امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عبرت آموز

#1
مرد گنهكارى نزد امام صادق عليه السلام آمد و گفت كه مى‏خواهم توبه كنم، امام فرمودند: واقعاً مى‏خواهى توبه كنى يا مثل بقيّه حرف مى‏زنى؟!
گفت: نه، مى‏خواهم واقعاً توبه كنم.
فرمود: توبه‏اى كه ما مى‏گوييم حاضرى انجام دهى؟!
عرض كرد: بله.
فرمود: اگر اين توبه‏اى كه من مى‏گويم، انجام دهى، به خدا قسم بهشت خدا را براى ورود تو ضامن مى‏شوم. اگر آن توبه‏اى كه من مى‏گويم انجام بدهى، معامله‏اى بالاتر از اين با تو مى‏كنم.
عرض كرد: آقا بفرماييد.
امام صادق(ع) فرمودند:
«اخرُج مِمّا أنتَ فِيهِ»
ازهر چه كه خدا نمى‏خواهد و الان هستى بيرون بيا، اين توبه است. اگر حسودى! رابطه‏ات را با حسد قطع كن، اگر متكبّرى! بال وپر تكبّرت را قيچى كن، اگر مغرورى! بال وپر غرورت را آتش بزن، رياكارى! ريايت را بيرون بياور و در آتش جهنّم بريز، منافقى! از دو رو بودن دست بردار،براي كسي(اداره اي)كم كارى مى‏كنى؟! كم كارى نكن، اگر از عيش و نوش بيشتر لذّت مى‏برى، از عيش و نوش بيرون بيا،اگر شهوترانى! از شهوترانى بيرون بيا، چشم‏چرانى! از چشم‏چرانى بيرون بيا، هنوز هم مال حرام دوست دارى، علاقه‏ات را از مال حرام قطع كن:
«اخرُج مِمّا أنتَ فِيهِ»
، از جلد گناه بيرون بيا. آن مرد فكرى كرد و گفت:
«خَرَجتُ مِمّا أنا فيِهِ»
بيرون آمدم،گوسفند داشت، شتر داشت، آسياب داشت، مغازه داشت، ملك اجاره‏اى داشت، بيرون آمد.
ابوبصير مى‏گويد: روزى در كوفه او را ديدم كه فقط يك پيراهن عربى پوشيده بود. به او گفتم كجايى؟!
گفت: دنبال يك پيراهن مى‏گردم، اين پيراهنى كه تن من است، مال همان روزهايى است كه در گناه بودم، از كوه به تنم سنگين‏تر است. گفت: يك پيراهن به او دادم، مرا دعا كرد. گفتم: خانه‏ها، آسياب و غيره را چه كردى؟ گفت: هيچ كدام درست نبود، پرسيدم: گوسفندها را چه كردى؟ گفت: هيچ كدام درست نبود، زن و بچه را چه كردى؟ گفت: ازدواج من با زن طاغوتى بنى‏اميّه بود. او حاضر نشد راه مرا قبول كند. پرسيدم: الان بچه‏ها چه كاره هستند؟ گفت: بچه‏ها مرا ديوانه خواندند، آنها هم رفتند، ما مانديم و اين پيراهن. گريه‏ام گرفته كه اين پيراهن چرا تن من است؟ چطور زمانى كه اين همه مال داشتى، سنگين نبود، چون نور خدا در دل نبود كسى كه نورانى و سبك شده، حتى يك پر كاه هم مثل كوه دماوند براى او سنگين است.
چند روز او را نديدم، سراغش را گرفتم، گفتند در يك خرابه اي بيرون شهر افتاده است، بالاى سرش رفتم، گفتم دكتر برايت بياورم؟
گفت: نه، دكتر مرا مريض كرده است:
در دست طبيب است علاج همه دردى‏ دردى كه طبيبم دهد آن را چه علاج است‏

سرش را به دامن گرفتم، از حال رفت، بعد از چند لحظه چشمش را باز كرد و گفت: ابو بصير، مولايم امام صادق عليه السلام الان به ضمانتش عمل كرد، چون پارسال به من گفته بود كه بيا بيرون، من ضامن مى‏شوم تا به بهشت بروى، الان ملائكه خدا در خرابه هستند، آنها به من گفتند كه امام صادق عليه السلام به ما گفته‏اند كه تو اهل بهشت هستى.

آپدیت شد. ورژن10 (آذر 93):
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=174411&page=8
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان ازدواج حضرت قاسم علیه السلام در کربلا
  داستان کوتاه درخت قوم بنی اسراعیل
  داستان کوتاه ادعای خدایی/دیدار فرعون با ابلیس
Heart یک داستان کوتاه درباره امام زمانم(قشنگه)
  داستان قرآنی، موریانه و سلیمان
  انشا جالب دانش آموز کلاس پنجمی درباره امام زمان
Star داستان #طلبه#کرجی(Update )
  داستان کوتاه درباره حضرت عباس علیه السلام
  بررسی دو داستان جعلی
  داستان ما و اونا و خونِ شهدا

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان