امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شایعه و بدبینی(داستان)

#1
بنام خدا.
 قصرحاکم شهروکلبه حقیرانه مردی دریک شهر اباد خیلی ازهم فاصله نداشتن حاکم ازلحاظ مال ومنال درااوج خوشی زندگی میکرد قصردارای بالکنی بود رو به جنگل ودشت والبته کلبه حقیران یک زوج فقیر حاکم هرگاه اعصابش از اخبار وامورحکومتی وزندگی شخصی مکدرمیشدبه بالکن قصرمیرفت وتن وروح را به هوای ازاد وچشم به مناظرمیدوخت تا ارامش یابد این کارشده بود عادت حاکم گاهی میدید که زوج فقیر دراوج خوشی درحیاط کلبه نشسته شادو خندان روزگار میگذرانند چون اکثر مواقع حاکم که این زوج را با هم میدیددرنخوشی وشادی بودن برایش عادت شده بود وچندان حساسیتی نداشت روزی دورسفره شام که تمام صاحب منصبان حضور داشتن حاکم گفت به نظرشما با فقرمیشه زندگی خوشبختی داشت صاحب منصبان هریک به ملاحظاتی گفتند چندان نمیشه حاکم گفت چرا میشه اما با خودگفت بگذاریک باردیگر دقت کنم به زندگی ان زوج فقیر شاید کنجکاونبودم دقت به تمام امورشان نکردم فردا صبح به بالکن رفت برحسب حادثه ان روز روزی بارانی بود ان زوج کنار اتشی که از تنور بلند بود گل میگفتن وگل می خندیدن باخود گفت ایا میشه این شادی از این زوج گرفته بشه یادر واقع رمز این خوشی چیه با ورود صاحب منصبان حاکم گفت میخواهم تحقیقی از ساکنین ان کلبه حقیران بشود که چه جور انسانهایی هستند وسیرتا پیاز زندگی انها را برایم تحقیق کنید از طزف داروغه چندنفر مامورتجسس شدند روز بعد گزارش به حاکم دادند که در کلبه مردی کارگر ساده که عملگی وحمالی میکند وزن هم فقط خانه داری میکند بعد حاکم علت این خوشی در زندگی انها راپرسید هریک نظری دادند حاکم گفت ایا میشه این خوشی را گرفت وزیر گفت اری درکمتر از یک هفته حاکم گفت چطور وزیر گفت بماند برای وقتی که موفق شدم حاکم پذیرفت وزیر دستور داد بروند شایعه کنند که مرد فقیر غیر از همسر گاهی وقتش را با دیگرزنان شهر سر میکند وبه جاهلیی میرود که مردان زندگی سالم نمی روند ودر شایعه کنید که خانم مرد فقیرهم با دست فروشان ودوره گردها وکاسبان محل بگو وبخندی دارد چند روز نگذشت که رفتار مردم با انها سرد شد وبه طبع پس از شنیدن شایعات رفتار انها باهم نیز سرد وبدبینی حاکم زندگیشان شد حاکم هم هرروز به دقت اوضاع کلیه را زیر نظر داشت ومشاهده کرد که دیگر اجاق خونه هر روز روشن نیست وباهم بودن انها چندان طولانی نیست سرهفته زندگی با بد بینانه ووجود شک ودعوا چاره ایی جز طلاق نگذاشت وهریک پی سرنوشت خود رفت شور حال کلبه بی رونق هم که مشخص است وزیر امد وگفت حاکم دیدید که بدبینی وشایعه چه سلاح برنده ایی برای تخریب زندگی مردم است حاکم در فکر فرو رفت وجوابی نداد چند ماهی گذشت حاکم گفت میخواهم بدلنم اوضاع ان زوج جداشده چگون می باشد ماموران برای تجسس رفتند گزارش دادند که مرد فقیر معتاد وبه فلاکت روز گار میگذراند وزن هم ازدواج کرده با یک مرد بدخلق ونا جوانمرد به طوری که هرروز ارزوی مرگ میکند ....نتیجه همیشه با گفتن وح ف زدن با هم و بدور از بد دلی وتوجه نکردن به شایعات میشه شاد و خرم نگریست وبهتر ایتکه دلخوری از هم را با هم مطرح کنیم تا چاره کار بیابیم.
             تو نباید کسیو مجبور کنی که بخوادت 
                  اونا خودشون باید تورو بخوان :> 
پاسخ
 سپاس شده توسط ✔✘ζoΘdY✘✔ ، saba 3
آگهی
#2
حاکمه احیانا مرض نداشت

مرسی بابت داستان خوبت
پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان