23-08-2014، 14:51
کویر داغ بود و تب داشت.در میان این گرما و خشکی بوی زندگی می آمد.قلبی همچنان میتپید...این
صدای قلب درخت است.درختی بی شاخ و برگ اما عاشق.. روزهاست که دختر منتظر این روز است...روزی که باران به دیدنش می آید... بادی ملایم و سوزان تن کویر را گرم تر میکند.باد بر
ذره ذره درخت نفوذ میکند.خورشید بالا آمده...تب کویر بالا رفته و شعله ی قلب درخت لحظه به لحظه داغ تر میشود...عشق به باران دیوانه اش کرده!
اما باران...با قلبی آکنده از آرامش و قلبی از آرامی مسیر را طی میکند...موهای درختان پیر را شانه میزند...جوانه های کوچک را تکان میدهد...مثل اینکه قرار خود را با درخت فراموش کرده است!
بار دیگر درخت نگاهی به اطراف انداخت اما باران را ندید.میدانست اگر تا ساعاتی دیگر باران را نبیند این داستان به پایان میرسد...آخرین ورق کتاب درخت باز شد اما هنوز باران اینجا نیست.
درخت به آرامی چشمانش را بست.صدای بسته شدن کتاب درخت سکوت کویر را شکست.دیگر قلبی نمیتپید..رنگ زندگی داشت کم کم از وجود کویر پاک میشد اما باز هم باران نیامد...
صدای قلب درخت است.درختی بی شاخ و برگ اما عاشق.. روزهاست که دختر منتظر این روز است...روزی که باران به دیدنش می آید... بادی ملایم و سوزان تن کویر را گرم تر میکند.باد بر
ذره ذره درخت نفوذ میکند.خورشید بالا آمده...تب کویر بالا رفته و شعله ی قلب درخت لحظه به لحظه داغ تر میشود...عشق به باران دیوانه اش کرده!
اما باران...با قلبی آکنده از آرامش و قلبی از آرامی مسیر را طی میکند...موهای درختان پیر را شانه میزند...جوانه های کوچک را تکان میدهد...مثل اینکه قرار خود را با درخت فراموش کرده است!
بار دیگر درخت نگاهی به اطراف انداخت اما باران را ندید.میدانست اگر تا ساعاتی دیگر باران را نبیند این داستان به پایان میرسد...آخرین ورق کتاب درخت باز شد اما هنوز باران اینجا نیست.
درخت به آرامی چشمانش را بست.صدای بسته شدن کتاب درخت سکوت کویر را شکست.دیگر قلبی نمیتپید..رنگ زندگی داشت کم کم از وجود کویر پاک میشد اما باز هم باران نیامد...