کل خونه رو مي ذاشتي رو سرت.
آب رو بست و اومد جلوم.چهارپايه ي ديگه اي رو برداشت و رو به روم نشست.
من:فکر کردي مثل تو پوست کلفتم؟؟البته شايد تا چند وقت ديگه بشم.تحمل تو باعث پوست کلفتي آدم مي شه.
خنديد و گفت:خب..پس منم بهت مي گم خانوم تمساحه.
مثل بچه ها گفتم:هرهر.منم به تو مي گم آقا کرگدن.
-پات رو بيار بالا.انقدر حرف نزن.مي خوام بتادين بهش بزنم و بعد ببندمش.
پام رو اوردم بالا.کمي بتادين روش ريخت و دوباره همون سوزش رو حس کردم.
سينا:چرا غد بازي دراوردي؟من که گفتم ولش کن.
سرم رو دادم عقب و با چشم هاي بسته گفتم:حالا هي منم منم کن.فکر کردي من مثل توام که بخوام غد بازي دربيارم؟؟رفتاراي خودت رو به من نچسبون که حسابي عصبيم مي کني.بدم مياد کاري رو نصفه انجام بدم.مي خواستم جابه جايي وسايل تموم بشه.
چشم هام رو باز کردم و گفتم:حالا فهميدي؟؟
ديدم داره خيره نگام مي کنه.با پاي سالمم به ساق پاش زدم که از جاش پريد.
اخمي کرد و گفت:مگه مرض داري؟؟
-شما حواست به کار خودت باشه که ديگه از اين ضربه ها نخوري.حالا بگو فهميدي يا نه؟
همونطور که گاز استريل رو دور انگشتم مي بست،گفت:حواسم هست.چيو فهميدم يا نه؟!
با تعجب گفتم:پس داشتم واسه خودم نطق مي کردم؟!
-تو هميشه واسه خودت نطق مي کني.خودت خبر نداري که(به سرم اشاره کرد)اينجات تعطيله.
پسره ي پررو.گاهي اوقات زيرلبي بهش تيکه مي انداختم.اونا رو مي گفت.
-تو خيلي غير عادي هستي.آدم اگر روزي بيشتر از 1000 کلمه با خودش حرف نزنه ديوونه مي شه،پس نتيجه مي گيريم تو يه مشکلي داري!
-عوض دستت درد نکنست؟؟کلي وقتم رو سر پاي جنابعالي گذاشتم.
-وظيفته.مگه نمي گي من دستت امانتم و تو بايد چهار چشمي مراقبم باشي؟؟پس منت سرم نذار.
مي خواستم روش رو کم کنم.تصميم گرفته بودم گاهي اوقات،از غالب باران هميشگي که منطقي بود خارج بشم و کمي حرصش بدم.
-چه ربطي داره؟؟مي تونستم خيلي راحت ولت کنم و برم بگيرم بخوابم.
-خيلي ربط داره.اون وقت اگه بابام مي فهميد ازمون دليل مي خواست.وقتي من مي گفتم که داشتيم وسايل خونه رو جابه جا مي کرديم و اين اتفاق افتاد،تو مجرم شناخته مي شي.چرا؟؟چون من به عنوان حمال تو تو اين خونه نيومدم تا وسايل خونت رو برات جابه جا کنم.حالا ربطش رو فهميدي؟؟
-منم مي ذاشتم تو اينجوري واسه خودت سخنراني کني.تو خواب ببيني.
بلندم کرد و دوباره کولم کرد.به سمت اتاق خواب رفت و روي صندلي کامپيوتر نشوندم.
به سمت کمد رفت.يه تي شرت و شلوار گذاشت جلوم.
با صداي که رگه اي از خنده توش بود گفت:خودت که مي توني عوض کني؟؟
با حرص بهش نگاه کردم.چلاغ که نبودم.فقط نمي تونستم راه برم.نمي تونستم عوض هم کنم،حاضر بودم با همين لباسا باشم و از تو نخوام کمکم کني.
چشم غره اي بهش رفتم.دوباره رفت سمت کمدحوله و لباساش رو برداشت و از اتاق رفت بيرون.لباسام رو عوض کردم و به زور از جام بلند شدم و رفتم سمت تخت.آروم آروم و روي پاشنه ي پام راه مي رفتم.نشستم روي تخت.
اگه مي خواستم راحت بخوابم،بايد تاپ مي پوشيدم.دوباره با بدبختي بلند شدم و به سمت کمد ديواري رفتم.لحافي رو اوردم بيرون.از کمد لباسام تاپي مشکي رنگ برداشتم و پوشيدم.لحاف رو بلند کردم و گذاشتم روي تخت.چراغ خوابي رو کنار تخت قرار داشت روشن و برق رو خاموش کردم.لحاف تخت رو انداختم جاي سينا که خالي بود.اين جوري خيلي بهتر بود.من يه لحاف براي خودم داشتم و اون يکي براي خودش.لحاف رو تا زير گردنم کشيدم روي خودم.فقط سرم بيرون بود.اون نمي تونست من رو ببينه.
صداي در حموم رو شنيدم که بهم خورد.اين يعني استحمامش تموم شده بود.دقايقي بعد اومد تو اتاق.مکثي کرد و آروم صدام کرد.پشتم بهش بود.
سينا:باران؟؟خوابي؟؟
خودم رو به خواب نزدم و جوابش رو دادم.
-بله؟؟نه هنوز،اگه تو بذاري مي خوام بخوابم.
-ببخشيد بگير بخواب.
-مي شه يه ليوان آب برام بياري؟؟
-امر ديگه؟؟الان برات ميارم.
خيلي تشنم بود.تازه يادم اومد که تاپ پوشيدم و اگه دستم رو بيارم بيرون معلوم مي شه.اي بميري باران.
دقايقي بعد با يه ليوان اومد تو اتاق.
ليوان رو گرفت سمتم و گفت:بگيرش.
-مي شه بذاري روي پا تختي.
مشکوک نگام کرد و گفت:چرا؟؟
-بعضي اوقات شبا تشنم مي شه و از خواب مي پرم.گفتم بياري که بالاي سرم باشه.
سرش رو تکون داد و رفت سرجاش.
دعا دعا مي کردم زودتر چراغ خواب رو خاموش کنه و بگيره بخوابه تا من فلک زده آبم رو بخورم.لباسش رو دراورد و گفت:مشکلي که نداري چراغ خواب رو خاموش کنم؟؟
-نه.
تو دلم گفتم تازه از خدام هم هست که هرچه زودتر خاموشش کني.
-شبت بخير.
-شب تو هم بخير.
نزديک نيم ساعت گذشت.گلوم خشک شده بود و داشت مي سوخت.دستم رو اوردم بيرون و ليوان رو از روي پاتختي برداشتم.کل آبش رو سر کشيدم که صداي سينا رو شنيدم.
سينا:انقدر زود تشنت شد؟؟
مگه فضول من؟؟بگير بخواب ديگه...اَه.
مقداري از آب تو گلوم پريد و سرفم گرفت.
سينا:چرا هول مي شي؟؟مي خواي به پشتت بزنم؟
سريع رفتم زير لحاف.
بين سرفه هام و به زور گفتم:نه،مرسي.
حالا تو اين هير و وير اينم امدادگريش گل کرده.
-مشکوک مي زني.
-برو بابا،به همه شک داري.بخاطر شغلته.
-نه،مطمئنم که يه چيزي هست.
اي خدا.چرا گير پليس جماعت افتادم.
-خوابم مياد.شب بخير.
-من بالاخره مي فهمم جريان چيه.شب بخير.
از نفس هاي آروم و منظمش فهميدم که خوابيده.دقايقي بعدش من هم خوابم برد.
داشتم آروم آروم واسه خودم تو پارک راه مي رفتم که احساس کردم پرت شدم هوا.
با ترس چشم هام رو باز کردم.تو خواب هم آرامش نداريم.سينا رو ديدم که کنارم خوابيده و هرهر داره مي خنده.
سينا:چه خوابي مي ديدي؟؟
من:به تو چه.چيکار کردي که از خواب پريدم؟؟
بلند شد و خودش رو پرت کرد روي تخت.
سينا:ديدم بيدار نمي شي،با خودم گفتم اين بهترين راهه.
حواسم به لباسم نبود.لحاف رو زدم کنار و روي تخت نشستم.نگاهم به سينا افتاد.لبخندش محو شد و با بهت من رو نگاه مي کرد.نگاهي به خودم انداختم و تازه موقعيتم رو فهميدم.
لحاف رو جلوي بدنم گرفتم و گفتم:برو بيرون.
از بهت خارج شد و با شيطنت گفت:بالاخره فهميدم جريان آب خوردن ديشبت چي بود!
رفت بيرون و من هم لباسم رو عوض کردم.
****
با صداي سينا از خواب بيدار شدم:پاشو خانم خوش خواب.بايد بري دانشگاه.
ديروز جلوش لو رفتم و با تاپ ديدتم.همون برام عبرت شد که حواسم رو جمع کنم.
چشم هام رو باز کردم و در رو نشونش دادم.خنديد و از اتاق بيرون رفت.
مي خواستم برم دانشگاه.خيلي خوش حال بودم و انگار روز اولم بود.از خونه موندن خسته شده بودم و احساس کسالت مي کردم.لباسام رو پوشيدم و شالمو سرم کردم.
دلم براي مهلا يه ذره شده بود و هيچ خبري ازش نداشتم.يعني از هيچ کس خبر نداشتم.گوشيم دست سينا بود و قرار بود يه خط جديد برام بگيره.خطي که به نام خودم نباشه.مهلا همون روز که اومد خونمون،گوشيم رو بهم داد.
به نظرم زيادي محافظ کار بود و همين باعث شده بود تو کارش موفق باشه.تو اون مدت فقط با فربد صحبت کرده بودم.دلم براي همه تنگ شده بود.
از اتاق اومدم بيرون و نگاهم به سينا افتاد.کت و شلوار کتان سفيد همراه با تي شرت مشکي پوشيده و موهاش رو به سمت بالا ژل زده بود.خيلي خوش تيپ شده بود و آدم دوست داشت همين جوري نگاش کنه.جالب اينجا بود که من هم سرتا پا سفيد پوشيده بود.
سينا:مي بينم که با هم ست کرديم.
من:شانس ديگه.
همراه سينا از خونه خارج شديم.هر دو عينکامون رو زديم.
خيلي از دست خانوادم دلگير بودم.چه خالم اينا و چه پدر و مادرم.به خودشون زحمت ندادن تا حالم رو بپرسن.تصميم گرفتم از سينا دليلش رو بپرسم و ناراحتيم رو بهش بگم.
-چرا مامان اينا يه زنگ بهم نزدن و حالم رو نپرسيدن؟؟
-شرايط رو درک کن باران.سرهنگ مي ترسه.
من:از چي مي ترسه؟؟دوتا پليس محافظ کار به هم افتادين.اون اينو تأييد مي کنه و اين اون رو.
-بايد محافظ کار باشيم.از امروز بيشتر هم مي شه.پدرت هميشه حالت رو از من مي پرسه.اون سري هم که گوشيو دادم تا با فربد حرف بزني،براي اين بود که خطم رو تازه گرفته و مطمئن بودم شنودي روش نيست.خط خودت رو که گرفتم،راحت مي توني باهاشون حرف بزني.ممکن خط هاي من تحت کنترلشون باشه.همين الآن مي رم و سيمو مي گيرم.تا الان که پيشت و تو خونه بودم.
کمي فکر کردم.ديدم از طرفي حقم دارن.از اون شهروز و آدماش هيچ چيزي بعيد نيست:چرا باربد در خطر نيست؟؟اينا چرا گير سه پيچ دادن به من بدبخت.
دنده رو عوض کرد و گفت:چون اونا فکر مي کنن که پسر سرهنگ مرده.
سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:ها؟!مرده؟!چرا همچين فکري مي کنن؟؟
داشتم چيزهاي تازه مي شنيدم.خدا مي دونست که تو اين مدت،چقدر شوک قراره به من وارد بشه و شده.
سينا:آره،فکر مي کنن مرده.اونا بعد از اين که شهباز مرد،تصميم گرفتن سرهنگ و خانوادش رو يک جا بکشن.شب و روز پدرت رو تهديد به مرگ خودش و خانوادش مي کردن.خواب و آرامش رو از سرهنگ گرفته بودن.يه شب که داشتن از مهموني ميومدن،پدرت متوجه مي شه ترمز ماشين نمي گيره.هر چي سعي مي کنه که ماشين رو متوقف کنه،موفق نمي شه.تو اتوبان بودن و سرعت سرهنگ هم زياد بوده.پدرت نمي تونه ماشين رو کنترل کنه و تصادف مي کنن.تو همراهشون نبودي.خونه و پيش پرستارت بودي.تو و باربد اون موقع نزديک به يک سالتون و باربد بغل مادرت بوده.قبل از اين که تصادف کنن،مادرت باربدرو زير صندليش مي ذاره تا آسيبي نبينه.اگه دقت کرده باشي پدرت موقع راه رفتن کمي مي لنگه و دليلش اينه که يکي از پاهاش مصنوعيه.مجبور شدن يکي از پاهاي سرهنگ رو قطع کنن.از اون موقع بود که پدرت دورادور کارها رو مديريت و نظارت مي کنه و خودش ديگه به مأموريت نمي ره.بعد از اون تصادف پدرت وانمود مي کنه باربد مرده.حتي قبرم خريدن و مراسمي هم اجرا کردن ولي اين طور نبود و باربد زنده بود.حتي يه خراش کوچک هم برنداشته بود چه برسه به اين که فوت کرده باشه.پرستارتون قبول کرد باربد تا چند سال پيشش باشه.تو رو هم فرستادن ايران.پيش خاله و عموت.شهروز مي دونست تو زنده اي.پرستارتون بعضي اوقات باربد رو مي برد خونتون تا پدر و مادرت ببيننش.باربد از همون بچگي در جريان همه ي مسائل قرار گرفت و بعد از چندسال شغل ما رو انتخاب کرد و شد همکارمون.پرستار شما چندسال پيش فوت کرد.شهروز فکر مي کنه که باربد بچه ي پرستارتون که پيش پدر و مادرت زندگي مي کنه و حتي تا حالا نديده بودش.براي همين باربد تونست بره خونه ي شهروز.حالا فهميدي چرا به باربد کاري ندارن؟؟البته اون رو هم آزار مي دن ولي خيلي کم،چون جدا از خانواده ي شما مي دوننش.
نفسي کشيد و گفت:چقدر حرف زدم.
-نــــه.
-آره باران خانوم.
خشکم زده بود.چه چيزهايي رو که قرار نبود بشنوم.
به زور گفتم:از اسم و فاميلش که مي تونن بفهمن.
-يکم به مخت فشار بيار باران،اسمش رو عوض کرده.
-توام گير نده ديگه.فعلا دارم اطلاعاتي رو که بهم دادي حلاجي مي کنم.چي گذاشته؟؟
سينا:فرشاد مهدوي.مهدوي فاميلي همسر پرستارتونه.
حرف ديگه اي نزدم و رفتم تو فکر.آخه يعني چي؟؟چي به شهروز رسيده بود؟؟نزديک به 20 سال دنبال گرفتن انتقام بود ولي هيچي به هيچي.
سينا:چرا ساکتي؟؟
-دارم فکر مي کنم که اين انتقام جويي چه سودي براي شهروز داره؟؟نصف عمرش رو گذاشت براي اين کار.
-هرکسي عقايد خودش رو داره.شهروز هم همه چيز رو در انتقام گرفتن مي بينه.اگر دست گير بشه حکمش اعدامه.
هيچي نگفتم و به خيابون نگاه کردم.
به دانشگاه رسيديم.سينا ماشين رو پارک کرد.نگاهي به اطراف انداخت.خلوت بود و کسي دور و برمون نبود.داشبورد رو باز کرد و اسلحه اي رو برداشت.چشم هام گرد شد.کتش رو زد کنار و اسلحش رو گذاشت تو جاش که روي کمرش بسته بود.
نگاش به من افتاد که داشتم با تعجب نگاش مي کردم.
با جديت گفت:چشمات رو اين جوري نکن باران.بايد اسلحه همراهم باشه ديگه.
هر دو از ماشين پياده شديم.
-توهم مياي؟؟
-نه،اومدم تفريح.خب معلومه که ميام.خدا مي دونه الان چندتا چشم مارو زير نظر داره.
-بهت گير نمي دن و نمي گن تو کي هستي که سرت رو انداختي پايين و اومدي تو کلاس؟؟
-اولا دستت رو بده به من.دوما پدرت با رئيس دانشگاه صحبت کرده.
دستم رو گذاشتم تو دستش و به سمت کلاس حرکت کرديم.



ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط پسر شاد ، طوطی82 ، SOGOL.NM
#4
پست چهارم



من:تو رو چي معرفي کنم؟؟سينا:بگو نامزدمه،خيلي راحت.در کلاس باز بود و صداي حرف زدن بچه ها تا بيرون ميومد.مشخص بود هنوز استادي سر کلاس نيومده.با هم وارد کلاس شديم.مهلا کنار ديويد نشسته بود و داشت مي خنديد که چشمش به من خورد.مثل بچه ازجاش بلند شد و با آغوشي باز خودش رو به من رسوند و محکم بغلم کردم.مي خواستم دستم رو دورش حلقه کنم که متوجه شدم يکي از دستام تو دست سيناست..سعي کردم آزادش کنم ولي نذاشت و محکم تر گرفترش.دست ديگم رو پشت مهلا گذاشتم.در گوشش گفتم:ما رو نمي بيني،با ديويد جونت خوشيا.-اون که بله.تو شرت رو کم کرده بودي و منم چند وقت دلي از عذا دراوردم.-بسته،زيادي تو بغلم موندي.زودباش دستات رو شل و ولم کن.-اين پسر سيناست؟؟-آره ديگه.از بغل مهلا اومدم بيرون و با سيلي از سوالات بچه ها رو به رو شدم.چرا نيومدي؟؟جات خيلي خالي بودا.مشکلي پيش اومده؟؟جايي رفتي که نيومدي؟؟اين آقا چه نسبتي باهات داره؟؟در مقابل همه ي اين سوالات گفتم:مشکلي برام پيش اومده بود که مجبور شدم مرخصي بگيرم.ايشون نامزدم هستن.درباره ي حضور سينا در کلاس زياد کنجکاوي نکردن.سينا بايد پيش من مي نشست و مهلا هم مي خواست کنارم باشه.با ديويد سلام و احوالپرسي کرديم و بهش گفتيم بياد پيش ما.من بين سينا و مهلا نشستم،و ديويد هم کنار سينا.از چشم هاي مهلا و ديويد به راحتي مي شد عشق رو خواند.استاد اومد سر کلاس.چشمش که به من خورد،گفت:به به.باران خانوم.چطوري دخترم؟؟از اين استادمون خيلي خوشم ميومد.پيرمرد خوب و خوش اخلاقي بود.-ممنون استاد.(همه ي مکالماتمون به انگليسي انجام مي شد)استاد که انگار جريان رو مي دونست،حرف ديگه اي نزد و مشغول کارش شد.زير گوش مهلا گفتم:ماهان ديگه نمياد،نه؟؟با حرص نگام کرد و گفت:نه تو رو خدا،پاشه بياد که بلافاصله دستگيرش کنن.مگه عقلش کمه پاشه بياد؟معلومه که نمياد.از همون روز دزديده شدن تو،ديگه نيومد.مکثي کرد و با شيطنت و صداي آرومي گفت:چه مي کني با همسرت خانوم.خوش مي گذره پيش همين؟خيلي خري اگه بذاري از دستت بره.همين بچسب و ديگه ولش هم نکن که هوا پسه.به دختراي کلاس نگاه کن.دارن درسته قورتش مي دن.نگاهي به دخترا انداختم.راست مي گفت.چندتا کله به سمت ما بود و داشتن سينا رو نگاه مي کردن.با بي تفاوتي گفتم:مگه آدم قحطه؟؟اين سينا هم مبارک همه ي دخترا.نوش جون همشون.خودم درسته مي دمش خدمت دخترا.-خاک تو سرت.از بس که بي عرضه اي.دقت کردي وقتي گفتي سينا نامزدته عده اي از دخترا و پسرا پنچر شدن؟؟-هه.چرا پنچر شدن؟؟-تو چرا انقدر خنگ شدي؟؟پسرا بخاطر تو و دخترا بخاطر سينا.-به جهنم.حالا خفه بمير تا من درسم رو گوش کنم.با اين حرفم مهلا ساکت شد.نگاهي به سينا انداختم.اخم غليظي کرده بود و به درس گوش مي داد.يه لحظه شک کردم.باورم نمي شد همچين اخم غليظي بکنه.در گوشش گفتم:حالا چرا انقدر اخم کردي؟؟خاطرخواهات پس مي افتنا.با همون جديت گفت:يه بار که بهت گفتم،بازم مي گم.کار من از زندگي شخصيم کاملا جداست.تو نگران اونا نباش.عشاق خودت رو بچسب.حرف ديگه اي نزديم و تا آخر کلاس حواسم به حرفاي استاد بود.کلاس هاي اون روز تموم شد.همه وسايلمون رو برداشتيم و وارد محوطه شديم.سينا و ديويد با هم حرف مي زدن و من و مهلا هم با هم.من:ديويد قصدش چيه؟؟تا کي مي خواين با هم دوست بمونين؟؟-تا چند وقت ديگه منم مي رم خونه ي خودم.با تعجب نگاش کردم.-آخر اين هفته ميان خونمون.-بميري مهلا.چرا الان داري بهم مي گي؟؟صبح بهم مي گفتي ديگه.-گفتم خودت ازم بپرسي بهتره.از بچه ها خداحافظي کرديم و رفتيم سمت ماشين.سينا:بريم تا من خط تو رو بگيرم.اون وقت هر جا که دلت خواست زنگ بزن.من:خاله و عموم مي دونن که من پيش توام؟؟سينا:آره،فربد بهشون گفته.جلوي يه مغازه نگه داشت و به من هم گفت که پياده بشم.رفتيم تو و خط رو برام گرفت.منتظر بودم برسيم خونه تا با عزيزانم صحبت کنم.نشستيم تو ماشين.از آينه نگاهي به عقب انداخت.پوزخندي زد و گفت:چقدر تو براشون عزيزي.دوتا ماشين پشتمونن.نيومده،دنبالت راه افتادن.-خسته شدم بابا.که چي؟به کجا مي خوان برسن؟؟ماشينو روشن کرد و گفت:چي چيو خسته شدم.هنوز شروع نشده که تو بخواي خسته بشي.-شروع نشدش اينه،شروع بشه ديگه چي مي شه!!-تو چرا انقدر خودت رو درگير مي کني؟؟يه چيزي مي شه ديگه.-الآن ديگه تو نقش سرگرديت نيستي،نه؟؟خنديد و گفت:کاملا ازش خارج شدم.تو از کجا فهميدي؟؟-آخه زدي به رگ بي خيالي.تو دلم گفتم بالاخره يه روزي دستم رو مي ذارم تو چال گونش.ماشين رو تو پارکينگ پارک کرد و هردو باهم پياده شديم.سريع لباسام رو عوض کردم و و سيم کارت رو گذاشتم تو گوشيم.کليپسم رو باز کردم و روي تخت نشستم.موهام دورم ريخت.نمي دونستم از کي و کجا شروع کنم.در اتاق رو بستم.سينا رفته بود حموم.من يه روز در ميون مي رفتم و اون هر روز،البته اگه هوا گرم مي شد،من هم هر روز مي رفتم ولي هوا اصلا گرم نبود.تو دلم بهش مي گفتم اردک.اول زنگ زدم خونه ي خودمون.بعد از چندتا بوق،مامان گوشي رو برداشت.-بفرماييد. مکثي کردم و نفس عميقي کشيدم.از وقتي که فهميدم خاله و عموم هستند،باهاشون صحبت نکرده بودم.سعي کردم به خودم مسلط بشم و راحت باهاش حرف بزنم.-سلام ماماني گل خودم.مکثي کرد و با صدايي که از شدت بغض مي لرزيد گفت:باران،تويي مامان؟چطوري عزيزم؟مي دوني که چند وقت ازت خبر ندارم؟مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده؟مي دوني...مي خواست حرفش رو ادامه بده که بغض مانعش شد و زد زير گريه.خودم رو کنترل کردم تا بغضم نشکنه.از گريش بغضم گرفته بود.صداي بابام و يا همون عموم رو مي شنيدم که از مامانم مي پرسيد کيه،ولي اون همش گريه مي کرد.خودش تلفن رو برداشت.بابا:بله؟؟-سلام بابايي.مکثي کرد و گفت:سلام عزيزم.چطوري؟-ممنون.شما خوبين؟حال مامان خوبه؟-ما خوبيم.دقايقي باهاشون صحبت و بالاخره گوشي رو قطع کردم.نفر بعدي فربد بود که واقعا دلم هواش رو کرده بود.دوست داشتم کنارم باشه.بعد از يک بوق،گوشيش رو برداشت.-بله؟-بله و بلا.مگه سر سفره ي عقدي؟-آرزوهاي خودت رو به من نچسبون بچه.-هر هر.هر کي ندونه تو خوب مي دوني که تا الان،هيچ وقت همچين آرزويي نداشتم،اما تو چپ و راست دنبال همين آرزو بودي.-برو بچه،رو.-رفتي دايي بچه.بچه خودتي و اون ميشا جونت.من ساحل رو مي بينم ديگه.لحنش عاجزانه شد و هول هولکي و با مسخره بازي گفت:من قربونت برم.تو عزيز مني.ايشا و ميشا و موشا و فيشا ديگه کين؟خوبي؟چرا خبري ازم نمي گيري؟نمي گي من اينجا از دوريت رو به موت مي شم؟؟نمي گي يه دايي داري که چشم به راهت تا برگردي پيشش؟-هوي.انرژيت رو مصرف نکن که فايده نداره.من کار خودم رو مي کنم.لحنش دوباره عوض شد:اصلا همون جا بمون و ديگه برنگردشرت کم.خودم مي خواستم بندازمت بيرون که اين سينا اومد و بردت.خدا خيرش بده.خير از جوونيش ببينه.خدا پدرش رو بيامرزه.خيلي در حقت لطف کرده ها.کسي نمي اومد تو رو بگيره و مي ترشيدي،اين بنده خدا هم مجبور شد بياد تا توي عجوزه رو بگيره.اون...-خب توام.رو بهت مي دم ديگه پررو نشو.جدي شد و گفت:باران؟؟همين موقع بود که سينا اومد توي اتاق.برگشتم سمتش.ديدم رفت به سمت کمد و لباساش رو دراورد تا بپوشه.روم رو به سمت پنجره گردوندم.-جانم؟؟با لحن خاص خودش و مهربوني ذاتيش گفت:مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده؟با اين حرفش بغضم گرفت.ناخوداگاه قطره اي اشک روي گونم سر خورد که پاکش کردم.-منم همين طور.متوجه بغضم شد.دوباره با مسخره بازي گفت:بدبخت سينا.تا مياد دو کلوم با تو عاشقانه حرف بزنه بغضت مي گيره و مي زني زير گريه.اصلا دلم برات تنگ نشده.با اين حرفش خندم گرفت و زير لب گفتم:ديوونه.تو دلم گفتم حرف عاشقانه کجا بود؟؟خلاصه از فربد هم خداحافظي کردم.هنوز بغض داشتم و چشم هام پر از اشک بود.اون اشکا فقط بخاطر دلتنگي بود.روم به پنجره بود و روي تخت نشسته بودم که حس کردم خوش خواب کمي فرو رفت.حواسم به حضور سينا نبود.چندثانيه بعد هر دو دستاش رو روي شونه هام حس کردم و صداي گوش نوازش رو کنار گوشم شنيدم.-باران؟؟سعي کردم بغضم رو قورت بدم.با صداي مرتعشي گفتم:بله؟-يه کمي بچرخ تا من صورتت رو ببينم.کمي جابه جا شدم و روبه روش نشستم.دستي به گونم کشيد و اشکام رو با انگشت شصتش کنار زد و گفت:چرا گريه کردي؟؟تو از چيزي ناراحتي؟از تماس دستش با صورتم،هيچ حسي بهم دست نداد.سرم رو انداختم پايين.موهام اومد جلوي صورتم.من:هيچي.من از چيزي ناراحت نيستم.کمي نگام کرد و بعد با دستش موهام رو از جلوي چشم هام کنار زد و با جديت گفت:سرت رو بيار بالا و من رو نگاه کن.سرم رو بالا اوردم وبهش نگاه کردم.به خاطر اشکاي مزاحمي که تو چشم هام بود،صورتش رو تار مي ديدم.کمي به چهرم خيره شد و گفت:مي دونستي من اصلا دوست ندارم،چشم هاي دوست و همخونم اشک آلود بشه؟؟-دست خودم نبود.خيلي دل تنگشون بودم.با فربد که حرف زدم،کنترلم رو از دست دادم.لبخندي زد و گفت:کاش من هم يه خواهرزاده مثل تو داشتم.گاهي اوقات به صميميتي که بينتونه حسوديم مي شه.-خب فکر کن که من خواهرزادت هستم آقاي حسود.اختلاف سني بچه ي ساحل و تو خيلي زياد مي شهاخمي کرد و گفت:نخير،تو فقط دوست مني و هي چوقت نمي توني دختر خواهر من باشي.خنده ي ريزي کرد و ادامه داد:اومديم و ساحل ترشيد.کي مياد اون نق نقو رو بگيره آخه؟.بذار اول به يکي بندازيمش بعد.-خب بابا.مگه چيه که من خواهرزادت باشم؟؟دلتم بخواد.مواظب حرف زدنت باش ها.،وکيل مدافع سرسخت ساحل جلوت نشسته.خيلي ها هستن که عاشق خواهر جناب عالي هستن.تو دلم گفتم يکيش فربد که يه جورايي مي ترسه باهاش صحبت کنه.خنديد و گفت:تو ازش طرفداري نکني،کي طرفدارش باشه؟بگو مادر فولاد زره،طرفدار سرسخت و وکيل مدافع کيه؟؟دوست دارم يکي مثل تو دختر خواهرم باشه ولي نمي خوام تو رو مثل خواهرزادم ببينم.-خيلي ممنون از لطفت.حيف که مير غضب اصلا بهت نمي خوره.دستاش رو آروم و با ترديد به سمت سرم برد.گذاشتشون روي گونم.سرم رو خم کرد و کشيد جلو و بوسه ي نرمي روي پيشونيم زد.تو چشم هام نگاه کرد و گفت:پاشو برو صورتت رو بشور.ديگه نبينم اشک بريزيا،باشه؟؟با بوسه اي که به روي پيشونيم زد،آروم شدم و به اين فکر کردم که تو اين چند وقت،يکي در کنارم هست که درکم کنه.از توجهش خوشحال شده بودم.سرم رو کج کردم و بعد از کمي مکث،چشم هام رو به علامت باشه،روي هم ديگه گذاشتم.دست و صورتم رو شستم و نگاهي به خودم انداختم.چشم هام قرمز شده و رگه هاي خون توش معلوم بود.چشم هام طوسي پررنگ شده بود.هميشه همين بود،وقتي ناراحت مي شدم،طوسي پررنگ مي شد.****نزديک به يه ماه از اون روز مي گذشت و اتفاق خاصي نيفتاده بود.رها بهم زنگ زد و گفت که عروسيشه.خيلي دوست داشتم برم اما نمي تونستم.بهش تبريک گفتم و با آرين حرف زدم.هردوشون ناراحت شده بودن ولي چاره اي نبود و من هيچ جور نمي تونستم برم ايران.تازه از دانشگاه برگشته بوديم و فرداش کلاس نداشتيم.گوشيم زنگ خورد.شماره ي فربد بود.جواب دادم و گفت که مي خواد بياد خونمون.از کلمه ي خونتون که بکار برد،يه جوري شدم.خيلي خوشحال شدم و به سينا گفتم،اونم مخالفتي نکرد.خونه رو مرتب کردم،البته تميز و مرتب بود ولي بعضي از وسايل سرجاشون نبود.غذام رو درست کردم.باقالي پلو،غذايي که مورد علاقه ي هر سه ما بود.لباسام رو عوض و موهام رو باز کردم و دورم ريختم.سينا:چشات داره از خوشحالي برق مي زنه،نقره اي رنگ شده.-آره.هر موقع که خوشحال باشم اين رنگي مي شن.در شرايط مختلف،خيلي خوب لوم مي دن.-يکي به نفع من.اگه ناراحت باشي،طوسي پررنگ مي شن،نه؟؟-آره،از کجا فهميدي؟چرا يکي به نفع تو؟؟-اون روز که داشتي گريه مي کردي،طوسي پررنگ شده بود.براي اين که حالت رو مي فهمم.ادامه داد:هيجان زده بشي،چه رنگي مي شن؟؟-کشفش با خودت.ساعاتي بعد فربد اومد.پريدم تو بغلش و صورتش رو بوسيدم.سرم رو گذاشت رو سينشو گفت:خجالت بکش.خير سرت شووووور کردي!!چرا مثل بچه ها پريدي تو بغل من؟؟نگاه کن بنده خدا با چه حسرتي داره نگات مي کنه؟؟چندوقت بهش اين جوري توجه نکردي؟؟سريع سرم رو از روي سينش برداشتم و با حرص گفتم:بي جنبه.اگه ديگه بغل و بوست کردم،تو خواب ببيني.در حالي که با سينا دست مي داد و روبوسي مي کرد،گفت:بهتر،بوي گند عرقت خفم مي کنه.مي خواستم زودتر بهت بگم که خودت خجالت کشيدي و به حرف اومدي.دستي به صورتش کشيد و ادامه داد:پوست زبر صورتت،پوست لطيف صورتم رو آزرده مي کنه.خيلي ها هستن که اين وظايف رو بهتر از تو انجام مي دن!!روش رو به طرف سينا برگردوند.چشمکي بهش زد و گفت:مگه نه سينا؟؟تو که تجربت زياده بگو.سينا خنديد و گفت:بهتر از خانوم من که پيدا نمي شه.خيلي هم دلت بخواد صورتت رو بوس کنه.اين رو از تجربه ي زيادم فهميدم.براي من که باران بهترينه،براي تو رو نمي دونم.با چشم هايي گرد شده نگاش کردم.خانوم من؟؟باران بهترينه؟؟اين دوباره يکي رو ديد و جوگير شد.زد تو اون يکي فازش.من کي اين رو بوسيده بودم که خودم خبر نداشتم؟؟چشمکي بهم زد و دستش رو گذاشت پشت فربد و به سمت مبل هدايتش کرد.فربد:دست شما درد نکنه ديگه آقا سينا.سينا:قابل تو رو نداشت پسر.زبونم رو براي فربد دراز کردم و گفتم:ديدي که ضايع شدي.فربد رو به من گفت:با اين بدبخت چي کار کردي و چي بهش گفتي که اين جوري شده؟؟من که باورم نمي شه.-هيچي،فقط بهش گفتم روي تو رو کم کنه.من تو دلم گفتم و سينا از چشم هام خواند.در ضمن بايد جهت اطلاعت بگم اين تويي که بوي گند عرقت آدم رو خفه مي کنه.بنده دقايقي پيش از حموم اومدم بيرون.-نه بابا!اِند تلپاتي هستينا.عجب تفاهمي.پس شامپوته که اينقدر بد بوئه.چرا موهات خيس نيست؟مي دونستم الکي داره مي پرسه و مي دونه خشکشون کردم.خيلي از مواقع خودش موهام رو خشک مي کرد.دستي به موماي بلندم کشيدم.عشوه اي اومدم و چشم غره اي بهش رفتم.باصداي نازک که مي دونستم حرصشو درمياره گفتم: ما اينيم ديگه.من مثل تو نيستم که چندتا علف رو سرم باشه آقا.موهام پرپشته و بايد خشکشون کنم تا يه وقت سرما نخورم.منتظر جوابش نشدم و رفتم به آشپزخونه.هوا سرد شده بود و براي همين مي خواستم چاي ببرم.قوري رو از روي کتري برداشتم تا چاي نجوشه.سيني رو برداشتم و سه تا ليوان توش گذاشتم،تو هرسه تا چاي ريختم.شکلات رو از کابينت برداشتم و کنار ليوانا گذاشتم.واسه اولين بار احساس کردم خانوم اين خونه منم.تا حالا فقط خودمون دوتا بوديم و کسي پيشمون نيومده بود ولي الآن مهمون داشتيم و من بايد پذيرايي مي کردم.هردومون بايد مهمونمون رو سرگرم مي کرديم و ازش پذيرايي مي کرديم تا بهش خوش بگذره.سيني به دست اومدم بيرون.روي مبل نشسته بودن و با هم حرف مي زدن.از قصد چاي بهش تعارف نکردم و سيني رو گذاشتم روي ميز.خودمم نشستم روبروشون.فربد نگاه تأسف باري بهم انداخت و گفت:من آخر نتونستم به تو بفهمونم که سيني رو بايد بگيري جلوي مهمون،نه اين که بذاري جلوش.ابروهام رو بالا دادم و حق به جانب گفتم:آخه ترسيدم بوي عرق اذيتت کنه.مي دوني که من خيلي مهمون نوازم و براي همين نمي خوام تو اذيت بشي.-به يکي بگو که تورو نشناسه.من که بزرگت کردم.-چندسالته بابابزرگ؟؟-من بي بي فيسم.به جون تو 50 رو دارم.-جون خودت،دوست دخترات،مادر دوست دخترات و کلا فاميلشون.از جون خودت مايه بذار.سينا:بس کنيد ديگه شما دوتا هم.چاي بخورين که سرد شد.بعد از خوردن چاي،کمي حرف زديم.نگاهي به ساعت انداختم.کم کم بايد ميز شام رو آماده مي کردم.سينا متوجه شد و گفت:الآن ميام کمکت.من:نه،نمي خواد.خودم از پسش برميام.با اصرار نشوندمش و خودم به آشپزخونه رفتم.ميز رو با سليقه چيدم.من:بچه ها،بياين غذا بخورين.هر دوشون با هم اومدن و فربد گفت:واي که چه بويي راه انداختي.لبخند زدم و نشستم رو صندلي.اونا هم نشستن و شروع به غذا خوردن کرديم.بعد از خوردن غذا،فربد رفت و من ازش خواستم که بازم پيشمون بياد.خيلي خسته بودم و مي خواستم هرچه زودتر برم بخوابم.ظرف ها رو با کمک سينا تو ماشين ظرف شويي چيديم.کنار هم وايساده بوديم که يهو حواسش پرت شد پاش رو گذاشت روي شصت پام.با اين که يه ماهي از شکستن ناخنم مي گذشت،ولي هنوز کمي درد داشت.وقتي که پاش رو گذاشت روش،دلم ضعف رفت.درد بدي رو حس و سوزش اشک رو تو چشم هام احساس کردم.نذاشتم سرازير بشن و نگهشون داشتم.سرم پايين بود و نمي تونست چهرم رو ببينه.متوجه شد و هول هولکي گفت:دردت گرفت باران؟؟اصلا حواسم نبود.ببخ...سرم رو بلند و حرفش رو قطع کردم و گفتم:اشکالي نداره.نمي خواستم ازم عذرخواهي کنه.کاري نکرده بود که نيازي به عذرخواهي باشه.حواسش نبود،همين.نگام کرد و با ناراحتي گفت:تو که دوباره چشمات داره از اشک برق مي زنه.خيلي دردت گرفت؟؟-مهم نيست سينا.يه لحظه بود.الان درد نداره.بشقابي رو که دستم بود ازم گرفت و گفت:تو برو بخواب،بقيش با من.اومدم مخالفت کنم که گفت:خودت رو هم بکشي نمي ذارم دست به اين ظرفا بزني.امروز خيلي خسته شدي.برو استراحت کن.شب بخير.لبخندي زدم و جوابش رو دادم.به سمت اتاق حرکت کردم.تاپ صورتي رنگي رو به همراه شلوارکش پوشيدم.تاپش دکلته و خوبيش اين بود که پارچش نخي و براي خواب مناسب بود.بعد از تعويض لباس،آرايش مختصرم رو با دستمال مرطوب پاک کردم.هيچ وقت نمي تونستم با آرايش بخوابم.هميشه قبل از خواب پاکش مي کردم.به سمت تخت رفتم.لحاف رو کنار زدم و با لذت دراز کشيدم.خيلي خسته بودم.ناخوداگاه استرس گرفتم.شايد براي اينکه سينا کنارم نبود.به حضور لحظه به لحظش عادت کرده بودم.هميشه اول اون بود که ميومد و مي خوابيد،براي همين من با حضور اون بود که خوابم مي برد.سعي کردم که فکرم رو آزاد کنم.خوابم نمي برد.با صداي باز شدن در،با اطمينان کامل چشم هام رو بستم ولي هنوز کمي استرس داشتم.حضورش رو کنارم حس کردم و کم کم خوابم برد.يه نفر دنبالم بود و من بدون اين که بدونم کيه،با تمام قوا مي دويدم.ديدن برق چاقوش براي دويدنم کافي بود.احساس ترس مي کردم.شب بود و بارون شديدي گرفته مي باريد.اشکام با آب بارون مخلوط شده بود.بعضي اوقات شوريش رو تو دهنم حس مي کردم.سرتا پام خيس آب بود و زير لب سينا رو صدا مي زدم.به دور و برم نگاه کردم.جز سياهي چيزي نديدم.يه نفر هم نبود.از ترس و سرما مي لرزيدم ولي با اين وجود مي دويدم.انقدر دويدم که ديگه حالي برام نموند و پام پيچ خورد و با صورت خوردم زمين.سعي کردم برگردم.مرد به من نزديک و نزديک تر شد.اين رو از صداي قدم هاش که مي شنيدم،فهميدم.تنها چيزي که خيلي برام واضح بود و به خوبي مي ديدمش،برق چاقوش بود که ديوونم مي کرد.دستم رو پشتم و روي زمين گذاشتم و با ترس عقب عقب رفتم.انقدر رفتم عقب که به مانعي برخورد کردم.مرد در يک قدميم قرار داشت.هنوز نديده بودمش.نشست رو به روم.با ديدن جمشيد و اون لبخند ترسناکش،لرزم بيشتر شد و با قدرت بيشتري سينا رو صدا زدم.منتظرش بودم ولي نيومد.هيچ صدايي رو نمي شنيدم،به جز خنده ي وحشتناک جمشيد و صداي بارون.چاقوش رو اورد جلو.خواست بزنه تو قلبم که يه چيزي افتاد روم.جمشيد رفت.وحشت کردم.سريع خودم رو کشيدم کنار.با ديدن کسي که روي زمين افتاده بود،جيغ بلندي کشيدم.ضجه مي زدم.تن غرق خون سينا جلوم بود.مي خواستم بميرم.چاقو به قلبش خورده و چشم هاي مثل عسلش بسته بود.سرش رو بغل کردم و محکم به سينم فشردم.همراه با گريه بلند صداش زدم:سيـــنا...عزيـــزم... جوابي نشنيدم.از خودم متنفر شده بودم.چرا بايد به خاطر من همچين بلايي سرش مي اومد؟؟اگه من احمق نبودم،اون هم الآن زندگي خودش رو داشت.بارون شدت بيشتري گرفت و به صورتم مي خورد.چشم هام رو بسته بودم.با سوزشي که روي صورتم احساس کردم،چشم هام رو باز کردم.خبري از اون خيابون و بارون نبود.تو اتاق خودمون بودم و چراغ خواب روشن بود.نگام به سينا افتاد که با نگراني به من زل زده بود.هيچي نمي شنيدم به جز صداي بلند گريه ي خودم.حرکت لب هاش رو مي ديدم ولي...اختيارم رو از دست دادم.ناخوداگاه دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سرش رو کشيدم سمت خودم.بدون اين که کنترلي روي خودم داشته باشم،سرم رو روي سينش گذاشتم.با شدت بيشتري اشک مي ريختم.باورم نمي شد اونا همش خواب بوده و سينا الآن کنارمه.احساس کردم شوکه شده...مکثي کرد و آروم دستش رو گذاشت روي بازوهام.تو آغوش گرمش فرو رفتم و لرز بدنم کمتر شد و کم کم گرم شدم.صداش رو شنيدم که با ملايمت گفت:بگير بخواب باران جان.تو فقط يه خواب ديدي،همين.فکرت مشغول خانومي،براي همين که اين جوري شدي.خواست از خودش جدام کنه که نذاشتم و محکم تر بهش چسبيدم.دقيقا عين کنه!انمي خواستم ولش کنم.-بگير بخواب عزيزم،فردا با هم صحبت مي کنيم.متوجه ترسم شده بود،محک متر بغلم کرد و گفت:نترس.من اينجام عزيزم،آروم بگير بخواب.با اين حرفش آروم شدم.پيشم مي مونه.حرکت دستاش رو تو موهام حس کردم.کم کم گريم بند اومد و فقط هق هقم مونده بود.اونم از بين رفت و با چرخيدن دستاي سينا تو موهام خوابم برد.****چشم هام رو باز کردم و با تعجب ديدم که تو آغوش سينام و دستاي اون هم دورم حلقه شده.از وضعمون خجالت کشيدم و سعي کردم خودم رو بکشم کنار.يعني من رو با اين تاپ دکلته ديده؟يهو ياد ديشب افتادم.با فکر به خوابي که ديده بودم،موهاي تنم سيخ شد و تازه فهميدم که چرا تو بغلشم.ياد حرکات خودم افتادم.دلم مي خواست از خجالت بميرم.نگاهي به ساعت انداختم،6 صبح بود.چشم هام براي گريه ي ديشب مي سوخت و بدجوري اذيتم مي کرد.به خوابم فکر کردم.اون عين واقعيت بود.هيچ کدوم از خوابايي که ديده بودم،به اين صورت نبود.انگار واقعا تو موقعيتش قرار گرفته بودم.دوباره سرم رو گذاشتم رو بازوش و خوابم برد.****با تکون خوردن تخت و احساس جابه جا شدنم،از خواب پريدم.سينا بيدار شده بود و مي خواست سرم رو بذاره روي بالشم که بيدار شدم.سينا:بيدار شدي؟؟صبح بخير.تو دلم گفتم،نه،تازه خواب رفتم.منم بلند شدم و گفتم:صبح بخير.-خوبي؟ديشب راحت خوابيدي؟؟سعي کردم نگاهم رو ازش بدزدم و جوابش رو بدم:مرسي،آره.تي شرتش رو پوشيد و بدون حرف از اتاق خارج شد.منم لباسام رو عوض کردم و رفتم بيرون.****سينا تو اتاق خودش و پاي کامپيوتر بود و من هم روي يکي از مبل ها نشسته بودم و کتاب مي خوندم.صداش رو از اتاق شنيدم.سينا:باران،بيا يه لحظه.چشم هام کمي خسته شده بود.کتاب رو بستم و کش و قوسي به بدنم دادم.بلند شدم و رفتم پيشش.-بله.سينا با خنده گفت:بيا اينجا و عکس سيما رو ببين.خيلي با نمک شده.با ذوق رفتم جلو و چشمم به عکس سيما افتاد.حق با سينا بود.چاق شده و شکمش بزرگ شده بود.نگاهم به سمت شاهين کشيد که دستش رو روي شکم سيما گذاشته.ياد اولا افتادم که سينا و شاهين رو با هم اشتباه گرفتم.خندم گرفت.-تو چرا مي خندي؟؟من:هيچي،چرا تو و شاهين انقدر شبيه هم هستين؟؟در نگاه اول انگار دوقلويين ولي...مي خواستم بگم چشم هاي تو يه چيز ديگست و تو رو از اون جدا مي کنه،ولي نگفتم.مي دونستم از ايني که هست،پرروتر مي شه.سينا با کنجکاوي نگام کرد و گفت:ولي چي؟؟يادم افتاد يه بار اون هم،حرفش رو درباره ي من قطع کرده.همون روزي که مي خواستيم زير بارون قدم بزنيم.مثل خودش گفتم:مهم نيست،شايد يه روزي بهت گفتم.-داري تلافي مي کني؟؟-اين به اون در. -چرا ديشب هر چي صدات مي زدم بيدار نمي شدي؟؟با ياداوري خواب،با ترس بهش نگاه کردم.يادم نمي رفت ولي در اون لحظه مي خواستم فراموشش کنم که سينا دوباره يادم انداخت.-چندبار صدام زدي؟؟نفس عميقي کشيد و گفت:از صداي هق هقت بيدار شدم و فهميدم داري خواب مي بيني.هرچي صدات کردم جوابم رو ندادي.تکونت هم دادم،ولي بي فايده بودزير لب اسمم رو صدا و بعد يهو ضجه مي زدي.آخرين راهم سيلي بود که با اون متوجه من شدي.خواب بدي بود؟؟مي شه برام تعريفش کني؟؟ترديد داشتم براش تعريف کنم يا نه.-بد بود.آروم آروم خوابم رو براش تعريف کردم،با تموم جزئيات.سينا خنده اي کرد و گفت:داشتي براي من اون جور گريه مي کردي؟؟کي مرده من عزيز شدم؟؟چشم غره اي بهش رفتم که ساکت شد.-بهش فکر نکن،باشه؟؟فقط سرم رو تکون دادم ولي دل شوره و حس اين که اون خواب عين واقعيت بود،دست از سرم برنمي داشت.نشسته بوديم رو مبل که گفت:تو لباسي داري که مناسب مهموني باشه؟-لباسا رو شما گرفتين،من بايد خبر داشته باشم؟؟کمي فکر کرد و گفت:بايد بريم و برات لباس بخريم.-چرا؟-پويا دعوتمون کرده بريم خونش.مامانش مي خواد من رو ببينه.تازه از ايران اومدن.جشن هم گرفتن،چون بيشتر اقوامشون اينجا هستن.-آها.کيه؟-فردا شب.پاشو آمادشو.-کجا؟؟-دنبال لباس ديگه.رفتم تو اتاقم و لباسام رو پوشيدم.تيپ نارنجي،سفيد زدم.تونيک نارنجي به همراه شلوار جين سفيد.دنبال شال نارنجي رنگم بودم،ولي هرچي گشتم،پيداش نکردم.چشمم به شال قرمز رنگي افتاد.وا!من که همچين شالي نداشتم.اين ديگه چيه؟؟دستم رو کشيدم رو شال.شصتم خبردار شد که سينا خان خراب کاري کرده.همون شال بود و رنگش عوض شده بود.به بقيه ي شالام نگاه کردم.رنگ 6 تاشون تغيير کرده بود.بدبختي اين جا بود که همشون رو انگار تو ماشين انداخته بود و رنگاشون قاطي پاتي شده بود.تنها شالي که رنگش يه دست بود،هموني بود که مي خواستم سرم کنم.بلند و با حرص صداش زدم:سينا؟؟اونم از اون يکي اتاق داد زد:زهرمار،مادرفولاد زره.چرا داد بيداد مي کني؟؟بيا پيشم و بگو سينا جان،منم مي گم ها.خيلي راحت.بلندگو گرفتي دستت و هي هوار مي زني.چه بدبختي شوهرجون تو.البته بعد از من که فکر نمي کنم کسي باشه و خودم بايد جورت رو بکشم.-چه پررو.وقتي من جان رو به آخر اسمت اضافه مي کنم که هي چوقت همچين کاري نمي کنم،حتي تو خواب،تو بايد بگي جان سينا!شالم رو از روي چوب لباسي برداشتم و انداختمش رو دستم.بقيشون رو هم همين طور.مي خواستم سرش رو به ديوار و يا اون آينه اي که مطمئن بودم جلوش وايساده و داره خودش رو توش نگاه مي کنه و عين دخترا به خودش مي رسه،بکوبم.به سمت اتاقش حرکت و سعي کردم قيافه ي جدي به خودم بگيرم.اخمام رو توهم کردم.از اون وقتي که بهش گفتم خودت باش،از اين مسخره بازيا زياد داشتيم.اون يه کاري مي کرد تا حرص من دربياد ومن هم کاري مي کردم که حرص اون دربيادعين بچه ها شده بوديم.سينا:از اين خبرا نيست.الکي دلت رو خوش نکن که دل من بردني نيست و سرسخت سرجاش وايساده و سوار دل کسي نمي شه،يعني نمي ذارم بشه. زياد از انواع و اقسام دخترا و با لحن هاي مختلف سينا جان شنيدم،در جواب هيچ کدومشون جان سينا نگفتم،چون لياقتش رو نداشتن.مطمئن باش تو هم نداري.من خيلي بالاتر از...در اتاق رو باز و بهش نگاه کردم.نگاهش به من و شال هايي که در دستم بود،افتاد.حدسم درست بود.جلوي آينه وايساده بود و داشت موهاش رو درست مي کرد.کت و شلواري ذغالي رنگ،به همراه يه تي شرت پوشيده بود.نطقش کور شد و با مظلوم نمايي نگام کرد.چشم هاي عسليش ديوونه کننده بود.نگام رو از چشم هاش گرفتم و به صورتش دوختم.شالام رو اوردم بالا و گفتم:اينا چيه؟؟از مظلوم نمايي خارج شد و با حالت تأسف باري گفت:نمي دوني؟؟مگه مي شه؟تو چجور دختري هستي که نمي دوني اينا چين؟اسم اينا شال و براي حجاب ازش استفاده مي شه و...با خودم گفتم اگه يه ذره ديگه صبر کنم،تاريخچه ي حجاب و شال رو برام مي ريزه وسط،پس حرفش رو قطع کردم.-منتظر بودم تو بهم بگي.چرا اينا رو اين جوري کردي؟؟دوباره مظلوم شد و گفت:به جون تو نمي خواستم اين جوري بشه.مي خواستم در حقت خوبي کنم و شالات رو بندازم تو ماشين که اينجوري شد.با همون جديت گفتم:جون خودت و همونايي که شمارشون از دستت در رفته.تو گفتي و منم باور کردم.-حالا بي خيال،يکي ديگه سرت کن.جوابش رو ندادم و چشم غره اي بهش رفتم.از اتاقش اومدم بيرون و رفتم به اتاق خودم.در اتاق خودمون هم بسته بود.شال ها رو جابه جا کردم و درنهايت يه شال سفيد انتخاب کردم.تقصير خودم بود که ازش خواستم خودش بشه.از کارم پشيمون نبودم،چون اين جوري خيلي باهاش راحت تر بودم.سوويي شرتم رو پوشيدم و نگاه آخرو به خودم انداختم.رفتيم بيرون.آشنايي زيادي با محيط نداشتم،فقط مسير خونه تا دانشگاه رو بلد بودم.تا حالا با هم خريد نرفته بوديم.جلوي مرکز خريد بزرگي نگه داشت و گفت:از من جدا نشو.اينجا شلوغ و ممکنه...حرفاش رو از حفظ بودم.-باشه.هردومون پياده شديم.دستم رو گرفت و با هم ديگه رفتيم داخل.نگاه هاي زيادي روم بود.تيپم با همشون فرق داشت و بدجوري تو چشم بودم.ياد اونروزي افتادم که با بچه ها رفته بوديم لباس بگيريم و به سينا برخورد کردم.اونجا بود که فهميدم سينا،شاهين نيست.چقدر از دستش حرصم گرفته بود.ناخوداگاه و بدون دليل لبخند زدم.فکرش رو هم نمي کردم يه روزي برسه که با خودش بيام و لباس بخرم.با صداي سينا که کنار گوشم صحبت مي کرد،به خودم اومدم و لبخندم رو جمع کردم.حتما خيلي ها به عقل من شک کرده بودن..-تو داري به چي مي خندي؟؟من همه جا رو نگاه کردم و هيچ چيز خنده داري نديدم.نکنه قاط زدي؟سرم رو چرخوندم سمتش.آي دلم مي خواست روش رو کم کنم.نگاش کردم و با آرامش گفتم:شما،مفتشي؟؟اونيکي قاط زده بود و و هنوز هم زده و خواهد زد،تويي و من از تو اين تأثير رو گرفتم..-نه،جدي جدي دارم ازت نااميد مي شم.تو يه چيزيت هست.مي دونستم مي خواد حرصم رو دربياره.منم چون فهميده بودم،خودم رو خون سرد نشون مي دادم تا حرص بخوره.-تو فکر کن يه چيزي هست.-اون وقت چه چيزي؟؟-اون دبگه به تو ربطي نداره.مغازه اي رو با دست نشون داد و گفت:هرهر.عرضم به حضورت که همه چيز تو به من ربط داره،البته تا وقتي که پيش مني.هيچي نگفتم و رفتيم تو مغازه.چندتا لباس پرو کردم ولي اصلا به دلم نشستن و بلافاصله درشون اوردم...حتي نذاشتم سينا تو تنم ببينه...تقريبا کل پاساژ رو گشته بوديم و من هنوز لباسي رو که مورد پسندم باشه،پيدا نکرده بودم...طبقه ي دوم بوديم که يهو لباسي چشمم رو گرفت...سينا هم رد نگاهم رو گرفت و در نهايت به لباس رسيد و اخمي کرد...حيف که خيلي لختي بود و نمي تونستم بپوشمش...لباسي قرمز رنگ و کوتاه بود...فکر کنم تا روي زانوهام ميومد...بنداش خيلي ظريف بودن...پايين لباس کمي تور کار شده بود و مدلش رو عروسکي مي کرد...از همون مدلش خوشم اومد...زيادي دخترونه بود...انگار لباس نامزدي رو کوتاه کرده بودن...کمي هم پف داشت...يقش شل بود و روش با سنگاي ريز کار شده بود...سينا با جديت گفت:لباس قرمزه رو مي خواي؟؟...من:نه...اون خيلي لختيه و نمي تونم براي فردا شب بپوشمش...تحسين رو تو چشمهاش خوندم...دستم رو که تو دستش بود فشار داد...لبخندي زد و گفت:کنار همون لباس رو نگاه کن...به جايي که گفته بود نگاه کردم...لباس بلند و ذغالي رنگي بود که روش کت کوتاهي مي خورد...از مدل اونم خوشم اومد و تصميم گرفتم برم پروش کنم...با هم رفتيم تو مغازه...دوتا پسر جوون نشسته بودن و با هم حرف ميزدن...يکيشون قيافه ي فوق العاده چندش آوري داشت...ابروهاش رو تتو کرده بود و خط چشم غليظي به رنگ آبي کشيده بود..روي چونش و پره ي بينيش،گوشواره ي کوچکي انداخته بود....دستاش پر از انگشتر بود...لباس هاي تنگي پوشيده بود و به طرز خيلي بدي نگام مي کرد...از نگاش ترسيدم و خودم رو به سينا نزديک کردم...احساسم رو فهميد و سرش رو اورد پايي و بهم نگاه کرد...اون يکي پسره که ظاهري بهتر داشت رو به سينا کرد و به انگليسي گفت:خوش اومدين...کدوم لباس رو مي خواستين؟؟...نگاه پسره هنوز به من بود...سينا همونطور که تو چشمهاي اون نگاه مي کرد،جواب داد:ممنون...لباس ذغالي رنگي رو که پشت ويترين...ممنون ميشم بدينش...پسره رو به اونيکه داشت من رو نگاه مي کرد،گفت:رابرت،برو لباسي رو که خواستن براشون بيار...پسره تازه به خودش اومد و نگاش به نگاه خشمگين سينا افتاد...اين سينا هم جذبه داشتا...پسره نزديک بود خودش رو خيس کنه...سريع رفت و بعد از مدتي اومد....لباس رو اورد و داد دست دوستش و خودش سريع جيم شد...خندم گرفته بود...روپنجه ي پا بلند شدم تا سرم قشنگ به گوش سينا برسه...با خنده گفتم:بابا جذبه...سينا:اينه ديگه...پسره ي پررو...اگه نمي رفت خدا مي دونست چي ميشد...پسره لباس رو داد دستم...رفتم تو اتاق پرو و لباس رو پوشيدم...به نظر ميومد که خوب باشه...زيپش رو نمي تونستم کامل بکشم بالا...داشتم با خودم کلنجار مي رفتم که به سينا بگم يا نه...در اتاق پرو زده شد...سينا:پوشيدي باران؟؟...من:آره...اما...سينا:اما چي؟؟....تصميم گرفتم بهش بگم تا بياد زيپم رو ببنده...من:بيا تو...در رو باز کردم و اومد تو پرو...خدارو شکر بزرگ بود و هردومون جا مي شديم...چند لحظه همينجوري نگام کرد...دوبار با تاپ ديده بودتم...هر دوبار هم به خوبي نتونسته بود ببينه...محکم با آرنجم به پهلوش زدم و گفتم:نگفتم بياي تو و من رو نگاه کني،گفتم بياي تا اين زيپ مسخره رو بکشي بالا...بهم خنديد و گفت:بچرخ...برگشتم و سرم رو انداختم پايين...زيپ لباس رو گرفت و کشيد بالا...دستاش به بدنم مي خورد و همين معذبم مي کرد...از حالت صورتم فهميد و دستش رو کشيد کنار...نگام کرد و گفت:خيلي بهت مياد...حق با سينا بود...قرار شد همون لباس رو بردارم...من:برو بيرون...سينا:باشه...فقط لباسات رو نپوش...من:چرا؟؟...رفت بيرون و گفت الآن ميام...با تعجب داشتم فکر مي کردم که چرا نبايد لباسام رو بپوشم...تقه اي به در خورد و بعدش صداي سينا رو شنيدم...سينا:در رو باز کن...در پرو رو باز کردم و ديدم لباس قرمزه رو گرفته سمتم...با خوشحالي و هيجان نگاش کردم...لبخند مهربوني زد و گفت:بپوشش...مطمئنم که بهت مياد...زيپش بغل و مشکلي نيست...خودت از پسش برمياي و جلوي من معذب نميشي... از حرفش خجالت کشيدم و از کارش خوشحال شدم...من:اين لباس رو جايي نمي تونم بپوشم...سينا:چرا نمي شه...مهمونياي زنونه و يا...من:و يا چي؟؟...چشمهاش برق زدن و با خنده گفت:هيچي...فعلا بپوشش...بالاخره يه روزي مي پوشيش ديگه...لباس رو ازش گرفتم و با خوشحالي بهش لبخند زدم...در رو بستم و لباسام رو عوض کردم...زيپش رو به راحتي کشيدم بالا و به خودم نگاه کردم...رنگش خيلي به پوستم ميومد و باعث جلوه بيشتر رنگش شده بود...پاهام هم بيرون بود و حسابي بهم ميومد...خدا رو شکر کردم که زيپش از بغل بود وگرنه جلوي سينا آب ميشدم و مي رفتم توي زمين و هيچي ازم نمي موند...از اون چيزي که فکر مي کردم کوتاه تر و تا بالاي زانوم بود...لباس رو دراوردم و از پرو خارج شدم...سينا با لبخند گفت:خوب بود؟؟...خنديدم و گفتم:عالي...بعد از خريد لباساي من،نوبت به خريد سينا رسيد...اونم چند دست کت و شلوار پوشيد و در آخر،کت و شلواري ذغالي رنگ به همراه پيراهن صورتي کمرنگ و کرواتي راه راه و ترکيبي از همون رنگا انتخاب کرد...همه لباساش انتخاب خودم بود...خوب با هم ست شده بوديم...داشتيم تو پاساژ چرخ مي زديم...خريدامون رو کرده بوديم و حالا مي خواستيم يه دوري بزنيم...با صداي سينا به خودم اومدم...سينا:باران؟؟...من:بله؟؟...مکثي کرد و گفت:هستي بريم حلقه بگيريم؟؟...با تعجب نگاش کردم...حلقه؟؟....من:حلقه براي چي؟؟...چه لزومي داره که ما حلقه بگيريم وقتي تا چند وقت ديگه از هم جدا ميشيم؟؟...احساس کردم براي چند لحظه نگاه عسليش آزرده شد ولي سريع برگشت به حالت اولش...سينا:من اونجا تورو به عنوان نامزدم معرفي مي کنم،بعد نميگن چرا حلقه ندارن؟؟...اصلا خود همين بچه هاي دانشگاه چندبار به تو گفتن که چرا حلقت رو دستت نمي کني؟؟...راست ميگفت...حق با سينا بود...من:راست ميگي...خوب بريم بگيريم...چشمهاش برق زد و گفت:بريم....من:اول بريم يه بستني بخوريم...سينا:باشه...رفتيم سمت کافه اي که اونجا بود و سفارس دوتا بستني داديم...از بچگي عاشق بستني بودم...سرما و گرما حاليم نبود...چه تو زمستون وچه در تابستون،حتما بايد بستني مي خوردم...خيلي از مواقع با رها و مارال مي رفتيم کافي شاپ...اونا قهوه و نسکافه مي خوردن و من بستني...با ولع داشتم بستنيم رو مي خوردم که ديدم سينا داره با خنده نگام مي کنه...دست از خوردن کشيدم و قاشق رو گذاشتم تو کاسه...سينا:تو مگه از قحطي فرار کردي؟؟...مثه اين بچه هايي شدي که با خوردن بستني شاد ميشن و از خوردنش سير نميشن...من:نه...من هر روز سال رو بستني مي خوردم...تو اين مدت،خيلي بهم فشار اومد که گذاشتمش کنار...مي خواستم دلي از عذا دربيارم...مگه بده؟؟...دلم مثه همون بچه هاست...سينا:پس از اين به بعد بهت ميگم خانوم کوچولو...ولي نه...خانوم کوچولو خيلي تکراريه...بهت مي گم خانوم فندقي...خيلي شبيه فندوقي...اين رو تا حالا کسي بهت گفته بود؟؟...نگاه عاقل اندر سفيهي بهش انداختم و گفتم:خب جناب آرام،نطق زيبايي بود...ميشه بگين فندق چه شکليه؟؟...سينا:قابل شما رو نداشت...حتما... خيلي خوشگله و لپاش صورتيه...صورتش تقريبا گرده و آدم دوست داره درسته بخورتش و لپاش رو گاز بگيره...ولي نميشه که بشه...سعي کردم به روي خودم نيارم...يه گاز گرفتني نشونت بدم که حال کني...با بيخيالي گفتم:آره...مي دونم...خودم با اين درد مواجهم...مي دونم که چي ميگين...من خودم عاشق فندقم و خيلي از مواقع شده که با دندون شکستمش،تو هم مي توني از اين کار استفاده کني...تازه متوجه سوتي خودم شدم...با اين حرفم بهش گفتم بيا لپم رو گاز بگير...نگام به سينا افتاد که هرهر مي خنديد...ميون خنده گفت:سوتي قشنگي بود...حالا نظر تو اينه که بشکنمش؟؟...درد من اينه که تنها فندقيه که شکسته نميشه و مثه ژلست...هرکاري مي کني،بازم در ميره و از دستت ميفته...بستنيم تموم شده بود...از روي صندلي بلند شدم و گفتم:موفق باشي...فقط،اينو بگم که پوست اون فندق هيچ وقت شکسته نميشه تا تو به خود فندق برسي...سينا:واقعا مرسي از اميدت...حرفي نزدم و از کافه خارج شدم...سينا هم پشت سرم اومد بيرون....به طرف يکي از طلا فروشي ها حرکت کرديم...نگاهم روي انگشترها و حلقه ها مي چرخيد...دنبال يه حلقه ي ساده و در عين حال زيبا بودم...کمي گشتيم تا اون چيزي رو که مي خواستم،پيدا کردم...حلقه اي ظريف که تلفيقي از طلاي سفي و زرد که روش نگين کار شده بود...سينا هم با انتخابم موافق بود...خودش هم يه حلقه ي مردونه و شيک انتخاب کرد که شبيه حلقه ي خودم بود،با اين تفاوت که نگين نداشت و طلاي زرد توش کار نشوه بود ...رفتيم داخل مغازه و از فروشنده خواستيم حلقه ها رو برامون بياره...سيني رو اورد و گذاشت جلومون...سينا حلقه اي رو که انتخاب کرده بودم برداشت و دستم رو که تو دستش بود بالا اورد...بدون اينکه حرفي بده و اجازه بده دستم رو عقب بکشم،خودش حلقه رو آروم و با طمأنينه به انگشتم انداختم و با لذت به دستاي سفيدم که لاک قرمز رنگي داشت،خيره شد...خودمم به دستم خيره شدم...حلقه در عين حال که ساده بود،جلوه خاصي داشت و به انگشتاي کشيدم ميومد...منتظر بودم سينا حلقش رو دستش کنه ولي هرچي صبرکردم اين کار رو نکرد...نگام رو از دستم گرفتم و سرم رو اوردم بالا...داشت با لبخند مهربوني نگام مي کرد...با لحن بچه گونه و دلخوري گفت:نمي خواي دستم کني؟؟...من حلقت رو دستت کردم و حالا نوبت تو که اين رو انجام بدي...بدون اين که حرفي بزنم،حلقش رو برداشتم و دست چپش رو تو دستم گرفتم...کمي به حلقه و بعد به دستاي مردونش نگاه کردم و حلقه رو تو انگشتش انداختم...داشت پول حلقه ها روحساب مي کرد که صداي تير و بعدش صداي شکسته شدن شيشه مغازه اومد...صداي جيغ و داد مردم رو به خوبي مي شنيدم...سينا نذاشت برگردم سمت شيشه و بلافاصله دستش رو انداخت پشت گردنم و انداختم رو زمين...زيرلب و با عصبانيت گفت:لعنتي...پس اينا چه غلطي مي کنن؟؟...با نگراني بهم نگاه کرد و گفت:تو خوبي؟؟...من:آره...چي شده؟؟...هول هولکي گفت:همين جا بمون و از جات تکون نخور...من خيلي سريع ميام پيشت...اسلحش رو دراورد و از کنارم بلند شد...عقب عقب به سمت در رفت...من:مواظب خودت باش...چشمهاش رو روي هم گذاشت و گفت:چشم خانوم فندقي...لبخندي زد...برگشت و با دو رفت بيرون...نمي دونستم چه خبره...چندبار ديگه صداي تير شنيدم... جواهر فروشي خالي شده بود و تنها صداي جيغ و گريه ميومد...همه رفته بودن بيرون از مغازه...خيلي نگران بودم...خيلي ها از پاساژ خارج شده بودن...دقايقي از رفتن سينا مي گذشت...نمي دونستم کارم درسته يا نه،ولي از روي زمين بلند شدم و بيرون رو نگاه کردم...جهنم...با خودم گفتم الآن فضوليم گل کرده...عده اي از مردم يه جا جمع شده بودن و صداي گريه از اونجا شنيده ميشد...کمي با دقت نگاه کردم...با ديدن خوني که روي زمين ريخته بود،بي حس شدم...رفتم جلو و به ديوار کنار در تکيه زدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم و بتونم روي پام بايستم...چشمهام پر از اشک شدن و آروم آروم از روي ديوار سر خوردم و روي زمين نشستم...چشمم به خون ريخته شده بود که يهو مردم متفرق شدن و دو نفر برانکارد بدست اومدن بين جمعيت...همه رو زدن کنار نشستن کنارش...با کمک هم گذاشتنش روي برانکارد...مي خواستم بلندشم ولي هيچ حسي نداشتم...چشمم به صورت فردي افتاد که روي برانکارد خوابيده بود...به چشمهام شک کردم...با دقت بيشتري نگاه کردم...اين که سينا نبود...اشکام رو پاک کردم و لبخندي زدم...نفس عميقي کشيدم و چشمهام رو روي هم گذاشتم...با صداي در به خودم اومدم...سينا در رو باز کرد و هول هولکي گفت:پاشو...پاشو که...چشمش که به من خورد،حرفش رو ول کرد و با خشم نگام کرد...صداش رو کمي برد بالا...سينا:تو چرا اومدي اينجا و جلوي در نشستي؟؟...مگه من بهت نگفتم از جات تکون نخور؟؟...چرا گوش نکردي و واسه خودت هر کاري که دلت مي خواد مي کني؟؟...خطر از بيخ گوشت رد شد احمق...شانس اوردي...من يه چيزي مي دونم که مي گم جلو نيا...اگه بلايي سرت ميومد...مکثي کرد و گفت:پاي منم گير بود...نفهم،بفهم که دستم امانتي و بايد حواسم بهت باشه...تا وقتي که بامني بايد به حرفم گوش کني...زيادي بهت خنديدم که دمت درومده...هرموقع رفتي خونه ي بابات،اون موقعست که مي توني هر غلطي دلت مي خواد بکني دختر جون...از عکس العملش شوکه شده بودم...فکرش رو هم نمي کردم واکنشش اين باشه...هه...منو بگو نگران کي شدم...حالا مگه چي شده بود که اين جوري مي کرد؟؟...اخمي کردم و کمي صدام رو مثله خودش بردم بالا:تو به چه حقي سر من داد ميزني؟؟...اصلا تو چيکاره ي مني که به خودت همچين اجازه اي رو ميدي؟؟...پوزخندي زدم و ادامه دادم:که پات گيره...تو که انقدر مي ترسي و از آدماي خودتون و دوستاي خودت هم وحشت داري،چرا اين کار رو قبول کردي؟؟...اصلا چرا وارد اين شغل شدي؟؟...مگه مجبور بودي همچين امانتي رو که خودت ازش حرف ميزني بپذيري؟؟...نامه ي فدايت شوم که برات نفرستاده بودم،خودت قبول کردي که اين مسئوليت رو به عهده بگيري..بايد بگم آدم بي مسئوليت و سستي هستي...تا چندوقت ديگه به خونه ي بابام هم مي رسم...تو حق نداري به من بگي چيکار کنم و يا چي کار نکنم...رگ گردنش زده بود بيرون...تو اون حالت جذابيتش بيشتر شده بود...دلم مي خواست خفش کنم...از روي زمين بلند شدم...مي خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو با خشونت گرفت و کشيد سمت خودش...نايلون هاي لباسارو از روي زمين برداشت و با دو رفتيم بيرون...نمي دونستنم چرا عجله داره...سريع رفتيم تو پارکينگ و با مهارت خاص خودش،ماشين رو از پارکينگ بيرون اورد و با سرعت حرکت کرد...با همون حرصي که تو صدام بود گفتم:جريان چيه؟؟...سينا:يه نفر به جاي من تير خورده...يعني اشتباه گرفتنش و مي تونيم نتيجه بگيريم که مي خوان من رو بکشن...ياد خوابم افتادم و تنم لرزيد...خودم رو به بيخيالي زدم...من:نکنه هموني بود که اومدن بردنش؟؟...سينا:خودش بود...حرف ديگه اي نزد...منم ساکت شدم...جلوي بيمارستاني شيک ايستاد و پياده شديم...علاوه بر سينا،چندتا پليس ديگه هم اونجا بودن...من نشستم رو صندلي و سينا به سمت اونا رفت...يکي،دوساعتي اونجا بوديم که سينا گفت بايد برگرديم خونه...****تو ماشين بوديم و به سمت خونه مي رفتيم... با لحن سردي پرسيدم:اين آقا رو به جاي تو زده بودن؟؟...سينا:آره...آدماي خودش بودن...سه نفر رو فرستاده بود تا من رو بکشن که اون بنده ي خدا رو اشتباه مي گيرن و اونو مي زنن،چون لباسامون تقريبا مثه همديگه بوده...من:حال اون خوبه؟؟...سينا:آره...ساعت نزديک 12 بود که رسيديم خونه...سينا لباسا و وسايلمون رو برداشت و دوتايي رفتيم تو...لباسام رو عوض کردم...دست و صورتم رو شستم...کتري رو آب کردم و روي گاز گذاشتم...لپ تاپم رو برداشتم و روي يکي از مبلا نشستم...خيلي قت بود ايميلم رو چک نکرده بودم...اينباکسم رو باز کردم و ديدم از طرف رها يه ايميل دارم...بازش کردم و عکسهاي عروسيش اومد...اي جونم...چه خوشگل شده بود...چندتا عکس دسته جمعي که با مارال و بقيه ي دوستانم انداخته بودن رو برام فرستاده بود...چندتايي هم خودش و آرين بودن...آرايشش خيلي خوب بود...دلم براي همشون يه ذره شده بود و دلم مي خواست پيششون باشم...قيافه ي مارال زنونه شده بود...ابروهاش رو نازک کرده و رنگ کرده بود....موهاش رو هم مش کرده بود...بهش ميومد ولي کمي سنش رو بالا نشون مي داد...رامين و مارال هم عقد کرده بودن و عروسيشون رو براي دوسال ديگه انداخته بودن...خدا پدر جفتشون رو بيامرزه...مي تونستم تو عروسيشون شرکت کنم...لپ تاپ رو بستم و گذاشتمش کنار...ماه ديگه عقد مهلا بود...همه ي دوستانم ازدواج کرده بودن و داشتن مي رفتن سر خونه و زندگي خودشون...رها که رفت خونه ي خودش...نفسم رو دادم بيرون که سينا از اتاق اومد بيرون....طبق معمول رفته بود حموم...رفتم چاي دم کردم و دوباره برگشتم سرجام...سينا رفت و اومد و بعد نشست کنارم...روزنامه اي رو که روي ميز بود برداشت و شروع به خوندن کرد...کمي بي حوصله نگاش کردم و گفتم: جشن پويا اينا چه ساعتيه؟؟...سينا:پنج تا 12...دقايقي گذشت...بلند شد و دوتا ليوان چاي ريخت و برگشت...مسواکم رو زدم و رفتم تو اتاق...لباسام رو عوض کردم و روي تخت دراز کشيدم و به سقف خيره شدم...سينا هم اومد و کنارم دراز کشيد...دقايقي گذشت که صداش رو شنيدم...سينا:فندق...بيداري؟؟...جوابش رو ندادم...دوباره صداش رو شنيدم...سينا:ففففننندددددقققق؟؟...از دستش دلخور بودم...هميشه از قهر کردن بدم ميومد و فکر مي کردم کار بچه هاست...باهاش قهر نبودم فقط ازش دلخور بودم و نمي خواستم باهاش حرف بزنم....من:ها....ولم کن....مي خوام بخوابم...سينا:بايد باهات حرف بزنم...خسته بودم و حال حرف زدن نداشتم...رو تخت جابه جا شدم که باعث کمي صدا بده...آباژور رو روشن کرد...پشتم رو بهش کردم و چشمهام رو بستم....با صداي دلخوري گفتم:نمي خوام...بذار واسه بعد...دستش رو گذاشت روي شونم و برمگردوند به حالت اول...چشمهام رو باز نکردم...خودش هم کمي جا به جا و به من نزديک تر شد...سينا:چشمهات رو باز کن...چشمهام رو باز کردم و نگاش کردم...دمر شده و به دستاش تکيه داده بود...لحافش رو پشتش کشيده بود... روي صورتم خم شده بود و داشت نگام مي کرد...صورتش تقريبا نزديک صورتم بود... حرفي نزدم و منتظر بودم تا شروع کنه...نمي دونستم چي مي خواد بگه...دوباره شده بود همون سينايي که برق شيطنت تو چشماش جذبم مي کرد...يهو گفت:قبول کن که تقصير توام بود...من به تو گفته بودم حرکتي نکن ولي تو درست ضد حرف من کارت رو انجام دادي...بهم حق بده که از دستت عصباني بشم...من نمي تونم توي کارم به کسي سخت نگيرم...فرقي هم برام نمي کنه کي باشه،تو و يا هرکس ديگه...من در برابر تو مسئولم و بايد بگم که اين يه مأموريت براي من و بهتر بود که قبول مي کردم...من دوست ندارم تا وقتي پيش مني،آسيبي ببيني...تو بايد به حرفام گوش کني تا اين يه سال تموم بشه و هرکدوم بريم دنبال زندگي خودمون...کمي بهش حق ميدادم که عصباني بشه ولي نه در حدي که بخواد بهم توهين کنه...با ناراحتي نگاش کردم و گفتم:من يه دليلي واسه خودم داشتم که اومدم جلو ولي تا حدودي بهت حق ميدم...هرچقدر هم که کار من اشتباه باشه،تو حق نداري بهم توهين کني...نفسش رو داد بيرون که گرماش به صورت من خورد که مور مورم شد...سينا:نمي گم ببخشيد چون تاحالا به هيچ کس نگفتم و نخواهم گفت،الا يه نفر...من تا مطمئن نشم که کارم واقعا غلط بوده،از اين واژه استفاده نمي کنم...الان هم اعتقادم اينه که رفتار هردوي ما اشتباه بوده...فقط ازت مي خوام که موقعيتمون رو درک کني...اونا شروع کردن و ما بايد از خودمون دفاع کنيم...با حرفهايي که زد،دل خوري که ازش داشتم کم رنگ شد...از بعضي حرفايي که زد،احساس بدي بهم دست ميداد که خارج از بحث امروزمون بود...دوست داشتم بدونم اون يه نفر کيه که استثناست...حرفاي ساحل هم گوشم رو پر کرده بود که مي گفت سينا عاشق يکيه...دوست داشتم بدونم اون يکي کيه...لبخندي زد و سرش رو جلوتر اورد و گفت:حواست کجاست فندقي؟؟...من:همين جام...کمي نگام کرد و گفت:تو هنوز از دست من ناراحتي؟؟...من:نه...سينا:مطمئن؟؟...من:آره...سينا:پس چرا چشات داد ميزنن که هنوز ناراحتي؟؟...خيلي خوب لوت ميدن و من نمي تونم ببينم که تيره اند...من:تو به اونا کاري نداشته باش...اخمي کرد و گفت:مگه ميشه کاري نداشته باشم؟؟..اينا...تن صداش رو اورد پايين...فقط حرکت لباش و زمزمه اي رو شنيدم که برام قابل فهم نبود...من:تو چرا انقدر منو حرص ميدي؟؟...سينا:من الآن تورو حرص دادم؟؟...من:بله...سينا:چطور؟؟...مگه من الآن چيزي گفتم و يا حرفي زدم؟؟...من:همين که حرف نمي زني حرصم رو بيشتر درمياري...با تعجب نگام کرد...براش سودء تفاهم ايجاد شده و با خودش فکر کرده من انقدرعاشق صداشم که همش مي خوام بشنومش...البته همين طور هم بود،صداي خيلي گرم و بمي داشت،مخصوصا وقتي مي خوند،ولي منظور من الآن اين نبود که ازش تعريف کنم....من:چرا انقدر تعجب مي کني؟؟...منظورم اينه که حرفت رو دم به دقيقه قطع مي کني...خنديد و گفت:آها...خب ادامش مناسب سنت نيست که نمي گم ديگه...من:مثلا بايد بخندم؟؟...سينا:قاعدتا نه،بايد گريه کني که عقلت انقدر کوچيکه که حرف رو از نگاه نمي خوني و آدم حتما بايد کاملش کنه که کل مطلب رو بگيري...من چه چيزي رو بايد از نگاش مي فهميدم؟؟...چي مي خواست بهم بگه؟؟...به مغزم فشار نيووردم و گفتم:باش تا من گريه کنم...سينا:حتما...مکثي کرد و با لحن جدي تري گفت:امروز که ما رفتيم بيرون عده از بچه ها اومدن و تو پارکينگ،راه پله ها و آسانسور دوربين نصب کردن که خودشون هم کنترلش مي کنن...تو خونه هم مي خواستن نصب کنن که من براي راحتي تو مخالفت کردم...نفسي کشيد و گفت:مي دونم که رو پوششت حساسي و از طرفي نمي توني لباس پوشيده بپوشي...مخصوصا موقع خواب...هنوز يادم نرفته که نمي تونستي با تي شرت بخوابي...حتي الآن هم سختته که با تي شرت تو خونه بگردي...جلوي مني که همسر و محرمت هستم،هرچند اجباري و صوري،تاپ نمي پوشي و سختي رو تحمل مي کني،چه برسه به اين که يه عده هم بتونن ببيننت...خودم بهشون گفتم که حواسم حسابي بهت هست و باهات هستم...خودمم دوست نداشتم کسي بتونه حريم خصوصيمون رو ببينه...بالاخره من و تو الان زن و شوهريم...اگه با کار من موافقي،بايد کمکم کني،باشه؟؟...اين مي دونسته که من با تي شرت نمي خوابيدم؟؟...قطعا با کارش و مخالفتش با نصب دوربين تو خونه راضي بودم...ناخوداگاه نگاهي به پتوم انداختم...تا گردنم بالا بود و بدنم مشخص نبود...من:باشه...سينا:خوبه...مي دونستم تو هم موافقمي...اولين قدم اينه که اون لحاف مسخره رو از روت برداري...با ابروهايي بالا رفته بهش نگاه کردم...اين داشت چي واسه خودش مي گفت؟؟...حتما...منم الآن اين لحاف رو ول مي کنم که تا صبح از سرما قنديل ببندم...همين يه کارم مونده که جلوي تو با تاپ باشم...هيچي ديگه...ن.ور علي نور ميشه و تو خيلي خوش به حالت ميشه...اخمام رو کردم توهم و گفتم:که چي؟؟...چرا بايد همچين کاري بکنم؟؟...نگاش افتاد به صورتم...زد زير خنده و گفت:تو پيش خودت چي فکري کردي که اخمات تا اين حد توهمه؟؟...مغزت منحرفه ها...خيال برت نداره که هيچ خبري نيست...تو بايد کاري رو انجام بدي که من ميگم... من:هيچ فکري نکردم...تو خواب و رويا ببيني که من ازاين فکرا بکنم آقا...حالا هم دست از سرم بردار که مي خوام بخوابم...به پهلو و بي اعتنا بهش چشمهام رو بستم...سينا:اذيت نکن باران...درسته که من هوشيار مي خوابم ولي هر اتافقي ممکنه و براي جلوگيري از اين حوادث،بهتره تو بياي و...حرفش رو قطع کرد و گفت:سرت رو بچرخون...من:نمي خوام...سينا:تا به حرفام گوش ندي نمي ذارم بخوابي...سرم رو به سمتش چرخوندم...من:بگو...ادامه ي حرفت رو دارم ميگم...اشاره اي به بازوش کرد و گفت:اينجا بخوابي...پيش خودم...کمي نگاش کردم و با جديت گفتم:نه...من اين کار رو انجام نميدم...شايد تو محرم من باشي ولي هيچ پيوند قلبي بين ما وجود نداره...با حرص گفت:پس اگه گفتم براي نصب دوربينا بيان،شاکي نشيا...از يه طرفم ديدم داره راست ميگه و از طرفي حق رو به خودم مي دادم...دوباره روم رو برگردوندم و گفتم:حالا بذار بخوابم....بعدا حرف مي زنيم...سينا:تا فردا بايد فکرات رو بکني،يا نصب دوربين تو خونه و اتاق ها و يا...هيچي نگفت و چراغ خواب رو خاموش کرد...با تاريک شدن اتاق،چشمهاي من هم روي هم افتاد و خوابم برد...****لباسم رو از تو کمد بيرون اوردم و روي تخت انداختم...تازه از حموم اومده بودم و موهام هنوز خيس بودن...سريع سشوار کشيدمشون و لباسم رو پوشيدم...اي خدا...دوباره سر زيپ اين من دردسر دارم و بايد سينا رو صدا بزنم...بيخيال بستن زيپ شدم و با همون زيپ باز،به سمت ميز آرايشم رفتم...بيشتر از هميشه آرايش کردم...سينا مي خواست من رو به عنوان همسرش معرفي کنه و معمولا خانومي که متأهل هست،آرايش سنگين تري نسبت به يه دختر مجرد داره...خط چشم زيبايي خاصي به چشمهام مي بخشيد...مژه هام بلند بود ولي با زدن ريمل،بلندتر نشون داده ميشدن...سايه اي تيره رنگ زدم که ترکيبي از مشکي،طوسي روشن،سفيد و کمي طلايي بود...قسمتهايي از سنگدوزي لباسم،طلايي رنگ بود و به همين دلي در زدن سايه از رنگ طلايي استفاده کردم....سايه ي طوسي رنگي که زده بودم،چشمهام رو زيباتر نشون ميداد و هماهنگي خاصي با هم داشتن...جوري کار کرده بودم که خودمم خيلي خوشم اومده بود...هميشه از آرايش هاي غليظ فراري بودم...اونروز هم غليظ آرايش نکردم...نگاهي به موهام انداختم که دورم ريخته بودن...خودشون حالت دار بودن....من که نمي خواستم شالم رو اونجا بردارم...مي دونستم که مجلسشون مختلطه...شال سفيد رنگي رو سرم انداختم و نگام به زيپ لباسم افتاد...لباسم تو تنم مي رقصيد...قيافه ي خنده داري پيدا کرده بودم...هميشه عادتم بود که لباسم رو تو خونه عوض مي کردم و بعد به جشن مي رفتم...هيچوقت نشده بود که در تالار و يا خونه ي شخص ميزبان،لباسام رو عوض کنم...چي کار مي تونستم بکنم؟؟...تنها راه اين بود که براي بستن دوباره ي اين زيپ کذايي،از سينا کمک بگيرم...بدون اين که شال رو از روي سرم بردارم،صداش زدم:سينا...سينا:ها...بدو ديگه...خوبه گفتم خونشون دوره و بايد زودتر حرکت کنيم تا به موقع برسيم...من:انقدر غر نزن،بجاش بيا يه کار مثبت انجام بده....سينا:زندگي من سرتا سر کار مثبته...چيکارم داري؟؟...من:تو پاشو بيا...چند ثانيه گذشت که اومد تو...همون لباسايي رو پوشيده بود که شب پيش خريديم...موهاش رو هم به سمت بالا ژل زده بود ولي قسمتي از موهاش،تو صورتش مي افتاد...نگاهش به من افتاد و زد زير خنده...خب حقم داشت...زيپم تا کمرم پايين و از طرفي شال هم سرم بود...من:هرهر...بعد ميگه تو لفتش ميدي...بيا اين زيپ مسخره رو ببند...اومد جلوتر و گفت:مدل جديده؟؟...از کي اين تيپ مد شده؟؟...جوابش رو ندادم...احساس معذب بودن،سرتا سر وجودم رو دربرگرفته بود...اومد پشتم و زيپ رو کشيد بالا...حواسم نبود که از تو آينه دارم خيره نگاش مي کنم...چونش دقيقا بالاي سرم بود...نمي دونم چقدر بود که داشتم نگاش مي کردم که دستش رو گذاشت رو پهلوم و قلقلکم داد...تازه به خودم اومدم....روي پهلوهام خيلي حساس و کلا آدم قلقلکي بودم...از خنده سرخ شده بودم...اشک از چشمهام روون بود...خدا رو شکر مي کردم که لوازم آرايشام همه ضد آبه وگرنه سينا رو خفه مي کردم...بين خندهام ازش مي خواستم که دستش رو برداره ولي گوش نمي داد...شيطونه مي گفت بچرخم و يدونه بزنم تو صورتش تا ديگه با من درنيفته...بدبختيم اينجا بود که ديگه حال خنديدنم نداشتم،چه برسه به اين که بخوام ضربه فنيش کنم...لباسم هم مناسب نبود ولي اگه پاش ميفتاد،با همون لباس هم مي زدمش....خم شدم و دستم رو گذاشتم رو دستش...ديگه قلقلکم نداد...از خنده به نفس نفس افتاده بودم...کمي سرش رو پايين اورد و با جديت تو گوشم گفت:تو چشمهاي هيچ عهدالناسي اينجوري خيره نشو... صاف وايساد و دستاش رو گذاشت تو جيب شلوارش...همونطور که به سمت در مي رفت گفت:به اندازه ي کافي دير شده...سريع کارت رو تموم کن...مگه من چجوري نگاش کردم؟؟...من هميشه مه رو اينجوري نگاه مي کنم...جالبه...يکي از گرد راه رسيده و ميگه اينجوري نگاه نکن،خبر نداره خودش چجوري نگاه مي کنه و آدم رو مجذوب اون چشمهاش مي کنه...نگاهي به صورتم انداختم..خدارو شکر همه چيز خوب بود...کت لباس رو تو نايلون گذاشتم...پالتوم رو پوشيدم و کيف و کفشم رو دستم گرفتم و از اتاق خارج شدم...اواخر مهر ماه بود و کشور کانادا سرد...سينا در حال پوشيدن کفشهاي واکس خوردش بود و اورکتش رو که قدش تا بالاي زانوانش مي رسيد،پوشيده بود...کفشم رو جلوي در گذاشتم و پوشيدمش...هردو با هم از خونه خارج شديم...من:مي خوام از پله بيام...سينا:چرا؟؟...من:هوس کردم مثه دوران بچگيم کمي ورجه ورجه کنم...نگاهي به لباسم انداخت و گفت:با اين لباس؟؟...من:اين که خوبه...من يه سري با لباس عروس از پله ها پايين رفتم...مي دوني که چه فنري داره...رنگش کمي پريد و با صداي لرزوني گفت:تو لباس عروس پوشيدي؟؟...يعني... حرفش رو قطع کرد و طبق معمول ادامه نداد...لبخند بيخيالي زدم و گفتم:آره...نگام به قيافش افتاد...سرجاش خشکش زده و اساسي ديدني شده بود...دلم مي خواست بشينم جلوش و همينجور نگاش کنم و بخندم...لب و لوچش آويزون و رنگش کمي پريده بود...آي که چقدر دلم مي خواست بلند بخندم...همون موقع بود که به کشفيات بزرگي دست يافتم...اونم چشمهاش در مواقع ناراحتي،مثه مال من تيره ميشد...اما چرا ناراحت شده بود؟؟...چه فکري پيش خودش کرده؟؟...به احتمال قوي داره با خودش ميگه چجوري ازدواج کرده که تو شناسنامش اسم طرف نيست...اصلا چرا بايد ناراحت بشه؟؟...مثلا،شايد براي اين که بهش نگفتيم من يه زماني ازدواج کردم؟؟...لپام رو از تو گاز گرفتم تا بلکه بتونم جلوي خنده ي بي موقعم رو بگيرم...يکمي زير چشمي نگاش کردم و بعد بي توجه بهش،از پله ها پايين رفتم...مي ترسيدم بزنم زير خنده و بفهمه که سرکاره...واسه اولين بار بود که دنبالم نيومد و دستم رو نگرفت...زيادي شکه شده بود و ازجاش حرکت نمي کرد...ياد بچگيام افتادم که با فربد از پله ها بالا مي رفتيم،مي نشستيم روي نرده ها و سر مي خورديم و ميومديم پايين و بعد با شيطنتي بچگانه مي خنديديم...مامان هميشه دعوامون مي کرد ولي کو گوش شنوا؟؟...هردومون هر کاري دلمون مي خواست مي کرديم و به حرفهاي ديگران توجهي نداشتيم...الآن نمي تونستم و نمي خواستم از نرده برم پايي...خير سر مبارکم خرس گنده شده بودم و اين کارا از من گذشته بود...همين که با سرعت و حالت دو بيام پايين و بعدش نفس نفس بزنم،برام کافي بود...رسيدم پايين...نگاهي به آسانسور انداختم و ديدم هنوز در طبقه ي ماست و جناب هنوز تشريف فرما نشدند...دوباره با فکر کردن به چهرش خندم گرفت...نگاهم به حياط پشتي افتاد...بارون نم نم مي باريد و زمين خيس شده بود...با خودم گفتم حالا که اون تو شکه،منم برم زير اين بارون و کمي واسه خودم حال کنم...آروم به سمت حياط پشتي رفتم...نگاهم به باغچه ي کوچکي افتاد که گلهاي توش،همه خشک شده بودن و تنها چيزي که ديده ميشد،خاک و درخت بود...درختهايي که با آب بارون شسته ميشدن و کم کم به خواب مي رفتن...دوماه تا خوابيدنشون مونده بود...صداي تق تق کفشهاي پاشنه بلندم رو به خوبي ميشنيدم...فقط کافي بود که من کفش پاشنه بلند بپوشم،اون موقع بود که همه ي عالم و آدم خبردار ميشدن که من همچين چيزي پوشيدم،چون موقع راه رفتن،پاشنه ي پام رو به زمين مي کوبيدم...از بچگي عادتم بود و دست خودم نبود...يکي نبود بگه مثلا ما عجله داشتيم و مي خواستيم زودتر بريم...نگاهي به ساعتم انداختم...يه ربع به پنج بود...با زدن ضربه،ضربه فنيش نکردم،با گفتن کلمه ي "لباس عروس"،زبون فنيش کردم که صد برابر از ضربه فني بهتر بود!!...رفتم زير بارون....چشمهام رو بستم و دستام رو از هم باز کردم...مثه ديوونه ها دور خودم مي چرخيدم و با ياداوري قيافه ي سينا،هرهر مي خنديدم...نمي دونم چقدر گذشته بود که سنگيني نگاهش رو حس کردم...بدون اين که دستام رو ببندم،چشمهام رو باز کردم که نگام به سينا افتاد....خيره نگام مي کرد و انگار تو اين دنيا نبود...الهي!!...بچم افسردگي گرفته...از نگاهش حسرت مي باريد...چنان با حسرت نگام مي کرد که هرکي نميدونست،فکر مي کرد عاشق و معشوقيم و يا من يه گنج بزرگم که از دست دادتش...نمي دونم چرا انقدر تو نگاش حسرت بود!!...يه لحظه خودمم شک کردم که شايد چيزي بينمون باشه،اما نبود....من همونطور دستام باز بود و نگاش مي کردم...کم بود بگم بپر تو بغل عمو...بيا عمو،بيا...نمي دونم چرا دستم خشک شده بود و پايين نميومد...يهو صحنه ي فيلم ورود آقايان ممنوع يادم افتاد،اونجايي که بچه ها در حال ورزشن و آقاي جبلي مياد تو حياط....بچه ها همه با دستايي باز به طرفش چرخيدن،اون بدبخت هم کپ کرد...سينا هم يه همچين حالتي داشت،البته براي موضوع لباس عروس...فرق من و اون فيلم اين بود که،من يه نفر بودم که دستم باز بود و اونا يه مدرسه بودن که دستاشون باز بود...سينا حق انتخاب نداشت ولي...حالت من هم دست کمي از اونا نداشت...يهو زدم زير خنده...حالا نخند کي بخند...ناخوداگاه دستام جمع شدن و افتادن کنارم...با صداي خندم به خودش اومد...انگار که تازه من رو ميديد و به خودش اومده بود...نگاش به صورت اولش برگشته بود و ديگه حسرتي توش ديده نميشد...اخم کرده و کاملا جدي بود...نگاهم کرد و گفت:ديوونه اي،نه؟؟...واسه خودت هرهر مي خندي؟؟...بين خنده گفتم:تو با خنده ي من مشکلي داري؟؟...دوست دارم بخندم،چيکار به کار تو دارم که دخالت مي کني؟؟...ياد يه مسئله افتادم که خندم گرفت...همين...نم لباسم رو حس مي کردم...کمي سردم شده بود ولي سعي کردم به روم نيارم...با تمسخر گفت:آها....بحث لباس عروس شد،ياد داماد افتادي و زندگي که باهاش داشتي و بعد خندت گرفت،نه؟؟...خندم قطع شده بود ولي با حالات سينا،داشت دوباره شروع ميشد:گيرم که آره...ياد خاطراتم افتادم...با پوزخندي گفت:خوبه...خوبه...يادش کن...ميگن دل به دل راه داره...پس اونم به يادت ميفته...شازده الآن کجاست؟؟...چرا اسمش تو شناسنامت نيست؟؟...جوابش رو ندادم و اومدم تو پارکينگ،به سمتش چرخيدم و گفتم:اينا رو ول کن،مگه نگفتي بايد زود بريم؟؟...اونم حرفي نزد و با يه خروار اخم،اومد سمت ماشينش...دستم رو گذاشته بودم رو سقف ماشين و با جديت نگاش مي کردم...بدون اينکه توجه و نگاهي بهم بکنه،نشست پشت فرمون...منم نشستم کنارش...در داشبرد رو باز کردم و پنل ضبط رو بيرون اوردم...پنل رو تو جاش زدم و منتظر پخش صدا شدم...سي دي توش بود...موزيک بي کلامي پخش شد...از پارکينگ خارج شديم...کمي گرم شده بودم ولي هنوز لباسم نم داشت...مشخص بود عصبانيه ولي در کمال آرامش رانندگي مي کرد و با پدال گاز بدبخت دعوا نداشت...هميشه ديده و شنيده بودم که مردا حرصشون رو سر پدال گاز خالي مي کنن ولي اين به همون روال قبل رانندگي مي کرد...حتي بابا و فربد هم همين طور بودن...هردوشون گاز ميدادن...دستام رو تو هم گره زدم که دستم به حلقم خورد...سرم رو اوردم پايين و بهش نگاه کردم...از ديشب تا حالا دستم بود...ناخوداگاه يواشکي به دستاش نگاه کردم...از شانس بد من،ماشينش مثه ماشيناي ايران بود و جاي راننده سمت چپ قرار داشت...دست راستش روي فرمون و آرنج دست چپش رو لبه ي پنجره گذاشته و دستهاش رو تو موهاش فرو کرده بود...دوست داشتم ببينم اونم حلقش رو دستش کرده يا نه؟؟...بيخيال دونستن شدم...نمي دونم چقدر از حرکتمون مي گذشت...ساعت نزديک 6 بود....از سکوت ماشين بدم اومد و با اعتراض گفتم:تو چرا لالموني گرفتي؟؟...نيم نگاهي بهم انداخت و دوباره بي توجه به من،جلوش رو نگاه کرد...سينا:نمي خوام حرف بزنم...زوره؟؟...اگه حوصلت سر رفته مي توني به همسر محترمت زنگ بزني تا بياد درش رو برداره و سرنره...پررو پررو و با شوخي گفتم:نيازي به زنگ زدن نيست،خير سرش کنارم نشسته...تو چرا انقدر آي کيو هستي واقعا؟؟...من در خلقت تو موندم...به چه دردي مي خوري؟؟...با پوزخند و لحن تحقير کننده اي گفت:تو خواب ببيني که من تورو به عنوان همسرم بپذيرم...الآن هم سرخره مني و مجبورم که ببرمت...مي دوني چند نفر منتظرمن تا برم؟؟...رفتيم با همشون آشنات مي کنم...چشمهام رو ريز کردم و با حرص گفتم:کي بود که ديشب مي گفت من همسرت هستم؟؟...تو فکر کردي بنده کشته و مرده ي جنابعاليم؟؟...بايد به عرضتون برسونم که اين فکر خيلي بي معني و مسخرست...کي مجبورت کرده که من رو ببري؟؟...اتفاقا خوشحال ميشم امثال تو رو بشناسم و باهاشون آشنا بشم...مي خوام ببينم چطور آدمايي هستن که تورو انتخاب کردن...دستاش رو جابه جا کرد و همين باعث شد که برق حلقش رو ببينم...جلوي خونه ي بزرگي وايساد...بدون ربط به حرفام گفت:کي؟؟...با همون جديت گفتم:خودت مي فهمي چي ميگي؟؟...چي کي؟؟...نفسش رو بيرون داد و آروم گفت:عروسيت...مي خواستم اذيتش کنم...من:نمي دونم...حالا حالا ها تا عروسيمون مونده...با حرص نگام کرد و سريع از ماشين پياده شد...ريز خنديدم و منم پياده شدم...جلوي در ورودي وايساده بود...رفتم کنارش که زيرلب گفت:بي لياقت...من:با خودت درگيري؟؟...نگاهي بهم انداخت که نزديک بود سکته رو بزنم...چشمهاي عسليش زيادي ترسناک شده بودن...حس مي کردم دلش مي خواد خفم کنه...مي ترسيدم مشکلي ايجاد بشه...اومدم بهش بگم که همه چيز شوخي بوده ولي همون موقع در باز شد و پيرمردي خوش آمدگويان به داخل دعوتمون کرد... مشخص بود که يکي از خدمه هاي خونست...سينا دستم رو گرفت...واسه اولين بار انگشتامون رو تو هم گره زديم...لبخند و سلام پيرمرد رو جواب داديم...البته سينا فقط به لبخند و تکون دادن سرش اکتفا کرد و به زبونش زحمتي نداد...رفتيم تو حياط...حياط بزرگ و خوبي داشتن..خونشون ويلايي بود...صداي پارس سگي رو شنيدم...صورتم رو به طرف سمتي که صدا رو ازش شنيده بودم،چرخوندم...يه سگ مشکي با خا خالهاي سفيد به ديوار بسته شده بود...يهو ياد سگي افتادم که اونروز همراه سينا و رامين بود...اون خيلي از اين خوشگل تر بود...من:سينا؟؟...با بي حوصلگي گفت:ها؟؟...من:بي ادب...سگت کو؟؟...کمي با تعجب نگام کرد و گفت:تو از کجا مي دوني من سگ دارم؟؟...انگار پارک رو يادش افتاد،چون بلافاصله گفت:آها...خونست...پيش مامان اينا و ساحل...من:خيلي خوشگله...سرش رو تکون داد و چيزي نگفت...همون موقع پويا رو ديدم که اومد استقبالمون و با ديدن من،باز هم متعجب شد...پويا:خوش اومدين باران خانوم...بفرماييد تو...با راهنمايي پويا رفتيم داخل...چقدر آدم!!...مثه اين که هه ي فک و فاميلاشون اونجا بودن...پويا به خانوم و آقايي اشاره کرد که اونا هم اومدن براي استقبال...از شباهت پويا به مرد،ميشد فهميد که پدرشه...سينا با لبخند دستش رو که آزاد بود به طرفشون دراز کرد و باهاشون دست داد و گفت:رسيدن بخير...خانوم:ممنون...خوبي پسرم؟؟...سينا:بله...نگاه کنجکاو همشون روي من بود...کمي معذب بودم...دستم رو کمي فشار داد و گفت:ايشون نامزدم،بارانه...متوجه چشمهاي گرد شده ي پويا شدم...همه يه جوري به من نگاه مي کردن،انگار با موجود ناشناخته و عجيبي رو به رو هستن...تعجب رو تو چشمهاي تک تکشون مي خوندم...مامان پويا دستش رو به سمتم دراز کرد...دست راستم تو دست سينا بود...سعي کردم تلاش کنم تا دستم رو ول کنه ولي ول نمي کرد...به اجبار با دست چپ بهش دست دادم...خانوم:من سارا هستم عزيزم،مادر دوست همسرت...از دست سينا حرصم گرفته بود...شايد براي اون اينجور چيزا مهم نبود،ولي براي من آداب معاشرت خيلي اهميت داشت...شايد براي اونم داشت ولي اون شب مي خواست حرصم بده...همسرش رو هم بهم معرفي کرد و گفت اسمش بيژنه...اسم خواهر پويا هم،پونه بود...دختر بدي نبود و حدودا همسن خودم ميزد...در آخر دستم رو به سمت خودش کشيد و درگوشم گفت:ول کن عزيزم،مهم نيست...سينا خيلي دوست داره ها...حتي حاضر نيست يه دقيقه دستت رو ول کنه...لبخند مليح و درعين حال مسخره اي تحويلش دادم و تو دلم گفتم:آره جون خودش...من از دل خودم و خودش خبر دارم...نگاهم به سينا افتاد که داشت دور و برش رو نگاه مي کرد...سارا،پونه رو صدا کرد و اونم اومد...سارا:پونه جون،باران جون رو راهنمايي کن تا لباسش رو عوض کنه...پونه نگاهي بهم انداخت و گفت:دنبالم بياين...سينا دستم رو ول کرد و به سمت ديگه اي از سالن رفت...پويا هم دنبالش راه افتاد...بدون اينکه نگاهي بهش بندازم،دنبال پونه رفتم...نمي دوننستم کجا رفته...اکثر مهموناشون ايراني بودن...لباساي همه لختي و تا بالاي زانو بود...افراد مسن تر هم کت دامن يا کت شلوار پوشيده بودن...با صداي پونه،سرم رو بلند کردم...اتاقي رو با دست بهم نشون داد و گفت:برين اونجا...ازش تشکر کردم و وارد اتاق شدم...چهار دختر تو اتاق بودن و داشتن لباس عوض مي کردن و با هم صحبت مي کردن...با باز شدن در،صحبتشون رو قطع کردن و به سمت من چرخيدن...نگاه متعجبشون رو روي خودم احساس مي کردم....کمي که گذشت،نگاهاشون رنگ مسخرگي و تحقير گرفت...مونده بودم تو لباساشون...براي لباساي همشون،يه متر پارچه،شايد هم کمتر بکار برده شده بود!!!!...همشون آرايش هاي غليظ و هيکلهاي قشنگي داشتن...از هيکلشون خوشم اومد،ولي آرايششون نه...روي بازوها و پشتشون،خالکوبي شده بود،چيزي که من هميشه از ديدنش چندشم ميشد... کيفم رو از روي شونم برداشتم....درحال باز کردن دکمه هاي پالتوم بودن که شروع به حرف زدن کردن...يکيشون با ناز و عشوه و به فارسي گفت:داشتم مي گفتم...مطمئنم که امشب مياد...همين امشب بايد از دلش دربيارم...چندماهه که گوشيش رو جواب نميده،خونش هم کسي نيست...نمي دونم چرا اينجوري شده...يکي ديگشون گفت:خب تقصير خودته ديگه جسي...نبايد اونشب باهاش بحث مي کردي...تو که مي دوني اون دنبال دخترا نيست،بلکه اين دخترا هستن که دنبال اونن...براي اون هيچ فرقي نمي کنه که با کي باشه،تو نشدي،يکي ديگه...تو که از غرور اون خبر داري....هم براي خودت بد شد و هم براي پدرت...جسي:اشکال نداره...مي دونم چيکار کنم تا دوباره قبولم کنه و باهام باشه...اون فقط مال منه مليسا...اخلاقاش عوض شده بود تا اين که اون شب پشت تلفن،بحثمون شد...ناخوداگاه حرفاشون رو مي شنيدم...پالتوم رو دراوردم و روي کيفم گذاشتم...به سمت آينه رفتم و تازه تونستم جسي خانوم رو ببينم...اون موقع که حرف مي زدن،پشتم بهشون بود و متوجه قيافش نشده بودم...لباس تنگ و صورتي رنگي پوشيده بود...لنز صورتي گذاشته بود و آرايشي به همون رنگ کرده بود...موهاش دکلره شده بود و رگه هايي صورتي رنگ توش انداخته بود...ياد پلنگ صورتي افتادم...به نظرم تيپش خيلي مضحک بود...دوست داشتم اون کسي رو که اين جسي خانوم داشت خودش رو به خاطرش به آب و آتش ميزد ببينم...سه تاي ديگه هم به ترتيب،لباسهاي سبز،آبي و زرد پوشيده بودن...لنزها و آرايششون هم،رنگ لباسشون بود...جسي به سمت دوستاش چرخيد و گفت:بچه ها خوبم؟؟...منظورم اينه که جوري هستم که...لباس زرد گفت:بيستي جسي!!!!...اگه سينا نگات نکنه يعني اينکه خيلي بدسليقه و بي عرضست که ولت کرده...حالا مطمئني که مياد؟؟...امشب کلي رقيب داري...قري به سر و گردنش داد و گفت:چطور مي تونه من رو نبينه؟؟...تو که ميدوني اليسا جون،هيچکدوم به پاي من نميرسن!!!!...پويا خودش گفت که به سينا هم گفته بياد...احتمالا منظور سينا اينا بوده...((مي دوني چند نفر منتظر منن؟؟))...اي خاک توسرت سينا با اين دوست دخترات...اينا که همش رنگ و لعابن...چطوري مي توني با اين عشوه ي صداش تحملش کني؟؟...چه عشوه خرکي هم ميان...چقدرم قر و فر دارن...همه مرض خودشيفتگي گرفتن...شالم رو روي سرم درست کردم...لباسام رو تو کمد آويزون کردم و کيفم رو برداشتم و از اتاق بيرون اومدم...حوصله ي شنيدن اراجيفشون رو نداشتم...وارد پذيرايي شدم...جمعيت بيشتر شده بود...با نگاهم دنبال سينا گشتم ولي پيداش نکردم...نگاهم به ميزي افتاد که وسط پذيرايي بود...انواع و اقسام نوشيدني ها روش چيده شده بود...عجب غلطي کردم که پاشدم اومدم اينجا...همون طور بلاتکليف وايساده بودم که پونه دستي برام تکون داد و به سمتم اومد....پونه:چرا اينجا وايسادي؟؟...من:تازه اومدم پايين...پونه:دنبال سينا مي گردي؟؟...من:آره...تو مي دوني کجاست؟؟...با دستش گوشه اي از سالن رو نشون داد و گفت:بايد اونجا باشه....لبخندي بهش زدم و به اون سمت رفتم...نگاه هاي تمسخرآميز همه رو روي خودم حس مي کردم اما اهميتي نمي دادم...کمي که جلوتر رفتم،ديدمش...چندتا مرد دورهم وايساده بودن که يکيشون سينا بود...همشون گيلاس بدست بودن...يکي از دستاش دور شونه ي جسي بود و تو اون يکي دستش هم يه گيلاس...اين جسي خانوم کي اومد پايين که من نفهميدم؟؟...بقيه ي دوستاي جسي هم،با مرداي ديگه بودن...هرکدوم با يکي...دلم مي خواست سراشون رو با هم يکي مي کردم...من عاشق سينا نبودم و دوسش نداشتم ولي نمي دونم چرا بدم ميومد از اينکه دستش رو روي شونه ي يکي غير از من بذاره؟؟...شايدم....به اونا خيره شده بودم و داشتم واسه خودم فکر مي کردم که پويا متوجهم شد و گفت:به،باران خانوم...با اين جمله ي پويا،سرها به طرفم چرخيد و دايرشون باز شد...همشون درو هم وايساده بودن و همين باعث شده بود که يه دايره تشکيل بدن...تو چشمهاي سينا هيچ چيز دوستانه اي ديده نميشد...تنها چيزي که به خوبي مي تونستم تشخيصش بدم،خشم بود...قبل از اين که پويا حرفي بزنه،سينا گفت:معرفي مي کنم،باران،دخترعموم...چشمهام گرد شد و با تعجب بهش خيره شدم...مي دونستم پويا هم دست کمي از من نداره...مگه قرار نبود من رو نامزد خودش معرفي کنه؟؟...بحث لجبازيه؟؟..چشمش به جسي جونش افتاد،امانت داري از يادش رفت؟؟...باشه...منم حرفي ندارم و تا تهش هستم...فقط خدا امشب رو بخير بگذرونه...جسي عشوه اي خرکي اومد و با ناز گفت:نگفته بودي سينا جون که از اين دخترعموها داري...وبعد با دستش به تيپم اشاره کرد...سينا هم بدون اين که توجهي به من کنه،سرش رو به سمت گوش جسي برد و گفت:خودت رو عشقه...بقيه رو چيکار داري؟؟...با يه دور....جسي نذاشت حرفش رو تموم کنه و با ذوق گيلاس مشروبش رو به دست يکي از دوستاش داد و گفت:بريم....واي که چقدر دلم براي رقص با تو تنگ شده بود سينا جونم...اه اه....دختره ي جلف...صداي خنده هاش کل سالن رو برداشته بود...خجالتم خوب چيزيه...اومديمو سيناي بدبخت خواست يه چيز ديگه بگه...حرصم از دست سينا دراومده بود....اونکه با چشمهاش تحسينم مي کرد ولي حالا....شايدم من اشتباه مي کنم...همه ي زندگيم شده شايد،اما و اگر...با حرص چشمهام رو روي هم گذاشتم و دوباره بازشون کردم...نگاهم به سمت دست چپش کشيده شد...حلقش رو دراورده بود...چه آدم بي جنبه اي!!!!...اين که بايد چهارچشمي حواسش به من باشه ولي حالا...سينا و جسي رفتن وسط تا با آهنگ لايتي گذاشته شده بود،برقصن...نگاهم بهشون بود که صداي پويا رو شنيدم:ميشه بپرسم جريان چيه؟؟...پشتم بهش بود...به آرومي حلقم رو از انگشتم دراوردم و وارد انگشت ميانيم کردم....من:جريان چي؟؟...پويا:همين نامزدي شما...من:جريان خاصي نداره که لازم باشه شما بدونين...پويا:پس چرا...حرفش رو قطع کردم و گفتم:ميشه بگين يه ليوان آب برام بيارن؟؟...پويا:حتما،خودم براتون ميارم...پويا رفت و من هم روي يکي از صندلي ها ولو شدم...حوصله ي جواب دادن به اين يکي رو نداشتم....خودمم نمي دونستم جريان چيه و يکي رسيده و داره از من مي پرسه جريان چيه...من چرا انقدر جريان،جريان مي کنم؟؟....دوباره نگاهم بهشون افتاد...يکي از دستاشون رو دور کمر هم گذاشته بودن و اون يکي دستشون رو هم به هم قلاب کرده بودن... سينا توگوش اون حرف ميزد و اون ريز ريز مي خنديد...خيلي دوست داشتم بدونم سرچي دعواشون شده بود و داشتن درباره ي چي صحبت مي کردن...مگه تو فضولي دختر؟؟....همزمان با تموم شدن آهنگ،پويا هم با يه ليوان آب اومد پيشم...پويا:بفرماييد...من:ممنون...سينا و جسي دست در دست همديگه بهمون نزديک شدن...جسي تو گيلاس خودش و سينا مشروب ريخت و هردو شروع به نوشيدن کردن...مي ترسيدم مست بشه...جسي،خدا لعنتت کنه...مرده شور اون قد و قوارت رو ببرن... خير سرم اومدم آب بخورم که جسي رو به سينا گفت:امشب مياي پيش ما؟؟...يه لحظه آب پريد تو گلوم و به سرفه افتادم...چقدر سريع تأثير گذاشت!!!!سينا زيرچشمي و با پوزخند نگام کرد و گفت:از پدرت عذر خواهي کن و بگو دخترعموم پيشمه...اگه اون نبود،حتما ميومدم...قيافه ي جسي تو هم رفت که سينا با خنده بهش گفت:حالا ناراحت نشو عزيزم...تا شب که پيش هميم،مگه نه؟؟...جسي:آره،ولي...حرفش رو قطع کرد و با خشم تو چشمهاي من نگاه کرد و گفت:تو يه شب نمي توني تنها بموني؟؟...از عکس العملش هم خندم گرفته بود و هم متعجب شده بودم...من:از خدامه ولي چيکار کنم که سينا ولم نميکنه...چهل دقيقه اي گذشته بود که پويا دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:ميشه خواهش کنم يه دور با من برقصين؟؟...نمي دونم چرا همچين پيشنهادي رو داد...اون که مي دونست من قبول نمي کنم...اومدم بگم نه که سينا ازجاش بلند شد و گفت:شرمنده پوياجون...قولش رو قبلا به من داده...غلط کردي...کي من همچين خريتي کردم که خودم خبر نداشتم؟؟...چه حرفم تو دهن من ميذاره...بدون اين که به جسي نگاه کنه،از جاش بلند شد و به سمتم اومد...دستش رو به طرفم گرفت...هيچ عکس العملي نشون ندادم...خودش دستم رو گرفت و بلندم کرد...روبه روي هم وايساده بوديم...خواستم بگم نميام که دستش رو گذاشت رو لبم و سرش رو کنار گوشم اورد و گفت:تو امشب با من مي رقصي،خب؟؟...نه نداريم...با جديتي که تو صداش بود،لال شدم و پشت سرش راه افتادم...دستم رو دور گردنش حلقه کردم،اونم دستاش رو روي کمرم گذاشت...احساس خجالت،سرتاسر وجودم رو گرفته بود...فکر به اين که تا دقايقي پيش،جسي به جاي با سينا رقصيده،حرصم ميداد...سعي کردم سرم رو بگيرم بالا و بالاخره موفق شدم...خدا رو شکر کردم که برقا رو خاموش کرده بودن...واسه يه بار تو عمرم شانس اوردم...قدمهامون رو با هم هماهنگ کرديم...تنها چيزي رو که مي ديدم،برق چشمهاش بود...سرش رو اورد کنار گوشم و گفت:تا حالا تانگو و يا سالسا رقصيدي؟؟...من:آره...من ايران که بودم،کلاس رقص مي رفتم...هميشه با فربد مي رقصيدم و اين اولين بارمه که با کسي غير از اون مي رقصم...با لحن خاصي گفت:مشخصه که کار کردي...حالا اين خوبه يا بد؟؟...جوابش رو ندادم و گفتم:سينا؟؟....آروم گفت:جانم...با تعجب بهش نگاه کردم...گاوم زاييد!!...اونم دوقلو...سينا:چي مي خواستي بگي بارانکم؟؟...جان!!بارانکم!!!!خدا آخر و عاقبت ما و امشب رو به خير کنه...من:هي...هيچي...خوبي سينا؟؟...موقعيت رو درک مي کني؟؟...مي فهمي داري چي ميگي؟؟!!...سينا:شايد آره...شايدم نه...آره،خوب نيستم...من:داري منو مي ترسوني سينا...سينا:چرا ترس گل من؟؟...مگه من تا حالا آسيبي بهت زدم؟؟...قبل از اين که جوابش رو بدم،برقا روشن و آهنگ تموم شد...نگام روي چشمهاش ثابت موند....نمي دونستم دنبال چي مي گردم...کمي قرمز شده بودن...نگاهم به پشت سرش افتاد...جسي بدجوري داشت حرص مي خورد و اين به خوبي از سايش دندونهاش مشخص بود...بدون اينکه حرفي بزنم،دستام رو از دور گردنش باز کردم و به سمت صندليم رفتم...اين سينا چقدر خواستني تر از اون سينا بود...نه سيناي مست،بلکه سيناي مهربوني که زمين تا آسمون با اون يکي فرق داشت...چي ميشد اگه...نمي دونم چقدر از نشستنم گذشته بود که پويا افکارم رو بهم زد و گفت:بهتره شما برين خونه...از وقتي که اينجا نشستي،4تا گيلاس مشروب خورده...من مطمئنم که مسئله اي براش پيش اومده و همين باعث عصبانيتش شده...سينا اهل الکل نيست،فقط مواقعي که عصباني باشه،مي خوره...با ترس سرم رو بلند کردم...انگار متوجه شد....لبخند آرومي زد و گفت:نترس...با چندتا گيلاس مست نميشه،منظورم اينه که تا حدودي رو کارهاش کنترل داره...يا نمي خوره و يا وقتي مي خوره زياده روي ميکنه...تازه الآن کم خورده...تا خونه تو بايد رانندگي کني....اگه مي تونستم خودم همراهتون ميومدم،چه کنم که کلي مهمون دارم و نمي تونم باهاتون بيام...سينا نمي تونه پشت فرمون بشينه،البته نه اين که نتونه ولي خطرناکه...خودت که بهتر مي دوني....آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو براش تکون دادم...پويا:من نمي دونم چه چيزي بين شما پيش اومده...راستش اونروزي که تو کافه ديدمت،خيلي تعجب کردم...از سينا بعيد بود که با همچين دختري دوست باشه و البته از دختري مثل تو هم بعيد بود که به دوستي با سينا تن بده...خيلي ازت خوشم اومد...از اينکه مثل خيلياي ديگه با خارج شدن از کشورت از خود بيخود نشدي و...مکثي کرد و گفت:بگذريم...چند روز بعد از چندتا از دوستام شنيدم که دوست دختراش رو ول و خونش رو هم عوض کرده،بدون اين که به کسي خبر بده...به چندتا از بچه ها گفته بود يکي از آشناهامون اومده پيشم و دخترش پيش من امانته...درسته کسي از شغلش خبر نداره و همه فکر مي کنن که فقط رئيسه شرکتشه،ولي من درجريان کارهاش بودم،الا اين يکي...منظورم رابطه ي شماست...فکر کنم همون حرف اولي درست باشه و تو نامزد سينا باشي،نه؟؟...با صداي خفه اي گفتم:آره...مگه سينا شرکت هم داره؟؟...لبخندي زد و گفت:دير يا زود خودش مياد قضيه رو برام ميگه... خيلي عصبانيش کردي و من مطمئنم اونم براي تحريک حسادت و حرص دادن تو امشب با جسيکا صميمي شده بود...مکثي کرد و ادامه داد:جسيکا جزء اولين دوستاي سينا بود...اون خيلي دختر خودخواه و در عين حال جلفي...من مي دونستم که تو پيشنهاد رقصم رو قبول نمي کني و فقط مي خواستم به سينا بفهمونم که اگه اون نباشه،افراد ديگه اي هستن که بخوان با تو باشن...مي خواستم بهش بفهمونم که مثه تو کم پيدا ميشه ولي افرادي مثل جسي،هميشه و همه جا هستن... تا حالا نديده بودم که سينا واسه ي رقصيدنم با کسي انقدر جبهه بگيره...سرش رو تکون داد و گفت:حالا هم برو پيشش تا خودش رو خفه نکرده....خواستم برم سمت سينا که يادم اومد خونه رو بلد نيستم...رو به پويا گفتم:من آدرس خونه رو بلد نيستم...پويا:زياد سخت نيست و مسيرش سرراسته...سينا کمکت مي کنه...با سرم ازش تشکر کردم...رفتم پالتوم رو برداشتم و پوشيدمش و بعد به سمت سينا رفتم...روي يکي از صندلي ها نشسته بود...جسي هم کنارش بود و بلند بلند مي خنديد...اگه مي تونستم چنان ميزدم تو دهنش که خنديدن از يادش بره...دختره ي حال بهم زن...مشخص سيگار مي کشه...تموم دندوناش جرم داره و زرد شده...با اون همه عطر و ادکلني هم که به خودش زده بود،بوي سيگار رو تشخيص ميدادم... دستم رو گذاشتم پشت صندلي سينا و گيلاس رو از جلوش برداشتم...يه دستم رو تو جيب کتش کردم و سوئيچ ماشين رو دراوردم...نگاهش رو از جسي گرفت و به من دوخت...قرمزي چشمهاش بيشتر شده بود...جسي با وقاحت تمام و صداي بلند رو به من گفت:چرا نميذاري يه نفس راحت از دستت بکشه؟؟...همه جا آويزونشي...بيچاره داشت برام درددل مي کرد که تو اومدي...برو پيش همون پويا جونت و دست از سر سيناي من بردار...انقدر بي عرضه نيستم که بذارم احمقي مثه تو اون رو از دستم بگيره...تو فکر کردي کي هستي؟؟...يه دختر املي که فکر مي کني مي توني سينا رو براي خودت کني...بايد بگم فکرت اشتباهه...برو...از اينجا برو...نمي خوام چشمم بهت بيفته...دزد...آره...تو يه دزدي که نامزدم رو از چنگم دراوردي...من ديگه نميذارم بيشتر از اين پات رو از گليمت درازتر کني...فهميدي؟؟...برو به همون قبرستوني که ازش اومدي...نفس عميقي کشيد و به من که عين مجسمه نگا مي کردم،نگاهي انداخت و گفت:فکر کردي يه جانم و عزيزم بهت گفته،عاشقت شده؟؟...بايد بگم که کاملا در اشتباهي احمق...اون اينا رو گفت تا من کمي به قيافت بخندم...مي خواستم ببينم يه دختر امل موقع ابراز علاقه ي يه پسر چه شکلي ميشه که سينا کمکم کرد تا اين صحنه رو ببينم و در ظاهر حرص بخورم و از تو بخندم...من چرا مثه يه مجسمه وايساده بودم؟؟...چرا هيچ کاري نمي کنم؟؟...نبايد اجازه ي حرف زدن بيشتري بهش بدم تا بعد گفته هاش رو براي خودم تحليل کنم...فقط مي دونم که الآن بايد خفش کنم...جسي:تو يه...اجازه ي حرف ديگه اي بهش ندادم...دستم رو بردم بالا و با تمام قدرتم به صورتش کوبيدم...لال شد...از کاري که کرده بودم خيلي خوشحال شدم و به خودم آفرين گفتم...بايد زودتر از اينها خفش مي کردم...نگاهي به اطرافم انداختم...صداي موسيقي قطع شده بود و همه دورمون حلقه زده بودن...با کاري که من کردم،سکوت همه ي سالن رو گرفت...نگاهم به سينا افتاد که سرش رو گذاشته بود رو ميز...انگار هيچي نمي فهميد...پويا دقيقا پشت سرم وايساده بود...سعي کردم بلند حرفم رو بزنم و صدام نلرزه....با شروع شدن حرفم سينا هم سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد...من:بهت اجازه نميدم سر من داد بزني دختره ي جلف...به جاي اين که صدات رو بذاري رو سرت و مجلس رو بهم بزني،مثه آدم بيا و با خودم حرف بزن...اين سينا و اين تو....لياقتش دخترايي هستن که مثله توان و بايد از کوچه و خيابون جمعشون کرد...من براي خودم شخصيت قائلم و مي دونم که نبايد با آدم بي شخصيتي مثله تو دهن به دهن بشم...فقط اين رو بدون که اگه به خودم بود،الآن اينجا نبودم و پيش پدر و مادرم بودم...تو بمون و با اين سينا خوش باش...بلافاصله بعد از اتمام حرفم،عقب گرد کردم...پويا:خاک برسرت سينا...از سالن خارج شدم و به سمت ماشين رفتم...سوزش اشک رو تو چشمهام احساس مي کردم...صداي قدمهايي رو پشت سرم مي شنيدم که بهم نزديک ميشدن...صداي مردي رو شنيدم که گفت:صبرکنين باران خانوم...سرجام وايسادم و سعي کردم بغضم رو قورت بدم...دستام رو مشت کردم...ناخنام تو گوشت دستم رفت ولي اهميتي بهش ندادم...سوئيچ رو محکمتر تو دستم فشردم و چشمهام رو بستم...چقدر صداش برام آشنا بود...اين صداي کي بود کيه؟؟...مطمئنم مي شناسمش...صداش من رو ياد دوران دانشجويي مي اندازه...کمي ديگه به مخم فشار اوردم ولي تو اون شرايط کار نمي کرد....کم مونده بود ازش دود بلندشه...بيخيال فکر کردن شدم و چرخيدم تا صاحب صدا رو ببينم...اِ...اين که سعيده...نگاهم به پشت سرش افتاد...مهدي هم پشتش وايساده بود...مثل همييشه هردوشون با هم بودن...پشت هم...نمي دونستم چرا اونجان....اصلا نمي تونستم ذهنم رو متمرکز کنم...خواستم ازشون بپرسم اينجا چيکار مي کنين که پويا دوان دوان خودش رو به ما رسوند و با ديدن من سرجاش وايساد...نگاهي به سعيد و مهدي انداخت و گفت:ايول...من اين همه دويدم تا به باران برسم و اونوقت شما اينجا نگهش داشتين؟؟...سعيد:الکي که اسممون رو نذاشتن پليس و وارد اين حرفه نشديم داداش...رو به من ادامه داد:شما سوئيچ رو بدين به پويا و همراه ما بياين...رو به پويا ادامه داد:تو هم سرگرد رو بيار...باران خانوم رو ما به خونشون مي رسونيم...تازه ياد حرفاي سينا افتادم...اوايل که اومدم پيشش،بهم گفت سعيد و مهدي که از همکلاسي هام بودن،عضو گروه اونا هستن و با اونا کار مي کنن...بدون اين که حرفي بزنم،سوئيچ رو به سمت پويا گرفتم...پويا:کمي درکش کن باران...سينا همچين آدمي نبود که براي يه چيز کوچک انقدر بهم بريزه،احتمالا تقصيره خودت هم بوده....من نمي خوام بگم که سينا بي تقصيره...الآن هم مي خواست بياد دنبالت که من نگهش داشتم...براي همين دير اومدم بيرون...حرفاي جسي رو جدي نگير...اون براي رسيدن به خواستش هر کاري مي کنه...خواسته ي اون ازدواج باسيناست،اونم بخاطر پول و شرکتش...سر معامله ي شرکت خودشون و سينا،حاضره رو زندگيش قمار کنه...پدر جسي هم يکي از مشوقهاي اصلي اونه...من مطمئنم که حرفاش دروغه...مي تونم قسم بخورم که همش اراجيفه و از خودش دراورده...سينا هرچقدرم که بد باشه،آدمي نيست که آبروي نامزد يا زنه خودش رو،جلوي کسي ببره...هنوز به شخصيت اصلي سينا نرسيدي که تونستي همچين اراجيفي رو باور کني...بعد از رفتن تو به خودش اومد که من نذاشتم بياد...ميگرنش اود کرده...يه مسکن بهش دادم تا آروم بشه...شايد امشب پيش خودم نگهش داشتم... تو اون هير و وير بود که فهميدم اون هم مثه من ميگرن داره....چه جالب...يه تفاهم بين خودمون پيدا کردم...حالا گير دادي بارانا...ول کن...من:چرا من بايد درکش کنم؟؟...من نمي تونم ببينم که اون دختره ي جلف و هرزه به شخصيتم توهين مي کنه...خيلي خودم رو نگه داشتم ولي اون پاش رو از گليمش درازتر کرد...بذار سينا با اونا خوش باشه...من عاشق چشم و ابروش نيستم...لياقتش همينه...من اونقدر حرف بدي نزدم که سينا بخواد ناراحت بشه....اگه سينا...حرفم رو قطع کردم...مي خواستم بگم اگه اون واقعا همسرم بود و دوستم داشت،حق داشت که ناراحت بشه ولي حالا که هيچ چيزي بين ما نيست،اون نبايد تا اين حد عصبي بشه و بهم بريزه...ادامه دادم:مطمئن باش که از حرف من نبوده....عصبانيتش از جاي ديگه آب مي خوره...امشبم پيش خودت نگهش دار...پوفي کرد و گفت:اگه بمونه که نگهش ميدارم،ولي مي دونم که نمي مونه...به احتمال زياد بعد از اتمام مهموني،همراه خودم ميارمش...فعلا خداحافظ...سرم رو تکون دادم...سعيد به سمت ماشينش رفت و من و مهدي هم پشت سرش حرکت کرديم...درعقب رو باز کردم و نشستم...دستم رو روي شقيقم گذاشتم و فشار دادم...سر خودم هم درد مي کرد و داشت مي ترکيد...اگه عصبي بشم،سردرد مي گيرم...سعيد ماشين رو از پارک دراورد و راه افتاد...سرم رو به شيشه تکيه دادم و چشمهام رو بستم...سعي کردم به چيزي فکر نکنم،ولي مگه ميشد؟؟...اون از اونور ميگرنش اود کرده و من از اينور...يعني حق با کيه؟؟...واقعا سينا همچين حرفايي رو به جسي زده؟؟...پويا درست ميگه؟؟...واقعا سينا من رو مسخره ي دست اون دختره ي مزخرف قرار داده؟؟...تو برق چشمهاش چيزي به نام مسخرگي نديدم...نمي دونم...کي راست ميگه و کي دروغ؟؟...يعني من تا اين حد براش بي ارزشم که حاضر شده براي مسخره کردن من،پا رو اعتقاداتش بذاره؟؟.....سردردم ثانيه به ثانيه بيشتر ميشد...دوست داشتم موهام رو بکنم و يا با چيزي محکم به سرم بکوبم...متاسفانه کدئين هم همراهم نيورده بودم...نمي دونم چقدر گذشته بود که جلوي خونه ايستاد...هردوشون پياده شدن و من هم پشت سرشون از ماشين خارج شدم...با کليد در رو باز کردن و کنار کشيدن...ياد سينا افتادم که بهم مي گفت فقط براي يک نفر در رو نگه ميدارم تا وارد و يا خارج بشه...بدون اين که تعارف کنم،وارد ساختمون شدم...فقط دلم مي خواست قرص ادويل بخورم،سرم رو با دستمال ببندم و کپه ي مرگم رو بذارم...همين...سعيد:شما با آسانسور برين،من و مهدي با پله ها ميايم...بيحال تر از اوني بودم که بخوام تعارف تيکه پاره کنم...سوار آسانسور شدم...جلوي در خونه ايستاده بودم که اون دوتا هم رسيدن...سعيد در رو باز کرد و اول من رفتم داخل...اينا کليد خونه رو از کجا اورده بودن؟؟...خب دختره ي خنگ،احتمالا از سينا گرفتن ديگه...سعيد:اگه سرگرد اومدن که ما مي ريم،در غير اين صورت ما همينجا مي مونيم تا خودشون بيان...شما بفرمايين استراحت کنين...به زور گفتم:ببخشيد آقا سعيد....حال من اصلا خوب نيست و سرم خيلي درد مي کنه...بايد هرچه زودتر برم استراحت کنم...سعيد:اين حرفا چيه باران خانوم،ما همگي در قبال شما مسئوليم...وارد آشپزخونه شدم...قرصم رو با مقداري آب خوردم...سري براي مهدي و سعيد تکون دادم و وارد اتاق خواب شدم...کيفم رو روي تخت پرت کردم و پالتوم رو دراوردم...تازه يادم افتاد که نمبيتونم لباسم رو دربيارم...دوباره اون زيپ مسخره برام مشکل ايجاد کرد...شالم رو از روي سرم برداشتم و موهام رو باز کردم...به سمت کمد لباسام حرکت کردم و يکي از شالام رو که به لطف سينا رنگ گرفته بود،برداشتم و دور سرم بستم تا دردش بهتر بشه... چشم بندم رو به چشمم زدم...ديگه نمي تونستم رو پاهام وايسم...با همون لباس،خودم رو روي تخت انداختم...از اين پهلو به اون پهلو مي شدم...خوابم نمي برد...احساس نا امني مي کردم...بعد از چند دقيقه تونستم خودم رو راضي کنم که سعيد و مهدي بيرون نشستن و مي تونن جاي اون رو بگيرن و بالاخره با هزار بدبختي خوابم برد...صبح که از خواب بيدار شدم،سر دردم بهتر شده و مي دونستم تا چندساعت ديگه،به کلي برطرف ميشه...نگاهي به ساعت انداختم...11 ظهر بود...نمي دونستم بيرون چه خبره...مهدي و سعيد هنوز هستن؟؟...ازجام بلند شدم و بعد از تعويض لباسام،نگاهي به خودم انداختم...چشمهام کمي پف کرده بودن...تعويض لباس که چه عرض کنم...ناچارا با قيچي به جونش افتادم و از درزش شکافتمش تا بعد بدمش به خياط...کار ديگه اي نمي تونستم انجام بدم...حاضر بودم بميرم اما ديگه از سينا نخوام برام بازش کنه...اعصاب واسم نذاشته بود...از کار خودم خندم گرفت...ياد زمان بچگيم افتادم که مي رفتم سر لباساي فربد و قيچيشون مي کردم...البته اونم تلافيش رو سرم درميوورد...هي...عقلم از بچگي مشکل داشته!!!...صداي موبايلم بلند شد...نگاهي به شماره انداختم...مهلا بود....من:جانم؟؟...  


ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط پسر شاد ، هستی0611 ، طوطی82
#5
پست پنجم


مهلا:سلام باراني...چطوري؟؟...لباسات رو خريدي؟؟...
چه دل خجسته اي داره....خوش به حالش...
من:چقدر عجولي تو...لباس دارم و نيازي به خريدن نيست...
مهلا:بايد عجله کنم...خيرسرم چندروز ديگه عروسيمه ها...
کمي با هم حرف زديم و بعد گوشي رو قطع کردم...
از اتاق خارج شدم...چشمم به سينا و پويا افتاد که روي کاناپه و نشسته خوابشون برده بود...
مگه قرار نبود پويا سينا رو پيش خودش نگه داره؟؟...پس چرا اينا اينجان؟؟...
بدون اينکه سر و صدايي کنم،به سمت آشپزخونه رفتم و کتري رو گذاشتم رو گاز...روي صندلي نشستم و به اين فکر کردم که چه رفتاري بايد باهاش داشته باشم؟؟...بايد ناديده بگيرمش...آره...خودشه...شده جام رو رو زمين مي اندازم اما ديگه حاضر نيستم کنارش باشم...درست کردن غذا هم به عهده ي خودش ميذارم و فقط براي خودم غذا درست مي کنم...همه ي کارهاش رو به عهده ي خودش ميذارم...
چرا سينا اونجوري عکس العمل نشون داد؟؟...آدم رو با کاراش...
با صداي سوت کتري ازجام بلند شدم و چاي دم کردم...صداي قدمهاش رو مي تونستم بشنوم...داشت به سمت آشپزخونه ميومد...سعي کردم خودم رو کنترل کنم...نفس عميقي کشيدم...از همين الآن بايد شروع کنم...لام تا کام باهاش حرف نمي زنم...ديگه نميذارم صدام رو بشنوه...
مي خواستم از آشپزخونه خارج بشم که روبروم ايستاد و آروم گفت:باران؟؟تو که...
با جديت سرم رو بلند کردم و تو چشمهاش زل زدم...حرفش رو قطع کرد...سعي کردم مجذوب نگاش نشم و براي اولين بار موفق شدم...با جسارت و بدون اين که پلک بزنم نگاش کردم...خودم مي دونستم وقتي سگ ميشم و با عصبانيت به کسي نگاه مي کنم،اون طرف خودش از رو ميره...
سرش رو انداخت پايين و از جلوي راهم رفت کنار...با شتاب از کنارش رد شدم و وارد پذيرايي شدم...اثري از پويا نبود...
دوباره رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم...وارد آشپزخونه شدم...روي يکي از صندلي ها نشسته بود و پنجه هاش رو تو موهاش فرو برده بود...با خونسردي براي خودم چاي ريختم و شروع به خوردن صبحانم کردم...
واسه اولين بار بود که اون رو آدم حساب نمي کردم و براي همين بهش برخورد...از جاش بلند شد و بعد از خوردن قرص مسکن به اتاق خواب رفت...از حالتش ميشد فهميد که هنوز هم سرش درد مي کنه...
****
سينا تا شب خواب بود و من پاي فيلماي ماهواره بودم...نمي خواستم سکوتم رو حالا حالاها بشکنم...به نظرم اينجوري بهتر بود...
خدارو شکر کردم که براي مراسم مهلا،لباس دارم و ديگه لازم نيست بهش بگم تا باهم بريم بيرون و من لباس بخرم...
بلند شدم و به غذام سر زدم...آماده بود...همش رو تو بشقاب ريختم و شروع به خوردن کردم...
دقايقي بعد سينا وارد آشپزخونه شد و گفت:واي که چقدر گشنمه....از ديشب تا حالا هيچي نخوردم...چه بويي هم راه افتاده...
تو دلم بهش خنديدم...خودشم حسابي زده بود به کوچه ي علي چپ....انگار که هيچي نشده...حتما الآن با خودش فکر مي کرد بره در قابلمه رو برداره،با غذاش رو به رو ميشه...
به سمت قابلمه رفت و درش رو برداشت...سرش رو بلند کرد و با تعجب به من نگاه کرد،منم واسه خودم داشتم غذام رو مي خوردم و نيم نگاهي هم بهش ننداختم...سعي کرد به روي خودش نياره...يه تابه برداشت و چندتا تخم مرغ نيم رو کرد...
غذام تموم شد...ظرفام رو شستم و بي حرف به اتاق خواب رفتم...
از توي کمد ديواري،يه دشک،پتو و بالش برداشتم و جام رو روي زمين انداختم...
مي دونستم برام سخته که روي زمين بخوابم اما بايد عادت مي کردم...
به کم شدن روي سينا مي ارزيد...
روز بعدش بايد مي رفتيم دانشگاه....گوشيم رو کوک کردم تا خودم ازخواب بيدار بشم نه اين که اون من رو بيدار کنه...با کلي جون کندن،بالاخره خوابم برد...
صبح با صداي زنگ گوشيم بيدار شدم...نگاهم به سينا افتاد...اومده بود پايين و کنارم خوابيده بود...چقدر اين بشر رو داره!!...پوفي کردم و ازجام بلند شدم...
درحال خوردن صبحانه بودم که سينا هم از اتاق اومد بيرون و براي خودش چاي ريخت...از بازي که شروع کرده بودم،خسته شده بودم...کل خونه رو سکوت گرفته بود...مي دونستم که نبايد پا پس بکشم...
لباسام رو عوض کردم و اومدم روي مبل نشستم...اگه ميشد خودم مي رفتم کلاس تا منتظرش نمونم ولي حيف که نميشد...نگاهي به ساعتم انداختم...داشت ديرم ميشد و اون ريلکس تر از هميشه،در حال خوردن صبحانش بود...بالاخره بلند شد و رفت تا آماده بشه...مي دونستم يه 20 دقيقه اي هم معطل آماده شدنش ميشم...
حاضر و آماده از اتاق اومد بيرون...دلم مي خواست يکي بکوبم توسرش و از اون تو دهني هايي که به جسي زدم،به اين هم مي زدم...
کفشهام رو پوشيدم و به سرعت از پله ها پايين اومدم...حاضر نبودم براي چند لحظه باهاش تو آسانسور باشم...
دست به سينه کنار ماشين وايساده بودم که اومد پايين...درماشين رو باز کرد و من براي اولين بار،صندلي عقب رو براي نشستن انتخاب کردم...برام همه نبود که بچه ها ما رو مي بينن يا نه،فقط اين برام مهم بود که آدم حسابش نکنم...همين...
توقع اين کار رو نداشت...اخماش تو هم رفت و زير لب حرفي رو با خودش زمزمه کرد...نفس عميقي کشيد و حرکت کرد...برام جالب بود که سکوت کرد و حرفي نزد...
بعد از پارک کردن ماشين،از ماشين پياده شديم...دستم رو گرفت،خواستم دستم رو آزاد کنم که سرش رو اورد کنار گوشم و گفت:احمق نشو...بحث لج و لجبازي...الآن پاي جونت وسطه...
دست از تقلا برداشتم و اخمام رو توهم کردم...
دوباره حلقش رو دستش کرده بود...
رفتيم سر کلاس...استاد اومده بود...براي تاخيرمون عذرخواهي کرديم و کنار ديويد و مهلا نشستيم...
مهلا:چرا شما دوتا امروز اينجوري هستين؟؟...
سرم رو بردم کنار گوشش و گفتم:چجوري؟؟...
مهلا:نمي دونم....انگار ارث باباتون رو از هم مي خواين...
خنده اي کردم و گفتم:حتما مي خوايم ديگه...
جدي شدم و گفتم:بحثمون شده...حالا ما رو ول کن،تو چيکار کردي؟؟...
با ذوق گفت:امروز کارتا رو بين بچه ها پخش مي کنيم....
من:مبارکه...
مهلا:مرسي...
ديگه دست از وراجي برداشتيم و حواسمون رو داديم به استاد...
بعد از اتمام کلاس،ديويد رو به بچه ها گفت:بچه ها نرين بيرون....وايسين،مي خوام کارت بهتون بدم...
با تعجب رو به مهلا گفتم:همه ي بچه هاي کلاس رو مي خواين دعوت کنين؟؟...
مهلا:خب اکثرا دوستاي ديويد هستن...دخترت هم دوست دختراشون هستن،نميشه به پسره بگيم و به دختره نگيم،ميشه؟؟...
جوابش رو ندادم...راست مي گفت...
ديويد کارت همه رو داد...
من:چقدر عروسيتون شلوغ ميشه....
مهلا:آره...مهمونامون خيلي زيادن...قرار شد تو باغ مجلس رو برگزار کنيم...
سينا از ديويد تشکر کرد و بعد،به سمت خونه حرکت کرديم...نمي دونم چرا با حرف مهلا،اضطراب گرفتم...مگه مجبورين انقدر مهمون دعوت کنين؟؟...
به سمت خونه مي رفتيم که گوشيش زنگ خورد...نگاهي به شماره انداخت...چون پشت فرمون بود،گذاشت رو آيفون...ساحل بود...
ساحل با ذوق گفت:سلام داداشي...يادي از ما نکنيا...
سينا:انقدر اينجا کار رو سرم ريخته که وقت سر خاروندن ندارم...بيام ايران جبران مي کنم ساحلي...
مطمئن بودم که يه چيزي شده و ساحل الکي خوشحال نيست...از تن صداش مشخص بود تا چه حد خوشحاله...
سينا هم متوجه شد و گفت:کدوم بخت برگشته اي اومده خواستگاريت که انقدر خوشحالي؟؟...
ساحل:اگه ببينمت،موهاي سرت رو دونه دونه مي کنم...
زيرلب گفت:اگه تا اون موقع اين خانوم مويي هم تو سر من باقي گذاشته باشه...
ساحل:چيزي گفتي سينا؟؟...
سينا:نه...جدي چي شده؟؟...
ساحل:هيچي...تو مي دونستي سيما دوقلو بارداره؟؟...
سينا:جدي؟؟...نه...من نمي دونستم...
ساحل:چرا تو خانواده ي ما همه بچه ها دوقلوان؟؟...اين از بچه هاي شاهين و اون از...
سينا حرفش رو قطع کرد و گفت:وقت گير اوردي ساحل؟؟...چرا بحث ژنتيک راه انداختي؟؟...از اون سر دنيا زنگ زدي که همينو بپرسي؟؟...چرا بچه هاي ما دوقلوند؟؟...
يکي ساحل رو صدا کرد و براي همين به سينا گفت:جوابت بمونه براي بعد خان داداش...خداحافظ....
سينا:به سلامت...
به خونه که رسيديم،جلوتر از سينا از پله ها بالا رفتم...مي خواستم يه زنگ به ساحل بزنم...
بعد از تعويض لباسام،گوشيمو از تو کيفم دراوردم و روي تخت نشستم...شماره ي ساحل رو گرفتم...از وقتي که خطم رو عوض کرده بودم،چندباري با هم صحبت کرده بوديم...
ساحل:سلام باران خوشگله ي خودم...
لبخندي زدم و با خودم فکر کردم چقدر اين خواهر و برادر باهم فرق دارن...
من:سلام ساحل خوشگله ي خودم...چه خبرا؟؟...چي شده که انقدر خوشحالي؟؟...
ساحل:سلامتي...چه عجب...اين دايي شما بالاخره به حرف اومد...
مکثي کردم و گفتم:آرررره؟؟...
خنديدو گفت:آرررره....
صدام رو بردم بالا و گفتم:خيلي غلط کرد...پسره ي مارمولک....بدون اين که به من حرفي بزنه اومده با تو حرف زده؟؟...
دوباره خنديد و گفت:خونسرديتو حفظ کن...جايي نيومده،تلفني با هم حرف زديم...
من:واي...فربد...مگه دستم بهت نرسه...حالا چي گفت؟؟...
ساحل:گفت از من خوشش اومده و اجازه خواست تا بيشتر باهام آشنابشه...
من:اوهو...انقدر لفظ قلم حرف زد؟؟...تو بهش چي گفتي؟؟...
ساحل:نه...يه چيزي تو همين مايه ها گفت...گفتم باهاش موافقم و با آشنايي بيشتر مخالفتي ندارم...
من:فربد هم آدم شد رفت پي کارش...به تلفناش جواب نميدم...تو هم بهش هيچي نگو...بذار فکر کنه من نمي دونم...مي خوام ببينم کي مياد بهم مي گه...باهات شرط مي بندم هر موقع کارش گير باشه به من خبر ميده...
ساحل:باشه...من حرفي بهش نمي زنم...صدام خيلي ضايست؟؟...
من:يعني چي؟؟...
ساحل:منظورم اينه که معلومه خوشحالم؟؟...
من:آره...چطور؟؟...
ساحل:قبل از اين که تو زنگ بزني،داشتم با سينا صحبت مي کردم...اونم فهميده بود...
من:بيخيال زن دايي...برو با دايي خوش باش...از قول من ببوسش...کاري نداري؟؟...
ساحل:مي زنم تو سرتا...بي جنبه...حقت بود که منم هيچي بهت نگم...فعلا که به تو نزديکتره،پس تو بايد از قول من ببوسيش...فربد حق داشت...شرت کم...خداحافظ...
من:دختره ي بي حيا...خجالت بکش...خداحافظ...
بعد از اين که تلفن رو قطع کردم،خودم رو روي تخت انداختم...اي فربد نامرد...توهم رفتي قاطي خروسا و منو بي خبر گذاشتي...خيلي براشون خوشحال بودم...مي دونستم فربد واقعا ساحل رو دوست داره...
فقط من و باربد مونديم و هنوز قاطي جمع مرغ و خروس ها نشديم...داداش خودم روعشقه...
يه روز به عروسي مهلا مونده بود...تو اين مدت چيزي جز سکوت و صداي تلويزيون تو خونه شنيده نميشد...سينا هم ديگه حرفي نميزد و مثله خودم عمل مي کرد...يا از بيرون غذا مي گرفت ويا يه غذاي مختصري براي خودش درست مي کرد...
احساس مي کردم افسرده شدم و نياز به جشن مهلا دارم ولي نمي دونم چرا دلشوره ولم نمي کرد...
در کمدم رو باز کردم و هيچ لباس مناسبي پيدا نکردم...فکري به ذهنم رسيد....بايد به فربد زنگ مي زدم و ميگفتم که امشب يا فردا يکي از لباسهام رو از خونش بياره...همه ي وسايلم خونه ي فربد بود...هنوز راجع به ساحل حرفي به من نزده بود...
فربد:هاااااا...کجاي کارت دوباره گيره که مهربون شدي و به من زنگ زدي؟؟...
من:زهرمار و هاااااا فربد جونم!!...تو بدون که گذر پوست به دباغ خونه ميفته...همين...
فربد:به جون تو کلي کار رو سرم ريخته...انقدر صغري و کبري نچين و زودتر کارت رو بگو...
من:سرت با کي گرمه؟؟...چشمم روشن...
فربد:به جون بري قطع مي کنمااا...
من:جان؟؟...بري ديگه کيه؟؟...
فربد:مخفف اسم خودت روهم نمي فهمي؟؟....وضعت حادتر از اوني که فکرش رو مي کردم...
من:جديده؟؟...مگه تو کار نداري؟؟...بذار من کارم رو بگم،برم پي کارم...تو هم برو به کارت برس...
خنديد و گفت:حالا چرا انقدر کار،کار مي کني؟؟...داري صرف فعل انجام ميدي؟؟؟؟؟...مي خواي ببيني فارسي يادت رفته يا نه؟؟..کارم...کارت..کارش...کارم و....
مي دونستم اگه ولش کنم،برام کلاس صرف فعل ميذاره...
حرفش رو قطع کردم و با داد گفتم:فربدددددد....
فربد:پرده ي گوشم پاره شد...بنال...بگو چيکار داري؟؟...
من:امشب مي توني بياي اينجا؟؟...
فربد:چرا بايد بيام؟؟....فردا شب مي بينمت ديگه...
من:همه ي لباسام خونه ي تو مونده...مي خواستم يه سري از لباس مجلسيام رو برام بياري...
فربد:آها...
مکثي کرد و گفت:خب برو بخر...
من:فربدي.....
فربد:خب بابا...باشه....اگر خودم نتونستم بيام،به باربد مي گم برات بياره...
من:دست گلت درد نکنه...برو به کارت برس...
فربد:مي بوسمت...خداحافظ...
لبخندي زدم و گفتم:يه بوس رو لپت...
گوشي رو قطع کردم....هميشه بعد از صحبت با فربد،انرژي مي گرفتم...از دستش دلخور بودم....فربد کسي نبود که چيزي رو ازم پنهون کنه ولي نمي دونم چرا قضيه ي ساحل رو بهم نگفت...
تو چند وقتي که پيشش بودم،هر صبح تمرين ويولن داشتيم ولي تو اين چند روز اخير،دست به ساز هم نزدم...تازه متوجه حرفهاي سينا مي شدم که بهم مي گفت با ساز زدن آرامش مي گيره...تا قبل از اين که خودم تجربش کنم،نمي فهميدم...متأسفانه نمي تونستم برم ويولن بزنم چرا که براي اون بود و من اصلا دلم نمي خواست از وسايلش استفاده کنم...البته تا قبل از اون شب مشکلي با هم نداشتيم اما بعدش...
بعضي اوقات صداي ساز رو از اتاقش مي شنيدم....هم گيتار و هم ويولن...بقدري قشنگ مي نواخت که ناخوداگاه تمام بدنم گوش و چشمهام بسته ميشد و به خلسه ي شيريني فرو مي رفتم...
درسته که از دستش ناراحت و عصبي بودم و تو اين مدت يک کلمه هم با هم حرف نزده بوديم،اما نمي تونستم منکر تواناييش در نواختن و خوندن بشم....
****
به فربد زنگ زده بودم،بهم گفت لباسارو ميده به باربد تا برام بيارشون...خيلي دوست داشتم ببينمش...علاقه ي خاصي بهش داشتم...چهره ي خودم رو در قالب مردونه داشت...
رو مبل نشسته بودم و منتظر اومدن فربد شدم...سينا نمي دونست کي مي خواد بياد ولي فهميده مهمون داريم...به هر بهونه اي از اتاقش ميومد بيرون...اين بشرم فضوله ها...
باصداي اف اف به سمتش رفتم و در رو باز کردم...سينا هم از اتاقش بيرون اومد و بدون حرف،کنارم وايساد و با کنجکاوي به بيرون خيره شد...
باربد با يه چمدان از آسانسور پياده شد...با سينا دست داد و بدون حرف اغوشش رو برام باز کرد...يه کوچولو ازش خجالت مي کشيدم...مگه من چندبار باربد رو ديده بودم؟؟...
رفتم تو بغلش و سلام کردم...
باربد:سلام آبجي خانوم خودم...
سينا با خنده گفت:اين بار و بنديلا چيه؟؟...از خونه بابات فرار کردي؟؟...
باربد با خنده گفت:بار و بنديلاي آبجي خانومه ديگه....
سينا کمي نگاهمون کرد و با لبخند مصنوعي گفت:آها...
آها و مرض...تو که در جريان نبودي،مي ميري لال بشي و لبخند ژکوند تحويل ما ندي...
نشستن رو مبل...رفتم سه تا چاي ريختم و اوردم...به باربد تعارف کردم و واسه خودم و سينا رو تو سيني گذاشتم...به من چه؟؟...خودش خواست زحمت مي کشه و بر ميداره...
باربد:فربد گفت بهت بگم همه لباسات رو برات گذاشته...چه مجلسيا و چه خونگي ها...
من:مرسي که اورديشون...فرداشب مياين ديگه؟؟...
باربد:آره...
سينا رو به باربد گفت:از شهروز اينا چه خبر؟؟...
باربد:سرنخهاي کوچکي ازشون بدست اورديم...مي دوني که نبايد بي گدار به آب بزنيم...من نمي دونم آخر اين پرونده و بازي مسخره کجاست...تا کي بايد زندگي باران در خطر باشه؟؟...تو با طناز چيکار کردي؟؟...
ناخوداگاه گوشام تيز شد...مشتاق بودم جوابش رو بشنوم...خيلي وقت بود که خبري از طناز نبود...
سينا با نيشخند نگام کرد و گفت:شايد من مجبور بشم که با اون ازدواج کنم...
سر جام خشکم زد...
باربد از جاش نيمخيز شد و با صداي تقريبا بلندي گفت:تو چي گفتي؟؟...اما اين جزء نقشه نبود...
نمي دونم چرا ماتم برده بود...
سينا گفت:گفتم شايد....اينجوري کارمون به هيچ جا نميرسه و درجا مي زنيم...اين طنازم ديگه نم پس نميده...چراش رو نمي دونم...اينو مطمئنم که به هويت اصلي من پي نبرده....احتمالا شهروز خطر رو زيادي حس کرده و به طناز سپرده به اطرافيانشون حرفي نزنن...
باربد سرجاش نشست...با کلافگي دستي رو صورتش کشيد و زيرلب چيزي گفت...
باربد:حالا مي خواي چيکار کني؟؟...
سينا هم کلافه شده بود...اين رو به خوبي مي فهميدم...
سينا:نمي دونم...
زيرچشمي به من نگاه کرد...سعي کردم خودم رو جمع و جور کنم...
چرا وارفتي باران؟؟...خودت رو جمع کن...سينا فقط محافظته،اين نشد،يکي ديگه ازت محافظت مي کنه...
سينا:بدبختي اينجاست که خودش هم به اين ازدواج اصرار داره؟؟...
نيشخندي زد و گفت:اونم براي چي؟؟...براي کاراي شرکت...مي خوان زودتر جنسارو وارد کنم تا اونا از مرز ردش کنن...شهروز هم خيلي روي ديدن من و بستن قرارداد مصره...
باربد عصبي بود...همه به نوعي عصبي بوديم...ناخوداگاه شروع به لرزوندن پام کردم...خيلي از اين کار بدم ميومد ولي وقتي ناراحت يا عصبي ميشدم،پام رو مي لرزوندم و مي رفتم رو ويبره...سينا به خوبي حالم رو فهميده بود...
همه سکوت کرده بوديم که باربد گفت:بايد با بابا حرف بزنيم...اينجوري نميشه...تو بزرگترين مسئوليتت،حفظ باران...مطمئنم پدر قبول نمي کنه تو با طناز ازدواج کني...اون تورو بهترين افسرش مي دونست،و براي همين بود که باران رو به دستت سپرد...مي دونست که سوءاستفاده نمي کني...موندم تو اعتماد پدر...
سينا پوفي کرد و گفت:به خدا گيجم...مطمئن باش عموجون از اعتمادش به من پشيمون نميشه...
باربد لبخندي زورکي زد و ازجاش بلند شد...
بعد از بدرقه ي باربد،در رو بستم و بهش تکيه دادم...خواستم برم تو اتاق که سينا اومد روبه روم وايساد...از کارش متعجب شدم ولي سعي کردم به روي خودم نيارم و به چهرش نگاه نکنم...شتر ديدي نديدي...خواستم خودم رو بکشم کنار که مچ دستام رو محکم گرفت تو دستاش و نگهم داشت...نه راه پس داشتم و نه راه پيش...بين خودش و در مونده بودم...هرکاري کردم،دستم رو ول نکرد و در آخر گفت:
-به من نگاه کن باران...
توجهي بهش نکردم و روم رو برگردوندم...نفس عميقي کشيد...دستام رو ول کرد...يکي رو بالاي سرم گذاشت و با ديگري چونم رو گرفت و به سمت خودش چرخوند...
بعد از چند روز،نگام به چشمهاش افتاد...خواستم مقاومت کنم و دوباره سرم رو بچرخونم که نشد،يعني نذاشت...چونم تو دستش بود و سرم رو کنترل مي کرد...
تنها صدايي که مي شنيدم،صداي نفسهامون بود و تنها چيزي که مي ديدم ،دوتيله عسل و تنها چيزي که احساس مي کردم،گرمي نفسهاش بود که به صورتم مي خورد...
چونم رو خيلي محکم فشار ميداد...انگار مي خواست حرصش رو سر چونه ي بدبخت من خالي کنه....نمي دونم چقدر بهم خيره بوديم که با شنيدن صداش به خودم اومدم....
آروم و زمزمه وار گفت:تا کي مي خواي اين بازي مسخره رو ادامه بدي؟؟...
بميري باران که با نگاه کردن تو چشمهاش،از خودت بيخود ميشي...مرده شورت رو ببرن...يادت رفته تو مهموني چقدر تحقيرت کرد؟؟...يادت رفته اونشب شکستي؟؟...
سينا:کجايي؟؟...جواب سوال منو بده...
بدون اين که يک کلمه حرف بزنم،خيره نگاش کردم...مي دونستم نگاهم سرده ولي اون داشت يخهاي نگاهم رو ذوب مي کرد...با رنگ چشمهاش بخوبي مي تونست اين کار رو انجام بده...
بعد از چند روز،مخاطب قرارش دادم و با صداي آرومي گفتم:چيه؟؟...چرا دست از سرم برنمي داري؟؟...برو با نامزدت خوش باش...مگه بهش نگفتي من اضافيم؟؟...حداقل تو خونه دست از سرم بردار...تو سي خودت و منم سي خودم...تو چيکار به کار من داري؟؟...فکر کن باراني نبوده و نيست و نخواهد بود...فکر کن من مردم...اينجوري بهتره...لااقل براي تو...
بدون اين که تغييري تو صورتش ايجاد بشه گفت:سخنرانيت تموم شد؟؟...
من:نه...هنوز مونده...من نمي دونستم که تو واقعا تا اين حد بي جنبه اي..من فقط يه شوخي با تو کردم ولي تو غرور و شخصيت من رو از بين بردي،براي همين هم،نمي خوام ديگه باهات هم صحبت بشم و...
با تعجب گفت:تو درباره ي چي حرف مي زني؟؟...
نيشخندي زدم و گفتم:همش شوخي بود...مي خواستم ببينم جنبت تا چه حده که به سلامتي فهميدم...
دستش رو از دور چونم برداشت و چنگي تو موهاش زد،کاري که من دوست داشتم انجامش بدم ولي نميشد...
گفت:چرا انقدر مي پيچوني؟؟...واضح حرف بزن...
من:از اين واضح تر؟؟...قضيه ي عروس و عروسي و شوهر قبلي و جديد و قديمي،همه شوخي بود...
دستش تو موهاش موند...ثانيه اي گذشت...چشمهاش رو بست و نفس عميقي کشيد و لبخند کمرنگي رو لبش اومد...موهاش رو بيشتر کشيد...
يهو کاري رو انجام داد که اصلا آمادگيشو نداشتم...سرش رو اورد جلو و گذاشت رو شونم...
بنده هم رو دور هنگ...
مونده بودم چيکار کنم...مغزم کار نمي کرد...دستام دو طرف بدنم افتاده بود و بي حرکت وايساده بودم...نفسام کند شده بود...شک بدي بهم وارد کرد...دستاي سينا هم دوطرف بدنش بود...فقط سرش رو شونم بود...دليل کارش رو نمي فهميدم....خارج از درکم بود...
هيچکدوم حرکتي نمي کرديم...نفسم به سختي بالا ميومد...قلبم ديوانه وار ميزد در حالي که قلب اون ريتم آرومي داشت...به خوبي ضربانش رو حس مي کردم و مي تونستم بفهمم آرومه...
يهو به خودم اومدم....دستام رو اوردم بالا و خواستم هلش بدم به عقب که نذاشت و نگهم داشت...مي دونستم تا وقتي که خودش نخواد،نمي تونم بزنمش کنار...چندثانيه گذشت که با شتاب من رو از خودش جدا کرد...
با جديت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:تو چرا انقدر ساده لوحي؟؟!!...
مي خواستم جوابش رو ندم ولي بايد دليل سوالش رو مي فهميدم...
من:بله؟؟...ساده لوح؟؟...چرا ساده لوح؟؟...
سينا:چرا ساده لوح؟؟...چطور حرفاي جسي رو انقدر راحت پذيرفتي؟؟...چرا الکي الکي من رو متهم کردي و برام حکم بريدي؟؟...
با پوزخند گفتم:الکي الکي؟؟...نه...الکي نبود...تو مثلا محافظ مني که اونشب مست کردي؟؟...اومديم و اون شب بلايي سر من ميومد،اونوقت کي بود که بايد جواب ميداد؟؟...من بودم تو پاساژ صدام رو گذاشته بودم رو سرم و از امانت داري حرف مي زدم؟؟...کي بود که مي گفت تو دست من امانتي و من بايد مراقبت باشم؟؟...شايد اگه بارها به خودم نگفته بودي،باور نمي کردم ولي تو چندين بار به خودمم گفتي...چندبار گفتم،بازم مي گم،تو بدرد اين کار نمي خوردي...تو که آدم عياشي هستي و...
با خشم دستش رو برد بالا و خواست بزنه به صورتم که مشتش کرد و کوبيدش به ديوار پشت سرم...
با صورتي سرخ از عصبانيت گفت:ديگه نمي خوام همچين چيزي بشنوم...من عياش نيستم...اين همجنساي تو هستن که ميان و مي خوان با من باشن...عياشي از اوناست،نه من...اونا نيان و نخوان،من هم به سمتشون نميرم...حداقل براي من که اينطوريه...تا حالا نشده خودم به يه دختر درخواست بدم...هيچوقت...
تن صداش رو اورد پايين و ادامه داد:قبول کن که اون شب تقصير توهم بود...اين رو هم بدون که اگه....
حرفش رو قطع کرد و به فکر فرو رفت...نمي دونم داشت به چي فکر مي کرد...
سينا:من اونشب وظيفه خودم رو انجام دادم...من مست نبودم...نمي دونم چم شده بود که حالم انقدر خراب بود و نمي تونستم در برابر چرت و پرتاي جسي مقاومت کنم...همه فکر مي کردن مستم،حتي پويا... فکر کنم جسي قرصي رو تو شامپاينم ريخت...سردردم هم براي ميگرنم بود...از صبح عصباني بودم و اونجا سردردم شروع شد...سرخي چشمهام هم براي همين بود،نه چيز ديگه...
يعني چي؟؟...اون حرفا...
انگار فهميد دارم به چي فکر ميکنم...
سينا:بايد از اشتباه درت بيارم...رقص ما و حرفاي من قضيش جداست...
با کنجکاوي نگاش کردم که با کلافگي گفت:الآن نمي تونم حرفي بزنم...
حرفش رو قطع کرد و گفت:من هيچ يک از اون حرفا رو به جسي نزدم...اون همه رو از خودش دراورد...پدرش خيلي علاقه داره که نامزديمون رو اعلام کنه و براي همين،جسي، من رو نامزد خودش خوند،درحالي که اينطور نيست...
تو چشمهام خيره شد و آروم گفت:اينو بدون،من هرچقدرم که بد باشم،هيچوقت،هيچوقت از اعتماد کسي سواستفاده نمي کنم...ديگه نمي خوام ترس از خودم رو تو چشمهات ببينم...حس بدي بهم ميده...باشه؟؟...
آروم سرم رو تکون دادم...
سينا:ممنون که به حرفام گوش کردي...ازت مي خوام درباره ي قرصا به هيچ کس حرفي نزني تا مطمئن بشم...شايد کار کس ديگه اي بوده...
من:باشه...
لبخندي بهم زد و خودش رو کشيد کنار:مي توني بري...
شرمنده سرم رو انداختم پايين و گفتم:شب بخير...
خواستم برم که با شيطنت هميشگيش که تو اين چند روز ازش نديده بودم گفت:ببينم،تو فکرات رو کردي؟؟...
به سمتش چرخيدم و نگاش کردم...
با چشماش به بازوش اشاره کرد...
تازه يادم افتاد چي رو داره ميگه...بچه پررو...چه سريعم صميمي شد...
اخمام رو توهم کردم و گفتم:من اصلا به اينجور چيزا فکرم نمي کنم...
با چشمهاي شيطونش نگام کرد و با لبخند گفت:خودم کمکت مي کنم که فکر کني...
اي خدا...منو از دست اين بکش....
با همون لحن گفتم:متشکر،احتياجي نيست...وقتي نمي خوام پس کمکي هم لازم نيست...مثل روزاي اول مي خوام باشه...مي تونيم مثله اين چندروز اخير هم بخوابيم....
جدي شد و گفت:نخير...نميشه...همين چندروز رو هم با هزار بدبختي سر کردم...بنده تا صبح بالاي سرت مي شستم...هميشه هشيار مي خوابم ولي اين سري بيدار موندم چون فاصلمون زياد بود...
فکرش رو هم نمي کردم بيدار بمونه...پس براي همينه که بعد از دانشگاه که ميومديم خونه يا بعد از بيدار شدن من،تا ظهر مي خوابيد...
سينا:حالا انقدر فکر نکن...هنوزم کمک نمي خواي؟؟....
با اخم نگاش کردم...روم رو برگردوندم و به سمت اتاق رفتم...صداي خندش رو از پشت سرم مي شنيدم...
سينا:باران؟؟...
مکث کردم....عاشق صدا کردنش بودم...يه جور خاصي اسمم رو صدا ميزد...
برگشتم سمتش و با چشمام ازش خواستم که حرفش رو کامل کنه...
به چمدوني که باربد برام اورده بود اشاره کرد و گفت:اين چمدونه براي چيه؟؟...
پسره ي فضول....آخرشم طاقت نيورد و پرسيد....
من:لباسامه...براي فرداشب مي خوام...
مي خواستم چمدون رو از روي زمين بلند کنم که دستم رو گرفت و کشيد کنار خودش...
با شوخي گفت:برو اونور فندق...خودم ميارم...
تلفن زنگ خورد...
سينا:تو گوشيو جواب بده،منم ميرم اينو بذارم تو اتاقمون....
اتاقمون؟؟....
سرم رو تکون دادم و به سمت تلفن رفتم...
من:بفرماييد؟؟...
صداي ناراحت مهلا رو شنيدم:سلام باران....
من:سلام مهلا جان....چطوري عروس خانوم؟؟...
مهلا:بهم خورد...
از حرفش جا خوردم و گفتم:چي؟؟...يعني چي؟؟...
مهلا:مراسم فردا کنسله...حال پدر ديويد خوب نيست...امشب بردنش بيمارستان...
من:با اون همه مهمون مي خواين چيکار کنين؟؟...
مهلا:بايد بهشون خبر بديم...خيلي از فاميلامون که تو شهراي ديگه زندگي مي کنن،تا الآن راه افتادن....شرمنده ي همه شديم....
من:اتفاقيه که افتاده....خودت رو ناراحت نکن...فوقش مي اندازين چندماه ديگه...
همون موقع سينا از اتاق اومد بيرون و نگاش به صورتم افتاد..با دقت نگام کرد و سرش رو به معني چي شده تکون داد...به علامت تأسف جوابش رو دادم...
مهلا:زنگ زدم که در جريان باشي....
من:باشه عزيزم...به ديويد سلام برسون...خداحافظ...
مهلا:باي...
با ناراحتي گوشي رو گذاشتم...ضدحال بدي خورده بودن...درواقع خورده بوديم...
سينا:کي بود؟؟...چي شده که انقدر گرفته شدي؟؟...
با ناراحتي گفتم:مهلا بود....حال پدر ديويد بد شده،براي همين هم عروسيشون کنسله...
سينا:چه ضدحاليه ها....
من:آره...
مکثي کرد و گفت:با تمرين ويولن چطوري؟؟...هستي؟؟...
با ذوق نگاش کردم...خجالت مي کشيدم تو چشمهاش نگاه کنم...من الکي اون رو متهم کرده بودم در حالي که...
سينا:از برق چشمهات معلومه که موافقي...پاشو...
بلند شدم و به سمت اتاق رفتيم....ساز رو اورد و گذاشت رو پاي من...
سينا:شروع کن...
منکاما من خيلي وقته که تمريني نداشتم...
با لبخند نگام کرد و مطمئن گفت:مي دونم که مي توني...شروع کن...
نفس عميقي کشيدم...خودم رو آماده کردم...لبخندش دلگرمم کرد....نمي دونستم چي بزنم...کمي فکر کردم...آهنگ Love Story رو انتخاب کردم....
چشمهام رو بستم و آرشه رو به آرومي به حرکت دراوردم...نفهميدم چي زدم و چطور زدم فقط با صداي دست سينا ويولن رو پايين اوردم...
سينا:ديدي گفتم مي توني....استعدادش تو ذاتت هست...
بادي به غبغبش انداخت و گفت:اينم بگم که فقط بخاطر استعداد نيست ها...مربي توانا و خوبي داشتي...
با لبخند گفتم:برمنکرش لعنت...
واسه اولين بار بود که حرفش رو تائيد مي کردم...
تا نزديکاي ساعت 11 درحال تمرين بوديم...به ايران زنگ زدم و با مامان و بابا حرف زدم...حال همگي خوب بود...مي خواستم يه زنگ به ماماني بزنم...مادر بابام...خيلي دوسش داشتم...بعد از چندبوق،نعيمه خانوم،مستخدم و همدم ماماني گوشي رو برداشت...
نعيمه خانوم:بله؟؟...
من:سلام نعيمه خانوم...حال شما؟؟...
با خوشحالي گفت:تويي باران جان؟؟...خوبي دخترم؟؟...خبري ازت نيست...
من:ممنونم....شما خوبين؟؟...ماماني خوبه؟؟...شما ببخشين،سرم خيلي شلوغه ولي هميشه به يادتون هستم...
نعيمه خانوم:منم خوبم...ما هم به يادتيم...خانوم هم خوبه فقط خيلي خيلي بيتابته...گوشي رو ميدم بهشون....خداحافظ دخترم...
من:ممنون نعيمه خانوم...مراقب ماماني باشين...خداحافظ...
چندثانيه گذشت و بعدفصداي ماماني گوشم رو پر کرد...
ماماني:باران،مادر؟؟....
من:سلام ماماني خودم...چطوري قربونت برم...
ماماني:سلام آتيش پاره...ممنونم مادر...يه وقت حال من پيرزن رو نپرسي ها...مي دوني چندوقته که باهات حرف نزدم؟؟...تو که مي دوني جونم به جونت بستست دختر...
من:ببخشيد ماماني...شرمنده...دلم براتون يه ذره شده...
آهي کشيد و گفت:اين از تو و فربد که رفتين،فريبا و بهنام(عموم و بابام)هم که کم وقت مي کنن بهم سر بزنن...اون از فرنوش و بهادر(بابام) که اون سر دنيان و فقط مي تونم صداشون رو بشنوم و از طريق وبکم ببينمشون...تنها شدم باران....فقط تو و فربدم بودين که بهم سر ميزدين...باربد رو هم از نزديک نديدم...
من:ميايم ماماني....ناراحت نباش قربونت برم...
ماماني:براي تابستون سال بعدهمه بايد بياين ايران...با بهادر و فرنوش هم حرف زدم...يه سري مسائل هست که مي خوام بازگوشون کنن...
من:درباره ي چيه؟؟...
ماماني:همه چي...خودتون بياين،متوجه ميشين...
من:آها...
ماماني:برو دخترم...مي دونم که کلي کار داري....
من:مواظب خودت باش ماماني...
ماماني:توهم همينطور دخترکم...شبت بخير و خدانگهدارت...
من:شب شما هم بخير ماماني...خداحافظ...
گوشي رو قطع کردم...
رو به سينا گفتم:ميرم بخوابم....خسته ام...
سينا:آخه کوه کندي خانوم....تو مگه چيکار کردي که خسته اي؟؟...
من:با تو سر و کله زدم....
سينا:خيلي ممنون....
من:قابل نداشت...
سينا:پررو....تو کمک مي خواي ديگه،اونوقت من مي دونم با تو....
توجهي بهش نکردم...مسواکم رو زدم و وارد اتاق خواب شدم...
لباسم رو عوض کردم...يه تي شرتي پوشيدم که تا روي بازوم بود و بيخيال تاپ شدم...با خودم گفتم شايد امشب بايد به خواست سينا بخوابيم پس بهتره که منم کمي مراعات کنم...اون که قربونش برم هيچي...
خودم رو انداختم رو تخت و با چشمهاي بسته،شروع به فکر کردن کردم....
يعني ماماني مي خواد چي بگه؟؟...چه موضوع مهمي پيش اومده؟؟...همه چي،يعني چي؟؟...واي که دارم از فضولي مي ميرم...
با تکون دست سينا به خودم اومدم...چشمهام رو باز کردم...بالا سرم نشسته بود و زل زده بود بهم...
سينا:عاشقيا...چرا هرچي که صدات مي کنم جواب نميدي؟؟...
من:برو بابا....دلت خوشه ها....فکر کردي دل من مثل دل تو که هر آن عاشق يه نفر بشه؟؟....نه ديگه...دل من حالا حالاها...
حرفم رو قطع کرد:خب بابا....فهميدم....لازم به نطق کردن نيست...تو اهل عشق و عاشقي نيستي و حالا حالاها دم به تله نميدي،نه؟؟...
با اطمينان سرم رو تکون دادم...
سينا:خوبه،چون منم همينم...هميشه نگران اين بودم که بعد از گذشت اين يه سال،تو به من وابسته و يا دلبسته بشي و اونوقت ضربه ي بدي بخوري...حالا خيالم رو راحت کردي...
مکثي کرد و ادامه داد:من اصلا دلم نمي خواد شکست و ضربه ديدن تو رو ببينم...
من:اين خيلي خوبه...من نه از تو بدم ميادفو نه دوست دارم...به عنوان يه دوست چرا اما به عنوان....
پريد وسط حرفم و گفت:مي دونم...
با حرص گفتم:چرا حرف من رو قطع مي کني؟؟...مرض جديده؟؟...علاوه بر قطع کردن حرفاي خودت،حرفاي من رو هم قطع مي کني؟؟...
با ترديد نگام کرد و گفت:آخه زيادي رو مخي....
خواست از جاش بلند بشه که نذاشتم...سريع نشستم و خودم رو پرت کردم روش...از پشت روي تخت افتاد...نشستم رو شکمش...دستام رو مشت کردم و به بازو و قفسه ي سينش کوبيدم...عين اين بچه ها که حرصشون درمياد...
من:غلط کردي...من رو مخم....خيلي دلتم بخواد صداي من رو بشنوي...حقته که دوباره سکوت مطلق اعلام کنم و حرف نزنم....
با لبخند داشت نگام مي کرد...همين بيشتر عصبانيم کرد...
من:رو آب بخندي جوجه اردک...
آروم دستام رو تو مشت مردونش گرفت...تازه متوجه وضعيتمون شدم...جو دوباره من رو گرفته بود و نفهميدم طرف مقابلم کيه و دارم چيکار مي کنم....فربد رو زياد اينجوري ميزدم...خيلي سريع از روي شکمش بلند شدم...انقدر شتاب زده عمل کردم که نزديک بود از اون طرف تخت،روي زمين بيفتم...خدا رو شکر تونستم تعادلم رو حفظ کنم....
رو تخت وايساده بودم...نگاهم به سينا افتاد که نشسته بود و ريز ريز مي خنديد...
سينا:پاي کاري که انجام ميدي وايسا...حالا چرا انقدر هول شدي؟؟...حالا خوبه من گرفتمت وگرنه...
با حرص گفتم:سينا حرف نزن که....
با خنده گفت:که چي؟؟...دوباره مي پري روم و بهم مشت مي زني خاله ريزه؟؟...
من:نخير...اينا رو محض خنده زدم تا مشتم گرم بشه...که ضربه فنيت مي کنم...اونم از نوع اساسيش...
با شيطنت نگام کرد و گفت:پس مي دونستي کجا نشستي و داري چيکار مي کني....خوبم ميدوني که محض خنده زدي...
لباش رو جمع کرد و ادامه داد:اوهو...ضربه فني...مامانم اينا...کي داره حرف از زدن مي زنه...
با خونسردي گفتم:امتحانش مجانيه...نزديک من بشي،هموني ميشي که گفتم...
سينا:حالا چرا رمزي حرف ميزني؟؟...
من:چقدر تو حرف ميزني...خير سرم اومدم کپه ي مرگم رو بذارم...
سينا:خب بذار...من چيکار به کار تو دارم؟؟...
جوابش رو ندادم و بالش رو به سمتش پرت کردم...گرفتش و نذاشت به صورتش بخوره...
چراغ رو خاموش کرد....لباسش رو دراورد و اومد کنارم و رو تخت دراز کشيد...
سينا:اومدم تو اتاق،داشتي به چي فکر مي کردي؟؟...
من:فضول سنج...مي دوني که چيه؟؟...
سينا:آره...تورو باهاش مي سنجن....
من:فعلا که يکي ديگه داره فضولي مي کنه...
سينا:يکي ديگه هم هست که فضوليهاش رو بروز نميده...
من:اسم اون کنجکاوي...
سينا:پس اينم کنجکاويه...
من:نه...اين سرک کشيدن تو افکار ديگرانه....
سينا:اما قصد من همدردي بود...
من:آخي. !!.. تو گفتي و من باور کردم...همدردي!!...
با صداي دلخوري گفت:ميخواي باور کن،مي خواي هم نکن...من قصدم رو گفتم...
حرف ديگه اي نزد...احساس کردم کمي ناراحت شده...
من:ميذاريم کُنجدَرول...
با مکث پرسيد:چي ميذاريم؟؟...کنجدرول؟؟...چيو همچين چيزي ميذاريم؟؟...
به سياهي فضاي اتاق خيره شدم و گفتم:آره...کنجدرول...اسم اين حس رو ميذاريم کنجدرول....ترکيبي از کنجکاوي،همدردي و فضولي...موافقي؟؟...
سينا:آره...خوبه....
من:حالا تو قبول داري که حست کنجدرول بوده؟؟...
با مکث گفت:اره...
من:حالا بهت ميگم...من داشتم با مامانيم حرف ميزدم...مامان بابام...ديوانه وار دوسش دارم...هرکس که مي بينتش،عاشقش ميشه...پشت تلفن به من گفت که قراره براي تابستون،همگي بريم ايران،چرا که اون مي خواد در باره ي يه سري از مسائل صحبت کنه...من مطمئنم که اون مسائل خيلي مهم هستن و فکرم سر همينه که مشغوله...
سينا:اووووو....حالا کو تا اون موقع...تابستون..چرا الکي فکرت رو مشغول مي کني؟؟...شايد مسئله ي مهمي نباشه و تو بيخودي خودت رو نگران کرده باشي...
نفس عميقي کشيدم و گفتم:آره...شايد حق با تو باشه...نمي دونم...
ازجاش بلند شد...نفهميدم کجا رفت...صداي باز و بسته شدن کشو رو شنيدم...دوباره اومد سر جاش...
دقايقي گذشت...دستم رو گرفت و کشيد سمت خودش...خواستم تهديدم رو عملي کنم ولي بيخيال شدم...
سينا:بيا که مي خوام کمکت کنم...
من:اِ...سينا...
سينا:باران...
من:مسخره...
مقاومتي نکردم...سرم رو روي بازوش گذاشت...همچين بدک هم نبود...تازه فهميدم که رکابي پوشيده...خب...پس هردومون براي امشب مراعات کرديم...من تي شرت پوشيدم و اون رکابي...
سينا:حالا خيالم راحت شد...مثه يه دختر خوب بگير بخواب که من خيلي خسته ام...
هيچي در جوابش نگفتم....چندثانيه بعد،صداي نفسهاي عميق و منظمش رو شنيدم که نشان دهنده ي خوابيدنش بود...
الهي...!!چقدر خسته بود....خب کل ديشب رو بالاي سر من نشسته بود...ديشب،فکرش رو هم نمي کردم که امشب اينجوري بشه...
چشمام رو بستم و به خواب فرو رفتم...
با صداي زنگ تلفن چشمهام رو باز کردم...متوجه شدم که دستاش دورم حلقه شدن...به آرومي دستاش رو باز کردم و روي تخت گذاشتم...خودمم سرعتم رو بيشتر کردم تا به تلفن جواب بدم...نگاهي به ساعت انداختم...7 صبح بود...هرچي از دهنم رسيد،به سي که اين موقع صبح بيدارمون کرده،گفتم...
با حرص گفتم:بله؟؟...
صداي فربد رو شنيدم:سلام باران...
با عصبانيت گفتم:سلام و زهرمار.....يرقان بگيري که اول صبح زنگ زدي اينجا....تو خواب نداري،ما خواب داريم...کيو ديدي که کله ي صبح به خونه ي اين و اون زنگ بزنه؟؟...
فربد:خب حالا توام...گوش کن ببين من چي ميگم...
من:بنال...واي که اگه دم دستم بودي،اين تلفن رو تو سرت خرد مي کردم...
فربد:پيرزن....خرس...مثه خرس مي خوابي و مثه پيرزنا غرغر مي کني...
من:به جون خودت قطع مي کنما...حوصله ندارم به مزخرفات تو گوش کنم...بگو چيکار داري...
فربد:خاله خرسه،سگ نشو حالا...
مکثي کرد و گفت:باران،من از ساحل خواستم که بيشتر باهم آشنا بشيم...
پس صبح اول صبح زنگ زده اعتراف امر کنه...خدا مي دونه چه گندي زده که زنگ زده به من...
منتظر ادامه ي حرفش شدم:ميدنم که مي دوني....يعني مي دونم که ساحل بهت گفته و تو از دستم شاکي هستي...
من:خوبه که مي دوني و پررو پررو زنگ زدي بهم...
با کلافگي گفت:جون فربد يه لحظه جدي باش...ببين من چي ميگم...ديروز پريناز از محسن شنيده که من مي خوام ازدواج کنم...اونم زنگ زده به ساحل و گفته که من يه آدم مزخرفيم که کارم بازي دختراست و خود اون رو هم بازي دادم...به ساحل گفته بکشه کنار که آسيب نبينه...حالا تو بگو من چيکار کنم؟؟...ساحل گوشيش رو جواب نميده...محسن همين الآن به من زنگ زد و گفت پريناز همچين کاري کرده...ديشب قرار بود ساحل به من زنگ بزنه،ولي نزد...ديشب هم هرچي باهاش تماس مي گرفتم،جواب نمي داد...
پريناز رو به خوبي مي شناختم...مي دونستم چه آدميه...چندباري با فربد رفته بودم بيرون و سر قرارشون...يکي از دوست دختراي فربد بود که حسابي مي خواست اون رو تو چنگ خودش بگيره و کنترلش کنه...
من:حالا شماره ي ساحل رو از کجا گير اورده؟؟...
پوفي کرد و گفت:محسن احمق بهش داده....محسن شماره ي ساحل رو داره...پريناز ميگه مي خوام بدونم ساحل چجور دختريه که فربد مي خوادش...محسن هم شماره رو ميده به پريناز و اونم زنگ ميزنه به ساحل و اون اراجيف رو سرهم مي کنه...
من:تو از کجا فهميدي که همچين حرفايي زده؟؟...
فربد:کاراگاهي هستي واسه خودتا...انواع و اقسام سوالا رو مي پرسي...ساحل زنگ زده و به محسن گفته...
من:ساحل محسن رو از کجا مي شناسه؟؟...
فربد:بالاخره محسن يار غار منه....ساحل اون رو مي شناسه...بهش گفتم که محسن براي من يه دوسته خوبه....در ضمن،محسن دوست شاهين هم هست...ساحل از قبل محسن رو مي شناخت...دوست عموش بوده ديگه...محسن به ساحل زنگ زد و از خوبيهاي من گفت...بهش گفت که من فقط اون رو مي خوام...
من:آها...چقدرم که تو خوبي داري...
فربد:من چي کار کنم باران؟؟...ساحل هم گوشيش رو جواب نميده...
سينا از اتاق خارج شد و با سر بهم سلام کرد و با کنجکاوي بهم خيره شد...
به سينا خيره شدم و در جواب فربد گفتم:من به سينا هم مي گم و اون رو هم در جريان ميذارم...
فربد:نه...فعلا نه...
من:نه...سينا به خوبي مي تونه درکت کنه...اون هم يکيه مثه تو...پس مي تونه کمکمون کنه...من خودم با ساحل حرف مي زنم و از اشتباه درش ميارم...
فربد:باشه...ولي من ديگه روم نميشه به سينا نگاه کنم...
من:تو؟؟...تو و خجالت از سينا...
فربد:برو زودتر حلش کن و به من خبر بده...مي دونم که بد موقع زنگ زدم ولي...
من:برو...برو که خيلي از دستت ناراحتم ولي چون خيلي دوست دارم،کارت رو راه مي اندازم...
فربد:مرسي...مي بوسمت...
مثل هميشه گفتم:يه بوس رو لپت...
گوشي رو گذاشتم و به چشمهاي سينا که با کنجکاوي نگام مي کرد،خيره شدم...
نگاهي به ساعت انداخت و گفت:اين وقت صبح کي بود؟؟...
من:خروس بي محل من،فربد...
سينا:چيکار داشت؟؟...
من:بهت ميگم حالا....
خواب از سرم پريده بود...تصميم گرفتم برم حموم...لباسام رو آماده کردم و پريدم تو حموم...وان رو پر از آب کردم و رفتم توش...آب ولرم بود و داشت خوابم مي برد...هميشه همين بود...زير آب گرم،کسل مي شدم و دوست داشتم بخوابم...
مونده بودم چجوري به سينا بگم...يعني غيرتي بازي درمياره؟؟...خيلي غلط مي کنه که همچين کاري کنه...فربد که ساحل رو براي دوستي نمي خواد...بخواد حرفي بزنه،خودش رو مي کوبم تو سرش...اونم يکيه مثله فربد،پس نمي تونه ازش ايرادي بگيره...
لباسام رو تو حموم پوشيدم و وارد آشپزخونه شدم...سينا ميز رو آماده کرده بود و منتظرم نشسته بود...هميشه با هم صبحانه مي خورديم...نمي دونم چرا...تعهدي نا نوشته بينمون بود که باعث ميشد براي هم صبر کنيم...
چاييم رو ريختم و رو به روش نشستم...لقمه اي درست کرد و به طرفم گرفت...با لبخند ازش گرفتم...گاهي اوقات مثله پدرا رفتار مي کرد...مطمئن بودم باباي خوبي براي بچش ميشه...ناخوداگاه لبخندي زدم و گفتم:
-خوش به حال بچت...
کمي نگام کرد و گفت:چرا؟؟...
من:چون باباي مهربوني مثله تو داره...
با شيطنت گفت:مامان بچم چي؟؟...
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم:بيچاره...
سينا:چرا؟؟...
من:چون بايد تو رو تحمل کنه...
سينا:تو که اون روي من رو نديدي،پس الکي حرف نزن...يعني هيچکس نديده...
من:فرقي نمي کني...هر رويي از تو رو بايد تحمل کرد...
سينا:بخور بابايي...انقدر حرف نزن...
مکثي کرد و گفت:تو چيو بايد بهم بگي؟؟...
من:ها...
سينا:صبح داشتي به فربد ميگفتي به سينا ميگم،چيو بايد به من بگي؟؟...
کمي از چاييم خوردم و گفتم:مربوط به ساحله....
سينا:خب؟؟...
من:فربد از ساحل خواسته با هم آشنا بشن،ساحل هم قبول کرده....
با عصبانيت گفت:واقعا که...حداقل حرمت آشناييمون رو نگه مي داشت...
حرفش رو قطع کردم و جدي گفتم:بذار من حرفم رو بزنم...فربد اونقدر مي فهمه که نبايد همچين کاري بکنه...اون از ساحل خوشش اومده،نه به عنوان يه دوست،بلکه به عنوان شريک زندگيش...
نفسي کشيد و گفت:آها...
من:بله...ديگه هم وسط حرف من نپر...ساحل قبول مي کنه که با هم آشنا بشن...ديروز يکي از دوست دختراي قديمي فربد،مي فهمه که مي خواد با يه دختري ازدواج کنه.....شماره ي ساحل رو از محسن ميگيره...
مکثي کردم و ادامه دادم:محسن رو که ي شناسي؟؟...
سينا:دوست شاهين و فربد رو ديگه؟؟...
من:آره...
سرش رو به علامت شناختن تکون داد...بقيه ي ماجرا رو هم براش تعريف کردم....
من:حالا هم فربد زنگ زده به من که با ساحل صحبت کنم...
سينا:چرا خود ساحل حرفي به من نزد؟؟...اون تمام مسائلش رو با من درميون ميذاشت و باهام مشورت مي کرد...
من:بيخيال سينا....فربد هم به من نگفت...درحالي که همه ي حرفاي ما پيش هم بود....
سينا:ناراحت نشي باران ها...ولي من نگرانم...نگرانم که فربد هوس و عشق رو اشتباه گرفته باشه و اونوقت نتونه ساحل رو خوشبخت کنه...اون با خيلي از دخترا دوست بوده و ممکنه در آينده،مشکلي براش ايجاد کنن....
من:پس هر موقع تو هم به خواستگاري کسي رفتي،اونا هم بايد در مورد تو همين فکر رو بکنن؟؟...پس تو و فربد و کساني که مثله شمان،بايد تا آخر عمر همين طور بمونن؟؟...بالاخره يه جايي و يه زماني اين کارها متوقف ميشه....
به حرفام گوش داد و گفت:حق با توئه...ما بايد به فربد اعتماد کنيم همونطور که...
مکثي کرد و تو چشمهام خيره شد و گفت:در آينده،يه خانواده بايد به من اعتماد کنن...مي دونم که تو زندگي من هم،اين مشکلات پيش مياد ولي من....
حرفش رو قطع کرد....سرم رو براي تائيد تکون دادم و گفتم:درسته...نگران نباش...من فربد رو مثله کف دستم مي شناسم و مي دونم که مي تونه ساحل رو خوشبخت کنه...
سينا:پس تو امروز به ساحل زنگ بزن و بهش بگو جريان چيه....نگو که من مي دونم...مي دونم خجات مي کشه....
من:باشه...
لبخندي زد و گفت:خواهر روحانيم داره همسر روحاني يکي ديگه ميشه...يعني باور کنم که ساحلم،آبجي کوچولوي من،انقدر بزرگ شده که عاشق بشه؟؟....
بعد از خوردن صبحانه،رفتيم به اتاق ورزش....تا ظهر اونجا مشغول بوديم و حسابي خسته شده بوديم...بعد از اتمام ورزشمون،مي خواستم به ساحل زنگ بزنم...
سينا در حال طناب زدن بود...يه سره سه هزارتا زده بود...عمرا اگه مي تونستم يه سره هزارتا بزنم،چه برسه به سه هزارتا!!!...زيادي بدنش آماده بود...رکابي سفيد رنگي پوشيده بود که عضلات بازوش رو به خوبي نشون ميداد...عاشق ورزش کردنش بودم...سرش مي رفت،تمرينش نمي رفت...خدا نکنه سرش بره...
از روي تردميل اومدم پايين و گفتم:من ميرم به ساحل زنگ بزنم...
همونطور که طناب ميزد گفت:3001...من اينجا...3002...مي مونم...3003...
من:خب يه لحظه اون رو بذار کنار و مثله آدم حرف بزن...البته بايد هم بموني....حرفامون به درد تو نمي خوره و زنونست...
درحالي که بالا و پايين مي پريد و طناب رو به صورت اريب از زير پاش رد مي کرد گفت:نه...3012...چه تو...3012...بگي و چه...3014...نگي...3015 من نميا...3016...م....
من:نه که نه...نه و نکمه...نبايدم بياي...
حرف ديگه اي نزد....از اتاق ورزش خارج شدم و وارد اتاق خواب شدم...ماشاا... يه مدلم نميزد و هي مدل عوض مي کرد...
پوفي کردم و موبايلم رو از روي ميز برداشتم...مونده بودم از کجا شروع کنم...
بعد از چند بوق،جواب داد...صداش از ته چاه درميومد....الهي بميرم براش...
ساحل:بله؟؟...
من:سلام ساحل جان...
با مکث گفت:سلام باران...خوبي؟؟...
من:نه...
ساحل:چرا؟؟....
من:چون تو و فربد خوب نيستين...
ساحل:پس واسه اين زنگ زدي...
سکوت کردم که گفت:بهت گفته چي شده؟؟...دختره ي احمق زنگ زده اينجا و هرچي از دهنش دراوده به من گفته...اگر بخواد اينجوري پيش بره،من نمي تونم زندگي با فربد رو تحمل کنم...
من:چجوري؟؟...
ساحل:همين که هرروز يکي زنگ بزنه بهم و...
من:آروم باش ساحل جان...من مي فهمم تو چي ميگي....تو الآن فربد رو مقصر مي دوني و حرفاي پريناز رو قبول کردي،درسته؟؟...
جوابي نشنيدن...ادامه دادم:خب...من پريناز رو مي شناسم و مي دونم چجور دختريه،تو نبايد سر يه حرف بکشي کنار....چرا مي خواي ميدون رو خالي کني در حالي که مي دوني فربد هم باتوئه؟؟...
ساحل:من اونموقع خيلي از حرفاش ناراحت شدم وبعدش زنگ زدم به محسن...
ادامه دادم:من ازحرفات فهميدم که تو هم يکي مثل فربد رو داري؟؟...
ساحل:کيو ميگي؟؟...
من:برادرت...اسمش چي بود؟؟...
جون خودت....تو اسم برادر ساحل رو نمي دوني ديگه،نه؟؟...کسي که روز و شب پيشته...تو که اصلا سينا رو نمي شناسي و تا حالا نديديش!!!...نمي دوني چجوريه و چه شکليه...
طفلک ساحل که نمي دونه،بايد يه سال با برادرش سر کني.....
ساحل:آها...سينا رو داري ميگي؟؟...
من:آره...مگه تو برادر ديگه اي هم داري؟؟....مگه اون هم مثه فربد نيست؟....خب تو که بايد ديگه مسائلي رو که براشون پيش مياد بدوني...
ساحل:آره...مي دونم...من حرصم از اين درمياد که اينا خيلي پررو تشريف دارن...همين فربدي که برام پيغام ميذاره و ميگه من حق قهر براي اين مسأله ندارم و خودش رو صاحب من مي دونه،اگر به گوشش برسه که من با يه پسري دوست بودم،زمين و زمان رو يکي و به من شک مي کنه،مگه غير از اينه؟؟...
بهش حق ميدادم...
من:نه....تو درست ميگي...
ساحل:من مي خوام کمي اذيتش کنم...
من:يعني چي؟؟...
ساحل:مي دونم که دوسش داري و بالاخره خواهرزادشي ولي هستي يه نموره اذيتش کنيم؟؟...
من:چرا که نه...من عاشق اذيت کردنم...اونم کي،فربد...
ساحل:خب اين خيلي خوبه...تو بهش زنگ بزن و بگو که با من حرف زدي...بگو من هيچ جور قبول نمي کنم تا دوباره باهاش باشم....احساس مي کنم خيلي فربد به خودش مطمئنه و من اينو نمي خوام...فکر مي کنم بايد به درخواستش براي آشنايي،جواب رد ميدادم تا دوباره اقدام کنه...البته امکانم داشت که دوباره نخواد ولي لااقل انقدر به خودش مطمئن نبود و به من نمي گفت که حق قهر نداري...
من:هدفت چيه؟؟...
ساحل:نمي خوام الکي به دستم بياره و فکر کنه منم مثه امثال پرينازم...من اول راه رو اشتباه کردم...خودم قبول دارم...يعني نبايد انقدر سريع مي گفتم باشه...حالا هم خودم مي خوام قبل از اين که دير بشه،درستش کنم...
مکثي کرد و گفت:اون با خودش فکر مي کنه که من کشته و مردش شدم...نمي گم دوسش ندارم...دارم ولي اين باعث اعتماد به نفس زيادش شده...مي ترسم بعدا من رو وسيله قرار بده و به کارهاي اين دورانش برسه...منظورم دوران مجرديشه....
من:حرف تو درست...مي خواي فعلا بهم بزني؟؟...
ساحل:آره...اينجوري بهتره...
من:آره....بهتره....بذار قدرت رو بدونه...دوريت رو که تحمل کنه،شايد دست از غرور و از خود مطمئن بودنش برداره و کمي ترس براي از دست دادنت داشته باشه....
ساحل:به من خبر بده...اگه زنگ زد بهم،گوشيم رو جواب نميدم....
من:باشه...
ساحل:مرسي باران...خداحافظ...
يه ربعي گذشت و من تو فکر بودم...گوشيم رو اين دست اون دست مي کردم...لبخند شيطنت آميزي نشست روي لبم...آخ که چي ميشد....يکم فربد رو مي چزونديم...واي که چه حالي ميداد....ميدونم نبايد بذارم حالا حالاها چيزي از موضوع بفهمه...اگه بفهمه،مي دونم که تلافيش رو نافرم سرم درمياره...
تقه اي به در خورد...مي دونستم سيناست...بعيد نيست بره به فربد راپرت ما رو بده...از اين پسرا هيچي بعيد نيست...يه بار دشمن قسم خورده ي هم هستن و بار ديگه رفيق جون جوني...احتياط شرط عقله...قيافه ي ناراحتي گرفتمو خودم رو انداختم رو صندلي...
من:بيا تو...
اومد تو اتاق....عين بچه اردکا بود...بهترين لقبي که ميشد روش بذارم...رفته بود حموم و داشت موهاش رو خشک مي کرد...
سينا:چي شد؟؟...ساحل چي گفت؟؟...
با همون حالت گفتم:ميگه نه...مي خواد بهم بزنه...چقدر دلم براي فربد مي سوزه....
سينا:ساحليه دندست...اگه ميشد خودم باهاش حرف ميزدم...
يهو گفت:چرا نميشه؟؟...خودم بهش زنگ مي زنم و مي گم فربد برام تعريف کرده چي پيش اومده...
حالا يکي بياد اينو جمع کنه...حس برادريش گل کرده...خدا آخر و عاقبتمون رو بخير کنه...
من:نه...بهش زنگ نزن...الآن حالش زياد مساعد نيست....بذار چندوقت بگذره...
سينا:اوهوم....راست ميگي...ميذارم واسه بعد...
از تو کنسول سشوار رو برداشت و شروع به سشوار کشيدن موهاش کرد...
خيره نگاش مي کردم...چي ميشد مي تونستم دست تو موهاش بکنم؟؟...انقدر خوش حالت و نرم بودن که ناخوداگاه آدم وسوسه ميشد....
ديد دارم خيره نگاش ميکنم...از تو آينه چشمکي بهم زد و گفت:خوشگل نديدي؟؟...
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم:بروبابا...چه خودشيفته هم هست...براي همين چندثانيه،بايد کفاره بدم....
سينا:خيلي دلتم بخواد....پسر از من جذاب تر،خوشگل تر و با اخلاق تر کجا ديدي؟؟...
من:جمع کن بابا...تعريفاي توخالي اونا رو به خودت نگير که براي مخملي کردن گوشاي دراز توئه...
خنديد و گفت:اگه مي خواستم باور کنم که تا الآن ول معطل بودم...گوشاي بنده مخملي بشو نيست...چيزي رو که خودم مي بينم،مي گم...
من:يه دکتر برو...چشمات مشکل پيدا کرده...
سينا:اِ...پس به خاطر همينه که تو انقدر زشتي؟؟...
من:آره ديگه...جاي خودم و خودت رو اشتباه گرفتي...من رو زشت مي بيني و خودت رو زيبادر حالي که اين کاملا برعکسه...
خواست جوابم رو بده که صداي زنگ تلفن مانع شد...از اتاق زدم بيرون و به سمت گوشي رفتم...خداييش سينا هيچي کم نداشت به جز اخلاق...چيزي که مهمترين ملاک براي من بود...حالا کي ملاک تو رو خواست؟؟...
با ديدن شماره ي فربد،سعي کردم برم تو نقشم....
من:بله؟؟...
فربد:بله و بلا...بله و درد...حناق بگيري...تو نمي دوني منم ديگه...حوصله احوال پرسي ندارم...بگو چي گفت....
با خونسردي گفتم:حقته که بذاره بره...تا به غلط کردن نيفتي،هيچي بهت نميگم...عوض تشکرته؟؟...
بدون معطلي گفت:الهي که من قربونت برم...فداي اون چشمات بشم...غلط کردم عزيزم...تو بگو ساحل چي شد...
من:يه بار ديگه بگو چيکار کردي؟؟...
فربد:غلط اضافه کردم....خوب شد؟؟...
اولين بار بود که کم اورد....هيچوقت جا نمي زد...براي يه لحظه واقعا دلم براش سوخت ولي بعدش،دلسوزي از يادم رفت....
من:عالي...گفت نه...
خيلي راحت و صريح گفتم...حوصله ي مقدمه چيني نداشتم،اونم براي يه خبر غيرواقعي...
صداي پيسسسسسسش رو به خوبي شنيدم...بادش خالي شد...مثل يه لاستيک...
با صدايي تحليل رفته گفت:تو چي گفتي؟؟...اون چي گفت؟؟...
هم خندم گرفته بود و هم دوباره احساس دلسوزيم اود کرد!!!...
من:گفتم،گفته نه...فعلا مي خواد بهم بزنه تا بعد...
فربد:بعد يعني کي؟؟...
من:ايشاا..آشنايي با خواستگار بعدي...
فربد:نه...
من:به جون تو آره...
فربد:مرده شورت رو ببرن باران که هميشه خبر بد ميدي....يه بار نشده تو يه خبر خوب به من بدي...
تو دلم گفتم موافقت بعديش رو خودم بهت مي گم که آرزو به دل نموني....
من:مدلم اينه ديگه...کاري نداري؟؟...
با صداي بي حالي گفت:نه...
خداحافظي کرديم و من گوشي رو گذاشتم...خنده ي ريزي کردم....صداي سشوار هنوز از توي اتاق ميومد...
داد زدم:اون مادر مرده سوخت...آرايش عروس که نداري...حالا لازم هم نيست اتقدر به خودت برسي...تو خوشگل بشو نيستي....
اونم داد زد:دو کلوم از مادر عروس...از اونجايي که موهام خيلي پره،به اين آسونيا خشک نميشه...
اين رو استثناً راست مي گفت....خودم هم همين مشکل رو سر خشک کردن موهام داشتم...
به روي خودم نيووردم که موهاي خودم هم پرپشته و گفتم:ماشاا.. يال اسبيه واسه خودش،نه؟؟...
سينا:از تو که بهترم...تو حرف نزن که واسه تو مثه يال شير مي مونه...
موهام به خاطر نرمي زيادش،همش تو هم گره مي خورد و من تو خونه برس بدست بودم...اگر برسشون نمي کشيدم،يه چيزي تو مايه هاي يال شير ميشد!!...
چند روزي از سال نو ميلادي مي گذشت...18 دي ماه بود روز تولدم....
براي سال تحويل،به خواست سينا از خونه بيرون نرفتيم...مي گفت خطرش خيلي بالاست و تو اون شلوغي،ممکنه هر اتفاقي برام بيفته...
عروسي مهلا هنوز برپا نشده و رابطه ي ساحل و فربد هم هنوز شکرآب بود...ساحل ناز مي کرد و فربد ناز مي کشيد...يه بار ديگه هم به ساحل درخواست داد که رد کرد...
خيلي دوست داشتم ايران باشم...روز تولدم بود...
وقتي ايران بودم،هرسال يه کيک کوچولو مي گرفتيم و دور هم مي خورديم...کادو هم مي گرفتم...عاشق باز کردن کادو بودم...وقتي کسي کادويي برام مي گرفت،دوست داشتم زودتر بازش کنم و ببينم چيه...
يه ساعتي بود که تو اتاق مشغول بودم...اتاق رو جمع و جور کردم و رو تخت نشستم که يادم افتاد به غير از من،تولد يکي ديگه هم هست...باربد...اون سال اولين سالي بود که يکي ديگه رو تو روز و ساعت تولدم شريک مي دونستم...لبخندي رو لبم نشست...مي خواستم بهش زنگ بزنم...مي دونستم کمي خطر داره،ولي برام مهم نبود...به خط دوميش زنگ زدم...سينا رفته بود حموم و پيشم نبود...
گوشيم رو برداشتم و شماره ي باربد رو گرفتم...
چندتا بوق خورد و بعد جواب داد...
بابد:جانم؟؟...
من:سلام داداشي خودم...تولدمون مبارک...درواقع تولدت مبارک....
خنده اي کرد و گفت:سلام سهم خور...مرسي عزيزم...تولدمون مبارک...در واقع تولدت مبارک...
من:مرسي...پير شديما...
باربد:نا اميدمون نکن بابا....حالا حالاها ارزو داريم...پيري کجا بود؟؟...
من:رفتيم تو 25 سالگي ديگه...اولين سالي که مي دونم يکي ديگه هم با من به دنيا اومده...يه حس خاصي دارم....دوست داشتم اولين نفري باشم که بهت تبريک مي گم...
باربد:ولي من ميدونستم تو هستي و هرسال با ياد تو،از ديگران تبريک مي گرفتم...اولين نفري و من هم اميدوارم که اولين نفر باشم...
من:تو هم اولين نفري...
باربد:خوبه...من و تو الآن تو شکم مامانيم و هنوز به دنيا نيومديم...داريم اونجا بهم تبريک ميگيم...مي دوني چقدر دوست داشتم صدات رو بشنوم؟؟...
من:آره...مي فهمم چي ميگي...
باربد:قطع نکن....من به مامان هم بگم بياد و بهت تبريک بگه...اگه ميشد مي گفتيم بيا اينجا ولي مي دوني که نميشه...
من:باشه...
باربد خداحافظي کرد و مامان گوشي رو گرفت...
مامان:سلام بارانم...
بعد از اونروزي که براي اولين بار ديدمشون،اين چهارمين بار بود که باهاش حرف مي زدم...چشمام رو بستم و به صداش گوش دادم...
من:سلام مامان جان....
مامان:خوبي؟؟...تولدت مبارک...اين اولين ساليه که خودم دارم بهت تبريک مي گم...هر وقت به باربد تبريک مي گفتم،تو رو هم کنارش مي ديدم...
بغض کرده بود...درکش مي کردم....بالاخره من هم دخترش بودم و اون مي خواست کنارش باشم ولي سرنوشتم اين رو نخواست...
من:بغض نکن قربونت برم...
مامان:از خوشيه...از اين که بالاخره تونستم ببينمت و بهت تبريک بگم...
بعد از اينکه با مامان حرف زدم،باباهم بهم تبريک گفت...با همشون حرف زدم...
گوشيم رو گذاشتم و نفس عميقي کشيدم...صداي سينا رو شنيدم که صدام ميزد...لباسم رو درست کردم و از اتاق بيرون اومدم...روي مبل نشسته بود و پشتش بهم بود...کمي رفتم جلو که چشمم به ميز افتاد...
يه کيک کوچولو رو ميز بود...روش به فارسي نوشته شده بود:باران جان،تولدت مبارک...
دورتا دور کيک و روي مبلها،پر از کادو بود...بزرگ و کوچک...انواع و اقسام بادکنک هاي رنگي تو خونه پيدا ميشد..نمي دونستم چندتان...خيلي زياد بودن...دستم رو گذاشتم جلوي دهنم و نگاش کردم...عين بچه ها ذوق کرده بودم...تپش قلبم بالا رفته بود...زبونم لال شده بودم...برگشت سمتم و با لبخند نگام کرد...
سينا:جون هرکي دوست داري چشمان رو گرد نکن....
با همون چشماي گرد نگاش کردم و گفتم:سي...سينا تو چيکار کردي؟؟...
سينا:هيچي...
من:واي پسر...حسابي من رو...
سينا:سورپرايزت کردم؟؟...
سرم رو تکون دادم....
نگاهم به تيپش افتاد...حسابي به خودش رسيده بود...يه تي شرت سفيد و با يه شلوار جين...موهاش رو به سمت بالا ژل زده بود...صورتش رو هم سه تيغه کرده بود...چشمهاش مي درخشيد و من رو ديوونه مي کرد...
من:اين همه کادو براي چيه؟؟...
اومد رو به روم وايساد و گفت:تولدت مبارک باران...مگه امروز تولدت نيست؟؟...
من:چرا...
سينا:خب من هم جور اونايي که تو ايرانن رو کشيدم و جاي همشون برات کادو گرفتم...
با خوشحالي نگاش کردم و گفتم:مرسي سينا...مرسي...
ناخوداگاه دستم رو دور گردنش انداختم و صورتش رو بوسيدم...از بوي افترشيوش مست شدم...خوش بو و مردونه بود...به خودم اومدم و خيلي سريع دستام رو از دور گردنش جدا کردم...
با شيطنت گفت:پس من هرروز از اين کارا مي کنم تا تو کمي مهربون بشي...
من:سينااااا...تو از کجا مي دونستي تولدمه؟؟...
سينا:خودت گفتي...اولين روزي که اومدي پيشم...
من:راست ميگي...
دستم رو گرفت و به سمت اتاق بردتم...
سينا:برو لباسات رو عوض کن و تيپ بزن...مي خوام ازت عکس بگيرم....
در اتاق رو باز کرد و دنبال لباس گشت...پشتش وايساده بودم و داشتم نگاش مي کردم...سينا و اين حرفا؟؟...دستش روي لباس قرمزه که با هم خريده بوديم،موند...نفس عميقي کشيد و با کمي مکث ازش گذشت...يکي از لباس هاي طلاييم رو که از ايران اورده بودم بيرون کشيد و انداختش روي تخت...
سينا:اينو بپوش...من بيرون منتظرتم...
داشت مي رفت بيرون...دستش رو گذاشت رو دستگيره ي در و گفت:موهات رو هم باز بذار...اينجوري بيشتر دوسشون دارم...
بدون اين که نگاهي بهم بندازه،از اتاق خارج شد...اين سينا بود که داشت مي گفت موهاي بازم رو بيشتر دوست داره؟؟...من خوابم؟؟...اين چرا اينجوري شده؟؟...
لباسم رو پوشيدم...خدارو شکر زيپ نمي خورد...يه لباس عروسکي و طلايي رنگ...توش کش به کار رفته بود و همين پوشيدنش رو آسون مي کرد...قدش تا روي زانوم بود...رو دامنش کمي چين مي خورد و بالا تنش،جذب تنم بود...آستين هاي کوچکي داشت که بهش زيبايي مي بخشيد...
موهام رو باز کردم...رگه هاي طلايي که توش بود،با لباس جور درميومد...آرايش ملايمي کردم..کفش طلايي رنگي پوشيدم...پاشنش زياد بلند نبود و باهاش راحت بودم...
نگاهي به خودم انداختم....خوب بود..نگاهم به حلقم افتاد...از اون روزي که با هم آشتي کرده بوديم،دستم کرده بودمش و درش نيورده بودم...سينا هم همينطور...ناخوداگاه لبخندي رو لبم نشست...
يه حس خاصي داشتم...نمي دونم چي بود...خوشحال بودم که ازم تعريف کرده و گفته موهاي بازم رو دوست داره...از خودم خجالت مي کشيدم که با يه حرف کوچک از سينا،تا اين حد خوشحال شدم...
اصلا فکرش رو هم نمي کردم تولدم رو يادش باشه،چه برسه به اين که کيک و کادو برام بگيره!!...حالا کي اينا رو گرفته بود که من نفهميدم؟؟...
دستم رو گذاشتم رو گونه هام و سعي کردم خونسرديم رو حفظ کنم...چندتا نفس عميق کشيدم و از اتاق بيرون رفتم...
نگاه سينا بهم افتاد...مات نگام مي کرد...به من چه خب...لباسم رو خودش انتخاب کرد،موهام رو هم اگه اون نمي گفت باز هم باز مي ذاشتمشون...سرتاپام رو از نظر گذروند و نفس عميقي کشيد...
سينا:تو فکر منو نمي کني که اينجوري تيپ مي زني؟؟...
شاخهاي محترمم داشتن رو سرم سبز ميشدن...اين سيناست؟؟...
با حرف بعدي،کلا از تصوراتم بيرونم کشيد و بهم فهموند که همون سيناست...
سينا:تو رو خدا نگاه...اصلا فکرش رو هم نمي کردم انقدر تضاد پيدا کنيم...تو زيادي مجلسي و رسمي شدي و تيپ منم اسپرته...نتيجه مي گيريم من هم بايد برم کت و شلوار بپوشم...تو فکر من رو نکردي که دوباره بايد برم و لباس عوض کنم؟؟...
تازه فهميدم منظورش چيه...شاخهاي سبز شدم رو هرس کردم...
من:همچين بدم نيست...تو خونه ايم ديگه...تيپ و لباسات خوبه...بيخيال...
انگار منتظر بود که همچين حرفي بزنم...
با شيطنت نگام کرد و گفت:ازت اعتراف گرفتم...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:اينجا اداره يا بازداشتگاه نيستا...خونست...اشتباه گرفتي و من متهم نيستم...برو از اونا اعتراف بگير...
کمي از کادوهارو کنار زدم ونشستم رو مبل...واي که چقدر دلم مي خواست بازشون کنم و ببينم چي هستن...اومد کنار نشست و گفت:نه ديگه خانوم...تو خودت الآن گفتي که من خوشتيپم...
يعني آمادستا اينم!!...آماده براي تعبير حرف من به نفع خودش...
من:بروبابا...گفتم دلت خوش باشه که آره...
سينا:آره چي؟؟...
من:آر پي جي...گفتم يه وقت به مرداي ديگه حسادت نکني...مي خواستم اعتماد به نفس کاذب بهت بدم...
سينا:خب اين اصلا خوب نيست...
شاکي نگاش کردم و گفتم:مگه ما نمي خواستيم عکس بندازيم و بعد من اين کادو ها رو باز کنم؟؟...تو چرا نشستي و داري ميگي چي خوبه و چي بده؟؟...
لبخند بدجنسي زد و گفت:عکس که مي خواستيم بگيرم ولي درباره ي کادوها که حرفي زده نشد،شد؟؟...
من:سيناااااا...
سينا:خب بابا....باشه...
ازجاش بلند شد و گفت:من الآن ميام...
رفت تو اشپزخونه و دقايقي بعد،با دو تا شمع اومد بيرون...يکي عدد4 و ديگري عدد2...
دوربين ديجيتالي که دستش بود رو روشن کرد و شروع کرد به توضيح دادن که چه خبره و ساعت چنده و...دوربين رو رو صورتم گرفت...لبخندي زدم و دستم رو براش تکون دادم...شمعها رو به صورت عدد 42 روي کيک گذاشت...درحالي که فيلم مي گرفت،بابدجنسي گفت:42 رو فوت مي کني و ميري تو 43 ديگه،نه؟؟...
من:نخيرم...تو مگه نمي دوني خانوما هميشه 14 ساله مي مونن؟؟...
سينا:آها...پس به خاطر همينه که هنوز بچه اي و تو 14 سالگيت مونده؟؟...
من:نخيرم...الکي واسه خودت حرف نزن...چهره ي خانوما جوون مي مونه البته اگه شماها نباشين و حرصشون ندين...عقلشون هم که چندسالي از شما بزرگتره...درواقع عقلمون...
سينا:آها...پس بايد اين شمعها رو چيکار کنيم؟؟...
من:مي خواي تو فوت کن...آخه خيلي علاقه مندي که 42 رو فوت کني...
سينا:ممنونم...من حالا حالاها قراره عمر کنم و نمي خوام دست از زندگي بکشم و مي خوام واقعا 42 رو فوت کنم...منظورم اينه که مي خوام بهش برسم و بعد...
مکثي کرد و گفت:فوتش کنم...
شمعها رو جابه جا کردم و به صورت 24 گذاشتمشون...چي ميشد اگه تو سن 42 سالگيش،منم کنارش بودم؟؟...
سينا:من مي شمرم و تو فوت کن،خب؟؟...
من:باشه...
سرم رو اوردم جلو و نزديک کيک قرار دادم...لبهامو غنچه کردم و آماده شدم براي فوت کردن...
سينا:1....2....
مکثي کرد و گفت:راستي،يه آرزو کن...يادت نره...
چشمهام رو بستم...دلم شور ميزد...خيلي وقت بود که شور ميزد...براي سينا،براي سرانجام اين بازي مسخره که تمومي نداشت و براي همه چيز...بيشتر از همه سينا...ناخوداگاه براي سينا دعا کردم...سلامتيش رو از خدا خواستم...نمي دونم چرا احساس مي کردم به زودي قرار اتفاقي بيفته و تو اون اتافاق ممکنه...
محکم چشمام رو روي هم فشردم تا افکار بد از ذهنم بيرون بره...بستن چشمام همزمان شد با شماره ي 3 که سينا گفت و فوت کردن شمع ها...
سينا:مبارکه...
من:مرسي...
بعد از اينکه کيک رو بريدم،دوربين رو قطع کرد و اومد پيشم نشست...
سينا:با يه دور رقص موافقي؟؟...
ناخوداگاه ياد اون شب افتادم...خونه ي پويا...اولين بار،اونشب باهاش رقصيدم...
سينا:کجايي باران؟؟...
دستم رو گذاشتم تو دستش و از جام بلند شدم...
لبخندي زد و بعد از گذاشتن آهنگ ملايمي،دوباره به سمتم اومد...
براي بار دوم باهاش همراه شدم و رقصيدم...حس خوب و قشنگي بود...
سينا:تو مي دونستي خيلي خوب مي رقصي؟؟...
من:بايد برقصم...
سينا:چرا اونوقت؟؟...
من:چون کلاس رفتم و از طرفي با فربد خيلي مي رقصيدم...
سينا:جدي؟؟...
من:نه...شوخي...
سينا:خيلي باهم هماهنگيم...من تا حالا با هيچ کس انقدر هماهنگ نبودم...تلپاتيه رقصيدن داريم...
خودمم اين رو احساس مي کردم...خيلي روون مي رقصيدم...
من:تلپاتيه رقص ديگه چه صيغه ايه؟؟...
خنديد...چال گونش معلوم شد...مي خواستم دستم رو بيارم و چال گونش رو لمس کنم که مشتش کردم...
سينا:منظورم اينه که حرکت بعدي رو مي دونيم و باهم هماهنگيم...
بلاخره رقصيدن ما هم تموم شد...
روي مبل نشستيم...
سينا:گوشت رو بيار نزديک تر...
من:ها....
با خنده گفت:بچرخ...کاري نداشته باش...
به حرفش گوش دادم...احساس کردم داره گوشواره تو گوشم مي اندازه...
من:تو داري چيکار ميکني؟؟...
سينا:دارم کادوت رو بهت ميدم...
سرم رو با سرعت به سمتش چرخوندم که باعث شد گوشواره کشيده بشه...دردم اومد و ناخواسته و از درد،اشک تو چشمهام حلقه زد...
سنا:چيکار مي کني باران؟؟...
گوشواره اي رو که تازه موفق شده بود تو گوشم بندازه،دراورد...
از کنارم بلند شد و يه دستمال کاغذي برام اورد...دستم رو به گوشم کشيدم...کمي از لاله ي گوشم پاره شده و بود و خون ميومد...سينا دستم رو زد کنار و با دستمال خون رو پاک کرد...کادو دادنش هم با عالم و آدم فرق مي کنه!!...اي خدا...
سينا:خوبي؟؟...باران؟؟...
من:آره...
سينا:درد داشت؟؟...
من:بيخيال...گوشواره رو رد کن بياد...
گوشواره رو از جاش دراورد و داد دستم...با خودم مي گفتم به احتمال زياد تيتانيوم و بدله ولي طلا بود...جنسش برام مهم نبود،همين که بدونم به يادم بوده برام کافي بود،ولي تعجب کردم...چرا بايد طلا مي گرفت؟؟...گوشوارش سنگين هم بود...مشخص بود پول زيادي بابتش خرج شده...واسه خودم طلا شناسي هستما...من به همون بدلش هم راضيم...
خيلي خوشگل بود....يعني من از مدلش خوشم اومد...طلا سفيد بود و حالت گوي رو داشت...چندتا گوي پشت هم آويزون شده بودن...اندازه ي زنجيراشون متفاوت بود...در نهايت يه قلب قرمز رنگ وصل شده بود که بلندترين زنجير رو داشت...نماي قلب زياد بود...
من:مرسي سينا...مرسي...
دستش رو اورد جلو گفت:معمولا بعد از دادن هديه،روبوسي مي کنن،نه؟؟...تو که خيلي آداب داني بايد بهتر بدوني،مگه نه؟؟...
نگاش کردم...ترديد داشتم...بالاخره دستم رو گذاشتم تو دستش...نمي تونستم باهاش روبوسي کنم...ازش خجالت مي کشيدم...خودش فهميد...خم شد و پيشونيم رو بوسيد...
سينا:حالا من به تو آسون مي گيرم...اين کادوي اصلي من بود...
به دور و برمون اشاره کرد و گفت:فرعيا مونده...من بهت رحم مي کنم...تو بايد در مقابل هر هديه،به رسم ادب با من روبوسي کني،ولي من از اونجايي که پسرخوب و آقايي هستم،ازت مي گذرم....
من:هرهر...مگه الکيه...يه سوال...تو اينا رو از کجا اوردي و کي خريديشون که من نفهميدم؟؟..

[sub]ادامه دارد....[/sub]

پست ششم

سينا:بعضي از اينا،کادوي خانوادته که از ايران رسيده به خونه ي فربد...پست کردن...اونا که نمي دونن تو اينجايي...فربد بعضي از اينا رو چند شب پيش اورد اينجا و بهم تحويل داد...بقيش رو هم خودم واست خريدم...گفتم که بهت،مي خوام جور اونايي که ايرانن رو بکشم...
من:کيک و اين گوشواره رو چي؟؟...
سينا:کيک رو امروز يکي از بچه هاي اداره برام اورد...از قبل سفارش داده بودم...يادته تو راه دانشکده وايساديم و من گفتم يه کار کوچک دارم و سريع برمي گردم؟؟....
سرم رو تکون دادم که گفت:اونروز به سعيد و مهدي گفته بودم دورادور هوات رو داشته باشن تا من برم اين گوشواره رو بگيرم و کيک رو سفارش بدم...
من:که اينطور...
سينا:بله...اينطور...
گوشم بهتر شده بود...کيک رو برداشتم و به آشپزخونه بردم...دو تکه از کيک رو جدا کردم و واسه خودم و سينا تو پيشدستي گذاشتم...بقيش رو توي ظرف درداري گذاشتم تا بذارم تو يخچال...هميشه سر تولدام،کيک تموم ميشد ولي اين سري،کلي اضافه اومده بود...
بعد از اينکه کيکامون رو خورديم،نشستم سرکادوها و با شوق و ذوق بازشون کردم....همه چي بينش بود...از عروسک و تاپ بگير،تا لوازم آرايش و لباس مجلسي...
وسايلي که مامانم اينا از ايران فرستاده بودن رو،تو بغلم گرفتم و بوشون کردم...احساس مي کردم بوي کشور و خانوادم رو ميده...
ناخوداگاه اشکم سرازير شد....خيلي دلتنگشون بودم...خودم رو مي زدم به رگ بيخيالي ولي فايده نداشت...مي خواستم کمتر دلتنگي کنم و اذيت بشم،ولي نميشد...کافي بود تلفني باهاشون حرف بزنم،ديگه تا چندروز دپرس بودم...
دستي روي شونم نشست...ميدونستم سيناست...
سينا:گريه نکن باران...تا کمتر از يه سال ديگه ميري پيش خانوادت...
نمي دونم چرا يهو دلم گرفت...
صداي اف اف بلند شد...
سينا:من ميرم پايين...سفارش غذا داده بودم...در رو که زدم،باز کن...
من:باشه...
نگاهي بهم انداخت...پالتوش رو روي تيشرتش پوشيد و رفت پايين...
اشکامو پاک کردم...به اتاق رفتم و لباسم رو با يه تيشرت و شلوار عوض کردم...
گوشواره ها رو تو کشوي کنسول گذاشتم...مي خواستم خودش به گوشم بندازه...امشب که نشد،هر موقع که گوشم خوب شد و خواستم گوشواره بندازم،ميگم برام بندازه...خودش مي خواست...
موهام رو بالاي سرم جمع کردم و ظرفا رو توي ماشين ظرفشويي چيدم...بيشتر از يه ربع بود که از رفتن سينا مي گذشت...نگران شده بودم...
پرده رو با احتياط کنار زدم و نگاهي به خيابون انداختم...
سکوت کامل بود و پشه هم پر نمي زد...ترس تمام وجودم رو گرفت...دقيق تر نگاه کردم...هيچي گيرم نيومد...فقط و فقط سياهي و سکوت...همين...
دقايقي بعد،تقه اي به در خورد...نفس راحتي کشيدم و در رو باز کردم و گفتم:تو چرا....
حرفم نيمه تموم موند...کسي که جلوي من ايستاده بود،سينانبود،بلکه يه مرد قوي هيکل با يه نقاب مشکي بود...شکه شدم...مگه اين خونه دوربين نداشت؟؟...خواستم داد بزنم که دستش رو گذاشت جلوي دهنم و هلم داد تو خونه و در رو بست...
اسلحش رو دراورد و گفت:به خدا اگه صدات دربياد يه گلوله حرومت مي کنم...صدا خفه کنم داره و کسي مطلع نميشه...شرت رو خيلي راحت کم مي کنم...ما تو رو نمي خوايم،پس خيلي راحت وبه هر بهونه اي مي تونم بکشمت و خلاصت کنم...
نفسش رو بيرون داد و ادامه داد:پس دختر خوبي باش و به حرفام گوش کن...زيادي عصبيم کني،يهو ديدي اون سرگرد بي لياقت رو هم کشتم...دلم خيلي ازش پره...يه کاري نکن که زودتر از وقتش،بميره...
خدا رو شکر مي کردم که لباسم رو عوض کرده بودم...داشتم از ترس مي مردم...اين ديگه کي بود؟؟...سينا کجاست؟؟...مگه اينا دنبال من نبودن؟؟....چرا اين گفت دنبال من نيستن؟؟...اينجا چه خبره؟؟...چه بلايي به سرسينا اوردن؟؟...
مي خواستم با يه حرکت غافلگيرش کنم ولي پشيمون شدم...آروم سرم رو تکون داد...
مرد:خفه خون مي گيري؟؟...
آروم سرم رو تکون دادم...بايد مي فهميدم سينا کجاست؟؟...
دستش رو از روي دهنم برداشت...هيچي جز چشماش ديده نميشد...نگاش يخ بود...نگاهم به شالم افتاد...سريع برداشتمش و سرم کردم...
با صداي لرزوني گفتم:شما کي هستين؟؟...
داد زد و گفت:مگه نگفتم خفه شو...لال موني بگير...
اسلحش رو به کمرم فشرد و دستش رو دوباره جلوي دهنم گرفت و گفت:برو پالتوت رو بردار...تو اين سرما،حوصله ي نعش کشي ندارم...
با قدمهايي لرزون به سمت پالتوم رفتم...دستام از ترس مي لرزيد...نه...کل هيکلم مي لرزيد...مي ترسيدم بلايي سرم بيارن....سينا پيشم نبود و ترسم تشديد ميشد...
پالتوم رو با هزار بدبختي تنم کردم و به هزار زور و زحمت دکمه هاش رو بستم....نمي تونستم....برام سخت بود،چون مي لرزيدم...
شالم رو روي سرم درست کردم...
اسلحش رو گذاشت روي کمرم و فشرد...نفسم تو سينه حبس شد...به سمت در خروجي هدايتم کرد...
گوشيم زنگ خورد...از صداي زنگش،متوجه شدم مامان اينان...مي دونستم بهم زنگ مي زنن...خيلي دوست داشتم جواب بدم ولي نميشد...نگاهم رو با حسرت از گوشي گرفتم...
چندبار زنگ و بالاخره قطع شد....
صداي مرد رو شنيدم که گفت:آروم راه ميري و جيک نميزني...شنيدي؟؟...حرفام تو گوشت رفته؟؟....
فقط سرم رو تکون دادم...در رو باز کرد...از خونه خارج شديم...نمي دونستم چي در انتظارم و من رو کجا مي خواد ببره...دلم براي سينا بيتابي مي کرد...نگرانش بودم...نمي دونستم چي درانتظارمه...
نگاهي به دوربيناي راه پله انداختم...همشون سرجاشون بودن...پس چرا اينا تونستن وارد ساختمان بشن؟؟...
در آسانسور رو باز کرد و هولم داد تو آسانسور...دکمه ي پارکينگ رو زد...بعد از توقفمون،ضربه اي به پشت گردنم خورد و همه چيز جلوي چشمم تار شد...داشتم مي خوردم زمين که يکي زير بغلم رو گرفت...ديگه نفهميدم چي شد...
****
با ضربه هايي که به صورتم مي خورد،به هوش اومدم...يکي داشت صدام مي کرد...
-باران؟؟... منو نگاه کن...به هوش بيا دختر...چشمات رو باز کن...آفرين...بيشتر سعي کن...
احساس مي کردم گردنم گرفته و درد مي کنه...مدت کمي که گذشت،تونستم صداش رو تشخيص بدم...سينا بود...
زير لب اسمش رو زمزمه کردم...
سينا:بله؟؟...چشمات رو باز کن باران...من رو به روتم...
با هزار زحمت،بالاخره تونستم چشمهام رو باز کنم...به چشمهام اطمينان نداشتم...چندباري پلک زدم و بعد هنگ کردم...اين سينا بود؟؟...
رو به روم نشسته بود و به چهرم خيره شده بود...ناخوداگاه چشمم بازتر شد...صورتش کبود و موهاش بهم ريخته بود...قسمتهايي از لباسش پاره شده بود...زير چشمهاش بادمجوني رنگ و گوشه ي لبش شکافته شده بود...مشخص بود که کتک کاري کرده،اما با کي؟؟...
يهو ياد تولدم افتادم...سينا رفت بيرون و غذا بگيره...دير کرد...اون مرد نقاب دار...
اختيا دستم،دستم نبود...مي خواستم بيارمش بالا و بذارم رو صورت سينا که متوجه شدم با طناب بسته شده...پاهام هم بسته بود....پاهاي سينا هم بسته بود...يکي از دستاش تو گچ،و ديگري که سالم بود به ستون بسته شده بود...
هاج و واج نگاش کردم و با بغض گفتم:اينجا چه خبره؟؟...تو چرا اين شکلي شدي؟؟...چيکارت کردن سينا؟...چرا به اين روز افتادي آخه تو؟؟...اينا چرا تورو به باد کتک گرفتن؟؟...منو ول کردن و به تو چسبيدن؟؟...
نمي دونم چرا اون حرفا رو مي زدم...يه جورايي عذاب وجدان داشتم....سينا از اونا کتک خورده بود،اونم به خاطر کي؟؟...به خاطر من....همين باعث شد که اختيارم رو از دست بدم واشکام راه بيفتن...
نگاهم به دستش افتاد و بغضم ترکيد:اينا شکستنش؟؟...الهي دستشون بشکنه...چرا باهات اين کار رو کردن؟؟...
خودش رو بهم نزديک تر کرد...نگاش غمگين بود...من به خوبي احساسش مي کردم...
گفت:هيسسس...آروم باش باران...اين مسائل هيچ ربطي به تو نداره...تو لازم نيست عذاب وجدان داشته باشي...به تو که آسيبي نرسوندن؟؟....
سرم رو به علامت نه تکون دادم...نفس راحتي کشيد...
يعني چي که مربوط به من نميشه؟؟...تا الآن که همه چيز به من مربوط ميشد....
سوالم رو از چشمام خوند...سرش رو با شرمندگي انداخت پايين و گفت:همش تقصيره منه که تو الآن اينجايي...ببخش منو باران...امکان داره من جون سالم به در نبرم ولي تو...
با حرص حرفش رو قطع کردم و گفتم:هيسسس...حالا تو آروم باش و اين اراجيف رو بهم نباف که من رو عصبي مي کني...قضيه چيه؟؟...
سينا:ميگم بهت ولي الآن نه...
اومدم اعتراض کنم که گفت:نه....اصرار نکن باران...فقط بدون اين مسئله هيچ ربطي به شهروز نداره،همين...
چشمام اندازه ي نعلبکي شد...يا خدا...يکي ديگه پيدا شده که با ما سر جنگ داره؟؟...چرا همه در حال جنگ با ما هستن؟؟...اشکال از ماست و يا از اونا؟؟...
انواع و اقسام چرا تو ذهنم بود....چراهايي که واسه هيچکدوم فرضيه هم نداشتم،چه برسه به جواب...
من:تو چي داري ميگي سينا؟؟...
فقط سکوت کرد و سکوت...
مي دونستم جوابم رو نميده...مي خواستم ازش بپرسم که اون رو چجوري اوردن،ولي نپرسيدم...مي دونستم تا خودش نخواد،جواب سوالم رو نميده....منم الکي خودم رو خسته نکردم...
من:از کي تا حالا اينجاييم و من بي هوشم؟؟...
سينا:چندساعتي ميشه که اينجاييم...تو هم 3-4 ساعتي ميشه که بي هوشي...
به اطرافم نگاه کردم....تو يه اتاقک کوچکي بوديم که هيچي نداشت...خالي از وسايل بود...
هواي اتاق سرد بود و هيچ وسيله اي براي گرم کردن نبود...با اينکه پالتو تنم بود،ولي بازهم سرما رو به خوبي احساس مي کردم...
خودم رو کمي جمع کردم...کتفم رو به سمت جلو متمايل کردم...نمي تونستم دستم رو دورم حلقه کنم...کمي سعيم رو کردم تا طناب رو باز کنم ولي بي فايده بود...
سينا:زور نزن...اون باز بشو نيست...خيلي سفته...
بيخيال شدم...خودمم مي دونستم نمي تونم بازش کنم...
من:اينا چجوري تونستن بيان تو ساختمون؟؟...
سرش رو تکون داد و گفت:احتمالا دوربينا رو از کار انداختن...
من:مسخرست...چجوري همچين کاري رو کردن؟؟...
با کلافگي گفت:چقدر سوال مي پرسي...من نمي دونم...يعني مطمئن نيستم...حالا تو هي بپرس...
سينا دقيقا بغل دستم نشسته بود...
نگاهي بهم انداخت و گفت:سردته؟؟...
من:نه گرممه...معلومه که سردمه...هيچي اينجا نيست...سرما مي خوريم...
خودش رو بهم نزديک تر کرد...به سمت بازوش اشاره کرد و گفت:خودت رو بهم نزديک تر کن...يه تکوني به خودت بده...کنار هم باشيم،بهتره و زودتر گرم ميشيم...
خودم رو با هزار زحمت و به اندازه ي چندسانت جابه جا کردم...نميشد زياد تکون بخورم....دستم از پشت بسته بود...سينا کج نشسته بود،چون فقط يکي از دستاش بسته بود...
خودم رو بهش رسوندم و سعي کردم با سمت چپ بدنم بهش تکيه بدم....دست راستش سالم بود...
سرم رو به گودي گردنش تکيه دادم...کمتر ازش خجالت مي کشيدم...ما مجبور بوديم وگرنه من هيچوقت همچين کاري رو نمي کردم...
سينا:خوبه...اينجوري کمي گرم ميشيم...
من:اميدوارم موثر باشه...
همون موقع بود که صداي باز شدن در به گوشم خورد...با ترس خودم رو به سينا نزديکتر کردم...انگار با چسب دوقلو بهم چسبونده بودنمون...با ترس به در نگاه کردم...
در باز شد...اول مردي قد بلند و بعدش چندتا پسر وارد شدن...يکي از يکي گنده تر...آدم با ديدنشون وحشت مي کرد...مرد حدود چهل و خرده اي ميزد...
نگاه مرد به من افتاد...از نگاه ناپاکش به خودم لرزيدم...سينا هم متوجه شده و عصبانيت فکش در حال انقباض بود...
مرد نيشخندي زد و گفت:به به..مي بينم که بهم چسبيدين...بايد بگم که مي خوايم از هم جداتون کنيم....ما با سينا کار داريم...
با پوزخند به من نگاه کرد و رو به سينا گفت:کدومشونه؟؟...
سينا از خشم مي لرزيد:دهنت رو ببند کثافت...
مرد قهقه اي زد و گفت:ازش خداحافظي کن...مي دونم برات ارزش نداره....تو فقط مي خواي لذتت...
لرزش تنش رو به خوبي احساس مي کردم...مي تونستم بفهمم تا چه حد عصبانيه...با دادي که زد،حس کردم پرده ي گوشم پاره شد...
سينا:تو خيلي بيجا مي کني که دربارش اينجوري فکر مي کني...من اون آدمي نيستم که تو فکر مي کني....من رو بکش....يه زماني خام و جوون بودم...نفهميدم دارم چيکار مي کنم...من ترسي از مرگ ندارم...حاضرم بميرم اما دوباره...
نگاهي به من انداخت و حرفش رو قطع کرد...
مرد گفت:دوباره چي؟؟...نمي دونه کي بودي و چي شدي؟؟...نمي دونه بي معرفتي؟؟...مي ترسي بفهمه؟؟...بذار بفهمه...مگه چي ميشه...تو رو که خودم با اين دستام مي کشمت...حواسم به اين خانوم خوشگله هست...نمي ذارم سختي بکشه...
انگشتش رو به سمت سينا گرفت و با جديت گفت:تقصيره تو که ديشب اين رو به خونت اوردي...مقصر من نيستم...تويي...من بهت فته بودم يه روزي گيرت ميارم...ديدي که اون دوربيناي مسخره هم تأثيري تو کارم نداشت....کمن تا پاي مرگ ميرم تا به حرفم برسم و کارم رو انجام بدم...اگه اين دختر به خونت نميومد،الآن اينجا نبود...سر کار خودش بود... حالا که اينجاست،خودم هواش رو دارم و حسابي بهش مي رسم... ما با اين کاري نداشتيم ولي...
نگاه هرزش رو به من دوخت و با لبخندي کذايي گفت:از وقتي که ديدمش؛اون چشمهاي وحشيش،عجيب دلم رو برده...براي تو زياديه...
حالا منم با سينا مي لرزيدم...از ترس و عصبانيت...نکنه بلايي سرم بيارن...اي خاک برسرت باران...رزمي کاري گفتن...تو مي توني از خودت دفاع کني...ولي اگه دست و پام رو بستن چي؟؟...
سينا:دست بهش برسه،قلمش مي کنم...
اومد جلوي سينا و با يه نگاه تحقير کننده گفت:با چي قلمش مي کني؟؟...
منتظر جواب نشد...لگد محکمي به دست گچ گرفته ي سينا زد و گفت:با اين؟؟...اين خودش قلم شدست...
دلم ريش شد...خودمم دردم گرفت...چهره ي سينا توهم و قرمز شد...لباش رو محکم روي هم فشرد...دستاش رو ميديدم که مشت کرد تا خودش رو کنترل کنه و بتونه درد رو تحمل کنه...چشمهاش رو بست و نفس عميقي کشيد...از دردي که کشيد،اشک تو چشمهام حلقه زد...از غرورش،جيکم نزد...
پاهاي بستم داشت ميومد بالا تا کوبيده شه به اون مردک که خودم رو نگه داشتم...نبايد همه چيز رو خراب مي کردم...اون نبايد مي فهميد که من يه چيزايي از بزن بزن حاليمه...شايد اگر مي فهميد،برام دردسر ميشد...
پوزخندي زد و گفت:تو هيچ کاري نمي توني انجام بدي...الکي خودت رو به در و ديوار نزن که بي فايدست...تو مارو خوب مي شناسي...بالاخره يه زماني خودتم از ما بودي و مي دوني که هر کاري ازمون برمياد...آره سرگرد جون...
نگاهي به من انداخت و گفت:خودمم در خدمت اين خوشگله هستم...
با خشم گفتم:دهن کثيفت رو ببند مردک...
دستاش رو بهم کوبيد و با تشويق گفت:آفرين...خوشم اومد...مقاومي و من از دختري که مقاوم باشه،بيشتر خوشم مياد...
من:تو خيلي غلط مي کني که از دختر مقاوم خوشت مياد...
يهو جلوم زانو زد...دستش رو تو موهام کرد و باعث شد شالم بيفته...موهام رو به سمت عقب مي کشيد...سرمم به عقب رفت...خودم رو محکمتر به سينا فشردم...سرم به گردنش فشار مي اورد....
صورتش رو نزديک اورد و گفت:اُاُ...کاري مي کنم که از اين زبون درازيت پشيمون بشي...
سينا با خشم گفت:دستت رو بهش نزن...
مرد:اِ...يعني فقط تو بايد ازش...
سينا:خفه شو عوضي....باران زن منه....
يه حس خاصي بهم دست داد...حسي که تا حالا احساسش نکرده بودم...اولين باري بود که صريح به نفر سومي اعلام مي کرد که من زنشم...
مرد مات نگامون کرد...انگار بهش شک وارد شده بود...لحظه اي بعد بلند خنديد و گفت:اوني که فکر مي کني منم،خودتي...من تو رو مي شناسم بهروز...تو آدمي نيستي که بخواي زندگي کني...اهل ازدواج و اين حرفا نيستي...
هنگ کرده بودم...بهروز ديگه کيه؟؟...اصلا اون چرا گفت تو قبلا يکي از ما بودي؟؟...اين يعني چي؟؟....تازه متوجه حرفاي اون مرد شده بودم...هرچي فکر مي کردم،به جايي نمي رسيدم...
سينا:آلن،من با کسي شوخي ندارم...اين اسم لعنتي رو هم ديگه به زبون نيار...
مرد پوزخندي زد و به دار و دستش اشاره اي کرد...اونا هم به سينا نزديک شدن و دستش رو باز کردن...از کنارم بلندش کردن و به سمت در هلش دادن...يه لحظه سينا برگشت سمتم...نگاهش پر از پشيموني و شرمندگي بود...اونايي که دستش رو گرفته بودن،برش گردوندن و از اتاق خارجش کردن...
نگاهم به آلن افتاد...اون مونده بود و چندنفر از آدماش...
با حرص پرسيدم:کجا بردينش؟؟....
پوزخندي زد و در حالي که از در بيرون ميرفت،گفت:يه جاي خوب...ما بايد با بهروز تسويه کنيم...نگران نباش...بعدش خودم در خدمتتم...
اجازه ي حرف ديگه اي رو بهم نداد و از در خارج شد...
حالا من تنها شده بودم...تو اتاقي که سرد بود...قلبم تند تند ميزد...هيچي رو درک نمي کردم...انقدر تو اين چندماه اخير اتفاقاي عجيب برام افتاده بود که مغزم ديگه براي اين يکي نمي کشيد...
آلن مرد بوري بود با چشمهايي به رنگ سبز...ظاهرش و اسمش به اروپاييا مي خورد ولي فارسي رو به خوبي و خيلي روون حرف ميزد...نمي دونم اين کي بود،با سينا چيکار داشت؟؟...
دقايقي گذشت...هوا سردتر شده بود...قلبم مثه گنجشک ميزد...احساس بي پناهي مي کردم...کي ميشه شهروز رو بگيرن و من از دست اين بازي مسخره خلاص بشم؟؟...
نمي دونم چقدر گذشته بود که صداي دادي رو شنيدم...دلم لرزيد...مي دونستم سيناست...چشمهام رو بستم و سعي کردم آرامشم رو حفظ کنم ولي مي دونستم که نميشه...نمي دونم چقدر گذشت...هنوز صداي داد ميومد...بين داد هايي که ميزد،فحش هم ميداد...کم کم صداي داد قطع شد و بعد سکوت...نمي دونم چي شده بود...
آروم چشمهام رو باز کردم...کل صورتم از اشک خيس شده بود...
در باز شد و سينا رو اوردن تو...رو زمين مي کشيدنش...از حال رفته بود..صورتش پر از خون و لباسش تنش نبود...کل بدنش پر از خون و زخم بود...با چشمهايي گرد شده نگاش کردم و دوباره اشکام سرازير شدن و صورتم رو شستن...
سعي کردم دستامو باز کنم...
تقلا مي کردم تا بازش کنم،در همون حال و با گريه گفتم:چيکارش کردين نامردا؟؟...
آلن بلند خنديد و گفت:هيچي...نمي خواد با ما همکاري کنه،ما هم کمي سرحال اورديمش...
سينا رو انداختن روي زمين...
آلن به سمتم اومد و دستام رو باز کرد و گفت:دستت رو باز کردم تا نذاري بميره...فعلا بايد زنده بمونه...
خواستم تو صورتش تف کنم ولي خودم رو نگه داشتم...نبايد کار رو خراب تر مي کردم...
يکي از افرادش با يه بسته پنبه،بتادين،گاز استريل و چسب اومد تو اتاق و اونا رو داد بهش...کمي آب هم اوردن...
آلن:با اينا زخماش رو تميز کن...بايد زنده بمونه...
با حرص وسايل رو از دستش کشيدم...
من:لباساش کجان؟؟...
آلن:پاره کرديمشون...نميشد کاري کنيم...دستش شکسته و تو گچ بود...پالتوش رو ميگم بيارن....
پالتوي سينا رو اوردن...بلافاصله بعد از اينکه از اتاق خارج شدن،چهار دست و پا خودم رو به سينا رسوندم...صورتش قابل تشخيص نبود...
موهاش رو صورتش ريخته بود...دستم رو کشيدم لاشون و به عقب بردمشون...چقدر نرم و لطيف بودن...
زيرلب گفتم:چي به سرت اوردن سينا؟؟...
سريع دست بکار شدم....پالتوش رو روي پاهاش انداختم...شلوارش پاش بود...
کمي پنبه رو با آب نمدار کردم و روي زخمهاش کشيدم...اشکام دست خودم نبود...نمي تونستم کنترلشون کنم...همش پنبه رو عوض مي کردم...
حالا که صورتش رو تميز کرده بودم،مي تونستم چهرش رو ببينم...
بتادين رو روي پنبه ريختم و اول زخمهاي روي صورتش رو ضدعفوني کردم...به ترتيب زخمهاي روي گردن،سينه و شکمش رو ضدعفوني کردم...سريع روي زخماش رو پانسمان کردم...
بايد زودتر کارش رو انجام ميدادم...هوا سرد و سينا بدون لباس بود...مي دونستم سردشه...سرعتم رو بيشتر کردم...سعي کردم بچرخونمش تا زخمهاي پشتش روهم ضدعفوني کنم...
دعا دعا مي کردم زخماش عميق نباشه...مي دونستم اگر زخماش عميق باشن،ممکنه عفوني بشن،چرا که چند دقيقه اي روي زمين بود...
بايد به سمت راست مي چرخوندمش چرا که دست چپش شکسته بود...خيلي سنگين بود...با هزار زور و زحمت تونستم بچرخونمش...
تو اون سرما عرق روي پيشونيم نشسته بود...
زخمهاي پشتش سطحي تر بود...سريع اونا رو هم ضدعفوني و پانسمان کردم...
سعي کردم بالا تنش رو از روي زمين بلند کنم....چند باري سعي کردم تا تونستم موفق بشم...پالتوش رو انداختم رو کتفش و سرش رو روي پام گذاشت...دست سالمش رو تو آستين پالتو کردم...اون يکي آستين پالتو هم روي شونش بود...
خودم رو روي زمين کشيدم تا به ستون برسم و به اون تکيه بدم...کار سختي بود ولي شد...تکيم رو به ستون دادم و سينا رو بالاتر کشيدم...
دکمه هاي پاتوش بسته نمي شد...دستي که تو گچ بود مانع ميشد...بايد با زور بهم مي رسونديشون...با فکر به زخماش و دستش،منصرف شدم و دکمه هاش رو باز گذاشتم...پالتوي خودم رو دراوردم و روش انداختم...
فقط يه تي شرت تنم بود...از سرما مي لرزيدم ولي برام مهم نبود...شالم رو کشيدم پايين و آروم گذاشتم رو صورتش...نصفش رو صورت سينا بود و قسمتيش هم رو سر خودم...
سرم رو آروم بردم جلوي صورتش و با صدايي که مي لرزيد گفتم:سينا؟؟...
هيچ جوابي نشنيدم...چندبار همين کار رو تکرار کردم اما فايده اي نداشت...سرم رو کنار گوشش بردم و با بغض و با صداي تقريبا بلندي گفتم:
منو نگاه کن....نذار اينا از پا درت بيارن...سينا چشمات رو باز کن...تو رو خدا..من تنهام...مي ترسم سينا...مي ترسم بلايي سرمون بيارن...صدامو مي شنوي؟؟...کي چند ساعت پيش منو صدا مي زد و مي گفت چشمهام رو باز کنم؟؟...تو...حالا من ازت مي خوام که بازشون کني...
بي فايده بود...چند ثانيه گذشت که احساس کردم پيشونيش چين خورد...گوشم رو بردم نزديک دهانش...صداي آخش رو شنيدم...
من:بيشتر سعي کن...
بالاخره چشمهاش رو باز کرد و با نگاهي گيج به صورتم خيره شد...
خواست کمي جابه جا بشه که دردش گرفت...دستام رو گذاشتم رو شونه هاش و دوباره خوابوندمش...
من:بلند نشو...
نگاه نگرانش رو بهم دوخت و گفت:تو چرا رنگت پريده؟؟...مثه گچ شدي... من چيکار کنم برات باران؟؟...همه ي هيکلم زخمي و درد مي کنه... يعني انقدر سردته؟؟...
با اين حرفش نگاهي بهم انداخت...با صورتي که از درد تو هم رفته بود گفت:تو ديوونه شدي؟؟...چرا پالتوت رو دراوردي؟؟...نمي گي سرما مي خوري؟؟...آخه من بهت چي بگم دختر...
واسه اولين بار دستام رو گذاشتم رو لبش...با حالت پريشون و متعجبي نگام کرد...
من:هيسسس...ساکت سينا...به خودت فشار نيار...تو بيشتر از من به پاتوها احتياج داري...
سينا:يعني چي؟؟...تو...
حرفش رو ادامه نداد و به خودش نگاه کرد...تازه پالتوم رو ديد...
ناباورانه سرش رو بلند کرد و گفت:تو پالتوت رو انداختي رو من اونوقت خودت از سرما کبود شدي؟؟...نباشم ببينم...تو واسه من که يه احمقم و باعث شدم تو هم تو دردسر بيفتي،همچين کاري کردي؟؟...
منتظر جوابي از من نشد...خواست سريع پالتو رو از روش برداره که نذاشتم و دستم رو گذاشتم رو دستش...
من:نه سينا...خواهش مي کنم نه...
با لحن جدي گفت:چي چيو نه سينا...
من:بذار روت باشه...نمي خوام سردت بشه...نمي خوام زخمات عفوني بشن...
خودش رو کمي کشيد بالاتر....خودمم کمکش کردم...خيلي درد داشت....اين رو به خوبي مي دونستم ولي به روش نمي اورد...در حالي که به نفس نفس افتاده بود،سرشو رو بازوم گذاشت و پالتو رو هم کشيد بالا...حالا پالتو هم روي من بود و هم روي خودش...
سينا:کمکم کن تا بشينم...
من:چرا؟؟...
سينا:مي خوام پالتوي خودم رو دربيارم و بدم به تو...
من:لازم نکرده...
سينا:پشت من به تو و بدن تو گرمه...پس من پشتم حسابي بهت گرمه،اما تو به ستون تکيه دادي...سفت و سرده...مي دونم راحت نيستي...بذار...
من:نه سينا،جاي من خوبه...
دروغ محض گفتم...نمي خواستم بلايي سرش بياد...پشتم از سرماي ستون تير مي کشيد و حسابي يخ کرده بود...مطمئن بودم اگه لباسم رو بزنم بالا،بدنم قرمز شده...فقط کمرم و پشتم سرد بود چرا که سينا بهم تکيه کرده و بدنش گرم بود وهمين باعث گرم شدن من هم ميشد...علاوه بر اون،پالتو روي هر دومون بود...
من:درد داري؟؟...
نگاهي بهم انداخت و گفت:چي مي خواي بشنوي؟؟...راستي کي زخمام رو پانسمان کرد؟؟...
نگاهي به دستام اناخت و گفت:تو چرا دست و پات بازه؟؟...
من:خودشون گفتن بايد مراقبت باشم تا بلايي سرت نياد،براي همين دست و پام رو باز کردن...
سينا:کي زخمام رو پانسمان کرد؟؟...
من:مي خواستي کي پانسمان کرده باشه؟؟...
با شيطنت گفت:يه پري خوشگل،با چشمهاي طوسي...
تو اون حال و هوا هم بيخيال نميشد...
لبخندي بهش زدم و گفتم:اتفاقا همون پري خوشگله پانسمانشون کرد...
هر دو دستم رو که زير پالتو و روي سينش بود تو دستاش گرفت و محکم فشارشون داد...نمي دونم چرا به کاراش عادت نمي کردم...دستاي سردم رو برد جلوي دهنش و ها کرد...آروم ماساژشون داد و با لبخند گفت:دست پري خوشگله درد نکنه...
از گرمي دستاش و بخار دهانش حس مطبوعي بهم دست داد...بعضي اوقات کانال عوض مي کرد،اونشب هم از همون مواقع بود....
منم با لبخند گفتم:سر شما درد نکنه...
همونطور که دستام تو دستاش بود،اونا رو گذاشت رو سينش...با حلقم بازي مي کرد و اون رو تو انگشتم مي چرخوند...
کمي خسته بودم ولي خوابم نمي برد...
من:سينا؟؟...
سرش رو اورد بالا و منتظر نگام کرد...
من:اينا کي تو رو زدن؟؟...چجوري قبل از اين که من بيام،دستت تو گچ بود؟؟...
سينا:همون موقع که رفتم پايين،بيهوش شدم...با صضربه هايي که بهم مي زدن،به هوش اومدم...دستمم تو يکي از اتاق هاي همين ساختمون،گچ گرفتن...
من:اينجا؟؟...
سينا:آره...همينجا...يکي از اتاقها مجهزه....
همينطور که دستم رو نوازش مي کرد،به مچم رسيد...دستش رو روي جاي زخمم گذاشت...زخمي که روي مچم بود...همون زخمي که وقتي گير شهروز افتادم،رو دستم ايجاد شد...
دستم رو بلند کرد و گفت:براي همون شبه؟؟...
من:آره....
لبخندي زد و چيزي نگفت...معني لبخندش رو نمي فهميدم...
خودم رو کمي رو زمين سر دادم و سينا رو کشيدم بالاتر...سرش رو سينم قرار گرفت...پاهام خواب رفته بود و سوزن سوزن ميشد...سينا خيلي سنگين بود...من لاغر و ظريف بودم و تحملش کمي برام مشکل بود...با کمک خودش،کمي کشيدمش بالا...
من:اينا چرا انقدر مي زننت؟؟...
هيچي نگفت....
لحنم رو عوض کردم و صداش زدم:سيناااا؟؟...بگو ديگه...الآن منم اينجام و بايد بدونم چرا...ازت مي خوام دليلش رو بهم بگي...شايد تو نمي خواستي بهم بگي،ولي حالا پاي منم گيره و اين حقه منه بدونم چرا اينجام...دروغ مي گم؟؟...
بهم نگاه کرد و گفت:بخاطر خريت من...
من:تو چي داري مي گي؟؟...
سرش رو با ناراحتي تکون داد و گفت:بيخيال باران...بيخيال عز...
حرفش رو قطع کرد...با جديت بهش نگاه کردم...بهش فهموندم که بيخيال بشو نيستم...
نگاهم کرد و گفت:باشه...بهت مي گم...هيچ کس از اين موضوع خبر نداره الا پدرت...
با چشمهاي گرد نگاش کردم و گفتم:پدرم؟؟...
سرش رو تکون داد و گفت:آره،پدرت يا همون سرهنگ،تنها کسيه که به من کمک کرد و از اين قضيه خبر داره...
منتظر نگاش کردم....
لبخند محوي زد و گفت:يادش بخير...چه دوراني داشتيم...هميشه عاشق مدير شدن بودم...از همون بچگي به فکر رشته ي مديريت و داشتن يه شرکت بزرگ بودم...همه ي بچه ها مي خوان دکتر،پليس،مهندس و يا خلبان بشن ولي من با همشون فرق داشتم و مديرت رو مي خواستم...بيزينس رو هم خيلي دوست داشتم...تو دبيرستان،رشته ي انساني رو انتخاب کردم...به عشق مديريت...پايه به پايه که بالاتر مي رفتم،تلاشم بيشتر ميشد...به تنها چيزي که فکر مي کردم،درسم بود...فقط درسم...خيلي از دوستام شيطنت مي کردن و از من هم مي خواستن همراهشون باشم...کارهايي که خيلي از پسرا تو اين سن انجام ميدن...
نفسي کشيد و بالبخندي که از ياداوري اون دوران روي لبش نشسته بود،ادامه داد:خيلي هاشون دور از چشم خانواده،سيگار مي کشيدن و يا مشروب مي خوردن...به مهموني هايي ميرفتن که توش مواد مصرف ميشد...يه جورايي پارتي بود...با اينکارها،احساس بزرگي مي کردن...فکر مي کردن اينجوري که مي تونن ابراز وجود کنن و بگن ما هم هستيم...بزرگ شديم...احساس مي کردن با سيگار ابهت مي گيرن و دخترا بيشتر جذبشون ميشن....
مکثي کرد و گفت:من از همون اول از دود و دم بدم ميومد...هيچ علاقه اي هم نداشتم که همراهيشون کنم...
نگاهم کرد و گفت:شنيدي ميگن از هرچي بدت بياد،سرت مياد؟؟...
من:آره...خيلي ضدحاله...
سرش رو تکون داد:تو اذيت کردن دخترا،از همون اول همراهشون بودم...خيلي مزه ميداد که دختراي لوس و ننر رو اذيت کني و بترسوني...از همه ي اونايي که ميومدن و خودشون رو براي پسرا لوس مي کردن،بدم ميومد...بدنسازي و ورزش کردن رو از همون اول شروع کردم...از بچگي رزمي رو شروع کردم واين در آيندم خيلي موثر بود و حسابي به دردم خورد...هيکلم بيست بود....خودم به خوبي مي دونستم...قد بلند بود و چارشونه بودم...از همون اول نگاه هاي دخترا روم بود...دختراي دبيرستاني که همسن و سال خودم بودن ويا کوچکتر از من...از دختري که دنبال پسر راه بيفته،بدم ميومد و مياد...منم اذيتشون مي کردم ولي هيچوقت هدفم رو فراموش نمي کردم...رشته ي مديريت...من از همون اول پسر شيطوني بودم...اونا هم براي اينکه حرص من رو دربيارن،چپ و راست با لقبم صدام مي کردن... برام لقب پاستوريزه،هموژنيزه گذاشته بودن...سعي مي کردم به روم نيارم...کاري رو که نمي خواستم انجام بدم،انجام نميدادم...هنوز هم همينم...بگم نه،يعني نه...من قبول نمي کردم که تو کشيدن سيگار و مهموني رفتن،همراهيشون کنم...هيچوقت هم دلم نمي خواست از اعتماد خانوادم سوءاستفاده کنم...هميشه از سوءاستفاده کردن از اعتماد طرف مقابلم بدم ميومد...هميشه...هيچوقت اينکار رو نکردم...جز يک بار که مجبور بودم...مجبور بودم چون بايد جون خيلي ها رو نجات مي دادم،اگه پاش بيفته،باز هم همون کار رو انجام ميدم...
حرفش رو قطع کرد و رو به من گفت:فکر کنم تو اين رو فهميده باشي که من از اعتماد طرف مقابلم،سوء استفاده نمي کنم،نه؟؟...
من:آره...به خوبي متوجه شدم...
لبخندي زد و گفت:خوبه...خوشحالم که فهميدي....خوشحالم که بهم اعتماد داري...
ادامه داد: همه ي عشق و علاقم رو گذاشته بودم براي رسيدن به مديريت...مي خواستم از ايران خارج بشم...سالهاي آخر بودم و تموم فکر و ذکرم رو گذاشته بودم سر درسم...وقتي به خانوادم گفتم قصد دارم برم کانادا،مخالفتي نکردن...اونا موفقيت منو مي خواستن...
نفسي کشيد و ادامه داد:بالاخره ويزام اومد...تو کنکور با رتبه ي دو رقمي قبول شدم...موقع رفتنم رسيد...مي خواستم بيام اينجا،درسم رو بخونم و يه شرکت بزرگ تأسيس کنم و بعد از چند سال،دومين شعبم رو تو ايران،کشور خودم بزنم و بعد از اون،به فکر شعبات ديگه باشم...آرزوهاي زيادي داشتم و مي دونستم مي تونم بهشون برسم....تلاش مي خواست ومن بايد تلاش مي کردم...ساحل خيلي بهم وابسته بود و موقع رفتنم،خيلي بيتابي مي کرد...بالاخره از کشورم اومدم اينجا....شايد اشتباه کردم و نبايد تو اون سن ميومدم اينجا...من بي تجربه بودم و هنوز دنياي اطرافم رو به خوبي نمي شناختم...نمي دونم چرا....خوبيش اينه که الآن ديگه خام نيستم و حسابي مي تونم اطرافيانم رو بشناسم...الآن از موقعيتم راضيم...از زندگي و شغلم راضيم....
پوزخندي زد و گفت:نمي دونم چرا اونجوري شد....تو راهي قرار گرفتم که حتي فکرش رو هم نمي کردم...کي فکر مي کرد که من بشم يکي از افسران پليس؟؟...من حتي به اين چيزا فکر هم نمي کردم...سرنوشت بازي هايي داره که آدم توش مي مونه...شايد اگه نميومدم اينجا و اون اتفاق نمي افتاد،يه اتفاق بدتر تو کشورم برام مي افتاد...
يهو دستش رو اورد سمت صورتم و شالم رو زد کنار...دستش رو به سمت گوشم برد و لمسش کرد...از کارش تعجب کرده بودم...
سينا:گوشواره ها رو ننداختي؟؟...
من:نه...
با ناراحتي سرش رو تکون داد و گفت:اي کاش مي انداختيشون...
من:چرا؟؟...
سينا:تو اونا ردياب کارگذاشته شده بود...اگه اونا رو مي انداختي،بچه ها مي تونستن پيدامون کنن...اميدوارم بتونم از اين مخمصه نجاتت بدم...تن و بدنم پر از زخمه و فرار براي من سخته ولي تو بايد بري...مي دونم سخته،ولي بايد بري...اگه رفتي بيرون،بايد خيلي مواظب باشي...ممکنه گير آدماي شهروز بيفتي...از اين مي ترسم که اگر ينجا بموني،ازت استفاده کنن تا من رو به انجام کاري که مي خوان مجبور کنن...
من:يعني چي؟؟....چه کاري؟؟....
سينا:منظورم اينه که با تهديد کردن تو،من رو مجبور کنن...برات تعريف مي کنم تا بفهمي چه کاري...
کمي نگام کرد و بعد صدام زد:باران...
من:بله؟؟...
سينا:تو نظرت درباره ي من چيه؟؟...
من:از چه نظر؟؟...
سينا:تو اين چندوقتي که باهم بوديم،منو چجور پسري ديدي؟؟...
کمي فکر کردم و گفتم:قابل اعتماد،مهربون درعين حال سخت،مغرور،شيطون و خيلي چيزاي ديگه...
مي خواستم بگم دوست داشتني و با چشمهايي جادويي که بيخيال شدم...
سينا:و اون خيلي چيزهاي ديگه،چه چيزهايين؟؟...
من:خب توام...حالا براي چي پرسيدي؟؟...
با مهربوني نگام کرد و گفت:ازت مي خوام بعد از شنيدن حرفاي من،طرز فکرت عوض نشه...الآن هم همچين عتيقه اي نيستم ولي نسبت به قبلم،خيلي بهترم،خيلي...
من:طرز فکرم عوض نميشه....تو اون موقع تقريبا بچه و نوجوان بودي...هر نوجواني تو رنج سنيش،ممکنه يه سري کار رو انجام بده...
سينا:ممنون...
من:حالا ادامش رو بگو...
سينا:من اومدم اينجا....پدرم سرمايه دار و کارخونه دار بود....به اصرارش،مقداري پول ازش گرفتم و پس انداز کردم...هيچوقت دوست نداشتم دستم تو جيب بابام باشه....بهش گفتم هر موقع کارم راه افتاد،پولش رو بهش برمي گردونم...همش 18 سالم بود....پدرم يه آپارتمان اينجا داشت...هر موقع براي سفر کاري به کانادا مي رفت،تو اون خونه مستقر ميشد...من هم رفتم خونه ي بابام و اونجا موندم...بعد از پيگيري کارهاي دانشگاه،تونستم وارد دانشگاه بشم...زبانم قوي بود و مشکلي نداشتم...
از همون روز اول،با پسري به نام ويکتور آشنا شدم...3 سالي ازم بزرگتر بود و مثل من تنها زندگي مي کرد...درس خوندن رو دير شروع کرده بود...من و ويکتور همه جا با هم بوديم...به گفته ي خودش،پدر و مادرش در شهر ديگه اي بودن...احساس مي کردم آدم مشکوکيه...همش اطرافش رو مي پاييد...هر موقع ازش مي پرسيدم چي شده،مي گفت هيچي...
تو حياط دانشگاه داشتيم قدم ميزديم که گفت:پدر و مادرم مي خوان ببيننت....يه مهموني داريم که تو هم دعوتي...
قبول کردم برم...مي خواستم بيشتر با خانوادش آشنا بشم...
سينا حرفش رو قطع کرد...نگاهي به ساعتم انداختم...نزديک 6 صبح بود...کمرم داغون بود ولي به روي مبارکم نميووردم...در باز شد و آلن اومد تو...
آلن:به به...مي بينم که به هوش اومدي بهروز جان...بهت گفتم فعلا نميذارم بميري آدم فروش...اين کار بايد تموم بشه،بعد خودم حسابت رو مي رسم...اگه قبول نکني و با ما همکاري نکني،همون بلايي رو سرت مياريم،که 9-10 سال پيش به سرت اورديم،با اين تفاوت که دوزش رو مي بريم بالا...جوري بهش وابستت مي کنيم که ديگه نتوني ترک کني...و بعد،خود به خود مي ميري...خونت الوده ميشه...
سينا:هر غلطي که مي خواي بکن،من با شما همکاري نمي کنم...اون سري هم از خامي من بود...من الآن اون آدم قبلي نيستم...حاضر نيستم بچه هاي مردمو آلوده کنم تا شما به هدفتون برسين...نمي خوام ديگران هم مثل من قرباني هدف پست شما بشن...من کوچکترين قربانيتون بودم که خدارو شکر تونستم خودم رو بکشم بيرون...
کمي خودش رو به سمت جلو متمايل کردم...فهميدم مي خواد بشينه...دستم رو گذاشتم رو کتفش و کمکش کردم تا بشينه...
آلن با عصبانيت گفت:تو بيجا مي کني...مجبورت مي کنم...مجبورت مي کنم باهامون همکاري کني...
به سمتمون اومد...آدماش هم پشت سرش راه افتادن...آدماش سينا رو بلند کردن و خودش،من رو...نمي تونستم صاف وايسام...کمرم درد مي کرد...خشک شده بود...
سينا با عصبانيت گفت:دست کثيفت رو بهش نزن...
آلن خنده ي کثيفي کرد و گفت:حالا باهاش کار دارم...
خودش به سمت در رفت و دست من رو هم کشيد...افرادش هم پشت سرمون و همراه با سينا اومدن...از اتاق خارج و وارد يه راهرو شديم...يه راهروي طويل که پر از اتاق بود...نمي تونستم اتاقا رو بشمرم...کمي که رفتيم،آلن در يکي از اتاق ها رو باز کرد و من رو پرت کرد توش...افرادش هم سينا رو انداختن بغل دستم...چهرش تو هم رفته بود و مي دونستم درد زيادي رو تحمل مي کنه...
نگاهي به اطرافم انداختم...دستگاه هاي بزرگي تو اتاق بودن...نمي دونستم به چه دردي مي خورن و براي چي تو اتاق هستن...دور تا دورم پر از دستگاه بود...
آلن با پوزخند نگاهي بهم انداخت و گفت:نمي دوني اينا چين؟؟...
جوابش رو ندادم و نگاش کردم...
سرش رو اورد جلوي صورتم و با لحن تهديد آميزي گفت:اينا سازنده ي محلوليه که تو رو بدبخت مي کنه...از زندگي ساقط ميشي...
سرش رو به سمت سينا چرخوند و گفت:و البته تو رو...حالا که تو نمي خواي با ما همکاري کني،بهترين روش همينه...هم انتقام من گرفته ميشه و هم از شر تو خلاص ميشم...البته اول ازت کار مي خوام و بعد از شرت خلاص ميشم...تو بايد به عدادي که فراري دادي،برام آدم جور کني...من بايد آزمايشاتم رو به يه جايي برسونم...بايد سود اين مغز متفکرم رو بگيرم...
همزمان با گفتن آخرين جملش به سرش اشاره کرد...
حرفاشون رو مي شنيدم ولي نمي فهميدم راجع به چي حرف مي زنن...آزمايش چي؟؟...
آلن نگاهي به من انداخت و گفت:مي فهمي...انقدر با کنجکاوي نگاه نکن...همچين اتفاق خوبي هم نيست که علاقه مندي دربارش بدوني...
سرم رو چرخوندم و به سينا نگاه کردم...رنگش پريده بود و با نگراني بهم نگاه مي کرد...آلن تو اتاق رژه مي رفت و تهديد مي کرد....
رو به سينا گفت:اگه تو الآن هم قبول کني،من بي خيال اين خوشگله ميشم و کاري به کارش ندارم...آلودش نمي کنم...تو رو هم همين طور...ميذارم واسه بعد...اگرم که همکاري نکني،طوري آلودش مي کنم که تا فردا بيشتر دووم نياره...اگه برام آدم جور نکني،خودت و اين خوشگله ميشين موش آزمايشگاهي من...فهميدي يا واضح تر بگم؟؟...
سينا چشماش رو بست و چند نفس عميق و پي در پي کشيد...
با صداي در توجهم جلب شد...چشمهاي سينا هم باز شد...مردي وارد اتاق شد...يه سيني تو دستش بود که روي سيني با يه پارچه ي مشکي رنگ پوشيده شده بود...سيني رو داد به آلن...
آلن:برو و به همه ي بچه ها بگو بيان اينجا...مي خوام عاقبت کسي رو که به من خيانت کنه،به همه نشون بدم...
اومد نشست روبه روي من...با ترس بهش خيره شدم...نمي دونستم چه خبره و زير اون پارچه چيه...
آلن:ديدي که اصلا دوست نداره...شغلش رو بيشتر از تو دوست داره...به اين دل خوش کرده بودي؟؟...حاضر تو بميري،ولي با ما همکاري نکنه...تو عاشق بهروز ما شدي؟؟...بايد بگم اشتباه کردي...آره...اشتباه...
بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و گفت:شايد نمي خواست تو آلوده بشي ولي بايد بگم با اين وضع و اوضاع ميشي...تو رو به جاي همه ي اونايي که فراريشون داد،ازش مي گيرم و بعد به خدمت خودش مي رسم....
با صدايي که مي لرزيد گفتم:اينا چين؟؟...
آلن:خودمم هنوز نمي دونم...خودم به وجودش اوردم ولي خودمم هنوز نمي دونم...هيچ اسمي براش نذاشتم...شايد بهروز هم ندونه،چون نسبت به چندسال پيش،خيلي پيشرفتش کردم،خيلي...
تقه اي به در خورد و مردي اومد داخل...
آلن:چي شده؟؟...
مرد:اون دختري رو که امروز اورده بودنش،همين الآن مرد...
آلن:چقدر زود...چقدر بهش تزريق کردين؟؟...
مرد:همون قدر که براي بار اول به همه تزريق مي کنيم....
آلن:فعلا نسوزونينش...بايد کالبد شکافيش کنم....نبايد انقدر زود مي مرد...اين غير ممکنه....با اون مقدار کم نبايد اينجوري ميشد...کي مرد؟؟...
مرد:همين الآن...
آلن:دختره رو کي معتاد کرده بود؟؟...
مرد:ويکتور قربان...
آلن:خوشم مياد کارش درسته و مي دونه چيکار کنه...
آلن نگاهي به سينا انداخت و گفت:مي بيني چقدر کارش درسته؟؟...به باباش رفته...مثه خودم مغز متفکره...
سينا با حرص داد زد:خيلي کثيفي...خيلي...يکي اونجا مرده اونوقت تو داري درباره ي پسرت حرف مي زني آشغال؟؟...همتون کثيفين....همتون...چرا با جون مردم بازي مي کن؟؟...چي گيرت مياد؟؟...خيلي خوشحالم که باهاتون همکاري نکردم...خيلي...همه اونايي رو که مال من بودن فراريشون دادم....خوشحالم...خيلي خوشحالم که باعث مرگ يک نفر هم نشدم...
يعني پسرش بالاي 30 سالشه؟؟...مگه ميشه پدر و پسر ده سال اختلاف سن داشته باشن؟؟...اصلا بهش نمي خورد...فکر کنم سنش بالاتر از اون چيزي بود که به نظر مي رسيد...فکر که نه،مطمئن بودم...
آلن با لبخند و خونسردي گفت:انقدر حرص نخور...من از اين عروسک مي گذرم و بعد از اين که مرد،به ويکتور مي سپرمش...بهتره بسپرمش به پسرم...
سينا خواست از جاش بلند بشه که افراد ويکتور اومدن جلو و نشوندنش...نامردا شونش رو فشار دادن...
آلن رو به مرد گفت:فعلا ببرينش تو سردخونه تا منم بيام...اجتمالا از قبل بيمار بوده...
مرد:بله قربان...
مرد از اتاق خارج شد...من تو شک اتفاقات بودم...سردخونه؟؟...مگه اينجا سردخونه هم داره؟؟...چقدر ساده از کنار مرگ يه انسان مي گذشتن...اشک تو چشمهام حلقه زد ولي نذاشتم رو گونم سرازير بشه...
4 نفر از افراد آلن تو اتاق بودن....دونفرشون بالا سرمن وايساده بودن و دو نفر ديگشون،سينا رو گرفته بودن...
آلن سيني به دست نزديکم شد...دوست داشتم بدونم تو اون سيني چيه...اومد کنارم نشست و با آرامش پارچه رو از روي سيني برداشت...چشمم به دوتا سرنگ خورد...چشمام گرد شده بود...تو عمرم سرنگ به اون بزرگي و قطوري نديده بودم...صدرحمت به آمپول گاوي...معلوم نبود چيه...
هر دو سرنگ نزديک به 25 سانت و با مايع سبز رنگي پر شده بودن...تنها تفاوتشون در اين بود که يکيشون پر بود و اون يکي کمتر از نصف پر شده بود...رنگش يه جوري بود...به فسفري و سبز مي زد...يه درخشندگي خاصي داشت...
رنگم پريده بود...اون آمپول رو مي خواست به من بدبخت بزنه؟؟...چرا به من؟؟...من نه تو جريان کاراشونم و نه مي دونم اينا چين؟؟...
آلن با خنده ي کريهي گفت:زودتر خداحافظي کن...نبايد به اين مواد نور بخوره...اگه 10 مين جلوي نور باشه،خاصيت کشندگيشو از دست ميده...
رو به من گفت:چه حسي داري؟؟....خيلي کنجکاو بودي تو سيني رو ببيني...حالا هم ديدي...
سکوت منو ديد و ادامه داد:پشيمون نيستي؟؟...
سعي کردم محکم باشم...
من:از چي؟؟...
پوزخندي زد و گفت:از اين که با بهروز بودي...از اينکه اونشب رفتي پيشش و تو اين مخمصه گير افتادي...اگه اونشب اونجا نبودي،ويکتور از تو خوشش نميومد و نميووردت اينجا...از اين پشيمون نيستي که عاشق اين شدي؟؟...همه رو بهش بگو...آخرين لحظات زنده بودنته...
سينا:ويکتور خيلي غلط کرد که از باران خوشش اومده...
بدون توجه به سينا،با نگاهي سرد بهش خيره شدم و جوابش رو ندادم...بذار هرچي که دلش مي خواد بلغور کنه...هيچي نمي دونستم...فقط مي دونستم اونا چيزي رو از سينا مي خوان که باعث مرگ خيليا ميشه....نمي دونستم چيه...
منم بايد مثه سينا مقاومت مي کردم....نبايد مي باختم...چرا رنگم پريده؟؟...من که به اندازه ي کافي تو اين چندماه تهديد به مرگ شدم...مرگ برام عادي شده...آره...عادي شده...شايد خيلي ها يه بارم تجربش نکرده باشن....تهديد به مرگو مي گم،ولي من خيلي تجربش کردم...تو اين چندوقتم يه جورايي منتظرش بودم...باهاش دوست شدم...
آلن:چرا لالموني گرفتي؟؟...از ترسه؟؟...التماسم نمي کني؟؟...مي دوني که بهروز هيچکاري برات نمي کنه،بيا التماس کن که نکشمت...
با همون سردي نگاش کردم و گفتم:اينو تو گوشات فرو کن،من التماس هيچ احدي رو نمي کنم...به سينا هم حق ميدم...حق ميدم که هيچکاري نکنه...اون نبايد اون کار رو انجام بده...نبايد...
آلن:بلبل زبوني نکن بچه...هميشه فکر مي کردم دختراي لوس و ماماني با بهروز ما هستن،نگو جسور هم بينشون بوده و من نمي دونستم...
بدون اين که نگام رو ازش بگيرم و پلک بزنم،گفتم:آره...همه اشتباه مي کنن...توهم روي اون همه...اشتباه کردي...جسور تراز اون چه فکر ميکني...
دوباره پارچه رو گذاشت رو سرنگها و گفت:شايد تو درست بگي...همه اشتباه مي کنن ولي من نه...همه کارام درسته...
من:مي دونستي خيلي به خودت اطمينان داري؟؟...
آلن:آره...با اطمينان به خودمه که به اينا رسيدم...
من:به بدجايي رسيدي...
آلن:منتظر بودم تو جغله بچه برام تعيين تکليف کني و بگي به کجا رسيدم...ديگه داري پاتو از گليمت درازتر مي کني...
به سمت در رفت و بازش کرد...اون چهارتايي هم که کنار ما بودنفراه افتادن و دنبال آلن رفتن...سرش رو برد بيرون و گفت:
-چي شد؟؟...
صداي مرد ديگه اي رو شنيدم که گفت:الآن ميايم قربان...
نگاهم به سينا افتاد....با نگراني بهم نگاه مي کرد...تيله عسلاش مي لرزيد...خودم رو تونستم تو چشمهاي شفافش ببينم...واسه اولين بار...به نظرم ترکيب قشنگي بود...به اجزا صورتش دقت کردم...هيچي کم نداشت...کم کم بغضم گرفت...ديگه نمي ديدمش...نه...نمي ديدمش...
با نگراني سرش رو به چپ و راست تکون داد و زيرلب گفت:نه...باران نه...من نميذارم...به خدا نمي ذارم چيزيت بشه...حاضرم خودم بميرم اما تو هيچيت نشه...من محافظ توام و تو دست من امانتي...
امانت...تازه فهميدم چقدر از اين کلمه بدم مياد...
با لبخند نگاش کردم و زير لب جوابش رو دادم گفتم:اينجوري بهتره...آره...حداقل مي دونم که يه کار مفيد انجام دادم...
مي خواستم بهش بگم عاشق چشمهاشم ولي نگفتم...غرورم نذاشت...سعي کردم خودم رو راضي کنم...نشد و بهش هيچ حرفي نزدم...خيلي مغرور بودم...خيلي...نمي تونستم غرورم رو زيرپام بذارم...
نگام رو ازش گرفتم و به آلن دوختم...
در رو بست و گفت:خب...الآن بچه ها هم ميان...بعد شروع مي کنيم به مجازات...
من:هدفت از اين کارا چيه؟؟...
آلن:هدفم؟؟...مي دونستي خيلي فضولي و تو کارام سرک مي کشي...من اصلا خوشم نمياد کسي تو کارام سرک بکشه...
همونجور که راه مي رفت،گفت:اهدا عضو رو دوست داري؟؟...من مي تونم با اين سرنگا کارت رو تموم نکنم،بلکه خودم دل و قلوت رو بريزم بيرون و اونا رو بفرستم به کشورهاي ديگه...
چشمهام گرد شده بود؟؟...قاچاق اعضا؟؟...نه...اينا ديگه کين؟؟...نکنه سينا هم...نه...امکان نداره....اينا چيکاره ان...
نگاهي بهم انداخت و گفت:چرا چشاتو گرد مي کني؟؟...تا حالا اسم قاچاق به گوشت نخورده؟؟...قاچاق اعضا...نمي دوني چقدر خوبه...دل و روده ي يه انسان رو در مياري و مي فرستي يه جاي ديگه...ثواب داره...هيچ گناهي مرتکب نميشه...جون يکي رو ميگيري و جون يکي ديگرو نجات ميدي...تازه اين وسط کلي هم پول به جيب ميزني...سود و ثوابش خيلي خوبه...تو هم اگه دوست داشته باشي،مي تونم اين کار رو برات انجام بدم تا هم ثوابش به تو برسه و هم به من...
هيچ رابطه اي بين قاچاق اعضا،اين دستگاه ها،مايع داخل سرنگ و سينا پيدا نمي کردم...هيچي...گيج بودم،گيج تر شدم...
آلن:اگه اين سرنگ رو بهت تزريق کنم،ديگه نمي توني ثواب کني...خونت آلوده ميشه...
سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:اسم اينا رو ميذاريم اِچ آي وي به توان 2...خوبه؟؟...اسمش رو دوست داري؟؟...
اجازه ي حرف زدن بهم نداد و گفت:نمي خوام بدون داشتن اطلاعات از پيشمون بري...بموني هم مطلع ميشي...بذار خودم بهت بگم که قبل از رفتن انقدر گيج نباشي...
کنار يکي از دستگاه ها وايساد و گفت:اينا سازنده ي اون ماده هستن...ماده اي که من ساليان درازه روش کار کردم...از دوران نوجواني...خيلي دوسش دارم...به دو دسته تقسيمشون کردم...با اضافه کردن يه سري مواد،خواصشون رو تغيير دادم...بعد از کلي آزمايش،به اين نتيجه رسيدم که يکيش خاصيت اعتياد داره و ديگري،باعث آلوده کردن خون ميشه و يه جورايي مثل همون ويروس ايدزه...البته بدتر از اون...
دست به سينه نگام کرد و گفت:اول با ازمايش کردن روي آدماي مختلف شروع کردم...اون زمانا زيردستام آدماش رو برام جور مي کردن...همين سينا ي تو و بهروز ما،يکي از افرادي شد که مورد آزمايش قرار گرفت...نمي دونم چرا از جسارتش خوشم اومد...اون معتاد شده و حاضر بود براي اون مايع،هر کاري انجام بده،هر کاري...اوردمش تو گروه خودم و حسابي تأمينش کردم...خيلي خواست ترک کنه ولي من نذاشتم و اين اجازه رو بهش ندادم...نمي خواستم ترک کنه...
سرش رو تکون داد:نمي خواستم...مي دونستم اگه ترک مي کرد،دوباره ميشد همون آدم سابق و از گروه ما بيرون مي رفت...تنها کسي که از بين اون آدما وارد گروه ما شد،سينا يا همون بهروز بود...اول نمي دونست هدف ما چيه...خبر نداشت که چي مي خوايم...اون دستورات منو اطاعت مي کرد تا به موادش برسه...
دستاش رو کرد تو جيبش و گفت:نمي خواستم از موضوع بويي ببره ولي نمي دونم چطور شد که فهميد...گروه ما از در دوستي با افراد وارد ميشه و بعد اونا رو معتاد مي کنه...سينا هم همينجوري وارد اين جمع شد...از طريق دوستي با ويکتور...
نفسي کشيد و ادامه داد:من از اول هم تو فکر قاچاق اعضا بودم...هيچکس از اين موضوع خبر نداشت...همين سينا هم تا الآن نمي دونست...
برگشتم سمت سينا...با چشمهايي گرد شده به الن نگاه مي کرد...رگه هاي خون رو ميشد تو چشمهاش ديد...خيلي عصبي بود...خودم هم تو شک بود...
آلن:اون فهميد که اين مواد دودسته اند...فهميد باعث مرگ خيليا ميشه...از تمامي آزمايشاتمون سر دراورد،چطور،نمي دونم...سينا با خيلي ها دوست شده بود و مي خواست اونا رو براي ما بياره اما قبل از اين که اونا معتاد بشن و تو تله ي ما بيفتن،سينا جريان رو به همشون گفت،به همشون...اونا دمشون رو گذاشتن رو کولشون و رفتن...از اون موقع است که پليس اينترپل،در به در دنبال ماست....خيلي ها رفتن به اداره ي پليس اطلاع دادن...ما مجبور به تعويض جامون شديم...نمي دونم چي شد که بهروز سر از اداره ي پليس دراورد...
نگاهم کرد و گفت:آزمايشام چند ساله که تموم شده...بعد از رفتن سينا،منم به اون چيزي که مي خواستم رسيدم...من با معتاد کردن افراد،اونا رو به اينجا مي کشونم و بعد...
خنده اي کرد و انگشت سبابش رو گذاشت رو گردنش و گفت:پخ پخ...ازشرشون خلاص ميشم و يه پول قلمبه گيرم مياد...
با همون خنده گفت:خيلي ها سر آزمايشات دووم نيووردن و مردن،ما هم اونا رو آتيش زديم چرا که به هيچ دردي نمي خوردن...به درد قاچاق اعضا هم نمي خوردن،فقط باعث شدن که آزمايشات من بره جلو...خيلي ها رو هم ما تيکه تيکه کرديم و به جاهاي ديگه فرستاديم...دسته ي اول به درد ما مي خوره...دسته ي دوم اين مواد،کارايي چنداني ندارن...

ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط پسر شاد ، طوطی82 ، SOGOL.NM
#6
پست هفتم



ناباورانه نگاش کردم...اينا آدم بودن؟؟...نه...از حيوون هم بدترن...حداقل حيوونا به هم نوعاي خودشون رحم مي کنن ولي اينا....يا خدا...ما کجاي کاريم؟؟...چه اتفاقايي اطرافمون ميفته و ما بي خبريم...
آلن:اينم نيمي از کاراي ما...بقيه رو صلاح نمي دونم بهت بگم...
تازه اينا نيمي از کاراشون بود؟؟...ديگه بقيش چيه؟؟...
تقه اي به در خورد...آلن در رو باز کرد...يه گروه آدم ريختن تو اتاق...نمي دونم چندنفر بودن ولي خيلي زياد بودن به طوري که اتاق پر شد...
چشمهاي اولين نفر برام خيلي آشنا بود...نگاه سردش بهم فهموند ه همون مرد نقاب داري که من رو از خونه بيرون کشيد...نگاهش در عين سرد بودن،هرزه و هيز بود و تن آدم رو مي لرزوند...ياد حرفاي آلن افتادم...لرزش بدنم بيشتر شد...
هرج و مرج شده بود...آلن دستاش رو بهم کوبيد و اينجوري،نظم رو برقرار و شروع به حرف زدن کرد به حرف زدن:
گفتم بياين اينجا تا ببينين و بفهمين پشت کردن به من چه عواقبي داره...ببينين چه بلايي به سرتون مياد...بفهمين اگه از دستورات من سرپيچي کنين،چه بلايي به سرتون ميارم...
اشاره اي به سينا کرد و گفت:اين بهروزه...خيلي از شماها که قديمي هستين،مي شناسينش و مي دونين کيه...اين يکي از افراد من بود و بخاطر اعتيادش به اين مواد،براي من کا مي کرد...اون از هيچي خبر نداشت و به ترتيبي کمي آگاهي پيدا کرد و عليه من شد...چندوقت بعد فهميدم وارد اداره ي پليس شده...ديشب به چندتا از بچه ها و ويکتور گفتم برن خونش...البته چندوقتي بود که زيرنظر داشتمش...اين دختر هم تو خونش بوده...مي خواست نره...
با حرص گفتم:دهنت رو ببند...
آلن:خفه...زر نزن...امثال تو بدرد لاي جرز ديوارم نمي خورن...
سينا داد زد:بفهم داري چي ميگي...اسمش رو تو دهن کثيفت نچرخون...ايني که جلوت نشسته،پاکتر از خيلياي ديگست...
آلن پوزخندي زد و گفت:آره...انقدر با دختراي مختلف با قماش جورواجور بودي که پاکترينشون اينه...
دلم خيلي از حرفش گرفت...خيلي...
سينا خواست جواب بده که آلن رو به افرادش گفت:من از اين بهروز کاري رو خواستم تا برام انجامش بده...کاري رو که خيلي از شما آرزو دارين بهتون محولش کنم...ازش خواستم مسئوليت جابه جايي اين مواد و يه سري کليه رو به عهده بگيره ولي اون گفت نه...به من گفت نه...منم مي خوام سزاي اين نه گفتنش رو بهش بدم...همين جا،جلوي چشم همتون،اين دختر رو آلوده به ويروس مي کنم...اين تا چندساعت ديگه دووم مياره...خود بهروز رو هم،مثه قبلش مي کنم...يه معتاد...مي دونين که اعتياد دوباره به اين مواد،ترکش سخت تره...بهروز مجبور ميشه که باهام همکاري کنه...مجبور...
صداي تشويق و هوراي افرادش گوشام رو پر کرد...تشويق براي چي؟؟...براي مرگ و اعتياد دو نفر ديگه که انسان بودن؟...اينا چجور آدمايي بودن که از مرگ و اعتياد ديگران خوشحال ميشدن؟؟...اينا خدا رو قبول دارن؟؟...نه....معلومه که ندارن...اينا خدارو نمي شناسن...
اتاقي که توش بوديم،گرم بود...پالتوم تو اتاق قبلي جا مونده بود و فقط يه تيشرت تنم بود...
آلن پارچه رو از روي سيني کنار زد و سرنگهاي کذايي نمايان شدن...
به دو نفر از افرادش که پشتم بودن،اشاره کرد...اونا هم بازوهام رو محکم تو دستاشون گرفتم...چندشم ميشد...کمي تقلا کردم ولي فايده نداشت...به دو نفر ديگه اشاره کرد بيان جلو...اون دوتا هم زانوهام رو محکم گرفتن...
آلن پاچه ي شلوارم رو گرفت و کمي کشيدش بالا...مونده بودم داره چي کار مي کنه...مچ پاي راستم رو تو يکي از دستاش گرفت و پوزخند زد...خواستم پام رو بکشم عقب که نشد...اون دو تا غول بيابوني،محکم زانوهام رو گرفته بودن و اجازه ي هيچ حرکتي بهم نمي دادن...
آلن سرنگ رو از روي سيني برداشت...آخرين نگاهم رو به سينا انداختم...چشمهاي نگرانش رو ديدم....رنگش پريده بود...مي دونستم خودم هم دست کمي ازش ندارم...چشمهام رو بستم...سعي کردم نگاهش رو تو ذهنم نگه دارم...
صداي تشويق و هوراي افرادش رو مي شنيدم...اشک به چشمهام هجوم اورد...متأسف بودم...متأسف بودم براي خودمون...براي آدما...براي جامعه ي انساني...براي اين که از مرگ يکي ديگه خوشحال ميشن...جدي چرا بايد اينجوري باشه؟؟...مگه من ارث باباشون رو خوردم؟؟...مگه اون بدبختايي که زير دست اينا مردن،گناهي مرتکب شده بودن؟؟...چرا بايد به خودشون و جامعشون ضربه مي زدن و از اين موضوع خوشحال مي شدن؟؟...
اشکام رو نگه داشتم و سعي کردم رو گونه هام جاري نشن و اونا رو لمس نکنن...صداي داد و تشويق،لحظه به لحظه بيشتر ميشد...
کمي پام رو اورد بالا...سردي و تيزي سرنگ رو روي مچ پام احساس مي کردم...ناخوداگاه مچم رو کج کردم...طوري که سوزن رو حس نکردم...صداي خنده ي افرادي که دورم حلقه زده بودن،تو گوشام پيچيد...مي خنديدن...بلند و بلندتر...
دوباره سوزن رو حس کردم...اين سري مچم رو ثابت نگه داشتم و همزمان با اون،صداي هيجان زده ي افرادش رو مي شنيدم...تو دلم از همه خداحافظي کردم...از همه...چه اونايي که تو ايران بودن و چه اونايي که تو کانادا بودن...
همزمان با حس کردن فشار سرنگ روي پوست پام،صداي سينا رو شنيدم که گفت:صبر کن آلن...من قبول مي کنم باهات همکاري کنم،فقط به اون کاري نداشته باش...
سوزن کنار رفت...فشار روي زانو و يبازوم تموم شد...ولم کردن...صداي خنده ي افراد دوباره اوج گرفت...ناباورانه چشمهام رو باز کردم و به سينا نگاهي انداختم...سرم رو به علامت نه تکون دادم....نبايد اينجوري ميشد...سينا نبايد قبول مي کرد...آلن همين رو مي خواست...
سرش رو برام تکون داد و لبخند غمگيني بهم زد...
آلن دوباره سرنگها رو گذاشت زير پارچه...هردومون رو بلند کردن و آلن رو به سينا گفت:حالا که خودت راضي به همکاري با ما شدي،ديگه لزومي نمي بينم معتادت کنم...
به افرادش اشاره کرد و گفت:ببرينشون...
به اتاق جديدي رفتيم...خوبيش اين بود که گرم بود...نزديک طلوع آفتاب بود...از افراد آلن خواستم پالتوم رو بيارن و اونا هم برام اوردن...
وقتي تنها شديم،سينا به سمتم اومد و دستام رو با دست سالمش گرفت و گفت:خوبي باران؟؟...
من:آره...تو چي؟؟...دردت آروم تر شد؟؟...
سينا:بگي نگي...
کمي نگام کرد و گفت:تو بايد از اينجا بري...همين امشب...بعد از غروب خورشيد،بايد اينجا رو ترک کني...
من:چي ميگي سينا...
سينا:همين که شنيدي...نه نمياري باران...بايد بري...اگه بموني بدبخت ميشي...مي فهمي چي مي گم؟؟...
آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم:نميشه از اينجا رفت...چجوري برم بيرون؟؟....قطعا اينجا کلي دوربين داره...بيرونم افراد آلن هستن....من نمي تونم پام رو از اين اتاق بزارم بيرون،چه برسه به اين که بخوام از ساختمون خارج بشم...
سينا:مي توني...بايد بتوني...بايد...بعضي جاها دوربين داره...من خودم از افراد آلن شنيدم...مثلا اون اتاق که منابع توشه،دوربين داره...تو راهرو ها نداره...تو اتاق افرادش هم دوربين هست...تو مي توني بري باران...من مطمئنم...
مکثي کرد و گفت:بايد خيلي مراقب خودت باشي...من نيستم...من ديگه پيشت نيستم...ممکنه بيرون از اين جا،آدماي شهروز باشن...اگه بي دقتي کني،از چاله در مياي و تو چاه ميفتي و اين وضع رو بدتر مي کنه...البته ممکنه اينجا باشن چرا که آلن و افرادش،اطراف رو کنترل مي کنن و نمي ذارن کسي اينجاها باشه و اين اطراف پرسه بزنه...
با چشمهاي گرد شده صداش زدم:سييييييناااا....تو مي فهمي داري چي ميگي؟؟....
سينا:آره مي فهمم...خوبم مي فهمم...فقط مي دونم بايد از اينجا بري...هرجور که شده...من ضررت رو نمي خوام...به نفعته که از اين جا بري...منم از فردا بايد برم تو گروه آلن...تو بايد بري پيش پدرت و به اون بگي چه اتفاقي افتاده...
من:سينا؟؟....
کمي نگام کرد و گفت:جانم،يعني بله؟؟...
يادم رفت چي مي خواستم بگم...
سينا:بگو ديگه...
من:به فرضم که من تونستم از اينجا برم بيرون...من اينجا رو نمي شناسم...من خيابوناي اين شهر رو نمي شناسم....الآن هم بايد خارج از شهر باشيم...اين کار رو مشکل تر مي کنه...من اگه از اينجا برم بيرون،آواره ي کوچه و خيابون ميشم...
سينا:تو برو بيرون...بالاخره يه ماشين پيدا ميشه تا تو رو به شهر برسونه....فقط تو بايد احتياط کني...خيلي...من بعيد مي دونم آدماي شهروز اين اطراف باشن ولي تو بايد مواظب خودت باشي...اين قولو به من ميدي؟؟...بذار اگه من نبودم،شرمنده ي بابات نشم باران...بذار....
بغضم گرفت...دستم رو اوردم بالا و گذاشتم رو لباش...چقدر گرم نرم بودن...
با بغض گفتم:هيششششش...تو هيچيت نميشه...من مي دونم...نبايد چيزيت بشه....اون دختري که عاشقشي منتظرته...يادته؟؟...ساحل اون شب مي گفت توعاشق دختري هستي...اينجوري حرف نزن سينا....دلم مي گيره...نذار چشم به راه بمونه...نذار دلش بشکنه...نذار بي سينا بشه...تو اونو دوست داري،بدون اونم تو رو دوست داره...اون از شغل تو خبر نداره....بخاطر اونم که شده،بايد از اين مخمصه سالم بياي بيرون...خب؟؟...
واسه اولين بار مي ديدم سينا بغض کرده...واسه اولين حس مي کردم چونش داره از شدت بغض مي لرزه...واسه اولين بار مي ديدم داره با خودش مي جنگه تا بغضش رو قورت بده...واسه اولين بار و آخرين بار...
سينا:اون دختر منتظرمه؟؟...اميدوارم...اميدو ارم جاش خوب باشه...اميدوارم زندگي خوبي داشته باشه...اميدوارم...
بغضش رو قورت داد و گفت:نمي دوني چقدر دلم براش تنگه...نمي دوني چقدر خوبه...لايق بهترين چيزاست...
مکثي کرد و بعد از اين که شد سيناي هميشگي،گفت:تو قول به من ميدي که سالم بموني و مواظب خودت باشي؟؟...
من:سعيم رو مي کنم ولي قول نميدم...
سينا:نذار من شرمنده بشم باران... نذار...
سرم رو براش تکون دادم....
سينا:من آدرس خونه ي بابات رو بهت مي گم...اونو به خوبي حفظ کن...اينجا خودکار و کاغذ نداريم تا برات ياد داشتش کنم...پس خوب گوش کن...خيابونا رو درست به خاطرت بسپر...
من:بگو...
آدرس رو بهم داد...بعد از چندبار تکرار کردن،تو ذهنم موند...شماره ي اعضاي خونه و خونه رو هم بهم داد تا اگه تونستم،به خونه زنگ بزنم....
خورشيد طلوع کرده بود...بيرون رو نمي تونستيم ببينيم،چرا که پنجره ها رو رنگ کرده بودن و سرتاسر شيشه بود و نميشد بازشون کرد...
بلند شدم و به پنجره دست کشيدم...مي دونستم هيچ جور باز نميشه...شکمم قار و قور مي کرد و حسابي گشنم بود...ديشب مي خواستيم غذا بخوريم که اونا اومدن تو خونه...
نشستم کنار سينا...دستم رو گذاشتم رو شکمم و گفتم:نمي دوني چقدر گشنمه...
با لبخند گفت:مي دونم...از صداي قار و قورش معلومه...
همون موقع بود که در باز شد...مردي سيني به دست اومد تو اتاق...سيني رو گذاشت جلومون و گفت:تموم شد،صدام کنين...
بعد بيرون رفت...
نگاهي به سيني انداختم..چاي،مربا،عسل،خامه ،شکلات صبحانه،کره،پنير و...همه چي تو سيني پيدا ميشد...
سينا:ببين چقدر صداي شکمت بلند بوده که به گوش آلن هم رسيده...
گله آميز نگاش کردم و گفتم:اِ...سينااااا...
سينا:خب بابا...بخور...مشغول لقمه درست کردن شدن...داشتم مي ذاشتم تو دهنم که حس کردم سينا داره نگام مي کنه...برگشتم سمتش و تازه يادم افتاد که دستش شکسته و نمي تونه براي خودش لقمه درست کنه...دستم رو اوردم پايين...با لبخند همون لقمه رو گرفتم جلوي دهانش...کمي نگام کرد و بعد سرش رو اورد جلو...لقمه رو گذاشتم تو دهانش و بعد،ليوان چاي روبرداشتم...از قند و شکر متنفر بودم...سينا هم همينطور...هيچ کدوم چاي شيرين نمي خورديم...ليوان رو گرفتم سمت دهانش...يه قلپ خورد...ليوان رو کشيدم کنارم...
مشغول درست کردن لقمه ي بعدي شدم...مي خواستم بدمش به سينا که گفت:يکي تو،يکي من...اين يکي براي توئه...بعدي براي منه...
من:باشه ديوونه...
به همين ترنيب صبحانمون رو خورديم...يه لقمه براي خودم درست مي کردم و يکي براي سينا...
بعد از خوردن صبحانه،سينا گفت:خيلي مزه داد...آخرين صبحانه ي مشترکمون،بهترين صبحانه ي عمرم بود...از فردا من تنهام و تو با خانوادت...
از کلمه ي آخرين،دلم گرفت...
سعي کردم به روم نيارم...در جوابش گفتم:تو تنها نمي موني...خيليا هستن که پرش منن...
پوزخندي زد و زير لب گفت:نه...ديگه نيستن...
حرف ديگه اي نزديم...اون مرد اومد و سيني رو برد...
من:چرا دست و پامون بازه؟؟...
سينا:چرا ببندن؟؟...
من:خب اون موقع بسته بودن...منظورم ديشبه...
سينا:الآن مي دونن که من راضي شدم اين کار رو انجام بدم...من بايد يه کاري کنم که اينا لو برن يا حداقل اون محلولا و اعضا،به مقصد نرسه...اين اولين باريه که مي خوان اين محلولا رو به جاهاي ديگه اي بفرستن...من بايد همين سري اين کار رو تموم کنم...نمي خوام دوباره از دستشون فرار کنم...مي دونم دوباره پيدام مي کنن...
من:سينا...تو مي دوني اين کار چقدر خطرناکه؟؟...
سينا:داري منو از خطر مي ترسوني؟؟...يه افسر پليس بايد جونش رو واسه مردم و نجات اونا بده....من شرايط رو مي دونستم و وارد اين راه شدم...دو گزينه اتفاق ميفته...يا من صحيح و سالم برمي گردم و يا تو راه عملياتم،شهيد ميشم...
من:دوباره شروع کردي؟؟...
بحثو عوض کردم و گفتم:از شهروز چه خبر؟؟...
سينا:قبل از اينکه بگيرنمون،بهم اطلاع دادن که يه سرنخايي بدست اوردن...اين افرادشن که منو نگران مي کنن...
خيلي خوابم ميومد...از طرفي کمرمم بخاطر سرماي ديشب حسابي درد مي کرد...کمي جابه جا شدم...چهرم از درد توهم رفت...دستم رو گذاشتم رو کمرم و کمي ماساژش دادم...
سينا با تعجب گفت:تو چرا اين شکلي شدي؟؟...درد داري؟؟...
نگاهش به دستم افتاد که رو کمرم بود...
با مکث گفت:نکنه...نکنه...نزديک به پ...
نذاشتم جملش رو کامل کنه...مي دونستم با کامل شدن جملش،منم ميرم تو زمين!!...
سرمو انداختم پايين و با خجالت و شرم گفتم:نه...
نفس راحتي کشيد و هيچي نگفت...
تا حالا نشده بود اينجوري به روم بياره...نمي دونست تو اون مواقع حالم تا چه حد خراب ميشه...از چند وقت قبلش قرص مي خوردم تا دردم کم بشه...هميشه وسايل بهداشتي رو مي گرفت و تو کمدم مي ذاشت...
سينا:پس چته باران؟؟...چرا کمر درد داري؟؟...
من:چيز خاصي نيست...
نزديکم اومد و دستش رو انداخت دور کمرم و گفت:تو چشمهام نگاه کن تا بفهمم خاص هست يا نيست...
سرم رو انداختم و نگاش نکردم...پنجه هاي دستش رو باز کرد و به پهلوم فشار اورد...
سينا:نگام کن باران...
با کمي مکث سرم رو اوردم بالا...تو چشمهام نگاه کرد و گفت:اينا دارن به من ميگن خاصه...
من:واسه خودشون ميگن...
سينا:نه...واسه خودشون نميگن...اينا هميشه با من حرف ميزنن و حقيقت رو ميگن...دراز بکش رو زمين...
-چرا؟؟...
-کاري رو که گفتم انجام بده...
-دليلش رو نبايد بدونم؟؟...
-تو انجام بده،دليلش رو هم مي فهمي...
خدا رو شکر اتاقش فرش داشت...خواستم به پهلو دراز بکشم که سينا گفت:دمر...
اوفي کردم و دمر دراز کشيدم...دستام رو روي هم و رو زمين گذاشتم...پيشونيم رو هم به ساعدم چسبوندم...
من:حالا که چي؟؟...
جوابم رو نداد...
من:سينا؟؟...
باز هم جوابي نشنيدم...حس کردم دستي داره رو کمرم حرکت مي کنه...همزمان صداي سينا رو هم شنيدم...
سينا:چي ميگي؟؟...براي اين گفتم دراز بکش...مي خوام کمي کمرت رو ماساژ بدم...تو براي من اينجوري شدي و من اينو نمي خوام...مطمئنم بهتر ميشي...من دوره گذروندم...
من:مرسي سينا...نيازي نيست...
دروغ مي گفتم...از خدام بود ولي يه جورايي ازش خجالت مي کشيدم...هميشه فربد يا بابا پشتم رو ماساژ مي دادن و من خوابم مي گرفت...
سينا:ناز نکن بچه جون...
من:دوره ي چي گذروندي؟؟...
لباسم رو کمي کشيد بالا...دست گرمش رو روي کمرم حس کردم...ناخوداگاه کمي لرزيدم...واي خدا...دستام رو مشت کردم و فشار دادم...رو کمرم خيلي حساس بودم...خوب بود نمي ديدمش...تا حالا دستش بدنم رو لمس نکرده بود...از وقتي که قرار شد تو بغلش بخوابم،هر دومون مراعات مي کرديم...هردومون تي شرت مي پوشيديم و اين کار رو براي من آسون تر مي کرد و خواب رو برام سختتر...ولي راضي بودم...
با صداش به خودم اومدم...غرق در افکارم بودم...خيلي خوب پشتم رو ماساژ ميداد و من کم کم داشت خوابم مي برد...مثل هميشه...احساس مي کردم خستگي داره از تنم ميره...با اين که با يه دست کار مي کرد،اما حرف نداشت...بي نظير بود...
سينا:شنيدي چي گفتم؟؟...
من:نه...حواسم جاي ديگه اي بود...
سينا:کجا مثلا...
من:ول کن توام...مي دونستي خيلي خوب ماساژ ميدي؟؟...
سينا:بايد اينجوري باشه...من 6 ساعت داشتم واسه کي روضه مي خوندم؟؟...خوبه دارم بهت ميگم دوره ماساژدرماني رو گذروندم و مدرک ماساژوري دارم!!...

من:جدي؟؟!!...اين عاليه سينا...
با شيطنت گفت:خودم مي دونم...ساحل هم همينو ميگه...داري تأسف مي خوري؟؟...
من:تأسف؟؟...چرا بايد تأسف بخورم؟؟...
سينا:براي اينکه زودتر از اينا نفهميدي من چه هنري دارم...آخه خانوما مي خوان هميشه يکي باشه تا ماساژشون بده و از خستگي درشون بياره...
راست ميگفت...منم بدم نميومد...کي بدش مياد؟؟...به روم نيووردم...
من:دلت خوشه تواما...برو بابا...
سينا:چي چي برو بابا...من شماها رو مي شناسم،به خصوص تو...يه نمونه تو ايران دارم ديگه،ساحل...بنده خدا فربد...مي دونم چه موقع مي خواي انکار کني...الآن هم از اون مواقع است...
خوابم گرفته بود...خيلي خسته بودم و شب قبلش هم استراحتي نداشتم...
من:بذار بعدا جوابت رو ميدم...مي خوام بخوابم...
سينا:تازه من با يه دست دارم کار مي کنم...با دو دست کار مي کردم،در حال ديدن خواب هفت پادشاه بودي خانوم...بلندشو باران...رو زمين نخواب...زمين سرده و بدنت خشک ميشه...دشکم زيرت نداري...
با صداي خوابالويي گفتم:پس کجا بخوابم آخه؟؟...تو مگه اينجا تختي با پر قو مي بيني؟؟...چه حرفايي مي زني سينا...بذار بخوابم...
سينا:من نمي تونم با يه دست بلندت کنم...پاشو...گردن درد مي گيري...بيا بغلم بخواب...هم گرمه و هم نرم...از دشکي با پر قو هم خيلي بهتره...
من:نه...نمي خوام زخمات درد بگيرن...پس گلبافتيه واسه خودش...کي اين اميدواري رو بهت داده؟؟....
با حرص گفت:نمي گيرن...تو پاشو...خيلي ها...
تو دلم گفتم:خيلي ها خيلي غلط اضافه کردن که درباره آغوش تو نظر دادن...فقط يه نفره که مي تونه در اين باره نظر بده و اون....منم...
منم؟؟...چرا من؟؟...
حوصله فکر کردن نداشتم...يعني خوابم ميومد و مي خواستم بخوابم،براي همين اهميت ندادم که با خودم چي گفتم...
به زور خودم رو از روي زمين بلند کردم و به سمت سينا کشيدم...دلم نميومد برم تو بغلش...مي ترسيدم به زخماش ضربه بخوره...
سينا:چرا وايسادي و داري بروبر منو نگاه مي کني؟؟...
با چشمهايي خمار و نيمه باز گفتم:دردت نگيره سينا...
لبخندي زد و با خنده گفت:منکه زخم شمشير نخوردم فندقک...از زخم گلوله و چاقو که ديگه بدتر نيست...
آروم رفتم سمتش و رو پاش نشستم...دست سالمش رو دورم حلقه کرد و سرم رو روي شونش گذاشت...سرم نزديک به گودي گردنش قرار گرفت...بوي عطر سرد و مردونش رو به خوبي حس مي کردم...عاشق عطرش بودم...نفس عميقي کشيدم و با اطمينان،سرم رو به شونس تکيه دادم...
جوري بهش تکيه دادم که به دست گچ گرفتش ضربه اي نخوره...يکي از دستام رو از پشت کتفش رد و اون يکي رو هم دور گردنش حلقه کردم...دستم به زن.جير گردنش خورد...زنجير طلا سفيدي که هميشه تو گردنش بود و با پوست سبزش،تضاد جالبي داشت و بهش زيبايي مي بخشيد...
من:تو چي؟؟...خوابت نمياد؟؟...
بوسه اي به موهام زد و گفت:به بي خوابي عادت دارم،فقط کمي خسته هستم...
فشار دستش رو بيشتر کرد...سرش رو به سرم تکيه داد و گفت:منم اينجوري کمي استراحت مي کنم...حالا آروم بگير بخواب...
چشمهام رو بستم و گفتم:من چجوري بايد از اينجا برم؟؟...قبول کن نميشه سينا...
سينا:بگير بخواب فعلا...بيدار که شدي،باهم حرف مي زنيم...
حرف ديگه اي نزدم...چشمهام رو بستم و خوابيدم...
با صداي باز شدن در چشمهام رو باز کردم...برامون غذا اورده بودن...
نگاهي به سينا انداختم...چشمهاش کمي قرمز شده بود...به خوبي مي تونستم بفهمم چقدر خستست...
سينا:ساعت خواب...
چشمهام رو ماليدم و گفتم:ساعت چنده؟؟...
شونه اي بالا انداخت و گفت:به نظرت من ساعت دارم؟؟...همه وسايلم رو ازم گرفتن...فکر کنم نزديک 5-4 ساعتي خوابيده باشي...
از بغلش اومدم بيرون و گفتم:تو خيلي خسته اي...
لبخندي زد و گفت:مهم نيست...تو بايد براي امشب سرحال باشي...من بعدا استراحت مي کنم...
نهارمون رو هم خورديم...
من:همکارات جلوي در بودن؟؟...
سينا:نمي دونم...
با تعجب گفتم:نمي دوني؟؟...
رفت تو فکر و با مکث گفت:نه،نمي دونم...براي همينه که نگرانم...شايد بچه ها اون موقع جلوي در نبودن...از وقتي دوربين ها رو نصب کردن،محافظا کمتر شدن...بعضي اوقات که مورد مشکوکي پيش ميومد،ميومدن...تا اونجايي که يادمه،وقتي اون شب رفتم پايين،ماشيني اونجا نبود...شايدم بودن و افراد آلن يه جورايي اونا رو کشيدن کنار...نگرانشونم...به فکر اونا نمي رسه که ما از طرف آلن دزديده شده باشيم...البته ممکنه سرهنگ بفهمه اونم در صورتي که بچه ها جلوي خونه مي بودن و بهش خبر ميدادن...نمي دونم...
اومدن ظرفهاي نهار رو هم بردن...
من:سينا؟؟...
-هوم؟؟...
-تو چجوري عشق رو تجربه کردي؟؟...اکثرا يه اتفاقي براشون ميفته و عاشق ميشن...منظورم آدماي عاشقه...تصادفي،جرو بحثي،همکلاسي،همسايه ايو...چجوري عاشق شدي؟؟...چجوري عشقتون شروع شد؟؟....با يه لبخند؟؟...با يه نگاه؟؟...بادعوا؟؟...با چي؟؟...چه اتفاقي افتاد که....
خنديد و گفت:شايد باورت نشه ولي من هنوز اون دختري رو که به اصطلاح عاشقشم،نديدم...
چشمهام اندازه نعلبکي بود...
من:عاشق شدنت هم مثه آدميزاد نيست...
سنا:صبرکن...برات تعريف مي کنم...
من:زودباش بگو که حسابي کجدرولم کردي...
خنديد و گفت:ديوونه...مطمئني کنجدروله؟؟...شايد فضولي باشه...
دستم رو مشت کردم...مي خواستم بکوبم به بازوش که ياد زخماش افتادم...
با حرص گفتم:کتکتم که نميشه زد...بنال ديگه...
سينا:حرص نخور...جوش ميزني...
حرف ديگه اي نزديم و سينا شروع کرد:من عاشقش نيستم...اين گفته ي ديگران که من عاشقم و من هيچ وقت اين حرف رو نپذيرفتم...اونا به من مي گفتن بايد عاشق بشي...اگه يادت باشه،به خودتم گفتم به عشق اعتقادي ندارم...تازه اونم چي،نديده و نشناخته...وقتي همه چيز به زور و اجبار باشه و ديگران هي بهت تلقين کنن که اين عشق و ازدواج به ميراث يه خانواده بستگي داره،همين ميشه که مي بيني...من حتي اون دختر رو نديدم...فقط دربارش شنيدم...از اطرافيان...حتي تلفني هم باهاش حرف نزدم...دورادور دوسش دارم ولي عاشقش نيستم...به عنوان يه فاميل دور و ناتني دوسش دارم...دوسش دارم چون اون بدبخت خبر نداره که بايد گير کي بيفته...من هيچ علاقه اي به اون ندارم...واسه ازدواج منظورمه...مي دونم کارمون به طلاق مي کشه ولي من مجبورم اين کار رو انجام بدم تا يه ايل در آسايش باشن و رو سر من نريزن!!...
پوفي کرد و ادامه داد:از اون دختر بدم هم مياد...نديدنش باعث سردرگمي من ميشه...شايد اگه اون نبود،من از تو خوشم ميومد ولي مي دوني چيه؟؟...از قديم تو گوش من خوندن که تو مال اوني و اون مال توئه... شما دوتا مال همين...من يه جورايي حس مسئوليت دارم...خوشبختانه يا بدبختانه من آدم مسئوليت پذيري هستم...نمي دونم مي توني درک کني يا نه؟؟...مسئوليت در قبال کسي که نه مي شناسمش و نه ديدمش...من هيچوقت نتونستم عاشق بشم چرا که احساس گناه مي کردم...احساس مي کردم دارم به اون خيانت مي کنم...براي همين هم به عشق اعتقاد ندارم...خودم رو با دخترا سرگرم مي کردم تا از اون سردرگمي بيرون بيام ولي فايده نداشت و نداره...اونجا هم احساس گناه مي کردم ولي من ذاتن آدم شيطوني بودم...خودمم پسر مغروريم...رابطم با دخترا رو محدود کردم...خيلي محدود تر از قبل...
شاخام داشت در ميومد!!...سينا از اين حرفا هم بلده؟؟!!...
و من باز هم قضاوت کردم...
خواستم حرف بزنم که دستش رو اورد بالا و گفت:نه...وايسا حرفم تموم بشه...من حس کردم تو فکر مي کني من واقعا عاشق دختري هستم...حرف ساحل رو باور کرده بودي...نمي خوام همچين فکري کني...تو من رو مي شناسي و از ارتباطم با دخترا با خبري...نمي خواستم تو ذهنت به يه آدم خيانتکار تبديل بشم...آدمي که عاشقه دختريه و وقتي از اون جدا شده،به دخترا ديگه رو اورده...مي دونم همه ي زندگيم با غم و رنج پر شده...نمي دونم چرا ولي مي دونم نمي تونم با اون سر کنم...شايد من ديگه تو رو نبينم...نمي خواستم همخونم،فندقم،همسر روحانيم،کسي که چندماه پيشم بوده،دربارم اشتباه قضاوت کنه...من از اين که ديگران ظاهر رو ببينن و باطن رو بيخيال بشن،بدم مياد....شايد خيلي ها فکر کنن که من آدم بي عار و عياشي هستم...يکيش خود تو...يادته بهم گفتي عياش؟؟...تو هم ظاهر قضيه رو ديدي...مي خواستم روشنت کنم تا ديدت رو عوض کني...همين...
همين؟؟...چه راحت ميگه همين...
سينا:اگه اون نبود،من مي تونستم نو رو دوست داشته باشم...مي دونستم که ميشد ولي با وجود اون،نميشه...يعني نمي تونم...نمي گم عاشقت ميشدم،مي گم مي تونستم دوست داشته باشم...مي دونستم مي تونستم...
زيرلب گفت:من مي دونم چه گوشاي تيزي داري...
وا....چه ربطي داره؟...
من:خب که چي؟؟....
سينا:مي خوام يه سري چيزا رو بهت بگم...مي فهمي که چي...
نفسي کشيد و گفت:مي خواستم تو رو به خودم ثابت کنم...مي خواستم بشناسمت....مي خواستم بدونم با کي طرفم،با کي دارم زندگي ميکنم و بايد از چه کسي و با چه شخصيتي محافظت کنم...دوست داشتم بشناسمت تا رفتارم رو باهات تنظيم کنم....امتحانت رو پس دادي و من اصلا باورم نميشد تو انقدر محافظه کار باشي....باورم نميشد به سمتم نياي....اگه ميومدي هم من بي محلي مي کردم...بحث اعتماد اينجا مياد وسط...شايد همين امتحان تو هم يه جور خيانت به حساب بياد ولي به نظرم اين کار لازم بود...از ديد من اين کار خيانت نيست...نمي تونستم باور کنم مقابل زمزمه هاي من،بي تفاوتي و به روي خودت نمياري...من به هرکسي که برخوردم،به سمتم اومده...هيچوقت خودم وارد عمل نشدم اما تو...
نگاش به من افتاد...سرش رو انداخت پايين و ادامه داد:تو منو يه جورايي عوض کردي...بهم ثابت کردي دختري هم وجود داره که خودشو ذليل مرد و پسري نکنه...
با تته پته گفتم:واضح تر توضيح بده؟؟...اينايي که ميگي،هيچ ربطي به شنوايي من نداره....
سرش رو تکون داد و گفت:چرا...داره...
منتظر نگاش کردم...
سينا:اوايل که اومده بودي پيشم،فربد زنگ زد...روزاي اول بود و تو داشتي لباساتو رو جمع مي کردي...من تلفن رو بهت دادم....يادت مياد؟؟...فکر کنم اولين باري بود که از خونه ي من با فربد حرف ميزدي...
کمي به مغزم فشار اوردم تا يادم اومد کدوم سري رو ميگه...سرم رو براش تکون دادم...
سينا:اون روز ازت پرسيدم فربد رو دوست داري،تو هم گفتي معلومه که دوسش دارم...يادته من زيرلب چي گفتم؟؟....
بهش خيره شدم و آروم سرم رو تکون دادم....
نگام کردو گفت:خوبه که يادته...گفتم خوش به حالش....مي خواستم واکنش تو رو ببينم باران...تو اون روز اصلا به روي خودت نيووردي...انگار نه انگار که من همچين حرفي زدم...
با لحن خاصي گفتم:پس به خاطر امتحان کردن من اون حرف رو زدي...بعدش اتفاقاي بعدي...اون ناراحتيات براي زجر کشيدن و دلتنگي من براي خانوادم،همش فيلم بود؟؟....اون بغل کردنا براي آروم کردن من،همش جزء نقشت براي شناختن من بود؟؟...من چي بهت بگم؟؟...
مکثي کردم و ادامه دادم:حتما اون حرفايي رو که تو مراسم پويا،موقع رقصيدن بهم زدي،يه نوع رفتار سنج بود...تو....
هل هلکي جواب داد:نه....نه باران....اون شب مي خواستم خودم رو امتحان کنم.و...من گفتم مي تونم دوستت داشته باشم....دوست داشتم واسه يه شبم که شده،تو رو مال خودم بدونم...ببينم چجوريه...از داشتنت راضي هستم يانه....به تو گفتم مسئله امنيتيه ولي امنيتي در کار نبود....اون روز مي خواستم خودم رو بسنجم،نه تو رو...
با چشمهاي گرد شده نگاش مي کردم....
لبخندي زد و گفت:آره...اون شب بود که فهميدم مي تونم دوستت داشته باشم...اون شب بود که کلي با خودم کلنجار رفتم...من تو شوک فهميدنم بودم...فهميدن اين که مي تونم بهت علاقه مند بشم...فهميدن اينکه کمي بهت علاقه مند شدم...واقعا مست نبودم...همونطور که قبلا گفتم،من اصلا مشروب نخوردم...انقدر به مغزم فشار اوردم و تو شوک بودم که اونجوري شد و ميگرنم اود کرد...من مي دونستم که نبايد دوستت اشته باشم و با اين قضيه هم کنار اومدم...کنار اومدم تا تو ضربه نبيني...کنار اومدم تا خودم بتونم ازت جدابشم...کنار اومدم تا به اون دختره مديون نباشم و احساس گناه نکنم....کنار اومدم تا يه خيانتکار محسوب نشم...
حرفش رو قطع کرد...مي تونستم برق اشک رو تو چشمهاي عسليش ببينم....
تو چشمهام خيره شد و گفت:حالا فهميدي؟؟...فهميدي ربطش چيه؟؟....جواب سوالت رو گرفتي؟؟....برام عزيزي باران...خيلي برام عزيزي...مثه جونم دوست دارم...نمي دونم چه نوع علاقه ايه اما عشق نيست...اينو مطمئنم که عشق نيست...اگه باشم،مثه يه حامي پشتتم...براي هميشه....اگه دوباره همديگه رو ديديم،منو به عنوان برادر زن داييت يا برادر دوستت،ساحل،نبين...منو به عنوان يه حامي ببين...پشتتم باران...از همون شب به خودم قول دادم تا آخر عمرم حمايتت کنم...اونم به عنوان يه دوست...مي خوام کسي باشي که تا آخر باهاشم،حتي بعد از ازدواجم...حتي بعد از ازدواجت باران...خودم با اون دختره و همسرت حرف مي زنم...مي خوام مثه...مثه يه دوست يا يه خواهر کنارم باشي...
سرم رو به چپ و راست تکون دادم...چشمهام لبريز بود...لبريز از اشک....اشکي پر از غم،غصه،حسرت،بغض،نگراني و خيلي چيزاي ديگه...
اشکم رو گونم سر خورد...خودش رو بهم نزديک کرد و دستش رو روي گونم کشيد....ناخوداگاه سرم رو کمي به سمت جلو بردم و به انگشتش که روي گونم بود فشار وارد کردم...
سينا:مگه من نگفتم نمي خوام گريه کني؟؟...
بدون توجه به حرفش گفتم:خودت گفتي نبايد به هم وابسته بشيم...نگفتي؟؟...
-چرا اما...
با حالت گيجي گفتم:اما شديم...اما نبايد مي شديم....
-تو راست ميگي...نبايد ميشديم...حرف خودمه...من به خاطر شخصيتت،بخاطر رفتار سنجيدت،بخاطر حرف زدنت،به خاطر صاف و صادق بودنت،به خاطر دورو نبودنت و به خاطر خيلي چيزاي ديگه از تو خوشم اومد و کم کم بهت علاقه مند شدم...علاقه اي که بي جنسه...نه....بي جنس نيست....جنسش شناخته نشدست....معلوم نيست چيه،فقط معلومه که دوست دارم حاميت باشم...حتي بعد از مستقل شدنت...حتي بعد از محرميتمون...من نمي ذارم اون دختره،مانع ارتباط من با تو بشه...نبايد همچين کاري کنه...نبايد...باهاش اتمام حجت مي کنم...مي دونم که اونم منو نمي خواد ولي چيکار کنيم که اجباره و زور...اجبار و زوري که زندگيمون رو سياه مي کنه...اجبار و زوري که لذتي براي زندگيمون نداره...ما نمي تونيم از زندگيمون لذت ببريم چرا که از هم نفرت هم نداريم...هيچ احساسي بهم نداريم...من اينجوريم...اونو نمي دونم اما حدس مي زنم که احساسات اون هم مثه من باشه...
با مکث ادامه داد:حداقل اگه نفرت باشه،يه نفرتي هست و زندگي خلا نيست ولي براي ما،از خلا هم رقيق تره...براي من،همه چيز کشف نشدست...همه ي جنسها،کشف نشده اند...
خيره نگاش کردم و گفتم:خودت نخواستي بشناسي...منطقي نيست...اصلا منطقي نيست...دليلت مسخرست...
پوزخندي زد و گفت:آره...به نظر تو مسخرست.و..تو جاي من نبودي...مطمئنم اگه تو گوش توهم مي خوندن واسه يه نفري و بخاطر ارتباط دو خانواده بايد با هم ازدواج کنين،دليل برات منطقي ميشد...جاي من نيستي باران...شايد اگه پدربزرگم اون کار رو نمي کرد،منم انقدر بدبختي نداشتم...حيف که ديگه نيست...اونم قرباني اجبار خانوادش شد...قرباني شد ولي بعدش به عشقش رسيد و دست ازش نکشيد...
خيلي دوست داشتم زندگي پدربزرگش رو بدونم...يعني چي؟؟...برام جذابيت خاصي داشت...احساس مي کردم يه جذابيت خاصي داره...پدربزرگش رو مي گم...نمي دونم چرا يهو اين فکر به ذهنم رسيد...حس مي کردم سينا شبيه به اونه...به طور ناخوداگاه اين حس بهم دست داد...دوست داشتم ازش بپرسم...راجع به پدربزگش...
-چرا تا حالا نخواستي ببينيش و باهاش در ارتباط باشي؟؟...اگه فاميلين،چرا تا حالا همديگه رو نديدين؟؟...پدربزرگت چيکار کرده؟؟...
پوفي کرد و گفت:اينجوري نميشه توضيح داد...بخوام برات بگم،بايد زندگي چندنفر رو تعريف کنم...بايد زندگي يه خاندان رو برات بگم...از مشکلات و دلايل کاراشون بگم...الآن وقت نيست...اون شايد منو نشناسه...شايد ندونه سينايي وجود داره و بين خانواده ها،همچين قراري گذاشته شده...البته خانواده ها که نه،وصيت پدربزگه...براي پيوند هردو خانواده،اين کار رو کرده...قبل از اين که 32 سالم بشه،بايد اين وصلت انجام بشه...
تو دلم گفتم 3-4 سال ديگه وقت داره...
مي خواستم بحثو عوض کنم...ديگه حوصله نداشتم...خورده بود تو پرم...
شايد منم مي تونستم عاشقش بشم...شايد شده بودم و نمي دونستم...شايد بايد ازش دور مي موندم تا بهم ثابت شه،شايدم عادت کردم...به مهربونيش،به همدرديش،به شوخياش،به رفتاراي مختلفش در زمان هاي مختلف،به شيطونيا و آغوش مهربونش و...
تو دلم به اون دختر فحش ميدادم که سينا نديده و نشناخته،بهش متعهد بود...متعهد که چه عرض کنم...با صد تا دختر بود ولي موقع عاشق شدن و دوست داشتن،ياد اون ميفتاد...اينم شانس منه بدبخته ديگه...
-يه سوال بپرسم؟؟...
-منم بگن نه،تو بازم مي پرسي..ديگه چرا سوال مي پرسي...
-خواستم آدم حسابت کنم ولي چه کنم که خودت نمي خواي...
مکث کردم...يهو گفتم:قضيه ي خواهر جمشيد چيه؟؟...
-چي؟؟...
-ميگم قضيه ي خواهر جمشيد چيه؟؟...
-چه قضيه اي؟؟...
-وقتي منو گرفتن،جمشيد به من گفت مي خواد منم مثه خواهرش عذاب بکشم...مي خواد روح کوچولوي اون تو آرامش باشه...مي گفت اون صداهايي رو که مي شنيدم و خاموش روشن شدن برقا،کار اون بوده...چه بلايي سر خواهرش اومده که اينجوري شده؟؟...
با استرس گفتم:بابام اينا که...
حرفم رو قطع و اخم کرد و گفت:اين مزخرفاتو کي بهت گفته؟؟...
-من ازت سوال کردم که جواب بشنوم،نه اين که به يه سوال ديگه جواب بدم...
لحنم رو خواهشي کردم و گفتم:بگو ديگه...اين فکر مثه خوره تو ذهنمه...خواهرش چي شده؟؟...اصلا..اصلا مادرش کجاست؟؟...
-بي خيال باران...
وقتي ديدم نمي خواد حرف بزنه،مصمم تر شدم...دوست داشتم بدونم...اون به خاطر از هم پاشيدن خانوادش دنبال انتقام بود...اين حق من بود بدونم براي چي،اون خانواده از هم پاشيده...
با جديت گفتم:اصلا...گير سه پيچ دادم...ول کنم نيستم...اين حق منه بدونم...
وقتي اوضاع رو ديد،شروع کرد:قبل از اين که بگم،اينو بدون تقصير پدرت نبوده...تقصير خود اونا بوده...پدر تو و همکاراش،فقط وظيفشون رو انجام دادن ولي پدرت هنوزم که هنوزه،سر مرگ خواهر جمشيد،عذاب ميکشه و خودش رو مقصر مي دونه...اينو بدون اگه منم جاي پدرت بودم،همين کار رو مي کردم...
-بگو ديگه...
-توکه اين همه صبر کردي،يه ذره ديگه هم صبر کن...
-نذار بزنم با ديوار پشتت يکيت کنم...بگو...انقدر منو حرص نده...
لبخندي زد و گفت:چقدر خوشگل ميشي وقتي حرص مي خوري...چشمات وحشي ميشه...انگار دوگلوله آتيش رو مي تونه ببيني...آدم دوست داره همين جوري نگات کنه...
يه جور خاصي نگام کرد و با لحني حرص دربيار گفت:اين جمله رو به عنوان يه دوست گفتماااا...دور برنداري حالا...پيش خودت فکري نکني...
دوگلوله آتيش که تو چشمهاي توئه...اونم موقع عصبانيت...خاک تو سرت سينا...تعريفتم مثه آدميزاد نيست...اولش آدمو خوشحال مي کنه،بعد چنان مي زنه تو پرت که...
با حرص بيشتري نگاش کردم و گفتم:مي دونم...از تو همچين انتظاري رو ندارم و نخواهم داشت...تا با دستام خفت نکردم،شروع کن...
اومد حرف بزنه که دستم رو به علامت سکوت گرفتم بالا و گفتم:وايسا ببينم...من چه فکري مي خوام بکنم؟؟...
اين سوال داره باران...مثلا اين که پيش خودت فکر کني اون دوست داره و تو دلت از اين قضيه خوشحال بشي...
با فکر مزخرفي که به ذهنم اومد،اخم کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم،طوري که انگار مي خوام اون فکر رو از ذهنم کنار بزنم...
با خنده گفت:به چي فکر کردي که اينجوري مي کنه؟؟...عجب منحرفي هستيا...من که حرفي نزدم،تو تا فرحزاد رفتي؟؟؟...خود درگيري داري؟؟...مگه شوال نردي؟؟...منتظر جواب نموندي و خودت با فکرتن جوابت رو دادي و چندشتم شد...
چشمام رو گرد کردم و دندونام رو روي هم فشار دادم...
من:بي حيا...
-به من چه...تو خيلي به اين مسائل علاقه مندي...خدا مي دونه تا کجا ها پيش رفتي که...
-سينا....
-خب بابا...به فرض که تو به هيچي فکر نکردي...حالا خودم جوابت رو ميدم...
مکثي کرد و زيرچشمي نگام کرد و گفت:به عروسي و سه نقطه فکر کني....
سعي کردم سرخ نشم ولي مثه اين که موفق نبودم...توقع نداشتم انقدر واضح بخواد اشاره کنه...
خنده ي بلندي کرد و گفت:اي جونمممم....چه سرخ شد...
سرم رو اوردم بالا و جوري نگاش کردم که حساب کار دستش اومد...
-خب بابا...بذار اين ساعتاي آخر رو خوش باشيم...
فقط نگاش کردم...
بيخيال اذيت کردن شد و شروع کرد...
شهروز و برادرش در حين قاچاق و تو کشتي دستگير شدن...شهروز هيچ وقت ازدواج نکرد...
سريع حرفش رو قطع کردم و با تعجب و مِن مِن گفتم:پس...پس طناز...
-حرفمو قطع نکن باران..کمي صبر کن،ميگم...
سرم رو تکون دادم و منتظره ادامه ي حرفش شدم...
-اکثر اوقات،خانوادشون هم همراهشون بودن...در واقع شهروز،شهباز،همسرش و بچه هاش که جمشيد و زيبا بودن،تو کشتي مستقر مي شدن...معمولا بچه ها رو قايم مي کردن...اينم بگم که همسر شهباز هم،يکي از اعضاي باند بوده...اسم خانومش گلنازه...البته الآن ديگه نيست...اونم تو درگيري ها کشته شد...در واقع جمشيد دنبال انتقام مرگ خانوادش و شهروز دنبال انتقام مرگ عشق و خانواده ي برادرشه...
زير لب گفتم:عشق؟؟!!!!...
-آره...عشق...شهروز و شهباز،همزمان عاشق گلناز ميشن...پدر گلناز هم يکي از بزرگترين باندهاي قاچاق رو داشته...البته الآن ديگه پدري نيست چرا که نزديک به 40 سال پيش،گرفتنش و اعدام شد...پدر بزرگش هم باند بزرگي داشته...انگار اين حرفه تو خانوادشون موروثيه...دختر و پسرم نداره...خلاصه همه به فکر انتقام هستن...از قرن پيش تا همين الآن...حالا متوجه اين ريشه ي عيق ميشي؟؟...اينا فقط به دنبال انتقام از مرگ شهباز نيستنفبلکه مي خوان انتقام جدشون رو هم بگيرن...بيشترين فشار رو شهروزه...اون به قدري به شهباز علاقه مند بود که بهش نگفت عاشق گلناز شده...لام تا کام حرف نزد تا برادرش به گلناز برسه...شهروز مي خواسته به شهباز بگه ولي شهباز پيشدستي مي کنه و راجع به علاقش به گلناز با شهروز حرف مي زنه و اينجوري ميشه که شهروز کنار ميکشه...
براي يه لحظه دلم براش سوخت...طفلي...به خاطر برادرش از عشقش گذشت...دلم براي همه سوخت...خودم وسينا...شهباز،بابام،شهروز... .گلناز،زيبا،جمشيد...
-اون روزي که پدرت عمليات رو شروع مي کنه،همه تو کشتي بودن،مثله هميشه...تو درگيريا،شهباز کشته ميشه و گلناز قطع نخاء ميشه...مغز متفکره گروه،گلناز بوده...جنسها رو جوري پنهان مي کرده که دست هيچ کس بهشون نمي رسيده...گلناز از بچگي تو اين کار بوده و با پدرش،تجربه کسب مي کرده اما شهروز و شهباز،در سن جواني وارد اين کار شدن...تو گروه،گلناز از همه ماهر تر بوده...تير به نخائش مي خوره و همين باعث فلج شدنش ميشه...چند روزي تو بيمارستان بود ولي چون زخمهاي ديگه اي هم داشت،دووم نمياره و مي ميره...شهروز که تصميم گرفته بوده بعد از مرگ شهباز،مراقب گلناز باشه و يه جورايي عشقش رو ادا کنه،ضربه ي بدي مي خوره...شهروز مي شکنه...آتش انتقام،هيزمش بيشتر ميشه...
پوفي کرد و گفت:تو همون درگيري،زيبا هم کشته ميشه...فکر کنم اون موقع نزديک به 3 يا 4 سالش بوده...اون بچه مي ترسه...از صداي گلوله مي ترسه...از داد و بيداد ها مي ترسه...از ديدن خون هايي که روي زمين ريخته بود ترسيده...مرگ پدرش و تير خوردن و افتادن مادرش رو به چشم ديده بود...از ترس و ديدن همه ي اين صحنه ها،شکه ميشه...شروع به گريه و جيغ زدن مي کنه...
نگاش به من افتاد که مات بهش خيره شده بودم...چقدر درد...
سينا:اينا قصه نيست دارم ميگم...اينا کابوس شبانه ي پدرته...همه ي اينا رو از زبون خودش شنيدم...همه ي اينا رو به چشم ديده و تأثير بدي روش گذاشته...اون يه جورايي خودش رو مقصر مي دونه ولي همه ي ما مي دونيم که اون تقصيري نداره...بابات فقط مي خواست انجام وظيفه کنه...
ادامه داد:قبول کن سخته...سخته بچه ي کوچيکي جلوي چشمات پرپر بشه...اونم به خاطر چي؟؟...به خاطر ترس و عقب رفتن...گامهايي از ترس به عقب برداشت،باعث شد تو دريا بيفته...باعث شد پاش ليز بخوره و تو عمق زياد دريا،همون درياي آبي و آرام بخش که اون شب سهمگين و سياه شده بود،گم بشه...باعث شد چندروز بعد،مأمورا جسد متلاشي شدش رو پيدا کنن...مي بيني باران...
ادامه داد:قابل تشخيص نبوده....از رو لباساي پارش مي فهمن زيباست...خوراک کوسه ها و ماهي ها شده بود...فقط استخووناش و کمي گوشت رو تنش مونده بوده...
دهنم باز مونده بود...اشکهام رو صورتم سر مي خوردن...باورم نميشد...نه...نميشد...هيچ وقت فکرش رو هم نمي کردم چنين داغي ديده باشن...خداي من...
-اون شب،زيبا جلوي چشمهاي پدرت و جمشيد،تو آب پرت ميشه...يکي از مأمورا مي پره تو آب اما هيچ اثري پيدا نمي کنه...هيچي...
سرش رو از روي تأسف تکون داد و گفت:جمشيد ضجه مي زده...چندثانيه ي اول دست و پا زدن زيبا رو مي بينه ولي بعد ناپديد ميشه...مي خواد خودش بپره تو آب که پدرت جلوش رو مي گيره و نميذاره...نمي خواسته اونم بميره...همه مي دونستن پيدا کردن زيبا غير ممکنه...جمشيد،اينجوري هم پدرت رو مقصر مي دونه...فکر مي کنه اگه مي پريد تو آب،مي تونسته زيبا رو پيدا کنه...زيبا سعي داشته حرف بزنه و کمک بخواد اما نميشه...دريا و امواج سنگينش،اين اجازه رو بهش نميدن...جسم کوچکش،تحمل سنگيني آب رو نداره...همون موقع زيبا رو مي بره پايين و ديگه هيچ کس نمي تونه اونو پيدا کنه تا چند روز بعدش...
سرش رو دوباره تکون ميده:شايد اگه شهروز و جمشيد جسد متلاشي شده ي زيبا رو نمي ديدن،خيلي بهتر بود...اي کاش اصلا پيدا نميشد...اي کاش اون صورت معصومش،تو ذهن جمشيد مي موند...جمشيد از اون روز به بعدفمشکل عصبي پيدا مي کنه...شک بزرگي بهش وارد ميشه...شهروز خودش رو جممع و جور مي کنه تا بتونه مراقب جمشيد باشه و ازش حمايت کنه...شهروز قصد جونه بابات اينا رو کرد...بهت گفته بودم قبلا...نقشه ي تصادف رو کشيد...مي خواست اونا رو بکشه ولي همين که پاي پدرت مشکل پيدا کرد،اون رو راضي مي کرد...
نگام کرد و گفت:اون دادي که مي گفته،همينته...صداي جيغ .و گريه ي زيبا،از ذهنش نميره،همونجور که از ذهنه پدرت نميره...اون مي خواد با عذاب دادن تو،زيبا رو آروم کنه...فکر مي کنه زيبا هنوزم داره گريه مي کنه و مي ترسه...اين فکر،به خاطر همون شک بزرگ و بيماري هست که سراغش اومده...مي خواد با عذاب تو،هم خودش آروم بگيره و هم اون زيباي 4 ساله ي بي پناه رو که قرباني دريا شد،آروم کنه...
اشکام رو صورتم مي ريخت...مي دونم اگه من جاي جمشيد بودم،تا الان حتما ديوونه مي شدم...مي دونم نمي تونستم تحمل کنم...اگه من جاشون بودمريا،کاري به مراتب بدتر انجام ميدادم...
گريم رو کنترل کردم...
من:شهروز و جمشيد،چجوري مي تونن فرار کنن؟؟...اونا چجوري تونستن جنازه ي زيبا رو ببينن؟؟...
-از بيمارستان...حال هيچکس خوب نبوده...يکي از آدماشون،با هزارتا مدرک جعلي،وارد بيمارستان ميشه و خودشو جاي يکي از افراد پليس جا مي زنه...شهروز و جمشيد به کمک اون فرار مي کنن...اونا نزديک به يه هفته بستري بودن...تو اين مدت،افرادشون به خوبي مي تونستن کارا رو انجام بدن که دادن...
-چجوري تونستن زيبارو ببينن؟؟...
-احتمالا خودشون هم دنبال جسد بودن...مي خواسته بابات رو تهديد کنه،به اين مسئله اشاره کرده...اون جمشيد و زيبا رو خيلي دوست داشت و داره...بچ هاي برادر و زني هستن که شهروز هنوزم که هنوزه،بعد از گذشت ايمن همه سال،دوسش داره...
-تو از کجا مي دوني که دوسش داره؟؟...
-پدرت دوست شهروز و شهباز بوده خانوم...قضيه ي علاقه ي دو برادر به گلناز،مال زمان دوستي سه تاشونه...پدرت از عشق هر دو خبر داشته...شهباز هيچوقت نفهميد شهروز عاشق گلنازه...خود گلناز هم همين طور...شهروز،جمشيد رو عين پس رخودش مي دونه...
-و طناز؟؟...
-بعد از ازدواج شهباز و گلناز،شهروز افسردگي ميگيره...بچه اي رو از پرورشگاه مياره و تصميم مي گيره اونو بزرگ کنه...اون طناز رو مياره پيش خودش...شهروز جونش رو هم واسه طناز ميده...عاشق طنازه...اونو مثه دختر خودش مي دونه...طناز نمي دونه شهروز پدرش نيست...از هيچي خبر نداره...
پس هنوز به عشق گلناز داره زندگي مي کنه...
-آره...طنازم از اين موضوع خبر داره...
-بهش حق ميدم...درواقع بهشون حق ميدم...کم داغ نديدن...جمشيد رو با همه ي وجودم درک مي کنم...بيشتر از شهروز،اون ضربه خورده...پدر؛مادر و خواهرش رو،در يک زمان و جلوي چشمهاش از دست داده...بهش حق ميدم بخواد منو بکشه...
-آره...داغ بزرگيه ولي با عذاب دادن تو،به جايي نمي رسن...
-دلشون آروم مي گيره...
-آره...اونا نبايد قاچاق مي کردن...وقتي پاي انجام وظيفه بياد وسط،اين حرفا معني نداره...وقتي حرف از جووناي جامعه باشه،اين حرفا معني نداره...شهروز روحش خيلي پاک بود،حيف که طمع کرد...طمع پول و ثروت،باعث شد همه چيزشو از دست بده...
-شغل سختي دارين...
-سخت براي يه ثانيشه...
هردومون سکوت کرديم...با ياد زيبا کوچولو،چشمهام پر از اشک شدن...
سينا:من اينا رو نگفتم که دپرس بشي و بشيني ور دل من....
-اون فقط يه بچه بود...قرباني سهل انگاري پدر و مادرش شد...
-آره...ول کن باران...مي خوام راجع به موضوع ديگه اي باهات حرف بزنم...
همين طور که سرم به ديوار بود و چشمهام بسته،گفتم:بگو...مي شنوم...
-نه ديگه...تو نمي دوني بايد تو چشمهاي طرفم نگاه کنم تا حرفم رو بزنم؟؟...اينجوري مي تونم رو حرفم تمرکز کنم...منو نگاه کن...
سرم رو به سمتش چرخوندم و چشمهام رو باز کردم...
من:اينم از اين...بفرمايين...
نگاهي به پنجره انداخت و گفت:فکر کنم کم کم هوا داره تاريک ميشه...
با ترس گفتم:منظور؟؟...
نگاهي بهم انداخت و گفت:خير سرت کل فاميلت پليسن...بابات،برادرت،همسر فعليت...خودتو به اون راه نزن...تو امشب از اينجا مي ري...
همسر فعليت؟؟...اوهو....
من:خب بفرمايين همسر فعلي...
-امشب جشنه...
بي تفاوت گفتم:جشنه که جشنه...چه ربطي به منو تو داره؟؟....نه سرپيازيم،نه ته پياز...حالا شايد اون وسط،مسطا يه جايي پيدا کنيم که البته بعيد مي دونم...
با جديت گفت:الآن وقت مسخره بازي نيست...لطف کن چرت و پرت نگو باران...
با مکث ادامه داد:تو چرا انقدر خنگي؟؟....نه به بابات و باربد و نه به تو...هيچوقت کاراگاه خوبي نميشي....
-من نخواستم تو استعداد سنجي کني...
-خب بابا...روزاي پنجشنبه،آلن رسم داره يه مهموني کلي براي زيردستاش بگيره...
نگام کرد و گفت:امروز چندشنبست؟؟...
-پنج شنبه...
-خب،پس نتيجه مي گيريم فرار براي تو آسون تر ميشه...اينا توي مهموني تا خرخره مي خورن و هيچي حاليشون نيست...اين به نفعته...البته چندنفري اينجا مي مونن تا مراقب ما باشن...خودم کمکت مي کنم از شر اونا خلاص بشي...
به دور و برم نگاه کردم و گفتم:ما چجوري بايد از اين اتاق خارج بشيم؟؟...
-وقتي جشن شروع شد،خودتو به مريضي بزن...من اونا رو صدا مي زنم...وقتي اومدن و خواستن ببرنت بيرون،کمکت مي کنم تا بتوني بري...وقتي به سمتشون اومدم،اونا توجهشون به من جلب ميشه و تو مي توني بري...قبل از هرچيزي بايد بگم اين ساختمون مجهز به ليزره...هرکدوم از اين نگهبانا،کارت مخصوصي دارن که با کشيدن اون،باعث ميشن ليزر براي مدت زمان کوتاهي قطع بشه...تو بايد يکي از اين کارتا رو برداري و بري...ممکنه بعضي از قسمتا دوربين داشته باشه...خيلي احتياط کن...ممکنه آلن همون موقع تو قسمت کنترل باشه...اونقدرا هم بي خيال نيست که مست مست بشه...
من:جشنشون کي شروع ميشه؟؟...
-دقيق نمي دونم...بعد از تاريک شدن هوا بايد شروع بشه...
-فکر کنم تا الآن فهميدن مت خونه نيستيم...
-فهميدن رو که فهميدن ولي نمي دونن کجاييم...به شهروز شک مي کنن...اميدوارم به ذهن بابات برسه که ممکنه کار آلن باشه...
-تا تاريک شدن کامل هوا،ادامه خاطراتت رو برام تعريف کن...
-وقت گير اوردي باران؟؟...
-ما که بيکاريم و داريم بر و بر همديگه رو نگاه مي کنيم...حداقل اينجوري من مي فهمم چجوري اومدي تو گروهشون...
-بذار واسه بعد...وقتي ياد خريتم ميفتم،حرصم مي گيره...
ديدم واقعا نمي خواد حرف بزنه...منم بي خيال شدم....
هوا کامل تاريک شده بود و شاممون رو هم اورده بودن....بعد از خوردن غذا،استرس گرفتم...کم کم بايد رفع زحمت مي کردم...
نشسته بودم سرجام و دستام رو تو هم قلاب کرده بودم...سرديشون رو به خوبي حس مي کردم...از استرس دستام رو بهم مي ماليدم...مي ترسيدم بلايي سرم بياد...هوا تاريک شده بود و من هيچ جاي اين کشور رو نمي شناختم...تو شهرش گم مي شدم چه برسه به حالا که خارج از شهريم...
تو فکر بودم که دستام گرم شدن...نگاهي بهشون انداختم...دستاي بزرگ و مردونش رو دستام بود...
با مهربوني نگام کرد و گفت:درکت مي کنم...رفتن برات بهتره...کافيه از اينجا بري بيرون...
با صداي لرزوني گفتم:اگه به شانس منه،يه مورچه هم از اونجا رد نميشه چه برسه به ماشين و آدم قابل اعتماد...
-آيه ي يأس نخون...
به چشمهاش که بهم خيره شده بودن،خيره شدم و گفتم:يه قولي به من ميدي؟؟....
پلک زد و گفت:چه قولي...
آب دهنم رو قورت دادم و به زور گفتم:تو چشمهاي هيچکس اينجوري خيره نشو سينا...
تو چشمهاش ميشد تعجب رو به خوبي ديد...يه برق خاصي هم داشت...
تازه فهميدم چه گندي زدم...
خواستم رفع و رجوش کنم،براي همين تند تند گفتم:مي دوني،آخه خيلي بد نگاه مي کني...من تا الآن خودمو خيس نکردم خيليه...
بازم گند زدم...چرت گفتم...نگاش اصلا عصبي نبود...خيلي هم مهربون و با کمي استرس نگام مي کرد...گفتم که يه چيزي گفته باشم...
ريلکس لبخند زد و گفت:لازم باشه،به هرکسي اينجوري نگاه مي کنم...
-خيلي ممنون واقعا...
-خواهش مي کنم...
کمي بهم نزديک شد و گفت:بيا تو بغلم..مي خوام خانومم رو براي آخرين بار کنار خودم و به عنوان فندق حس و بغل کنم...
لبخندي همراه با اشک زدم و زيرلب گفتم:ديوونه...خيلي حالم خوبه،حالا توام...
به سمتش رفتم و آروم تو آغوشش خزيدم...واسه اولين بار بود که به ميل خودم تو بغلش بودم...نه واسه پريدنم از خواب بود و نه واسه اجبار...واسه دل خودم بود...واسه آرامشم بود...واسه دلتنگي آيندم بود بود...مي دونستم دلم براش تنگ ميشه...واسه نديدنش بود...تا اونجايي که ميشد،خودم رو بين بازوهاش گم کردم....واسه اولين بار حس کردم مي تونه همسرم باشه...همون حسي که سينا هم چندوقت پيش احساس کرده بود...اونم دستاش رو دورم حلقه کرد و محکم منو به خودش فشار داد...
سرم رو از روي سينش برداشت...شالم رو کمي کشيد عقب و پنجه هاش رو تو موهام دفرو کرد...سرش رو نزديک گوشم اورد و گفت:هميشه دوست داشتم لمسشون کنم...
چه جالب...منم هميشه دوست داشتم تو موهاش دست بکشم...
-دوست دارم قلقلکت بدم و صداي خندهات رو براي بار دوم بشونم...حيف که اينجا نميشه...
-خوشبختانه اينجا جاش نيست...مي دوني که اگه دستت به پهلوهام بخوره،ديگه نمي تونم خودمو کنترل کنم...پس بيخيال شو سينا...
-منم گفتم که نميشه...اميدوارم سر يه فرصت ديگه،بتونم حسابي از خجالتت در بيام...اميدوارم داشته باشمش...
-چيو؟؟....
-فرصت رو...
-اين حرفا رو ول کن...تو که خودت نوحه خون خوبي هستي و دو به ديقه داري آيه يأس مي خوني...
سرش رو کمي اورد بالا و گونم رو بوسيد و اجزاي صورتم رو از نظر گذروند...دستاش صورتم رو قاب گرفته بودن و روي گونه هام ثابت مونده بودن...اشکام رو با شصتاش پاک کرد و گفت:بسه باران...بسه کوچولو...اشکات رو کنترل کن...کم کم بايد شروع کنيم...
دوباره بغلم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:مبارزه با دست شکسته و اين زخمها کمي برام سخته...هر اتفاقي که افتاد،تو برو...به من توجهي نکن...اينايي که دم درن،ممکنه اسلحه داشته باشن...البته سلاحشون بايد سرد باشه...بازم مطمئن نيستم...تو فقط به من قول بده که بلافاصله بري...نموني و ببيني چي ميشه...
سرم رو کشيدم عقب و مصمم گفتم:خودم هم کمکت مي کنم...
با چشمهايي گرد شده گفت:چي ميگي؟؟...فکر کردي خاله بازيه که تو هم مي خواي کمک کني؟؟...
-من هيچ جا نمي رم...مردومون با هم مبارزه مي کنيم....
-چرا چرت و پرت ميگي باران....اساسي زده به سرت....
تازه يادم اومد که اون از نبوغ ارزندم خبر نداره...
يعني فرشته ي نجات بشم و بروسلي بازي دربيارم؟؟...بهش بگم؟؟...نگم؟؟...بگم حرفک چيه يا يهو بپرم وسط و شروع کنم؟؟...من که دلم از دست اينا پره،پاش بيفته،خفشون مي کنم و بعد از سقف آويزشون مي کنم...مثه رضاشاه تو شلواراشون دوغ مي ريزم تا پس از گذشت زمان،چکيده بشه...(داستاني داره واسه خودش)چه خشن شدم...
سينا:سريع برو،خب؟؟...
تو گفتي و من رفتم...تا يه دست يکي رو لت و پار نکنم،بي کار نميشينم و نمي تونم برم...
-باشه،سريع ميرم...
باش تا منم برم...گفتم تا آرزو به دل باشه ي من نباشي...مي خواستم فکر کنه واسه اولين بار،حرفش رو بدون چون و چرا قبول کردم...البته همچين هم بدون چون و چرا نبودااا...ولي تا حدودي بهتر از سري هاي قبلي بود...
-آفرين دخترخوب...فکر کردم يه لحظه مخ پوکت رو از دست دادي...داشتم نا اميد ميشدم...حداقل با اين مخ پوک مي فهمي ترس و خطر چيه...
يه مخ پوکي بهت نشون بدم...
-مخ جنابعالي پوکه...
-از همنشيني با توئه ديگه...الآن ميري و شرت رو از سرم کم مي کني...
ابروهامو دادم بالا...با لبايي غنچه شده گفتم:نچ...
کمي نگام کرد و با جديتع گفت:لباتو اينجوري نکن...
با حرص گفتم:فضول حالت لباي منم هستي؟؟...
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:آي کي يوت در حد مرغه...نه بابا...مرغ چيه...از جلبکم کمتره...
-ميزنم پَخ شيا...
خواست جوابم رو بده که با صداي آهنگ جاز و خارجي که پخش ميشد،سکوت کرد...يه جورايي ساختمون مي لرزيد...
نگام کرد و زيرلب گفت:وقتشه باران...کمي بايد صبر کنيم...
سرم رو آروم تکون دادم...آدرس و شماره هاي تلفن رو يک باره ديگه دوره کرديم...
نگاش کردم و گفتم:چشماتو از کي ارث بردي؟؟...
لبخندي زد و گفت:مامانم...
-يعني چشمهاي اونم اينجوريه؟؟...انقدر خوشگله...
-آره...
با شيطنت ادامه داد:پس چشمهاي من خوشگله...
دقايق آخر بود...ناخوداگاه شروع به حرف زدن کردم...
-مي دوني اولين بار که ديدمت،چه چيزي توجهم رو به خودش جلب کرد؟؟...
-جواب منو بده و تفره نرو...منظورت پارکه؟؟...
-مي خوام جوابتو بدم...آره...
-احتملا خوشتيپ بودن و جنتلمني من که چشم همه رو مي گيره...
ايشي گفتم...البته دروغ بود...خداييش بيست بود ولي مي دونستم روي محترمش سرازير ميشه چرا که پُرِپر بود...اگه اون چشمها رو نمي ديدم،شايد هيکلش توجهم رو جلب مي کرد ولي من با نگاه کردن به اون تيله ها،زمان و مکان يادم رفت...
-جاي مارال خالي...اگه بود،يه خودشيفته نسيبت مي کرد...حالا که نيست،من ميگم...روي هرچي خودشيفتست،سفيد کردي جناب...
شونه هاشو بالا انداخت و تقريبا با داد گفت:خب همه ميگن...از خودم که درنيووردم...اصلا چيزي که عيان است،چه حاجت به بيان است...والا ننه...
مجبور بود بلند حرف بزنه...صداي آهنگ بيشتر و بيشتر ميشد...کم کم پنجره ها به لرزه دراومدن...
والا ننش رو با يه حالت خاصي گفت که باعث شد خندم بگيره...
من:همه گفتن تا گوشاتو دراز کنن...
-اوي...جغله،گوشاي من دراز بشو نيستا...بقيه رو کاري ندارم ولي ساحل ازم تعريف ميکنه تا خرم کنه؟؟...
پقي زدم زيرخنده و با شيطنت گفتم:من گفتم خرت مي کنن؟؟...خودت داري اعتراف مي کني،به من بدبخت چه ربطي داره؟؟...ما آدمي با گوشاي دراز نداريم و حالا هم دلمون مي خواست داشته باشيم...منظورمو بد مي گيري آقا...
-اينا رو ول کن...وقت نداريم...بگو چي توجهت رو جلب کرد؟؟...
با لبخندي شيطنت آميز نگاش کردم...سرم رو کمي اوردم پايين و چشمهام رو اوردم و يه جورايي بالاي چشمي نگاش کردم!!...يه چيزي تو مايه هاي برعکس زيرچشمي!!...
به شوخي گفتم:همون پسر خوشگله که باهاتون بود...
اخمي رو پيشونيش نشست و گفت:کي؟؟...
-همون پسره ديگه...صداي خيلي قشنگي داره...
دستش رو کشيد زيرچونش و اخماش بيشتر توهم رفت...انگار رفته بود تو فکر...حسابي خندم گرفته بود ولي خودمو جمع کردم تا نفهمه سرکاره...
سينا:تو کيو داري ميگي؟؟...صداشو از کجا شنيدي؟؟...چه شکلي بود؟؟...
لبامو براي جلوگيري از خندم جمع کردم و با لحن ماتم زده اي گفتم :نمي دونم...شنيدم ديگه...تو همون پارک صداشو شنيدم...خانوادگي خوش صدا هستن...خيييييييلي خوشگل بود...موهاش قهوه اي روشن بود...من همون روز عاشقش شدم ولي متأسفانه ديگه نديدمش...خيلي دنبالش گشتم ولي پيداش نکردم...همون موقع چشمم رو گرفت...اولين پسري بود که من ازش خوشم اومد ولي من شانس ندارم...از کسي خوشم اومد که حتي نيم نگاهي هم بهم نکرد...
نطقم رو تموم کردم و به سينا خيره شدم...چشمهاش اندازه ي نعلبکي شده بود...رنگش کمي پريده بود و ميشد فهميد که آب دهنش رو به زور قورت ميده..
-من نمي دونم تو کيو داري ميگي...احتمالا با ما نبوده و تو اشتباه کردي...تو واقعا با يه ديدار کوتاه عاشق شدي؟؟...نه باهاش حرف زدي،نه مي شناسيش،نه مي دوني اهل کجاست و چيکارست...تو چجوري عاشقش شدي؟؟...آخه مگه ممکنه...اون باراني رو که من مي شناسم،منطقي تر از اين حرفاست که...
ديدم داره زياه روي مي کنه....يکي نبود به خودش بگه...يکي نبود بگه تو چرا نديده و نشناخته در قبال اون احساس مسئوليت مي کني...
البته من پيدا شدم و اينو هم گفتم!!...
حرفشو قطع کردم و گفم:تو اگه بيل زني،باغچه ي خودتو بيل بزن...آره عزيزم...يکي نيست به تو بگه که نديده و نشناخته،به اون دختر متعهدي...حداقل من ديدمش و صداشو شنيدم ولي تو نديديش و صداش رو هم نشنيدي...تو بشين واسه خودت سخنراني کن نه من...
دستش رو به معني سکوت اورد بالا و گفت:عاشق شدن با احساس مسئوليت زمين تا آسمون فرق داره...من اونو نديدم ولي با حرفش بزرگ شدم...با فکر به اين که اون همسر آيندمه،رشد کردم...طبيعيه که در قبالش احساس مسئوليت کنم ولي تو عاشق شدي...البته من مي دونم اين عشق نيست و يه احساس زودگذره که به زودي تموم ميشه...تو به اين راحتي و انقدر مسخره و بي منطق،عاشق کسي نميشي...
با لجبازي گفتم:مگه عاشق شدن دست آدمه؟؟...من از اون پسره خوشم اومد و د رنتيجه عاشقشم شدم...
-نه...اينا حرفاي باران نيست...من تورو مي شناسم...
راست مي گفت...من آدمي بودم که اکثر اوقات با منطق جلو مي رفتم...کاري رو نمي کردم که به ضررم تموم بشه...اکثر اوقات بين احساس و منطق،منطق رو انتخاب کردم...شايد واسه اينه که تا حالا عشق رو تجربه نکرده بودم...نمي دونم...
خيلي خوشم اومد که به اين خوبي منو شناخته...خوشحال بودم اما نمي دونم چرا...


ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط امیرهمایون@5570 ، طوطی82 ، SOGOL.NM
آگهی
#7
باحال بودHeartHeartHeartHeartHeartBlushBlushBlushBlush
رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید 1
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#8
پست هشتم



سينا:حالا مي خواي چيکار کني؟؟...
-چم چاره...يعني چي که مي خواي چيکار کني؟؟...کي خوام يه کار خطير انجام بدم و از بين اينا رد شم و از اين ساختمون کوفتي فرار کنم...مي خوام دم محترم رو بذارم رو کولم و دبرو که رفتيم...بزنم به چاک...
-مسخره...داري برنامه ريزيم رو به خودم ميگي؟؟...منظورم پسرست...مي خواي بري دنبالش؟؟...
-سرم رو به نشونه ي آره تکون داد...
با حرص گفت:خريت محضه...چرا باران؟؟....تو اينجوري نبودي،چجوري يهو ياد اون افتادي؟؟...
ريلکس گفتم:من هميشه به ياد اونم...آخه تو نمي دوني چقدر خوشگل و خوش هيکل بود...دلم رو عجيب برد...
-خب بابا...خب...
نگام کرد و با پوزخند تلخي گفت:آره...راست ميگي...اون روز که افتادي تو بغلم،مات مونده بودي...فکر کنم خيال پسره ولت نمي کرده....تازه دارم مي فهمم که از اولين برخوردمون تو،توفکر يکي ديگه بود...
ديدم دوباره زياده روي کردم...تصميم گرفتم درستش کنم و اصل قضيه رو بهش بگم...
زيرچشمي نگاش کردم و گفتم:من مطمئنم با تو بود؟؟...
با دست به خودش اشاره کرد و گفت:من؟؟!!...
-تو شخص ديگه اي رو هم اينجا مي بيني؟؟...
-نه...من با رامين بودم...شخص ديگه اي هم همراهمون نبود...
دستم رو مشت کردم و زدم به سينم و با لحن مسخره اي گفتم:تو که نمي دوني چه دم خوشگلي داشت...زبونش بيرون بود و نفس نفس ميزد...يه پوزه ي ناز و گوشهايي تيز و خوشگلم داشت...صداشو که نگو...نگو که همين الآن غش مي کنم...انقدر قشنگ آواز مي خونه که بايد جلوي هرچي خوانندست لنگ بندازه...يه چنگالاي خوشگلي هم داره که با اون مي تونه من و تو رو حسابي لت و پار کنه...حس بوياييش هم در حده سگه...نمي دوني چجوري بو مي کشه...موهاشو که نگو...مي دونم خيلي نرمن...مي دونم...از چشمها نگو که خيلي خوشحالت و بادومي بودن...کلا هيچي نگو و لال شو که اگه غير از اين بشه،من همينجا غش مي کنم...
کمي به چشمهاي گرد شدش که بدون پلک زدن و خيره نگام مي کردن،خيره شدم...دستام رو از روي سينم برداشتم و مثه آدم،سرجام نشستم و قسمت اصلي رو گفتم:صاحبشم جنتلمن خودشيفته ايه واسه خودش که چشمهاش،اولين چيزي بود که توجهم رو به خودش جلب کرد و من به خاطر همين مات بودم...
نمي دونم چقدر گذشت...بدبخت هنوز تو شوک حرفام بود و داشت تجزيه و تحليلشون مي کرد...
با مِن مِن گفت:تا الآن سرکار بودم؟؟...تو داشتي...داشتي مارشال منو مي گفتي؟؟...
منتظر نگام کرد...سرم رو به نشونه ي تأئيد تکون دادم و گفتم:واقعا که خنگي...
همونطور که بهم چشم دوخته بود،گفت:اگه خونه بوديم....اگه خونه بوديم من مي دونستم و تو...تا سرحد غش،قلقلکت ميدادم ولي حيف...واقعا حيف که الآن امکانش نيست و نمي تونم کارمو انجام بدم...
-تو خيلي غلط بيجا مي کني...
يهو گفت:پس چشمهام توجهت رو جلب کردن،آره؟؟...
صادقانه جوابش رو دادم:آره...خيلي خاصن سينا...خيلي...
-مي دونم...
-از کجا؟؟...
-باباي من،عاشق چشمهاي مامانم شد...هميشه بهمون ميگه خيلي چشمهامون خاصه...
-آها...
-آره فرزندم...
-اسمش مارشاله؟؟...
-آره...
-خداييش خيلي خوشگله...اگه بشه،حتما يه روز ميام خونتون تا ببينمش...خيييييلي دوسش دارم...
لبخندي زد و گفت:مثه بچم مي مونه...
-بچه؟؟...
-آره...من از 1 ماهگيش بزرگش کردم...با اين که کم پيشش بودم ولي خيلي بهم وابسته است...هرسري که س رميزنم ايران و برمي گردم،تا يه هفته با خودشم قهره...مارشال خيلي با معرفته..من بعد از ترک کردنم،باهاش حرف مي زدم...شايد مسخره بياد ولي اون مي نشست کنارم و به حرفام گوش ميداد...
-جالبه...هميشه دوست داشتم يه سگ داشته باشم ولي هيچ وقت جاش رو نداشتم...خونمو آپارتمانيه،براي همين نميشه...
-مي دونم ازت خوشش مياد...سليقش عين خودمه...
-خوبه...خوش سليقست....
-کم از خودت تعريف کن...
کمي ديگه حرف زديم که سينا گفت:پالتوت رو بپوش که موقشه...
-نميگن چرا دختره پالتو تنشه؟؟...
-تو کاري رو که ميگم انجام بده...بهشون ميگم مي خواستي برس بيرون و پالتو پوشيدي ولي بعدش غش کردي و حالت خراب شد...
سرم رو تکون دادم...مي ترسيدم خراب کنم و لو بريم...کمي نگران بودم...البته کمي بيشتر از کمي...بايد نقش بازي مي کردم و خوب پيشرفتن کارامون،بستگي به من داشت...
دستشو رودستم گذاشت و گفت:نترس باران...سعي کن مثه هميشه خونسرد باشي تا بتوني خوب کارت رو انجام بدي...
لباسام رو پوشيدم...به حرفش گوش کردم...
من:يه لحظه بخند...
-چي؟؟...
-ميگم يه لحظه بخند...
-که چي بشه؟؟...براي چي بايد بخندم...مگه ديوونه ام که بدون هيچ دليلي بخندم؟؟...
-تو بخند،خودت مي فهمي براي چي...ديوونه که هستي...
لبخندي زد که باعث شد چال گونش مشخص بشه...مي خواستم به چالش دست بزنم...براي همين بود که بهش اصرار کردم بخنده...
خيره نگاش کردم و دستم رو گذاشتم رو گونش و به آرومي چال روي لپش رو لمس کردم...انگشتم رو تو چال لپش کردم...دستم رو برداشتم و به نوک پاهام خيره شدم...
سينا:براي اين مي خواستي بخندم؟؟...
-آره...از روز اول که ديدمتفدوست داشتم با دستم چالت رو لمس کنم...
خنديد و گفت:جالبه...
جدي شد و ادامه داد:خودتو شل کن و بنداز رو دست من...چشماتو ببند و کمي ناله کن...
چشمهام رو بستم و خودم رو رو دست سالمش انداختم...
در گوشم گفت:آماده اي...
-آره...
لاله ي گوشم رو بوسيد...قلقلکم اومد و به همين دليل،ناخوداگاه لبخند زدم...
-جمعش کن...
سريع به حالت عاديم برگشتم و خندم رو قورت دادم...
صداي سينا رو شنيدم که با داد گفت:چي شدي؟؟...باران...باران،عزيزم.. .خوبي؟؟...کسي بيرون هست؟؟...يکي بياد کمک...
عجب فيلميه...خب فيلمه که تونسته اون طناز بدبخت رو به سمت خودش بکشونه ديگه...اصلا چرا طناز؟؟...همه ي اونيي که باهاش بودن رو تونسته به سمت خودش بکشه...
همون موقع صداي باز شدن در رو شنيدم و بعد از اون،صداي مردي به گوشم خورد که گفت:چيه؟؟...چي شده که انقدر داد ميزني؟؟...
با صداي پر از اضطرابي گفت:داشت ميومد بيرون که حالش بد شد...بذارين ببرمش بيرون...
-نه...لازم نکرده...خودمون مي بريمش...
به بازوم فشار اومرد و گفت:نه...خودمم بايد باهاتون بيام...بيماريش خاصه...داروهاش رو نيوورديم و کارمون کمي سخت ميشه......تو فضاي بسته حالش بد ميشه و نمي تونه بمونه...خودم بايد باشم...
مريضم شدم...اي خدا...من يه بارم تو فضاي بسته حالم بهم نخورده،چه حرفايي از خودش درمياره!!...
مرده مکث کرد...انگار ترديد داشت...
صداي يکي ديگرو شنيدم که گفت:خودتم بيا...
با همون يه دست،به سمت در هدايتم کرد...اونا هم جلو نيومدن...مي دونستم اگه جلو هم بيان،سينا اجازه نميده دستشون بهم بخوره...زيرچشمي اطاف رو نگاه کردم...نزديک در اتاق بوديم...يکيشون پشت سرمون بود و اون يکي جلومون...از اتاق خارج و وارد راهرو شديم...
در گوشم گفت:مراقب خودت باش باراني...تو دست من امانت بودي و اين من بودم که نتونستم به خوبي ازت محافظت کنم...خودتو نگهدار،مي خوام ولت کنم...من اينا رو سرگرم مي کنم،تو هم برو...فقط برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن...قبل از اين که بري،حتما کارت رو از جيب يکيشون بردار...يادت نره...
لباش رو روي گونم حس کردم...آروم و طولاني بوسيدم...گرماي نفساش دلگرمم ميکرد...سعي کردم رو پاي خودم وايسم و تکيم رو از روش بردارم...اونم خودش رو کنار کشيد...صداي زد و خوردشون رو مي شنيدم...برگشتم سمتش و ديدم داره با پا ميزنه...خب با دست نمي تونست،يعني سختش بود کار کنه...با کسي که پشت سرمون بود،مبارزه مي کرد...سعي مي کرد چاقويي رو که بدست داره رو بندازه رو زمين...همه ي اينا،تو يکي دو ثانيه اتفاق افتاد...توجهم به اون يکي جلب شد که داشت مي رفت طرف سينا...سريع خودمو جلوي سينا انداختم و منم شروع کردم...حالا نزن کي بزن...هم جوگير شده بودم و هم اين که مي خواستم به سينا کمکي کرده باشم...
من و سينا پشت به پشت هم وايساده بوديم...
صداشو شنيدم:برو باران...زودتر برو...
خودم رو کنار کشيدم تا به سينا برخورد نکنم...حسابي غرق درگيري بودد و نمي تونست منو ببينه...يه لحظه غفلتش،مساوي بود با شکست ما...سينا به زور مبارزه مي کرد...درکش مي کردم...يه بار سر کلاسا دستم شکسته بود و مي دونستم مبارزه با دست شکسته چقدر سخته و چقدر تبحر مي خواد...سينا اين تبحر رو داشت...
مرده بهم حمله کرد و من دفاع کردم...کمي به سمت عقب رفت...از فرصت استفاده کردم و پاهامو دور گردنش انداختم و کوبوندمش رو زمين...تو شرايطي قرارش دادم که به راحتي ميشد گردنش رو شکست...فقط کافي بود کمي پام رو حرکت بدم تا گردنش بشکنه...
خدا رو شکر کردم که صداي آهنگ،مانع از رسيدن صداي ما به اونا ميشه و اينکه هيچ دوربيني اطرافمون نيست...
بلند داد زدم:بسه...
سينا و اون مردي که داشتن مبارزه مي کردن به سمتم برگشتن و نگاهشون رو من خشک شد...
سينا چندباري پلک زد تا مطمئن شد توهم نيست...دهانش از تعجب باز مونده بود و مثه ماهي از آب بيرون افتاده،باز و بستش مي کرد...سعي مي کرد حرف بزنه اما نمي تونست...
مرد خواست از غفلت سينا استفاده کنه که سينا با پشت دست به گردنش زد و بيهوش روي زمين افتاد...از اين طرف منم خم شدم و با دست به گردن اين يکي کوبيدم...اينم مثه اون از حال رفت...پاهام رو آزاد و سرم رو بلند کردم...دستم رو به سمت شالم بردم تا درستش کنم...همون موقع نگاهم به سينا افتاد...چند ثانيه اي نگام کرد و گفت:توهم آره؟؟...
پلک زدمو گفتم:آره...گفتم که نميرم...
انگار تازه ياد رفتن من افتاد...سريع خم شد و شروع به گشتن جيب اونا کرد...بالاخره از جيب بکي از اونا کارتي رو بيرون اورد و گفت:بيا...تو چرا داري استخاره مي کني؟؟...من حواسم پرت شد و تعجب کردم،تو ديگه چرا وايسادي؟؟...برو...
چند قدم بهش نزديک شدم...کارت رو ازش گرفتم و گفتم:ميرم ولي قبلش....
شروع به کندن پوست لبم کردم...کاري که تو بچگي خيلي انجامش ميدادم...
-نکن پوست لبتو...
-ولش کن...
با عصبانيت گفت:برو ديگه...مسخرمون کردي؟؟...
نگاهي به گچ دستش انداختم و گفتم:مي خوام برات يادگاري بذارم...هميشه دوست دارم روي گچ بنويسم ولي حالا خودکار يا مدادي در دسترس نيست پس منم با خون خودم،يه مهر کوچولو برات مي زنم...
لبم مي سوخت،چون کمي از پوستش رو کنده بودم...برام مهم نبود...خيسي خون رو رو لبم حس مي کردم...لبام رو بهم ماليدم...انگار که رژلب زدم و مي خوام اون رو روي دولب بالا و پايين پخش کنم...
مي دونستم لبام قرمزي خون رو به خودش گرفته...آروم به سمت دست گچ گرفتش خم شدم و لبام رو گذاشتم روش...انگار داشتم گچ رو مي بوسيدم...لبام رو محکم روي گچ سرد فشردم...سرماش به بدنم نفوذ کرد...سرم رو بلند کردم و به جاي لبم نگاه کردم...خوب شده بود...مهري از لباي غنچه مانندم،روي گچ دستش بود...دستمالي ا جيبم بيرون اوردم و سريع روي لبم گذاشتم تا خون تو دهنم نره...از کارم راضي بودم...
نمي دونم چرا اونکار رو کردم...دلم مي خواست هرجا که ميره،به يادم باشه...
صداي سينا رو شنيدم که گفت:ديووووني من ...تو اين وضع هم بيخيال نميشه...
در حالي که يه دستم رو لبم بود و دستمال رو نگه داشته بودم،دست ديگرم رو روي گونش کشيدم....در حالي که عقب عقب مي رفتم،گفتم:خداحافظ...مواظب خودت باش...اميدوارم بازم ببينمت...
زيرلب گفت:توهم همينطور...نذار بلايي سرت بياد...
سرش رو تکون داد و همونجور که نگام مي کرد،سرش رو برد سمت دستش و جاي لبام رو بوسيد...چشمهام پر از اشک شد...با اين کارش آتيش گرفتم...اگه يه ذره ديگه مي موندم،از رفتنم پشيمون ميشدم... ديگه نمي تونستم بمونم...نگاه آخر رو بهش انداختم و پشت به سينا،شروع به دويدن کردم...
هر دودستم رو جلوي دهنم گرفته بودم و مي دويدم...مقصدم کجا بود،نمي دونستم...فقط مي خواستم برم...برم تا به بابا خبر بدم...برم تا به سينايي که نزديک چندماه بود باهاش بودم،کمک کنم...نمي دونم چقدر رفتم ...پام پيچ خورد و باعث شد بيفتم...خدارو شکر زياد دردم نيومد،بلکه باعث شد متوجه موقعيتم بشم...
بدون توجه به پام،از جام بلند شدم و به روبروم نگاه کردم...يه در نيم دايره اي جلوم بود که کنارش،جاي کارت بود...پس اينجاست...اگه پام پيچ نمي خورد،خدا مي دونست چي ميشه...اونطرف در،کاملا تاريک بود...کمي ميشد اول راهش رو با نور اينور ديد ولي بقيش تاريک تاريک بود...با ترس و لرز به در نزديک شدم و گريم رو قطع کردم...
کارتي رو که همراهم بود،داخل جايگاهش قرار دادم...کمي که گذشت،در باز شد و بلافاصله بعد از اون،چراغ هاشم روشن شد...آخر راهرو،پله بود....سريع و با دو،خودم رو به پله ها رسوندم...انقدر زياد بود که يه لحظه سرم از نگاه کردن بهشون گيج رفت...نگاهي به اطرافم انداختم...خبري از دوربين نبود...فقط صداي آهنگ هاي جاز شنيده ميشد...نمي دونم چرا هيچ آدمي اونجا نبود...
با احتياط پام رو روي اولين پله گذاشت و آروم آروم پاي بعديم رو روي پله ي دوم گذاشتم...با تکيه به ديوار از پله ها پايين مي رفتم...
پله ها رو مي شمردم...سرعتم رو زياد کردم...بعد از گذشتن از 40 پله،به يه در رسيدم...پله ها همچنان ادامه داشت و اين در،کنار ديوار پله ها بود...نمي دونستم راه درست کدوم طرفه...بايد کارت بزنم و وارد راهرو بشم يا اين که پله ها رو ادامه بدم و برم پايين...
کمي مکث کردم و تصميمم رو گرفتم...از پله ها اومدم پايين...بين هر 40 تا پله،يه راهرو وجود داشت که منو سردرگم مي کرد...
بعد از گذشتن از 240 پله و چند راهرو،به آخرين راهرو رسيدم چرا که آخر پله ها به ديوار مي رسيد و هيچ جايي نداشت که به بيرون راه پيدا کنه...تصميم گرفتم وارد آخرين راهرو بشم...کارت رو زدم و وارد شدم...
دوباره همزمان با وارد شدنم،چراغ ها هم روشن شدن...کمي رفتم جلو...جالب اينجا بود که راهرو خالي بود...هيچ چيزي توش پيدا نميشد حتي يه آشغال...تميز تميزم بود...انگار هيچ استفاده اي ازش نميشد...با احتياط و کاملا آماده براي مبارزه راه مي رفتن...به آخر راهرو که رسيدم...ديوار بود...
اي خدا...يعني من اين همه راه رو اشتباه اومدم؟؟....
فرصت زيادي نداشتم...بايد هرچه زودتر از اونجا بيرون مي رفتم ولي من راه رو بلد نبودم...کنار ديوار سر خوردم و روي زمين نشستم...پاهام رو جمع و بغل کردم و دستام رو گذاشتم روش...بايد چيکار مي کردم؟؟...
مصمم از جام بلند شدم و به ديوار نگاه کردم...کمي با مشت بهش کوبيدم...مي ئونستم هيچ اتفاقي نمي افته و دارم الکي زور مي زنم ولي همچنان به مشت زدنم ادامه ادم...مي خواستم حرصم رو سر ديوار خالي کنم...اشکام رو صورتم سر مي خوردن و پايين ميومدن...مي دونستم اگه بگيرنم،کارم تمومه...
با اين فکر،محکم تر به ديوار کوبيدم...پام رو از حرص بلند کردم و روي زمين کوبيدم...دوباره اين کار رو انجام دادم...حرصم خالي نميشد...مي دونستم اگه از راهرو خارج بشم،ممکنه يکي ببينتم،چون کم کم به اواخر مهموني نزديک ميشديم...صداي آهنگ رو نمي شنيدم...
نمي دونم چقدر با دست به ديوار و چقدر با پا به زمين کوبيدم...براي يه لحظه اين حرکت رو همزمان انجام دادم...يعني کوبيدن دستم به ديوار،با کوبيدن پام به زمين در يک زمان اتفاق افتاد...صدايي شنيدم و بعدش حس کردم ديوار روبروم داره تکون مي خوره و مي لرزه...
فکر کردم دارم اشتباه مي کنم...گريم ناخوداگاه قطع شد...دستم رو به آرومي روي در کشيدم...دري که از جنس سنگ بود...نه...اشتباه نمي کردم...داشت مي لرزيد...مي لرزيد و هيچ اتفاقي نمي افتاد...کمي مکث کردم ولي فايده نداشت....
مي دونستم اگه کمي ديگه تو اون راهرو بمونم،ليزرا فعال ميشن...
به مغزم فشار اوردم...نمي دونستم بايد چيکار کنم...
تنها چيزي که به ذهنم رسيد،انجام دوباره ي اون حرکت بود...دوباره اون حرکت رو تکرار کردم...دست و پام رو باهم،به ديوار و زمين کوبيدم...لرزش سنگ بيشتر شد...دوباره صداي موزيک رو مي شنيدم...کم و زياد مي کردنش...براي سومين بار و با تمام قدرت،اون کار رو انجام دادم...
منتظر به سنگ خيره شدم...
زيرلب گفتم:بازشو...توروخدا بازشو...
بعد از حرفم،سنگ لرزه ي سنگ بيشتر شد...آروم آروم داشت مي رفت کنار...ياد فراعنه و اهرام سلاسه افتادم که پر از رمز و راز بودن...اين در سنگي،منو ياد اونا انداخته بود...
سنگ آروم آروم کنار مي رفت...بلافاصله بعد از اينکه کمي کنار رفت،سوز سردي به صورتم خورد...متوجه شدم که به بيرون از اين خونه راه پيدا کردم...خوشحال بودم...با خوشي پامو کوبيدم زمين و به در چشم دوختم...
خاکهاي روي در،هوا رو خاک آلود کرده بودند...همين باعث سرفم شد...پالتوم هم کمي خاکي شده بود...آستين پالتوم رو با چهار انگشت گرفتم و روي قسمت هاي خاکي کشيدم...بهتر شد...
سعي کردم اون طرف سنگ رو ببينم ولي نميشد...تاريک تاريک بود....صداي شاخه ي درختان رو مي شنيدم...باد اونا رو تکون ميداد و من،صداي اين حرکت رو به خوبي مي شنيدم...انگار اون طرف فضاي باز بود...
سنگ هنوز کامل کنار نرفته بود ولي من بايد هرچه سريع تر بيرون مي رفتم...مي تونستم دوباره کارت بکشم ولي مي ترسيدم کسي منو تو پله ها ببينه و يا حتي،دستگاه طوري برنامه ريزي شده باشه که کارت کشيدن دوباره رو ،اونم تو اين مدت زمان کم،قبول نکنه...
سعي کردم خودم رو از لاي سنگ و. ديوار رد کنم...نميشد...نفسم رو حبس کردم و شکم نداشتم رو دادم تو...چربي نداشتم...اين کار باعث شد ماهيچه هام کمي بره تو و متراکم بشه...صورتم رو به سمت در و خلاف بدنم،برگردوندم...صاف وايسادم تا رد شدنم راحت تر باشه...
با هزار زور و بدبختي،تونستم خودمو از در سنگي رد کنم...اطرافم رو نگاه کردم...تنها نوري که باعث ميشد اونجا رو ببينم،نور راهرويي بود که توش بودم...
حالا مونده بودم چجوري ببندمش...کمي فکر کردم و بعد،همون کاري رو انجام دادم که باعث باز شدنش شد...سنگ متوقف شد و بعد از مدتي،خلاف جهت باز شدنش تکون خورد و حرکت کرد...
پوفي کردم و دستم رو روي پيشونيم گذاشتم...تو اون سرماي خرس کش،خيس عرق بود...با دستم عرق رو پيشونيم رو پاک کردم...با همون نور اندک راهرو،سعي کردم اطراف رو ديد بزنم...يه جايي شبيه به جنگل بود...اون درسنگي هم،مثه ورودي يه غار بود...
خدا پدرمادرم،يعني همون پدربزرگم رو بيامرزه که دخترش به من هويج زياد داد و همين باعث شد تو نور کم و شب،بتونم اطرافم رو ببينم!!...حالا چرا پدربزرگم رو؟؟...خود مادرم رو خدابيامرزه که به زور به من بدبخت هويج ميداد...تو دوران بچگي،هويج خور نبودم و بايد به زور بهم ميدادن ولي فربد برعکس من بود و مامان،اونو مثه چماق مي کوبيد تو سر من بدبخت!!...
مي گفت يادبگير،هويج مي خوره،بزرگ ميشه،تو درسهاش موفق ميشه و از همه مهمتر اينکه،چشمهاش سالم مي مونه ولي تو که هويج نمي خوري،چشمهات خيلي زود يه عيبي پيدا مي کنه...
يه زماني،سر همين مسأله،ازش متنفر شده بودم...البته تو عالم بچگي...وقتي 8-7سال بوديم...فربد منو با محبتاش نرم کرد...از اون به بعد،با هم هويج مي خورديم و کيف دنيا رو مي برديم...با فربد بود که هويج خور شدم...
سرجام وايساده بودم و به دوران بچگيم که با فربد گذشته بود فکر مي کردم...به خودم اومدم و متوجه شدم در سنگي بسته شده...صداي هيچ آهنگي شنيده نميشد...نمي تونستم نماي ساختمون رو ببينم ولي مي تونستم به خوبي بفهمم که عايق صداي خوبي داره..کوچکترين صدايي شنيده نميشد...
از سکوت اطراف ترسيدم...وهم انگيز بود...سکوت که نه...هيچ صدايي به غير از زوزه ي باد و شاخ و برگ درختان شنيده نميشد....شايد اگه هوا روشن بود،اين صداها لذت بخش مي بود ولي تو اين هواي تاريک...
بدبختي اينجا بود که ماهم تو آسمون نبود...هرچي با چشم دنبالش گشتم،پيداش نکردم که نکردم...دلم به مهتابش خوش بود که نااميد شدم...آسمون از هميشه تيره تر بود...انگار يکي از عمد يه قلمو دستش گرفته و با رنگ سياه،روش رنگ زده بود...
يه ستاره هم تو آسمون نبود تا دلمو به چشمک اون خوش کنم...کلا هيچي نبود ديگه...گفتم که بدشانسم...همه چي دست به دست هم داده بودن تا من بدبختو نا اميد کنن ولي من نا اميد بشو نيستم...
دوباره به اطرافم نگاه کردم...تو سياهي شب گم شده بودم...قدم اول رو به آرومي و با احتياط برداشتم...خش خش برگهاي خشک رو زير پاهام حس مي کردم...سوز سردي ميومد...دستام رو تو جيب پالتوم فرو کردم...انتظار داشتم دستم به کارت بخوره ولي نخوريد...
سرجام خشکم زد...با استرس،دستام رو تو جيبم چرخوندم ولي هيچي پيدا نکردم...هيچي...
يه قدم رو که رفته بودم جلو برگشتم و دوباره جلوي در سنگي وايسادم...رو دوزانوم نشستم و دستم رو به حالت کورکورانه روي زمين کشيدم...خشکم زد...هيچي پيدا نکردم...اميدوار بودم کارت اين طرف افتاده باشه ولي هيچي روي زمين نبود...
دستم رو زمين خشک شده بود و به اين فکر مي کردم که اونا کارت رو جلوي در سنگي پيدا مي کنن و از همين طرف دنبالم ميان...
هول هولکي از جام بلند شدم و چندقدم رفتم عقب...عقب و عقب تر...يهو برگشتم و شروع کردم به دويدن...مي دونستم ديگه تا الآن متوجه غيبتم شدن...مي دونستم دارن دنبالم مي گردن و دقايقي ديگست که اون کارت لعنتي رو پيدا کنن...
با اين دونستنا و فکرا،بدون توجه به نديدن اطراف،دويدم...نمي دونستم کجا مي خوام برم فقط اينو مي دونستم که نمي خوام دوباره گير اونا بيفتم...
انقدر تند مي دويدم که شالم از روي سرم سر خورده و روي شونه هام افتاده بود...برام اهميتي نداشت...شاخه ها به سر و صورت و دستام مي خوردن...سوزششون وحشتناک بود ولي نه وحشتناک تر از اين که دوباره گير اونا بيفتم...
نمي دونم چقدر دويده بودم که محکم به شي سرد و سختي خوردم...بلافاصله بعد از اين که متوقف شدم،صداي آژير قرمزي رو شنيدم...نگاهم به سمتش کشيده شد...روشن شده بود و آژير مي کشيد...
بانور اون تونستم اطرافم رو نگاه کنم...به در سفيد رنگ و آهني برخورد کرده بودم...خيلي عريض و بلند بود...کنار آژير يه دوربين قرار داشت و اون آژير و دوربين،مثه يه دزدگير عمل مي کردن...هردوي اينافبالاي در نصب شده بودن...
گرماي خون رو روي صورتم حس مي کردم...با صداي آژير و نور قرمزش هول شده بودم...مي دونستم که اونا هم الآن تو محوطه هستن...به زودي پيدام مي کردن...بايد يه کاري مي کردم...
هول هولکي آستين پالتوم رو روي صورتم کشيدم تا خونها رو پاک کنم...برام مهم نبود لباسم نجس ميشه،بعدا مي شستمش...اون موقع فقط به فکر فرار بودم...
نگاهي به در انداختم...دستم رو سمتش بردم و سعي کردم بازش کنم ولي با زنجير بسته شده بود...بالاي در،دزدگير هاي ميله اي وجود داشت که سرشون تيز بود...خواستم از در برم بالا که ياد دزدي افتادم که روي همين ميله ها افتاده و طحالش پاره شده بود...جاي پاهم براي بالا رفتن نداشت...بيخيال در شدم...
کمي اطرافم رو نگاه کردم که چشمم به تير برقي افتاد که کنار در بود...تا حالا از اين کارا نکرده بودم و احتمال ميدادم گند بزنم ولي نبايد مي زدم...بايد زودتر از اون ساختمون مي رفتم تا هم خودمو و هم سينا رو نجات بدم...
با دو خودمو به تيربرق رسوندم...نگاهي بهش انداختم...خيلي بلند بود...اون درهم بلند بود...نفس عميقي کشيدم و با بسم ا...،دستم رو تو اولين حفره گذاشتم و خودمو کشيدم بالا...
صداي آژير عجيب رو مخم بود و تمرکزم رو مي گرفت...واسه يه لحظه،پام ليزخورد و نزديک بود بيفتم ولي تونستم خودمو نگه دارم...داشتم به در مي رسيدم که صداي قدمهايي رو مي شنيدم...لحظه به لحظه نزديک تر ميشدن...معلوم بود که مي دون...
با ترس به طرف صدا برگشتم...دقيقا از پشت سرم و فاصله اي تقريبا طولاني بودن که نزديکتر مي شدن...مثه ميمون تيربرق رو گرفته بودم و به پشت سرم نگاه مي کردم...صداي آلن رو شنيدم...
-برين سمت در اصلي...آژيرا فعال شدن....اون سمته...
بلند گفت:کجايي دختره ي چموش؟؟...بهتره زودتر خودتو نشون بدي...اگه ما پيدات کنيم،سر و کارت با ويکتوره...اون به هيچکسي رحم نداره...ولي اگه خودت بياي بيرون،قول ميدم که زياد اذيتت نکنيم...
با اين حرفش لرزيدم...باش تا منم با پاي خودم بيام پيشتون...
سريع برگشتم و به سرعت،از يه حفره ي باقي مونده هم رفتم بالا...با ترس و لرز،پام رو لبه ي ديوار و کنار دزدگيرهاي تيز گذاشتم...از ارتفاع نمي ترسيدم ولي اون موقع هول شده بودم...به پايين نگاه کردم...هيچ جاي پايي رو ديوار اون طرف نبود...با نور آژير مي تونستم به سختي ببينم...دوباره ديوار رو نگاه کردم...چندمتر جلوتر،جاي پا داشت...مي تونستم از اونجا برم پايين...اون طرف ديوارريا،سنگي بود ولي اين طرف که من بودم،همش سيمان و گچ بود و جايي نبود که پا رو بشه گذاشت روش و خودمو نگه دارم...
پاهام رو جلوي همديگه قرار ميدادم،انگار که دارم رو جدول کنار خيابون راه ميرم...
ياد زمان بچگيم افتادم...بهتر ديدم که چشمهام رو ببندم و خودمو تو اون حال و هوا ببينم که دارم با فربد رو جدلا راه ميرم...
چشمهام رو بستم و دستام رو براي حفظ تعادل باز کردم...بهتر شد...راحت تر تونستم برم جلو...چندمتري جلو رفتم...صداي قدمها خيلي نزديک شده بود...وايسادم...بايد از همونجا مي رفتم پايين...
به سمت ميله هاي فلزي برگشتم...کمي تا بالاي کمرم بودن...با دستام ميله ها رو گرفتم و پاي راستم رو بلند کردم...بايد از روي ميله اي به اون تيزي ردش مي کردم...دوباره تصوير اون مردي که طحالش پاره شده بود،جلوي چشمهام اومد...سعي کردم پسش بزنم و به کارم برسم...وقت زيادي نداشتم...
به آرومي پاي راستم رو تونستم از بالاي ميله ها رد کنم...خدا پدر ورزش رو بيامرزه که بدنو نرم مي کنه و بهش انعطاف ميده...
پاي راستم اين سمت و پاي چپم اون سمت بود!!!!...رو پاي راستم تکيه کردم و پاي چپم رو بلند کردم...يه لحظه حواسم به صداي قدمهاشون پرت شد و همين،باعث زخم شدن رونم به وسيله ي اون دزدگيرا شد...لامذهب خيلي تيز بود...چشمهام رو بهم فشار دادم و بالاخره پاي چپم رو هم اوردم اين طرف ديوار....
حالا بايد مي رفتم پايين...به آرومي پام رو از روي ديوار بلند کردم...دو دستم رو به ميله ها گرفته بودم تا نيفتم...پاي راستم رو روي سنگ برآمده اي گذاشتم...ميله ها رو محکم گرفتم...نزديک 4-5 متري از زمين فاصله داشتم و نمي تونستم بپرم...دست و پام مي شکست...
وقتي از محکم شدن پاي راستم مطمئن شدم،پاي چپم رو هم بردم پايين و کنار پاي راستم و روي يه سنگ ديگه گذاشتم...داشتم جاي پام رو محکم مي کردم که صداي رعد و برق،از جا پروندم...
با ترس نگاهي به سنگا انداختم...اگه بارون ميومد،خيس ميشدن و من ليز مي خوردم...داشتم به سنگا نگاه مي کردم و سرم پايين بود...صدايي از سمت راستم شنيدم که باعش شد کمي تنم رو به اون سمت بچرخونم...همزمان با چرخيدنم،صداي مهيبي شنيدم و سوزش بدي رو تو بازوي چپم حس کردم...آخ بلندي گفتم...ناخوداگاه دستم ول شد...
صداي مردي رو شنيدم که گفت:زدمش...زدمش آقا...شايد گلوله به قلبش خورده باشه...من نزديک قلبش رو نشونه گرفتم...هرچه زودتر بايد بريم اونجا...ديگه نمي تونه فرار کنه...
تير خورده بودم...اونا مثه يه شکارچي حرف ميزدن...نمي تونم دست راستم رو بذارم رو بازوي چپم چرا که خودمو با دست راست نگه داشته بودم و اگه مي خواستم رو زخم فشار بيارم،ميفتادم پايين...
دست پپم ول بود...چهرم از درد و سوزش توهم رفته و داغي خون رو به خوبي روي پوستم حس مي کردم...
اولين قطره ي بارون،روي لبم افتادم...تازه يادم افتاد که چقدر تشنمه...لبم رو به سمت دهنم بردم و قطره ي بارون رو مکيدم...
لبام مي سوختن...پوستشون رو کنده بودم و حالا سوز سردي بهشون مي خورد...با اين حال از کارم پشيمون نبودم...با ياداوري چشمهاي عسليش،لبخندي زدم...
دست راستم رو روي يکي از سنگا گذاشتم و پاهام رو بردم پايين تر...بارون کم کم شدت مي گرفت و من به اين فکر مي کردم که بعد از پايين اومدن از ديوار بايد چيکار کنم...شدتش خيلي زياد بود...انگار شلنگ آب رو باز کردن و گرفتن رو من بدبخت...نمي دونستم چرا يهو بارون اومده...هوا اصلا ابري نبود...شايدم من متوجه گذر زمان نشدم و تو اون زماني که درحال دويدن بودم،ابرها آسمون رو پوشندن...
آروم آروم پايين مي رفتم...با يک دست و دوپا...سخت بود...خيلي سخت...چندباري پام از روي سنگها ليز خورد ولي به خير گذشت و تونستم خودمو نگه دارم...
صورتم و موهام خيس آب بودن و احساس سرما مي کردم...از لباسام آب مي چکيد...يه متري تا زمين ارتفاع داشتم که پام ليز خورد...نتونستم خودمو کنترل کنم و با بازوي چپ،روي زمين افتادم...جونم در رفت...دردش وحشتناک بود...انگار گلوله بيشتر تو گوشتم فرو رفت...اشکهام رو صورتم جاري و با آب بارون که رو صورتم ريخته بود،مخلوط شد...زيرلب ناله اي کردم و به خاک خيس رو زمين چنگ زدم...مي خواستم دردم تسکين پيدا کنه....
به سختي از روي زمين خاکي بلند شدم و دست راستم رو روي بازوي چپم فشردم...نگاهي به اطراف کردم...خيلي دورتر از جايي که وايساده بودم،نور چراغ رو ديدم...بايد به اون سمت مي رفتم...حداقل مي دونستم که يه آدم اونجاست...
سعي کردم قدمهام رو تندتر کنم...صداي اونا رو مي شنيدم...
آلن:اين طرف رو به خوبي بگردين و پيداش کنين...
به يه نفر ديگه گفت:تو هم برو اون طرف ديوار رو بگرد...احتمالا يه گوشه اي افتاده...مگه يه دختر چقدر توان داره؟؟...
شروع به دويدن کردم...دستم رو به بازوم فشار دادم تا کمي بتونم جلوي خونريزي رو بند بيارم...چشمم به درختي افتاد که کنار جاده بود...اون راه خاکي،مثه يه جاده بود...خودم رو به درخت رسوندم...بارون کمتري بهم مي خورد...
مي خواستم با تيشرتم زخم رو ببندم ولي ديدم نمي تونم لباسام رو دربيارم...درد بازوم زيادي زياد بود...
شالم رو در اوردم....با دندون نيشم،نصفش کردم...با دست راستم،تيکه اي از شال رو زير بازوم گرفتم...يه طرف رو با انگشتم و طرف ديگه ي شال رو با دهنم گرفتم...چند دور،دور دستم پيچيدم و بعد،به سختي و محکم گرش زدم...تمام زورم رو به کار بردم...بايد جلوي خونريزي رو مي گرفتم...
تيکه ي ديگه رو رو سرم انداختم و دور گردنم بستم...خدارو شکر شالم خيلي بلند بود...از زير درخت بيرون اومدم...سرفه مي کردم...مي دونستم سرما خوردم...از اون سرما هايي که يه هفته تو رختخواب مي افتم...سرعتم رو زياد کردم و شروع به دويدن کردم...بايد تا صبح خودمو به بابا اينا مي رسوندم تا قبل از رفتن سينا،اونا رو مطلع کنم...
نگاهم به نور بود...نوري که فاصلش با من زياد بود...نگاهم به اون بود و مي دويدم...زيرپام رو نديدم و محکم خوردم زمين...پام تو چاله ي آبي گير کرده بود...چاله ي آب که نه...تو گل رفته بودم...پام رو از بين گِلها بيرون کشيدم...آسمون سرخ بود و همين باعث ميشد تا کمي اطرفم رو ببينم...شلوارم گل خالي شده بود...
همونجا رو زمين نشستم تا کمي نفس بگيرم و دوباره شروع کنم...چشمهام رو بستم و کمي با خدا حرف زدم...
صداي قدمهايي رو از پشت سرم شنيدم و بعد صداشو که به انگليسي مي گفت:تو اينجايي خوشگله...
سريع به سمتش برگشتم...يه مرد قوي هيکل پشت سرم وايساده بود...مي تونستم ببينم داره با نگاش درسته قورتم ميده...سريع بلند شدم و وايسادم...
خنده اي کرد و گفت:اگه باهام بيايفبه اونا نميگم که پيدات کردم،در غير اين صورت،همين الآن تحويل آلن ميدمت...
مي ترسيدم نتونم مبارزه کنم...مي دونستم انرژيم کمتر ميشه و در نتيجه ممکنه از شدت خونريزي از حال برم...يه قدم بهم نزديک شد و من يه قدم ازش دور شدم...
خنده ي خبيثي کرد و گفت:خوب جايي زدم...حداقل الآن دارمت...يعني تو شانس اوردي....من قلبتو نشونه گرفتم ولي نمي دونم چرا به بازوت خورد...
يه قدم ديگه جلو اومد که منم رفتم عقب و دوباره پام تو گل گير کرد...خوردم زمين...
-نترس جوجو...من خيلي بهتر از اونام...قول ميدم باهات بسازم...
با نفرت نگام رو ازش گرفتم و سعي کردم پامو از تو گل دربيارم...
دستشو به سمتم گرفت و گفت:دستتو بده من خانوم گل...خودم نوکريتو مي کنم...
نگاهي به دستش اداختم...اين چقدر بيکار بود که تو اون بارون سيل آسا،بالا سر من وايساده بود و دارشت حرف مفت ميزد...
خودم از جام بلند شدم...
-دستم رو رد کردي عزيزدل؟؟...
دستش رو اورد سمت بازوم و گفت:دستم بشکنه که تير زدمت...
نزديک بود دستش به بازو بخوره که جا خالي دادم...پاي راستم رو بردم بالا و زدم پشتش...
اصلا آمادگي نداشت و کاملا معلوم بود که جا خورده...نتونست خودشو کنترل کنه و با سر افتاد تو گل...پام رو گذاشتم رو گردنش و گفتم:بار آخرت باشه که اينجوري حرف مي زني...
راهي نداشتم جز اينکه بزنم پشت گردنش..کاري که با اون دوتا هم انجام داديم...محکم با دستم به پشت گردنش زدم و شروع کردم به دويدن...
صداي زوزه ي سگ هم به صداهاي ديگه اضافه شده بود...
نمي دونم چقدر گذشته بود...اصلا متوجه گذر زمان نبودم...بهم سخت مي گذشت براي همين هم زمان برام دير مي گذشت...نگاهم به آسمون افتاد...کم کم هوا داشت روشن ميشد...خورشيد رو مي ديدم که داره مياد بيرون...خودشو نمي ديدم،فقط نورش رو مي تونستم ببينم...
نگاهي به شالم که به دستم بسته بودم انداختم...قرمز قرمز شده بود...خونم پخش شده بود...سرم داشت گيج مي رفت...نمي تونستم درست راه برم...خون زيادي ازم رفته و سرماي بدي خورده بودم...همه ي اينا دست به دست هم دادن تا حالم بد بشه...بارون هم قطع شده بود...
هنوز هم از منبع نور دور بودم...خيلي دور...من فکر مي کردم اون بهم نزديکه...بايد با سرعت بيشتري مرفتم ولي نمي شد...ديگه در توانم نبود...
قدمهام روي زمين کشيده ميشد...غوز کرده بودم و خميده راه مي رفتم...اختيار قدمهام دست خودم نبود...به چپ و راست مي رفتم و مستقيم نمي تونستم برم...حسابي گيج مي زدم...همه چيز رو دوتا مي ديدم...سرم درد مي کرد و ميگرنم اود کرده بود...تهوع داشتم و مي لرزيدم...از تو داشتم مي سوختم ولي مي لرزيدم...دندونام بهم مي خورد...از لباسم چندشم ميشد...هميشه از لباس خيس بدم ميومد...مي دونستم رنگم پريده...حس خيلي بدي داشتم ولي بخاطر سينا مقاومت مي کردم...حس مي کردم چقدر خوابم مياد...بازم بخاطر سينا بود که مقاومت کردم...
نمي دونم چقدر ديگه رفتم جلو...هيچي نميديدم و تقريبا يا چشمهايي بسته گام برمي داشتم...دستم رو بازوم بود...با تمام توانم روش فشار ميووردم...به جايي رسيدم که ديگه نمي تونستم...ديگه نمي کشيدم...
افتادم رو زمين و براي يه لحظه چشمهام رو باز کردم...رو آسفالت بودم...آسفالتي که خط کشي شده بود...نور خورشيد،همه جا رو روشن کرده بود ولي من خاموش شدم...چشمهام تار شدن و روي هم افتادن و ديگه هيچي نفهميدم...
صداهاي اطراف رو مي شنيدم ولي چشمهام باز نميشد...خيلي سعي کردم،ولي نشد...دوتا پسر به فارسي با هم صحبت مي کردن...
-چرا به هوش نمياد؟؟...دو روز گذشته...
صداي يکي ديگه رو شنيدم که با صلابت گفت:به هوش مياد...سرماي سختي خورده و کلي هم خون ازش رفته...دو روز خيلي کمه...ممکنه چند روز ديگه هم بي هوش باشه...
يعني من دو روزه که بي هوشم؟؟...واي،خداي من...مگه ميشه؟؟...سينا...سينا چي؟؟...اون به کمک ما احتياج داره...
دستم رو آروم تکون دادم و دوباره سعي کردم چشمهام رو باز کنم...
صداي پسر اولي رو شنيدم:دستش تکون خورد آرشام...
حس کردم يکي رو صورتم خم شد...
صداشو شنيدم که به انگليسي گفت:خانوم...خانوم،حالتون خوبه؟؟...مي فهمين من چي ميگم؟؟...
آروم سرم رو براش تکون دادم...
-آروم چشمات رو باز کن...
کمي ديگه سعي کردم و بالاخره تونستم بازشون کنم...بلافاصله،نگام تو چشمهايي سبز رنگ گره خورد...انقدر جدي نگام مي کرد که همينجور خشک شدم و خيره نگاش کردم...با ديدن چشمهاش،انگار جنگل رو ميديدي...
خودشو کشيد کنار و با طعنه گفت:مثه اين که خوبي و چشماتم خوب کار مي کنه...
اخم کردم...دستم رو روي بازوم کشيدم و سعي کردم نيم خيز بشم...
اومد جلو و شونه هامو گرفت...
به انگليسي و با عصبانيت گفتم:دستتو بردار...
از صدام وحشت کردم...سرما خورده بودم و اساسي گرفته بود....
-با من بحث نکن بچه...من پزشکم و بهت ميگم که بايد استراحت کني...
سعي کردم خودمو از دستش رها کنم...با عجله گفتم:بذار برم...بايد برم...زندگي يه نفر به من بستگي داره...بايد به جايي زنگ بزنم...تا الآن هم خيلي دير شده....
رو به اون يکي پسر کرد و گفت:برو گوشيو بيار پيام...
پسر سري تکون داد و از اتاق بيرون رفت....
آرشام:حالا دراز بکش...بايد به من يه سري مسائل رو توضيح بدي...
نگاهي به چهرش انداختم و دراز کشيدم...تازه متوجه شدم شال سرم نيست...نگاهم به ملحفه اي افتاد که رو تخت بود...دستمو به سمتش دراز کردم و رو سرم انداختمش...
اصلا حواسم به آرشام نبود...اشک تو چشمهام حلقه زده و بغض کرده بودم...نمي دونستم سينا کجاست...دعا دعا مي کردم دير نشده و اونا نرفته باشن...
آرشام:چرا گريه مي کني؟؟...چرا ملحفه رو انداختي رو سرت؟؟...راستي اسمت چيه؟؟...
به فارسي گفتم:بارانم...
مکث کرد...به فارسي و با تعجب گفت:تو ايراني هستي؟؟...
-آره...
با لبخند گفت:پس هموطني....
همون موقع پيام گوشي به دست اومد تو و دادش دست من...
کمي فکر کردم تا شماره ي خونمون يادم اومد....سريع گرفتمش...
دو بوق نخورده بود که باربد جواب داد:بله...
با بغض گفتم:باربد،منم...
مکثي کرد و با داد گفت:شما کجايين؟؟...هيچ ردي ازتون نيست...خوبي عزيزم؟؟...سينا چطوره؟؟...
بدون اينکه جوابشو بدم،تند و سريع گفتم:گوشيو بده به بابا...زود باش...
-باشه...
بلافاصله صداي بابا رو شنيدم که گفت:چي شده باران جان؟؟...کجايين؟؟...
با گريه گفتم:وقت نداريم بابا....شايد تا الآنم دير شده باشه...من نمي دونم کجام...آلن،ما رو گرفته بود و من به درخواست سينا فراتر کردم تا به شما خبر بدم...دو روز که بي هوشم و دو نفر منو پيدا کردن...از روز فرارم،دوروز مي گذره....اونا منو وسيله قرار دادن و از سينا خواستن دوباره باهاشون همکاري کنه...
بابا با نگراني گفت:تو کجايي؟؟...از کجا زنگ مي زني؟؟...
به آرشام نگاه کردم و گفتم:اينجا کجاست؟؟...
-روستاي.....
سريع به بابا گفتم کجام و ازشون خواستم هرچه سريعتر خودشونو برسونن...
بابا:گريه نکن باران....ما نميذاريم بلايي سرش بيارن..مطمئن باش...خود سينا مي دونه بايد چيکار کنه...شايد اومدن ما به اونجا بي فايده باشه...اگه آلن مي دونه که تو فرار کردي،حتما از مخفيگاهشون اومدن بيرون...تو جاشون رو مي دونستي و ميومدي به ما ميگفتي...بايد تو درياها دنبالشون باشيم...تقريبا مطمئنم اون خونه خاليه ولي محض اطمينان،چند نفر رو مي فرستم...تو رو هم برمي گردونن...
گوشيو قطع کردم و بلند زدم زير گريه...
پيامکچرا انقدر گريه مي کني تو دختر؟؟..
با صدايي گرفته گفتم:شماها چجوري منو پيدا کردين؟؟...
آرشام:شانس اوردي...نزديک بود لهت کنم....
-يعني چي؟؟...
-افتاده بودي وسط جاده...
پيام:جا قحط بود؟؟...اگه ما بهت مي زديم و مي مردي،مي خواستي چيکار کني؟؟...
-دست خودم که نبود...
آرشام نگاهي به پيام انداخت و گفت:يه لحظه خفه...
رو به من ادامه داد:رنگت حسابي پريده بود...بدجايي افتاده بودي...منم شانسي اومدم اينجا....چند روزي مرخصي گرفتم تا استراحت کنم...از اين جاده،ماشينهاي کمي رد ميشه...در واقع تعدا معدودي هستن که از اين جاده استفاده مي کنن...سرسبز ولي طولانيه...جاده ي ديگه اي هم هست که راهش به اينجا نزديکتره...
پيام:خلاصه اينکه خيلي خوش شانسي...اگه اين دوست ما نمي خواست بياد اينجا،بايد همونجا مي موندي و خوراک گرگا مي شدي....
من:پس شانس اوردم...
پيام:آره...شانس اوردي...يه خوبيه ديگه هم داشت،اونم اينکه آرشام پزشکه و تونست گلوله رو از بازوت دربياره...
نگاهم به سمت آرشام کشيده شد...
من:ممنونم...نمي دونم اگه منو پيدا نمي کردين،چه بلايي سرم ميومد...
نگاهش رو بهم دوخت و گفت:خواهش مي کنم...من وظيفم رو انجام دادم...نيازي نيست ممنون باشي...مي خواستم ببرمت بيمارستان ولي با اين شرايطي که داشتي،کمي مشکوک شدم...
سرم رو تکون دادم و گفتم:حتما خيلي کنجکاو شدين تا درباره ي من بدونين،نه؟؟...
آرشام همينجوري نگام کرد ولي پيام نشست کنارم و با اشتاق گفت:آره...من که خيلي دوست دارم بدونم...
همه چيزو براشون تعريف کردم...نمي دونم چرا احساس مي کردم مي تونم بهشون اعتماد کنم و از زندگيم براشون بگم...مخصوصا پيام...خيلي پسر خوبي بود ولي آرشام،پسري مغرور و ازخودراضي به نظر ميومد...
پيام با هيجان گفت:پس پليس و پليس بازيه....دوست دارم بدونم آخرش چي ميشه و به کجا مي رسين...
سرم رو تکون دادم و گفتم:خودمم همينو مي خوام...
آرشام:تو خيلي مقاومي...با اون زخم و سرماخوردگي،خيلي خوب تونستي خودتو نگه داري...
چهرم توهم رفت و گفتم:من خودمو مقصر مي دونم...اگه مي تونستم بيشتر تحمل کنم،به جايي مي رسيدم و از يکي کمک مي گرفتم....
-نه...تو خيلي مقاومت کردي....تا همين جا هم خوب اومدي و تونستي خودتو نگه داري...
پيام از جاش بلند شد و گفت:من ميرم سوپتو بيارم...
من:اصلا اشتها ندارم...
آرشام با تحکم گفت:ميل ندارم يعني چي؟؟...تو بايد سوپ بخوري تا قواي از دست رفتت رو به دست بياري...
نگاهم به چهره ي با نمک پيام افتاد...صورتي سبزه بود و کمي ته ريش داشت...قدش متوسط و کمي چاق بود...چشمهاش قهوه اي تيره بودن و برق ميزدن...لبهاش کمي پهن و بينيش متناسب با صورتش بود...چهرش در کل خوب بود...از همون اول صميميت نگه و کلامش به دلم نشست...
به سقف نگاه کرد...دستاش رو برد بالا....زيرلب،طوري که ما بشنويم گفت:خدايا...من بدبخت بين دوتا خل و ديوونه گير افتادم...چه گناهي کردم که اين عذابمه...اين پسره ي نچسب رو که چندين ساله دارم تحمل مي کنم،حالا يکي ديگه هم اضافه شد...
آرشام:چقدر حرف ميزني پيام...برو سوپشو بيار...
سرشو انداخت پايين و همونجور که زيرلب حرف ميزد،از اتاق خارج شد...نگاهم به لباسام افتاد...يه تيشرت مردونه و شلوار گرم کن پام بود...تي شرت تو تنم زار مي زد و اينم مي دونستم که شلوار برام بلنده...دستم رو روي تي شرتم گذاشتم و خشکم زد...چشمهام گرد شده بودن...چندثانيه گذشت...
نگاهم به سمت آرشام کشيده شد...پاش رو روي پاش انداخته بود و دست به سينه به صندلي تکيه داده و من رو نگاه مي کرد....خيلي خونسرد...عينک طبي به چشم داشت...فرمش خيلي قشنگ بود...رنگش مشکي بود و به چشمهاي جنگليش حسابي ميومد...
دستم رو روي تي شرتم گذاشتم و گفتم:اينا...
با همون خونسردي گفت:عوضشون کردم!!!...
با تعجب نگاش کردم و با صدايي بلند گفتم:تو به چه جرعتي به لباساي من دست زدي و عوضشون کردي....
دستش رو به صورت تهديد آميز جلوم گرفت و به طرفم خيز برداشت...کمي خودم رو عقب کشيدم...جذبش زيادي زياد بود...
با لحني جدي گفت:ببين دختر جون،من عاشق چشم و ابروت نيستم که داري اينجوري مي کني...تو درباره ي من چي فکر کردي؟؟؟...اگه لباساتو عوض نکرده بودم تا الآن مرده بودي و رفته بودي اون دنيا...الکي ناز نکن که من نمي کشمش...من وظيفم رو انجام دادم..بفهم که من يه پزشکم و يه سري چيزا به عهدمه...من اون موقع به تو فکر نمي کردمفبه دختري فکر مي کردم که اگه لباساش عوض نشه،ميفته مي ميره...من نمي خواستم عذاب وجدان داشته باشم...
انگشتش رو اورد پايين و دوباره به حالت اولش برگشت و ادامه داد:پس خيال بيهوده نکن...
از يه طرفي هم بهش حق ميدادم...اون بدبخت منو پيدا کرده بود و اگه اين کار رو نمي کرد،شايد من مي مردم...نمي دونستم چي بگم...از جمله ي آخرش عصبي شدم...روم نمي شد تو چشمهاش نگاه کنم...تا حالا هيچ کس بدنم رو نديده بود ولي اون...واي...خدا...دستم رو گذاشتم رو سرم تا سوت نکشه...
خواستم جوابش رو بدم که در باز شد و پيام سيني به دست اومد تو...
بخار سوپي که تو کاسه بود به خوبي ديده ميشد...ناخوداگاه اشتهام تحريک شد و حس کردم چقدر گشنمه...
پيام نزديکم اومد و گفت:چرا اينجوري به سيني نگاه مي کني؟؟..تو که مي گفتي گشنت نيست....چي شد؟؟...
باخجالت گفتم:يهو حس کردم گشنمه...
صداي پورزخند آرشام رو به خوبي شنيدم...پسره ي مغرور و مزخرف...حتما فکر کرده دارم ناز مي کنم...خيلي غلط کرده....
نگاهم رو به پيام دوختم و گفتم:شال دارين؟؟...
پيام:نه بابا....شال کجا بود...ما که دختر نداريم...حتما من و آرشام بايد شال بداريم سرمون تا دختراي نامحرم چشمشون به ما نخوره چشممون نزنن...
با لبخد بهش نگاه کردم...
سيني رو گذاشت رو پام و به سمت دراور رفت...کمي گشت و با يه تي شرت برگشت...
پيام:شال و روسري و اينجور چيزا نداريم...مي توني اينو بندازي رو سرت...
تي شرت رو ازش گرفتم و رو سرم انداختم و ملحفه رو برداشتم...مي دونستم قيافم چقدر مضحک شده ولي چاره ي ديگه اي نداشتم...به سوپ نگاه کردم...بوش مستم مي کرد...دلم به قار و قور افتاد...
پيام:بخور ديگه بابا...اون بدبختم داره ساز مي زنه...گناه داره...انقدر براش ناز نکن و غذا رو بهش برسون....
با خجالت سرم رو انداختم پايين...قاشق رو از کنار کاسه برداشتم و اولين قاشق رو خوردم...زير نگاشون غذا خوردن سخت بود....پيام هم يه صندلي اورد و کنار آرشام نشست...هر دو نگاهم مي کردن...
سوپ خوش مزه اي بود...
پيام:چطوره؟؟...
-خيلي خوش مزه است...آشپزش کيه؟؟...
-بنده...
-جدي؟؟!!...
-آره....
-کارت درسته...
-بالاخره چندسال که دارم آشپزي مي کنم،بايدم درست باشه...
سوپ رو خوردم و دهانم رو با دستمال کاغذي پاک کردم...فکر سينا لحظه اي ولم نمي کرد...هردوشون از اتاق خارج شدن و من با فکر سينا به خواب رفتم...
چشمهام رو باز کردم و از خواب بيدار شدم...هواي اتاق تاريک بود و چند ثانيه اي گذشت تا يادم بياد کجام...از جام بلند شدم و به سمت در رفتم...حدسم درست بود...شلوار تا زيرپام ميومد...خلاصه قيافه ي خنده داري پيدا کرده بودم...در اتاق رو باز کردم...مستقيم به حال راه داشت...
آرشام و پيام رو مبل نشسته بودن و داشتن تلويزيون نگاه مي کردم...
پيام:ساعت خواب باران خانوم...
همون موقع يه خانوم تقريبا مسن از آشپزخونه بيرون اومد و با ديدن من گفت:بيدار شدي دخترم؟؟...
لبخندي بهش زدم و گفتم:بله....
پيام نگاهم کرد و با خنده گفت:چقدر تو لاغري...لباسا توتنت زار مي زنن...
با حاضر جوابي گفتم:شماها خيلي گنده اين...من به اين خوبي...
با فکر اين که اين خانوم مي تونست لباسام رو عوض کنه،اخمام رفت توهم...فکر سينا هم که لحظه اي ولم نمي کرد...خودم رو مقصر مي دونستم...شايد اگه غذاي بيشتري مي خوردم،مي تونستم انرژي بيشتري داشته باشم و به موقع بهش کمک کنم...از کم غذايي مي ترسيدم...مي ترسيدم دوباره تو موقعيتي قرار بگيرم و به دليل ضعف بدني،از حال برم...
صداي تلفن اومد...پيام بلند شد و جواب داد و بعد گوشي رو به سمت من گرفت...
با تعجب گفتم:کيه؟؟...
پيام:ميگن همکاراي پدرتن...
با تعجب گوشي رو ازش گرفتم و گفتم:بله؟؟...
-سلام باران خانوم...
-سلام...بفرماييد...
-سعيدم...
-احوال شما آقا سعيد؟؟...از سينا خبري نشد؟؟...تونستين پيداش کنين؟؟...
-ممنون...
با مکث و صدايي غمگين گفت:رفتن باران خانوم...
وسط پذيرايي وايساده بودم و داشتم با سعيد حرف مي زدم...با اين حرفش،ناخوداگاه زانو زدم و نشستم...اميد داشتم که سينا همين جا باشه...اميدم نا اميد شده بود و من خودمو مقصر مي دونستم...چشمهام رو بستم تا قطرات اشکم آزاد بشن و رو صورتم بريزن...
ادامه داد:خونه رو با بدبختي پيدا کرديم...هيچکس تو نبود...يه سري از بچه ها رفتن گمرک...اونا از راه دريا رفتن...
ديد من حرفي نمي زنم،گفت:باران خانوم،حالتون خوبه؟؟...
با صدايي لرزون گفتم:نه...اصلا خوب نيستم...سينا تو وضعيت بديه...من چجوري بايد خوب باشم؟؟...پيداش کنين آقا سعيد...پيداش کنين...
بغضم شکست و شروع کردم به گريه کردن...با همون چشمهاي بسته...تلاشي نمي کردم تا جلوي اشکام رو بگيرم...مي دونستم نميشه جلوشون رو گرفت...
سعيد با ناراحتي گفت:گريه نکنين باران خانوم...ما سينا رو پيدا مي کنيم...اون علاوه بر دوست،موافُق خوبي براي ما بود...
در ادامه ي حرفاش گفت:ميشه گوشي رو بدين به يکي از اهالي خونه؟؟...
همون موقع يکي زيربازوم رو گرفت و بلندم کرد...چشمهام رو با بي حالي باز کردم و چشمم به همون خانوم مسن افتاد...
خانوم مسن:پاشو دخترم...پاشو...اينجوري شوهرت پيدا نميشه...خودتو عذاب نده...
گوشي رو به سمت پيام گرفتم وگفتم:باهاتون کار داره...
به اون خانوم تکيه دادم و با کمکش روي مبل نشستم...بلند شد و رفت تو آشپزخونه...چشمهام رو روي هم گذاشتم...پيام داشت آدرس خونه رو ميداد...مي دونستم مي خوان بيان دنبالم...احساس کردم مبل از سنگيني رفت تو...يکي کنارم نشسته بود...چشمهام رو باز کردم و به اون سمت برگشتم...آرشام بود..روم نمي شد تو چشمهاش نگاه کنم...
آرشام:من باهات شوخي کردم...لباساتو سارا خانوم عوض کرد...
از يه طرف خوشحال بودم و از طرف ديگه،فکرم مشغول بود...نگاهم به سارا خانوم افتاد...ليوان آب قندي دستش بود و به سمتم ميومد...
اومد کنارم و ليوان رو به لبم نزديک کرد و گفت:بخور مادر...فشارت اومده پايين...دستات يخ کردن...
مخالفت نکردم و با کمکش کمي از آب قند رو خوردم...
صداي آرشام رو شنيدم که گفت:خودتو مقصر ندون...خواستي مي توني با من حرف بزني...من روانپزشکم...به خاطر همين بود که تونستم گلوله رو از دستت در بيارم...يه کم برام سخت بود...من جراح نيستم ولي دوره ي عمومي رو گذروندم...
سرم رو تکون دادم و گفتم:حتما...
پيام اومد سمتمون و رو به من گفت:ميان دنبالت...
سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم...اشک جلوي ديدم رو تار کرده بود...
با کمک سارا وارد اتاق شدم...لباسام رو برام اورد...همه رو شسته بودن...سوراخ روي پالتو،عجيب تو چشمم ميزد...با کمک سارا،لباسام رو پوشيدم و وارد حال شديم...
پيام:انقدر نااميد نباش...
با بغض سرم رو تکون دادم و گفتم:تقصير منه...
پيام:خودتو مقصر ندون...
آرشام از جاش بلند شد و به طرفم اومد...کارتي رو به سمتم گرفت و گفت:اينا شماره هاي منه...مطب،موبايل و خونه...خوشحال ميشم،هر موقع که احساس تنهايي مي کردي و يا يه همزبون مي خواستي،بهم زنگ بزني...
به زور لبخند زدم و کارت رو ازش گرفتم و گفتم:من نمي دونم چطور از شماها تشکر کنم...اگه شما نبودين...
پيام:چقدر تعارف مي کني...هرکسي ديگه اي هم که جاي ما بود،همين کار رو مي کرد...
لبخند تلخي زدم و هيچي نگفتم...
صداي زنگ در بلند شد...پيام در رو باز کرد....
در نيمه باز بود و پيام جلوي ديدمو مي گرفت...صداي سلام کردن سعيد و بابام رو شنيدم...سريع از جام بلند شدم و به سمت در دويدم...با بي قراري دسته ي در رو تو دستم گرفتم...دسته در از دست پيام رها و در باز شد...
با بي قراري گفتم:چي شد؟؟...چي شد بابا؟؟...سينا چي شد؟؟...
نمي دونم چرا اميد داشتم تو همين چند دقيقه،به يه نتيجه اي رسيده باشن...
بابا نزديکم اومد...دستاش رو به سمت شونه هام اورد...شونه هام رو تو دستاش گرفت...سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:تو چرا رنگت پريده؟؟...بايد قوي باشي باران...نگران نباش...آروم باش بابا...
خودمو پرت کردم تو بغلش و با گريه گفتم:چجوري آروم باشم؟؟...چجوري نگران نباشم؟؟...هيچ خبري ازش نيست...من مقصرم...من احمقم...بايد پيشش مي موندم...نبايد ميومدم بيرون...نبايد تنهاش ميذاشتم...من نمي دونستم اينجوري ميشه ولي نبايد تنهاش ميذاشتم...
سرم رو روي سينش گذاشت و آروم تکونم داد...داشتم آروم مي شدم...يه تکيه گاه بود برام...
آروم تو گوشم گفت:نه...تو مقصر نيستي...مقصر اصلي منم...منم که باعث اين همه بدبختي شدم...
انقدر تو بغلش گريه کردم تا آروم شدم...
بابا رو به سعيد گفت:برو ماشينو روشن کن...به بچه ها بگو برگردن...3-4 نفرشون برن مخفيگاه آلن و اونجا بمونن...
سعيد احترامي گذاشت و گفت:بله قربان...
کارت آرشام تو دستم بود....مشتم رو باز کردم و به کارت بدبخت نگاه کردم...از بس که فشارش داده بودم،مچاله شده بود...دستم رو به سمت جيبم بردم و کارت رو گذاشتم توش...با همه حداحافظي کرديم...به بابا تکيه دادم و از خونه ي اونا که ويلا مانند بود،خارج شديم...
نفس عميقي کشيدم و سعي کردم آروم باشم...بابا در عقب رو باز کرد...سرم رو بوسيد و کمکم کرد بشينم...خودش رفت صندلي جلو...سعيد هم پشت فرمون نشست...
بابا:چي شد سعيد؟؟...
سعيد:انجام شد سرهنگ...
بابا به سمتم برگشت و با لبخند کمرنگي پرسيد:خوبي دخترم؟؟...
به زور لبخندي تحويلش دادم و گفتم:بهترم...
به بيرون نگاه مي کردم...همش سياهي بود...هيچي ديده نميشد...کمي که جلوتر رفتيم،به جاده اي رسيديم که چراغ داشت...سرم رو به شيشه تکيه دادم...دوباره اشکم سرازير شد...با دستم پاکشون کردم...کم کم به شهر رسيديم...
با بغض گفتم:بايد کجا برم؟؟...
بابا:خونه...
-کدوم خونه؟؟...
-خونه ي ما...خونه ي خودت...پيش مامانت و باربد...
بغضم بيشتر شد...يعني ديگه به خونه ي سينا نميرم؟؟...اون خونه رو دوست داشتم...دوران خوبي رو با سينا گذرونده بوديم...عين دوتا دوست باهم زندگي مي کرديم...
من:بابا؟؟...
-جانم...
-ميشه...ميشه يه سر بريم خونه ي سينا؟؟...يه سري وسايلم اونجاست...
با کمي مکث گفت:باشه...
به اون سمت حرکت کرديم...
يهو گفتم:ما که کليد نداريم...
بابا:من يه يدک دارم...
با خوشحالي خنديدم ولي بلافاصله خندم قطع شد...نمي تونستم بخندم...خنده برام تلخ بود...
بالاخره رسيديم...آروم از ماشين پياده شد...
من:چجوري ما رو بردن؟؟...مگه ساختمون دوربين نداشت؟؟...
بابا:چرا داشت...متأسفانه دوربينا رو از کار انداخته بودن و. ما هيچ چيز ضبط شده اي نداشتيم تا حداقل به کمک اون ويدئو ها،به شما کمک کنيم...تمام شک ما به شهروز بود...همه رو شهروز تمرکز داشتن...هيچ کس فکرش رو هم نمي کرد پاي شخص ديگه اي هم وسط باشه...من يه کم شک کردم و دنبال آلن هم بودم...جديدا تونستن رد شهروز رو بزنن و پيداش کنن...هنوز هيچ اقدامي براي دستگيريش نکرديم...
من:حالا سينا چي ميشه؟؟...
-نگران نباش...اون مي تونه از خودش محافظت کنه...
با گريه گفتم:نمي تونه...نمي تونه به خوبي از خودش محافظت کنه...اونا شکنجش کردن و دستش رو هم شکستن...
چهره ي بابا گرفته شد و سرش رو به نشونه ي تأسف تکون داد...
دکمه ي آسانسور رو زديم و منتظر مونديم...
من:مي خوام از پله ها بيام...
بابا:چرا؟؟...
لبخندي زدم و گفتم:همينجوري...هوس کردم از پله ها برم بالا...
بابا سرش رو تکون داد و سوار آسانسور شد و من هم از پله ها رفتم بالا...وقتي به در رسيدم،نفس نفس ميزدم...بابا اينا خيلي وقت بود که رسيده بودن...
بابا با کليد در رو باز کرد...بوي سينا به مشامم خورد...


ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط طوطی82
#9
پست نهم



بابا تنش رو کشيد کنار تا وارد شم....کفشهام رو دراوردم و وارد خونه شدم...از همون جلوي در بوشو حس مي کردم...چشمهام رو بستم و بو کشيدم...ياد روزي افتادم که منتظر بودم در رو برام باز کنه...با چشمهاي بسته که اشک توشون حلقه زده بود،لبخندي کم جون زدم...چشمهام رو باز کردم...پشتم به بابا بود،در همون حال گفتم:من الآن ميام...
آروم آروم به سمت اتاقمون رفتم...در رو باز کردم...نگاهم رو عکس سينا نشست...عکسي که روي ميز کنسول بود و به من لبخند ميزد...به سمت عکس رفتم...جواب لبخندش رو دادم و قاب عکس رو تو دستم گرفتم...با انگشتام روي گونش کشيدم و زيرلب گفتم:کجايي پسر؟؟...مراقب خودت باش...
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهي به اطرافم انداختم...عکس رو روي تخت گذاشتم و به سمت کمد رفتم...ساک کوچکي برداشتم و زيپش رو باز کردم...به سمت کمد لباسام رفتم...دنبال لباس قرمزي مي گشتم که با سينا گرفتم...بالاخره پيداش کردم...با ياد اون روز لبخندي زدم...لباس رو با احتياط از کمد بيرون اوردم و گذاشتم رو تخت...کمي نگاش کردم و بعد،با احتياط گذاشتمش تو ساک...
به سمتد کنسول رفتم و کشوش رو باز کردم...نگاهم به گوشواره ها خورد...بلندشون کردم و جلوي چشمم گرفتمشو...کمي تابشون دادم و گذاشتمشون کنار لباس...عکس سينا رو هم که روي تخت گذاشته بودم،بلند کردم و با لمس صورتش،گذاشتم تو ساک...
خم شدم و زير تخت رو نگاه کردم...دستم رو دراز کردم و دفترچه خاطراتم رو برداشتم...گذاشته بودمش زيرتخت تا چشم سينا بهش نخوره...مي دونستم اگه پيداش مي کرد،بي برو برگرد مي خوندش...همه ي خاطراتم رو توش مي نوشتم...الآن هم که خونه ي بابامم،دارم مي نويسم...چند ساعت پيش از خونه ي سينا برگشتيم...
دفتر رو هم برداشتم و گذاشتم تو ساک...به سمت شالهام رفتم...چندتا از دسته گلاي سينا رو برداشتم...همونايي رو که انداخته بود تو ماشين لباس شويي و رنگشون رو خراب کرده بود...اونا رو هم برداشتم...
وسايلم رو برداشتم و نگاه آخرم رو به اتاق انداختم...نفسي کشيدم و از اتاق بيرون اومدم...بابا و سعيد داشتن حرف ميزدن که با ديدن من،حرفشون رو خوردن و ديگه ادامه ندادن...
من:بريم بابا..کارم تموم شد...
بابا از جاش بلند شد و گفت:باشه...
به سعيد اشاره کرد و اونم بلند شد...گوشي رو هم برداشتم...
از خونه بيرون اومديم...رو به بابا گفتم:من از پله ها ميام...
بابا:باشه...ساکو بده به من...
مکثي کردم و ساک رو دادم به بابا...بهع ياد اون روز که سينا رو سرکار گذاشتم،از پله ها پايين اومدم...تمام اجزا اون خونه،براي من تداعي کننده ي خاطره بود...يادش بخير...اون روز چقدر حرصش دادم و به قيافش خنديدم...
بالاخره از پله ها پايين اومدم...از ساختمون خارج و سوار ماشين شديم...
بابا:کار ديگه اي نداري؟؟...
-نه...
-پس ميريم خونه...
حرفي نزدم و چشمهام رو بستم تا کمي آروم بشم...به خاطراتمون فکر مي کردم...
با صداي بابا چشمهام رو باز کردم...
بابا:پياده شو دخترم...رسيديم...فربدم بالاست...
با شنيدن اسمش خوشحال شدم...دلم براش يه ذره شده بود...فربد...
از ماشين پياده شدم...
بابا رو به سعيد گفت:بالا نمياي سعيد جان...
-نه...ممنون سرهنگ...
-اينجوري که بد ميشه...
-ما با شما اين حرفا رو نداريم...ايشاا...يه وقت ديگه ميايم پيشتون...
-باشه...
رو به سعيد گفتم:ممنون آقا سعيد...خيلي بهتون زحمت داديم...
-نه باران خانوم...اين حرف رو نزنين...
خداحافظي کرديم...بابا زنگ در رو زد...در باز شد و رفتيم داخل...ساکم دست بابا بهادر بود...
تو آسانسور،بابا گفت:بي تابي نکن باران...
-سعيم رو مي کنم ولي برام سخته...هيچ خبري ازش نيست بابا...
-مي دونم سخته ولي تو هم سعي کن خودتو کنترل کني...فرنوش ببينه غصه مي خوري،ناراحت ميشه...
-باشه...
آسانسور وايساد و پياده شديم...
سه جفت چشم بهمون نگاه مي کردن...مامان فرنوش،فربد و باربد...دستاي مامان فرنوش باز شده بود و به من نگاه مي کرد...با اشتياق به سمتش رفتم و خودمو تو بغلش جادادم...گرم بود و ارامش بخش...
مامان:چرا رنگت پريده بارانم؟؟...خوبي مامان؟؟...
اشکام رو کنترل کردم تا ناراحتش نکنم...سرم رو به سينش فشار دادم و گفتم:چيزي نيست مامان...خودتو نگران نکن...کمي سرماخوردم...
بابا:فرنوش جان بذار بياد تو حالا....بعد هرچقدر دوست داشتي بغلش کن....خستست...
مامان هول هولکي خودشو کنار کشيد و گفت:خاک به سرم...اصلا حواسم نبود...انقدر دلم براش تنگ شده بود که نفهميدم دارم چيکار مي کنم...
خنده ي بي جوني کردم و گفتم:خدانکنه مامان...اشکال نداره...منم مي خواستم تو بغلت باشم...
کفشام رو دراوردم....
نگاهي به فربد و باربد کردم...هر دو رو دوست داشتم...نمي دونستم اول تو بغل کدوم برم....يهو دوتا دستام رو باز کردم و دور گردن دوتاشون انداختم...هردورو باهم بغل کردم...البته اين اسمش بود چرا که هردو هيکلي بودن و دو برابر من...بينشون گم ميشدم...سرم رو روي شونشون گذاشتم و دستام رو دور گردنشون حلقه کردم..اجازه دادم اشکام لباسشون رو خيس کنه...
دست هردوشون اومد بالا و روي کمرو قرار گرفت...صداي هردوشون رو شنيدم که گفتن:باران...
يکي تو گوش سمت چپم گفت و اون يکي سمت راست...خودم رو حسابي تخليه کردم...مي دونستم اشکام تمومي ندارن...
سرم رو از روي شونشون برداشتم و نگاشون کردم..دستام هنوز دور گردنشون بود...هر دو خم شدن و گونم رو بوسيدن...
فربد تو گوشم گفت:آروم شدي؟؟...
تو ايران،فقط تو بغل فربد آروم مي گرفتم...نگاهي به چشمهاش کردم...جوابشو گرفت...
تازه متوجه درد بازوم شدم...چهرم تو هم رفت و نگاهم به سمت بازوم کشيده شد...اوردمش پايين و دستم رو گذاشتم روش...
باربد:چي شده؟؟...
من:چيزي نيست...جاي پانسمانم درد گرفت...
مامان با نگراني گفت:پانسمان چي؟؟...
نمي خواستم نگرانش کنم...باخنده اي نمايشي گفتم:هيچي...مهم نيست...يه گلوله حروم بازوم شد که آرشام زحمتش رو کشيد و در اوردش...
مامان به سمتم اومد و گفت:تو تير خوردي؟؟...
بابا مي دونست جريان چيه ولي بقيه کاملا در جريان اتفاقات نبودن...دست مامان رو گرفت و گفت:حالش خوبه و مشکلي نداره...
نگاهي به من کرد و گفت:برو لباساتو عوض کن و کمي استراحت کن...بارت جيگر کباب مي کنم تا بهتر بشي...خيلي خون ازت رفته...
رو به فربد ادامه داد:لباساي باران رو آماده کردين؟؟...
فربد:بله...تو اتاقشه...
با کمک فربد به سمت اتاقي رفتم که مي گفتن براي منه...
با نگراني گفت:مي خواي باهام حرف بزني؟؟...احساس مي کنم حال درستي نداري....
من:بذار لباسامو عوض کنم...
فربد:من ميرم آب بخورم...تا ميام؛لباستو بپوش...
شالم رو از سرم برداشتم و گفتم:براي منم يه ليوان بيار...
لباسم رو عوض کردم و روي تخت نشستم...حالم زياد خوب نبود...
تقه اي به در خورد و صداي فربد رو شنيدم:پوشيدي؟؟...
من:آره...
در باز شد و فربد و باربد اومدن داخل...لبه ي تخت نشستن و بهم نگاه کردن...
فربد:يه خبر بدم؟؟...
سرم رو تکون دادم...اونم گفت:سيما زايمان کرده...
تو جام تکون خوردم و گفتم:جدي؟؟...
-آره...دوتا پسر...
-واي،خدا به دادش برسه...دوتا پسر...فکر کن به پسر عموشون برن...هيچي ديگه...سيما بايد از خونه فرار کنه...
زيرلب زمزمه کردم:پسرعمو...سينا،پسرعمو دار شدي...
من:کي؟؟...
فربد:روز تولدتون...وز...
سعي کردم از تيريپ افسردگي و ناراحتي خارج بشم...ظاهرم رو بايد حفظ مي کردم تا نگرانم نشن....
رو به باربد گفتم:تو چيکار کردي؟؟...دختري،مختري،چيزي... مي خوام واسه يکي خواهر شوهر بازي دربيارم...
فربد:نه بابا چه خبري..اين انقدر بي عرضست که دخترا نگاشم نمي کنن...
باربد چشم غره اي به فربد رفت و گفت:شنيدي که ميگن حلال زاده به داييش ميره،نه؟؟...چرا خودتو نميگي که نزديک چندماهه درگير ساحلي...
فربد با حالتي فيلسوفانه گفت:اون جمله جنبه ي علمي نداره...تو زياد جدي نگير...ساحلم داره برام ناز مي کنه...مي دونه تا آخر دنيا نازشو مي کشم...حداقل من يکيو دارم ولي تو همونم نداري...
بين حرفشون پريدم و گفتم:منم هستما...سوال پرسيدم،جواب مي خوام نه جر و بحث شما دوتا...
فربد:نيست ديگه عزيزم...نداره...از اين داداش تو آبي گرم نميشه...
رو به فربد گفتم:از ساحل چه خبر؟؟...
پوفي کرد و گفت:خبر که چه عرض کنم...يکي در ميون جواب تلفنام رو ميده و هي ناز مي کنه...خبر درست و حسابيم که به آدم نميده...
خوشم اومده بود که ساحل هنوز در برارش مقاومت مي کرد...
من:از ايران چه خبر؟؟...
فربد با حرص گفت:تو چقدر فوضولي...دوروز نبوده و اونوقت مي خواد از همه چيز سردربياره...
بدون اين که اهميت بدم،صورت باربد رو بوسيدم و گفتم:اينم براي تولدت...
اونم با خنده صورتم رو بوسيد و گفت:اينم براي تولد تو...
سرم نزديک سر باربد بود که دستاي فربد رو سرمون قرار گرفت...سرامون رو کوبيد به هم و گفت:اينم براي تولدتون...
آخي گفتم و دستم رو روي سرم گذاشتم...باربد هم همينطور...نامرد خيلي محکم سرامون رو به هم زده بود...
با حرص گفتم:دستات بشکنه فربد...
باربد مثه پيرزنا گفت:بگو ايشاا... ننه....خدا به زمين گرمت بزنه...ايشاا...بختت بسته بشه و بترشي...ايشاا..هيکلت زيگيل بارون بشه و کسي نگات نکنه...
هم خندم گرفته بود و هم چندشم شده بود...
فربد:تو آماده اي به من بپري،نه؟؟...
باربد:تقصير خودته...حسودِبدبخت...چندسال باران پيشت بود و حالا به ابراز محبت ما حسودي مي کني؟؟...خاک تو سرت...
فربد:برو بابا...تا فردا بشينين و همديگه رو ببوسين و بهم تبريک بگين...به من چه...قل همديگه اين ديگه...هردو خل و ديوونه...
باربد:حلال زاده به داييش ميره...
فربد:خفه بمير توام...هرچي ميشه،پاي اين جمله ي مسخره رو مي کشه وسط...
تقه اي به در خورد که باعث شد هر دو سکوت کنن...
نگاهم به بابا افتاد...بشقاب به دست لبخندي زد و اومد کنارم...
بابا:برات جيگر کبابا کردم...خون زيادي ازت رفته...
اصلا از طعمش خوشم نميومد...حاضر بودم بميرم ولي اجزا گوسفند بدبختو نخورم...فکر کنم قيافم خيلي ضايع شده بود که فربد بل گرفت...
فربد:قيافه رو...چرا خودتو مثه زهرمار مي کني؟؟...
باربد:برجشو جا انداختي...
فربد چشم غره اي بهش رفت و گفت:جا ننداختم...اين که عصبي نيست بهش بگم برج زهرمار...همون زهرمار بسشه...
احساس مي کردم خنده ي همه مثه من مصنوعيه...
فربد بشقابو از بابا گرفت و گفت:نگران نباش بهادر خان...خودمون به خوردش ميديم...
چشمکي به باربد زد و خنده ي بدجنسي کرد...
بابا رو به من گفت:بخور باران...
نگاهمو از جيگر رفتم و به بابا دوختم...
-باشه....ممنون بابا...خودتون چي؟؟...
درحالي که به سمت در مي رفت گفت:تشکر لازم نيست عزيزم...براي خودمون هم کباب کردم...بيرونه...
بابا از اتاق خارج شد...فربد ناخونکي به جيگر زد که باربد گفت:هوي...نکن...قل عزيزم بايد بخوره...
فربد:قل عزيزت لوس تشريف داره و ناز مي کنه...ما اينجا نازکش نداريم...خودم در خدمت اين جيگرا هستم...
مي دونستم داره شوخي مي کنه...باربد بشقابو روي پاي من گذاشت و گفت:اين فرصت طلبه و منتظر سوءاستفاده...بخور...
نگاهي به بشقاب انداختم...پر پر بود...
من:اين همه رو نمي تونم بخورم...
فربد خودشو به سمتم کشيد و گفت:خودم کمکت مي کنم عزييييزم...
با خنده گفتم:درد و عزيزم...من خر نميشم و همه رو در اختيارت نميذارم....
حق به جانب گفت:چرا الکي حرف مي زني؟؟...مي خوام دلت درد نگيره...
جگري از تو بشقاب برداشتم و گفتم:آره جون خودت...
فربد:جون عمت...
حرفي نزدم و به جگر نگاه کردم...شک داشتم...بخورمش،نخورمش...بالا خره گذاشتمش تو دهنم...
فربد:چرا اينجوري مي کني تو؟؟...
بي توجه بهش،نفسم رو حبس کردم تا طعمش رو حس نکنم...بينسم رو گرفتم و تکه ي بعدي رو خوردم...
فربد:واه واه...چقدر افاده داره...
باربد:خداييش انقدر تحملش برات سخته؟؟...جگر به اين خوشمزگي...
با صداي تو دماغي گفتم:خيلي خوشمزست...آخرشه...
بالاخره 7-8 تکه اي خوردم و بقيه رو دادم به باربد و فربد...دودستي تقديمشون کردم و اونا هم حسابي از خجالت جيگر بدبخت دراومدن....
باربد به بهونه ي بردن بشقاب از اتاق خارج شد...به پشتي تخت تکيه دادم...
رو به روم نشست...کمي نگام کرد و جدي شد...
فربد:بگو چته باراني؟؟...من که مي دونم اين خندهات ظاهرين و حالت خرابه...با من حرف بزن...
با بغض گفتم:آره...حالم خرابه...اساسي خرابه....همش فکر مي کنم بايد پيشش مي موندم ويا اينکه تلاش بيشتري مي کردم...
-اين اتفاقي که افتاده...تو نبايد انقدر خودتو ناراحت کني...اون مي دوننه داره چيکار مي کنه...
با حرص نگاش کردم و گفتم:مي دوني چه قدر جمله ي آخرت رو شنيدم؟؟...
نفس غميقي کشيد و چشمهاش رو بست...
يهو بازشون کرد و عميق نگام کرد و بعد گفت:باران؟؟...
منتظر نگاش کردم...
-تو...توعاشق سينا شدي؟؟...چيزي بينتون بوده؟؟...
شکه از حرفش ساکت شدم...عاشق؟؟...نه...من هيچوقت عاشق سينا نبودم...هيچوقت...
با قاطعيت گفتم:نه...من هيچوقت عاشقش نبودم...سينا برام يه دوست بود...يکي از بهترين دوستام...دوستي که باهاش زندگي مي کردم...کسي بود که هيچوقت پاشو از گليمش درازتر نکرد و در هر موقعيتي هوامو داشت...نگرانم فربد...خيلي نگرانم...اگه...اگه بلايي سرش بياد،من خودمو نمي بخشم....هيچوقت خودمو نمي بخشم...
صداي هق هقم سکوت اتاق رو شکست...به آغوش آرامبخش فربد پناه بردم...هق هقمو تو سينش خفه کردم...دستاش رو لاي موهام کشيد و گفت:حرف بيخود نزن...هيچيش نميشه...
انقدر تو بغلش گريه کردم تا آروم شدم...
خودمو کنار کشيدم و گفتم:ممنون فربد...هميشه آرومم مي کني...
آروم گونم رو بوسيد و رو تخت خوابوندم...دستاشو لاي موهام کشيد و گفت:بخواب باران...
-نمي تونم...
-مي توني...نبايد خودتو از بين ببري....
يهو گفتم:ساحل مي دونه؟؟...
-نه...اونا از شغل سينا خبر ندارن و نمي دونن چي شده...
-کي مي خواد بهشون بگه؟؟...
-احتمالا بابات فردا بهشون زنگ ميزنه...شايدم نگه...نگران کردن اونا هيچ نتيجه اي نداره...نگران ساحلم...
-بهتره نگن..ساحل خيلي سينا رو دوست داره...
-مي دونم...واسه همينه که مي گم نگرانم...حالا چشماتو ببند...سعي کن بخوابي...با نخوابيدنت،سينا پيدا نميشه...خودتو گول نزن و استراحت کن...فردا کلي کار داريم...بابات و باربد دارن ميرن دنبال کارا...فردا تو هم بايد بري ادارشون...
چشمهام رو بستم...دستاش تو موهام مي چرخيدن...همين کارش،باعث شد بعد از مدت زيادي،به خواب برم...
چندبار از خواب پريدم...نمي تونستم راحت بخوابم...چهره ي ناراحت سينا با اون چشمها ميومد جلوي صورتم و از خواب مي پريدم...فربد همچنان بالا سرم بود...وقتي حالم رو ديد،از اتاق خارج شد...چشمهام رو دوباره بستم که صداشو شنيدم:پاشو باران...اين قرصو بخور تا راحت تر بتوني بخوابي...
توجام نشستم...قرص و ليوان آبي رو که تو دستش بود گرفتم...نگاهي به قرص انداختم و گفتم:چيه؟؟...
-آرامبخشه...زياد قوي نيست...کمک مي کنه راحت بخوابي...
-نمي خوام...
-لج نکن باران...
-آرامبخش مي خوام چيکار؟؟...تنها چيزي که منو آروم مي کنه،سلامتي و نجات سيناست...
ليوان و قرص رو به طرفش گرفتم و گفتم:تا صبح با همين از خواب پريدنا سر مي کنم...مهم نيست...تو هم برو بخواب...
-با کي داري لج مي کني؟؟...جوابشو ندادم...رو تخت دراز کشيدم و لحاف رو تا زيرگردنم کشيدم بالا...
من:رفتي بيرون،در رو پشت سرت ببند...
مي دونست بگم نه يعني نه...
فربد:لجباز...
چيزي نگفتم و چشمهام رو بستم...حالم زياد مساعد نبود...
نمي دونم چندبار از خواب پريدم...چندبار چشمهام رو به اميد سينا باز و دستم رو به اميد ديدار و لمس دوبارش به سمت تصوير ذهنيم که باعث بيداريم ميشد دراز کردم...
فکر کنم آخرين باري که از خواب پريدم،ساعت 6 صبح بود و بعد،تونستم ساعتي استراحت کنم...
با چرخيدن دستي لاي موهام،چشمهام باز شدن..مامان فرنوش بود...لبخندي بهم زد و گفت:پاشو باران جان...
چشمهام خسته بود...نگاهي به مامان انداختم و گفتم:ساعت چنده؟؟...
مامان:نزديکه 9...
تو جام نشستم و کش و قوسي به بدنم دادم...دستام رو کشيدم بالاي سرم و دستام رو تو هم قلاب و بعد به دو طرف بازشون کردم...تو همون حال،خميازه ام گرفت...يکي از دستام رو پايين اوردم و گذاشتم رو دهنم تا ته حلقم رو به نمايش نذارم...
مامان با مهربوني گفت:مي دونم خسته اي ولي بايد بري اداره ي بابات اينا...باربد مياد دنبالت...
مامان از اتاق خارج شد...نگاهم به لباسام افتاد...يه تاپ و يه شلوارک...اولين بار بود که بعد از چندماه،با تاپ مي خوابيدم...بدترين خواب عمرم رو داشتم...هميشه با تاپ و شلوارک راحت مي خوابيدم ولي اين سري مسئله ي مهمتري بود که به کل خوابم و زندگيم رو به کهم ميزد....اين سري پاي زندگيم هم در ميون بود...
لباسام رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم...وارد دستشويي شدم و يه مشت آب صورتم زدم...چشمهام کمي قرمز بودن....مي دونستم بخاطر کم خوابي و گريست...
رفتم تو آشپزخونه...مامان و فربد در حال خوردن صبحانه بودن...نشستم و کمي صبحانه خوردم...
من:باربد کي مياد؟؟...
مامان:برو آماده شو،کم کم بايد برسه...
تشکر کردم و از جام بلند شدم...به اتاقم رفتم و يکي از تونيک هايي رو که فربد از خونش و من از ايران اورده بودم رو پوشيدم...کمي آرايش کردم تا از اون حالت رنگ پريده دربيام...شالم رو سرم کردم و کيفم رو هم برداشتم...
داشتم شالم رو درست مي کردم که نگين حلقم بهش خورد و کمي نخکشش کرد...از تو آينه به دستم خيره شدم و نگاش کردم...حلقه به دستم ميومد...دستمو آروم اوردم پايين و رو به روي شکمم قرارش دادم...سرم رو انداختم پايين و با دست ديگم لمسش کردم...
زيرلب گفتم:کجايي سينا؟؟...
تقه اي به در خورد و بعدش مامان اومد تو اتاق...سريع تفيير حالت دادم و با يه لبخند به طرفش برگشتم...
مامان:باربد اومده دنبالت...
سرمو تکون دادم...گونشو بوسيدم و از کنارش رد شدم...فربد رو مبل نشسته بود و در حال ديدن تلويزيون بود...گونه ي اونو هم بوسيدمن و از خونه خارج شدم...برام سوال بود که چرا نميره سرکارش...بايد ازش مي پرسيدم...
درو باز کردم و نگاهم روي چشمهاي خاکستري باربد نشست...از ماشين پياده شده و دست به سينه وايساده بود...به ماشين تکيه داده و يکي از پاهاش رو هم به ماشين تکيه داده بود...
با ديدنم لبخندي زد و گفت:منتظر بودم يه ساعت ديگه بياي...
به سمت ماشين رفتم و گفتم:من مثه تو نيستم جناب که به قر و فرم برسم...
از جلوي در کنار رفت و ماشين رو دور زد و سوار شد....منم سوار شدم...
نشست و آينه رو تنظيم کرد...به آينه نگاه کرد و سرشو تکون داد...به عقب نگاه کردم...يه ماشين ديگه هم پشتمون بود...
من:اينا کين؟؟...
باربد:همکاراي محترم بنده...
-از سينا خبري نشد؟؟...
سرش رو انداخت پايين....داشت رانندگي مي کرد،براي همين دوباره سرشو اورد بالا...چهرش ناراحت بود...به خوبي مي فهميدم...چشمهاش گرفته بودن...مکث گفت:يه خبرايي هست ولي...ولي ما هنوز مطمئن نيستيم...
از حالتش نگران شدم...
من:چي شده باربد؟؟....تو روخدا بگو...نذار انقدر عذاب بکشم...
دوباره به حالت اولش برگشت و با خنده گفت:چرا انقدر فوضولي؟؟...وقتي ميگم مطمئن نيستيم،يعني خبرا از اداره نبايد درز پيدا کنه...
با عجز و نگراني گفتم:باربد...
-همونم نبايد بهت ميگفتم...
ساکت شدم و به فکر فرو رفتم..افکارم لحظه به لحظه آزاردهنده تر ميشد...چشمهام رو بستم و سعي کردم فکرمو از هرچيزي خالي کنم...
باريد:پياده شو...
چشمهام رو باز کردم و به اطرافم خيره شدم...جايي وايساده بوديم که دور تا دورمون ماشينهاي نظامي بودن...همه ي افرادي که ميومدن و مي رفتن،لباس فرم پوشيده بودن...پياده شدم و نگاهم به سمت باربد کشيده شد...
دستم رو تو دستش گرفت و به سمت ساختمون تقريبا بزرگي راه افتاد...
من:تو چرا فرم نپوشيدي؟؟...
-معمولا بيرون از اينجا شخصي مي پوشم مگر اينکه جايي کار اداري داشته باشم....
چيز ديگه اي نگفتم...چندنفري با ديدن باربد احترام گذاشتن...باربد هم با ديدن چندنفر احترام گذاشت و بالاخره رفتيم تو ساختمون...به سمت اتاقي حرکت کرديم...باربد در زد و صداي بابا رو شنيدم...
وارد شديم...باربد احترام گذاشت و گفت:بارانو اوردم جناب سرهنگ...
بابا:ممنون سروان...مي توني بري...
باربد دستمو ول کرد و رفت...
بابا:بشين باران جان...
به صندلي که اشاره کرد بود نگاه کردم و بعد روش نشستم...بابا هم اومد رو به روم نشيت...لباس فرم تنش بود...
بابا:حتما مي دوني که من تو عمليات ها شرکتي ندارم،بلکه از دور بچه ها رو کنترل مي کنم...
سرمو تکون دادم و گفتم:چه خبر شده بابا؟؟...
بابا:فعلا بلندشو و بريم واسه چهره نگاري...دوباره برمي گرديم و من يه چيزيايي رو برات ميگم...
با مکث گفت:فقط يه قول؟؟...
مضطرب نگاش کردم و سرم رو تکون دادم...
بابا:بايد بهم قول بدي بعد از شنيدن حرفام،خودتو کنترل کني...من نمي خوام تورو ناراحت کنم..مي دونم دختر منطقي هستي...تا چند دقيقه ديگه مشخص ميشه اين خبرا درسته يانه...من اون موقع بهت ميگم...وقتي مطمئن بشم درستن...
من:بابا...
دستمو گرفت و گفت:ديگه بهش فکر نکن...بايد بياي و چهره ي اونا رو به ما بگي...عکس آلن رو داريم ولي بعد از چندسال،يه تغييراتي کرده...تمرکز کن تا بخوبي به ما چهرشونو بگي...
سرمو هول هولکي تکون دادم...بابا بلندم کرد و به سمت اتاقي که مخصوص چهره نگاري بود،حرکت کرد...
با هزار دردسر،چهره ي آلن و چندتا از افرادشو که ديده بودمشون رو بهشون گفتم و اونا هم با استفاده از کامپيوتر،چهره ها رو ساختن...کلا من چهره ي 4 نفر رو براشون گفتم...به غير از آلن،بقيه هم سوابق زيادي داشتن و چندسال تو زندان بودن...
بعد از انجام کارا که فکر کنم دو تا سه ساعت طول کشيد،به اتاق بابا برگشتيم...ازم بازجويي هم کردن..مي خواستن بدونن چه حرفايي بين اونا رد و بدل شده و چي به ما گفتن...منم تا اونجايي که ذهنم ياري مي کردم،جوابشونو دادم...
همراه بابا وارد اتاقش شديم...بابا هم نگران بود...اينو به خوبي از چهرش مي خوندم...تو اتاق راه مي رفت و روي صندليش نمي نشست..باربد رفته بود بيرون...کار اداري داشت...دستام رو به زانوم تکيه دادم و سرم رو بينشون گذاشتم...دوباره درد گرفته بود...باانگشتهاي دستم به سرم فشار ميووردم تا دردش کمتر بشه...
صداي زنگ تلفن از جا پروندم...بابا سريع جواب داد...نمي دونم چي گفتن که رنگ بابا پريد...
بابا:شماها مطمئنيد؟؟...
-...............
-سرگرد،با چشمهاي خودت ديدي؟؟...
-..............
بابا انگار به شنيدن خبري که خودش مي خواست اميدوار بود...نمي دونم چي گفت که به کل ناميد شد...آروم و سنگين خودشو انداخت رو صندليش...چشمهاش رو بست...دستش رو گذاشت رو پيشونيش....
آروم زمزمه کرد:منم به شما تسليت ميگم...
با شنيدن آخرين جمله ي بابا چشمهام گرد شد.دستامو از سرم جدا کردم.با دهن نيمه باز به بابا نگاه کردم.چشمهاشو بسته بود و دستش رو به پيشونيش تکيه داده بود.با انگشتاش پيشونيش رو ماساژ ميداد.
بي توجه به سردردم،دستام رو به دسته هاي مبل تکيه دادم و سعي کردم از جام بلندشم.احساس مي کردم جمله ي آخر رو اشتباه شنيدم.احساس مي کردم مشکل بينايي پيدا کردم و حالت بابا رو اشتباه مي بينم.مي خواستم برم جلوتر.مي خواستم به خودم ثابت کنم سينا سالمه و بلايي سرش نيومده.
خودمو کشيدم بالا و تونستمد رو پاهاي خودم وايسم.با قدمهايي آروم و لرزون به سمت بابا رفتم.انگار متوجهم نبود.بي توجه به شالم که روي شونه هام افتاده بود،جلو مي رفتم.جلو مي رفتم تا به خودم ثابت کنم کور و کر شدم و يه مشکلي پيدا کردم.
هرچي به ميز بابا نزديک تر ميشدم،سوزش قفسه سينه و چشمهام هم بيشتر ميشد.روبه روي ميز وايسادم.
با صدايي لرزون صداش کردم:بابا؟؟...
چشمهاشو باز کرد...واي...خداي من...چشمهاش قرمز بود.اشکي تو چشمهاش نبود و روي گونه هاش سرازير نشده بودفقط چشمهاش قرمز بود و من نمي خواستم دليل اين قرمزي رو باور کنم.
کمي نگاهم کرد و يهو ازجاش بلند شد.ميزشو دور زد و خودش بهم رسوند.روبه روم وايساد و فقط نگام کرد.
با حالت گيج در عين حال اميدوار و تشويقي گفتم:چي شده؟من اشتباه شنيدم ديگه...مگه نه؟من مشکل دارم.مي دونم.شما همچين حرفي نزدي.
بابا با حالت غمگيني نگام کرد که باعث شد ناخوداگاه لالموني بگيرم.
سرشو به چپ و راست تکون داد و شونه هامو تو دستاش گرفت.
زيرلب اسممو زمزمه کرد:باران...
چشمهام پر از اشک و جلوم تار شده بود.صورت بابا رو درست نميديدم.نمي خواستم باور کنم.نمي خواستم و نمي تونستم قبول کنم بلايي سرش اومده باشه.اونم به خاطر کي.به خاطر من.من احمق.من بي ارزش که از عهده ي يه کارم برنيومدم.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و با بغض گفتم:من مي دونم سالمه و بلايي سرش نيومده.من مطمئنم.اون نمي تونه همينجوري بره.اون نمي خواد من عذاب بکشم.اون مي دونه من منتظرشم.اون مي دونه بهترين دوستمه.تنهام نميذاره.خودش گفت تا آخر باهام هست.،حتي اگه بخوام ازدواج کنم.حتي اگه بخواد ازدواج کنه.اون...
با سوزش صورتم به خودم اومدم و مات موندم.نگاهم به سمت دست بابا کشيده شد که رو گونم نشسته بود.
با بغض گفت:مي ترسوني منو.چرا وقتي صدات مي کنم جواب نميدي؟؟چرا بايد يه دست رو صورتت بشينه تا به خودت بياي؟آروم باش باران.مي دونم توقع زيادي ازت دارم ولي به خودت مسلط باش.منو با حالتات نترسون.الان صدامو مي شنوي؟؟باران...
گيج نگاش کردم.اين داره چي ميگه؟حالت من غيرعاديه؟
شونه هامو فشار داد و گفت:خيلي اميدوار بودم دروغ باشه ولي اينطور نيست...
نمي خواستم چيزي بشنوم.هيچي.مي خواستم برم.برم دنبالش.مي دونم مي تونم پيداش کنم.
شونه هامو از دست بابا بيرون کشيدم.کيفمو از روي مبل برداشتم و به سمت در دويدم.
سرعتن زياد شده بود.
صداي بابا رو شنيدم که بلند مي گفت:کجا ميري باران؟؟صبر کن.نرو.
بي توجه دويدم.تو راهرو همه با تعجب نگام مي کردن.به خيليا تنه زدم و گذشتم.برام مهم نبود و نيست چي ميگن.هرچي مي خوان بگن.مهمترين چيز سيناست.من بايد پيداش کنم و به خودم ثابت کنم اون زندست.
از محوطه ي نظامي دور شده و وارد خيابون شده بودم.به اطرافم نگاه کردم.چشمم به پارک سرسبزي خورد.يکي از نيمکت ها رو انتخاب کردم و روش نشستم.دفترچه خاطراتمو از کيفم بيرون اوردم.بايد مي نوشتم.بايد اتفاقاتو همين الآن مي نوشتم تا بيشترين از اين فشار روم نباشه.
من اميدوارم.اميدوارم تا سينا رو پيدا کنم.
لبخندي رو لبمه.مي خوام شروع کنم.ازکجا،نمي دونم.
به تهش مي رسم.يه نقطه و تمام.به نظرم داستان بدي نبود.داستاني بود از زندگي خودم.زندگي که هيچي ازش يادم نمياد.من مثه يه خواننده اين دفتر رو خوندم.با شخصيتش انس گرفتم ولي الآن هيچ حسي ندارم.هيچي يادم نمياد.
کلافه دستي به سرم مي کشم.دستامو مشت مي کنم و ضربه ي آرومي به سرم مي زنم.اينجوري فايده نداره.
به سمت آينه ميرم.نگاهي به خودم مي اندازم.
اصلا آشنا نيست.تصوير تو آينه رو دارم ميگم.همينجوري زل زده بهم.اميدوار نشونه اي از آشنايي تو صورتم پيدا کنه اما دريغ...
تقه اي به در مي خوره و بعد صداي آرشامو مي شنوم:بيام تو؟؟...
من:بيا...
رومو از تصوير داخل آينه مي گيرم و به در چشم مي دوزم.آرشام با يه ليوان اب ميوه مياد داخل.قرصم هم دستشه.
لبخندي بهم ميزنه.به دفترچه خاطرات که روي تخته اشاره مي کنه و ميگه:خونديش؟؟
من:آره...
-چي شد؟چيزي يادت اومد؟
با کلافگي نگاش مي کنم و ميگم:نه.هيچي يادم نيست.هيچ احساسي به اين نوشته ها ندارم.
لبخند امنيدواري ميزنه و مياد نزديکم.
من:امروز چندمه؟
-18 اسفند...
دستمو به چونم مي کشمو ميگم:طبق اون چيزايي که من تو دفتر نوشتم،امروز بايد تولد سينا باشه.
مياد نزديکم.ليوانو ميده دستم و قرص رو هم به سمتم مي گيره.دستمو دراز و کف دستمو جلوش مي گيرم.قرص رو ميندازه تو دستم و ميگه:تو تازه 10 روزه که به هوش اومدي.نبايد توقع داشته باشي انقدر زود مسائلو به ياد بياري.نزديک يک ماه و نيم بي هوش بودي.
من:شايد تو درست بگي.مهمونا کي ميرسن؟
سري تکون ميده و ميگه:مطمئن باش که من درست ميگم.خودتو اذيت نکن و زياد به خودت فشار نيار.بابات رفته دنبالشون.
قرصو تو دهنم ميذارم و با آبميوه قورتش ميدم.
ليوانو سمت آرشام ميگيرم و ميگم:دوست دارم فربدو ببينم.
-مي بينيش.کمي استراحت کن تا برسن.منم ديگه ميرم خونم.
سرمو تکون ميدم.آرشام ميره بيرون.
رو تخت دراز ميکشم.حس خيلي بدي دارم.نمي تونم به کسي اعتماد کنم.گاهي اوقات شک مي کنم که اين آدمايي که دور و برم هستن،خانوادم نباشن.به خودم حق ميدم.من خالي از هر احساسي هستم.اونا برام مثه غريبه ها هستن.
با توجه به تعاريفي که تو دفترچه خاطراتم از فربد کردم،خيلي مشتاق ديدارش هستم.
به هوش که اومدم،مامانم بالا سرم بود.وقتي ديدن هيچي ،حتي اسم خودم هم يادم نمياد،برام از اعضاي خانواده گفتن.وقتي گفتن با فربد خيلي صميمي بودم،مشتاق شدم تا ببينمش ولي اونا بهم گفتن رفته ايران تا با پدر و مادرش که يه جورايي پدر و مادر خودم هم ميشن بياد کانادا.
حالا هم من منتظرشونم.دوست دارم ببينمشون.فقط به فربد علاقه مند شدم.بين اين همه آدمي که ازشون اسم بردم و دربارشون تو دفترم نوشتم،تنها فربده که به سمتش جذب شدم.تنها اونه که دوست دارم ببينمش.
نمي دونم چي شد که اينجوري شد.چي شد که من فراموشي گرفتم.انگار اول زندگيم با باز شدن چشمم تو بيمارستان شروع شد.ذهنم پاک پاک بود.
زياد دربارش کنجکاوي نکردم.مي خوام از بابا بپرسم.
بيخيال استراحت کردن ميشم.از تخت ميام پايين و از اتاقم خارج ميشم.وارد حال ميشم و چشمم به خانوادم ميفته.
باربد با ديدنم از جاش بلند ميشه و به سمتم مياد.بازومو مي گيره و تو راه رفتن کمکم مي کنه.بعضي اوقات به خاطر ضربه اي که به سرم خورده،سرم گيج ميره.
بابا:چرا اومدي پايين باران جان؟؟
رو مبل مي شينم و ميگم:مي خوام بدونم چي شد که اين بلا سرم اومد؟
-دفترتو خوندي؟
-بله.
-چي شد؟
آهي ميکشم و ميگم:هيچي.
بابا با ترديد نگام ميکنه و ميگه:وقتي خبر مرگ سينا رو شنيدي...
با مکث نگام ميکنه.مي خواد عکس العملم رو بدونه.مثه يه تيکه يخ نگاش مي کنم.سينا برام يه غريبست.غريبه اي که حتي قيافشو هم نديدم و يادم نمياد.
بابا مي فهمه بي احساس تر از اون چيزي هستم که بخوام در برابر اسم سينا واکنش نشون بدم...
ادامه ميده:از اداره زدي بيرون...من دنبالت اومدم ولي فايده نداشت.به چندتا از بچه ها هم گفم نذارن بري ولي من دير عمل کرده بودم.نزديک به يک ساعت گذشت.صداي ترمز ماشيني مارو از جا پروند.چندتا از بچه ها اومدن و گفتن دخترجووني رو زمين افتاده و داره از سرش خون ميره.راننده رو گرفتيم.اومدم بيرون و ديدم تو رو زمين افتادي.
پوفي مي کنه و ميگه:آدماي شهروز بودن که مي خواستن تو رو بکشن.تو رو سريع به بيمارستان رسونديم.ضربه به سرت خورده بود و شرايطت خوب نبود.بعد از بازجويي از اونا و اطلاعات خودمون،تونستيم شهروز و جمشيد رو دستگير کنيم ولي طناز فرار کرد.تو رفته بودي تو کما و ما حسابي نگرانت بوديم.دکتر مي گفت بعيده دوباره به هوش بياي ولي ما اميدوار بوديم.اميدوار بوديم تا دوباره ببينيمت.فربد برگشته ايران تا همراه مارال،مامان و بابات،رامين،شاهين و سيما برگرده.ساحل هم مياد.
سرمو تکون ميدم و ميگم:پس بالاخره گرفتينشون.شخصيت هاي منفي داستان دستگير شدن.
بابا:طناز مونده...
صداي آيفون بلند ميشه.با توجه به نوشته هام ميشه فهميد که محرم و نامحرم سرم ميشده.به سمت شالم ميرم و روي سرم ميندازمش.
بابا در رو باز مي کنه و من چشم به در ميدوزم تا آدمهايي رو ببينم که چندين ساله باهاشون زندگي ميکنم ولي هيچي ازشون به ياد ندارم،حتي قيافشون.
مامان از آشپزخونه مياد بيرون و ميره جلوي در.احساس غريبي مي کنم.فکر مي کنم غريبه اي هستم که ميون جمعي از آشنايان قرار گرفتم.چون خودمو نمي شناسم اين حس رو دارم.کمي عقب تر و کنار مبل ايستادم تا مهمونا بيان داخل.صداي گريه ي د.و نفر رو مي شنوم.احتمال ميدم مامانم و خالم هستن.
کمي به خودم جرئت ميدم و سرم رو ميبرم جلو.ار زجام تکون نمي خورم فقط سرمو حرکت ميدم تا بتونم اونطرف در رو ببينم.کنجکاوي داره خفم ميکنه.
يه خانوم مامانمو بغل کرده و بلند بلند گريه مي کنه.مامان هم دست کمي از اون نداره.بابا هم مردي رو بغل کرده ولي از اشک و آه خبري نيست.نگاهم به پسري ميفته که منتظره بياد تو.خيلي بيقراره.اينو ميشه از چهرش خوند.سرشو به سمتم مي چرخونه و يهو نگاهش تو نگاهم ميفته.
کمي نگاهم مي کنه و اون چهارنفر رو کنار ميزنه و به سمتم مياد.چشم و ابرو و موهاش مشکيه و تيپش اساسي دختر پسنده.
همينطور که قدم قدم بهم نزديک ميشه،به اين فکر مي کنم که اين کيه؟؟
احتمال ميدم فربد باشه...
مامان اينا برگشتن سمت ما و دارن نگامون مي کنن.خالم مي خواد بياد سمتم ولي عموم نميذاره.البته من نسبتها رو با توجه به حرف بابا حدس ميزنم.مطمئن نيستم درسته يا نه و همين منو سردرگم مي کنه.
پسر مو مشکي جلوم مي ايسته و کمي ديگه نگام مي کنه.سرتاپام رو برانداز مي کنه و با صدايي آروم ميگه:
-مي دونستم به هوش مياي...باراني که من مي شناسم،خيلي مقاومه.ولوله اي براي خودش.خوبي ولوله ي من؟منو يادت مياد؟
با حرفايي که ميزنه،مطمئن ميشم فربده.فربدي که باهاش بزرگ شدم.
گنگ نگاهش ميکنم و ميگم:تو فربدي،نه؟؟
دستاشو دورم حلقه ميکنه.آروم ميرم تو بغلش.
زيرگوشم زمزمه ميکنه:چي شد نامرد؟با يه ضربه يادت رفت چي شده و چه خبره؟درسته،من فربدم.
کمي تو بغلش مي مونم.چشمهامو مي بندم و سعي مي کنم گذشته رو به ياد بيارم.بي فايدست.
سرم رو شونه ي فربد.چشمم به زني ميفته که کنار مامان و شوهرش ايستاده.دستش تو دسته همسرشه و با چشمهايي منتظر به من نگاه مي کنه.
خودمو از بغل فربد بيرون ميکشم و به زن نگاه مي کنم.مي دونم همون کسي که منو بزرگ کرده ولي احساسي تو خودم نمي بينم که برم جلو و بهش خوش آمد بگم.خودش آروم آروم مياد سمتم و بغلم ميکنه.دستام آويزونه و دو طرف بدنم افتاده.صداي بلند گريش رو مي شنوم.
مامان يا همون خاله:چرا اينجوري شدي باران؟منو نمي شناسي مامان؟مامان فريبام باراني.
نمي تونه حرف ديگه اي بزنه.فربد مي کشدش کنار.بعد از مامان نوبت به بابا ميرسه.اونم بغلم ميکنه و کمي باهام حرف ميزنه ولي من همچنان بي تفاوتم.
نگاهم به سه نفري ميفته که کنار در ايستادن.دختري با دوبچه کنار پسري وايساده و نگاهم مي کنه.دختر ديگه اي هم هست که با چشمهايي پر از اشک بهم خيره شده.نگاهم بينشون مي چرخه و رو چشمهاي پسر ثابت مي مونه.
اين بايد شاهين باشه.اوني که بچه دستشه سيماست و اون يکي هم ساحله.ساحل.خواهر سينا و عشق فربد.
فربد مياد جلو و کنارم مي ايسته.دستشو به سمت پسر دراز ميکنه و ميگه:شاهين.دوست من و عموي سينا و ساحل.
سرمو براي شاهين تکون ميدم و نگاهمو از چشمهاش مي گيرم.پس چشمهاي سيناي داستان اين شکليه.
به سمت دختري که بچه به دسته اشاره ميکنه و ميگه:سيما خانوم هستن،همسر شاهين جان.
دستمو مي برم جلو ولي متوجه ميشم که هر دو دستش پره.نگاهم به سمت بچه ها کشيده ميشه.خيلي معصومن.لطافت خاصي دارن.ناخوداگاه لبخندي رو لبام ميشينه.دست سيما مياد جلوم و يکي از بچه ها رو به سمتم ميگيره.
ترديد دارم.مي ترسم بچه رو از دستش بگيرم.انقدر کوچولو و ظريف که مي ترسم از دستم بيفته.ترديد رو مي ذارم کنار و دستامو دراز مي کنم.بچه رو مي گيرم و با سر انگشتم گونشو لمس مي کنم.
دستمو دراز مي کنم و به سيما دست ميدم.دستمو ميکشه و صورتم رو مي بوسه.
دستمو نوازش ميکنه و ميگه:خوبي باران؟
سرمو براش تکون ميدم...
فربد اشاره اي به دست من ميکنه و ميگه:ايشون آقا پدرام هستن و اون يکي آقا پرهام.
دست پدرامو به لبم نزديک مي کنم و مي بوسم.چشمهاش بستست ولي با بوسه ي من بازشون مي کنه و نگاهم ميکنه.عسليه.چشمهاش عسليه.مثه چشمهاي باباش.
فربد اشاره اي به دختر دومي ميکنه و ميگه:ايشون هم ساحل خانومند...دوست تو و ...
حرفشو قطع ميکنه و زيرچشمي به ساحل نگاه مي کنه.مي دونم ميخواست بگه عشق من يا خانوم من،ولي آبروداري کرد و حرفي نزد.
ياد نوشته هايي ميفتم که درباره ي آزار و اذيت فربد و نقشه ي من و ساحله.هيچي ازشون به خاطر نميارم ولي نمي دونم چرا لبخند ميزنم.دستمو به سمتش دراز مي کنم و مي بوسمش.اونم آروم بغلم ميکنه به طوري که به پدرام فشاري وارد نشه.
دستي رو شونم ميشينه.سرمو برمي گردونم و چشمم به دختر و پسري ميفته که کنارهم ايستادن و به من نگاه مي کنن.چشمهاي دختر مشکيه و خيلي شبيه فربده.با خودم فکر مي کنم اين بايد مارال باشه.
شونم رو محکم فشار ميده و خيره نگام مي کنه.
لبخند روي لبش ميشينه و همراه بغض ميگه:مارالم...دخترخاله و دوستت.
لبخندي بهش ميزنم و دستمو ميذارم رو دستش.آروم بغلم ميکنه و گونمو مي بوسه.متقابلا جواب بوسشو ميدم.به رامين هم سلام مي کنم.
صداي سيما رو مي شنوم که ميگه:جالبه...پدرام خيلي بد قلقه و به همه غريبي ميکنه اما به باران نه.فقط تو بغل من و شاهين آرومه...
باربد:آبجي خانوم ما مثه من مهره مار داره و همه رو جذب خودش ميکنه...
فربد:از خودت بيشتر تعريف کن.
باربد:تعريفي هستم!!
بابا:بس کن باربد.بذار برن لباساشونو عوض کنن.
نگاهمو به پدرام ميدوزم.با چشمهاي عسلي و درشتش خيره نگام ميکنه.آدم عاشقش ميشه.خيلي دوست دارم يه گاز از لپاش بگيرم.گاز آروم.لبامو جمع کنم تو دهنم و روي دندونام بذارم و بعد گازش بگيرم.اينجوري دردش نمياد و پوست لطيفش اذيت نميشه.
کمي تکونش ميدم و دست کوچولوشو ميبوسم.دهنشو باز ميکنه و سرشو به طرف سينم مياره.
صداي فربد مي شنوم که با لحن بچگونه اي ميگه:آي آي آقا شکموئه،اين مامان نيستا.تا مامان شدن اين حالاحالاها مونده.
روشو ميکنه سمت من و ميگه:سيما تو اتاق توئه.برو پيشش و پدرامو بهش بده.
سرپدرامو رو شونم ميذارم و به طرف اتاقم ميرم.تقه اي به در ميزنم و وارد ميشم.
مارال با تعجب نگام مي کنه و ميگه:نه بابا.اين ضربه خيلي کارساز بوده ها.از خودت به شدت دراومدي.شدي يه باران ديگه که خيلي مودبه.
با حالت مظلومي ميگم:خب من چيزي يادم نمياد.کم کم ميشم خودم.
ساحل:آخي...چه مظلوم شدي تو.
پدرامو مي گيرم سمت سيما و ميگم:پسر شکموت گشنشه.
سيما در حالي که پدرامو ازم مي گيره،ميگه:الهي که مامان قربونش بره.بيا عزيزم.بيا پسر خوشگلم که انقدر نازي.
پرهام همچنان داره خواب هفت پادشاه مي بينه!با نگاه کردن به اين دو موجود کوچولو،حس خوبي بهم دست ميده و ناخوداگاه لبخند رو لبم مي شينه.
با لذت به شير خوردن پدرام نگاه مي کنم.با ولع شير مي خوره تا سير بشه.
مارال:چشاتو درويش کن دختر بد.هنوز عادتتو ترک نکردي.
با تعجب بهش نگاه مي کنم و ميگم:عادتم؟؟چه عادتي؟
-هيزي!مثله قبل از،از خود دراومدنت هيزي!
با حرص متکا رو به سمتش پرت مي کنم و ميگم:منو حرص نده مارال.کافر همه را به کيش خود پندارد.
دستاشو بهم ميکوبه و ميگه:آفرين..ضرب المثلا هم که يادته!
- پس چي که يادمه.حرف زدن که يادم نرفته،گذشتمه که يادم رفته.
پدرام کم کم مي خوابه و سيما ميذارتش رو تخت،کنار پرهام.شست هردوشون تو دهنشونه و دارن مکش مي زنن.چنان ملچ ملوچي راه انداختن که خدا ميدونه.خيلي با نمک شدن.
ساحل:مگه گشنشونه؟؟
سيما:چه ربطي داره؟سيرن ولي عادت دارن که همش انگشتشونو مک مي زنن.
مارال:خيلي نمکي ميشن.
من:آدم دوست داره يه لقمه چپشون کنه.
ساحل:آي گفتي باران.کافي سينا اينا رو ببينه.اون عاشق بچست. مي دونم که ديوونه ي اين جغله هاي سيما و شاهين ميشه.واي که چقدر دلم براش تنگ شده.بايد امشب برم خونش.
نگاهم به چهره ي شاد ساحل ميفته و ناخوداگاه صورتم جمع ميشه.دلم براش مي سوزه.نمي دونه برادري وجود نداره و نيست.نمي دونه ديگه نمي تونه ببيندش.
مارال:باران چيزي شده؟چرا يهو ناراحت شدي؟
از فکر بيرون ميام.
سرمو تکون ميدم و ميگم:هيچي.هيچي.بياين بريم پايين.
کمي مشکوک و موشکافانه نگام مي کنن.
-هيچي نيست.
ساحل:تو گفتي و ما هم باور کرديم.
مخمو به کار ميندازم.سعي ميکنم يه چيزي از خودم بسازم.
بنابراين ميگم:اين اسمي که ميگي،به نظرم آشنا مياد.براي همينه که فکرم درگير شد.
ساحل:مي مردي زودتر مي گفتي؟؟سينا برادرمه.
من:آها...حالا بريم پايين.
از اتاق خارج ميشيم.
همه دورهم و رو مبلا نشستن.شاهين آرنجشو رو زانوانش گذاشته و پنجه هاي دستشو داخل موهاش کرده.چشمهاش بستست و چهرش ناراحته.بقيه هم ناراحت هستن.رامين هم مثه شاهينه،با اين تفاوت که چشمهاش باز و قرمزه.سر بابا و باربد پايينه و فربد هم چشمهاش قرمزه.جو خيلي سنگينه.خيلي.به قدري سنگين که منه بي احساس به خوبي حسش مي کنم.
حس بدي بهم دست داده.دوست دارم سينا رو ببينم.
صداي فين فين مامان و خالم به خوبي شنيده ميشه.
بابا متوجه ورود ما ميشه.سرشو بلند ميکنه و با ديدن ما تک سرفه اي مي کنه و با اين کارش،باعث ميشه بقيه به خودشون بيان.
بابا:کي اومدين؟؟
من:همين الآن.
فربد سرشو بلند ميکنه و با نگراني به ساحل چشم ميدوزه.
واي که چقدر اين فربد ضايست.
ساحل با اضطراب ميگه:چيزي شده؟
فربد:نه ساحل خانوم.
-شاهين چي شده؟
بابا:از ايران زنگ زدن و خبر مرگ يکي از دوستان بچه ها رو دادن.
با شک ميگه:فقط همينه ديگه،نه؟
بابا:آره دخترم.
صداي يکي از اون جغله ها مياد و سيما ميره سمت اتاق.
دوست دارم بدونم کار فربد و ساحل به کجا کشيد و چي شده.
شاهين از جاش بلند ميشه و با صدايي گرفته ميگه:ميرم دور بزنم.
رامين و فربد هم پشت سرش بلند ميشن و از خونه خارج ميشن.
باربد هم با دو خودشو به اونا ميرسونه و تو همون حال ميگه،سعي مي کنيم زود برگرديم.
ساحل دستاشو بهم مي کوبه و رو به ما(من و مارال) ميگه:امروز تولد سيناست بچه ها.شاهين اينا که اومدن،بريم بيرون و براش کادو بخريم.
قلبم به درد مياد.اگه من باران قبلي بودم،قطعا الآن ميزدم زير گريه.شايد منم تو فکر کادو براي سينا بودم.سينايي که مفقودالجسده.براش کادو مي گرفتم و اونا رو جمع مي کردم.با اين کار به خودم اميد ميدادم،براي پيدا کردنش...ولي من اون باران نيستم.
يه حسي مثه عذاب وجدان کل وجودمو مي گيره.اولين حس بعد از اون تصادف لعنتي و فراموشيم.حس مقصر بودن.حسي که درست قبل از تصادف همراهم بود و حالا هم دست از سرم برنمي داشت.
بغض کردم.اگه خانوادش و ساحل مي فهميدن همش تقصير منه و مرگ اون براي زنده موندن .و بي عرضگي من،چه رفتاري از خودشون نشون ميدن؟؟تف مي کنن تو صورتم و ديگه سمتم نميان يا اين که...
سعي مي کنم لبخند بزنم تا بهم شک نکنن.
ساحل:به زورم که شده مي کشونمش ايران.عيدو بايد پيش خودمون باشه.همش کار کار.دست از کارش برنمي داره.حالا مگه يه شرکت چقدر کاررداره؟؟خوبه رئيس جمهور مملکت نيست و وظايف سنگيني به عهده نداره وگرنه ماهي يه بارش هم زنگ نميزد.گوشيشو هم که جواب نميده.
مارال:خوب بابا توام.چه دل پري داري.
ساحل:پس چي که پره.من فقط همين يه دونه داداش خل و ديوونه رو دارم و بس.با مامان و بابام که نمي تونم سر و کله بزنم.
قلبم بيشتر درد مي گيره و لبخند مسخره ي روي لبم پررنگ تر ميشه تا سرپوشي روي دردم باشه.
من:ساحل؟؟
-جانم؟
-قضيه ي فربد چي شد؟
پيشونيشو چروک ميده و ميگه:چه قضيه اي؟
-نقشمون ديگه...
-آها...
يهو برمي گرده سمت من و با چشمهايي گرد شده ميگه:تو يادته؟
-نه.تو دفترچم خوندم.
سرشو تکون ميده وميگه:هيچي ديگه.چند هفته پيش بهش گفتم وقت مي خوام تا فکر کنم.مي دوني که اگه وقت نمي خواستم،بازم پررو ميشد.منم همچنان در حال فکر کردنم،البته مثلا.تو زياد جدي نگير.خودت که بهتر ميدوني.
لبخندي شيطاني ميزنه و ميگه:چند هفته اي هم اينجوري معطلش مي کنم.
-خوبه.
-بايد با سينا در ميون بذارم.
آهي ميکشم و ساکت ميشم.
صداي مامانو مي شنوم که ميگه:بياين براي غذا.بچه ها شب برمي گردن.
****
نزديک 9 شبه.تازه اومدن خونه.چشمهاشون سرخ سرخ و حالشون اساسي خرابه.
سيما با نگراني به سمت شاهين ميره و ميگه:چرا اينجوري شدي تو؟؟کدوم دوستته که...
فربد پا درميوني ميکنه و ميگه:سيما خواهش مي کنم.الآن دربارش حرفي نزن.
سيما ساکت ميشه و مياد عقب.
ساحل قدمي جلو ميذاره و با صداي عصباني ميگه:چرا انقدر دير اومدين؟خوبه بهتون گفته بودم مي خوام برم پيش سينا.هيچکدوم اون ماسماسکاتونو جواب نميدين.مثلا امشب شبه تولدشه.واقعا چقدر براش ارزش قاعلين.از کي تا حالاست منتظرتونم که بياين.خودم مي خواستم برم ولي آقا بهادر نذاشتن.من نمي دونم چي بهتون بگم که اينقدر...
يهو شاهين داد ميزنه:ساکت شو ساحل.ساکت شو.حال هيچکدوم از ماها خوب نيست.
صداش آروم ميشه و زمزمه کنان ميگه:حال هيچکدوممون.ما خونه ي سينا بوديم.تا الآن اونجا بوديم ولي اون نبود.اميدوار بودم مثه هميشه شوخي باشه و باهامون شوخي کنه ولي...
فربد آروم بازوي شاهينو ميگيره و ميگه:آروم باش...آروم باش رفيق.
شاهين با حرص ميگه:آروم باشم؟چجوري آروم باشم؟وقتي نميدونم حتي جسدش کجاست،چجوري آروم بگيرم؟؟وقتي مي فهمم شغلشو از ما پنهون کرده،وقتي ميدونم چه بلايي به سرش اومده،وقتي مي بينم بي قراري خواهرش و دلتنگيش به جايي نميرسهريا،چجوري آروم بگيرم؟؟ها؟؟...يکي جواب منو بده...
با صداي افتادن شخصي،سرمو مي چرخونم به کنارم نگاه مي کنم.ساحل افتاده کف سالن و بيهوشه.رنگش عين گچ شده.
زانو مي زنم کنارش.
دستاشو مي گيرم تو دستام.سرد سردن.فربد مياد کنارم و زانو ميزنه.دستاشو ميذاره رو صورت ساحل و آروم صداش مي کنه.ساحل جواب نميده.
فربد با عصبانيت به شاهين نگاه مي کنه و تقريبا با داد ميگه:اين چه کاري بود کردي شاهين؟نمي توني خودتو کنترل کني؟بخدا اگه بلايي سرش بياد،من مي دونم و تو...
دستشو دراز ميکنه و ليوان آبي رو که رو.ي ميزه برمي داره.سريع دستشو ميندازه زيرگردن و زانو ساحل و بلندش ميکنه.کمي آب از ليوان ميريزه روي فرش.
دست ساحل رو محکم تو دستام گرفتم و کار فربد باعث ميشه منم کمي به سمت جلو و بالا کشيده بشم.بي توجه به من،به سمت يکي اتاق مهمان ميره و در رو محکم بهم مي کوبه.
همه ي اين اتافاقات و حرفا تو چندثانيه اتفاق ميفته.مطمئنم به مين نميرسه.
هيچکس متوجه رفتار غيرعادي فربد نميشه...شايدم همه متوجه ميشن ولي قدرتي براي نشون دادن عکس العمل ندارن.
شاهين روي مبل ميشينه.چشماشو بهم فشار ميده.دستشو مشت کرده و ضربه هايي پي در پي به پيشونيش ميزنه و زيرلب با خودش حرف ميزنه.
همه تو شکن.ماهايي که از مرگ سينا خبر داشتيم تو شک حال ساحل و حرفاي شاهين و اونايي که خبر نداشتن،تو شک شنيدن خبر.
سيما با قدمهايي لرزون ميره سمت شاهين.کنارش ميشينه و دست مشت کرده ي شاهين رو تو دستاش ميگيره و با تته پته ميگه:شاهين...نکن..نگو...نگو که حرفات راستن و....
شاهين با بي حالي ميگه:راستن...همه چي راسته...سينا ديگه نيست...براي هميشه از پيشمون رفته...
سرشو بلند مي کنه و ميگه:باورت ميشه برادرزاده ي بي عرضه ي من يه پليس بوده؟سينا کسي که تو عمليات فوت مي کنه.اون شهيد شده چون در حال انجام کارش بوده.نمي تونم باور کنم.نميشه سيما.مگه ميشه اون سيناي شوت و حواس پرت يکي از بهترينهاي پليس کانادا باشه؟
نمي خوام گوش کنم...يه جوري ميشم...دلم پيش ساحله.از جام بلند ميشم.
قدم اول رو به سمت اتاق برمي دارم ولي با شنيدن صداي ضجه ي ساحل که از اتاق مياد،متوقف ميشم.شاهين سريع از جاش بلند ميشه.مي خواد بره سمت اتاق که خودمو ميندازم جلوش و مانعش ميشم.
شاهين:برو کنار باران.
-بذار فعلا فربد پيشش باشه...چشمات ياد سينا ميندازتش...
انگشت شست و سبابشو ميذاره رو چشمهاشو فشارشون ميده.با کمي مکث کنار ميکشه.
نمي خوام گوش کنم.نمي خوام به فرياداي ساحل که سينا رو صدا ميزنه گوش کنم ولي مجبورم.مجبورم گوش کنم.احساس گناه خيلي بده.خيلي بد.خودمو مسبب تمام اين اتفاقات ميدونم.
اگه من احمق هوس کانادا اومدن به سرم نميزد،سينا هم سرو مروگنده زندگيشو مي کرد.
چشمهاي همه از ضجه هاي ساحل به اشک نشسته.حتي من.مني که به اونا مثه آدماي يه قصه نگاه مي کردم.
به خودم جرئت ميدم و به سمت در ميرم.من دوست ساحلم.
پشت درم.صداي گريه هاي ساحلو بهتر ميشنوم.چشمهام رو به هم فشار ميدم.
بدون اين که در بزنم وارد اتاق ميشم.درو پشت سرم مي بندم.
ساحل تو بغل فربده.مثه يه بچه.احساس مي کنم تو همين مدت،شکسته شده.صورتش خيس خيس و قرمزه.مي لرزه و به زور حرف ميزنه.هق هق امونشو بريده ولي بازم مي خواد حرف بزنه.
نگاه ساحل بهم ميفته.
با گريه ميگه:بيا باران...وقت نشد کسي آدمش کنه.نشد.داداشم آدم بشو نبود.امروز تولدشه و من بايد خبر مرگشو بشنوم.مگه من چه گناهي کردم؟چرا مرده؟نمرده،مگه نه؟تو بهم بگو باران.بگو دروغه.بگو مثه هميشه داره باهامون شوخي ميکنه.بگو الآن پشته در و داره به اين کارام مي خنده.بهم بگو باران.
اشکام با شدت بيشتري رو صورتم مي ريزن.با دو خودمو بهش مي رسونم.فربد ميره کنار.
ساحل تو بغلم جا مي گيره و ادامه ميده:مي دوني چ...چقدر بهش گفتم سلام و خداحافظي کنه؟؟ن...نشد...ياد نگرفت.تازه داشت تو س...سلام گفتن راه ميفتاد.نامرد بدون خ...خداحافظي رفت.هيچ وقت نتونستم خداحافظي يادش بدم.باران...بگو ه...هست.مگه چندسالشه؟؟امروز ر...رفته تو 29 سال...
خودمم هق هق مي کنم.دستامو مي کشم پشتش...حرف زدن براي منم سخته...مني که فقط سينا رو به عنوان شخصيت يه داستان مي شناسم نه کسي که باهاش زندگي کردم.
-آروم...آروم ب...باش ساحل...سي...سينا راضي نيست تو رو اي...اينجوري ببينه...
ساحل زيرلب حرف ميزنه.نمي فهمم چي ميگه.حس مي کنم داره سنگين تر و شلتر ميشه.
فربد سريع مياد سمتم و ساحلو از بغلم مي گيره.
با داد ميگه:بگو زنگ بزنن اورژانس...زودباش....زود...
نگاهم به چشمهاي بسته ساحل ميفته.به زور از جام بلند ميشم.اتاق رو ترک مي کنم و با عجله به بابا ميگم:زنگ بزنين اورژانس...حال...حال ساحل...ب...بده...
سرم داره گيج ميره...بابا رو دوتا مي بينم...دستمو ميذارم رو پيشونيم و ميفتم...


ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط طوطی82 ، SOGOL.NM
#10
پست دهم


آخرين صدايي که مي شنوم،صداي گريه ي پدرام و پرهام و هجوم اوردن بقيه به سمتمه.
چشمهامو که باز مي کنم،مامانو بالاي سرم مي بينم که داره گريه مي کنه.تو اتاقم هستم.
دستمو به سمت سرم ميبرم و ميگم:چي شد مامان؟؟ساحل خوبه؟
تازه متوجهم ميشه.
مامان:خوبي باران؟
سرمو تکون ميدم و ميگم:ساحل چي شد؟
-بردنش بيمارستان.شک عصبي بهش وارد شده بود و به اون روز انداخته بودش.تو هم به خاطر فشاري که روت بوده بيهوش شدي.3-4 ساعتي ميشه که بيهوشي.

نگاهم به سمت ساعت ميره.نزديک 1 نصف شبه.
اشک تو چشمهام حلقه ميزنه و ميگم:بقيه کجان؟
فربد و شاهين بيمارستانن.سيما پيش بچه هاشه.نمي دوني چقدر گريه مي کرد.بابات و باربد رفتن اداره.زنگ زدن و يه خبر مهم رو بهشون دادن.نمي دونم چي شد که دوتايي زدن بيرون.مارالم تا الآن اينجا بود ولي فرستادمش پيش شوهرش.فريبا و بهنام هم خوابن.خيلي خسته بودن.
سرمو تکون ميدم و به مامان ميگم:شما هم برو بخواب...
خيلي مخالفت ميکنه ولي بالاخره راضيش مي کنم بره بخوابه.
بعد از رفتن مامان،از جام بلند ميشم و به سمت کتابام ميرم.نگاهي کلي بهشون ميندازم.شايد براي دراومدن از فکر و خيال خوب باشه.
دلم پيش ساحله.گوشيمو برمي دارم و دنبال شماره اي مي گردم که به اسم فربد سيو شده باشه.پبداش مي کنم و بهش زنگ ميزنم.
فربد:جانم باران؟
-سلام فربد.ساحل خوبه؟
آهي ميکشه و ميگه:به زور آرامبخش خوابيده.
-کي مياين؟
-فکر کنم تا ما برگرديم هوا روشن شده باشه.سرمش بايد تموم بشه و از خواب بيدارشه.تو خوبي؟
-ممنون.
-برو بخواب باران.
-باشه.
-شبت بخير.يه بوس رو لپت.
-شب تو هم بخير.يه بوسم رو لپ تو.
با اين جملهي"يه بوس رو لپت"غريبه نبودم.چندبار تو دفتچم ديده بودمش و مي دونستم من و فربد موقع خداحافظي از اين جمله استفاده مي کنيم.
موبايلمو ميذارم رو ميز و به سمت کتابا ميرم.
نگاهم روي کتابي به اسم "ديوان فروغ فرخزاد" مي مونه.گردنم رو با دست راست ماساژ ميدم.دست چپم رو مي برم جلو.مي خوام کتاب رو بردارم ولي نگاهم روي حلقه ي درخشاني که تو انگشتمه خشک ميشه.
دستمو ميارم جلوي صورتم و به حلقه نگاه مي کنم.دوباره اشک تو چشمهام جمع ميشه.از بي وفاييم و و از اينکه هيچي يادم نيست.کمي با حلقه بازي مي کنم.دوباره دستمو مي برم جلو و کتاب رو برمي دارم.
اشعارش پر از درد و اندوهه.همين طور که اشک ميريزم،درحال خوندن اشعار فروغ هم هستم.به شعري مي رسم که منو ديوونه مي کنه.
با هق هق شروع مي کنم به خواندن شعر.براي چندمين بار.

رويا
باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم
زيرلب زمزمه مي کنم:من به آغوش گورش کشاندم.من به آغوش گورش کشاندم.
انقدر گريه مي کنم و اين جمله رو زيرلب تکرار مي کنم که خوابم مي گيره.
ديوان فروغ رو سينمه و من شعر رو از حفظ مي خونم و مي خوابم.با چشمهايي که مي سوزن
با سرو صدايي که از بيرون شنيده ميشه از خواب ميپرم.نزديک 6 صبحه و همه در حال گريه کردن.بلند ميشم.
دامن بلند مشکي رنگي رو به همراه بلوز آستين بلند مشکي مي پوشم و شال مشکيمو هم روي سرم مي اندازم.
ميرم بيرون.همه لباس مشکي پوشيدن.فقط لباس پدرام و پرهام رنگيه که روي روي مبل خوابيدن.
نمي دونم چجوري با اين سرو صدا بيدار نشدن!!
فربد ساحلو بغل کرده و سيما شاهينو.ديگه کسي به رابطه ي فربد وساحل اهميت نميده.مارال و رامين هم پيش همن.مارال رامينو دلداري ميده و رامين مارالو.
آرشام هم اومده.با سر بهم سلام مي کنه.منم همونجوري جوابشو ميدم.صبح اول صببح اين اينجا چيکار مي کنه؟؟!!
بابا و باربد هم بعد از خارج شدن من از اتاق برگشتن.خيلي کنجکاو بودم بدونم بابا و باربد براي چي رفته بودن.حسي بهم مي گفت دليلش به مرگ سينا مربوطه.
زده به سرم.دوست دارم سرشون داد بزنم تا ساکت بشن.نمي خوام بيشتر از اين عذاب بکشم.نمي خوام ديگه صداي گريه هاشونو بشنوم.
با صداي بلند داد ميزنم:بس کنين.انقدر گريه نکنين.با اين کاراتون به هيچجا نميرسين.اول بايد خودمونو جمع کنيم و بعد بگرديم دنبالش.جمع کنين اين بساطو.سينا غلط مي کنه بره و منوعذاب بده.
نمي فهمم دارم چي ميگم.حرفام ضد و نقيضن.زانو مي زنم رو زمين و بغضم مي ترکه.با صداي بلند گريه مي کنم.بلند تر از همه ي اونا.
نگاهم به آرشام ميفته که مياد سمتم.مي خواد بلندم کنه که با داد ميگم:دست به من نزن.
ميره کنار و ميذاره همونجا،روي زمين بشينم.دوباره صداي گريه بلند ميشه.
باربد مياد کنارم ميشينه.
سرمو برمي گردونم سمتشو ميگم:چرا اينجوري شد؟چجوري ميشه آلنو پيدا کرد؟اصلا سينا چجوري فوت کرده؟
دستشو ميندازه زيربازومو بلندم ميکنه.
باربد:پاشو بريم تو اتاقت.فشار به خودت نيار.دوباره از حال ميري.
با کمک باربد به اتاقم برمي گردم.
من:منتظر جواب سوالامم.
هردومون رو تخت ميشينيم و باربد ميگه:آلنو پيدا کرديم.
-جدي؟
سرشو تکون ميده و ميگه:آره،البته جنازشو...
مي خواد بلندشه و بره بيرون که مچ دستشو مي گيرم و بهش ميگم:کجا؟به من بگو سينا چجوري مرده.
-الآن وقتش نيست.حالت زياد خوب نيست.بذار واسه بعد باران.
-لازم نکرده.همين الآن به من بگو.
ميشينه کنارم و شروع مي کنه:آلن يکي دو روز بعد از فرار تو،تصميم مي گيره هرچه زودتر داروها رو بفرسته به کشورهاي ديگه. اگه اونا به کشورهاي ديگه مي رسيد،همه بدبخت ميشديم.سينا همراه اونا بوده.اون خوب مي دونسته بايد چيکار کنه.اين داروها به دوچيز حساسن،نور و گرما.
آهي ميکشه:قبل از اينکه سينا فوت کنه،ماها رد آلنو زده بوديم.تعدادي از مأمورا رو به مکان اعزام کرديم تا آلنو دستگير کنن.اونا با يه کشتي مي خواستن برن.به اسم حمل نفت،اون مواد رو حمل مي کردن.قابليت ديگه اي که اين مواد دارن اينه که تو نفت،دقيقا رنگ همون ميشن و بوي همونو به خودشون مي گيرن.با قايق مواد رو به کشتي ميرسونن که وسط دريا بوده و از اونجا همه رو با هم حمل مي کنن.به خاطر همين،کارشون دو روز طول کشيده.مواد رو خرد خرد بهع کشتي رسوندن تا کسي بهشون شک نکنه.
با انگشتش به پيشونيش فشار مياره و ميگه:شايد اگه ما زودتر عمل مي کرديم اينجوري نميشد...
منتظر بهش چشم ميدوزم تا ادامه بده:
-ما نيروهامون رو نزديک 3صبح فرستاديم تا عمليات رو انجام بدن.منم مي خواستم برم ولي به دلايلي نشد و نتونستم.همزمان با رسيدن نيروهاي ما،کشتي منفجر ميشه و...
-منفجر ميشه؟؟يعني سينا....
با کلافگي سرشو تکون ميده و ميگه:آره...منفجر ميشه.کار سينا بوده تا مواد رو از بين ببره...همه افرادي که تو کشتي بودن مي ميرن.آلن و پسرش هم تو کشتي بودن و در نتيجه اونا هم مي ميرن.بعد از اينکه که کشتي منفجر ميشه،سرگرد سينا رو مي بينه که بدنش سوخته و پرت ميشه تو آب.مي گردن ولي پيداش نمي کنن.هيچ اثري ازش نبوده و مفقودالجسده.يکي از سربازا به ما خبر داد که سرگرد همه چيزو با چشمهاي خودش ديده ولي ما باز هم اميدوار بوديم تا اينکه خود سرگرد،اون روز به بابا گفت و ما مطمئن شديم که ديگه سينايي وجود نداره،اگه احتمالي هم براي زنده بودنش مي بود،با پرت شدنش تو آب،کاملا از بين ميره.
ادامه ميده:جنازه ي آلن و ويکتور رو هم ديشب پيدا کردن و ما براي همين رفتيم اداره.
همزمان با پايان حرف باربد،صداي گريه ي دوقلو رو مي شنوم.
به گوشه ي ديوار خيره ميشم.بدون اينکه پلک بزنم.تو همون حالت ميگم:
-بهم گفته بود نميذاره مواد خارج بشن.نذاشت و واسه اين کار جونشو گذاشت.همه رو نوشتم.
-واقعا لايق اين کار بود.حيف.حيف که ديگه...ديگه بينمون نيست.مقامات کشور هم درگير پيدا کردن سينا شدن.کار خيلي مهم و بزرگي انجام داده و اين حقش نيست که جنازش پيدا نشه ولي مثله اينکه نميشه کاري کرد.
با صدايي لرزون ميگم:ميشه تنهام بذاري؟
حرفي نميزنه و با مکث از جاش بلند ميشه.دستگيره ي در رو تو دستش ميگيره و تو همون حال برمي گرده سمتم و نگران نگام مي کنه.
به زور لبخندي ميزنم و ميگم:مي خوام با خودم کنار بيام.
-خودتو مقصر ندون.اگه بخوايم دنبال مقصر بگرديمفاون ما هستيم که دير واردعمل شديم.
از اتاق ميره بيرون.
به مغزم فشار ميارم و سعي مي کنم چهرش يادم بياد ولي ذهنم خاليه،خالي از هرچيزي که بشه بهش فکر کرد.
زيرلب براي شادي روحش فاتحه مي خونم و فوت مي کنم.اشکاي روي صورتم رو با کف دستام پاک مي کنم.صداي گريه ي ساحل هنوز هم شنيده ميشه.نگران عکس العمل پدر و مادرشم.
صداي آيفونو مي شنوم که به صدا درمياد.يکي دستشو گذاشته رو زنگ و ول کنم نيست.يعني اين موقع صبح کي مي تونه باشه؟
شالمو رو سرم درست مي کنم و از اتاق خارج ميشم.
رو به بابا ميگم:کيه؟
-دختر جوونيه که ميگه خبر مرگ سينا رو شنيده...يکي از دوستاشه...
بابا در رو باز مي کنه و دختر جووني خودشو پرت مي کنه تو خونه.با تعجب بهش نگاه مي کنم.تاپ دکلته ي صورتي پوشيده و يه شلوار سفيدم پاشه...کفشاي پاشنه بلندشو از پاهاش درنمياره و همينجوري مياد تو خونه.
دختر رو به بابا ميگه:راسته؟سينا مرده؟
بابا با تعجب نگاش ميکنه و ميگه:شما کي هستي خانوم؟
دختره به در تکيه ميده و سر مي خوره و رو زمين ميشينه.اشک از چشمهاش سرازير ميشه و ميگه:من؟...من دوست دخترشم...اسمم جسيه...قرار نبود اينجوري بشه...
با شنيدن اسمش مغزم به کار ميفته...جسي...جسي همون دختريه که تو مهموني پويا ديدمش.هموني که به خاطرش نزديک دو هفته با سينا قهر بودم و سکوت بينمون بود.
پشت بابا وايسادم و بهش نگاه مي کنم.يهو نگاهش بهم ميفته.يه چيز عجيب تو نگاشه.انگار خيلي عصبانيه.خيز برمي داره سمتم و بلند ميگه:تو عفريته هم اينجايي؟تو کشتيش...مي فهمي احمق...نابودش کردي...از منم گرفتيش...
بغضش مي شکنه و شروع مي کنه به هق هق کردن...
مي دونم اگه بابا جلوم نبود،يه درگيري اساسي بينمون رخ ميداد و گيس و گيس کشي ميشد!!!
باربد مياد جلو و با عصبانيت ميگه:دهن کثيفتو ببند...جمع کن و برو...زر زيادي هم نزن...من تو رو خوب مي شناسم و از رابطت با سينا خبر دارم... خودت اينو خوب مي دوني... اينجوري هم اشک تمساح نريز که خبري نيست...تا دهنمو بيشتر از اين باز نکردم برو..خودم تا دم در همراهيت مي کنم تا مطمئن بشم جسم نجست از اين خونه رفته بيرون...
از عکس العمل باربد واقعا تعجب ميکنم.از کنارم رد ميشه.بازوي جسي رو مي گيره و با خشونت بلندش ميکنه.هلش ميده به سمت بيرون.پاي جسي پيچ مي خوره و کمي اخم مي کنه ولي فرياد نميزنه.
باربد:انقدر ازت بدم مياد که حاضر نيتم تو يه محيط بسته مثه آسانسور تحملت کنم،حتي براي چند ثانيه...
جسي رو به طرف پله حرکت ميده و مي برتش پايين...
مات سرجام وايسادم و به پله ها نگاه مي کنم.بابا کنارمه و بقيه پشت سرم.نگاهي به دستم مي کنم.هموني که روزي رو صورت جسي نشسته.
بابا:چرا خشکت زده باران؟بيا کنار،مي خوام درو ببندم.
صداي جيغ و داد جسي به خوبي شنده ميشه.چندلحظه مي گذره و جيغ جيغاش قطع ميشه.آسانسور مياد بالا و باربد با اخمهايي درهم پياده ميشه.سرش پايينه و داره مياد تو خونه.سرشو بلند ميکنه و نگاش به چشمهاي من ميفته.مي دونم کنجکاوي رو به خوبي ميشه از چشمهام خوند پس همينجوري بهش زل مي زنم.
بابا کنارم نيست و رفته پيش مامان.
با صداي آرومي ميگه:برات توضيح ميدم.مي دونم براي چي کنجکاو شدي...الآن نه.بعدا همه چيزو بهت ميگم.
سرمو براش تکون ميدم و از نقش سدمعبري کنار ميام و بهش اجازه ميدم ردشه.
****
2-3 روزي از اون روز مي گذره و جو خونه آروم تره.روز قبل مهلا و ديويد اومدن ديدنم.عقد کرده بودن و از شنيدن خبر مرگ سينا،خيلي شکه و ناراحت شدن.
ساحل با پدر و مادرش تماس گرفت و به زور باهاشون حرف زد.کلي داستان سرهم کرد و گفت حال سينا خوبه و براش تولد گرفتيم ولي تو شرايطي نيست که صحبت کنه.!!!!
موقع صحبت چنان بغض کرده بود که دلم کباب شد.
حالش بهتر شده ولي کمتر با ديگران حرف ميزنه.
منم تو خودمم و زياد با اطرافيانم ارتباط برقرار نمي کنم.بيشتر با ساحل،فربد و باربد حرف مي زنم.هنوزم منتظرم باربد حرف بزنه ولي اون...
خودم بايد برم پيشش و باهاش حرف بزنم.بايد بفهمم باربد جسي رو از کجا مي شناسه.
تقه اي به در اتاقش مي زنم.با اجازه ي ورودش،ميرم تو اتاق.
لباس راحتي تنشه و رو صندلي نشسته.
لبخندي بهم مي زنه و ميگه:تويي؟
فقط بهش نگاه مي کنم.
-مي دونستم آخرش طاقت نمياري و خودت مياي.
رو تختش مي شينم و ميگم:منتظرم...
-جسي يکي از دوستان من بود...
چشمهام گرد شدن...خداي من...
نگاهي به من ميندازه ميگه:چشمهاتو اونجوري نکن...18-17 سالم که بود،مي رفتم کلاس طراحي...خيلي به اين رشته علاقه داشتم.اونجا بود که با جسي آشنا شدم.دخترخوبي به نظر ميومد و من بهش علاقه مند شده بودم.نمي دونم چطور شد ولي به عنوان يه دوست خوب مي ديدمش.عاشقش نشدم.نه.هيچ وقت...فقط برام مثه يه دوست پسر در غالب يه دختر بود.نمي دونم چرا ازش خوشم اومد.چندسالي از آشناييمون گذشت.يه روز يکي از دوستام گفت جسي رو با پسري ديده که در حال کشيدن مواد بودن.تو يکي از مهمونيايي که رفته بود،همچين چيزي ديده بود.من باورم نميشد.جسي رو خيلي خوب مي شناختم.اين ماجرا براي 3 سال پيش.من 3 سال پيش فهميدم جسي کيه و چيکارست.
پوفي ميکنه و ادامه ميده:با يکي از بچه هاي کلاس دوست شده بود و اون رو هم تو خط خودش کشيده بود.جسي دختر يه مرد پولدار بود که قاچاقچي مواد مخدره.بازيگره خوبيه ومي تونه طرفش رو به خوبي متقاعد کنه.طرف من نيومد،چون مي دونست احتمال اين که بگيرنش زياده.اون مي دونست پدر من چيکارست،براي همين بود که دور منو خط کشيد.اون واقعا يه شيطونه.وقتي ماجرا رو فهميدم،يه راست رفتم پيش سينا.بابا هم جسي رو نمي شناخت.سينا رو به خوبي مي شناختم و از شخصيتش خبر داشتم.مي دونستم مي تونه به خوبي يه دختر رو بشناسه و زير و بمشو بيرون بکشه.
دستي لاي موهاش کشيد:بهش گفتم با همچين آدمي دوست بودم و تازه فهميدم خودش و پدرش چکاره اند.
سينا کمي فکر کرد و گفت:
-تو مطمئني؟
-من با چشمهاي خودم نديدم ولي از دوستام شنيدم و خودم هم بهش شک کردم.
-بايد خودم پا پيش بذارم.
-يعني....
-من خودم رو يه قاچاقچي جا مي زنم و ميرم سراغ پدرش.بدون مدرک نمي تونيم اونا رو بگيريم و بندازيم زيردست قاضي،بايد چندوقت سر اين پرونده وقت بذاريم.
ما نقشمون اين بود ولي با درگير شدن سينا سر پرونده ي شهروز و بازي کردن نقش دوست پسرطناز،به کلي فراموش شد.خودم پيگيرش بودم ولي سر سينا شلوغ تر از اين حرفا بود.تا اينکه پارسال،سينا گفت بايد شروع کنيم.دورادور حواسمون به جسي و پدرش بود.منم باهاش به هم زده بودم.خلاصه سينا تونست خودشو بين اونا جا و نقشه رو اجرا کنه.از طرفي سينا رو فرستاديم جلو و از يه طرف ديگه،يکي ديگه از مأمورامونو...
-خب؟
-بذار يه نفس بگيرم بعد دوباره تعريف کنم...
کمي منتظر مي مونم...
شروع مي کنه:
-جسي با ديدن سينا بهش پيشنهاد دوستي ميده و سينا هم با رويي گشاده درخواستشو قبول مي کنه.بعد از اين که خيالش از سينا راحت ميشه،ميره سمت ايوان...اون يکي همکارمون...به هر دو پيشنهاد ميده...هم سينا و هم ايوان قبول مي کنن.هميشه شاکر خدا بودم که عاشق جسي نشدم.
سرشو تکون ميده و ميگه:بگذريم...سينا به قدري قشنگ نقش بازي مي کنه که پدر جسي سراسمش قسم مي خورده.بهش پيشنهاد ميده بياد و دخترشو بگيره.جسي هم که از خدا مي خواسته.چه کسي بهتر از سينا.خوش قيافه،خوش هيکل،پول دار،همکار باباش و کسي که جسي مي تونست با وجودش به ديگران پز بده.همون موقع بوده که تو وارد زندگيش ميشي و اونو از شر جسي خلاص مي کني.من از قضيه اي که تو خونه ي پويا پيش اومد خبر دارم.خود سينا بهم گفت.ما مدرک کافي ازشون داشتيم و مي تونستيم دستگيرش کنيم.چندهفته قبل از اينکه سينا رو بگيرن،ما پدرجسي رو دستگير کرديم.وقتي که مي خواست جنسهاشو خارج کنه،گرفتيمش.
-جسي چي شد؟اون چرا هنوز داره واسه خودش تو شهر مي چرخه؟
-چون ما فهميديم که اون...
-اون چي؟؟
-اون يکي از افراد آلنه!!!...
با چشمهايي گشاد شده ميگم:تو چي داري ميگي؟؟!!!
-بعد از اينکه شماها رو گرفتن،ما فهميديم که اونم براي آلن کار مي کنه.پدرشو گرفته بوديم و اون فکر مي کرد کار منه لوشون دادم.ما مي خواستيم ببينيم مي خواد چيکار کنه که فهميديم پاي آلن هم وسطه.بخاطر يه سري عطيقه بود که ما اجازه داديم جسي آزاد باشه.مي خواستيم ما رو به اونا برسونه.تو همين گير و دار بود که شما رو گرفتن.دليل بي حالي سينا تو مهموني پويا،قرصايي بوده که جسي تو نوشيدنيش ريخته بود.يه جورايي حدس خودش درست بود.حالا علاوه بر عطيقه ها،دنبال افراد آلن هستيم.البته اونايي که زنده هستن.جسي باهاشون در ارتباطه و ما مي تونيم با اين کار به اونا هم برسيم.يه جورايي با يه تير دونشون مي زنيم.
-از طناز خبري نيست؟
-متأسفانه نه...آب شده و رفته تو زمين...
در ادامه ميگه:من خيلي متأسفم که سينا رو از دست داديم...اون يکي از لايق ترين افراد بود و جونشو واسه کارش گذاشت...من بهش غبطه مي خورم...خدا رحمتش کنه...
تحمل حرفاي باربد رو ندارم...
من:ميرم بيرون...
-باشه...
از اتاقش خارج ميشم و به اتاق خودم ميرم.دوقلوها رو مي بينمکه رو تختم خوابيدن.لبخندي ميزنم و به سمتشون ميرم.تو اين چندروز حسابي باهاشون اخت شدم.
بينشون ميشينم و دستمو رو صورتشون مي کشم.
****
ميرم سر چمدونم...مي خواستم عکس سينا رو ببينم...تو دفترم نوشته بودم عکسشو همراهم اوردم...
درشو باز مي کنم.چشمم به همون لباس قرمز ميفته.برش ميدارم و ميذارمش رو تخت.کم کم وسايلمو خالي مي کنم.قاب عکسي رو مي بينم که گذاشتمش بين لباسهام.برش ميدارم و بهش نگاه مي کنم.
چهرش همون جور بود که توصيفش کردم.چال گونه هاش زيادي خود نمايي مي کنه.
کمي به عکس خيره ميشم..ميذارمش کنار لباس...تو ساک رو نگاه مي کنم.چشمم به دوربين ديجيتالي مي خوره.برش ميدارم و روشنش مي کنم.
ميرم تو گالري عکسها.به عکسهايي از تولد مي رسم.عکسها از سينا و دختري هست که لباس طلايي رنگي پوشيده و موهاشو دورش ريخته.
يهو مغزم فعال ميشه.اين که من نيستم.ولي...انگار منم...
بدو بدو ميرم جلو آينه و به خودم خيره ميشم.چهرم رو با عکس دختر مقايسه مي کنم.زمين تا آسمون با هم فرق داريم.فقط چشمهامونه که يه رنگه.واي....اين منم و من،اونم!!!
صورتم نسبت به عکس تپل تر شده و به کل تغيير کرده.نمي دونم چجوري انقدر عوض شدم.يه آدم ديگه شدم.موهامو باز کنم و دورم مي ريزم.با ديدن رگه هاي طلايي بينشون،يقين پيدا مي کنم دختر تو عکس منم.
جلو آينه خشکم زده و نمي دونم چه مدتيه به خودم خيره شدم.تقه اي به در مي خوره.هيچي نميگم.انگار لالموني گرفتم.دوباره تقه اي مي زنه و بعدش صداي فربدو مي شنوم که ميگه:باران؟
به خودم زل زدم.در با شتاب باز ميشه و فربد مياد تو.نگاه نگرانش به چهره ي متحيرم ميفته و ميگه:
-چرا درو باز نمي کني؟نگران شدم.گفتم شايد...
انگار تازه مي فهمه تو حال خودم نيستم.مياد جلو و منو مي چرخونه سمت خودش.تا اون موقع تصوير مجازيشو از تو آينه مي ديدم ولي حالا رو به روش بودم.
-چي شده؟چرا ماتت برده؟
دستمو ميارم بالا و دوربينو به سمتش مي گيرم.با ديدن عکس،کمي نگام مي کنه و ميگه:به خاطر اينه؟پس بالاخره فهميدي.
تو همون حالت ميگم:اين منم؟
-آره...
-پس چرا...
-بعد از تصادفت،صورتت از بين رفت.علاوه بر خرده شيشه هاي ماشين که باعث خراشيدگي پوستت شده بود،اون بي شرفا رو صورتت اسيد هم ريختن.خيلي شانس اوردي که کور نشدي.خيلي.خوش بينانه ترين حالت اينه که تو صورتت رو از دست بدي و همين هم شد.اگه چشماتو از دست ميدادي،شايد ديگه هيچ وقت بدستشون نميووردي.صورتت با جراحي پلاستيک درست شد.به همين دليله که چهرت عوض شده.
با بهت ميگم:چرا کسي به من چيزي نگفت؟يعني من نبايد مي فهميدم؟
-مي خواستيم کمي صبرکنيم تا خودتو به اين شرايط وفق بدي،بعد بهت بگيم.
-دليل مسخره ايه.
خيلي جدي ميگه:چرا مسخرست؟خود من نمي تونم به خوبي قبل باهات ارتباط برقرار کنم.همه چيزت عوض شده.ذهنت،چهرت،رفتارات و...وقتي يادت نمياد چي پيش اومده و چي بهت گذشته،چجوري توقع داري ما مشکلاتت رو بيشتر مي کرديم؟
-مشکل؟
-درگير شدن بيشتر فکرت سر چهره ي قبليت.
واقعا گيج شدم.مي شينم رو تخت و سرم رو بين دستام مي گيرم.
به زور مي گم:چرا اينجوري شد؟مگه من چيکار کرده بودم که چهرم رو هم از دست دادم؟؟
دست فربد رو شونم مي شينه و با مهربوني ميگه:حتما يه حکمتي داره.خودتو بيشتر از اين اذيت نکن باران.
سرمو بلند مي کنم و با عصبانيت ميگم:اذيت نکنم.مي دوني فراموشي يعني چي؟مي دوني زندگي بر اساس چهارخط نوشته يعني چي؟درک مي کني؟نه...قابل درک نيست.تو نمي دوني دست و پا زدن تو سياهي يعني چي.تو خبر نداري حس نکردن امنيت تو شرايط من يعني چي؟؟خسته شدم فربد.خسته شدم بسکه فکر کردم و به هيچ جا نرسيدم.
-مي فهمم باران.مي فهمم عزيزم.درسته که تو شرايط تو نيستم اما درکت مي کنم.
يهو ميگم:ساحل کجاست؟
آهي مي کشه و ميگه:پيش آرشامه.حالش خوب نيست باران.ساحل هميشگي من نيست.گوشه گير و ساکت شده.
-بايد طبيعي باشه.اون برادرشو از دست داده.کم کم بايد خودشو پيدا کنه.مطمئنم اگه منم گذشتم يادم بود،حالم از ساحل هم بدتر ميشد.
سعي مي کنم غم خودمو فراموش کنم و به فربد دلداري بدم.
فربد:من ميرم بيرون تا با خودت کنار بياي.
سرمو براش تکون ميدم و تو همون حال ميگم:ميشه به باربد بگي بياد پيشم؟
سرشو به نشونه ي آره تکون ميده و با لبخندي غمگين ميره بيرون.
چشمهامو مي بندم تا کمي آرامش بگيرم.بعد از دقايقي صداي باز و بسته شدن درو مي شنوم.تو همون حالت مي مونم.يکي کنارم مي شينه،چون تخت کمي فرو ميره.
باربد:کارم داشتي باران جان؟
بعد از کمي مکث ميگم:فربد بهت گفت؟؟
-آره...
چشمهامو باز مي کنم و سرمو به سمتش برمي گردونم.
ازش مي پرسم:جسي منو از کجا شناخت؟مگه چهرم عوض نشده؟اون از کجا فهميد من بارانم؟؟
با مکث،سوال ديگه اي ازش مي پرسم:ببينم،مگه تو پيش پرستارت بزرگ نشدي؟
با تعجب بهم ميگه:تو از کجا مي دوني.
-مثل اينکه قبلا از سينا پرسيدم!!حالا جواب منو بده.
-من به جسي گفته بودم که خونه ي پرستارم هستم.نمي دونست چرا اونجام.من اونو دوست خودم مي دونستم.نمي دونستم چه عفريته ايه.از تو و خانوادم بهش گفته بودم.اون مي دونست بابا پليسه و براي همين محتاطانه عمل مي کرد.مي دونست يه خواهر به اسم باران دارم که تو ايران زندگي مي کنه.اين اواخر هم خانوادمون رو زير نظر داشت.اون تو رو از همون مهموني پويا شناخت و بعدش فهميد خواهرمي.خودش يه نقشه هايي تو سرش داشت که تو تصادف کردي.ما جسي رو زيرنظر داشتيم و اون ما رو.مي دونست صورتت از بين رفته و نياز به جراحي داره.از حالت با خبر بود.
-چرا اومد اينجا؟
-اون نمي دونه ما از همه چيز خبر داريم.بعد از يه ماه پاشده اومده اينجا و گريه و زاري راه انداخته.مي ترسه بهش شک کنيم.
-چرا تصميم نمي گيره بره؟
-بخاطر عتيقه ها.اون حاضر نميشه از اونا بزنه و بره.
-کي مي خواين خبر مرگ سينا رو به ايران بدين؟
-شاهين و ساحل مي گن فعلا نه.وضع قلب پدر و مادر ساحل اصلا خوب نيست.باباش چندوقت پيش سکته کرد ولي خدارو شکر گذرونده.فعلا نبايد حرف بزنيم.
****
نزديکاي بهاره.عيد مي خواد بياد ولي ماها همه ماتم زده ايم.چندماهي از مرگ سينا مي گذره و ما هنوز تو شکيم.
با مشاوره هاي آرشام،حال ساحل خيلي بهتر شده ولي اون ساحل قبلي نيست.مارال،رامين،بابام و خالم اينا برگشتن ايران.شاهين هم مجبوري رفته تا به کاراي شرکتش برسه.سيما و بچه هش و ساحل موندن اينجا.مامان فريبا هم هست.نمي خوام حالا حالا ها مشکي رو از تنم در بيارم.درسته که چيزي ازش يادم نيست ولي به احترامش م يخوام اين کا رو انجام بدم.
ساحل به رفتار من شک کرده ولي به روي خودش نمياره و سوالي ازم نمي پرسه.با چهرم کنار اومدم. و تونستم باهاش انس بگيرم.
هر روز با پدرام و پرهام بازي مي کنم.خيلي بزرگتر و شيرين تر شدن.
وقتي شاهين مي خواست برگرده ايران،ساحل جلوشو گرفت و گفت:بذار تو چشمات نگاه کنم شاهين.اجازه بده يه بار ديگه چشمهاي سينا رو تو صورت تو ببينم.خواهش مي کنم.
تو اون ايام،شاهين سرشو پايين مي گرفت تا چشمش تو چشم ساحل نيفته ولي اون روز به درخواست ساحل،سرشو بلند کرد و اجازه داد ساحل نگاش کنه.
شاهين با مکث سرشو بلند کرد و به ساحل چشم دوخت.ساحل چند لحظه نگاش کرد و بعد،دستشو انداخت دور گردن شاهين و کشيدش پايين.آروم و با ملايمت چشماشو بوسيد و با لبخند گفت:ازشون مراقبت کن.تنها چيزي که منو آروم مي کنه.
همون موقع بود که سوالي به ذهنم رسيد.
حالا رو مبل نشستم و دارم به اون سوال فکر مي کنم.چرا چشمهاي سينا و شاهين شبيه همه؟مگه چشمهاي سينا به مادرش نرفته؟خودش بهم گفته بود (بابام عاشق چشمهاي مامانم شده و ميگه رنگ چشمهامو خاصه).اين عموشه و اون مادرش.هيچ ربطي بهم ندارن.مي خوام از فربد بپرسم قضيه چيه.
روابط ساحل و فربد ديگه پنهون نيست.بعد از اون قضايا،همه از رفتار و توجهات فربد متوجه موضوع شدن ولي به احترام سينا حرفي نمي زنن.همه مي دونن اين دوتا همديگه رو دوست دارن ولي به روي خودشون نميارن.
بابا ميگه بهتره بعد از عيد برگردم ايران. برم پيش مامان فريبا و بابا بهنام.تا تابستون پيش ماماني باشم،چرا که خيلي احساس تنهايي مي کنه و دلش مي خواد کنارش باشم.بابا مي گه اکثر تابستونا ميرفتم پيش ماماني.
فربد هم مي خواد برگرده.به خاطر ساحل.
اونجور که از فربد شنيدم،مي خواد برگرده و کارش رو تو ايران درست کنه.شرکتشون شعبه ي جديدي تو ايران زده و فربد مي خواد اونجا مشغول به کار بشه.
درسشو فعلا ول کرده و عين کنه چسبيده به کار!مي دونم اين کارش هم به خاطر ساحل و تأمين نياز هاي اونه.مي خواد ساحل بعد از ازدواج،احساس بي نيازي کنه.مي خواد از هر نظر بهش برسه و تأمينش کنه.
نگاهي به ساعت ميندازم.منتظرم فربد از سرکار بياد و من مثه اين آدماي منگل سوال پيچش کنم.تو اين چندماه،فقط سوال مي پرسم و از ديگران جواب مي خوام.راجع به همه چيز.
ميرم تو آشپزخونه و مامانو مي بينم که رسيدن به سبزه هاشه.تو اين مدت،عاشقش شدم.به معناي واقعي.مهربونه و دلسوز.هميشه يه لبخند رو لبشه و بابا بهادر رو عاشقانه مي پرسته.بابا هم دسته کمي از مامان فرنوش نداره.
دستمو حلقه مي کنم دور گردنشو ميگم:احوال مامان جونم؟
دستاشو ميذاره رو دستام و گردنشو مي چرخونه سمتم:به لطف شما خانوم خانوما.
نگاهي به سبزه ميندازم.خيلي خوشگل و پره.
ميگم:خيلي خوشگل شده ها.
با لبخند ميگه:من عاشق گل و گياهم.اکثر اوقات سبزه هام خوب از آب درميان.
احساس مي کنم پکره،براي همين مي پرسم:چي شدي فرنوش خانومي؟
-از الآن غصم گرفته که مي خواي بري.پس فردا سال تحويله و شماها هفته ي اولش ميرين ايران.
-اين که غصه خوردن نداره مامان خوشگلم.شما هم چند ماه بعدش مياي پيش خودمون.
لبخندي ميزنه و دستامو فشار ميده.
مامان:بايد بهم قول بدي براي سال تحويل لباساتو عوض کني و سفيد بپوشي.
-آخه...
-آخه نداره باران.چه معني ميده تو با لباس مشکي بشيني سر سفره ي هفت سين؟برات لباس نو گرفتم.ميري و اونا رو مي پوشي.همين که گفتم.لباس مشکي ساحل رو هم بايد از تنش دربياريم.
-باشه خانوم زورگو...
-آفرين دختر خوب.مثه آدم به حرفم گوش بده تا کار به زور نرسه.
گونشو مي بوسم و مي خندم.
صداي در باعث ميشه از آشپزخونه به بيرون سرک بکشم.خوبيه آشپزخونه ي اپن اينه که از همونجا مي توني بفهمي چه خبره و کي اومده.
فربد اومد تو و ياالله بلندي گفت.
تو دلم ميگم:خاک تو سرت.عين بز سرتو ميندازي مياي پايين بعد تازه ميگي ياالله؟؟نوبره واالله.(يکي از فاميلامون همينجوري.مياد تو اتاق و يه ديد کلي مي زنه و تازه يادش ميفته بگه ياالله.اساسي رو اعصابمه)
البته مي دونم که فربد چشم پاکي داره و بچه پررو ساحلو نامزد خودش مي دونه ولي....
براي ساحل و سيما زياد مهم نبود.کلا اهل شال و حجاب نبودن.شاهين هم فربدو مي شناخت و به سيما گير نميداد که چرا جلوي فربد حجاب نداري و شال سرت نمي کني.ساحل هم که جاي خود داشت و تا چندوقته ديگه زن فربد ميشد.
داره با سيما و ساحل سلام عليک مي کنه و بدو بدو ميرم سمتشو دستشو مي کشم دنبال خودم.
فربد:چته تو بابا؟؟دوباره مرض هاري بهت سرايت کرده؟
تو اين چندوقت تونسته بودم باهاش به خوبي ارتباط برقرار کنم.يه جورايي مثه هموني که تو دفترم نوشتم.
-از تو بهم سرايت کرده ديگه ولي خدا رو شکر که قبلا واکسنشو زدم و بي تأثيره.
فربد مي تونه به راحتي نگهم داره ولي داره دنبالم مياد.شايد اون هم کنجکاو شده موضوع چيه.فضولي که باشد،جسم در عذاب است!!!فربدم فضوليش گل کرده و به دستش که داره توسط من از جاش کنده ميشه توجهي نداره
در اتاقمو باز کردم و فربدو هل دادم داخل.کيفشو انداخت رو تخت.دستاشو از پشت گذاشت رو تختو تکيه گاه بدنش کرد.منم دست به سينه جلوش وايسادم و نگاش کردم.
فربد:چيه؟چرا مثه طلبکارا نگام مي کني؟
-چيم مثه طلبکاراست؟
-ژستت.
-برو بابا.
ازجاش بلند شد و به سمت در رفت.
من:کجا؟
-دارم ميرم ديگه.
-بشين سرجات بابا.مسخره.
مي شينه سرجاش.
من:آماده بوديا...!
-براي چي؟
-براي اين که من بگم برو بابا و تو هم سواستفاده کني و بري پايين تا مخ ساحل طفلک رو بزني.
با مظلوم نمايي ميگه:آخه ظالم دو عالم،تو که از دل من خبر داري،چرا عذابم مي دي؟
-براي خنده.
يهو ميگه:خب بسه ديگه.بنال.
-تعادل نداري تواما.
-حوصلم سررفت.بپرس ديگه.من که مي دونم مثه هر روز مسئله اي به ذهنت رسيده و مي خواي من بدبختو سوال پيچ کني.
-مگه شاهين عموي سينا نيست؟
-آره.خب که چي؟
-پيچ پيچي.سينا قبلا به من گفته بود چشمهاش به مامانش رفته ولي چرا انقدر به شاهين شباهت داشت؟منظورم چشمهاشه.
-دِکي.چون بابابزرگ سينا،پسرخاله ي شاهينه.يعني مامان سينا با پسرخاله ي باباش ازدواج کرده.
-جدي؟
-مگه من با تو شوخي دارم؟
-نمي دونستم فاميلن.
-يعني تو يه بارم از سينا نپرسيدي؟
-نمي دونم.شايد پرسيدم و ننوشتم.من که چيزي يادم نمياد.
-چقدر تو انيشتيني.
-در اين که شکي نيست.
از رو تخت بلند ميشه و مي ره سمت در.
برمي گرده سمتم و مي گه:سوالي نيست؟
-فعلا که نه.
-من نمي دونم چرا داشتي دست من بدبختو از جاش مي کندي.با خودم گفتم حالا چي مي خواد بگه.نگو مي خواد بدونه چرا چشم سينا شبيه شاهين بوده.
همينجور که غر مي زد از اتاق خارج شد.
****
چندساعت ديگه سال تحويل ميشه.جلوي آينه وايسادم و به صورتم خيره شدم.ابروهام پرتر از هميشه شده.مامان فريبا مي خواد بياد و برام کمي تميزشون کنه.دوره ي آرايشگري گذرونده.
سال مي خواد تحويل بشه و من تو دنيايي از ترديد غرقم.انگار اولين ساليه که مي خوام سرسفره ي هفت سين بشينم.
نگاهي به دستم مي اندازم.لباس سفيد رنگي تو دستمه.تو مشتم فشارش ميدم و با بغض نگاش مي کنم.شک دارم.احساس مي کنم هنوز زوده ولي چه کنم که مامان نمي ذاره لباس مشکي تنم باشه.دقايقي پيش دولباس سفيد به منو و ساحل داد و ازمون خواست لباسامونو عوض کنيم.
مي گفت ياد سينا هميشه تو دلامون مي مونه.با مشکي پوشيدن ما چيزي عوض نميشه.
ساحل خيلي خانومي مي کنه که ازم چيزي نمي پرسه چرا که من خودمم هيچي يادم نيست تا براش توضيح بدم.از حلقه ي تو دستم و لباس مشکيم،ميشه به يه چيزايي پي برد.
ترديدو ميذارم کنار.لباسو ميندازم رو تخت.همون موقع تقه اي به در مي خوره و مامان فريبا مياد داخل.صورتمو مي بوسه و دستي به ابروهام مي کشه.مي خواد کمي تميزشون کنه.منم مخالفتي ندارم و ميذارم کارشو بکنه.
چشمهامو باز مي کنم و به خودم خيره ميشم.با اينکه پهن برداشتشون ولي خيلي تو چهرم تأثير داشته.
-ممنون مامان فريبا.
-خواهش مي کنم گلکم.
مي ره بيرون و بهم اجازه ميده لباسامو عوض کنم.
دوباره به آينه نگاه مي کنم. لبخندي به خودم مي زنم.
با اون لباس و ابروهاي تميز شده،خيلي تغيير کردم.از ديدن خودم سير نميشم!!چهرم قشنگ شده.بعد از مدتي که همش مشکي مي پوشيدم،
مصنوعي و عروسکي نيست.الآن که فکر مي کنم،مي بينم چقدر بايد خدا رو به خاطر سلامتيم شکر کنم.خيلي خوشحالم که چهرم طبيعيه.طبيعي جراحي شده و مثله عروسک نشدم.انقدر از چهره هاي مصنوعي بدم مياد که حد نداره.
لبخند به لب از اتاق خارج ميشم.نزديکاي سال تحويله و همه کنار سفره ي هفت سين نشستن.يه ماهي قرمز رنگ کوچولو تو تنگ خودنمايي مي کنه.داره بازي مي کنه.لبخند رو لب همست ولي چشمهاشون،چشمهاشون غمگينه.اولين عيد سيناست.
نگاهم به ساحل ميفته.رنگ سفيد خيلي بهش مياد.دوست دارم همينجوري نگاش کنم.به زور لبخند ميزنه.ميرم کنارش و مي شينم.همه سکوت کرديم.با ماهواره،يکي از کانال هاي ماهواره رو گرفتيم و داريم نگاه مي کنيم.منتظريم سال تحويل رو اعلام کنن.
سال تحويل ميشه.سالي که من توش گمم.سالي که پر از اتفاقات خوشايند و ناخوشايند بود.سالي که سينا رو ازم گرفت.سالي که فربد عاشق شد.سالي که فکرش رو هم نمي کردم اينجوري بگذره.سالي که فهميدم خانواده ي ديگه اي هم دارم و با يه پسر همخونه شدم.سالي که برام پر بود از خوبي ها و بدي ها.سالي که....
با صداي فربد به خودم ميام و دست از سالي که،سالي که برميدارم.نگاهم به ساحل ميفته که با چشمهايي پر از اشک داره با مامان اينا روبوسي مي کنه.
با همه روبوسي مي کنم و عيدو بهشون تبريک ميگم.ساحل رو مي گيرم تو بغلم و به خودم فشارش ميدم.چشمامو مي بندم و بوش مي کنم.بغضش تو بغلم مي شکنه و خودشو خالي مي کنه.محکمتر به خودم فشارش ميدم.مي دونم اگه فراموشي نمي گرفتم،وضعم از ساحل بدتر بود.
بابا از لاي قرآن پول دراورد و به همه عيدي ميده.کمي کنار هم مي شينيم.ميوه و آجيل مي خوريم و با هم حرف مي زنيم.
شب ميشه و من ميرم تو اتاقم.رو تختم مي شينم و عکس سينا رو برمي دارم.براي اولين بار باهاش حرف مي زنم.با صداي لرزون.
-اولين عيدت هم گذشت.گذشت دوست خوشگل و چشم عسلي من.
لباسامو با اشک هاي مامان جمع مي کنيم.7 فروردينه و مي خوايم برگرديم ايران.بابا معتقده خطري تهديدم نمي کنه ولي با اين حال باربدو باهام مي فرسته تا بياد ايران.مامان فريبا مي خواد بمونه پيش مامان فرنوش.مي خواد چندوقتي پيش خواهرش باشه.
ساحل خيلي تلاش کرده تا به خوبي نقش بازي کنه.مامانش اينا خيلي از دست سينا ناراحتن.ميگن يه زنگ هم به ما نزده ولي نمي دونن که ديگه سينا نيست.
همه آماده شديم تا بريم فرودگاه.دوست دارم برم خونه ي سينا رو ببينم ولي ديگه وقتي نيست.پدرام تو بغلمه و داره شيطنت مي کنه.خيلي بچه ي شيرينيه.پرهام غرغرو تر از پدرامه و تو بغل مامانشه.چمدونامون تو صندوق و همگي با هم دارينم ميريم فرودگاه.هرچي به مامان گفتم لازم نيست بياي،راضي نشد.مي گفت الا و بلا بايد بيام.
تو بغل مامان،بابا و مامان فريبا فرو مي رم و باهاشون خداحافظي مي کنم. پدرام رو دادم دست باربد تا با مامان اينا خداحافظي کنم.پدرامو مي گيرم تو بغلم.
نگاهم به دونفري ميفته که دوان دوان دارن ميان سمتمون.مثل هميشه وفادارن.آرشام و پيامن.
با لبخند بهشون نگاه مي کنم.بهمون مي رسن.هردو نفس نفس مي زنن.
آرشام بريده بريده ميگه:خوبه...ک...که هنوز ن...نرفتين.
فربد با لبخند ميره جلو.دستاشو ميذاره رو شونه ي آرشامو ميگه:راضي به زحمت نبوديم...
-تعارف نکن فربد.تو که مي دوني شماها يکي از بهترين دوستاي مايين.
تو اين چندوقت خيلي باهم بر خوردن.منظورم فربد،باريد،آرشام و پيامه.حسابي باهم کنار اومدن و دوست شدن.فربد هم خودشو مديون آرشام مي دونه.با حرفاي آرشام بود که ساحل آروم شد و فربد بسيار ممنون آرشام بود.
آرشام:تقصير اين پيام بود که دير اومديم.
پيام اعتراض آميز مي گه:به من چه؟
آرشام چشم غره اي بهش مي ره و با حرص مي گه:من رفته بودم خريد،نه؟؟
پيام مثل بچه هاي شيطون و خطاکار سرشو ميندازه پايين و زيرلب ميگه:خدا لعنتت کنه که دم آخري آبرو واسه آدم نميذاري و مي بريش.
چهرش و کلامش در تضاد کامل با همه و همين باعث خندمون ميشه.
آرشام از اون حالت خشکي و يخيش دراومده بود و حالتي دوستانه پيدا کرده.ازم قول گرفته اگه مشکلي داشتم،حتما بهش زنگ بزنم.مي دونم که بهتر از من مي دونه بعد از چندوقت که حافظم رو به دست بيارم،دچار مشکل مي شم.
من:حتما آرشام.من مديون توام.اگه تو اون شب منو پيدا نمي کردي...
-شروع کردي دوباره؟اون يه وظيفه ي انساني بود.هرکسي که جاي من بود،همون کار رو انجام مي داد.
-نه آرشام.گرگ زياد شده.مطمئنم....
نمي ذاره حرفمو ادامه بدم و مي گه:خب بابا.شروع کرد به سخنراني.رفتي بالاي منبر.بيا پايين بابا.بيا پايين.
کمي مي شينيم تا شماره پروازمونو اعلام کنن.با گريه از هم جدا ميشيم.
از کشوري که بهترين دوستمو ازم گرفت،جدا مي شم و مي رم پي سرنوشتي نامعلوم.سرنوشتي که برام پراز ابهامه.مي خوام با آدم هايي مواجه بشم که از عزيزانم هستن ولي من...
جلوي هواپيماييم و آماده ي سوار شدن.آخرين دم و بازدم رو تو هواي اون کشور انجام مي دم.
****
بعد از چندين ساعت،به ايران مي رسيم.هيجانم زياده.دوست دارم کشورمو ببينم.کشوري که توش زندگي کردم،بزرگ شدم ولي بي وفايي کردم،چرا که هيچي به خاطر ندارم.
دست ساحل تو دستمه.پدرام و پرهام شيرشونو تازه خوردن خوابيدن.پدرام هم چنان تو بغلمه.
هواپيما داره فرود مياد و مهماندار تذکرات لازم رو ميده.باربد هم خيلي خوشحاله.يه جورايي هيجان داره و تو پوست خودش نمي گنجه.اون تاحالا ايرانو نديده ولي هميشه به کشورش وفادار بوده.براي ديدن ماماني هم خيلي هيجان زدست.
از هواپيما پياده ميشيم و من با ولع هواي آلوده ي تهران رو به ريه هام مي فرستم.همونجا همه از هم خداحافظي مي کنيم.دلم براي ساحل کباب بود.شاهين اومده بود دنبالشون.بابا بهنام هم اومده دنبال ما.
نمي دونم چي مي شه که با رسيدن ما به شاهين،بچه ها چشم هاشونو باز مي کنن و شروع مي کنن به دست و پا زدن.تو چشم هاي هر چهارتاشون،دلتنگي به خوبي ديده مي شه.منظورم شاهين،دوقلوها و سيماست.سيما با عشق به شاهين خيره مي شه.شاهين بچه ها رو با هم تو بغلش مي گيره و پسراش آروم مي شن.
ساحلو تو بغلم فشار مي دم.خيلي سختشه نقش بازي کنه و بگه هيچيم نيست.از دست دادن سينا خيلي سنگين بود و ضربه ي بدي به همه زد.
پدرام و پرهام رو حسابي مي چلونم.لپاي سفيد و خوشگلشون گل مي ندازه و سرخ مي شه.
شاهين:نکن غربتي.لپاي خوشگلشونو گل انداختي.
-تو حرف نزن.
-ببخشيد که داري بچه هاي منو مي چلوني.
-اشکال نداره.
کمي با شاهين کل کل مي کنيم و بعد از هم جدا مي شيم.
وقتي مي رسيم خونه،جنازه اي بيش نيستم.مي افتم رو تختم و از هوش مي رم.
تو ماشينيم و داريم ميريم خونه ي ماماني.مي خوام اونجا بمونم.تا کي،نمي دونم.باربد هم مي خواد بمونه پيشم.
فربد رفته دنبال کاراش و خونه نيست.
باربد رو پاش بند نيست.همشم مي چسبه به من و ميگه من در قبالت مسئولم و وظيفه دارم.نه به اين که مي گفتن خطري تهديدت نمي کنه و نه به اينکه باربد دست از سرم برنمي داره.
بابا چندتا بوق مي زنه و در بازميشه.پيرمردي مياد جلو و کنار در وايميسه.بابا به احترام سنش از ماشين پياده ميشه و با خنده ميگه:چطوري مشتي؟؟
-ممنون آقا.رسيدن بخير.
با ما هم سلام عليک مي کنه و بعد با تعجب به من خيره ميشه.
بابا:بارانه مشتي.
چشمهاي پيرمرد بيچاره به قدري گشاد ميشه که داره از حدقه بيرون ميزنه.
مشتي:باران؟؟باران خودمون آقا؟
-بله.
سوال ديگه اي نمي پرسه و با تعجب بهم خيره ميشه.
بابا سوار ماشين ميشه و ميره تو.يه حياط بزرگ و سرسبزه که جون ميده واسه نگاه کردن و قدم زدن.بلافاصله بعد از پياده شدن ما از ماشين،سگ مشکي رنگ بزرگي با دو به سمتمون مياد.
انقدر بزرگ که ناخوداگاه ازش مي ترسم و خودمو پشت بابا قايم مي کنم.سگه جلوي ما وايساده و داره دم تکون ميده.
چشمهاي مشتي گشادتر ميشه و ميگه:چي شده خانوم؟
-اين خيلي بزرگه.آدم ازش مي ترسه.گاز مي گيره،مگه نه؟؟
مشتي با حالتي گيج به بابا نگاه مي کنه.يهو سگه از جاش بلند ميشه و به سمتم مياد.نمي دونم چيکار کنم و يا کجا برم.
بابا:وايسا سرجات باران.تو پاپي رو يادت نمياد.هرموقع که ميومدي اينجا،بدو بدو مي رفتي سمتش و ناز و نوازشش مي کردي.الآن هم بوت رو حس کرده و داره به سمتت مياد.مطمئن باش بهت آسيب نمي رسونه.دستاشو ميذاره رو سينت و مياد بالا.عادت هميشگيشه.
با نفسي حبس شده به پاپي خيره ميشم.چشمهاي مشکيش برق خاصي دارن.خيلي خوشگل و در عين حال ترسناکه!!!نمي دونم منظورمو چجوري برسونم.دو برابر من بدبخت هيکل داره.جلوم وايميسه و دمشو تکون ميده.زبون صورتي رنگش هم بيرونه.کمي بو مي کشه و يهو رو پاهاش مي ايسته و مياد بالا.صورتش دقيقا رو به روي صورتمه.دستاشو دور گردنم انداخته و رو پاهاش وايساده.از حالتش خندم مي گيره.اينجوري خيلي ملوس تره.ترسم کم کم مي ريزه.
بابا:دستتو دور گردنش حلقه کن.تا اين کار رو نکني و بغلش نکني ،پايين بيا نيست.به اين کار عادت کرده.بايد بغلش کني.تنها کسي هستي که پاپي بغلش مي کنه.
يا خدا!!!سگا هم احساساتي شدن!! من اينو بغل کنم؟؟؟!!!!
اگه من بدبخنت شانس داشتم،اسمم شانس باري بود.
دستاي بي حسمو ميارم بالا و رو گردنش ميذارم.آروم بغلش مي کنم.موهاي مشکيش نرمه نرمه.يه تيکه آشغال هم رو بدنش نيست.
از احساسش خندم مي گيره.
تو همون حالت مي گم:نره يا ماده؟؟
-مادست.
-پس ميشه خانوم با احساس.
بابا رو به مشتي ميگه:باران يه تصادف داشته که طي اون،صورت و حافظشو از دست داده.صورتش با جراحي درست شد ولي حافظش،با گذر زمان درست ميشه و مياد سرجاش.
دستامو از دور گردن پاپي شل مي کنم.خودش مي فهمه و ميره پايين.دوباره دمشو تکون ميده و مياد کنارم.از احساسش تعجب مي کنم.باوفاتر از خيلي از انسانهاست.چطوري بوي منو شناخته؟؟
باربد داره همينجوري نگاش مي کنه.
صداي مهربوني رو از پشت سرم مي شنوم.برمي گردم و با يه خانوم مسن شيک پوش برمي خورم.حدس مي زنم که بايد ماماني باشه.يه خانوم ديگه هم کنارشه.حدس مي زنم بايد نعيمه باشه.
چهرش خيلي برام آشناست.چشمهاي طوسيشو تو صورت خودم مي بينم.
پاپي با ديدن خانوم مسن،ميشينه رو زمين و زبونشو مياره بيرون.کلي خودشو لوس مي کنه.
دستاشو باز مي کنه و با چشمهايي پر از اشک رو به من و باربد ميگه:بياين اينجا خواهر و برادر افسانه اي.
هردو باهم تو آغوشش جا مي گيريم.گرمه و آرام بخش.باربد واسه اولين باره که ماماني رو مي بينه.منم انگار اولين بارمه.
بعد از چنددقيقه از آغوشش ميايم بيرونه.دستاشو ميذاره رو صورتمونو ميگه:چقدر دلم مي خواست ببينمتون وروجکا.
من:شما ماماني هستين ديگه،نه؟؟
برام جاله که عادي برخورد مي کنه.مطمئنم بابا بهش گفته به روي خودش نياره.
-آره عزيزدلم.
اواخر بهاره و تابستون داره شروع ميشه.هنوز خونه ي مامانيم.باربد هم پيشمه.فعلا بيخيال درس شدم تا بعد.رابطه ي ساحل و فربد همون طوره و هيچ اتفاقي نيفتاده.پدر و مادر سينا متوجه موضوع شدن.خودشون شک کرده بودن چرا که هيچ خبري از سينا نبوده.خلاصه همه فاملشون تو جريان اين اتفاق قرار گرفتن.مادر ساحل،بهار خانوم،بعد از فهميدن موضوع،سکته مي کنه ولي به خير مي گذره.
حلقمو تو انگشت سمت راستم انداختم.سينا ديگه همسر من نيست.مدت صيغه خيلي وقته که تموم شده.دليلي نمي بينم حلقه بندازم.
بعد از گذشت چندماه،هنوزم هيچي يادم نيست.حتي يه چهره ي آشنا هم نديدم.البته به غير از ماماني،چون شبيه چهره ي قبلي منه.يعني من شبيه اون بودم.با ديدن ماماني،ياد عکسم افتادم.هموني که شب تولد گرفته بوديمش.
ياد دفترچه خاطراتم و حرفاي ماماني افتادم.مي گفت بايد تو تابستون همه دور هم جمع بشيم.هر موقع مي خوام دليلشو بپرسم،يادم ميره يا اينکه ماماني کار داره و خونه نيست.انگار قسمت نيست بفهمم چه خبره.
باربد مي خواد بره خونه ي فربد.قصد داره چندوقتي اونجا باشه و دوتايي کيف کنن.حساسيتش نسبت به من کمتر شده و تقريبا مطمئنه که خطري تهديدم نمي کنه.
از آرشام و پيام هم بي خبر نيستم.پيام با يکي از فاميلاشون نامزد کرده.آرشام هم ول مي چرخه.البته خودش اينجوري ميگه.
بچه ي رها و آرين به دنيا اومده.يه دختره ناز و خوشگل به نام آيلينه.
عروسي مارال و رامين هم افتاده براي پاييز.مارال راضي نميشه تو تابستون و ظلّ گرما،لباس عروس و يه خروار آرايشو تحمل کنه.حوصله ي شرشر عرق ريختن رو هم نداره،براي همين عروسيشون افتاده براي پاييز.چه ماهي،معلوم نيست.
با صداي ماماني از اتاقم بيرون ميام:بارانم؟؟
تو اين چندماه عاشقش شدم.انقدر مهربون و خوش برخورده که حد نداره.از اتاقم ميام بيرون و بالاي پله ها مي ايستم.
-جونم ماماني گل خودم...
سرشو مي گيره بالا و نگام مي کنه.
-بيا اينجا.مي خوام باهات حرف بزنم.
آروم آروم از پله ها ميرم پايين.به سمت ماماني ميرم و مي شينم کنارش.لپشو مي بوسم و آروم و ميگم:چي شده ماماني؟
-فردا مهمون داريم.
-کيه؟
-کم کم مي فهمي.
خودمو لوس مي کنم و ميگم:ماماني جونم،اذيت نکن ديگه.مهمونمون کيه؟؟
-يه مرده خيکيه!!
-راه افتاديا ماماني!!!حالا چندکيلوئه؟؟!!
ماماني چشم غره اي بهم ميره و ميگه:خودتو لوس نکن،کار به جايي نمي رسه.فردا بهت مي گم.البته بعد از رسيدن مهمونمون.فقط اينو بدون که پاي آينده و زندگيت وسطه.
-داري گيجم مي کني ماماني.
-گيج نشو عزيزم.فردا همه چيز معلوم ميشه.
تصميم مي گيرم سوالمو بپرسم:ماماني،شما بهم گفته بودي تو تابستون همه دور هم جمع مي شيم.دليلش چي بوده؟؟
-دليلش هم فردا مشخص ميشه.
-بابا اينا هم ميان؟؟
-نه.کسي نمي دونه من فردا مهمون دارم.فقط من،تو ،نعيمه و مشتي از اين قضيه خبر داريم.مي خوام به هيچ کس در اين باره حرف نزني.تو گوش باربد خوندم بره پيش فربد تا قضيه ي فردا به گوش کسي نرسه.
ادامه ميده:براي فردا يه لباس خوب بپوش.سعي ن به رفتارت مسلط باشي.
-جنسيتش چيه؟اينو که مي توني بگي؟؟
کمي فکر مي کنه و ميگه:اينو ميشه گفت.مونث نيست.
-پس مذکره.
-وقتي مونث نيست،مذکره ديگه!!!
کمي ديگه با ماماني حرف ميزنم.ازجام بلند ميشم و ميرم تو حياط.مي شينم رو نيمکت.پاپي بدو بدو مياد پيشم.بهش لبخند ميزنم.دستمو مي کشم رو سرشو مي گم:
-چطوري دوست با وفاي من؟؟؟
دمش. تکون ميده...
بهش خيره ميشم و ميگم:نمي دونم چي مي خواد بشه...اين جنس مذکري که مونث نيست(!!!!!)و فردا مي خواد بياد اينجا کيه؟از آشناهاست؟؟به من چه ربطي داره؟؟چرا ماماني گفت به زندگيم و آيندم ربط داره؟مخم داره از کار ميفته پاپي.
کلي با پاپي حرف مي زنم تا کمي آروم بگيرم.ميرم تو اتاقم و به فردا فکر مي کنم.به مهموني که مي خواد بياد و کمي مشکوک مي زنه.حسابي رو اعصابمه.نمي دونم چرا حس مي کنم مهموني سه نفره ي فردا معمولي نيست.
مي خوام برم پيش نعيمه خانوم،بلکه بتونم از زير زبونش حرف بکشم.تو آشپزخونست و مشغول جابه جايي وسايل.
-نعيمه خانوم؟؟
-چرا شما اومدي اينجا باران خانوم؟کاري داشتي،صدام مي کردي،ميومدم.
-نه.نميشه که فقط بخورم و بخوابم.
-کاري داشتين خانوم؟؟
صدامو ميارم پايين.سرمو بهش نزديک مي کنم و با احتياط ميگم:
-شما خبر داري ماماني چرا انقدر هل و مضطربه؟؟
کمي اينور و اونورو نگاه ميکنه و ميگه:من؟نه.من چي مي دونم؟؟اشتباه مي کني دخترم.حال مامانيت خيلي هم خوبه.
مي دونم داره طفره ميره و نم يخواد جواب سوالمو بده.تصميم مي گيرم مستقيم ازش بپرسم:
-نعيمه خانوم؟؟
-جانم باران خانوم.
-يه سوال بپرسم،جوابمو ميدي؟
-حتما دخترم.
من من مي کنم و ميگم:اون...اون کيه که فردا مي خواد بياد اينجا و جو رو از الآن متشنج کرده؟؟
لبشو گاز مي گيره و ميگه:من نمي تونم جواب شما رو بدم.خانوم از من قول گرفتن.ببخشيد.فردا متوجه ميشين.
با ناراحتي سرمو به چپ و راست تکون ميدم.مي خوام از آشپزخونه خارج بشم که ميگه:
-باران خانوم؟
به سمتش برمي گردم و ناراحت نگاش مي کنم.
ميگه:نگران نباش دخترم.هرچي که باشه،بدون خانوم صلاحتو مي خواد.
سرمو براش تکون ميدم و زيرلب ميگم:ممنون به خاطر دل گرميت.
از آشپزخونه خارج ميشم.ميرم بالا و در اتاقمو باز مي کنم.لباسامو با يه تاپ و شلوارک راحت عوض مي کنم.
گاهي اوقات تو خونه هم همينجوري لباس مي پوشم چون مردي نداريم.البته به غير از مشتي که اصلا تو خونه نمياد يا اگرم بخواد بياد؛در مي زنه.مشتي باغبون اين خونست و به درختا و گلا ميرسه.
با هزارجور فکر ناجور،سرمو ميذارم رو متکا.نزديک صبحه و من کم کم چشمام داره رو هم ميفته.
****
با صداي نعيمه از خواب مي پرم.
-باران خانوم؟باران جا؟بيدارشو دخترم.کلي کار داريم.
کش و قوسي به بدنم ميدم و مي شينم تو رختخوابم.
-ساعت چنده نعيمه خانوم؟
-10.امروز کلي کار داريم.بياين صبحانتونو بخورين.

-ممنون که بيدارم کردي.
از اتاق ميره بيرون.لباسامو با يه تاپ و شلوار شيک عوض ميکنم.موهامو دورم مي ريزم.از اتاقم خارج ميشم.دست و صورتمو تو سرويس طبقه ي بالا مي شورم و بعد ميرم پايين.
ماماني رو مبل نشسته و داره بافتني مي بافه.واي که من عاشق کاراشم.عالين.از يه ماشين قلاب بافي هم قشنگتر مي بافه.خيلي هنرمنده.
نگاهي بهم مي کنه و ميگه:ساعت خواب.خوبه بهت گفته بودم امروز روزمهميه و کلي کار داريم.
-ديشب دير خوابيدم ماماني.
-برو صبحانتو بخور،بعدش بيا اينجا.کارت دارم.
با دو به سمت آشپزخونه ميرم و داد ميزنم:تا يک مين ديگه جلو روت نشستم.به عشق حرفاي نازت،سخناي شيرينت،بدو بدو مي خورم و ميام.
ماماني:ورپريده برو پي کارت.بگو از فضولي مي خواي همچين کاري رو انجام بدي.
چشمکي بهش مي زنم و مي شينم رو صندلي.در حال لقمه گرفتن مي گم:
-ميشه گفت...ميشه گفت....
کمي به ذهنم فشار ميارم تا اون کلمه يادم بياد.هموني که ترکيب از کنجکاوي،همدردي و فضولي بود.
ماماني:ميشه گفت چي؟چرا قطعش کردي؟
دستامو ميذارم رو شقيقم و يهو ميگم:کنجدرولي.ميشه بهش گفت کنجدرولي.
-چي؟
-ميگم ماماني.
هول هولکي صبحانمو مي خورم و ميرم مي شينم رو زمين.درست جلوي پاي ماماني و ميگم:من آماده ام تا از سخنانتون فيض ببرم.
بافتنيشو ميذاره کنار.دستامومي گيره تو دستشو پيشونيمو مي بوسه.کمي خيره نگام مي کنه و ميگه:براي امشب بايد آراسته باشي و مرتب.اين فردي که مي خواد بياد،از فاميلا و آشنايان نيست.خود من فقط چندبار از نزديک ديدمش.باهاش درمورد مشکلمون صحبت کردم.اونم قبول کرده کمکمون کنه.
-مشکل؟چه مشکلي؟
-اينو ميذارم واسه شب،که هم تو بشنوي و هم کيان براي بار دوم،مشکلات ما رو بشنوه و تو جريان قرار بگيره.
-کيان؟؟
-همون فرديه که امشب مهمون ماست.
-ماماني،منو گيج و گيج تر ميکني.
دستمو فشار ميده و بلندم ميکنه:لازم نيست گيج بشي.تا چندساعت ديگه تو جريان قرار مي گيره.فقط اينو بدون که من صلاحتو مي خوام.کيان خيلي بهتر از اون پسرست.مثه اون معتاد و عياش نيست.هرچي که شد،هرچي که شنيدي و باعث شد شکه بشي،خودتو نباز و به من اعتماد کن.باشه باران؟؟
با سردرگمي بيشتر ميگم:کدوم پسره؟کي معتاد و عياشه؟؟
-اينو ول کن.تو به من قول بده که خودتو نبازي و بهم اعتماد کني.
-قول ميدم ماماني.من مي دونم شما چقدر ماهي و هميشه صلاح همه رو مي خواي.بهت اعتماد مي کنم ماماني.
-ممنونم.ممنونم عزيزم.
پيشونيمو مي بوسه و ميگه:حالا برو به کارات برس.مهمونمو تا عصر مياد.
تو دلم ميگم:مي خوام صدسال سياه نياد.
سر به زير و مطيع ميرم تو اتاقم.اول بايد يه دوش بگيرم تا از اين کسالت دربيام.بعدش هم ميرم سراغ کاراي بعدي.
ميرم سرکمدم و به کت دامن بادمجوني رنگي که چند وقته پيش خريدم،خيره ميشم.فکر کنم اين واسه امشب خوب باشه.چندتا لباس ديگه رو هم ميارم بيرون تا پرو کنم و ببينم کدومشون مناسبتره.
حولمو برمي دارم.نگاهي به لباساي روي تخت ميندازم و مي پرم تو حموم.خدا رو شکر حموم تو اتاقمه.حولمو روي جا حوله اي آويزون مي کنم و شير آبو باز مي کنم.
****
اومدم بيرون.لباسامو پوشيدمو از ماماني و نعيمه خانوم هم نظر خواستم.هردو ميگن همون کت شلوار بادمجوني خوبه.دارم کفش مشکي رنگمو مي پوشم که در اتاقم باز ميشه و ماماني مياد تو.لباساشو عوض کرده.يه پيرهن آستين بلند مشکي شيک با يه دامن شيک تر پوشيده.يه صندل راحتي هم پاشه.
ماماني خيلي خوشگل و نازه.با اينکه سنش بالاست،از صدتا دختراي جوون هم خوشگلتره.کاملا مشخصه دوران جوونيش،پسرا براش سرو دست مي شکستن.مي دونم بابايي ديوانه وار ماماني رو دوست داشته.ماماني هم چندين ساله که داره با عشق بابايي زندگي مي کنه.بابام مي گفت وقتي من چندماهه بودم،بابايي فوت مي کنه و ماماني حسابي مي شکنه.
مياد جلو و به مني که خشکم زده خيره ميشه.
-چرا اينجوري ميکني باران؟؟
-چقدر خوشگلي تو ماماني!!!
-کم خودتو لوس کن.
-بابايي رو شيفته ي خودت کرده بودي ديگه،نه؟؟
لبخند تلخي مي زنه و چشمهاش پر از اشک ميشه.سريع از جام بلند ميشم و ميرم پيشش.
-قربونت برم ماماني خوشگل خودم.به خدا نمي خواستم...
حرفمو قطع مي کنه و ميگه:مي دونم...تقصير تو نيست.من هميشه با اوردن اسمش،اينجوري ميشم.يادش هميشه باهامه.
نگاهش به من ميفته.چشمهاش برق مي زنن و ميگه:خيلي خوشگل کرديا.پسر مردمو از راه به در مي کني.
-به پاي شما که نمي رسيم.
صورتمو مي بوسه.در حالي که داره ميره بيرون،ميگه:زودتر آمادشو و بيا پايين.زودتر ميان.تا يکي-دوساعت ديگه پيداشون ميشه.
-باشه.
ماماني ميره بيرون و من کفشمو پام مي کنم.موهاي بلندمو با کليپس مي بندم.فقط يه کوچولو رژ مي زنم.همين.شالمو سرم مي کنم و از اتاق ميرم بيرون.
همه در حال حرکت وفعاليتن.يکي ميره راست،يکي ميره چپ.يکي ميوه رو ميز ميذاره،يکي داره سراميکارو دستمال مي کشه.خلاصه همه مشغولن.ماماني چندتا خدمتکار ديگه هم اورده تا کارا زودتر پيش بره.
نعيمه اسفند به دست اومد جلوم و در حالي که زيرلب يه چيزايي رو زمزمه مي کرد،اسفند رو دور سرم مي چرخوند و فوت مي کرد.
نعيمه:ماشاا... هزار ماشاا... دخترم.از بس که خوشگلي،مي ترسم چشم بخوري.
لبخند تلخي ميزنم و ميگم:چه فايده؟همش مصنوعيه.
اخمي مي کنه و ميگه:چه حرفا مي زنينا خانوم.چشماتون که همون چشماست،پوستتون هم که واسه خودتونه،فقط ترميم شدست.گونه هاتونم که خب يکمي برجسته شده.بينيتون هم که از قبل تصادف کوچک بود.فقط چونتونه که گردتر شده و خوش فرم تر شده.همين!!
همچين ميگه همين که انگار با همون قيافه ي قبلي خودمم...
-پس چرا من انقدر تغيير کردم؟؟
-رو چونه و گونتون کار کردن و همين باعث تغيير حالت صوررتتون شده.
خلاصه نعيمه خانوم بيخيال توضيحات ديگه ميشه و برمي گرده.
رو مبل نشستيم و منتظر مهمون ناشناخته ايم.البته براي من بدبخت ناشناختست.
با صداي در و پارس پاپي،متوجه ميشيم مهمون محترم از راه رسيده.با استرس از جام بلند ميشم.ماماني هم کنارم مي ايسته و لبخند مطمئني بهم ميزنه.دستمو مي گيره و به طف در مي بره.
بالاي پله هاي ورودي خونه ايستاديم.
به ماشين مدل بالايي نگاه مي کنم که وارد محوطه ميشه و مي ايسته.پاپي با ديدن ما،مياد کنارمون.تو چشمهام نگاه مي کنه.سرشو با دستهايي لرزون نوازش مي کنم.نمي دونم اين همه اسرس و اضطراب واسه چيه.قلب گرومپ گرومپ ميزنه.صداشو به خوبي مي شنوم.تو گوشم مي پيچه.
دو نفر از ماشين پياده ميشن.هوا تاريکه و ديد خوبي بهشون ندارم.مي تونم بفهمم يکيشون مسنه و اون يکي جوون.
ماماني:اون آقايي رو که مي بيني،دايي رسوله،برادر من.تو بهش مي گفتي دايي رسول.اون خيلي دوست داره.اون موقع ها که ميومد اينجا،تو همش پيشش بودي.اون يکي هم کيان.بيا بريم پايين.
دستاي سردمو تو دستاش فشار ميده.آروم آروم از پله ها پايين ميريم.کم کم چهره ها داره واضح ميشه.اونا ميان سمت ما و ما هم ميريم سمت اونا.
ماماني و دايي با ديدن همديگه دستاشونو باز مي کنن و تو بغل هم فرو مي رن.منتظرم اين پسره سرشو بلند کنه تا ببينمش.نمي دونم چرا انقدر کنجکاوم ببينمش.
مستقيم نگاش نمي کنم.زيرکانه حواسم بهش هست.
قد دايي خيلي بلنده.يه جورايي به نردبون گفته زکي.ماماني تا زير سينشه.
هنوز حواسم به اينه که دايي رسول ماماني رو از بغلش مي کشه بيرونه و منو مي گيره تو بغلش.
-احوال دختر خودم؟
-ممنون دايي.
از بغلش ميام بيرون.
دايي رو به من ميگه:اين آقايي رو که مي بيني،کيانه...پسر خوبيه...
دايي منو به اون چلغوز معرفي مي کنه:
-ايشونم باران خانوم هستن کيان جان...
سرشو بلند مي کنه...يهو به خودم مي لرزم و از برق چشمهاي سردش يخ مي کنم.به معناي واقعي.درست نمي تونم ببينم،تنها چيزي که مي تونم ببينم و بفهمم،سردي و برق چشمهاشه.
گردنشو صاف مي کنه و دستشو به سمتم دراز مي کنه و ميگه:
-خوشبختم باران خانوم...
نگاهي به دست درازشدش ميندازم و ميگم:
-ممنون.همچنين.ببخشيد،ولي من...من با...
نمي دونم چي بهش بگم.يهو خودش مي فهمه و دستشو مي کشه کنار و ميگه:آه...بله...
بي فرهنگ!!نه خواهش مي کنمي گفت و نه عذرخواهي کرد.
کيان لبخندي ميزنه رو به ماماني ميگه:چطورين شما ماماني؟؟چه مي کنين با زحمتاي ما؟؟
ماماني اخم کوچولويي مي کنه و ميگه:
-ديگه نشنوما...تو مثله نومي...اين حرفا چيه؟؟...زحمتي نبود پسرگلم...
اوه اوه...ماماني چه هندونه هايي ميذاره زيربغل اين عتيقه...آدم قحطه؟؟...خب عزيز دلم برو به باربد عزيزم اين حرفا رو بزن...اخ که چقدر دلم براش تنگ شده...
ماماني:بفرماييد تو.شماها تازه از راه رسيدين.خسته اين.يه ذره دو ذره راه نيومدين.بفرمايين.
نيم نگاهي بهش ننداختم تا خودشو جمع و جور کنه و بفهمه با کي طرفه.پسره ي عقده اي.انگار از دماغه فيل افتاده.چندش.
داره خندم مي گيره.نمي دونم چرا از همين الآن ازش متنفر شدم.بيخيالم نميشم و دارم همينجوري بارش مي کنم.
جلو جلو راه ميريم که يهو پاپي مياد جلومون.جلو پام وايمسه.مي خواد خودشو به لباسام بماله که ميگم:نه پاپي.الآن نه.نمي تونم برم لباسامو عوض کنم خانوم خوشگله.
قشنگ مي فهمه چي ميگم و ميشينه.کمي نوازشش مي کنم و بعد ميريم بالا.
کيان با طعنه و به طوري که ماماني و دايي نشنون، ميگه:ماشاا...رابطتون با سگا خيلي خوبه...اونا زبون شما رو مي فهمن،شما زبون اونا رو مي فهمين...
با خشم برمي گردم سمتش و خيره خيره نگاش مي کنم.فقط کم مونده مستقيم بهم بگه سگ!!
با حرص و خشم ميگم:ا حالا کسي بهت گفته انگار از دماغ فيلي افتادي و خيلي...خيلي بي فرهنگ و بي ادبي؟؟
با بي تفاوتي شونه اي بالا ميندازه و ميگه:شايد گفته...شايدم نگفته...نمي دونم...
نفسمو ميدم بيرون و بدو بدو از پله هاي ورودي سالن بالا ميرم.جلوي در مي ايستم تا ماماني و دايي رسول برن تو.خودمم بعدش داخل ميشم و بي توجه به اون الدنگ،در رو محکم مي بندم.به من چه.خودش درو باز کنه.
اي خدا.من چحوري مي خوام اين نچسب رو تحمل کنم؟؟مي دونم يه شبه ولي خب برام سخته و نميشه.چه گناهي در حقت کردم که هم حافظمو گرفتي و هم اين عتيقه رو اوردي ور دلم؟؟
دارم با خودم حرف ميزنم که صداي باز و بسته شدن درو مي شنوم و مي فهمم که جناب عتيقه اومده تو خونه.
نشستيم رو مبل و نعيمه در حال پذيرايي.چون هوا گرمه،از چاي خبري نيست و داره آب پخش مي کنه.هرکدوم يه ليوان برمي داريم.
نعيمه رفته بيرون.کنار ماماني نشستم و پامو رو پام انداختم.دايي رسول و اون کلنگ بي مصرف هم روبه رومونن.
همه سکوت کرديم.ليوانمو برميدارم و يه قلپ از محتوياتشو مي خورم.نگاهم به دايي رسولو ماماني ميفته.اونا هم درحال نوشيدن آبميوشونن.
نيم نگاهم به اون کلنگ بي مصرف نکردم.از وقتي که اومده داخل،سرم پايين و يا چشمم به ليوانم و دايي رسوله.
دايي ليوانش. ميذاره ميز و صداشو صاف مي کنه و ميگه:رضوان جان؟؟
ماماني:جانم داداش.
-شما درباره ي بحث امشب،حرفي به باران جان زدي؟
-نه داداش.صبرکردم شما بياين تا در حضور يان جان،جريانو کامل تر بگم.کيان هم کامل از موضوع خبر نداره.
اينا چرا هي جريا جريان مي کنن؟؟مگه چيز مهميه؟؟
کمي از آب ميوم مونده ولي ديگه ميل ندارم.ميلداشتم ولي با شروع حرفاي دايي و ماماني،پريد.ليوانو ميذارم رو ميز.دستامو تو هم قلاب مي کنم و به هم فشارشون ميدم.انقدر محکم فشارشون ميدم که رنگشون سفيد ميشه.
ماماني:شما بگو داداش.
دايي رو به من مي کنه و با مهربوني ميگه:اول به همه ي حرفام گوش بده و بعد قضاوت کن.
سرمو هول هولکي تکون ميدم.همون حرفو به کيان هم مي زنه.
نگاهم به داييه.شروع مي کنه:
-رضوان مي خواست براي تابستون بياين ايران تا وصيت پدربزرگت انجام بشه.هيچ کس از اين موضوع خبر نداشت که تو اون برگه چي نوشته،البته به جز من و رضوان.رضوان همسر دومه اردلانه.
با دهن باز به دايي رسول و ماماني نگاه مي کنم.
-رضوان و لادن،همسر اول اردلان،دوست صميمي همديگه بودن.اون زمانا همه با هم در رفت و آمد بودن.مثه الآن نبود که همسايه همسايشو نمي شناسه و سال تا سال ازش خبر نمي گيره.همه از هم خبر داشتن.دوستي و مروت زياد بود.تو اين ديد و بازديدا بود که اردلان،پسرعموي لادن،رضوانو مي بينه و يه دل نه صد دل عاشقش ميشه.رضوان هم بعد از اردلان دلشو بهش مي بازه ولي اين وسط يه مشکل بوده.خانواده ي اردلان و لادن،مي خواستن که اين دوتا با هم ازدواج کنن.لادن خبر نداشت که رضوان عاشق اردلان شده،از طرفي هم خودش اردلانو دوست داشت ولي دل اردلان پيش رضوان بود.
دايي آهي مي کشه و من با لذت بيشتر به داستان زندگي ماماني گوش ميدم:
-من دوست صميمي اردلان بودم.مي ديدم چقدر عذاب مي کشه.از طرفي حال و روز رضوانو هم ميديدم که داره مثه شمع مي سوزه و دم نمي زنه.خيلي سعي کرد خانوادشو راضي کنه ولي نشد که نشد.پدر لادن و اردلان،طرفداراي سرسخت اين ازدواج بودن.رضوان خيلي خودشو کنترل کرد که جلوي لادن خودشو نگه داره.اردلان با بدبختي رفت خواستگاري لادن و همونجا بهش گفت که ازش متنفره.اردلان کوچکترين علاقه اي به اون نداشت،ولي لادن بهش گفته بود تنفرتو با عشقم به عشق تبديل مي کنم و نميذارم اينجوري بموني.
بعد از خواستگاريش،اومد پيش من و گفت:
-به رضوان بگو،بالاخره يه روزي ميام و مي برمش.اون مال خودمه.نذار دست هيچ کس بهش برسه.تو که مي دوني من چقدر مي خوامش رسول.
-شب عروسي لادن،بدترين شب واسه رضوان بود.از طرفي عروسي بهترين دوستش بود و از طرف ديگه،عروسي اردلان بود،کسي که دوسش داشت و به خاطرش اون شب تب کرد.تب 39 درجه.به خاطرش نزديک بود بميره ولي دکتر به موقع به دادش رسيد.
-فقط من بودم که از دردش خبر داشتم.وقتي حرفاي اردلانو بهش گفتم،مثه ابر بهار گريه کرد.سرشو گرفتم تو بغلم و کلي دلداريش دادم.
-تو درسش شديدا افت کرده بود.لادن بيخيال درس خوندن شده بود و چسبيده بود به زندگيش.زندگي که چه عرض کنم.اردلان محل سگش هم نميداد.دلم خيلي به حال لادن مي سوخت.اونم عاشق اردلان بود.نثه رضوان من ولي نمي تونست روي خوش اونو ببينه.
-اردلان چهره ي قشنگي داشت.هيچکس نمي تونست از نگاه کردن به چشمهاي عسليش بگذره.همه دختراي محل ميخش ميشدن.ما دوتا هميشه با هم بوديم.مي ديدم چقدر دخترا خودشونو براش لوس مي کنن و آرزوي يه نگاشو دارن ولي اردلان اصلا توجهي بهشون نميکرد و خيلي خونسرد و ريلکس از کنارشون رد ميشد.
تقه اي به در مي خوره و نعيمه با ظرف ميوه وارد ميشه.چندنفر ديگه هم پشت سرش ميان تو.پيشدستيها و چاقو ها رو براي هر نفر ميذارن و نعيمه ميوه رو پخش مي کنه.
نگاهم به ماماني ميفته که داره گلوله گلوله اشک مي ريزه.دستمال کاغذي رو جلوش مي گيرم تا اشکاشو پاک کنه.لبخندي بهم مي زنه و يکي برمي داره.چقدر اين زن عاشقه.
دايي در حالي که خيارشو پوست مي کنه،شروع مي کنه:نزديک يه سال گذشت.روحيه ي رضوان بهتر شده بود.انقدر باهاش حرف زده بودم که حالش بهتر شده بود ولي هنوز از غم ته چشمهاش کاسته نشده بود.وقته کنکورش رسيد.استرس داشت.کلي بهش اميد دادم.
-کنکورشو خوب داد.با همه ي مشکلاتش تونست از پسش بر بياد.
-اردلان بهم زنگ زد و گفت مي خواد منو ببينه.خيلي عصبي بود.صداش مي لرزيد.خيلي خوب مي شناختمش.مي دونستم يه اتفاق مهمي افتاده که اينجوري شده.ذاتا آدم خونسردي بود و با هرچيز کوچکي به هم نمي ريخت.
-رفتم سر قرارمون.هميشه تو يه پارک خوش آب و هوا قرار مي ذاشتيم.يه جورايي پاتوقمون اونجا بود.نشسته بود رو نيمکت و سرشو تو دستاش گرفته بود.رفتم کنارش و دستمو گذاشتم رو شونش.
سرشو بلند کرد.
وقتي ديد منم،با عجز و حرص گفت:بدبخت شدم.تو زندگي خصوصي آدم هم سرک مي کشن.
کنارش نشستم و آروم گفتم:چي شده پهلوون؟؟
-مي گن بايد بچه دار شين.آخه من چي به اينا بگم.بابام ميگه از ارث محرومت مي کنم.عموم هم داره لادنو تهديد مي کنه.چي کار کنم رسول؟؟
با خنده گفتم:چم چاره کن.خب راست ميگن ديگه.
با خشم و چشمهايي به خون نشسته برگشت طرفم و گفت:مي فهمي داري چي ميگي؟؟تو مگه يادت رفته که من کيو مي خوام؟؟من مي خوام اون مادر بچه هام باشه....
يه لحظه غيرتي شدم.مي خواستم بزنم داغونش کنم که انگار خودش فهميد و سريع گفت:
-ببخشيد ولي من نمي خوام لادن مادر بچه هاي من باشه.
-ببين اردلان،تو ديگه الآن ازدواج کردي و بايد به زندگيت فکر کني.تو نبايد....
با عصبانيت از کنارم بلند شد.تقريبا با داد گفت:
-ازش بدم مياد.حتي يه بارم دستم بهش نخورده.من چجوري...چجوري...
مخم سوت کشيد.سريع رفتم سمتش.شونشو گرفتم و برش گردوندم سمت خودم.
-تو چي گفتي؟؟
-گفتم حتي يه بارم دستم بهش نخورده.
مي فهمي داري چي ميگي؟؟اون همسرته.
-خب باشه.وقتي من علاقه اي به اون ندارم،دليلي نمي ديدم حتي ناخنم هم بهش بخوره.من براي اثبات عشقم به رضوان اين کارو کردم.مي خوام بفهمه که من چقدر دوسش دارم.
نمي دونستم چي بايد بگم.مطمئن بودم هر چي بگم،يه چيزي داره که جوابمو بده.حرفي نزدم که گفت:
-چيکار کنم رسول؟؟اينا اساسي گير دادن.
-اون دخترم گناه داره.به نظر من بهتره...بهتره رضوانو فراموش کني و به زندگيت برسي.لادن چه گناهي کرده که گير تو افتاده؟؟اونم يه دختره و دوست داره از محبت شوهرش بهره ببره.بهتره کمي منطقي فکر کني اردلان.تو يه ساله داري باهاش زندگي مي کني و اونو ا ز خودت روندي.
با چشمهايي سرخ به طرفم برگشت و با داد گفت:فراموشش کنم؟؟وصله ي تنمه.چجوري فراموشش کنم؟؟اگه يه روز نبينمش،روزم شب نميشه.هر روز حواسم بهش هست.از دور تا دم در مدرسه بدرقش مي کنم و از مدرسه تا خونه.نمي فهمي رسول.دردمو هيچکس نمي فهمه.دارم آتيش مي گيرم.
در حالي که روش به سمت من بود دستشو لاي موهاش برد. عقب عقب رفت و گفت:
-اگه خبري شنيدين و اتفاقي بين من و اون افتاد،بدون که از اجباره.به رضوان بگو من به اجبار و تهديد ديگران اين کار رو کردم.بگو اگه ارثمو ازم بگيرن،نمي تونم زندگي خوبي براش بسازم.مي دونم اهل ماديات نيست ولي چه کنم که من مي خوام همه چيزو براش بگيرم.
يهو برگشت و شروع کرد به دويدن.دستم به سمتش دراز شده بود ولي با رفتنش تو هوا خشک شد.
دايي رسول نگاهي بهم ميندازه و ميگه:خسته شدي؟؟
لبخندي ميزنم و با رويي باز مي گم:نه دايي.انقدر شما خوب تعريف مي کنين که من هي کنجکاو تر ميشم.
دايي با لبخند روشو به سمت کيان برمي گردونه و ميگه:تو چي کيان جان؟؟از شنيدن داستان زندگي ماها خسته شدي؟؟
نيم نگاهي هم بهش ننداختم.فقط صداشو شنيدم.
-نه آقا رسول.اين حرفا چيه.انقدر شما بيانتون شيواست که آدمو جذب خودش مي کنه.
پسره ي خود شيرينه خوش صدا!!!شيطونه مي گه بزنم بره توديوار!!
دايي:خب...خوبه...حالا ادامه زندگي ما...
دايي شروع ادامه ميده:حرفاي رسولو به رضوان گفتم.با اين که خجالت مي کشيد ولي چشمهاش برق زد.از طرفي نگران لادن بود و از طرفي نگران خودش و اردلا.رابطشو با لادن کمتر کرده بود،به طوري که حتي از زندگي اونم خبر نداشت.چندبار لادن بهش گفت بره خونشون ولي رضوان به بهانه هاي مختلف پيشنهادشو رد کرد.
-تقريبا دوماهي گذشته بود که فهميديم لادن بارداره.با اين که بچه واسه ازدلان بود،رضوان خيلي خوشحال بود چرا که هميشه آرزو داشت بچه هاي لادنو ببينه واونا هم بهش بگن خاله.اردلان روز به روز شکسته تر ميشد.همش حرص مي خورد.
ماماني مي پره وسط حرف دايي رسول و ميگه:بقيشو خودم ميگم داداش.
دايي لبخندي ميزنه:خدا پدرتو بيامرزه.زودتر مي گفتي.از بس که حرف زدم،دهنم کف کرد.
ماماني لبخند مليحي مي زنه و حرفاي دايي رسولو کامل مي کنه:
-جواب کنکور اومد و من تو رشته ي مامايي قبول شده بودم.
تو دوران بارداريش مي رفتم پيشش.بعضي اوقات اردلانو هم مي ديدم ولي سعي مي کردم بي تفاوت از کنارش ردشم.يه روز خدمتکارشون بهم زنگ زد و گفت خانوم دردش گرفته و ما هم به دکتر زنگ زديم.
هول هولکي آماده شدم و خودمو به خونشون رسوندم.صداي جيغاي لادن کل خونه رو برداشته بود.خدمه ها اومده بودن تو حياط و با استرس راه مي رفتن.اردلان تو حياط نشسته بود داشت با خيال راحت پيپ مي کشيد.انگار نه انگار که لادن تو خونست و داره درد مي کشه.نگاش به من افتاد و يه آه بلند کشيد.
رفتم تو اتاق لادن.صورتش سرخ سرخ بود و خيس اشک و عرق.به فرش چنگ مي زد.کنارش نشستم.دستمو در اختيارش گذاشتم تا فشارش بده.دلم براش مي سوخت.بايد اردلان به جاي من کنارش بود.
نمي دونم چقدر گذشت که دکتر با خوشحالي و داد گفت:يه کم ديگه...يه کم ديگه زور بزن...
لادن با آخرين توانش زور زد و صداي بچه کل اتاقو برداشت.همزمان با گريه ي بچه،لادن هم از حال رفت.
نگاهم به بچه افتاد.دختر بود.يه دختر خوشگل و غرغرو.
به اردلان خبر دادن بچه دختره.بي تفات بود،بي تفاوت تر شد.خبر تو کل محل پيچيد.هردو خانواده ناراحت بودن چرا که وارث مي خواستن.اونا پسر مي خواستن،نه دختر.لادن بعد از مدتي به هوش اومد و با ديدن بچه لبخندي رو لبش نشست.آروم بچه رو به خودش نزديک کرد.يهو ني ني شروع کرد به گريه کردن.رنگ چشمهاش ترکيبي از چشمهاي باباش و داييش بود.چشمهاي اردلان عسلي کمرنگ بود و چشمهاي داييش عسلي پررنگ.چشمهاش يه چيزي بين زرد و قهوه اي بود.رگه هاي تو چشمهاش زرد بود و خلاصه نميشه توصيفش کرد.بچه ي خوشگلي بود و آدم دوست داشت همينجوري نگاش کنه
چندوقت از به دنيا اومدنش مي گذشت که دوباره خانواده هاشون گير دادن نوه ي پسر مي خوايم.از حال اردلان نگم بهتره.خون خونشو مي خورد.
بعد از چندوقت معلوم شد...معلوم شد لادن ديگه باردار نميشه و تک زا بوده.همين مسئله باعث شد يه درگيري اساسي بين دو خانواده اتفاق بيفته.پدر و مادر اردلان ميگفتن بايد يه همسر ديگه بگيره و پدر و مادر لادن مي گفتن ما مخالفيم.شما حق نداري سر دخترمون هوو بيارين.
اين وسط لادن روز به روز شکسته تر ميشد.اونم مثه من اردلانو دوست داشت.
اين وسط اردلان خوشحال بود.تصميم گرفته بود بياد خواستگاري من.من دلم به حال لادن مي سوخت.دوست نداشتم هووش بشم.رسول و اردلان کلي باهام حرف زدن.اگه من زن دوم اردلان نميشدم،يکي ديگه ميشد و اردلان از ايني که هست بدبخت تر ميشد.يکي ديگه ميومد تو زندگيش.کسي که دوسش نداشت.
به خاطر خودم،به خاطر اردلان و شايد هم به خاطر لادن،قبول کردم بيان خواستگاريم.
اونا اومدن.اردلان تو پوست خودش نمي گنجيد.منم حس اونو داشتم.برام مهم نبود که همسر دومشم.مهم اين بود که بهش رسديم.من به اردلان رسيده بودم و اين ارزش خيلي بالايي داشت.
لادن ناراحت بود ولي به روي خودش نميوورد.مي دونستم ديگه چشم ديدن منو نداره ولي من اردلانو دوست داشتم.اگه من زنش نمي شدم،يکي ديگه زنش ميشد.
بعد از عقدمون،خونه اي جدا برام گرفت.ديگه عروسي نگرفتيم و من تو همون مراسم عقدم لباس عروس پوشيدم.
قرار شد يه شب پيش من باشه و يه شب پيش لادن ولي اردلان قرار و مدارو از ياد برده بود و هرشب پيش من بود.
چون هم خودمون بچه مي خواستيم و هم خانواده ي اردلان اصرار داشتن،چندماه بعد ازعقدمون باردار شدم.
برق چشمهاش ديدني بود.مي دونستم خيلي خوشحاله.نميذاشت به هيچي دست بزنم.همش مراقبم بود.بعضي اوقات حرصمو درميوورد.مي گفت تو بشين،من کارها رو مي کنم.از دانشگاه هم مرخصي گرفته بودم.
اردلان خونه نبود.اون شب کارش طول کشيده بود و کسي پيشم نبود.زيردلم از ظهر تير مي کشيد ولي به اردلان چيزي نگفتم.چندبار بهم زنگ زد ولي من اشاره اي به دردم نکردم.
دردم تا حدي بود که نمي تونستم يجا بندشم و شماره بگيرم.داشتم مي مردم.کمرم داشت از وسط نصف ميشد.مي دونستم وقتشه ولي کسي کنارم نبود.اون موقع موبايل نبود.مثه الآن نميشد به موبايل طرف زنگ زد و باهاش حرف زد.
ديدم بهتره تو جام دراز بکشم.دردم به حدي بود که ديگه جيغ مي زدم.نمي تونستم خودمو نگه دارم.نمي دونم چقدر به فرش چنگ زدم و جيغ کشيدم که صداي در اومد و بعد دويدن اردلان به سمت اتاق.
رنگش مثه گچ سفيد شده بود.نگاهي بهم انداخت و سريع از اتاق خارج شد.داشت با يکي حرف ميزد.فهميدم دکتره.اومد کنارم و دستمو گرفت تو دستاش.موهاي خيسمو زد عقب و آروم گفت:
-دستمو فشار بده گلکم.مي خواي يه ني ني خوشگل مثه باباش بياري.اين که عرق و گريه نداره.
زبون درازم بين همه معروف بود.تو زندگيمون هم همش با هم کل کل مي کرديم.با همون حال خرابم گفتم:
-کم خودتو تحويل بگير...
دستشو گذاشت رو شکمم و آروم نوازشم کرد.صداي زنگ در اومد.سريع بلند شد.رفت و در و باز کرد.دکتر اومده بود.به مادرم هم زنگ زده بود.اونا هم رسيدن.مامانم و رسول.پدرم سرکار بود.
خلاصه با کلي آه و ناله و جيغ،بچه به دنيا اومد.با شنيدن صداي جيغش،آخرين فشارو به دست اردلان وارد کردم و از حال رفتم.
به هوش که اومدم،يه فرشته کنارم بود.انقدر خوشگل و معصوم بود که آدم دوست داشت همنجوري نگاش کنه.کمي نگاش کردم که يهو صداي گريش بلند شد.خيلي هول شدم.سعي کردم تو جام بشينم که اردلان اومد تو اتاق.با ديدنم لبخندي بهم زد و اومد کنارم نشست.پيشونيمو بوسيد و کمکم کرد بشينم.بچه رو گذاشت تو بغلم.
آروم سينمو گذاشتم تو دهنش.شير خوردنش خيلي با مزه بود.با خودش مسابقه گذاشته بود.آروم آروم شير خورد و خوابيد.
اردلان ازم گرفتشو گفت:مي بيني چه پسر خوشگلي دارم من...
-پسره؟؟
-آره گلکم.
از جيبش جعبه اي رو گرفت رو به روم.
من:اين چيه اردلان؟؟
-قربون اردلان گفتنت.واسه مامان کوچولومونه.
يه لحظه عذاب وجدان گرفتم.ياد لادن افتادم.لحظه ي زايمانش اردلان کنار نبود.بعد از زايمانش هم رفته بود مسافرت و اصلا پيشش نموند.
با لبخند در جعبه رو باز کردم.يه سينه ريز خوشگل با سنگهاي آبي بود.
دست ماماني به سمت گردنبندش ميره و مي بوسدش.آروم ميگه:
-همين سينه ريز بود.خودش تو گردنم انداخت.
نگاهم ميفته به سينه ريز.انقدر خوشگل و شيکه که آدم دوست داره همينجوري نگاش کنه.
ماماني ادامه ميده:اسمشو گذاشتيم بهادر.بعد از بهادر هم بهنام به دنيا اومد.
چندسال گذشت.ديگه از لادن خبري نداشتم.ارتباطمون به کل قطع شد.دخترش ازدواج کرد.پسراي منم ازدواج کردن.هردوشون عاشق دوتا خواهر شدن.رفتن پي زندگيشون.
دوباره من موندم و اردلان.به دخترش علاقه مند شده بود.وقتي فهميد بارداره،کلي ذوق کرد.مي دونست داره پدربزرگ ميشه.
نوش به دنيا اومد.مي گفتن يه پسره خوشگل و نازه که خيلي شبيه مامانش،بهادر و داييشه.من که هنوزم که هنوزه نديدمش.
چندسال ديگه هم گذشت و ما فهميديم فرنوش بارداره.اونم چي،دوقلو...من که داشتم ذوق مرگ مي شدم.نيومده عاشقشون شده بودم.بهادرم دسته کمي از من نداشت.کلا بچه دوست بود.هر روز مي رفت و به نوش سر ميزد.البته بايد بگم نوهاش،چون دخترش يه بچه ديگه هم اورده بود.
فرنوش زايمان کرده بود.نمي تونستيم بريم پيششون.بهمون ويزا نمي دادن.فقط عکساشونو برامون مي فرستادن.
حال اردلان روز به روز بدتر ميشد.تو بيمارستان بستري بود که به وکيلش زنگ زد و گفت بياد پيشش.منو فرستادن بيرون.چند ساعتي با هم حرف زدن و بعدش اجازه دادن منم برم تو اتاق.وکيل که رفت،رو به اردلان گفتم:
-چي شده؟؟
-هيچي...داشتم درباره ي وصيتم باهاش حرف مي زنم...
-اردلااااان...
-اي شيطون.تو فکر نمي کني سني از من گذشته.خب وقتي اينجوري صدام مي کني قلبم از هيجان وايميسه.
دستمو لاي موهاي خوش فرمش فرو کردم و گفتم:ببخشيدا...ولي قلب شما خيلي غلط مي کنه.
لبخند ملايمي رو لباي ماماني و داره هق هق مي کنه.درحالي که دستمال جلوي دهنش گرفته،ميگه:چندروز بعدش رفت.عزيزدلم رفت.همه وجودم رفت.رفت و بي معرفت منو تنها گذاشت.مهربونم قلبش وايساد و من براي هميشه تو حسرت ديدار دوبارش موندم.
کمي به خودش مسلط ميشه:روز آخر از لادن حلاليت خواست.نمي تونستم تو چشمهاي لادن نگاه کنم به خاطرهمين رفتم تو محوطه ي بيمارستان.دستش تو دستم بود که فوت کرد.
حالم اصلا خوب نبود.عزيزم رفته بود.نزديک يه ماه تو خواب و بيداري بودم.نمي تونستم مرگ اردلانو قبول کنم.هنوزم قبولش نکردم.اردلان تو قلب منه و من نمي تونم اونو فراموش کنم.
يه مدت گذشت.حالم کمي بهتر شده بود.وکيلش اومد پيشم.کمي باهم حرفزديم.از شرط اردلان گفت.شرطي که تا الآن تو دلم نگهش داشتم و حالا مي خوام بگم.فقط به يه نفر گفتم و اونم رسول بود.من و رسول از اين قضيه خبر داريم.مهموني امشب هم به همين دليل برپا شده.
با کنجکاوي ميگم:شرط؟؟چه شرطي؟؟
-اردلان وصيت کرده بود بزرگترين نوه ها از دوطرف بايد با هم وصلت کنن.اين کار رو کرد تا روابط دو دوست صميمي که من و لادن باشيم،به حالت اولش برگرده و هردو خانواده بتونن با هم کنار بيان.اون تو به هم خوردن روابط ما،خودشو مقصر مي دونست.
-شرط گذاشته در صورتي ملک و املاکش به اولادش برسه که اين امر انجام بشه.اگه از اين کار سرباز بزنين،تمام اموال متعلق بهزيستي ميشه.
مخم داره هنگ مي کنه.بزرگترين نوه از اين طرف منم و...يعني اينکه...اينکه من بايد....بايد با بزرگترين نوه از اونور وصلت کنم...يا خدا...چرا انقدر عذابم ميدي؟مرگ سينا بسم نبود؟؟فراموشيم کافي نبود؟؟اين ديگه چيه که انداختي تو دامنم؟؟
رنگم پريده و دستام داره مي لرزه...ماماني دستامو مي گيره و محکم فشار ميده...

ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط amirfg ، الهام دو ، J U S T I N ، طوطی82 ، ی دخی دوست داشتی ، *terme* ، SOGOL.NM ، _leιтo_ ، Emmɑ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان