امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 4.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

... ✘رمان ميِ گل .[1]✘ ...'

#11
پست دهمـ !

(ویرایش شُد)

××

[sub]شهروز با قدمهای بلند به سمت برکه ای که کمی اونور تر بود میرفت...می گل فریاد میزد:ولم کن...شهروز...توروخدا....شهروز.. ...کمک...نامردا.....دخترا داره یارتون و میبره میندازه تو برکه!!!خیلی بی معرفتید..بابا یه حرکتی....
شهروز:بازیه دیگه...اینقدر دست و پا نزن نمیتونی در بری...
پسرها شروع کرده بودن به تشویق شهروز
پسرها:ایول...ایول...بندازش تو اب....بندازیش ما بردیم...
می گل:نخیر...شهروز جزو بازی نبود...قبول نیست!!!ولم کن....
دخترها که دیدن یارشون داره از دست میره به سمت شهروز حمله ور شدن...دیگه کار ازکار گذشته بود..پسر با صلابت و جدیه باشگاه وارد بازی شده بود....اما خیلی دیر جنبیدن وقتی رسیدن که می گل بین زمین و اب معلق بود...اما سپیده که از همه دخترها درشت تر و هیکلی تر بود با یه حرکت شهروز رو که هنوز تعادلش و کامل بعد از پرت کردن می گل به دست نیاورده بود هول داد تو اب!!!
شهروز به محضی که از زیر اب بیرون اومد دنبال می گل گشت..میدونست شنا بلده اما باز نگرانش بود..می گل داشت وسط اب دست و پا میزد و به سمت کنار دریاچه میومد...اما لباسهاش سنگین شده بود و خسته اش کرده بود.
شهروز:خوبی؟؟؟
می گل دستش و دراز کرد:خسته شدم
شهروز به سمتش رفت و دستش و گرفت و کشیدتش سمت خودش...وقتی به هم رسیدن می گل دستش و دور گردن شهروز حلقه کرد..و پاهاش رو هم دور کمرش....با این کار تو چشمهای شهروز خیره شد..میدونست شهروز این پوزیشن و دوست داره!!!
شهروز هم نگاه معنی داری بهش کرد....بعد اروم به سمت خشکی حرکت کرد و دولا شد و در گوش میگل گفت:همه دارن نگاه میکنن...خواهش میکنم!!!
می گل پاهاش و از دور شهروز باز کرد و زمین گذاشت...دیگه پاشون به زمین میرسید..از اب اومدن بیرون..مثل موش آب کشیده شده بودن!!!
پسرها:باختید دیگه!!
می گل:یار شما هم افتاد تو اب که!!!
صدرا:شهروز بازی نبود
می گل:پس ما هم نباختیم چون قرار بود اگر از بازیکنها کسی و تو اب بندازه طرف مقابل ببازه!!!شهروز که بازی نبود...بعدم قرار بود شوخی جیم نداشته باشیم...
خاطره:آخه برای شما شرعی بود مشکل به خطر افتادن اسلام و نداشت!!!
شهروز:دعوا نکنید بابا..خودم به همتون شام میدم!!!!
کیارش:نه...نمیشه...هر کی باخته...
دخترها همه با هم داد زدن:شما هم باختید دیگه....
شهروز:خیلی خب...من و می گل دو تایی به همتون شام میدیم..خوبه؟؟؟
همه همدیگه رو یه نگاهی کردن و هورای بلندی کشیدن!!!!
بعد از این قرار بازی تموم شد!!!هر کس یه گوشه ای ولو شد زیر افتاب تا خشک بشه..فقط شهروز بود که با همون لباسهای خیس رفت توی کافی شاپ نشست..
پدر خاطره:برو تو آفتاب پسر اینجا کولر روشنه سرما میخوری!!!
-نه..خوبه....الان میرم لباس عوض میکنم...صحبتهای نیمه کارشون و تموم کردن..شهروز مبایلش و که تحویل کافی شاپ کار داده بود تحویل گرفت و رفت بیرون تا به می گل بگه برن لباس عوض کنن و برن خونه تا شب که یه جا قرار بزارن و شام همه رو مهمون کنن!!!
از در که رفت بیرون می گل و دید که با چند تا از دخترها نشستن و میگن و میخندن!!!
-می گل!!!
-جانم؟
[/sub]

[sub]*جونت بی بلا عزیزم.
-بدو بریم
یهو همه با هم داد زدن:کجا؟؟؟شام چی؟؟
شهروز:شام همه رستوران(....)ساعت 9 و نیم منتظرتونیم!!
می گل با همه خدا حافظی کرد...بین راه به شهروز که به سمت ماشین میرفت رسید...دستش و جلو برد دست شهروز و گفت..شهروز هم دستش و فشرد!
-ناراحت شدی شهروز؟
-از چی گ...؟؟
اما گلم آخرش و خورد....نباید باز رابطه رو از سر میگرفت...باید می گل و سرد میکرد!!!
-از اینکه خیست کردم!!!
-نه...خیلی هم خوش گذشت....
-به منم همینطور..دلم تنگ شده بود اینقدر بهت نزدیک بشم!!!دلم تنگ شده برای اینکه وقتی میبینمت دلم تاب تاب کنه که بیش از حد بهم نزدیک نشی..دلم تنگ شده برای جانم گفتنهات...دلم تنگ شده برای مهربونیات.....!!!تو چته شهروز؟
شهروز خواست دستش و بزار پشت کمر می گل که عطسه بهش اجازه نداد!!!1
حالا به ماشین رسیده بودن....شهروز دستش و از جلوی دهانش برداشت و گفت:دیدی صبر اومد...
-تو که خرافاتی نبودی!!!!
-بزار برم لباس عوض کنم..با اینها یخ کردم!!!
از تو ساکی که توی صندوق بود گرمکن و تیشرتی برداشت و رفت تو اتاقکی لباسهاش و عوض کرد و اومد بیرون...
شهروز-تو خشک شدی؟
-بله....من تو آفتاب نشسته بودم...!!!
هر دو سوار شدن...
-شهروز....
-بله؟
-بگو جانم!!!
-می گل...عزیز من...من شرایطی برام پیش اومده که نمیتونم ازدواج کنم.....پس نمیخوام تو رو با حرفهام به سمت خودم بکشونم وقتی سرانجامی نداره....تو دختری هستی که میتونی زندگی خوبی داشته باشی!!!من نمیخوام با احساساتت بازی کنم...بد میکنم؟
-من دلیلش و میخوام!!!چه شرایطی؟
-نمیتونم برات بگم عزیزم....
-شهروز تو بحث ازدواج و پیش کشیدی...من بهش فکر کردم..قبل از اون بهت علاقه مند شدم..الان هم احساسات من درگیره...داری ازارم میدی..لا اقل یه دلیل محکم بیار !!!
-نپرس چون نمیگم!!!
-چرا؟؟؟من برات مهم نیستم؟؟
-چرا..چون مهمی نمیگم...!!!!
-اما من دوستت دارم..تا وقتی دلیل موجهی برام نیاری پات وایمیستم!!!
شهروز برگشت و قدر شناسانه نگاهش کرد...اما سری تکون داد و گفت:بالاخره خسته میشی!!!
به خونه رسیدن
شهروز:دوش بگیر یه استراحت بکن تا شب بریم پیش بچه ها!!!
می گل همین کار روکرد...بعد لباس پوشید...به تاپ بندی صورتی با یه شلوارک جین کوتاه...کمر شلوارکش هم یه حریر صورتی سفید میخورد!!!صندل سفیدش رو هم پاش کرد....
موهاش و حالت داد...ارایش ملایمی کرد...پشت چشماش و دودی کرد ریمل زد..بیشتر از همیشه....مژه های تیره روشنی چشمهاش و بیشتر نشون میداد و جذاب ترش میکرد....رژ صورتی ملایم براقی هم زد....لبخند بدجنسانه ای زد....
*من زنشم..نه گناه میکنم نه خلاف شرع!!خجالتم نداره....همین دوری کردنمها اینجوریش کرده....نمیزارم پای کسی که به زندگیش باز شده موندگار بشه!!!
عطری که شهروز براش از سفر اولش اورده بود زد و رفت بیرون..دنبال شهروز گشت...صدای خش خشی از تو آشپزخونه میومد..به همون سمت رفت!!
-دنبال چی میگردی عزیزم؟
شهروز که پشت در یخچال بود عطسه ای کرد و گفت:ادالت کلد!!!
می گل به سمت جعبه ای رفت و یدونه ادالت کلد در اورد و برگشت سمت شهروز.بعد از مدتها نگاه شهروز رنگ گذشته هارو گرفت....خریدارانه پاهای خوش تراش می گل و نگاه کرد...سرش تا روی سینه مرمرین می گل بالا کشید!!!در اخر لبهای خوش فرمش و از نظر گذروند و روی چشمهای خمار و براقش ثابت شد....نفسهاش به شماره افتاد..
*خدای من...این زن منه....زنی که نمیتونم ....نمیشه بهش نزدیک بشم...
-تازه یادت افتاده از این لباسها پوشی؟؟؟
-چه فرقی میکنه عزیزم؟؟؟الان و بعدا و قبلا نداره که!!!
اب شیر پر کرد!!! و به سمت شهروز گرفت
-سرما خوردی؟ببخشید..تقصیر من بود!!!
شهروز بدون اینکه چشم از چشمهای می گل برداره لیوان و گرفت...قرص و خورد....
-برو بخواب شهروز..شب میخوایم بریم بی حال میشیا!!!
شهروز دستش و دور کمر می گل قلاب کرد..نفس های عمیقش نشون از هیجانی بود که مدتها بود ازش دور بود!!!
می گل هم مسخ این نزدیکی شد!!!باز به قصد لبهای شهروز پاهاش و بلند کرد...اینبار شهروز انگشت شصتش رو روی لبهای میگل گذاشت و گفت:سرما خوردم..گلوم خیلی درد میکنه..میگیری!!!
می گل نفس عمیقکشید و گفت:اشکال نداره....میخوام!!!
شهروز انگشت شصتش و توی دهنش کرد و رژی که بهش چسبیده بود و مکید!!!
-خوب بشم بعد!!!
-شهروز دیگه دوستم نداری؟
-شهروز میگل و از جا کند...اینقدر سبک بود که با یه حرکت گردنش جلوی لبهای شهروز قرار گرفت....لبهای شهروز گردن برنزه شده ی می گل و بو کرد و بوسید
-اوووووووووووم....نه دیگه دوستت ندارم!!!ه
و تو دلش ادامه داد:عاشقتم..دیوونتم...!!!
گذاشتتش زمین..اما بر خلاف اینکه فکر میکرد الان می گل قهر میکنه و ناراحت میشه..می گل گفت:اشکال نداره...من که دوستت دارم....یه کاری میکنم تو هم باز دوستم داشته باشی!!!
-می گل....من و تو هیچ اینده ای نداریم..تمومش کن..الانم برو لباست و عوض کن باشه؟؟؟
-نه!!!خونمه...نامحرمم نیست..هر جوری دوست داشته باشم راه میرم!!!
شهروز با قدمهای بلند دنبال می گل راه افتاد..وسط اتاق دستش و گرفت و به سمت خودش چرخوندش
-لامصب....از وقتی از سفر برگشتم منتظر شب مهمونی بودم ازت خواستگاری کنم و به طور رسمی بهت برسم...بعد از یه جشن با شکوه....با خودم عهد کردم تا قبل از این موضوع دست بهت نزنم تا لذت شب عروسی و با تمام وجود بچشم.....اما حالا نمیتونم بهت برسم..نمیتونم... میفهمی نتونستن یعنی چی؟؟؟اون موقع که تو بیخبری بودم اینجوری برام لباس نپوشیدی..حالا واسه من همه جونت و ریختی بیرون؟؟؟
-بیخبری از چی؟؟چرا با من راحت نیستی شهروز؟؟؟بهم بگو!!!
شهروز کمی فکر کرد....باشه...میگم..اما الان نه..یه کم فرصت بهم بده!!!الان بزار یه کم بخوابم...حالم اصلا خوش نیست!!!
می گل همونجا ایستاد و رفتنش و نگاه کرد...
*یعنی چی شده؟؟؟چرا نمیتونه به من برسه؟؟؟هر چی که هست ازم خسته نشده...هرچقدرم خنگ باشم این و میتونم بفهمم!!!
بعد از یکی دو ساعت که خودش هم استراحت کرد به سمت اتاق شهروز رفت..در زد..اما جواب نیومد اروم لای در و باز کرد...شهروز روی تخت خوابیده بود...رفت تو...صورت بر افروخته شهروز باعث شد دستش و روی پیشونی شهروز بزاره!!!با همه بی تجربگیش تونست بفهمه تب داره....از اتاق بیرون رفت و لیوان اب پرتقالی براش برد...استامینوفن و یه ادالت کلد دیگه هم کنارش گذاشت!
-شهروز!
-جانم؟
-بیداری؟پاش و این و بخور!!!
شهروز چشمهاش و باز کرد
-ساعت چنده؟
-6 و نیم!!!
شهروز نیم خیز شد...لیوان و از توی پیشدستی که تو دست می گل بود برداشت و قرصهارو هم باهاش فرو داد!!!
با چشمهای خسته و تب الودش باز سرتاپای می گل و برانداز کرد.
-هنوز که لباسهات و عوض نکردی!!!
-بسه شهروز..خوبه مریضی!!!
شهروز باز سر خورد سر جاش
-ساعت 8 بیدارم کن بریم!!!
-میخوای نریم؟؟؟حالت اصلا خوب نیست!
-نه...نمیخوام فکر کنن سر کارشون گذاشتیم..یه شب تحمل میکنم.
ساعت 8 میگل رفت تو اتاق...شهروز هنوز تب داشت!!!دستش و روی صورت شهروز کشید....دلش میخواست هر چی داشت..میداد شهروز سر حال میشد..از اینکه نمیتونست براش کاری بکنه عذاب میکشید!
-می گل!
-بیداری؟؟
-بله که بیدارم..یه دست لباس برای من اماده میکنی من دوش بگیرم؟
-دوش نگیر حالا!!!بدتر میشی!
-نه..عرق کردم بدم میاد!!!
-باشه برو دوش بگیر من لباسهات و آماده میکنم...
با رفتن شهروز توی حمام اتاقش ...می گل در کمد لباسهاش و باز کرد!!!
*واییی...چقدر لباس...من چی انتخاب کنم؟!
کمی لباسهارو اینور اونور کرد....یه شلوار کتون شتری رنگ چشمش و گرفت..درش اورد...تا به حال تو پاش ندیده بود...مرتب گذاشتش رو تخت...تو قمست پیراهنها یه پیراهن سفید با چهار خونه های شتری و قرمز رو هم انتخاب کرد!!!
کشوی کفشهاش و بیرون کشید...یه کفش قهوه ای تریاکی با ست کمر بندش هم تیپش و عالی میکرد!!!
خیره به لباسها نگاه میکرد که دستهای شهروز دور کمرش حلقه شد!!!
-خوش سلیقه ی من!!!
می گل به ارومی به سمتش برگشت...تنها پوششی که داشت حوله ای بود که لنگی دور کمرش بسته شده بود!!!
می گل دستهاش و رو بازوی شهروز کشید و گفت:وقتی میتونی مهربون باشی چرا نیستی؟؟؟
شهروز چشم تو چشم می گل دوخت...:.می گل...باید کم کم من و فراموش کنی!!!
می گل بدون اینکه عکس العملی نشون بده گفت:تو اینکار و میکنی؟
-جمله من جواب نداشت...سوال هم نداشت...
-دستور بود؟؟
-خواهش بود!!!
-تا وقتی دلیلش و نفهمم محال این کار و بکنم!!!
شهروز می گل و رها کرد و به سمت کشو لباس زیرهاش رفت..با مهارت لباسش و از زیر حوله عوض کرد و حوله رو انداخت!
می گل روش و برگردوند...نمیدونست باید نگاه کنه یا نه!!با صدای کشیده شدن شلوار روی پای شهروز وقتی مطمئن شد شلوارش و پاش کرده برگشت و نگاهش کرد...شهروز داشت نگاهش میکرد...لبخند زد و گفت:نمیخوای آماده بشی؟؟؟اگر حتی با این لباسهااجازه میدادن تو خیابون بری مطمئن باش من نمیبردمت!!!بدو تا دیر نشده!!
می گل با بی میلی به سمت اتاقش رفت..حال شهروز اصلا خوب نبود....اما قراری بود که گذاشته بودن..سعی کرد بهترین لباسهاش رو بپوشه...باید جلو خاطره خوب و خوش تیپ جلوه میکرد!!!
از در که بیرون اومد صدای سرفه های مستمر شهروز رو شنید....به سالن که رسید..شهروز بعد از یک عطسه رو به می گل گفت:آماده شدی؟
می گل با سر گفت بله
تمام طول مسیر می گل نگاههای گاه و بی گاهش و از روی صورت گر گرفته و بی حال شهروز بر نداشت..
جلوی در رستوران شهروز پیاده شد ...قبل از اینکه در و برای می گل باز کنه خود می گل پایین رفت
-شهروز حالت خوبه؟
-خوبم عز.....خوبم!!!جلو بچه ها هیچی نگو خواهشا...
-احتیاجی نیست من چیزی بگم..قیافه ات خیلی تابلو!!!
توی رستوران همه بودن به غیر از رویا و خاطره...که اونها هم چند دقیقه بعد رسیدن!!
خاطره بلافاصله بعد از دست دادن با شهروز گفت:تب داری شهروز..حالت خوبه؟
می گل با اینکه دلش با خاطره صاف شده بود از این توجه خوشش نیومد!!!قبل از اینکه شهروز جواب بده گفت:آره تب داره بعد از رستوران میریم دکتر.
خاطره که متوجه این حساسیت شد چیز دیگه ای نگفت...ولی شهروز با حلقه کردن دستش دور کمر می گل و چسبوندن اون به خودش ازش تشکر کرد و بهش اطمینان داد هیچی بین اون و خاطره نیست!!
بعد از صرف شام تو یه محیط شاد و پر انرژی ولی کلافه کننده برای شهروز که تو تب میسوخت هر کس به سویی رفت...
-شهروز بریم دکتر!!!
-این وقت شب؟؟کودوم دکتر؟
-بیمارستان میریم خب!!!
-نه..خوب میشم
-شهروز...تورو خدا...اگر حالت بدتر بشه من نمیدونم باید چیکار کنم..!!!
شهروز نگاه مهربونی بهش کرد و گفت:خیلی خب...میریم!!!
توی بیمارستان دکتر بعد از معاینه اولین کاری که کرد سرم نوشت
شهروز:دکتر سرم نمیخواد خوبم
-تبت خیلی بالاس...خطرناکه...تازه سرم بزنی تبت پایین نیاد مهمون مایی امشب و!!!
-نه بابا...اینقدرم جدی نیست!!!
-اگر اومدی دکتر باید حرف گوش بدی!!!
چند دقیقه بعد در حالی که شهروز استینش و بالا زده بود و منتظر پرستار
روی تخت دراز کشیده بود و به می گل که مظلومانه نگاهش میکرد نگاه کرد.
-زنگ بزنم آرمان بیاد تورو ببره....دیر وقته
می گل با عجله گفت:من هیچ جا نمیرم..گفته باشم!!
با اومدن پرستار شهروز رو به می گل گفت:برو بیرون!!
-چرا؟؟؟
-نمیخوام اینجا باشی!!!
می گل لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:میترسی؟
شهروز فکر کرد..نمیترسید اما بهانه ی خوبی بود...بی خیال شکست غرور
-آره...برو بیرون!!!
می گل از اتاق بیرون اومد..پشت در نشست..شهروز کمی از جاش بلند شد وقتی مطمئن شد می گل رفته بیرون رو به پرستار که سوزن و آماده میکرد و کشی رو دور بازوی شهروز میبست تا رگش و پیدا کنه گفت:ببخشید خانوم!
-نترس...آروم میزنم.
-ترس چیه بابا؟من ایدز دارم!!!
پرستار لحظهای از کارش دست کشید...سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:اشکال نداره...خوب شد گفتید!!!
-خانومم نفهمه!!
پرستار حرکت دستش و که داشت دستکش و تو دستش میکرد نگه داشت و گفت:نگم؟؟نمیدونه؟؟؟
-نه!!!
-ولی باید بدونه..خطرناکه..
-ما رابط ای با هم نداریم!!!
-فقط که رابطه نیست!!
-خانوم من خودم مراقبم..فقط بهش نگید!!!
پرستار متعجب از این کار شهروز سرم و وصل کرد...در حین این کار گفت..به دکتر گفتی؟؟
-نه..برای چی باید بگم؟
-بگید بهتره!
شهروز با ترس به پرستار که مشغول جمع کردن وسایلش بود نگاه کرد...
*نمیگم...نمیخوام تایید کنه این بیماریم علائم همون ایدز لعنتیه!!!
..وقتی پرستار از در اتاق رفت بیرون و می گل متوجه شد کارش تموم شده رفت تو اتاق..لبخندی به شهروز زد و گفت:همچین گفتی میترسم گفتم الان جیغ و دادت میره اسمون!!!
-نه...اینقدر هم نمیترسیدم!!!
بعد از تموم شدن سرم حال شهروز بهتر شده بود.به خونه که رسیدن می گل داروهای شهروز و داد خودش هم به خواسته ی شهروز توی اتاق خودش خوابید...اما تا صبح چند بار به شهروز سر زد....این هم برای شهروز عجیب بود هم خودش...فکر میکرد چطوری میتونم هی از خواب بیدار بشم؟؟منی که وقتی میخوابم با بمب هم بیدار نمیشم؟؟و هر بار که میرفت و به شهروز سر میزد شهروز خودش و هزار بار لعنت میکرد که یه همچین گندی زده که حالا نمیتونه عشقش و داشته باشه...وقتی به این فکر میکرد که چند وقت دیگه می گل ازش سرد بشه و با کس دیگه باشه!!!
*لعنتی....اون روز من نیستم..خودم و میکشم..میدونم!!!
صبح با صدای زنگ مبایلش بیدار شد...حالش بهتر بود..تبش قطع شده بود....اما هنوز بدنش درد میکرد!!!
گوشی و برداشت..آرمان بود
-بله؟
-سلام...خوبی؟؟؟نرفتی دفتر؟
شهروز نگاهی به ساعتش که روی پاتختی گذاشته بود انداخت...11 و نیم بود!!
-نه...حال ندارم!!
-چته چی شده؟؟؟
-سرما خوردم!!!
-بیام بریم دکتر؟
-نه بابا..دیشب با می گل رفتم سرم زدم!!!
-به پرستار میگفتی..
-گفتم!!!
-می گل هم بود؟
-نه..بیرونش کردم!!
-کی میخوای بگی شهروز؟؟؟چرا لج میکنی
-کاری نداری؟
-شهروز...تورو خدا ...گوش بده
-حرفهات تکراریه..حوصله ندارم!!!
-شهروز....تو یه بار دیگه باید بری آزمایش....باید بری دکتر...حتی اگر واقعا ایدز داشته باشی دارو داره..باید مصرف کنی
-آخرش مرگه دیگه....
-آخر زندگی هممون مرگه..این ما نیستیم که وقتش و تعیین میکنیم..اما گاهی میتونیم به تعویق بندازیمش..در ثانی اون دختر گناه داره... 2 سال دنبال خودت کشوندیش حالا میخوای ولش کنی؟
-روم نمیشه بهش بگم...چی بگم؟؟؟نمیخوام یه عمر با ترس با من زندگی کنه!!!گناه داره!!!
-تو بهش بگو..بزار اون تصمیم بگیره..آخه بی دلیل یهو از این رو به اون رو بشی داغونش میکنی!!!
-آرمان بی خیال...
-من بهش میگم!!
-بی جا میکنی....به خدا گفتی نه من نه تو!!!
-تو احمقی...ببخشید این و میگم..اما هستی..تو مثل برادر من میمونی...اما برادرانه میگم داری با اینده ات بازی میکنی..بیا برو دکتر یه ازمایش دیگه بده اگر بود دارو بگیر..به می گل هم بگو..شاید اصلا نخواد با این وضعیت حتی تو یه خونه باهات زندگی کنه!!!از کجا میدونی باهات میمونه حالا؟!!
شهروز کمی فکر کرد...
-امروز دفتری؟؟؟
-بله!!
-میام پیشت...کارت دارم!!!
از اتاق بیرون رفت...بوی سوپ مشامش و قلقلک داد....رفت تو اشپزخونه..می گل نبود..برگشت..روی کاناپه نشسته بود ظاهرا داشت فیلم میدید اما با دیدن شهروز نیم خیز شده بود.
-بیدار شدی عزیزم؟
با شنیدن کلمه عزیزم حالش تغییر کرد..دلش میخواست بره و می گل و بغل کنه..تمام شب متوجه بود می گل میاد بالاسرش و میره..این توجه داشت دیوونه اش میکرد!!!نمیخواست یا نمیتونست به می گل بگه ایدز داره..غرورش این اجازه رو بهش نمیداد..ولی باید یه جوری این موجو ظریف و شکستنی و هر چی زودتر از خودش دور میکرد...انگار بی محلیهاش توجه می گل و بیشتر کرده بود که کمتر نکرده بود!!
-از این به بعد بدون این که در بزنی تو اتاق من نیا...
می گل چشمهاش گرد شد...
*این الان خوب بود که..
-باشه...اما چرا؟؟؟چی شده؟؟؟
-دیشب تا صبح نذاشتی بخوابم..هی اومدی و رفتی!!!
-من نگرانت بودم..
-از این به بعد نباش!!!
با عصبانیت ساختگی رفت تو آشپزخونه و نسکافه درست کرد.
می گل:برات صبحانه چیدم...
-بی خود چیدی!!!
-چته شهروز؟؟چرا اینجوری میکنی؟
-وقتی میگم راهمون از هم جداس یعنی جداس..میشه خواهش کنم مثل یه غریبه اینجا زندگی کنی؟
-نه!!!من هنوز به تو محرمم!!!پس غریبه نیستم...آخر شهریور غریبه میشم اون موقع هم میزارم میرم
-کودوم قبرستو......
سرش و تکون داد..دستش و عصبی روی لبهاش کشید..کجا میری؟
-میرم انتقالی میگیرم میرم شهرستان...تو خل شدی..دیوونه شدی...دیشب که خوب بودی...چت شده؟؟؟یاد گذشته هات افتادی؟؟؟کسی جلوت و نگرفته..اما حداقل قصر شیشه ای رویاهای من و اینطوری خورد نکن....بزار اون شهروز خوبی که تو ذهنم نقش بسته تا آخر عمرم بمونه!!!من نمیدنم تو چته...نمیدونم کی یا چی باعث شده تو اینجوری بشی....اما مطمئن باش تا نفهمیدم دلیلش چیه اروم نمیشینم.....تو حق نداری با احساسات من اینطوری بازی کنی...کاش..کاش لا اقل اون کاری که از اول ازش وحشت داشتم و کرده بودی...اینطوری میگفتم منم مثل بقیه بودم..به هدفت رسیدی و ولم کردی...اما اون اتفاقم نیافتاده....تو بعد از اینکه از من خواستگاری کردی از این رو به اون رو شدی....من که نگفتم از من خواستگاری کن...گفتم؟؟؟پس چرا اینطوری میکنی؟؟؟مگه نگفتی اگر مشکلی داشتیم با هم در میون بزاریم...پس چرا خودت یه طرفه به قاضی میری و به من هیچی نمیگی؟
-گفتم با هم مشکل داشتیم..این مشکل برای من پیش اومده!!!
-اما من یه سر این رابطه ام..تو داری من و اذیت میکنی!!!
-چی میخوای بشنوی؟؟؟
-دلیل رفتارت و...باشه من ونمیخوای؟؟؟نخواه...مهم نیست...اما دلیلش و بگو..چرا یهو؟؟؟اون همه شور و عشق و هیجان کوش؟؟؟تو حتی اجازه نمیدی من ببوسمت..چرا؟؟چی دیدی از من؟؟؟من چیکار کردم؟؟؟حق داری....قبل از کنکور خیلی ازت غافل بودم...اما چرا حالا که تازه فهمیدم شهروز کیه و عشق چیه داری همه چیز و خراب میکنی؟؟؟یه روز بی محلی میکنی..یه روز داد میزنی...!!!پای کس دیگه ای در میونه؟؟؟خب باشه..بگو ...بگو کس دیگه ای و میخوام...می گل نیستم از زندگیت بیرون نرم!!!من گدای محبت نیستم...اما از چیزی که بخوام نمیگذرم...من اینده و دانشگاه و خوشبختی میخواستم بهش رسیدم...حالا تورو میخوام...تا وقتی دلیل برای نخواستن من نیاری همه تلاشم و میکنم تا بهت برسم!!!!مگر اینکه دلیل قانع کننده ای بیاری.!!!به خدا قسم به مرگ خودت قسم...اگر نگی دلیل رفتارت چیه انتقالی میگیرم میرم شهرستان ..اونوقت از دست من راحت میشی.. ..چون فکر میکنم خیلی هم راضی نیستی من اینجام!!!
-بسه دیگه!!!
-بسه؟؟؟همین؟؟
شهروز پشتش و به می گل کرد تا بره تو اتاقش...می گل بلند شد جلوش ایستاد
-صبر کن!!!من و دوست داری یا نداری؟
-برو کنار!
می گل با یه قدم دو باره جلوی شهروز که عزم رفتن کرده بود ایستاد و گفت:جواب بده..دوست داری یا نداری؟
شهروز نفسهای عمیق میکشید....چی باید میگفت؟؟؟تو چشمهای می گل خیره شد...چند بار به قصد بوسیدن لبهاش جلو رفت...اما هر بار پشیمون شد...نمیخواست طنابی رو که داشت پاره میکرد باز محکم کنه...
-برو کنار عصبانیم نکن!!!
-اتفاقا میخوام عصبانی بشی.....ببینم همون کاری و که با ترگل کردی با من میکنی؟
[/sub]
[sub]منظورش چکی بود که روز اول نثار ترگل کرد..با این حرف شهروز دستش و محکم گرفت و پرتش کرد روی کاناپه
می گل موهاش و از روی صورتش کنار زد...بغضش ترکید...با قدمهای محکم و صورت خیس از اشک به سمت اتاق شهروز رفت..جلوی در محکم بهش برخورد کرد..لباس پوشیده بود و داشت بیرون میرفت!
-این قبول نیست باید بزنی...بزن بعد تو چشمهام نگاه کن بگو دوستت ندارم!!!
شهروز که ناخودآگاه در اثر برخورد می گل دستش و دور کمر می گل حلقه کرده بود اون و رها کرد و گفت:بس کن می گل...رو اعصابم راه نرو...اگر من و دوست داری تمومش کن...بابا فکر کن سر کار بودی!!!
-فکر نمیتونم بکنم..باید باور کنم!!!
شهروز مچ دستهای می گل و که داشت به سمت صورتش میومد محکم تو دستش گرفت و در حالی که دندونهاش و روی هم فشار میداد گفت:چطوری باور میکنی؟؟؟
-بگو..بگو دوستت ندارم....بزن تو گوشم..بگو دوستت ندارم!!!
شهروز مچ دست می گل و که از زور فشاری که بهش وارد کرده بود قرمز شده بود و جای انگشتهاش روش مونده بود ول کرد و زد تو گوش می گل!!!
-دوستت ندارم!!!
می گل که در اثر این ضربه ی غیر قابل باور رو زمین پخش شده بود دوباره به خودش اومد...شهروز داشت به سمت در میرفت...دوباره راهش و سد کرد...
-اما من دوستت دارم....این دوست داشتن بی دلیلتم به درد خودت میخوره!!!
شهروز با عصبانیت می گل و نگاه کرد خواست چیزی بگه با دیدن خون گوشه لبش احساس کرد نفسش بالا نمیاد...دستی رو که باهاش تو صورت می گل زده بود مشت کرد و فشار داد
*بشکنه دستت...زدیش روانی!!!
-حالم خوب نیست می گل...بر گردم با هم صحبت میکنیم!!!
این رو گفت و سریع از خونه زد بیرون!!!
می گل هم با رفتن شهروز شیرجه رفت روی تلفن...شماره آرمان و گرفت...باید میفهمید این روانی چش شده!!!
-بفرمایید!
-سلام
آرمان کمی مکث کرد
-می گل تویی؟
-بله..خوبید؟؟خاله خوبه؟
-ممنون..تو چرا صدات گرفته...نکنه تو هم سرما خوردی؟
-نه..از دست دوست شما !
-شهروز؟؟؟چیزی شده؟
-آرمان...یه چیزی میپرسم تورو خدا راستش و بگو..تورو خدا...جون هر کی دوست داری..جون خاله...نگو من وکیل شهروزم باید راز دار باشم..تورو خدا..
-خیلی خب...بگو..گریه هم نکن!!!
-شهروز چشه؟؟چرا رفتارهاش اینطوری شده؟
آرمان سری تکون داد...اما باید اول نقش بازی میکرد تا یه دستی نخوره!
-چی شده مگه؟
-شهروز یه مدته از این رو به اون رو شده...خودش از من خواستگاری کرد..از چند روز بعدش شد یه شهروز دیگه!!!میگه نمیخوامت..میگه سر کار بودی!!تو میدونی...من میدونم تو میدونی ...چش شده!!با کس دیگه ایه؟؟؟کس دیگه ای رو میخواد؟؟
-نه!!!از این فکرها نکن!!
-پس میدونی چی شده!!!
-اره...بهت میگم..اما شهروز گفته بهت نگم....اگر بفهمه بهت گفتم برام بد میشه.!!!
-بهش نمیگم تو گفتی!!!قول میدم!!!
-حالا که داری قول میدی...قول بده با این موضوع هم منطقی برخورد کنی!!!
-می گل که گریه اش قطع شده بود نفس عمیقی کشید...سعی کرد اروم باشه..
-باشه!!
-شهروز ایدز داره!!
سکوت طولانی می گل باعث شد آرمان سکوت و بشکنه:الو...می گل!!!
-یعنی چی؟
-ایدز نمیدونی چیه؟
-چرا...میدونم....اما تازه فهمیده؟؟
-اره...فردای مه.....
حرفش و قطع کرد..انگار با کس دیگه ای حرف بزنه گفت:سلام..خوبی؟؟خوش اومدی!!
می گل صدای گرفته شهروز و شنید...اول سرفه کرد :مرسی...مزاحمت نمیشم..کارت و بکن بعد حرف میزنیم!!
-نه کاری ندارم!
بعد دوباره خطاب به می گل گفت:من خودم با شما تماس میگیرم!!!
با صدای بوق ممتد...می گل دکمه قطع تلفن و زد و خودش و رو تخت ولو کرد....
*ایدز؟شهروز؟دروغه...الکی میخوان من و بپیچونن!!!مسخره تر از این دروغ نبود آرمان بگه؟؟؟شهروز رفته بود پیشش چیکار؟؟؟به من چه..هرکار...مهم اینه که اینقدر من و نمیخواد که یه همچین دروغی و میگه!!!
اما من دوستش دارم.....ایدز مگه چیه؟؟؟یعنی دکتر رفته؟؟؟اصلا دروغه...من میدونم...محاله!!!
اینقدر فکر کرد که روی تخت خوابش برد
[/sub]
[sub]-شهروز گریه کردی؟
-زدمش!!!
-چی؟؟؟کی و زدی؟؟؟
-می گل و.....زدم تو صورتش...لبش داشت خون میومد...
آرمان از جاش بلند شد و دست شهروز و که روی صورتش بود برداشت :چی میگی شهروز؟؟؟چرا زدیش؟
-گفت بزن تو صورتم بگو دوستم نداری...منم خل شدم زدم!!!
-تو روانی هستی به خدا!!!
-دیگه تو نمیخواد حقیقت و بازگو کنی!!!
-الان خونه است؟
-نمیدونم....آرمان من چه کنم؟؟؟از نبودش میترسم..از بودنش هم میترسم....دارم آزارش میدم..
-خب بهش بگو..
-نمیتونم..میفهمی؟؟؟نمیتونم.. ..خجالت میکشم...
-شهروز....تو باید یک بار دیگه آزمایش بدی...مگه خود آزمایشگاه نگفت این آزمایش کافی نبست؟
-نمیتونم..نمیخوام...آرمان تو نمیدونی دیدن سه تا حرفHIVهمراه با کلمه positiveروبرش یعنی چی؟؟؟یعنی اوار...اواری که مستقیم تو فرق سرت فرود بیاد...یعنی مرگ...مرگ همه چیز...مرگ عشقت..مرگ زندگیت....میدونی...به نظر من ایدز ذره ذره میکشتت...کاش یه مرضی بود تا میفهمیدی میمردی..چون اینجوری ذره ذره میمیری...میمیری وقتی فکر میکنی عشقت باید مال کس دیگه ای بشه چون با تو امنیت جانی نداره....میمیری وقتی فکر میکنی عشقت در کنار کس دیگه لباس عروسی تنش میکنه....میمیری وقتی هر بار فکر میکنی بهش بگم یا نه؟
هق هق گریه اش به صداش غلبه کرد...اما تو همون هق هق نالید:میمیری وقتی فکر میکنی اگر عشقت...عزیز ترین کست رو مبتلا کرده باشی!!!
بعد سرش و بلند کرد..چشمهاش قرمز بود از پشت پرده اشک به آرمان خیره شد و گفت:چطوری ببرمش آزمایش...که نفهمه!!!
آرمان که از این حرف شهروز بد برداشت کرد با تعجب گفت:
-آزمایش؟؟؟مگه الوده اش کردی؟
-بالاخره ما تو یه خونه بودیم...شاید آلوده شده باشه!!!
-یعنی مطمئن نیستی؟؟
-از چی؟؟؟
-شهروز....با هم رابطه جنسی داشتید یا نه؟
-نه بابا!!!ولی میترسم...
-تو اصلا در مورد بیماری که معلوم نیست داری یا نه تحقیق کردی؟راههای مبتلا شدنش و میدونی؟؟؟
-همین امروز که زدمش دهنش خون اومد..اگر دستم به اون خون خورده باشه!!!
-مگه با این چیزها منتقل میشه؟؟؟بچه شدی شهروز؟
شهروز بلند شد و داد زد:تو میفهمی؟؟من نگرانشم!
-آره میفهم..این تویی که نمیفهمی..اگر نگرانشی دوباره برو ازمایش...نه؟؟؟نمیخوای بری؟؟؟برو دکتر..این بیماری دارو داره...روند پشرفتش و کند میکنه...
-که چی بشه؟؟؟بشتر زنده بمونم بیشتر می گل و در کنار کس دیگه ببینم
-تو عاشق نیستی!!!
این در حالی گفت که دستش و رو هوا تکون داد و رفت نشست پشت میزش و با عصبانیت به سمت دیگه ای خیره شد!!
-نیستم؟؟باشه...نیستم...تو هم شک کردی...اشکال نداره!!
-نه نیستی...اگر بودی عشقت و دو دستی و به این راحتی تقدیم یه موجود خیالی نمیکردی..برای به دست اوردنش تلاش میکردی!
شهروز ارام و شمرده گفت:تو میفهمی ایدز یعنی چی؟؟؟
-آره...میفهمم....اما این رو هم میفهمم..ایدز دکتر داره..دارو داره..راه پیشگیری داره...پایان زندگی نیست!!!تو اگر می گل و دوست داشتی حد اقل به خاطر اون دکتر میرفتی...آزمایش میدادی....تو عاشق نیستی..اگرم هستی خیلی ضعیفی!!!
-آره...من ضعیفم..مثل تو نیستم چشمم رو رو همه چیز ببندم و بگم پای عشقی وایستم که خائنه!!!اما من بگم من مردم....پاش وا میستم...من ضعیفم...چون نمیخوام عشقم تا آخر عمرش با ترس و شک و عذاب کنارم باشه!!!راست میگی مرد تویی...قوی تویی که پای زنت وایستادی تا نگن کم اورد..زود جا زد!!!
-بسه شهروز...من جدا شدم..!!!اینقدر این موضوع رو تو سر من نزن!
شهروز که برای چند دقیقه مشکل خودش و فراموش کرد با تعجب گفت:جدا شدی؟؟؟کی؟؟؟
-هفته پیش!!!
-بالاخره وجدانت راضی شد؟
-مامان فهمید...رفت بهشون گفت...اونها هم از ترس اینکه من وکیلم و کار و به دادگاه نکشونم زود کوتاه اومدن و رضایت به طلاق دادن!!!
-خدا رو شکر...راحت شدی..دختره ی....
انگار از آرمان خجالت کشید تا حرفش و تموم کنه...سرش و بالا اورد و به صورت گرفته آرمان نگاه کرد!!!
-بی خیال...من برای این حرفها اینجا نیومدم.
وقتی آرمان نگاهش کرد ادامه داد:باغچه رو به نامش زدی؟؟؟
_آره فقط امضای خودش مونده!
-پس بقیه رو هم به نامش کن یه دفعه با هم بیاد امضا کنه!
-بقیه چی رو؟
-ملک و املاکم و....ماشینهارو به نامش کن...اما وکالتی..یعنی بعد مرگم خود به خود به نامش بشه..ماشین خطر ناکه به نامش باشه!!!
-چی داری میگی؟؟؟کودوم ملک؟
-کودوم ملک؟؟؟من ملک ندارم دیگه؟ویلای شمال.باغ لواسون...رستوران فشم.....خونه....آپارتمانهای فرمانیه....پاساژ(....)
-همه رو میخوای به نام می گل کنی؟
-آره!
-چرا؟؟
-بعد من قراره به کی برسه؟؟اگر با هم ازدواج میکردیم به خودش میرسد..اما الان؟نمیخوام دست هیچکس بیافته..باید به نامش کنم!!!باید اینده اش تامین باشه!
-شهروز صبر کن..پیاده شو با هم بریم..ولت کنم فردا صبح میری میخوابی تو قبر
-همینم هست....اولین خبری که از رابطه می گل با کس دیگه ای بهم برسه باید برم همونجا!!!
-می گل دوستت داره!!
-تو دیگه بس کن....تورو هم میزنما...نمیخوام این و هی یاد آوی کنید...عذاب وجدان این مریضی لعنتی کمه شما هم هی رابطه مارو یادآوری میکنید؟
-شهروز....تو برای من مثل برادر میمونی...من به اندازه یه برادر نداشته دوستت دارم!!!با وجود اینکه با تمام کارهایی که میکردی مخالف بودم اما هیچ موقع پشتت و خالی نکردم..چون دلت پاک بود....الان وقتی از این مریضی کوفتی حرف میزنی انگار با پتک تو سرم میکوبی...به خدا من بد تورو نمیخوام...برادرانه ازت خواهش میکنم.حداقل یه دکتر برو!!!
لحن نرم و مهربون آرمان شهروز و آروم کرد و گفت:خیلی خب..تو کاری که گفتم و بکن..!!!اصلا مریضی نه..شاید تصادف کردم مردم....می گل باید تامین باشه!!!
-باشه اون کار و بکن...اما همه رو وکالتی برات میزنم.....درست نیست همه چی رو به نامش کنی...با اینکه میدونم خیلی خانومه و کاری نمیکنه...در ضمن بهش هم نگو این کار و کردی....تو میخوا اینده اش تامین باشه..انشالله سالها بالا سرش هستی و زندگیش و تامین میکنی و احتیاج به این کارها نمیشه....اما قول بده اول بری دکتر...اگر لازم بود باز ازمایش بدی و اگر خدایی نکرده حقیقت داشت به می گل همه چیز و بگی...بزار تصمیم بگیره..شاید خواست با وجود این موضوع باهات بمونه!!!
-بسه آرمان..اون بخواد من نمیخوام....نمیخوام یه دختری که تو اوج نکبت پاک زندگی کرد حالا به پای منی که تو نکبت خودم و بیچاره کردم بسوزه!!!اون لیاقت یه زندگی اروم و سالم و داره!!
آرمان سری تکون داد و شروع کرد به تنظیم مدارکی که شهروز خواسته بود..میدونست حرف شهروز یکیه!!!
با صدای زنگ از خواب پرید شهروز نمیتونست باشه چون شهروز کلید داشت...به سمت ایفون رفت با دیدن مرد غریبه ای پشت در گوشی رو برداشت
-بله؟
گوشه لبش سوخت.دستش و روش گذاشت و اوف کش داری گفت.-منزل تقوایی!!!-بفرمایید!!-خانوم می گل تقوایی؟می گل با شنیدن اسمش کنار فامیل شهروز لبخند زد.-بفرمایید خودم هستم!-یه بسته دارید!-از کجا؟-از...اااوووممم...از آمریکاس فکر کنم!!!
-برای من؟
-شما خانوم می گل تقوایی هستید؟
[/sub]
[sub]-بله!!!
-پس برای شماس..لطف کنید کارت شناسایی هم همراهتون باشه!!
-تشریف بیارید بالا!!!
تو این فاصله می گل مانتو پوشید..کارت ملیش و برداشت....
در و باز کرد و منتظر موند...در اسانسور باز شد..مرد با جعبه بزرگی از اسانسور بیرون اومد
بسته رو به می گل داد و دفتری داد تا امضا کنه با دیدن کارت شناسایی گفت:شما که فامیلتون..
-بله..فامیل همسرم تقوایی هستش..متاسفانه کارت شناساییش و ندارم نشونتون بدم!!!
مرد شونه ای بالا انداخت و گفت:اشکال نداره!!!
می گل برگشت تو خونه..مانتوش و سریع در اورد و شروع کرد به باز کردن جعبه..
*دیدی همش سوپرایز بود...بی خودی یه کاری نمیکنه..این همه بد اخلاقی برای....
با باز شدن در جعبه حتی نتونست فکر کنه...چی میدید؟؟؟یه لباس عروس!!!
چهار زانو نشست کنار جعبه...بغض کرد...تو دیوونه ای شهروز....قطره اشکش روی لباس ریخت..سریع خودش و کشید عقب....بلند شد و لباس و با خودش بلند کرد...لباس دکلته با بالا تنه کار شده...دامن پفی بزرگ!!!یه لباس رویایی..جلوی اینه رفت و لباس و گرفت جلوش...قطره خون گوشه لبش که از باز شدن دوباره زخمش تراوش کرده بود اخلاق اخیر شهروز و براش تداعی کرد...رفت تو اتاقش...اول خون گوشه لبش و پاک کرد....بعد لباس و پوشید...
*این لباس برای منه!!!
موهاش و پشت سرش بست....لختیه شونه هاش و دوست داشت...این ارزوی هر دختری بود!!!یه لباس عروس...یه شب رویای..یه داماد...
*داماد....یه داماد بد اخلاق...
باز تو اینه به خودش لبخند زد....دزست میشه!!!قدم برداشت...لباس زیر پاش میرفت...از توی کمدش کفشی رو که شب مهمونی دو نفرشون پوشیده بود و در اورد و پوشید..حالا لباس اندازه اش بود!!!
با شنیدن صدای در به سمت هال رفت.
با دیدن شهروز که مثل چند وقت اخیر گرفته و پکر و سر به زیر وارد خونه شده بود با هیجان گفت:سلام!!
شهروز سرش و بلند کرد با دیدن می گل تو اون لباس با کف دست رو پیشونیش کوبید:این و یادم رفت کنسل کنم!!!!
-خوشگله؟
-برو درش بیار..
این و گفت و به سمت آشپزخونه رفت.
-اما این برای منه!!!
-مگه هر چی برای تو بود باید بپوشی تو خونه راه بری؟؟؟اگر اینطوریه برو لباس زیرهاتم بیار این وسط بپوش!!!
می گل که خنده اش به کل محو شده بود روی صندلی پیانو که نزدیک ترین صندلی بهش بود نشست...دستش و روی پیانو گداشت و چونه اش و روی دستش گذاشت و به شهروز گه مشغول پر کردن کتری برقی بود خیره شد
[/sub]
[sub]شهروز:چته؟؟؟چرا اینطوری نگام میکنی؟
-تو چته؟؟؟من که چیزیم نیست...تو عوض شدی.
شهروز به سمتش اومد..می گل از ترس ضربه ی دیگه ای کمی خودش و عقب کشید!
شهروز تو چشمهاش خیره شد!!!
-عذابم نده عزیزم...من مطمئنم تو زیبا ترین عروس روی زمینی!اما من و با این کارهات داری عذاب میدی
-تو هم داری با این رفتارت من و عذاب میدی!
-من چیکار کنم تو فکر من و از سرت بیرون کنی؟
می گل برای مهار بغضش لبهاش و رو هم فشرد...باز خون از گوشه لبش بیرون زد!
شهروز برگشت از روی میز دستمال برداش ....دستمال گوله کرد تا روی زخم می گل بزار..اما می گل نا خودآگاه خودش و عقب کشید...یاد حرف آرمان در مورد بیماری شهروز افتاد. .شهروز دستمال و با عصبانیت پرت کرد روی زمین....
می گل:بهم بگو چی شده!!!من تورو مثل قبل میخوام!
-اگر دوستم داری ازم نخواه بهت بگم....
-پس این لباس؟
-مال قبل از مشکلم بود...یادم رفته بود زنگ بزنم کنسلش کنم!
-من به عنوان یه طرف قضیه حق دارم بدونم!!!
-می گل..عذابم نده
-من عذاب بکشم مهم نیست؟
شهروز سرش و بلند کرد..به بدن ظریف می گل که تو اون لباس جذاب تر بود نگاه کرد..اب دهانش و با صدا قورت داد و گفت:برو لباست و عوض کن عزیزم!!
می گل لبخند زد
-تو گفتی عزیزم...پس یعنی امیدی هست..
این و گفت و دوید به سمت اتاقش!!!
با رفتن می گل شهروز سرش و تکون داد
*حقته...بشین..ببین...تو حسرتش بسوز....!!
-حالت بهتره؟؟؟داروهات و بیارم؟
-نه..نمیخوام....
-بخوابم رو پات؟
-می گل!!!
-داد نزن.من و میترسونی!
-میفهمی میگم همه چیز تموم یعنی چی؟
-آره میفهمم.
بدجنسی از این دو تا کلمه می گل فوران کرد!!!
*به حرفت میارم آقا شهروز....اینقدر بهت نزدیک میشم تا خودت اعتراف کنی...اعتراف به دروغی که برای برگشتن به کارهای گذشته ات از خودت ساختی!!
می گل تا شب از اتاقش بیرون نیومد..با ساکت شدن بیرون فهمید شهروز هم رفته تا بخوابه..مثل اونوقتها حتی برای غذا هم صداش نمیکرد...تا اون موقع همش فکر کرده بود..اگر 1%فقط 1% حرفی که آرمان زد صحت داشته باشه چی؟؟؟این خطرناک نیست؟؟؟فکر کرد من دارم چیکار میکنم؟؟عشق کورم کرده...این بیماری شوخی بردار نیست...
*بده؟؟بیچاره خودش ازت دوری میکنه؟؟؟نمیگه من که آلوده ام جهنم بزار اونم الوده بشه؟؟؟تو بودی چیکار میکردی؟؟؟معلومه همین کار رو میکردی دیگه...ولی نه!!من نمیتونم ازش جدا باشم...یعنی هر کس الوده این بیماری شد باید دیگه زندگیش و تعطیل کنه؟؟؟یعنی شهروز تا آخر عمرش باید عابد و زاهد بشه؟
از جاش بلند شد و پاورچین به سمت اتاق شهروز رفت.لای در باز بود چراغ هم خاموش..در و کمی بازتر کرد....حتی آباژو کنار تختش که همیشه روشن بود اینبار خاموش بود..پرده هارو هم کشیده بود..بوی دود سیگار اتاق و پر کرده بود
*پس تازه خوابیده...یعنی دیگه تب نداره؟؟؟صداش که گرفته بود...فکر کنم هنوز گلوش درد میکنه...
-چی میخوای می گل؟
هیییی..بلندی کشید و در ادامه اش گفت:بیداری؟
قرمزی اتیش سیگارش جوابش و داد!
آروم به سمت تخت رفت کنارش نشست
-داروهات و خوردی؟
-چرا نخوابیدی؟برای دانشگاه آماده ای؟کارهات و کردی؟
-شهروز صدات خیلی گرفته....برم داروهات و بیارم...
بلند شد و رفت یه لیوان اب پرتقال با قرصهای شهروز و اورد.
-باید مرتب داروهات و بخوری...دیگه روزها که من نیستم....
دست برد آباژور و روشن کنه!!!
-روشن نکن می گل!!!
-چرا؟؟هیچ وقت تو تاریکی نمیخوابیدی!
-حالا میخوابم...حالا خیلی چیزها فرق کرده...از این به بعد خیلی کارها میکنم که تا حالا نکردم...خیلی کارها نمیکنم که تا حالا کردم...بغض و لرزش صداش از گوشهای تیز می گل دور نموند..اما به روش نیاورد..نخواست غرور یه پسر مغرور و بشکنه!
در واقع از اینکه می گل چشمهای متورم قرمز از اشکش و ببینه خجالت میکشید...از وقتی اومده بود تو اتاق سیگار کشیده بود و گریه کرده بود!!
-خب پس پاش و تو تاریکی داروهات و بخور...
شهروز سیگارش و خاموش کرد..نشست..حالا نور مهتاب که از لای پرده های کشیده شده عبور میکرد کمی به می گل کمک کرد تا صورت شهروز ببینه...داروهاش و بهش داد....کلی با خودش کلنجار رفت نمیدونست درخواستش و بگه یا نه..میدونست صد در صد مخالفت میکنه اما نمیخواست شهروز خودش و کوچیک و خورد شده فرض کنه..البته خودش هم دو به شک بود...این بیماری شوخی بردار نبود...اما نمیتونست عشق به شهروز و رو هم انکار کنه..بین دو راهی بدی گیر کرده بود..دو راهی که شاید هر دو سرش بدبختیش بود...اما بالاخره چی؟؟؟
-برو بخواب دیگه!
-پیشت بخوابم؟
-سرما خوردم..میگیری...برو تو اتاق خودت...!!!
می گل خودش هم نمیدونست چرا اینقدر از اینکه شهروز موافقت نکرد خوشحال شد!!!
-شبت بخیر...
-شب بخیر!!!
با رفتن می گل شهروز دست برد و مبایلش و پیدا کرد..شماره نیکی و از توش پیدا کرد و بهش اس ام اس داد
شهروز:کجایی؟
بعد از چند دقیقه نیکی جواب داد:پیش دوستم!
-پسر یا دختر؟
-دختر
-فردا ساعت 8 آزمایشگاه(....)
-می گل جونت چی شد؟
-اسم می گل و به زبون نیار.
-اوه...هنوز روش تعصب داری؟
-بای
[/sub]
[sub]صبح از خواب بیدار شد..وقتی مطمئن شد شهروز نیست شماره آرمان و گرفت.
-بله؟
-سلام
-سلام می گل جان..خوبی؟
-آرمان بگو که باهام شوخی کردی!
-این شوخی نبود می گل...اما من باید باهات حرف بزنم!!!
-باشه بگو
-اینجوری نمیشه...باید رو در رو باهات صحبت کنم..الان باید برم ..دادگاه دارم..ساعت 3 میتونی بیای کافی شاپ نزدیک دفتر؟
-باشه
در آزمایشگاه رو با ابهت همیشگیش هول داد....با اولین نظر نیکی رو که با تیپ امروزی و شادش رو صندلی نشسته بود شناخت...نیکی با دیدن شهروز از جاش بلند شد لبخند پهنی زد و با قدمهای محکم که نشون از پیروزی بود به سمتش اومد.
-سلام عزیزم.
شهروز دستش و به سردی فشرد
-آزمایشت و دادی؟
-نه..منتظر تو بودم...!!!
-برو تو دیگه..نوبتت نشده؟
-چرا....نمیای با من تو؟
-نه!!
-قبلا ها انگار میرفتی....
شهروز نگاه پر از نفرتی بهش انداخت....احساس میکرد با کوچکترین نرمشی به می گل خیانت کرده...اما نباید نیکی رو حساس میکرد..فعلا بهش احتیاج داشت.با صدای پرستار آزمایشگاه به سمتش برگشت!
-سلام آقای تقوایی!
لحنش هزار تا معنی داشت...
-خیلی وقت بود غیبت داشتید!
اینبار شهروز مسخره ترین لبخندش و تحویل پرستار داد بعد با خودش گفت:انگار خودتم بدت نمیاد یه بار برای من آزمایش بدی!
نیکی:نمیای تو عزیزم؟
-نه!!برو!
این گفت و روی صندلی سالن انتظار نشست و پاهاش و از هم باز کرد و دستهاش و روی زانوهاش تکیه داد و با سوییچش بازی کرد.
[/sub]
[sub]تنها کسی که میتونسته من و آلوده کنه همین نیکیه!!!فقط این بود که قبل از رابطه آزمایش نداد...درسته همه جوانب احتیاط و رعایت کردم..اما نمیشه درصد احتمال خطا رو نادیده گرفت.
-تموم شد.
شهروز سرش و بلند کرد.بدون اینکه در جواب نیکی حرفی بزنه به سمت پذیرش رفت.
-خانم جواب آزمایششون کی آماده میشه؟
-هفته دیگه!!!این هم رسید جوابتون!اگر بخواید هم میتونیم با پیک بفرستیم!
-ممنون میشم ..ادرس بدم.؟
-بله.3 تومان هم هزینه پیکتون میشه!!!
-مشکلی نیست!
هزینه ازمایش و پیک و پرداخت کرد به نیکی که منتظر نگاهش میکرد نگاه کرد...وقتی همه جور آماری ازش داشت پس آمار این موضوع رو هم داشت که بعد از آزماش باید برن جگرکی!
-لابد بیرون هم نمیریم.
-من خیلی کار دارم!بعدا جبران میکنم!!
-شهروز ..اینقدر خشک نباش دیگه....!
-کار دارم...گفتم که جبران میکنم!!!
این و گفت و بدون اینکه منتظر جواب بمونه راهش و گرفت و رفت.
نیکی پشت سرش بیرون رفت شهروز و دید که پشت بی ام دبلیو کروکش نشست و با یه تیک اف به لحظه نا پدید شد...نیکی هم با ژست خاصش به سمت قشقایی مشکیش رفت و شونه ای بالا انداخت......بالاخره وا میدی آقا شهروز!!
از ساعت 2 و نیم تو کافی شاپ منتظر بود...هر بار در جواب گارسون میگفت منتظر کسی هستم.....از مزاحمت چند تا پسری که روی میزی اونطرف تر نشسته بودن به تنگ اومده بود!واقعا نمیدونست توی این شرایط باید چیکار کنه!کلافه کیفش و تو دستش میفشرد...چند بار جاش و عوض کرد تا در دیدرس پسرها نباشه...اما اونها سمج تر از این حرفها بودن با کلافگی گوشیش و در اورد و شماره آرمان و گرفت اما با صدای خود آرمان که گفت:ببخشید دیر شد سرش و بلند کرد..آرمان با غیض به پسرها نگاه میکرد.
-اذیتت کردن؟
-نه!!!آرمان بگو که دارید اذیتم میکنید!!!!!!!!
-آرمان با آرمشی که سعی میکرد حفطش کنه گارسون و صدا کرد
-چی میخوری می گل؟
گارسون:سلام آقا...بفرمایید در خدمتم.
-چی میخوری می گل؟
-هیچی
-دو تا اب پرتقال لطفا.
آرمان به چهره رنگ پریده و مضطرب می گل با حسرت نگاه کرد!
-ببین می گل من خودمم به این موضوع شک دارم...شهروز یه آزمایش داده که نشون داده ایدز داره!اما این کافی نیست اون باید آزمایشهای دیگه ای بده که نمیده!
-آخه چرا؟
-نمیدونم لج کرده به خودش...به زندگی....!
-اما من چی؟؟
-منم همین و میگم..اما میگه خجالت میکشم به می گل بگم...میگه اون نباید به پای من بسوزه!
-اما اون باید بیاد به من بگه...من بدونم بعد تصمیم بگیرم..من دارم داغون میشم آرمان...شهروز از من خواستگاری کرد..قبلش من و به خودش وابسته کرد...کم کم عاشقش شدم...در تکاپوی دادن جواب مثبت به روشهای سوپرایزی خودش بودم که همه چیز رو خراب کرد!من همش فکر میکردم باز گذشته اشه که اون و وسوسه کرده زیر بار مسئولیت نره...اما رفتارهاش من و و به شک می انداخت..بعد فکر کردم با منم بازی کرده....مثل بقیه دخترها..اما بعد این فرضیه رو هم رد کردم..چون من بازی نخوردم..یعنی اون بازی که همه دخترها میخوردن نخوردم..
سرش و پایین انداخت و با خجالت دخترونه اش ادامه داد:من و شهروز رابطه ای با هم نداشتیم که فکر کنم شهروز به خواسته اش رسیده!آرمان اگر تو هم بهم نمیگفتی من داغون میشدم..اینقدر رفتار شهروز گاهی سرد و سخت میشد که تصمیم گرفته بودم انتقالی بگیرم و برم شهرستان درس بخونم....بودن در کنار شهروز با این اخلاق....
صدای زنگ مبایلش حرفش و قطع کرد با دیدن اسم شهروز با ترس به چشمهای آرمان نگاه کرد و گفت:شهروزه!
-خب جواب بده!
-بگم کجام؟
آرمان به صداقت و پاکی می گی لبخند زد و گفت:بگو با دوستمم...اصلا بگو با آرمانم که اگر فهمید ناراحت نشه!
-نه!!بعد اگر بگه با آرمان چیکار داری چی بگم؟
صدای زنگ مبایل قطع شد.
می گل:قطع کرد !!!
دوباره خواست حرفهاش و ادامه بده که صدای مسیجش بلند شد.شهروز بود
-کجایی؟
می گل سرش و بالا اورد و با ترس به آرمان گفت:میگه کجایی!؟
-بگو اومدم بیرون قدم بزنم.اصلا بهش زنگ بزن!
می گل شماره شهروز و گرفت...صدای عصبانی شهروز استرسش و بیشتر کرد!
-کجایی می گل؟
-سلام عزیزم
-سلام...کجای؟
-اومدم بیرون کمی قدم بزنم!
-بگو کجایی بیام دنبالت.
می گل با ناراحتی و اضطراب آرمان و نگاه کرد.آرمان با سر پرسید چیه؟
می گل جلوی گوشی و گرفت و گفت:میگه بگو کجایی بیام دنبالت.
آرمان نا خودآگاه سادگی می گل و با یلدا مقایسه کرد....اون چقدر راحت دروغ میگفت و این بیچاره مونده با شهروز چیکار کنه!دستش و دراز کرد و گفت:بده من!
وقتی گوشی رسید دم گوشش صدای داد شهروز و شنید که گفت:کجایی که میترسی جواب بدی؟
آرمان از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
-تو اینجوری میخوای می گل و شوهر بدی؟
-با توه؟؟؟ریختید رو هم؟
-شهروز...درست صحبت کن...زود هم قضاوت نکن...می گل نگرانت بود از من خواست دلیل رفتارت و براش بگم...
شهروز یکباره از اوج عصبانیت سقوط کرد
-گفتی؟
-نگم؟
-آرمان توروخدا!
-شهروز تو این دختر جلوته و سوکت کردی؟این خیلی ناراحته!داغونه!
-آرمان نه!!!آرمان من ازش خجالت میکشم!
-من بهش میگم..اون حقشه بدونه دلیل کنار گذاشته شدنش چیه.
-کنار گذاشته شدن؟
-شهروز...تو خودتم میدونی نمیتونی اون و دو دستی تقدیم کس دیگه ای بکنی....اول با خودت بعد با می گل صادق باشی....تو حتی به خاطر می گل هم راضی نیستی تن به یه آزمایش دیگه و دکتر رفتن بدی!!
-من هر کاری میکنم به خاطر اونه!
-بسه دیگه...تو داری عذابش میدی...میفهمی؟
-باشه بگو..اما بگو شب خونه نمیرم...فعلا منتظرم نباشه!
-بسه شهرو....تو اینقدر ضعیف نبودی که!
-آرمان من ازش خجالت میکشم میفهمی؟
-نه !من نمیتونم تورو بفهمم...تو یا می گل و میخوای یا نمیخوای اگر نمیخوای که هیچی...اگر میخوای اون حقشه بدونه چه اتفاقی افتاده که اینطور یکباره کنار گذاشته شده!
-گفتم که...بگو...بهش بگو...ولی من شب خونه نمیرم.
این و گفت و گوشی و قطع کرد!
آرمان به سمت می گل رفت...می گل با درموندگی نگاهش میکرد.
ارمان لبخندی زد و گفت:گفت بهت بگم.
-خودش چی؟تا کی میخواد سکوت کنه؟
-می گل...براش سخته....اون تا الان تو اوج بوده از هر لحاظی ولی وقتی فکر کرد یه هدفی تو زندگی پیدا کرده که میتونه باهاش خوشبخت بشه و بلافاصله فهمید مریضه ضربه بدی خورد .من قبول دارم..تو هم قبول کن ضربه سختیه!کمی بهش فرصت بده...تو هم فکر کن....اگر این موضوع حقیقت داشته باشه بودن با شهروز برات مشکلات زیادی در بر داره..من در مورد این بیماری تحقیق کردم...اینجور افراد میتونن زندگی عادی داشته باشن..حتی ازدواج کنن و بچه دار بشن....البته من نمیدونم چطوری در این مورد باید با دکتر صحبت کنی اما به هر حال ممکنه همیشه تعلق فکر داشته باشی...شهروز راست میگه تو حقته زندگی معمولی و در کمال آرامش داشته باشی اما عشق این حرفها رو نمیشناسه.....شهروز گفت شب خونه نمیاد...احتمالا نمیتونه باهات روبرو بشه!اذیتش نکن..بزار کمی با خودش باشه..تو هم با خودت باش..منطقی با فکر تصمیم بگیر..اما اگر شهروز انتخابت بود با وجود این بیماری باید پای همه چیزش وایستی.
-اگر اون من و نخواد چی؟
-بعید میدونم اینطوری باشه...اون فقط به فرصت احتیاج داره.وقتی برگشت راضیش کن دکتر بره و آزمایش بده...حتی اگر نمیخواستی باهاش باشی...اون باید دارو مصرف کنه...داره خود کشی میکنه با این لجبازیه احمقانه!
-مرسی آرمان....تو دوست خوبی هستی...هم برای شهروز هم برای من...همین که دلیل رفتار شهروز و گفتی کلی کمکم کردی...داشتم دق میکردم!
آرمان لبخند زد:خواهش میکنم من وظیفه ام و انجام دادم....حالا بلند شو برسونمت خونه...با وجود این مزاحمها نمیتونم تنهات بزارم!
می گل به پسری که روبروش در تکاپوی دادن شماره به می گل بود نگاهی کرد و فکر کرد...من شهروز و دوست دارم...وگرنه اینقدر از اینکه پسر دیگه ای بهم توجه کنه عذاب نمیکشیدم.
از جاش بلند شد..آرمان پول میز و حساب کرد و می گل و تا خونه رسوند!
سه روزی بود از شهروز خبری نبود!جواب قبولی دانشگاه اومده بود...می گل به این بهانه با شهروز تماس گرفته بود اما دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد جوابی بود که گرفت.
اون روز دیگه طاقت نداشت...با وجود اینکه وقتی شهروز مسافرت میرفت ماهها ازش دور بود اما این دوری 3 روزه براش خیلی عذاب اور بود..بارها لباس عروسش رو در اورده بود نگاه کرده بود و پوشیده بود و باز با حسرت اون و تو کمد جا داده بود!اون روز دیگه طاقت نیاورد به ارمان زنگ زد..بیچاره خواب بود...اون روز یه دادگاه سنگین داشت و بعدش خوابیده بود...می گل با شرمندگی سلام و احوال پرسی کرد
-ببخشید بیدارت کردم
-نه می گل جان....بگو....چیزی لازم داری؟
-آرمان شهروز کجاست؟؟؟چرا بچه شده؟
-الان دفترشه.
-جدی؟؟؟تا کی اونجاس؟شبها کجا میره؟
-این و نمیتونم بهت بگم اما تا آخر شب دفتر میمونه احتمالا!
-مرسی..باز هم ببخشید بیدارت کردم
-خواهش میکنم
-راستی به خاله سلام برسون
-مرسی اون هم احتمالا سلام میرسونه.
-خدا حفظ
-خدا نگهدارت!
بلافاصله بعد از مکالمه لباس پوشید آرایش کرد...به آژانس زنگ زد و به سمت دفتر شهروز حرکت کرد!
همزمان با می گل موتوری هم جلوی در نگه داشت...به ساختمون نگاهی انداخت و به می گل که داشت با اعتماد به نفس وارد ساختمون میشد گفت:خانوم...منزل آقای تقوایی تو این ساختمونه؟
می گل با شنیدن فامیلی شهروز کنجکاو گفت:بله...بفرمایید!
-شما خانومشون هستید؟
-بله...
-این جواب آزمایششون هستش از آزمایشگاه اومده!
می گل جواب و از دست مرد قاپید و تشکر کوتاهی کرد و به سمت اسانسور دوید در حین اینکه منتظر آسانسور بود در پاکت و باز کرد...در آسانسور باز شد..می گل واردش شد و جواب و از پاکت بیرون کشید...با دیدن HIV negetiveداشت بال در میاورد..اما شادیش حتی تا رسیدن به طبقه ای که دفتر کار شهروز بود هم دوام نداشت...با دیدن اسم نیکی خوش دل روی سر برگ آزمایش احساس کرد دنیا رو سرش ویرون شده.....در آسانسور باز شد..بین موندن و رفتن گیر افتاده بود که صدای منشی شهروز مجبورش کرد از اسانسور بیرون بره
-سلام خانوم تقوایی...بفرمایید خوش آمدید!
می گل از اسانسور بیرون اومد..منشی شهروز جای می گل و گرفت و گفت:ببخشید باید برم چیزی بخرم..بر میگردم خدمتتون..اقا شهروز تو دفتر هستن.
می گل که عصبانیت راه گلوش و بسته بود فقط تونست لبخند مصنوعی در جوابش بزنه و به سمت دفتر بره.
در زد..چند بار...عصبانیت از طرز در زدنش مشخص بود...بعد از چند تا ضربه شهروز در و با عصبانیت باز کرد!
-چته؟؟نرفته برگشتی؟
-چمه؟
بعد از این کلمه در برابر چشمهای حیرت زده و متعجب شهروز وارد دفتر شد..جواب آزمایش و پرت کرد رو میز و گفت:بگو آقا این دروغها رو برای چی سر هم کرده...بگو دلش هوای کجا و کی و کرده؟این چاخان مسخره رو سر هم کردی من و از خودت باز کنی به کثافت کاریهات برسی؟نه جونم مگه اون موقعها که اینکارهارو میکردی من جلوت و میگرفتم که حالا بگیرم...لازم به این دروغ هم نبود که اینطوری اعصاب من و به هم بریزی.....شهروز من انتقالی میگیرم میرم...چرا تو از خونت بری؟؟...این منم که جات و تنگ کردم...میرم تا راحت باشی....خانوم ایدز هم ندارن!خیالت راحت!بگو آقا چرا نمیخواد دوباره بره ازمایش چون اصلا یه همچین چیزی نیست که بخواد به خاطرش بره هزینه کنه و خون بده و خودش و اذیت کنه!
خواست دفتر و ترک کنه که شهروز مچ دستش و گرفت و کشیدتش تو...در و که هنوز باز بود به هم کوبید و گفت:تند نرو....وقتی به چیزی مطمئن نیستی زود قضاوت نکن....فکر میکردم ویروس و از نیکی گرفتم....
-کی باهاش بودی که تازه یادت افتاده بود ازمایش بدی؟
نفرت و کینه و حسادت از تک تک کلمه های می گل میبارید.
-پارسال عید....رابطه ما یکبار بیشتر نبود...با اینکه همه جوانب احتیاط و رعایت کرده بودم اما چون قبلش آزمایش نداده بود مشکوک شدم.این بود که خواستم مطمئن بشم....
-آها...بعد بهش زنگ زدی باهاش قرار گذاشتی؟
-اره....توی آزمایشگاه باهاش قرار گذاشتم...آزمایش داد بعدشم من برگشتم دفتر..اون هم نمیدونم چی شد...چون مبایلم خاموشه از اون روز!
می گل روی کاناپه نشست...کمی آروم شد...همینکه هنوز شهروز براش دلیل رفتارها و کارهاش و توضیح میداد یعنی هنوز می گل براش ارزش داره!
-خودت کی میری آزمایش؟
-برای چی اومدی اینجا؟
-دلم برات تنگ شده بود....تو که بی معرفتی نمیگی این دختر زنده است یا مرده؟من باید بیام سراغت دیگه!
شهروز پشتش و به می گل کرد ..نمیخواست شرم تو صورتش و می گل ببینه
-آرمان بهت گفت.؟
-آره...اما من باور نمیکنم تا وقتی تو باز ازماش ندی و دکتر نری...اصلا گیرم این موضوع درست باشه و حقیقت داشته باشه...تو اینترنت نوشته بود دارو داره
-دارو؟؟؟دارو بخورم چی بشه؟؟؟چند سال بیشتر زجر بکشم؟
-من در این مورد باهات صحبت نمیکنم تا دوباره ازماش ندی و دکتر نری...پس تا قبل از اینکه این کارهارو بکنی لطف کن مثل قبل بشو!
قبل از اینکه شهروز حرفی بزنه در باز شد و متین وارد شد.
بعد با ترس به شهروز که نگاهش و بهش دوخته بود نگاه کرد و گفت:ببخشید یادم نبود مهمون دارید.
شهروز:اشکال نداره...داره میره..زنگ بزن آژانس.
بعد رو به می گل کرد و گفت:شب میام خونه با هم صحبت میکنیم!
-میای حتما؟؟
لحن ملتمسانه ی می گل داغونش کرد....فکر کرد..شهروز بمیری زودتر که داری آزارش میدی
-بله گلم..میام عزیزم.
می گل لبخند زد
-دیگه مطمئن شدم میای
بعد پاهاش و کمی بلند کرد..اما زود پشیمون شد..این ترس تو نا خودآگاهش بود..دست خودش هم نبود.
-خونه میبینمت عزیزم.
شهروز می گل و تا جلوی در همراهی کرد سوار آژانسش کرد و راهی خونه اش کرد....
دستهاش و تو جیبش کرد و رفتنش و با حسرت نگاه کرد..
*میگه باور نمیکنم..اما باور کرده...دیدی از بوسیدنم پشیمون شد؟
می گل وقتی رسید خونه برای اومدن شهروز لباس خوب پوشید....اول یه تاپ با یه شلوارک..بعد پشیمون شد..همون ترس ناخودآگاهش پشیمونش کرد....بعد یه تاپ پوشید با شلوار..چند ساعت بعد باز پشیمون شد و تاپش و با یه بلوز استین کوتاه تنگ عوض کرد....ساعت 9 بود نگاهی به خودش تو اینه انداخت...دوید تو اتاقش و تیشرت تنگش جاش و به یه بلوز گشاد تر داد...
*لعنتی..جطام که نداره...کاریت هم که نداره!!!چرا اینجوری میکنی؟
در حال فکر کردن بود که شهروز وارد خونه شد.
می گل از جاش بلند شد و با دلخوری شهروز و که از قیافه اش خستگی میبارید نگاه کرد و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت..شهروز از چهره گرفته می گل فهمید دیر اومدنش ناراحتش کرده کیفش و روی مبل پرت کرد و در حالی که می گل و صدا کرد در و کوبید به هم!
می گل ایستاد...اما برنگشت...شهروز به سمتش اومد...بازوش و گرفت..بازوهای می گل اینقدر باریک بود که دست شهروز کاملا اون و در بر میگرفت!می گل و به سمت خودش برگردوند
-ببخشید..خیلی کار داشتم دیر شد!
-3 روز خونه نیومدی باز هم کار داشتی؟
-3 روز خونه نیومدم اما سر کار هم نبودم.
می گل مشکوکانه پرسید:پس کجا بودی؟
شهروز قهقهه زد...بعد از مدتها!!!
-عزیزم..من عاشق این شک کردنهاتم...بهت میگم کجا بودم...
-باز میگی بهت میگم؟؟؟مثل اونبار پیش خاطره بودی و قراره من از کس دیگه ای بشنوم؟
-اگر قرار بر گلگیه و پنهون کاریه باید بگم منم ناراحتم که تو به من نگفته بودی یلدا داره خیانت میکنه!
-اون موضوع مربوط به دو نفر دیگه و راز داری بود....این مربوط به خودمونه...نه هیچ کس دیگه!!!
-قول میدم اینبار از خودم بشنوی کجا بودم..قول میدم..اما صبر کن!!!
-مثل همیشه.
این و گفت خواست بره تو اتاقش که شهروز گفت:شام خوردی؟من که نخوردم گفتم با هم میخویم..اما انگار میخوای بری!
می گل برگشت..بهش لبخند زد....
-منم منتظر تو بودم....هیچی هم درست نکردم!
جمله آخر و با شرمندگی گفت.
-درست نکردی که نکردی...با یه شام دو نفری تو یه رستوران باحال چطوری؟
می گل با دیدن شهروزی که باز مثل سابق شده بود لبخند زد.
-شهروز من و ترک نکن..باشه؟؟؟
شهروز سرش و پایین انداخت برای چند لحظه همه چیز و فراموش کرده بود اما باز می گل با این درخواستش دنیا رو رو سرش اوار کرد!
با حسرت می گل و نگاه کرد...فکر کرد چقدر خواستنیه..چطوری ازش بگذرم؟؟
-برو لباس بپوش بریم..در موردش صحبت میکنیم
خودش هم رفت و لباسش و عوض کرد.
هر دو با هم از اتاقهاشون بیرون اومد...می گل با اون مانتو مشکی لخت و شالی که خیلی شل دور سرش بسته بود و رژ قرمزش شهروز و بیشتر از هر وقت دیگه ای به سمت خودش جلب کرد...مخصوصا که مدتی هم بود شهروز سعی کرده بود از می گل دور باشه!تو دلش از خدا خواست فقط بهش توان بده تا وقتی اوضاع امن نشده دست از پا خطا نکنه و بتونه جلوی خودش و نگه داره!
توی راه هر دو ساکت بودن...شهروز داشت فکر میکرد که چطوری سر صحبت و باز کنه..نمیدونست این خجالت لعنتی کی میخواد رهاش کنه..با اینکه دیگه می گل همه چیز و میدونست باز هم روش نمیشد دز این مورد با می گل صحبت کنه...فکر کرد کاش خودش در این مورد حرفی بزنه...
*وای نه..من چی باید جوابش و بدم؟
-داریم میریم همون باغه که اوندفعه اومدم؟
با صدای می گل شهروز به هوا پرید...برای خودش هم جالب بود اینقدر از می گل و سوالهاش بترسه بعد از انکه آروم شد در برابر چشمهای گرد شده می گل از خنده غش کرد
می گل:چرا اینطوری کردی؟مگه چی گفتم؟
-تو فکر بودم..ترسیدم یهو!!!
-حالا همون جا میریم؟
-نه عزیزم..فقط مسیرش با اون تقریبا یکیه
دوباه تا رستوران هر دو سکوت کردن....به محض رسیدن مردی که لباس فرم تنش بود به سمتشون اومد و در و براشون باز کرد..با تکون سر سلام کرد...شهروز هم همین کار رو کرد...مسیر شنی پر از شمشاد و تا ساختمون رستوران طی کردن هر چی بیشتر نزدیک میشدن بوی غذا بیشتر میشد..می گل که چند وقتی بود درست غذا نخورده بود دستش رو که دور بازوی شهروز حلقه کرده بود پایین اورد و انگشتهاش و بین انگشتهای شهروز جا داد و خودش و چشبوند بهش و گفت:ااااووووممم..دلم ضعف رفت....خدا کنه از این رستورانها نباشه که کلی طول میکشه تا غذا رو بیارن!!!
شهروز دستش و دور کمر می گل حلقه کرد روی موهاش و بوسید و گفت:نیست گلم..میگم سریع غذا رو بیارن!
اما می گل قوسی به کمرش داد...باز هم نا خودآگاهش بهش فرمان داد..هیچ کدوم از این رفتارهای می گل از چشم شهروز پنهون نبود و همش براش حسرت در بر داشت.
-سلام اقا خوش آمدید بفرماید میزتون و آماده کردم...سلام خانوم..خوش آمدید.
می گل خودش و از شهروز جدا کرد و با تعجب اول به مرد بعد به شهروز نگاه کرد..اما شهروز داشت جواب مرد رو میداد
-منون..لطف میکنی...لطف کن میز و سریع بچین..خانوم گرسنه است!!
-با رفتن مرد می گل که دنبال شهروز کشیده میشد پرسید:میشناختیش؟
-ای...تقریبا!!
-زیاد اینجا میای؟
لحن پر از سوال و شک می گل باز شهروز و به خنده انداخت.نه...من شاید بار دوم یا سوم باشه اینجا میام..هر بار هم یا تنها بودم یا با اون علی در به در!
-راستی ازش خبری نیست!
-جرات داره دور و بر تو بپلکه تا نشونش بدم..
-خب دور و بر من نپلکه تو چی؟
-من و تو نداریم که!!
با این حرف هر دو به هم با شک خیره شدن...یعنی واقعا میشد یه روز هر دو یکی بشن؟
به محض نشستن پشت یه میز که تو فضای باز و البته دنج هم بود غذا رو براشون چیدن.می گل مثل قحطی زده ها شروع به خوردن کرد...بعد از اینکه کمی سیر شد و اون گرسنگی کاذبش از بین رفت سرش و بلند کرد و به شهروز که عاشقانه نگاهش میکرد گفت:خدارو شکر خیلی تو دید نیستیم و گرنه ابروت میرفت.
-می گل!
-جانم؟
-وقتی آرمان بهت گفت چه حسی داشتی؟
شهروز میدونست می گل روش نمشه بحث و باز کنه..اگرم روش بشه این کار و نمیکنه برای اینکه من و خجالت نده!
می گل لحظه ای دست از خوردن کشید..اما بعد خیلی ریلکس گفت:هیچی...گفتم دروغه...میتونی از خودش بپرسی!
*پرسیدم..همین و گفت.
می گل که سکوت شهروز دید باز سر بلند کرد
-چرا نمیخوری؟
-نظرت چیه؟؟؟
-در مورد غذا؟
-نه!!!در مورد من و بیماری که دارم.
[/sub]
[sub]می گل قاشق و چنگالش و انداخت و گفت:مطمئنی این بیماری و داری؟
-من ازمایشم مثبت بوده!
-اما باید ازمایشهای تکمیلی بدی
-نمیدم
-چرا؟
-برای اینکه خیلی ضعیفم...دارم داغون میشم همین که تو شک داشتن و نداشتن این بیماریم راضی ترم تا اینکه بفهمم حتما این ویروس لعنتی تو وجودمه!
-ولی اگر باشه باید دارو مصرف کنی
-که چی بشه؟؟چند سال بیشتر عذاب بکشم؟
-عذاب؟؟چرا اینطوری فکر میکنی؟
-عذاب نیست..یه عمر با یه بیماری سر کنی که فکر کنی هر ان ممکنه و اون و به کس دیگه ای منتقل کنی؟
-چرا اینطوری فکر میکنی؟مثل پسر بچه های 19-20 ساله شدی..کاش در این مورد تحقیق میکردی.
-کردم..فکر کردی نکردم..میدونم میشه زندگی کرد..دارو داره...اما می گل تو چی؟
- من چی چی؟
-تو میخوای با کسی که یه همچین بیماری داره زندگی کنی؟
-چند سال پیش یه روز سرما خورده بودم نرفته بودم مدرسه...مونده بودم خونه...تر گل طبق معمول نبود..بلند شدم برای خودم سوپ درست کردم...تلوزیون هم روشن بود و داشت یکی از این برنامه های اجتماعی و نشون میداد...با شنیدن کلمه ایدز توجهم جلب شد و صدای تلوزیون و زیاد کردم..از بس همیشه فکر میکردم تر گل با این همه کثافت کاری یه روزی ایدز میگیره...تو اون برنامه کلی در مورد راههای انتقال و...اینها گفت که من همش رو تو این 2-3 روزه باز از تو نت خوندم به علاوه خیلی چیزهای دیگه که با پیشرفت علم اضافه شده...اما نکته ای که نظر من و خیلی جلب کرد این بود که آخر برنامه یه تماس تلفنی داشت با یه پسری که ایدز داشت...پسره تحت نظر یه کلینیک بود که کلاسهای آموزشی و توجیهی و غیره داشتن ..توی همون آموزشگاه عاشق یکی از پرستارها میشه ...دختری که سالم بوده و آلوده نبوده و با هم ازدواج میکنن...جالب بود میگفت ما حتی میتونیم بچه دار بشیم..البته از راههای آزمایشگاهی..ولی میتونیم....شهروز...وقتی میشه چرا نکنیم؟؟؟تو به من و عشقم شک داری؟
-می گل..تو هنوز خیلی جوونی!و در ضمن خیلی پاک...من نمیتونم تورو درگیر یه همچین زندگی بکنم!
-تو داری به جای من تصمیم میگیری!
-نه...من به جای تو تصمیم نمیگیرم..اما نمیخوام خودخواهانه با این موضوع برخورد کنم...
-من نمیتونم تورو مجبور کنم من و دوست داشته باشی...
-من تورو دوست ندارم...من عاشقتم می گل!تو نمیتونی من و بفهمی و امیدوارم هیچ وقت هم این حس من و درک نکنی.خیلی سخته به این فکر کنی که با یه سری لذتهای پوچ و الکی عزیزترین شخص زندگیت و باید کنار بزاری!
-باشه اگر دادن یه آزمایش کوچولو سخت تر از کنار گذاشتن منه...قبوله..منم تمام سعیم و میکنم فراموشت کنم!
شهروز به صندلیش تکیه داد و گفت:اگر آزمایش دادیم و باز مثبت بود چی؟
-هیچی...میری دکتر دارو میگیری...تحت نظر دکتر زندگی میکنی.
-تو چیکار میکنی؟
بغض تو گلوش می گل و خورد کرد....خورد شد چون شخصیت مغروری مثل شهروز خورد شد!
-من باهات میمونم....تا آخر عمرم...قسم میخورم باهات میمونم..تو برای من تو زندگیم کم نذاشتی..حالا دوست نداری رسما مال هم باشیم..اشکال نداره...من همخونه ات میمونم...من از خدا چیزی جز آرامش نمیخواستم که تو خونه تو دارم...همین برام کافیه؟؟حتما ادم باید اسیر یه زندگی بشه که بهش راضی نیست تا نگن دختره ترشیده؟؟؟
شهروز سری تکون داد و گفت:داری احساسی تصمیم میگیری..جو گیر شدی!اگر مبتلا شدی چی؟
-چرا باید بشم؟؟؟
-شهروز لب پایینش و بین انگشت اشاره و شصتش گرفت و شروع کرد به فشردنش!
*مگه میشه از بودن با این دختر گذشت؟؟؟
*شهروز خاک بر سرت فقط جذابیت جنسیش و میبینی!
-خفه شو تو...دارم تو حسرت یه بار لمس کردنش میسوزم...توقع نداری که بشم تارک دنیا و عابد و زاهد؟
-شهروز....به خاطر من یه بار برو ازمایش..خواهش میکنم...اگر برات یه ذره..فقط یه ذره ارزش دارم.
-بسه می گل..خودتم میدونی بشتر از یه ذره ارزش داری...باشه میرم به شرطی که تو هم آزمایش بدی
-من؟؟؟من دیگه چرا؟
-میترسم آلوده شده باشی..
می گل یه لحظه ترسید..
*جدی اگر الوده شده باشم چی؟؟؟چه خاکی به سرم کنم؟
-تو اون و نصیحت میکنی خودت ترسیدی؟اصلا همش دروغه...داره امتحانت میکنه
-قبوله...منم آزمایش میدم!فردا خوبه؟
-آره فردا خوبه.
-شهروز چرا اینقدر شوکه ای؟چرا چیزی نخوردی؟؟
شهروز از جاش بلند شد...دستی تو موهاش کشید و گفت:بلند شو بریم!!!
می گل کاملا از حرکات شهروز مخصوصا لرزش دستهاش که بدون مهار کردنشون دست می گل و توش گرفت میفهمید که چقدر عصبیه و استرس داره....اما همین که راضیش کرده بود بره و دوباره آزمایش بده براش کافی بود!
خودشم گیج شده بود..بالاخره از شهروز میترسید یا دوستش داشت؟؟؟
اینبار به فرمان ضمیر نا خودآگاهش گوش نکرد و دستش و از دست شهروز بیرون نکشید...اما برای خودشم عجیب بود که انگار درون بدنش غوغایی بود...احساس میکرد چیزی راه گلوش و بسته....
تا خونه سکوت بود و سکوت....توی خونه که رسیدن می گل تشکر کرد و شب بخیر گفت..فکر فردا اذیتش میکرد..فکر کرد من فقط احتمال میدم شاید جوابش مثبت باشه..این بیچاره حق داره با دیدن جواب مثبتش اینقدر استرس بگیره!
با حلقه شدن دستهای ستبر شهروز دور کمرش جا خورد سرش و بالا گرفت و گفت:چیه؟
-گفتی جوابش مثبت باشه باز هم باهام میمونی آره؟
می گل کمی فکر کرد....
-آره!
شهروز در حالی که کمی هم هولش میداد رهاش کرد و گفت:اینقدر با شک گفتی آره که تا تهش و خوندم!
-نه!!من با شک نگفتم
اما گفت..خیلی هم با شک گفت...!!!
شهروز نگاه خشمگینی بهش کرد...نمیخواست اینطوری باشه..اما شده بود....از فکر نبود می گل میترسید..یه تاییدیه میخواست...
-پس از امشب پیش من بخواب!
-چی؟؟؟؟
-چی نداره..مگه زن من نیستی؟؟؟
-باشه!!!
صداش از شدت اضطراب میلرزید...میدونست شهروز کاری باهاش نداره...اما درخواست غیر منتظره اش با این عصبانیت....
-تو اتاق منتظرتم!!!
می گل رفتن شهروز و نگاه کرد وتا کاملا نا پدید شدنش از جاش تکون نخورد...بعد آروم و متفکرانه رفت تو اتاقش....به خودش نهیب زد..هنوز هیچی معلوم نیست...از کجا معلوم حقیقت داشته باشه؟؟؟؟اصلا فکر کن چیزی نمیدونی....شاید داره امتحانت میکنه..مگه دوستش نداری؟؟؟معطلش کنی به عشقت شک میکنه.....دوستش داری یا نه؟
-معلومه که دارم..
-پس نزار نا امید بشه..نزار فکر کنه رفیق خوشیهاشی فقط...
با قدمهای سریع و بلند به سمت اتاقش رفت..تند تند لباس پوشید...یه بلوز شلوار ساتن سفید....این طبیعی بود که ناخودآگاه احتیاط کنه..شاید عمدی تو پوشیدن این لباس نبود..اما نا خودآگاهش بهش این دستور رو داد.
از در بیرون رفت...پاهاش میلرزید....از طرفی میترسید این کار و بکنه....اگر ایدز داشته باشه؟؟؟اگر بزنه به سرش و من و الوده کنه؟؟از طرفی فکر کرد نرفتنم یعنی رد همه حرفهایی که زدم...یعنی بهت اعتماد ندارم و باهات نمیمونم..
*حالا واقعا در این صورت باهاش میمونی؟
صدای شهروز که تو تاریکی نشسته بود از جا پروندش.
-اینقدر فکر نکن...برو بگیر تو اتاقت بخواب.....من احمقم که ازت این درخواست و کردم..خودم از ترس این مریضی کوفتی هزارتا مورد و رعایت میکردم..دخترهارو از 500 مرحله میگذروندم..حالا از یه دختر پاک دست نخورده میخوام بی مهابا بیاد و کنارم بخوابه!
-چرا تو تاریکی نشستی حالا؟
-چون دیگه تاریک و روشن برام معنا نداره...همه جا همینجوریه برام!
-شهروز اینطور نیست..
حالا می گل هم بغض کرده بود..به سمت شهروز رفت..اما شهروز با عجله بلند شد و به سمت اتاقش رفت..در حالی که در و به هم میکوبید داد زد:برو بخواب!
-------------------------------
-می گل...می گل جان...پاش و دیگه ...نمیخوای بریم ازمایشگاه؟
می گل غلتی زد و پتو رو پیچید دور خودش و گفت:خوابم میاد!!!
شهروز خودشم نمیدونست چش شده بود؟؟؟این حرکاتی بود که خودش برای دخترها انجام میداد هیچ وقت فکر نمیکرد از اینکه این اتفاق برعکس بشه اینقدر لذت ببره..
-پاش و وروجک ...پاش و بریم تکلیفمون معلوم بشه!
-تکلیف چیمون؟
-از زیر پتو بیا بیرون بعد حرف بزن ببینم چی میگی؟
می گل پتو رو زد کنار:میگم تکلیف چی رو؟
-تکلیف این زندگی لعنتی و!!
-منظورت چیه؟؟
-پاش و اینقدر سوال نپرس!
-تا جواب ندی نمیام..
-پاش و می گل..بریم آزمایش بده خیال من راحت بشه..
-میخوام ببینم منظورت از اینکه تکلیفمون مشخص بشه چیه.
-هیچی پاش و بریم.
-نمیام..
باز رفت زیر پتو!
-می گل داری عصبانیم میکنی..خب چرا نمیای؟
-چون دو پهلو حرف میزنی!
-خیلی خب پاش و آماده شو بهت میگم منظورم چی بود..
می گل خوب میدونست از دست شهروز نمیشه در رفت.از جاش بلند شد و گفت:یه دوش بگیرم؟
-دو تا دوش بگیر...اما حاضر شو..منتظرتم!
شهروز آماده شد و روی کاناپه نشست...سیگاری روشن کرد و فکر کرد
-این آزمایش بده بفهمم سالمه..دیگه هیچ آرزویی ندارم...خودمم جهنم..حقمه..میخواستم گ.ه زیادی نخورم!
-من حاضرم.
شهروز باز پرید بالا
-می گل چرا داد میزنی؟
-دیدم تو فکری گفتم از این حال و هوا درت بیارم.
-من سنم به این کارها نمیخوره ها...سکته میکنم میافتم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که تلفنش زنگ خورد.به شماره نگاه کرد..نیکی بود..با ترس تو چشمهای می گل که با همون لبخند نگاهش میکرد نگاه کرد و گفت..من میرم تو بیا.
می گل زیرکانه گفت:من که آماده ام..خب با هم میریم!
شهروز مستاصل گوشیش و نگاه دیگه ای انداخت و به سمت در رفت..
-جواب بده..بنده خدا حتما کار واجب داره.
شهروز که نیش کلام می گل و خوب درک کرد گفت:نیکیه....رفتیم ازمایش فکر کرده خبریه...زنگ زده ببینه چی شد..نمیدونه سر کار بوده!
می گل پشت چشمی برای شهروز نازک کرد و به سمت در رفت....شهروز هم با عجله کیفش و برداشت و دنبال می گل که با قدمهای بلند و سریع از در بیرون رفت ..حرکت کرد.
-صبر کن در و قفل کنم با هم بریم.
-تو به تلفنت برس!
-قطع کرد دیگه.
-باز زنگ..
حرفش تموم نشده بود که باز تلفن شهروز زنگ خورد..می گل با ابرو به تلفن اشاره کرد یعنی بیا خودش زنگ زد و وارد آسانسور شد..اما شهروز نمیذاشت سو ء تفاهمی پیش بیاد..خودش و سریع انداخت تو آسانسور!
-جوابش و ندم خودش میفهمه دنیا دست کیه!
می گل شونه ای بالا انداخت و روش و به سمت دیگه ای چرخوند!
شهروز دستش و زیر چونه می گل گذاشت و سرش و به سمت خودش چرخوند و گفت:قهر نداریما...
می گل باز مسرانه سرش و چرخوند.
-بهتر..خودت ازم دل بکنی بهتره!!!
بعد خنده شیطانی رو لبش نشوند.
می گل برگشت و به چهره شیطانی شهروز نگاه کرد و گفت:انگار بدتم نمیاد؟
شهروز نزدیکش شد و با سرعت لبش و رو لبهای می گل گذاشت...می گل در تلاش برای جدا شدن از لبهای شهروز بود که آسانسور ایستاد...هر دو خودشون رو از هم جدا کردن...به در خیره شدن....در باز شد و حیدر جلوی در نمایان شد....
نگاه خیره و عصبی شهروز مانع از این شد که حیدر وارد آسانسور بشه....همین تامل باعث شد در آسانسور دوباره بسته بشه و مسیرش و به سمت پارکینگ ادامه بده
شهروز:لعنتی...بار اوله من سوار آسانسور میشم بین راه وایمیسته!!
-حقته...تا تو باشی هی اینور اونور نپری.
شهروز دلخورانه گفت:می گل...بی انصاف نباش..باور کن سر همون آزمایش زنگ زده..اگر میگفتم چرا میخوام ببرمش خب نمیومد..مجبور شدم یه جوری رفتار کنم که میخوام باهاش باشم..تازه همون روز هم تحویلش نگرفتم...باور نداری زنگ بزن از خودش بپرس
-عمرا...زنیکه ج.ن.د.ه رو باهاش یه کلمه هم حرف نمیزنم
شهروز با چشمهای گرد شده به می گل که از آسانسور بیرون رفت نگاه کرد و گفت:چه حرفها میشنویم از شما خانوم خانوما!!کلمات جدید!!!!لفظهای جدید...خوبه هنوز دانشگاه نرفتی وگرنه میگفتم اثرات دانشگاست!
می گل با دلخوری بدون اینکه جواب بده کنار ماشین منتظر ایستاد...شهروز در و زد و می گل سوار شد.
-مطمئنی قهری؟؟؟
می گل سرش و به سمت خیابون چرخوند...شهروز خوب میدونست اینها نازای دخترونست....و چون از طرف می گل بود با جون و دل میخریدشون.
-چه رشته ای قبول شدی خوشگله؟
می گل خیلی بی روح گفت:انتخاب اولم!
-مبارک باشه!!!
-ممنون.
-از الان خودت و برامون میگیریا!
می گل با ناز برگشت و نگاهش کرد....من؟؟؟یه دانشجوی ترم هیچمی رشته مهندسی پزشکی خودم رو برای تو که دکترا داری بگیرم؟
-اووو..دکترای موسیقی کجا؟؟؟مهندسی پزشکی کجا؟؟؟خجالت میدید....
-دعا کن ایدز داشته باشم!
شهروز متعجبانه گفت:چی؟؟؟دیوونه شدی؟
-دلم میخواد اگر تو ایدز داری منم داشته باشم که بتونیم با هم باشیم.
-بسه دیگه...لوس!!!متنفرم از این افکار بچه گونه!!!
این ختم کلام بود تا جلوی در آزمایشگاه!
می گل با اعتماد به نفس به سمت آزمایشگاه رفت...اما با ورود به محیط آزمایشگاه خوف برش داشت...نمیدونست چرا اینقدر ترسیده..تا به حال آزمایش نداده بود...شاید همین موضوع ترسونده بودتش...برگشت... شهروز کنار پذیرش ایستاده بود و با مسئول پذیرش صحبت میکرد...به سمتش رفت...دلش میخواست از اول در جریان باشه..فکر میکرد نکنه ایدز داشته باشه شهروز بهش نگه..تا به شهروز رسید گفت:آزمایش و بفرستن در خونه ها..!!!
شهروز که در حال شمردن پول بود با تعجب به می گل که این جملات و بلند بلند و خیلی طلبارانه بیان کرد نگاه کرد و گفت:با هم میایم جواب و میگیریم خوبه؟
می گل اروم تر از قبل گفت:آره خوبه!
پرستار از اتاق نمونه گیری بیرون اومد...تشریف بیارید خانوم...
می گل:من؟
پرستار نگاهی به اطراف انداخت و گفت: مگه غیر از شما کس دیگه ای هم هست؟
می گل یه دور دور خودش زد..خب هیچ کس نبود معلوم بود ساعت 11 و نیم بود معمولا همه صبح زود میرن آزمایشگاه.روبروی شهروز که دست به سینه و با لبخند نگاهش میکرد ایستاد و گفت پس تو چی؟
-من بعدا آزمایش میدم.
می گل خیلی کودکانه گفت:اااا..نمیخوام..منم نمیدم!!!
شهروز به سمتش اومد دستش و گرفت و به سمت اتاق نمونه گیری کشوند و در گوشش آروم گفت دادن که میدی!!!یعنی ازت میگیرم.!فعلا برو خون بده تا اصل کاری و بگیرم!!
می گل مات و مبهوت حرفهای شهروز وارد اتاق شد..اینقدر از آزمایش دادن ترسیده بود که نمیتونست حلاجی کنه منظور شهروز چیه؟
به خودش که اومد نشسته بود روی صندلی...آستینش بالا بود و کشی محکم بازوش و فشار میداد....شهروز بیرون... اون ته تکیه داده به دیوار ایستاده بود....
نمونه گیر:تا حالا آزمایش ندادی؟
-نه!!!
دوباره نگاهش و با استرس از روی زن به روی شهروز برگردوند.
-شوهرته؟
-بله..
اینبار اصلا برنگشت زن و ببینه!
-خب...نترس..یعنی ترسیدن نداره که...سردی پنبه آغشته به الکل و حس کرد و به محض تماس سوزن با بدنش دیگه جایی رو ندید!
شهروز با دیدن می گل که ناگهان به سمت مخالف زن افتاد دوید..پرستار سوزن و با عجله از تو دست می گل در اورد و به کمک شهروز که بالا سرشون رسیده بود خوابوندنش رو تخت ..در حالی که پرستار داد میزد...شربت بیارید...شربت بیارید!
[/sub]
پاسخ
آگهی
#12
پست یازدهمـ !

(  ویرایش شُد  )

××

[sub]شهروز تند تند تو صورت می گل میزد و صداش میکرد..بعد سر پرستار که شربت غلیظی و هم میزد داد زد و گفت:حواست کجاس؟؟؟چرا اینجوریش کردی؟
-آقای محترم..تقصیر من نیست..این یه رفلاکس در بعضی موارد بعضیها بهش مبتلان..من چمیدونستم اینطوری میشن..ازشون پرسیدم گفت تا حالا آزمایش ندادم..باید میخوابید خون میداد منم که کف دستم و بو نکرده بودم.!!
در همین حین سر می گل و کمی بلند کرد و مقداری شربت بهش خوروند..به محض پایین رفتن شربت از گلوی می گل چشمهاش باز شد...
-شهروز!!!
-جان دلم عزیزم..خوبی؟؟چت شد قربونت برم؟؟؟
اما می گل به جای جواب قهقهه زد!
شهروز با استرس به پرستار نگاه کرد..اما پرستار شونه بالا انداخت..یعنی نمیدونم چشه!
-شهروز من خیلی درب و داغونم؟؟؟هر بار یه بلایی سرم میاد تورو میترسونم....غشی نیستما به خدا...
پرستار لیوان شربت و دست شهروز داد و گفت...بقیه اشم بده بخوره تا برگردم!!!
شهروز لیوان دم دهنش گرفت و گفت:کی گفته تو غشی هستی؟؟تو فقط خیلی ضعیفی...این هم چیز سختی نیست که نشه فهمید...هر کی تو مانتو ببینتت میفهمه چه برسه به من که یه دستمم دور کمرت یه دور میپیچه!!!
می گل با تعجب شهروز و نگاه کرد..جرعه ای از شربتش و که شهروز دیگه داشت میریخت تو دهنش خورد سرش و عقب کشید و گفت:شهروز امروز تو چته؟؟؟از تو آسانسور شروع کردی..
-آهاااا..حواست باشه که تمومش نکنم که بد تمومش میکنم..چون از اون روزهای بیناموسیمه!!!
-شهرووووووز!!!!تو ایدز نداری...من و مسخره کردی!!
خواست از جاش بلند بشه و بره که شهروز دستش و روی شونه اش گذاشت و گفت:بخواب آزمایشت و بده...
لحنش 180 درجه برگشت...انگار یاد آوری این موضوع باز دنیا رو رو سرش آوار کرد!!!
پرستار با وسایل نو وارد شد...
-خب..مجنون بزار آزمایشش و بگیرم!!
می گل:نه..دیگه نه!!!
پرستار:هیچیت نمیشه..خوابیده باشی چیزیت نمیشه...روتم بکن اونور!!
شهروز از کنار تخت بلند شد اما می گل با عجله دستش و گرفت:توروخدا نرو!!!
پرستار:خودشم بخواد بره من نمیزارم..باید بشینه کنارت تا احساس امنیت کنی!
شهروز کمی پایین تر نشست و دست دیگه می گل و که به سمتش دراز کرده بود با محبت تو دستش گرفت و نوازش کرد..اینبار همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد
پرستار در حالی که شیشه پر از خون و با خودش میبرد گفت:از این بعد هر وقت میری آزمایش بدی بگو باید بخوابی...این مشکل و بعضیها دارن..چیز خاصی هم نیست......یه رفلکس طبیعیه که در اثر ترس فعال میشه و باعث افت فشار میشه!!!
به محض نشستن تو ماشین می گل شروع کرد به غر زدن که تو دروغگویی..تو خودت آزمایش ندادی و...
شهروز:می گل...من آزمایش دادم...دوباره بدم که چی بشه؟
-شهروز....داری عصبانیم میکنی....به قران اگر آزمایش ندی دیگه نه من نه تو..قرآن و قسم خوردم شهروز...فکر نکن بهش اعتقادی ندارم..وقتی روش قسم بخورم عملی میکنم...!!!
-باشه...باشه..چرا عصبانی میشی گلم؟؟؟
جلوی یه معجون فروشی ایستاد و پیاده شد...می گل هیچی نپرسید..میدونست داره کجا میره پس پرسیدنش بیهوده بود.
-بفرمایید خانوم گل!
می گل دلگیرانه نگاهش کرد با ناز معجون و ازش گرفت و گفت:فردا میریم آزمایش میدی!
-باید از ازمایشگاه وقت بگیرم...
-خب امروز میگرفتی دیگه!!
-نه من باید ازمایش تکملی بدم..باید اول برم دکتر...من یه بار این مثبت لعنتی و گرفتم!!!
-شهروز توروخدا برو ازمایش..مرگ می گل..
-قسم نده...ولی باشه میرم...قول میدم!!!
-قول دادیا..
-قول دادم
-مردونه؟
شهروز کف دستش و به سمت می گل گرفت و گفت مردونه..می گل نگاه مشکوکی به دست شهروز کرد..اما قبل از اینکه شهروز دستش و با دلخوری بکشه محکم زد کف دست شهروز.
شهروز-ولی یه خواهشی ازت بکنم؟
-بگو
-قبول میکنی؟
-شاید چیز بدی باشه...نه قول نمیدم..
-نه بد نیست...برای خودته
-بگو...اما قول نمیدم قبول کنم.!!
-اما من به خاطر تو قول دادم برم ازمایش...
-منت نذار..من برای خودت میگم..
[/sub]

[sub]-...قول بده اگر جواب ازمایشهای بعدیم هم مثبت بود راهمون و از هم جدا کنیم.
می گل نگاه پر معنی به شهروز کرد و گفت:گاهی به عشقت شک میکنم....!!!
این حرف یعنی خیلی بی غیرتی!
سکوتش نشون از دلخوریش میداد و سکوت شهروز نشون از شرمندگی...چیکار باید میکرد باید این موجود خواستنی و فدا میکرد.
*میرم آزمایش ده هزار بار دیگه هم اون سه تا حرف مزخرف و با یه مثبت ببینم به خاطر می گل هر بار با اشتیاق میرم آزمایش...من دوستش دارم..عاشقشم..میخوامش...!!!
-کجا داری میری برای خودت؟؟؟الان حالم بد میشه..چقدر اینجا پیچ وا پیچه!!!
-حالت بده؟؟؟اینجا همون راه رستورانه دیگه..یادت رفت؟؟
-وااا..همونجاس؟؟چقدر روزش با شب فرق داره..اما من حا...هیچی
-حالت بده وایستم!!!
-نه بابا برو..دیگه خودم حالم بد شد اینقدر همش حالم بد میشه....میترسم با خودت بگی دختره اسقاطیه و ولم کنی و بری!!!
شهروز خندید...بلند بلند..نگه داشت تو شونه خاکی...جاده خیلی شلوغ نبود..پیاده شد و در سمت می گل و باز کرد و دستش و گرفت و کشیدش بیرون.
-عروسکم!!!تو همه زندگی منی....اگر میگم راهمون و از هم جدا کنیم به خاطر خودته....
می گل بدجنس شد...
*چرا همش این من و اذیت کنه..بزار یه بار هم من بزارمش تو خماری
-در این مورد بزار خودم تصمیم بگیرم...هر وقت ثابت شد جوابت واقعا مثبته اونوقت تصمیم میگرم برم یا نرم.
لبخند شهروز محو شد اما زود خودش و جمع و جور کرد..خندید و گفت انگار خیلی هم بد نیستی !!!
دوباره سوار شد..می گل هم...هر دو به سمت جگرکی پاتوق شهروز حرکت کردن....!!!
[/sub]
[sub]با صدای زنگ تلفن که برای بار دوم به صدا در اومده بود و قطع نمیشد بیدار شد ...با غر غر به سمت هال رفت و گوشی و برداشت و با لحن معترضانه گفت:بله؟[/sub]
[sub]-.لباسهای سواریت و بپوش دارم میام.!
-کجا؟
-شنا!!!لباس سوای میپوشن کجا میرن؟
-الان دیگه؟؟؟ساعت 3 بعد از ظهره!
-خب باشه...یک ساعت کمتر سواری میکنیم..اشکالی نداره که!
می گل با بی حوصلگی باشه ای گفت و از جاش بلند شد..دوش گرفت موهاش و محکم بالای سرش بست و آرایش کرد...لباسهای سواریش و پوشید چکمه و شلاقش و برداشت و رفت بیرون..رو کاناپه نشست تا شهروز برسه...چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا صدای تلفن بلند شد!
-بله؟
-دم در منتظرتم بدو!!!
می گل دوید پایین...با دیدن شهروز با اون تیپ ایستاد....
-اوهوی خانوم خانوما...پسر مردم و دید نزن!
-پسر مردم چرا اینقدر خوشگل لباس پوشیده؟
-خوشگل کودومه؟؟؟پیراهن و شلواره دیگه!!!
-نه..اون کش خیلی بهت میاد!
این و گفت و بدون اینکه در و باز کنه از روی در پرید تو ماشین..این کار رو از خود شهروز یاد گرفته بود .
-لات شدی؟
-لات بودم!!!!
شهروز دستش دور بازوی می گل حلقه کرد..اون و به خودش فشرد و گفت:اسم این کراور...نه کش!!!
می گل خودش و از بازوی شهروز رها کرد و گفت:خب حالا...میخوای بگی بی کلاسم؟
-نه میخوام بگم عشقی!!!
-شهروز!!
لحن سرد و پر از حسرت می گل باعث شد شهروز دلسوزانه نگاهش کنه :جانم؟
-من پس فردا باید برم دانشگاه..یعنی پس فردا اول مهره!!!
-میدونم..اما نمیخواد بری..بزار از شنبه برو..مثل بچه مثبتها نمیخواد روز اول مهر بری دانشگاه..تا شنبه هیچ خبری نیست...تازه اگر شنبه خبری بشــــــــــــــــــــه!!
می گل که فکر کرد شهروز منظورش و نفهمید بی خیال ادامه بحث شد...در واقع منظور می گل این بود که فردا صیغه امون تموم میشه...با وجود اینکه هنوز بیماری شهروز براش مبهم بود..اما دو تا حس متضاد درگیرش کرده بودن..یکی ترس از شهروز و دوری ازش دیگری عشق به شهروز طلب اون در هر لحظه از زمان!
اما شهروز خوب منظور می گل و فهمید..فقط برای اینکه سوپرایزش و کامل کنه خودش و زد به اون راه و چیزی نگفت.
وارد باشگاه که شدن می گل با اولین نگاه متوجه خلوتی باشگاه شد.
-هیچ کس نیومده؟
شهروز در حالی که شال نخی چهارخونهه ای رو دور گردنش مینداخت شونه ای بالا انداخت و گفت:نمیدونم..
می گل نشست لبه صندلی ماشین و غر غر کنان گفت:خدا کنه بیان...حوصله ام سر میره تنهایی!
شهروز کراورش و از روی دوشش پایین انداخت و دلخورانه می گل و نگاه کرد و گفت:انگار خیلی زود از من خسته شدی!
-کی گفته؟
-خب وقتی با من باشی حوصله ات سر میره یعنی برات تکراری شدم دیگه!
می گل از جاش بلند شد شلاقش و برداشت و زد پشت شهروز و گفت لوس نشو....تفریح من همین پنجشنبه هاس میام دو نفر و میبینم...کی گفته تو تکراری شدی؟
-خیلی خب بابا...نزن....اشکال نداره..اگر نیومدن یه تفریح جدید برات دست و پا میکنم!
-چی؟؟
-چقدر عجولی!!!بزار از دهن من در بیاد بعد بپرس چیه؟
می گل لبخند زد ولی چیزی نگفت:خودش هم از سوال سریعی که پرسیده بود خنده اش گرفت.
با وارد شدن به محیط اصلی باشگاه دیگه متوجه شدن باشگاه مثل همیشه نیست...شهروز از اسلام پرسید:چه خبره؟؟؟چرا اینقدر خالوته؟؟؟
-نمیدونم آقا.....هیچ کس نیومده...آقای شکور و خانومشون اومدن اما دختر خانومشون همراهشون نیست!
-خیلی خب..سالار و کادیلاک و زین کن!
می گل معترضانه شهروز و نگاه کرد و گفت:سالار برای چی؟
-تو با اسب این بیچاره هم دشمنی داری؟
-چی شده طرفداریش و میکنی؟
-می گل!
می گل ایستاد و به سمت شهروز که معترضانه اسمش و صدا کرد برگشت.
-بله؟
-میخوای من و اذیت کنی یا واقعا میگی؟
-شوخی کردم بابا...
ولی ته دلش این حس بود..شایدم طبیعی بود....
صدای شهروز از فکر درش آورد:نمیخوام بگم به خاطر این بیماری دیگه دنبال خاطره نیستم...چون واقعا از اولم نبودم..حتی اگر از این بیماری خبر نداشتم..اما این و میگم که این بیماری باعث شده من خیلی رو روابطم فکر کنم....مطمئن باش با وجود این بیماری آخرین دختری هستی که بهش فکر کردم و میکنم....
-و در صورتی که ایدز نداشته باشی؟
-دیگه هیچ دختری تو زندگیم وارد نخواهد شد...
می گل با شک به شهروز نگاه کرد!
شهروز چشمکی بهش زد و گفت:چون قراره ازدواج کنم!
بعد دستش و دور بازوی می گل انداخت و گفت:با عشقم!
می گل خودش و ازش جدا کرد....خواست بگه اگر ایدز داشته باشی با هم نمیمونیم؟..اما همون ترس درونی نذاشت..فکر کرد اگر گفت میمونیم آیا من میتونم باهاش بمونم؟؟؟اصلا این کار درسته؟؟؟
شهروز:سالار و برای می گل زین کن...من خودم کادیلاک و زین میکنم!!!
صدای می گل از فکر درش اورد
-مگه تو هم با من سوار میشی؟
-نشم؟
-هنوز این عادتت که سوالی و جواب نمیدی و داریا!!!!
-بله عزیزم...میخوام با هم سواری کنیم!!!
تمام جمله رو با حرکات سر و چشم و ابرو گفت.
-خودت رو مسخره کن!
-مسخره ات نکردم گلم....جواب دادم دیگه!!!
-من کادیلاک و سوار میشم!
این و با عشوه گفت و رفت سمت کادیلاک.شهروز دستش و گرفت و گفت:نه!!کادیلاک بد قلقه می گل..میخوایم بریم گشت...اذیتت میکنه..سالار آروم تره.
-اگر خاطره بفهمه چی؟
-بفهمه..اینجا کسی با کسی از این حرفها نداره..بارها شده خاطره و پدرش خواستن با هم سواری کنن کادیلاک و بردن...من بعدا فهمیدم..بعدم ناراحتی برم به پدرش بگم!
-جدی ناراحت نمیشه؟؟؟
-نه!!قول میدم نمیشه!حالا شک داری بیا زنگ بزنم ازش اجازه بگیرم.
می گل با چشمهای گرد شده به شهروز که لبخند بدجنسانه ای کنج لبش نشسته بود نگاه کرد و گفت:نمیخواد...بدجنس...!!!حالا گشت دیگه چیه؟؟؟
-میفهمی!
*سوپرایزشه دیگه.....برای روزهای آخر بد نیست!
در حالی که پشت شهروز قدم میرفت به توصیه هاش هم گوش میکرد.
-زیاد از من دور نشو..سعی نکن تند بری...تند تر از یورتمه نرو....از چیزی ترسیدی جیغ نزن..اسب برت میداره..اگر اسب برت داشت نترس..محک رو اسب بشین و سعی نکن به زور نگهش داری..عصبیش میکنی... جیغ هم نزن..من میام دنبالت!!!
می گل دهنه ی اسب و کشید و گفت:مگه کجا داریم میریم؟؟چرا داری میری بیرون از باشگاه؟
شهروز هم ایستاد..اسب و به سمت می گل برگردوند و گفت:میریم جنگلهای اطراف دور بزنیم!تفریح جالبیه....خوش میگذره..نترس...هیچی نمیشه...من اینهارو برای احتیاط گفتم...!
بعد دولا شد دهنه ی اسبش و گرفت و کشید چند ضربه به پهلوی اسب زد تا اسب حرکت کنه!!
-بیا گلی..بیا..نترس....!!!
هر دو از در پشت باشگاه بیرون رفتن....منظره جنگل فوق العاده بود
می گل:من فکر نمیکردم تو تهران جنگلهای ای شکلی هم باشه!
-اینجا تهران نیست..اطراف تهرانه!
-منظورم همون بود دیگه!!
شهروز بلند خندید!
-من جیگر این دلخوریات و.....عروسک...!!!
اما می گل از این لحن و برخورد و تعریف فقط یه بغض براش موند..
*فردا شب دیگه مال هم نیستیم..فکرم نکنم دیگه بشیم....تو داری من و از سرت باز میکنی....این کارهارو هم فقط برای آروم کردن وجدانت میکنی!
-می گلم؟چته خانومی؟؟؟چرا گرفته ای؟
می گل به شهروز که کنارش ایستاده بود نگاه کرد...شهروز دستش و جلو اورد تا چونه می گل و بگیره اما می گل با عصبانیت دستش و پس زد و گفت:ولم کن..دوستت ندارم!
شهروز متعجب و مبهوت می گل و که ازش دور میشد نگاه کرد..اسبش و به حرکت در اورد و به می گل رسید و گفت:من نمیتونم بفهمم دلیل این بد اخلاقیت چیه؟؟؟کسی باید میومد باشگاه که از نیومدنش ناراحت شدی؟
-واقعا اینطوری فکر میکنی؟
-نمیدونم..چیزی غیر از این به ذهنم نرسید.
-پس به من شک داری!!!
-اصلا....ولی چیز دیگه ای به ذهنم نرسید.
-وقتی چیز دیگه به فکرت نمیرسه فکرهای مسخره هم نکن!
شهروز خودش و کنار می گل رسوند در حین حرکت دولا شد و دستش و گرفت وقتی دید می گل برگشت و نگاهش کرد گفت:فقط 2 روز مونده این 2 روز رو هم دوستم داشته باش...بعد اگر خواستی دوستم نداشته باشی نداشته باش...فقط 2 روز دیگه تحملم کن.
می گل لبخند زد
-پس یادته؟
-چی و؟اینکه دو روز تا پایات صیغه امون مونده؟
-اوهوم!!!
-دیوونه!!!هر ثانیه اش که میگذره میخوام دق کنم!!!
همین برای می گل کافی بود..پس فراموش نشده بود...سکوت کرد..توقع داشت شهروز چیزی بگه..اما شهروز هم سکوت کرد...
-می گل!!!!
می گل برگشت شهروز از اسب پیاده شده بود.
-چرا پیاده شدی؟
-تو هم پیاده شو!
می گل ماهرانه پیاده شد..شهروز دهنه ی اسبش و گرفت و هر دو تا اسب و بست به شاخه درخت.بعد رفت سمت می گل...دستش و دور کمرش حلقه کرد..می گل کمی کمرش و قوس داد...اما شهروز با چشمهای خمارش تو چشمهای می گل خیره شد و بدون توجه به این کارش گفت:از وقتی فهمیدی ایدز دارم ازم دوری میکنی.درسته!!!احتیاط شرط عقله!اما تو که برای من از برنامه تلوزیونی و تحقیق در مورد بیماری و روشهای ابتلا شدن و دکتر و آزمایش میگی...چرا اینقدر سرد شدی...
اینجا بود که لبش و به لبهای می گل نزدیک کرد..می گل خودش و عقب کشید
-نترس ایدز نمیگیریی!
و باز به می گل نزدیک شد!
-به خاطر اون نیست ...آخه اینجا؟
زیر درخت نشست و گفت:بهونه است...فقط خواستم با این کار بهت بگم هر چی میگی شعاره...خواستم دلیل دکتر نرفتنم و بگم..می گل درصد خطای آزمایشگاه خیلی پایین..من 1000 بار دیگه هم آزمایش بدم همینه....اونوقت با هر بار دیدن جواب من خورد میشم و تو دور و دور تر...خواستم بگم همتون شعار میدید...همتون ولم میکنید...اما اشکال نداره...این وسط من تونستم عشق واقعی رو تجربه کنم....همین برام کافی بود...تو هم بخوای من نمیزارم با من بمونی...اما خواستم بگم دلیل نرفتم و برای ازمایش دوباره!!
بغضش می گل و داغون کرد رفت سمتش اما شهروز زودتر از اون پرید روی اسب و گفت:بشین بریم دیر شد..تاریک میشه!!
[/sub]
[sub]-اما شهروز!!!
-سوار شو می گل!!!
-تو از دستم ناراحت شدی؟؟؟
-نه!!!سوار شو!!
می گل سوار شد...اما دلخورانه گفت:خودت گفتی دو روز و با هم قهر نکنیم!!
-من باهات قهر نیستم عزیزم....یه کم دلم گرفته...همین...قول میدم به زودی خوب بشم..!!
-شهروز وایستا...وایستا!!
شهروز ایستاد و برگشت نگاهش کرد:جانم؟؟؟چیزی شده؟؟
می گل در حالی که میخواست از اسب پایین بیاد گفت:بیا پایین میخوام ببوسمت..میخوام ثابت کنم دوستت دارم!!!
-نیا پایین می گل.... دیر شده ...تاریک میشه ...گم میشیم!!!
-نمیخوام از من ناراحت باشی!!
-نیستم..نیستم عزیزم....تو حق داری.....من بوی کثافتکاریم تمام دنیا رو برداشته بود.قبل از هر رابطه دخترهارو از هفت خان رستم رد میکردم..یکیشون مشکوک به ایدز بود باهاش دستم نمیدادم..چه توقعی دارم تو یه دختر 17 ساله پاک که فکر کنم تنها کسی که لبش به لبهای خوشگلت خورده باشه خودم بودم بیای با منی که سن پدرت و دارم..تازه ایدز هم دارم..هزار تا کثافت کاری هم کردم بمونی؟؟؟تو هم بخوای من نمیزارم....
-اما تو باید بری آزمایش!!
داد میگل باعث شد اسب شیهه بکشه و رو جفت پا بایسته..اما می گل خودش و محکم نگه داشت...شهروز و خورد کرده بود..نمیخواست خودشم جاییش خورد بشه تا براش بشه قوز بالاقوز!!
-ایول خانوم گل....گفتم دست و پا شکسته باید ببرمت مه....
حرفش و خورد....اما می گل متوجه نشد...عصبانی بود و ترسیده بود!!
-شهروز من دوستت دارم!!
-باشه...تا فردا شب....حالا کمی تند تر بیا..دیر شد.
می گل سرعت اسبش و تند تر کرد و گفت:چرا پس دور نمیزنی؟؟مگه نمیخوای برگردیم..داره شب میشه!!
-چرا.... از یه راه دیگه بر میگردیم!!!
می گل با ناراحتی پشت شهروز حرکت میکرد و شهروز دلگیر و داغون مسیر و طی میکرد..
*باید روحیه ام و به دست بیارم اینجوری نمیشه رفت اونجا....
-خانوم خوشگله....با ما باش...چرا دور از من میرونی؟
می گل که صدای شهروز و به خاطر سر و صدای ماشینها نشنیده بود گفت:شهروز رسیدیم به شهر...کجا داریم میریم؟؟؟
-بیا..جای بد نمیبرمت....
-اسبم داره لیز میخوره!!!
اینبار شهروز سرعتش و کم کرد و می گل اومد کنارش
شهروز:لیز نمیخوره..رو اسفالت اینجوری میشه..الان میریم تو خاکی و چند دقیقه بعد پیچیدن تو یه جاده خاکی....
-شهروز؟
لحن پرسشگرانه و پر از تعجب می گل شهروز و وادار کرد برای گرفتن تاییدیه اینکه آیا می گل فهمیده یا نه برگرده و نگاهش کنه!!!
-جانم؟؟؟
نگاه کنجکاوانه می گل که به اطراف می انداخت باعث شد شهروز تاییدیه رو بگیره...برای اینکه جوابی به می گل نده شروع به یورتمه رفتن کرد و گفت:یه ذره مونده تد بیا..بدو!!!
می گل برای اینکه عقب نمونه دنبالش رفت...روبروی در آشنا ایستادن!!!
روی دیوار سنگی خوشگل کنار در با فلز طلایی رنگ نوشته شده بود
باغ می گل
-شهروز؟؟؟؟!!!!
-جونم؟؟؟
شهروز پرید پایین..نمیدونست دستش و سمت می گل دراز کنه یا نه؟؟؟؟میترسید پسش بزنه..اما فکر کرد دیگه فرقی نمیکنه...از این بیشتر که خورد نمیشم..حد اقل به حرف دلم گوش کردم..دستش و سمت می گل دراز کرد
-بیا پایین!!
می گل همین کار رو کرد
-این همون باغه نیست که...
-چرا عزیزم..همونه...مهر شما...شما که خانوم مهندس بودنت و ثابت کردی..بی روح و بی احساس کلید و گرفتی و نگفتی اصلا کجا هست؟؟؟چی هست؟؟
-من گفتم..تو گفتی بعدا میگم!!
شهروز لبخندی زد و گفت:راست گفتم دیگه..الان یعنی بعدا اون موقع!!!
می گل مات و مبهوت به شهروز نگاه کرد..شهروز در و باز کرد....تا در باز شد صدای جیغ و داد و هوار بلند شد....آهنگ شروع به نواختن کرد!!فشفشه های بلند از دو طرف راهرو باریکی که به ساختمون منتهی میشد شروع به سوختن کردن...شهروز دست می گل و گرفت و شروع کرد از بین فشفشه ها دویدن و به سمت جمعیت و گروه موزیک رفت...حالا خواننده داشت میخوند!!
دوستي ساده ما غيرمعمولي شد
نمي دونم اون روز تو وجودم چي شد
نميدونم چي شد كه وجودم لرزيد
دل من اين حسو از تو زودتر فهميد
[/sub]
[sub]تو كه باشي پيشم ديگه چي كم دارم
چه دليلي داره از تو دست بردارم
[/sub]
[sub]بين ما كي بيشتر عاشقه من يا تو
هر چي شد از حالا همه چيزش با تو
[/sub]
[sub]ديگه دست من نيست بستگي داره به تو
بستگي داره كه تو تا كجا دوسم داري
بستگي داره كه تو تا چه روزي بتوني
عاشق من بموني منو تنها نذاري
[/sub]
[sub]دست من نبود اگه اينجوري پيش اومد
مي دونستم خوبي ولي نه تا اين حد
انگاري صد ساله كه تو رو ميشناسم
واسه اينه اينقدر روي توي حساسم
من احساساتي به تو عادت كردم
هر جا باشم آخر به تو بر ميگردم
[/sub]
[sub]ديگه دست من نيست بستگي داره به تو / بستگي داره كه تو تا كجا دوسم داري
بستگي داره كه تو تا چه روزي بتوني / عاشق من بموني منو تنها نذاري
تا آخر آهنگ رقصیدن...همه مهمونها دور تا دور می گل و شهروز و می گل و شهروز وسط..البته می گل...اولش کاملا بهت زده بود...اما اخرهای آهنگ از صدای جیغ و سوت و دست بقیه به وجد اومده بود و برای شهروز که کاملا مردونه فقط بشکن میزد و عاشقانه می گل و نگاه میکرد قر میداد و دلبری میکرد...ای بیچاره شهروز که تازه استعدادهای خانوم شکوفا شده بود..البته رقصش و قبلا تو مهمونی سما دیده بود...اما حالا می گل داشت فقط برای شهروز میرقصید و دلبری میکرد..شاید میخواست اینطوری دلخوری رو که مسبب شده بود جبران کنه..اما نمیدونست شهروز بیچاره چه حالی شده!!!!
بعد از اتمام آهنگ همه براشون دست زدن..این اولین بار بود شهروز تو جمع دوستانش با یه دختر میرقصید...البته این دوستهاش..دوستهای خوب و مثبتش...دوستایی که از گند کاریهاش خبر نداشتن!!!یا شایدم داشتن..اما اینقدر شهروز شخصیتش و پیششون حفظ کرده بود و مغرورانه رفتار کرده بود که به روش نمیاوردن!!!
حالا دیگه بقیه مهمونها اومدن وسط..شهروز با یه عده سلام و احوالپرسی و خوش امد گویی گفت..می گل هم در کنارش اونهایی که میشناخت و خوب تحویل میگرفت و اونهایی که نمیشناخت و فقط دست میداد و مثل بچه ها خجالت میکشید و خودش و کمی پشت شهروز قایم میکرد....دستش تو دست شهروز بود و شهروز اون و محکم میفشرد....از فشار شدید دست شهروز که انگار میخواست جبران دوریای می گل بکنه و اون و از دست نده....انگشرش تو دستش فرو میرفت..در واقع حلقه اش..همونی که روز اول صیغه شهروز دستش کرد.کمی پاش و بلند کرد و در گوش شهروز که داشت با آقایی سلام و احوال پرس میکرد گفت:دستم له شد!
شهروز که فکر کرد این هم یه بهانه است از طرف می گل تا ازش دوری کنه دستش و با عصبانیت رها کرد ....اینجا بود که می گل با دیدن سما و گلاره و نامزد سما در کنارشون جیغ بلندی کشید و گفت:شما اینجا چیکار میکنین؟
گلاره:مرسی تحویل!!!خواهش میکنم..وظیفه امون بود بیایم!!!
شهروز:لطف کردید...ممنون که دعوتمون و قبول کردید.
گلاره:خواهش میکنم...گفتم که وظیفه امون بود!!!
اینبار شهروز نامزد سما رو خطاب قرار داد و ازشون بابت این حضور تشکر کرد و می گل هم متعاقبا همین کار رو کرد.
گلاره تو پهلوش زد و آروم گفت:بابا تو چی میگی؟؟؟خودت تازه خبر دار شدی ادای میزبانهارو در میاری!!
می گل دهن کجی بهش کرد و گفت:سعید دعوت نیست حسودیت شده؟؟؟دماغت سوخته؟
گلاره نگاهی به شهروز که ایستاده بود و نگاهشون میکرد کرد و سکوت کرد اما با نگاهش بهش فهموند حالا حالیت میکنم. شریفتون اذیت نمیشه لطفا بزاریدش تو دستم بریم با بقیه هم احوالپرسی کنیم.
شهروز که مکث بیش از اندازه می گل و در کنار دوستانش دید دولا شد و این فاصله رو که به خاطر پوشیدن کفش اسپرت بیشتر خودنمایی میکرد کم کرد و گفت:اگر دست شریفتون اذیت نمیشه بزاریدش تو دستم به بقیه هم برسیم.
می گل که همون موقع از حرکت دست شهروز متوجه دلخوریش شده بود دستش و گذاشت تو دستش و در حالی که به سمت مهمونهای دیگه میرفتن گفت:دستم و فشار میدادی حلقه ام انگشتم و درد میاورد.
می گل که توقع نازکشیدن داشت با جواب شهروز جا خورد.
-نگران نباش 1 شب مونده تحملش کن فردا درش میاری.
می گل که گیج شده بود خواست توضیح بده که با رسیدن به یه عده دیگه مجبور شد سکوت کنه..بعد از اون هم ترجیح داد چیزی نگه...فکر کرد همش بهانه است..میخواد من و آزار بده...اصلا مشکل روحی روانی داره.....با رسیدن به بالای پله ها و دیدن آرمان با یه لیوان می لبخند گرمی بهش زدن...اون هم جلو اومد لبخند زد و گفت:تبریک میگم!
شهروز:مرسی آرمان جان..خیلی زحمت کشیدی با این همه کاری که داری باز من و تنها نذاشتی!!
-این چه حرفیه؟؟هر کاری کردم برای برادرم کردم...
در انتها با لبخندی هر دورو بدرقه کرد و باز از همون بالای ایوون به سمت جمعیتی که میرقصیدن برگشت...شهروز و می گل داخل ساختمون رفتن..می گل با دیدن توی ساختمون شوکه شد....خونه به طرز زیبا و با سلیقه ای دیزاین شده بود..یه سری از وسایل همونایی بود که با شهروز خریده بودن....اما خیلیای دیگه اش رو ظاهرا خود شهروز که در اصل دیزاینر خریده بود و تزیین کرده بود...یه ویلای سفید و بنفش!!!نفسش تو سینه اش حبس شده بود..اول که با دیدن باغ می گل و حالا باد یدن خونه دیزاین شده!با کشیده شدن دستش توسط شهروز به خودش اومد....شهروز در حالی که به سمت یه عده میبردتش زیر گوشش زمزمه کرد:بعدا خوب خونه رو میبینی نمیخوام بدونن برات تازگی داره!!! با اونها هم سلام و احوال پرسی کردن ...با نشستن شهروز کنار دوستاش و در واقع پشت میز بار می گل ترجیح داد ازشون جدا بشه و شهروز هم اصراری بر موندنش نکرد.
بین جمعیت به سما و گلاره ملحق شد و باهاشون رقصید...بعد از نیم ساعت هر سه تاشون یعنی گلاره و سما و نامزد سما عذر خواهی و خدا حافظی کردن و به بهانه ی اینکه سما اینها مهمونی دعوت دارن و گلاره هم باید برسونن مهمونی رو زودتر از موعد ترک کردن....با رفتن اونها می گل دوباره یاد شهروز افتاد...برگشت تو..دیدتش...همونجا که نشسته بود..اما با دیدن خاطره که در حال خندیدن با شهروز بود و در آخر لیوانی که شهروز دستش داد خونش به جوش اومد...با عصبانیت به سمتشون رفت ..شهروز با دیدن می گل لبخندی زد و دستش و به سمتش دراز کرد..با این کار شهروز همه به سمت می گل برگشتن.می گل هم با کلی غرور دستش و تو دستهای شهروز گذاشت و با فشار دست شهروز متوجه شد که باید کنار شهروز بشینه...این کار رو کرد...فکر میکرد خاطره زود اونجارو ترک کنه و از حسادت عکس العملی نشون بده...اما اینطور نشد..چون واقعا چیزی بینشون نبود.خاطره خودش کنار کشید و جاش و داد به می گل و در جواب کیارش که گفت:از دست تو کی خلاص میشیم گفت:هر وقت تو بیای خواستگاریم.
با این حرف جمع از خنده ترکید...کیارش که به حاضر جوابی معروف بود گیج و مات خاطره رو که غش غش میخندید نگاه کرد و گفت:کمتربخور اینقدر توهم نزنی!!!
بعد رو به شهروز کرد و گفت:برای این کمتر بریز وگرنه امشب تا عقدش نکنم بی خیالم نمیشه ها!!!
با این حرفها جو جمع شوخ تر شد..در این بین شهروز که به سمت میز دولا شده بود و نشسته بود تکیه داد و می گل و کشوند عقب و گفت:دوستهات رفتن؟
می گل دست به سینه نشست و عصبی گفت:بله!!
-برای همین ناراحتی گلم؟
-نخیر.!
-پس چیه؟؟چرا اخمهات تو همه؟
-برای چی لیوانت رو دادی به خاطره؟؟؟
-لیوانم رو؟؟؟
بعد دولا شد و لیوانش و برداشت و گفت:این لیوان من!!!اون لیوان خودش بود!
-دست تو چیکار میکرد؟؟؟
-ای بابا..می گل!!بچه شدی؟؟ساقی براش پیک ریخت من دادم دستش!
-بگو برای منم بریزه بده دستم!!
شهروز سرش و تو گردن می گل فرو برد و گفت :جیگر حسودیت و!
اما خیلی زود از این حالت در اومد..نگاهی به اطرافش انداخت..کسی نگاهش نمیکرد..امیدوار بود کسی هم ندیده باشه!!
-بگو بریزه دیگه!!!
شهروز اخم کوچیکی بهش کرد و بین بازوهاش گرفتتش و دوباره به حالت قبلش در اومد و خطاب به آرمان که حسابی تو خودش بود گفت:چته رفیق؟؟؟نبینم غمت و!!
آرمان که حسابی تو فکر بود لبخندی زد و گفت:هیچی...داشتم فکر میکردم!!!
شهروز سرش و به آرمان نزدیک کرد و گفت:خاطره دختر خوبیه..
اما آرمان حرفش و قطع کرد و با طعنه گفت:میشه یه دختر بد برای من پیدا کنی؟
شهروز تلخی کلامش و درک کرد...یادشه در مورد یلدا هم مامانش مثلا یه دختر خوب براش پیدا کرده بود..وقتی دید آرمان هنوز آمادگی یه رابطه دیگه رو نداره ترجیح داد شبش و خراب نکنه!!!تو فکر بود که با صدای کاوه که گفت :همه خوردید ؟؟
و آماده بود تا لیوانهارو پر کنه به خودش اومد.
کاوه:برای کی بریزم؟
بین صدای من..من..من...بچه ها صدای می گل که کنارش بود توجهش و جلب کرد!
برگشت سمتش و با تعجب نگاهش کرد..می گل حق به جانب نگاهش میکرد.
شهروز کمی به سمتش خم شد.
-میخوای بخوری؟
-مگه چیم از خاطره کمتره؟
-می گلم...عزیزم!!!
-زبون نریز....با هر بهانه ای میخوای ازم جدا بشی با کس دیگه بشینی...هنوز جای حلقه ام درد میکنه..من بهونه نیاوردم که تو دستم و ول کنی واقعا دردم اومد..اما تو همین و بهانه کردی نشستی اینجا که من تنها برم بشینی پیش خاطره!!!
-عزیزم....نمیخوام بحثمون بشه..اینجوری نیست..تو خودت باعث میشی من فکر کنم نمیخوای با من باشی....خیلی خب..بشین کنارم من که بدم نمیاد!
کاوه:مجنون....بریزم؟
مخاطبش شهروز بود
-بریز..بریز...
کاوه رو به می گل کرد..با اینکه دیده بود نخورده و پیک نداره اما ادب حکم میکرد بپرسه
-شما ؟؟؟
-میخورم!!
شهروز و آرمان برگشتن با تعجب می گل و نگاه کردن..از حرکت نگاه اونها بقیه هم توجهشون جلب شد!!
خاطره:خب چرا اینجوری نگاهش میکنید؟؟انگار خودشون نمیخورن...که از خوردن این بیچاره اینجوری تعجب کردن!!!
بعد از جاش بلند شد و گیلاسی برای می گل اورد و گفت:براش بریز!
شهروز که تو عمل انجام شده قرار گرفته بود برای اینکه می گل خورد نشه گفت:راست میگه..بریز براش!
کاوه هم امر رو اجرا کرد....همه لیوانهاشون و به هم کوبیدن...می گل هم به تبعیت از اونها این کار رو کرد...سعی کرد اول بقیه رو خوب نگاه کنه این اولین بار بود میخواست همچین غلطی بکنه...هر کس یه مدل خورد..یکی همه رو سر کشید..یکی یه ذره ازش خورد...یکی دیگه نصفه خورد....به لیوان شهروز نگاه کرد انگار چیزی ازش نخورده بود...متوجه شد همه زیر چشمی نگاهش میکنن..برای اینکه ضایع نشه گیلاس و نزدیک لبش برد..از بوش خوشش نیومد
*پس چرا وقتی شهروز میخوره اینقدر دهنش بوی خوب میده؟؟
فکر کردن بیشتر از این جایز نبود...همه داشتن میپاییدنش..با اینکه با هم حرف میزدن اما میتونست بفهمه همه منتظرن ببینن می گل بالاخره این و میخوره یا نه؟برای اینکه زجر خوردن یه همچین مایع بد بویی رو کمتر تحمل کنه اون و یه جا سر کشید!!!!
با این حرکت صدای هههههییییی کشیدن چند نفر و شنید و بلافاصله سرش و چرخوند سمت شهروز....شهروز خیلی زود چهره متعجبش و به یه چهره مهربون تغییر داد..دولا شد انگشتش و تو ماست زد و گذاشت دهن می گل...می گل هم اون و با جون و دل پذیرفت...با اینکه بعد از خوردن...احساس کرد مقدار زیادی زهر مار نوش جان کرده اما برای اینکه ضایع نشه خیلی مغرورانه چهره اش و ثابت نگه داشت و هیچ تغییری توش نداد..اما ماستی که شهروز بهش داد حالش و جا اورد!!!
شهروز کمی عقب کشیدتش و زیر گوشش گفت:خوبی؟
-اوهوم...
خودشم نمیدونست چشه...داغ شده بود..
-شهروز!!!
-جانم؟
این جلیقه رو لباسم و در بیارم؟؟
-گرمته؟؟
-اوهوم!!!
شهروز کمکش کرد تا جلیقه چرمش و در بیاره!!!
کمی دیگه نشست.....بحث سر فوتبال و ورزش و سواری و...بود...شهروز دستش و دور بازوهای می گل که گیج بود حلقه کرده بود...
-خوبی؟؟؟
-یه کم دیگه میدی؟
-بسه دیگه!!!الان خوبی!!!میدونم...
می گل که فکر میکرد با خوردن کمی دیگه حالش خوب میشه دولا شد و لیوان شهروز رو هم سر کشید.
اینبار کسی متوجه نشد..همه سرگرم بحث بودن و فقط شهروز بود که این حرکت و دید.
-گفتم بسه..حالت بد میشه..داری عصبانیم میکنی!!!پاش و برو بیرون یه کم هوا بخوری!!!
-تو دیگه دوستم نداری؟؟؟
با بغض می گل و جمله ای که گفت...شهروز کلافه گفت:یا خدا!!!!شروع شد!!!فاز من و دوست نداری گرفت.
بعد از جاش بلند شد و می گل و بلند کرد و رو به جمع حاضر گفت:ما میریم بیرون!!!
کاوه:بریزم یه کم با خودت ببری!؟
-قربون دستت ممنون!!!
و با سر جواب منفی داد.
می گل که دیگه حسابی مست بود تکیه اش و داد به شهروز گفت:آره؟؟؟دوستم نداری؟
-کی گفته عزیزم؟؟؟من عاشقتم..مگه میشه تورو دوست نداشت؟؟؟
-اما همش دعوام میکنی!!!
-من دعوات نکردم عزیزم...بزار پای اینکه این روزها کمی فشار عصبی روم زیاده!!!
با وارد شدن به هوای آزاد حال می گل کمی جا اومد!!!با دیدن گروه موزیک دست شهروز و کشید و گفت:بریم برقصیم!!!
-بریم!!!
این جمله رو با کلی شک گفت...آخه کی تا حالا شهروز رقصیده بود که حالا برقصه؟؟؟اون هم با یه همچین آهنگ قری و تندی!!!
با ورود به جمعیت رقاص می گل چشمش به دخترهای باشگاه که افتاد کلا شهروز و یادش رفت..شهروز هم از خدا خواسته از جمعیت اومد بیرون..وقتی دید می گل حالش خوبه و با بچه ها مشغوله برگشت تو و نشست .هنوز چند دقیقه ای نبود نشسته بود که آرمان که بیرون بود اومد و در گوشش گفت:پاش و ببین می گل داره چیکار میکنه!!!
شهروز از جا پرید..طوری که همه متوجه شدن..فکر کرد می گل مست کرده و داره کار بدی میکنه....بدون توجه به حرف آرمان که میگفت کار بدی نمیکنه..صبر کن..دوید بیرون..بله!!! می گل خانوم در حال رقص بابا کرم...اون هم به زیباترین وجه ممکن بود!!!قبل از هر عکس العملی شهروز یاد ترگل افتاد...اون تنها دختری بود که همینطور زیبا بابا کرم میرقصید..یکی از تفریحات اوقات تنهاییشون این بود که آهنگ بابا کرم بزاره و برای شهروز برقصه و حالا همون رقص داشت تکرار میشد....چون می گل این رقص و از ترگل یاد گرفته بود...این جای تعجب نداشت که رقصهاشون شبیه هم باشه!!!تفریح زمان خوشی می گل هم این بود که ترگل بهش بابا کرم یاد بده!!!..شهروز پله ها رو یکی یکی پایین رفت...چشمهاش و رو هم فشرد تا ترگل جاش و به می گل بده...می گل بعد از دوری که با قر زد چشمش به شهروز افتاد که دست به سینه با چهره ای جدی و خنده ای از روی رضایت داشت نگاهش میکرد..در واقع شهروز از این کار می گل خوشش نیومد..با اینکه تر گل بارها و بارها تو مهمونیا رقصیده بود اما اصلا دلش نمیخواست می گل اینطوری مرکز توجه قرار بگیره!!!
با کشیده شدن شالش از دور گردنش به خودش اومد....می گل بود که شال و کشید و خواست رقصش و با شال ادامه بده که شهروز مچ دست می گل و گرفت و دستش و به نشونه ی کافیه برای گروه موزیکی که همه آشنا بودن تکون داد!
صدای اعتراض همه بلند شد..اما قیافه جدی شهروز که همون لبخنده هم محو شده بود باعث شد همه حساب کار دستشون بیاد...غیر از می گل که کودکانه اعتراض کرد که چرا گفتی آهنگ و قطع کنن!!!؟
..دست می گل و گرفت و کشید تو و گفت:خوشم نمیاد تنهایی قر بدی اون وسط!
می گل هیچی از کلمات شهروز متوجه نشد..فقط فکر کرد عصبانیه و من نباید برقصم..همین کافی بود تا بدونه باید چیکار کنه و چیکار نکنه
*چه اصراریه تک تک کلماتش و بفهمم؟
مطیعانه دنبال شهروز که دستش و گرفته بود رفت و نشست روی کاناپه...تا نشستن گفت:میشه برای منم بریزید...این کلمات کاملا غیر ارادی از دهنش در اومد...همه برگشتن نگاهش کردن شهروز هم...البته با یه اخم کوچیک بعد رو به کاوه که ساقی بود کرد و گفت بریز براش!بعد تکیه داد عقب و با لبخونی به کاوه گفت فقط اب میوه بریز!!
کاوه هم همین کار رو کرد....به محض خوردن لیوانها شخصی وارد شد و قبل از اینکه می گل چیزی بگه بلند اعلام کرد که غذا آماده است...همه به سمت حیاط رفتن..اما می گل همچنان اعتراضش تو گلوش مونده بود رو به شهروز که پرسید تو نمیخوری ؟گفت:این که فقط اب میوه بود!
-عزیزم..مگه میشه؟؟؟ متوجه نمیشی..مشروبم داره...بیا بریم یه چیزی بخور.
برای جلوگیری از بحث بلند شد و دست می گل رو هم کشید!میخواست بهش بگه نباید اینجوری میخورد..اما الان وقتش نبود....باید میذاشت یه وقتی که به هوش باشه و متوجه منظور شهروز بشه!!!
[/sub]
[sub]با تموم شدن شام مهمونها یکی یکی عزم رفتن کردن..موقع رفتن همه قبولیه دانشگاهش و تبریک گفتن...می گل هم تشکر میکرد.درواقع شهروز این مهمونی و به بهانه قبولی دانشگاه و باغ رو به عنوان هدیه به دیگران اعلام کرده بود...ولی در اصل مهر می گل و با ترتیب دادن یه مهمونی بهش داده بود....کاری که می گل هنوز متوجهش نشده بود....اولش که رسیدن شهروز بهش فرصت نداد...بعد سلام و احوالپرسی با مهمونها و بعد هم این مستی ..در واقع بد مستی...تنها چیزی که تو خاطرش مونده بود نوشته ی فلزی باغ می گل رو دیوار باغ بود .
با رفتن مهمونها آرمان هم عزم رفتن کرد
آرمان:شهروز ماشینت همونجاس.
-تو با چی میری؟؟؟
-با مهران...دم در منتظره..
-بهش سلام برسون....
بعد از خداحافظی می گل گفت:شهروز اسبها نیستن!!
شهروز می گل و کشید تو و خندید و گفت:عزیزم...اسبهارو بردن!!
-کی؟؟؟
-چی کار داری دختر..اسبهارو بردن دیگه..یکی برده حالا!!!
رسیدن تو ویلا...می گل با دیدن بطریها روی میز با هیجان گفت:باز هم میخوام!!!
شهروز سری تکون داد و گفت:باشه..ولی اول برو لباست و عوض کن..
-مگه نمیریم؟؟؟
-دوست دار ی بریم؟؟
می گل خنده شیطانی کرد و گفت:نه!!!بمونیم...
-پس برو لباسهات و عوض کن
-من لباس ندارم که!!!
-مگه میشه ادم تو خونه خودش لباس نداشته باشه؟؟؟برو تو اتاق سمت چپیه تو کمد لباس هست!!!
با رفتن می گل شهروز شیشه های روی میز و توی کابینت قایم کرد....نمیخواست می گل بیشتر از این بخوره!!!
می گل با وارد شدن به اتاق مات و مبهوت شد....نمیدونست چیزایی که میدید اثرات مستیه یا حقیقت داره...یه اتاق کوچولو با یه تخت کلاسیک طلایی و دیوارهایی با کاغذ دیواری مشکی طلایی و رو تختی مشکی براق!!!
صدای شهروز از بهت درش آورد
-می گل!!چی شدی؟؟؟
[/sub]
می گل بی توجه به این سوال خودش و با همون لباسها رها کرد روی تخت....براش لذت بخش بود..وقتی اتاق برای اونه تختم برای اونه دیگه!!
شهروز به دنبال می گل اومد تو اتاق...حقیقتا نگرانش بود...می گل زیاده روی کرده بود...وقتی می گل و دید که روی تخت افتاده اول آروم صداش کرد!
با شنیدن صدای می گل خیالش راحت شد که می گل حالش خوبه.
-شهرووووززززز!!!
-جون دلم؟؟چرا لباست و عوض نکردی؟
-نمیتونم...شهروووز!
شهروز برگشت و در حالی که توی کمد دنبال یه لباس مناسب برای می گل میگشت گفت:جانم؟؟؟بگو...تو خوبی خانومی؟؟
-شهرووووز!
-جانم عزیزم؟
-تو من و دوست نداری..
-کی گفته؟؟هر کی گفته بی خود کرده!!!
-من میگم
شهروز در حالی که تاپ و شلوار راحتی و از تو کمد بیرون کشید گفت:چرا این فکر و میکنی؟من عاشقتم!!!
-اگر دوستم داری چرا مثل دخترهایی که باهاشون بودی من و بغل نمیکنی؟؟؟بوسم نمیکنی؟
شهروز که چشمهاش گرد شده بود گفت:می گل!!تو خیلی خوردی فکر کنم...پاش و لباست و عوض کن!
-نمیتونم...نمیخوام.
-بد مستی نکن...
قتی دید می گل تکون نخورد لباسهاش و انداخت کنارش و خودش هم نشست کنارش...دستی تو موهاش کشید و گفت:خوابت میاد..میدونم..لباسهات و عوض کن بخواب...
-تو هم بخواب پیشم!
شهروز نفس عمیقی کشید خواست عصبانیتش و فرو بده
-باشه میخوابم..لباسهات و عوض کن.
می گل غلتی زد و همونطور دست شهروز هم کشید گفت:بخواب دیگه!!!
شهروز دستش و کشید..لباسهای می گل و برداشت و گفت:با این لباسها؟؟؟می گل با این لباسها نرو تو رختخواب..پاش و عوضشون کن..این و گفت و می گل و با یه حرکت از روی تخت بلند کرد!
می گل که حالا روبروی شهروز قرار گرفته بود دست برد و دکمه لباس شهروز و باز کرد و گفت:تو چرا در نمیاری؟
شهروز نفس تو سینه حبس شده اش و داد بیرون و مچ دستهای می گل و گرفت و نذاشت به کارش ادامه بده
-عزیزم...میرم بیرون لباس بپوش
-نه...نرو....
-بر میگردم....بپوش.... برمیگردم!!!
-نه...بر نمیگردی..میخوای بری...تو من و دوست نداری...دوست داشتی نمیرفتی..مثل بقیه که باهاشون میموندی ...همش تو اتاقت بودن..تو من و نمیخوای...
-بس کن!!
فریاد شهروز می گل و ساکت کرد!
-اون دخترایی که من باهاشون بودم مال این کار بودن...اما تو چی؟
-منم میخوام با تو باشم..ما به هم محرمیم.
شهروز دستش روی لبهاش کشید و گفت: وووااایییی!!می گل..پاش و اصلا بریم خونه.
بعد با خودش فکر کرد خب بریم که چی بشه؟؟؟مثلا اونجا کسی هست که تنها نباشیم؟؟؟
بلوز میگل و برداشت و گفت:بیا بپوش عزیزم......
وقتی دید می گل همچنان داره نگاهش میکنه دست برد و دکمه هاش رو باز کرد..نفسش تو سینه اش حبس شده بود...خیلی آروم بلوز می گل و از تنش در اورد...دستش و کشید روی بازوی ظریفش...بی اختیار به تنش نگاهی انداخت...ولی خیلی زود چشم ازش گرفت....
*الان مسته....فردا از خواب پاشه انگ تجاوز میزنه!در ضمن این مریضیه لعنتی...آه کثافت...این دیگه چی بود؟؟؟
به چشمهای خمار می گل نگاه کرد....متوجه شد می گل دکمه هاش و باز کرده!!
-چیکار میکنی عزیزم؟
-این اخرین شبی هست که به هم محرمیم...
-میدونم عزیزم..اما شرایطش نیست...
-شرایط یعنی چی؟
-می گل بچه شدی..داری بهانه میگیری...نمیدونی چی میخوای!!!
-میدونم..تورو میخوام...
شهروز نفس عمیقی کشید تا بتونه این هیجان و کنترل کنه!!!
-منم تورو میخوام!!!اما باید صبر کنی...باید تکلیف این بیماری لعنتی...
-بس کن...این بیماری برای من مهم نیست..من تورو میخوام
-می گل..عزیزم..مستی...بیا بلوزت و بپوش
بلوز و از روی تخت برداشت.
اما می گل اون و از دستش گرفت و پرت کرد..
-میخوام همینجوری بخوابم.
در ادامه حرفش بلوز شهروز رو هم از روی شونه هاش پایین انداخت.
شهروز باحرکت شونه اش باز اون و برگردوند سر جاش.
-می گل بهتره من تو اون اتاق بخوابم.
-هر طور راحتی اونجا هم باید مثل اینجا قشنگ باشه...
این و گفت دست شهروز و گرفت و کشید سمت اتاق روبرو!!
شهروز ایستاد و با ایستادنش می گل و وادار کرد بایسته
-می گل!!!تمومش کن...برو اب بزن به صورتت یه کم سر حال بیای!!
می گل دست شهروز و پرت کرد و گفت:میگم دوستم نداری میگی نه..این و گفت و رفت تو اتاق و خودش و پرت کرد رو تخت و شروع کرد گریه کردن!!!
شهروز در و باز کرد و سرکی کشید تو اتاق...سری تکون داد و رفت کنار می گل نشست..موهاش روی تخت رها شده بود..دستی روش کشید و گفت:میترسم از اتفاقی که ممکنه بیافته عزیزم.
-این همه راه جلو گیری هست..اصلا بیافته مگه تو داری چی شده؟؟
-عزیزکم...فقط بیماری نیست...اصلا مگه قراره....
-می گل نشست لبش و به لبهای شهروز چسبوند و گفت:دوستت دارم!!!و این حرکت و چند بار تکرار کرد!!!
-می گل اذیتم نکن..داره کنترل کردن برام سخت میشه!!!
اما می گل ول کن نبود..حرف خودش و میزد و شهروز و کلافه کرده بود..وقتی دید مهارش سخته تصمیم گرفت آماده باش بخوابه....این دختر زیادی حالش خراب بود....میدونست اگر اتفاقی بیافته فردا به خائن بودن و سوء استفاده گری متهم میشه...پس باید مقاومت میکرد..هر چند دیگه طاقت خودشم تموم شده بود...حالا می گل ...عشقش..کسی که آرزوش رو داشت با میل خودش هر چند تو مستی داشت خودش و در اختیارش قرار میداد..اما حیف و صد حیف که شرایط باهاشون یار نبود!!
وقتی برگشت تو تخت می گل کلا لباسهاش و در اورده بود..با روی ظاهرا ترش گفت:لباس نپوشی میرم!!!
-خب برو..ولی رفتی دیگه اسمم رو هم نیار!!
-می گل..
-اسمم و نبر...وقتی اینقدر ازم بدت میاد که حاضر نیستی کنارم باشی!!!
-سه شنبه وقت دکتر دارم..برم آزمایش...
-این همه راه پیشگیری...
-هههییییشششش.
شهروز می گل و کشید تو بغلش!!!
-عزیزکم....من و تو مال همیم....بزار من برم آزمایش...دکتر برم..دارو بگیرم!
-امشب اخرین شبیه که محرمیم!!
-باز صیغه میکنیم خب.
-بازم صیغه؟؟؟
شهروز تو نور مهتاب چشمهای دریایی می گل و نگاه کرد..چقدر معصومانه با تمام وجود شهروز و طلب میکرد...میتونست حالش و درک کنه....وقتی ادم اسیر شهوت میشه گاهی هیچی و نمیبینه..اما اینبار شهروز بود که باید می گل و کنترل میکرد تا متهم نشه!!!حرکت سر انگشتهای می گل روی سینه اش باعث شد چشمهاش و ببنده!!
دستش و گرفت
-می گل..خواهش میکنم.!!!
-من میخوام شهروز!!
-تو چی میدونی از این کار؟؟؟چی میخوای؟؟همش اثرات مستیه...یه کم تحملش کن ...
اما صدای گریه می گل نذاشت ادامه بده!!!
-می گل...عزیزم...گریه نکن.
-این همه سال این کار و کردی حالا که به من رسید؟من میخوام این لذت و با تو...
شهروز دمر شد..باشه..خیلی خب....اگر فقط خواسته ات لذته باشه...!!!
لبش و روی لبهاش گذاشت و موهاش و نوازش کرد...اما اگر میدونست این نوازش و عشق بازی به کجا ختم میشه هیچ وقت شروعش نمیکرد....نمیدونست تقصیر کی بود؟؟؟می گل که مشروب خورد....ازش خواست این کار رو بکنه؟؟؟.خودش که قبول کرد پیش می گل بمونه؟؟که این حرکت و شروع کرد..اما الان دیگه مهم نبود...چون اتفاق افتاده بود...شهروز با ترس تو چشمهای می گل که بعد از آی بلندی که گفت باز آروم شده بود نگاه کرد....
*منم دنبال این لذت بودم..اما نه با این پایان...هنوز فکرش تموم نشده بود که نا خودآگاه می گل و به خودش چسبوند و فشارش داد...
*خدای من....چه کردم؟؟؟
حالا به اوج لذت ررسیده بود...باز به می گل نگاه کرد...بدون هیچ عکس العملی شهروز و نگاه میکرد..
-خوبی می گل؟
-اوهوم!!!
-میدونی چی شده؟؟؟
-چی شده؟
درحالی که بلند میشد ..فریاد زد:بسه این مستیه بی موقع...بس کن..به خودت بیا...
-چرا داد میزنی؟؟؟
*این چی خورده؟؟مگه همونی و نخورد که ما خوردیم؟؟چرا نمیپره؟؟؟چرا نمیفهمه چی شد؟؟؟
-می گل...بلند شو بریم تو حموم.
می گل کودکانه روش و کرد به سمت دیگه بی حال شده از این لذت چشمهاش و بست و گفت:میخوام بخوابم!
*حالا باید چیکار کنم؟؟؟من تو این یه مورد تجربه ندارم...اگر حالش بد بشه چی؟؟؟با کودوم مدرک ببرمش دکتر؟؟
رفت زیر دوش و گریه کرد...به حال خودش گریه کرد...حالا که کسی نبود...مظلومانه اشک ریخت..به حال می گل..خودش..به حال تمام سالهایی که لذت برده بود و حالا گند زده بود به این لذت چند دقیقه پیشش!!!باید جواب می گل و چی میداد؟؟؟چشمهاش و بست..سعی کرد برای چند لحظه هم شده فقط لذتی که برده بود و به یاد بیاره...واقعا وصف کردنی نبود...هیچ کودوم از دختر ایی که تو این چند سال در کنارشون بود این لذت و بهش نداده بودن!!!
*خدا رو شکر حداقل این یه مورد و رعایت کردم تا ایدز نگیره!!!و البته بارداری و نباید نادیده گرفت...اگر اینکار و نکرده بودم که علاوه بر عذاب وجدان بکارت و ایدز باید تا چند وقت استرس بارداریشم میداشتم!!!
باز فکرهای منفی سراغش اومد..چیز عجیبی هم نبود...اگر یه جو وجدان تو وجودش بود باید هم این فکرهارو میکرد!!!
از حموم اومد بیرون..مستقیم رفت تو اتاق..چراغ و روشن کرد..مهم نبود می گل بیدار بشه..اصلا میخواست که بیدار بشه!!!وقتی دید می گل هیچ حرکتی نکرد رفت و پتو رو که خودش روش کشیده بود زد کنار...با دیدن اون صحنه بلافاصله پتوروکشید روش...شلواکی پوشید و رفت دوش حموم و باز کرد
*اینجوری نمیشه..باید بفهمه چی شده.. وگرنه با این دیدن این همه خون شوکه میشه...رفت تو اتاق می گل و بلند کرد و رفت تو حموم و گذاشتتش زیر دوش اب ولرم!!
می گل بیدار شد...چند تا نفس عمیق کشید و چهار دست و پا از زیر دوش اومد بیرون...به شهروز که ایستاده بود و نگاهش میکرد نگاه کرد...بعد خودش و نگاه کرد...از این صحنه خجالت کشید...تازه هوشیار شده بود...
-برو بیرون!!
-خوبی؟؟
-می گل خودش و پوشوند و گفت:برو بیرون شهروز!!!
شهروز اومد بیرون و در بست همونجا روبروی در حمام نشست و داد زد:حالت خوبه..حواست سر جاشه؟؟؟
می گل که شوکه بود گفت:آره...خوبم...اما...
-اما چی؟؟؟چی شده؟؟؟
میخواست ببینه می گل خودش چیزی فهمیده؟؟
معلوم بود که فهمیده!!
-شهروز حوله بده!!!
صدای بغض آلود می گل حال شهروز و خراب تر کرد.
حوله رو از پشت در بهش داد و رفت تو هال روی کاناپه وسط اون همه به هم ریختگی نشست و سیگارش و روشن کرد!!!
با دیدن می گل که بلوز و شلواری پوشیده بود و وسط هال مستاصل ایستاده بود از جاش بلند شد و رفت سمتش.
-بیا عزیزم.
-تو چیکار کردی؟
-من؟؟؟من تنها؟؟؟
می گل با کمک شهروز روی مبل تکی نشست.تمام دیشب یادش بود..اما خودشم تعجب کرده بود از کارایی که کرده بود و حرفهایی که زده بود!!!
به شهروز که سیگار میکشید و خیره نگاهش میکرد نگاه کرد
-خوبی عزیزم؟درد نداری؟؟؟
-قرص داریم؟
-آره..الان برات میارم.
می گل در حالی که مسکن و لیوان اب و از شهروز میگرفت گفت:همه چی رو یادم میاد..اما نمیدونم چرا اون کارهارو کردم!!!
بعد از کمی سکوت ادامه داد:من الان دختر بدیم؟؟؟
-من جبران میکنم می گل..نمیزارم اینطوری بمونی و انگ بد بودن و بهت بزنن!!!
-دیگه مهم نیست...
-می گل..این اتفاق افتاده....
اومد جلوش نشست و دستهاش و تو دستش گرفت و گفت:گفتم درستش میکنم یعنی میکنم...پس خواهشا اینقدر غمگین نشو.....فردا روز اول دانشگاهه!!!باید با روحیه بری سر کلاس..بهشم فکر نکن..من و تو محرم بودیم..گناه نکردیم..هرچند قصد این و نداشتیم..اما الان شده!!!
بغض می گل ترکید...شهروز کشیدتش تو بغلش.
*گور بابات زکریای رازی با این کشفت!!!
خواست بگه نباید میخوردی..دید سرزنش سودی نداره...سکوت بهترین مرهم بود....
-قول بده حتی اکر آزمایشات مثبت بود ترکم نکنی...با این وضع...
-گفتم که میریم دکتر...
-بسه...نمیخوام...من زندگیم و با دروغ شروع نمیکنم...!!
شهروز خواست بگه فکرت احمقانه است..اما موقعیتش نبود!!باید به می گل زمان میداد....
-می گل میخوای بریم خونه؟؟؟
-خونه و اینجا چه فرقی میکنه؟؟
-تو خوبی؟؟؟حالت بد نیست؟
می گل فکر کرد*تو به این دردی که من دارم میگی خوب؟؟؟اما روش نشد این و به شهروز بگه..
-میرم بخوابم...
وقتی رفت تو اتاق تازه چشمش به تخت افتاد..حالش داشت بد میشد...اون همه خون...
-شهرووووز!!!
شهروز دوید سمت اتاق
-جانم؟
-اینهارو چیکار کنیم؟؟؟
-خب چرا گریه میکنی؟؟حالت بده؟؟؟چرا رنگت پرید؟؟
شهروز می گل و بغل کرد و برد رو کاناپه خوابوند..می گل فقط گریه کرد...شهروز اب قند غلیظی براش درست کرد و مقداری هم نمک توش ریخت.
بعد رفت تو اتاق...ملحفه و پتو و هر چی که آثاری از اون شب کذایی داشت جمع کرد و برد بیرون!!حتی تشک و کشون کشون دنبال خودش برد همه رو وسط حیاط جمع کرد...شیشه الکل و از زیر باربیکیو برداشت ریخت روشون و سیگارش و پرت کرد روش...از هرم گرمای ایجاد شده چند قدم رفت عقب!
-داری اتیششون میزنی؟
به سمت می گل برگشت.از پله ها بالا رفت و دستش و دور بازوهاش پیچید...موهای پریشون و خیسش و زد کنار ...به صورت رنگ پریده و غمگینش از بالا نگاه کرد و گفت:هر چیزی که تورو اذیت کنه از بین میبرم.!!
-حتی این بیماری و؟؟؟اون هم داره اذیتم میکنه!!!
شهروز پوزخندی زد و گفت:قسم میخورم اگر راهی داشته باشه تا هر جا باشه دنبالش میرم تا از بین بببرمش...من نمیزارم حتی این بیماری تورو آزار بده!!!
-از کجا میدونی من ندارم؟؟ما که هنوز جواب ازمایش من و نگرفتیم.
-من رفتم گرفتم خانومی...رفتم گرفتم...منفی بود..خدارو شکر که منفی بود..یعنی یه باری از رو دوشم برداشته شد!!!
-اینها سند خانومی من بود!!!
-تو برای من همیشه خانومی...مگه نمیخوای همیشه با من بمونی؟؟؟...من خودم از نزدیک خانومیت و لمس کردم..دیگه چه نیازی به این چیزها؟؟سه شنبه میرم دکتر..میرم ازمایش...یا رومی روم..یا زنگیه زنگ...یا باید با دنگ و فنگ با هم باشیم..یا راحت و اسوده!!!
می گل لبخند کمرنگی زد..شهروز هم سرش و بوسید...دیگه روز شده بود...روشنایی اتیش تو روشنایی صبح گم شد!!!
-برو آماده بشو بریم خونه...فکر کنم خونه استراحت کنی بهتر باشه!!
تمام طول راه می گل فقط بیرون و نگاه کرد...میدونست خودش مقصره...اتفاقی که افتاده بود همه لذت دیشب و از بین برده بود...لذتی که فکر نمیکرد اینقدر زیاد باشه...فکر کرد..شهروز عالی بود....واقعا که معلوم بود تجربه داره...بعد فکر کرد من که همه چیز یادم بود چرا اون کارها رو کردم؟..وقتی فکر میکرد از دست دادن با شهروز به خاطر این بیماری ابا داشت و دیشب چطور ازش میخواست با هم باشن خنده اش میگرفت..و البته ترس...ترسی که از این بیماری داشت...تمام دیشب یادش بود..میدونست شهروز جانب احتیاط و رعایت کرده بود اما باز هم این ترس لعنتی ولش نمیکرد.
*می گل خانوم..آش کشک خالته...دیگه باید باهاش بمونی.
-میمونم چی فکر کردی..اصلا این اتفاق هم نیافتاده بود باهاش میموندم...
نا خوداگاه دستش و برد سمت دست شهروز و اون و گرفت..به شهروز که نگاهش کرد خیره شد و گفت:دوستت دارم...خیلی!!!
-منم همینطور عشق من!!!

[sub]با صدای زنگ تلفن بیدار شد..اما تلفن بالاسرش نبود..صدای شهروز و شنید که با کسی سلام و احوال پرسی میکنه و صداش نزدیک میشه
-گوشی ببینم بیداره.
در اتاق باز شد....شهروز وارد اتاق شد.
-بیداری؟؟؟سما است!!
-بده..بیدارم.
شهروز اومد جلو دستش و روی گوشی گرفت و گفت:خوبی؟؟درد نداری؟؟
-نه.
صورتش از خجالت سرخ شد...چقدر شهروز راحت در این مورد ازش سوال میکرد و چقدر جالب می گل که خودش اون شب و باعث شده بود خجالت میکشید!
-سلام
-خوابی؟؟؟؟منم بودم میخوابیدم..تا کی بود مهمونی؟؟؟
-نمیدونم....یادم نیست.
-کلک دیگه دانشگاه قبول میشی با این رتبه خوب به ما نمیگی؟؟
-گذاشته بودم شهروز بگه دیگه!!!
-یعنی از مهمونی خبر داشتی؟؟
-نه بابا..من روحمم خبر نداشت...اما بهتون زنگ میزدم..اصلا مگه تو نرفته بودی خارجستان؟
-چرا...اومده بودیم ایران تعطیلات..که شانسی به مهمونی تو هم رسیدیم.
-کی دعوتتون کرد...؟
-آقای محترمتون!!!
از شنیدن این لفظ خنده اش گرفت
-گمشو..میگی آقاتون یه جوری میشم!
-من باید برم به هر حال زنگ زدم هم پیشاپیش ازدواجتون و تبریک بگم..هم قبولی دانشگاهت و هم کادوی بی نظیرت و...بابا ادم شوهرم میکنه این مدلی بکنه کادو.. یه زمین...آخ....
-دلم خنک شد کتک خوردی؟؟؟
-خیلی بدی مهدی...من برم کاری نداری؟؟
-نه عزیزم..مرسی اومدی و مرسی که زنگ زدی...
-وظیفه ام بود قبل از اینکه برم خبرتون میکنم یه دور هم و ببینیم.
-اوکی بای
-بای!!
بعد از سما گلاره زنگ زد و تقریبا همین دیالوگ ها رد و بدل شد!!!
هفته جدید هفته ی پر از هیجانی بود..دانشگاه می گل شروع شده بود و شهروز قرار بود دکتر بره...که البته با هم رفتن...دکتر هم مثل همه گفت باید دوباره از بده و اگر جواب مثبت بود شروع کنه به دارو خوردن!!
و البته اتفاق دیگه هم افتاد..شهروز از آرمان خواست تا دنبال کارهای اجازه قانونی عقد بره
-شهروز اولا خودش باید بیاد وکالت بده...بعدم مگه قرار شد ازدواج کنید هنوز آزمایش نداده؟
-بالاخره چی؟؟؟این اجازه نامه رو میخواد یا نه؟
[/sub]
[sub]-خب تو وکلیش بشو بگیر...
-اوکی.
جواب ازمایش شهروز 1 ماه بعد آماده میشد 1ماهی که تقریبا 3 هفته اش گذشته بود
می گل...می گل!!!
می گل که سرش و روی میز گذاشته بود و خوابیده بود با تکونهای لیلی بیدار شد
-چته؟؟؟
-من چمه یا تو چته؟؟مثل معتادها 2 ساعته خوابیدی...استاد چشمهاش در اومد اینقدر نگات کرد.
-اصلا 2 ساعت شده اومدیم سر کلاس؟
-بحث نکن...
استاد:خانوم ضیای!!!تا الان که خواب بودید حالا هم که بیدار شدید حرف میزنید؟؟
-ببخشید استاد!!!
بعد از کلاس لیلی گفت:تو چته؟؟؟همش داری چرت میزنی.
-نمیدونم 2-3 روزه خیلی بی حالم...اصلا حوصله ندارم..من که عاشق دانشگاه بودم صبحها به بدبختی بیدار میشم!!!
-شاید سردی زیاد میخوری!!!
-نه بابا...تغذیه ام فرقی نکرده....نمیدونم چم شده!!!
-شاید حامله ای!!!
می گل متعجبانه نگاهش کرد..به همه گفته بود ازدواج کرده..کسی قرار نبود شناسنامه اش و ببینه اینطوری از شر اذیتهای پسرها هم در امان بود...
-حامله؟؟؟نه بابا!
-چرا نه بابا...اتفاقه میافته دیگه!!!
-آخه ما...
-آخه شما چی؟؟
-ما جوانب احتیاط و رعایت میکنیم!!!
-عزیزم درصد احتمال خطا رو هم در نظر بگیر..
-نه..فکر نکنم!!
اون روز فکر می گل خیلی مشغول شد....هر چند این فرضیه رو کاملا رد میکرد..اما نمیدونست چرا اینقدر بهش فکر میکرد....با ورود شهروز به سمت اتاقش رفت.
شهروز-وایستا می گل!!!
می گل برگشت سمتش
-تو چته؟؟؟چرا از من فرار میکنی؟؟؟مگه من لولو خورخوره ام؟؟
-نه...همینجوری میرم درس بخونم...
-بیا بشین..نمیخواد درس بخونی...دوست ندارم از من فرار کنی..من که از اون روز کاری باهات نداشتم!!!
-من به خاطر این نمیرم تو اتاقم
-پس برای چیه؟؟؟من دلم برات تنگ شده بس که نیستی!!!امروز زود اومدم بیشتر با هم باشیم باز داری میری تو اتاقت.
می گل با اکراه نشست..حوصله شهروز و نداشت..چند روزی بود اینجوری شده بود!!!
شهروز اومد کنارش نشست...دستش و گرفت تو دستش...اما می گل خوشش نیومد...
-میدونستم بری داشنگاه همه چیز تموم میشه....خب پسرای جوون تر..خوشگل تر...
-شهروز این عطرت چه بویی میده!!!
-چه بویی میده وروجک؟؟؟عطر بهانه ی خوبی برای جدایی نیستا!!!
دستش و گرفت و کشیدتش رو سینه اش.
اما می گل بلند شد و گفت:کاش بری لباست و عوض کنی...بو میده!!!
-بو میده؟؟؟
شهروز چنان متعجب شد که انگار امر محال اتفاق افتاده...و واقعا هم همینطور بود...شهروز هیچ وقت بو نمیداد..همیشه مرتب بود و تمیز...حتی توی دفتر کارش هم حمام بود گاهی که فکر میکرد زیاد عرق کرده همونجا دوش میگرفت و لباسش و عوض میکرد.
-آره یه بویی میده.
شهروز بلند شد و به سمت اتاقش رفت و گفت:دیگه بهانه نبود برای دوری از من..این وصله ها به من نمیچسبه ها!!!ولی باشه لباسمم عوض میکنم...
با رفتن شهروز می گل هم بلند شد بره تو اتاقش...سرش کمی گیج رفت..نشست رو دسته مبل و دوباره بلند شد..اما شهروز با یه شلوارک بدون بلوز نمایان شد.
-کجا در میری خوشگله؟
دوباره می گل و کشید تو بغلش
می گل خودش و کنار کشید و گفت:ما محرم نیستیم شهروز!!!
شهروز می گل و رها کرد..سیگاری روشن کرد و ولو شد رو مبل
-محرم نیستیم و بو میدی و دماغت کجه بهانه است...هنوزم خوف اون بیماری کوفتی و داری.!!!اینطوری میخوای با من زندگی کنی؟؟؟
می گل دلش براش سوخت..حقیقتش اینطوری نبود خودشم نمیدونست چرا اینقدر دوست داره از شهروز دوری کنه!!!
-نه به خدا عزیزم..اینطوری نیست.
-برو تو اتاقت می گل!!!
-شهروز ناراحت نشو..به خدا دوستت دارم..
-بسه می گل...3-4 روز دیگه جوابش میاد..اگر مثبت بود برات خونه جدا میگیرم بری زندگی کنی...من کسی و به زود نگه نمیدارم!
-حالا که این اتفاق افتاده؟
شهروز همچنان خونسردانه و اروم ادامه داد:گفتم که اون هم راه داره...آرمان اشنا داره تو پزشکی قانونی..
-بس کن...حالت و کردی حالا آرمان آشنا داره؟؟؟نکنه به آرمان گفتی؟؟
-نه نگفتم اما میگم..
بی خود میکنی
حالا می گل روبروی شهروز با عصبانیت ایستاده بود و در حالی که برافروخته شده بود داد میزد.
-اگر بفهمم بهش گفتی خودم و میکشم
-چرا؟؟؟مگه کار بدی کردیم؟؟؟محرم بودیم
-شهروز داری اذیتم میکنی..توروخدا!!
-من دوست ندارم به خاطر این موضوع با من ازدواج کنی...من تورو میخوام..خودت و شخص می گل رو...دوست دارم تو هم من و بخوای...نه اینکه چون اتفاقی بینمون افتاده مجبور باشی زن من بشی
-اینطوری نیست...من به خاطر این اتفاق نیست که میخوام با تو باشم..من دوستت دارم...دستش و دراز کرد و التماسگونه دست شهروز و گرفت...شهروز هم دستش و فشرد و بهش لبخند زد...خبره تر از اونی بود که دروغ و از راست تشخیص نده!!!!
-ببین عزیزم..من میفهممت...تو من رو تو این ماجرا مقصر میدونی...غیر از این هم نیست...مقصر منم باید محکم میگفتم نه..اما قبول کن گذشتن از تو خیلی سخت بود...منم که پدر مقدس نیستم..احساس دارم...وسوسه شدم..اما خدایی نمیخواستم تا این حد پیش برم..به هر حال دو تایی شیطونی کردیم..این اتفاق افتاد!!!
بع طوری که انگار داره با خئدش حرف مزنه گفت:و چه لذتی داشت
رو کرد به می گل و گفت:می گل تو نمیدونی...نمیفهمی..که بودن با تو چه لذتی داره...یه لذت متفاوت از همه لذتهایی که تا الان داشتم....من از طرفی بابت اتفاقی که افتاد پشیمونم..اما وقتی به لذتی که بردم فکر میکنم خیلی هم احساس شعف میکنم...
کمی مکث کرد و از حالت احساساتیش بیرون اومد و باز کمی جدی شد و گفت:حالا دو تا راه بیشتر نداریم...یا باید ازدواج کنیم..که اگر من جواب ازمایشم مثبت بود من ترجیح میدم اینطور نشه...یا بریم و با یه جراح خوب صحبت کنیم و مشکلمون و حل کنیم!!!
-اما شهروز من تورو دوست دارم...
-پس این دوری کردنها چه دلیلی داره؟؟اگر مشکلت محرمیته فردا میریم محرم میکنیم...اما من که تا عروسیمون دیگه باهات کاری ندارم..چه محرم چه نا محرم!!!
می گل مظلومانه کنارش نشست..برای اینکه بهش ثابت کنه دوستش داره.....لبهاش و به سمت لبهای شهروز برد....آروم و عاشقانه بوسیدش...اما زمانش خیلی کم بود..خیلی کمتر از چیزی که حتی خودش فکرش و میکرد... خودشم نمیدونست چرا اینقدر حالش بده..چرا اینقدر دوست داره نزدیک شهروز نباشه با اینکه اینقدر دوستش داره.
[/sub]
[sub]جلوی در آزمایشگاه مکث کرد..آزمایشگاهی که هر روز از جلوش تو مسیر دانشگاه رد میشد...حرف لیلی هر لحظه مثل پتک تو سرش میخورد..با اینکه اونشب و یادش بود و میدونست شهروز جوانب احتیاط و رعایت کرده اما نمیتونست اتفاقات وتحولاتی که درش بوجود اومده بود و نادیده بگیره!!!و از همه مهمتر همون نشونه ی شایع بارداری!![/sub]


پاسخ
#13
پُست دوازدهـ !

(ویرآیش شُد )

××

-سلام
خانومی با رپوش سفید جوابش و داد.
-میخوام ازمایش بارداری بدم!
زن برگشت نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت و بی اختیار به چهره بی بی فیس می گل نگاه کرد و گفت:چند سالته؟
-17
زن به خودش اومد.
*به من چه..اصلا 10 سالشه...میخواد آزمایش بده دیگه
مشخصات و هزینه اش و گرفت و گفت برو تو اتاق
-میخوام زود اماده بشه همین الان!!!
-صبر کنید
بعد خطاب به شخصی ظاهرا تو لابراتوار گفت:آقای دین پژوه!
-بله؟
-آزمایش بتا رو آماده میکنید اورژانسی؟
-بله بگیرید!!!
بعد دوباره خطاب به می گل گفت تشریف بیارید...
می گل وارد اتاق که شد با دیدن تخت گفت:من باید بخوابم!!!
-بخواب خب.
بعد از اینکه ازش خون گرفت گفت :1 ساعت دیگه بیاید جوابش و ببرید.
-میشه بشینم؟؟؟مسیرم دوره!!
-بفرمایید.
40 دقیقه بعد آزمایش آماده بود.
زن لبخندی زد..لبخندی که نمیدونست چه رنگی بهش بده..باید خوشحال باشه یا ناراحت اما هر چی بود تو نتیجه آزمایش فرقی نمیکرد.
-مبارکه خانوم....انشالله قدمش خیر باشه.
-چی؟؟؟
تعجب می گل باعث شد زن حساب کار دستش بیاد!!!
اما ترجیح داد سکوت کنه..آزمایش و داد دست می گل و گفت:میخواید زنگ بزنم آژانس؟؟؟
-ممنون میشم.
تا آژانس بیاد می گل پرسید
-میشه اشتباه شده باشه؟؟؟
-احتمالش کمه..اما برای اینکه مطمئن بشی فردا دوباره آزمایش بده اگر تعداد بتات بالا رفته بود یعنی آزمایش درسته!!!
-بتا چیه؟؟؟
-عددهایی که جلوی ازمایشت نوشته!!!البته هنوز خیلی تازه است فکر میکنم..بتات پایینه..اما به اندازه ای هست که بارداری مسلم باشه!!!
تا خونه فکر کرد...چطوری میشه؟؟؟پس این راههای جلوگیری الکیه؟؟؟بعد یهو یه فکری به ذهنش رسید...اگر باشه ایدز هم...
*نه..خدایا نه!!!
راننده با این ناله از تو ایینه نگاهش کرد..
-خوبید خانوم؟
-بله..مگه شماها فضولید هی از ادم میپرسید خوبی یا بدی؟؟؟
مرد بیچاره ساکت شد.
تا رسید خونه گوشی و برداشت و شماره شهروز و گرفت..دستهاش میلرزید...پاهاش توان ایستادن نداشت..اما ایستاد...تا عکس العمل شهروز و نمیدید نباید خودش و از پا مینداخت!!!
-جون دلم خانومی!!
-تو کی جواب آزمایشت و میگیری؟؟
-2-3 روز دیگه..چیزی شده؟؟خوبی تو؟؟
-من جوابم و گرفتم.
-جواب چی رو؟
-آزمایشم و...
-خب؟؟؟
-مثبته!!
-چی مثبته؟؟جواب ازمایشت و که گرفته بودیم منفی بود!!!
-آزمایش بارداری!!
سکوت شهروز باعث شد می گل فکر کنه قطع شده.
-الو...الو...
شهروز زد زیر خنده....شوخی بامزه ای بود می گل!!!تا حالا هیچ کس جرات نکرده بود این شوخی و با من بکنه.
-من شوخی نکردم!
لحن سر د و جدی می گل شهروز رو هم نگران کرد.
-چی داری میگی؟؟از کی حامله ای؟
-از کی؟؟؟
جیغ می گل شهروز و به هوا پروند!!!
-میگی از کی حامله ام؟؟؟از همسایه بغلی...از کی؟؟؟
-منظورت چیه؟؟؟ما 1 بار بیشتر!!!
-بسه..خودم همه اینهارو 1000 بار بهش فکر کردم..دیگه تو نمیخواد بگی!!!
-اشتباه شده..
-آره..خدا کنه این اشتباه شده باشه و آزمایش تو هم اشتباه شده باشه...خوبه..اینطوری کلا میتونیم آزمایشگاههارو زیر سوال ببریم!!!
شهروز یهو داد زد:می گل ایدز.
می گل ولو شد رو مبل
-خودمم همین فکر رو کردم!!!
-نه..دروغه فردا میریم دوباره آزمایش میدیم...دروغه...من رعایت کردم..همه جوانب و سنجیدم..بیگدار به اب نزدم.
-من نمیدونم...اصلا فکرم کار نمیکنه..حال دانشگاه هم ندارم...
-هیچی نیست می گل...هیچی.... من قول میدم..الانم برو استراحت کن....من زنگ بزنم آزمایشگاه ببینم جواب و کی آماده میکنن!!!
بدون خداحافظی گوشی و قطع کرد و شماره آزمایشگاه و گرفت...اما کسی جواب نداد...کلافه دستش و رو لبهاش کشید...
-متین...متین!!
-بله اقا شهروز..من میرم..دیگه بر نمیگردم
-الان(....)میاد برای قرارداد!!
-نمیتونم وایستم کارم فوریه..بزار برای فردا!!
از در بیرون اومد پرید تو ماشین و مستقیم به سمت آزمایشگاه روند....اما با در بسته مواجه شد...دوباره برگشت تو ماشین..دیگه از اون عجله و بدو بدو خبری نبود...سیگاری روشن کرد و کشید...باید چیکار میکرد..اگر هر دو تا آزمایش مثبت میشد؟؟بچه جهنم..از بین میبردنش ولی اینده ی می گل با این مریضی...
*نه!!!!نه!!! خدایا نه!!!اون سزاوار این بدبختی نیست..هر کاری میخوای با من بکن اما می گل و واردش نکن...غلط کردم خدا...غلط کردم هر کاری کردم..چیکار کنم صدام و بشنوی؟؟کی و واسطه کنم؟؟؟که پاک باشه؟؟که مثل من نباشه؟؟؟
یهو یاد یه چیزی افتاد...امام رضا..یادشه یه بار علی یه پولی و ریخت به یه حسابی...وقتی ازش پرسید برای چی میریزی؟؟؟گفته بود نذر مامانمه برای امام رضا....
*نذر...واسطه...خودشه...منم میرم...میرم پیشش مستقیم باهاش حرف میزنم..از راه دورم نه..مستقیم!!!
گوشیش و در اورد و شماره دفتر هواپیمایی اشناش و گرفت..اما باز هم به در بسته خورد...گوشی رو پرت کرد رو صندلی کناریش و فریاد زد.
-لعنتی!!!
پاش و رو پدال فشرد و به سمت فرودگاه رفت....
*میرم پای پرواز !!!
ماشین و با عجله تو پارکینگ فرودگاه پارک کرد و رفت تو سالن...با کمی پرس و جو متوجه شد آخرین پرواز مشهد 11 و نیم شبه...ساعتش و نگاهی انداخت..ساعت 10 شب بود!!!خدا رو شکر کرد با این همه ترافیک باز تونست به پرواز برسه..البته هنوز هم چیزی معلوم نبود.!!
-من یه بلیط میخوام...برای همین امشب
مرد برگه ای رو جلوی شهروز گذاشت و گفت:اسم و تلفنتون و بنویسید..بشینید اگر جا داد صداتون میکنم!
عصبی بود..خواست داد بزنه جا داد و نداد حالیم نیست باید برم..ولی دید اینطوری فقط کار رو خراب تر میکنه!!!
توی سالن حتی نمیتونست بشینه..مدام راه میرفت و یه دستش و مشت کرده بود و میکوبید کف اون یکی دستش!!!سه ربع بعد از بلندگو صداش کردن..به سمت دفتر فروش دوید..کارت شناساییش و چک کردن و براش بلیط صادر کردن
به سمت ترانزیت دوید وقت چندانی نداشت..در حین دویدن گوشیش زنگ خورد...گوشی رو نگاهی انداخت..می گل بود..با اینکه نمیخواست بهش بگه داره کجا میره اما فکر کرد نباید با وضعیتی که داره نگرانش کنم!در حین دویدن گوشی رو جواب داد.
-جانم عزیزم؟
-کجایی؟؟؟چرا نیومدی خونه؟
-من کاری برام پیش اومده دارم میرم یه سفر 1 روزه...
-یعنی نمیای خونه شب؟
-بغض نکن می گل...
-بی معرفت...
گوشی و قطع کرد...شهروز از گیت بازرسی رد شد و شماره خونه رو گرفت
-بله؟
-می گلم....عزیزم.کار برام پیش اومده...
-از همون کارها که 3 روز نبودی و یه شب با خاطره بودی و...
-تند نرو...کار دارم گلم..به خدا واجبه وگرنه نمیرفتم..میترسی میخوای بگم آرمان بیاد ببرتت خونشون؟
-نخیر..نمیترسم...!!!
-خب پس حرصم نخور من جای بدی نیستم..اون 3 روزم باغ شما بودم خانوم خوشگله داشتم مجهزش میکردم و فکر میکردم...!!!
با دیدن اتوبوس پر از مسافر و مردی که براش دست تکون میداد گفت:من باید برم..بهت زنگ میزنم..فردا بر میگردم..بای!!
گوشی و قطع کرد و پرید تو اتوبوس!!تا وقتی اعلام کردن هواپیما به زمین نشست فکر کرد و جمله بندی کرد..فکر میکرد اگر ایراد نگارشی داشته باشه حرفهاش و قبول نمیکنن...پرید تو تاکسی و گفت:امام رضا.
-خیابون امام رضا؟
شهروز گیج نگاهش کرد..
پاسخ
#14
پست آخر !

××

راننده هم که احساس کرد شهروز اعصاب مصاب نداره سکوت کرد و جلوی حرم پیاده اش کرد..
شهروز با قدمهای بلند و محکم به سمت حرم رفت..اما هر چی بیشتر به ورودی نزدیک میشد سرعتش آروم تر میشد...جلوی در مکث کرد...انگار خجالت کشید بره تو...برگشت..اما هنوز کاملا نچرخیده بود که پیر مردی دستش و گرفت.
-پشیمون نشیا...بدون اینکه چیزی بخوای بری ناراحت میشه...مگه میشه براش مهمون بیاد دست خالی بفرسته بره؟؟؟تا اینجا اومدی حیفه نری تو...
شهروز نگاه مشکوکانه ای به پیرمرد کوتاه قد و خواستنی کرد و گفت:خیلی وقته از این وادی دورم..خجالت میکشم حالا که به مشکل خوردم...
-هیسسس!!!فکرشم زشته...ببین چقدر بزرگ و کریمه که با این اوصافی که میگی اوردتت در خونش...فکر نکن تو اومدیا...خودش اوردتت!!
در حین حرف زدن شهروز و برد تو....هر چی جلوتر میرفتن شهروز نفسش بیشتر تو سینه حبس میشد...فکر میکرد خجالت میکشه..احساس بدی نداشت...اما خوب هم نبود!!
-دو رکعت نماز بخون برو...همین کافیه ..اصلا نمیخواد بهش بگی برای چی اومدی..خودش میدونه همه اینها برای چی اینجان....وقتی روبروی گنبد رسیدن پیرمرد گفت:این تو...اینم میزبان..من برم تو زیارت...اگر اهل غسل و..نیستی تو نیا...ناراحت نشیا...برای خودت میگم..ثواب که نمیکنی هیچ..گناه هم میکنی..اما اگر هستی و دوست داری تو هم یه صفایی داره!!با اجازه ات پسرم...التماس دعا!!!
با رفتن پیر مرد شهروز همونجا وسط جمعیت نشست رو زمین..هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد یه روزی بین این همه ادم وسط حیاط بشینه و زار بزنه!!!بعد از اینکه خوب گریه کرد سرش و بلند کرد.به گنبد نگاهی انداخت و گفت:میگن میدونی چی میخوام...اما میدونی برای خودم نیست...اون که پاک و سالم بود...من بودم که.....به خدا برای خودم نیست...فردا جواب ازمایشش منفی باشه یعنی پاکه!!!با اینکه خیلی دلم میخواد بابا بشم..اونم بابای بچه می گل...اما من این لذت و به ازای الوده شدنش نمیخوام...خودم هر چی شدم حقمه....اون پاکه!!!تورو خدا...اگر اتفاقی براش افتاده باشه از این مریضی نمیمیرم..از عذاب وجدان میمیرم!!!
خیلی پررو ام؟؟طلبکارانه اومدم به زور میخوام ازتون چیزی بگیرم؟؟به خدا برای خودم نیست..خودتون که میدونید می گل خیلی پاکه..هر کاری هم تا الان کرده تقصیر من بوده...
دوباره شروع کرد گریه کردن...
-تورو خدا گناه من و پای اون ننویسید....غلط کردم هر کاری کردم..خدا جون غلط کردم..حتما باید بگی خدایا توبه؟؟خب اینکه دیگه سمت اون کثافتکاریا نرفتم یعنی توبه دیگه!!!
-پاش و آقا..پاش و میخوایم فرش بندازیم
شهروز برگشت به فرشهایی که روی هم لوله شده بود نگاه کرد و از جاش بلند شد.
-فرش واسه چی؟
-نمازه!!!
کمی دیگه ایستاد و حرفهاش و تکرار کرد...با اینکه هنوز ناراحت بود اما احساس میکرد سبک شده...فکر کرد یعنی میشه می گل به اون پاکی و ندیده بگیرن؟؟؟
برگشت تا بره فرودگاه...صدای نقاره خونه میخکوبش کرد..برگشت از اولین کسی که نزدیکش بود پرسید:صدای چیه؟؟
-نقاره خونه است!!
-چی هست؟؟؟
مرد نگاه مسخره ای بهش کرد و گفت:نقاره خونه است دیگه...داره میزنن اوناهاشن...شهروز برگشت و نگاهی به مسیر اشاره مرد کرد..وقتی دید که چند نفر در حال نواختن یه سری ساز مخصوص هستند باز به سمت مرد برگشت و گفت:برای چی میزنن؟؟؟
-معمولا دم اذان صبح و مغرب میزنن..با وقتهایی که کسی شفا بگیره!!!
بعد از توضیح مرد رفت...و شهروز فکر کرد....رو به گنبد برگشت و گفت:شفا دادی؟؟؟من که به فال نیک گرفتم....
با اولین پرواز صبح برگشت تهران...وقتی وارد خونه شد می گل مثل هر وقتی که شهروز شب خونه نمیومد رو کاناپه خوابیده بود.
رفت کنارش نشست...دسش و آروم روی شکمش کشید!!!
-اومدی؟
-ااا..بیداری؟؟؟
می گل چشمهاش و باز کرد.
-کجا بودی؟؟؟چقدر زود اومدی...زود بیرونت کردن؟
-نه...کسی بیرونم نکرد..خودم اومدم...
می گل دلخورانه نگاهش کرد
-بهت میگم کجا بودم..بزار جواب ازمایشمون بیاد!!!
شهروز دولا شد و می گل و بغل کرد
-چرا اینجا خوابیدی؟مگه تو اتاق نداری؟
-شهروز بو میدی!!!
شهروز بی توجه می گل و رو تختش گذاشت..خودش بو کرد..
-بو نمیدم خانومی!!!
-میشه یه لباسی بپوشی که عطر نداشته باشه؟؟؟
شهروز لبخند زد...با اینکه دلش نمیخواست می گل باردار باشه...اون هم فقط به خاطر بیماری خودش اما یه جورایی از این حالتهای می گل لذت میبرد!!!
-چشم گلم...حالش و داری بریم آزمایشگاه؟؟
-آره..الان اماده میشم..با بی حوصلگی بلند شد و لباس پوشید..خیلی جالب بود..هنوز خیلی نگذشته بود که اینطوری حالش زار بود..فکر کرد..چه موقعی هم..تازه دانشگاه شروع شده بود..حالا چطوری درس بخونم؟
-حاضری؟
می گل برگشت و به شهروز نگاه کرد..به سمتش رفت...
-عطر نزدم ببین
می گل دولا شد..عطر نزده بود اما...دیگه روش نشد بگه باز هم بو میدی....میتونست بفهمه علائم بارداریه...این آزمایش بی خود بود!!!
بعد از آزمایش وقتی پرستار گفت 1 ساعت طول میکشه تا جواب آماده بشه شهروز دست می گل و گرفت و رفتن بیرون.
-کجا میریم؟
-دفتر آرمان.
-بهش گفتی؟
-چی رو؟؟؟بچه رو؟؟
-آره.
-نه!!فعلا نمیخوام بگم!!!
-برای چی پس میریم دفترش؟؟
-چند تا سنده باید امضا کنی..
-سند چی؟؟؟
-باغ می گل و یه وکالت نامه.
-وکالت نامه برای چی؟؟؟
شهروز برگشت و با ابروهای بالا داده می گل و نگاه کرد و گفت:ماشالله با ایتکه همچین روبه راهم نیستی هنوز قوه فضولیت خوب کار میکنه!!!
می گل که اصلا حوصله نداشت روش برگردوند و گفت:فضولیه؟؟؟من باید وکالت بدم برای چه کاری؟؟یعنی این حق و ندارم بدونم؟
شهروز دستش و روی دست می گل گذاشت و گفت:عزیزم..شنیده بودم خانومها باردار میشن دل نازک میشن..اما باور نمیکردم!!!
می گل لبخندی بهش زد و گفت:حالا برای چی؟؟؟
-برای اجازه نامه عقد از دادگاه!!
می گل نگاه پر از سوالش و به شهروز دوخت و گفت:میخوایم عقد کنیم؟؟
-تو چی دوست داری؟
می گل فکر کرد...واقعا چی دوست داشت؟؟؟اگر باردار بود؟؟؟جواب ازمایش شهروزم مثبت بود!!!؟؟؟بعد باید بچه رو مینداخت...
*وای...من هنوز 17 سالمه یه بارداری ناموفق..ایدز...نه!!!بعد سریع ذهنش و چرخوند..خب اگر ازمایش شهروز منفی بود..پس منم ایدز ندارم..بعد بچه چی؟؟؟
-شهروز تو این بچه رو میخوای؟
شهروز برگشت و نگاهش کرد..نگاهی پر از حسرت.
-تو نمیخوای؟
-من از تو پرسیدم.
-حالا بزار ببینیم جواب ازمایشت چی میشه...از کجا معلوم باشه؟
-شهروز من از حالتهام میفهمم هست..این آزمایش هم الکی بود..فقط چون میدونستم یه نفر به ادم اسرار کنه بریم ازمایش و ادم هی از زیرش در بره چقدر بده.. باهات اومدم..
-خوب تیکه انداختیا..
-حالا جواب بده!!!
-اگر جواب ازمایش من مثبت باشه که باید قیدش و بزنیم...که امیدوارم نباشه..!!
این آخری به خاطر خود می گل بود نه بچه!!!
-حالا فکر کن جواب آزمایش تو هم منفیه!!میخوای یا نه؟
-تو چی دوست داری.
-توروخدا سوال و با سوال جواب نده..توروخدا!!!
-خیلی خب حرص نخور...خب میدونی؟؟؟من دارم میرسم به 38 سال..هم سنهای من الان 2 تا بچه دارن..بلکه هم که بچه هاشون مدرسه برن....منم طبیعتا دوست دارم..اون هم از یه مامان خوشگل مثل شما!!!!اما تو هم حق انتخاب داری...هنوز سنی نداری و اول راه دانشگاهی...اما...اما می گل...
ماشین و یه گوشه نگه داشت...برگشت و تو چشمهای زلال از عشقش زل زد....ملتماسانه گفت:میدونم خواسته ی زیادیه...اما...اگر همه چیز خوب بود..میشه ازت بخوام فقط 9 ماه تحمل کنی...بچه رو به دنیا بیاری؟؟؟؟فقط همین..قول میدم براش پرستار بگیرم..نذارم ذره ای به درست لطمه بخوره....من نمیخواستم اینجوری بشه..اما حالا که شده!!!
می گل لبخند زد...دستش و رو دست شهروز گذاشت...دیگه از ترس خبری نبود...
*یا آلوده شدم..یا شهروزم آلوده نیست..پس در هر دو صورت ترس معنی نداره...
-دوستت دارم شهروز...تنهات نمیزارم..قول میدی تنهام نزاری؟
شهروز لبخند رضایتمندی زد.....این یعنی قبول کرده!!!
-قول مردونه....بریم که آرمان منتظره...باید زودتر رضایت نامه دادگاه و بگیره...!!!
-آزمایشت و دیروز زنگ زدی بپرسی؟؟
شهروز دست برد و گوشیش و در اورد..
-آره..اما جواب ندادن...الان باز میپرسم!!!
شماره رو گرفت و منتظر موند!!
-آزمایشگاه(....)بفرمایید!
-سلام اقا برای جواب ازمایش..
-جواب دهی 3 به بعد
گوشی و گذاشت..شهروز هم عصبانی گوشی و پرت کرد روی جلو داشبورد!!!
-همه چیز رو نظم داره پیش میره..این اگر نظم نداشته باشه دنیا زیر و رو میشه!!
اینهارو با عصبانیت معلوم نبود به کی داره میگه!!!!
آرمان توی دفتر منتظرشون بود..بعد از کلی گپ و گفت برگه هارو داد و می گل امضا کرد...موقع خداحافظی رو به می گل گفت:
-می گل چته؟؟بیحالی؟؟؟شهروز اذیتت میکنه برم ازش شکایت کنم بندازمش زندان!!!
می گل عاشقانه شهروز و نگاه کرد و گفت:نه..کجا اذیتم میکنه؟؟اینقدر که من این و اذیت کردم این من و اذیت نمیکنه.
شهروز حق به جانب به آرمان..البته با خنده...گفت:لطفا ازش شکایت کن بندازتش زندان...خیلی اذیت میکنه!!!
می گل به پهلوش کوبید و گفت:بدجنس!!!
مسیر بعدیشون آزمایشگاه و گرفتن جواب ازمایش می گل بود!!!مثل همه ی علائم دیگه نشون میداد می گل بارداره!!!
شهروز:بریم نهار بخوریم..بچه ام گشنشه...مگه نه؟
می گل لبخند زد..خجالت کشید..این پسری که این حرفهارو میزد هیچ نسبتی باهاش نداشت....فقط پدر بچه اش بود...باید به زودی یه فکری میکردن!!!
-من قربون شرم و حیات..عروس من!!!
-آزمایش تو چی؟؟
-بعد از نهار میریم میگیرم..البته خدا کنه آماده باشه!!!
نهار مفصلی و تو یکی از بهترین رستورانها خوردن...
-می گل اینجوری بخوای بخوری چاق میشیا...بعد میرم یه پرستار خوشگل برای بچه ام میگیرم ...برای اینکه خدایی نکرده گناه نکنم مجبور میشم عقدش کنما!!!!
می گل پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:تو زرنگی مادر بچه ات و عقد کن!!
-من چاکرشم هستم..فکر کردی برای چی میخوام رضایت نامه دادگاه و بگیرم؟؟؟فقط تا اون لباس سفید خوشگله کوچیکت نشده...
با دست غذا خوردن می گل و نشون داد.
-باید عروسی و بگیریم.!!!
می گل فکری که خواست به زبون بیاره رو تو دلش نگه داشت..دلش نخواست شادی شهروز و خراب کنه
*امیدوارم جواب ازمایشت منفی بشه تا این شادیمون الکی نباشه!!!
-انگار خیلی هم خوشت نیومد.
-خیلی هم خوشم اومد..دارم به پرستاره فکر میکنم..
شهروز خندید..اون هم بلند بلند...طوری که توجه میزهای اطراف و جلب کرد.اما بر عکس همیشه هیچ ابایی نداشت..در واقع کمیش هم عصبی بود..به ساعتش نگاه انداخت...یک ربع به 3 بود..
-دیگه نمیخوری؟؟
می گل دستمالش و به سمتش پرت کرد:خودت و مسخره کن.
شهروز لبخند پهنی زد..دندونهای سفید و ردیفش دل می گل و برد.
-پاش و بریم...این جواب رو هم بگیریم..یا رومی روم..یا زنگی زنگ..یا دو تایی بیچاره شدیم...یا دوتایی خوشبخت!!!
-حالا تو شایداگر جوابت منفی باشه خوشبخت بشی...
بعد خودش و نشون داد...اما من بیچاره رو بگو!!!
اینهارو می گل با بدجنسی گفت.
شهروز تا دم ماشین بین بازوهای ستبرش گرفتتش و گفت:راست میگی...اگر بدبخت بشیم من بدبخت ترم..چون علاوه بر عذاب این مریضی عذاب الوده کردن تورو هم دارم....و اگر خوشبخت بشیم باز من خوشبخت ترم که با این سنم و اون سابقه ام...یه عروس به این خوشگلی و با این سن و سال و صد البته خانوم دارم.......دوستت دارم می گل...عاشقتم میگل...ازت خواهش میکنم هیچ وقت ترکم نکن...میدونم خیلی پررو ام..میدونم لیاقتت خیلی بهتر از منه...اما این رو هم میدونم خیلی بزرگوار تر و مهربون تر از این حرفهایی!!!
می گل دست شهروز و که رو شونه اش بود بوسید و گفت:عاشقتم!!!
-خانوم و آقا چه نسبتی با هم دارن؟؟؟
شهروز با ضربه ی دستی روی شونه اش برگشت. به پلیس نگاهی کرد و بی معطلی جواب داد:پدر بچه اشم!!!
پلیس به قیافه بی رنگ و رو می گل نگاه کرد..با جواب بی معطلیه شهروز باور کرد.
-تو خیابون جای این کارها نیست..رعایت کنید!!
شهروز تعظیمی کرد و گفت:چشم!!!
با رفتن پلیس می گل گفت:چه خاشعانه برخورد کردی!!!!
-حوصله دردسر نداشتم....بشین تا اتفاق دیگه ای نیافتاده!


[sub]توی ماشین می گل برای اینکه از استرس کم کنه سوالی که چند وقتی بود ذهنش و مشغول کرده بود پرسید!!!
-شهروز...
-جانم؟
-چی شد یهو رفتی آزمایش ایدز دادی؟؟؟
-گفتم که بعد از اون شبی که با هم بودیم..شب مهمونی 2 نفره امون!!
-خب؟؟چی شد یهو رفتی آزمایش؟
-یاد نیکی افتادم که قبل از...
سری تکون داد و حرفش و خورد و ادامه داد!
-آزمایش نبردمش!!!با اینکه احتمال نمیدادم مشکلی باشه باز هم فکر کردم بهتره قبل از اینکه ازمایش عقد چیزی رو نشون بده...خودم برم آزمایش...
دوباره با خنده سری تکون داد و طوری که انگار با خودش حرف مزنه گفت:فکر میکردم میتونم تا آخر عمر ازت پنهان کنم و چیزی بهت نگم!!!
-می گل دستش و روی دست شهروز گذاشت!!!
-عزیزم...
اما جواب شهروز فقط نگاهی پر از حسرت بود!!
------------------------
[/sub]
[sub]می گل با دلشوره فراوون تو ماشین منتظر شهروز بود..از در آزمایشگاه چشم بر نمیداشت!!!
*چرا اینقدر طولانی شد؟؟؟نکنه مثبت باشه....واییی...اگر باشه منم دارم...
دستش و رو شکمش گذاشت و گفت اینم داره...
*خدایا به این بچه رحم کن..خدایا رحم کن....واییی..تو این سن باید یه سقط انجام بدم؟؟؟نه!!!من نمیتونم....
با صدای دادی سرش رو به سمت در آزمایشگاه چرخوند...شهروز بود..فریاد میزد..منفیه...منفیه و به سمت ماشین می دوید!!!!
[/sub]

[sub]پــــایـــــان جلد اَول !


[/sub]
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان