امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اشعار سيروس اسدي

#1
 سیروس اسدی / هنوز داغ تو دارم،










شکسته اند غریبانه گرچه بال و پرم
در این خیالم از این گوشه ی قفس بپرم


چه خوش خیال!پریدن؟ نمی شود،افسوس
که بسته اند پرم را به رشته ی جگرم


چه سال هاست، که برهم نمی زنم پلکی
برای آن که بمانی، میان چشم تَرَم


هنوز داغ تو دارم، غریب خفته یه خاک
هنوز یاد تو هستم، عزیزِ همسفرم


کجا بجویمت آخر، میان آب و عطش؟
سراغت از که بگیرم که از تو بی خبرم


اگر چه نیستی،امّا،همیشه هستی،آه
تو پیش چشم منی هر کجا که می نگرم


تو قصّه نیستی،آری، حقیقت محضی
تو یک حکایت سرخی، حکایت پدرم
.
.
.
.
.
.


جديد ترين اشعار سيروس اسدي


پریشان


تو ای کدامین 
بهار!
با کدام قافله آمدی
که عطر تنت را
کویر بی باران
سینه گشوده است
***    
بانوی ایل آفتاب...
آه !
ای لبخند مذاب...!
نامت را سواران دشت بی آواز
به یغما می برند
با طعم تنت که « سپید »
با شعر چشمت که
« سیاه »
هنوز ،
تا صبح...تا تو... 
هزار قبیله ی بی لیلی
فاصله است
***
هنوز خٌنکای سٌکر آور تنت
دیوانه ام می کند
در گرمگاه
این
اندوه بی پایان...


 










اعتراف


چه می خواهیدازمن
ای واژه های مبهم؟
ای قطار کلمات درهم ریخته!
چگونه وصف می کنید
او را 
وقتی که خود از این سان 
ناتوانید
وقتی زیبائیش را تاب نمی توانید
آورد؟
او که،
چشمانش « غزلی » ناسروده است
لبانش شیرین ترین « دوبیتی »
گیسوانش،
طولانی ترین « قصیده » ی شب
او که پوست تنش ، 
تلفیقی است
از « سپید » و « غزل »
لبخندش
« هایکو » ست
و نگاهش شیوا ترین شعر
« پست مدرن »
چگونه، ای واژه های درهم!
می توانید،
او را درتار و پود شعر 
بگنجانید
وقتی او شاعر تر از شماست؟
وقتی او رازناک ترین
سروده ی خداست
دست بر دارید از سرم
ای واژه های عقیم
نه، هرگز، نه من شاعرم،
و نه او به وصف می آید
من هنوز محسور
آن چشم شور آفرینم
رهایم کنید...
بگذارید تا آن غزال غزل گو
شعری دیگر،
شوری تازه ،
بیافریند


 












تاوان


آتش گرفتم 
از بس که
چشمانت برمن 
تابید
***
این تاول های آتشین 
گدازه های دل من است 
فوران کرده 
از دهلیز جانم
***
به کدامین گناهم 
به مسلخ 
می برید، 
ای چشم های او؟
روزی ریشه خواهم زد دوباره
آنسان که امروز 
پنجه خواهم زد در خون 
تا گناه این جنون 
این عشق ناگهان... 
که چون توفانی سرگردان 
در من وزیده است 
بی کیفر نماند 
***
آه ای چشم های او!؟


 














تمنا


جز چشم تو، 
این ستاره ی دنباله دار
کدام خورشید
آسمان تاریک دلم را 
به میهمانی روشنایی خواهد برد؟
جز آهِ من
این کبود آتش زا
کدام شعله ی سرکش
زمستان منجمد،
دلت را 
تا آستانه ی بهار
خواهد رساند؟
ای اشتیاق کال،
بلوغ نارس تمنّا
کدام باران، 
کدام معجزه ی لطیف
بر کویر عطشناک تنت
خواهد بارید؟
کدام اشتیاق حریص
سیب سرخ لبانت را
خواهد گَزید؟
ای زیبایی بکر!
چشم خدا نیز در تو خیره مانده است...












 


قافله


چشمان تو از دیار شب آمده اند
لب های تو با بار رطب آمده اند


هر جا گذری فتاده بیرون از تن
جان ها که ز دست تو به لب آمده اند 


 












راز


با باد 
می رقصد
بر دار...
تنها،
با چشمانی باز
در امتداد افق
و دهانی،
که هنوز 
در سکوت فریاد می زند:
« تبر دار پیر
به غارت باغ آمده است »
بر دار می رقصد،
با باد...
با پیرهنی به رنگ 
آتش
وآتشی پنهان در دل،
بی پا، بی دست
با هرچه نیست یا هرچه هست،
می رقصد!
مَرد
ای آفتاب!
تعجیل نکن
ای روز تا شب بمان،
بر دار می رقصد هنوز،
مردی
که خورشید در نگاهش 
طلوع می کرد
و عشق،
در صداقتش به بلوغ 
می رسید
***
با باد می رقصد
تنها
بر دار
مردی که در باران 
آمده بود... 


 












حیرانی


حیرانی در عمق چشمانم
ریشه
دوانده است،
هنگام که در خمودگی راز ناک
ابروانت!
به شیارهای عمیق 
عمرم می اندیشم
آن هنگام که در هاله ای
از،
نجابت و شرم
چشم های نازنینت
خورشید گون می درخشند،
من با تمام وجودم،
اقرار می کنم،
که تو بی نهایت زیبایی،
فریبایی
ای طلسم شعر های 
بی تار و پود من !
مقدّر است با تو زیبایی،
زیبایی،
چنان که با من
مقدّر است،
شکیبایی، 
شکیبایی،
شکیبایی!
من امّا...
دریغ مجنون نیستم
تا تو لیلایم باشی
شاید من 
بیدی لرزان باشم
در دوسمت
جادّه ی چشمانت
و تو !
آن لطیفه ی بکری که،


« وقت » با حضورت در سماع 
بی هوا،
می چرخد
من امّا،
هبوطی وا رونه ام


در آسمان چشمان تو ...












 


تاراج


خنده بر اشک پدر، خون برادر تا کی
خانه بر هم زدن شادی مادر تا کی


موج سبز است که افراشته قامت چون سرو
تیشه بر ریشه ی این سرو تناور تا کی


قفس آکنده از آواز قناری، تا چند
آسمان خالی ز پرواز کبوتر، تا کی ؟


دست مرگ است به تاراج بهار آمده است
شاهد غارت این باغ صنوبر تا کی


 












زمزمه عشق


با زمزمه ای زعشق لبریز شدی
تو نیز شهید خشم چنگیز شدی
در برکه ای از نور فرو رفتی، آه!
خورشید نبودی، گلم، آن نیز شدی


 












تن زخمی


یک زمزمه از عشق به لب هایت بود
خورشید چراغ راه شب هایت بود
در لایه ای از مرگ تو را پیچیدند
آن شب که تنت ، زخمی تب هایت بود


 








ترانه


نوشتم بر گل مهتاب ، با درد
سفر کردی به همراه گل زرد
سراسر رنگ اندوه است این دشت
گل من با بهار رفته برگرد


.
.
.
.
.
.
از بهترین دوبیتی های سیروس اسدی


سیروس اسدی :


او راز نگاه خسته را می دانست
منظور دل شکسته را می دانست


در موسم پرواز، تماشایی دوست
تفسیر دو بال بسته را می دانست
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Information اشعار کوتاه ناب سری اول
  اشعار مریم حیدر زاده
  اشعار مناسب حال من...
  اشعار شاعران خارجی(ترجمه فارسی)
  مشاعره با اشعار خودمان
Thumbs Up مجموعه اشعار نیما یوشیج به‌همراه دستخط شاعر
Lightbulb «گزینه اشعار روح‌انگیز کراچی» نقد می‌شود
  گلچین اشعار رودکی
  گلچین اشعار ابوسعید ابوالخیر
  گلچین اشعار سعدی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان