امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فقط چند دقیقه بیا!زندگی دردناک یه پسر!اگه اشکتو در اورد سپاسو بزن!

#1
قبل اینکه این داستانو شروع کنم میخواستم بگم که...اولا که این داستان نیست و زندگی واقعی یه ادمه...دوما من شاید حدود یک سال پیش این سایتو دیدم و این داستانو خوندم و خیلی گشتم تا دوباره بتونم پیداش کنم...سوما نمیدونم به چه دلیل اما نمیشه داستان های این سایتو کپی کرد به خاطر همین تمام داستانو خودم دوباره نوشتم یک شب تمام تا صبح وقتمو گرفته...چهارما واقعا این خیلی گریه داره خیلی خیلی...پنجما به خدا اگه سپاس ندی حلالت نمیکنم جدم اومد جلوی چشمم...شیشما اسم سایتو مینویسم تا برید بقیه داستان هاشو بخونید اما این داستان به نظرم قشنگ ترین داستانش بود...خب دیگه بریم سراغ داستان...

.
.
.
.
داستان احسان و زهرا...
راستش من نمیدونم از کجا شروع کنم 18سالم بود که وارد دانشگاه شدم(نه ک ما10سالگی رفتیم دانشگاه!والا!)نمیخوام بگم از اونایی هستم که با هیچکی رابطه نداشتمو...و بعدش وارد دانشگاه شدم.من قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم با دخترای زیادی رابطه داشتم اما هیچ کدومشونو دوست نداشتم.ینی تا قبل از دانشگاه اصلا به عشق اعتقاد نداشتمو عشقو یه چیز مضخرف میدیدم و همه چیز رو تو خوش گذرونی و...میدیدم.وقتی وارد دانشگاه شدم به نیت خوشگذرونی وارد کلاس شدم و وقتی با این همه دختر توی کلاس مواجه شدم گفتم وای چه جای باحالی!به شانسم ایول گفتم.روز اول دانشگاه تمام شد. چند روز گذشت.یه روز سر کلاس بودیم و استاد هنوز نیومده بود سر کلاس همه خودشونو با یه چیزی سرگرم کرده بودن یا با هم حرف میزدن یا سرگرم گوشی بودن و...منم سرگرم سبک سنگین کردن دخترا بودم که ببینم کدومشون خوشکله و کدوم ن.تو کلاس تقریبا همه دخترا خوب بودن.یهو یه دختر چادری اومد داخل کلاس که خیلی توجه منو به خودش جلب کرد خیلی ظاهر زیبایی داشت و خدا از زیبایی چیزی براش کم نذاشته بود.اون جلسه فکرو ذهنم پیش اون دختر بود به ظاهرو قیافه و...تاحالا توی کلاس ندیده بودمش گفتم شاید فامیل یکی از بچه ها باشه  واسه همین یکم بیخیال بودم تا اینکه استاد اومد سر کلاس و حظور غیاب کرد.اسم اونو که خوند فخمیدم خانوم همکلاسیمه.برگشتم خونه اما تو دلم یه غوغایی بود.بالاخره یکیو تو دانشگاه پیدا کردم که تنها نباشم.همیشه سعی میکردم یه جوری توجهشو جلب کنم اما نمیشد خیلی کارم سخت بود چون از اون مدل دخترایی بود که دلشون به راحتی بدست نمیومد.یک ماه گذشت اما بازم بی نتیجه.با خودم گفتم اگه بخاد اینطوری پیش بره باید چهار سال دانشگاهو مث الاغ دنبالش برم.تصمیم گرفتم سر فرصت بهش بگمو با چند تا دروغ راضیش کنم.(شما پسرا همتون دروغگویید نامردا)به خاطر زیبایی که داشت پسرای زیادی دنبالش بودن منم فردای اونروز خیلی زود رفتم دانشگاه و رفتم سر کلاس  کسی نبود تنها نشستم بعد از چند دقیقه دوتا از دخترای همکلاسی اومدن و بعدم زهرا اومد وقتی چشمم بهش افتاد با خودم گفتم الان بهترین فرصته اومد نشست ولی وقتی چشمم به اون دو تا همکلاسی افتاد گفتم ای بابا مثه اینکه امروز نمیشه بهش گفت خیلی اعصابم خورد بودن. بعد چند دقیقه نمیدونم چی شد که اون دوتا رفتن بیرون با خودم گفتم ایول به شما دوتا.خواستم بگم اما هر کار میکردم نمیشد زبونم بند اومده بود با خودم گفتم الان نگم دیگه فرصت به این خوبی گیرم نمیاد.گفتم زهرا خانم؟سرشو برگردوند و گفت بله؟بعد یکم احوال پرسی گفتم زهرا خانم یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟گفت نه چرا بشم؟!منم گفتم پس بشین به حرفام گوش کن راستش از وقتی وارد دانشگاه شدید خیلی به دلم نشستین قیافه و ظاهر و اخلاقتونو خیلی دوست دارم ینی یه شب نیست با یاد شما نخوابم(ارواح عمت دروغگو)زهرا رنگش پریده بود و حال منم همچین تعریفی نداشت  گفتم تو این مدت خیلی سعی کردم بهتون بفهمونم دوستتون دارم ولی نشد.تصمیم گرفتم حضوری بهتون بگم راستش من بهتون علاقه دارم میخاستم بدونم اگه راضی باشید بیشتر باهم اشنا بشیم.تا اومدم ادامه بدم دیدم چند تا از بچه ها دارن وارد کلاس میشن گفتم زهرا خانم فکراتونو بکنید منتظر جوابتونم.دیگه بچه ها وارد کلاس شدن و زهرا هم ساکت شد.دیگه تا اخر روز زهرا ساکت بود و حرف نزد  یه هفته گذشت. زهرا میومدو میرفت و حرفی نمیزد منم گفتم شاید هنوز داره فکر میکنه.شد ده روز و منم طاقتم تمام شد.یه روز توی حیاط صداش کردم و گفتم زهرا خانم جوابتون چیه؟فکر کردین؟برگشت گفت شما پسر خوبی هستین ولی من نمیتونم با کسی رابطه ای داشته باشم جوابم منفیه!دیگه چیزی نگفت و رفت.اعصابم خورد شد.نرفتم سر کلاس و برگشتم خونه.همش تو فکر بودم چرا قبول نکرد؟!با خودم عهد کردم تا راضیش نباشم دست بردارش نباشم.دیگه هیچی برام مهم نبود کارم شده بود راضی کردن زهرا.یه روز براش کادو گرفتم تا جلو بچه های کلاس بهش بدم و بگم بهش علاقه دارم.هدیه رو گررفتم و رفتم سر کلاس تقریبا نیمی از بچه های کلاس اومده بودن منتظر بودم همه بیان.دوست زهرا چشمش به هدیه افتاد صدام کرد و گفت اقا احسان یه لحظه میشه بیاید بیرون کارتون دارم؟منم گفتم باشه و دنبالش رفتم. گفت من میدونم میخاین چیکار کنین مطمِن باشید اگه اینکارو کنید زهرا محاله باهاتون دوست بشه اون هدیه رو ندین و کاری نکنید زهرا ازتون متنفر بشه.گفتم من هیچی نمیفهمم(اصولا پسرا نفهمن عادیه عزیزم)فقط میخوام دلشو بدست بیارم.گفت باشه ولی هر چیزی راهی داره.گفتم شما راهشو بگو.گفت بزارید من باهاش صحبت کنم شاید راضیش کردم.گفتم قول میدین؟گفت قول نمیدم ولی سعیمو میکنم.گفتم پس واگذارش میکنم به شما و وارد کلاس شدم.چند روز گذشت و من هر روز به دوستش میگفتم چیشد؟و اونم میگفت صبر کنید. یه روز داشتم میرفتم سر کلاس که تو راه یکی صدام کرد برگشتم دیدم دوستشه.گفت مژده بدین!گفتم راضیش کردین؟گفت نه!گفتم پس مژده برای چی میخواین؟!!!گفت راضی شد اما نه به طور کامل!چون زهرا گفته باید قبلش با خودتو حرف بزنه و شرایطشو بگه.گفتم ایول به شما حالا من چجوری تشکر کنم ازتون؟گفت تشکر نمیخاد فقط ساعت پنج بعد از ظهر تو همین پارک باشین.اونروز زهرا نیومده بود دانشگاه و منم همش تو رویا بودم که چیکار کنمو چی بگم؟!ساعت خیلی دیر میگذشت با خودم گفتم حالا اگه من کار نداشت ساعت مثل فرفره میگذشتا.خلاصه ساعت شد ساعت چهارونیم و منمم رفتم تو پارک نشستم پنج دقیقه مونده بود به پنج که از دور چشمم بهش افتاد.دیدم داره دنبال من میگرده سریع رفتم پیشش سلام و احوال پرسی کردم وزهراگفت راستش من اینجا نیومدم که جک بگم(حالا مگه کسی از تو جک خواس؟؟!!)اومدم که شرایطمو بگم.منم گفتم میشنوم.روی چمن نشستیم زهرا گفت من از اون دخترا نیستم که دم به دیقه بیام سر قرارواگه بعضی درخواستا بکنید من قبول کنم!من توی یه خوانواده ابرو دار بزرگ شدم اگه شما میخواید با من باشید من مشکلی ندارم ولی یه رابطه درستو میخوام بدون هیچ بهانه ای!منم گفتم همین؟؟!!گفت اره گفتم قبوله اصلا هر چی شما بگید.بعدش یکم حرف زدیم وگفتم نمیخای شماره همو داشته باشی که شمارشو گفت و من ذخیره کردم اومدم شماره خودمو بدم که بلند شد و گفت من باید برم گفتم باشه من خودم بهتون پی ام میدم تا شمارمو داشته باشین.از هم خداحافظی کردیم و رفت.خیلی خوشحال بودم که بالاخره راضی شد.راستش اول من زهرا رو واسه سرگرمی میخواستم و نیتم این بود که تلافی اونروز که جواب رد دادو سرش در بیارم.رفتم خونه و بهش اس دادم.یکم حرف زدیم ولی خب یکم فضا سنگین بود!دوماه گذشت و منو زهرا دیگه خیلی صمیمی شده بودیم .دختر خیلی خوبی بود و اصلا اون چیزی که تو دانشگاه نشون میداد نبود خیلی شوخ و پر انرژی بود.شبو روزم شده بود زهرا.خیلی بهم دل بسته بودیم.دوسال گذشت و تقریبا تمام دانشگاه فهمیده بودن که منو زهرا چقدر هم دیگه رو میخوایم. تو این دوسال منو زهرا جدا نشدنی بودیم.طبق قولی که بهش داده بودم همه شرایطو مو به مو اجرا کردم یعنی جز تو دانشگاه منو زهرا فقط ماهی یک بار هم دیگه رو میدیدم.ولی خب با این شرایط بدجور همو میخواستیم.یه روز باهاش تو پارک کنار دانشگاه قرار گذاشتم اماده شدمو رفتم اونجا.نشستیم جایی که تقریبا دیدش کم بود.بعد نیم ساعت بهش گفتم زهرا گفت بله؟گفتم درسته من اون اوایل بهت قول دادم ولی اجازه میدی بخاطر وجودت پیشونیتو ببوسم؟اولش گفت نه که یکم بعد راضیش کردم.و گفتم توهم لپ منو ببوس!با تعجب گفت چی؟؟؟!!!گفتم همین که شنیدی.گفت نه که گفتم میدونم به خاطر من قبول میکنی لپمو بوسید ولی از ترس همه بدنش میلرزید!رابطه ما شد سه سال و علاقمون بهم بیشتر شد.یه مدت بود که سردرد های عجیبی میگرفتم!یه جوری بود که از پا در میومدم!به اصرار پدرو مادرم رفتم دکتر آزمایش دادم که گفت چیزی نیس!ولی روز به روز بیشتر میشد!رفتم بیمارستان تهران اونجا ازمایش دادم و ازمایشو بردم پیش دکتر.گفت کسی همراهته؟!منم برای اینکه اگه چیزی هستو به خودم بگه الکی گفتم نه!گفت ببینید این حرف خیلی سختیه ولی شما یه بیماریه لاعلاج دارید اسمشم ای ال اس هست گفتم حالا این یعنی چی؟!!گفت به مرور زمان کل بدنتون از کار میفته و در اخر فوت میکنید!!!اولشم از نخاع شروع میشه دیگه دنیا رو سرم خراب شد همش اشک میریختم.از اتاق اومدم بیرون مادرو پدرم گفتن چی شده؟!هیچی نگفتم و فقط اشک ریختم رفتن داخل اتاق دکتر و دکتر همه چیزو بهشون گفت حال اونا از منم بدتر بود برگشتیم شهر خودمون همش توی فکر بودم چجوری به زهرا بگم؟!!اومدیم خونه که زهرا اس داد چی شد گفتم چیزیم نیست گفت خدارو شکر.پدرو مادرم خیلی بهم میرسیدن(همین مگه اینکه بفهمن یه مرگیته وگرنه همش نفرین میکننو بچه مردمو میکنن تو چشمت والا)شب به زهرا گفتم فردا  با ماشین میام دنبالت یه کار مهم دارم.گفت ولی ما قول ددادیم گفتم با من بحث نکن خیلی مهمه.گفت باشه.فردا رفتم دنبالش و رفتم سمت خارج از شهر!گفت کجا میری ؟!!هیچی نگفتم بغض گلومو گرفته بود زدم کنار و زدم زیر گریه!زهرا گفت چی شده؟؟!!گفتم زهرا من دارم میرم!گفت کجا؟؟!!گفتم اون دنیا! گفت خفــــــــه شــــــــو!چی داری میگی؟آزمایشو نشونش دادم و همه چیو براش توضیح دادم دیگه زهرا غیر قابل کنترل شده بود!هر چی میگفتم بسه بازم اشک میریخت!گفتم زهرا دکتر گفته نهایتا دوسال زنده بمونم فراموشم کن!فکر کن بهت خیانت کردم!یه جوری منو از زندگیت پرت کن بیرون!اوضاع بهتر شد و زهرا رو رسوندم گفت من ول کن نیستم!چند روز گذشت و هر روز با زهرا حرف میزدم و اشک میریختم!بالاخره راضیش کردم که دیگه سراغم نیاد!گفت باشه فقط برای بار اخر همدیگه رو ببینیم.همون پارک پشت دانشگاه قرار گذاشتیم وقتی دیدمش چشماش پف کرده بود محکم بغلم کرد نمیدونستم چیکار کنم گفت احسان من بدون تو چیکار کنم گفتم زندگی ازش خواستم غصه نخوره.حدود دو هفته گذشت شب خوابیدم صبح دیدم دیگه نمیتونم پاشم!هر کار میکردم صدام در نمیومد!چشمش که بهم افتاد شروع کرد به جیغ و گریه و زنگ زد به امبولانس و بردنم تهران!دکتر گفت بیمارش طوریه که از دست کسی کاری بر نمیاد!برای مراقبت های بیشر بهتره بیاید تهران زندگی کنید.من از اونروز نه زهرارو دیدم و نه شهرمو!الانم رو ویلچرم!خوشحالم که تا دستام از کار نیفتادن تو نستم این داستانو بنویسم!الان که دارم این داستانو مینویسم دارم از دلتنگی میمیرم!از همه میخام برام دعا کنید تا راحت بمیرم!ارزو میکنم هیچکس به درد من دچار نشه!و مرگ تدریجیشو نبینهcrying

بچه ها ادرس سایت که بهتون قولشو داده بودم(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
www.dard-e-del.blogfa.com )

به خدا خیلی زحمت کشیدم تو رو خدا سپاسو بزن چیزی که ازت کم نمیشه فقط خستگی من در میره!ممنون
دیگه تمومه...بسمه هر چی شکستم...از خودم از همه خستم...باید از یادم بری...
پاسخ
 سپاس شده توسط arla ، ♥ فرشته 87♥ ، فرانه ، عارفه ، ❤уαѕαмιη❤ ، come on ، *...J U S T I N...* ، gole_pazhmorde ، ...loveis ، ملودیv ، دانیال۱۲۳ ، armin van buuren ، آرمینZX ، shahram2 ، سینا z شهران ، CTG ، ற!sS~saЋİ ، MEHRANA MAHDI ، ηἔ∂Δ ، only ، GAME LOVE
آگهی
#2
زیبا بود و جالب
فقط چند دقیقه بیا!زندگی دردناک یه پسر!اگه اشکتو در اورد سپاسو بزن! 1
پاسخ
#3
(18-08-2014، 0:10)armin van buuren نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
زیبا بود وجالب
 
ممنونBlush

به خدا سپاس ندید حلالتون نمیکنمUndecidedپدرم در اومد بابا

نظرم بدین خوشحال میشماUndecidedهی میخونید میرید چرا؟؟؟؟؟cryingمن به همه سپاس میدم حتی اگه خوشم نیاد واس زحمتی که کشیده Angelنکنید اینکارو با من ارواح عمت سپاس بده دیگهUndecidedدلمو نشکونSadخواهش فوکولمBlushمن که دوست دالم Big Grinمجبورم نکنید به زور متوصل بگردمااااااااااDodgyانگار که کتک میخاید اره؟Angryگفتم بزن سپاسو3ztzاصلا نزنcryingالهی مادر ماشینت پنچر بشه الهی دوسال پسته گیرت نیاد ایشالا همه فانتزیات دود شه بره هوا امیدوارم تمام عکسای کامپیوترت پاک بشه ایشالا عشقت یه دعوای اساسی باهات بکنه سپاس بده دیگهudoBig Grin
دیگه تمومه...بسمه هر چی شکستم...از خودم از همه خستم...باید از یادم بری...
پاسخ
#4
32 نفر اومدن فقط دوتا سپاااااااااااااااااااااااااااس بگیرم بزنمتوووووووووووووونAngry
دیگه تمومه...بسمه هر چی شکستم...از خودم از همه خستم...باید از یادم بری...
پاسخ
#5
واقعا داستانش واقعیه!!! از کی هست؟؟؟ زمانشو میگم
 چه اتفاقی واسه پسره افتاد ؟؟؟
cry girlcry girlcry girl
p336p336p336
فقط چند دقیقه بیا!زندگی دردناک یه پسر!اگه اشکتو در اورد سپاسو بزن! 1
پاسخ
#6
قشنگ بود
فقط چند دقیقه بیا!زندگی دردناک یه پسر!اگه اشکتو در اورد سپاسو بزن! 1
پاسخ
آگهی
#7
تا کی بشینم بخونم باو :|
پاسخ
#8
حوصله داریااااااااا
کـوتـاه مـی گـویـم دوسـتت دارم اما
از دوست داشـتـنـت کـوتـاه نـمـی آیم . .
پاسخ
#9
(18-08-2014، 7:55)رویا... نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
واقعا داستانش واقعیه!!! از کی هست؟؟؟ زمانشو میگم
 چه اتفاقی واسه پسره افتاد ؟؟؟
cry girlcry girlcry girl
p336p336p336
نمیدونم والا برو تو سایت شاید نوشته باشه ولی من حدود یک سال پیش این سایتو داستانو دیدم خیلیم گشتم تا دوباره پیداش کمنم

(18-08-2014، 8:00)MEHRANA MAHDI نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
قشنگ بود
ممنون عزیزم قابل نداشتBlush

(18-08-2014، 8:09)SINA نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
تا کی بشینم بخونم باو :|
خب نخون ولی داشتانش خیلی قشنگو غمگینهUndecided

(18-08-2014، 8:20)parastou styles نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
حوصله داریااااااااا
پ چیم پدرم در اومد نوشتمش تازه من یکم خلاصش کردم بیشتر بودDodgy
دیگه تمومه...بسمه هر چی شکستم...از خودم از همه خستم...باید از یادم بری...
پاسخ
#10
خیلی قشنگ بود۰۰!
[URL=http://8pic.ir/]فقط چند دقیقه بیا!زندگی دردناک یه پسر!اگه اشکتو در اورد سپاسو بزن! 1[/URL
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  سی کار مفیدی که میتونید تو زندگی انجام بدید
  از زندگی آموختم که....شما بگید!
  31 راز موفقیت در زندگی!
  ۱۵ راه برای زندگی بهتر..♡
  بهترین چیز ها در زندگی مجانی هستند^_^♡
  راهکار برای زندگی شاد
  ماجراهای تصویری زندگی دانشجویی در ایران
  حزب کرالیسم ساخت خودم:پنجره ای رو به زندگی بدون گناه
  آب به عنوان مایه حیات چه اهمیتی در زندگی ما دارد؟
  این دختر جوان مثل عروسک ها زندگی می کند (عکس)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان