03-09-2014، 0:11
مرد گنهكارى نزد امام صادق عليه السلام آمد و گفت كه مىخواهم توبه كنم، امام فرمودند: واقعاً مىخواهى توبه كنى يا مثل بقيّه حرف مىزنى؟!
گفت: نه، مىخواهم واقعاً توبه كنم.
فرمود: توبهاى كه ما مىگوييم حاضرى انجام دهى؟!
عرض كرد: بله.
فرمود: اگر اين توبهاى كه من مىگويم، انجام دهى، به خدا قسم بهشت خدا را براى ورود تو ضامن مىشوم. اگر آن توبهاى كه من مىگويم انجام بدهى، معاملهاى بالاتر از اين با تو مىكنم.
عرض كرد: آقا بفرماييد.
امام صادق(ع) فرمودند:
«اخرُج مِمّا أنتَ فِيهِ»
ازهر چه كه خدا نمىخواهد و الان هستى بيرون بيا، اين توبه است. اگر حسودى! رابطهات را با حسد قطع كن، اگر متكبّرى! بال وپر تكبّرت را قيچى كن، اگر مغرورى! بال وپر غرورت را آتش بزن، رياكارى! ريايت را بيرون بياور و در آتش جهنّم بريز، منافقى! از دو رو بودن دست بردار،براي كسي(اداره اي)كم كارى مىكنى؟! كم كارى نكن، اگر از عيش و نوش بيشتر لذّت مىبرى، از عيش و نوش بيرون بيا،اگر شهوترانى! از شهوترانى بيرون بيا، چشمچرانى! از چشمچرانى بيرون بيا، هنوز هم مال حرام دوست دارى، علاقهات را از مال حرام قطع كن:
«اخرُج مِمّا أنتَ فِيهِ»
، از جلد گناه بيرون بيا. آن مرد فكرى كرد و گفت:
«خَرَجتُ مِمّا أنا فيِهِ»
بيرون آمدم،گوسفند داشت، شتر داشت، آسياب داشت، مغازه داشت، ملك اجارهاى داشت، بيرون آمد.
ابوبصير مىگويد: روزى در كوفه او را ديدم كه فقط يك پيراهن عربى پوشيده بود. به او گفتم كجايى؟!
گفت: دنبال يك پيراهن مىگردم، اين پيراهنى كه تن من است، مال همان روزهايى است كه در گناه بودم، از كوه به تنم سنگينتر است. گفت: يك پيراهن به او دادم، مرا دعا كرد. گفتم: خانهها، آسياب و غيره را چه كردى؟ گفت: هيچ كدام درست نبود، پرسيدم: گوسفندها را چه كردى؟ گفت: هيچ كدام درست نبود، زن و بچه را چه كردى؟ گفت: ازدواج من با زن طاغوتى بنىاميّه بود. او حاضر نشد راه مرا قبول كند. پرسيدم: الان بچهها چه كاره هستند؟ گفت: بچهها مرا ديوانه خواندند، آنها هم رفتند، ما مانديم و اين پيراهن. گريهام گرفته كه اين پيراهن چرا تن من است؟ چطور زمانى كه اين همه مال داشتى، سنگين نبود، چون نور خدا در دل نبود كسى كه نورانى و سبك شده، حتى يك پر كاه هم مثل كوه دماوند براى او سنگين است.
چند روز او را نديدم، سراغش را گرفتم، گفتند در يك خرابه اي بيرون شهر افتاده است، بالاى سرش رفتم، گفتم دكتر برايت بياورم؟
گفت: نه، دكتر مرا مريض كرده است:
در دست طبيب است علاج همه دردى دردى كه طبيبم دهد آن را چه علاج است
سرش را به دامن گرفتم، از حال رفت، بعد از چند لحظه چشمش را باز كرد و گفت: ابو بصير، مولايم امام صادق عليه السلام الان به ضمانتش عمل كرد، چون پارسال به من گفته بود كه بيا بيرون، من ضامن مىشوم تا به بهشت بروى، الان ملائكه خدا در خرابه هستند، آنها به من گفتند كه امام صادق عليه السلام به ما گفتهاند كه تو اهل بهشت هستى.
گفت: نه، مىخواهم واقعاً توبه كنم.
فرمود: توبهاى كه ما مىگوييم حاضرى انجام دهى؟!
عرض كرد: بله.
فرمود: اگر اين توبهاى كه من مىگويم، انجام دهى، به خدا قسم بهشت خدا را براى ورود تو ضامن مىشوم. اگر آن توبهاى كه من مىگويم انجام بدهى، معاملهاى بالاتر از اين با تو مىكنم.
عرض كرد: آقا بفرماييد.
امام صادق(ع) فرمودند:
«اخرُج مِمّا أنتَ فِيهِ»
ازهر چه كه خدا نمىخواهد و الان هستى بيرون بيا، اين توبه است. اگر حسودى! رابطهات را با حسد قطع كن، اگر متكبّرى! بال وپر تكبّرت را قيچى كن، اگر مغرورى! بال وپر غرورت را آتش بزن، رياكارى! ريايت را بيرون بياور و در آتش جهنّم بريز، منافقى! از دو رو بودن دست بردار،براي كسي(اداره اي)كم كارى مىكنى؟! كم كارى نكن، اگر از عيش و نوش بيشتر لذّت مىبرى، از عيش و نوش بيرون بيا،اگر شهوترانى! از شهوترانى بيرون بيا، چشمچرانى! از چشمچرانى بيرون بيا، هنوز هم مال حرام دوست دارى، علاقهات را از مال حرام قطع كن:
«اخرُج مِمّا أنتَ فِيهِ»
، از جلد گناه بيرون بيا. آن مرد فكرى كرد و گفت:
«خَرَجتُ مِمّا أنا فيِهِ»
بيرون آمدم،گوسفند داشت، شتر داشت، آسياب داشت، مغازه داشت، ملك اجارهاى داشت، بيرون آمد.
ابوبصير مىگويد: روزى در كوفه او را ديدم كه فقط يك پيراهن عربى پوشيده بود. به او گفتم كجايى؟!
گفت: دنبال يك پيراهن مىگردم، اين پيراهنى كه تن من است، مال همان روزهايى است كه در گناه بودم، از كوه به تنم سنگينتر است. گفت: يك پيراهن به او دادم، مرا دعا كرد. گفتم: خانهها، آسياب و غيره را چه كردى؟ گفت: هيچ كدام درست نبود، پرسيدم: گوسفندها را چه كردى؟ گفت: هيچ كدام درست نبود، زن و بچه را چه كردى؟ گفت: ازدواج من با زن طاغوتى بنىاميّه بود. او حاضر نشد راه مرا قبول كند. پرسيدم: الان بچهها چه كاره هستند؟ گفت: بچهها مرا ديوانه خواندند، آنها هم رفتند، ما مانديم و اين پيراهن. گريهام گرفته كه اين پيراهن چرا تن من است؟ چطور زمانى كه اين همه مال داشتى، سنگين نبود، چون نور خدا در دل نبود كسى كه نورانى و سبك شده، حتى يك پر كاه هم مثل كوه دماوند براى او سنگين است.
چند روز او را نديدم، سراغش را گرفتم، گفتند در يك خرابه اي بيرون شهر افتاده است، بالاى سرش رفتم، گفتم دكتر برايت بياورم؟
گفت: نه، دكتر مرا مريض كرده است:
در دست طبيب است علاج همه دردى دردى كه طبيبم دهد آن را چه علاج است
سرش را به دامن گرفتم، از حال رفت، بعد از چند لحظه چشمش را باز كرد و گفت: ابو بصير، مولايم امام صادق عليه السلام الان به ضمانتش عمل كرد، چون پارسال به من گفته بود كه بيا بيرون، من ضامن مىشوم تا به بهشت بروى، الان ملائكه خدا در خرابه هستند، آنها به من گفتند كه امام صادق عليه السلام به ما گفتهاند كه تو اهل بهشت هستى.