06-09-2014، 13:41
احساس کردم که زیر پاهایم خالی شد و ناگهان به درون تونل تنگ و تاریکی سقوط کردم.هنوز چند ثانیهای نگذشته بود که با پشت به زمین بسیار گرمی برخورد کردم. سرم به زمین خورد اما ضربه آنقدر زیاد نبود که آسیبی دیده باشم ولی همچنان چشمهایم را بسته بودم و میترسیدم که آنها را باز کنم.میترسیدم ته چاه ترسناکی افتاده باشم و با جانوران درنده و خطرناکی رو به رو شوم.اما به هر حال از روی کنجکاوی با احتیاط و به آرامی چشمانم را گشودم،همه جا تاریک بود،انگار مه غلیظی در هوا پخش بود،ناگهان بوی عجیبی به مشامم رسید،بویی شبیه به شیرینی تازه یا وانیل انگار توی آشپزخانهی یک قنادی فرود آمده بودم.تصمیم گرفتم تا از ایم بلند شوم و موقعیت خودم را بررسی کنم اما تمام بدنم درد میکرد،اصلا قدرت نداشتم تا روی پاهایم بایستم. شاید هم جایی از بدنم شکسته بود.در همین افکار بودم که به یکباره صداهای عجیبی مرا حسابی ترساند. گوشهایم تیر میکشید و انگار در آن سوت میزدند. صدای خیلی بدی بود،چیزی مثل جیغ دلفینها،انگار کسی در میان صداها ناخنش را روی تختهی چوبی میکشید. موهای سرم سیخ شده بود و پردهی گوشم به شدت آسیب دیده بود.وحشت تمام وجودم را گرفته بود،هر لحظهای که میگذشت اعصابم بیشتر تحریک میشد تا این که بالاخره طاقت نیاوردم،دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و با آخرین صدایی که در گلویم بود فریاد کشیدم و داد زدم.درست در همین لحظه بود که متوجه شدم صداها همه قطع شدند.انگار آنها هم از صدای من ترسیده بودند،در همین فکر بودم که ناگهان صدای راه رفتن چند نفر از دور به گوشم رسید،صدا مثل صدای سم اب یا چهارپایان بود که رفته رفته نزدیک و نزدیکتر میشدند.گویی عدهای به سمت صدایی که شنیده بودند میآمدند،صدا بلنندتر شد تا این که صدای چرخاندن دستگیرهی دری را شنیدم و نوری مثل نور شمع که در باد میلرزید،چشمانم را از شر تاریکی مطلق رهانید.ناگهان در جلوی چشمانم صحنهای وحشتناک دیدم که نفس را در سینهام حبس کرد،در چند قدمی من موجوداتی وجود داشتند که نظیر آنها را هرگز ندیده بودم،قد بلندترین آنها به یک متر میرسید،آنها بدنهای بسیار لاغری داشتند با دست و پاهای کشیده و بلند. دستهای آنها تقریبا تا سر زانوهایشان کشیده شده بود،آنها پابرهنه بودند و انگشتان لاغر و کشیدهی پاهایشان که همچون پنجههای عقاب بودند از همهی اندامهایشان ترسناکتر بود.ناگهان چشمم به چیزی افتاد که روی پاشنهی پای آنها قرار داشت،یعنی یک سم سیاه که مثل یک کفش پاشنه بلند کف پایشان قرار گرفته بود.حالا معلوم نبود که آن سمها جزئی از وجودشان بود یا کفشهایی بود که به پا داشتند.در قسمت بالایی گردن باریک آنها کلهای به بزرگی کلهی گربه قرار داشت و چیزی که از همه بیشتر در صورتشان جلب توجه میکرد،دو چشم بسیار بزرگ بود که هر یک به بزرگی یک نعلبکی بود.چشمانی که از آنها هیچ ابرویی محافظت نمیکرد و هیچ مژهای بر روی پلکها دیده نمیشد.در قسمت زیر چشمها یک بینی بسیار باریک،بلند و عقابی شکل که به سمت پایین متمایل شده بود قرار داشت و بالاخره لبانی گشاد و کج و کوله که با فاصلهی زیادی از بینی و چانه خودنمایی میکردند.حتی اثری از یک تار مو بر روی سر،صورت و بدن آنها دیده نمیشد
ادامه دارد.....
لطفا فقط سپاس بدین و نظر نذارین.صبر کنید تا قسمت دوم یا همون آخرشو هم همینجا بزارم و بعد میتونید نظرتون رو راجب داستان بگین
ادامه دارد.....
لطفا فقط سپاس بدین و نظر نذارین.صبر کنید تا قسمت دوم یا همون آخرشو هم همینجا بزارم و بعد میتونید نظرتون رو راجب داستان بگین